۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

رونوشتهای پرویز رجبی

سحرنوشت
مدینه فاضله گنجینه واژگان حافظ (17)
فغان آرام!
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندران برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت
......
امروز هم تفاوت «داشتن» با «چگونه داشتن» مطرح است. اما به گمان من مطلع این غزل خالی از پیشینه‌ای در ذهن لبریز حافظ نیست. نمی‌دانم اشاره به بلبل، که پرنده زیبایی نیست، به خاطر هم‌قافیه بودن با «گل» است یا به عمد. فرقی هم نمی‌کند. نقش بلبل مهم است. بلبل برای جلب نظر معشوق است که در فغان است، تا هم دل خودش را خالی کند وهم دل سنگ را نرم!
حافظ به قیاس نفس خود، سبب ناله را در عین وصل جویا می‌شود. معلوم می‌شود که او را جلوه معشوق به این کار گمارده است.
مگر می‌شود یک دم بی گل زیست؟ نشانی از گل، نه تنها کفایت نمی‌کند، بیشتر برمی‌انگیزد! به هوای نفس گل که عادت کردی، دیگر هیچ هوایی نیست که هم ممد حیات باشد و هم مفرح ذات. جمال معشوق هم کرامت است و هم کمال. با این همه ذات فروتن حافظ، غیبت معشوق را به دل نمی‌گیرد و با خود می‌گوید:
پادشاهی کامران بود، از گدایان عار داشت
ظرافتی است در این صفت «کامران» که فقط از حافظ برمی‌آید. معشوق بی‌نیاز از «کامروایی» است و ذات کامروا او را بس! بقیه هرچه هست سخاوت است. اما اگر او از درنگرفتن ناز و نیاز خود با حسن دوست در گله نیست، به خرمی آنان که بخت برخورداری از نازنینان را دارند غبطه می‌خورد. و بعد برای نشان دادن عظمت جلوه یار، دست به دامن برهان خلف می‌شود:
خیز تا بر کلک آن نقاش، جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
و در فصل دوم غزل دوباره شرارت به تعبیر من وجیه حافظ گل می‌کند:
گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن!
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
پیداست که اگر عطار در منطق‌الطیر داستان شیخ صنعان را نمی‌آورد هم، خواجه هشیار برای در گرو گذاشتن خرقه خود بلاتکلیف نمی‌ماند. چه خود او در این راه غریبه نبود. هدف او تنها، تنها نبودن در گروگذاری است و به میان آوردن شهادت عطار کبیر در چند و چون نقش جمال یار و نیاز مسلم به از دست دادن دامن خرقه!
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
این بیت به سبک هندی سروده نشده است، بلکه بار سنگین ذخیره واژگان حافظ را بر دوش می‌کشد. می‌خواهی هندیش بخوان. دستت که پر است! حافظ در پیوند با هند کم سابقه نیست. خال هندو هم سندش!
بیت آخر ساختمانی دیگر در اختیار غزل می‌گذارد. بازهم شرارت در استفاده از برهان خلف حضوری پرغوغا دارد:
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری‌سرشت
شیوه جنات تجری تحتهاالانهار داشت!
با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | نهم آذر ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

شب نوشت
مدینه فاضله گنجینه واژگان حافظ (16)
گل بی خار کجاست؟
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق‌کش عیار کجاست
......
خیلی پیش آمده است که از از خودم بپرسم که حافظ برخی از غزل‌هایش را برای چه سروده است و به قول امروزی ها، که خیلی پایبند «پیام» هستند، پیام برخی از غزل‌ها چیست؟ به ویژه این‌که گاهی برخی از مصرع‌های این غزل‌ها به دهان‌ها نیز افتاده‌اند. و اغلب بی‌درنگ به این پاسخ رسیده‌ام که هر غزل حافظ بُته‌گلی است که یک شکوفه یا گلش هم کفایت می‌کند و نیازی نیست که این بته را «بته‌کن» کنی!
این هم یکی از ویژگی‌های شعر حافظ!
اما گل را که می‌کنی، احساس می‌کنی که در درونت شوق درک آن بیشتر می‌جوشد. بگذریم از این‌که مثلا در غزلی که پیش روی داریم، اصلا پیدا نیست که چرا حافظ به هنگام سحر به فکر گرفتن سراغی از «آرامگه دل» خود افتاده است! آیا این نبوده است که پس از گذراندن شبی پررنج و درد، سرانجام صدایش درآمده است و شفیقی جز نسیم سحر نیافته است؟ شفیق هم باید مثل خود او لطیف، آرام و معطر باشد.
و پیدا نیست که حافط چرا نشانی ‌ «مه عاشق‌کش» را ندارد. - مهی که عیار و تردست و دست و دلباز است. نکند باز باری دیگر کاروانی آرام دلی را به همراه برده است. این‌بار از آن خواجه نازک را!
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا، موعد دیدار کجاست؟
باز خواجه بی‌تاب ما داستان را چنان در دلش می‌پرورد و مانند همیشه به آن بها می‌دهد که منزلگه یار را، که از صافی «عشق و کمال» گذشته است، وادی ایمن می‌خواند و رسیدن به او را، با تکیه بر رویدادهای دوران‌ساز خیات بشر، با آتش طور و بعثت موسی و سرزمین موعود مقایسه می‌کند.
بیشتر نقاشان بزرگ از داستان‌های درپیوند با موسی و عیسی نگاره‌های ماندگاری آفریده‌اند. به گمانم حافظ در نقاشی خود با موسی کاری ندارد، اما راه‌دستش بوده است که عظمت داستان طور را به خدمت داستان خود درآورد. البته نه برای خود بی‌نیازش که برای من.
او داستان خود را، شاید برای تسکین خود، تعمیم می‌دهد:
هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات مپرسید که هشیار کجاست؟
آن‌کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟
«اسرار» به گمان من برای حافظ چیزی است بسیار بزرگتر از «ندانسته‌ها». - انبوهی در پشت سر و از ازل و دریایی در پیش رو تا به ابد.
اما بلافاصله تجویز می‌کند که در پی محرم اسرار باید بود که کلید دارد و اگر بشارتی می‌خواهیم، باید که او را بیابیم! آبشخور این نظر چیست؟ و اهل بشارت را در کجا می‌توانیم بیابیم؟ کیست که اشارت می‌داند؟ خود حافظ تنها به اشاره او را هشیار می‌خواند که سراغش را باید از خرابان خرابات بگیریم. این خراباتی‌ها کیستند که هشیاران را می‌شناسند؟ این چه شرارت ملیحی است که حافظ حل مشکل را تعلیق به محال می‌کند!
من از یافتن پاسخی برای خودم عاجزم. بنابراین تنها به چیدن گل بسنده می‌کنم. فقط نمی‌دانم که در محفل‌های ادبی شیراز روزگار حافظ هم همین شیوه من را داشته‌اند یا نه. پاسخ تاریخ اجتماعی ایران منفی است. پس راه باز است برای عرفان‌پژوهان، با عادت شگفت‌انگیزی که به «رمز و راز» دارند. خوبی این عادت در این است که کسی چندان مزاحمتی برایت فراهم نمی‌کند! و مسؤلیتی هم نداری که حتما رمزگشایی کنی! نتیجه این‌که حافظ پررمز و راز باقی می‌ماند. در حالی که او رازی ندارد. بشری است که خود خود را از مرز سرگردان میال ازل و ابد عبور داده است. گذرنامه‌اش دیوان او! این من هستم که چیزی را که نمی‌دانم پررمز و رازش می‌خوانم.
حالا این‌که چرا باید عرفان (شناخت) مقفل به هفت قفل باشد و نیازمند «شناخت‌شناسی!» پیچیده، بیرون از برنامه من است. اما پیشنهادم به خودم این است که اگر حافظ را دوست دارم، غزل‌هایش را این‌قدر بخوانم که سرانجام سر نخ به دستم بیاید. خوبی کار در این است که گنجینه واژگان حافظ کوچک است و محدود و اگر حوصله تحمل شرارت را داشته باشم، سرانجام به وجاهت دلخواهم دست خواهم یافت!
عیب کار من این است که شعر ایرانی را می‌ستایم و به جایش اول هری پتِر «اونجایی» را می‌خوانم!
و عیب کار من این است که کار «شناخت‌شناسی» را از آن‌جایی که مانده است به دست نمی‌گیرم و خوش‌دارم که از ازسر آغاز کنم! غافل از این‌که «آغاز» در میدانی تا به ازل گمشده است.
کاش گفته بودیم:
«هرکه آمد عمارتی» تکمیل «کرد»
در رفتن منزل، دیگری را تشویق کرد!
فصل بعدی غزل این سوی خط قرمز رمز و راز قرار دارد:
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟
بازپرسید زگیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسله مشکین کو
دل زما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و می، جمله مهیاست ولی
عیش بی‌یار مهیا نشود، یار کجاست؟
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما، گل بی‌خار کجاست؟
دوباره حافظ بشر به میدان در می‌آید. – بشری که هر سر مویش نیازمند معبود است. – معبودی که محبوب است. – محبوبی که معشوق است. – معشوقی که گل بی‌خار است.
او به ملامتگر دشنام نمی‌دهد. فقط اورا بی‌کار می‌نامد. زیرا ملامت کار نیست. و بعد اشاره می‌کند به فاصله میان خود و ملامتگر. پس فاصله می‌گیرد از آزار.
و دشواری پرسش و پاسخ را چقدر زیبا با گیسوی شکن در شکن یار همسنگ می‌داند. و باری دیگر عشق را برتر می‌شناسد از عقل، که استعداد دیوانه‌شدن را دارد. و حضور ساقی و مطرب و می را، بی‌حضور یار، ‌عیش بی‌یار می‌داند و هیچ می‌انگارد.
سرانجام غزلی که با نسیم سحری آغاز شده بود، با باد خزان به پایان می‌رسد. و گمان آن را دارم که حافظ به خود می‌گوید، به جای رنجیدن از باد خزان، هوای گل بی‌خار را داشته باشد، کفایت می‌کند.
امان از گل بی‌خارکه حجت را برای حافظ تمام می‌کند و مرا سرگردان:
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندران برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت
با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | | 0 نظر

شب نوشت
مدینه فاضله گنجینه واژگان حافظ (15)
شرارت وجاهت!
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
......
اگر حافظ غزل‌های خود را به ترتیبی که در دیوان‌ها آمده اند سروده می‌بود و هر چند غزل در پیوند یک محبوب، با قاطعیت می‌شد زندگی این بشر را تحمل‌نکردنی به شمار آورد.
واقعیت این است که حافظ نه دون ژوان بوده است و نه دیوان او دفتر خاطرات او. دیوان حافظ دفتر یادداشت‌های عاطفی او است و دربرگیرنده نگاه‌های عاطفی و مهربان او به پیرامون و همه جهان هستی. دیوان را باز می‌کنی صدای نجوا بلند می شود. مانند دامنه‌های چشمه‌سار سبلان. و این یکی دماوند و آن یکی الوند. و گاهی هم چشمه‌های دامنه‌های شیارهای قلب خودت. دیوان را که می‌گشایی، نسیمی می‌زند بیرون که از بهشت می‌آید و اگر خواستی، می‌توانی فکر کنی، پس از طواف کلیددار بهشت، مادرت. دیوان را که بازمی‌کنی بوی شیر می‌آید و عطری می‌پیچید به دماغت به پاکی دهان کودکان. بوی اجاق می‌آید و گرما. گرمایی به گرمی دل پرچم‌های آغوش لاله‌های دشت‌ها.
نقاشان بزرگ نیز آثاری ماندگار آفریده‌اند که با شخصیت‌های بیشتر آثار خود پیوندی ندارند. مگر پیوند عاطفی و آرمانی صور خیال خودشان. برخی از تابوهای نقاشان، مانند داستان های کوتاه، زاییده تخیل آرمانی نقاش‌ها هستند و دور از حقیقت. اما برای هنرمند، عین حقیقت.
من رها از گمانه‌زنی‌های دانش‌پژوهانه و آفت «مصطلحات بی‌صاحب» به دنبال نقاشی هستم. حافظ نقاش است. نقاش درون خود. درونی که آیینه مقابل بیرون است. تنها معدودی از غزل‌های او را می‌توان با اندکی تساهل و تسامح مربوط به زندگی خصوصی او یافت. بقیه تابلوهایی هستند که او برای آویختن از دیوار دل خود و دیگران «کشیده» است. او تابلوهایش را برای فروش نکشیده است، بلکه برای غارت مستحب تهیه کرده است.
او هم می‌توانسته است، مانند هنرمندان روزگار ما، نگرانی‌های عاطفی خود و دیگران و یا نگرانی محفلی خاص را به تصویر بکشد و آرمانی شخصی از خودش را در لابه‌لای اثر خود متبلور کند. هنر حافظ در هنر حضور اوست و هنر جانشین‌کردن خود. واژه‌ها سلول‌های وجود او هستند و یاخته‌های خون او. وگرنه می‌شد غزل «سینه از آتش دل...» را، چون بسیاری از غزل‌های او، مرثیه‌ای سوزناک خواند و از آن خسته شد. البته به شرط این‌که اتفاقا این غزل وصف حال خود او نباشد!...
از دیگر سوی من نمی‌توانم بشری بی‌مانند مانند حافظ را، که توانسته است با شهد کلامش مردمی از جهان را گرفتار عشق کند، این همه باشکست روبه‌رو ببینم. آن‌هم در روزگاری که نمی‌توانستی در شیراز، همسنگ حافظ را سر هر کوچه بازار بیابی. و اشتباه بزرگی است که بخواهیم شمار معشوقان و معبودان و محبوبان حافظ را برای پنجاه سال عمر به اصطلاح مفید، بیش از از انگشتان یک دست بدانیم. تازه به شرط وجود همه شرایط لازم و کافی برای دل‌باختن. مگر این‌که او را دیوانه‌ و هرز‌ه‌ای بی‌کاره بخوانیم که به هر لولی و کولی از راه‌رسیده خوش‌خط و خالی که بر سر راهش می‌یافت دل می‌باخت و آتش به جان خود می‌افکند و دل هر بیگانه‌ای را می‌سوزاند!
شرارتِ لطافت و وجاهت روحِ حافظ به من اجازه چنین برداشتی از او را نمی‌دهد. تعبیری غریب است، اما من به راحتی شرارت را در وجاهت و صداقت او می‌بیننم. شرارت یعنی چه؟ یعنی رفتار موذیانه و پرنیرنگ کسی که برای رسیدن به هدف خود دمار از روزگارت می‌کشد. حالا در طول هفت قرن بشری پیدا شده است که شرارت او رفتار وجیه و صدیق و لطیف اوست برای رسیدن به هدف. و هدف او رساندن تو به قلمرو وجاهت و صداقت و لطافت است. تازه اگر زمان عروج احتمالی او را در نیمه راه بدانیم، به رقم هزار و چهارصد سال می‌رسیم. شرارت ازیرا که تو به راحتی تن به وجاهت و صداقت و لطافت نمی‌دادی!...
می‌دانم که این تعبیر غریب آزاردهنده است. اما از شدت زشتی زیباست!
«بدین» تعبیر «غم از دل برون توانی کرد»!
ببینیم شرارت را:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم ار آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت
چه آتشسوزی بزرگی؟ سینه، دل، تن، بر و کاشانه همه سوخته‌اند. با این همه آتش پیداست که نه تنها دل آشنا، دل بیگانه هم به آتش می‌پیوندد. سپس خرقه زهد را آب خرابات می‌برد و خانه عقل را آتش شراب می‌سوزاند. از توبه‌ای که شاعر کرده است، دل نیز مانند پیاله می‌شکند. و چون بی می و خمخانه می‌ماند، جگر نیز مانند لاله (چراغ؟) می‌سوزد.
اینک، پس از ازمیان رفتن خرقه حائل، فصل دوم داستان آغاز می‌شود. شاعر از معشوق می‌خواهد که با کنار گذاشتن ماجرا و کاستن از مراسم آشتی، حالا که چشمش بازشده است و خرقه ریا را به شکرانه بیداری از تن به‌در کشیده است و سوزانده است، پیش او بازآید!
از دست دادن خرقه ریا چنان برای حافظ اهمیت دارد که یک‌بار آن را آب خرابات می‌برد و یک بار خود از سر به‌درمی‌آورد و بشکرانه می‌سوزاند. یعنی شراب می‌برد و آتش حجت را تمام می‌کند.
بعد حافظ با نفسی تازه می‌گوید:
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش، دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | هشتم آذر ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

روزنوشت
مدینه فاضله گنجینه واژگان حافظ (14)


خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
......

حافظ واژه‌ها را به گونه‌ای به خدمت خود در می‌آورد که گویا خود واضع آ‌ن‌هاست و می‌داند که هر واژه را برای چه منظورهایی وضع کرده است. آخر، ابرو کجا و محراب کجا و تیر و کمان کجا؟ همین تسلط بر واژه‌ها است که محراب را به فریاد می‌آورد از یاد خم ابرو! و کسی هم از به خطر افتادن آبروی محراب، خم به ابرو نمی‌آورد!
گویی خم ابرویی از نخست به قصد جان حافظ طراحی شده است و آفرینش نیز از نخست دستی در این داستان داشته است:
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
حافظ گردن‌گیرت می‌کند که پرتو حسن از ازل دم از تجلی زده است. پیش از کشیدن طاق مینا، تا عشق پیدا شود و آتش بر همه عالم زند!
پیشینه‌ای این چنین سبب می‌شود که با همه مهری که به سعدی دارم، افسوس بخورم که چرا غزل «ای کاروان آهسته ران» او از آن حافظ نیست... اگر سعدی پس از حافظ می‌بود، شک ندارم که گناه نساخان را می‌شستم...
معمولا صوفیان از قدیم‌بودن عشق دممی‌زنند. اما نمی‌دانم، چرا حافظ در غزلی دیگر می‌گوید که جز دل خودش که از ازل تا به ابد عاشق بوده است، از جاودانگی کسی در این راه نشنیده است! می‌گوید:
به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
پیداست که از ازل خیلی فاصله گرفته‌ایم و خیلی به سوی ابد رفته‌ایم که با فروش یک فخر صد فتنه در جهان افتاده است! من بر این باورم که حافظ بیشتر از استعداد واژه ها استفاده می‌کند تا از ماموریت آن‌ها! او واژه‌ها را منصوب می‌کند و به کار می‌گمارد، به امید ظرفیت آن‌ها و استعداد آن‌ها.
شراب خورده و خوی‌کرده می‌روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت!
با چه مهارتی حافظ مرا میان آب و آتش و ارغوان می‌دواند. او در جاهای دگر نیز با آتش رخسار معشوق و یا ساقی (محبوب یا معبود) آتش‌افروزی می‌کند. در حقیقت او اصلا به آب و آتش کاری ندارد. به استعداد بنیادافکنی این دو کار دارد. برای این کار چه چیزی بهتر از آب و آتش! رخسار هم آب دارد که آبرویش می‌خوانیم و هم می‌تواند آتش باشد از سر ضمیر. خوی‌کردن هم که یکی از صفات و برکاات شراب است. شرابی که آبشخور توانایی‌های حافظ است و «ذات عشق» را متبلور و حادث می‌کند. نه حتما با نوشیدن، که با غرق‌شدن! مانند چشمانی که شراب ننوشیده مستند و خمار، و مهتاب را در پیاله خود خرامان می‌کنند و نسیم را مسیحا. و کهکشان را براده خیال... دارم من هم کم کم دامن از دست می‌دهم. اما چغوکک کجا، سیمرغ کجا. شرمم باد!
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان افتاد
بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
زشرم آن‌که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت!
معروف است که سبک هندی شفافیت سبک خراسانی (سبک عراقی) را ندارد و درست هم هست، اما پای حافظ که در میان باشد، هرگز! سه بیت بالا را به دقت که می‌خوانم، می‌بینم که تصویرهای این سه بیت را حافظ نتراشیده است. او تنها برداشت‌های خود را گزارش کرده است. او از دهان معشوق به غنچه رسیده است و از غنچه به بنفشه و از بنفشه به مفتول و زلف بنفشه و سپس بی‌درنگ بازگشته است به زلف معشوق. و حکایت‌هایش. گشتی در فضایی بزرگ، تنها سه چهار گام. خرامان و به تعبیر من همراه موسیقی بی‌کلام گنجینه واژه‌های خود! در حقیقت کاری نشدنی ولی عملی!
در غزل حافظ ذره‌ای از استعداد واژه‌ها به هدر نمی‌رود. البته عطر حضور خواجه نیز به آن‌ها افزوده می‌شود. «در میان‌انداختن حکایت زلف» حکایتی است دیگر. از خودم می‌پرسم که بازگویی این حکایت به چه کار من می‌آید؟ بی‌درنگ به یاد اریش فروم، یکی از روانشناسان مطرح جهان در روزگار خودم می‌افتم و کتاب «هنر عشق ورزیدن» و یا «هنر دوست داشتن» که مثل توپ صداکرد! حافظ گام به گام عشق ورزیدن و دوست داشتن را یاد می‌دهد. حافظ بر ظرفیت مهر آدمی می‌افزاید و حافظ خودت را برای «تولید مهر» می‌پرورد. و حافظ استاد عشق است. عشق را می‌توانی از عشق به خود او تمرین کنی! همین است که هرکه حافظ را می‌شناسد عاشق اوست. سکه‌هایی که در کف حوض‌های آرامگاه حافظ می‌بینی، هیچ‌گاه از سکه نخواهند افتاد... و در هرکجایی که به دام شبی مهتابی بیافتی به یاد نسیمی می‌افتی که شب‌ها از باغ حضور حافظ می‌گذرند. مهتاب حافظ حلقه‌ای است با جهانی درمیان!
لابد در روزگار حافظ هم مانند دوره سلجوقی یکی از شیوه‌های شکنجه ریختن خاک در دهان بوده است. اما این‌بار سمن از این شرم که حافظ چهره معشوق را به او ماننده کرده است، چون گنهکاران، به کمک باد صبا خاک بر دهان می‌شود. کاری نمی‌شود کرد. حافظ است و گنجینه واژه‌ها ی او!
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغ‌بچگانم در این و آن انداخت!
چون هنوز تکلیفم با مغ‌بچگان روشن نیست، ناگزیرم فعلا از اصطلاح شاگرد میخانه (گارسون) استفاده کنم، تا به تعبیر بهتری برسم. اما در همین‌جا بگویم که این واژه مغ کلید حل معما است. اما نه به معنی مغ! بلکه به معنی کافر! مغان برای زرتشتیان هم کافر بودند. منتها از بخت بد، روزگاری رسید که خود زرتشتیان کافر و مغ نامیده شدند. شراب برای زرتشتیان حرام نبود. همچنان که برای مسیحیان (ارمنی‌ها) نبوده و نیست. بنابراین زرتشتیان روزگار حافظ در پنهان و یا در فرصت‌هایی نیمه پنهان شراب ایرانیان شراب‌خوار را تامین می‌کردند، همچنان که از شاه عباس به بعد، با کوچ ارمنی‌ها به ایران، این بازار را آن‌ها به دست گرفتند. و با کمی تساهل می‌توان آن‌ها را مغ نامید!
حالا این‌که در نزد عارفان و صوفیان مغ چه معنایی دارد، در تخصص من نیست. اما به گمانم آبشخور معانی مجازی نزد اینان هم همانی می‌تواند باشد که من برداشت کرده‌ام. البته برای خودم!
حافظ می‌گوید، از توبه و پارسایی به این سوی است که هوای مغ‌بچگان به این و آن نیازمندش کرده است. پیداست که او به طنز و برای روشن کردن موضع خود در برابر ریا چنین اشاره‌ای کرده است. چون در بیت بعدی می‌گوید:
کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم
نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت
و در فرصتی دیگر:
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که نگو!
و پیداست که حافظ هم درگیر «بکن» و «نکن» ها از سویی و از سوی دیگر وجدان نیالوده و سلامت نفس و صداقت خود، گاهی دامن از دست می‌دهد و لب به اعتراض می‌گشاید. منتها به شیوه خود.
مگر ] شاید[ گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
بیت آخر کمی برایم گنگ است:
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
نیاز حافظ به بندگی کیست که خواجه زمان است؟
ای خواجه حافظ شیرازی مددی!

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | هفتم آذر ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

شب نوشت
مدینه فاضله واژگان حافظ (13)
غزلی بی‌رمز و راز

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
......

هر وقت این غزل را می‌خوانم، نفسی راحت‌تر می‌کشم. به گمانم نه رمزی در میان است و نه رازی. اما با نفسی راحت اعتراف می‌کنم که این غزل خیلی به دلم نمی‌نشیند. بی‌درنگ بگویم که داستان بی‌رمز و راز چه لطفی می‌تواند داشته باشد و چه نیازی است به گفتن آن.
این «رمز و راز» داستان غریبی است. بچه‌ها هم آن را دوست دارند! هدیه را اگر فوری بدهی به دست بچه، کیف او را منقص کرده‌ای! او وقتی که می‌داند که هدیه‌ای خواهد گرفت، دوست دارد هرچه زودتر به هدیه‌اش برسد. با این همه دوست دارد که کمی هیجان هم نصیبش شود. «چشمت را ببند»، «اگر گفتی؟»، «فکر می‌کنی چی باشد خوب است» و حرف‌هایی از این دست...
من هم، مخصوصا با غزل حافظ، دوست دارم کمی اذیت بشوم! او خودش عادتم داده است! حالا حافظ مشت بازی دارد. تنها همجوشی واژه‌هاست که این غزل را کمی دلنشی می‌کند.
حافظ از ساقی، که یا معشوقش است و یا دمسازش و یا محبوبی و معبودی که «علی‌البدل» انسانی بسیارخواستنی است و با هیچ قیمتی صرف نظر نکردنی، می‌خواهد که با نور باده آتش به جان جام باده‌اش اندازد و از مطرب می‌خواهد که به زبان رقص و آواز اعلام کند که جهان به کام او شده است. مانند من، به هنگام دریافت پیامی خوش. فقط پیدا نیست که جهان چگونه تن به این خوش‌کامی داده است! با رخ یار در پیاله‌ای که هنوز خالی است؟ مثل این‌که این غزل نیز باید چندانک هم بی‌راز نباشد! این بی‌خبر از شرب مدام کیست؟ معشوق؟ معشوقی که از مرگ گریزان است و یا از عاشقی که به عشق او دلش از خمودگی رهایی یافته است و زنده شده است.
می‌خواهم بگویم مثل من، اما روی حافظ را ندارم! او حتی دوام خودش را با این عشق
به ثبت جهانی می‌رساند. و می‌بینیم که موفق است و حتی از تربتش نیز باید گدایی همت کنیم! تربتی که «زندگان متحرک» را به وجد می‌آورد با عطر عشق.
هنگامی که بلندبالایان به کرشمه و ناز می‌افتند، سرو صنوبر‌خرام حافظ می‌آید. یا برعکس و برای خالی نگذاشتن جایگاه خود. و یا با آمدن یار کار کرشمه و ناز بلندبالایان پایان می‌گیرد. چون تکلیفشان روشن می شود. کار حافظ، پای عشق که در میان باشد، قاعده و قانونی که ندارد! همین است که همه‌فن‌حریف دانسته می‌شود! در هرحال منظور حافظ فروش فخر شیرین است که می‌فروشد. باز میل غریبی دارم که فکر کنم به شیطنت بچه‌ها. صادقانه، اما واجب!
به حافظ‌پژوهان کاری ندارم. اما حافظ خیلی‌ها را «سر کار» می‌گذارد! او اجازه این کار را به خودش می‌دهد، چون از شیرینی خودش مطمئن است. همین است که گاهی عارف پنداشته می‌شود و زمانی رند و خراباتی و گاهی هم فیلسوف و اغلب نه خودش. اما فیلسوف بودن او را نباید جدی گرفت. عرفان در ایران برای فلسفه جای زیادی را تعارف نکرده است. با این‌که فلسفه خیلی «بفرما زده است»!
اکنون نمونه خوبی دارم از رفتار و های و هوی به تعبیر من کودکانه حافظ:
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما زیاد «به‌عمدا» چه می‌بری
خود آید، آن‌که یاد نیاری ز نام ما
برآنم که حافظ حتی «به‌عمد» را عمدا «به‌عمدا» می‌آورد، نه به ضرورت. می‌خواهد شیرینی کودکان را داشته باشد!
و در تفسیری زیبا که در خود بیت حلول کرده است؛ حافظ کمی خودش را «لو» می‌دهد:
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوشست
زانرو سپرده‌اند به مستی زمام ما
مستی در چشم شاهد، یا به چشم شاهد، اما نه هر مستی. مستی مجازی که جوازش مهر حافظ را دارد.
بعد خواجه به ناگهان در بیت هشتم غزلی ده بیتی، فصل تازه‌ای را می‌گشاید. بی‌آن‌که فراموش کند که در فصل پیشین چه گفته است:
ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
در این بیت خواجه خود نگرانی خاصی ندارد. او نگران ارزیابی نادرست کسی که آب او را حرام کرده است. درهرحال مخاطب او نه خود او است نه ارزیاب نادرست. مخاطب او صاحبان دو دلی است. این بیت از بیت‌های نادری است که حافظ خواجه به خود اجازه می دهد که به کسی هشدار بدهد!
بعد حافظ به خودش بازمی‌گردد و از نگرانی خودش سخن می‌گوید:
حافظ زدیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما!
در این بیت حافظ به ستیغ نازک‌اندیشی می‌رسد و تیغ محال مرغ وصل را می‌بیند. اگر او فیلسوف می‌بود، جای حرف بود، اما اکنون که بشری ساده است چرا؟ و نمی‌دانم که قطره اشک برای گلوی خشک مرغ وصل است و یا نشانی از نگرانی.
بیت دهم درچارچوب بحث پایان‌ناپذیری قرار دارد که برخی درآن می‌خواهند به حافظ خرده بگیرند. شاید برای خریدن آبروی عنصری‌ها!
من دلم بار نمی‌دهد که از این برداشت‌ پیروی کنم. در جایی ندیده‌ام که کسی به حاجی قوام خرده بگیرد. به دیگر بلندپایگان در جای خود خواهم پرداخت. اما گناه این‌که دریا و یا مزرع سبز فلک و هرچه در اوست غرق نعمت است، بر گردن خاصیت شعر است. می‌توان به این گناه شعر ایرانی را محکوم کرد و می‌ توان از سر تقصیرش گذشت. من محکوم می‌کنم. نه به خاطر حاجی قوام، به خاطر خود زبان فارسی!

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | | 0 نظر

شب نوشت
مدینه فاضله واژگان حافظ (12)
موسیقی کلاسیک بی‌کلام ایران!

امروز پیکی حدود بیست جلد کتاب برایم آورد درباره حافظ. بانویی نازنین که خبر از کارم داشت این کتاب‌ها را فرستاده بود، تا مگر مددی باشند. بیشتر این کتاب‌ها را از گذشته می‌شناختم. «نقشی از حافظ» علی دشتی را در شانزده سالگی خوانده بودم و «شرح سودی بر حافظ» را در چهار جلد و به زبان اصلی در دوره دانشجویی. از «گلگشت در شعر و اندیشه حافظ»، اثر دکتر محمدامین ریاحی لذت‌ها بردم...
اما من هوای دیگری در سر دارم. سری که حافظ شناس نیست، اما هوای دیگری در درون دارد. از سر شیفتگی... نه به این معنا که دیگرانی که دست به قلم برده اند شیفته نبوده‌اند. به این معنی که من دانش آن‌ها را ندارم. من در درونم چنین فکر می‌کنم که حافظ «علم» نیست. حافظ بشری است، که از شانس به ندرت خوب ما، حافظ از آب درآمده است. پس خودم را به عرصه پای چوبین نخواهم کشاند.
خود حافظ هم چنین ادعایی را نداشته است. او به شهد درون خود پی برده است و از روی سخاوت خواسته است که این شهد را به دیگران نیز بچشاند.
گاهی می‌بینم که برخی چنین می‌اندیشند که برای نیک‌نفس بودن حتما به رمز و رازی شگفت نیاز است. البته بخت یار اینان بوده است که عرفان رمز و راز دارد!
پیداست که کسی نمی‌تواند مدعی شود که حافظ عارف هم نبوده است. اما برداشت من چنین است که حافظ از سر نیک‌نفسی سری هم به عرفان زده است. من غزل‌های حافظ را انبار اصطلاح‌های عرفانی نمی‌بینم. اما مدینه فاضله واژگان حافظ را آرمانشهری می‌دانم که می‌تواند بهشت عارفان باشد. این است کارستان این بشر بی‌ادعا. البته جز ادعای مکرر شیرین‌سخنی!
آهنگ من از نوشتن درباره حافظ، گسترش میدان دید خوانندگان حاظ نیست. حاشا! برای چنین ادعایی حتما نیاز به مقدماتی می‌رود که سوادش هم در چشم‌انداز پیش رویم پیدا نیست. آهنگ من ریختن بیم شیفتگان حافظ از محتسبان خودخوانده است!
با آبرویی که در سی و پنج سال گذشته برای خودم تدارک دیده‌ام، این امکان فراهم است که گفته شود، سی و پنج سال نوشته است و این هم در کنار دیگر نوشته‌ها. می‌توان بخشیدش!
واقعیت این است که بیشتر مفسران اجازه لذت‌بردن از حافظ را از آدمی می‌گیرند و اغلب می‌گویند که فراموش کن که حافظ یک بشر است!
درحالی‌که تجربه حدود هفتصدساله خلاف این ادعا را ثابت می‌کند: همه حافظ را دوست داشته‌اند و دوست دارند و همه با رمز و راز مورد ادعا بیگانه‌اند.
در سال 1336 در روستایی در خراسان آموزگار بودم. این روستا نسبت به جمعیت کمش خیلی پت و پهن بود. چند خانه گلی مفلوک و باغ انگوری بزرگ و باز چند خانه و باز باغ انگور. و همین طور... خوب پیداست که همه شادی اندک من در این چشم‌انداز بزرگ و کم درخت، سرشکن می‌شد و تا بخواهی جا باز می‌شد برای غصه خوردن. تنها دلخوشی من این بود که بنشینم در یکی از دو بقالی روستا که از آن کًل حسین بود. همه آن چیزی که او برای فروش داشت عبارت بود از توتون چپق، نمک، چند بسته چای، کشمش، آب‌نبات، خرمای خرک و نفت و چند قلم دیگر از این قبیل. به جای پول معمولا گندم و جو تخم مرغ داده می‌شد که کل حسین گاهی آن‌ها را به شهر می‌برد و به پول نزدیک می‌کرد. این کل حسین دکان تنگ و تاریکی داشت که برای داخل شدن به آن بایستی کمرت را خم می‌کردی. آکنده از دود چپق کل حسین و صدای صرفه‌های دودگرفته او.
کل حسین سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما دیوان حافظ را ازبر بود و غزل‌های او را برایم تفسیر می‌کرد. در حقیقت او بود که مرا به دام زیبای حافظ انداخت... عصرها تا تاریکی بیافتد او غزل می‌خواند و تفسیر می‌کرد و من خط به خط زندگی خو‌ش‌ملالم را با چاشنی غزل‌های حافظ مرور و ویراستاری می‌کردم. در سن هفده هجده‌ه‌سالگی! کل حسین گاهی هم غزلی را که به سبک سیاق حافظ سروده بود برایم می‌خواند و مبهوتم می‌کرد.
در آن یک سالی که در این روستا بودم، هرگز رغبت نکردم به کلبه «نچسب» کل حسین بروم، اما اغلب غزل‌های او را به اتاق خودم که در مدرسه بود می‌بردم!
امروز، پس از گذشت پنجاه سال، همراه حافظ به یاد کل حسین افتادم. لابد که فرمان یافته است. روانش شاد...
یک روز از او پرسیدم، نظرش درباره شراب‌خواری حافظ چیست؟
گفت، شراب یعنی شربت.
گفتم، می‌داند که شیراز در کجاست؟
گفت، فرق نمی‌کند.
درباره زمان حافظ پرسیدم.
گفت، دویست سیصد سال پیش.
پس دیار و زمان برای مردم چندان مهم نیست. خود مردم، در موقع خود حافظ را کشف کرده‌اند و او را به خاطرات ثابت خود سپرده‌اند و دیوانش را مانند یک کتاب آسمانی در طاقچه خانه خود دارند. بدون تفسیرهای دست و پاگیر حافظ‌پژوهان و کسانی که آهنگ ویرایش زبان فارسی را دارند و علاقمندان به عرفان. برای مردم حافظ حافظ است و بشری است مانند همه، اما شیرین زبان و لسان‌الغیب.
زبان حافظ کهنه نیست. چون همراه غزل های او ذخیره زبان فارسی شده است. زبان حافظ حتی، مانند برخی از زبان‌ها و لهجه‌ها، دوره احتضار هم نداشته است. برخی از اصطلاح های زمان حافظ هم با شعر جادویی حافظ به حیات خود ادامه داده اند و کسی نیست که حافظ بخواند و بانگ جرس را نشناسد. البته دیگر شاعران هم به این انتقال روز به روز زبان حافظ کمک کرده اند. همان گونه که شیوه تفکر شاعرانه حافظ بی پشتوانه نیست.
غزل‌های حافظ را با کمی تساهل و تسامح دست کم می‌توان موسیقی کلاسیک بی‌کلام ایران نامید و از آ ن لذت برد!
با این همه «خواص» می‌توانند برداشت‌های شخصی خود را داشته باشند و اگر می‌توانند سطح درک عمومی را از حافظ ارتقا بخشند. اما بدون خیال‌پردازی و بی‌آن‌که این گمان را داشته باشند که می‌توانند «حجت‌سازی» کنند. البته یا خیال‌پردازی‌های شخصی می‌توان با احترام به کنار آمد، اما با «حجت‌سازی» هرگز. اگر ولایت بر غزل‌های حافظ را درست بپنداریم، باید به حال مردمی تاسف بخوریم که قرن‌ها با حافظ بی‌یاورانی دلسوز به سر برده‌اند!
برخی کهن و کهنه یودن زیان را دلیلی کافی دانسته‌اند برای دخالت. اما مگر شاهنامه قدیم‌تر نیست؟ مگر نقالان و مردم عامی تا همین چند ده پیش شاهنامه را بیشتر از امروز نمی‌خواندند و نمی‌شنیدند؟ فردوسی خود را نگهبان زبان فارسی می‌‌دانست و از بیان آن ابایی نداشت و حافظ بر شهد سخنش می‌بالید و مردم با کلام این دو این دو ابرمرد فخر فروخته‌اند و می‌فروشند.
و اکنون ما درآمده‌ایم که دست نگهدارید که هنوز کار شناخت این دو به پایان نرسیده است! دل من یکی که به کل حسین می‌سوزد. بیچاره بی‌سواد یک عمر حافظ ازیر کرد و خواند و غزل گفت، بی‌آن‌که حافظ را بشناسد و بفهمد!
درباره سهوهای نساخان، به زیرنویس‌ها که نگاه می‌کنم، با هیچ فاجعه‌ای رو به رو نمی‌شوم. البته نه به این معنی که دست بر روی دست نهیم.
فکر می‌کنم اشکال کار در این است که ارباب تخصص ما کار خود را کاری همگانی می‌پندارند. در هیچ کجایی کار پژوهشگران عرصه ادب به همگان مربوط نمی‌شود. و اگر دیوانی از شاعری کلاسیک وجود دارد، چنین نیست که صد دیوان از این شاعر به نام پژوهشگران باشد! ما در ایران بدون نام پژوهشگران نمی‌توانیم به خرید دیوان حافظ برویم!
همین است که انواع حافظ داریم به جای حافظی واحد!
باید پژوهشگران کار خود را بکنند و مردم حافظ خود را داشته باشند و چنین نباشد که «تقلید» از مراجع حافظ شناس، حافظ را، که از هرچه رنگ تعلق داشت آزاد بود، هر روز به اسارت کسی در بیاورد!
نه! این بیست کتابی که من امروز درباره حافظ دریافت کردم، به کارم نمی‌آیند. البته برای کاری که در پیش گرفته ام. وگرنه هرگز از سرمه چشم بی‌نیاز نیستم.
من چون حافظ‌شناس نیستم، می‌خواهم مانند اهالی فکر کنم و در جبهه‌ای باشم که می‌خواهد حافظ سنتی خود را داشته باشد! اهالی ساکتی که می‌خواهند درباره عشق از دید حافظ با هم گفت و شنود داشته باشند. و یا اهالی ساکتی که می‌خواهند بلند فکر کنند!
بنا براین گاهی بلند فکر خواهم کرد و به موسیقی کلاسیک ایران گوش خواهم سپرد، حتی اگر گاهی از نادانی به آن فقط به چشم موسیقی بی‌کلام گوش دهم.

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | ششم آذر ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

شب نوشت دوم
مدینه فاضله واژگان حافظ (11)

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
به‌جز از خدمت رندان نکنم کار دگر
......

در مدینه واژگان حافظ، با هر گامی که برمی‌مداری، ناگزیری از نو حیرت کنی از رفتار واژه‌ها با یکدیگر.
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک‌بار دگر
حافظ روزی را روز خرمی می‌داند که گریان به در میخانه رود، برای آب‌پاشی. او در این روز شادمان خواهد شد، اما یک بار دیگر به آب چشمش نیاز خواهد داشت. برای پاشیدن. حافظ با این بیت دو کار می کند: حرف دلش را به زیباترین صورت ممکن و به سبک و قانون شهر واژه‌هایش می‌زند، و دیگر این‌که خواننده را از واژه‌ای به واژه دیگر می‌دواند! همچنان که از قومی به قومی دیگر می‌برد. قومی بی‌معرفت و قومی دیگر که باید نخست آن را با کمک خدا بیابد و گوهرش را به یکی از افراد آن عرضه کند. این قوم دوم و یا عضوی از آن کجاست؟ مگر یاری که بی‌نگاه به گذشته رفت، از میان قوم اول نبوده است؟ اگر این قوم بی‌معرفت بوده است، پس چرا خواجه حاضر به فراموش کردنش نیست؟ چرا می‌خواهد گوهرش را به خریداری دیگر ببرد؟ اصلا این گوهر چیست؟
واژه‌ها چنان خوش‌آهنگ کنار هم چیده شده‌اند که بسا نمی‌فهمم که چه خوانده‌ام و می‌فهمم که خوشم آمده است! درست مانند موسیقی بی‌کلام. در موسیقی بی‌کلام هم هرکسی با ظن خود فکری به حال خودش می‌کشد. موسیقی بی‌کلام حافظ مانند بالت رقس هم به همراه دارد. واژه‌ها رقصان می‌گذرند. گاهی دست‌افشان و از پرده برون‌افتاده و زمانی مانند اشباح در زیر پرده‌ای از ابریشم سفید و یا رنگارنگ!
واقعیت این است که ما با مدینه حافظ بیگانه هستیم!
در بیت بعد باز حافظ، چون در پیله رنجی که پیرامون روح و روانش تنیده است، نمی‌گنجد، بی‌تاب است و بهانه می‌گیرد و پیله می‌کند؟
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به‌دست آورمش باز به پرگار دیگر
این واژه «کبود» چه کارساز نشسته است در جای خود و طعنه می‌زند به «نیلگون» و اگر بخواهی به «گنبد مینا»! این است نشانی از مدینه فاضله واژگان حافظ!
و در حیرت می‌مانم از صداقت بی‌مرز حافظ در بیان دودلی های بشری خود:
عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند!
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر!
گویا سخن از دو معشوق است. یکی با غمزه شوخ و هوش‌ربا و دیگری با طره طرار. کمنداندازان...
و بعد در شگفت می‌ماند:
راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هرزمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هم از موسیقی راز پنهان لذت می‌بری و هم از راز سربسته. هر دو جان کلامند و کلام جان!
و بعد گله که:
هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
و بعد کودکانه، اما با شجاعت گناه را تنها از آن خود نمی‌داند. پای بشر را به میان می‌کشد. بشری که کارش را با «آدم» آغاز کرده است:
بازگویم نه درین واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند درین بادیه بسیار دگر!
اما امشب بری نخستین بار از خود می‌پرسم، اگر طراری به سراغ معشوق حافظ می‌آمد چه؟ حافظ به این طرار چگونه می‌نگریست؟ و امیدوارم که در دنباله کار، در یکی از غزل‌ها به پاسخی برسم. این‌که حافظ با پیداشدن طرار اشک بریزد هیچ اشکالی ندارد. اما اگر نگاه او همراه نفرت باشد جای حرف بسیار است.
معمولا ما مردها، به هنگام سرودن شعر، عشق را موهبتی الاهی، فقط برای مردها می‌دانیم. زن را به هزار زیور می‌آراییم، الا حق عاشق شدن با دل مستقل خود. در شکستن هیولای خودمان آواز حزین سرمی‌دهیم، اما به خُرد شدن زن در درون خودش بی‌اعتنا هستیم. اغلب صدایی هم از درون به بیرون رخنه نمی‌کند!
می‌خواهم با نگاه حافظ آشنا شوم. پیداست که در انتظارم تا جای این شیوه در شهر واژگان حافظ خالی باشد و واژه «معرفت» در مصرع اول بیت سوم معنای شفاف‌تری بیابد.
شگرد یا هنر خواجه در مدینه فاضله واژگانش استفاده از ظرفیت کامل واژه‌هاست و دیگر، ناتمام رها کردن غزل. و همین هنجار می‌اندازد مشکل‌ها! غزل‌ها دانه‌های خوش‌تراش یک نسبیح هستند...
بیت آخر غزل می تواند کلیدی باشد از دسته‌کلید شهر واژگان حافظ. شاید کلید ویژه اتاق اعتراف! اما ظاهرا تنها برای گرفتاری خود او. نه موجود شکننده‌ای که او دوستش دارد و او هم می‌تواند از درد بنالد!...
واقعیت این است که مردها از سده بیستم است که تمایلی ناچیز پیداکرده‌اند که گاهی درد زن را هم به رسمیت بشناسند. اگر در میان غزل‌های حافظ به نشانی از این تمایل بربخورم، حکم به مشروطه بودن حکومت مدینه فاضله و یا آرمانشهر واژگان حافظ خواهم داد!
و در همین‌جا میلی غریب دارم به فاش سربسته این حقیقت که گاهی از نگاه بزرگ‌ترین شاعرانمان به زن رنج بسیار برده‌ام!...
شاعران با آرایه‌های بیرونی باروی زن چنان سرگرم می‌شوند که دژ پشت بارو را از یاد می‌برند...

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | | 0 نظر

شب نوشت
مدینه فاضله واژگان حافظ (10)
«حافظ آسیابان و من» سابق!

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم

خواه حافظ عارف باشد یا فیلسوف و خواه عابد و زاهد، بشری است مثل من. به تو کاری ندارم!
واقعیت این است که اغلب این فلسفه و عرفان و زهد خود خود حافظ را از یاد ما می‌برد و بی انصافی می‌شود در حق بشری که گاهی خالص خودش است. چرا باید حافظ گاهی سری به دل خودش نزند و حافظ بشری خودش نباشد؟
من هم گاهی تاریخ می‌نویسم، زمانی ترجمه می‌کنم، گاهی قصه می‌نویسم و شعر می‌گویم و همیشه می‌توانم در کنار این کارها و یا بدون آن‌ها عاشق و شیفته باشم و به قول سهراپ سپهری آب را بی‌فلسفه بنوشم. من آفریده شده‌ام برای دوست‌دالشتن و عاشق‌شدن و دامن از دست دادن و همچنین نوشتن و ترجمه کردن و سرودن... وگرنه چه نیازی بود به شقایق که همشهری‌های من آن را «گل‌دختران» می‌نامند؟... و یا قاصدک سبک‌پا بر سر راهم، که گاهی فکر می‌کنم که واقعا قصد مرا دارد؟...
چرا نتوان شیفته کسی شد که نصاب حسنش در حد کمال است و زکاة نطلبید از او در مسکنت و فقر؟
برای من حافظ دانا (فیلسوف یا عارف گاهی بلاتکلیف) گاهی کودک هم می‌شود بهانه سیب و شهد عسل هم می‌گیرد. عدل مثل من! من با این‌که یتیمم، سیب را دست خودم حرام نمی‌بینم!...
مهم این است که حافظ با هر غزلش اسلیمی تازه‌ای می‌کشد که پیدا نیست که گل و برگش از شاخه اند، یا شاخه‌اش از گل و برگ. و نه تاج گیاه پیداست و نه زمینی که گیاه از آن رسته است. و کودکانه در میان ازل و ابد اسیر شیرت می‌کند و شهد و سیب بوستان. و با شیرینی کلامش علی‌الحساب شهد را می‌چشاندت! و پا که به سن می‌گذارد، بی مهابا سیب بوستان را با سیب زنخدان طاق میزند. بگذریم که حافظ همواره هم چون کودکان صادق است و هم چون پرسالگان، برنا و خردمند.
حافظ از همان واژه‌هایی استفاده می‌کند که من و تو. اما او می‌داند که کدام واژه لایق و شایسته همسایگی کدام واژه است.
چنان پرشد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
چه زبانی از این رساتر، دلنشین‌تر و شیرین‌تر؟ چگونه می‌توانستی از این زیباتر در معشوق حلول کنی؟ در حالی که میزبانی با تست، در یک چشم به‌هم‌زدن معشوق میزبان می‌شود. با این همه تو پستویی هم در ذهن خود داری که برای چشیدن معشوق به آن‌جا کوچ می‌کنی! مثل پستویی از کتابخانه‌ای با هزاران عاشقانه. کتابخانه‌ای که در آن هندسه رقومی هم عشق است! و طبیعی است که طبیعیات هم. که تاریخ و جغرافیا و زمین و زمان هم. چنین رفتاری می‌شود با تو در مدینه فاضله واژگان حافظ:
قدح پرکن که من در دولت عشق
جوانبخت جهانم گرچه پیرم
بیمی ندارم از به میان کشیدن «جامعه واژگان حافظ» یا «مدینه فاضله واژگان حافظ»! از این مدینه هرچه بگویی کم گفته‌ای. حافظ این مدینه را در دستان با کفایت خود دارد. مدینه‌ای که هنوز برای ما «اوتوپیک» است. خواجه در شهر خود، که دولت عشق است، می‌چرخد. فضای سینه حافظ پر است از معشوق و به اشغال معشوق درآمده است و او خود را شهریار دولت عشق می‌نامد!
قراری بسته‌ام با می‌فروشان
که روز غم به‌جز ساغر نگیرم
دیگر غم چرا؟ برای این‌که او بشر است. او هرگز فراموش نمی‌کند که بشر است و برای روز مبادا با می‌فروشان قرار می‌بندد!
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبیرم
پیداست که مطرب و می اشاره به رستگاری او دارد. آن‌جا که رنگ تعلقی وجود ندارد...
اما او می‌داند که پیرامون او غوغاسرا است و مردمان سرگشتگان غوغا و او باید همچنان منت‌پذیر پیر مغان باشد.
اما وای بر من که هنوز معنی این «پیر مغان» و «دیر مغان» را نمیدانم.
این پیر مغان کیست و دیر مغان چیست که از مدینه فاضله واژگان حافظ بیرون نمی‌مانند؟
وای بر من که دوهزار و پانصد سال از جشن مغ‌کشان روزگار داریوش گذشت و کوتاهی کردم در یافتن نوشته‌ای در این باره!
وای بر من که باید از واژه‌های «مجیک» و «ماژیک» به جادوی جادویی این نام برسم.
راستی این انجمن «بناهای آزاد» چه قرابتی با این انجمن «دیر مغان» ما دارد؟ انجمنی که بیش از هزار سال پیش، برای ایستادگی در برابر امیران و شاهان ستم‌پیشه جان گرفت.
آیا با اصطلاح «دیر مغان» حافظ ، مردم شیراز او هم مانند ما بیگانه بوده‌اند و مانند ما کوششی برای شناختن آن نمی‌کرده‌اند؟
بیم آن دارم که غزل‌های خواجه را به پایان ببرم و هنوز به حریم «دیر مغان» او راه نیافته باشم. و تازه به چه کار می‌آید راه‌یافتن من، که فقط ظن من خواهد بود ؟
امروز دلم به این خوش است که در مدینه فاضله واژگان حافظ به سرمی‌برم. شهری که آن را پس از ده غزل یافته‌ام. شاید دگر غزل‌ها به دادم برسند! فقط بیم آن دارم که فضای سینه‌ام را شهر حافظ چنان به تصرف خود درآورد که دیگر جایی برای فکر خویشم باقی نماند و در پستوی ذهنم معشوق میزبانی حسود باشد!
نمی‌دانم راه حلی که حافظ برای خود یافته است، به کار من غریبه خواهد آمد؟
خوشا آن‌دم که از استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
تازه حافظ، این بشر، خود گله دارد:
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
زبام عرش می‌آید سفیرم
البته در حال گله میدان را خالی نمی‌کند:
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگرچه مدعی بیند حقیرم!

با فروتنی
پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | پنجم آذر ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

توضیح
توضیح درباره نگاه من به غزل‌های حافظ

از روزی که مرتکب نوشتن برداشت‌هایم از غزل‌های بزرگ‌ترین انسان ایرانی حافظ شده‌ام، گاهی دوستان به گزینش عنوان «آسیابان» خرده گرفته‌اند. عنوانی که هرآن می‌توان عوضش کرد!
واقعیت این است که من از همان آغاز می‌خواستم برداشت‌ها و احساس‌هایم را دستکاری نکنم، تا ببینم که اگر معجزه‌ای شود و یک ایرانی را به حال خودش رها کنند، درباره حافظ چگونه فکر می‌کند! از همین روی حتی از خواندن برداشت‌های دیگران صرف نظر کرده‌ام، تا مبادا خالص بودن نگاهم وجاهت خود را از دست بدهد. از این بیم داشتم که ناخواسته نگاهم به این سوی و آن سوی بدود و به جای پرداختن به برداشت‌های بی‌شایه خودم، به نقد آثار دیگران بپردازم، که برنامه کارم نبود.
در آغاز نخستین گفتارم نوشتم:
من اگر نانوای محل می‌بودم، هرگز به حافظ نان بیات نمی‌دادم!
برای این‌که او هم به کسی غزل بیات نداده است.
واقعیت این است که حافظ شعر نگفته است، راستی را به گونه‌ای در دهانش آسیاب کرده است که نیازی به الکش نباشد و بعد آن را با حرارت مغز و دلش و حلاوت دهانش پخته است. و به راستی، این دو آتشه سبب گرمی بازارش شده است!

چشم! عنوان را عوض خواهم کرد. خوشبختانه دستم پر است و می‌توانم گاهی بگویم: «حافظ آسیابابان و من سابق»!
پس تا یافتن نامی جدید از نوشتن «حافظ آسیابابان و من سابق» خودداری می‌کنم. گمان نمی‌کنم دوره فترت زیاد طولانی شود.

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | | 0 نظر

شب نوشت
حافظ آسیابان و من! (9)
فهرست دفتر خاطرات!

یادباد آن‌که نهانت نظری با ما بود
رقم مُهر تو بر چهره ما پیدا بود
......

کیست که کسی در نهانش نظری با او نداشته بوده باشد و روزگاری جای مُهر حضور کسی بر چشمش چون چشمه‌ساری ندرخشیده باشد؟
کیست که بارها از سرزنش چشم یار حضور مرگ را نچشیده بوده باشد و بارها با لب شکرخای یار به مرگ نخندیده بوده باشد؟
کیست که مست عشق، در مجلس انس، تنها خودش را و یارش را با امین‌ترین غریبه جهان نیافته بوده باشد؟
کیست که در پرتو رخ یار فارغ از غم نشده باشد و دل سوخته اش را بی ‌پروایی ازسوختن به طواف آتش نگمارده بوده باشد؟
کیست که در بزم ادب خنده مستانه یار برایش چون نقل و نبات بر سینه دف نغلتیده باشد؟
کیست که با خنده یار به یاد یاقوت قدح نیافتاده بوده باشد و در میان خود و لعل یار حکایت به حکایت مجلس نیاراسته باشد؟
و کیست که فهرست خاطرات خود را چنین خوب و کوتاه و شفاف مرتب کرده بوده باشد، تا بتواند در فصل پیری فصل به فصل به میهمانی جوانی خود برود؟
اما خواجه فراتر هم می‌رود، با آفریدن یکی از زیباترین تصویرهای جهان:
نگاری کمربسته، در حالی‌که ماه را در رکاب خود دارد، جهان پیما می‌شود و به همه آفاق سرمی‌زند و حلقه ای می‌شود با جهانی در میان.
و شگفت این‌که حافظ خود را در مسجد می‌بیند و حسرت خرابات را می‌خورد.
وشگفت این‌که گویا دیگر از سفتن گوهر عاجز است.
چه شده است؟ چه پیش آمده است؟
من می‌دانم. اما می‌ترسم برزبان آورم!
پس در دلم نجوا کنم:
حافظ بشر است!
می‌تواند گه این‌جا باشد و گه آن‌جا!
بحث بر سر عشق و ذکر حلقه عشاق هم می تواند چون ماه گردون دور آفاق بچرخد و هردم از یکی از جاهای پیشین خود سردرآورد!
پس بر سر تربتش چون گذری همت خواه!...

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | چهارم آذر ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

شب نوشت
حافظ آسیابان و من! (8)
دو راهی یا آغاز راه؟

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چییست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟
......

به گمان من ما ناگزیریم دست کم یک بار سری بزنیم به شیرازی که حافظ در نیمه سده هشتم هجری در آن می زیسته است. شهری که به گفته خود حافظ دولت شاه ابوایحق مستعجل بوده است و شاهان آل مظفر و بازمندگان تیمور همین قدر می شد که برای خود باغی و کاخی بسازند، تا رسیدن به ویرانی های مغول و تیمور که اگر لنگ نبودی چه می‌کردی! بگذریم از منازعات خود اینان در میان خودشان و از کیسه خلیفه که این بار مردم بی‌پناه بودند. حمدالله مستوفی که در زمان حافظ شیراز را دیده است، می‌گوید، بی‌نوا بسیار دارد و متمول به ندرت.
کوچه‌ها تنگ و بی‌پنجره و چنین نیست که از فضای غزل‌های حافظ بگیری که سر هربرزنی میخانه‌ای است، با ساقی و خنیاگر لطیف. برعکس تا بخواهی مسجد و بقعه. و تا بخواهی باغ و بوستان که سرشاخه‌هایش را در فراز دیوارهای طویل و کور می‌توانستی ببینی. و نپندار که از آن «مِزُن‌هایی» که در اواخر سده 18 و سراسر سده 19 در فرانسه مکتب مکتب‌های نویسندگان و آهنگسازان بودند، خبری!
و از عطر بیژن و غیره هم نه خبری. و آب کمیاب. و حمام به زحمت اگر واجب افتد. از مسواک و آدامس هم خبری نیست! در جامعه‌ای مردانه. و جمال زنی در گذر تخم ابلیس. و شاعران سرریز مدارس دینی و حوزه‌های علمیه. تازه برای مدتی کوتاه، تا گردنکشی لشکر انگیزد که خون بی‌نوایان ریزد و مردم کوچه و بازار را هرس کند. نه عاشقان را. عاشقان فراموش می‌کردند عشق.
حافظ را می‌بینم در محله‌ای از شیراز. شهری همانند نایین امروز، اما بی‌خیابان و پنجره. با چند مرد دیگر. برای رفتن به کنار آب باریکه رکناباد. با بقچه‌ای زیر بغل... نه انواع «ساندویچ» و «نوشابه» و تنقلات. حداکثر نان بیات و پنیر و کشمش و تخمه!... با ریگی در کفش. و احیانا دُملی در زیر بغل!... بی سافویی از عهد عتیق و کاملیایی و نانایی از دوره امیل زولا!...
شاید هم نشسته در زیر لحاف کرسی و یا در ایوانی رو باغچه‌ای کم‌آب. در بیرون. تنها. یا هم با چند دوستی که آمده‌اند به تماشای رقص واژه‌ها و تماشای خنده شمع.
«در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد توفان را»!
اکنون برگردیم پیش خودمان! داشتیم غزل خواجه را می‌خواندیم. خواجه‌ای که همگان او را در هاله‌ای از عطر رفاه و زیبایی و همه وجاهت‌های مدنی می‌بینند و می‌یابند.
سخن از مسجد است و میخانه. یعنی شریعت و طریقت.
برای من از همین بیت اول پیچیدگی داستان آغاز می‌شود. اگر «پیر» برای نخستین‌بار از مسجد به میخانه می‌آید، پس پیش از درآمدن به میخانه، مقام پیری یافته بوده است. اما بیت دوم نشان می‌دهد که پیر برای نخستین‌بار روی سوی خانه خمار دارد و مریدان بلاتکلیف هستند. یعنی پیر میخانه ندیده مریدانی هم دارد. سپس، چون از ازل سرنوشت چنین رقم خورده است، پیشنهاد می‌شود تا رهروان در خرابات طریقت با هم هم‌منزل شوند.
در شیراز، در پشت دیوارهای بی‌روزنه و بی‌پنجره‌ای که شناختیم، چه می‌گذشته است؟ پیش از شناخت حافظ و غزل او، که به تعبیر من هریک مانیفستی است برای خود، باید ببینیم که در شیراز چه می‌گذرد. آشنایی با نگرانی‌های فرقه‌های متفاوت مذهب‌های شیعه و سنی راه را به جایی نمی‌برد. پیشینه داستان بسیار کهن‌تر از این نگرانی‌هاست. دست‌کم تا حکمت خسروانی ایران باستان که سهروردی ناقل و یا رابط آن به دوره اسلامی بود. نه! از این هم فروتر. به آغاز دوره‌ای که انسان متوجه سرگردانی خود شد و آن را کشف کرد. من کشف این سرگردانی را بزرگ‌ترین کشف او می‌دانم. البته به قول باستان‌شناسان با باقی‌مانده لایه‌هایش....
می‌توان گفت که حافظ مردی لطیف و عاشق‌پیشه بوده است و حساسیت‌هایی درباره زیبایی‌های جهان پیرامون خود داشته است، و می‌توان گفت حافظ عارف بوده است و طریقت خود را داشته است. اما برای ادعا زیر پای بسیار محکمی باید.
این مرد خیلی شفاف از ازل سخن می‌گوید. گاهی در آغاز راه، گه در میان راه و یک بار هم در شبی که وقت سحر از غصه نجاتش دادند! ما حال و هوای هیچ بخشی از راه حافظ را نداشته باشیم هم، دست کم به قول خود او باید توجه کنیم. و خوشبختانه در این توجه با مردی بسیار پاک‌سرشت و راستگو و «بی شیله‌پیله» سر و کار داریم. او راستگویی کودکان را دارد. و گاهی شیطنت‌های کودکان را هم. هنگامی که بر سر چندراهی قرار می‌گیرد. او کار خود را می‌کند و اصلا کاری به این ندارد که بر مشکل ما می‌افزاید. با خودش نیز چنین است:
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها
و در هر فرصتی اشاره‌ای می‌کند:
عقل اگر داند که در بند زلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما!
پیداست که در این‌جا نیز عشق مقدم بر عقل است... که حوصله بحثی پایان‌ناپذیر را می‌طلبد.
این کدام روی و جمال است که آیتی از لطف را برای حافظ کشف کرده است که او از لحظه کشف جز خوبی و لطف نمی بیند؟ و جز کرامت و کمال؟ شاید بتوان با غزل‌هایی از این دست به تاریخ سرایش ساقی‌نامه هم دست یافت. زمانی که خواجه سخت بی حاصل افتاده بوده است.
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتش‌ناک و سوز سینه شبگر ما؟
پیداست که این آتش، آن آتشی نیست که شمع را به خنده وامی‌دارد...
برگردیم باری دیگر به شیراز روزگار پس از مغول و تیمور و کوچه‌های تنگ و بی‌پنجره و نگرانی های فرقه‌ای و مذهبی که گاهی چون به سود فرمانروایان بودند، دامن هم زده می‌شدند...
و فراموش نکنیم که هیچ ناشری هم در پی حافظ نیود...
در پایان این غزل اعتراف می کنم که از درک بیت آخر عاجزم:
تیر آه ما زگردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود، پرهیز کن از تیر ما

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | سوم آذر ماه ۱۳۸۶ | 1 نظر

روزنوشت


حافظ آسیابان و من! (7)
آخرین غزل حافظ!

بی‌تردید عرفان ایرانی برآیند سازش و كنارآمدن دین با فلسفه است‌. عرفان ایرانی و به دنبال آن عرفان اسلامی برآیند بی‌مانند و باشكوهی است از گفت و شنود دین‌داران و فیلسوفان در مدنیت بشری‌.
تنها در عرفان است كه دین زیباتر از فلسفه است‌، به شرطی كه با فلسفه نفس بكشد. فلسفه نیز كه هیچ‌گاه برای پرسش‌های منطقی خود پاسخی نیافته بود، در كنار عارفان به آرامشی نسبی دست می‌یابد. شگفت‌انگیز است كه در ایران و به تبع ایران در جهان اسلام در مناظره پنهان و آشكاری كه میان فلسفه و دین وجود داشته است‌، هرگز نبردی غیر قابل تحمل در نگرفته است‌. شاید از تجربه و شگردهای این مسالمت بتوان در ناتنی‌زدایی سود جست‌. و در این روزگار سخت از ستیز با عارفان دست‌كشید. و به حرمت عارفان از ستیز با عارف‌نمایان هم‌!
فراموش نكنیم كه تنها عرفان ایرانی بود كه در رؤیای خود، با زبانی مستعار، از سست‌عناصران و از دیوان و ددان دل‌گرفته و ملول می‌شد و در پی یافتن «انسان‌» برآمد. البته در اندیشه مدام از این‌كه با زبان مستعار و با رقصی در میانه میدانی از ناكجاآبادی خیالی‌، دسترسی به دامان «انسان‌» آسان نخواهد بود.
اگر فلسفه نمی‌تواند بدون ریاضی نفس بكشد، عرفان با هوای خود هوای فلسفه را برای نفس كشیدن دارد!
گفت و شنودی پایان‌ناپذیر بر سر عارف بودن و نبودن حافظ وجود دارد. پس در این فضای كوچك حاجتی به پرداختن به این موضوع نیست‌. اما من پس از 42 سال آشنایی با افلاتون به این باور رسیده‌ام كه او بر سردر آكادمی خود می‌توانسته بنویسد: هركس كه كه حافظ را نمی‌شناسد به این آكادمی وارد نشود. و می‌دانیم كه افلاتون نخستین عارف فیلسوف و یا فیلسوف عارف جهان است‌. سقراط در «فِدون‌» با هوای عرفان در ریه خود جام شوكران را بالاكشید. و گمان نمی‌كنم كه اگر بگویم كه سقراط شمس تبریزی افلاتون است‌، سخن به گزاف گفته باشم‌.
برگردیم به شیراز خودمان‌!
شاید غلو به نظر برسد اگر حافظ را سالار كمال در ایران بدانم‌، دلنشین در هرحال خواهد بود:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی‌خود از شعشعه پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارك سحری بود و چه فرخنده شبی‌
آن شب قدر كه این تازه براتم دادند
.....
كمی آرام بگیریم و بعد این سه بیت را چند بار بخوانیم‌
.....
یعنی می‌توانیم بر این باور باشیم كه حافظ را وقت سحر زلف‌آشفته‌ای بی‌خود از شعشعه پرتو ذاتش كرده است و او صبح روز بعد تا چشمش را باز كرده است‌، كوس برداشته است و دویده است پشت بام‌؟ و بانگ برداشته است كه‌:
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و این‌ها به زكاتم دادند
و تكلیف دیگر غزل‌هایم روشن است‌:
بعد ازین روی من و آینه وصف جمال‌
كه در آن‌جا خبر از جلوه ذاتم دادند
آیا در این آیینه دیگر حتی ید بیضا نقشی ندارد؟
خواجه مانند كودكی معصوم می‌گوید كه به پاس جور و جفایی كه كشیده است‌، ندایی از غیب به او مژده دولت صبر و ثباتش را داده است‌.
اما چرا «صبر»؟ صبر یعنی صرف نظر كردن از رسیدن فوری به مقصود. اما مقصود كدام است كه بی‌خبران حیرانند؟! از همین‌جا و در همین‌جاست كه آن گفت و شنود پایان‌ناپذیر آغاز می‌شود. آدمیان در حالی‌كه هنوز در تعریف «مقصود» مشكل دارند، چگونه می‌توانند درباره كسی كه مدعی است به مقصود رسیده است تصمیم بگیرند؟
و شگغت‌انگیز است كه كسی ادعای نبود حلاوت منحصر به فرد ندارد، اما حلاوت را هركسی خود حلواحلوا می‌كند!...
حافظ هم‌:
این همه شهد و شكر كز سختم می‌ریزد
اجر صبری‌ست كزان شاخ نباتم دادند
اما سحرخیزان كدامند كه با همت حافظ دمسازند و دست به دست می‌دهند تا حافظ را از غم «بودن‌» برهانند؟
یادمان باشد كه حافظ در جایی دیگر از افشای نومیدی خود بیمی نداشته است‌:
ما بدان مقصد عالی نخواهیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند!
لابد سحرخیزان‌.
واقعیت این است كه اكنون حافظ در سرمنزل مقصود است‌. و به گمانم دیگر دم فروخواهد بست با این آخرین غرلش‌! ما معمولا از سر راحتی غزل‌های خواجه را با قافیه‌ها ردیف می‌كنیم و حافظ ناتورالیست را با حافظ رئالیست و سورئالیت و اگزیستانسیالیست و غیره و غیره و بی‌دل و مغروق دل و عارف‌، فارغ از سن‌، درهم می‌آمیزیم و رای خود را می‌زنیم‌. و نمی‌كوشیم در حد امكان به سن و حال و هوای این بشر نیز كاری داشته باشیم‌. مشغولیت ما بیشتر با نظر دیگران است‌، تا با دل خود حافظ...
و این را هم با خودم بگویم كه آری حافظ هم مانند من عاشق شیدا شده است و زیباتر از من دل را مشغول داشته است‌. پیداست كه سهمی از لطافت در سخن حافظ از چشمه عشق جوشیده است و تن و روان او را صفا داده است و نفسش را به بوی خوشش مشكبار كرده است‌...
در هرحال من با خودم می‌گویم كه این آخرین غزل حافظ است در سرمنزل مقصود. اما حتی یك گام از حاشیه گفت و شنودهای پایان‌ناپذیر به درون نمی‌كشم كه كار من نیست‌!...

با فروتنی
پرویز رجبی

--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | دوم آذر ماه ۱۳۸۶ | 3 نظر

شب نوشت
حافظ آسیابان و من! (6)
کنار رفتن نقاب از رخ اندیشه!

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
......

حافظ می‌فرماید، كه دیده است‌، كه چگونه‌، فرشتگان سرشته گِل آدم را به پیمانه می‌زنند و شنیده است‌، كه از ازل و از نخستین دم آفرینش و پیدایش گنبد مینا، جام جهان‌بین همراه آدمی بوده است‌!
در اسرارالتوحید شیخ ابوسعید می‌خوانیم: «شیخ ما گفت خداوند تعالی پیش از آن كه این كالبدها را آفریند، جان‌ها را به چهل هزار سال بیافرید و در محل قرب بداشت و آنگاه نوری بر ایشان نثار كرد و او دانست‌، كه هرجا، از آن نور، چه نصیب یافت‌. و آن نصیب ایشان را نواخته می‌داشت‌، تا در آن نور می‌آسودند و در آن پرورده می‌گشتند»
و سعدی می گوید: «نشان بر تخته گیتی نبود از عالم و آدم‌، كه جان در مكتب عشق از تولای تو می‌زد دم‌».
و حافظ پس از جام جهان‌بین خود، باری دیگر به آفرینشی نو می‌پردازد... غوغایی آکنده از سکوت!...
باری دیگر سفینه فلسفی حافظ، پس از یک هزاره و چند سده، در کرانه دریای روح افلاتون پهلو می‌گیرد.
اما تا روز سرایش این غزل، پرده چنین بی‌پرده از رخ اندیشه به کنار زده نشده بوده است.
این بار نیز خواجه ما چنان خودمانی پرده را بی‌پرده به کنار می‌زند که گویی در گوشه‌ای از میخانه پاتوق نشسته بوده است، که یردباری هفت آسمان به پایان می‌رسد و ملایک حرم ویژه آسمان‌ها سرزده سر‌می‌رسند و دق‌الباب می‌کنند و بساطشان را پهن می‌کنند و گل آدم را می‌سرشتند و به قالب می‌زنند. سپس از حال حافظ می‌پرسند و در کنار او می‌نشینند و به همراه او باده مستانه می‌زنند.
حافظ، شاهد این رویداد غریب، نه غافلگیر است و نه شگفت‌زده! این آسمان بوده است که بار امانت را تحمل نکرده است و نیازمند شهادت حافظ افتاده است!
در حقیقت حافظ بزرگوار که ستیزه‌جویی مردمان را ناشی از گمراهی می‌داند و بخشیدنی، انتظاری هم جز این نداشته است. سخت پیداست که او در درون خود انسانش آرزو بوده است، اما بدون رستم دستان، به آرزویش دست یافته است. و این سرشت وجیه حافظ است که او را «بچه خوب ایران» می‌شناساند و متفاوت از دیگران!
حافظ مردی که گورش جان می‌بخشاید و به بخشندگیت می‌خواند. گوری که سفره عقد عاشقان است و عطر مهتاب و گیسوی یار می‌پراکند.
نمی‌دانم! اما در درونم میل دارم که «اویی» را که حافظ به صلحش شکر ایزد می‌گوید، «آدم» بخوانم. آدمی نو و به کمال که ملایک به پیمانه‌اش زدند. لابد که چنین بوده است که پاک‌اندیشان، رقص کنان ساغر شکرانه زده‌اند.
حافظ آتشی را که روشنایی می‌بخشد، اتش نمی‌خواند. برای او آتش ستمبار آتش است.
و اینک که آدم دلخواه او به پیمانه خورده است، آسوده‌بال می‌تواند از رخ اندیشه نقاب برگیرد و زلف سخن را به شانه بسپارد!
زلف یار آشفته است و زلف قلمی که بار دارد آراسته. اما هردو زلف مصفا.
این است که ما همه عاشق حافظ هستیم. او به چشم خود دیده است که ملایک پیش از آن‌که ما فلک را سقف بشکافیم، دست به کار شده‌اند و سری به پایین زده‌اند و پس از استراحت بسیار طولانی روز هفتم آفریدگار عالم، انسانی نو به پیمانه زده‌اند...
دریغ که در میان غزل‌های خواجه، به تاریخ سرایش این یکی غزل دسترسی نداریم!...

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | اول آذر ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

شب نوشت
حافظ آسیابان و من! ( 5)
معمای عشق و پرده عصمت!


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
......

این یکی غزل خواجه آدمی را گیج و درمانده می‌کند. برای من درک آن خیلی دشوار است. این غزل نمی‌دانم به کدام دوره بیش از جهل سال سرودن تعلق دارد. «پند پیر دانا» هم کمکم نمی‌کند. چون پای «جوانان سعادتنمد» هم در میان است!...
روسپیان بی‌نوا در کجایی و در چه روزگاری شوخ و شیرین‌کار بوده‌اند، که در روزگار درمانده حافظ بوده باشند؟ آن هم برای باریک‌بینی چون حافظ. در روزگاری که از غزنویان به بعد همه سرای ایران خوان یغمای ترکان بوده است.
به‌راستی حافظ که پرده عصمت را تنها با عشق مصالحه می‌کند و معامله، اجازه می‌دهد که روسپیان مفلوک دل او را بربایند؟ در کجایی و در کدام روزگاری پیری دانا را، که با پند خود جوانان را به سعادت و رستگاری می‌رساند، چنین بوده است؟ او جوان سعادتمد هم که باشد، دل به لولیان مفلوک نمی‌سپرد و خوش نمی کند... تازه در کدام محفل. ایران که محافل امیل زولایی نداشته است که بتوان یک «نانا» در آن میان یافت. بگذریم از هنجارهای سنتی خودمان و از تفاوت فاصله‌ای که از روزگار حافظ و زولا گرفته‌ایم.
به‌راستی این لولیان که بودند و ازآن کدامین محفل؟ حافظ با آن‌ها چه مراوده‌ای داشته است؟ و چقدر راحت از آ‌ن‌ها یادمی‌‌کند؟
بگذریم از کوچه‌های باریک و پیچ در پیچ مردانه‌ای که به یقین حتی یک پنجره هم به روی آن‌ها گشوده نمی‌شده است. و بگذریم از ساقی‌ها و خنیاگرانی که منحصر به فرمانروایان ریز و درشت بوده‌اند.
حافظ خوب می‌دانسته است که بر سر سمرقند و بخارا چه آمده است. این خوانی که از سده‌های پیش هنوز خوان یغما بود... من بسیاری از مورخان روزگار خودم را ندیده‌ام که اشاره‌ای به تاراج سلجوقیان کرده باشند. وسعت شعور و دانش و آگاهی حافظ، خواه جوان و خواه پیر، از نیمی از نیم بیت زیر هویدا است:
چنان بردند صبر از دل، که ترکان خوان یغما را.
آن هم در غزلی که «ترک شیرازی» باید دل به دست آورد و سمرقند و بخارا را، که پس‌مانده خوان یغما است، به خاطر خالی عاریه به اقطاع بگیرد...
غزل غریبی است. اشراف به جنت و اجحاف به آن، با آب رکن‌آباد و گلگشتی در پیرامون آرامگاه سعدی، مصلا. و قدرت کلامی که جز آن با هیچ منطقی نمی‌توانستی هم‌میهنان متعصب خود را شیفه جوی آبی کنی که بهشت از داشتن آن عاجز است و نفوذ کلامی که بتوانی آوازه رکن‌آباد را جهانگیر کنی. و از آن چراغ دریایی رفیعی بسازی برای همه روزگاران، که نه خودش پیداست و نه دریاییش موجود!
رکن‌آباد شاهرگ ایرانیان است و شناخته‌ترین و نامدارترین رود ایران. با یک وجب عرض و به طول حدود هفت سده. با آب‌نباتی روان برای شیرینکاران شهرآشوب. شگفت‌انگیز است که نفس خواجه به کسی مجال نمی‌دهد که چندان خرده‌ای بگیرد به لولیان.
غزل غریبی است این غزل. می‌اندازد مشکل‌ها. این یار کیست که از عشق ناتمام مستغنی است و جمالش بی‌نیار از «آب و رنگ و خال و خط». در حالی که به خال عاریه‌ای سمرقند و بخارا حراج می‌شود. غزل غریبی است این غزل. با این همه مشکل‌ها. و شگفتانگیز این‌که از محبوب‌ترین غزل‌های خواجه است. غرلی که در آن جنت به خاطر رکن‌آباد زیر سؤال رفته است و می‌رود.
غزل غریبی است این غزل. و تسلط حافظ بر کلام، و قدرت او در دگرگون‌سازی چشم‌اندازی که در آن سرگردانی. او حیران‌ترت می‌کند:
من ازآن حسن روز‌افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
برای من شگفت‌انگیز نیست که حافظ گناه زلیخا را به پای «حسن روزافزون» یوسف می‌نویسد. او در این بیت به آشکاری عشق را برتر از عقل و حاکم بر پرده عصمت می‌داند. و بعد عقربی جرار می‌اندازد به اتاق تاریکت، تا نه توان پیداکردنش را داشته باشی و نه یارای آسودن را. و حیران بمانی در نظربازیش!... من که مبهوتم:
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعاگویم
جواب تلخ می‌زیبد لعل شکرخوارا
نصیحت گوش‌کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حتی جواب تلخ زیب لب شیرین است. چون پای عشق در میان است. عشقی که حاکم بر عقل است.
مطرب و می نماد مجازی عشق است، نه گشاینده معمای دهر.
در پایان، حاظ دست‌افشان می‌شود و خود را به غنا می‌خواند از این‌که در سفته است و فلک را با عاشقانه خود مهار کرده است. تا در سر فرصت سقف بشکافدش!
نه! غزل غریبی است این غزل. من مبهوتم.
پس این همه آوازه چرا؟!

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | | 0 نظر

شب نوشت
حافظ آسیابان و من! ( 4)
چرا؟

زلف‌آشفته و خوی‌کرده و خندان‌لب و مست
پیرهن‌چاک و غزلخوان و صراحی در دست
.....

در این غزل خواجه با هفت صفت جادویی به عدد هفت جادویی مقامی تازه می‌بخشد. در حقیقت از خط قرمز جادو می‌گذرد و به سرای رمز و راز ناگشودنی خود درمی‌آید. سرایی که او نشانیش را می‌دهد و سرگردانت می‌کند!... چون این نشانی، نشانی آشنا ندارد! نرگسی عربده‌جوی و لبی افمسوس‌کنان، در نیم‌شب دوشین، این سوی سرای رمز و راز است و از جنس جادو. مستوره‌ای مستور، تا بگوید رموز مستی! رمز عشقی که عقل را دیوانه می‌کند و یا رود عقل را در دریا غرق می‌کند! با نشانی‌هایی در این سوی.
جادوی نفس گرم جادوی توبه‌شکن را در فراگوشت می‌شنوی و تسکین می‌یابی که دیرینگی عشقت قبول افتاده است. کودکی می‌شوی که از وجاهت آرامش خمار می‌شوی و عنقریب که به خواب افتی. خواب و تسکین و عشق مقبول از جنس هم می‌شوند. با رندی حافظ. آن رندی رندانه‌ای که از صدف کون و مکان بیرون است!...
حافظ «به رغم مدعیان» همین که می بیند، اگر هوس رندانه گفتن را در خود بکشد، از پای می افتد، بی بیمی از پیر و جوان، زلف آشفته ای را به بالین خود می آورد و هیچش از مفتی و داروغه باکیش نیست. حتی بی مهابا، سلطان جهان را به چنین نیم‌‌شبی غلام خود می خواند و ملامت علما را هم از علم بی عمل می داند و کار ساقی را عین الطاف!
عشق باده‌ای ناب می‌شود که خواب و بیداری نمی‌شناسد. احساس می‌کنی که خواب نیز هستی است و از جنس بیداری.
من آواز حزین را جز لالایی چیزی نمی‌دانم. به امید بخشایش خواجه، اگر نادرست افتاده‌ام!
حافظ بی‌معما و با صراحت، عشق را مترادف با باده می‌داند. همچنان که «آب حیات» هم آب است و هم آب حیات...
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده‌پرست
خواجه در این‌جا باز بازمی‌گردد به روز الست. همان ازلی که افلاتون مبلغ آن است:
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر!
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
حافظ همانی را می‌نوشد که روای پیمانه‌اش دانسته شده است. پیرامون پیمانه حافظ را بهشت فراگرفته است.
و چقدر زیبا خنده جام می و زلف‌آشفته خندان لب، حافظ را به اعتراف توبه شکنی وامی‌دارد. در حالی که حافظ توبه‌ای را نمی‌توانسته است بشکند. فقط دلش می خواهد که یک پایش در سرای رمز و راز باشد و یک پایش در میان مردمان پیرامون خود!

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | سی ام آبان ماه ۱۳۸۶ | 1 نظر

شب نوشت
حافظ آسیابان و من! (3)
صدگونه تماشا

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا می‌کرد
.....

کهن‌ترین‌ترین سندی که درباره جام جهان‌بین داریم، به گونه‌ای غیر مستقیم 29 رساله افلاتون است در نزدیک به دو هزار صفحه. هنر جادویی حافظ ما در این است که این حدود دوهزار صفحه را تنها در یک بیت به قالب زده است و تندیسی ساخته است که اگر در جلوی پیشخوان آکادمی افلاتون برپا می بودی، شاگردان افلاتون مکتب نرفته مدرس می شدندی!
و یا افلاتون بر سردر آکادمی خود می نوشتی، کسی که خواجه شیراز را نمی‌شناسد، حق ورود به آکادمی را ندارد!
این تندیس امروز چهل سال است، مانند شیوای هندی، جلوی چشمانم می‌رقصد. با هزار دست و هزار پا!
از دو تالاری که به برداشت من ساختمان فلسفی افلاتون دارد، یکی تالار «مثل» (ایده‌ها) است و دیگری تالار «بازیادآوری» و این تالار دوم جانمایه گفت‌وشنودهای (دیالوگ‌های) فیلسوفان و شاگردان در آکادمی افلاتون است. و سقراط چه کوشش ها می کند برای رساندن جان کلام... جان سخن این که ما با تولد خود همه چیزها را می‌دانستیم، اما همان‌دم از یاد یرده‌ایم و باید که رفته رفته عمواملی آن‌ها را به یاد ما بیاندازند...
و حافظ می‌فرماید:
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا می‌کرد
یک بیت و تمام!
این جم باید بالاتر از آن جمشید همه‌فن حریفی باشد که ما می‌شناسیم. او جمی است که حافظ می‌فرماید.
و اما در این بیت دو حقیقت موجود. یکی این‌که منظور از سال‌ها، سال‌های از روز نخست تولد است و حقیقت دوم آن‌که تا هنگامی‌که به وجود دانایی در درون خودت پی نبری، بیگانه هستی. بیگانه با خودت. گمشده‌ای هستی لب دریا. همچون دریای دانش. این دانایی ازلی است و گوهری است بیرون از کون و مکان.
اما با «پیر مغان» چه کنیم که به تایید نظر حل معما می کند؟ حافظ او را ازکجا یافته است؟ پیری که خرم و خندان به قدح باده خود که آیینه جم است صدگونه تماشا می‌کند. حافظ شگفت‌زده و آگاه از وجود ازلی چنین جامی، می‌پرسد، این جام را «خداوند» به تو کی داده است. و پاسخ می‌گیرد: آن روز که این گنبد مینا می‌کرد.
حافظ خود را بی‌دلی می‌یابد که از روز ازل همه‌چیز را با خود داشته است و او به غفلت، خدایا می‌کرده است.
من با احتیاط این «پیر مغان» را کسی نمی‌دانم جز خود حافظ!
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
و سپس حافظ فاش می‌کند که دیگران هم اگر به فیض برسند، همانی را می‌کنند که مسیحا می‌کرد. اما این‌که او منصور را یار خود می‌خواند، اعترافی است براین‌که بر او نیز همان رفته است که بر منصور حلاج.
و او دیگر می‌داند که به راز سلسله زلف بتان دست یافته است و دیگر نیازی به گله از دل شیدا نیست!... او و دل شیدا به وحدت رسیده‌اند و عشق عقل را رام کرده است...

با فروتنی
پرویز رجبی

--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | بیست و نهم آبان ماه ۱۳۸۶ | 1 نظر

روزنوشت
حافظ آسیابان و من! (2)
بیرون از نقطه پرگار
عشق و عقل

من اگر نانوای محل می‌بودم، هرگز به حافظ نان بیات نمی‌دادم!
برای این‌که او هم به کسی غزل بیات نداده است.
واقعیت این است که حافظ شعر نگفته است، راستی را به گونه‌ای در دهانش آسیاب کرده است که نیازی به الکش نباشد و بعد آن را با حرارت مغز و دلش و حلاوت دهانش پخته است. و به راستی، این دو آتشه سبب گرمی بازارش شده است!

هنگامی که حافظ عاقلان را نقطه پرگار وجود می‌خواند و بی درنگ آنان را سرگردانانی بیش نمی‌داند، پیداست که بی‌خبران حیران چه کسانی هستند. او عشق را ورای عقل می بیند و کاشف سرگردانان حیران. و واهمه‌ای ندارد از این‌که خود را بیرون از دایره پرگار و آن هم در حال سنجیدن عشق بیابد. و با شجاعتی آشکار، در شناخت جلوه‌گاه معبود، نه خود را همسنگ ماه و خورشید، بلکه آن ها را همسنگ خود بداند!... و با دو گوی چشمانش به دو گوی آسمان فخری پنهان بفروشد. البته اگر دیده خود را جلوه‌گاه بداند و نه رخ یار را، که به باور من چنین است!...
و حافظ پا را تا آنجا می‌کشاند که پیمان خود با شیرین‌دهنان را ازلی می‌بیند و این قوم را خداوندان خود.
فراموش نکنیم که او عاقلان را محبوس در دایره پرگار دیده بود و خود را نظربازی که در میدانی بیرون ازدایره گیتی، می‌چرخد و حتما می‌رقصد! حق هم همین است در مصاحبت شیرین‌دهنان...
حافظ در این برداشت و در ساختمان فلسفه پنهان خود، چنان صادقانه، اما بیرون از دایره پرگار، رفتار می کند که حتی ستم‌پیشگان روزگار که به یک اشاره نیست و نابودت می‌کنند‌، نه در امان می‌مانند و نه می توانند لشکر انگیزند.
حافظ تنها سپهسالار ایران است که نه سپاهی دارد و نه زرادخانه‌ای و همیشه پبروز است. نه یمین دارد و نه یسار. خودش تنهای تنها در جناح قلبش ایستاده است. سپاه حافظ صدها واژه ورزیده است و جادوی کلام. و ساقی بنیادبراندازی که در درون دارد.
حافظ مفلسی است که هوای می و مطرب را می شناسد. با این‌که تجربه کرده است که اعتنایی و التفاتی به خرقه پشمین او نیست. او باور دارد که به هوای دلخواه خود خواهد رسید. چون مانند شب‌پره ضعیف نیست و خود را صاحب آیینه خورشید می‌داند که حتی صاحب‌نظران در برابرش حیران و مبهوتند. و آبشخور راستین این همه توانایی، حلاوت و وجاهت سخن اوست. حلاوت و وجاهتی حادث. حلاوت و وجاهتی که حاکمان بی‌حیا و بیگانه با حلاوت و وجاهت را هم از پای می‌اندازد.
او لاف‌زنان عشق را مستحق هجران می‌داند. معیار او سخن خود اوست. نه آن مستوری و مستی هر کوچه و بازار که همه‌کس دانند!...
حافظ عقل و جان گوهر هستی را شایسته نثار بوی یاری می‌داند که مخلوق خود او است. او خود رندی خود را همسنگ آیاتی آسمانی می‌داند، اما نگران است از این‌که هنوز زود باشد برای درک ساختمان فلسفه پنهانش! ساختمان عشق و عقل. ساختمانی بیرون از دایره عاقلان!
با خواندن این یکی غزل حافظ به این باور می‌رسی که هنوز هیهات!
از خود می‌پرسی که چرا حافظ راز پنهان رستگاری را فاش نکرده است!
دست کم راه نبرد با دست خالی را با ستم‌پیشگان!
چرا حیرانی خود را در میان گذاشته است و به حیرانی دیگران کم التفات بوده است.
آیا او جز خود همه را لاف‌زنان عشق پنداشته است و حق داشته است؟
من که دلم بار نمی‌دهد که حافظ حق نداشته باشد.

با فروتنی
پرویز رجبی

--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | بیست و هشتم آبان ماه ۱۳۸۶ | 1 نظر

پیام دوست
حیفم آمد پیامی را که هم اکنون و در حال پرداختن به غزلی دیگر از حافظ به دستم رسید، منتشر نکنم.
بر این باورم که پس از پرداختن به چند غزل کمی به این دوست نزدیک خواهم شد.

پرويز جان سلام

من فكر مي كردم ديشب نظرم را راجع به شب نوشتت دادم اما شايد نتوانستم حق مطلب را ادا كنم چون با چت كردن آسان نيست و رشته كلام پاره مي شود و تنظيم مطالب از هم گسيخته مي گردد . و اما تفسيرت از حافظ .
حافظ چون سرزمين بكرست و چنان دراندشت و نامحدود كه هركاوشگري مي توانددر آن به جستجو به پردازد وچيز تازه اي و گوشه ناشناخته اي را پيدا و كشف كند و به نقشه جغرافياي آن كمك كند و راز دلدادگي مردم به حافظ در اين است كه كسي را نا اميد نمي كند و هر كس بنا بر طبيعتش و ظرفيتش با او دمسازو همساز مي شود . هم آن كه بيش مي داند و هم آن كه كم مي داند و هم آن كه دوست است و هم آن كه نا دوست ، راهش به اين سرزمين باز است و مي تواند در آن گام نهد و از سير وسفردر آن به لحظه وآن هايي دست يابد و مست و خراب شود و حال كند و يا اگر ديوان حافظ رابه سفره بي نهايت پهن و گسترده اي قياس كنيم كه بر آن هر گونه خوردني و نوشيدني كه مي شناسيم بر آن چيده شده و تزيين و رنگينش كرده باشد و آدم ها بنا به سليقه وذائقه شان ازاين خوان بهرمند شوند به چه كسي زيان مي رسد و ازسهم نان بيات و يا دو آتشه چه كسي كم مي شود؟
چرا پيشبند نانواي كوي و برزن ديار حافظ رابر قامت خود استوار مي بيني و همتت در حدي ست كه به او نان بيات نفروشي . مگر زيان نان بيات براي تندرستي جان و روان انسان چه ميزان ست و نان خمير، شور و يك آتشه چه كسي را كشته ست و يا از زبان انداخته ست ؟
دوست داشتم قباي يك تاريخ نويس را كه به قامتت برازندگي دارد به هنگام بار يافتن به حضرتش در تن داشتي و به اين رند يك لا قبا رندانه مي گفتي من به دنبال سده ها و هزاره هاي گمشده عمري سر كردم تا از دل تاريكي ها ردي و اثري بيابم و گمنامان تاريخ ساز بروبومم را از گمنامي بيرون كشم و آنچه حق وسزاست به او باز گردانم ।
اما با تو و در برابر تو چه بگويم كه شهره آفاقي و كلامت را هفتاد و دو ملت به زبان هاي گوناگون مي خوانند و با تو ارتباط قلبي بر قرار مي سازند .تو را نه تنها در حافظيه بلكه در هر كوي و محله شيراز مي توان يافت چون شعرت و صدايت با همان لهجه شيرينت در هر كوچه وپس كوچه اي به گوش مي رسد .
گفته هايت در زمان بودنت ضرب المثل بود و اكنون ضرب المثل تر شده است و به( قول حافظ‍ ‍ ( كليدي
سحر آميز شده و همه قفل ها را باز مي كند .اگر تو نبودي اين مردم جور كشيده و خير نديده در برابر عمال جور و ستم چه داشتند كه بگويند و چه راهي وجود داشت كه سر خم نكنند ونيز سر به باد ندهند . آنان قول حافظ را داشتند ، سپري كه سنان و شمشير مفتي و قاضي و حاكم بر آن كارگر نمي افتد . قول تو كوره راه ها را به شاهراه مبدل و نا همواري ها را هموار مي كند .
نانواي محله وقصاب برزن و حمامي كوي به خوبي درك مي كنند كه مي و شراب خواجه از لون و گونه اي ديگرست و مي پذيرند حتي اگر بر رنگ و بوي مزه زمينيش دلالت كند خواجه ملامت شدني نيست چون مردم يارست و مردم آزار نيست. و برايت زمزمه مي كنند : مي به خور، منبر بسوزان ، مردم آزاري مكن !
قول تو هنوز حجت است و كلام تو روزآمدست . هنوز هم دانشمند قدر نبيند و شياد و زورمند بر صدر نشيند .
هنوز هم دست مفتي و دزد در جيب سوراخ تهيدست در جستجوست و در همين روزگار ما و در پيش چشم ما پنجه خونريز چنگيزيان راه نفس مردمان شريف را بسته اند وبر مرگ بي گناهان به شادي و پاي كوبي نشسته اند و...
اگر در خانه كس است، يك حرف بس است . اميدوارم به نيتم پي برده باشي . همچنان خواننده نوشته هاي والايت هستم

هوشنگ – 28/8/68

--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | | 0 نظر

شب نوشت
حافظ آسیابان و من! (1)

من اگر نانوای محل می‌بودم، هرگز به حافظ نان بیات نمی‌دادم!
برای این‌که او هم به کسی غزل بیات نداده است.
واقعیت این است که حافظ شعر نگفته است، راستی را به گونه‌ای در دهانش آسیاب کرده است که نیازی به الکش نباشد و بعد آن را با حرارت مغز و دلش و حلاوت دهانش پخته است. و به راستی، این دو آتشه سبب گرمی بازارش شده است!
او همواره هشیار است که در پیرامونش صاحب‌دلانی تنی دارد و ناتنی‌هایی که باید از آشکار شدن رازش در نزد آنان بیمناک باشد. و خیلی روراست درد و مشکل خود را نزد صاحب‌دلان می‌برد.
خواسته‌اند کشتی شکسته حافظ را در چنگال امواج پریشان دریای هرمز ببینند. من بر این باورم که حافظ تنها از خاطره کشتی ناخدای هرمزی، جامه‌ای نو بر تن درد خود پوشانده است. و اگر این کشتی نمی‌بودی مپندار که درد حافظ برهنه می‌ماندی!
و حافظ با این رخت نو حجت را تمام نمی‌بیند. می‌فرماید، اگر بادی بوزد به مراد، شاید امکان دیدن دوباره یار آشنا فراهم آید. او نگران یافتن است، نه کشتی شکسته. اگر نه این چنین می‌بود، من حافظ را متهم به پرداختن به دروغ می‌کردم. باورکردنی نیست که در دم مرگ، برخاستن بادی شرطه، بزرگ‌ترین آرزوی حافظ برای دیدن یار آشنا باشد. اصلا چنین فرصتی وجود ندارد! و فرصتی نیست برای حلقه گل و مل و بلبل دوشین. و بعید به نظر می‌آید حافظ برای یار و معشوق و آن یکی زلف‌آشفته و خندان‌لب و مست، از صفت «آشنا» استفاده کند و فغان برآورد که دل از دستش می‌‌رود.
او با نگاهی منطقی در جهانی ده‌روزه که افسانه است و افسون، به یار مخاطبی که می‌توانی «تو» باشی، فرصت نیکی در حق یاران را تبلیغ می‌کند. او تبلیغ می‌کند که صاحبان کرامت، به شکرانه وجود سلامتشان که مظهر کرامتشان شده است، در فکر درویشان بی‌نوا نیز باشند و درویشان کسانی نیستند که دستشان به دهانشان نمی‌رسد. درویشان کسانی هستند که هنوز راهشان سنگلاخ است.
و یا او به نگاهی نو و آهنگی دیگر، می‌خواهد بگوید که انسانش آرزوست...
می‌بینم، معمولا «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا» بدون توجه به مصرع نخست، به صورت ضرب‌المثلی بی چون وچرا استفاده می‌شود.
امان از این گمان!
چرا «تفسیر این دو حرف» فراموش می‌شود، که «آسایش دو گیتی» است؟ مگر می‌شود بی‌نگاهی بخردانه به مشکل، دو گیتی را حراج کرد، به عشق دوست و یا به خوشایند دشمن؟
مگر می شود این ارشاد از کسی باشد که حتی برای راه دادن او به کوی نیکنامی حرف و حدیثی بوده است و سخن از تغییر نگاه و برداشت؟
حافظ عیش و مستی را کیمیای هستی می‌خواند. اما نه با سرکشی. و از همین روی است که تامل در عیش و مستی واجب می‌افتد. و تنگدستی نیز. وگرنه حافظ را گرفتار تناقض می‌دیدیم که عادت او نیست...
آیا این تنگدستی تفسیر زیبایی از اسارت نیست؟ و عیش و مستی تفسیر آن دو حرف، بدون خرقه می‌آلود؟...
انتقاد صریح حافظ از پاکدامنی موذیانه برخی نیز نشان می‌دهد که در مروت با دشمنان خط قرمزی وجو دارد و راهکاری باید...
اما نگاه حافظ به آیینه سکندر و احوال ملک دارا تنها می‌تواند ناشی از بصیرتی شکیبا باشد و نیاز به توجه بخردانه به همه آن عواملی که برای سنجیدن و تفسیر آن دو حرف مروت و مدارا لازم است.
آیینه سکندر در ادب فارسی (و عرفان ایرانی) مخلوق بی‌هوایی و غفلت نیست. حاصل نگاه ایرانیان قدیم به شیوه‌های هنر مقاومت است. هنری که در سراسر تاریخ ایران دشمن را خمیر کرده است و به دلخواه خود به قالب زده است. ایرانیان می‌دانند که اسکندر گجسته بوده است، اما این مرد گجسته را، که آب را از سر ایرانان گذرانده است، در دامن عرفان خود به گونه‌‌ای پرورش می‌دهند که آیینه سکندر و آب سکندر مظهر آگاهی می‌شود. و چه خوب حافظ اسکندر و دارا را به ذهن مخاطب خود متبادر می‌سازد.
راستی او درچه حال و هوایی به این دو پرداخته است؟
چرا ما هم کورش بزرگ، بنیان‌گذار خاندان هخامنشی را ذوالقرنین می‌خوانیم و هم اسکندر، نابودکننده این دودمان را؟
ذوالقرنین یعنی چه و چه مهری است ما را به این ذوالقرنین؟
اسکندر را گاه به دیار ظلمات می فرستیم و گاه به مقام داوود. چرا؟
باید دید. باید به حافظ بیشتر نزدیک شد. لابد او می‌دانسته است.
این اصطلاح غریب ملک دارا چرا این‌قدر پرمهر در آسیاب دهان حافظ چرخیده است؟
آهنگ آن را دارم که اقلا گاهی ناتوانی‌های خودم را از درک حافظ در میان بگذارم. با این‌که تخصصی در ادب فارسی ندارم، نگرانی‌هایی را هم درمیان خواهم گذاشت.
باد سرم شرطه است. باداباد!
گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را!...

با فروتنی
پرویز رجبی

--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | بیست و هفتم آبان ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

شب نوشت
ناتنی‌ها (88)
خنده بی‌موقع!

چندروز پیش کارگری کاملا ناآشنا با تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران، برای انجام کاری کوچک آمده بود. هنگامی که او وارد شد، من پای تلفن بودم. او ناگزیر جلوی یکی از قفسه‌های کتابخانه به انتظار ایستاد. وقتی تلفن من تمام شد، سلام کوتاهی کرد و بعد با نشان‌دادن دو جلد کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» از ناظم‌الاسلام کرمانی، به کوشش سعیدی سیرجانی، گفت:
«مگر بیداری ایرانیان این‌قدر طول کشیده است»؟
نگفتم که چند جلد دیگر هم دارد و به خنده بسنده کردم!
امشب تصمیم گرفتم این «حادثه» را بنویسم. غریبه که نیستیم!

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | بیست و ششم آبان ماه ۱۳۸۶ | 1 نظر

دردنوشت
ناتنی‌ها (87)
فصل پنجمی باید!

نوجوان که بودم چهاربار گریه در سال کفایتم می‌کرد: وقتی‌که حیاطمان غرق در شکوفه‌های گیلاس و آلبالو می‌شد، وقتی‌که پس از بارانی تند، رنگین‌کمانی دروازه هفت آسمان می‌شد، وقتی‌که برگ‌های پاییزی جابه‌جا با لحافی هزارتکه به پیشواز زمستان می‌رفتند و وقتی‌که برف سنگینی مردم شهر کوچک ما را وادار می کرد تا برای خودشان از نو کوره‌راه‌های تازه‌ای بسازند...
من استعداد تحمل این همه شکوه و زیبایی را نداشتم و بی‌درنگ اشک شوق می‌ریختم.
حالا سال‌هاست که فقط گاهی به ضرورت از لفظ شکوه استفاده می‌کنم.
حالا سال‌هاست که رنگین کمانی بر سر راه آسمان هفتم نیافته‌ام.
حالا سال‌هاست که برگ‌های پاییزی استعداد انگیختنم را از دست داده‌اند.
و حالا سال‌هاست که از کوره‌راه‌های برفی غیرمترقبه عبور نکرده‌ام.
اما اشکم هنوز نخشکیده است!...
وقتی‌که نوجوان بودم هنوز این اصطلاح ناتنی «ناتنی» را کشف نکرده بودم...
شکوفه‌ها را تشییع کرده‌ایم.
رنگین کمان‌ها را تشییع کرده‌ایم.
لحاف‌های هزارتکه را تشییع کرده‌ایم.
کوره‌راه‌های شخصی و گروهی را تشییع کرده‌ایم.
ما قادر نیستیم برگ چناری را نشان ملی خود کنیم.
ما نمی توانیم خاک را به نظر کیمیا کنیم.
ما کیمیا را قرن‌هاست که صادر کرده‌ایم.
ما خواب خوش را برای هم‌میهنانمان حرام کرده‌ایم.
ما دلمان جز به مهر موقت مهرویان طریقی برنمی‌گیرد.
من زبان آتشینم هست ولی در نمی‌گیرد!
پس فصل پنجمی باید...

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | | 0 نظر

مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

--
ناتنی‌ها (86)
آلزهایمر تاریخی!
که می‌داند که جم کی بود کی کی؟...

دریکی از سال‌های پس از 28 مرداد 1332، یکی از شماره‌های مجله وزین سپید و سیاه، به مناسبت سالگرد انقلاب به اصطلاح مشروطیت، با چاپ عکس همه نخست‌وزیران ایران از مشروطیت به بعد، شرح مختصری درباره هرکدام از آن‌ها آورده بود. الا دکتر محمد مصدق که به جایش تهیه‌کننده گزارش، با خونسردی شگفت‌انگیزی، در درون مستطیلی به اندازه عکس یکی از نخست‌وزیران، نوشته بود که نام این نخست‌وزیر را از یاد برده است. و در متن حتی این اشاره را هم لازم تشخیص نداده بود!
آن روزها من هنوز اصطلاح ناتنی‌ها را کشف نکرده بودم. با دیدن این عکس‌ها در مجله محبوبم، پس از چند دقیقه فکر کردم که من هم گاهی ماه‌ها فراموش می‌کنم که دارای ستون فقرات و یا کلیه هستم! البته در آن روزگار هنوز نوجوان بودم و امکان داشت حتی فراموش کنم که مغز هم دارم. کلا در نوجوانی، آن دسته از اعضای بدن که دم دست نیستند، اغلب فراموش می‌شوند!
امرور فکر می‌کنم که ما هنوز نوجوان هستیم و به راحتی می‌توانیم ستون‌های فقرات و کلیه‌هایمان را فراموش کنیم. و این را هم فکر می‌کنم که دوره نوجوانی ما دست کم از زمان کورش آغاز شده است و هنوز ادامه دارد...
فقط گاهی با آشنایی با های و هوی دیگر مردم جهان، هوس می کنیم که به تقلید، مثلا به یاد استخوان ترقوه مرحوم زرتشت بیافتیم و یا به یاد مشت مردی اساطیری به نام کاوه.
واقعیت این است که ما در این سرزمین، برای ستون فقراتمان مهره های فراوانی داریم. اما که می‌داند که جم کی بود کی کی؟...
ما گویا پیش از کشف بیماری آلزهایمرآ احساس نکرده بودیم که چنین بیماری وخیمی هم وجود دارد!...
راستی چند نفر از ما معزالدوله دیلمی را می شناسد؟... آن دیگران به کنار...
چرا باید به کاوه مرخصی ندهیم!...

با فروتنی
پرویز رجبی

PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | بیست و پنجم آبان ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

شب نوشت


ناتنی‌ها (85)
کدام دل که با خود داشتم؟

می‌دانم که اگر امشب حرفم را بزنم، بی‌گمان بسیاری را خواهم رنجاند. اما از خودم می‌پرسم، مگر ما بندگان همیشه رنجور خدا نیستیم و مگر فکر نمی‌کنیم که آب از سرمان گذشته است؟ پس چه بیم؟!
می‌خواهم بگویم که سرانجام باید بپذیریم که ما هزاره‌ها و سده‌های بسیاری است که با خودمان مشکل داریم و امروز فردا می‌کنیم و به تعارف و به شعر می‌گذرانیم!
به یک نگاه، یک دل نه و صد دل عاشق می‌شویم و مهم‌ترین هنجار زندگی را به بازی می‌گیریم و تازه مدعی می‌شویم که از این بازی بی‌خبران حیرانند! معشوق زودیافته سوار کجاوه می‌شود، فریاد می‌کشیم و با دیگران و بیگانگان درمیان می‌گذاریم که دلی که داشته‌ایم با دلستانمان می‌رود!
و سه روز بعد، با یک نگاه، تیر مژگانی بر دلمان می‌نشیند و فراموش می‌کنیم که دلمان در سفر است! و شگفت این‌که نمی‌پذیریم که دلمان سه روزه قال سفر را کنده است و به قفسه سینه‌مان بازگشته است و کارش دوباره با رخ ساقی و لب جام افتاده است. البته من به راحتی آن شیرپاک‌خورده‌ای را که چند قرن پیش اصطلاح «دل هرجایی» را اختراع کرد، مبرا از این اتهام می‌دانم. چون او تکلیفش با خودش روشن بوده است و بی‌خودی دل خودش و دیگران را خون نکرده است و از زیر شمشیر غم یار رقص‌کنان گذشته است...
واقعیت این است که ما با خودمان مشکل داریم. از قدیم. و مشکلمان یکی دوتا نیست. یک بار با احتیاطی بسیار پای زیبای شعر زیبای فارسی را به میان کشیدم و این بار پادرمیانی کسی را نمی‌پذیرم! مگر این‌‌که همگی دست به دست هم دهیم و شیر ژیان را به جامه‌ای دیگر بیاراییم.
و واقعیت این است که سرانجام باید بپذریم که از نفیر نی هیچ برکه‌ای هیچ مرد و زنی ناله نمی‌کنند. و باور کنیم دروغ شعر را. و اندوه نی‌نواز را به پای نی نگذاریم. هشنصد سال چنین کردیم و طرفی نبستیم... راز پنهانمان را آشکار کنیم و به سخن وجاهت ببخشیم.
زندگی شعر نیست. با این‌که گاهی به شعر نیاز دارد. شعر در قلمرو بلاتکلیفی‌ها می‌تواند با وسعتی که به میدان دید می‌دهد، در حل تکلیف‌ها کمک کند. همین. لطافت شعر هیچ معمایی را حل نمی‌کند، اما تغزل می‌تواند از خشونت معما بکاهد.
و شعر نمی‌تواند صادق باشد، اما می‌تواند در آفریدن صداقت غوغا کند...
می‌گوییم، گل بی‌خار جهان مردم صاحب هنرند. و می‌بینیم که با این دروغ و لفاظی، جان کلام را می‌رسانیم... اما نه همیشه.
بخواهیم و نخواهیم باید که شعر، همزاد شعار را از منطق زندگی جدا کنیم و بس کنیم از گفتن این‌که تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است...
عاقبت گرگ‌زاده گرگ می‌شود حقیقت است اما در میان گرگ‌ها...
گرگ‌ها مدرسه خودشان را دارند و ما مدرسه خودمان را. فقط کافی است که در مدرسه خودمان از ناتنی‌سازی پرهیز کنیم. بیاموزیم از گرگ‌ها!...

با فروتنی
پرویز رجبی

--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | | 0 نظر

شب نوشت
ناتنی‌ها (84)
مشاطه قضا
بسیار تلخ، اما خیلی شیرین!

خاطره بسیار تلخی دارم که خیلی شیرین است!
این خاطره را چند بار تعریف کرده‌ام، اما جای واقعی آن عدل در «ناتنی‌ها» است.
درست یادم نیست که سال 1327 بود یانه. فقط یادم می‌آید که مرحوم استالین هنوز زنده بود و من در کلاس سوم ابتدایی بودم و هنوز برای این‌که تازه از میانه به قوچان آمده بودیم، از فارسی شکسته بسته‌ام در رنج بودم و فکر می‌کردم که فارسی را هرگز مثل بلبل صحبت نخواهم کرد... بیشتر از کمی لکنت هم داشتم. بچه‌ها ادایم را درمی‌آوردند و کلی کیف می‌کردند و من هم فرصت خوبی داشتم تا بردباری را تمرین کنم...
معلمی داشتیم معمم. برای قرآن، شرعیات و فارسی. او نخستین فتنه‌ای بود که مشاطه قضا برایم انگیخته بود و من از سر بی‌سوادی نمی‌توانستم مشکلم را از دانشمند مجلسی بپرسم!...
لهجه من ترکی بود و این آقا، که خدایش بیامرزد، روزی چهار ضربه چوب کف دست‌های کوچک می‌زد و کبابم می‌کرد و غرق لذت می‌شد. تا از راه می‌رسید، می‌گفت: «رجبی پاشو، بگو سبحان الله»!
پامی‌شدم و می گفتم «سبحن الله»! به لهجه شیرین ترکی.
فریاد می‌زد، چوب می‌خواست و به کف هر دستم دو ضربه چوب می نواخت و می گفت: «احمق، سبحان الله»!
و فردا همین طور. و من می گفتم: «سبحن الله».
و فرداهای دیگر...
او سوگند یاد کرده بود از یک الاغ، آدمی بسازد که بتوانند سبحان الله را درست تلفظ کند... اما او مرا دست کم گرفته بود. من الاغ‌تر از آنی بودم که متوجه منظور او بشوم... آن سال سیاه حدود چهار صد چوب خوردم، حدود صدبار کباب شدم و آدم نشدم...
بیست و سه سال به سرعت پشت سرم قرار گرفت. سال 1350 موفق شدم در آلمان دکترای ایران‌شناسی، اسلام‌شناسی و ترک‌شناسی بگیرم. روز آخر استاد اسلام‌شناسی، که بزرگ‌ترین پروفسور اسلام‌شناسی جهان بود، سر امتحان متنی عربی و بدون اعراب را داد به دستم و خواست بخوانمش. خواندم... همین طور که می‌خواندم برخوردم به واژه «سبحان». نزدیک بود که دوباره لکنت کودکی به سراغ بیاید. دست راستم هنوز مال خودم بود و متن در دست راستم بود. ناخن‌های دست چپم فرو رفتند به کف دست چپم و با صدایی رسا «سبحان» را خواندم. نا گهان استاد غرید و گفت: «برو شش ماه دیگر بیا»!
با لکنت پرسیدم: «چرا»؟
با خشمی آشکار گفت: «برای این‌که سبحن را غلط خواندی. پس از سال‌ها تحصیل هنوز به سبحن می‌گویی سبحان»!
خنده تلخی کردم و داستان کلاس سوم ابتدائیم را برایش تعریف کردم. او معمولا نمی‌خندید، اما آن روز خندید و گفت: «در هر حال غلط خوانده‌ای و می‌توانم ردت کنم، اما به شیرینی داستانت می بخشمت و فقط نمره قبولی می‌دهم»!...
امشب فکر می‌کنم که این داستان «ناتنی» عجب سابقه‌ای دارد در ذهن من. بگذریم از تاریخی که با آن حدود چه سال زندگی کرده‌ام.

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | بیست و چهارم آبان ماه ۱۳۸۶ | 1 نظر

شب نوشت
ناتنی‌ها (83)
سیاوش‌ها!

اگر قرارگرفتن بر سر دوراهی و یا افتادن در دام چهارراه حوادث زندگی را سخت می‌کند، شاید بتوان پذیرفت که مورخان روزگار را تلخ‌ می‌گذرانند. مورخان با هر گامی که برمی‌دارند خود را بر سر دورهی و چندراهی می‌یابند و چهارراه حوادث! در گذر از هر یک از این راه‌ها مورخ سیاوشی است در برابر «ور آتش».
بیابان‌ها، کوره‌راه‌ها، خیابان‌ها و کوچه‌هایی که مورخ پشت سر دارد بسیار بی‌شمار است. مورخ با برداشت درست و نادرست خود، باید که با درنگی بر سر هر راهی داوری کند و سپس به راهش ادامه دهد. نه داوری آسان است و نه توقف. درهرحال راه باید سپرده شود.
مورخ باید هم درباره راهی که اردوان پنجم برای خود برگزید و سرانجام به دام اردشیر افتاد و پوستش کنده شد، داوری کند وهم به راه منصور حلاج و هم به راه میرزاتقی خان امیرکبیر و خسرو گلسرخی. مورخ بدون داوری مجاز به حرکت نیست... شاید از این روی که بر سر دوراهی گزیدن پیشه آینده خود از داوری درست عاجز بوده است!
در این میان، مخاطبان مورخ، که بسا در داوری دوراهی‌های کوچک زندگی خود درمانده می‌شوند، به آسانی داوری‌های مورخ را به باد انتقاد می‌گیرند و زندگی را به کام او تلخ می‌کنند و بسا که «به تصادف» حق دارند.
البته گناه از مورخ است که پیشه‌ای سخت را برای خود گزیده است!...
و گناه از آتش که میان افسانه و اسطوره تفاوت می‌گذارد!...
سینه مورخ را خاکستر سیگاری هم که راه گم می‌کند می‌سوزاند. و تردیدی ندارم که ارداویراف هم اگر این به یقین نمی‌دانست که خوابی که در افسانه برایش دیده شده است آسیبی به او نمی‌رساند، تن به تکه‌های آتش نمی‌سپرد... و سیاوش هم به شعله‌ها!... البته با اجازه نه فردوسی، بلکه شاهنامه‌پژوهان...
شبی که قرار بود فردایش جایزه کتاب فصل را برای «سده های کمشده» دریافت کنم، خوب می‌دانستم که سی و شش سال آزاری که دیده‌ام، به اندازه برودت یک پیاله بستنی «اکبر مشتی» در کام کسی نیست، اما برخی در «ور آتش» کبابم خواهند کرد. از همین روی هم آگاهانه اشاره کردم به ژان پل سارتر و نوشتم:
ژان پل سارتر در سال 1964 جایزه نوبل را با ژستی تبلیغاتی نپذیرفت و من پس از چشیدن 36 سال آزار که عملا جوانیم و تحصیلاتم را تباه کرد و نیمی از تنم را گرفت، روی هیات داوران و دست‌اندرکاران را می بوسم. چون این گزینش را به فال نیک می گیرم.

من بر این باورم که هم حق نپذیرفتن جایزه گزینشی است قابل ستودن و هم پذیرفتن آن! چون هم مقاومت هنر است و هم تن به آشتی دادن و گذاشتن حرمت به آن. و این حرمت برای کسی که 36 سال آزار دیده است هم ستودنی است.
منتقدان من باورکنند که اگر من کالایی برای خرید و فروش بودم، تاکنون خیلی دست به دست شده بودم... اتفاقا از همین روی باید که گزینش داوران را پاس داشت...
هم به دهباشی گرامی ایراد گرفتن و هم به خانه کتاب، کمی شگفت‌انگیز است!
من در هرحال خودم را با دریافت جایزه سرافراز می‌بینم.

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | بیست و سوم آبان ماه ۱۳۸۶ | 2 نظر

شب نوشت
ناتنی‌ها (82)
اگر هفتاد میلیون عقیده داشته باشم هم زیر خط فقر عقیده قرار دارم!

یکی از خوانندگان «وبلاگ» استاد دوستخواه (ایران‌شناخت)، پیام زیر را برای ایشان فرستاده است:

«عزیز جان
اگر نام این سایت را عوض کنی به جای ایران شناخت بگذاری "رجبی شناخت" خیلی برازنده تر است».

حقیقت این است که با خواندن این پیام شرمنده شدم که استاد دوستخواه برای مساله‌ای «توبیخ» شده است که در پیوند با من است.
چهل و هشت ساعت فکر کردم که چگونه از عهده کار برآیم.
چون ما اهل سرزمینی هستیم که بیش از هفتاد میلیون جمعیت دارد و اگر هفتاد میلیون عقیده و شیوه رفتاری هم که داشته باشیم، در زیر خط فقر عقیده و شیوه قرار داریم.
مگر این‌که آمار بسیار دقیقی را از جمعیت درون و بیرون کشورمان داشته باشیم و هرروز با افزودن به عقیده‌هایمان و شیوه‌هایمان، عقیده‌هایمان و شیوه‌هایمان را به‌روز کنیم.
ما از اهالی ولایتی هستیم که بی‌دخالت در کارهای بسیار خصوصی هم‌ولایتی‌هایمان روزمان شب نمی‌شود و شبمان یه صبح نمی‌رسد.
ما حتی وظیفه داریم که برای شیوه وبلاگ‌گردانی دیگران هم که در فضایی مجازی، اما بی‌کران شکل می‌گیرد، راه و رسم تعیین کنیم و کاری نداشته باشیم که دارنده وبلاگ چه برنامه‌ای را هدف خود قرار داده است.
یافتن راه حلی برای رفع شرمندگیم را یک چیز هم برایم دشوار کرده است:
وبلاگ که روزنامه و مجله و یا کتاب نیست که نوشته کسی جای دیگر نوشته‌ها را تنگ کند.
پس مشکل چیست؟
هربار که استاد دوستخواه وبلاگش را به‌روز می‌کند، آن‌قدر مطلب می‌آورد که آدمی برای خواندن همه آن‌ها دچار کمبود وقت می‌شود، اما نوشته‌ها آن‌قدر گوناگون و متنوع هستند که هرکس برابر با سلیقه و وقت خود چیزی در آن می‌یابد.
پس نگرانی چرا؟
من پاسخی نمی‌یابم.
فقط فکر می کنم که ما برابر تعداد هم‌میهنانمان عقیده نداریم که بتوانیم رضایت همه را جلب کنیم. ما زیر خط فقیر عقیده قرار داریم!

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | بیست و یکم آبان ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

خبری از پیرامون خودم
سده‌های گمشده
برنده جایزه بهترین کتاب فصل در زمینه تاریخ

امروز در تالار فردوسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، در نخستین دور گزینش کتاب فصل، جایزه بهترین کتاب فصل در زمینه تاریخ به کتاب «سده‌های گمشده» من داده شد.
ژان پل سارتر در سال 1964 جایزه نوبل را با ژستی تبلیغاتی نپذیرفت و من پس از چشیدن 36 سال آزار که عملا جوانیم و تحصیلاتم را تباه کرد و نیمی از تنم را گرفت، روی هیات داوران و دست‌اندرکاران را می بوسم. چون این گزینش را به فال نیک می گیرم.

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | | 5 نظر

روزنوشت
ناتنی‌ها (81)
بگذاریم یکی غزلش را بفرماید و دیگری رباعیش را بسراید
عنصری نباشیم کفایت می‌کند!


امروز پیام زیر را از استاد دوستخواه دریافت کردم که انسانی بسیار شریف برای او فرستاده بود:

«با درود
شرحى كه استاد رجبى در نا تنى ها درباره زنان خيابانى ودر پاسخ به شما
نوشته اند مرا شگفت زده كرد .
نخست به ايشان به پاس اين همه كار احترام مى گذارم اما ايشان كه آشغال
ريزان مردم را به نقد مي كشانند و آنهم چه به جا چگونه مي تواند چشم بر
آنچه در آن جامعه از قبيل فقر كه زايينده ى همه ى ناهنجارى هاست ببند .
يكى از همكيشانم تعريف مى كرد:
در حدود ساعت يازده شب نزديك پلى ماشينش از كار مى افتد به دنبال كمك مى
رود پسربچه ى نه يا ده ساله جهت فروش خود را معرفى مى كند.
شگفت زده مي شود زبان به پند باز مى كند كه گردن كلفتى مى رسد و به پند
آموز مى گويد، پيش از كتك خوردن راهت را بگير برو.
آيا يك جامعه شناس يا يك روانشناس اجتماعى يا هر صاحب وجدانى اگر
انگشت بر اين ناهنجارى هاى اجتماعى گذاشت. فقط خواسته زشتى ها نشان دهد. آيا مى توان زشتى را ناديده و گرفت و بررسى ريشه اى نكرد.
من خويشكارى خود مى دانم زشتي هاى جامعه را در برش هاى طولى و عرضى دركلاس اناتومى جامعه بشكافم و همچون يك پاتولگ آنها را بنمايانم.
آيا چگونه مى توان چشم بر حسن هاى جهان كه نمى خندند بست. من و دكتر رجبى
هر دو شيفته ى زيبايى هستيم و واژگانمان خون دل بر آنها جارى است با وجود
حال زشتى هاى جامعه را نمى توان ناديده گرفت.
با مهر هميشگى»

صرف‌نظر از این‌که در پرداختن به گرفتاری‌های اجتماعی، هرکس به قدر توان خود به میدان درمی‌آید و در حضور در این میدان شیوه خود را دارد، من در ناتنی‌های 79 به نقش فقر هم پرداخته‌ام و در آن‌جا این گمان را نداشته‌ام که فقر ریشه اصلی تن‌فروشی است. اگر چنین می‌بود واویلا می‌بود... فراموش نکنیم که در کشور ما (و حتما در دیگر جاها هم) میلیون ها انسان فقیر به شریف‌ترین وجه ممکن روزگار می‌گذرانند و میلیون‌ها دولتمند مظهر فساد هستند...
ریشه‌ها هم داستانی غریب است برای خودش. چند ماه پیش در همین جا مطلبی نوشتم که ناگزیر از تکرار آن هستم:

تخم لق ریشه ها

رفته بودم به سفری چهارروزه، برای تحقیات میدانی، اما به سبب بیماری چهار روز تحقیقات میدانی تبدیل شد به تحقیقات درونی در بستر!
در درونم با هم وطنانم بحث های زیادی کردم و پس از چهار روز به این نتیجه رسیدم، که ما خیلی کمتر از آنی که می دانیم، با یکدیگر بیگانه هستیم.
واقعا تلون بیداد می کند. من بچه دهه 30 قرن بیستم هستم. ما از نیمه قرن بیستم شروع کرده ایم به شناخت خودمان... در حالی که با یکدیگر بیگانه تر از پیش بوده ایم، قرن بیستم تمام شده است. حالا چند سالی هست که برای فاصله گرفتن از یکدیگر مسابقه گذاشته ایم. و در این میان شعارزدگی به بیماریمان دامن زده است...
همچنان که در بستر بیماری به سقف خیره مانده بودم، در فکر کسانی بودم که با چاپلوسی مرا تشییع خواهند کرد. چون بر این باورم که دیگر کمتر رفتاری از ما عاری از چاپلوسی است. و در این چند دهه اخیر چنان به چاپلوسی خو گرفته ایم که دیگر بدون چاپلوسی زندگی برایمان دشوار است...
و متاسفانه نخستین شرط مروت، بیگانه بودن با چاپلوسی است....
هنوز بیمارم، اما سقف اتاقی را که در سفر به آن خیره شده بودم به همراه دارم...دیروز مطلبی نوشته بودم به نام «سرزمین کیمیاگران» (که در پایان همین پیشگفتار خواهمش آورد). امروز با جوانی تلفنی صحبت می کردم. پرسیدم، نوشته ام را خوانده است یا نه؟ گفت، خوانده است و انتظار داشته است که به ریشه ها توجه داشته باشم!
ناگهان دو حالت متفاوت گریبانم را گرفتند: پذیرفتم. واقعا گاهی آدمی از دادن پاسخ ناتوان می ماند و فکر کردم به بلای بزرگی به نام ریشه ها!
نه خود اصطلاح ریشه ها، بلکه باب شدن این که هر پدیده اجتماعی ریشه هایی دارد مسلم! و تو اگر بخواهی به همنشینی بگویی که آروغ نزند بهتر است، باید اول سخنی طولانی برانی درباره ریشه های آروغ زدن!... و مخاطبت را فارغ بدانی از هرگونه اندیشه بخردانه. وگرنه حنایت رنگ نخواهد داشت...
منظور جوان مخاطبم ریشه های بی توجهی مردم به محیط زیست بود و نا گفته پیدا بود که نگاهش به رفتار دولت با ملت است... با خودم گفتم، ای داد و بیداد! در کنار بی مروتی، با این بیماری برای یافتن ریشه ها، که علی الاصول درست است، چه باید کرد؟ اگر باب شود که با هر سخن ریز و درشتی اول به ریشه ها بپردازیم چه؟ اگر حق با این جوان باشد چه؟لابد چون ریشه های مهیای فراوانی در دم دست داریم، باید از بام تا شام کودکانمان را کتک بزنیم و با همسرانمان، اگر زورمان نرسید که کتکشان بزنیم، فحاشی مفصلی راه بیاندازیم و لاینقطع به حقوق دیگران تجاوز کنیم و هرروز آشغال هایمان را از نزدیک ترین پنجره رو به محوطه ای عمومی نثار مردم کنیم و...
اما با حالت اولی، که برایم فراهم آمد، که گاهی درمانده از دادن پاسخی کوتاه می شوی، چه کنم؟
بگذارم چراغ سبز توجیه هر عمل زشت اجتماعی همچنان روشن بماند، چون ریشه ها یا شناخته شده نیستند و یا عریان به زبان نمی آیند؟...کمی طولانی فکرکردم و بعد تصمیم گرفتم که بروم به خیابان و مانند یک درخت بایستم در کناری و به هر رهگذری که در حال پرتاب آشغالی از کنارم گذشت، اول تاریخ رفتارهای اجتماعی را بازگو کنم و بعد برسم به ریشه ها و بعد چون ریشه های اصل و هرز فراوانند، او را سوگند بدهم به پیر و به پیغمبر که زباله دستش را بر سر و روی گذر عمومی نپاشد!...
خداوندا اگر شاهد ما هستی، مددی!

اما این نوشته من نمی‌تواند حجت را تمام کند.
واقعیت این است که ما چنان حتی از خودمان عقب مانده‌ایم که نمی‌دانیم از کجا آغاز کنیم. و واقعیت این است که تن‌فروشی و بداخلاقی‌های اجتماعی فقیر و غنی نمی‌شناس ند. فقر و ثروت می‌توانند دخیل باشند.
پس در این آغاز کار بگذاریم هردلسوزی به شیوه خود به میدان درآید.
یکی با رستم دستان! و یکی با دختر شاه پریان!
در هرحال باور من چنین است که ناهنجاری‌ها و بداخلاقی‌ها خوب و بد ندارند...
همچنان که در این سوی خط حافظ غزل می‌فرماید و خیام رباعی...
البته من دلم بار نمی‌‌دهد که عنصری را به این سوی خط راه بدهم!...
و با درود به نویسنده شریف پیام به دوستخواه دوست‌داشتنی، از شیوه خودم نگران نیستم!

با فروتنی
پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM

پرویز رجبی | بیستم آبان ماه ۱۳۸۶ | 1 نظر

خبری از پیرامون خودم
سخنرانی امروز من درباره سون هدین،
سیاح جغرافیا‌دان و اقلیم شناس سوئدی
در فرهنگسرای نیاوران
به دعوت سفیر سفارت سوئد

عالی‌جناب سفیر محترم پادشاهی سوئد،

سخنرانی کوتاه شما برای گشایش نشست و مقاله بلندبالای ریاست محترم بنیاد هدین دربرگیرنده تقریبا همه آن چیزی بود که می‌بایست درباره سون هدین گفته می شد. در این میان فرصتی کافی برای میهمانان این نشست فراهم آمد تا مرا سیر تماشا کنند! من اینک ناگزیرم، مطلبی را که برای سخنرانی خودم حاضر کرده بودم کنار بگذارم و به شیوه ایرانی گفته‌های شما را دور بزنم!
اما نخست باید از دانشگاه تهران پوزش بخواهم که در کارت دعوت شما مرا استاد بازنشسته آن دانشگاه خوانده بودند.

سون آندرسن فُن هدین که من افتخار ترجمه بهترین اثرش را به زبان فارسی دارم، در فوریه 1865 در استکهلم متولد شده است و پس از نخستین سفرش در سال 1886، در 21 سالگی به ایران و گشودن قله رعنای دماوند، تا درگذشتش در نوامبر 1952، در 87 سالگی در همان شهر، بیش از نیمی از عمر خودئ را در سفرهای علمیٍ، به ویژه در سفر به ایران و به آسیای مرکزی گذراند.
او خود درباره انگیزه جهانگرد شدنش می‌گوید: «پسر بچه‌ای که در سال‌های نخستین دبستان شغل آینده‌اش را می‌شناسد، آدم خوشبختی است. و من به این خوشبختی دست یافتم. دوازده‌ساله بودم هدف آینده‌ان کاملا برایم روشن بود».
هدین ساحل‌نشین روزی با دیگر مردم محله و دیار خود به ساحل دریا می‌رود تا از دریانوردانی که در خطر غرق قرار گرفته و همه را نگران کرده بودنده‌اند استقبال کند. پیداشدن کشتی از راه و بعد اسقبال شورانگیز مردم از نجات یافتگان، در سون جوان شوق ماجراجویی را پدید می‌آورد و برآن می‌شود که از نخستین فرصت سر به دریاها و راه‌های دور بگذارد...
سون هدین 12 ساله بود که در ذهنش با کاشف‌ها و سیاحان بزرگ دوستی می‌کرد و می‌دانست که پیشه آینده‌اش جهانگردی و کشف دنیاهای ناشناخته است...
حاصل سفرهای مکرر و طولانی سون هدین کتاب‌های زیادی است که درباره دنیاهای ناشناخته نوشته شده‌اند. از آن میان کتابی که من نام «کویرهای ایران» را به آن داده‌هم. هدین نام کتاب را گذاشته بود «از راه زمین به هندوستان». اما این نام برای خواننده ایرانی مفهوم نمی‌بود. چون موضوع سراسر کتاب درباره کویرهای ایران است...
بانگ زنگ و زنگوله هزاران هزار شتری را که در راههای بیابانی و کویری ایران طنین افکنده‌اند، هیچ سیاحی به اندازه این سیاح سوئدی نشنیده است. مردی که ماه‌ها و سال‌ها، در پشت شتر، در کوره‌راه‌های ایران، به ویژه کوره‌راه‌های کویری، هزاران کیلومتر درنوردیده است و از دیده‌های خود گزارش تهیه کرده است. و مردی که وقتی برای نخستین بار سوار بر شتر می‌شد، هرگز نمی‌دانست، که در واپسین روزهای زندگی پرهیجان و پرماجرایش، در بالکن و یا باغچه خانه‌اش، از بالای سرش صدای غرش هواپیمای غول‌پیکری را خواهد شنید که 300 مسافر بی‌حوصله را، که هر لحظه به ساعت خود نگاه می‌کنند، فقط شش ساعت دیگر بر فراز ‌راه‌های بیابان‌ها و کویرهای ایران خواهد داشت. شاهید هم با مقصد هندوستان...
اما این ها به کنار! من اگر اجازه می داشتم، کتاب «کویرهای ایران» را دیوان غزلیات هدین می‌نامیدم. نخست او را سه بار شاعر می‌خواندم و سپس جغرافیادان و اقلیم‌شناس...
او با هر گامی که به جلو می‌رود، رمزی می‌بیند و رازی می‌گشاید. او گام به گام پرده از چهره زیبایی‌ها برمی‌گیرد و وجاهت می‌رباید و آن را پس از لختی با همگان تقدیم می‌کند. و او در این راه مِی‌تواند با نثر بی‌مانندش که به آلمانی فاخر است، به ادیبان آلمانی فخر بفروشد و آن‌ها را به غبطه وادارد.
دیگر ویژگی حیرت‌آور هدین سودجستن از همه ظرفیت حدقه‌های بازش برای دیدن پیرامون و چشم‌اندازها است. خوب می‌بیند، خوب می‌سنجد و خوب می‌پرود و خوب بر روی کاغذ می‌آورد. لطیف و دلچسپ و خوش‌آهنگ.
بردباری سون هدین در رویارویی با دشواری‌ها نیز شگفت‌انگیز است. در کویر از همراهان خود دور می‌افتد و گم می‌شود. اما همچنان که در پی یافتن چاره است، برنامه پژوهشی خود را فراموش نمی‌کند و غزلی نیز به دیوان خود می‌افزاید. او مانند کویر و کوه صبور است.
من 32 سال است که ترجمه کویرهای ایران را تمام کرده‌ام. اما هنوز از هدین خداحافظی نکرده‌ام و یک پای نگاهم مانده است در راه‌های منزوی او در کویر. من 32 سال است که همسفر هدین هستم و هنوز نشده است که در دیدن پیرامون و نوشتن مقلد او نباشم. نوشته‌های من از هر لونی که باشند، شیوه نگاهم متاثر از شیوه اوست.
با این‌که همه نوشته‌های او تخصصی است و علی‌الاصول نباید به کار همگان بیاید، هنوز نشنیده‌ام که کسی کویرهای ایران را که بیش از 900 صفحه است بخواند و لذت نبرده باشد. هنگامی که کویرهای ایران را می‌خوانی، انگاری در تخت روانی لمیده‌ای و همسفر او هستی...
هدین می‌گوید، کار او زمین‌شناسی و اقلیم‌شناسی است و به کار سیاسی و به کار مردم کاری ندارد. اما گفت و گوی او در تبریز با محمدعلی میرزا ولی‌عهد مظفرالدین شاه و در تهران با خود شاه، با همه کوتاهی، آیینه‌ای است تمام‌نما. می‌خوانی و احساس می‌کنی که برای شناختن این پدر و پسر حجت تمام است.
سون هدین از استانبول با کشتی خودش را به باطوم می‌رساند و از راه جلفا، پس از این‌که شاهد خونین‌ترین درگیری‌های ترک‌ها و ارمنی‌ها بوده است، با درشکه به تبریز می‌آید. و در آذرماه 1284 شمسی وارد تهران می‌شود.
مدتی در تهران صرف خرید 14 شتر و دیگر تدارکات می شود و در آغاز سال مسیحی 1906 کاروان هدین به سوی مرز بلوچستان به راه می افتد تا در اردیبهشت 1285 در سیستان ایران را به سوی تبت ترک کند.
هدین در تهران چنان با دقت سرگرم تدارکات سفر می‌شود که می‌پنداری تدارک عروسی با دختر شاه پریان را می‌بیند.
او حتی از دیدن اشتهای شترها لذت می برد.
او برای تجربه کویر تمک با تحمل ده روز سفر واقعا خطرناک در زمینی باتلاقی، از جندق به ترود می‌رود و بازمی‌کردد. حدود 400 کیلومتر بی‌راهه. با پای شتر. در زمستان سرد و برفی. این بی‌راهه زیباترین و مهم‌ترین بخش سفر هدین است... با این همه در سراسر کتاب احساس می‌کنی که هدین تب دارد... و او مرد تنهایی است که جفت خود را در سرزمین‌های ناشناخته و منزوی می‌جوید... دور از استکهلم... انگاری او در پی جفتی گمشده یا فراری است، با عشقی جادویی و یا به قول عارفان ما با عشقی حادث.
برای آشنایی با نگاه هدین به پیرامون، سری بزنیم به چادر او:
«هوا گرگ و میش و بعد تاریک شد. و امشب تاریک‌تر از معمول بود. در چادر مردها، صدای گفت و گو مدتی است که قطع شده است. در چنین هوایی واقعا چیزی بهتر از خوابیدن نمی‌شود پیشه کرد. اما مدتی تنها می‌نشینم و به زمزمه قدیمی ترانه‌های شکوه و صدای نفیری که بیرون از چادرها در طنین است گوش می‌دهم، که خاطرات زیادی را از سال‌هایی که تنها در بیابان‌های آسیا به سربرده بودم، در من بیدار می‌کرد.
من می‌دانستم که در نیمه‌راه یک برنامه جدید یودم و می‌دانستم که حالا هیچ‌چیز در دنیا نمیتوانست مرا وادار به بازگشت کند. به هدف می‌شد فقط باگذشت و صرف‌نظر کردن از خیلی چیزها رسید. در این باره، صدای نفیر این اولین باد به من هشدار می‌داد. در شب هولناک زمستانی این احساس را داشتم که من یهودی سرگردانی هستم که سرنوشتش این است که بدون آرام و قرار در روی زمین بگردد و در خانه آرزوی بیابان ها را داشته باشد و در خارج از خانه همواره نگاه‌های مشتاقی به افق‌های میهنش بیاندازد...
قدرت عرفانی و بی‌صدای کویر مرا، به گونه‌ای که صلب مقاومت می‌کرد، به سوی خود می‌کشید. فکر می‌کردم که صداهای اسرارآمیزی را می‌شنوم که از اغماق خود مرا می‌خواندند: برگرد خانه»!
و سوین هدین برنمی‌گردد...
سون هدین در این کتاب چند فصل مهم دارد که هرگز نمی توان از آن‌ها صرف‌نظر کرد:
مارکوپولو
سفرهایی در کویر که به همه کسانی که به کویرهای ایران پرداخته‌اند اشاره دارد
لشکرکشی اسکندر در بلوچستان جنوبی
دگرگونی‌های آب و هوا در ایران پس از عصر یخبندان
سون هدین در سراسر مسیر خود گزارش‌های خوبی دارد درباره ارتفاع محل از سطح دریا، حرارت هوا، پوشش گیاهی، پوشش جانوری و پستی و بلندی‌ها.
در پایان اشاره‌ای هم داشته باشم درباره کار خودم:
من در همان آغاز کار احساس کردم که بدون دیدن مسیر سون هدین هم احساس لازم را برای درک موقعیت‌ها نخواهم داشت و هم ممکن است که در ثبت نام‌های جغرافیایی دچار اشتباه شوم. از این روی در نوروز 1353، پس از سفری مقدماتی به حاشیه شمالی کویر، از طریق جندق به معلمان و ترود رفتم. با همسرم لیلی هوشمندافشار و کورش وحدتی یکی از دانشجویانم. برای ویراستاری دقیق ترجمه هم مدیون همسرم هستم. او مرا در رسیدن به نثر هدین خیلی یاری کرد.
در حقیقت پس از هدین، جز بومی‌های حرفه‌ای و قاچاقچی‌ها، ما سه نفر نخستین کسانی بودیم که کویر یزرگ نمک را بریدیم. پس از این سفر، کویر شد خانه دوم همسرم و من که در هر فرصتی سری به آن می‌زدیم. یک بار هم زندهیاد مهرداد بهار همراهمان بود که به قول خودش زیباتری خاطره عمرش بود...
حاصل سفرهای ما کتاب «جندق و ترود دو بندر فراموش‌شده کویر یزرگ نمک» است که سه بار به چاپ رسیده است.
و در پایان باید بگویم که امروز من غبطه می‌خورم به کسانی که هنوز کویرهای ایران را نخوانده اند و اندوخته‌ای گران‌بها دارند برای خواندن...


پرویز رجبی | نهم آبان ماه ۱۳۸۶ | 1 نظر

شب نوشت
ناتنی‌ها (80)
ما باور کرده‌ایم که با گوش و زبانمان ناتنی هستیم!

تاکنون کسی را ندیده ام که تن‌فروشی را تایید کند. حتی آن‌هایی که به تن‌فروشان نیاز دارند.
و تاکنون کم‌تر دیده‌ام که گوش‌فروشی و یا زبان‌فروشی اهمیت «تن‌فروشی» را داشته باشد! الا به نسبت جمعیت کشور برای معدودی.
گویا گوش‌ها و زبان‌های ما ناتنی هستد!
درحالی‌که اغلب ما شب و روز در حال گوش‌فروشی و زبان‌فروشی هستیم! آن‌هم نسیه!
و گویا گوش و زبان نمی‌توانند ناموس ما باشند. به سخنانی که شب و روز از سر چاپلوسی زده می‌شوند گوش می‌سپاریم و خود را ناگزیر از چاپلوسی می‌یابیم و در حالی‌که تن‌فروشان جان خود را به پنهانی در خطر می‌اندازند، در ملاء عام به گونه‌هایی بسیار متنوع گوش و زبانمان می‌فروشیم.
و برای این «فروش» حتی تشویق هم می‌شویم. هم از سوی اهالی خودی و هم از سوی ارباب جامعه. بگذریم از حراج‌ها!...
گاهی هم به احتکار زبانمان می‌پردازیم. چون باور کرده‌ایم که زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد و یا هرسخن جایی دارد و هرنکته مکانی! با این امید که شاید بتوانیم زبانمان را روزگاری گران‌تر به میدان آوریم. یعنی غیرت حضور بی‌درنگ زبانمان را انکار می‌کنیم.
شگفت‌انگیز است که بازار گوش و زبان هم سخت پایبند عرضه و تقاضا است و ناگزیریم در این یکی راسته‌بازار، دادوستدمان با دوستان به مروت باشد و با دشمنان به مدارا! البته همیشه با مراعات حال دلال‌ها و واسطه‌ها.
با این همه تن‌فروشی خیلی مذموم است. چون هم پای ناموس در میان است و هم سلامت جامعه!

با فروتنی
پرویز رجبی



پرویز رجبی | نهم آبان ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

خبری از پیرامون خودم
کویر‌های ایران
اثر سون هدین
(دانشمند اقلیم شناس سوئدی)
ترجمه پرویز رجبی
چاپ اول: 1354
چاپ دوم: 1382
(950 صفحه)


«سلام
مدتي است كتاب كويرهاي ايران با ترجمه عالي جنابعالي را مي خوانم. نمي دانيد با خواندن هر صفحه آن در چه عوالمي سير مي كنم و از چه عوالمي رها مي شوم . خريدن اين كتاب هم داستاني دارد.در بازار سياه به 25 هزارتومان مي خواستند چاپ اول آن را بمن بفروشند . كاملاً تصادفي در ميان كتابهاي يك كتابفروشي، چاپ دوم آنرا پيداكردم».

چند ساعت پیش پیام بالا را دریافت کردم که متاسفانه به خاطر نداشتن آدرس نتوانستم پاسخ آن را بدهم. اما خبر زیر را می توانم در این‌جا بیاورم:
من این کتاب را 42 سال پیش ترجمه کرده‌ام و پس از گذشت این زمان طولانی، هیاتی از بنیاد سون هدین از سوئد به تهران آمده است و قرار است روز 18 آبان از ساعت 4 تا 6 بعد از ظهر مراسمی در فرهنگسرای نیاوران برگزار شود و سپس به مدت پنج روز نمایشگاهی از عکس‌ها و طرح‌هایی که هدین در سال 1905 تهیه کرده است، برپا باشد.
در روز نخست پس از سخنرانی رئیس بنیاد هدین و من، ارکستری که به همین منظور از سوئد آمده است، برای میهمانان موسیقی محلی سوئد خواهد نواخت.



پرویز رجبی | شانزدهم آبان ماه ۱۳۸۶ | 2 نظر

پرسش
ناتنی‌ها (79)
چه باید گفت؟

و گاهی هم می‌زنیم به بی‌راهه.
این اصطلاح بی‌راهه اصطلاح چندان غریبی نیست. کشور‌های بیابانی پربی‌راهه‌ترین کشورهای جهان هستند. به بیابان که درمی‌آیی، تا دلت می‌خواهد راه‌های سرگردان و خودگردان و یک‌بار مصرف می‌یابی. این راه‌ها را راه‌های عشقی هم می‌توان نامید!...
ایران کشوری بیابانی است و بهشت سوفسطاییان!...
همین اسست که ما در تعمیر وسائل مکانیک دست بازی داریم و به راحتی می‌توانیم چیزی را به جای چیزی دیگر «بخورانیم»... و از «متفرقه» حداکثر استفاده را بکنیم و راضی هم باشیم!... تراشکاری در کشور ما از پیشه‌های پرمشتری و پررونق است...
و همین است که در بحث‌ها و گفت و شنودها، که نه پای مکانیک در میان است و نه الکترونیک و نیازی هم به تراشکار بیگانه نیست، به‌ندرت درمی‌مانیم. مگر این‌که در پیداکردن «یدکی»، «کم بیاوریم» و یا «ببریم»!
یکی از «یدکی‌های» معمول که به مصرف‌کننده هیبتی انسانی و مردمی هم می‌بخشد، «دست‌تنگی» است:
«مردم نان ندارند بخورند و تو داری انصاف را به رخشان می‌کشی»!
«همه ناهنجاری‌ها از فقر است»!
«حالا همه چیزمان به‌تمام و به‌کمال است، تو داری به ریختن آشغال به خیابان‌ها و جاده‌ها ایراد می‌گیری»!
و «یکی می‌مرد از بی‌نوایی...»!
الان سه ساعت از نیمه شب گذشته است. دارم کم‌کم به خودم می‌آیم و چیزی نمانده است که شرمنده شوم. پرسش‌های گوناگونی در ذهنم وول می‌خورند:
- آیا ثروتمندان و متمکنان از پاک‌ترین، شریف‌ترین، باانصاف‌ترین، مهربان‌ترین، نازنین‌ترین و درست‌کردارترین مردم پیرامون ما و جهان هستند؟
- این سلاح‌های کشتارهای دسته‌جمعی متنوع و رنگ به رنگ را مسکینان جهان ساخته‌اند؟
- آیا طراحان نقشه‌های بسیار دقیق انداختن مردم به جان همدیگر، از بی پولی خیلی رنج برده‌اند و شب‌ها از خجالت زن و بچه زودتر خود را در زیر لحاف پنهان کرده‌اند؟
- آیا دستنگی آفریننده خفقان شده است؟
- بمب خردل چی؟
- آیا تکنیک‌های «مغزشویی» را مستمندان اندیشیده‌اند؟
- آیا مخترع فقر فقیرها بوده‌اند؟
یا بداخلاقی و احساس ناتنی کردن نسبت به دیگران می‌تواند ریشه‌های دیگری هم داشته باشد؟
هوا دارد روشن می شود و من هنوز غرق در تاریکی هستم. غرق در ظلمت مطلق. دارم به بی‌راهه می‌افتم. بهتر است فعلا در ذهنم چیزی را به جای چیزی دیگر بخورانم!...

با فروتنی
پرویز رجبی



پرویز رجبی | | 1 نظر

دردنوشت
ناتنی‌ها (78)
برداریم ریگی از سر راه رکن آباد که صد لوحش الله!

«حامد که خود یکی از مشتریان سکس خیابانی است معتقد است: "این زنان از سوی تعدادی از .... حمایت می شوند" او دلیل باور خود به این موضوع را شهادت بسیاری از زنان تن فروش خیابانهای اصلی و پر مشتری می داند. حامد که هفته ای دو شب را در خیابان های تخت طاووس و عباس آباد در آمد و شد می گذراند می گوید:"تقریبا همه این زنان را حداقل یک بار سوار ماشین خود کرده و با آنها درباره قیمت و کیفیت ارائه سرویس صحبت کرده ام و در نهایت با نیمی از آنها سکس داشته ام. در ارتباط زیادم با آنها بارها شنیده ام که نیمی از درآمد خود را به مردانی می‌دهند که تحت عنوان...»

امروز دوستی بسیار دانا، از جایی دور با اندوهی ژرف، نوشته‌ای بلندبالا را برایم فرستاده بود درباره تن‌فروشان تهران و خواسته بود، اگر می‌توانم نظرم را درباره درستی این نوشته بنویسم.
من نمی‌دانم که در تهران بزرگ غول‌پیکر تعداد روسپی‌ها چند نفر است. قطعا این شهر هم مانند همه کلان‌شهرهای دنیا شماری روسپی دارد.
اما من می دانم، در تهران، که موضوع بحث است، میلیون‌ها زن شریف در چرخه زندگی میلیون‌ها تهرانی با شجاعت و مهارت و وارستگی تحسین‌آمیزی در حال تلاش هستند.
موضوع هزاران‌ساله تن‌فروشی چیزی نیست که بتوان آن را در یک نشست و یک گفتار کالبدشکافی کرد. بی‌تردید آمار درست هم یکی از نیازهای پژوهندگان در این زمینه است.
یک نگاه به نقل قولی که در آغاز سخنم، از نوشته‌ای که دوستم فرستاده است، آورده‌ام کافی است که به کیفیت برخی از آمارها و بررسی‌ها پی‌ببریم: بی‌شماری روسپی در بخشی از تهران وول می خورند، متوسط انتظار هریک برای یافتن مشتری پنج دقیقه است و حامد جوان همه آن ها را، اقلا برای پنج دقیقه سوار ماشین خودش کرده است و با نیمی از آن‌ها سکس داشته است!!...
صرف نظر از این‌که به قول چنین جوانی نمی‌توان اعتماد کرد، از نظر فیزیکی و چهره‌شناسی هم می‌توان مشکل داشت...
اما حرف من نه درباره شمار روسپی‌هاست و نه درباره گزارش‌هایی از این دست!...
گیرم که من دانستم که در تهران تن‌فروشی قیامت می کند و «حامد جان» با نیمی از تن‌فروشان سکس داشته است!... و تن‌فروش‌ها حامیانی نیز دارند...
لابد که منظور جامعه‌شناسی است. اما در قالب کدام‌یک از مکتب‌های جامعه‌شناسی؟...
برای من دردآور است که به سرنوشت دختربچه‌ای فکر کنم که زمانی دهانش بوی شیر می‌داده است و زیربغلش در زیر پیراهن رکابی آفریننده مهرانگیزترین زیبایی‌ها بوده است.
زندگی حامد هم زندگی دلچسپی نیست و حمایت برخی از مردمان از تن‌فوشان هم....
حرف من این است که تا کی باید انگشتان سبابه خود را فقط برای نشان دادن زشتی‌ها به‌کار بریم؟...
دیدن زشتیها تنها یکی از فرض‌های حل مساله برای جامعه شناسان است.
مگر به کسی که گرفتار سرطان است، وقت و بی‌وقت با آب و تاب گوشزد می‌کنیم که او دچار سرطان است و به زودی خواهد مرد؟...
واقعیت این است که نشان دادن دردهای یک ملت را نمی‌توان دلسوزی خواند و این دلسوزی را چاره درد انگاشت...
گاهی می‌توان گزارشی تکان‌دهنده داد و به جامعه شُک وارد کرد، اما نه هردم و هر ساعت...
هنوز بسیاری از هنجارها وجود دارند که مردم می‌توانند فارغ از دولت در ویراستن آن کاری کنند کارستان.
من با این ادعای خود مردم را به مذبح نمی‌برم، بلکه مذبح را نشانشان می دهم...
ما در کشورمان فعالان بی‌شماری داریم که زشتی‌ها را نشان می‌دهند و شگفت‌انگیز این‌که برخی خود را فدای راه خود هم می‌کنند. بنابراین بس است انگشت اشاره را به طرف زشتی‌ها نشانه رفتن.
ما نیاز به یک انقلاب داریم، اما نه انقلاب گروهی. بلکه انقلابی فردی!
چنین انقلابی آسان است، اگر به آن باور داشته باشیم...
ما چاره‌ای نداریم جز آشتی با یکدیگر... مردمی که در رانندگی کوچک‌ترین احترامی به یکدیگر نمی گذارند و حتی از بازگذاشتن راه آمبولانس و ماشین آتش‌نشانی پرهیز می‌کنند، حق شمردن تن‌فروشان را ندارند. آن‌هم در سرزمینی که زنان نیک‌نفسش در میان کشورهای جهان حتما جایگاه والایی دارد...
به این هم بیاندیشیم که درختی که در کنار رکن‌آباد می خشکد، از بی‌آبی است... برگردیم به سرچشمه و برداریم ریگی از سر راه...

با فروتنی
پرویز رجبی



پرویز رجبی | پانزدهم آبان ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

دردنوشت
ناتنی ها (77)
خشکه‌چینی راه‌‌حل‌ها، به شیوه خودمان!

برای دکتر جلیل دوستخواه، استاد نازنین و آزاده

در کارهای ساختمانی اصطلاحی وجود دارد که اگر من به کارش نبرم، برای رساندن منظورم مشکل خواهم داشت: «خشکه‌چینی». یعنی چیدن سنگ و موزائیک در پیاده‌روها و جاهایی همانند، بدون به‌کارگرفتن ملاط سیمان. با این شیوه هرگاه که به منظوری نیاز به کندن فضایی باشد، کافی است که یکی از سنگ‌ها و یا موزائیک‌ها را بردارند و بعد به آسانی فضای مورد نیاز را برهنه کنند. اما برای زیرسازی خشکه‌چینی چنان وقت زیادی صرف می‌شود که پس از پایان کار، سال‌ها در آن کوچک‌ترین فرورفتگی و یا برآمدگی پدید نمی‌آید و به راحتی می‌توان بر روی آن «اسکیت‌سواری» کرد...
اما خشکه‌چین‌های ما، که همیشه روزگار وقت را طلا انگاشته ایم، می نشینند روی فضایی که باید فرش شود و با «کمونچه» خاک را هموار می‌کنند و سنگ‌ها یا موزائیک‌ها را به سرعت برق در کنار هم می چینند و «کون‌خیزک کون‌خیزک» جلو می‌روند و در زمانی غیر‌قابل مقایسه با اروپا کلک کار را می‌کنند. البته با این تفاوت که پس از چند روز من «ویلچرسوار»، از ترس ترکیدن جمجمه‌ام، شهامت استفاده از پیاده‌رو را پیدا نمی‌کنم!...
معمولا، از فن‌آوری‌هایی که امتحان خوبی پس داده‌اند، استفاده‌های متفاوتی می‌شود. پیداست که ما هم که هیچ‌وقت از قافله عقب نمی‌مانیم، از دستاورد‌های بشری استفاده‌های متنوعی می‌بریم!... مثلا همین خشکه‌چینی و به‌کار نگرفتن ملاط!...
اما امروز فکر می‌کردم که ما به خشکه‌چینی راه‌حل‌ها خیلی جلوتر از خشکه‌چینی سنگ و موزائیک دست یافته ایم. با رعایت همه استانداردهای ملی.
ما توانایی آن را داریم که باورکنیم که «کون‌خیزک کون‌خیزک» می‌توانیم راه‌حل‌ها را در کنار هم بچنیم و راهی هموار برای آیندگانمان بسازیم...
و دریغ که نسل جوان، در ربودگی و خلسه «مد» میهن‌پرستی، ندانسته تسلیم فرهنگ «کون‌خیزک کون‌خیزک» شده است... و حتی گمان هم نمی‌کند که انباشت چاله‌چولوله‌های نامرئی می‌تواند راه را برای بولدُزِر هم صعب‌العبور کند...
و دریغ که بسیاری از ما شیفته شهید قلمداد شدن هستند.
می بینم که خبری که بوی ستم می‌دهد برای برخی هیجان‌آورتر از خبری خوش است.
و می‌بینم که حتی کوشیده می‌شود، اگر عطری دل‌انگیز است به بند کشیده شود و خبری دردآور یک‌کلاغ چهل‌کلاغ شود. هیجان خبری تلخ بیشتر است...
هروقت در جایی گفته ام که خیابان‌های تهران تمیزتر از خیابان‌های خیلی از پایتخت های اروپایی است، به جای این‌که اشتباهم گوشزدم شود، با پرخاش رو به رو شده‌ام: «پس هوای گند تهران چی»؟...
مرا به دار بکشند، پای دار، واپسین سخنم این خواهد بود که ما با نقد میانه خوبی نداریم. اما با عیب جستن و یافتن چرا!
«واعظان که این جلوه در محراب و منبر می‌کنند» را ترجیح می‌دهیم به «چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند». هردو از یک دهان!...
بخواهیم و نخواهیم، ناگزیریم از خشکه‌چینی راه‌حل‌ها دوری بجوییم. این شیوه ما را با یکدیگر ناتنی می کند...
ناتنی که باشیم، به آسانی همدیگر را خائن می‌خوانیم. تنی که باشیم، با نقد درست و به جا از خطاهای هم می‌کاهیم...
من خود بر این باورم که هرگز در کاری حجت را تمام نکرده‌ام و در کوشش‌هایم شیفته نقد شما هستم. نقد شما دشنام نیست...
دشنام میوه کالی است که اگر برسد، نقد می شود...

با فروتنی
پرویز رجبی



پرویز رجبی | سیزدهم آبان ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

روزنوشت
ناتنی ها (76)
نشانی های گمشده!

گفته باشم که خوی بیزاری از خانه پدری و یا كم‌لطفی به آن هم یکی دیگر از عادت های غریب ماست‌.
زودی در پی یافتن دلیلی برای مخالفت نباشید! فرض کنید که پای سخن آن‌هایی در میان است که خانه‌های پدری خوبی در خیابان ‌های باغ سپهسالار، مخبرالدوله، فخرآباد و فخرالدوله، سقاباشی، سه راه امین حضور، منیریه و امیریه و ... داشته‌اند.
واقعیت این است که ما هیچ‌كدام با میل خانه‌های پدری خودرا، اگر داشته باشیم‌، قابل سكونت نمی‌دانیم‌، در خانه پدری زندگی نمی‌كنیم و آن را نگه نمی‌داریم‌.
یكی پس از دیگری‌، اگر برایمان امكان داشته باشد، خانه‌های پدری را ترك می‌كنیم و آن‌ها را با سنگدلی و بی‌مهری به فرزندان‌ِ پدرانی دیگر می‌سپاریم‌. فرزندانی كه خود خانه‌های پدریشان را ترك گفته‌اند و آن‌ها را به دیگر پدران سپرده‌اند.
بسا كه كمی پس از ترك زادگاه‌ترین زادگاهمان‌، كه آكنده از عطر و بو و یادگارهای كودكی و خانوادگی است‌، با سنگدلی شاهد «پاركینگ عمومی‌» شدن زادگاهمان می‌شویم كه یك مستراح عمومی هم در كنج خود دارد.
ترك خانه پدری به آسانی صورت می‌گیرد. چون می‌خواهیم از خاستگاهی به خاستگاهی دیگر برویم‌، با یك تصمیم فوری و خشن خانه پدری را در سه‌راه امین حضور، چهارراه آب سردار یا خیابان سقاباشی و امیربهادر و منیریه حراج می‌كنیم و ترك محله پدری را جشن هم می‌گیریم و بعد كمی بالاتر در یكی از كوچه‌های فرعی خیابانی نامانوس، خانه‌ای دیگر می‌سازیم و یا بدتر از آن اجاره می‌كنیم‌، كه كوچك‌ترین شباهتی به خانه پدری ندارد.
پس از مدتی كوتاه به كمی بالاتر كوچ می‌كنیم‌. بعد باز هم بالاتر و همین طور بالاتر. ما به كوچ كردن عادت داریم‌. ما بازسازی خانه پدری را دوست نداریم‌. ما شاخه عرعری را كه از دیوار همسایه سرك كشیده است بیشتر از درخت آلبالویی دوست داریم كه پدرمان كاشته است و وقتی كه بچه بودیم بارها در زیر آن به گوشمان گوشواره آلبالو آویخته است‌.
ما خیلی زود با معماری قهر می‌كنیم‌. خیابان جردن‌ِ زشت و کَریه یكی از ایستگاه‌های نزدیك به آخر خط است و اگر البرز مثل سد سكندر آن‌جا نایستاده بود، واوِیلا!
همه جا بهتر است از خاطرات كودكی كوچه «دلبخواه‌» با آن معماری كهنه‌اش‌. كسانی كه گذرشان به شهرهای قدیم اروپا می‌افتد، اغلب به هنگام قدم زدن در خیابان‌ها، به كمك كتیبه‌ای كوچك كه تاریخ ساخت بنا بر آن قید شده است‌، شگفت‌زده با بناهای مسكونی فراوانی رو به رو می‌شوند، كه چندین قرن از تاریخ ساخت آن‌ها می‌گذرد. اگر هم قامت این بناها خمیده است‌، هیچ عامل و بهانه‌ای حوصله پرستاران آن‌ها را، كه خود گرده‌ای خمیده دارند، به سر نرسانده است‌.
در کوچه‌ها و خیابان‌های کودکی ما، صاحبان بیگانه کارگاه‌های بیگانه جای‌گرفته اند و در خانه‌های پدری یا همسایگی خانه‌های پدری ما، پنجره‌های چوبی را کنده‌اند و به جای آن‌ها پنجره‌های بی‌ریخت آلومینیومی و آهنی نشانده‌اند و به جای شیشه‌های شکسته پُستِر چسبانده‌اند...
برای ما، جدا از عوامل اقتصادی، ترک دیار بسیار آسان انجام می‌پذیرد. شگفت‌انگیز این‌که دردمند هم می‌شویم!..
این هم شگفت‌انگیز است که همه از ازدست رفتن باغ‌های تهران نالانیم...
ما اگر آدرس بهشت را هم داشته باشیم، کاغذپاره‌ای که آدرس بهشت را بر رویش نوشته ایم آن‌قدر از این جیب به آن جیب می شود که روز گم‌شدنش را هم فراموش می کنیم... گاهی هم آدرس بهشت در جیب پیراهنمان می‌رود توی ماشین لباسشویی و تبدیل به «پشگل» کاغذ می‌شود!...
واقعیت این است که «امروز» ما «فردای» «دیروزمان» نیست و یا امروز فراموش کرده‌ایم که دیروز گفته‌ایم: چو فردا شود فکر فردا کنیم!...
دیروز و امروز و فردای ما هم گویا برادران ناتنی هستند!...
چه خلق و خوی غریبی است ما را؟ همواره می‌خواهیم حسرت بخوریم.
هزار یوسف خودی را سرگشته دشت و بیابان می‌کنیم، اما غم یوسف یوسف ناتنی گمگشته در ناکجاآبادی را با خار مغیلانش به جان می‌خریم!
و درست آن‌چه را که یافت می‌نشود آنمان آرزوست! آن‌هم با به‌به و چه‌چه!
پیداست که دشواری‌های اقتصادی را می شناسم... بهانه نیاورید...

با فروتنی
پرویز رجبی



پرویز رجبی | دوازدهم آبان ماه ۱۳۸۶ | 1 نظر

شب نوشت


ناتنی ها (75)
لاک پشت ها و کارگرهای ساختمانی!

از هوای بیرون بی خبرم. به قیاس باید خنک باشد و نسیمش، در این دامنه ای که من زندگی می کنم، باید چنگی به دل نزند. و به قیاس باید جز جانورانی که عادت به شکار شبانه دارند، همه جانوران گوشه شبانه گرفته باشند. ساعت از دو نیمه شب گذشته است. از دور گاهی صدای کامیونی نخاله کش می آید و از کنار خانه ما پیوسته صدای بولدُزِر. الان چند روز است که این هیولا وارد زندگی ما شده است. در زمینی که چسبیده به خانه ما بود، دارند خاکبرداری می کنند. گویا برای ساختن عمارتی بلند بالا. از ده شب تا سپیده دمان. با سر و صدایی مهیب.
چرا این وقت شب، شهرداری می داند!...
من بنا برعادت بیدارم. تاریخ می نویسم و گاهی چیزی برای تسکینم. مثل این یکی!
خود به خود فکر می کنم به کارگرانی که در زمین پهلویی بیدارند و در جایی رختخوابی خالی دارند در روستا و شهر خودشان، که تقریبا همیشه خالی است...
کارگرهای ساختمانی از کجایی در دوردست می آیند به تهران و زن و بچه هایشان را می سپارند به خدا و در و دیوار و هوا و راهی دریای شهرها می شوند!...
به یاد سفر چند ماه پیشم می افتم به جزیره قشم. نیمه شب، هفتاد هشتاد کیلومتر در امتداد ساحل از قشم فاصله گرفتیم تا تخم گذاری لاک پشت ها را تماشا کنیم...
لاک پشت ها در تاریکی شب تنشان را به ساحل می کشند و در جایی مناسب تخم می ریزیند و بعد روی تخم ها را با ماسه می پوشانند و سپس، در حالی که بچه هایشان را به خدا و ماسه و هوا سپرده اند، برمی گردند دوباره به دل آب...
بچه های لاک پشت ها خودشان از تخم می آیند بیرون و از روی غریزه راه دریا و راه مادرشان را پیش می کشند. چند تایی هم در راه شکار می شوند و هرگز روی دریا را نمی بینند...
بچه های کارگرهای ساختمانی هم خودشان از خانه هایشان بیرون می آیند و بی حضور پدر زندگی را تجربه می کنند... و گاهی برخی شکار طبیعت می شوند و هرگز روی پدرشان را نمی بینند...
فکر می کنم به شباهت غریب میان زندگی لاک پشت ها و کارگرهای ساختمانی... و شباهت زندگی بچه های این دو آفریده خدا...
و فکر می کنم به این که لاک پشت ها در دریا و در اقیانوس آزادند... و کارگران ساختمانی، پس از پایان ساختمان، هرگز فرصت دیدن درون ساختمانی را ندارند که که خود ساخته اند و هزاران قطره از عرق تنشان را در آن جا ریخته اند...
سرم را می چرخانم به پیرامونم و جای دست کارگرها را می یابم. در در و دیوار. جای کارگرها را اما نه! آن ها چند سال است که رفته اند. برای ساختن خانه ای دیگر!... شکی ندارم که چند دندانشان افتاده است و هم اکنون یا در جایی خاک برمی دارند و یا در کارگاهی ساختمانی خوابیده اند و نمی دانند که کجای بدنشان بیشتر درد می کند.
و فکر می کنم به میلیون ها بستری که حتما گرمای مطلوبی دارند، در خانه هایی که این کارگران ساخته اند...
قُر نمی زنم به قول آن دوست نازنین... خواستم باکسی افکارم را در میان بگذارم که وقتی که می خندد، گمان می کنی که مشتی نقل و نبات بر روی دف می ریزد...
کاش می توانستم، صبح که از خواب بیدار می شوم یک سینی چای داغ و خوش دم برای لاک پشت های خسته کارگاه ساختمانی همسایه ببرم. در گذشته اغلب چنین می کردم...

با فروتنی
پرویز رجبی

پرویز رجبی | یازدهم آبان ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه
ناتنی ها (74)
دیگر کار از بچه بازی هم گذشته است!
عرق ملی یا عرق 55!

چند روز است که از چپ و راست (با تکیه بر میراث فرهنگی فارس) روز تولد کورش بزرگ را در هفتم آبان تبریک می گویند. چندبار خواستم در این بار چیزی بنویسم، اما از بیم رنجیدن برخی از جوانان ناآگاه، اما شیفته ایران، دم فروبستم.
اما امروز می بینم که دیگر کار از بچه بازی هم گذشته است... البته نوشته دوست نازنینم غیاث آبادی در همین باره و نقد او از گزینش روز تولد کورش بزرگ، سکوتم را شکست و دستم را به سوی قلم کشاند.
واقعیت این است که ما درباره کودکی کورش بزرگ جز روایت های آمیخته به افسانه چیزی نداریم. شگفت انگیز است که داستان کشته شدن کورش هم در هاله ای از ابهام غوته می خورد. و همه این ها تقریبا فقط از هرودت است که بسیاری دروغگویش می پندارند!
ما تا قرن نوزدهم 24 قرن صبر کردیم تا کر پورتر مغربی بیاید و آرامگاه کورش بزرگ را برایمان بیابد و سوگند یاد کند که این آرامگاه ربطی به مادر سلیمان ندارد...
کمی دست و پایمان را جمع کنیم!...
نام پدر بزرگ هیچ کدام از ما هم کورش نیست و کورش تا یک سده پیش گوهری بود بیرون از صدف کون و مکان...
امروز در حالی که ذهنم مانند همیشه با تاریخ ایران مشغول بود، از خودم پرسیدم که چند ایرانی تاریخ تولد پدربزرگ و نیایش را می داند؟...
و از خودم پرسیدم، چه نیازی است به داشتن روز تولدی جعلی برای کورش بزرگ؟ آیا بهتر نیست که ما عطش «عرق ملی» را با افزودن به دانشمان در باره گذشته خویش فروبنشانیم؟...
تیراژ کتاب های تاریخی، در مقایسه با دیگر زمینه ها، امیدبخش است. اما این امید هنوز با مرز پایین ترین حد جهانی فاصله ای بسیار دارد...
واقعیت این است که بیشتر جوانان ما فقط می خواهند، با دست یازی به غلو، خود را بازی دهند. و گاهی در این بازی چنان ازخود بی خود می شوند که اندوخته ناچیز خود را نیز می بازند و آسیب پذیر می شوند و بعد از شدت «تعصب بادآورده» چاره ای جز دست بردن به دشنام نمی یابند...
و واقعیت این است که بیشتر وقت ما با بالیدن و ستیزه به هدر می رود. در نتیجه دست هایمان خالی می مانند و آماده می شوند برای گره خوردن و فرودآمدن به پوزه خودی و بیگانه!...
ما به فارابی می بالیم، اما با مدینه او بیگانه ایم و غافل از ویراستاری این مدینه...
ما از آرامگاه ابن سینا بیشتر دیدن می کنیم تا از کتاب های او...
ما فردوسی را رهائی بخش زبان و «سرگذشت» ایران می دانیم، اما با شاهنامه بیگانه تر از هری پاتر هستیم...
ما معماری ایران را از افتخارات خود می دانیم و آن را با میخ های سیم کشی برای چراغ های فلورسنت و پنکه هوایی زخمی و پر ریش می کنیم...
ما از شکوه کاشیکاری های ایران سخن به میان می آوریم، اما بر روی آن ها آگهی های تجارتی و انتخاباتی می چسبانیم...
ما کورش را پدر ملت می خوانیم، اما پیش از انقلاب سال ها جاده قدیم شمیران «کورش بزرک» خوانده می شود و ما هرگز از این نام استفاده نمی کنیم... و بسا که خیلی ها اصلا نمی دانند که جاده قدیم سال ها «کورش بزرگ» نامیده می شد...
گویا ما آدمیانی شرطی هستیم و شرطمان به دم ظنمان بسته است و از ظن خود یار مفاخرمان می شویم.
و فراموش می کنیم که ظنمان بسیار مظنون است...
قُر نمی زنم، با ظن خود دست به نقد می زنم و لابد که دشنام هم خواهم شنید!...
کورش بزرگ بود، اما ما تاریخ تولد او را نمی دانیم. عیبی هم ندارد. هنگامی نگران شویم که از خوی او پیروی نمی کنیم...

با فروتنی
پرویز رجبی



پرویز رجبی | دهم آبان ماه ۱۳۸۶ | 0 نظر

شب نوشت
ناتنی ها (73)
نقد یا قُر
گردنه حیران!

دیروز دوست نازنینی در پای تلفن گفت که من خیلی قُر می زنم. البته به شوخی!
درست است. من خیلی انتقاد می کنم. پس از پنجاه سال قُرزدن!
دیگر واقعیت تلخ زندگی ما، کمرنگ بودن مرز میان قُر و نقد است. از همین روی است که نه حنای قرزدن هایمان رنگ دارد و نه نقدهایمان. و هنوز به تعریف جامعی در این دو زمینه تعیین کننده دست نیافته ایم. بگذریم از این که ما در تعریف «تعریف» هم خیلی مساله داریم!
به گمانم اصلاح های «ابروی بالای چشم»، «گاو نه من شیر»، «دوستی خاله خرسه»، «نه سیخ بسوزد نه کباب»، «تریش قبا»، «نازک تر از گل»، «زرورق»، «ملاحظه» و ده ها اصطلاح از این دست، نشان می دهند که ما چقدر می توانیم در گفت و شنود با یکدیگر حیران باشم.
همین است که ما هیچ وقت با نقد میانه خوبی نداشته ایم و پنداشته ایم که مدعی می خواهد از بیخ کند ریشه ما. و کوچک ترین نقد را با براندازی یکی می دانیم...
و می خواهیم، در عین گرفتاری و ناله های زار، بلبلی باشیم که برگ گلی خوشرنگ در منقار دارد!...
همین است که بیشتر وقت شریف ما صرف این می شود که چه بگوییم که «طرف» نرنجد!...
همین است که هنوز برای کودکانه ترین درماندگی هایمان راه حل نیافته ایم. و به هر حرکتی جامه ای می پوشانیم که «چرکتاب» باشد.
و همین است که گاهی می زنیم «توخال»!... و یا مشت را چنان گره می کنیم که «طرف» ببرد!... یا کاری می کنیم که «طرف» زمین گیر شود و از جایش برنخیزد و پیش زن و بچه اش نرود!...
امان از این شمشیری که گاهی از رو بسته می شود و یا اغلب به ریا در زیر قبا سنگینی می کند...
و همین است که ما از بام تا شام در هر حال «بردارگذار» هستیم و نبرد... و «رستم دستانمان» آرزوست... آن هم برای زدن یک حرف فلسفی...
و همین است که همه جانبازی های همه نیاکانمان را فدای به یک موی آرش کمانگیر می کنیم... و آن یکی کاوه!...
ما هنوز سرگردانان گردنه حیرانیم!...
این هم از نقد امشبم.
و لابد که به تعبیری: قُر!

با فروتنی
پرویز رجبی