۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه
امیر کبیر آدمیت
فریدون آدمیت صدرالدین الهی
یادداشتهای هفته را منظم کرده و بخش مهمی از آن را به موضوع المپیک پکن و سر و صداهای پیرامون آن که مد روز است اختصاص داده بودم که خبر مرگ دکتر فریدون آدمیت را به من دادند. با آن که از یادنامه نوشتن و مرثیهسرایی و زبان گرفتن بهشدت متنفرم، دیدم که در این مورد نمیتوانم چیزی ننویسم. به دو دلیل؛ اول آن که دکتر فریدون آدمیت فرزند مرحوم عباسقلی خان آدمیت اهل سرچشمه بود. خانۀ آنها نبش خیابان سیروس بود و برادران آدمیت همسن و سال برادر بزرگ من شمسالدین و دوستان او محمود تقوی، ابراهیم گلستان و... بودند و البته نه مثل آنها اهل ورزش و گردش. پس بهاعتباری آدمیت بچه محل من محسوب میشد. اما دلیل دوم که بهقول آخوندها اقوی بر دلیل اول است، دینی است که او به گردن من دارد بهعنوان اولین معلمی که با کتابی کوچک مرا با نوعی نگاه تحلیلی با تاریخ آشنا کرد. شاید بیشتر به این دلیل دوم بود که ترجیح دادم هرچه میتوانم دربارهاش بنویسم. آخر او آدم کمی نبود. فریدون آدمیت بود.
(1)
امیرکبیر و ایران ـ آدمیت و... من
سال چهارم ابتدایی را که تمام کردم پدر عصر که به خانه آمد کتاب لاغری با جلد آبی آورد و به دستم داد که این جایزۀ پایان سال تحصیلی است. این رسم و عادت او بود. سال اول گلستان و سال دوم بوستان سعدی را برایم خرید. سال سوم یک خلاصۀ شاهنامه به من داد و حالا این کتاب آبی لاغر را با خود به خانه آورده بود.
پشت جلد کتاب نوشته شده بود "امیرکبیر و ایران" و نام مؤلفش "فریدون آدمیت" بود. پدر گفت این کتاب را بخوان که بفهمی تاریخ یعنی چه؟ پیش از آن من تاریخنویس بزرگتری را در خانۀ خودمان، در شبهای زمستان زیر کرسی اتاق پنجدری دیده بودم که بعدها نامش را دانستم. اما او با پدر جر و منجر و مباحثه داشت و اسمش را روزی که کشته شد، دانستم، "سید احمد" و بعد از خوشحالی مؤمنین کوچه سید ارسطوخان فهمیدم که سید احمد کسروی بوده است. اما این کتاب امیرکبیر و ایران چیز دیگری بود. آنچه به من داده شده بود جلد اول کتاب بود که باید منتظر مجلدات بعدیش میشدم.
اما همان جلد اول کافی بود که من به تاریخ ایران به چشمی دیگر بنگرم. پدر دربارۀ خانوادۀ آنها میگفت که با خانوادۀ ما دوستی دیرینه داشتهاند و عباسقلی خان پدر مؤلف از ارادتمندان جد من بوده است که حکیم الهی بوده و نایب اول ملکم در فراموشخانه. و ما اصلا نمیدانستیم ملکم کیست و فراموشخانه چه جور جایی است. اما کتاب قشنگ بود و خواندنی و سرگذشت بچه آشپزی بود که اربابش در او استعداد رشد و ترقی کشف کرده است و این ارباب همانا قائم مقام فراهانی بود که بعدها وقتی ما نامههایش را میخواندیم، میدیدیم که شکل فرمایشات حضرت شیخ است در گلستان، به همان ظرافت و حلاوت. حالا هم هر وقت میخواهیم حسن مطلع یک نامه را مثل بزنیم این چند خط را برای اشخاص میخوانیم:
"مهربان من
دیروز که به خانه آمدم خانه را صحن گلزار و کلبه را طبلۀ عطار دیدم. معلومم شد که وقت ظهر قاصد کاغذی سر بهمهر آورده که سربسته به طاق ایوان است و گلدستۀ باغ رضوان.
مُهر از سر نامه برگرفتم
گویی که سر گلابدان است."
این کتاب سرگذشت تقی فرزند کربلایی قربان پسر آشپز قائممقام بود که او فهم و فراست و عقل و کیاست او را توی سر بچههایش میزد و آنها را تحقیر میکرد. اما کتاب امیرکبیر و ایران چشمم را به تاریخ تحلیلی گشود. آنهم وقتی تازه کلاس چهارم ابتدایی را تمام کرده بودم. یادم هست که کنار عکس خوشگل میرزا تقی خان که ته کتاب چاپ شده بود نوشته بودم "بهشتیروان میرزا تقی خان امیرکبیر" و کنار عکس حاجی میرزا آقاسی که از او در کتاب بد گفته شده بود نوشته بودم "جهنمیروان حاج میرزا آقاسی" و پدر گوشم را کشید که حق نداری کسی را به بهشت و جهنم بفرستی.
این کار، کار خداست و من با شرارت کودکانه گفتم: "آقا پدر، مگر فامیل ما الهی نیست؟ مگر ما جزو خدا نیستیم؟"
با فریدون آدمیت و میرزا تقی خان امیرکبیر او که ایران را طور دیگری میخواست، به این طریق آشنا شدم. و هرگز تأثیر سهمگین او را در قضاوت تاریخی بر وجود خود از یاد نبردم.
(2)
نایب فراموشخانه
بزرگتر و بزرگتر که شدیم پدر گاهی از فراماسونری و فراموشخانه برای ما سخن میگفت. از پدربزرگ خود که نام او یعنی جعفر را بعد از مرگ وی بر او گذاشته بودند حرف میزد و این که این میرزا جعفر حکیم الهی سرش بوی قرمهسبزی میداده و در وقتی که ملکم خان ارمنی پسر میرزا یعقوب خواسته است تجدد و تحزّب را به ایران بیاورد وی را که از حکما بوده بهنیابت فراموشخانه انتخاب کرده و خواهرزادۀ او میرزا رضا شمسالادبا را ناظم فراموشخانه کرده است.
ما هنوز نمیدانستیم که فراموشخانه یعنی چه و بعدها هم فراماسونری را شعبه جاسوسی انگلیسیها میدانستیم و خجالت میکشیدیم که جدّمان فراماسون بود و نایب ملکم و روزی که تشکیلات آنها لو رفته است، ملکم فرار کرده و میرزا جعفر را هم فرار داده بودند که سرش زیر تیغ نرود. پدر و عمهها داستانها از آن روز بگیر بگیر برایم حکایت میکردند و ما فکر میکردیم چقدر خوب است آدم کاری بکند که گیر بیفتد و بعد فرار کند و گرفتار نشود. سالها بعد فریدون آدمیت در کتاب دیگری یادی از این جد انقلابی ما کرد. او در کتاب "اندیشه ترقی و حکومت قانون عصر سپهسالار" از قول پدرش یعنی همان عباسقلی خان آدمیت نقل میکند:
"به مأخذ گفتۀ پدرم که حکیم الهی را از اعضای فراموشخانه اول اسم میبرد، در ضمن بگوییم حکیم الهی اعتقاد زیادی به ملکم داشت و او را فیلسوف میخواند. حسنعلی خان گروسی در نامه 3 محرم 1288 به مستشارالدوله مینویسد: "بهقول حکیم الهی، فیلسوف زمان میرزا ملکم خان را... به رفتن تهران راضی کردم" و در نامهای دیگر، ملکم را چنین خطاب میکند: "مخدوم مکرم مهربانا و بهاصطلاح حکیم الهی فیلسوف اعظما"
خوب، پس با آقای فریدون آدمیت پسر عباسقلی خان آدمیت مؤسسه لژ فراماسونری "مجمع آدمیت" که گفته میشد در ترور اتابک دست داشته و محمدعلیشاه را هم به عضویت لژ درآورده باید مهربان بود و کتابهایش را خواند.
(3)
مورخی بزرگ، معلم وقایعنگاری کوچک
و کتابهایش را میخوانیم؛ یک دوتا نیست؛ امیرکبیر و ایران ـ فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران ـ ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران ـ مجلس اول و بحران آزادی ـ فکر آزادی و مقدمۀ نهضت مشروطیت ـ اندیشۀ ترقی و حکومت قانون. همه این کتابها را دارم. با خودم آوردهام اینجا. هر وقت که میخواهم بهطور احساساتی با تاریخ روبرو بشوم، این فریدون آدمیت است که با ترازوی انصافش روبرویم ظاهر میشود و از تندروی و تعریف یا تکذیب بیجهت بازم میدارد. آدمیت به همۀ آنها که میخواهند با تاریخ روبرو شوند روش تحلیلی ـ انتقادی خود را ارائه میدهد و شیوۀ کارش را بهصراحت روشن میکند. او در شرح بر کتاب امیرکبیر و ایران مینویسد:
"بنیان این تصنیف بر مدارک اصـــــــیل تاریخ نهاده شده است. (شرح آنها را در فهرست منابع ملاحظه خواهید فرمود ( اما... هیچ مأخذی را چشمبسته نپذیرفتم. همه جا ذهن مقوم و انتقادی را رهنمون کار خویش قرار دادم. مآخذ درجه دوم را (از خطی و چاپی و فارسی و فرنگی) نیز خواندم؛ اگر چیزی مورد تأیید نوشتههای اصیل بود پذیرفتم وگرنه نامعتبر شمردم. راستش این است که آثار تاریخنگاران خودمان از همه مآخذ دیگر کممایهترند. آن کتابها نه فقط از نظر واقعهیابی و حقیقتجویی خیلی مفید نبود، در واقع مورّخان ما با مفاهیم تاریخنویسی جدید بیگانهاند. با تاریخپردازی و خیالبافی و افسانهسازی هم کاری ندارم؛ این هنرها از عهدۀ من ساخته نیست. سر و کار من تنها با امور عینی و متحقق تاریخ است. هرآینه مجموع مدارک اصیل منتشرنشده را جداگانه انتشار داده بودم تکنیک دیگری در انتشار این کتاب بکار میبردم. چون این مجال را نیافتم برخی از عمدهترین اسناد را همراه هر گفتار آوردهام.
روش من تحلیلی و انتقادی است. در واقعهیابی نهایت تقید را دارم که هر قضیه تاریخی را تا اندازهای که مقدور بوده است همهجانبه عرضه بدارم. حقیقتی را پوشیده نداشتم. از آنکه کتمان حقیقت تاریخ، عین تحریف تاریخ است و مورخی که حقیقتی را دانسته باشد و نگوید راستگفتار نیست، مسؤولیت او چندان کمتر از آن نیست که دروغزنی پیشه کرده باشد. در سرتاسر کتاب سخنی نگفتم که مستند نباشد و سندی ندادم که معتبر نباشد. ولی در تحلیل تاریخ مختارم و استقلال رأی دارم، آن جهتی از تفکر تاریخی مرا مینماید. معیار داوریهای تاریخی ارزشهایی است که اعتقاد دارم و با آنها خو گرفتهام.؛ ارزشهایی که مبنای عقلی دارند نه عاطفی. اما هیچ اصرار ندارم که مورد پذیرش همگان باشد."
به من حق نمیدهید که این معلم را دوست داشته باشم. او حق بزرگی به گردن من دارد بهعنوان یک روزنامهنگار کوچک که وقایعنگاری او اگر دچار آسیبهایی که او برمیشمرد بشود، شما حق دارید او را مزدور، نان به نرخ روز خور، دروغگو و فریبکار بشناسید. آخر کار ما بخشی از تاریخ است که باید وقایع را آنچنانکه هست بهدست مردم بدهیم نه آنچنانکه میخواهند و دوست دارند.
و وای، چه بگویم از مدعیان تاریخنویسی که با مصاحبههای سر پایی و ورق زدن بایگانیهای وزارت خارجههای ممالک دیگر، بی آن که متر انصاف از یکسو و پیمانۀ عقل از سوی دیگر در اختیار داشته باشند، تاریخ دیروز و امروز را مینویسند و بیوگرافیهایی را که به رمانهای میشل زواگو شباهت دارد بهجای تاریخ به من و شما و فردا قالب میکنند.
او بود که به من وقایعنگار آموخت که تا همه اطلاعات را از منبع درست نداشته باشم، خبر ننویسم. من به او مدیونم.
آدمیت معلم اولین من در کلاس چهارم ابتدایی در برخورد با تاریخ بود. باید دینم را به او ادا کنم حتی اگر شما دوست نداشته باشید.
(4)
تصویر آخرین
من از او تصویرسازیهای گزارشنویسی را هم آموختهام. در "امیرکبیر و ایران"، فریدون آدمیت مرگ امیر را از صدور فرمان شاه آغاز میکند. فرمانی که در آن نوشته شده است:
"چاکر آستان ملائکپاسبان، فدوی خاص دولت ابدمدت حاج علی خان پیشخدمت خاصه، فراشباشی دربار سپهر اقتدار مأمور است که به فین کاشان رفته میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید. و در انجام این مأموریت بینالاقران مفتخر و بهمراحم خسروانی مستظهر بوده باشد."
آدمیت آنگاه صورتهای متفاوت از صحنۀ مرگ امیر را نقاشی میکند و آنگاه از قول دکتر خلیل ثقفی (اعلمالدوله) بهنقل از عزتالدوله خواهر ناصرالدینشاه و زن امیر، تصویر هولناک آن مرگ افسانهوش را ارائه میدهد:
"چون حاج علی خان با همراهانش به باغ فین رسیدند، علی اکبر بیک، چاپار دولتی را دیدند که منتظر بیرون آمدن امیر از حمام بود که جواب نامه مهد علیا را به عزتالدوله بگیرد. فراشباشی دست علی اکبر بیک را گرفت. با خود به حمام برد که زن امیر را از آمدن او مطلع سازد. فراشباشی با مأموران خود وارد حمام گشتند، دیدند خواجه حرمسرا مشغول جمعآوری لباسهای امیر است. اعتمادالسلطنه یکی از کسان را بر سر او گماشت که از آنجا بیرون نرود. سپس پشت در دیگر حمام را سنگچین کرد که کسی از آن راه داخل نگردد. وارد صحن حمام شدند.
فراشباشی فرمان شاه را ارائه داد. امیر خواسته بود عزتالدوله را ملاقات کند یا پیغامی برای او بفرستد، و وصیت بکند؛ اعتمادالسلطنه اجازه نداده بود. پس امیر به دلاک دستور داد رگهای هر دو بازویش را بزند؛ و دو کف دستش را روی زمین نهاد در حالی که خون از بازوانش فوران داشت. در این وقت میرغضب به امر فراشباشی با چکمه لگدی به میان دو کتف امیر نواخت. چون امیر درغلتید، دستمالی را لوله کرد به حلق امیر فرو برد و گلویش را فشرد تا جان داد. بلندشد گفت: "دیگر کاری نداریم". از حمام بیرون آمدند و با اسبهای تندرو به تهران بازگشتند.
حالا به من حق میدهید که فریدون آدمیت را معلم گزارشگری ساده و سالم خود بدانم؟
(5)
سینه به سینه
اسماعیل رائین داشت کتاب معروفش فراموشخانه و فراماسونری در ایران را مینوشت. من پاریس بودم و او از من خواست که به کتابخانه ملی فرانسه مراجعه کنم و اسنادی را دربارۀ لژ گراند اوریان و ارتباط آن با لژهای ایران پیدا کنم و برایش بفرستم. رفتم و موفق نشدم. چرا؟ هنوز هم نمیدانم. به من گفتند که این اسناد در آنجا نیست. به رائین نوشتم؛ نوشت مقداری سند پیش پسر عمویت رحمت الهی است که هرچه التماس میکنم به من نمیدهد. فقط آنها را دیده و خواندهام. فریدون آدمیت هم معتقد است که اسناد فراموشخانۀ اول در کتابخانه ملی موجود است.
این موضوع گذشت تا من به تهران آمدم. اسماعیل کتاب را در سه جلد به کمک ایرج داورپناه در چاپخانۀ تهرانمصور چاپ زد. رفقای تهرانمصور میگفتند که هزینۀ چاپ کتاب را امیر اسدالله علم که دارید جلد ششم خاطراتش را میخوانید، داده است و با توجه به دوستی عمیق علم با رائین، این شایعه میتوانست درست باشد. خاصه آن که انتشار کتاب در تهران باعث جنجال بزرگی شد و رائین و داورپناه را به زندان بردند و البته هر دو مدت کوتاهی در زندان ماندند و باز گفته شد که شخص علم دخالت کرد و آنها را نجات داد و هدف اصلی علم که ضربه زدن به هویدا و دوستانش بود، برآورده شد.
رائین یک روز به من گفت که من از جدّ تو در کتاب یاد کردهام و حکایتی را از عمه کوچکت بهنقل از مادرش آوردهام. اما دکتر فریدون آدمیت اطلاعات بیشتری دارد. اگر بخواهی میتوانی به او مراجعه کنی. بهگفتۀ رائین و تشویق مرحوم محیط طباطبایی تصمیم گرفتم که به دیدار آدمیت بروم. به من گفته شد که او از خدمت وزارت خارجه کنارهگیری کرده یا کنارش گذاشتهاند بهجهت مخالفتی که با قضیه استقلال بحرین داشته و پافشاریهایی که در این باب کرده بوده است. من دکتر آدمیت را به سلام و علیک میشناختم. تلفن کردم، خواهش کردم که او را ببینم. خیلی سخت بود و جدی و ناموافق اما چون اسم خانوادگی را بردم و آشنایی قدیم دادم، قبول کرد که یکدیگر را در چایخانه هتل اینترکنتینانتال ببینیم.
ساعت ده صبح مردی همسن و سال برادر بزرگم با سر و روی آراسته دیپلماتوار وارد لابی هتل شد و من دانستم که اوست. نشستیم. سفارش چای داد و خیلی بهزحمت شروع به صحبت کرد. وقتی مینویسم بهزحمت، یعنی با نارضایی و شاید کمی احتیاط؛ چون پیدا بود که از شغل من چندان خوشش نمیآید، خاصه وقتی فهمید که حالا آن را درس هم میدهم. اما کم کم نرم شد. از سوابق خانوادگی با من سخن گفت و این که از میرزا جعفر حکیم الهی در کتاب سپهسالار یاد کرده است. بعد کپیهای از یک روزنامۀ قدیمی به دست من داد و گفت که خوشحال باشید که پدربزرگ پدر شما از مصلحین بوده و از حکمای عقلی و فرنگیفکرکن و این مقاله را در روزنامۀ مریخ که یک روزنامۀ علمی عصر ناصرالدینشاه بوده و توسط میرزا حسین خان سپهسالار منتشر میشده است، نوشته.
وقتی آدمیت کپیه آن روزنامه را به من داد این بنده تازه فهمیدم که بیماری موروثی مقالهنویسی از او به بنده رسیده است. آن کاغذ میان بسیاری از یادداشتهایم که در تهران ماند از دست رفت. اما آن روز آدمیت به من گفت که تکهای از این مقاله را در کتاب اندیشه ترقی آورده است و امشب که داشتم مقاله آدمیت را تمام میکردم به کتاب "اندیشه ترقی و حکومت قانون" دکتر فریدون آدمیت مراجعه کردم، نام محمدجعفر حکیم الهی را در صفحات 68، 71، 159 و 398 این کتاب دیدم. آدمیت در صفحه 398 کتاب، بخشی از آن مقاله را به این صورت آورده است:
"میرزا جعفر حکیم الهی از حکمای عقلی (و از فراموشخانهئیان سابق) نامهای در تهنیت روزنامۀ مریخ نوشت. سپهسالار را در ایجاد این روزنامه بهعنوان یکی از "تدبیرات صائبه" او ستایش گفت: امید است این خلفالصدق که نتیجۀ بکر عقل است، مقدمه فکر دانش و بینش شود و برهان قاطع اشکال اربعۀ سیاست مدن، تدبیر منزل و تهذیب اخلاق و تعیین اوضاع و حدود جمیع طبقات و حالات کافۀ مردم گردد و این فرزند... به سن بلوغ برسد و نتیجۀ کمالات و صفات حسنۀ عامۀ خلق شود... و بسط عدالت و بساط عمارت از آن بهوجود آید" (اندیشۀ ترقی ص 389 ـ چاپ دوم ـ 2536 شاهنشاهی).
با این یادداشت، یاد دکتر فریدون آدمیت و خاطرۀ مردی را که به من نگاه کردن به تاریخ از نوعی دیگر را آموخت عزیز و گرامی میدارم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر