۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

حمله به موبی دیک




                  حمله به موبی دیک

                             تحلیلی ادبی در سه پرده

                                   جاستین کتز



















فهرست مندرجات




پیشگفتار
حمله به موبی دیک.................................

پرده نخست
مکانها و منبرها............................
ژانوس.................................................
نظریه و استادی/هنرمندی.........................
واقع گرایان و آرمان گرایان.........................

تنفس
 ریچارد پیر و جدول اش..................................

پرده دوم
 اسماعیل........................................
آخاب...................................................

تنفس.................................................

پرده سوم..............................
تقدیر..............................................
استاب............................................
استارباک.......................................
ایلیا..................................................
فلاسک.........................................
فتح الله......................................
پیپ..................................................
کوئیکک......................................................
والها.....................................................
سفیدی.......................................................
موبی دیک............................................

نتیجه
حقیقت...........................
ملویل...............................
فرجامین سخن/پسگفتار................

یاد داشتها .....................................




                                   پیشگفتار

 حمله به موبی دیک.
"چی؟" فریاد می کشد.  می خواهی به موبی دیک حمله کنی؟" پاسخم "نه "ست، "زیرا این مبارزه بس گران است."  و قلمهائی بس بزرگتر از این، بحث این موضوع کرده اند.  بی گمان خود نویس های مطلا و قلمهای مزین به پر طاووس بازی های آن وال بدنام را زیرکانه به تحریر کشیده اند.  حال، من که با هر خودکار (یا حتی مدادی) که راحت تر از بقیه در دسترسم قرار گیرد می نویسم از این کار چه امیدی می بندم؟  نه، به نبرد با موبی دیک نخواهم پرداخت چرا که مبارزه با نهنگ مستلزم داشتن قرقره است و من نه لوازم کار را دارم و نه شهامت اش را.  ضمن اینکه قدرت حفظ توازن مورد نیاز در پیچ  و تاب خوردن های گیج کننده را هم ندارم.  اما از این گذشته پرداختن به امر موهوم را زمینه سازی بمراتب راحت تر می دانم.  با این حال، یا شاید (بسته به دیدگاهی که پیروی می کنید) در واقع معتقدم ادعای توانائی ام به نوشتن چند کلمه درباره این موضوع، کمتر از دیگر آثارم در خور توجه نخواهد بود.  با این همه من که کم ترین علاقه به قناعت را دارم به یکبار به آب انداختن قایق [بهر رویاروئی با نهنگ] قانع می شوم.  تنها می خواهم نگاهی بیاندازم: پژوهشی که برترینِ حامیان، تقدیر، ماموریتش را به من محول کرده است.  فرا خوانده شده یا بهتر بگویم به اینکار دعوت شده ام.  بگذارید لحظه ای را صرف نقل داستان کنم؛ زیرا گرچه وقت است که اهمیت دارد شاید با این وجود بتوانید عذرم بپذیرید.
وقتی پسری شانزده ساله بودم و کسانی در گروه من بودند که نه تنها اجازه، بلکه استقلال هم نداشتند، به هوبوکن، نیوجرسی، رفتیم که اگر نه در چشم انداز یا معماری، دست کم در احساسی که به آدم می داد شبیه به نیوبدفورد ماساچوست بود.  بسیار شبیه به اسماعیل از یک پهنه آبی به نسبت کوتاه می گذشتیم و به سکونتگاهی جزیره ای می رسیدیم.  البته تفاوت جزئی در این بود که او با کشتی و از روی آب شور به نانتوکت می رفت و ما با قطار از زیر آبی که در شیرینی اش چون چرا هست به نیویورک می رفتیم.  اما نیت هامان براستی بسیار شبیه به هم بود، نه بر حسب نقاط قطب نما (راستش من خیلی از دلالت های جهات قطب نما سر در نمی آورم) بلکه در غایت: هر دو در طلب تجارب نو از خاک اصلی جدا شده بودیم.
حال اگر واقعیت چنین مولف تمثیلی ممتازی نبود ناچار می شدم حقیقت را تبدیل به  داستان تاریخی کنم، اما استفاده از نامهای واقعی مناسب ترین کار است.  روبروی پاتوق بلو نوتز[1] در گرینویچ تابلوی کوچکی تاب می خورد که به پاتیل (یا درست تر بگویم سیه دیگی) می ماند.  با گذر از زیر این تابلو و عبور از دو در به میکده اصلی خود: کِتِل آو فیش[2] می رسیم. اگر از این مکان تاریخی بازدید کنید می توانید بالا سر دهها توپ بیس بال با امضای هواداران را ببینید.  گر مایل بودید بدقت نگاه کنید دست کم سه توپ خواهید یافت که نامم روی آنها سرسری و شتابان نوشته شده است.[i]  در اینجا بود که پس از دارت بازی و خواندن دست جمعی آهنگ اوب-لا-بی اوب-لا-با[3] خود را همینطوری روی یک صندلی انداختم و فریاد "تو!" بهم خوشامد گفت.  متعجب به چپ چرخیده  خود را رو در رو با پیرمردی غریب، ژنده پوشی آبله رو، با نوعی حیرت الهامی دیدم که به من خیره شده است.
با فریاد گفت "پی لویاتان بگرد!" اما بخاطر ترکیب ته لهجه ای که داشت و اندک آشفتگی خود منظور را در نیافتم. 
نگاهی به ساعتم انداختم، 12:52بامداد بود و با خود گفتم حتی با ترافیک نسبتا سبک شانس بسیار کمی دارد که بتواند خود را برای پرواز ارزان شبانه[4] به فرودگاه له گواردیا یا نیویورک برساند.  بهش گفتم "اگه منظورت رسیدن به پروازه گمون نکنم موفق شی."
با شنیدن این حرف مُنزَوی/گوشه نشین پیر چرخشی به بدنش داد طوریکه روی من خم شده زانوهایش به لبه صندلی ام خورد.  دوباره بانگ زد "پی لویاتان بگرد!" و در حالی که به شدت و حدت به کف اطاق اشاره می کرد ادامه "زودا که آنجا شوی."
در حالی که از جا می پریدم گفتم "ببین، اینجا نمی شینم به چرندیاتت گوش بدم! هر کار که بخوای میتونی بکنی اما دلیلی نمی بینم تا فرودگاه همراهیت کنم یا کرایه تاکسیتو بدم!" 
با لگد صندلی را که رویش نشسته بودم بزمین انداخت و آنگاه که روی صندلی نشسته شروع به مالیدن پای راستش کرد، بنحوی غریب بسیار آرام تر شده بود.  سپس برخاست و با نگاهی غضبناک به من لنگان از بار/میکده بیرون شد.  حالا که به گذشته می نگرم، خاطره لنگی  ناشی از آن پای بوضوح مصنوعی است که معنای کل آن برخورد را روشن می کند.  بله خواننده گرامی، شش سال پیش تقدیر پیامگزاری سویم فرستاد.  حیف برای هر دومان که من خیلی جوان بودم و –بیشتر از آن از شب گذشته بود- که پیامش گیرم.



                   پرده اول مکان ها و منبر ها
خوب، حالا باید تا حدودی دستگیرتان شده باشد چرا می خواهم چنین مقاله ای نویسم، هرچند گمان نمی کنم علت خواندنش بر شما روشن شده باشد.  شاید ترجیح دهید خودِ موبی دیک را با دیده بیطرفانه بخوانید.  راستش را بخواهید تشویقتان می کنم چنین کنید.  خودتان نتیجه گیری کنید: خود هرمان ملویل هم که بود در مورد کتابش به چیزی کمتر از این رضایت نمی داد.  اما وقتی با خواندن کتاب، در پهنه گسترده و ژرفای عمیق اش تقلای یافتن معنا کردید؛ یکایک پیچ و خم های تمثیل هایش را دنبال کرده به پژوهش یکایک ارجاع های ادبی، علمی، و هنری پرداختید و با این همه خود را چندان به پایان مطالعه کتاب نزدیک تر ندیدید نزد من آئید.  زیرا بسا که در پرداختن بدین موضوع  تمامی عمر خود را در نوعی مرخصی طولانی بی حقوق بر باد دهید.  اما می دانید که مجال ما در این دنیا اندک است و باید برای همه کارهای خود برنامه داشته باشیم. 
یک لحظه گامی به عقب بر دارید.  چشمان خود را از تمرکز در آورده کل داستان موبی دیک را در نظر آرید.  تعامل/اندرکنش هر یک از رنگها و تأثیر کلی آنها را در نظر گیرید. حالا با دقت بیشتر نگاه کرده هنری را که در هر ضربه قلم بکار رفته و دقتی را که صرف به هم چسباندنشان شده ببینید.  از آنجا که بنظر می رسد تک تک کلمات آگاهانه در جای خود قرار داده شده نتیجه این می شود که پاسخ تمامی مسائلی که در لابلای آنها تعبیه شده بایستی در مدتی نه خیلی طولانی تر از آنچه ملویل صرف ابداعشان کرده فهمیده شوند.  منظور این نیست که اگر ملویل به پرسش از بشریت پرداخته باید بتوانیم بسرعت بدان پاسخ دهیم ( در واقع ترجیح می دهم بگویم یک دلیل چنین بی پاسخ شدن این مسئله استمرار پرسش از سوی ماست)، بلکه می خواه بگویم قاعدتا باید بتوان در مدت زمانی معقول به عُلو/رفعت منبر/افرازی[5] که از فراز آن می نگاشت رسید- اینکه گر برای هریک از پرسش هائی که مطرح کرده پاسخی در ذهن خود داشت قاعدتا باید بتوان به آن پاسخ ها رسید؛ یا اگر مهم ترین خواسته اش طرح چیزی دور از دسترس بوده، از آنجا که خود وی هم پاسخ درست را نمی دانسته تنها پرسش معتبری که بر جای میماند این است : از نشان دادن اینکه این پرسش را پاسخی نیست چه فرا توان گرفت؟
ژانوس
گرچه نمی توان قیمتی بر واژه ها گذارد، بخش هائی از آنها ارزان است و از همینرو بگذارید اندکی از بحث منحرف شوم.  در دورانی که حتی پرسش از ماهیت ادبیات به بحثی بی پایان می انجامد می خواهم یک لحظه روشن کنم دقیقا به بحث چه چیز علاقه دارم.  بسیاری از استدلال ها بعلت ساده ترین بد گوئی ها/افترا ها در  معرض انتقاد قرار گرفته اند و مایلم با روشن کردن این معنا که می دانم راههای دیگری هم برای نگرش به موبی دیک هست این احتمال را به حد اقل برسانم.  بگذارید با یک پرسش آغاز کنیم:
چرا این کتابِ طنّان/مطنطن[6] را می خوانیم؟  یا دقیق تر بگویم چرا هنوز هم این کتاب پر طمطراق/با کَرّ و فَرّ را می خوانیم؟  خوب می توان پرسید اصلا چرا داستان می خوانیم؟ از آنجا که مطالعه مَمَرِّ درآمد اکثر ما خوانندگان نیست باید طبق تعریف بعنوان نوعی سرگرمی فوق برنامه خوانده شود.  معنای سرراست این گفته پناه بردن به داستانی گیرا و در واقع داستان ناخدائی مُهَوِس[7] است که پی انتقام از نهنگِ سفیدِ بد نام جان تمامی خدمه کشتی خود را به خطر می اندازد؛ ضمن اینکه جنبه حادثه ای داستان هم وسوسه انگیز است. 
به هر روی، اگر هدف خواندن داستانی پر حادثه[8] است توصیه می کنم روایت تلخیص/ساده شده کتاب را که برای آشنا کردن کودکان در ورود به عالم کتابهای کلاسیک امریکا نوشته و منتشر می شود بخوانید یا صرفا به تماشای یکی از فیلمهائی که با اقتباس از داستان موبی دیک ساخته شده بنشینید؛ اما چنانچه ذهنِ خواندن متن کامل کتاب را دارید بی درنگ پیشنهاد خواندن عین 591 صفحه ای را می دهم که می توانید بهر بیشترین هیجان از کتاب جدا کنید و در پی آن، می گویم کدام صفحات را بخوانید تا زحمتتان کمتر شود.  البته مگر اینکه زحمت چیزی باشد که فریفته آن شده باشید و در آن صورت علاقمندید  تمامی آنچه را در فهرست آثار ملویل آمده کلمه به کلمه بخوانید تا وقت بیشتری کشته شود، زیرا وقت زیادی دارید ( و هیچ کس هم از کسی که  نقطه اوج دوره اش زحمت است چندان انتظاری ندارد).  ممکن است خوانندگان گفته ملویل درباره کتابش، ماردی، را در مورد موبی دیک هم صادق می دانند: "عناصر متافیزیکی (در نبود لفظی بهتر) کتاب قطعا کسانی را که صرفا برای سرگرمی می خوانند گریزان می کند."[ii] 
از خوش اقبالی میراث ملویل برخی از ما بیشتر پرسش های انتزاعی از نوعی معنای بزرگتر را خوشتر دارند.  در سال 1849 ملویل به اِوِرت دویچنیک[9]، دوست و ناشر آمریکائی آثارش گفت "تمامی کتابهای ما که می نویسیم و چاپ/نشر می کنیم مقدر است – و خودِ من چیزهائی را می نویسم که ناشر بزرگ بشر قرنها پیش، و پیش از انتشار جهان مقدر کرده است[10]؛"[iii] و همانطور که چند ماه پیشتر به پدرزنش لموئل شاو گفته بود، از نگاه وی "تا آنجا که به من بعنوان یک فرد مربوط می شود، و صرفنظر ار وضعیت جیبم از صمیم قلب آرزو دارم آن دست کتابها نویسم که می گویند "نا موفق" است.""[iv]  تقریبا بنظر می رسد بدور از هرگونه شک و تردید اعتقاد داشت معانی
 عمیق تر دعوتش می کند تا از آنها نویسد. 
حال این پرسش پیش می آید که پی کدام معنا باید گشت.  شاید بتوانیم برای روشن کردن این بحث نظریه صوت را بر نظریه معنا اطلاق کنیم. می گوئیم صوت سه بخش دارد: مُوَلِد، واسطه/رسانه و مُدرِک/مُلاحظ.  مدرک/دریافت کننده/گیرنده یا خواننده کسی است که پیام را ملاحظه می کند.  درست به همان صورت که غرشی واحد در انسانی که سهوا پا روی توله گرگی زخمی گذارده موجد ترسی می شود که برابر است با خلاصی توله، درک هر خواننده از معنای کتاب فرق می کند.  چه بسا صدای کسی را خوار می دارید و ناراحتتان می کند، حتی اگر فوران برترین حکمت الهی باشد، و همین باعث می شود پیام را نگیرید، ولی مسحور یاوه هائی شوید که به لحنی شیرین بیان شده باشد.  به هر روی، این معنا، بعلت حیطه بسیار خاص کاربرد، برای بقیه جهان چندان ارزشی ندارد. 
جهان را می توان واسطه و میانجی انتقال پیام دید.[11] مجسم کنید با صدای بلند رادیوی خودروئی که موومان پنجم سمفونی فنتستیک[12] برلیوز را پخش می کند از خواب می پرید.  دیوارهای خانه تان فرکانس ها/بسامد های پائین را سریعتر منتقل می کند و از همین رو چه بسا تنها سرود تدفینی روز خشم، "دیِز ایرائی "[13]را بشنوید.  براستی که از خواب پریدن وحشتناکی است!  به هر روی با دور شدن آن خودرو سرتان را از پنجره بیرون می کنید تا مطمئن شوید کار گروه شیاطین موسیقی دوست نبوده و آن حال و هوا بسرعت شما را به نغمه بلند تر رقص تند با ضرب نوک ناخنی[14]به سیمها می برد که دست کم از نظر من باعث می شود تیرگی این قطعه تقریبا کمدی دیده شود.[v]
قیاسی که در اینجا آوردم وقتی نمایان می شود که در کنار/پشت سرِ پرورش/فرهنگ سازی/تهذیب[15] و معرفت/آگاهی گزینشی که ترویج می کند دیده شود.  منظور این است که از طریق مسائلی که فرهنگ یا دنیائی که خواننده در آن تربیت شده و تأکیدات هر محل یا فرهنگ بر جنبه هائی خاص، برخی وجوه هر اثر بسرعت آشکار می شود یا به شکلی تلویحی در بوته اجمال می ماند.  اهمیت مسائل نژادی در جامعه امروز را در نظر آرید.  شواهد تجربی کمتر تردیدی باقی می گذارد که بندرت پیش می آید امریکائی امروز واژه های "سیاه و سفید" را بشنود بفکر رنگ پوست نیفتد، اما در نظر سرخپوستی از دشتهای وسیع امریکای پیش از آغاز اکتشافات، هیچگونه گرتیش تداعی از این دست وجود نداشته (چرا که احتمالا هیچ سیاه یا سفیدی را ندیده بودند).  از این نقطه نظر معنائی که سریعتر از همه کشف می شود همان است که جهانِ ما بدان اولویت/تقدم می دهد، و معنائی که بیشترین اولویت/تقدم بدان داده می شود همان است که سریعتر از همه کشف می شود.  این حقایق که بیشتر شرح هائی است بر اولویت های جاری اجتماعی، در عین حال همانهائی است که، احتمالا، با حقایق جهانروای انسانی خلط می شود در حالی که تنها در مورد بخشی از بشریت صادقند و از همینرو نمی توانند چنان جامعیتی داشته باشند. 
با این همه، هر چقدر هم که این دو معنا بخش (یا منحرف کننده معنا) ی پیش گفته ناگزیر باشد، اگر بخواهیم دریابیم کتابی در واقع به چه معناست باید تحقیق را با پدید آور/خالق اثر آغاز کرد.  یکی از خوانندگان، پرفسور استول می پرسد، "آیا منتقد قاضی ای نیست که بجای کاوش وجدان/آگاهی خویش به تعین معنا و مقصود مولف می پردازد، تو گوئی شعر وصیت نامه، قرارداد یا قانون اساسی است؟"[vi]  بنابراین پرسشی که در اینجا پیش می آید این است که مولف با خلق موبی دیک چه می خواهد بگوید.  از آنجا که روز بروز فاصله میان نویسنده و خواننده افزایش می یابد پاسخگوئی به این پرسش هم روز بروز دشوار تر می شود، هر چند معتقدم همه باید بکوشیم دست کم با قدرت تحلیل خود معنا را بدان صورت که بوده در پشت صورتک های کارناوال وار بیابیم.
نظریه و هنرمندی
به گفته ویلیام ویمست و مونرو بیردزلی[16] معنای مورد نظر مولف یا غرض او "منطبق است با آنچه در قاعده ای که به شکلی کمابیش صریح پذیرش عام یافته است."  [vii]  مشکل، بدان صورت که آنان می بینند این است که "نقشه یا غرض مولف بعنوان معیاری برای تعین موفقیت کتاب یا اثر ادبی، نه در دسترس است و نه مطلوب، و بنظر آنان این اصلی است که ریشه ای عمیق در برخی تفاوت ها در تاریخ نگرش های نقد داشته است." (3)
  استدلال آنها به مطالعات شعری مربوط می شود نه داستان، اما همین تناسبش با بحث ما درباره موبی دیک فزاید، زیر هر دو از آن رو [موفق می شوند] که همه یا بیشتر آنچه گفته شده ذیربط است" (4).   ایندو در بحث آن نوع نقد ادبی که در صدد کشف نیت مولف است این پرسش را پیش می کشند که چگونه امکان دارد دریابیم "شاعر چه قصدی داشته؟  اگر شاعر در رساندن مقصود موفق شده، پس خود شعر نشان می دهد قصد چه کاری داشته است.  و چنانچه سراینده موفق نشده، در آن صورت شعر شاهد کافی و وافی نیست و لازم است منتقدان برای یافتن شاهدی بر قصد شاعری که نتوانسته در شعر موثر واقع شود فرا تر از خود شعر بروند." (4)  از دید آنان این عبارت خواهد بود از "هنر جدای از نقد...  نوعی تأدیب/فرهیزش روانی، نظامی برای اکمال خود، نوعی یوگا."  ستودنی ترین تصدیق استدلاشان، بدین خاطر که مجالی به طرح عقاید دیگر هم می دهد، این است که "احتمالا شاعر کار خوبی می کند که به این جنبه های هنر توجه دارد" هرچند در این صورت مبادرت به کاری می کنند که "قدری متفاوت با هنر کلی نقد شعر است." (9)
اما من به این بحث علاقه ای ندارم.  بیشتر علاقمند به چیزی ام که به اثرات جانبی اش می ماند.   اگر آنطور که آنان گویند بتوان مطالعات یک شعر را از وجوه گوناگون آن انجام داد ولی زیر عناوین سبکهای گوناگون طبقه بندی کرد، در آن صورت "سنجش اشعار" نیز می بایست حتی به شکلی متفاوت تر از "هنر سُرایش شان" بر رسیده شود." (9)  آنان ارزیابی اثر هنری" را عملی "عمومی" می بینند که به استنتاجات فرا-سُرایندگی شعر می پردازد. (10)   "معنا شناسی و ترکیب/نحو" یک اثر نسبت بدان "درونی" و "عمومی" اند.  بدین معنا که اثر با شیوه ای که در تألیف/سُرایشش بکار رفته  چیزی در باره خودش می گوید و به گفته ویمست و بیردزلی، این است آن معنائی که باید استخراج کرد.  اما نیات پدید آور/مولف/سراینده "بیرونی" و "خصوصی" است و تنها از طریق "نوعی شواهد میانی" ناظر بر معانی رایجِ واژه ها یا عبارات خاص یا معانی/دلالت ها شان برای آن پدید آورِ خاص فهمیده می شود. (10)   درست است که بیشتر مواقع این معانی فردی دور از دسترس می مانند اما ویمست و بیردزلی می توانند بگویند حتی در دست داشتن فهرست کامل آثاری که نویسنده پیشتر خوانده ثابت نمی کند در هر استفاده تصادفی از عبارتی اشاره/ارجاعی به کدامین یک از خوانده ها را در نظر داشته است.  جالب است که این همین دو، در انتقاد از یکی از منتقدان، استاد/پروفسور لوز[17]که دقیقا در صدد همین نوع تحلیل بر می آید، شکوه دارند که "نوعی تغییر فریبکارانه در عناوین تفننی/تجملی فصول وی وجود دارد؛ شخص انتظار دارد که وارد مرحله تازه ای از بحث شود و آنچه می یابد منابع بیشتر و بیشتر و مطالب فزونتر و فزونتر در باره ماهیت سیال تداعی هاست."[viii]  می توان به این نکته هم توجه کرد که در نظر پیروان فلسفه های دیگر، فراوانی منابعِ موید،  بخوبی بحث را اثبات می کند، هر چند نکته مهمی در اینجا وجود دارد، و آنچه بحث ما را به پیش می برد این است که بنظر می رسد معتقدند  پروفسور لوز با عناوین فصول خود نوعی خلوص تحلیل را وا گذاشته است.  صرفنظر از کثرت ارجاع های تحلیلی، عناوین فصول وی گمراه کننده و غیر تخصصی شمرده شده است.
اگر طبق طرح ویمست و بیردزلی منتقد می تواند از خطی خیالی عبور کند پس مولف نیز باید نوعی تقید/محدودیت متخالف داشته باشد.  "از آنجا که هر قاعده برای شاعر چیزی نیست جز وجهی دیگر از قضاوت/داوری/نظرِ یک منتقد، و از آنجا که گذشته قلمرو دانشمند و منتقد است و آینده و حال،  از آن شاعر و زعمای ناقد ذوق، می توان گفت مشکلی که سفسطه/مغالطه عامدانه در دانش ادبی ایجاد می کند برابر است با دیگر مسائلی که در عالم تجربه مداوم پیش می آید." (14).  گرچه این دیدگاه می تواند محملی جالب باشد تا بتوان این جمله را شکوه ای تفسیر کرد از این که شاعران با نیات خود موجب آشفتگی می شوند،  اما بدین صورت مورد استفاده قرار نمی گیرد.  مثالی که بلافاصله  پس از نقل قول می آید به استفاده از این کنایات مربوط می شود.
گفتن اینکه "شعرا چیزهائی برای گفتن دارند که منتقدان و اساتید/پروفسور ها نمی توانند داشته باشند" (7) و اینکه "حجم بزرگی از زندگی، از تجربه حسی و ذهنی در پس هر شعر وجود دارد و به یک معنا باعث و بانی آن می شود، هرچند هیچگاه نه می تواند و نه نیازی هست که در عالم کلامی، و از آن طریق ترکیب فکری که شعر باشد، دانسته شود، به معنای پریدن از روی بحثی که تا اینجای کار داشتیم نیست." (12)  بنظر می رسد این دو احساس، در کنار هم تلویحاً بدین معناست که گرچه ممکن است شاعران چیزی متفاوت از منتقدان برای گفتن داشته و بتوانند به نحوی مقتضی تر درباره زندگی خود اظهار نظر کنند، یافتن هر گونه مرجع خاص نه تنها غیر ممکن بلکه بی ارتباط با مطالعه ارزشهای خود اثر است. 
ویمست و بیردزلی می گویند "اما گاه با تلمیحات/کنایاتی روبرو می شویم که پانویس هائی در تأئیدشان هست و این پرسش خوبی است که آیا این پانویس ها همچون راهنماهائی جهت فرستادن ما به محلی بهر یادگیری عمل می کنند، یا اینکه خود اشاراتی به خاصیت/طبیعت آن کنایات است." (15)   بنابر این پرسش "خوب" در اینجا این است که آیا شاعر توانائی و در واقع این حق را دارد که خوانندگان خود را به طریقی به خارج از خود شعر هدایت کند.  اما پیشترک نگفتیم "باید اندیشه ها و نگرش های شعر را مستقیما به شخصیت داستانی نسبت داد و اگر هم کمترین اِسنادی به سراینده صورت گیرد باید از استنتاجی زندگی نامه ای باشد." (5)  این منطق را به ایده تلمیح/اشاره کنندگی تسری دهید و "این معنا آغاز نمایان شدن می کند که چندان اهمیتی ندارد که [شاعر] منابع خویش را جعل کرده باشد." [ix]
در صورتی که مولف/سراینده/پدید آوری در صدد بر آید از خط و قالبِ بند های شعر و شاعری ی بیرون و فراتر رود راه چاره استفاده از ابزارِ نویسندگان فنی، یعنی تمرکز بر یکپارچگی اینگونه پانویس ها بعنوان اجزائی از شعر است، زیرا از آنجا که همین ها تشکیل اطلاعاتی خاص درباره شعر را می دهند، می بایست در معرض همان وسواسی قرار گیرند که در مورد هر واژه دیگر شعر بکار  می رود." (16)  گرچه ممکن است این نکته در مورد تعدادی از آثار، یا حتی بسیاری از آنها صادق باشد، مشکلی که در اینجا وجود دارد همان است که همه احکام کلی ایجاد می کنند.  اگر ویمست و بیردزلی در پی حفظ این حد فاصل میان خالقان ادبیات و باحثان آنهایند، باید از تصدیق این معنا سر باز زنند که یادداشتها/پانویس های مولف می توانند "بعنوان نمایه/راهنمای بیرونی منویات مولف وجود خود را توجیه کنند،" زیرا لازم است در پرتو منبع [خود اثر] بصورت هر یک از دیگر بخشهای متشکله اش مورد داوری قرار گیرند."  از این گذشته، با این تصمیم که پانویس ها بدین صورت خوانده شود، "واقعیتشان بعنوان بخش هائی از شعر، یا وحدت تخیلی شان با بقیه شعر می تواند مورد پرسش قرار گیرد." (16).  بنابراین ممکن است در موردی که شاعر در پی جلوگیری از سوء تفاهم بر آمده، از این بابت که کار را بشکل تخیلی انجام نداده مورد ملامت قرار گیرد.[x]  مهم ترین زیان این استدلال، آنکه نشان می دهد عمده علاقه ویمست و بیردزلی توجیه دلمشغولی های خودشان است، تقسیم بندی از نوع "ما" و آنها" میان منتقدان و نویسندگان است.  در حالی که استفاده از زبان پر آرایه/مزین توسط منتقد غیر فنی است و پرهیز از آن واجب، استفاده های فنی نویسنده از زبان در بهترین حالت بصورت آفرینش تخیلی، که قوت نویسندگان است، بکار می رود.  این واکنش به آنچه می توان مغشوش کردن خطوط  نامید نکته ای است که بعدا بدان می پردازم. 

واقع گرایان و آرمان گرایان

می فهمم که تا اینجای کار، اگر سرتان با نظریه های خودتان به دوران نیفتاده باشد، حد اقل چشمانتان از خواندن چنین آراء گیج کننده خسته شده است.  از اینرو در این جا تا سر حد امکان به اختصار می پردازم.  هر چه نباشد نمی خواهم نکاتی را که استیون ناپ و والتر بن مایکل در مقاله خویش "علیه تئوری         "[18] آورده اند تأئید یا تکذیب کنم و تنها می خواهم به اختلاف/افتراقی که در آنجا پیش می آید پردازم.
  "نظریه" ای که آنها به مخالفتش بر می خیزند عبارت است از "تلاش بمنظور کنترل تفسیرهای متون خاص با توسل به روایتی از تفسیر بطور عام." (723).  از دید آنان مسئله این است که "نظریه نقد" مستلزم آن است  که "تصور کنیم" آن مسائل واقعی اند.  در واقع [ادعا می کنند] این دست مشکلات صرفا واقعی بنظر می رسند – و خود نظریه هم صرفا محتمل یا مرتبط بنظر می رسد – وقتی نظریه پردازان جدائی ناپذیری بنیادی عناصر در گیر را تشخیص ندهند." (724)  بعنوان مثال منویات مولف و معنا را یکی و عین هم می گیرند و بر این اساس به چون و چرا در این نظر می پردازند که "تمامی تفسیرهای ادبی "باید بر بازسازی اهداف و مواضع مولف تأکید کند تا بتواند راهنما ها و اصولی برای تعبیر معنای متن ایجاد کنند.""[xi]  در همین راستا، بر این باورند که با حذف مولف از متن، توده تصادفی واژه هائی که بر جای می ماند –یا امواجی از شن که طوری مدل داده شده اند که واژه های برخاسته از اقیانوس بنظر رسند[xii] - بهیچ روی حتی زبان هم محسوب نمی شوند از این جهت که فاقد هر گونه معنای مختص بخود هستند.  بنابراین واژه ها تنها حکم ردیفی از مُقَطَّعات[19] را دارند مگر اینکه انگیزه ای پشت سر این ردیف سازی موجود بوده باشد.
باور و اطلاع/دانستن نیز همچون معنا و نیت جدائی ناپذیرند.  اینان معتقدند "اطلاع و اعتقاد راستین یکی است." (738)  بعبارت دیگر اگر اعتقادی را درست بدانید آن را باور خواهید کرد، یا اگر معتقد باشید چیزی درست است، بی گمان خود را در فرض خود مُحِق می دانید. نتیجه چنین پرسشی، "اعتقاد در باره ماهیت معتقدات، بی اهمیت است زیرا صرفا ماهیت معتقدات را به شما می گوید، نه اینکه از درستی یا نادرستی آنها بطور اعم یا اخص گوید." (740).  از این گذشته چیزی که به شکلی شاعرانه تر بیان شده این است که "تنها حقیقت مهم/معنا دار در مورد باور/اعتقاد این است که نمی توانید از آن خارج شوید و نه تنها زندگی بدون آنها شدنی نیست بلکه حقیقتی است که بناچار باید با آن زندگی کنید." (741)
سرانجام اینطور نتیجه گیری می کنند که "نظریه/نظر صرفا نام دیگری برای عمل نیست.  نظر/نظریه نام همه طرقی است که مردم آزموده اند تا از عمل دور مانده از برون عمل را اداره/کنترل کنند." (742).  با تأئید این جاذبه بزرگ برای توده ها، و با نادیده گرفتن این حقیقت که اینان از طریق موضع نظری کناره گیرانه/فارغبالانه[20] خویش تفسیر تئوریک/نظری را رد می کنند، بگذارید به آنچه در این مقاله برایم جالب است بپردازیم.
  ناپ و مایکل  در توضیح استدلال خود نظریه ها را بدو دسته بزرگ تقسیم می کنند: واقع گرا و آرمانگرا (خروار ها از این-و-آن می آورند اما دسته بندی کل آنها تنها با استنتاج شهودی نگارنده میسر شد).  با استفاده از تکنیک جان بارت( و تغییراتی در آن ) می گویم[xiii]:
/////////////////////////////////////////////////////
"برخی نظریه پردازان کوشیده اند خواندن متون ادبی را منطبق بر روش هائی کنند که واقع گرائی و اعتبار تفاسیر را تضمین می کند.
دیگران، تحت تأثیر نا کارآمدی این گونه روشها و بمنظور ایجاد توافق میان مفسران، این نا کارآمدی را بصورت حالت دیگری از نظر/نظریه در آورده اند که امکان تفسیر درست را نفی می کند."[xiv]
و
"شماری از نظریه پردازان ادعا کرده اند تفاسیر معتبر تنها با توسل به منویات مولف بدست می آید.  نظریه پردازانی که منکر امکان بازیابی منویات مولف اند و در عین حال منکر امکان تفسیر معتبر می شوند نیز در این باور شریک اند." (724)
------------------------------------------------------
"واقعگرا فکر می کند نظریه است که اجازه می دهد در رویاروئی با موضوعاتِ تفسیر، خنثی/بی طرف و خارج از معتقدات خود مانیم؛ "آرمانگرا فکر می کند نظریه به ما امکان می دهد در رویاروئی خنثی/بیطرفانه خارج از خود معتقداتِ خویش مانیم." (739)
و
برای واقعگرا موضوع مستقل از معتقدات وجود دارد و کسب دانش ایجاب می کند در طلب فارغبال موضوع معتقدات خود را کنار بگذاریم.  برای آرمانگرائی که فکر می کند هیچگاه نمی توانیم از معتقدات خود دست شوئیم دانش/دانستن/معرفت عبارت است از پذیرش نقشی که اعتقادات در تشکیل موضوعات خود دارند." (740)
-----------------------------------------------------
در ارتباط با شعری که بر شن نگاشته شده، "یا این نشانه ها/علائم را به عاملِ قادر به نیت اسناد می دهید.
 یا
 آنها را در شمار تأثیرات غیر عمدی عملی غیر فکری/ماشینی می آورید."(740)
نظریه پردازان اثبات گرای/تَحَصُلی، که شاید بتوان آنها را خوشبین نامید، می کوشند "تفسیر را مبتنی بر رویاروئی بی واسطه با موضوع آن کنند، آن سنخ مواجهه/رویاروئی که از تأثیر معتقدات خاص مفسر تحریف/پیچانده نشده است." (737).  از دید ناپ و مایکل، یکی از این دست مفسران، استانلی فیش، معتقد است "اعتقادات نمی تواند در شرایط دانش/معرفت نشانده شود" هرچند " این امکان ناپذیری به هیچ روی دعویِ حقیقت داشتن شان را تضعیف نمی کند." (738)  در ادامه می گویند با پذیرشِ امکانِ نداشتنِ جانبداری مزاحم ، فیش تصمیم می گیرد به "دانش بی باور" اعتقاد/باور داشته باشد." (741)
باید تصدیق کنم حتی اگر چنین چیزی شدنی بود نمی توانست به هیچ روی انسانی/بشری باشد.  از سوی دیگر (یا نه) از آنجا که بدلیلی با چندین وکیل آشنا شده ام چند نفر را شناخته ام که  می توانند حقیقت بزهکاری یا بیگناهی موکلین خود را بسته به نظر موکلین بدانند (زیرا دانستن برخی حقایق درباره چیزی تنها راه اثبات آن است) و در عین حال ضرورتا هیچ اعتقادی بدان نداشته باشند. 
ناپ و مایکل پی. دی. جول را در جانب غیر نظری، یا بدبینانه، قرار می دهند که "معتقد است می توان به تفسیر علائم تصادفی پرداخت، هرچند به معنائی نسبتا تخصصی،  که بر طبق آن وقتی معنای جمله ای را برای فردی خارجی توضیح می دهیم در واقع با شرح معانی تک تک لغات و چگونگی عملکرد شان در جمله، و اینکه چگونه می توانند بیان کنند یا تلویحاً برسانند، یا برای بیان و رساندن چه چیزی بکار روند، آن جمله را برای بیگانه تفسیر می کنیم." (732).  بدین ترتیب اعتبار یافتن نظریه از طریق امکان پذیر ساختن بهم بستن معناست، بسیار شبیه به گفته یکی دیگر از این دست مدافعانِ این استدلال خود مدارانه، پاول دِ مان، که ادعا می کند " زبان متشکل است از اصواتی ذاتا بی معنا که شخص بدانها معنی می دهد- به عبارت دیگر، رابطه میان دال و مدلول اختیاری[21]/اعتباطی است،"[xv] و "تمامی تهمت[22] های معنا به یکسان بی پایه است." (735).  در حالی که از نگاه من معنای این گفته این است که به هر کس امکان می دهد هر معنائی را که دلش می خواهد به متن بندد، مخالفان نظریه پردازی[23] "نه در بند چگونه تفسیر کردن بلکه ضرورت تفسیرند" (736)، شاید به علت دشواری تبدیل عقیده متنی مفروض به عقیده خود. 
بدین ترتیب در اینجا کسانی را می بینیم که گمان می کنند پیامگزارانِ تفسیرگرِ حقیقتِ خدائی بزرگترند، و دیگرانی که خود را کاهن منویات خویش دانند، بصورت تکذیب همه جانبه هر دو.  کی فرزانه تر است؟  فعلا نظری ندارم، اما جغدی جوان، نامی و بس آگاه به من گفت بسا که انگیزه هائی نهانی پشت سر این عقیده تعصب آمیز[24] شایع باشد و از همینرو ناچار به پذیرش این احتمال هستم که تمامی طرف های درگیر، در واقع، مجنونند.  





میان پرده  ریچارد پیر و جدولش


دست راستم ناسور از تاولِ روی بند کوچک انگشت انگشتر است و بنا بر این لمی بده و بگذار داستانی از ریچارد پیرت گویم- نه خیلی بخاطر ارتباط  آن با این بحث، بلکه از آنرو که شخصی محترم و قابل معاشرت است که از وقتی دیدمش می خواسته ام اشاره ای به او داشته باشم؛ و از آنجا که این مقاله، بر خلاف موضوع کلی مورد نظرم، غیر داستانی است، بهترین فرصتی است که تاکنون برای این منظور در اختیارم  قرار گرفته است.
از آن "ریچارد پیر" صداش میزدیم تا از "ریچارد جوان" که شخصیتی رویهم رفته متفاوت بود متمایز باشد.  ریچارد پیر از آن جماعت سرسخت و متکی بخودی بود که از دیرباز به کار یدی خو گرفته اند و دوری از دریا ناراحتشان می کند. سیمای پر چین و چروک آفتاب سوخته اش حکایتگر سالهای گذشته بود؛ عادت دیرین کار در هوای شور دریا و علاقه ای به همین اندازه متعصّبانه/متحمسانه به فراموش کردن روزها در شب هایش، چروکهائی گرد چشمانش انداخته توانسته بود به هایل ترینِ گرداب ها کشاندش: کار برای شُرب و مشروب برای فراموش کردن کار.
تعجبی نداشت که چنان تند بود!  از این گذشته چیز شگفت آوری در این عادات بچشم نمی خورد- بطور قطع بسیاری از ماهیگیران و بار اندازان با آن میخانه پیزری آشنا بودند.  و در آنجا بود که روی تخته های پر گره و کفک زده اسکله کوچک ماهیگیری، جائی که هر دو به ماهیگیران در سبک کردن قایق هایشان و افزودن به حجم کالاهای کار فرمای خود کمک می کردیم، با او آشنا شدم. 
چندین هفته طول کشید تا بیش از جملاتی پوچ رد و بدل کنیم، زیرا با اینکه شانه به شانه یکدیگر ایستاده بودیم جایگاه مان جدا از یکدیگر بود، او به شکلی بارز/دیدنی مفلطح ها/پهن ماهی[25] هائی را که روی تخته انتخاب می لغزید درجه بندی می کرد و من سبد های آنها را، وقتی منطقا (حتی قانونا نیز) به بیش از شصت پوند می رسید، درون جعبه ها می انباشتم.  اما در این حرفه اغلب اتفاق می افتد که بار یک قایق تخلیه می شود و انتظار رسیدن قایق بعدی تا چند ساعت دیگر نمی رود و مدیریت با این دغدغه که کارگر غایب بطور قطع کارگری مست است، اصرار داشت دور و بر اسکله بپلکیم، با این انتظار که فرو دست ترین های ما، هر بار که کسی از کنارشان می گذرد هنر خود در مشغول نشان دادن را به نمایش گذارند.[xvi]  ریچارد که در میان فرو دستان متعالی شمرده می شد علاقه داشت "وقت آزاد" خود را در جهت حل جدول بگذراند ( از آنرو وقت آزاد را بصورت نقل قول آورده ام که گاهی رئیس می گفت هر جدول برایش 50 دلار تمام می شود).  مترصد رسیدن لحظه مناسب صبورانه انتظار فرصتی را می کشیدم تا خود را از صنف کارهای سرسری خارج کرده به سلک شریف ترِ پرهیز از کار بپیوندم تا اینکه تصادفی شنیدم ریچارد از هم نوبه ای هایش می پرسد:
"کسی یه پاسخ نُه حرفی که با ال. شروع بشه و پاسخ "معمایِ دلاورِ یونانی" باشه می دونه؟
پس از درنگی دراز که بنظر پایان ناپذیر می آمد در انتظار شنیدن پاسخ بالا دستی ها به این پرسش ساده گفتم "لویاتان."
ریچارد چنان به من نگریست که گوئی ماه آزادی هستم که وعده کرده ام در ازای رها شدن یک آرزوی صیاد بر آورم.  پرسید "و دلیلت چیست؟"
شرح کوتاهی از آزمون های پرسئوس آوردم، که راستش یکی از نمایش های بسیار در بازی های خدایان بود، و به او اطمینان دادم که از منبعی بسیار مطمئن شنیده ام که کراکنی که آندرومدیا را تهدید می کرد در واقع یک وال بود.  به همین شکل، اغلب تاریخ های راستین را با داخل کردن تزئینات باطنی، اسطوره ای خیال جالب تر می کنند، اما کشتن چنان غولی، واقعی یا مبالغه آمیز، در آن روزها براستی معمائی شمرده می شده است. 
پاسخم را با مداد نوشت (اینکار را توهین تلقی نمی کنم، زیرا در سن و سالی بود که هر چیز به دوام یک قلم بطرزی ترسناک نمادین است) و بکارش ادامه داد.  کل گفتگوی ما حدوداً بیست دقیقه طول کشید و طی این مدت چندین تن از سر کارگران از کنارمان گذشته و تنها سری به احترامم تکان داده تصدیق کردند استحقاق دریافت حق الزحمه سخنرانی ام را دارم.  اینک که آنقدر احساس امنیت می کردم که در نزدیکی او تکیه دهم منتظر نوبت بعدی مفید افتادن خویش ماندم. 
"خوب بچه محصل، [xvii] گمونم اشتباه گفتی چون حرف چهارم باس "وای" باشه."
تعجب کردم. "کدام نشانه سفسطه آمیزی بدین خود بینی بوالهوسانه ات کشانده؟"
"فهم پذیر سازی؛ هفت حرفه."
"و بگمانم پاسخ را "روشن سازی (clarify)" گرفته ای.
"بله"
"بنظرم اگر طراحان جدول پاسخ را بصورت یک فعل می خواستند سوال را بصورت مصدریِ "فهم پذیر ساختن" مطرح می کردند.  از آنجا که چنین نکرده اند معلوم است که پی یک اسمند و پاسخ باید از جنس "آنها که فهم پذیر می سازند" باشد.  حال برپایه استفاده از "تمییز دادن که تمییز هوشمندانه از آن نوع را می رساند که در ادبیات در سبک های متفاوت نمایش معنا بکار می رود، بنظر من پاسخی که در پی آنند باید "لیتراتی=literati" باشد."
"اما یه لحظه صبر کن، لیتراتی یه حرف زیادی داره"
"خوب یه کم جستجو نشون میده لیتراتی از ریشه لاتینه  و اگر شاعری از دوره رنسانس می خواست حرف "a," را موکد کند از ائی. همراه با آپوستروفی "'e" استفاده می کرد. حال اگر جدولی تأکید های کلمات را هم روا بدارد "'e" حذف می شود.  ریچارد که اندکی از سهو خود شرمسار شده بود خانه ها را با نظر من پر کرد.  متاسفانه قایقی که در حال پهلو گیری بود مجالمان نداد که درستی پاسخ ها را بررسی کنیم و وقتی برگشتیم روزنامه ناپدید شده بود (حقیقتی که ریچارد را قانع کردم بپذیرد تفسیر ظریفی است بر تلاشهای الیگارشی(نخبه سالاری دودمانی)  در ممانعت از آموزش توده ها).  به هر روی رابطه ای شکل گرفت که بسرعت مبدل به دوستی شد.   
در مورد تابستان بعد چه می توان گفت.  قطعا متعفن، اما دلنشین بخاطر تلخی هماهنگمان.  از افول مدنیت گفتیم.  از سردی مردم نسبت به یکدیگر.  از نابرابری ناعادلانه بین کارگر وکارفرما.  از مباشر/سرکارگر هائی که در دفاتر مجهز به تهویه مطبوع خویش به تماشای بسکتبال از تلویزیون ماهواره ای 35 اینچی می نشستند در حالی که ما امواج را می دیدیم که در تعفن موج می زدند.  اما اینها موضوع هائی است قدیمی و ما از زمره متأخرانی که به بحثشان می پرداختند. 
بله تلخ بودیم و این نشان مان بود.  نشان او حاصل تجارب طولانی بود و آنِ من بخاطر اموری که هیچگاه انتظار تجربه شان را نداشتم.  و وضع در آن عالم بر این منوال است.  آنها که کم می دانند و آرزوی کمتر دانستن کنند می توانند از اوضاع و احوال خود راضی باشند اما لعنت بر آنها که وضعیت/جایگاه خود را می دانند و می خواهند بیشتر بدانند.  ریچارد در نور شمع اشعار کیتس می خواند و من، پی ویتمن را در دریاهای بشریت گرفته بودم: از آن دژم بودیم که دریافته بودیم کل دانشمان بی فایده است. 
اما من آنقدر عاقل بودم که پیش از سرد شدن هوا بروم هرچند او آنقدرها بفکر استعفا نیفتاده بود که از من پیروی کند.  کاری دفتری پیدا کردم.  آخرین خبری که ازش داشتم این بود که یک اسکله اونور تر کاری در مغازه طعمه فروشی پیدا کرده بود.  بنظر میرسد، عادات کهن مدتها اسیرش داشته بود. 
اینک او را تعظیم کنید چرا که معرف معمای پیشرفت است.  کشته سربازی در میانه میدان نبرد دو قطب متخاصم.  ای ریچارد پیر! این را بعنوان نعت خود پذیرا شو.  از فقدانت شکوه می کنیم بلکه از این راه روشن بینی تو را یابیم.  کاملا درست است که اگر هر نسل در شکایت از تحملِ بزرگتران خود را محق داند، قاعدتا بیشتر تنزل می کند تا اینکه در اعماق جهنم فرو رویم.  اما بیمی بدل راه ندهید قربان، یک بطری شامپاین و دو گیلاس پنهانی به بهشت می برم.  موج زدن امواج را می نگریم و بدِ کسانی گوئیم که هنوز اربابی مان کنند!




 

پرده دوم   اسماعیل


هر تولید تئاتری، که اجازه داده تماشاچیان/تماشائییان فرصت تنفس داشته باشند و نخواهد با غوطه ور سازی سریع آنان در داستان در قید و بندشان نگاه دارد استفاده از تنفس را تسهیل خواهد کرد. من هم با تحلیل خود همین کنم. 
مهم ترین همسانی چارلز اولسون با راوی ملویل، همانکه احتمالا با  عنوان "اسماعیلم خوانید"[26] که به تحلیلِ کتاب مانندِ خود از موبی دیک داده بدو اشاره دارد، در این است که هر دو مرد می کوشند داستان ملویل را به شکلی روایت کنند که معنایِ نهانیِ خودِ این حماسه را دریابند: "مایلم سوار بر  تصویر ملویل از انسان، وال و دریا شوم تا در او پیشگوئی ها، و درسهائی را بیابم که خودش تمایلی به بیانشان نداشت." [xviii]  با این حال پس از چندین بار خواندن کتاب وی تقریبا یقین دارم اولسون گستره وارونه گوئی را که در این ارتباط وجود دارد درنیافته است.
سبک، قالب و راهبرد اولسون در تحلیل کتاب واره اش چنان شبیه به اسماعیل است که گوئی آن شخصیت داستانی زنده و بر آن شده طبع خویش را از یک منظر تازه انسانی بیازماید.   یقینا نگاه ژرف تری بدین خویشاوندی جالب ضروری است.  ببینید هریک از نقل قول هائی را که در پی می آید می توان به کدامیک (اولسون یا اسماعیل) اسناد داد.[xix] 
"اسماعیلم خوانید" با شرح یک حادثه می آغازد.  حادثه ای که با توجه به بافتار جالب است، بله، اما اینکه تا چه حد به پایان نامه اولسسون مربوط می شود نیاز به طرح دارد، البته نه توسط من.  "در بند این نیستم که این بخش از کار خود را بشکلی روشمند انجام دهم؛ به همین قانعم که تأثیر مورد نظر را با نقل های جداگانه موارد ایجاد کنم.[xx]
فصل "حقیقت # 2" که عنوانی گویا دارد مثالی است بسیار خوب:
شب 26 ژانویه 1824، در حالی که کشتی والگیری گلوب در اقیانوس آرام، در نزدیکی جزیره فنینگ[27]به عرض 3.9 درجه شمالی و طول 158.29درجه غربی در حال گشت زنی بود یکی از دو زوبین انداز کشتی که قایقرانان ساموئل بی کامستاک صداش می زدند، 21 ساله و پسر مدیر کواکر مدرسه نانتوکت، که تبار مادریش به خانواده میچل می رسید، خانواده ای با همان درجه از ارتباط طبیعی با جزیره که خاندان های کافین، استارباک، گاردنر و میسی، اندکی پس از ساعت دوازده وارد کابین ناخدای کشتی شد و با تبرزین سر ناخدا را در خواب شکافت، نایب اول را به همین ترتیب کشت و با فریاد "منم مرد خونخوار، دستانی بخون شسته دارم و انتقام می گیرم،" به رویاروئی با دو افسر باقیمانده پرداخته نایب سوم را بضرب گلوله تفنگ کشت و نایب دوم را بحال مرگ/نزع از ضربات تیغ  وال کشی[28]، ابزاری بطول 120 و پهنای 7.5 سانتیمتر که در والگیری برای بریدن چربی نهنگ بکار می رود، رها کرد.[xxi]
[پوزش از این همه دور و درازی نقل قول، اما از آنجا که تمام آن یک جمله است مطمئن نبودم در کجا توقف کنم (احتمالا خواننده هشیار موبی دیک متوجه جمله هائی به همین دور و درازی در آن شده اند).]
شاید آوردن این فواصل/میان پرده های واقعی تنفسی باشد از پرداختن  کار فکری، زیرا "شهامت اندک شماری از مردان برهانی است علیه مراقبه های طولانی بدون سبک کردنان با عمل،"[xxii] اما انکار شباهت سبک میان دو اثر دشوار است.  اولسون در مورد سبک ها می گوید معتقد است "روانی و عُلُو طولانی نثر روائی اسماعیل [،همچون آنِ همه "نویسندگانی که با موضوع خود اوج گرفته متعالی می شوند، با اینکه ممکن است موضوعی پیش پا افتاده بنظر آید،"[xxiii] در نقطه مقابل زبان مختصر و بریده آخاب است.  تقابل آهنگ/وزن/ایقاع بخشی از الطباق/کنترپوان[29] کتاب است. "[xxiv]   با این قطعه شگرف از زبان رایجِ تحلیل، اولسون، در فصل "فسیل وال" (باستانشناسی علمی است که وی در بحث آن کفایت کامل دارد)، که در آن "علاقمند ... به گرایشِ بجانب این اقدام متهورانه با استفاده از ارزشمند ترین واژه های لغت نامه ای است"؛[xxv] یا هنگام پژوهش فواره نهنگ در فصل "چشمه" که در آن "گمان نمی برد که [او] اشتباه کند؛ گرچه ممکن است[او] برخی واژه های زائد علمی بکار برد،" بسیار شبیه اسماعیل در توصیف استخوانهای نهنگ بنظر می رسد.[xxvi] 
این دو نویسنده مُطنِب/دراز گوی در نیت نیز یکسان اند.  اولسون به همان اندازه اسماعیل خواستار معنای ملویل است، هرچند این معنا در نظر اسماعیل معنایِ تقدیر[30]است (این فرض اندکی زود هنگام است و بنا بر این درستش شمارید تا فرصت بررسی دقیق آن فرا رسد).  بعنوان مثال، از نظر اولسون، "فصل راجع به دابلون نمایانگر تلاش های عمده شخصیت های فعال در راه نیل به حقیقت است.  معلوم می شود استارباک در آن جایگاه، در "فضیلت صرف نا موید" خود، هیچ ایمان استواری ندارد: از بیم از دست شدن "ورع/طهارت" خویش در برابر "حقیقت" پس می نشیند...سرخوشی استاب و بلاهت کودنانه فلاسک معنویت را کند می کند... مانکسمان خرافات محض دارد، کوئیکک، کنجکاوی محض، فتح الله شرورانه دابلون را می پرستد... آخاب سکه طلا را نفس گرایانه/ذاتَویانه[31] می بیند: "سه قله به غرور شیطان" و جملگی "آخاب نام! " از این میان تنها پیپ است که صبر/شکیب راستین دارد: او دابلون را "بطن" کشتی نامد-"حقیقت زندگی اش."[xxvii]
اعتبار برخی از این فرض های خلاف عقل/نامعقول چیزی است که هیچ نظری در موردشان ندارم.  هرچند "در همه چیزها برخی معنای متقن وجود دارد، سوای این که همه چیز چندان ارزشی ندارد، و خود دنیای مستدیر چیزی جز گوئی تو خالی نیست،"[xxviii] و بنظر می رسد دابلون که در کانون جای گرفته کانون و دربر گیرنده دیدگاههای شدیدا متفاوت است، بسیار شبیه به یک منبر که "اول مکان جهان است: همه چیزهای دیگر پشت سرش قرار می گیرند و منبر رهبر/هادی جهان است،"[xxix] و بنظر می رسد آرایش داخلی کلیسا را به گونه طراحی کرده اند که توجه را بدان جلب کند و بخاطر آن حامیان کلیسا بحرکت در آورده می شوند تا منکران را تکذیب کنند.
آه، اما "برخی اقدامات هست که بی ترتیبی دقیق روش راستین آنهاست،"[xxx] و همچون تقدیر، "ملویل [تمامی معانی متفاوت خویش را] در سطح موبی دیک نیاورده است.  درست است که مرز را می یابید و، و اندرو جکسون قهرمانی سترگ شمرده می شود... و تکنیک صنعت تحلیل شده [والگیری] با وسواس شرح داده شده است."[xxxi]  ممکن است بازکردن این رشته بهم پیچیده دشوار باشد، اما اگر کسی در صدد بر آید به "درکی حق گزارانه از مکاشفات عظیم و انواع بی پایان کنایات/گریزهایی که در پی می آید داشته باشد، "طبقه بندی عناصر متشکله آشفتگی/هرج و مرج" ضروری است.[xxxii]
از کجا باید آغازید!
"هیچ کیفیتی در این جهان نیست که به ضد خود موجود نباشد... هیچ چیز بخودی خود و در خود وجود ندارد،[xxxiii] و چون "هیچ چیز" بایست به طریق عکس به جامعیت "همه چیز،" باشد و این مقوله ادبیات را هم شامل می شود اولسون خواهد گفت مطالعه ملویل وسیله سنجش او در تمامی مراحل زندگی اش است."[xxxiv]
از بخت خوش اولسون چنان اتفاق افتاد که به "تنها نسخه موجود از [مجموعه کامل نمایشنامه های شکسپیر][xxxv] که ملویل زیر مطالبش خط کشیده و یاد داشت کرده دسترسی پیدا کرد، زیرا بدون گفته های ژرف بینانه ای چون "جنون توصیف پذیر نیست،"[xxxvi] تحلیل موبی دیک بهمان اندازه غیر ممکن می بود که درک آن تحلیل که اسماعیل در فصل "اندر سفیدی وال" انجام می دهد.  اما، برخلاف سفیدی که در آن "ظرافت به ظرافت متوسل می شود،"[xxxvii] تحلیل موبی دیک نیازی به رویکرد خیلی خلاقانه/مبتکرانه تحلیلگران ندارد: "مهم یادداشت های درهم و بر هم برای تألیف موبی دیک است که در صفحه سفید پایانی جلد آخر نوشته شده، شامل آخاب، پیپ، بالکینگتون، اسماعیل، که کلید درک نیات ملویل در مورد این شخصیت هاست."[xxxviii]
تمامی این یادداشت ها هر چقدر هم که بعنوان راهنما مفید باشند فایده ای ندارند مگر اینکه معنایشان برای ملویل دانسته شود.  اولسون با بحث خود "که به شرح عقل سلیم که بر ترین حد خرد است و در تقابل/تغایر با "فهم/درک کردن،" همین نکته را در نظر دارد.  ملویل عبارت را در "ماردی" بکار برده بود. آنچه در آنجا با این عبارت کرده افشا گر معنی این عبارت برای وی در یادداشت های رمزی اش برای تألیف موبی دیک است."[xxxix]  با اندکی تخیل می توان این استدلال را به همان جامعیت دید.  اجازه دهید جلو رویم.
"عقل سلیم" برای اولسون مهم است، و به دلایلی اندک متفاوت، برای من نیز.  در نظر او سلامت عقل نقطه مقابل جنون است.  عقل سلیم "راه دیگر بسوی خداست. عقل سلیم شیوه سلامت عقل، زدودن هرگونه غش از خرد آدمی در کوره زندگی است.  برای درک استفاده ملویل از عقل سلیم در موبی دیک، لازم است به طرح دو شخصیت که هر دو نسبت به موضوع اصلی داستان غیر فعالند بپردازیم"[xl] :بالکینگتون و اسماعیل.  در حالی که طبق برداشت من سلامت عقل اسماعیل چندان مشهود نیست، اینکه اولسون مجبور است عاقلش بیند تا تحلیلش پایه و مبنایی داشته باشد معقول می نماید.  اولسون اسماعیل را نه تنها بچشم "خالق صرف می بیند: او چون گروه همسرایان است که از طریق آن تراژدی آخاب دیده می شود، با اوست که آنچه جادوی سیاه و جادوی سفید است روشن می گردد."[xli]
درست است که اسماعیل در یک مورد خود را "ناظر"[xlii] می نامد و می گوید تقدیر این نقش کوچک را در سفر والگیری به وی سپرده در حالی که دیگران ایفاگر نقش های شکوهمند در برترین تراژدی ها شده اند."[xliii] با این همه به باور من کمتر دیده شده همسرایان نمایش به "تقبیح تمامی کارهای شاق،محنت ها و امتحان ها محترم و شرافتمندانه از همه نوع"[xliv] پردازند و کسی که داستان را "روشن" می سازد معتقد باشد که درست ترین اندرز ... نامعلوم است."[xlv]  حقیقت است که اسماعیل کمتر از همه راویان قابل اعتماد است.  "اسماعیل بی سواد چگونه امیدِ خواندنِ کلدانیِ وحشتناکِ پیشانیِ نهنگِ عنبر می بندد؟  صرفا با آن پیشانی روبرویتان کند. خوانید گر توانید."[xlvi]  مثل مورد دم هرچه بیشتر کاود "بیشتر توان خود در بیانش نکوهد."[xlvii]  خیر، بسیار مانند "فوراه،" یا فواره نهنگ "حل و فصل این امور آشکار ساده نیست."[xlviii] 
بسا که اولسون گوید "اسماعیلی که گروه همنوایان را ماند، تاند که همچون عقاب کتسکیل نور یابد، اما آخاب که تنها جادویش گوتیک است تاریک می ماند."[xlix]  دریغ که در اینجا نیز چارلی در توضیح درمی ماند.  اسماعیل به هیچ روی از داستان خارج نمی شود، مثل اعتقاد ناپ و مایکل به باورف ناگزیر از درگیری است.  ازیراست که  از دیگر سفرهای والگیری می گوید که تنها می تواند پسا پکودی باشد.  چرا باید پی آن نخستین تجربه وحشتناک دست به چنین مخاطراتی زند؟  زیرا "مشکل اسماعیل این است که عالم در درونش در گردش است."
در حالی که "وی نه چندان سفت و سخت مسئولیتش در رعایت تمامی اصول و فرامین حاکم بر کشتی را رعایت می کند"[l] نسبت به موضوع داستان غیر فعال نیست.  وظیفه اش نسبت به پکود ثبت رویدادهای آن است و کارش نقل داستان کشتی.  از این گذشته – "شمار چنان بزرگی از نیم خدایان، پهلوانان و پیام گزاران از همه نوع می یابم که به این یا آن طریق والگیری را متمایز کرده اند که به این گمان می افتم خود من نیز، هرچند مرئوس وار، بدان اخوت بارز تعلق دارم."[li]  گر داستان وی تا بدین حد خود در گیرانه نبود، شاید می شد او را همان راوی مطیع و تسلیمی که اولسون می پندارد دید، اما داستان اسماعیل بیشتر در مورد اسماعیل است تا آخاب و او را راوی فعال/پرکار می سازد.  "منِ" او از نوع ناظری پیش پا افتاده نیست، زیرا در نبود فهرست هایِ مویدِ رویدادها تنها از طریق وی است که می توان راه نگاه به حقایق ماجرا را گشود. 
زیرا اگر قرار باشد برتری فکری بشر آنی باشد که خواهد، هرگز نمی تواند بی استفاده از انواع ترفند ها و تمهیدات تدافعی، که همیشه در نفس خویش کمابیش پست و حقیر است، به برتری عملی و سودمند برسد.  همین است که شاهان راستین مُلکِ خدا را از فشارهای دنیوی مصون می دارد؛ و برترین افتخاراتی را که چنین حال و هوائی می تواند ارزانی دارد سهم مردانی می کند که بیشتر از طریق خاکساری بی نهایت خویش برابر مشتی برگزیده ی باطنی جبر الهی مشهور می شوند تا برتری بی چون و چرا بر توده های کوی و برزن.  وقتی نهایت خرافه سیاسی به این امور کوچک فضیلتی چنان بزرگ عطا کند، برخی شاهان مجسمه بلاهت نیز کار آمد شوند.[lii]

بنابراین بگوئید این قطعه راجع به کیست؟  مقدمه اش آخاب است و بنظر می رسد "برای" توضیحاتی در مورد جایگاه آخاب بعنوان ناخدای کشتی و غاصب عرف دریا باشد و در پی آن قطعه ای می آید که بخاطر نداشتن "تمهیدات شاهوار" شکوه دارد چرا که آوازه اش "به والگیر پیر و فقیری چون" آخاب تقلیل می یابد.  اما همین قهرمان تراژیک زمخت وقتی با نفرت برتر بر رسیده شود عظیم است و در نیافتنی.  آخاب نه به انسان که به همه نیروهائی که به ارعاب بشر می پردازند نفرت ورزد.  این نفرت فرا بشری، خدمه او را هم درگیر می کند و موبی دیک آنها را هم همچون آخاب، به کام مرگ اندازد، سقوط قهرمان از طریق نفسگرائی/ذاتویتی[32] است که جهانی را ویران کند."[liii]  اساسا این بدین معناست (ناچار شدم معنای ذاتویت/نفسگرائی را در فرهنگ لغت ببینم و از همینرو برایتان توضیح می دهم) که چون خدمه کشتی وابسته به آخاب است و آخاب بدین باور رسیده که هستی/واقعیت او تنها هستی مهم است (استفاده از "ذاتویت" عملا بدین معناست که هستی او رویهم رفته تنها هستی/واقعیت است)، وقتی طلب انتقام وی با مرگش به پایان می رسد همه، به همین ترتیب می میرند (و شاید باید بمیرند): فروپاشی تنها به عالم آخاب محدود نمی شود بلکه همه عالم های آنان فرو می ریزد.
 "تاریخچه متعصبان به اندازه نصف خود فریبی بی حد و حصر خود شخص متعصب جالب نیست و علت، قدرت بی نهایت وی در فریب و شیطانی کردن آن همه افراد دیگر است."[liv]  این گفته بظاهر به جبرائیل کشتی جروبوام بر می گردد اما بنظر می رسد اشاره عمیق تر آن به آخاب باشد.  بویژه وقتی بلافاصله پی این نقل قول اسماعیل گوید "اما اینک وقت است که به پکود باز گردیم،" گفته ای که زائد بودن مشهودش نشان می دهد در واقع هیچگاه از پکود خارج نشده بودیم.  شاید ملویل این گفته را در ارتباط با شخصیتی متفاوت بیان کرده تا سوء برداشت های اولسون وار را امکان پذیر سازد، زیرا اگر بنا باشد آخاب بصورت قهرمان دیده شود باید قادر باشیم به نسبت دیوانه هائی که "پیشگوئی های کلی می کنند که از عهده هر کس بر می آید و به همین علت بر سبیل اتفاق به یکی از چندین هدف مجاز می خورد" نه اینکه به "پیشگوئی دقیق رویدادها" پردازند، درباره او احساس همدردی بیشتری داشته باشیم."[lv]   
در ذهن اولسون این همدردی با استفاده ی ملویل از پیپ تقویت می شود که "امکان شفقت نسبت به مرد بلا دیده را که شیطان صفتی مداوم آخاب تا لحظه وقوع طوفان مانع می شد  تأئید و تقویت می کند.  پایان این تراژدی سوزان با احساس شفقت نسبت به خود عامل دهشت غنا می یابد." [lvi]  بدون پیپ احتمال خسته شدن خواننده از خودخواهی آخاب می رفت.  "وقتی آخاب شبها در تب خشم روی عرشه گام می زد هرگز فکر نمی کرد چگونه اصابت پای ساخته شده از استخوان نهنگش جاشوان و افسران را از خواب بیدار می کند"[lvii] اما وقتی پیپ که قدرت "تأثیر گذاری بر" آخاب را دارد ظاهر خشن آخاب را شکسته بدرون نفوذ می کند باری دیگر انسانیت ناخدا بر مخاطبان نمایان می گردد.
اگر علاقه ای که آخاب نسبت به پیپ معصوم، نحیف داریه/دایره گردان پیدا می کند در چنین پرتوئی دیده شود نیت آگاهانه ملویل مشهود می گردد، اما برای موفقیت قرائت اولسون ملویل باید آخاب را بویژه بهر آن آفریده باشد که بصورت قهرمان تراژدی دیده شود.  به گفته اولسون "حق با هاوثورن بود که ملویل نمی تواند بی اعتقاد آرام گیرد، ناچار بود خدائی داشته باشد.  در موبی دیک خدائی داشت و من او را روزگار کهن نامیدم.  نقش او غول آسا و آفرینش خدائی تازه بود.  ملویل که در احاطه مسیحیت بود به همان شکل که ما در احاطه آن هستیم،  برای انجام اینکار ناچار بود بهمان اندازه آخاب ضد مسیح باشد.  وقتی وی منکر آخاب شد باستان را از دست داد و مسیحیت حاکم شد.  اما او کار خود را کرده بود."[lviii]   
بنابراین آخاب، مسیح، خدای تازه ملویل بود اما پرسش این است که این خدا که بود؟  اولسون هیچگاه بصراحت به ما نمی گوید، اما جهانی را که آخاب در آن زیست: صنعت والگیری در نظر آرید.  "کشتی والگیری ملویل را بیاد دو چیز می انداخت: (1) دمکراسی خود را از شر گُنده-اربابان[33] رها نساخته؛ (2) انسان عادی ["که بیشتر ... غوغایی است زاده تکثیر غیر ضروری انسانها، چه همروزگار، چه میراثی"[lix]]، هر چقدر هم که آزاد باشد متکی به رهبر است و رهبر، هر چقدر هم متعهد، متکی بر پوشال."[lx]  قبول دارم که کندو کاو صنعت والگیری دست کم بخش کوچکی از طرح داستان ملویل بود و "به دقت به مدیریت فصول کتاب خویش پرداخته با مهارت به تفکیکشان می پردازد: هشت کشتی متفاوتی که پکود بهنگام اقیانوس پیمایی بدانها بر می خورد وارد کتاب شده و منطبق بر ملاحظات وال شناسی جای داده شده است.  فصول مربوط به والگیری عملا و عامدانه طوری در کتاب جا داده شده تا پیشرفت موضوع اصلی را کُند کند."[lxi]  با این همه همانطور که بعدا خواهید دید معتقدم اهداف این تمهیدات متفاوت از خدا سازی بوده است. 
بسیار خوب، اینک قهرمان و تراژدی او را در نظر گیرید:
شکسپیر بعنوان قوی ترین نیروی ادبی باعث شد رویکرد ملویل به تراژدی حسب مقتضیات داستان نویسی باشد.  دمکراسی بعنوان قوی ترین نیروی اجتماعی در امریکا باعث شد رویکردش به تراژدی حسب مقتضیات مردم سالاری باشد. 
آشتی دادن این دو برای ملویل دشوار نبود.  علت، درک او از امریکاست: آخاب.
این درک بناچار با اندازه سر و کار دارد و ارزشی که بدان می دهید.  می توانید رویکرد امریکای بزرگ داشته خود را چون پن کیک باز کرده و همچون ویتمان از گستردگی اش بسرائید و لاف از فزونی تولید زنید. این کار ساده است.  شیوه امریکایی.  نرم.  لیوان کاغذی تولید می کند، روی برس/مسواک پهن می شود.  بی مصرف.
یا بپذیرید که قدرت ما صرفا در کمیت است.  بدون در نظر گرفتن غایت.  این هم ساده است.  یعنی تا زمانی که در ساخت ماشین مخترع بوده منابع لازم را هم داشته باشیم. 
یا می موضع توانید تفوق خلاقانه اختیار کنید.  امریکا را شیئی در حرکت بینید که باید برای استفاده شکل داده شود.  این با اصل اول فیزیک ارتباط دارد.  می توانید پتانسیل و سرعت را جداگانه بسنجید، برای اندازه گیری شیئی مورد نظر ناگزیر از اینکارید.  نتایج تقریبی است.  در صورتی که اصل عدم قطعیت، قانون هایزنبرگ را که می گوید تعین سرعت به قیمت نداشتن اطلاعات دقیق از مقدار انرژی صورت می گیرد و بدست آوردن مقدار انرژی به بهای وا گذاشتن مقدار دقیق سرعت تمام می شود، همین نتایج تقریبی باندازه کافی قابل استفاده است.  
ملویل کار خود را انجام داد.  محاسبه کرد و آخاب را به قالب ریخت.  پیش از هر چیز، بزرگ.  سپس، انرژیهدف: سروری/تسلط بر طبیعت.  سرعت: سرعت مغز.  جهت: انتقام.  هزینه: مردم، خدمه.
آخاب حقیقت است و خدمه انگاره.  خدمه همانجاست که آمریکا مدافع آنست و وارد موبی دیک شده.  آنها همانند که دمکراسی می پنداریم.  آنان درافزوده ی ملویل به تراژدی اند که از شکسپیر گرفت.[lxii] 
از اینکه گیج شده اید بیمی بدل راه ندهید زیرا خود من هم همینطورم.  شاید اگر جز این شباهت دیگری وجود نمی داشت درست به همین دلیل هم که شده اولسون و اسماعیل مشابه می بودند: هیچکدام احساس تکمیل به خواننده نمی دهند (می کوشم چنین نکنم).  در واقع اولسون فکر می کند ملویل "حقیقت خودش را گم کرده است."[lxiii]  اولسون در اینجا از امتیازی برخوردار است که اسماعیل نداشت: او واقعی است.
نیمه دوم کتاب وی مبتنی بر خاطرات ملویل است (متنی که خوانده ام و برای بحث خود راجع به موبی دیک تقریبا بکلی بی فایده یافته ام).  حقیقتی که بنظر می رسد اولسون تصور یافتتنش دارد در مصر واقع شده، جائی که ملویل "دریافت ...ابوالهول "پشت به بیابان & روی به سر سبزی دارد،" و حقیقت این که "ملویل ابوالهول خود را معکوس کرده است.  فکر می کرد سر سبزی را در مسیح می بیند.  بیابان از کار در آمد."[lxiv]
او!  نزدیک بود فراموش کنم داشتیم تلاش می کردیم دریابیم اولسون چه چیز یا کس را موضوع خدا آفرینی ملویل می دانست.  بنظر من احساسی که اسماعیل ابراز داشته و اولسون احتمالا زیاده جدی گرفته می تواند راه درست را به ما نشان می دهد: " نهنگ عنبر هیچوقت کتابی نوشته، خطابه ای ایراد کرده؟ نه، نبوغ عظیم وی در این است که هیچ کاری در اثباتش نکرده.  افزون بر این نبوغش با سکوت هرم وارش اعلام می شود.[lxv] اما این خدا وال هم نیست.  وال به متقاعد کننده ترین شکل ممکن سخن می گوید: کشتی را غرق می کند.  خدا اسماعیل هم نمی تواند باشد، هر کاری را که در توان دارد (غیر از گذراندن آزمون هوش) می کند تا نبوغ خویش را ثابت کند.  تنها صدائی که در موبی دیک غیبت کامل دارد صدای ملویل است.  درست است که کتاب را نوشته، اما این کار را از طریق راوی انجام داده که بدقت طوری ساخته شده تا جدای از مولف باشد.  در واقع گویند انجیل کلام خداست اما قلمی که آنرا بر کاغذ نوشت آنِ او نبود.  طبق طرحواره[34] اولسون تنها ملویل است که می تواند خدای تازه ملویل باشد. 
[یعنی چه؟  عجب، براستی که افشا گری جالبی است!  خوب، نوچ-نوچ، از این بحث دور شویم! هنوز یک مسئله دیگر برای بحث هست تا بعدا نوبت شرح این یکی برسد...]
آخاب
کتاب سیریل لیونل رابرت جیمز ، ملاحان، یاغیان و مطرودان[35]، دقیقا به لطف انتشارش، هم ایمان من به صنعت ادبیات را زائل می کند و هم امیدم دهد که حتی اگر نتوانم کوچکترین معنائی از دل هر کار ادبی در آورم، باز هم ممکن است چرندیاتم گرد آوری شود.  در واقع شمار خطاهای وی آنقدر زیاد است که برای اثبات منظور خود کمترین نیازی به تردستی با استفاده از استدلال وی نباشد.  کار او را در برابر دیدگانتان می گذارم، گر توانید درستش یابید.
"اینکه کسب و کار آزاد باید کالا برای فروش تولید کند، اینکه مردم برای بدست آوردن حد اکثر پولِ ممکن بخود کمک کرده کشورشان را بزرگ کردند، اینکه همه موظف بودند چنین کنند، اینها مبانی قطعی تمدن امریکا در 1851 بود و هنوز هم در اصول رسمی حاکم بر کشور نافذ است.  اما در اینجا مردی وجود داشت که این اصول مقدس را لگد مال کرده به استهزا گرفته احساسات خویش بعنوان یک انسان را جایگزین آنها کرد."[lxvi]  در بدو امر بنظر می رسد جیمز در اینجا بیگمان به آخاب اشاره و نگرشی بسیار مشابه اولسون به او دارد.
آخاب "عملا می گوید، گور بابای کسب و کار و پول. (1)  از نظر جیمز این نه تنها عقیده ای محترم است، بلکه دلیلی است بر اینکه "مسلما موبی دیک هرچه باشد داستانِ ماجراجویانه صرف نیست.  حتی اگر هم بوده امروز دیگر چنین نیست.  اگر ناخدا آخاب امروز این عقاید را ابراز می داشت نه تنها همه کارفرمایان کشور او را از فهرست کارکنان خود حذف می کردند بلکه اف بی آی به تحقیق دامنه دار در موردش می پرداخت."  و از نظر جیمز همین آخاب را "شخصیتی خارق العاده" می سازد که امروزه میتواند در کشوری که جنگ داخلی را تجربه کرده و جهانی که تجربه دو جنگ جهانی را از سر گذرانده ما را قادر سازد "بسی بهتر از کسانی که موبی دیک برایشان نوشته شده بود" به باز سازی و فهم شخصیت آخاب پردازیم." (1)  "انجیل امریکا بیش و پیش از هر چیز عشق به کار بوده است،" (4) و آخاب مردی است که می خواهد تمام و کمال مطابق اعتقادات خویش زید." (6)  موضعی که "نهایت پایداری قاطع، و خودسری مصممانه تسلیم نا پذیر را"[lxvii] مصروف آن می کند.
 اما "دقیقا همین باعث شکست/سقوطش می شود" (6) زیرا وی با نیش های ثابت و بی امان عقیده اصلاح ناپذیر خویش از درون تحلیل رفته و در برون سوخته."[lxviii]  "نقص مهلک در فلاکت و ستیزه و سرکشی وی در این است که هیچگاه حتی برای یک لحظه از فکرش نمی گذرد که به چون و چرا در روابط خود با کسانی پردازد که با آنها کار می کند.  پذیرای آن روابط می شود.  شخصیتش در رنج است.  به ستیز با شکنجه گر خود می پردازد.  راهی برای خروج از این وضع می یابد.  در مدرسه فرد گرائی تعلیم دیده و تا پایان فرد گرا می ماند." (8)  مشکل وقتی پیش می آید که "در می یابد تنهائی در فرماندهی بودن چه بر سرش آورده" (4) و "با اینکه می داند مشکل کجاست درمانده است." (5) بنابراین شاید بتوان شروع به ترحم اولسون وار یا حتی ترحم نسبت به این ناخدای بی کس ولی مصمم کرد، بویژه وقتی جیمز در مقام توضیح گوید:
تا این لحظه دهها میلیون امریکایی قادر به درک آخاب اند.  آنان زیر دست چنین مردانی کار کرده اند. شماری کوچکتر که آنهم چشمگیر است همین تجارب را از سر گذرانده اند.  موتور دیزل و انرژی هسته ای اکثریت بزرگی از مردم را با همان معضل مواجه می کند که آخاب را: امر مشهود، امر عظیم، قدرت مکانیکی دهشتناک تمدنی صنعتی که اینک با جهش هائی باور نکردنی حرکت می کند و همزمان ماشینی شدن و نابودی شخصیت انسانی را به ارمغان می آورد.
کسانی که چنین فکر می کنند، طبقاتی از مردم کشوری که به چنین تفکراتی می پردازند پیوسته برای دست زدن به عملی متهورانه آماده می شوند. اگر در این وضعیت مصیبتی سخت بر آنان نازل شده متقاعدشان کند آن نوع زندگی که تا بحال داشته اند غیر قابل تحمل است و شک های بزرگی که در گذشته آزارشان می داد بی جا نبوده است تمامی قید و بندهای متعارف تمدن را بکنار می اندازند.  پی نظریه تازه ای برای جامعه و یک برنامه عمل جدید خواهند گشت و برپایه این نظریه و برنامه جدید عمل خواهند کرد.  این همان چیزی است که سر آخاب می آید، آنگاه که نهنگ پایش را می کند.  نهنگ موبی دیک است. (9-8)
بنابراین ، براستی می توان به همدردی با این مرد پرداخت که جهان مسئولیتش داده و از دست دادن پا  برایش حکم آخرین کاهی را دارد که کمر شتر شکند.  "این از دست دادن پا برای او برهان نهائی بی منطقی مطلق جهان بود...اگر موبی دیک را می کشت همه آنچه در رنجش می داشت از میان می رفت." (9)
اما پیش از اینکه آخاب را بچشم قربانی نگریم " مواقع صرف غذا را در نظر آرید که نماد انزوای آخاب از مردانی است که با آنها کار می کند، انزوائی که جایگاه فرماندهی بدو تحمیل کرده است." (3)  گرچه جیمز این انزوا را رسمی محدود کننده می بیند که جامعه به آخاب تحمیل کرده، دیگر ناخداهائی را که در طول سفر بدانها بر می خورند و رفتارشان (دست کم با افسران بلند مرتبه) در میان خدمه کشتی های خود را بیاد آرید تا معلوم شود خشکی رفتار آخاب سر میز بیشتر خود خواسته است."[lxix]   
جیمز وقتی به این نتیجه می رسد که آخاب"خطرناک ترین و مخرب ترین تیپ اجتماعی است که تاکنون در تمدن غربی پدیدار شده" همدردی خویش با او را هم وا می نهد. (5)  با این دیدگاه که "آنچه در کتابی که یکسد سال پیش نوشته شده جنون بود، جنون زنده قرنی است که در آن می زییم،" (10) در آخاب دولت ملی تمامیت خواه می بیند.  "نازی ها هم می گفتند تمدن جهان در حال فروپاشی است و راه چاره نزد آنان است، ایجاد نژاد برتر،" (10) درست بهمان شکل که "یکایک دولت های ملی نظریه ای نژادی دارند." (11)
در حالی که آخاب نسبت به خدمه چند ملیتی خویش تعصب آشکاری از خود نشان نمی دهد تشابه بیشتر در انگیزه هاست:  "دولت ملی آلمان که بیش از همه ملل دیگر زخم برداشته و ضربه خورده بود پی یک نظریه اجتماعی و برنامه می گشت." (11)  برنامه پریشانفکرانه/مونومانیائی اوست که تمامیت خواهانه/ استبدادی است.  شاید هم در واقع اشاره به اولسون دارد آنجا که گوید "دولت ملی خدای واحد بری از هرگونه دو روئی و تظاهر است،" (11) اما هیچگاه نمی گوید این خدائی بود که ملویل می آفرید.   
تمامی چیزهائی که بیشترین ناراحتی و خشم انسان فانی را موجب می شود، جملگی بی جسم اند، بی جسم بعنوان شیئی ، نه عامل،"[lxx] و "بشریت از میان بر خیزد و تنها خرد انتزاعی، علم انتزاعی، فناوری انتزاعی، زنده، اما تهی باقی می ماند که در خدمت هیچ غایت بشری نبوده تنها به خود غایت انتزاعی خدمت می کند." (14)  این در مورد مردی است که ادعا می کند "هیچوقت فکر نمی کند؛ تنها احساس می کند، احساس، احساس؛ این باندازه کافی برای انسان فانی اغوا گر است!  فکر کردن جسارت است.  فقط خداست که چنین حق و امتیازی دارد."[lxxi]   اما به عقیده جیمز اینک "می توان آخاب را در قد و قامت کاملش تجسم تیپ تمامیت خواه دید.  با داشتن غایتی روشن در پیش رو تنها دغدغه دو چیز دارد: 1) علم، مدیریت امور؛ و 2) سیاست، مدیریت انسانها." (13)
در مورد علم می توان گفت آخاب بسرعت مفهوم خود علم را به آنچه مستقیما و بسادگی منظورش را بر آورد محدود و مضیق ساخته هرگونه علم دیگر را نابود می کند." (54)  و وقتی پای خدمه به میان می آید آخاب در واقع می گوید "تنها مالک واقعی هر چیز فرمانده آنست و در گوشت فرو کن که وجدان او در مازه[36] این کشتی قرار دارد،"[lxxii]  اما منظورش از این کار تغییر تأکید از کنترل مالکان غایب کشتی و "روشن کردن موضعی است که قرنهاست مردمان تحصیل کرده نسبت به توده های بزرگ مردمی دارند که میانشان می زیند،" کاری که به ادعای جیمز هیتلر و استالین کردند.  (15)
ممکن است این عقیده اسماعیل درست باشد که "مردمی کردن اعماق/ژرفا ها بی حاصل است و کل حقیقت ژرف/عمیق است،"[lxxiii]  اما گر امور به انتخاب آخاب بود مقصود خود را پنهان نمی کرد و "همان احساس آتشینی را که در خازن/بطری لیدن/قاروره لیدنِ زندگیِ جذاب/اغوا گرش انباشته شده بود بِدِلِ افسران و خدمه خویش می انداخت."[lxxiv]  و، گرچه آخاب "گهگاه خود را پشت نقاب آن صورت ها و کاربردهای فرماندهی مخفی می کند و به استفاده از آنها برای مقاصدی متفاوت و شخصی تر از آنچه قانوناً برایشان تعیین شده می پردازد،"[lxxv] اینکار را برای "مخفی ساختن مقصود با تأکید بر اینکه کار پکود تنها پول در آوردن است انجام نمی دهد." (15)
" آه ای آخاب، آنچه عظیمت سازد را باید از بلندای فلک ربود و در ژرف دریاها جوئید و در هوای اثیری ترسیم کرد."[lxxvi]  جیمز تصدیق دارد که "ملویل این ها را درباره آخاب و موبی دیک به ایجاز گوید،" (819 اما چنان بشدت می کوشد تا این حقیقت را که آخاب بر آن است تا "همه چیز را خود حل کند" با "زندگی نامه آخرین روزهای آدولف هیتلر ،" (71) ارتباط دهد که دچار کژ خوانی های زننده نادیده گرفتن تام و تمام حقایق می شود.  شاید خود جیمز مبتلا به آن "جنون شدید است که تنها برای درک خودش آرام است،"[lxxvii] زیرا "همه وسائلش عقلانی است و انگیزه و غایتش روانی."[lxxviii]
در برابر کشش حدس و گمان های فرهنگی مقاومت خواهم کرد، هرچند مقتضی بنظر می رسد که جیمز، در جانبداری از خدمه تحت ستم در برابر ناخدای تحت فشار، بزرگترین قدرت داستان را در کارگران بیند، زیرا آنچه این مرد که کتابهائی چون قضیه خود گردانی سرخپوستان، سرمایه داری دولتی و انقلاب جهانی و چندین کتاب دیگر در باره سیاست و انقلاب نوشته بواقع می خواهد بحث کند، آنچه واقعاً در سر دارد (و آنچه چون یک اَبَر ویروسِ سفلیس وارد موبی دیک می کند) این است که برابری فریب است.  هیچگونه برابری در دانش نمی تواند گریبان از عبودیت ذاتی انسان فانی نسبت به انسان فانی دیگر رهاند." (87) برای این مرد بزرگترین خطای آخاب این باور است که "خدمه نه افراد بشر که اشیاء اند، آنچه "مردان بر ساخته" می نامد." (15). 
"در عالم واقع مقصود متعالی تنها آخاب راست،" و کار خدمه درک آن؛ آخاب نیاز به تجویز آن را احساس می کند، درست به همان شکل که "اگر تبلیغات هیتلر و استالین را بدقت بخوانید در می یابید غایت به شکلی مناسبِ قد و قامتِ انسان بر ساخته شکل داده شده است." (15) شاید این برداشت ناشی از سخنرانی آخاب در فصل "ربع عرشه "باشد که در آن هشدارهای تبلیغاتی تهییج آمیز داده و خدمه را در گیر ماموریت/رسالت شخصی خویش می کند.  البته اگر آخاب را پیش نمونه هیتلر نگیرید سخنانش را بیشتر بیان صادقانه جنونش می بینید تا ابزار فریب، و خدمه را کسانی می یابید که الهام مشترکشان راندن کشتی زندگی است بسمت آنچه می تواند انحرافی خوشایند از امور پیش پا افتاده ی روزمره باشد تا فریب حرفهای آخاب خورده.  بله، درست است که احتمال می رود "خدمه با این پرسش های بظاهر بی هدف" که آخاب مطرح می کند "به هیجان آمده باشند" اما این کار را با "نگاههای شگفت زده به یکدیگر می کنند چنانکه گوئی از چگونگی واکنش خویش به حیرت افتاده اند."[lxxix]
بارها نوشته اند که ملویل فنون صنعت والگیری را چنان توضیح می دهد که گوئی کتاب درسی یا دستنینه ای در این مورد می نویسد.  چنین نمی کند.  بلکه تابلوی گروهی از مردان بهنگام کار را ترسیم کرده به نمایش مهارت آنان و خطرات کار پرداخته، مشقت های اینکار و بسیج نیروهای جسمی و فکری منابع انسانی را باز نموده، رفاقت و وحدت و سادگی و طبیعی بودن آنان را به نمایش گذارده است . (30)
آیا این امکان هست که جیمز دچار لغزشی که در اینگونه بحث ها بسیار رایج است شده باشد؟  "والگیری گریزگاهی در اختیار هر جوان رومانتیک، غمزده و حواس پرت متنفر از قید و بند آزار دهنده خشکی و جویای احساس در قیر و چربی وال می گذارد،"[lxxx] مقولاتی که جملگی بکار توصیف افراد می آیند و بهیچ روی مفیدِ همگن سازی شان نیست.  خدمه نادان است و خرافاتی، اما همانطور که بارها در وحشیان بدوی دیده شده جهل و خرافتشان چیزی است که کاملا جدا از واکنش های آنی خویش به طبیعت و فن آوری که در هماهنگی کامل با هر دو اند، نگاهشان می دارند." (31)  یقینا این جلوه  خوشایندی بدانان می دهد اما اشکال در این است که بناروا آنها را در هم می آمیزد.
تیپی که جیمز  به کارگران می دهد بهمان اندازه برای تصویر کارگران زیانبار است که تیپی که به آخاب می بندد، ولو بشکلی معکوس.  "در دویست صفحه از کتاب کارگران را گرم کار می بینیم و آخاب، یا اصلا وارد صحنه نمی شود و یا وقتی وارد می شود تنها دغدغه اش بلائی است که زندگی بر سرش آورده و فکر انتقامی جنون آمیز."  خطاست که کارگران بصورت مجموعه ای گلبول وار دیده شوند.  در حالی که می توان گفت برخی "شادمانه تن به ضلالت می دهند،"[lxxxi] دیگران زندگی خود "به کار شاق گذارند، چنانکه گوئی مشقتِ کار عین زندگی است و سنگین ضربات پتک [آهنگر] همان ضربان قلب اوست."[lxxxii]
ملویل [در توصیف خطر طناب والگیری،] چنان خوشدلانه سخن می گوید که ممکن است در اولین خوانش معنای این جملات برای جهانی که در آن می زییم دانسته نشود.  دوباره بخوانید.  شوخ طبعی و بذله گوئی ملاحان، مرتدان و مطرودان بسی فراتر از گفتگوهای مهذب کسانی رود که سر میزهای ماهون نشینند.  باید چنین باشد.  امروزه میلیون های بی شمار حلقه ی دارِ جلادان بگردن دارند و برای آنان شوخ طبعی همیشگی تاکیدی است بر زندگی و سلامت عقل در برابر خطر دائمی نابودی و جهانی در هرج و مرج. (26)
جیمز با چنان شدتی پی ارتقاء کارگران و ارتباط با آنهاست که تقریبا یکسره چگونگی به تصویر کشیده شدنشان در کتاب را نادیده می گیرد.  می گوید "با نگاه دوباره در می یابید که خدمه" بخاطر دیدگاه شادی که دارد "نابود نشدنی است." (50)  یکی از مفاهیم بزرگتر که بکلی وا می نهد، یا ترجیح می دهد نا دیده گذارد این است که هر یک از خدمه دلیل خاص خود را در پیوستن به طلب دارد.  شاید نهنگ "شیطان بزرگ گریزان دریاهای زندگی بنظر رسیده باشد."[lxxxiii]  صرفنظر از اینکه علت چه باشد از "حدس و گمانهای مبهم [یا حدسیاتی که چون برف لَپلند مبهم است]... در مورد همه امور گذرا لذت می برند."[lxxxiv]  آن اندازه نادان نیستند که جیمز جلوه شان دهد.  در نهایت، بنظر می رسید حتی کم توجه ترین نگاه ها نوعی معنای زیرکانه/مکارانه در تقریبا همه نگاهها می دید."[lxxxv]
 از همین روست که نمی شورند.  زیرا در اعماق وجود خویش دلیل خاص خود برای شکار این نهنگ معین را یافته اند.  اما جیمز خواهد گفت حتی طرح "مسئله [شورش] صرفا دیدنِ کتاب نوشته شده در سال 1851 با چشمان  1952است، که هر چقدر هم تلاش کنیم گریز و گزیری از آن نیست. درحالی که کار وی بمراتب بد تر از این است: تزریق مسائل اجتماعی 1952 به مسائل اجتماعی سال 1851.  با اینکار هم فهم ادبیات غیر ممکن می شود هم جامعه. (59)  از خود می پرسم آیا انتقاد از وی با موازین ادبی ایجاد شده پیش از 1952، که خود تا 1998از آنها استفاده نکرده ام، بهمین اندازه نادرست نخواهد بود؟ 
این تنها نمونه از کوته بینی، کم بینی یا زیاده بینی جیمز نیست.  ممکن است فکر کنید (یا دست کم من فکر کنم) معمولا منتقد/تحلیلگر هنگام طرح استدلالی بالقوه بحث انگیز در استفاده خویش از جزئیات متن بسی دقت کند، بویژه اگر همچون جیمز جار زند که این کار وی نه تنها خوانش از کتاب، بلکه تنها قرائت معنی دار از آن است.  خردک لغزشهای وی در کتابش بسیار است و در طول بحث من شماری دیگر بمرور عیان خواهد شد اما فعلا از دو تای آنها نام می برم. اولی جزئی است و انتقاد من از آن مته به خشخاش گذاردن می بود، اگر نمونه ای از بسیاری شلختگی ها و بی توجهی به رعایت دقت بحساب نمی آمد. 
"نیو بدفورد بهترین خانه های اشرافی تمام امریکا را داشته جایگاه برگزاری جشن های عروسی با شکوه است.  اما در خیابانهای آن پست ترین دریانوردان اکناف جهان پرسه می زنند، وحشیانی از  تمامی نقاط دریاهای جنوبی، و پسران خامی از تپه های ورمونت و نیو همشایر.  وقتی خانم هوزی، صاحب ملکی که اسماعیل در آن اقامت دارد گمان می برد احتمالا کسی در یکی از اطاق هایش خودکشی کرده، برای رستگاری روحش دعا می کند اما غم آن دارد که چه بر سر لحافش آمده... در نانتوکت تنها اطاق خالی به اسماعیل پیشنهاد می شود، آنهم بصورت هم تخت شدن با یک وحشی.  وقتی می خواهد اطلاعات بیشتری در مورد این مرد بدست آرد پاسخ موجز این است، "مرتب می پردازد." هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد." (39).  باز هم می گویم این که جیمز مهمانخانه نیو بدفوردی را در جزیره نانتوکت قرار می دهد و خانم صاحب ملک نانتوکتی را در نیو بدفورد، می توانست بی اهمیت باشد، اگر منطقی که موجب این اشتباه شده تا بدین حد عیان نبود. 
جیمز بیشتر علاقه دارد با نقل گویش پیتر کافین[lxxxvi]  او را چون یک مادّی نادان نمایش دهد و کوئیکک را (که پیشتر معرفی کرده) بصورت وحشی ناشناس نگاه دارد تا بعدا بصورت کشف وحی در ارتباط با خاستگاهش بکار گیرد.  وخیم تر این است که کژخوانی جیمز باعث می شود نتواند به آنچه در آن کشتی اتفاق می افتد که اسماعیل و کوئیکک را میان دو شهر جا بجا می کند، پردازد. 
خطای دوم که احتمالا انتزاعی تر- اما کاری تر است- و مایلم مطرح کنم نشان می دهد اگر جیمز ضرورتا "ناتوان از هرگونه استدلال مغایر با مقصود خود نیست" (چیزی که در صفحه 63 کتابش آخاب را بدان متهم می کند) دست کم در خواندن هر آنچه بتوان خوانش جامع واژگان صفحه نامید ناتوان است. 
آنچه آخاب در پیشبرد مقصود خود می خواهد خلاصی کامل از دست مردانی است که فکر می کنند.  این همان چیزی است که به نجّار گوید: "سفارش می دهم مردی کامل به شکلی مطلوب ساخته شود.  پیش از هر چیز، قامتی که بی کفش پنجاه پا قد داشته باشد؛ سپس سینه  ای همانند تونل تیمس؛ زان پس پاهائی ریشه دار تا در یکجا ایستد؛ آنگاه بازوانی که درازی شان تا مچ، سه پا باشد؛ به قلب هیچ نیازی نیست؛ پیشانی برنجین، و حدود ربع جریب مغز عالی؛ و بگذار ببینم باید چشم هم سفارش دهم که خارج را بیند؟  نه بام روزن/کوة/خفنگی (skylight) فراز سرش گذار تا درون روشن کند."" (55، نقل قول داخلی از صفحه 512 موبی دیک).
در حالی که گمان می کنم جیمز می توانست توضیحی دور از ذهن در این مورد آرد که چگونه "ربع جریب مغز عالی" می تواند "فکر نکند،" حتی تلاشی هم در این مورد نمی کند و خواننده زیرک را به این نتیجه می رساند که جیمز حتی متوجه نشده نقل قولی را که برای تأیید فرضیه خویش آورده در تضاد با آن باشد.  یا شاید به عمد این نکته را در نیافته که بعدا بتواند بدون هرگونه ملاحظه بگوید،" این دقیقا هدف هر دیکتاتور تمامیت خواه است- صدها میلیون مردانی که به شکلی غیر بشری قوی، توانا و فنّان، عاری از قلبی برای احساس، بدون هرگونه آرزو جز آنکه اربابانشان گویند." (55)  تصدیق می کنم همفکران جیمز می توانند بگویند این مغز است که انسان ها را "توانا" و "فنّان" می کند، اما حقیقت این است که آخاب تنها یک مخلوق از این دست می خواهد.[lxxxvii]
جیمز چنان از آنچه تیپ وحشتناک بشری می بیند فاصله می گیرد که سرانجام خود را بازتاب دهنده آخاب می یابد.  در اواخر کتاب، وقتی موبی دیک تمامی قایق اندازی ها بهر شکار خود را بشکلی ویرانگر ناکام گذارده است، آخاب گوید، " اگر خدایان سر صحبت بیواسطه با بشر داشته باشند بزرگوارانه  و رو راست حرفشان را می زنند نه اینکه سری تکان داده چون پیرزنان مَتَل گویند."[lxxxviii]  هم جیمز و هم آخاب چنان در چنبره طلب های خویشند که نشانه های بارز نمایانگر خطای خود را نمی بینند. 
وقتی جیمز می گوید آخاب" چنان خود را با هدف یکی می کند که ایده های خودش، احساسات خودش و نیازهای خودش میزان سنجش واقعیت می شود و هرچه با آن نخواند محکوم به حذف است،" در واقع می توانست همین را در باره خودش هم گفته باشد.  از سوی دیگر "برای انسان پریشان ریز ترین جزئیات می توانند بالهوسانه معنی دار شوند."[lxxxix]
مشکلات استدلال جیمز آنگاه که با گذشت قریب به یک سوم از کتابش سرانجام نام اسماعیل را می آورد، به نحوی بارز بالا می گیرد.  جیمز می نویسد "کوئیکک در هنگام کار، چون مجسمه بلاهت بی هدفانه به آب می نگرد، در حالی که اسماعیل سخت سرگرم در انداختن نوعی طرح فلسفی است که در آن کل عملیات دستگاه بافندگی زمان، ریسمان، ضرورت، و تیغ  کوئیکک نمایانگر آزادی اراده انسانهاست." (47)  چهار سطر بعد جیمز به نقل قطعه ای می پردازد که اسماعیل در آن "فرصت آزادی اراده" را از دست می دهد.   یعنی چه؟  تیغ  کوئیکک در توپی است که می اندازد (/فرصتی که از دست می دهد)؟ یا آزادی اراده یک ضرورت؟  بهیچ وجه.  در واقع اسماعیل جریان عمل را دستگاه بافندگی زمان و خودش را ماکوئی می داند که بشکلی ماشین وار بنا به تقدیر می بافد و می بافد؛" و "تار، ضرورت بنظر می رسید؛ و در اینجا... با دستان خود ماکوی خود را به حرکت در آورده سر نوشت خویش را در این رشته های تغییر نا پذیر می نویسد."  اما، "تیغِ  بی تفاوتِ روان بایست بخت/اتفاق باشد.|[xc]
در حالی که ممکن است این برداشت جیمز بکلی غلط باشد اولویت نخست وی اثبات این است که اسماعیل خیالبافی حواس پرت است.  با این همه نمی تواند در این هم خیلی جلو رود.  "اما دیری نمی کشد که معلوم می شود اسماعیل خیالباف محض نیست.  وی جوان روشنفکری کاملا مدرن است که از جامعه بریده و پیوسته میان پیوستن به خودکامگی و خدمه در تزلزل است." (44)  جا انداختن اسماعیل در خوانشی که جیمز از موبی دیک دارد برای وی یک معضل است و از همینروست که او را "آخابی روشنفکر" نامد.  از آنجا که آخاب محصور شهر استحکامات دارِ اقتدار انحصاری است، اسماعیل هم محصور در تنهائیِ نظریه پردازی اجتماعی و فکری خویش است.   افزون بر این، با تبدیل اسماعیل به تیپی دیگر که برای مردم آن روزگار قابل تشخیص باشد دست بدامن مخاطبان خویش می شود: "این تیپ افراد امروزه به دریا نمی زنند و به جای اینکار به جنبش طبقه کارگر یا جنبش انقلابی می پیوندند.  چه کسی اسماعیل را تشخیص نمی دهد؟  او می خواهد دریانوردی ساده و معمولی باشد.  خود را یکی از مردم احساس می کند.  اما این بدان معنا نیست که کارگران را دوست دارد.  علت این است که از هر نوع اقتدار و مسئولیت نفرت دارد." (40)  این تیپ "روشنفکر ناراضی" در نهایت مجبور می شود انتخاب خود را کرده "به خدمه و نگرش اجتماعی و عملا علمیِ آن نسبت به طبیعت پیوندد، یا گناه بهمان جا کشاندش که آخاب را." (101)
اینکه سرانجام به کجا رانده می شود هیچگاه واقعاً مشخص نمی شود اما همین برای جیمز کافی است تا بگوید اسماعیل آنچه را وی تصمیم شرافتمندانه به قاطی شدن با خدمه می داند، نمی گیرد. "آنچه میانشان فاصله می اندازد روشنفکری اسماعیل و ناتوانی اش در پذیرش آنی واقعیت است؛ تردید، ترس و گناه و جدائی از مردم که همواره وا می داردش بکوشد دریابد در ارتباط با جهان چه بر سرش می آید." (47)  از نظر جیمز، اسماعیل نه تنها از آخاب، بلکه از خدمه هم کم مقدار تر است.  "بیشتر مردان کشتی جائی با آخاب دشمنی می کنند.  اسماعیل هرگز چنین نمی کند، حتی یکبار." (43)
از میان اشتباهات جیمز این نخستین مورد است که نمی توانم با استفاده از متن موبی دیک دلیلی بهر اثباتش آورم، زیرا تنها دلیل مکفی کل متن موبی دیک است.  درست می گوید که اسماعیل هیچگاه علنا به مخالفت با آخاب بر نمی خیزد، اما آنجا به خطا می رود که می گوید تمامی افراد خدمه (به استثنای استارباک، و احتمالا استاب و در مقیاسی کوچکتر پیپ) جائی با وی مخالفت می کنند- پیشتر به ما گفت که خدمه شورش نمی کنند (گذشته از این، همانطور که بعدا خواهیم دید، اگر مخالفت به اصطلاح آزمون اثبات فضیلت است، جیمز بخاطر نفرتش از نایب اول ناخدا بی اعتبار می شود).
چه چیز باعث می شود اسماعیل در برابر آخاب اینقدر ضعیف بوده با چنین سرعتی به متابعت از وی پردازد.  کژخوانی فصل "سفیدی وال" پاسخ را در اختیارش می گذارد.  بنظر می رسد جیمز عملا تنها یک صفحه و نیم از این فصل نه صفحه ای را خوانده است- شروع فصل که طی آن اسماعیل صرفا معانی ضمنیِ خوبِ این رنگِ بی رنگ را بر می شمارد. "پس از ارائه سیاهه ای جالب در تصدیق معنای رنگ سفید می گوید با این وجود سفید رنگ وحشت است.  علت روشن است.  برای او دیگر هیچ چیز زیبا، یا صمیمی، یا دارای ارزش عظیم تاریخی نیست و بالا تر از همه، دیگر هیچ چیز واجد زیبائی معنوی در این جهان وجود ندارد.  طوریکه هر کجا سفیدی می بیند، نماد انزوای روحی، تنهائی ، تنفر شدید از جهان و فلاکت عمیقِ روانی اوست." (45)  هفت صفحه و نیم استدلالی که از طریق آن اسماعیل به این نتیجه می رسد که ترسناکی رنگ سفید از نامعلومی/تشوّشِ آن است، و با وجود ابهامی که بشکلی قریب به خنده دار مبهم است، بنظر من نمی تواند صرفا نوحه ای آمیخته با دلسوزی برای خود در رثای انسانیت از دست رفته اش باشد.  اما جیمز می کوشد همه چیز را به هم بسته منکرانه ادعا کند "با وحشتی که اسماعیل در روح دارد همچون روشنفکر گناهزده امروزی از آخاب پیروی می کند، و اغلب با وحشتی مشابه، نوعی پناه در ایده حکومت تک حزبی تمامیت خواه می یابد." (47-46)
فصل "کوره پیه گدازی" برای جیمز اهمیتی قطعی دارد زیرا گمان می کند موید این است که "اسماعیل تنها تا این حد می تواند پیش رود.  مرحله ای در سفر پکود فرا می رسد که اسماعیل را خرد کرده در حالتی بد تر از گذشته رها می سازد."  (48)  چرا؟  چون "او هدایت کشتی را بر عهده دارد و بعبارت دیگر، هر چقدر هم موقت، فرماندهی کشتی سرنوشت را بدست گرفته و چنین مسئولیتی همیشه این تیپ افراد را غرق در وحشت می کند." (50)
براستی اسماعیل چنان وحشت زده است که پشت سکّان چرت می زند!  همانطور که می بینید این باید برای جیمز حکم توضیح داشته باشد، زیرا در غیر این صورت مجبور می شود شرحی بیابد برای آنچه اسماعیل "سرخی، دیوانگی، دهشتناکی" خدمه ارزشمند نامیده بیابد تا بتواند ادعا کند با غرور از تجاربی گویند که از آنها جان بدر برده اند."[xci]
بحث دیگر شخصیت ها هم به همین اندازه ضعیف است.  استارباک، کسی که بیش از هر شخصیت دیگر (هرچند بی نتیجه) صدا به مخالفت با آخاب بلند می کند، به "دمکرات ها و لیبرال هائی تشبیه می شود که در ربع دوم قرن بیستم رهبری تسلیم در برابر خود کامگان در کشور پشتِ کشور را داشته اند." (56)  نه تنها  جیمز بر نام استارباک بعنوان کسی که کورکورانه اطاعت می کند قلم بطلان می کشد بلکه می گوید او هم به همان اندازه آخاب رهبری است ظالم: "نیازی به تأکید نیست که استارباک هم در واقع از خدمه نفرت دارد بلکه به آنان بچشم موجوداتی ناهنجار، وحشی و مادون انسان می نگرد." (57).  دلیل مشخص من برای رد کردنِ این سخن جیمز همان اندازه اندک است که دلیل جیمز برای اثبات آن، اما نفس این حقیقت که چندین بار موبی دیک را خوانده ام مطلقا معتقدم می سازد که این سخن هیچ مبنایی در متن کتاب نداشته بهمین علت، دست کم "نیاز به تأکید بر آن" را می رساند.
اینطور معلوم می شود، تنها واقعیت این است که جیمز نام شخصیت ها و بخشی از ساختارهای داستان اصلی را از متن واقعی می گیرد- بقیه یکسره جعلیاتی است که بیشتر خودش را بدنام می کند.  درک استاب نه توسط کسانی که سراسر موبی دیک را خوانده اند بلکه توسط "ناظران حکومت مطلقه کمونیستی میسر است، بویژه کسی که دریافته باشد بیشتر پیروانِ آن ظرفیتی خارق العاده برای پذیرش ظاهرا شادمانه و تعصب آمیز سیاست هائی دارند که تا روز اعلامشان از آنها متنفر بودند، و استاب سرنمون/مُمَثَلی است برای آنان.  روزی نزد آخاب می رود و درخواستی کاملا معقول و مدنی می کند..." (58)  بقیه نقل قول برایم اهمیت ندارد چون برای جیمز هم مهم نیست.  پیشاپیش به این نتیجه رسیده که "بی تفاوتی استاب و خوش خلقی همیشگی وی و زندگی آکنده از بحران اخلاقی بی امان استارباک صرفا پاسخ هائی متفاوت به ضعفی واحد- ناتوانی در تبدیل زندگی به ماجرائی خلاقانه است." (70)  ممکن است نظر وی در مورد استارباک، با وجود نیشداری بیش از حد، درست باشد، اما استاب کاری جز یافتن راههای هنرمندانه برای اندکی جذاب تر کردنِ زندگی به نسبت یکنواخت خود نمی کند.
هر چقدر هم که دلیل و برهان آورم به هر روی در کتاب جیمز نوشته شده [افسران پکود] کمکی به خدمه نکرده تنها به تضعیف روحیه شان می پردازند." (59).  مبهوتم که چه باید کرد. به همان اندازه از استدلال در رد این نظر جیمز نا توانم که بتوانم کسی را قانع کنم که قاطعانه معتقد است کره لبه دارد و می دانیم که در واقع چنین نیست. 
بدین ترتیب، جیمز توانسته، هرچند به شکلی که چون و چرا پذیرد، دانشمندان و اشرافی برای سناریوی خود بیابد که از سر بی میلی به حمایت و پیروی از دیکتاتور می پردازند." اما "قدرت مطلقه باید به یافتن، آفریدن و آموزش کسانی پردازد که از نظر روانی بدوی بوده چون بومیانی باشند وحشتناک تر، از آنرو که سلاح ها و علوم مدرن را نیز به خدمت می گیرند." (61)  جیمز این جای خالی را بنوعی با فتح الله پر می کند.  چطور می توان این شخصیت مرموز را که بنظر می رسد جز آخاب بر هیچ کس تأثیری ندارد، نماد اس. اس. دید؟ خوب، برای تازه کاران، "این غول شرور، فتح الله، به شکلی بسیار حاد نسبت میان مخلوق نویسنده و یک خواننده را نشان می دهد.  هیچ کس نمی تواند به دقت بگوید فتح الله چیست.  خود ملویل هم اگر در صدد توضیح و تحلیل فتح الله بر می آمد به احتمال فراوان موفق نمی شد و دست می کشید.  قدرت ملویل نه در تحلیل که در آفرینش است." (61)
بنا براین ملویل می خواست فتح الله بازوی نیرومند آخاب باشد، اما بخاطر ضعف در مهارت های تحلیل (ادعای جیمز که در همین فصل شاهد نقض آن از سوی خوش خواهیم بود) تنها کاری که کرده مرموز نشان دادن پارسی است.  اما، گرچه  [آفتابی شدن خدمه سِرّی آخاب] فضای کافی برای همه نوع حدسیات بی پایه در مورد نقش دقیق آخاب از سر آغاز این موضوع،"[xcii] ایجاد می کند، هیچگاه فعالانه شورشی را نمی خوابانند.
حتی، هیچ خدمه شورشی نیست که شبانگاه بطرزی مرموز ناپدید شود (تا حدودی بدین علت که شورشی ای در کار نیست).
خوب، جیمز، برای این چه پاسخی داری؟ چه؟ چه؟  فتح الله بیشتر دسیسه چین است تا فرمانبردار؟ به کدام دلیل؟
"محاط در تاریکی شب همچون آخرین مردان در دنیای آب گرفته می مانستند." جمله عالی، مثل همیشه، نه در تحسین فتح الله، بلکه چون فانوس روشنگر ماهیت وی است.  او و آخاب، با هم، جامعه را بسوی نابودی می برند." (62). 
بسیار خوب، نمی توانم ادعا کنم این گفته دربست خطاست، اما چه...
"آخاب در فتح الله سایه جلو افکنده شده خویش را می بیند و فتح الله در آخاب، جوهر متروک خویش را.  گاه آخاب مستقل از او بنظر می رسد و گاه متحد بنظر می رسند.  آخاب قدرت است و فتح الله سایه ای بیش نیست، اما این سایه همواره جلوی اوست.  فتح الله یقین دارد آخاب محکوم به فناست، اینکه تلاش وی در انسانی کردن صنعت و علم محکوم به شکست است.  فتح الله چشم انتظار لحظه ای است که بشر باری دگر سر تعظیم در برابر آتش فرود آرد، تمام و کمال و بخواری.  این علت پرستش آتش توسط انسان بدوی است.  این جوهری است که آخاب ترک کرد." (63-62)
اما من فکر می کردم آنکه جوهر خویش بترک گفته فتح الله است.  و همین حالا نگفتی آخاب فتح الله را یافت و آفرید و تعلیم کرد؟  آیا آخاب کسی نیست که به استفاده از فتح الله می پردازد؟  خوب، خواننده گرامی باید اعتراف کنم چیزی نمی فهمم.  شاید اصلا معنائی برای فهمیدن نیست و به همین علت بگذارید از این معما بگذریم. 
گمان می کنم مقتضی و احتمالا واضح تر از آن است که معتبر باشد، اگر بگوئیم جیمز معتقد است "این پیپ است که در پایان بعنوان برترین پهلوان ستوده خواهد شد." (18)  فکر می کنم براستی اندکی در برابر آخاب می ایستد اما بعدا تقریبا به او متکی می شود.  درست است که پیپ بدون چون و چرا شباهت فراوان به دلقک لیر دارد و اینکه "این افرادِ معمولا شیرین عقل به سادگی و مستقیما به آنچه از نظر انسانی درست یا نادرست است پی می برند." (65)  حدس می زنم.
جنون پیپ "شیوه ملویل برای بیان این معناست که دلمشغولی دائمی نسبت به سرنوشت بشر، آنچه قلب آخاب، اسماعیل و استارباک را به تحلیل می برد، اعماق فلسفه و دین، عین جنون است.  و جز جنون چه تواند بود وقتی انسانها چنان خود را با این امور انتزاعی شکنجه می کنند که نمی توانند تماس رضایت بخشی با واقعیات پیرامون خویش برقرار کنند." (64).  خوب باید تصدیق کنم نمی توانم در بخش اعظم این منطق چون و چرا کنم ام هرچند نمی دانم که این می تواند پیپ را مبدل به قوی ترین یا پهلوان ترین شخصیت موبی دیک کند.  اما بهتر است که خیلی در این بحث نمانیم.  موقتا از این بحث، بعنوان نکته ای نسبتا مثبت می گذرم تا قدرت لازم برای حمله به سوء برداشتهای بعدی را که احتمالا از همه وحشتناک تر است داشته باشم. 
این وحشتناک است.  از جمع آوری و سازماندهی چنین خطاها و تناقض ها دچار لرز و حمله سوء هاضمه می شوم.  با همه نفرتی که از آوردن نقل قول های تصادفی دارم این تنها راهی است که برای بیان احساسم و امید بستن به انتقال آن به شما بنظرم می رسد.  نخست به خوشمزه تر ها می پردازم:
"این عظمت بی تا و منحصر بفرد ملویل است که این تیپ را تا آخرین درجه دید و شناخت، همینطور مرتبط کردن دیگر تیپ های اجتماعی به آن." (6)
         همه این تیپ های اجتماعی بنوعی تحلیلگر بنظر
        می رسند؛ من فکر کردم این استعداد ملویل نبود...
"آنچه ملویل انجام داده قرار دادن نمایش/معرفی تمامی یک تمدن در کتابی واحد است طوریکه امروزه هر آدم عادی می تواند آنرا ظرف چند روز بخواند و وجوه اساسی جهانی را که وی در آن می زیست دریابد." (137)
          من فکر می کردم کتاب وی بیشتر در مورد دنیای
         شماست، آینده عالم خودش را شرح می دهد که...
"ملویل در سال 1851 گفت این شیوه ای است که توده های انسانها دیر یا زود بدان عمل خواهند کرد." (11)
             اما همین حالا گفتی که او اوضاع روزگار خویش
            را وصف می کرد...
"ملویل این کار خود را در سرتاسر کتاب انجام می دهد، با شیوه های متعارف، اعتقادات، و حتی روش های ادبی عصر خویش می آغازد و سپس، با احتیاط و با نهایت اطمینان آنها را پشت سر گذارده یا ترجیحا وارد دنیائی که پیش رو می دید می کند. از آنرو آینده را با این درجه از وضوح می دید که آنچه را در پیرامونش می گذشت بروشنی می دید." (43)
       اوه، می فهمم...
این تحلیل تشریحی و کالبد شناسانه تک تکِ اندامهای نهنگ تا سر حد امکان کامل است." (102)
          اگر در کار تحلیل خبره نیست این تحلیل
          نباید آنقدر ها هم کامل باشد...
"شک داشت که مردم درکش کنند.  یقینا از همان آغاز
 کار از هیچ تلاشی برای روشن کردن منظور خود فرو گزار نمی کند." (17)  
         اگر این همه واضح است چگونه من این همه با شما اختلاف نظر دارم...
       
"روشن است که ملویل می خواهد خدمه را پهلوانان راستین کتاب خویش کند، اما از انتقادات بیمناک است." (17)
       پهلوانان اجازه می دهند دیوانه ای به کشتنشان دهد؟...
تا امروز مردم این فصول را می خوانند و درک نمی کنند.  اما اگر این فصول خوانده و پذیرفته شود، می توان از همان آغاز کتاب ماهیتش را تشخیص داد، بزرگترین استنباطی که تاکنون از  دنیای مدرن، دنیای ما، بصورتی که بود و آینده ای که پیش رویش قرار داشت صورت، گرفته است.  سفر پکود سفر تمدن مدرن در پی یافتن سرنوشت خویش است." (18)
        برای همین است که پهلوانان ما اجازه می دهند
        دیوانه ای به مسلخشان کشاند؟...
نویسنده این کتاب [،سیریل لیونل رابرت جیمز،] بصراحت اعتراف می کند که تنها از پایان جنگ جهانی دوم است که ظهور مللِ شرق دور و آفریقا در تیتر روزنامه ها، گسترش تمامیت خواهی روسی، ظهور امریکا بعنوان یک قدرت در اکناف عالم، اموری است که به وی این توانائی را داده تا دیدرس، قدرت و شجاعت ملویل و نیز یقینی را که در نوشتن منویات خود داشت درک کند." (19)
          خیلی هم نباید با هوش بوده باشید با توجه به
         اینکه خود وی چنان روشن ساخته بود و تمام...
"نخست اینکه، در حالی که ناخدا و افسران تا حدی که در توان ملویل بوده آمریکائی نموده شده اند، بمراتب فراتر از آمریکائی صرف اند.  آنان نشانه علم، دانش، مهارت فنی، و قدرت رهبری تمدن جهانند. این دید ملویل است.  این که جهان بسوی بحران می رود، بحرانی کامل به تمامی معنای این واژه." (36)
       همین افسران بی کفایت و متنفر از خدمه نبودند؟...
"ملویل از همان بدو امر [از مسئله شورش] آگاه است و پرداخت نظام مند و معتاد خویش را از آن دارد." (56)
      پهلوانان اجازه می دهند دیوانه ای به کشتنشان دهد؟...
"اما ملویل با موبی دیک یک فلسفه کامل زندگی آفریده تا جایگزین فلسفه ای که رد کرده سازد.  این فلسفه منظم نیست اما در عین حال کمترین نشانی از نا آگاهی ندارد." (101)
      پرداخت نظام مند معتاد وی از آن چه می شود؟...
"نمونه هائی از روش دقیق علمی ملویل در انتخاب و تعریف/توضیح موضوع کتابش داده ایم.  تمامی موبی دیک بر مبنای این اصل ساخته شده است.  از فصل نخست تا فصل پایانی طرح داستان خود را بطور منظم طراحی و فقره پشت فقره را تقریبا همچون بارنامه[37] آورده است.  با تمام شدن هر مبحث سراغ بعدی می رود.  مداوما به طبقه بندی می پردازد." (146)
    فکر کردم موبی دیک سازمان یافته نیست...
"اگر این ها نظریه های سیاسی مشخص ملویل تلقی شود فوق العاده خطرناک است.  هنرمند بود و هیچگونه مطالعات منسجم در اقتصاد و سیاست نداشت." (88)
       همین حالا نگفتی روش دقیق علمی بکار می گیرد؟  فکر
     کردم در کار ابداع فلسفه ای شخصی است...
"باید به آنچه نویسنده ای بزرگ می گوید در پی انجام آن است احترام بگذاریم." (57)
اینکار "فوق العاده خطرناک" نیست؟...
 "آیا هنوز هم می توان هرگونه شک در مورد منویات ملویل بهنگام نوشتن موبی دیک داشت؟...  اما مهم ترین پرسش از کاری است که ملویل کرده نه چگونگی انجام آن.  و دلیل این امر در جهان پیرامون ماست.  اینکه به هنگام نوشتن چه در سر داشت مهم نیست." (99)
       پهلوانان اجازه می دهند دیوانه ای به کشتنشان دهد؟...
"درست به همان شکل که می توان فلسفه، اقتصاد سیاسی و نظریه علمی را از دنیای واقعی انسانها استخراج کرد، به همان صورت می توان از شرح نا تمامی که از این دنیای ذاتی/طبیعی/فطری نگاشته شده نظریه های علمی استنتاج کرد که مولف به هیچ روی آگاهی مستقیم از آنها نداشته است." (142)
   نگفتی به هیچ روی نا آگاهانه نبوده است؟...
  "عالم هنرمند یک مجموعه کامل است و تأثیرات آن بر خواننده طوری طراحی می شود که کامل باشد." (144)
     قطعا بنظر می رسد احساس می کنی مختاری
    هر کجا موافق مقاصدت باشد کل را نا دیده گیری...
"اشاره اش به آناکارسیس کلوتس[38] اهمیتی تعین کننده دارد." (19)
       از میان همه اشاراتی که در کلیت موبی دیک
       آمده این یکی تعین کننده است؟...
"دوستان ادبی اش کوشیدند وارد جرگه روشنفکران اجتماعی دست اندر کار نگارش و نقد بحثش کنند اما از آنها دوری می کرد." (110)
        مگر از امرسون متنفر نبود و هاوثورن
         را با اعمال قریب به فضولی از خود دور نکرد؟...
بدین ترتیب شاید تاکنون متوجه شده باشید شباهت جیمز به آخاب تا چه اندازه است.  حقایق و واقعیت هیچ معنائی برای او ندارد.  هدفی دارد، و از هر وسیله ممکن، حتی قریب به نا ممکن استفاده می کند، تا قرائتی را به موبی دیک تحمیل کند که موید آن باشد.
تنفسی بکنید، استحقاقش را دارید (اگر نیاز دارید چیزی بنوشید).  اما، بگذارید آخرین نقل قول را هم بیاورم تا وقتی از تنفس بر می گردید ذهنتان تر و تازه باشد.
این تنها قطعه در کل کتاب جیمز است که دربست با آن موافقم:
"این بارِ آگاهی و دانش، نبود طبیعیت[39]/بساطت/طبیعی بودگی، نبود آمیزش اجتماعی، خوض/غور/تعمق در آگاهی درونی، تلاشِ یافتنِ پاسخِ پرسش های بی پاسخ است که شخصیت معذب، در فلاکت خود، محکوم به ادامه پرسش آنهاست، این چیزی است که ملویل محکوم می کند. (32)


                          میان پرده

[این فضا را در اختیارتان می گذارم.  ذهن خود را از این موضوع منحرف کنید.  شاید بخواهید شعری سرائید یا طرحی سترگ برای نجات بشریت در اندازید.  اطمینان می دهم این نیاز بشدت احساس می شود (هم فضا، هم نجات).  اما بخاطر خدا هر چه در پائین می نویسید هیچ ارتباطی به موبی دیک نداشته و پرداختنش به معنا حتی آز آن هم کمتر باشد.]














                                   پرده سوم

تقدیر.
آخاب می گوید:
"کجاست آن واپسین بندر که دیگر از آن لنگر بر نمی داریم؟  عالم، کشتی در کدام اثیر طرب راند که کسالت بار ترین ها هیچگاه کسل کننده نیست؟  کجاست پدرِ این کوی افکند/سر راهی/لقیط؟[xciii]...  کدامین خداوند و ارباب نهانی و شهنشاه ظالم بیرحمی است که فرمانم دهد؛ که خلاف همه عشق و علاقه و اشتیاق طبیعی چنین به پیشرانی، تقلا و حیرت دائمی ام دارد."[xciv]
خواننده، یا این مقاله را بسوزان و یا بخود بقبولان که پاسخ این واپسین پرسشِ هرمان ملویل است که نه تنها آخاب، که کل دنیای پیرامون وی را آفرید.  تقدیری که تقریبا همه شخصیت های داستان از آن می گویند خودِ مولف است و اوست که این "حق و امتیاز" را دارد که چنان فکر کند که "تنها خدای" را سزد.[xcv]
آیا این نتیجه گیری تا بدین پایه شگفت آور است؟  گمان نکنم.  چیست نیت نویسنده جز اراده الهی که بر جهان مخلوق خود تعلق گرفته است.  چه چیز با وجود تمامی نشانه های فصل "سمفونی" آخاب را مجبور به ادامه طلب کرد.  این حقیقت که مولف مرگ خود را احساس می کرد در اثبات این نکته قوی تر است.   این ایده ای غریب نیست.  ملویل در سپتامبر 1851 به دوست خود سارا هایلر نوشت "دست تقدیر مرا گرفتار امواجِ افکاری سخیف/کودکانه ساخته که تا مدتی از تعمق در کتابهائی [که فرستادیَم] بازم می دارد- چرا که کتاب فاخر/خوب نوعی خیال اندیشی/ژرف اندیشی[40] است،- نیست؟  از این رو آنها را بهشت ذخیره خود شمارم."[xcvi]  ملویل اغلب به گونه ای از جهان سخن می گفت که گوئی داستانی است که مولفی خدائی سروده است."[xcvii]  درست به همان شکل که در کهکشان سیاره با منظومه شمسی، و در ملکول، الکترون با اتم قرابت/نسبت دارد، شخصیت هائی که در ادبیات آفریده شده اند در آنچه بصورت عالم واقعی می بینیم با مولف قرابت/نسبت دارند. 
ملویل به هاوثورن می نویسد، قدر یک پنی هم به کتاب اهمیت ندادی.  اما گهگاه، در خواندنش آن فکر جاری و ساری را که مسبب نگارش آن شده دریافته به تحسینش بر آمدی.  اینطور نیست؟  باندازه کافی ملک مقرب بودی که جسم ناقص را خوار شمرده پذیرای روح شوی."[xcviii]   برای هرمان مهم تر این بود که ناتانیل فکر/اندیشه مولف را دریابد تا کیفیت هنر را.[41]
فکر/اندیشه [جاری  و ساری در کل کتاب] چه بود؟  جیمز اشتباه می کند، ملویل نمی خواست این اندیشه را آشکار کند و می خواست خواننده ناچار به دریافتنش شود: "حقیقت همیشه نا منسجم است."  به همین دلیل از هاوثورن خواست "یک کلمه درباره موبی دیک ننویسد.  اینکار وی را از لذت خسیسانه اش محروم می کرد."[xcix]  ملویل می خواست موبی دیک بسان قانون "ماهی بسته و ماهی رها" باشد:"  "شیطنتِ این قانونِ استادانه در ایجاز تحسین بر انگیز آن است که تالیف کتابی بزرگ در شرح های آن را ضروری می سازد."[c]  به هر روی، برای خلق کتابی بزرگ باید موضوعی بزرگ برگزید، زیرا نمی شود هیچ کتاب بزرگ و ماندگاری درباره کَک[42] نوشت هر چند که کثیری آزموده باشند."[ci] برای تلفیق این دو سخن بظاهر ناساز- تنها به این اشاره می کنم که ملویل همه اینها را از دهان اسماعیلی که عادتاً تناقض گوست می آورد. 
چرا نمی خواهد دوستش با نوشتن نقدی بر موبی دیک مروج/مبلغ آن شود.  زیرا در آن صورت راز برملا می شد هیچگاه آن شرح و تفسیرها نوشته نمی شد.  اما ملویل به خانم هایلر هشدار می دهد: "وقتی [موبی دیک] منتشر می شود آنرا نخرید و نخوانید زیرا به هیچ وجه کتابی باب شما نیست.  موبی دیک قطعه ابریشم لطیف زنانه نبوده بافته وحشتناکی است که باید با طنابها و درشت ریسمان های کشتی ها بافته شود.  شمال/بادی قطبی در سراسر آن وزان است و مرغان شکار بر فرازش در پرواز.   همه کسان ملایم/لطیف و حساس را از سرک کشیدن بدرون این کتاب بر حذر دار که خطر درد سیاتیک و کمر درد دارد."[cii]  
بنابراین چرا؟  چرا ملویل باید بخواهد کسانی را که وسواس جزئیات دارند و – در عین حال لطیف/ملایم اند- از خواندن کتاب برحذر دارد؟  زیرا دامی است برای آن "مرغان شکاری!"  تلخکامی ملویل از استقبال منتقدان از ماردی  آنقدر مستند شده است که نیازی نباشد در اینجا خیلی بدان پردازم.  ملویل قسم خورد "همانطور که به کسی خنجر نمی زند دیگر به کتاب خنجر نزند (منظورم از طریق چاپ و انتشار است)... زیرا ماردی از این طریق زخم خورد (نمی گویم عمیق) – و من عاقل تر از آنم که چنین کنم."[ciii]  اما در عین حال یک راه روبرو شدنش با این رد کردن ماردی این بود که این حملات را امری بدیهی و از لوازم اساسی هر گونه کسب شهرت دائمی شمارد- اگر، قرار باشد چنین چیزی نصیب شود- کودن، بهنگام رد چهل و هفتمین مسئله کتاب اول اقلیدس فریاد زد "هیچ چیز در آن نیست!"، "هیچ چیز در آن نیست!-" کار منتقدان نیز همینطور است."[civ]
بله، این تلخکامی ملویل بخوبی مستند شده است، اما تا آنجا که من می دانم هیچکس تا کنون این فرض را پیش نکشیده است که موبی دیک، کتابی که بیش از همه داستانهایش ژرفکاوی شده، بعنوان شرحی بر کل حال، نگاشته شده است.  ملویل در یافته بود "این کشور در حال حاضر در گیر تدارک مصالح مولفان آتی است، نه تشویق مولفان زنده،"[cv] و از همینرو از فرصت استفاده کرده، بسان نهنگ نر در مدرسه/دسته نهنگان عنبر، "از مدرسه/دسته نهنگان خارج می شود نه بهر حک کردن آموخته های آنجا بر ذهن، که حماقت های آن."[cvi]  شاید ملویل استعاره های خویش را در آمیخته و کوسه ها را هم منتقد ساخته باشد.  این امر یقینا برداشت/خوانش/تفسیر جالبی از فلیس، آشپز، و موعظه اش برای آنها را میسر می کند.[cvii]
بدین ترتیب نهنگ ها استعاره ای برای استعاره ها می شوند- زیرا "حقوق بشر و آزادی های جهان، جز ماهی رها چه تواند بود؟ همه اذهان و آرا مردم چیست جز ماهی رها؟  وجود اصل/حقیقت/مبنای اعتقاد دینی در آنان ماهی رها نیست؟  نزد منتقدان/سخن سنجانِ خود نما و سارق ادبی، افکارِ متفکران ماهی رها نیست؟  کل این کره عظیم چیزی جز ماهی رهاست؟ و تو ای خواننده چه ای جز ماهی رها و، هم بسته؟"[cviii]  [اما یکبار دیگر چیزی از دهانم پرید که قصد طرح آن در این مرحله را نداشتم و از همین روی اندکی از ذهنتان خارجش کنید...]
می خواهم بگویم هیچگاه نمی توان نظریه ای درباره معنای دقیق موبی دیک را کاملا به اثبات رساند زیرا این پرسش که "آیا آنرا از منبعی موثق گرفته ای؟"[cix] می تواند هرگونه بحث جامع و مانع را خنثی کند چرا که اسماعیل بی گمان (و بعمد) راوی مطمئنی نیست.  همین پرسش است که تمامی تحلیل هائی را که در نظرش نگیرند باطل می کند، و من، نه تنها با آوردن عین آن در این جستار به خود آن می پردازم، بلکه با این توضیح خود که ملویل با موبی دیک استدلالی دارد بسیار مشابه آنچه من در اینجا آورده ام، به سادگی آنرا رد می کنم. 
اگر ملویل را تقدیرِ موبی دیک شمرده، خود داستان را نظر وی در بحث نقد شماریم، شخصیت های کتاب بروشنی تیپ های گوناگون خوانندگانند:  که جملگی برای ایفای "نقشی ناچیز در سفر والگیری در نظر گرفته شده اند در حالی که نقشهای عالی در تراژدی های بزرگ به دیگران داده شده است."[cx]  بقیه بیشتر جفت و جور کردن داستان است.  ملویل به هاوثورن می نویسد:
همنوعم، به من می گویند اشرافیت مغزی وجود دارد.  برخی کسان گستاخانه آنرا تائید و تأکید کرده اند.  بنظر میرسد شیللر چنین کرده باشد هرچند چیز زیادی در مورد او نمی دانم.  به هر روی، درست است که کسانی بوده اند که در جانبداری از برابری سیاسی صادق بوده، در عین حال پذیرای ضیاع و عقار[43] می شدند.  و فکر کنم خوب بفهمم چگونه مردی با ذهنی برتر، می تواند با فرهیزش/تهذیب شدید آن، خود را وارد نوعی احساس خود جوش اشرافیت کند،- فوق العاده  دلنشین و مشکل پسند – شبیه به آنچه در هاواردی انگلیسی[44] با کوچکترین تماس با عوام الناس لرزش اژدر ماهی را منتقل می کند.  بنابراین وقتی از دمکراسی/ ديمقراطية/مردم سالاری بیرحمانه همه جانبه می گویم احتمالا لرزشی بر تنتان خواهد افتاد، یا چیزی از این دست. البته طبیعی است که انسان فانی شرمش آید که بی پروا بگوید دزدی در بند همان اندازه محترم است که ژنرال/فرمانده جورج واشنگتن.[cxi]
این اسماعیل است؛ و در حالی که ممکن است "دمکراسی/مردم سالاری بیرحمانه" وی بیشتر شبیه جیمز نظر رسد، وسیله، یا "خوانش" اش اولسونی است.  اما سر جیمز نباید نگران بیرون ماندن از این ماجرا باشد، زیرا همانطور که گفتم او آخاب است:
منظور ما از حقیقت مشهود درک حالت مستبدانه امور فعلی است که بچشم بشر می رسد و با وجودی که بدترین تأثیر را بر او می گذارد از آن نمی ترسد،- بشری که خود را (در خود)، چون امپراطوری های روسیه یا انگلستان در میان قدرت های آسمان و جهنم و زمین شهریار اعلام می کند.  ممکن است کشته شود؛ اما تا زنده است رفتارش با تمامی قدرت ها بر پایه همبرابری خواهد بود.  اگر هر یک از آن قدرت های دیگر بر آن شود تا برخی اسرار را حفظ کنند، بگذار بکنند؛ این خدشه ای به شهریاری که در خود دارم نمی زند و مرا تابع/خراج گزار نمی کند.[cxii]

استاب.
آخاب ندبه کند/میزارد از اینکه "با اداراکِ عالی [فاقد] قدرت دانیِ لذت بردن است."[cxiii] " "چنان در نیمه تاریک زمین پیش رانده ام که نیمه دیگرش که باید به لحاظ علمی/نظری روشن باشد در نظرم جز گرگ و میش/شفقی مشکوک نیست." (575)  گرچه وقت را صرف ذکر موارد نمی کنم اغلب آخاب را درخت خوانده اند؛ هرچند برخلاف آن ضرب المثل قدیمی که می گوید "تا ریشه در خاک است چه باک از شاخه ها در افلاک،"[cxiv] آخاب ریشه ها (یا مبنا) را از دست داده است: پای خود را. 
اما وقتی بخش بالائی درخت جدا شود، با بریدن، اصابت صاعقه، یا افکار انتزاعی، آنچه باقی می ماند (درست حدس زدید) استاب است!

حال احساس می کنم خطری ندارد طرح سری خود برای این جستار را نشان دهم:
 












برخی اوقات  و مواقع غریب در این امر شگفت و درهم برهمی که زندگی می نامیم هست که آدم تمامی عالم را یک شوخی زننده/خرکیِ گسترده می گیرد و هر چند ممکن است نکته آنرا بروشنی در نیابد اما ظن قریب به یقین دارد که این شوخی تنها و فقط به زیان/هزینه کسی جز او نیست. (247).
استاب تمامی نقش مفقود آخاب و همزمان تنها یک سوم الگوی درست معناست. همه چیز را آنطور می بیند که دوست دارد: شوخی.  این امر او را بدل به دلقک محض نمی کند، زیرا، "شک نکنید در وجود کسی که همه چیز در موردش بشدت خنده دار است احتمالا چیزی هست بیش از آن که گمان می برید." (33)   او کسی است که اشخاص گوناگونی را که به دابلون می نگرند زیر نظر می گیرد و در می یابد تنوعی از "قرائت های ممکن از "متنی واحد" امکان پذیر است زیرا "همه نوع آدم در یک نوع عالم هست." (474)
ترجیحش این است که همه چیز را چون شوخی بیند.  وقتی می گوید، "حیف است که در نشانه ها هیچ چیز بدیع و در بدایع چیزی مهم/ معنا دار نباشد،" (473) منظورش نه  تنها این است که باید چیزی بیشتر از زندگی کردن صرف در زندگی باشد و این "بیشتر" باید بدیع/شگفت انگیز" باشد.  "حقیقت این است که شما کتابها باید جایگاههای خود را بشناسید.  کار شما دادن واژگان و حقایق عریان است، اما ما برای تدارک اندیشه و فکر وارد میدان می شویم." (473)
تدبیر/برنامه اش برای مقابله با سختی های زندگی (و دشواری های ملازم خوانش نشانه های جهانی با ابهامی چنین گیج کننده چون عالم موبی دیک) تحمیل شوخی بر آن است: "عادت دیرین، آرواره های مرگ را برای استاب مبدل به صندلی راحتی کرده بود." (128)  وی نمونه اعلی/نسخه اصلی آن چیزی است که جیمز در خنده مردان محاصره شده در خطر، قدرت می بیند.  اما، گرچه دیدگاه وی نسبت به جهان یک انتخاب است، از آنرو کم مقدار می شود که هیچگاه خطر خروج از دیدگاه خود را نمی کند.  با این که معتقد است "خنده عاقلانه ترین و ساده ترین پاسخ به هر چیز غریب/شاذ است، و هر چه پیش آید، همیشه یک مایه تسلی/دلخوشی بجا می ماند- این دلخوشی ابدی/ماندگار که همه چیز مقدر است،" (189) از این ابزار بعنوان مبنائی برای انداختن نگاهی وسیع تر به معنا استفاده نمی کند. 
استارباک.
اگر استاب عالم را تنها از منظر خویش می بیند، استارباک از آنرو گرفتار می شود که می کوشد آنرا تنها از منظر دنیا بیند.  استارباک  خواننده ای است "میانه حال مانند."[45]  "حضورم در اینجا و این بحرِ بلا کشتن وال برای گذران زندگی خود است نه اینکه بدست آنان و تأمین آنِ ایشان کشته شوم." (125)  استارباکِ فاقد خلاقیت تنها در همان حد درگیر داستان است که جامعه تعین کرده است.
"مردی است متین و راسخ/استوار که بیشتر عمر به عملِ بی صدا داده تا  فصلی بی روح از حرّافی،" (124) شخصیتی که به آسانی شناخته می شود، بدون هرگونه پوشش معانی ثانویه یا فلسفه.  اما همین او را در برابر کسانی که در سطوحی دیگر می زیند بی اثر/عقیم می کند.  "با این حال می کوشم با شما، ای آینده های شبح وار شوم در آویزم!"  اما نمی تواند، زیرا نتوان با چیزی جنگید که نه فهمیده و نه حتی دیده می شود.  افزون بر این، بدور از جامعه خشکی، در تلاش یافتن اینکه چه باید بکند گیج و سرگشته می شود.  کار او پیروی از ناخدا است، همزمان موظف است مانع از آن شود که کشتی بخطر اندازد.  می فهمد که تنها راه باز داشتن آخاب کشتن اوست اما این را هم می داند که قتل درست نیست.  در فصل "تفنگ" نمی تواند آخاب را بزند زیرا بایست نخست "با  فرشته ای در آویزد،" (560) و تردید و بی ارادگی ناتوانش کند.
ایلیا
ایلیا را منطبق با سنخ خالق/آفریننده خود می گیرم چرا که معتقد است تقدیر از پیش نوشته شده و نمی توان آینده را تغییر داد.  اسماعیل به او می گوید "برای آدم آسان ترین کار در این عالم تظاهر بدین است که گوئی رازی بزرگ در سینه دارد." (102) اما خیلی مهم نیست که دارد یا ندارد.  اینکه ایلیا نتیجه سفر پکود را می داند یا نه اهمیتی ندارد: این را می داند که مقدر است این سفر به شکلی دردناک خاتمه یابد پس به این نتیجه می رسد که "یکی از خدمه آن" نشود. (102).
اگر معنای مورد نظر مولف تنها معنای ممکن و تغییر ناپذیر باشد ایلیا به این نتیجه می رسد که کتاب را نخواند.  شاید همین باعث شود به نوعی پیامگزار دیده شود، اما این هم حالت "حیرت های مبهم و نیم دلشوره" دارد." (103).  نه به مشارکت در کاری می پردازد و نه چیزی را به درستی می داند و از همین روی سرنوشت خود را این ساخته که در سایه و بیرون از بشریت پرسه زند.
فلاسک
ملویل فلاسک را فاقد شخصیت می سازد زیرا بد ترین نوع منتقد ادبی است.  "وال شگفت انگیز صرفا گونه ای موش بزرگ نمائی شده، یا دست کم موشی آبزی/راکالی[46] است که کشتن و جوشاندنش تنها اندکی برنامه ریزی برای احاطه و صرف وقت و زحمت طلبد.  این جسارت/بی باکی عامیانه و نا آگاهانه او را در امر والها اندکی شوخ طبع/بذله گو می سازد؛ تعقیب این ماهی ها را بهر تفریح/سرگرمی اینکار انجام می داد." (129)  یا شاید برای پول یا –گرفتن وال بعنوان نمادِ نمادها- یا انگشت نمائی/بدنامی والگیری. 
درباره دابلون می گوید، "اینجا جز چیزی گرد ساخته شده از طلا نمی بینم، و هر کس که نهنگی خاص را از آب بالا کشد این شیئی مستدیر او راست." (474)  بسان منتقدی که تعین می کند کتابی هیچگونه ارزشی دارد یا نه، هر کس که آن نهنگ را بیابد جایزه را می گیرد: همین.  نظر استاب در این مورد جالب است: "اگر[قرائت فلاسک] براستی معقول باشد ظاهری احمقانه دارد؛ با این حال، اگر حقا احمقانه باشد، در آن صورت نوعی ظاهر عقلانی دارد." (474)  در هر دو صورت شیوه ای است رقت انگیز برای گره زدن خود با بزرگیِ دیگری.
دیدگاه فتح الله بسیار شبیه آنی است که ویمست و بیردزلی مایلند به شاعران دهیم.  پیشگوئی هائی را نقل می کند که خود مبهم ترین درک از آنها را دارد.  درست به همان شکل که شاعر آرمانی/مطلوب ویمست و بیردزلی الفاظی را به هم می بندد که امکان بستن هر معنای تلویحی بدان وجود دارد، پارسی به همان اندازه بی فایده است که اسطرلاب/استاره یاب[47] که بدرستی، موضوع فصلی است که بلافاصله پس از نقل پیشگوئی فتح الله می آید.  آخاب با انجام دقیق آنچه ویمست و بیردزلی توصیه می کنند سخنان فتح الله را –هرچند بیش از حد تحت اللفظی- دقیقا به همان شکل که مایل است تعبیر می کند. 
پیپ
پیپ را بایست به شکل انتزاعی نگریست زیرا غایت و استفاده از او انتزاعی است.  "پای خدا را روی رکاب دستگاه بافندگی [جهان} دیده و حرفش را زده بود و از همینرو همناویان دیوانه اش می خواندند.  پس جنون مردم/آدمی/بشر ادراک/احساس/لمسِ فلک/خداست؛ و آدمی با دوری/انحراف از خردِ فانی در نهایت به اندیشه آسمانی/فکر سماوی می رسد که بچشم خرد، سخیف/یاوه و پریشان/نابخرادانه است؛ و سعادتش رسد یا مصیبت، خود را چون خدا استوار/تسلیم ناپذیر و بی تفاوت احساس می کند." (454-453).   با اینکه اذعان دارم دشوار بتوان پیپ را "واقعگرا" دید، بخاطر داشته باشید که "واقع گرا" لفظی است که ناپ و مایکلز در توصیف کسی بکار می برند که معتقد است قرائت عینی، یا خوانشی برون از خود/نفس از متنی که معنائی ذاتی دارد که مولفی از روی عمد بدان داده است، شدنی است. 
همانطور که بیاد دارید پیپ خود را ظرف نوعی آگاهی برون از خود می داند: پیپ واقعی از ترس قالب تهی کرده به کالبد امکان داده به شکلی برونی/عینی اینجا و آنجا پرسه زند.  از اینرو دیگر جزو شخصیت های کتاب بشمار نمی آید.  آخاب "انعکاس [تصویر] خویش در مردمک چشم [پیپ] نمی بیند" زیرا پیپ دیگر نمی تواند بازتاب جهانی باشد که در آن می زید- اینک عامل تقدیر، یا ابزاری ادبی در خدمت مولف است.  اما پیپ آن عالم الغیب راستین قرائت اولسون نیست از این هم کمتر قهرمان مورد نظر جیمز است (شاید همین برهانِ موفقیت آمیز بودن تله ی ملویل است). 
در مورد دابلون، جایزه مورد نظر، "طلای ارزشمند، ارزشمند!- زودا که گنج خسیس خزه ها شوی! (457)  بعدا به استفاده از "سبز" خواهم پرداخت، اما فعلا توجه داشته باشید که ملویل خود را "خسیسی" می خواند که معنای کتاب را احتکار می کند.[cxv]                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                               
کوئیکک
کوئیکک همچون ژول[48]  و د مان[49] آرمانگرائی است ناپ و مایکل وار.[50]  کوئیکک در مهمانخانه نهنگ/فواره زن[51] "کتابی برداشته روی زانو گذارده با نظم/انتظام عمدی/تعمدی شمارش صفحات گرفت و سرِ هر پنجاه صفحه – به خیال [اسماعیل] – لختی درنگ کرده، نگاهی تهی به پیرامون خویش انداخته از سر شگفتی سوتی دراز و غرغر وار[52] می کشید ." (55)  برای او لغات هیچ معنائی ندارد، یا دست کم واجد معنائی نیست که وی در بند یافتنش باشد؛ در مورد کتاب از این در شگفت می شود که مولف وقت خود را صرف ایجاد این همه تقطیع متوالی کرده است (یا حتی شگفتی از اینکه آنقدر در ذهن خود داشته اند که کتابی چنین دور و دراز نویسند).  خالکوبی های روی بدنش حتی نمونه ای از این هم بزرگتر است، زیرا نه تنها او، که هیچکس، معنایشان نداند (و اسماعیل فکر می کند نوعی راهنما به معنای عالم اند[cxvi]). 
اما گول نخورید.  کوئیکک باندازه فتح الله فارغبال/نادرگیر نیست.  رفتار کوئیکک با جهان جسمانی خود همسان رفتاری است که بسیاری از شخصیت ها با عالم نمادها دارند.  وقتی چنان بیمار می شود که سفارش تابوت می دهد، بیاد "وظیفه کوچک انجام نشده اش در ساحل می افتد؛ و از همینرو نظرش در مورد مردن را تغییر داد." (523)  بنابراین کوئیکک همچون آرمانگرایان عقایدی خنثی نسبت به معتقدات خود دارد اما، چون قبول ندارد که بتوان جدای از آنها ماند اختیار نحوه تأثیرشان بر خود را در بدست می گیرد.  "در یک کلام، فکر کوئیکک این بود که اگر انسان تصمیم به زنده ماندن گیرد، صرف بیماری نتواندش کشت؛ هیچ چیز جز وال، یا طوفان، یا ویرانگری خشن، بی لگام [جدای از او] و عاری از فکر از آن دست، نمی تواند انسان را بکشد." (523)
والها
این جوان حواس پرت از ترکیب آهنگ امواج با افکار به چنان رخوت افیون وار خیالات تهی و بی خود کشانده می شود که سر آخر هویت خویش وا نهاده آن دریای راز آمیز زیر پا را تصویر مشهود آن روح ژرف، آبی و بی انتهای جاری و ساری در عالم و آدم می گیرد و هر چیز غریب، نیم پیدا، خرامان و زیبا که از او دامن می کشد؛ هر باله نه چندان شناخته ی شکلی تشخیص ناپذیر که از دل آب سرک کشد، در نظرش تجسم آن افکار گریزانی می شود که تنها با گذر مداوم از روح آبادش می دارند.  (173-172)
من این آراء دشوار یاب را "خود والِ بزرگ" می گیرم چرا که "غولی مرموز و بد شگون" است." (8)  چگونه وال را درک کنیم؟  چه هستند؟  "تنها راه رسیدن به نظری نسبتا خوب درباره شکل زنده آن این است که شخصا به والگیری روید؛ اما در این کار خطر بزرگ خرد شدن و غرق شدن برای ابد وجود دارد.  از اینرو، بنظر می رسد... بهترین کار این است که در کنجکاوی لمس این لویاتان خیلی باریک بین نباشید." (289)  البته با این فرض که به والگیری می روید تنها راه متوقف کردن نهنگ و تن به معاینه دادن کشتن اوست و حتی در این صورت هم ممکن است شناور در روی آب فاصله گیرد "تا در چشم انداز بی انتها گم شود." (336)  اگر اتفاق چنان افتد که والی گرفته به قایقتان بندید و اگر آن نهنگ مرموزیتی خاص با رازهای بسیار در زیر پوست داشته باشد، که معمولا چنین هم هست، ممکن است پیش از این که چیز زیادی دستگیرتان شود غرق شود زیرا "[بسا که بنظر رسد] هر لحظه چند تن ثقالت/گرانی به آن جرم فرو رونده افزوده می شود،" (393) تا بدان حد که مجبورید یا ریسمان بُرید یا همراهش غرق شوید. 
حال، با این فرض که وال کوچکتری بگیرید، از هر دیدگاه منظر متفاوتی دارد تا آنکه همانطور که در مورد اسماعیل پی آمد چنین بنظر رسد که:
اگر هم به طریقی کالبدش توان شکافت تنها تا زیر پوست توانم رفت، نه می شناسمش و نه هیچگاه توانم.  اما اگر حتی دُم این وال نشناسم سرش را چگونه فهم توانم؟ از این هم بالاتر صورتش را چگونه دریابم، وقتی صورتی ندارد؟  چنانکه گوید پشتم بینی، دمم نگری اما هرگز رخم نبینی.  حتی بخشهای پشت را درست ندانم؛ و هر اشاره ای هم درباره چهره اش کند باز هم می گویم بی چهره است.  (414)
این مخلوق/موجود مرموز چیست؟  نهنگ "تنها مخلوق این جهان است که باید تا ابد نا کشیده ماند." (289).  اسماعیل نهنگ شکار را "رواقی می گیرد؛ و نهنگ عنبر را افلاطونی ای که احتمالا اواخر عمر اسپینوزا خوانده است." (367)  افزون بر این همانطور که دیدیم نبوغ نهنگ عنبر "از آن آشکار می شود که هیچکار خاصی در اثباتش نمی کند." (380)  مائیم که باید پی نبوغش گشته تحلیلش کنیم.
شاید بهتر باشد به آنچه هنگام فواره بازدم "برای زندگی بریده بریده بیرون می ریزد" (407) نگاهی بیاندازیم.  در اینجا پاسخی نیست و نگاه کردن هم خطرناک است!  پس نگاهی به پوستش اندازید و نشانه هائی می بینید: "اما بنظر نمی رسد این نشانه ها روی طلق یا  [ماده نیم شفاف] فوق الذکر نشانده شده باشد، بلکه گوئی از میان آن دیده می شود، چنانکه گوئی روی خود تنه حک شده باشند.  و این همه ماجرا نیست.  در برخی موارد آن نشانه های خطی، در نظر چشمان تیزبینِ هشیار، چون حکاکی واقعی، زمینه را مهیای بسی شرح ها/تصاویر دیگر می کند... و نشانه های مرموز نهنگ، همچون نشانه های صخره ها ناگشوده می ماند.  (333)
بنابر این در اینجا چه داریم؟  این خطوط جز تقطیع های متوالیِ زبانِ بیانگرِ افکارِ انتزاعی چه تواند بود؟  پوست نهنگ  چیست جز صفحه ای متشکل از سطور که می توان از میانشان به معنا رسید؟  خود والها جز کتاب چه توانند بود؟
سفیدی
در اینصورت بازنمود کتاب بصورت سفید چه معنائی تواند داشت؟  وحشتی که اسماعیل از سفیدی دارد از این است که با بیکرانگی/سیالیت/تَشوُّش[53] خود بر خلاء ها/تُهیگی ها و عظمت های عالم سایه ای پوشنده انداخته و با اندیشه نابودی/تدمیرمان از پشت خنجر می زند." (212)  دیوار یا بوم سفید از آنرو سفید نماید که همه نور را به یکسان منعکس می کند و نمی توان  مثل وقتی که رنگی بدان افزوده می شود تمایزی صورت داد.  شاید بتوان مبنائی برای تحلیل نماد سرخ بعنوان دلالت/مفهوم عاطفی/سودائی/شهوانی پیدا کرد؛ یا بتوان از راه طهارة/پاکی طبیعی یا جوانی رنگ سبز بدان حمله برد.  اما سفید "نبود مشهود رنگ و همزمان ساروجِ همه رنگهاست." (212)  هیچ چیز نیست چون همه چیز است، "بنابراین بی ایمان بدبخت با خیره شدن در کفن سفید عظیمی که تمامی چشم انداز پیرامونش را پوشانده صرفا خود را کور می کند." (212)
موبی دیک
اسماعیل نگران آن است که مبادا مردم "موبی دیک را حکایت/افسانه ای دیو آسا گرفته، حتی بد تر و نفرت انگیز تر از آن تمثیلی شنیع و غیر قابل تحمل اش شمارند."  (223)   نهنگ سفید باید کتابی باشد که نتوان هیچ معنای دقیقی که در عین حال بی نقص هم باشد بدان بست یا استخراج کرد.  "همینطور همه جور شایعات شاخدار در مبالغه کم نمی آورند و ترسناک تر از این ها، داستان های واقعی این رویاروئی ها/مبارزات مرگبار بود." (195).  
البته بناچار باید انتظار داشت آن منتقدان/تحلیل گران زبون/حقیر از این شادی در پوست نگنجند که می توانند بوم سفید به تکه های رنگ های خود بیالایند.  "شایعات در بوق و کرنا شده نهنگ سفید در نهایت همه گونه اشارات وحشتناک و اشارات/تلمیحات ناقص و جنینی عوامل فوق طبیعی را در هم آمیخت که سر آخر موبی دیک را آکنده از وحشت های تازه ای ساخت که از هیچ چیز قابل مشاهده اخذ نشده بود. (197)  آیا این دقیقا همان کاری نیست که بسیاری از منتقدان (که البته خود من هم از آن جمله ام) به کرات در تلاش توصیف کتاب کرده اند؟
ملویل موبی دیک، وال، را از آن آفرید تا نماد موبیدیک، کتاب باشد: چیزی عظیم و وصف ناپذیر که نه حدس معنا و مضمونش فایده ای دارد و نه حمله بدان. [cxvii]  درست به همان شکل که عده ای موبی دیک، وال،  را "ایده/استعاره ای نا زمینی و حّی و حاضر در همه جا می شمارند که بطور همزمان عملا در عرض های جغرافیائی متضاد دیده شده؛" (197) به همان شکل گفته می شود کتاب در باره عقایدی دقیقا متضاد بوده دلالت بر آرائی ناساز دارد. کسانی هم هستند که می گویند هم نهنگ و هم کتاب قطعا هر که را در پی یافتن حقیقت امر بر آمده و بگوید چنین حقیقتی وجود ندارد غرق خواهد کرد: این که تنها پاسخ، این حقیقت است که موبی دیک، به طرح این پرسش ها می پردازد.




                                  نتیجه
حقیقت
فکر نمی کردید مسئله را این گونه و بدون ارائه نظر نهائی رها کنم، اینطور نیست؟  به خدای کریم قسم، پاسخ منفی است!  تا اینجای کار غیر از استفاده از راهبرد اولسون (نقل متون دیگر که اغلب نامرتبط بنظر می رسند) بمنظور تکرار عمل جیمز (جای دادن تمامی شخصیت های کتاب در قرائتی خاص) هیچ نکرده ام. 
حقیقت راستین/واقعی موبی دیک خط دقیقی است میان آنها که مناسب معنای مورد نظر خویشش سازند و کسانی که معنای موبی دیک را نبود معنا دانند.  برای یافتن حقیقت نیازی نیست به آنچه شخصیت های من می بینند نگاه کنید، بلکه باید آنچه را نمی بینند دید (این در مورد انبوه منتقدان نیز صادق است).
در تعقیب آن رازهای دور که رویایش بینیم، یا در تعقیب شاق آن شبح/وهم شیطان که گهگاه برابر تمامی قلب های بشر نمایان می گردد؛ حین تعقیب این چیزها در گرداگرد جهان، یا به هزارتو های  سترون کشاندمان یا در میانه راه غرقمان کند. (259)
اسماعیل در طلب معنا اغلب به نتایجی می رسد که تقریبا زیاده سطحی است، و در عین حال یارایش نیست که نظر خود را بپذیرد.  دلیلش هم ساده است : مانند بسی از منتقدان که می کوشند موبی دیک خوانند، پاسخ دقیقا همان چیزی است که سعی در ابطالش دارد.  این را در مورد خودش می داند "در میان اطلسِ طوفان زده هستی ام همواره خود را عمدتا با آرامشی گنگ به سرگرم می کنم و در حالی که بارهای گران مصیبت/پریشانی چون سیاره ها پیرامونم در حرکت اند، در اعماق وجود و بر نطع زمین در دریای ابدی خرسندی غوطه می خورم" (492) هرچند این دیدگاه وی مستمراً آفاقی/برونی است.
در این جستجوی آفاقی اش درنگی  نمی کنم چرا که در واقع تمامی کتاب پوشش کامل همین طلب است، اما بطرزی که خاص خود اوست درباره "چشمه" نهنگ می گوید، "بدین ترتیب چنین بنظرم می رسد عاقلانه ترین کار برای جوینده این است که این فواره را بحال خود بگذارد." (409)  خطای وی در بینش آفاقی در این است که حقیقت را تنها "چیزی که غول سمندرها یارای روبرو شدن با آن را دارند" می داند،" (370) زیرا چشم انداز حاکی از آن است که نوعی حقیقت عالم/جهانی وجود دارد و "محلی ها" را یارای آن نیست که نظر در سیمایش کرده در عین حال عاقل مانند.  وی با بررسی کله نهنگ عنبر به شکلی تقریبا مطایبه آمیز می پرسد "در اینصورت چرا بر آنی تا کله بزرگ کنی؟- تعالی اش بخش." (362)  بنا بر این از نگاه اسماعیل انسان مختار است میان جنون/شوریدگی و خرسندی یکی را برگزیند.
"[مهارت و وحشیگری  جهانی دریا] نگر؛ وانگاه بدین زمین سبز رام و آرام نگاهی انداز؛ همتای غریبش در خودت نبینی؟" (299)  بدین ترتیب بنظر می رسد این دوگانگی از بخش های دوگانه شخص باشد که از کلیت بشری اش تفکیک پذیر نیست.  این است مسئله اسماعیل.  می توان فلسفه های خود را واگذاشت و در واقع اینکار الزامی است: "وقتی در یک جانب کله لاک آویزی، بدان سو میل می کنی؛ حال در سوی دیگر کله کانت را آویز و تعادل برقرار می شود هر چند در وضعیتی دشوار.   بدین ترتیب برخی اذهان همیشه در گیر متعادل کردن قایق می مانند.  ای ابلهانی که شمائید!  این گران سرها به دریا ریزید  تا نرم و سبک راست و درست بر آب رانید."
خواننده را اندرز دهد که "بیش از حد به آتش ننگرد، ای انسان! هیچگاه سکان بدست دستخوش رویا مشو.  پشت به قطب نما مکن؛ نخستین اشاره اهرم سکان را پذیرا شو؛  آتش مصنوعی را که سرخی اش اشیاء را وحشتناک نماید باور مکن.  فردا، زیر آفتاب طبیعی، آسمانها رخشان خواهد بود، آنها که در شعله های آتش چون شیاطین می سوختند صبحگاه به شکلی بس متفاوت و دست کم در آرامشی ملایم دیده خواهند شد؛ خورشید باشکوه زرین و سعید، تنها چراغ راستین و بقیه یکسره دروغ زن! 464)  با همه این احوال اسماعیل بناگزیر از خود می پرسد نکند آن چهره های دهشتناک تصاویری واقعی تر بوده، و راست تر از همه مردان... مردِ حُزن و اندوه،" باشد.  پیوسته به افکاری بر می گردد که "جمله باد سری است. یکسره!" (465) و اینکه حقیقت اندوه راست تر است.
آخاب به اندازه اسماعیل این شاخ و آن شاخ نمی پرد. در عوض وقتی پایان کار را بروشنی نزدیک می بیند بناگاه تغییر عقیده می دهد.  همان وقت که چرخش معروف اش بسوی علم قورت می گیرد: "لعنت بر همه چیزهائی باد که چشم بشر را به بالا و بدان آسمانی اندازد که درخشش شدیدش انسان سوزد، همانطور که حتی اینک نیز ای خورشید، این چشمان پیر را می زنی! نگاههای انسان حسب طبیعت بشری در طراز افق زمین اند نه اینکه از فرق سرش ورقلنبیده باشد." (118)
فصل سمفونی فصل سرنوشت ساز آخاب است.  خود را در آینه استارباک و کل زندگی را تلف شده در والگیری می بیند.  "بگذار چشم در چشم آدمی اندازم، بهتر از خیره شده دریا یا آسمان است، بهتر از چشم دوختن به خداست.  سوگند به سبز زمین؛ سوگند به اجاق روشن خانه! این آئینه گیتی نماست[54]، انسان." (591) اما بجای پشت کردن بدانچه تاکنون بی چو و چرا باور داشته و بهره گرفتن از عمر مانده همان کاری را کند که اسماعیل خیلی پیشتر از این در کتاب در باره خود می گوید: " وقتی کسی به چیزی بد گمان می شود، گاه اتفاق چنان افتد که اگر از پیش درگیر موضوع شده باشد بشدت می کوشد سوء ظن را حتی از خود مخفی دارد." (106) 
همین را در مورد آخاب گویم، او پی کار را گرفته حماسه را به پایان ناگزیرش می رساند.
پلگ: "خوب می دانم ظرف سی سال گذشته انجیل می خوانده ای.  چقدر پیشرفته ای بیلداد؟" (84)
از نظر من فصل تعین کننده برای اسماعیل فصل "فشار دست" (455) است که در پی هر تلاش ناکام یافتن حقیقت، از فصل "موبی دیک" به بعد می آید (به گمان من آنچه پیش از آن می آید می تواند صحنه آرائی تلقی شود).  می گوید گرفتن روغن سر نهنگ[55] "کاری است "چرب و نرم/مداهنه آمیز و شیرین" و خود روغن سر نهنگ "پاک کننده، شیرین کننده...نرم کننده... و تسکین دهنده ای است خوشمزه."  افزون بر این شیوه انجام این کار خاص چنان است [که شخص می تواند] پس از تقلای شدید سر چرخ نقاله... آنرا سر فرصت زیر آسمان آبی آرام و در حالی انجام دهد که کشتی بادبانهائی لَخت دارد و بنرمی پیش می لغزد."  هیچ پرس و جو و هیچ معنای ثانوی درکار نیست. در حالی که اسماعیل آن رایحه پاک را استشمام می کرد، که به هر دو معنای واقعی و تحت اللفظی، بوی بنفشه های بهاری داشت ... در آن مدت در مرغزاری مُعَنبر می زیست."
سپس به ما می گوید تمامی علت های کتاب از میان برخاسته است: "بکلی سوگند دهشتناکمان را فراموش کردم... دست و دل از آن شستم."  "تقریبا" به کیمیا گری فیلیپوس آورلوس پاراسلوس اعتقاد داشت که می گفت روغن سرِ نهنگ/اسپرم می تواند بعنوان عامل خنک کننده بکار گرفته شود. 
شاید بهتر بود آخاب مقداری از این ماده مصرف کند زیرا شخص را " از هر گونه بد خواهی، یا کژ خلقی، یا خُبث/کینه توزی دور می کند."
از این "فکر یا خیال" که باعث بهت/رعب چشمگیر خود و خواننده شده و بر طبق آن تمام مردم "باید در نهایت خیال خام خود نسبت به نیل به سعادت را تنزل یا دست کم تغییر دهند" دور می افتد.  اسماعیل که "بسی تجارب مکرر طولانی" با این ماده بهجت زا داشته[cxviii] دریافته است که کلید زندگی در: اسب سواری در حومه/ریف، استشمام شمیم آن بنفشه ها، بازگشت به خانه برای صرف غذائی دلپذیر با خانواده در کنار آتش و سر آخر، خزیدن در بستر گرم و نرم است![cxix] 
اسماعیل بشکلی بس شاعرانه به ما می گوید "در اندیشه های رویاهای شبانه صف های طویل فرشتگان بهشتی دیدم که هر یک دست در شیشه ای از اسپرماتچی داشت."  فرشتگانی چنین مقرب که به همه حقایقی دسترسی دارند که اسماعیل آخاب نومیدانه پی نیل بدانهایند، در عوض "لمس گلبولهای بافت های نرم، لطیف و متخلخل" در شیشه های روغن  را اختیار می کنند.  این است بهشت."
نقطه تغییر با طنزی قوی بلافاصله در متن به شکل مستقیم- هرچند تقطیع شده با ردیفی از ستاره/دخشه/قط  می آید.  وی با آوردن شرحی کشاف در تحلیل خودِ اسپرم، درست به عادات زیاده روشنفکرانه قدیم خویش بر می گردد.  پس از این نوبت به آخاب می رسد که به همین نتیجه رسد اما در کاربستنش ناکام ماند.
ملویل
نقل قول ها را ملویل آورده نه اسماعیل.  همین است که با سر لوحه های غیر ضروری از بقیه جدا شده اند و شرح در میان دو قلّاب آمده (حتی اگر به این نکته اشاره نکنیم که در صفحه شمار کتاب بحساب نیامده اند.  شاید کمکِ کمک کتابدار اسماعیل سالخورده باشد-  در بندش نیستم، برایم اهمیتی ندارد.  آنچه می خواهم متذکر شوم این است که ملویل به ما می گوید "این قطعات/نقل قولها تنها از آنرو ارزشمند یا ممتع/سرگرم کننده اند که منظری گشوده با دید از بالا به گفته ها، افکار و آراء، خیالبافی ها و سروده های در هم و بر هم نسلها و ملت ها، از جمله ملت [خودش] پیش چشم می گشاید.[cxx]  "منظری گشوده با دید از بالا."  از یاد نبرید که ملویل منتقدان را "پرندگان شکاری" می نامد، و اینکه پرنده پایان داستان، همانکه به نوک زدن به کشتی پکود ادامه می دهد ( پرچم نماد توصیفگر هر کشتی است)، توسط یکی از شخصیت ها به کام اقیانوس کشیده می شود.
"گرد جهان! در این صوت چیزی فرا تر آز آن هست که القای حس غرور کند؛ اما این همه کشتی رانی در اکناف عالم به کجا منتهی می شود؟  تنها با گذر از خطرهای بی شمار، به همانجا که بادبان افراشتیم، جائی که کسانی که در امان جای گذاشتیم همواره پیش چشمانمان بودند."[cxxi]  ملویل در نامه های خود هاوثورن بسیار در حاصل کار عمرانه و فلسفه های خود بسی فکر می کند.  بگذار گفتگو کنیم، گرچه همه ضعف ها و خطاهای خود را نشان می دهیم،- زیرا ضعیف بودن، دانستن و بروز دادنش نشانه قدرت است،- البته نه به صورتی تعین شده و تفاخر آمیز/متفاخر، بلکه بشکلی تصادفی و بدون تعمد/قصد قبلی."[cxxii] وی از سفر به نیویورک در تلاش بمنظور اتمام جبری موبی دیک می نویسد، هرچند مشتاق "آن حالت، خنکا، و سکوت رویش علف هاست که شخص باید همواره در آن نویسد،- و اینکه بندرت جنین حالتی داشته است."[cxxiii]  رویای لمیدن در بهشت دارد و "گفتگو/بحث دلنشین تمام امور پر شماری که مسبب پریشانی ماست."[cxxiv]
در ساخت خانه هائی پیزری، و نیز، فصول و مقالاتی از همان سنخ بوده ام.  خیش زده، بذر افشانده به پرورش، نقاشی، چاپ و نیایش پرداخته ام،- و اینک آغاز دورانی کم فشار تر می کنم، با لذت بردن از چشم انداز آرام امور از فراز پیزای زیبا در شمال خانه کهن مزرعه ی اینجا.[cxxv]
با توجه به اینکه در چنین حال و هوای روحی انجام موبی دیک را رقم زد، جای کمترین تردید در آنچه الحاح/اصرار دارد می ماند؟  مردم فکر می کنند کسی را که سختی کشیده پاداشی شاید و باید؛ اما من به سهم خود معتقدم اگر سخت ترین کارهای ممکن روزانه را انجام داده باشم و سپس در گوشه ای نشسته شام خود در آسایش خورم- وه که در این صورت نباید فکر شایا/درخور پاداشی بهر کار سخت روزانه ام باشم- زیرا نه این است که اینک در آرامشم؟  شامم خوب نیست؟  آرامش و شامم پاداشند مرا."[cxxvi] وه که این جملات می توانسته بلافاصله پس از فصل فشردن/روغن کشی آید بدون کشیدن هیچ خط فاصلی.  "احساسی است غریب که نه امید در آن راه دارد و نه نومیدی. رضا/خرسندی[56]- این است راه چاره؛ و مسئول/پاسخگو نبودن، هرچند بدون گرایش/تمایل فسق فجور.[57]  اینک از سر ژرف ترین احساس وجود خویش سخن می گویم نه ار روی احساسی عارضی."[cxxvii]  در این گونه لحظات مسئله دهر/کون چیزی جز فریب/خدعه بنظر نمی رسد و الزامات رسائل صرفا نور ماهند -که خوب، جملگی مفرح/داروی بی غمی[58]/شراب سلوان/سلوان[59] اند و لاغیر.[cxxviii]
ملویل در باره احساس "تام و تمام"...آرمیدن روی علف در روز گرم تابستانی می نویسد.  گوئی پاهایت شاخه هائی در زمین می دواند. موها را چون برگ هائی بر روی سر احساس می کنید.  این است احساس تمام و کمال.  اما آنچه به شیطنت با حقیقت می پردازد این است که انسان ها بر کاربرد همه زمانی همه مکانی احساسات یا عقایدی گذرا اصرار/پافشاری می کنند."[cxxix]
بدین ترتیب بنظر می رسد پاسخ/راه حل سخت ترین پرسش ها/معماهای ما این است که بدانیم همه این ها پرسش ها از فکر یا وهم است و این توانائی که وقتی می بینیم سخت در گیر و بسته بدانها شده ایم عقب بکشیم.  ملویل موبی دیک را بهر اثبات همین معنا نوشت.  و آنهم با چه استادی.
در خواندن تمامی آن فصول دراز و بظاهر بی نتیجه می توانید سه رویکرد اختیار کنید: 1) می توانید خواندن را از "درون/کُنه" داستان انجام داده و واژگان را چون انجیلی بس طویل/پر اطناب گیرید، 2) می توانید خواندن را از بیرون داستان انجام داده و مطایبه موجود در تناقض ها را ببینید، یا 3) بطرزی موثر لب مطلب فصول دشوار را بگیرید.  اما طول کتاب و پیچیدگی آن اجازه مطالعه نصفه نیمه کتاب را نمی دهد.  "دانش/حکمتی داریم که محنت/غصه است؛ اما محنتی هم داریم که پریشانی/جنون است.  و در برخی ارواح عقابی است کتسکیلی[60] که به یکسان تواند تا در سیاه ترین تنگ دره ها فرو شده و دوباره اوج گرفته در نقاط آفتابی نا پدید شود."[cxxx] 
آیا این می تواند بعنوان حقیقتی کلی/جهانی و راهنمای زندگی باشد.  احتمالا نه؛ شاید از آنرو که عالم بیش از حد برای ما بزرگ است.[cxxxi]  اما در زندگی چیزی هست که بتوان هدف متعالی[61] خود قرار داد، و در مطالعه، خوب باید تصدیق کرد وجود چنین هدف از لوازم کار است: زیرا می توانیم کتاب را به هر معنای احتمالی اش، صرفنظر از ماهیت خود آن بگیریم.  شک در همه امور سُفلی[62]/ زمینی/این جهانی، و کشف و شهود برخی امور عُلوی/بهشتی/آسمانی؛ این ترکیب نه کسی را مومن می کند نه کافر، بلکه انسانی می سازد که هر دو را به یک سان می بیند."[cxxxii]
شاید از خود بپرسید این است نتیجه ای که می خواسته ام بگیرم و تمام، چرا باید تحلیلی چنین دور و دراز/پر اطناب نویسم که بگویم نکته ای که موبی دیک می خواهد بگوید نهی از تحلیل است.[63] نمی خواهم بگویم پیام/نکته کتاب تحلیل نکردن است، بله حرفم این است که کتاب می گوید اسیر تحلیل های خود نشوید.  از همان آغاز نگفتم که بیشتر ما بهر سرگرمی مطالعه می کنیم؟  از نوشتن این مقاله لذت بردم و امیدوارم شما هم تا حدودی از خواندنش لذت برده باشید.  آنچه باید همه منتقدان/تحلیلگران انجام دهند این است که همواره از حیطه آنچه می کنند آگاه باشند.
فرجامین سخن
در نهایت تنها می توانم به این گواهی دهم که این همه را درست می پندارم.  شمار کسانی که با من اختلاف نظر دارند چنان زیاد است که نتوانم بگویم نظرم یکسره درست است.  اما "هر چیز انسانی که کامل شمرده شود، دقیقا به همین دلیل قطعا خطاست."[cxxxiii]  اگر با من همداستان نیستید، خوب، چیز زیادی برای گفتن می ماند؛ اگر هم موافق باشید هنوز همه چیز را مطرح نکرده ام – امکانش نیست، از ترس اینکه بدرون آن دریای بی گذشت کشیده شوم.  اگر دنبال جائی برای ادامه قرائت من [از موبی دیک] می گردید (و استنباطم این است که چنین خیالی دارید) یک جنبه که واقعاً به کند و کاو در آن نپرداختم انداختن نگاهی به کشتی های گذری، بصورت کتابهای دیگر با بازیگرانی دیگر است.
با این همه کار را به همین صورت می گذارم، "زیرا توان که بناهای کوچک را با معمار نخست به پایان رساند؛ اما گذاردن سنگ پایانی بناهای عالی، بناهای واقعی به آیندگان سپرده می شود.  خدا نکند که هیچگاه هیچ چیز را به اتمام رسانم.  کل این کتاب چیزی نیست جز پیش نویس – نه، طرحی برای یک پیش نویس.  دریغ از وقت، توان، نقدینه و شکیب!"[cxxxiv]
در سن و سال من، و با مشرب، یا بهتر بگویم، مزاجم، آدم به مرور به هیچ چیز جز احساس خوب داشتن اهمیتی نمی دهد.  زندگی چنان کوتاه، مسخره و (از دیدگاهی خاص) غیر عقلانی است که آدم نمی داند چه بهره ای از آن گیرد، مگر اینکه- خوب، خودتان جمله را تکمیل کنید.
                                هرمان ملویل، 1877
             (مکاتبات/نامه ها/نامه ها، ص. 454)


                      








                             

  یاد داشتها





[1] - Blue Note in Greenwich Village [Jazz club] in New York.
[2] -  Kettle of Fish is a neighborhood bar in Greenwich Village.
[3]- "Ob-La-Di, Ob-La-Da" is a song credited to Lennon–McCartney, but written by Paul McCartney and released by the Beatles on their 1968 album The Beatles (commonly called The White Album). It was released as a single that same year in many countries, but not in the United Kingdom, nor in the United States until 1976.
[4] - Red-eye flight.
[5] - خطیبان پس از نام پاک امام  به افراز از این شاه بردند نام  (حکیم زجاجی).  دهخدا.
[6] - Grandiloquent.
[7] - آشفته فکر؛ idée fixe؛ monomania؛ 
صورتش بست کز رسیدن او
 خاطر من مهوس است ، برفت.  خاقانی .

[8] - Action.
[9] - Evert Duyckinck.
[10] - بسنجید با لسان الغیب آنجا که گوید: "در پس آئینه طوطی صفتم داشته اند  آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم." 
[11] - این جهان کوه است و فعل ما صدا...
[12] - Fifth Movement of Berlioz’s Symphony Fantastique.
[13] - “Dies Irae.” (Day of Wrath) is a thirteenth-century Latin hymn attributed to either Thomas of Celano of the Franciscan Order (1200 – c. 1265)… The words of "Dies Irae" have often been set to music as part of theRequiem service. In some settings, it is broken up into several movements; in such cases, "Dies Irae" refers only to the first of these movements, the others being titled according to their respective first words.
The original setting was a sombre plainchant (or Gregorian chant). In four-line neumatic notation, it begins: The "Dies Irae" melody in four-line neumatic chant notation.
In 5-line staff notation, the same appears:
\relative c' {
  \cadenzaOn
  f8 e f d e c d4 d \breathe
  f8 f([ g)] f([ e)] d([ c)] e f e d4 \breathe
  a8 c( d) d d( c) e f e d \bar "|."
}
\addlyrics {
  Di -- es i -- rae di -- es il -- la,
  Sol -- vet __ sae -- clum __ in fa -- vil -- la:
  Tes -- te __ Da -- vid __ cum Si -- byl -- la
}
The earliest surviving polyphonic setting of the Requiem by Johannes Ockeghem does not include a Dies Irae, after this the first polyphonic settings to include the Dies Irae are by Engarandus Juvenis (c. 1490) and Antoine Brumel (1516) to be followed by many composers of the renaissance. Later many notable choral and orchestral settings of the Requiem Mass, including the Dies Irae, were made by composers such as Wolfgang Amadeus MozartHector BerliozGiuseppe VerdiGaetano Donizetti, and Igor Stravinsky.

[14] - Pizzicato.
[15] - Culturalization.
[16] - William Wimsatt and Monroe Beardsley.
[17] - Professor Lowes.
[18] - Steven Knapp and Walter Benn Michaels, Against Theory.
[19] - Slashes.
[20] - Stand-offish.
[21] - Arbitrary.
[22] - ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺠﺎﻥ ﺧﺮﺍﺑﺎﺗﻴﺎﻥ ﮐﺰﻳﻦ ﺗﻬﻤﺖ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻭﺍﺭﻫﺎﻥ... رضی الدین آرتیمانی.
[23] - Non-theorists.
[24] - Messianic.
[25] - Fluke → flounder.
[26]- Olson's first book, Call Me Ishmael (1947), a study of Herman Melville's novel Moby Dick, was a continuation of his M.A. thesis from Wesleyan University. First published in 1947, this acknowledged classic of American literary criticism explores the influences—especially Shakespearean ones—on Melville's writing of Moby-Dick. One of the first Melvilleans to advance what has since become known as the "theory of the two Moby-Dicks," Olson argues that there were two versions of Moby-Dick, and that Melville's reading King Lear for the first time in between the first and second versions of the book had a profound impact on his conception of the saga: "the first book did not contain Ahab," writes Olson, and "it may not, except incidentally, have contained Moby-Dick." If literary critics and reviewers at the time responded with varying degrees of skepticism to the "theory of the two Moby-Dicks," it was the experimental style and organization of the book that generated the most controversy.  Table of contents
The first page of every section is available free to non-members – click a section heading to start reading now!

Title Page iii
Contents vii
First Fact as Prologue 1
Part One 9
Call Me Ishmael 9
What Lies Under 16
Usufruct 26
Part Two - Shakespeare 33
Shakespeare, or the Discovery of Moby-Dick 35
American Shiloh 41
Man, to Man 44
Lear and Moby-Dick 47
A Moby-Dick Manuscript 52
Ahab and His Fool 59
Shakespeare, Concluded 74
Fact # 2 Dromenon 75
Show entire ta
[27] - Tabuaeran, also known as Fanning Island or Fanning Atoll (both Gilbertese and English names are recognized) is one of the Line Islands of the central Pacific Ocean.
[28] - When cutting in, i.e., removing the blubber from the whale, the blubber was cut by spades, under direction of the second mate, into a six-foot wide strip and hoisted up to the block on the mast by huge tackle and a blubber hook. This huge strip about 14 feet long was called a blanket piece (see photo at the left and also the description under "Spades"). When the blanket was hoisted as high as it could go, Boarding the blanket known as "two blocks" (when the two huge pulleys, or blocks, came together), another blubber hook, blubber toggle or chain of a chain-strapped lower block was attached through a hole cut in it. This hole was cut with a boarding knife. When a strain was put on the second tackle to support the blanket, the hoisted blanket was cut off above the new point of attachment with the boarding knife. The process was known as "boarding", i.e., bringing the blanket piece on board. Thus the name of the whalecraft used was a boarding knife. Boarding was the job of the third mate.The boarding knife was a long, double-edged blade very similar to a sword, mounted on a short wood handle by means of a closed-seam socket forged to the end of the blade. The boarding knife was usually secured by means of a screw or pin through the socket and wood handle. A Turk's head knot was often tied at the base of the blade where it joined the socket. This was to prevent a bare hand from sliding along the oil soaked handle onto the razor sharp blade during use. After steel became widely available in the mid 1800's the blades of boarding knives were made of steel because it would hold a sharp cutting edge far better than wrought iron. When not in use, the boarding knife was kept in a wood case made on board by the whalemen.Sometimes boarding knives were made from discarded swords or Navy cutlasses, adapted for use as boarding knives, as an economic move.

[29] - Counterpoint.
[30] - اضافه ملکی!
[31] - Solipsistically.
[32] - Solipsism.
[33] - Overlord.
[34] - Schemata. 
[35] - C.L.R. James, Mariners Renegades and Castaways.
[36] - در ساختار قایق‌ و کشتی‌ تیر حمّال اصلی کف را  مازه)به انگلیسی( keel  یا بـِیس گویند. 
[37] - Bill of lading.
[38] - آناکارسیس کلوتس (Anacharsis _ Cloots).  وی در آغاز انقلاب فرانسه، خود را سخنگوی بشر خواند و نقشه رسیدن به جامعه آرمانی  را مطرح کرد. او معتقد بود که آمیزش همه ملّت های جهان با یکدیگر و تشکیل «ملّت  واحد»، راهی است به سوی سعادت آرمانی.
Jean-Baptiste du Val-de-Grâce, baron de Cloots (June 24, 1755 – March 24, 1794), better known as Anacharsis Cloots (also spelled Clootz), was a Prussian nobleman who was a significant figure in the French Revolution He was nicknamed "orator of mankind", "citoyen de l’humanité" and "a personal enemy of God."
[39] - Naturalness.
[40] - Revery.
[41] - کمال سر محبت ببین نه نقص گناه. که هر که بی ‌هنر افتد نظر به عیب کند.
[42] - Flea.
[43] - Estates.
[44] - English Howard.
[45] - Mediumesque.
[46] - راکالی یا موش آبزی (به انگلیسی Rakali).  جونده ای بومی استرالیا است. این جانور در سوراخهای زیرزمینی کرانه های رودخانه ها، دریاچه ها، و مدخل رودها زندگی می‌کند و از حشرات آبزی، ماهی، سخت‌پوستان، صدف سیاه، حلزون، قورباغه، تخم پرندگان و پرندگان آبزی تغذیه می‌کند. راکالی طولی به اندازه ۳۷۰–۲۳۱ میلیمتر دارد، وزنش ۱٬۲۷۵–۳۴۰ گرم است، و دمی ضخیم دارد که طولش به ۳۴۵–۲۴۲ میلیمتر میرسد. رنگ این جانور سیاه تا قهوه‌ای در بالا و روی بدن و نارنجی تا سفید در شکم است. دم به رنگ قهوه‌ای تاریک با انتهایی سفید رنگ است.  ویکی...
[47] - Quadrant.
[48] - Juhl.
[49] - De Man.
[50] - K&Mian idealist.
[51] - Spouter Inn
[52] -
[53] - Indefiniteness.
[54] -   ...«جام گیتی نمای » در نظر مولفان خداینامک پهلوی، که شاهنامه مع الواسطه مقتبس از آن است جامی بوده است که صور نجومی و سیارات و هفت کشور (هفت اقلیم ) زمین بر آن نقش شده بود و خاصیتی اسرارآمیز داشت چه وقایعی که در نقاط دوردست کره ٔ زمین اتفاق می افتاد بر روی آن منعکس میشد.  دهخدا منقول از محمد معین.
[55] Sperm.
[56] -  رضا به داده بده وز جبین گره بگشای...
ایضا 
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
...خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی .
[57] - دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
    مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش.
[58] - Nepenthe /nɨˈpɛnθiː/ (Ancient Greek: νηπενθές) is a medicine for sorrow, literally an anti-depressant – a "drug of forgetfulness" mentioned in ancient Greek literature and Greek mythology, depicted as originating in Egypt.  Wiki.
[59] - سلوان . [ س ُل ْ ] (ع اِ) مهره ٔ افسون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آب باران است که بر مهره ٔ افسون ریخته به عاشق خورانند تا از عشق تسلی یابد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || داروی بی غمی است که خوردن آن اندوه را دور کند و آنرا مفرح هم می خوانند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || خاک گور مرده است که در آب ریخته به عاشق دهند تا عشقش بمیرد. (منتهی الارب ). خاک قبر مرده که در آب ریخته و صاف روی آنرا بعاشق جهت تسلی از عشق خورانند. (ناظم الاطباء).
[60] - Catskill eagle.
[61] - Shoot for - have an ambitious plan or a lofty goal.
[62] - سفلی . [ س ُ لی ی ] (ع ص نسبی ) نقیض عُلْوی . (از اقرب الموارد). در عربی به معنی پستی است که در مقابل بلندی باشد. (برهان ). پست تر و این مؤنث اسفل است . بالکسر و بالضم و کسر لام منسوب به سفل که معنی پستی است . (غیاث ) (آنندراج ). ضد علوی . (جهانگیری ) :
ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن
صورتگر علوی و لطیف است بدو در.  ناصر خسرو
[63] - حدیث مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی / که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را. 



[i] -  این نکته را برای آنهائی می آورم که در اشتیاق و راستگوئی ام شک دارند.  
[ii] - ملویل این احساس را در نامه مورخ 5 ژوئن 1849 به ریچارد بنتلی، ناشر بریتانیائی آثارش بیان کرده و در صفحه 131 مکاتبات آمده و نام این کتاب را در "فهرست آثاری که بدانها استناد شده" در پایان مقاله پیش رو آورده ام.  در صفحه 619 همین مجموعه نامه ای از بنتلی یافت می شود که در 5 می 1852 نگاشته شده و در آن توضیح می دهد "اگر [ملویل ] کار خود "ماردی" را مطابق آخرین کارش، "نهنگ" اصلاح کرده تا حدودی تخیل خود را مهار کرده و به شیوه ای می نوشت که برای توده های بزرگ خوانندگان فهم پذیر باشد ...[او] در انگلستان موفق می شد."
[iii] -  بلافاصله در پی این اظهار نظر ابراز امیدواری می کند که هیچگاه ناچار نشود دوباره کتابی چون رد برن (Redburn: His First Voyage) نویسد؛ کتابی که صرفا برای "انباشت کیف خالی" نوشته شده بود.  صفحه 149 مکاتبات. 
[iv] - ص 138 مکاتبات/نامه ها.  زین پس، اگر شماره صفحه تنها عذر درج زیر نویس باشد صرفا به درج شماره صفحه در پرانتز اکتفا خواهم کرد. 
[v]  - حتی اگر نامی از کلارینت/قره نی های شاد کلیشه ای نبریم.
[vi] - در اینجا گفته های ویلیام ویمست و مونرو بیردزلی در صفحه 5 کتاب خودشان "سفسطه/مغالطه عامدانه" را بعنوان سخن خودِ  پروفسور استول می آورم زیرا اصل مطلب در هنگام چاپ مقاله پیش رو در دسترس نیود.
[vii] -  صفحه 4 کتابشان، "سفسطه/مغالطه عامدانه".
[viii]-  نقل قولی که در اینجا آورده ام بر گرفته از صفحه 12 "سفسطه/مغالطه عامدانه" است و نقل قول کامل پروفسور لوز در دسترس نبود. 
[ix] - شاعری که مثال می زنند تی. اس. الیوت است و شعری که شرح/تحشیه می کنند "زمین سترون" اش.
[x] -  نمی خواهم بگویم این نکته به صراحت گفته شده یا نشده، بلکه با توجه به مجوز رایجی که در نتیجه سوء تفاهم داده می شود این نقل قول در را بروی چنین حمله ای می گشاید ( به هر دو معنا که من می توانم به آنان حمله کنم و مولف نیز می تواند ملامت شود).
[xi] - نقل قول درون نقل قول از "اعتبار تفسیر" اثر ائی. دی. هرش: Validity in Interpretation, E.D. Hirsch.
[xii]- ایندو در صفحه 727 این مثال خاص را مداهنه بسیار کرده اند.  
[xiii] - در صفحه 172 اپرای شناور. هیچ مدرکی ندارم که نشان دهد او آنطور که ادعا می کند مبتکر "ترفند استفاده از سبک دو صدائی" بوده، همانطور که سندی در ردّش ندارم. 
[xiv] - ص. 723 "در مخالفت با نظریه."
[xv] - ص. 734.  این تأویل از ناپ و مایکل است.
[xvi] - در اینجا بعنوان تذکر این نظر خود را می آورم که کار پر تلاشی را که به ما داده بودند، مثل بسیاری از تلاش ها  مستلزم تقلائی بمراتب بیشتر از تظاهر بکار بود.  تا سر گرم این نکته ام بگذارید این را هم بیفزایم که تنها در ساعات کاری است که مستی دشمن کارفرماست: در مقیاس بزرگتر بزرگترین متحد آنان است.
[xvii] - این لقب، که در آن موقع دقیق بود، بگمانم واجد آن معنای طعنه آمیزی نبود که عموما در شرایط مشابه دارد. 
[xviii] - صفحه 13 اسماعیلم خوانید. 
[xix] می خواستم ولی نتوانستم پاسخ ها را بصورت تصویرِ آئینه ای سر و ته چاپ کنم.  به همین علت وقتی پاسخ های خود را بررسی می کنید سر را جای پا گذارده انعکاس تصویر کاغذ را در دو آئینه متوالی بنگرید. 
[xx] - اسماعیل در موبی دیک، ص 221.
[xxi] - اولسون در "اسماعیلم خوانید"، صص 78-77.
[xxii] - اسماعیل، 231.
[xxiii] - اسماعیل، صص497-496.
[xxiv] - اولسون، ص68 .
[xxv] - اسماعیل، ص 496.
[xxvi] - اسماعیل، ص .406
[xxvii] اولسون، ص 56.
[xxviii] - اسماعیل، ص 470.
[xxix] - اسماعیل، صص 45-44.
[xxx] - اسماعیل، ص 395.
[xxxi] - اولسون ، ص 24.
[xxxii] - اسماعیل، ص 145.
[xxxiii] - اسماعیل، ص 59.
[xxxiv] - اولسون، ص 36.  بگمانم اگر نگویم دیگر منقدان/تحلیلگران تمامی نتیجه گیری های مبهم اولسون را منطقِ معیوب می دانند بعنوان یک منتقد/تحلیلگر سهل انگاری کرده ام – برای مطالعه تکذیب/تنقید نتیجه گیری اولسون نک بخش ویمست و بیردزلی که پیشتر در این همین مقاله آمد- برای تکذیب/تنقید خود من از آن،  نگاهی به مجله های جاری بیاندازید.
[xxxv] - اسماعیل، ص 11.  این نقل قول در واقع توصیف کتابی از نویسنده ای کهن و ناشناس است که اسماعیل بدو اشاره دارد.  اما در مورد اسماعیل، رویهم رفته تنها یک کتاب وجود دارد، چه با خط زیرین موکد شده یا نشده باشد.  بنا بر این باید بدانید این سند بهنگام چاپ در دسترس نبود.
[xxxvi] - اولسون روشن نمی کند کدام نمایشنامه شکسپیر این جرقه را در ملویل زد، اما از آنجا که لیر شاه و هاملت در مجلدی است که این مطلب در آن آمده، احتمالا یکی از آن دو منشأ این عبارت بوده است.  رابطه فکر هامشی/حاشیه ای با موبی دیک خود واضح است: لفظ "جنون" در هر دو آمده است. 
[xxxvii] - اسماعیل، ص 209.
[xxxviii] - اولسون، ص 39.  ویمست و بیردزلی احتمالا در این مورد نیز حرفی برای گفتن دارند.
[xxxix] - اولسون، ص 55.  فکر می کنم در این مورد نیز ویمست و بیردزلی در مورد اعتبار این اظهار نظر احتمالا حرفی برای گفتن دارند. 
[xl] - اولسون، ص 57.
[xli] - اولسون، ص 57
[xlii] - اسماعیل، هنگام اقامت در "مهمانخانه فواره زن" در صفحه 16موبی دیک.
[xliii] - اسماعیل، ص 7.
[xliv] - اسماعیل، ص 5.
[xlv] - اسماعیل، ص 452.
[xlvi] - اسماعیل، ص 380
[xlvii] - اسماعیل، ص 414.
[xlviii] - اسماعیل، ص 408
[xlix] - اولسون، ص 68.
[l] - اسماعیل، ص 171.
[li] - اسماعیل، ص 395.
[lii] - اسماعیل، ص 160.
[liii] - اولسون، ص 73.
[liv] - اسماعیل، 343.
[lv] - بگفته اسماعیل ص ،345 جبرائیل اولی را انجام می دهد.
[lvi] - اولسون، صص 63-62.
[lvii] - اولسون، ص 61.
[lviii] - اولسون، ص 102.
[lix] - اسماعیل ، ص 508.
[lx] - اولسون ، ص 64.
[lxi] - اولسون، صص68-67.
[lxii] - اولسون، ص 69.  باز هم پوزش از بکارگیری نقل قولی طولانی، اما از  بیم از دست شدن کنایه/تلمیحی اسماعیلی و افزودن معنائی نا موجود بدان، از تلخیص اکراه داشتم.
[lxiii] - اولسون، ص 94.
[lxiv] - اولسون، ص 98.
[lxv] - اسماعیل، ص 380.
[lxvi] - جیمز، صص 2-1.  در ادامه این بخش کلیه اشارات به جیمز را در پرانتز گذارده ارجاع ها به دیگر آثار را در پانویس ها خواهم آورد.
[lxvii] - موبی دیک، ص 135.
[lxviii] - موبی دیک، ص .202
[lxix] - این برهانی است که ممکن است در آینده با جزئیات بیشتر بیاورم، اما فعلا فاصله اش با موضوع بحث آنقدر هست که ترجیحم نپرداختن بدان باشد.
[lxx] - موبی دیک، ص 614.
[lxxi] - موبی دیک، ص 613.
[lxxii] - موبی دیک، ص 517.
[lxxiii] - موبی دیک، ص 201.
[lxxiv] - موبی دیک، ص 180.
[lxxv] - موبی دیک، ص 159.
[lxxvi] - موبی دیک، ص 160.
[lxxvii] - موبی دیک، ص 183.
[lxxviii] - موبی دیک، ص 203.
[lxxix] - موبی دیک، ص 175.
[lxxx] - موبی دیک، صص172.
[lxxxi] - موبی دیک، ص 7.
[lxxxii] - موبی دیک، ص 527.
[lxxxiii] - موبی دیک، ص 203. هرچند اسماعیل تصدیق می کند که "توضیح همه اینها مستلزم غور در اعماقی است که از توان [او] خارج است."
[lxxxiv] - موبی دیک، ص 358.  از جمله "امور گذرا" رابطه آخاب با فتح الله و بستن دو کله نهنگ به طرفین کشتی است.
[lxxxv] - موبی دیک، ص 586.
[lxxxvi] - از قضا مالک مهمانخانه فوراه زن که روده درازانه درگیر بازی لفظی کنائی با اسماعیل شده  اصلا "کم حرف" نیست.
[lxxxvii]  - این نظر را در جائی، نپرسید کجا، خوانده ام که آخاب به توصیف انسان آرمانی پرداخته که خود وی علاقه داشته چنان باشد.  می گویم این نظر اندکی بیشتر مقرون به صحت است.  با توجه به افسوس خوری آخاب در فصل "سمفونی"، مرد آرمانی او چنان ریشه در خان و مان دارد که مانع شود چون آخاب سالهائی چنان آزگار دور از خانه باشد، هیچ قلبی ندارد که آزرده شود، پیشانی اش از برنج است تا در نتیجه غم و غصه پرچین نشود، و بام روزن/کوة/خفنگی (skylight) که بر فرق دارد نشان یافت شدن معنائی راستین در سر بجای هرآنچه از روزن چشمان در عالم مشاهده می شود. 
[lxxxviii] - موبی دیک، ص 602.  یاد لطیفه ای می افتم که کشیشیم گفت - وقتی سیل آمد مرد خدا در درگاه خانه اش ایستاده بود.  سواری پیش آمده پیشنهاد کرد ترک اسبش نشسته به جای امنی روند.  نپذیرفته گفت مسیح نجاتش دهد.  با بالا تر آمدن آب به طبقه دوم رفت و از پنجره قایقی را دید که پیشنهاد کمک و نجات کرد و پاسخ شنید مسیح نجاتش را کافی است.  ارتفاع آب چنان شد که پناهی جز بام خانه نداشت و همانجا رفت.  وقتی هلیکوپتری پائین آمد تا نجاتش دهد گفت عیسایش ضمان است.  در سرای دیگر عیسی را عارض شد که چرا نجاتش نداده است و پاسخ شنید سه بار، سوار و قایق و هلیکوپتر، فرستاده  و ایشان هر سه  را رد کرده است.
[lxxxix] - موبی دیک، ص 258.
[xc] - موبی دیک، صص 234-233.
[xci] - موبی دیک، ص463.
[xcii] - موبی دیک، ص239.
[xciii] - موبی دیک، ص535.
[xciv] - موبی دیک، ص592.
[xcv] - موبی دیک، ص613.
[xcvi] - نامه ها/مکاتبات، ص 206.
[xcvii] - "آیا ژوپیتر درک می شود؟ عجبا، از زمان آدم، چه کسی معنای حکایت بزرگش، جهان را، دریافته؟  در اینصورت ما کوتوله ها نباید از اینکه حکایاتی که بر کاغذ می نگاریم کژ فهمیده می شود بر آشفته شویم."  مکاتبات، ص 212، نامه مورخ 1851/17/11 به هاوثورن.
[xcviii] - مکاتبات، ص 212.  بدبختانه نامه ی هاوثورن که این نامه در پاسخش نوشته شده از دست رفته است.   
[xcix] - مکاتبات، ص 213.
[c] - موبی دیک، ص 433.
[ci] - موبی دیک، ص497.
[cii] - مکاتبات، ص 206.
[ciii] - مکاتبات، ص 149.  آنچه در ارتباط با بحث ما جالب است اینکه ملویل همچنین می نویسد که او چیزی نیست جز "یک انسان فانی کوچک، & تصدیق می کنم که از تجربه یا می گیرم نه شهود الهی."
[civ] - مکاتبات، ص 130، نامه به پدر زنش، لموئل شاو، 1849/23/4.
[cv] - مکاتبات، ص 198، نامه به ریچارد بنتلی، 1851/20/7.
[cvi] - موبی دیک، ص430.
[cvii] - موبی دیک، ص 322.  "ادامه بی فایده است، شیطانای نعلتی چلپ چلوپ کنان به هم می کوفند، آقا استاب؛ یک کلمه هم به گوش نمی گیرند، تا وقتی شکمشان پر نشده وعظ کردن برای این پرخورهای ملعون  بی فایدس، شکمشان هم چاه ویله و وقتی هم که پر بشه صدای کسی رو نمیشنفن برا اینکه جلدی میرن کف دریا رو مرجانا لالا، و دیگه اصلا و ابدا هیچی نمیشنفن."
[cviii] - موبی دیک، ص435. مَنَش ایرانیک/ایتالیک کرده ام. 
[cix] - موبی دیک، 284.  دُن سباستین این را از اسماعیل می پرسد. البته پرسشی است نادرست چرا که منبع دُن سباستین مشکوک است.
[cx] - موبی دیک، ص 7.
[cxi] - مکاتبات، صص 191-190.
[cxii] - مکاتبات، ص 186، باز هم به هاوثورن.
[cxiii] - موبی دیک، ص 182.  از آنجا که فعلا بیشتر نقل قولها از موبی دیک است، جز مواردی که در پانویس می آید، شماره صفحه نقل قولها را در پرانتز می آید.
[cxiv] - عین عبارات را بیاد نمی آورم و از همین رو تنها به انعکاس احساس می پردازم.  اصل مطلب چیزهائی در باره قصرهائی در ابر و سازندگان در خاک، یا شاید بینی ها در هوا و پاها بر پشت دیگری بوده باشد. 
[cxv] - برای پرهیز از گناه جابجائی واژه ها که بخاطر آن اولسون را مقصر شمردم- فعلا این را بعنوان تصادف/انطباقی جالب بپذیرید. 
[cxvi] - به هر روی، از آنجا که این عملا تنها منشأ نماد/نشان پردازی است که اسماعیل نمی کاود، تنها می توانم فرض را بر این قرار دهم که مرادش طنز و مطایبه است، یا جدی است و در این صورت بیم دارد که عملا "حقیقت" را بیابد.
[cxvii]  - نمی دانم این توسع است یا خیر و از همین رو تنها وزن یک زیر نویس بدان می دهم؛ شاید عنوان کامل موبی دیک باشد، یا وال برای ایجاد این تمایز: موبی دیک عنوانی است که از نام یکی از شخصیت های کتاب گرفته شده است، در حال که وال یک اسم است (لقب/کُنیه، گر اینطور می پسندید) همچون "نهنگِ کتاب".
[cxviii] - مهم است که از یاد نبریم گویا این عبارات پس از غرق شدن پکود و بسیاری سفرهای والگیری دیگر، که هیچکدام اسماعیل را به یافتن آنچه در اصل جستجو می کرد نزدیک تر نساخت، نوشته شده است.
[cxix] - قبول که بیشتر این عبارات از من است، اما این احساس به همان قطعیت کنایات جنسی موجود در سرتاسر کتاب است.
[cxx] - موبی دیک، ص سی و نهم.
[cxxi] - موبی دیک، ص 258.
[cxxii]- مکاتبات، ص 196.
[cxxiii] - مکاتبات، ص 191.
[cxxiv] - مکاتبات، ص 191.
[cxxv] - مکاتبات، ص 195.
[cxxvi] - مکاتبات، ص 211.
[cxxvii] - مکاتبات، ص 212.
[cxxviii] - مکاتبات، ص 452.
[cxxix] - مکاتبات، ص 194.
[cxxx] - موبی دیک، ص 465.
[cxxxi] - نمی توانم بگویم تمامی این کلام از من است زیرا اعتقاد دارم نخستین بار، شاعری انگلیسی آنها یا چیزی قریب به آنها را گفته است.  وردزورث یا بلیک، مطمئن نیستم.   
[cxxxii] - موبی دیک، ص 409.
[cxxxiii] - موبی دیک ص 147.
[cxxxiv] - موبی دیک ص 157.
[cxxxv] - در همه چیز معنائی هست، اما تنها وقتی دیده می شود که پروای نگریستن کنیم.