۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

آی قصه قصه قصه


متل قصه لالایی بسته تابستانی
متل ها
جم جمک برگ خزون
جم جمک برگ خزون،
مادرم زینت خاتون،
گیس داره قد کمون،‌
از کمون بلندتره،
از شبق مشکی تر،
گیس اون شونه می خواد،
شونه فیروزه میخواد،
حمام سی روزه میخواد،
هاجستم و واجستم،
تو حوض نقره جستم،
نقره نمکدونم شد،‌
هاجری به قربونم شد!

ای داد و بیداد
ای داد و بیداد!
تخمه بو می داد.
به همه می داد،
به من نمی داد،‌
وقتی که می داد،
مغزشُ‌ می خورد،‌
پوستاشو می داد!
منم تخمه مو،
وقتی بو بدم،‌
به او نمیدم،
اگرم بدم،
پوستاشو میدم!
پوستاشو میدم!

دختر دارم انار و به
دختر دارم انار و به !
چادر زده کنار ده،
به کس کسونش نمی دم،
به همه کسونش نمی دم،
به راه دورش نمی دم،
به مرد پیرش نمی دم،
به بی سوادش نمی دم،
به کسی می دم که کس باشه،
بنده قباش اطلس باشه،
 سیصد تومن کیسش باشه!
روزی باشه! روزی باشه!
شاه بیاد با لشگرش،
خدم و حشم پشت سرش،
شاهزاده ها دور و برش،
دخترم بخواد واسه پسرش،
آااااایا بدم،
آااااایا ندم!
برگرفته از کتاب جم جمک برگ خزون (ثمینه باغچه بان)

یکی بود، یکی نبود
یکی بود، یکی نبود
در خانمان گدالی بود
پشه چادر زده بود
تو چادر نشسته بود
گربه عطاری می کرد
موشه بقالی می کرد
شتره نمد مالی می کرد
فیل اومد نگاه کنه
افتاد دندانش شکست
گفت چی کنم چی نکنم
رومو به دروازه کنم
صدای بزغاله کنم
بیجی، بیجی، مع، مع
دنبه داری ؟ نه نه
پس چرا می گی مع مع

دویدم و دویدم (روایت تهرانی)
دویدم و دویدم،
سر کوهی رسیدم،
دوتا خاتونی دیدم.
یکیش به من نون داد .
یکیش به من آب داد .
نونو خودم خوردم
آبو دادم به صحرا،
صحرا به من علف داد
علفو دادم به بزی ،
بزی به من شیر داد.
شیر و دادم به بقال ،
بقال به من مویز داد
مویز و دادم به آقا ،
آقا به من دعا داد.
دعا رو بستم به بازوم
خدا به من شفا داد.

یک "اوسنه ی" قدیمی از زبان مردم خراسان
روزی بود روزگاری بود
پشت خانه ما گودالی بود
موش ماشوره می کرد
بچه موش ناله می کرد
اسب اسب بازی می کرد
شتره نمد مالی می کرد
خره خراطی می کرد
بز، آمد به جنگش، افتاد
دنونش شکست
گفت: چه کنم؟  چاره کنم؟
رو بدروازه کنم
دروازه نگین داره
قفل عنبرین داره
عنبر رو بسوزانید
دور شهر بگردانید
ای شاه کمر بسته!
خنجر طلا بسته!
ای عروسک گلدسته!
دست و پاش حنا بسته!
من دختر عباسم
سازنده و رقاصم.
حطاس می خوام
حموم میرم ،  طاس می خوام
بیرون میرم ، ماس می خوام
این در و وا کن ، سلیمان
اون در و واکن، سلیمان
قالی رو بکش رو ایوان
گوشه قالی کبوده،
اسم بابام محموده محمود باغ بالا
شلوار زرد خارا...
ابولی ابولی چیکار می کنی؟
باقالی می دزدم
از ترس جونم دوقلی می دوزدم!

مرغ زرد پا کوتاه (ترانه مسجد سلیمان)
آهای آهای آب اومد
کدوم آب؟
همون آب که تش خاموش کرد.
کدوم تش؟
همون تش که چوب روشن کرد.
کدوم چوب؟
همون چوب که پشت در بود.
کدوم در؟
همون در که شب نبستی.
کدوم شب؟
همون شب که خرسه اومد.
کدوم خرس؟
همون خرس که مرغه رو برد.
کدوم مرغ؟
همون مرغ زرد پا کوتاه،
سینه سفید و دم طلا،
که صد تومن میخریدن
نمی دادمش،
خرسه اومد و بردش،
سرپانشست و خوردش
یه مشت زدم تو گردش
دوباره برام آوردش.

خره خراطی می کرد! (متل یزدی) 
خره خراطی می کرد
یک روزی بود و روزگاری،
پشت خونه ما یک گودالی،
موش ماسوره می کرد،
بچه موش ناله می کرد،
شتر نمد مالی می کرد،
خره خراطی می کرد،
گاو گو بازی می کرد،
اسب عصاری می کرد،
فیل اومد سیل و تماشا،
پاش لیزید و افتاد تو چا،
گفت: چه کنم، چاره کنم،
نیم من گوش قلیه کنم،
بخورم ، خورده مشه،
نخورم گنده مشه،
من بخورم ، تو چه کنی؟
تو بخوری ، من چه کنم؟
روما حد دروازه کنم،
صدای بزغاله کنم،
گیلی گیلییک ، به
دمبه داری ؟
نه
برگرفته از کتاب تاریخ ادبیات کودکان ایران جلد ۱
قصه ها
دم دوز
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که توی خانه ایی زندگی می کرد و به اندازه ی خودش بخور و نمیر اندوخته داشت، که نیازش به در وهمسایه نیفتد. یک روز نشسته بود. موشی از لانه اش درآمد و آمد سر حوض که آب بخوره. وقت برگشتن شتاب کرد، دمش به جارویی که لب حوض بود گیر گرد، دستپاچه شد، خوش را به این در و آن در زد دمش کنده شد. دمش را برداشت، آورد پهلوی پیرزن، گفت:”ای خاتون جان دم مرا بدوز”.
گفت: “من نه سوزنش را دارم نه نخش را، نه حالش را و نه کارش را. این کار – کار دولدوز است. دمت را بردار ببر پهلوی دولدوز برات بدوزد”.
موش دمش را برداشت و رفت پهلوی دولدوز، گفت: “دولدوز! دمم را بدوز”. دولوز گفت: “من نخ ندارم، برو از جولا نخ بگیربیا، تا دمت را بدوزم”. موشه پهلوی جولا گفت: “جولا نخی ده، نخی دولدوزه ده، دولدوز دمم را بدوزد”.
جولا گفت: “برو از توتو، تخم بگیر بیا تا من بخورم، جان بگیرم، پنبه ببافم و نخت بدهم”. موش آمد پهلوی مرغ،‌ گفت: “توتو، تخی ده، تخی جولاده، جولانخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” مرغ  گفت:”برو از علاف برای من ارزن بگیر، بیار بخورم به تخم بیایم و تخم بدهم”. موشه رفت پیش علاف، گفت: “علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” علاف گفت: “برو از کولی غربیل بگیر بیار تا بوته ی ارزن ها را که کوبیده ام سرند کنم، ارزنت بدهم.” موشه آمد پهلوی کولی گفت: “کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.”  کولی گفت: “باید زه بیاری، تا غربیل برات درست کم. برو پیش بزی، ازش زه بگیر تا من غربیل درست کنم، بهت بدم”. موشه آمد پهلوی بزی گفت: “بزی، روده ده، روده کولی ده،‌ کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.”  بزی گفت: “برو از زمین علف بگیر بیار،‌ تا من بخورم، روده ی نو بالا بیارم، زه بدهم به تو”. موشه آمد پهلوی زمین گفت: “زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده،‌ کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” 
زمین گفت: “‌برو از کاریز آب بیار، به من بده تا من سرسبز بشوم، علف بدهم.” موشه آمد پهلوی کاریز، گفت: کاریز آبی ده، آبی زمین ده، زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده،‌ کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” کاریز دلش به حال موش دم کنده سوخت، آب سرازیر کرد به زمین. زمین علف داد، علف را بزی خورد، زهداد، از زه کولی غربیل درست کرد. علاف با غربیل ارزن ها را سرند کرد. مرغ ارزن سرند کرده را خورد و تخم داد، تخم را جولا خورده و جان گرفت و نخ تابید. دولدوز هم با آن نخ دم موش را دوخت. موش خوش و خرم و خندان. پاکوب و غزلخوان رفت تو سوراخ.   

بز زنگوله پا
یکی بود – یکی نبود، بزی بود که بهش می گفتن بز زنگوله پا، این بز سه تا بچه داشت، شنگول، منگول، حپه ی انگور. این ها با مادرشان در خانه ایی نزدیک چراگاه زندگی می کردند.
روزی بز خبر دار شد، که گرگ تیز دندان در آن دور دورا خانه ایی گرفته و همسایه اش شده! خیلی نگران شد به بچه ها سپرد بیدار کار باشید، بیگدار به آب نزنید، اگر کسی آمد در زد، از درز در و سوراخ کلیدان خوب نگاه کنید. اگر من بودم باز کنید و اگر گرگ، یا شغال بود، باز نکنید. بچه ها گفتند: چشم.
بز رفت. یک ساعت دیگرش گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند: کیه ؟
گفت: من، مادرتان. بچه گفتند :
-    دروغ می گویی، مادر ما صدا نازک است و شیرین سخن، تو صدا کلفت و بد دهنی.
گرگ رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و در زد، باز بچه ها پرسیدند: کیه ؟ گرگ صدایش را نازک کرد و گفت:
-    منم منم مادر شما، به پستان شیر به دهن علف دارم
بچه ها از پشت در نگاه کردند و گفتند:
-     دروغ می گویی: مادر ما دستش سفید است، تو دستت سیاه است. 
گرگه یکسر رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسه ی آرد و سفیدش کرد و برگشت و همان حرف ها را زد. باز بچه ها از پشت در نگاه کردند و گفتند:
-    تو دروغ می گویی، مادر ما پاش قرمزی است تو پات قرمزی نیست.
گرگ هم رفت به پاش حنا گذاشت، وقتی که حنا رنگ انداخت، آمد در خانه ی بز و همان حرف ها را زد.
بچه ها این دفعه در را باز کردند و گرگ یک هو جست توی خانه. شنگول و منگول را که دم چک بودند فرو داد، اما حپه ی انگور در رفت و تو سوراخ راه آب پنهان شد.
نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت. وقتی به در خانه رسید دید در باز است. مات ماند! بچه ها را صدا زد جوابی نشنید... صداش را بلند کرد. حپه ی انگور از ته سوراخ صدای مادرش را شناخت، آمد بیرون و سرگذشت را به مادر گفت. مادرش پرسید که: گرگ آمد یا شغال؟
حپه ی انگور گفت: از دست پاچگی نفهمیدم گرگ بود یا شغال. بز رفت به خانه شغال و گفت: شنگول و منگول مرا تو خوردی و بردی؟
شغال گفت: نه بیا خانه ی مرا ببین چیزی توش نیست و شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار کار گرگ است.
بز رفت به خانه گرگ و یکسر رفت به پشت بام، گرگ هم آن زیر آتش روشن کرده بود و برای بچه ها آش گذاشته بود. بز بنا کرد روی پشت بام خانه ی گرگه جست و خیز کردن. گرگه سرش را آورد بیرون و فریاد زد: کیه ، کیه، پشت بام تاپ و توپ می کنه؟! آش بچه های مرا پر از خاک و خل می کنه؟!
بزه گفت:
-    منم، منم ، بز زنگوله پا،                            ورمیجم دو پا ، دوپا
-    چار سم دارم بر زمین،                             دو شاخ دارم در هوا،
-    کی برده شنگول من؟                               کی خورده منگول من 
                              کی میاد به جنگ من؟!
گرگه گفت:
-    منم منم گرگ تیز دندان                            من خوردم شنگول تو!
-    من بردم منگول تو...!                             من میام به جنگ تو!                             
گفت چه روزی میای به جنگ من ؟ گفت: روز جمعه
بز آمد به خانه خودش و از آنجا رفت به صحرا، علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاو دوش تا شیرش را بدوشد و یک بادیه کره و یک چمچمه سرشیر درست کند. وقتی که درست شد، کره و سر شیر را برداشت و برد برای سوهان کار و گفت: شاخ مرا تیز کن. سوهان کار دو تا سر شاخ فولادی درست کرد و به شاخ بز گذاشت.
از آن طرف هم گرگه رفت پهلوی دلاک که: دندان های مرا تیز کن! دلاک گفت : کو مزدش ؟ گفت مگر مزد هم می خواهی؟ گفت: مگر نشنیدی بی مایه فطیر است؟
گرگ آمد خانه یک عنبان برداشت و پر از باد کرد و برد برای دلاک، که این هم مزدش. دلاک تا سر عنبان را باز کرد دید همه اش باد است، به روی خودش نیاورد و تو دلش گفت: بلایی سرت در آورم که به داستان ها بکشد! عوض مزد فس میدی!.. گازانبر را برداشت دندان های گرگ را کشید و پنبه جاش گذاشت.
باری صبح جمعه شد؟ گرگ و بز وسط میدان حاضر شدند، گفتند: پیش از جنگ باید آبی خورد. بزه پوز تو آب فرو برد، اما نخورد. ولی گرگ آنقدر آب خورد، که شکمش باد کرد و سنگین شد، آن وقت آمد میان میدان برجز خوانی.
بزه هم آمد با شاخ فولادی و سرو گردن کشیده. گرگه گفت:
-    برای من سرو کله می کشی؟ الان نشانت می دم! ... پرید که خرخره بز را بگیرد، اما کارگر نشد و افتاد بیرون. بزه تا این را دید فرصتش نداد، رفت عقب و آمد جلو، با شاخ زد تو پهلوی گرگ تیز دندان، پهلوش شکافت، شنگول و منگول را برد خانه و حپه ی انگور را هم صدا کرد و گفت: بچه ها از این به بعد دانا باشید، دشمن را از دوست بشناسید و در بروی نامرد وا نکنید!
قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.

خاله سوسکه
یکی بود، یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک خاله سوسکه بود، که در این دار دنیا، جز یک پدر کسی را نداشت. یک روز پدره گفت: "من دیگر نمی توانم خرج تو را بدهم، پیر شده ام و زمین گیر، پاشو، فکری به حال خودت بکن!" گفت: "چه کنم، کجا برم؟" گفت: "شنیده ام در همدان عمو رمضانی است پولدار که از دخترهای ریز نقش خوشش می آید، پاشو برو خودت را به او برسان، که اگر همچین کاری بکنی و خودت را توی حرم سرایش بیندازی نانت توی روغن است."
خاله سوسکه وقتی از پدرش این حرف ها را شنید گفت: "راست می  گویی ما توی این خانه لنگه کفش کهنه شدیم، از این در به آن ‌در می افتیم."
آهی کشید و نفسی از دل برآورد، پاشود رفت جلوی آیینه و بزک و هفت قلم آرایش کرد، به صورت و لپش سفید آب و سرخاب مالید، ‌میان ابروهایش را خط کشید و به گوشه لپش خال گذاشت. به چشم هاش سرمه کشید. ابروها را هم وسمه گذاشت و دستش را هم با حنا نگاری کرد و روی موهاش هم زرک ریخت. آن وقت از پوست پیاز پیرهنی درست کرد و پوشید و از پوست سیر روبندی زد و از پوست بادنجان چادری دوخت و به سر کرد و از پوست سنجد هم یک جفت کفش به پا کرد.
و با چم و خم و کش و فش و آب ‌و تاب، مثل پنجه ی آفتاب، آمد بیرون. رسید دم دکان بقالی، بقاله گفت: "خاله سوسکه کجا میری؟" گفت: "خاله و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" بقاله گفت: "پس چی بگویم؟" گفت:"بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، ‌اقر بخیر. کجا می ری؟" "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کند و بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم."
گفت: "زن من می شی؟"  گفت: "اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟" گفت: "با سنگ ترازو" گفت: "واخ، واخ! زنت نمی شم، ‌اگه بشم کشته می شم." از آنجا رد شد تا رسید به دکان قصابی، ‌قصابه وقتی چشمش به خاله سوسکه خورد گفت: "خاله سوسکه کجا می ری؟" در جوابش گفت:‌ "خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!"  گفت: "پس چی بگویم؟" گفت:"بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، ‌اقر بخیر. کجا می ری؟" گفت: "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلوربکشم، منت بابا نکشم." قصابه گفت: "زن من می شی؟"  گفت: اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟" گفت: "با ساتور قصابی." گفت: "واخ، واخ! زنت نمی شم،‌اگه بشم کشته می شم." از اونجا هم رد شد رسید به دکان علافی، تا چشمش به خاله سوسکه خورد، داد زد "آی خاله سوسکه کجا می ری؟"
خاله سوسکه گقت: "خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" علاف گفت: "پس چی بگم؟" گفت:"بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، ‌اقر بخیر. کجا می ری؟" گفت: "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم."
گفت: "زن من می شی؟" گفت: "اگه من زنت بشم ، اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی؟" گفت: "با این چوب قپان!" گفت: "زنت نمی شم. اگر بشم کشته می شم!" از آن جا رد شد، تا رسید سر کپه ی خاکی. آن جا آقا موشه ایی نشسته بود. آرخلق قلمکار پوشیده بود، شب کلاه ترمه به سرش و شلوار قصب بپاش. تا چشم آقا موشه به خاله سوسکه خورد، آمد جلو کرنش بالا بلندی کرد و گفت: "ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر؟" خاله سوسکه گفت: "ای عالی نسب، تنبان قصب. می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم!"
گفت: "خاله قزی جان، جان جانان! می توانی راه را نزدیک کنی و زن من بشی؟" گفت:‌"البته که می شم! چرا نمی شم! اما بگو ببینم مرا کجا می خوابانی؟" گفت: "روی خیک شیره"  گفت: "کی می تواند روی چمن چسبان بخوابد؟" گفت: "روی خیک روغن" گفت: "کی روی چیز چرب و چیلی می خوابد؟" گفت: "روی مشک دوغ."  گفت: "کی روی چیز تر و تیلی می خوابد؟" گفت: "روی کیسه گردو" گفت: "کی روی چیز قلمبه سلمبه می خوابد؟" گفت: روی زانوام می خوابانم" گفت: "چی زیر سرم می گذاری؟" گفت: "بازوم را" گفت: "گفت خوب اگه یه روزی روزگاری از دست من اوقاتت تلخ شد، مرا با چی می زنی؟ " گفت: "با دم نرم و نازکم" گفت: "راستی راستی می زنی؟" گفت: "نه دمم را به سرمه می زنم و به چشمت می کشم" گفت: "حالا که این طور است زنت می شم." باری کارها را راست و درست کردند و هر چه موش و سوسک تو شهر بود وعده گرفتند و عروسی را راه انداختند. شب عروسی دیگ ها را بار گذاشتند، قندها را به آب ریختند، بزن و بکوب خوبی هم راه انداختند. کارها که رو براه شد، عروس را با باینگه و دار و دسته اش به خانه داماد آوردند. داماد هم تا سر کوچه با ساقدوش ها پیشواز آمد. آخر سر، کار چاق کن ها دست عروس را گرفتند و گذاشتند توی دست داماد و مبارک باد را خواندند.
دیگر زندگی را درست کردند، خاله سوسکه سر و سامانی پیدا کرد.
چند روزی گذشت. آقا موشه دنبال کارش رفت، و خاله سوسکه افتاد توی خانه داری.
یک روز عرق چین و پیراهن و زیر شلواری آقا موشه را برد دم آب که بشورد، پاش سرید افتاد توی آب. به هزار زحمت خودش را به علفی رساند و آن جا بند شد. پی چاره می گشت و می خواست تا غرق نشده آقا موشه را خبر دار کند، در این میان یکی از سوارهای شاهی پیدا شد. خاله سوسکه فریاد زد: "ای سوارک – رکی، دم اسبت اردکی، بتو می گویم، به اسب دلدلت می گویم، به قبای پرگلت می گویم، برو تو آشپزخانه شاه، آن جا آقا موشک را بگو، بلبله گوشک را بگو، سنجاب پوشک را بگو، که نازت، نازنینت، گل بستانت، چراغ شبستانت، تو آب افتاده، خودت را با نردبان طلا برسان و از آب بکشش بیرون."
سوار آمد به خانه ی شاه و تو آب افتادن خاله سوسکه و حرف هاش را برای شاه و وزیر تعریف کرد و آن ها را خنداند، نگو؟ آقا موشه هم که همان وقت از آشپزخانه به کنج اتاق آمده بود، این ها را شنید. مثل برق و باد خودش را رساند دم آب، بنا کرد توی سرش زدن، که: ای حلال و همسرم، خاک عالم بر سرم، که گفت تو آب بیفتی؟ زود باش دستت را بده بکشمت بیرون، گفت: " وا دستم نازک است ور میاد." گفت: "پاتو بده" گفت: "پام رگ به رگ می شود" گفت: "زلفت را بده" گفت: "پریشان می شود" گفت: "پس چه کنم چاره کنم؟" گفت: "من که به تو پیغام دادم، که نردبان طلا بیار، تا بیام بیرون."
موشه دوید، رفت تا دکان سبزی فروشی یک هویج دزدید، با دندانش جوید و دندانه – دندانه اش کرد و آورد برای خاله سوسکه و گذاشت توی آب. خاله سوسکه با قر و غمزه، یواش یواش آمد بالا و آقا موشه کولش گرفت و بردش خانه، رختخواب را پهن کرد و خواباندش. صبح که از خواب بیدار شد، استخوان درد گرفته بود و سرما سختی هم خورده بود. آقا موشه دستپاچه شد، که: نکند، سینه پهلو کرده باشد! تند و تیز به سراغ حکیم رفت. حکیم آمد و گفت: "چاییده، باید شوربای شلغم بخورد" بیچاره آقا موشه باز رفت، این طرف و آن طرف دنبال شلغم دزدی و لپه دزدی و چیزهای دیگر. وقتی که همه را فراهم کرد، رفت توی آشپزخانه و یک دیگ را بارگذاشت و زیرش را آتش کرد،‌آب که جوش آمد، لپه و لوبیا را ریخت، بعد هم شلغم ها را پوست کند و خرد کرد و ریخت توی دیگ.
اما همین که آمد بهم بزند افتاد توی دیگ آش،  از آ‌ن طرف خاله سوسکه هر چه صبر کرد دید آقا موشه نیامد. هم دلواپس شده بود هم گرسنه بنا کرد به صدا زدن: "آقا موشه، آقا موشه!" دید جوابی نمی آید. به هزار زحمت چادرش را پیچید دور کمرش و آمد توی آشپزخانه، دید: آقا موشه نیست. رفت سر دیگ، کفگیر را گرفت که دیگ را بهم بزند  (چشت چیز بد نبیند) دید آقا موشه پخته و بریان توی دیگ آش شنا می کند... دوبامبی زد تو سرش. بنای گریه و زاری گذاشت. گیس کشی کرد، سینه کوبید، اشک ریخت تا از حال رفت – همسایه ها خبر شدند، آمدند مشت و مالش دادند، کاه گل به دماغش رساندند، گلاب به صورتش زدند، تا به حال آمد و گفت: "دیگه زندگی به چه درد می خوره؟" باری شب و روز خوراک خاله سوسکه اشک چشم بود و خون جگر، سر هفته که شد، با در و همسایه سر خاکش رفت، چله اش را هم گرفت.
سالش را هم برگزار کرد. بعد از آن هم هر چه خواستگار آمد جواب داد و گفت: "من بعد از آن نازنین دو کار نمی کنم: نه اسم شوهر می آورم، نه سیاهی از خود دور می کنم!" اینست که از آ‌ن روز تا حالا خاله سوسکه از غم آقا موشه سیاه پوش است. این بود سرگذشت خاله سوسکه. بالا رفتیم ماست بود. پایین آمدیم دوغ بود. قصه ی ما دروغ بود.   

پیر زن
یکی بود یکی نبود، یک پیرزن بود، خانه ای داشت. به اندازه ی یک غربیل. اطاقی داشت، به اندازه یک بشقاب. درخت سنجدی داشت، به اندازه ی یک چیله جارو. یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد.
یک شب شامش را خورده بود که دید باد سردی می آید و تنش مور مور می شود. رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که دید صدای در می آید. شمع را ورداشت و رفت در را وا کرد، ‌دید یک گنجشکی است. گنجشک به پیرزن گفت: "پیره زن امشب هوا سرد است، من هم جایی ندارم، بگذار امشب اینجا پهلوی تو، توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد می پرم، می روم". پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت و گفت: "خیلی خوب بیا تو و برو روی درخت سنجد، لای برگ ها، بگیر بخواب."
گنجشکه را خواباند و خودش رفت توی رختخواب، هنوز چشمش گرم نشده بود، دید که باز در می زنند. رفت در را وا کرد، دید: یک خری است. خره گفت:"امشب هوا سرد است، باد هم می آید، منهم جایی ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم، بگذار امشب اینجا، توی خانه تو بمانم، صبح زود پیش از آن که صدای اذان از گلدسته بلند شود، من می روم بیرون" پیر زن دلش به حال خر سوخت و گفت: "خیلی خوب برو گوشه حیاط بگیر بخواب". پیره زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابید. باز دید در می زنند، گفت: "کیه؟" و رفت دم در دید: یک مرغی است، مرغه گفت: "پیرزن! امشب باد می یاد و هوا سرد است، ‌من هم راه بردار به جایی نیستم بگذار بیام امشب اینجا بخوابم، صبح زود همین که صدای خروس در آمد، پا می شم می رم." پیره زن گفت: "خیلی خوب، برو کنج حیاط بگیر بخواب". مرغ را خواباند و خودش هم رفت که بخوابد که دید دوباره صدای در می آید. آمد در را وا کرد دید: یک کلاغی است. کلاغه گفت: "پیرزن! امشب هوا سرد است، ‌من هم جای درست و حسابی ندارم، بگذار اینجا توی خانه تو بخوابم. صبح زود، همین که مرغ ها سر از لانه درآوردند، می پرم، می روم". گفت خیلی خوب و کلاغ را برد روی گرده خر خواباند و رفت خوابید دید باز در می زنند شمع را ور داشت. رفت دم در دید سگی است. گفت: "چه می گویی؟" گفت: "امشب هوا سرد است، منهم خانه و لانه ای ندارم، که پناه ببرم توش، بگذار امشب اینجا بخوابم. صبح پیش از آن که بوق حمام را بزنند پا می شوم می روم" پیر زن دلش به حال سگه سوخت آن را هم برد پهلوی سگه خواباند و گوش شیطان کر، آمد خوابید. صبح از خواب بیدار شد، دید خانه اش غلغله ی روم است...  رفت سراغ گنجشکه گفت: "پاشو برو بیرون که صبح شد". گنجشکه گفت: "من که جیک جیک می کنم برات، تخم کوچیک می کنم برات، من برم بیرون؟" گفت: "نه تو بمان". رفت به سراغ خره، گفت: "زود باش، پاشو، برو بیرون، که صبح شده". خر گفت:‌ "من که عرعر می کنم برات، پشگل تر می کنم برات، همسایه خبر می کنم برات، من برم بیرون؟" پیره زن گفت: "نه تو بمان". رفت پیش مرغه گفت: "پشو برو بیرون که صبح شده" مرغه گفت:‌"من که قد قد قدا می کنم برات، تخم بزرگ می کنم برات، من برم بیرون؟" گفت: "نه تو بمان" آخر سر آمد به سراغ سگه، گفت: "پاشو برو بیرون". سگه گفت من که واق واق می کنم برات، ‌ذرد را بی دماغ می کنم برات، ‌من برم بیرون؟" گفت: "نه تو هم بمان". همه آن جا ماندند و کارهای پیر زن را روبراه کردند و زندگیش را روی غلتک انداختند. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

یکی بود یکی نبود، پویکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت. روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچه که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند. سرگرم دام گستری شدند. پوپک وقتی این را دید خنده را سر داد. درین میان موبد دانا سرشت و یارانش به آن جا رسیدند گفت:‌"ای پوپک به چه می خندی؟" گفت: "به بی خردی این بچه ها که برای من دام پهن می کنند! من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم؛ دام این بچه ها را نمی بینم؟" موبد گفت:" غره نشو و بیخود نخند می ترسم که بدام بیفتی."
بشنوید از بچه ها، وقتی که دام را درست کردند یکی از آن ها گفت:"دام بی دانه که به درد نمی خورد. کدام شکاری در دام بی دانه افتاده است؟ فوری بچه ها دانه دام را پیدا کردند. ملخی و کرمی پیدا کردند، توی دام گذاشتند و کنار رفتند. پوپک از بالای دیوار رفت تو نخ کرم و ملخ، همچین که دام را فراموش کرد و از بالای دیوار یک راست به هوای کرم و ملخ آمد پایین و گرفتار شد. بچه ها از گوشه و کنار جستند بیرون و پوپک را گرفتند و نخ به پایش بستند و این در و آن در می کشیدند. در این میان موبد دانا سرشت پوپک را در دست بچه ها گرفتار دید. جلو آمد و پرسید: "ای پوپک! مگر تو به بی خردی بچه نمی خندیدی و نمی گفتی من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم چه جور دام این ها را نمی بینم؟" گفت:" چرا اما اهریمن آز با پنچ انگشت مرا کر و کور و لال کرد و با دو انگشت دو چشمم را گرفت که دام را نبینم. با دو انگشت گوشم را گرفت که پند موبد دانا سرشت را نشنوم و با یک انگشت دهانم را بست که نپرسم چه کنم   دستم به دامت ای موبد! مرا از چنگ این ها رها کن." موبد بچه ها را صدا زد و گفت:" آزار مرغ بی آزار کار زشت اهریمن است، خوب است که پرنده را ول کنید. بچه ها فوری پوپک را رها کردند تا به طرف جنگل پرواز کند. پوپک پرید و رفت و هنوز هم در پرواز است.

سه عاشق
سه برادر بودند که یک دختر عمو داشتند. هر وقت یکی از این سه برادر به خانه ی عمو می رفت ،‌ عمو می گفت: "دخترم را به تو می دهم" تا اینکه دختر بزرگ شد. برادرها به خاستگاری دختر عموی خود رفتند. عمو برای اینکه برادر زاده هایش دلگیر نشوند گفت: "من به هر یک از شما صد دانه اشرفی می دهم که از این ده بروید و با مردم معامله و معاشرت کنید هرکدام از شما پول بیشتری به دست آورد دخترم را به او می دهم" سه برادر از ده خارج شدند و رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند. در حالی که در شهر می گشتند یک نفر را دیدند که می گفت: "های قالیچه داریم های قالیچه داریم" یکی از برادرها صد دانه اشرفی خودش را داد و قالیچه را خرید. پرسید که خاصیت این قالیچه چیه؟ فروشنده جواب داد: "اگر سوار شوی و هفت تا صلوات بفرستی و نیت کنی که مرا در فلان شهر پیاده کن و چشمهات را بهم بگذاری بلافاصله ترا به آن شهر می رساند" روز بعد دیدند باز یکی داد زد :‌"‌های طاس داریم های طاس داریم" یکی دیگر از برادرها صد دانه اشرفی را داد و طاس خرید. پرسید که خاصیت این طاس چیه؟ فروشنده گفت : " اگر کسی مرده باشد و با این طاس هفت مرتبه آب روی سر او بریزید زنده می شود"   روز سوم هم وقتی در شهر راه می رفتند دیدند که یکی صدا می زند: "های کتاب داریم ، های کتاب داریم"  برادر سومی جلو رفت و کتاب را خرید و پرسید که "خاصیت این کتاب چیه؟ " فروشنده جواب داد که نیت اگر نیت کنی در شهر ما چه خبر است و چه اتفاقی افتاده به تو جداب می دهد" برادرها گفتند: " این کتاب برای ما خوب است. در همان وقت نیت کردند و کتاب را باز کردند ، دیدند نوشته : دختر عموی شما مرده و فعلا در غسالخانه است. تا دیر نشده حرکت کنید. در حالی که هر سه بردر اوقاتشان تلخ بود سوار بر قالی شدند و هفته صلوات فرستادند و در یک چشم بهم زدن به ده خود رسیدند و دیدند که درست است دختر عموی نازنینشان مرده است . جلو رفتند و هفت طاس آب روی سر دختر عمو ریختند. دختر عمو به حکم خدا زنده شد. بعد از آن میان برادرها بر سر دختر دعوا سر گرفت. یکی می گفت "مال من  است اگر من کتاب را نخریده بودم شما خبر نمی شدید که او مرده است یا زنده"دیگری می گفت "اگر من قالی را نخریده بودم شما نمی توانستید به موقع برسید" خلاصه پیش کد خدای ده رفتند. کد خدا گفت: "دختر مال کسی است که طاس را خریده  اگر شما که قالیچه را خریده اید یا شما که آن کتاب را خریده اید می آمدید و او را به این حال می دیدید کاری از دستتان ساخته نبود و آمدنتان هیچ فایده ای نداشت."

یکی بود یکی نبود خروسی بود دنیا دیده که چند بار گرفتار روباه شده بود و هر با بافسونی از چنگ روباه در رفته بود، روزی در بیرون ده سرگرم دانه چینی بود که از دور دید روباهی به سمتش بدو بدو می آید. خروس نتوانست بگریزد و خودش را به ده برساند. ناچار به بالای درخت نارون کهنی که در آن نزدیکی بود پرید. روباه پایین درخت آمد و گفت: ای خروس! چرا تا مرا دیدی بالای درخت پریدی؟ خروس گفت: پس می خواستی بیایی و دست به گردنت شوم. گفت : آره مگر خبر نداری؟ که پادشاه توی بازار و برزن جارچی فرستاده است که تا باد به پرچم ما می خورد هیچ جنبده و جانوری نباید به زیر دست و ناتوان تر از خودش ستم کند، باید از این پس گرگ و میش از یک چشمه آب بخورند و کفتر و باز توی یک لانه بخوابند. حالا تو هم باید بیایی پایین پابه پا با هم گردش کنیم. خروس گفت: گردش و تماشا، دسته جمعی خوب است نه دو نفری. یک خورده دست نگه دار بگذار آن دو سه تا جانوری که دارندمثل باد به طرف ما می دوند برسند تا با هم گردش کنیم. روباه گفت چه جور جانورهایی هستند. گفت:"‌ بدنشان شباهت به گرگ دارد اما گوش و دمشان از گوش و دم گرگ دراز تر است". گفت:" شاید سگ های گله هستند؟" خروس گفت:"شاید" روباه تا فهمید سگ های گله هستند پا را گذاشت به فرار. خروس گفت:"‌چرا در می روی؟" گفت:"‌برای اینکه من با سگ گله میانه ای ندارم." گفت:"‌مگر تو نگفتی که پادشاه جارچی فرستاده که جانوری به جانوری ستم نکند؟" گفت:"‌بی گمان این ها توی بیابان بوده اند و از فرمان توی شهر پادشاه بی خبرند و نشنیده اندو مرا پاره پاره می کنند. این را گفت و از چشم ناپدید شد.

دختر پادشاه 
در زمان  قدیم  پادشاهی بود که هفت پسر داشت و از دختر بدش می آمد. زنش حامله بود و پادشاه قصد سفر داشت. مسافرت های قدیم هم خیلی طول می کشید. پادشاه پسرانش را صدا زد و گفت: "من به سفر می روم اگر مادرتان پسر زایید تاج مرا سر او بگذارید و در کالسکه ی زرین بنشانیدش و روزی که از سفر پرگشتم به پیشواز من بیاریدش، اما اگر دختر بود بکشیدش و خونش را توی شیشه ای بریزید و موقع بازگشت من بالای دروازه آویزان کنید تا من آن را سر بکشم."
چند ماهی از سفر پادشاه گذشت. زن پادشاه یک دختر زایید. پسرها بنا به دستور پادشاه آمدند تا خواهرشان را ببرند تا بکشند. اما هر کدام که می آمدند دخترک لبخند می زد و آن ها هم دلشان نمی آمد او را بکشند. برادرها سردابی در زیر زمین کندند و خواهرشان را با دایه به سرداب فرستادند. آنوقت کبوتری را کشتند و خونش را در شیشه ریختند و بالای دروازه آویزان کردند. شاه هم از سفر آمد و شیشه ی خون را سر کشید. هفت سال از این ماجرا گذشت. دخترک بزرگ شده بود. روزی اشعه ی خورشید از سوراخی به سرداب تابیده بود. دخترک فکر کرد که یک سکه ای روی زمین افتاده. دست دراز کرد که آن را بردارد ولی نتوانست. از دایه اش پرسید دایه گفت: "دخترم ما بیرون از این سرداب آفتابی داریم، مهتابی داریم، سایه ای داریم" خلاصه برای او از دنیای خارج حرف زد. دخترک پس از شنیدن حرف های دایه اش گفت:‌ "من میخواهم دنیای خارج و آفتاب و مهتاب را ببینم" دایه گفت: دخترم! تو باید صبر کنی تا برادرهایت بیایندبرات کالسکه ی زرین و کفش طلا بیاورند و ترا به گردش ببرند" دخترک قبول کرد. برادرها آمدند و کفش طلا و کالسکه ی زرین آوردند و دخترک را به گردش بردند، وقتی در باغ مشغول گردش بودند یک مرتبه پادشه از دور نمایان شد و برادرها از ترس شان دخترک را بغل کردند و بردند توی سرداب. پادشاه که از دور شاهد این قضیه بود فهمید که آن ها چیزی را از او پنهان می کنند. آنوقت همه شان را احضار کرد و گفت: "اگر راستش را نگویید که چه چیزی را از من پنهان کردید همه تان را می دهم دست جلاد. اما اگر راست بگویید از سر تقصیرتان می گذرم"برادرها شروع کردند زیر لب چیزی گفتن و من من کردن. ولی زن پادشاه که طاقت شکنجه و درد و رنج را نداشت حقیقت را مو به مو تعریف کرد. پادشاه غضبناک شد و گفت:‌ "جلاد فوری زن و دختر و پسرهای من را ببر به بیابان و ولشان کن تا از گرسنگی بمیرند و طعمه ی گرگان شوند" جلاد هم فوری دستور شاه را اطاعت کرد. مدت ها گذشت. شاه از این موضوع خیلی رنج می برد و از کار خود پشیمان بود. روزی برای شکار به بیابان رفت. یکمرتبه چشمش به یک گل بزرگ افتاد که در میان هشتا گل دیگر بود. خواست گل را بچیند که یک دفعه این صدا به گوشش رسید که می گفت:‌ "بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد. گل ندهی گل ندهی" پادشاه متحیر شد و خواست دوباره آن را بچیند  ولی باز هم شنید که گل میخواند: "بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد" پادشاه فهمید که این گل بزرگ زنش و گل های دیگر بچه هایش هستند که به شکل گل درآمده اند خیلی گریه زاری کرد ولی فایده ای نداشت. آنوقت به خاک افتاد و خدا را سجده کرد و از خدا طب بخشایش کرد و به قدرت پروردگار یکمرتبه گل ها به شکل زن و بچه اش در آمدند و دورش حلقه زدند. پادشاه خیلی خوشحال شد و همه با هم به سمت قصر پادشاهی حرکت کردند.
لالایی ها

لالایی هالالالا گل پونه
گدا امد در خونه
یه نان دادم بدش اومد
دونان دادم خوشش اومد
خودش رفت و سگش اومد
لالالا گل خشخاش
بابا رفته خدا همراش
لالالا گل فندق
مامان رفته سر صندوق
لالالا گل زیره چرا خوابت نمی گیره
بخواب ای نازنین من مامان قربون تو میره
الالالا که لالاتم
اسیر قد و بالاتم
الالالا گل زردم
به قربوت تو می گردم
الالالا گل سوسن
سرت خم کن لبت بوسم
الالالا حبیب من
به دردی طبیب من
برگرفته از کتاب لالایی های ایران

لالایی ها
الالالا، گل آلو،
دوخوشو سیب زرد آلو.
الالالا، گلم باشی،
بخوابی بلبلم باشی،
تسلای دلم باشی.
الالالا گلم دخو، گلم بیدار،
گلم هیچ وقت نشه بیمار.
الالالا لالاش می یاد،
صدای کفش آقاش می یاد،
آقاش رفته زن گیره،
کنیز صد تومن گیره.
الالالا تو را دارم، چرا از بی کسی نالم.
الالالا زر در گوش،
ببر بازار مرا بفروش،
بیک من آرد و سی سیر گوش
الالالا گل زیره
چرا خوابت نمی گیره
بحق سوره یاسین
بییایه خوتو را گیره

لالایی هالالالالا، گلم بودی.
عزیز و مونسم بودی.
برو لولوی صحرایی.
ای بچه م چه می خوایی؟
لالالالا گل نسرین
بیرون رفتن، درو بستین
منو بردین به هندستون
شوهر دادین به کردستون.
بیارین تشت و آفتابه
بشورین روی شهرزاده.
که شهرزاده خدا داده
لالالالا، گل چایی
لولو! از من چه می خوایی؟
که این بچه پدر داره
که خنجر بر کمر داره.

لالایی هالالالالا، گل آبشن
کاکا رفته چشوم روشن
لالالالا، گل خشخاش
کاکا رفته خدا همراش
لالالالا، گل زیره
بچه ام آروم نمی گیره
گل سرخ منی شاله بمونی
ز عشقت می کنم من باغبونی
تو که تا غنچه ایی بوئی نداری
همین که وا شدی با دیگرونی
لالایت می گم و خوابت نمی آد
بزرگت می کنم یادت نمی آد
عزیز کوچکم رفته به بازی
به پای نازکش بنشینه خاری
به منقاش طلا خارش درآرید
بدستمال حریر رویش ببندید
لالالالا گل پسته
بابات رفته کمر بسته
لالالالا گل خشخاش
بابات رفته خدا همراش
لالالالا گل نعنا
بابات رفته شدم تنها

لالایی ها
کاشمر خراسان
لالالا گل نازی،
بابات رفته به سربازی
لالالا گل پسته،
شدم از گریه هات خسته.
لالالا گل زیره،
دوخورو ای چشم حیزه
لالالا گل عناب،
شدم از گریه هات بی تاب
لالالا گل جارو،
دخورو ای بچه ی پر رو.
ترجمه از ترکی
از سرو صدای لالایی من،
مردم از خانه ها گریزانند
هر روز یک آجر می افتد
از سرای عمر من.
شیراز
لالالا عزیز کبک مستم!
میون کبک ها دل بر تو بستم.
تموم کبک ها رفتن به بازی،
من بیچاره پابست تو هستم.
برگرفته از کتاب تاریخ ادبیات کودکان ایران جلد ۱

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

همین بغل مغلا... همی کیلان دماوند


کِلُون - کیلان

درباره تاریخ، فرهنگ و زبان شهر کیلان
صباحی زود نسیبه وا وچه ها در خونه شربونو دَبو. وچه ها که دیه بلد راه بَبَّن اَ مارشون زودتر بَرسیَن. از در درون آمن، شربونو اونها ر باغال هاگید، پوسه کرد و هانشوند دوش کرسی گرم واهستن. نسیبه دیمش پر خنده، سرخ رو مین کِندا در نرسیه همچه سلامی بوگود که جامگ و دوری مرسی هم به علیک بفتان. رو شربونو ر پوسه کرد و چادر ر کمرش دبست و حاضر و آماده بوگود: ننه بوگو، چیه چوکونم؟شربونو که پنداری تازه اَ خِو بیدارا به، جون دَرفتا بو و تندا تند اینه رِ ویمگید هامنا جا اونه؛ بوگود: چبته، میگه سر بیوردی؟ کینته زمینه، یگ دَقه هانیش بینیم باید چوکونیم.نسیبه همونچون دَم در هانست و پشت اش ر بدا به دیفار. شربونو یگ دور چئی درید و رو کرد به نسیبه و وَچه ها بوگود: ناشتایی بخوردین؟همه وا هم بوکن: اوهو.شربونو بخندی و بوگود: خوب حاضر جوابین، په چدو دنیا وا دَبَن مثل شماها همچنه؟نسیبه زیر زبونی بخندی و هیچی نوگود، حالیش بو که شربنو هم سرحاله و داره خوش‌دعوی مونه.چئی ها که بخورده بَبُو، شربونو رو کرد به نسیبه و بوگود: مخوام یگ چارشنبه آخری بیگیریم که اون سرش ناپیدا با.نسیبه بوگود: حالا اِندا خودمون بیگیریم. اون سرش طلب مون. موگی چوکونیم؟شربونو بوگود: چوکونی؟ سور و ساد ر آماده کن دیه. قُوشدلی بَکُن. بُنشَن هم داریم، اوو دَنه، خووس واخوره. مخوام اول کِلنه ر اَندود کنیم، دا آشش درست و درمون باشه. بوسبوریم، اِندا یک بار هم بُتَه بیورَن، دا غروب مِرسه. همه‌چی که آماده ببا، عمل اوردنش کاری نداره.نسیبه بوگود: ننه، فردا شو، شو چارشنبه آخره‌ها، یگ تیگ زود نیه؟شربونو بوگود: چی زود نیه؟ آماده کردن اسباب کار یا اَندود کردن کِلنَه؟نسیبه یگ تیگ صبر کرد و بوگود: پنداشتم هم اَمرو مِخی چارشنبه آخر بیگیری.شربونو بخندی و بوگود: اَ هم اَمرو شروع مونیم دا فردا تمون مونیم.نسیبه بوگود: کاه داری؟ یگ تیک کاه مِخیم.شربونو بوگود: اونِش وا من، دا تو خاک هارپیچی، من کاه ر بیوردِم. یگ گِبال ویگید و اَ در بیرون شو.نسیبه وچه ها ر بوسبری اَ زیر کرسی بیرون نیان و به چیزی دست نزنن و اَ در بَزی بیرون. اَ مین انباری یک پَرجَن ویگید و راهفتا. دا شربونو وَرگِردِه، نسیبه اِندا یگ کود، خاک هارپیته بو.شربونو که بَرسی و خاگ رِ که بَدی بوگود: چبته، میگه مِخی گِل مُقبل اوو گیری؟ بَسته، زیاتی هارپیتی؛ گِبال کاه ر هانا رو زمین و هانست دا نفس تازه کُنه.نسیبه کاه ر بَزی تنگ خاک و گِل رِ اوو گید. پاش ر وَرزی و بَشو مین گِل و خواسَه اونه ر بوولی. کارش که تمون بَبُو، همون‌جور بَشو مین جو، دست و پاش ر بَشوشت و بیامو تخت کرسی ویگید هانست.دا نسیبه خودشِ گرما کُنه، شربونو بشو مین پَسینه و صدای خِرت و خورتش میامو. وَرگردی مین خونه و اوو سَمور ر خالی کرد مین یک بادیه و وا کمی اوو یخ چابچا کرد دا ولَرم ببا و ویگید بَبُرد. وَختی اَ مین پسینه درآمو، دست و بالش هنوز خمیری بو. مین بادیه که کمی اوو بمونده بو، دست و بالش ر بشوشت و وا یگ دِسمالَگ خوشگا کرد و به نسیبه بوگود: اینه هم اَ اینه. اندا یک جامَگ آرد، خمیر گیتَم. دا اینه وِرآ وَخت داریم. نسیبه هم بوگود: دا اون کاه و گل همدیه ر بیگیرن هم یک توم دیه بَمونده، اول کِلنه رِ اَندود مونیم، بعدش می‌اِیم سر وَخت خمیر. اینَه ر بووگود و بُلندا بو.وچه ها دوش کرسی خوشون بَبُرده بو. روشون ر دَپیت و اَ خونه بیرون زی.اَ مطبخ که درون‌آمو یگ مُهُر دستش دَبو. وا اونَه بَزی کِلنه رِ اَ جا دراِورد. وا کین مُهُر بَکوفت رو کِلنهِ بَکنده و اونَه رِ خُرد و خمیر کرد. سنگ هایی که بدنه کلنه رِ درست کرده بن از گل و خاگ سوا بَبَن. سنگ ها ر کنار نا و وا یگ بیل خاکا ر جمعا کرد یک کنار. دوراهه جا کِلنَه ر تمیز کرد. یگ خرده اوو بیورد خوب همه جا ر اوو بزی و جاکلنه ر پیشتر اوو برید تا خوس ببا. مین یک تشت بشکسته یک تیگ گِل دَرید و بیورد دم دستش هانا. اول کف جا کلنه ر خواسه اَندود کرد، درازا و پهنا کِلنه ر اندا کرد و سنگها ر دچی و رو شون ر گل دِیگید. مثل یک اوستای بلد کار، تندا تند کار مِکرد و دا بَشو شربونو به خودش بَجُنبه و چیزی بوگه، نسیبه کِلنه رِ اَحیا کرد. دور و وَرشِ خواسه گل‌اَندود کرد و او بزی خواسیگ دست بگشی دا اَ کار درآمو. تشت ویگید بَبُرد بیرون نا. وا بیل باقی مونده گل ر بیورد و دور و وَر کلنه ر خواسه اندود کرد. وا دستش گِلها ر دِمالی به دیفار بالای کلنه، دا یگ خوردیگ از سیاهی دوده ر کم کُنه. شربونو دم در استابو و او ر سییر مِکَرد. کارش که تمون بَبُو بوگود: دختر این کارها فقد اَ تو وَرمیا، و اِلا این روزها کمتر کسی پیدا مِبا که دستشِ به همچن کارهایی بزنه. همه بَبن خانم نایلون.دوتایی راهفتان به سمت خونه، نسیبه دوراهه بَشو مین جو و این را حسابی دست و دیمش بشوشت. چونکه کار گل تمون بَبُو.درون آمو دو راهه بشو زیر کرسی. شربونو یک چئی درید بیورد هانا دم دستش و بوگود: ویگی بهل گرم‌واهستی. نسیبه دست‌ات دردنکنه ای بوگود و چئی ر ویگید داغ داغ سراگشی. رو کرد به شربونو و بوگود: ننه، خمیر وَر نیامه؟شربونو بوگود: عجله ای نیه. هوا سرده، همچه زوتی هم خمیر وَر نمیا، اگر هوا یگ خوردیگ گرمتر بو، شاید. اما الهان نه، فگر نمونم. مِخواستَم اَ همون اول بیورم دوش کرسی نَم. بوکم شاید کارمون طول بگشه. امبائیش حالا مینم نه، مَنه پیر زن، همه رِ مثل خودم مینم. یادم دَرشوه جَوُنی تفاوت داره وا حال و روزگار الهان من.نسیبه لبخندی بزی و بوگود: همچه هم پیر نئی، خودته دست کم بیکِّی، اَ خیلی ها همین حالاشم پیشتر ازت وَر میا. دِلِت که جَوُنی مونه، اَ همین چارشنبه آخر بیکَّنِت معلوم مبا. دا باقیش رِ بینیم و تعریف کنیم.شربونو بگود: اوهو وَلا، اینه هم سر پیری، ویار بَکِردَنه دیه، اگه تو نَبی معلوم نَبو چدو مشاست یگ هَمچه بَند و بساطی ر علم کردن.نسیبه بوگود: من وَر دست توام، اینه توئی که داری راه موبوری نه من.شربونو بوگود: خوبه، بسته دیه، اَندی زبون نریج، من دیه ازم بُگذشته، اینه هم شاید آخرین چارشنبه آخری باشه که مینم. تو ر هم مین زحمت بنداختم وا این دوتا طفل، امبائی همینه مِبا یک تاریخ و خاطره واسنه تو، منم ویارم هامشینه.نسیبه بوگود: خدا نکنه، ایشالا صد سال زنده‌بی و من هی هر سال بیام اینجَه واسد چارشنبه آخر راه اندازم. حالا، حالاها وات کار داریم. اینه ر بوگود و پابو پَسینه ر درون شو.اَ در پسینه که بیرون آمو، یگ چوسدر ر بیورد و مین خونه واگشی. را دیَه یگ لوکیگ بیورد و رو چوسدر دیمرو کرد. بَشو بیرون و یگ گِباسته اَ پاکار ویگید و بیورد. خواسه اونَه رِ تمیز کرد و هانا رو چوسدَر. بشو لوکیگَگ خمیر ر بیورد و رو کرد به شربونو و بوگود: ننه، یگ تیژی، گزلیگ یا کارد، اَ کوجه ویگیرم؟شربونو پابو، بَشو سر صُندوق ظرفِ ظروف، دست اش رِ درون بُرد و یگ کارد بلند را ها نسیبه داد. اُنوَخت بَشو مین پَسینه و یگ جامَگ آرد هم بیورد هانا کنار لوکیگ روی چوسدر. نسیبه نیگاهی کرد و بوگود: ننه، سُرفه؛ یک سُرفه هم بیور. اوستین هاش رِ بالا زی و هانِست رو چوسدر کنار لوکیگ. دست کرد مین جامگ آرد، یگ مُشتَگ آرد ر برید رو پشت لوکیگ و دست بگشی، یگ بُن ویگید و دنا رو لوکیگ و وا دستش مالش بدا. خمیر زیر دست نسیبه به هر طرف لبامو و رو لوکیگ این طرف اون طرف موبو. نسیبه یگ تیگ آرد ر برید روی خمیر مالش بخورده و وا نرمی دست اونه رِ لَبا کرد. خمیر که خواسه لَبابُّو، گِباسته ر ویگید، آردی کرد و دنا رو خمیر و دوسر اونه ر وا کف دستاش رو خمیر لول بدا. یکی دو را که اینکار رِ بَکرد، خمیر وَر گِردوند و اُن روی خمیر رِ بدا جلو کار. سه چهار را که خمیر پشت و رو بَبُو، خواسه لَبابُّو و بَبُّو اندار یگ نون بزرگ. نسیبه خمیر تا بَزی و دو راهه وا گباسته لَبا کرد. هی خمیر نازگتر موبو و تایی که نسیبه مزی پیشتر موبو. دا اینکه فگر کرد که حالا دیه بَسته، شربونو، بالا سرش اِستابو و سییر مِکرد.نسیبه خمیری که پَن شش تا بخورده بو ر بدا سمت خودش، دست چپ ر دِنا رو خمیر و وا دست راستش، تیژی ر بنداخت کناره بیرونی دست چپ و شروع کرد به بینجیَن خمیر. اِسه قوشدِلی بو که ردیف همدیه رو لوکیگ دَچیه موبو. تمان خمیر ر که بینجی، یگ مشت آرد برید رو قوشدِلی های بینجیه و اونها را بلندا کرد و توکوم بدا. رشته های نازک قوشدلی اَ هم واز موبَن و دراز و باریک رو لوکیگ کود موبو. دو سه را که نسیبه اونها ر خواسه توکوم بدا دا تا شون وا بَبُو و اَ هم سوا بَبَن. اُنوَخت قوشدِلی ها ر ویگید و بَرید رو سرفه دا هوا بخوره و یگ تیگ خشگ ببا. اینکار ر وا هر سه چهار تا بُن اَنجوم بدا دا تَمون بَبُو. وختی اَ جاش پابو نیگاهی به شربونو کرد و بگود: ننه خیلی قوشدِلی نکردیم؟شربونو بوگود: زیاتیش ر میریجیم دور. اینَه رِ بوگود و بخندی. نسیبه نیگاهی کرد و همون جور که خنده‌ش ر موخورد، دستش ر مین هوا تکوم بدا.شربونو بوگود: خواب هامنیم یگ گوشه واسِه دَهبه دیه. من اَ کوجه دیه موتونم تو ر پیدا کنم قوشدلی بینجی‌نی. پنداری سیزده هم میاها. اُنوَخت دیه خیالم راحته که قوشدلی دارم.نسیبه هم بوگود: یانی اُن‌وَخت ما بیشیم یگ جی دیه سیزده مون ر دَر کنیم.شربونو کلش ر توکوم بدا و هیچی نوگود. اینه حرفی نَبو که او دل به اونه بده.زنها نسته بن که یگرا صدایی بیامو. بیرون شون، علی رشید یک بار پر و پیمون بته ر داشت اَ رو خر وامکرد. همون جو که هوش و چوش مِکرد، بلند بوگود: کوجه بار بیگیرم. همین چون کنار ایون؟اینَه ر بوگود و تنگ ر که واکرده بو ر الک کرد یک کنار و دست بنداخت زیر بار و اونه ر اَ رو خر بنداخت زمین.شربونو همون جور که استابو علی ر سییر مکرد و هیچی نومگود.علی سرش بلند نم‌کرد دور و ور نیگا کُنه و به کار خودش بو. روسبون ر واکرد و ا زیر بار دراورد. اونه ر جمعا کرد یک گِر بَزی. تنگ و ایاسَه ر هم ویگید جمعا کرد بنداخت رو خر و شمشگی ر که اون کنار هانا بو ر ویگید و همون جور که خرش ر هین مِکرد، خدا حافظی بوگود و راهفتا بَشو.نسیبه مین کندا در استابو و رد علی ر مِپئی. شربونو سرش ورگردوند و بوگود: اینه دیَه چُجورشِه؟ مَردُن وِر بَبن وَلا. نه سلامی، نه علیکی، واسه خالی نَبَن عریضه یک هیچی واپُرسی، اَمبائی گوشش بدهکار نَبُو. بار بنداخت و واشت بَشو. بَدی؟نسیبه کلش ر وا یک لوشه پیچگ توکوم بدا و هیچی نوگود.شربونو بوگود: حالید بَبُو، واسه پاری ها زن تنهار اَ اونچی بوگی بدتره. ازش مِتِرسَن. مردها ترسنا کین بَبن. همینه ر بیگیر و بوشو. اینجوری زندگی مِبا مثل جَهندمی که هیچ جوری پیش نمشو. حالیته؟همه اَ آدم پرهیز مونن. آدم دست تنهار مِبا. مومونه سیلون و ویلون. بد دردیه وا اینجور مَردُن سر کردن. اِسَه خودشون ر هم خواسه آدم مودونن. چدو؟ به زن نیگا نَمونن. ای خاگ عالم مین اون کت سرشون وا این آدم بَن و بی شعوری. بوگو چدو مُزدِش ر هانیگید؟ اینَه ر بوگود و بزی زیر خنده. هر و کر مِخندی و کلش ر توکوم مِدا.خواسه که بخندیَن، شربونو بوگود: یک سِل مین پَسینَه دَرِه، یگ تیگ کشک خووس کن، تا عصری بسئیم. اَندی قورصه که نمشاست به راحتی اَ کار دراوردن. وا گرم خووس کُن.من مِشَم یگ دوری مین ده بزنم، یگ تیگ هیچی هاگیرم. اگه وَچه‌ها خوو دَنَبَن وا هم موشوئیم. اِسه اُنها رِ زا برا نکن. من مِشَم و زوتی میام. اینَه ر بوگود، یگ کیسه شکری ر ویگید و راهفتا و بَشو.کش کوچه ارجمال کلبعلی جان و پسرهاش مین دکون قنادی مِکِردَن. بو عدر و عبیر شیرنی دا اون سر ده موشو. اینجه پنداری خواسه بو عید میامو. اَ دَم دکون که رد بَبُو، وا حسین مرادی سلام علیکی کرد و بوگود: اگه این علی رشید این وَری ها پیداش بَبُو، یک بار بُته بیورده، بین چندی مِبا واش حَساب کُن، بنیس پا حساب من. مرادی مرد خوش پوش مین دردکون پئین جرقزه ش ر صافا کد. دستش ر ببرد و کلاش ر و ویگید و دستی به موهای براقش بگشی و بوگود: اِسَه خوب به تقلا بفتیی، اِفتو اَ کدوم وَر درآمه؟شربونو بوگود: دیه بسته اَ دستی نِک و نال کِردَم. همین جور پیش بوشو، خدا آخر عاقبت همه ر بخیر کُنه. اِسَه چوکونم، بووکَّم، یک توکومی به خودم بدم شاید گرت و خاک خودمه بریجم. ایشالاه خدا واس همه دُرُسد کُنه، منم یکیش.مرادی بوگود: پیش‌آ چئی حاضره.شربونو بوگود: زنده بی، خدا وچه هات ر نیگر داره. بشم مین ده یک دوری بزنم، وَرمِگِردَم.مرادی بوگود: به سلامت، اَحتیاد کن.شربونو چشمی بوگود و کوچه ر سربالا ببو. دم دکون حسین باغی غُرغُشون بو. جَوُنها جمع بَن و چولو وازی مِکِردَن. یک قطار چولو ر دَچّی بَن و هی اینه موگود: من پیشتر هامشینم. اون یکی موگود: این سر به او سر و ته. دو راهه مثل اینکه ساز شون نَبه، اَ سر میکَّن و چولوها را پس و پیش مِکِردَن، دو راهه دمیچییَن و اَسرنو، مِفتان به چونه بزیین.اَ کنار جونها رَد بَبُو اما گوشش به اونها بو. مین دلش بوگود: جوونیه و هزار جور بالا پئین. اِسَه خوبه دست آخر یکی شون اِر نیا و مِرافعه راه نفته. چن قدم که بشو وا خودش بوگود: پنداری منم دارم وا اونها وازی مونم. اینه یه عید. همه ر سر شوق و ذوق میوره. خواسه‌یه، بل باشه، اِسَه مرافعه نِبا و اِر نیان که نمشاست. پَه کی بدونه اینها وازی بَکِردِن؟ اگه داد و هوار نبا که کسی حالیش نمبا.همین جور که واخودگویی مِکَرد برسی گَل کوچه و مین ده شُو.همین اول ده، دَم رنگرزی مَمدغلوم، اَندی تا باد بدابَن که نوگو. تا های ابروشومی ر بیورده بَن رنگ کونَن. لاجوری و زرد و سرخ و کوو تمان کوچه ر ویکِّه بُو. بو روناس و لاجورد همه‌جا دپیته بو. تمان رنگها گیاهی بَن و از بته و گل و گیاه میکن. دَم‌ریتَن مین خم های دَلو دَلو، رنگ که درست موبو، تا ها ر مزین مین اونه و به وختش در میوردن، رو تخته دمنان دا اووش و رنگش بفته و بعدش ویم‌گیتن رو بند منداختن دا خشگ ببا. زیر خم های رنگ رزی، هیمه موسوت و دود و بو رنگ مین دکون همچه دپیته بو که چشم چشم ر نمدی. دم‌بر عید پاری‌ها قدک، کُت، جمه شلوا، جمه کِش، پرده و اونچی ر که بوگی ر میوردَن رنگرزی رنگ مِکردَن، دا واسِنِه عید خوب و خواسه باشه. الهان یگ کوت هیچی رو پیشخون نزدیک خم ها دَچیه بُو، دا رنگ ببان. پرده هایی ر که هادا بو رنگ کُنن ر هاگید و اَ مین اون همه بو و دود و رنگ بیرون آمو.اَ رنگرزی که رد بَبُو، برسی دَم آهنگری اوستا کوتی. پسرهای اوستا کوتی، رحمت و شعبونعلی دو تایی وَر دست پیرشون، اوستین ها بالازیه یکی یک پوگ دست شون حاضر بَن. اوستا کوتی آهن ر اَ مین کوره در میورد. سرخ و تش هاکه بَل مزی و کَبره دَمبَست. آهن سرخ ر دَمِنا رو سندون و دو تا جوون مفتان به جونش. پوگ مین هوا مچرخی و سیرگ بو که این ور اون ور موشو. صدا فِش و فِش کوره از یک طرف و صدای پوگ و نفس های دوتا جون، تن آهن که سهله، کوه ر هم لَبام‌کرد. موکوفتن و وا یگ دِسمالَگ عرقاشون رِ پاگام‌کردن.خدا قوتی بوگود و اَ مین سیرگهایی که اَ زیر پوگ موپریَن و دَم دکون ر چواغونی کرده بن رد بَبُو. دم دُکون نجاری دا چشم کار مِکَرد چو جوزون و وِن دسته کرده، وربراشته بن، هَمِش دسته بیل و مُهُر و چار شاخ. اوستا علی و اوس شعبون برار به برار یکی تیشه مزی و اون یکی اَرَه مِگشی. کُرسی و چار پایه و نرده بُن و چومدونم هزار چی دیه این ور انور دچیه بو. بو چوو تازه و نَرمِ اَرَه، همه جا میامو. چندتا اُسبورگ به یگ تا اوزون بَن و مین هوا توو مُخوردَن.همه جا بو عید دَپیته بو. ده شلوغ و پر سر و صدا بو. پنداری حالش خواسه بَبُو و اِسَه سَبُک موشو. یگ را بخودش بیامو بدی دَم کارمسرای حاج‌میزقلی اِستا. یگ رَج خر و قاطر ردیف اِستابَن دا بار بیگیرَن. چی بیورده بَن؟ معلوم نمکرد. اما تجارت خونه حاج احمد و حاج رمضون اون طرف ترک بو. خود حاجی هم دست کمی اَ باقی نداشت. انبارهاش دایم پر و خالی موبو. مردها پا بار اِستابَن و بلند بلند قَصَه مِکِردَن. یکی سر شهی صنار چونه مِزی و اون یکی مِخواست دا بار نیگیرن و همون جور، سرپا معامله ر تمون کنن و بَبُرَن انبار و دکون خودشون. اَمبائی اینه داد و هوار چَربدارها بو که بلند بو؛ و مخواستن مالها شون اَ زیر بار بیرون بُرَن دا نفسی تازه کُنن. اِسَه اینجوری بوگم، عید بو و مال باید زودتر موشو به بازار مرسی. اَ سر کوهون دا دُمب سارون، اَ بولون بیگیر دا اوچونگ و مُغونَک که هیچی اَ وَرونَه و سرخر و گرموسَر میامن و هادا هاگید مِکِردَن. سرمحله سیدهای زرگر که نوگو، اَندی خواسه بو که چَکُش‌های سیدها پنداری آواز موخوندند. آخه مین تروزوشون طلا و نقره مشو میامو. دا دلت بخوا، چراغ توری پایه دار بزی بَن و مین وسط روز همه جا ر چراغونی کرده بَن. کی بو که نَدونه عیده و نومزه دار آدم، سر اَ اینجه در میوره. پاری مردها هم دو سه تا هامگیتن. یکی واس عقدی شون و باقیش هم واسِنِه نَم کرده شون. اینجه مِشاست یقه پاری ها ر درانداختن.چرخِ تووی مین ده بخورد و وَر گِردی. لو جو ده جو که پر اوو بو هانست. یگ مُشتَگ اوو بزی به دیمش و نفسی تازه کرد. مخواست یگ تیگ دیه دور گِردِشی کُنه، اَمبائی دلش واخبر نسیبه و وَچه ها بو که مین خونه مهطل اوبَن. پابو و وَرگِردی. یگ تیک سور و ساتی ر که به حسین مِردای بُوسبُوردِه بُو رِ هاگید دَرید مین کیسه‌ش. بَشو اون روبرو مین دُکون کلبعلی‌جان، یک تیگ شیرنی وا پَن سیر آبنبات هاگید و راهِفتا سمت خونه.به نزدیگ خونه که برسی بدی نسیبه تمان خونه ر بَریته بیرون. فَرشِ اَ نردبون اوزون کِردِه و وا یگ پَردو گَرتووَه مونِه. وَچیگ‌ها واس خودشون مَر میدون ویکّن و سر و صداشون دنیا ر سراکه. کیسه ر هانا و همون چون واهستا به سییر بَکِردَن. وا خودش بوگود: پنداری اینجَه تماشایی تر اَ همه جایه! خونه خودمه وِل کِردِم بفتیم مین در و ده، معلوم نیه پی چی مِگِردَم. مَنِه بوگو! مُوگَم عقلم ضِئی بَبه، موگن نه.یگ تیگ که خودش بَچری، کیسه ر کول گید و بیامو بَرسی. خدا قوتی بوگود و خونه ر درون شو. وسط خونه که بَرسی بَزی زیر خنده. نسیبه بیامو دَم در واهِستا و نیگاهی کرد و بوگود: چیه نَنه، چه خبر بَبه؟شربونو بوگود: مَنِه نیگا کن. این خونه خالی ر پنداری حالیم نیه. کووشمِه دَم در بَکِّندِم درون آمِم. تازه الهان حالیم بَبه، توسته پا دارم رو زمین خالی راه مِشَم. حالیم نیه که تو فرشها ر ویکّی بیرون بُردِی.نسیبه نیگاهی کرد و بوگود: عیب نداره، اینه عادته، حالا چرا کیسه ر زمین نَمِنی؟شربونو دوراهه بخندی و بوگود: عیش بم بَرسیه، وِر بَبم. والا؛ اِسه عید اَ این بهدر هم مِشا؟ الهی بوگم اونچی مِخی، خدا اَ اون بهدرش هات‌دِه.نسیبه درون آمو و کیسه ر اَ کولش ویگید و زمین‌نا. بوگود: حالا چی هاکِّی که هَمچِن کِشت هاماسی‌ئی و زمین نَمِنی؟شربونو بوگود: چومدونم وَلّا، اَ این پیشتر عقلم نَرسی، همینه یه که مینی.نسیبه سر کیسه ر وا کرد. وَچه ها که شیرنی و اوونبات ر بَدین، بدوئین و بیامن مین خونه. نسیبه بوگود: بیشین وازی‌تون ر بکونین. بدوئین بینم!حرف نسیبه تمون نَبُو که شربونو به صدا درآمو و بوگود: چی چی ر بیشین وازی بَکُنین. اینَه ر واس هم‌اینها هاکِّم. مِخوام چوکونم وا اینها. ویگیر هاشونده. هاشونده بهل واسه این طفلها هم عید ببا. هاشونده بینم.وچه ها که اَ خوشحالی چشمها شون برق مِزی، وا کله های اَ تَه بتراشیه پشت سر نسیبه اِستابَن دا بینَن او چومونه. نسیبه واز وازی مِکَرد که دست شربونو پیش آمو، شیرنی ر اَ مین کیسه دراورد و به هرکدوم شون یکی دوتا هادا و بوگود: بخورین نَنَه جان، همش مال شمایه، نوش جون تون، کی بخوری اَ شما بهدَر.نسیبه یک هو اَ جا بَکَّند و بَشُو اَ در بَزِنِه بیرون که توگسون دیگید نَحق بو وا کله زمین خوره. صدا شربونو بلند بَبُو که: چبتِه، تو چدو چَپاتی بفتی‌ئی؟نسیبه یگ تیک همون چون واهستا و وَرگِردِی. بیامو کنار شربونو رو زمین هانست و بوگود: حق با توئه نَنَه. ولش کن. یک تکه شیرنی ویگید دهونش نا و بوگود: کامِت شیرین با ننه جان. بوگود و پابو راحت از در بیرون شُو و بفتا به جون هیچی هایی که بیرون ریته بو.زنها پشت به پشت هم بدان و خونه رِ هَمچه کِردَن عین دسته گل. وَچه ها هم اِندا خودشون کمک کردن. گاهی خوش‌دعوی کردن، گاهی آواز بخوندن و گاهی هم ساکت بَن. وَختی هانستن، همه شون خسته هلاگ بَن.نسیبه بوگود: نَنه کَشکی یگ ذردیگ گِل گیوه مِخری، در و دیفار ر یک تیگ دوغ اوو مِزیم. شربونو نیگاهی کرد و بوگود: تو هنوز جون داری واسِنِه این کار؟نسیبه بوگود: یانی هانشینیم همدیه ر نیگا کنیم. خاب مِخیم خونه بیرون ریجیم و واس عید آماده کنیم دیَه.شربونو کَلِش ر توکوم بدا و پابو بشو مین انبار. بیرون که آمو، یک کوزه ر بیورد ها نسیبه دا. بوگود: اینه بَسدِه‌تِه؟نسیبه نیگاهی کرد و بوگود: اووَه. میگه مِخی دا سر کوچه ر دوغ اوو بَزنی؟ معلومه بَسدِه. اینه ر بوگود و اَ جا پابو. بشو یک بادیه مرسی بیورد و اندا دو سه تا مشت گل گیوه درید مین اونه و اوو دَبَست روش و بوگود: یگ تیگ بمونه خووس واخوره. نَنه یک چیلیاردی هاده دا اینه ر دَپلَم.دا شربونو بَشُو یگ تکه چیلیاردی بیورِه. نسیبه یگ جورو ر واس دوغ‌اوو بَزیَن وا گزلیگ خواسه دُرُست کرد و هانا دَم دست. اونوخت بشو اَ مین پسینه یک بادیه دیه بیورد. گل گیوه‌ئی که خووس واخورده بو ر دَپلی مین بادیه تازه. اَ شربونو خبر گید: نَنه لاجورد نِداری؟شربونو بوگود: معلومه داریم. پابو بَشو یک قوطیک کوشکگ ر بیورد ها نسیبه دا. نسیبه وا یگ قاشق چئی خوری یگ تیگ لاجورد دَرید مین گل گیوه دپیلیه و خواسه هم بَزی. اِسه حالاسه رنگ گل گیوه اَ اسپیه بَبُو لاجوردی.نسیبه یگ چادر کهنه ر دَبَست به خودش و چارقدش ر خواسه دَبست به سرش رو اونه و بوگود بشین کنار شِراره نِبین و مشغول بَبُو.نسیبه تندا تند جورو ر مِزی مین بادیه پُر رنگ و دمالی به در و دیفار. همچه دیفار ایون ر اَ این سر دا اون سر رنگ بزی که پنداری نو بَبُو. وختی کارش تمون بَبُو، تمان دیمش بَبُّو پر خالَگ دالَگ، اَ دستی رنگ بَپُری به سر و دیمِش. شربونو که سر اَ پا نَمِشناخت، هی مُوشو و میامو و موگود: پَه من چوکونم؟نسیبه هم موگود: خواسه نیگا کُن بین کوچون رنگ نخورده بوگو دا من دُرست کنم. او هم هی موشو عقب و میامو جلو و موگود: نه من اِسَه چشم دارم، تو هم هی بوگو بوشو نیگا کن. من شتر ر وا بار اَ دو قدمی نَمینَم. اُنوَخت مِخی کار توئی که به این خواسگیه ر عیب و ایراد بیگیرم؟ په یگ کاری بوگو دا مَنم بکونم؟نسیبه دورهه موگود: خواسه نیگا کن، مُلتفِت مِبی. او هم پنداری بَلَک بکرده دوراهه وام‌پُرسی. اینه بَبُّو کار اُشون دوتا، دا رنگ بَزین ایون تمون بَبُو.نسیبه یگ بادیه اوو گرم دِنا و وا کیسه حمون خواسه دیم و گردنش و دست و بالش که رنگی بَبُّو ر بشوشت و پاگاکرد. بیامو مین خونه و سِلی که مینش کشک خووس کرده بو ر بیورد و مشغول کشک بمالین بَبُو. همین جور که او مشغول بُو، شربونو بوگود: آی پدر پدری، بدی چدو بَبُو.نسیبه که هول واخورده بو بوگود: چی، چدو بَبُو ننه؟شربونو بوگود: ظهر بَبه، ناهار یادمون دَرشوِه. اِسَه چه خاکی مین سَرم ریجَم؟نسیبه بخندی و بوگود: اینه هم کاری داره؟ اینها ها! همینه‌ئی که می‌نی؛ وا یگ تیک اَ همین کشک، کشک اوو مونیم.شربونو بوگود: کشک اوو هم بَبُو ناهار؟ این طفل ها اَ صباحی دا اَلهان همین جور ناشتا اینجَه ویلونَن، اونوخت تو موگی کشک اوو هادیم‌شونه، پَه اینه چدو عیده که ما بفتیم به کشک اوو خوری؟نسیبه بخندی و بوگود: میگه کشک اوو چه شه؟شربود بوگو: خیلی هم چی‌شه. اونه بکار اوودنی نم‌خوره. ولش کُن. یگ تیک فکر کرد و پابو بَشُو اَ مین پَسینَه چندتا جوز بیورد مشغول بشگستَن بَبُو. نسیبه بخواست خبر گیره که او پیشدستی کرد و بوگود: تو وا کار خودت با. نسیبه زیر زیرکی بَخندی و هچی نوگود. شربونو جوزها ر بشکست و یگ پیاز هم پوست بیگید و چارقاچ کرد و ویگید بَبُورد سر جازون و مشغول بکوفتن بَبُو. نسیبه همون جور کشک مِمالی که شربونو درون آمو. بشو چندتا چولو بیورد و مین جوزِ بکوفته دَرِشکَست و خواسه هم بزی و ویگید بیرون بُرد. اَ مین مطبخ صدا جلز و ولز روغن که داشت داغ موبو میامو. یگرا صدا جز بلندی بیامو و سر و صدا بخوابی. شربونو کوکو جوز بَکرد.کوکو که یک طرفش برشته ببو ر ورگردوند و کنده ر اَ زیر کماجدون بیرون اورد و یک دوری مسی دنا روش و مینش آتش درید. حالا کوکوی مین کماجدون از زیر رو آتش بش مِرسی. کار نسیبه داشت تمون موبو که شربونو هم درون آمو و بوگود: خیلی کار داری؟نسیبه بوگود: نه ننه، تمون بَبُو. الهان پام بام.شربونو بوگود: کارت که تمون بَبُو سُرفه ر واکَش، یک تیگ تُرشی هم اَ اون کوزه مین پَسینَه بیوور؛ اَگه مُخوری.نسیبه بوگود: نه نَنه، مِترسَم، یگ ذریگ سرما داریم، پرهیز مونَم. واس این وَچه‌ها هم خوب نیه، مِتِرسَم.شربونو واپُرسی: ماست چی؟ ماست بیور.نسیبه بوگود: کوکو جوز و ماست؟شربونو بوگود: خود دانی.همه دست دیم شُون ر بَشوشتَن و دور سُرفه هانِستَن. شربونو کماجدون ر بیورد و مین یک دوری پُشدیم کرد. کوکوی برشته خوش رنگ تَم مِدا و بوش تمانِ خونه رِ سراگید. نون های مثل وَلگ گل، زردگ و هُلفَه بزیه جلو هرکسی یکی نهابو. شربونو کماجدون ر بیرون نا و درون آمو بوگود: پَه چدو سییر مونین. بفتین به جونش.نسیبه بوگود: دا خودت نیی که ما دست نمزنیم که.شربونو بوگود: کارشِ شماها بَکردِین، بخوردنَشِ من بَکُنم.نسیبه بوگود: نه ننه جان خودت بیا رَصَد کُن.شربونو بخندی و بوگود: اینَه دیه اِسَه چی هَستِه که من رَصَد کُنم. یکی دوتا لقمه که دُهون‌تون نین تَمون بَبه.نسیبه بوگود: حالا بیا هانیش دا بینیم مِخیم چدو کنیم. چرا همون جور اِستی؟ هانیش.شربونو هانست سر سُرفه، چشماش مِدِرخشی و برق خوشی رِ مین اونها مشاست بدین. بخواست هِناسه بَگشه، فکر کرد خیلی بد موسُمِه. اَمبائی به همین راحتی نَمتونست این اَندی عیش ر پئین دِه. دستش موشو و وَرمِگِردی و کاری نَمکَرد. هی چشمش رو دیم نسیبه و وَچه‌ها مِچرخی و خودشه یگ ذریگ جا بجا مِکَرد و دوراهه مِخواست گَبی بَزِنِه، امائی نَمدونِست چی بوگه.باز نسیبه به صدا درآمو و بوگود: نَنه فقد نیگا کنیم یا بخوریم؟شربونو که دست و پاش رِ گُم کرده بو، همینجور سر سرفه ویلون سیلون بُو.نسیبه یک قاشق ر ویگید و وا دم اونه کوکوی وسط دوری ر خط بنداخت. یکی یک تکه ویگید دِنا رو نون جلو وچه‌ها، یگ تکه هم دِنا رو نون خودش و دوری بَگشی جلو شربونو و بوگود: نَنه دا اینَه اَ دُهون نِفتیه و تو اَ گُسنِگی اَ حال نَشویی، بسمه الله، بفرما. شروع کن.شربونو کتارش مِلِرزی و دستش ر مِتِرسی جلو بُره، نسیبه بلرزین اونَه ر بینه. هر جور بو خودش جمع و جور کرد و بوگود: من دیه اَ اینه پیشتر اَزِم وَر نمیا. تو خودت باید اوستین بالا مِزی، خواسه ناهار دُرُسد مِکِردی. بَدی اَ حِواص پَرتی، نَحق بو همه ر اَ گُسنِگی بَگشَم. اینه ر بوگود و یک تکه کوکو ر وا نون دِنا دهونش.دست شربونو اَ دهونش پئین نیام‌بو که وَچه‌ها بفتان به جون کوکو. هی نسیبه نِهیب تِهیب مِکرد: خورِشَگ کُنین. اَمبائی کی بو که گوش کُنه. به طُرفة العینی کوکوها ر پئین بدان و توگ شون ر پاگا کردن. شربونو که از بَخوردن اونها کیف مِکَرد، وا نسیبه بوگود: دَنِه؛ واسه شون دَنِه. بهل بَخورن، اَ صباحی دا الهان گُسنگی بگشیین. نسیبه بوگود: ننه آخه …! حرفش تمون نَبُّو که شربونو خودش دست دراورد و یکی یک تکه کوکو واس وچه‌ها دنا و بوگود: بسته دیَه اونچی بووکی. اینجه جا کم و زیاد نیه. بهل بینیم چومونیم. این اَندی توم اینجَه سوت و کور بو. اِسَه الهان که کسی پیداش بَبه و دو راهه خونه بو آدمیرزاد مِده، من نَمدونم باید چوکونم. پنداری یادم درشوئه، مینی آدمیرزاد چدو مبا؟ اگه مین خودش بَمونه موپّوسه، نِفله مِبا. اگه نوگه، اگه نشنووه، اگه نونش وا کسی رَصَد نکُنه؛ اگه غم و غصه‌ش ر نتونه وا کسی بوگه، اگه سر کسی دست نگشه، اگه نتونه سرفه دلشِ پیش کسی واکُنه؛ دیه اَ آدمیرزدایش چیزی باقی و ساقی نَم‌مونه. ضئی روزگار مِبا. آدمیرزاد به آدمیت زنده‌یه. به همین آمد رَسَند. به همین دور هم بَن، به همین همدل و همدم هم بَن. تنهاری خوی آدمیت آدم ر موگشِه. غصه دل آدم ر سیاه مونِه. واس هَم‌اینَه هر از چندی باید بَزین و بکوفتن. بُهُونَه کِردَن و کِلنه ر وَر کِردَن. بَشوین و بیامن، دا دل آدم روشن ببا. وا همین یگ ذریگ خوشی، چراغ دل به سوسو مِفتِه، دل آدم که روشن ببا، اَ چشمش، اَ دیمش، اَ رفتار و کردارش معلوم مُونِه. بی خود نَبو اجداد ما عید ر دُرُسد کِردَن، بهار ر نشونه چراغونی کردن دنیا مودونستن. اینه یانی دل آدمیرزاد دو راهه اَ سرمای زمستون و خاکه زغال و تاریکی شوهای دراز بیرون میا و به اِفتو سلام مونه. وا گُل بنوشه و کِرِس‌پرس آشتی مونه؛ وا بیابیون و در و باغ یکی مبا، دا دو راهه همه‌چی ر اَ سر گیره و کاری کُنه که زندگی بهدر یا چومدونم یگ ذردیگ خواسِه‌تر ببا. شیرنی فقد کام آدم ر شیرین نَمونه، اَ گَل که سرازیرا بو، دل آدمم پر شَهد مِبا. همون چولو سرخ، همون یک شِهی صَنار عیدی، مهر و محبت آدمها ر هزار را پیشتر مونه. آدمها ر به هم نزدیکتر مونه. وختی آدم عید گردشی موشو، وختی دیده بوسی عید مونه، یادش میا که کسی ر داره، عزیزی ر داره، تنهار نیه، خیلی‌ها دَرَن دا او هم دِبا. دَبَن هرکی به دَبَن یکی دیه یه. آدمیرزاده و همین جمع هم بَن و دور هم دَبن. همین لُقمه‌ی این وچه ها هم مثل دوا درمون مومونه واس من. غذای شکم اونهایه و غذای روح من، مِعنای عمر مَنه، زندگیه منه، حالیم مونه که دَرَم، مینم که سر سُرفِم کسی نِستِه، دلِش وَر دلم دره و نفسش مین خونِم دَپیته، واسِنِه من اینَه مقدسه، عزیزه، چندی خوب و خواسه‌یه زُبونم نم‌چرخه بوگم، یانی نم‌تونم، امبائی هم‌چنِه که اَ خوشی مِخوام بزنَم زیر گیریه، اینه گیریه خوشیه، نه پنداشته بی که … حرف ر ول کرد و دست بنداخت گردن نسیبه و او ر غرق پوسه کرد. لقمه غذا بجیه مین دهونش دبو و همش واغلطی به دیم نسیبه، امبائی نسیبه مثل وچه‌ئی که واس مارش خودش لوس کرده با، خودش ول کرده بو مین باغال شربونو و کیف مِکَرد. پنداری خیلی توم بو که مَهتل همچه وَختی بو دا یکی دست سر او بَگشه و باغال هازن‌شه.همه آدمها محتاج اینجور چیزهایَن. همه محتاج بَدین اَن، دلشون مِخوا یکی اونها ر بخوا، یکی اونها ر باغال هازنه، پنداری آدمیرزاد وا بو و عدر تن کسی که باغال هامزنشِه، جون دیئی ویم‌گیره. چدو اَ هم‌دیَه اینَه ر دریغ مونَن و انجوم نمدَن، بوکن نداره.شربونو اَ جاش پابو یک جامَگ اوو اَ مین سوو درید، یگ تیگ شِه واخورد و هانا مین سُرفه. جامَگ دور بچرخی و هرکی چندتا قُلپی واخورد و کنار شو. سُرفهِ خالی، لوشه های نون که ا کناراش بیکه بَن و دوری مرسی و یک قاشق رویی که مینش دَبو، کنار سُرفه نهابو که دیه بکار کسی نَمیامُو.دا اِفتو غروب بَشوشتَن و بمالین و هانا ویگید کردن. مغرب بَبُّو که نسیبه وچه‌ها ر توگ هازی و راهفتا. بوگود ننه، صباحی زود میام. شربونو بوگود: اِسَه زود هم نیامی نیامی، کارهامون ر بکردیم، همه چی آمادیه، هر وقت پابی یواش یواش راهفتا بیا.نسیبه بشو و شربونو بموند و یگ عالم دل خوشی. وا خودش بوگود: اَمشو ر سر راحت زمین مِنَم.***اِفتو تازه مین در و باغ پهن بَبُّو که سر و کله نسیبه و وچه ها پیدا بَبُو. دو راهه روز از نو و روزگار از نو. اول هانستن یکی یگ چئی بخوردن. وچه ها نفری دوتا آنبات دهونش کرده بن و یکی دو تا هم کین مشت شون دَبُو. نسیبه بوگود: نَنه بُنشَن ر خووس کِردِی؟شربونو بوگود: نه، من میگه بی تو کاری ر مونم. پنداری تو دَنی‌بی دستم به کاری نَم‌شو.نسیبه بوگود: حالا پاش ویگیر بیور ووجینیم، دا بعد خووس کنیم.شربونو درون شو مین پسینه و هی جامک مرسی بو که مِدا بیرون. یکی مَرجو، یکی سیاچشمک، یکی ماش، یکی لوبیا چیتی، یکی ناخود یکی … نسیبه بوگود: ننه میگه مِخی تکیه ر شوم هادی، چدو هَمچه مُونی؟شربونو بوگود: تو اِندا اَندی که مِخی ویگیر؛ باقیش ر وَر مِگِردونم سر جاش. چُومدونَم چَندی مِخی؟نسیبه تمان جامگ‌ها ر دورش دَچی بو و اون وسط نسته بو. شربونو که بیرون آمو او ر که بدی، بزی زیر خنده و بوگود: چدو همچه کِردِی؟نسیبه بوگود: من هَمچه کِردِم؟ اینَه تویی که اَ دستی بُنشَن جامگ بزیی، دیه مین خونه جا دَنی. اِسَه یگ بَرکه هم باید بزنیم دا ببا این اَندی بُنشَن ر بار دَنیم. بوگو، چدو دیگروز موکی اون قوشدلی اندایه! اِسَه اَلهان حالیم بَبُو.شربونو که دور خودش مِچرخی، پاش بخورد به یک جامگ مَرجو و همه‌ی اونه مین خونه پاپشو بَبُو. صداش درآمو و بوگود: دختر بوگم خدا چدو کُنتِه، خواب اینَه ر همین جور ولو کردِی دیه جا دنی پا اَ پا ویگیری.نسیبه همون جور که مِخندی بوگود: دیگروز موکی چشمم کم سوئه، بووَر نَمکِردَم. الهان که جامک رِ بولی، تازه حالیم بَبُو که باید چراغ روشن کنیم، مثل اینکه این اِفتو همچه سویی نداره!شربونو همون وسط ویگید هانست و بوگود: اِسَه موگی چوکونیم؟نسیبه بوگود: هیچی، اون سینی‌یه استکام نلبکی ر هاده. سینی ر هانا کنار دستش و اَ مین هر جامَگ یک مشت میگید دَمرید مین سینی، وومجی و اونه ر دَمرید مین یک لوکیگگ. بعدش پابو جامگ ها ر مین هم کرد و هانا یک کنار و بوگود: ننه خودت مودونی، هروقت بخواستی اینها ر وَرگِردون سرجاشون. لوکیگگ ر ویگید و مینش اوو دَبَست. بنشن ر خواسه بشوشت و خووس کرد.بیرون صدای ترق و تروق ترقه و پستونگ تَش بدینِ وَچه ها میامو. هر را که تَرقی صدا میامو، دو تا وچه های نسیبه هم واهم هوار مِگشییَن. مین ایون دنبال هم مِکردن و سر صدا شون مین درو باغ دَمپیت. نرمه بادی میامو و وا هال درختا وازی مِکرد. یک دسته مرگیجه لا سرداجی که کنار ایوان دچیه بو، عَرسی بیکّه بَن. و چه ها که رد موبَن اَ لا سرداج بیرون میامن و مین ایون دنبال دونه یا خرده نون مگردین. وچه ها که وَر مِگردیَن دوراهه پام‌بَن موشون لا سرداج. پنداری حالیشون بو اَ این وچه ها اذیت آزاری وَر نمیا. خروس رنگ وارنگ شربونو اون وَر ایون اَ جلو موشو و چنتا مرغ دنبالش رَوُن بَن. پنداری توبجون رَجه موشو، هی اَ این وَر به اون وَر موشو و میامو. پاری موسوم هم بیخودی قدقدی مکرد و زمین ر توگ مِزی، اُنوخت مُرغا مدوئین که چیزی گیرشونا، اومهَل بی صحب مونده رامفتا یک وَر دیَه. اینجوری مرغا ر وازی مِزی. گَل جوزرَخت، یگ قلاغ و یک کشکرگ سر یک لونه پارسالی دعوا داشتن. هی بهم موپوریَن و اَ لا درختا قیقاژ موشون و وَرمِگردیَن گل همون درخت و واس هم شاخ شونه مگشین.ا رو ربار تَم بلندا بو و صدای شُرشُر اوو که پر زور هم بو، هال درخت وی‌ای ر که کَج بو ر به وازی میگید. اوو لَمپَر مِزی اَ رو یگ سنگ مُوشو، سنگ هی اَ زیر اوو بیرون میامو دا بوشو خودش بنما، دوراهه اوو سرامگیتش. یگ تکه ابر مین هوا واس خودش وازی مِکَرد. دایم شکلش عوض موبو و وَرمِگردی. پنداری یگ تشی از سر کوه لول ببه پئین. مین خودش مچرخی و موشو. آسمان آبی آبی، تیغه افتوو طلایی و نرمه باد و اوو و جگ جانور حالی به حالی بن. یانی بو بهار میامو و داشت عید موبو.هرکی مشغول کار خودش بو که یگرا صدایی همه ر اَ جا بکند. نوروز سلطون بیامو. دوتا مرد مازرونی، یکی یک کیسه رو کولشون، یک چودست دست‌شون و کلا نمدی سرشون اَ همون دور نرسیه به خونه شروع کردن:نوروز سلطون آمده …. گل در گلستون آمدهمژده هادین بر شاخ گل …. بلبل به بستون آمدهبه‌به از این دولت سرا …. دولت سرای کدخدایه خشت نقره یه خشت طلا …. دور از تو باد درد و بلانوروز سلطون آمده …ای صاب خُنه‌ی با ایمون … دست و دَکُن جیفی میوندروا بیار یه یگ تومون …. هاده به این نوروزی خوننوروز سلطون آمده …مشدی شربونو با صفا …. ای صاب خُنه‌ی با خداایشالا بیشی کربلا …. پسر ها تو کنی دومانوروز سلطون آمده …ننه شربونو خوش بیون …. سنگین و خوب و مهربونیه کله قند دروا بیور …. از اون گوو صندوق میوننوروز سلطون آمده …مش شربونو با حیا …. دستو بَبُر بالشمی لایه تک تومن هاده به ما …. عروس بیاری ایشالانوروز سلطان …بالا خُنه ر فرش کنین …. سمور برنجی ر تَش کنینپلا برنج اووکَش کنین …. توتک حلوا جوز رج کنینتا ما بیم مبارک بانوروز سلطون آمده …نسیبه اوستین بالا زیه استا و سییر مکرد. وچه همون‌جور هوا مَپرین و عیش مِکِردَن. صبر مِکردن و همپا مردها نوروز سلطون آمده ر موخوندن. شربونو هی موشو مین خونه و بیرون میامو و چیزی موگود. معلوم نبو مخوا چوکونه. نسیبه بوگود: ننه بین نون چئی بخوردن؟شربونو نیگاهی به او کرد و بوگود: هَه؟ منتظر جواب نموند و بشو لوو ایون صبر کرد تا نوروز خونها کار شون ر تمون کردن و خبر گید، نون چئی بخوردین، دو تا مرد به هم نیگاهی کردن و جوابی ندان. او دو راهه همون جور که دستش ر مین هوا توکوم مدا بوگود: موگم نون چئی بخوردین. سمور روشن کنم؟بازم مردها چیزی نوکن.نسیبه صدا کرد ننه، بیا. شربونو لو ایون به سمت نسیبه رو ورگردوند که او بوگود: ننه جان، یک هیچی هاشونده مخوان بشن جئی دیه به کارشون برسن. نوروزی خونن. پی روزی خودشون دَرن.شربونو خونه ر درون شو. اندار یگ جامگ جوز دریته بو یک دستش و یگ شیرتفتون دست دیه‌ش طرف مردها بَشو. یکی اَ مردها جوزها ر هاگید درید مین کیسه ای که کولش دبو. اون یکی هم شیر تفتون ر هاگید. شربونو یکی دوتا سکه که دستش دبو ر کین مشت یکی ا اونها دنا و بوگود، ایشالا عید واسه همه مبارگ با.مردها که حق شون ر هاکه بن دو راهه شروع کردن و همون جور که موخوندن راهفتان بشوین:خدا نگهدار شما …. مولا علی یار شماعلی اون شاه اولیا …. باشه تو رو پشت و پنانوروز سلطون آمده … گل در گلستون آمدهمژده هادین بر شاخ گل …. بلبل به بستون آمده.مردها همون جور صداشون میامو که شربونو بوگود: اِسَه دیه عید عیده. اینَه هم اینَه. نوروز سلطون هم که بیامو. پنداری فقد اینه قلاغ و کشگرگ و علف و درخت و باغ و در نیه که وا بهار جون ویمگیره. آدمیرزاد اَ همه پیشتر به در بُن مِفته و بالا پئین مِزنِه. اینه چه حگمَتیه؟ خدا خودش مودونه!نسیبه نرم نرمگ مِخندی و به کار خودش بو. سیر و پیاز پوست بکنده بَن، سوزی خشگ هم داشتن. یک کینه چقندر هم شربونو اَ نَم کوجه فَرهَم کرده بو. هیمه و سرداج لو کِلنه دچیه و آماده بو. اَ اون وَر نسیبه یک اندی شامی درست کرده بو. موگود: آش شوم نَمبا. نخورده آدم گسنه‌ش مِبا. پشت بندش اَ این شامی هم بخوریم، دیه نور علا نور مبا. شربونو هم بوکه بو: اونچی مودونی بَکُن. نَمخوام چیزی کم و کَرس داشته‌بیم.بته ها ر اون میدون جلو خونه کُپه کُپه رَج کرده بَن. نسیبه بوکه بو: پنشتا کپه باید با.شربونو موگود: اِسَه پیشتر با چه عیب داره؟نسیبه موگود: عیب داره، درستش پنشتایه. حالا هرچند تا دیه دلت مِخوا درست کُن.شربونو یگ خورده او ر نیگا کرده بو و بوکه بو: اَمسال مرگیجیگ، پارسال مرگیجیگ ر دَرس مِده. وا من موگی باید چن‌تا با؟ بوشو یکی‌ش ر ویگی. چهارتا باید با. چهار فصل. چار هیچی که دنیا ازش دُرُسد بَبه، اوو، آتش، باد و خاگ. این پنجِ تو اَ خودت دراوردی. یانی چی؟ درستش کن دا وات بوگم. نسیبه یک خوردیک نیگا کرد و بی حرف بشو یکیش ر کرس کرد.باقی بته که یک عالمه بو ر بیوردن و لاش سرداج دنان. یانی یگ خورده بُته دَمنان اون وخت سرداج وی که زوتی آتش‌آمگیره لاش مزین دوراهه بته دمنان. اینه ببو یگ کوت دلو. شربونو موگود: همچه الویی دُرُسد کنیم که بَلِش دا آسمون بوشو.گاز هوا بشکسته بو که کلنه ر روشن کِردَن. یگ قزقون دلو سر بار دبو و کلنِهِ پر، یک کَله موسوت. نسیبه یگ سه پایه دنابو جلو کلنه و کمر دَبستَه، مین لُقلَقی پیاز داغ مکرد. بو عطر پیاز داغ و سیر داغ و نعنا داغ مین تمان جا دپیته بو. همون جور بالا پئین مزین که کل سکینه و دخترش پیدا شون بَبُو. شربونو جلو شو و بلند بلند خوش آمد درآمد و کرد و مخواست اونها ر بَبُره مین خونه که کل‌سکینه به صدا درآمو و بوگود: دست‌خوبار بیامیم چارشنبه آخر پیشت. بیشیم مین خونه چوکونیم؟ بهل بینم چومونه این دختر ملاعلی و مطبخ ر درون شو. مین کندا در بلند بوگود: نیک بخت بی!نسیبه رو پا بچرخی و بوگود: سفید بخت بی خوبار، سلام. زنها پا کلنه همدیه ر باغال گیتن و همون جور که گب مزین بفتان به جون قزقون.دختر کل سکینه سلامی کرد و دوری بچرخی و بشو امین باغ بلند بلند کسی ر صدا کرد. هنوز هیچی نَبه، پن شش تا دختر رَج هم مین ایون نسته بن و هِرّ کِر مِکردَن. شربونو هم هی موشو مین خونه و درمیامو و یگ هیچی موگود. نسیبه خودش به او برسوند و بوگود: ننه یگ تیگ اَ اون استگ لب لبو ها این جونها ده، دندون بزنن بیکار نبان. شربونو کله‌ئی توکوم بدا و بشو که یَمش وچه ها ر جور کنه.مین مطبخ پر دود قزقون پولوق پولوق جوش مخورد و کل سکینه دَم بیکّه بُو که: شُله پَق پَق میکنه پَقش به گیسم – شُله کی می رسه ته‌ش بلیسم.صدا سکینه تمون نبو که کوکب زُلفی یک حلب نفتی که گوشه ایون اِفتا بُو ر ویگید و شروع کرد به بَزین. دخترا دست لَپگ مِزیَن و دم بیکَّن. یکی شون هم بفتابُو وسط بیا بین چه خبر بو.شربونو، وا یگ دست چشمش ر پاگامکرد و وا دست دیه تن‌ش مِخاروند. پنداری مخواست این همه خوشی ر زیر پوستش جا کونه.صدای بَزن بَکوف دخترها دا اون سر لاد موشو و داد و هوار شون دنیا ر سراکه بو. اَندی تومی نگذشت، دور همسیه ها یکی یکی پیدا شون بَبُو. شربونو تمان ایون ر فرش کرده بو و هی موشو و میامو. سَموَر قُل مِزی و او پشت هم چئی دَمرید و مِدا اونهایی که اَ راه مِرسیَن. امبائی کسی دربند چئی نبو. دورهم جمع بَن و مِزیَن و موکوفتن و هوار مِگشیَن.چندتایی پسرهای همسیه هم پیدا شون بَبُّو، امبائی جلو نمیامن. پنداری مِجلِس زنونه بو. شربونو پیش شو و اونها ر جلو اورد. پسرها که بَرسیَن صدا دخترا بفتا و هرکی یگ ور خودش قایم کرد. شربونو که اینَه ر بدی پنداشت کار خِرابی پیدا کرده. بدوئی دست به دامن نسیبه که، دختر ملاعلی بدو بین چه کردم. این جونها پیداشون بَبه و دخترها سولاخی بَبن. اِسه موگی چوکونم؟نسیبه بخندی و بوگود هیچی صبر کن. شربونو بوگود یانی چی؟نسیبه بوگود: یانی دُرُسد مبا، صبر کن.تومی نگذشته بو که رُقیه علا و دخترش، وا صغرا حمیده و منیر حسن‌جان و فضّه‌کوو هم برسیَن. اَ راه نرسیه رقیه سلام علیکی کرد و بوگود: په چدو همدیه ر زریگ زریگ نیگا مونین، بیین چشم دُهون من دَبندین. اَ زیر چادرش دوره‌ئی ر که بیورده بو ر بیرون اورد و هادا به علی نازخانم و بوگود: بزن بینم ذلیل مُرده، چدو هیز هیز منه نیگا مونی. بزن تندبا. علی که تنش مخاری واس اینکار، همچه رو دوره مزی که خر به رقص میامو. خود رقیه بفتا وسط و شروع کرد. پسرها دست مزین و فوشگگ مگشین. دخترها هم یکی یکی اَ دَگ دوج درآمن و یواش یواش پیش آمن و شروع کردن به دست بزین. داد و هوار جونها دا اون سر ده موشو. چندتایی مرد هم پیدا بَبن و جمع جلو خونه جمع ببو و بو سیکار و چیق وا بو سیرداغ پیاز داغ قاطی بَبُو و هرکی یگ هیچی موگود.شربونو بیامو دَم گوش نسیبه بوگود: وختش بَبُو بوگو سرفه ر واگشم.نسیبه بخندی و بوگود: اگه سرفه واگشی چارشنبه آخر نَمبا. پندارن مهمونی هادییم. همون سرپا هرکی بخواست یگ پیاله آرداش هاش مدیم. الهان نه زوده، بعد تمون بَبن آتش.شربونو کله‌ئی توکوم بدا و بَشو. هوا داشت تاریک مِکَرد که کار آش تمون بَبُو، نسیبه به کل‌سکینه بوگود: دا اینَه جا اِفته، بُته مونِ آتش کنیم. اینه ر بوگود اَ در بَزی بیرون.یگ چویی که سرش جُلَگ دَبسته بو و نفتی کرده بو ر ویگید، اَ کلنه اونه ر واگید و رو به جوونها کرد و بوگود: بیین.نسیبه اَ جلو و بقیه اَ پُگ‌سر راهفتان سمت کود بُته ها. گُرز آتشی رِ نسیبه بدا زیر بته و اَلو بلند بَبُو. همه ردیف به صف اَ رو بته موپریَن و موخندن: زردی من از تو، سرخی تو از من.رقیه دو راهه رو به علی نازخانم کرد و بوگود: پَه بزن دیه دیم درآمه. بکوف دا نیامم تَمون جونته وا وشگگ کوو نکردم. تندبا.علی دستش گرم نَبُو که اَ اونور کوکب زُلفی هم وا اون پیت حلبی شروع کرد. صدای داد و هوار زمین ر مِلرزوند. مزین و موکوفتن و مرقصین.کودهای بته بسوت و تمون بَبُو. نسیبه دوراهه چو ر آتش کرد و به سمت اون کود بزرگ بته بَشو. دور بچرخی و تمان جون بته ها ر اَ زیر آتش بزی. بَل دا آسمون موشو. حرف شربونو به کرسی هانست. قلاغ ها وحش بَبَّن و سر و صدا راه انداخته بن. سر و صدای اونها وا اینها که چارشنبه آخر کرده بن قرقاطی موبو و به جئی نمرسی. جوونها دست هم ر هاماسی بن و دور کوت آتش مچرخین و «عمر زنجیر باف» موخندن. همچه قایم دَم مدان بعله که کوه به لرزه مفتا. دور آتش مشغول بَن که یگرا یک دیب اَ مین تاریکی درآمو و رقص کنون بفتا وسط جمعیت. دخترها هول واخوردن و زیرکه بَگشین. امبائی همه مودونستن جریان چیه. رضا قول یک مجمعه ر دنابو سرش، روش یک چوسدَر ر بگشی بو بیورده بو به کمرش دبسته بو. طبل شکمش که بزرگ هم بو وا زغال چشم و ابرو بگشی بو. اینجوری پنداشتی یک حیونی که کلش اَندی بزرگه که نمشاست بوکن و دیمش به اون کوشکِکی، تن نداره امبائی دوتا پای چپ چتار داره که رضا اَ همه بهدر این کار مکرد. واس همینه واش موکن رضا قول. او اشکمش هی دورن- بیرون مِدا و پنداری دهون این جانور پیج و واپیج موخورد. وا دوره مرقصی و موشو مین تن اینه اونه. باقی هم قیه مگشین و دست لپگ مزین.اَلو آتش دیم همه ر همچه کرده بو عین سُرخه پول. تن همه داغ داغ بو و اَلو آتش مین چشم هاشون هزار مِطابق موبو. هیشکی به فکر چیزی غیر از خوشی و خوشحالی که مین اونه دَبُو، نَبُو. اَ ته دل مِخندیَن و دست مزین و مرقصین. آتش که بَسوت، دور تا دور هانستن به گب بزنن. که یگ را نسیبه آتش گِردونی که مینش زغال وتوسنده دریته بو ر دور سر بچرخوند. اولش یگ دوره سرخ مینه تاریکی معلوم مِکرد. امبائی یگ دَهبه آتشِ آتش گردن الو هاگید و پنداری یگ گولّه رَنگی مین هوار دور مِزی. هزار رنگ بو، سیرگ هاش دور موپوری و همه جا ر رنگ وا رنگ مِکَرد. نسیبه اَ پشقاب روحی، یگ تیگ بروکّی بو و دریته بو مین آتش گردون. اَسه الهان اون روی و آلمیون مین آتش موسوت و اَلو رنگی مِدا. چندی خواسه بو نمشاست بوکن. پنداشتی مهر خدای محبت و دوستی، صاحاب و رصد کنِ شادی و فراوانی، سوار گردونه آتشی بَبه و داره میا. همه واهم هوار مگشین و دست لپگ مِزین، صدای دوره و پیت حلبی یکی این ور نسیبه و یکی اون ورش، تماشایی بو، نه بشنافتنی.مین قیه و داد و هوار جوونها آتِشِ آتش گِردون تمون بَبُو. دور آتش بسوته و لو ایون، گُلِه به گُلَه چند تایی نسته و استابَن و قَصه مِکردَن. نسیبه مین مطبخ ملاقه بدست، آرداش دَمرید مین جامگ و مِدا بیرون. یگ کاسه آش به هرکی که دَبو، بَرسی. نفری یگ شامی هم لا یک نصمه نون دستشون دان. موخوردن و خوش دَعوی مِکردن و چارشنبه آخر دَر مکردن.همه مشغول بَن که شربونو کوزه اوو ر ویگید بیورد، اووشِ خالی کرد، هانا میون وسط ایون، یگ بیل ر ویگید وا پشت اونه بکوفت روش. سوو صدایی بکرد و خورد و خاگشیر بَبُو. نسیبه هم بلند بوگود: بترکه چشم حسود، درد و بلا اَ همه دور. همه وا هم هوار کردن.دوراهه شربونو بَشو یک تیگ بورود بیورد و دَرید مین کِندا در. نسیبه هم پشت سرش وا یک ساروق اِستابو. شربونو رو کرد به نسیبه و بوگود صَب کن. بدوئی و بَشو اَ مین آتش بسوته چارشنبه آخر یک چویی که توگش آتش بو ر بیورد. آتش ر بَزی به بورود و تش بدا. دود بورود بلند بَبُو. نسیبه هم وا ساروق باد مزی که دود بُشو مین خونه. ایجوری موکَّن دود نحسی و بدی و مرض رِ اَ خونه بیرون مونه.وچه‌ها نسیبه سر اَ پا نمشناختن. هی مدوئیَن بالا و مدوئیَن پئین. اَ رو آتشی که تمون بَبُو دوراهه موپریَن و زردی من از تو موخوندَن. شو، شو اونها بو.همسیه‌ها که آرداش شون بخورده بَن یکی یکی خدا حافظی کردن و راهفتان. جاجوم مین مطبخ روهم کود بو.شربونو به نسیبه بوگود: اینه رُ دیَه وِلِش کُن، دِبا واس فردا. اَمشو ر دیَه بسته. نسیبه چشمی بوگود و رو کرد به شربونو بوگود: حواصت به اینها باشه الهان میام. اشاره به وچه‌ها کرد و راهفتا.سر چار راه سرتوگ دیگید و کیلی خونه که گردنش دبو ر بنداخت زیر پاش و واهستا فال گوش. دوتا پسر جونی که رد موبن بلند بلند مخندین این یکی وا اون یکی موگود: بدی چندی قشنگ بو، عین پنجه افتو.جونها که رد بَبَن، نسیبه کَجابو کیلی ر ویگید و وَرگِردی سمت خونه. اَ راه نَرسیه شربونو کله‌ش توکوم بدا، لبخندی بزی و هیچی نوگود.بشوبَن مین خونه نسته بن و حرف مزین که یگ را در بخورد به هم و دَبستَه بَبُو. همه وا هم هول واخوردن. امبائی پسر کوچیگ نسیبه بوگود: آ‌ه‌ه اینه چیه؟ دستمالی که اَ لا در درون دَبو ر بدی و بدوئی هاماسی، مِگشی دا بیگیره.نسیبه صداش کرد و بوگود: نَکُن، همچه نَکُن، کَترا درنداختن، اینه رَسمه.وَچَه بوگود: کَترا یانی چی؟نسیبه بوگود: بزرگ که ببی حالید مبا، الهان نیگا کن بین نَن‌دَلوُ چومونه.شربونو همون جور که مِخندی اَ جاش پابو، یک تیگ شیرنی، یک توتک و یک قرون پول دَبَست مین دستمالگ و بوگود، ننه جان سال خوب و خواسه‌ئی واسه تون با.لا در وا بَبُو و دستمال بیرون شو. دو راهه وچه بدوئی در ر وا کرد و بوگود: ننه اینه یگ زنگ بو.نسیبه بوگود: نه ننه، هرکی هسته چادر یا چوسدر سرش کرده بشناخته نِبا. آخه کسی که کَترا درمندازه نباید بشناخته ببا. اینه واس اونَه‌یه.یک تیگ هانستن و نسیبه پابو و بوگود: نَنه ما دیه بشیم.شربونو بوگود: خاب ویگی همین چون دَخوس، چه کار داری میگه؟نسیبه بوگود: نه ننه، خونِم تنهاره و بشم بینم باید چوکونم. اینه ر بوگود اَ جا بَکَند. وچه ها ر ویگید و وا شربونو دیده بوسی کرد و راهفتا سمت خونه.شربونو خوش و خرم و سرحال، مین کُر در استابو و رد نسیبه که موشو ر مِپی. … ادامه دارد.
معنی چند لغت به گویش کیلانی:ویکّه‌بُو: برداشته بود. ویکَّن «مصدر» برداشتن.ویکَّم – ویکّی – ویگیدویکّیم – ویکّین – ویکَّنقِلاژ: پیچ و تببَلِشت: لیسید. بلشتن «مصدر»: لیسیدن.بَلِشَتم – بَلِشتی – بَلِشتبَلِشتیم – بَلِشتین – بَلِشتَنتوه: خامه، سرشیرگربه‌رو: سوراخی در زیر در ورودی انبار برای عبور و مرور گربه.قُوشدلی: رشته آشبَنِشَن: حبوباتبوسبوریم: سپرده ام.هارپیچی: الک کرد، سرند کرد. هارپیتن «مصدر»، سرند کردنهارپیتَم – هارپیتی – هارپیتهارپیتیم – هارپیتین – هارپیتَنپَرجَن: اَلک، سرنداَندود: با مایع چیزی را کاملن پوشاندن، تعمیر مکانی با ملات بنایی «گل، سیمان، گچ و..»گِبال: جوال، کیسه بافته شده از موی بزکود: کپه یاتپه ای از هر چیزگِل مقبل: نقل است که مُقبل یکی ازاهالی زورمند کیلان بههمراه پسران برای تعمییر تکیه خاک بسیاری آماده برای درست کردن گل کرده بودند. یکی از اهالی ایوانکی که جویای کار بود را برای کمک به آنان به مزد گرفته بودند. مرد ایوانکی صبح پس از دیدن تپه خاک آماده و مقدار عظیمی کاه، به پرسش بر می آید که چه می خواهید کنید. که به او میکویند مه این خاک همراه آن کاهها باید تبدیل به گل شود. باری کارگر روز مزد فرار را به قرار ترجیح می دهد. چند ماه بعد چارواداری کیلانی که از ولایت آنان گذر می کرد را پرسید: گل مغبل و پسران تمام شده یا هنوز مشغولند؟ که پاسخ می شنود؛ آن مقدار سهمیه همان روز بود. بعد از آن همه چندینمرتبه آنچنان گلی درست شده و بکار گرفته شد. باری گل مغبل اشاره به زیادی خاک و کاه زیادی و بزرگی آن است.گل اوو گید: گل درست کردبوولی: لگد کرد. بوولین»مصدر» : لگد کردن.بوولیم – بوولی – بوولیبوولییم – بوولیین – بوولیَنبَشوشت: شست. بشوشتن «مصدر»: شستنبشوشتَم – بشوشتی – بشوشتبشوشتیم – بشوشتین – بشوشتَنچابچا کردن: گرم و سرد کردن. آب گرم و سرد را برای ولرم شدن مخلوط کردن. چائین به معنی سرماخوردگی از همین مصدر است.ولرَم: ملایم، نه گرم و نه سردجامَگ: جام کوچگهانا: گذاشت. هانااَن «مصدر» گذاشتنهانام – هانایی – هاناهنائیم – هانائین – هانااَنویگی: برداربِهل: بگذار،ورآمن: وَر آمدن، تخمیر خمیر به اندازه کافیویار: هوا و هوسوات: به تولوکیگ: ظرف چوبی شپزخانهتیژی: تیزی، اشاره به ابزار برنده آشپزخانه «کارد، گزلیگ، چاقو»لَبابو: پهن شد. لَب: پهنبینجین: خرد کردن، قطعه قطعه کردنبُن: چانه خمیروامکرد: باز میکردتَنگ و اَیاسَه: تنگ، کمربند بافته شده برای بستن بار روی چارپا – اَیاسَه حلقه چوبی یگ سر تنگروسبون: طنابوِر: دیوانه، مجنونواشت بشو: گذاشت رفتسِل: ظرف سفال آشپزخانه، پاتیل سفالیخووس: خیسبسئیم: سائینجرقزه: جلیقهسازشون نَبه: به توافق نرسیده انداَسرنو: دوبارهاِرآمن: توافق فی مابین را بهم زدن، هاشا کردنتا: نخ – حرف فاصله در این گویش بجای «تا» «دا» است.کوو: کبوددپیته‌بو: پیچیده بودویم‌گیتن: برمی داشتندقدک: کُتی بلندی که در گذشته مردها می پوشیدند و تا زیر زانو بود.جمه‌کِش: بلوز، پلی‌ورسیرَگ: جرقه، اخگراُسبورگ: صفحه ای چوبی لوزی شکل، که بالا بیل نصب می شد برای آسانی در بیل زدن و محکم کردن پا روی آناِستابَن: ایستاده بودندقَصه‌مِکردَن: حرف می زدند، صحبت می کردند. قَصَه: حرف، گبچَربدار: چارپا دار، کسانیکه حمل و نقل توسط آنان انجام می گرفت. مشابه دارندگان بنگاه باربری.بوسبورده‌بو: سفارش کرده بود. بوسبوریَن: سفارش کردنبیرون ریتن: کنایه از خانه تکانی استپَردو: شاخه بلند بریده شده که در باغداری استفاده می شودگرتووَه: گردگیریتووسته‌پا: پابرهنهعیش بم برسیه: خوشحال شده امتُوگسُون: سِکِندری خردنچپاتی: رم کردن و یا جست و خیز چارپایان در مواقع سرخوشی و یا علت دیگر را گویند. اینجا کنایه از حرکت ناشیانه و بی معنی است.دوغ‌اوو: محلول رقیق شده هرچیزی، «گچ، آهک، سیمان»چیلیاردی: پارچه ساده کرباس مانند دست بافت بانوان کیلاندَپلَم: صاف کنم. عبور دادن هر محلولی از صافی را دپلییَن گویند.خالگ دالگ: خال خال شدنکشک بمالیَن: کشک سائیدن. در گذشته کشک را به صورت گلوله هایی متوسط خشک می کردند که سائیدن آن در آشپزخانه کار سخت و مشکلی بود. اصطلاح کشک‌ات را بساب،اشاره به همین کار مشکل و کم ارزش استکشک‌اوو: نوعی اِشکنه با کشکاوودنی: بی ارزش، بکار اوودنی نمخوره: یعنی ارزشی ندارد، چیز بی فایده ای است.جازون: هاون سنگی ثابتکوکو جوز بَکرد: یعنی کوکو جوز درست کرد. کیلانی ها برای غذاهایی که ابتکار شخصی در آ بکار می رود اصلاح «بکرد» را بکار می برند. در حالیکه برای غذاهای معمولی از «برسوند یادُرُسد کرد» استفاده میکنند. مثال: اووگوشت دُرُسد کرد. آش برسوند. کوکو بکرد، خورش جوز بکرد.کِماجدون: دیگ کوچک مسیقَزقُون: دیگ متوسط مسیپُشدیم: دمرو،تَم مِدا: بخار می داد، تَم: بخارزردگ: گلبرگ های نوعی گیاه که در آشپزی کابرد داردهُلفه: خرفه، گیاهی معطرهِناسه: آه سردخورشگ کنین: یعنی غذا را در اندازههای کوچک لای نان بگذارید. اخطاری که مادرها موقع غذا خوردن دایم به کودکان تکرار می کردند.یادم درشوئیه: از یادم رفته، فراموش کرده امووجینیم: سوا کردن، مقصود تمیز کردن از وجود خرده سنگ یا هرچیز دیگرمَرجو: عدسسیاچشمگ: چشم بلبلیلُقلقی: تابه مسی دسته بلندیَمش: آجیلواگید: روشن کردهزار مِطابق موبو: هزار برابر می شد، مِطابق: برابربَروکّی بو: رنده کرده بود،آرداش: آش رشتهسوو: سبوساروق: پارچه ای چهارگوش دست بافت بانوان کیلانسر توگ دیگید: رو گرفتن، سر و روی خود را پوشاندنکَجابو: خم شد، دولا شدکَترا دراِنداختَن: قاشق زنی کردن
+ نوشته شده در  شنبه دوازدهم فروردین 1391ساعت 18:37  توسط جعفر پویه  |  نظر بدهید