۱۴۰۰ بهمن ۱۱, دوشنبه

دو رویداد در اراک و تاشکند

خرس سیر بچه را نخورد

شیر گرسنه نگهبانش را پاره کرد


 

در باغ وحشی تاشکند، پایتخت ازبکستان یک دختر 3 ساله از بلندی به داخل گودال مخصوص خرس ها سقوط کرد. خرس این دختر بچه را بو کرد و از کنار آن گذشت. گفته شد که این بچه را مادرش به داخل این محوطه پرتاب کرده و به همین دلیل نیز بازداشت شده است. نگهبانان دختر بچه را از محوطه خرس ها خارج کردند و نجات یافت. معمولا حیوانات درنده وقتی سیرند، احتمال حمله آنها به انسان و بویژه کودکان کم است.

همزمان با این حادثه، یک شیر گرسنه در باغ وحش شهر اراک از قفس بیرون آمده و مامور غذا دادن به شیرها را پاره کرد.

 


بیانیه مهم دو تشکل روحانی در حوزه قم

اگر بحران این نیست که می بینیم

پس بفرمائید بحران چیست؟

 
 
 

 

 

قریب به دو سال، پس از نامه سرگشاده آیت الله خوئینی ها به رهبر جمهوری اسلامی مبنی بر ضرورت تجدید نظر در سیاست های 3 دهه گذشته، دو تشکل مذهبی مدافع اصلاحات در نظام، یعنی مجمع روحانیون مبارز و مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه خود به بهانه سالگرد انقلاب 57 بیانیه ای منتشر کردند. این بیانیه در واقع خطاب به رهبر جمهوری اسلامی است، به همان جمعبندی می رسد که نامه آیت الله خوئینی ها در نامه خود مطرح کرده بود. در این بیانیه از جمله آمده است:

 

در چهل و سومین سالروز پیروزی انقلاب، سخن گفتن از آن دشوار و ستایش از آن دشوارتر است.

بسیاری از مردمانی که از توطئه‌ها و فشار‌های ظالمانه خارجی و نیز اشتباه‌ها و ناکارآمدی‌های درونی رنج فراوان دیده اند، نسبت به اصل انقلاب دچار تردید و احیاناً بدبینی شده و امیدشان به آینده بهتر کمتر شده است.

با این وجود، بر این باوریم که همه‌ی آنان که دل در گرو انقلاب و بزرگی رهبر فرهمند بنیانگذار دارند و همه‌ی کسانی که به سرنوشت کشور و عزّت ملّت و برخورداری همگان به عنوان شهروندان صاحب حق و حرمت می‌اندیشند باید بکوشند تا جایگاه والای انقلاب و منزلت حضرت امام نگاه داشته شود و دریابند و به دیگران تفهیم کنند که در سایه این باور و دلبستگی است که می‌توان سلامت، آزادی و پیشرفت کشور را تضمین کرد. در عین حال باید بکوشند تا فارغ از خودخواهی و تعصب ناروا از سر انصاف اسباب ناکامی‌ها و دلسردی‌ها به ویژه ناروائی‌هایی را که به نام انقلاب صورت گرفته و می‌گیرد دریابند و بیان کنند و کوتاه‌ترین راه برون رفت از این وضعیت را به پیمایند و دست اندرکاران امور را به پیمودن آن فراخوانند تا بیاری پروردگار از بهم خوردن نظم و از هم پاشیدگی جامعه که آن سوی آن چیزی جز هرج و مرج و آشفتگی و تنگ‌تر شدن فضای زندگی و تنفس و احیاناً نظمی بد فرجام و بسیار ناگوارتر از آنچه هست نخواهد بود، جلوگیری شود و اگر انحرافی بوده است (که بوده است) باید از آن بازگشت. بازگشتن از انحراف گرچه هزینه دارد، ولی هزینه آن بمراتب کمتر از آن است که نظام و مردم پرداخته و می‌پردازند.

با ضعیف‌تر و بی فروغ‌تر شدن جمهوریت نظام آنچه پیش آمده تشدید حاکمیت‌های چندگانه و سردرگمی و حتی تعارض پرهزینه در مدیریت و لوث شدن مسئولیت‌ها و لطمه دیدن کارآمدی و زیان دیدن مردمی است که به امید آینده بهتر برای انقلاب، ایثار و فداکاری کردند.

خدمات بعد از انقلاب قابل انکار نیست، ولی باید پرسید که:

اولاً اگر جمهوری اسلام هم نبود آیا بخش مهمی از این خدمت‌ها و پیشرفت‌ها به وجود نمی‌آمد؟ ثانیاً در مقام مقایسه کشورمان با بسیاری از کشور‌های هم طراز و حتی آن‌ها که از ما عقب‌تر بوده اند و امروز جلو افتاده اند، بازهم کارنامه جمهوری اسلامی یا بهتر است بگوئیم راهبرد‌های مدیریت جامعه را (که تقریباً در تمام این دوران به خصوص سه دهه اخیر ثابت بوده است) درخشان خواهیم یافت. ثالثاً، آنچه صورت گرفته است چه نسبتی با آرمان‌های انقلاب و خواست تاریخی ملّت که در جستجوی آزادی، استقلال و پیشرفت توأم با عدالت، اخلاق و معنویت بوده است دارد؟

شاید بتوان پاسخ این پرسش‌ها را در افزایش میزان مهاجرت (بخصوص نخبگان و استعداد‌های جوان)، کاهش سرمایه اجتماعی، خروج سرمایه‌های مادی، آسیب دیدن منابع تجدید ناپذیر، ناتوانی از بهره برداری بهینه فنی و علمی از آن‌ها و تبدیلشان به سرمایه‌های تجدیدپذیر، وضعیت ناگوار معیشت مردم و ذهنیت آنان که در آینده اوضاع بدتر خواهد شد یافت.

اگر این‌ها نشانه‌های آشکار بحران نیست پس چیست؟ امروز جامعه ما با بحران‌های بزرگی در عرصه‌های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و بین المللی روبرو است.

برابر آمار رسمی بخش مهمی از جامعه زیر خط فقر به سر می‌برند. لحظه به لحظه از حجم طبقه متوسط که نیروی حرکت بخش توسعه و پیشرفت هر کشوری است کاسته و به درون طبقه فقیر رانده می‌شوند و طبقه فقیر که روز بروز بر حجم و عدد آن افزوده بشود همان است که بیشترین فداکاری را برای انقلاب و حفظ نظام انجام داده و بالاترین سختی‌ها را تحمل کرده است.

در سوی دیگر شاهد بروز و ظهور طبقه یا افراد یا نهاد‌های بی مسئولیتی هستیم که بر امکانات خود به ویژه با رانت و سوء استفاده از تحریم‌های کمرشکن می‌افزایند و کسانی هم که دارای امکانات طبیعی و مشروع بوده اند در این وضع و حال بجای سرمایه گذاری مطمئن در درون ترجیح می‌دهند امکانات خود را به خارج منتقل کنند.

امروز شدت اعتراض‌های غیر سیاسی که بیشتر از سوی بخش‌های محروم جامعه رخ می‌دهد از اعتراض سیاسی بیشتر است.

مردم می‌گویند: آب و برق مجانی و مسکن ارزان که وعده اش داده شد پیشکش، ابتدائی‌ترین نیاز‌های ما را تأمین کنید. مردم از بیکاری و رکود (تورّمی) می‌نالند و فقر توأم با احساس بی آیندگی از یکسو و فساد‌های بزرگ و شرم آور و هدر رفتن سرمایه‌های طبیعی و انسانی خطر بزرگی است که کشور و ملت را تهدید می‌کند.

از نیاز‌های اولیه اقتصادی و معیشتی که بگذریم، به نیاز‌های ثانوی، ولی بسیار مهم، چون حقوق شهروندی و آزادی‌های اساسی می رسیم که وضع از این هم بدتراست.

جا دارد از آنچه در زمینه تقویت فنی، ابزاری، سازمانی و نظامی با تکیه بر نیروی علمی و فنی و ایمانی و مبنا قرار گرفتن سیاست بازدارندگی تقدیر به عمل آید؛ آنچه از جمله ضریب نفوذ منطقه‌ای ایران را بالا برده است تا آنجا که دشمنان نیز به نقش موثر و توان جمهوری اسلامی در مقابله با تروریسم وحشی و عوامل تخریب در منطقه از جمله در برابر بلای داعش و سرکوب کردن آن و تأمین امنیت برای ایران و منطقه اعتراف کرده اند. ولی از نظر دور نداریم که در دراز مدت در جهان پیچیده‌ی امروز، تنها قدرت نظامی (که در این زمینه از مخالفان اصلی خود عقب تریم) و نیز نفوذ منطقه‌ای بر پایه یک عامل (به خصوص اگر تحریک کننده باشد) نمی‌تواند پایدار بماند و آینده‌ی ما را تضمین کند مگر اینکه در همان حال دارای اقتصاد محکم و پویا باشیم و نیز بتوانیم رضایت مردم را که عامل اصلی اقتدارند بیشتر کنیم؛ و اگر به زبان رایج سخن بگوئیم می‌توان گفت که "میدان"، در کنار و در ذیل یک اقتصاد قوی و رفتار عادلانه با مردم و تأمین مصالح ملی به علاوه یک دیپلماسی هوشمند و نیرومند و منطقی در عرصه بین المللی کارساز خواهد بود. ما باید منادی صلح و امنیت در منطقه باشیم و از دادن هرگونه بهانه به دیگران برای فشار و احیاناً ضربه زدن به خودمان خودداری کنیم. در غیر اینصورت آنچه عامل بازدارندگی به حساب آمده است می‌تواند خود به صورت عاملی علیه امنیت و ثبات و در جهت انزوای بیشتر ما کمک کند. هرگز نباید وجود دشمن و توطئه‌های خارجی ما را از عوامل درونی نارسائی‌های بحران ساز غافل کند. اگر فی المثل دشمن، ادعای نقض حقوق بشر را بهانه‌ای برای اعمال فشار بر حکومت و مردم و توجیه سیاستهایش برای منزوی کردن ایران می‌کند، آیا واقعاً حقوق بشر در اینجا نقض نمی‌شود؟ آیا حقوق شهروندی همگان رعایت می‌شود؟ آیا دست کم فرمان هشت ماده‌ای امام که در بحبوحه‌ی جنگ و رواج طوفان ترور صادر شد مبنای عمل است؟ آیا حداقل بخشنامه رئیس اسبق قوه قضائی که در مجلس ششم به قانون تبدیل شد در بازداشت ها، بازپرسی‌ها و دادرسی‌ها رعایت می‌شود؟

البته انصاف حکم می‌کند که بگوئیم آنچه اخیراً در قوه قضائیه بیان می‌شود و رویکردهائی که ابراز می‌گردد می‌تواند مقدمه اصلاح در بخشی از نظام باشد، اگر واقعاً به عمل بیانجامد و با نظر متخصصان عالم و معتقد به جمهوریت نظام به صورت برنامه‌های دارای ضمانت اجرا درآید.

آیا اگر کسانی در همین حد که در بالا مورد پرسش قرار گرفت انتظار داشته باشد و بخواهند که حکمرانی بینش و روش خود را برای پاسخ به این خواست ملی و قانونی اصلاح کند، محصور، محدود و متهم به انواع اتهام‌های واهی نمی‌شوند و نسبت‌های خلاف شرع و قانون به آن‌ها داده نمی‌شود؟

آیا تبدیل یک قدرت نظامی پر افتخار با پشتوانه خون ده‌ها هزار شهید و ده‌ها هزار جان باز و آزاده و صد‌ها هزار ایثارگر به یک نیروی پلیس- امنیتی که احیاناً رویاروی مردم قرار می‌گیرد و بازگذاشتن دست او برای به چنگ آوردن امکانات گسترده مالی، اقتصادی، سیاسی و اطلاعاتی همراه با سلاح تا جایگزین احزاب و حرکت سالم حزبی و رقابت مدنی شود و بکوشد تا ذهنیت و اراده‌ی نهادهائی را که باید حافظ و نگهبان جمهوری اسلامی و منافع مردم باشند و رویکرد و عملکردشان مانع افتادن نظام در دام یک خودکامگی بی مهار شود تسخیر کند، آیا این به نفع انقلاب و مصلحت جامعه و حتی به صلاح همان نهاد انقلابی است؟ آیا وجود نهاد‌ها (و حتی باندهائی) که هم قانونگذاری می‌کنند و هم مجری قانون اند بی آنکه در برابر هیچ مرکز مردم نهادی پاسخگو باشند، مختل کننده‌ی امور و مانع گردش قانونی و یا حساب و کتاب کار‌ها نیست؟

این‌ها همه نشانه‌های هشداردهنده ایست از دور شدن از جمهوریت نظام و نیز مانع دستیابی به حکمرانی خوب که مورد خواست انقلاب و مردم بود.

چرا برنامه‌ها و جهت گیری هائی که در صدد نیرومند کردن پایه‌های اقتدار توأمان حکومت و جامعه و نهادینه شدن آزادی‌های اساسی و بهبود وضع زندگی مردم بود ناتمام بماند؟

مگر بنا نبود برابر سند چشم انداز بیست ساله که از افتخارات نظام بود در سال ۱۴۰۴ ایران در حوزه‌های اقتصادی، سیاسی، علمی، فنی و اجتماعی سرآمد کشور‌های منطقه باشد و در عمل هم (به شهادت آمار) نشان داده شد که با درایت و اتخاذ رویکرد درست در عرصه داخلی با پاس داشت حق و حرمت مردم و فراهم آوردن زمینه‌ی مشارکت آنان در عرصه‌های مختلف و شهروند به حساب آوردن آنان و در عرصه خارجی بر اساس تنش زدائی و رویکرد تعاملی در عین پای بندی به اصول و بخصوص مصالح ملی و نشان دادن چهره رحمانی اسلام و نظام می‌توان از امکانات موجود استفاده بهینه به عمل آورد و امکانات مالی و فنی را از بیرون به داخل هدایت کرد و در بازار‌ها و ساحت‌های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بین المللی حضور عزتمندانه و سرافرازانه داشت و با گسترش دامنه بیمه و تأمین اجتماعی و اعمال سیاست‌های جبرانی زندگی فرودستان را بهبود بخشید و در نتیجه پایه‌های اقتصاد و سیاست و اقتدار ملی را مستحکم‌تر و ضریب امنیّت را افزون‌تر و رضایت بیشتر مردم را جلب کرد؛ و چرا علیرغم درآمد‌های افسانه‌ای بعدی که فقط بخش کوچکی از آن به صورت صدقه (و با منت) در اختیار مردم قرار گرفت، سیاست‌ها و رویکرد‌ها به جانب توانمند کردن بنیه اقتصادی و بهبود پایه‌های زندگی مردم بگونه‌ای که اصلاً نیاز به صدقه نداشته باشند حرکت نکرد و برعکس زمینه‌ها و بهانه‌های فشار کمر شکن بر مردم و ایران را گسترده‌تر و بیشتر کرد؛ و در یک کلام چرا همه چیز در جهت عکس هدف‌های چشم انداز به جریان افتاد. اشکال حکمرانی در کجاست؟

۱۱- اگر می‌خواهیم جمهوری اسلامی داشته باشیم نباید دائره خودی‌ها چنان تنگ شود که اکثریت مردم به بهانه‌های مختلف غیر خودی به حساب آیند در حالیکه در حکمرانی خوب همه‌ی آحاد ملت از هر آئین، گرایش و سلیقه‌ای تا آنجا که در چارچوب نظم مستقر حرکت کنند (ولو اینکه نسبت به قانون حتی قانون اساسی ایراد و انتقاد داشته باشند) در صورتیکه به بر هم زدن نظم با اعمال خشونت و زور و احیاناً توسل به بیگانه منجر نشود خودی هستند و شهروندانی که از همه حقوق شهروندی برخوردارند.

جمهوری اسلامی، بنا بود چنین باشد در حالیکه نظام حکمرانی کمتر حاضر به شنیدن سخنان خیرخواهانی که عظمت ایران، پیشرفت کشور و برخورداری مردم از زندگی آبرومند و احترام همگان را می‌خواهند هستند. حتی به سخنان و نصایح مراجع بزرگواری که ارتباط خوب در عین حفظ استقلال وتأمین مصالح ملی با جهان را پیشنهاد می‌کنند یا اداره کمیته‌ای جامعه را نادرست می‌دانند چندان اعتناء نمی‌شود.

آسان‌ترین و ارزان‌ترین راه رسیدن به وضعیت مناسب در درجه اول بازگشت به موازین جمهوریت اسلامی و خود اصلاحی با مراعات درست قانون است.

آنچه بدان اشارت رفت (و اندکی بود از بسیار) بدون تجدید نظر شتاب زده در قانون اساسی (که در جای خود لازم است) کاملاً قابل دسترسی است.

مجمع روحانیون مبارز

مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه قم

 

انقلاب ایران و تأثیر آن بر ادبیات داستانی

خروس؛ داستان خروش انسان‌

ابراهیم گلستان در «خروس» جامعه‌ای را تصویر می‌کند که راه به پیش ندارد و در ترس و هراس حاکم، غرق در تضادهای خویش، سرانجام به انفجار خواهد رسید.

خروس خروش است؛ خروشیدن، از واژه اوستایی خراوش و یا خرئوس. خروس از پرندگان مقدس است. "در سپیده‌دم با بانگ خویش دیو ظلمت را رانده، مردم را به برخاستن و عبادت و کشت و کار می‌خواند...مژده سپری شدن تاریکی و شب و برآمدن فروغ روز را می‌دهد. ایرانیان خروس را مقدس دانسته و خوردن گوشت آن را روا نمی‌دانستند. خروس در اوستا پرودرش نام دارد، به معنی از پیش بیننده، یعنی از پیش فروغِ روز را دیده و مژده ورود آن را می‌دهد." (دانشنامه مزدیسنا) خروس "گماشته سروش است" و خدمتگزار او. (وندیداد) فردوسی در شاهنامه از او به عنوان "پیک ایزدی" نام می‌برد. گویند "در خانه‌ای که او باشد، دیو درنیاید."

«خروس» نام رمانی‌ست از ابراهیم گلستان که سال‌ها پیش از انقلاب نوشته شده، بی‌آن‌که به شکل کامل انتشار یابد. انتشار سرودُم‌بریده آن باعث شد تا دگربار به شکل کامل در خارج از کشور منتشر شود.

خروس روایتی ساده دارد و حوادث آن در یک شبانه‌روز می‌گذرد. در چهار فصل و ۱۱۹ صفحه: راوی با همکار خویش در مأموریت شرکت نفت به جزیره‌ای در سواحل جنوب کشور می‌رود. در بازگشت، قصدِ تماشای آهوان جزیره باعث می‌شود تا به موقع به محل قرار با راننده نرسند. به ناگزیر به خانه حاجی ذوالفقار کبکایی وارد می‌شوند تا شب را در آن‌جا گذرانده، صبح فردا به شهر بازگردند.

در ورود به خانه حاجی با دو منظره روبرو می‌شوند؛ تندیس بُز نری بر سرِ درِ خانه و صدای خروسی که انگار پارس می‌کند. «وقتی در زدیم از روی سر در خانه خروس انگار پارس کرد. این دیگر اذان نبود اگر پارس هم نبود. یا شاید اذان همیشه باید این جور باشد، بجنباند. در هر حال ما از جایمان جستیم.» و این زمانی است که میهمانان یک سر خشک‌شده بز را بر سر در خانه می‌بینند که «سفید و خشک، با شاخ و کله بریده...دست و پای چوبی گچمال، رو به دریا» قرار دارد.

حاجی با سنگی در دست، قصدِ جانِ خروس کرده ولی با دیدن میهمانان دست از کار می‌کشد. میهمانان را به داخل خانه، به اتاقِ پذیرایی هدایت می‌کند و توضیح می‌دهد که خروس گاه و بی‌گاه اذان می‌گوید و هیکل بُز را فضله‌باران کرده است. دلیل این رفتار را در حرامزاده بودن خروس می‌داند. می‌گوید تخم‌مرغی را در جعبه ساعت دیواری پنهان کرده بوده که خروس از آن سر برآورده، نه از زیرِ مرغ. «تخم حروم وقتی هم ساکته انسون همه‌ش می‌ترسه که الآن صدا کنه.»

میهمانان به چشم می‌بینند که همه اهالی خانه می‌کوشند تا خروس را به دام اندازند، اما موفق نمی‌شوند. در این میان سرِ بُز آسیب می‌بیند و حاجی دستور می‌دهد تا گلِ گیوه بر آن بمالند. تعقیب و گریز اما طول نمی‌کشد و خبر می‌آورند که اهالی روستا خروس را گرفته‌اند. قرار است آن را کشته، برای شام میهمانان کباب کنند.

خروس اگرچه از نظر حاجی نحس است، بُز دفع قضا و بلا می‌کند. خروس اما با فضله‌هایش شخصیت بز را لکه‌دار کرده است. این مزاحمِ شوم باید نابود شود.

پنداری خروس باید طی آیینی ویژه کشته شود. نمایش مرگ خروس انگار باید در حضور همگان اجرا گردد. پس از آن‌که خروس گرفتار می‌آید، اهالی خانه به اتفاق دست و پایش را می‌بندند. به وقت کشتن یکی می‌گوید بهتر است او را نکشند زیرا اذان می‌گوید. حاجی در پاسخ می‌گوید؛ «لازم نکرده اذان! لازم هم باشد خودم میگم.» حاجی می‌خواهد برتری خود را بر خروس بنمایاند. قوقولی قوقو می‌کند تا نشان دهد که بهتر از خروس اذان می‌گوید. پا بر زمین می‌کوبد و از اهالی خانه می‌خواهد کار او را تقلید کنند. حاجی می‌خواهد خود جای خروس را بگیرد. می‌گوید؛ «یادتون نره خروس منم. فهمیدین همه؟...وقتی که مو اذون میگم شمام بگین. اما فقط وقتی بگین که مو بگم، فهمیدین همه؟ یالا...» با کشتن خروس خون او نه تنها بر سر بز، بر صورت حاضران نیز می‌پاشد. این خون انگار باید برکت به خانه بازگرداند و نحوست از بین ببرد.

یک چیز دیگر نیز از چشم میهمانان دور نمی‌ماند و آن کثافتی بود که همه‌جا دیده می‌شد و در ادامه همین کثافت؛ خروس بر سر بز می‌ریند و پسربچه حاجی که اسهال گرفته، در سرتاسر حیاط خانه. و همین بوی بد است که با بوی نفت در فضا می‌پیچد.

راوی و همراه او شاهدانی هستند که پنداری از مکان و زمانی دیگر به اینجا آمده‌اند تا به اتفاق مروری داشته باشند بر گذشته و حال. در حضور چند ساعته آن‌ها در این خانه، حوادثی پیش می‌آ‌ید که نمی‌تواند به همین زمان محدود بماند. آن‌ها می‌بینند، بی‌آن‌که دخالتی داشته باشند و دیده‌ها سراسر پرسش است، بی‌آن‌که پاسخی داشته باشند. می‌توان پرسش‌ها را بسط داد تا آن‌جا که هر خواننده‌ای در جست‌وجوی پاسخی باشد.

به وقت شام، ‌به همراه میگساری، حاجی از «گنج مهنا» سخن به میان می‌آورد، زیرا شک دارد که میهمانان او در پی یافتن آن، آواره این جزیره شده‌اند. حاجی انسانی مذهبی است، نماز می‌خواند، نذر می‌کند، خرافی است و در عین حال ویسکی و کنیاک می‌نوشد، به کار قاچاق هم مشغول است. می‌کوشد از زبان میهمانان ردی از گنجِ نهانِ «میرمهنا» در جزیره بیابد. حاجی آدمی فرصت‌طلب و خوش‌گذران است. پیوسته‌ایام زن و بچه و نوکر به خدمت او حاضرند. حاجی نماینده دولت است در این جزیره، نماینده‌ای که می‌تواند نماد حکومت نیز باشد.

به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید

در میان خدمتکاران حاجی، پسربچه خدمتکاری دیده می‌شود که بعدها معلوم می‌گردد سلمان نام دارد، «بچه سیه‌چرده»ای که چون سایه در خدمت ارباب است. حرف نمی‌زند، در سکوت اوامر ارباب را اجرا می‌کند.

در این میان، به وقت شام، صحبت‌هایی که پیش می‌آید، حرف به «بچه‌بازی» نیز کشیده می‌شود و حاجی با لذتی فراوان از «دار خرستو» می‌گوید که ابزاری است برای این کار.

به وقت خواب، میهمانان در پشه‌بند بالای بام می‌خوابند. راوی در پی تشنگی، سحرگاه بیدار می‌شود، ‌در تاریک‌روشنای صبح بر بام خانه روبرو که حاجی بر آن خوابیده، هیکلی می‌بیند که وارد پشه‌بند می‌شود. حرکات او را مشاهده می‌کند که برایش معما می‌شود. همان سایه را اندکی بعد بر بالای در می‌بیند؛ در کنار بز. هم‌زمان بوی گندی فضا را پُر می‌کند. ناگهان شعله آتش را می‌بیند که از «پشت خانه گُر برداشت و شعله از پس شعله سر برکشید، و در بُز گرفت و بُز تمام شد آتش.»

در میان آتش و دودی که همه‌جا را در بر گرفته، اهالی خانه حاجی را دست‌وپا بسته، زیرپیرهن در دهان تپانده، گُه‌آلود در پشه‌بند می‌یابند؛ «بسته بودندش. مچ‌های دستش از عقب به بند به هم بسته بودند و بند از روی شانه‌اش دوبار، خفت، بر گرد گردنش گره می‌خورد می‌رفت دور کله‌اش سه چهار بار می‌چرخید تا بالشی که روی دهانش بود، سفت، محکم به صورت و سر بسته باشد و از جای خود نلغزد و نرود...تمام سر تا پاش، با آن حالت به بند بسته و ناچار بی‌صدا، از همان اول پوشیده از گُه بود. هر کس که کرده بود با دقت تمام موها و دست و پا و پشت و سینه و صورت را، بی‌تربیت، با سنده جلد کرده بود که انگار حاجی حنا بسته بود...»

صبح ماشین از راه می‌رسد و راوی و همکارش جزیره را ترک می‌گویند. در راه بازگشت از دور صدای خروسی به گوش می‌رسد؛ «...خروس اذان صبح را سر داد. به یاد خروس افتادم. چیزی‌ست در هوا که هر خروس از آن خبر دارد. می‌داند که صبح نزدیک است یا وقت ظهر رسیده است می‌خواند. بی‌خواندن خروس صبح می‌آید، اما خروس این هنر را دارد که می‌داند صبح می‌آید. با وقت همراه است...»

بُز افتخار حاجی‌ست، زیورِ درِ خانه اوست. حاجی اجازه نمی‌دهد بُز کثیف شود. هر از گاه که خروس بر آن می‌ریند، حاجی دستور می‌دهد تا سریع تمیز شود. بز انگار خودِ حاجی است. او در تندیس بز خود را می‌یابد. پاک نگاه داشتن آن همانا پاکیزه بودن خودش است. هر کس به بز اهانت روا دارد، پنداری حاجی مورد اهانت قرار گرفته است. خروس حرامزاده لقب می‌گیرد چون بر هیکل بُز ریده است. حاجی مرگ خروس را طلب می‌کند، در خروس نحوست می‌بیند و آن را شوم خوانده، دشمن می‌دارد. بز برای حاجی مقدس است. هر اتفاقی برای بز بیفتد، به حتم نشان از اتفاقی در پیش رو دارد که باید برای حاجی پیش آید. شکسته شدن بز را به فال بد می‌گیرد و اعلام می‌دارد که حال «باید نشس و دید تا چه وقت اتفاق می‌افته.»

Iran Ebrahim Golestan

ابراهیم گلستان

به آتش کشیدن خانه، گُه‌مالی حاجی، دست و پا بستن او، همه در پی همین حادثه پیش می‌آیند. در همین رابطه است که حاجی خروس را عامل می‌داند، او بود که «نجسش کرد، آخر هم سرش را خورد.»

اگر بُز نماد حاجی باشد، خروس هم باید نماد سلمان باشد، همانی که بی‌سروصدا کار خویش کرد؛ آتش به پا نمود و غایب شد. و آدم‌هایی که در گند و کثافت می‌لولند، می‌توانند نمادی دیگر باشند از جامعه. می‌توان از اسطوره و تمثیل و نماد اندکی فراتر رفت، به جهانی وارد شد که ایران دهه چهل است. می‌توان از لایه‌های بیرونی داستان گذشت، پا به درون لایه‌های دیگر گذاشت. هنر گلستان نیز همین است، این‌که از حادثه‌ای به ظاهر ساده، خلاقانه داستانی می‌آفریند با موضوعی بسیار جدی و حیاتی.

خانه نماد جامعه ایران است. یک اقتدارگرایی قلابی بر آن حاکم است؛ حاجی ذالفقار که کدخدا است و حاجی است و ثروتمند. یعنی هم خدا را دارد و هم به عنوان حاجی، دین را. او در عصر مدرن مانده در تضاد بین بز و خروس که مقوله‌ای است در جهان پیشامدرن، به راه کسب ثروت، گنج مهنا می‌جوید. او باروری و برکت را در بز جست‌وجو می‌کند و تندیس بی‌سر و بی‌هویت بز را با پاهایی گچی و کله‌ای توخالی بر سر در خانه قرار می‌دهد. و جالب این‌که مردم از پارس خروس بیش از پارس سگ وحشت دارند.  حاجی خواستار تغییر است، تغییر او اما همانا کشتن خروس و آراستن بز است و شورش علیه خدمتکاران خانه که باید از او تقلید کنند.

بزِ خشک شده می‌تواند نشان از مردی سترون نیز داشته باشد در جامعه‌ای بیمار. شاید هم باید بز قربانی گردد تا بلایا دور و آرزوها برآورده گردند. بز افتخار این خانه است. حاجی و اهالی خانه به آن می‌بالند، آن را بزک کرده، همیشه آن را پاکیزه نگاه می‌دارند، حتی تمیزتر از حیاط خانه. از سوی دیگر بزِ گچی می‌تواند نماد جامعه‌ای باشد که در پسِ آن، سنت، مذهب، ریا، عادت‌ها و افکار کهنه، جادو و خرافه قرار دارد. مرگ خروس و ماندنِ بز، اگرچه شکسته‌شده، نشان از پایداری جامعه‌ای سنتی دارد، جامعه‌ای که فعلاً پابرجا خواهد ماند. همین تناقضات است که اغتشاش و بحرانی را در خانه حاجی موجب شده است؛ در حیاط خانه، بر بام، بر سفره شام، بر در خانه و در میان آدم‌ها. در همین بحران است که خروس باید بمیرد تا بز، موقت هم که شده، زنده بماند. زندگی آن دو در کنار هم ناممکن است. حاجی فکر می‌کند که همه‌چیز را در کنترل خویش دارد. او جزیره را آرام در دست دارد و جزیره خود بر دریایی آرام قرار گرفته. دریا که به تلاطم درآید، موج برمی‌خیزد و طوفان آغاز می‌شود. در ناآرامی‌ها مردم نیز بر حاجی می‌شورند، چنان‌که شوریدند.

خروس اما اهل مبارزه است، سحرخیز است، سرود بیداری سرمی‌دهد، تن به تسلیم نمی‌سپارد، در بازداشت او همه اهل خانه به سرکردگی حاجی بسیج می‌شوند. خروس با افتخار کشته می‌شود. اگرچه کشته و خورده شده، اما نامش بر زبان‌هاست، پنداری جاوید شده و حال می‌توان از این «شهید جاوید» داستان‌ها تعریف کرد. خروس نظم خانه‌ای بی‌نظم را برهم زده، آبرو و ارزشی برای بز باقی نگذاشته. خروس آرام ندارد و آرام نمی‌گیرد، انگار آرامش نمی‌شناسد. در جعبه ساعت متولد شده، پس فرزند زمان است. خروس انکار بز است، شاید هم می‌خواهد او را برانداخته جانشین او گردد. آیا می‌توان گفت که این پیش‌بینی گلستان سالی بعد در جنبش چریکی خود را نمایاند؟ و خروس چریکی شد هم‌چون سلمان که آتش به پا کرد؟

گلستان می‌داند که با رمانتیسیم انقلابی کار به جایی نخواهد رسید. شاید به همین دلیل باشد که عصیان را می‌بیند و از آن می‌گوید، بی‌آن‌که بخواهد به نتیجه آن نگاهی بیندازد. او می‌داند که پراگماتیسم انقلابی به احساس بیش از عقل بها می‌دهد. «عصیان رمانتیک» راه به جایی نخواهد برد. برای گلستان شکی در این نیست که در پی جنبش مشروطه کشور به گسستی تاریخی دچار گشته که روح مدرنیسم در تضادهای موجود در آن سرگردان است. او می‌کوشد ناکامی چنین هویتی را در ایران بازنماید. در همین جامعه است که در پی گسست‌ها ما نتوانسته‌ایم از سنت‌های حماسی و مذهبی فاصله بگیریم و از قهرمان‌گرایی و شهادت‌طلبی دور شویم، نتیجه آن‌که در دنیای مدرن می‌کوشیم آن را بازتولید کنیم و در عصیانی رمانتیک در تعارض با مفهوم مدرنِ سیاست، سیاست‌ورزی کنیم.

حاجی نقش دیکتاتور را بازی می‌کند، دیکته می‌کند، خودکامه‌ای‌ست که خودمحوری به نمایش می‌گذارد. حکم صادر می‌کند تا قدرت خویش نمایش دهد؛ «سگ‌پدرا، یادتون نره خروس منم...»

رمان خروس نشان از یک جامعه دارد که انگار ایران پیش از انقلاب است. در خروس به ظاهر از سیاست چیزی نمی‌بینیم. اما سراسر آن سیاست است، سیاست در آن موج می‌زند، بی‌آن‌که جمله‌ای از سیاست به میان آید. نتایج سیاست حکومتی اما در این رمان، در نمادها و رفتارهای شخصیت‌ها نشان داده می‌شود. خروس پیشگویی می‌کند سقوط قریب‌الوقوع یک اقتدار را و یا خیزشی علیه آن را آنن‌سان که سلمان آغاز کرد. خروس می‌تواند فراتر از ایرانِ پیش از انقلاب پیش رود، می‌تواند همین حالا نیز دیده شود. جسمیت یابد. خروس پیش‌بینی هر اقتداری‌ست در هر زمان و مکان.

سلمان نماد لگدکوب‌شدگان تاریخ است که در صبوری تمام رنج متحمل می‌شوند و آن‌جا که کاسه صبوری لبریز می‌شود، به شورش برمی‌خیزند، به آتش می‌کشند. سلمان حرف نزد، تحمل کرد و در نهایت شورید و به آتش کشید.

سلمان نماد مردمی‌ست که سال‌ها زیر پا ستم‌کوب شده‌اند، نماد همه آنانی که به حیثیت و وجودشان تجاوز شده، نماد ملتی در بند. سلمان همانی‌ست که سال‌هاست بر «دار خرستو» نشسته است و حاجی نمازخوانِ می‌خواره با افتخار از آداب جر دادن ماتحت کودکان سخن می‌گوید.

آثار گلستان در کلیت خویش بازتاب تنش‌های مدرنیته در ایران است که نشان از بحرانی ژرف در هویت دارد. او می‌کوشد از ظاهر امور، آن‌چه را که به‌ظاهرمدرنیته می‌نماید، فراتر رود و در ژرفا محتوای فریبنده و کاذب آن را نشان دهد که هیچ هم‌خوانی با مدرنیته ندارد. او می‌خواهد بر شکستِ قابل پیش‌بینی پروژه‌ای انگشت بگذارد که شاه می‌خواست از آن هویتی برای «تمدن بزرگ» خویش بسازد.

در داستان‌های گلستان وسوسه‌ای ژرف مشاهده می‌شود که بیشتر به تاریخ اجتماعی کشور نظر دارد. رخدادهای مهم ایران را به خوبی می‌توان در آن‌ها بازیافت: بیست‌وهشت مرداد، انقلاب سفید، تحولات منطقه جنوب و مهم‌تر از همه؛ فکر و نظریه‌های فکری بر موضوع‌ها.

گلستان در داستان‌هایش پیشگویی می‌کند، کاری که در کمتر نویسده ایرانی یافت می‌شود. تلخ و ژرف از ایستایی جامعه و بحران حاکم می‌گوید، چیزی که به چشم نمی‌آید.

در داستان فیلم «خشت و آینه» او نیز که در سال ۱۳۴۳ آماده شده، نوزادی در یک تاکسی یافت می‌شود و در پی آن حوادثی پیش می‌آید و بحرانی آغاز می‌شود که بی‌شک می‌توان آن را به بحران جامعه تعمیم داد. هر یک از اطرافیان پندی در نگهداری کودک پیشنهاد می‌دهند، بی‌آن‌که از حرف و سخن خویش آگاه باشند. آنان عرق استکان را با لااله الا‌الله بالا می‌اندازند و حرف‌های روشنفکری قرقره می‌کنند.

خشت و آینه روایت زندگی هاشم است که راننده تاکسی‌ست و تاجی‌، دوست دختر او در بیست‌وچهار ساعت که در سیاهی شب آغاز می‌شود و در سیاهی شب دیگر پایان می‌یابد. نام هاشم نسبت به مذهب می‌برد و تاجی نسبت به سلطنت. پنداری دین و دولت درهم تنیده شده‌اند و این همان چیزی‌ست که نقشی بزرگ در هستی آدم‌هایی که در جامعه‌ای به ظاهر مدرن زندگی می‌کنند، دارد. جالب این‌که در دکانی از بازار عکسی نیز از یک آخوند (خمینی؟) بر دیوار به چشم می‌خورد.

دست شکسته افسر کلانتری، حضور سربازان تفنگ بر دوش در راهروهای دادگستری، ازدحام کودکان وحشت‌زده در پرورشگاه و نوزادان سقط جنین شده که در شیشه‌های الکل گذاشته شده‌اند، همه نگاه به قدرتی دارند که غرق بحران است.

دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید

در داستان این فیلم که تداعی‌گر زمان پس از ۲۸ مرداد است، از یک‌سو صحبت از «به آتش کشیدن شهر» می‌شود و از سوی دیگر «جنبش مشروطه». از «شب پایدار» و «غروب ساکت» سخن به میان می‌آید که شاهد «هزار چشم خطر» است. از زمانه‌ای که معلوم نیست «صید کیست و صیاد کیست».

نوزاد را یک زن چادری مسافر در تاکسی می‌گذارد، زنی که دیگر از او نشانی نیست. زن چادری نشان از سنت دارد، نوزاد در تاکسی قرار است شهروندی باشد در جامعه‌ای مدرن که در تاکسی جا گذاشته شده است. عاقبت این نوزاد به کجا خواهد کشید؟ صحبت از این است که هاشم و تاجی او را پیش خود نگاه دارند. پنداری می‌خواهند مسیح و یا محمدی را به عنوان منجی در یتیمی بزرگ کنند. به هاشم اما در دادگستری توصیه می‌شود که این فرزند را به پرورشگاه بسپارد، زیرا بزرگ کردن او کاری‌ست دشوار. نتیجه این‌که هاشم بچه را به پرورشگاه می‌سپار، کاری که اعتراض تاجی را به همراه دارد. این رفتار باعث می‌شود تا راه خویش را از هاشم جدا کند.

پیدا شدن بچه امیدی را به زندگی این جفت با خود آورده بود، مرد اما بچه را به پرورشگاه می‌سپارد و به قول زن او را «گُم‌وگور» می‌کند. داستان در شب آغاز شده بود و در شب نیز پایان می‌یابد. به بیانی دیگر شب هم‌چنان بر زندگی مردم حاکم است. داستان تمام نمی‌شود و این زندگی پنداری پایانی ندارد.

خشت و آینه حکایت از مردم و جامعه‌ای دارد سرگشته و بیگانه باخود که سرسپرده سنت هستند و می‌کوشند گام به جهان مدرن بگذارند. حکایت مردمی‌ست وحشت‌زده که بحران جامعه را در هراس حاکم تجربه می‌کنند. گلستان نخواسته فیلمی چون دیگر فیلم‌ها بسازد. خود در مصاحبه با کریم امامی می‌گوید؛ «من در این فیلم خواسته‌ام مردم را با فکرهایی در مورد خودشان سرگرم کنم.»

در رمان «اسرار گنج دره جنی» نیز که نخست فیلم آن در ۱۳۵۰ساخته شد و سپس رمانی با این عنوان در سال ۱۳۵۳ منتشر شد، همین بحران است که دامن می‌گستراند. در این رمان مردی روستایی به ناگهان سنگی را کنار می‌زند، چاهی زیر آن می‌یابد، و گنجینه‌ای در زیرزمین کشف می‌کند که بی‌شک به کشف نفت و پی‌آمدهای آن می‌ماند. به اندک‌زمانی اهالی مرد را دوره می‌کنند، مجیزش می‌گویند و او غرق در خودشیفتگی‌هایش هم‌چنان میهمانی می‌دهد تا بیایند و بخورند و مجیزش گویند و بروند.

«اسرار گنج دره جنی» نشان از بحرانی دارد که حاکم بر فکر و رفتار رهبران جامعه است. نویسنده ناتوانی جامعه را در برون‌رفت از این بحران تصویر می‌کند. این رمان نگاه به تاریخ دارد. «دروازه‌های تمدن بزرگ» در برابر فقر و بی‌سوادی و ناآگاهی قرار می‌گیرند و رمان سراسر در تضادهاست که پیش می‌رود.

داستان چنین آغاز می‌شود: «یک دسته مهندس برای نقشه‌برداری از تنگنای دره گذشتند و رسیدند روی بیراهه. از وقتی راه افتادند و بارهاشان را باربرها از عقب می‌آوردند، مردی که جلو می‌رفت آغاز کرده بود به گفتن از این‌که تپه‌ها زیباست و زود (یا رود؟) افتاده بود در وضعیت عشق خود به میهنش که فراخ است و نیروی جادوکننده‌ای دارد...»

گروه مهندسان برای راه‌سازی به روستا آمده‌‌اند تا راه بسازند و تونل بزنند. یکی از مهندسان در نگاه به دوربین، پیرمردی را می‌بیند که گنجی یافته و یک‌شبه ثروتمند شده است. او ثروت خویش به کار می‌گیرد و در روستا کاخی می‌سازد که در هیچ چیزش نشانی از فکر نمی‌بینیم. کسی حتی خود مرد نیز نمی ‌داند چه می‌کند. او با خیل اجناسی که از شهر خریده و با خود به روستا آورده، هم‌چون مردی‌ست افسانه‌ای که پنداری «لباس فضانوردی» بر تن دارد.

زبان رمان گاه بسیار شاعرانه است. مشکلات و موضوع جامعه دهه چهل و پنجاه ایران را گاه به طنزی تلخ تصویر می‌کند. گلستان در این رمان از شخصیت‌هایی بی‌نام استفاده می‌کند: «مرد»، «مرد دهاتی»، «زرگر»، «مهندس»، و سرانجام این‌که؛ «بی‌آزادی آدم به آدمیت نمی‌رسد» و «آدم یعنی مسلط به خود بودن. وقتی صداقت نباشد، تسلط نیست. مسلط به خود بودن یعنی تضمین پایه آزادی»

در این موقعیت سرانجام انفجاری عظیم رخ می‌دهد که حاصل آن شاید همان رویداد سال ۵۷ باشد. زمانی که شاه در اوج قدرت است، گلستان در این رمان سقوط او را پیشگویی می‌کند.

سنت و مدرنیته

آنچه را که گلستان می‌دید در واقع ناکامی مدرنیته در ایران بود که چند سالی بعد به انقلاب اسلامی سال پنجاه و هفت انجامید. اگر جنبش چریکی اعتراض به ناهنجاری‌های حاکم بود، انقلاب نقطه اوج همین تضادها بود که روشنفکران و تحصیلکردگان در آن همراه و همگام روحانیت نقش بزرگی داشتند. آیا این ناکامی بنیان در نابسامانی‌های مدرنیته ایرانی نداشت؟

سنت در ایران متأسفانه در پیراستن مدرنیته بر آن توفیق یافت و به گرایشِ غالب درآمد و در بی‌هویتی جامعه به هویت ایرانی بدل شد و به جای هویت مدرن نشست. در دستیابی به آن تمامی جامعه دخالت داشت، چنان‌که در پیروزی انقلاب کل جامعه حضور داشت و سهیم بود. ما به اتفاق سنت‌های مرده را زنده کردیم تا در تجدد جعلی خویش سنتی جعلی را بنیان گذاریم. گلستان به درستی سقوط فکری و فرهنگی جامعه را می‌دید و به عاقبت آن هشدار می‌داد. او می‌دانست که عدم شناخت تاریخی و ناتوانی فکری جامعه ما را به یک بی‌هویتی دیگر راهبر خواهد شد. شاید به همین علت است که پس از انقلاب هیچ نامی و نشانی از گلستان و آثار او دیده نمی‌شود. باید سال‌ها بگذرد تا دگربار آثار او برای جامعه ملموس گردد و مشتاقانه، این بار با نگاهی دیگر، خوانده شوند.

برای گلستان آزادی و دمکراسی مفاهیمی کلی نیستند، این مقوله‌ها را اجزایی است که بدون توجه بدان به مفهومی کلی دست نخواهیم یافت. گلستان بر همین چیزهای کوچک انگشت می‌گذارد و به عمق آن‌ها وارد می‌شود تا از آن‌جا به کل بنگرد، چیزی که نه تنها در ادبیات، در سیاست‌ورزی ما نیز بیگانه است. مشکل شاه نیز همین بود. فکر می‌کرد با ابزار مدرن، با حذف آزادی و دمکراسی، می‌تواند کشور را مدرن گرداند. به نظر گلستان نه سنت را مستبدانه می‌توان سرکوب کرد و نه تجدد و مدرنیته را با حذفِ فکر مدرن. تحولات مدرن هم‌سان با تفکر مدرن نیست. سرکوب سیاسی اما تنها مؤلفه استبداد نیست، فرهنگ اجتماعی نیز آن را بازتولید می‌کند. سنت و مدرنیته در ایران به آمیزشی فرهنگی رسیده‌اند که حاصل نه این است و نه آن. در چنین فرهنگی‌ست که انسان فرهنگی تبدیل به انسان فرقه‌ای می‌شود که می‌کوشد با خشونت ایمان خویش را ثابت کند.

خروس آیینه تاریخ ماست، آن‌چه از سر گذراندیم و آن‌چه که گلستان پیش‌بینی کرده بود. و به راستی نیز هیچ رمانی در ایران به این شکل آینده کشوری را با پیشگویی به داستان نکشیده است.

 


Samuel Johnson's Dictionary

An Introduction to Dr. Johnson's "Dictionary of the English Language"

Dr. Samuel Johnson (1709-84) 1775 (oil on canvas)
Dr. Samuel Johnson.

Sir Joshua Reynolds/Getty Images

On April 15, 1755, Samuel Johnson published his two-volume Dictionary of the English Language. It wasn't the first English dictionary (more than 20 had appeared over the preceding two centuries), but in many ways, it was the most remarkable. As modern lexicographer Robert Burchfield has observed, "In the whole tradition of English language and literature the only dictionary compiled by a writer of the first rank is that of Dr. Johnson."

Unsuccessful as a schoolmaster in his hometown of Lichfield, Staffordshire (the few students he had were put off by his "oddities of manner and uncouth gesticulations"--most likely the effects of Tourette syndrome), Johnson moved to London in 1737 to make a living as an author and editor. After a decade spent writing for magazines and struggling with debt, he accepted an invitation from bookseller Robert Dodsley to compile a definitive dictionary of the English language. Dodsley solicited the patronage of the Earl of Chesterfield, offered to publicize the dictionary in his various periodicals, and agreed to pay Johnson the considerable sum of 1,500 guineas in installments.

What should every logophile know about Johnson's Dictionary? Here are a few starting points.

Johnson's Ambitions

In his "Plan of a Dictionary of the English Language," published in August 1747, Johnson announced his ambition to rationalize spellings, trace etymologies, offer guidance on pronunciation, and "preserve the purity, and ascertain the meaning of our English idiom." Preservation and standardization were primary goals: "[O]ne great end of this undertaking," Johnson wrote, "is to fix the English language."
As Henry Hitchings notes in his book Defining the World (2006), "With time, Johnson's conservatism—the desire to 'fix' the language—gave way to a radical awareness of language's mutability. But from the outset, the impulse to standardize and straighten English out was in competition with the belief that one should chronicle what's there, and not just what one would like to see."

Johnson's Labors

In other European countries around this time, dictionaries had been assembled by large committees. The 40 "immortals" who made up the Académie française took 55 years to produce their French Dictionnaire. The Florentine Accademia della Crusca labored 30 years on its Vocabolario. In contrast, working with just six assistants (and never more than four at a time), Johnson completed his dictionary in about eight years.

Unabridged and Abridged Editions

Weighing in at roughly 20 pounds, the first edition of Johnson's Dictionary ran to 2,300 pages and contained 42,773 entries. Extravagantly priced at 4 pounds, 10 shillings, it sold only a few thousand copies in its first decade. Far more successful was the 10-shilling abridged version published in 1756, which was superseded in the 1790s by a best-selling "miniature" version (the equivalent of a modern paperback). It's this miniature edition of Johnson's Dictionary that Becky Sharpe tossed out of a carriage window in Thackeray's Vanity Fair (1847).

The Quotations

Johnson's most significant innovation was to include quotations (well over 100,000 of them from more than 500 authors) to illustrate the words he defined as well as provide tidbits of wisdom along the way. Textual accuracy, it appears, was never a major concern: if a quotation lacked felicity or didn't quite serve Johnson's purpose, he'd alter it.

The Definitions

The most commonly cited definitions in Johnson's Dictionary tend to be quirky and polysyllabic: rust is defined as "the red desquamation of old iron"; cough is "a convulsion of the lungs, vellicated by some sharp serosity"; network is "any thing reticulated or decussated, at equal distances, with interstices between the intersections." In truth, many of Johnson's definitions are admirably straightforward and succinct. Rant, for instance, is defined as "high sounding language unsupported by dignity of thought," and hope is "an expectation indulged with pleasure."

Rude Words

Though Johnson omitted certain words for reasons of propriety, he did admit a number of "vulgar phrases," including bum, fart, piss, and turd. (When Johnson was complimented by two ladies for having left out "naughty" words, he is alleged to have replied, "What, my dears! Then you have been looking for them?") He also provided a delightful selection of verbal curios (such as belly-god, "one who makes a god of his belly," and amatorculist, "a little insignificant lover") as well as insults, including fopdoodle ("a fool; an insignificant wretch"), bedpresser ("a heavy lazy fellow"), and pricklouse ("a word of contempt for a tailor").

Barbarisms

Johnson didn't hesitate to pass judgment on words he considered socially unacceptable. On his list of barbarisms were such familiar words as budge, con, gambler, ignoramus, shabby, trait, and volunteer (used as a verb). And Johnson could be opinionated in other ways, as in his famous (though not original) definition of oats: "a grain, which in England is generally given to horses, but in Scotland supports the people."

Meanings

Not surprisingly, some of the words in Johnson's Dictionary have undergone a change in meaning since the 18th century. For example, in Johnson's time a cruise was a small cup, a high-flier was someone who "carries his opinions to extravagance," a recipe was a medical prescription, and a urinator was "a diver; one who searches under water."

Lessons Learned

In the preface to A Dictionary of the English Language, Johnson acknowledged that his optimistic plan to "fix" the language had been thwarted by the ever-changing nature of language itself:

Those who have been persuaded to think well of my design, require that it should fix our language, and put a stop to those alterations which time and chance have hitherto been suffered to make in it without opposition. With this consequence I will confess that I flattered myself for a while; but now begin to fear that I have indulged expectation which neither reason nor experience can justify. When we see men grow old and die at a certain time one after another, from century to century, we laugh at the elixir that promises to prolong life to a thousand years; and with equal justice may the lexicographer be derided, who being able to produce no example of a nation that has preserved their words and phrases from mutability, shall imagine that his dictionary can embalm his language, and secure it from corruption and decay, that it is in his power to change sublunary nature, or clear the world at once from folly, vanity, and affectation.

Ultimately Johnson concluded that his early aspirations reflected "the dreams of a poet doomed at last to wake a lexicographer." But of course Samuel Johnson was more than a dictionary maker; he was, as Burchfield noted, a writer and editor of the first rank. Among his other notable works are a travel book, A Journey to the Western Islands of Scotland; an eight-volume edition of The Plays of William Shakespeare; the fable Rasselas (written in a week to help pay his mother's medical expenses); The Lives of the English Poets; and hundreds of essays and poems.

Nonetheless, Johnson's Dictionary stands as an enduring achievement. "More than any other dictionary," Hitching says, "it abounds with stories, arcane information, home truths, snippets of trivia, and lost myths. It is, in short, a treasure house."

Fortunately, we can now visit this treasure house online. Graduate student Brandi Besalke has begun uploading a searchable version of the first edition of Johnson's Dictionary at johnsonsdictionaryonline.com. Also, the sixth edition (1785) is available in a variety of formats at the Internet Archive.

To learn more about Samuel Johnson and his Dictionary, pick up a copy of Defining the World: The Extraordinary Story of Dr. Johnson's Dictionary by Henry Hitchings (Picador, 2006). Other books of interest include Jonathon Green's Chasing the Sun: Dictionary Makers and the Dictionaries They Made (Henry Holt, 1996); The Making of Johnson's Dictionary, 1746-1773 by Allen Reddick (Cambridge University Press, 1990); and Samuel Johnson: A Life by David Nokes (Henry Holt, 2009).

A collection of thoughts and quotes by Samuel Johnson on poetry, mankind, humor, curiosity, writing, gender, literature, language, effort, evil and superiority.

57 Notable Quotations By Samuel Johnson

Famous As: Writer
Born On: September 18, 1709
Died On: December 13, 1784
Born In: Lichfield, England
Died At Age: 75
Samuel Johnson was an English poet, lexicographer, playwright, essayist, author, moralist and editor. He lived in the 18th century and is often regarded as one of the most influential writers in the history of England. Johnson attended Pembroke College at the University of Oxford but due to financial difficulties he had to drop out and he became a teacher, before becoming the editor of a magazine in London. One of his early works is ‘Life of Mr. Richard Savage’. Later, he went on to write poems which were very well received by people. Some of his well-known poems include, ‘The Vanity of Human Flesh’, ‘London’, ‘Prologue at the Opening of the Theatre in Drury Lane’ and other works like ‘Lives of the Poets’, ‘Preface to the Plays of William Shakespeare’, ‘The History of Rasselas’, ‘Prince of Abissinia’ and ‘Miscellaneous Observations on the Tragedy of Macbeth’ among many others. He was quite rightly regarded as among the finest men of letters in English history; however one of his most important contributions to the English language was ‘A Dictionary of the English Language’, which he compiled over a period of 9 years and is regarded as one of his distinguished works. We bring to you a treasure trove of quotes that have been excerpted from his novels, books, essays, poems and writings. Read on to explore a compilation of some of the best known quotes by Samuel Johnson. 

Curiosity is, in great and generous minds, the first passion and the last.

Samuel Johnson

I hate mankind, for I think myself one of the best of them, and I know how bad I am.

Samuel Johnson

Men know that women are an overmatch for them, and therefore they choose the weakest or the most ignorant. If they did not think so, they never could be afraid of women knowing as much as themselves.

Samuel Johnson

He who makes a beast of himself gets rid of the pain of being a man.

Samuel Johnson

A writer only begins a book. A reader finishes it.

Samuel Johnson

What is written without effort is in general read without pleasure.

Samuel Johnson

Sir, when a man is tired of London, he is tired of life; for there is in London all that life can afford.

Samuel Johnson

My congratulations to you, sir. Your manuscript is both good and original; but the part that is good is not original, and the part that is original is not good.

Samuel Johnson

Curiosity is one of the permanent and certain characteristics of a vigorous intellect.

Samuel Johnson

I never desire to converse with a man who has written more than he has read.

Samuel Johnson

Patriotism is the last refuge of a scoundrel.

Samuel Johnson

There can be no friendship without confidence, and no confidence without integrity.

Samuel Johnson

Whoever thinks of going to bed before twelve o'clock is a scoundrel.

Samuel Johnson

Few things are impossible to diligence and skill. Great works are performed not by strength, but by perseverance.

Samuel Johnson

The chains of habit are too weak to be felt until they are too strong to be broken.

Samuel Johnson

I would rather be attacked than unnoticed. For the worst thing you can do to an author is to be silent as to his works.

Samuel Johnson

Integrity without knowledge is weak and useless, and knowledge without integrity is dangerous and dreadful.

Samuel Johnson

It is better to suffer wrong than to do it, and happier to be sometimes cheated than not to trust.

Samuel Johnson

Almost all absurdity of conduct arises from the imitation of those whom we cannot resemble.

Samuel Johnson

Hell is paved with good intentions.

Samuel Johnson

You raise your voice when you should reinforce your argument.

Samuel Johnson

The greatest part of a writer's time is spent in reading, in order to write: a man will turn over half a library to make one book.

Samuel Johnson

Allow children to be happy in their own way, for what better way will they find?

Samuel Johnson

It is necessary to hope... for hope itself is happiness.

Samuel Johnson

What we hope ever to do with ease, we must first learn to do with diligence.

Samuel Johnson

Knowledge is of two kinds. We know a subject ourselves, or we know where we can find information on it.

Samuel Johnson

To keep your secret is wisdom, but to expect others to keep it is folly.

Samuel Johnson

Nothing [...] will ever be attempted, if all possible objections must be first overcome.

Samuel Johnson

Read over your compositions, and wherever you meet with a passage which you think is particularly fine, strike it out.

Samuel Johnson

This is one of the disadvantages of wine, it makes a man mistake words for thoughts.

Samuel Johnson

Distance has the same effect on the mind as on the eye.

Samuel Johnson

While grief is fresh, every attempt to divert only irritates. You must wait till it be digested, and then amusement will dissipate the remains of it.

Samuel Johnson

A man ought to read just as inclination leads him; for what he reads as a task will do him little good.

Samuel Johnson

Our brightest blazes of gladness are commonly kindled by unexpected sparks.

Samuel Johnson

Sir, I did not count your glasses of wine, why should you number up my cups of tea?

Samuel Johnson

Justice is my being allowed to do whatever I like. Injustice is whatever prevents my doing so.

Samuel Johnson

The two most engaging powers of an author are to make new things familiar and familiar things new.

Samuel Johnson

You can never be wise unless you love reading.

Samuel Johnson

The next best thing to knowing something is knowing where to find it.

Samuel Johnson

A man may be so much of everything that he is nothing of anything.

Samuel Johnson

He who waits to do a great deal of good at once will never do anything.

Samuel Johnson

A man who uses a great many words to express his meaning is like a bad marksman who, instead of aiming a single stone at an object, takes up a handful and throws at it in hopes he may hit.

Samuel Johnson

It is better to live rich than to die rich.

Samuel Johnson

If you are idle, be not solitary; if you are solitary be not idle.

Samuel Johnson

Men more frequently require to be reminded than informed.

Samuel Johnson

Love is the wisdom of the fool and the folly of the wise.

Samuel Johnson

Getting money is not all a man's business: to cultivate kindness is a valuable part of the business of life.

Samuel Johnson

If a man does not make new acquaintances as he advances through life, he will soon find himself alone. A man should keep his friendships in constant repair.

Samuel Johnson

We never do anything consciously for the last time without sadness of heart.

Samuel Johnson

Prejudice, not being founded on reason, cannot be removed by argument.

Samuel Johnson

That we must all die, we always knew; I wish I had remembered it sooner.

Samuel Johnson

The only end of writing is to enable readers better to enjoy life or better to endure it.

Samuel Johnson

As I know more of mankind I expect less of them, and am ready now to call a man a good man upon easier terms than I was formerly.

Samuel Johnson

Life is not long, and too much of it must not pass in idle deliberation how it shall be spent.

Samuel Johnson

Tea's proper use is to amuse the idle, and relax the studious, and dilute the full meals of those who cannot use exercise, and will not use abstinence." (Essay on Tea, 1757.)

Samuel Johnson

In order that all men may be taught to speak truth, it is necessary that all likewise should learn to hear it.

Samuel Johnson

Mankind have a great aversion to intellectual labor; but even supposing knowledge to be easily attainable, more people would be content to be ignorant than would take even a little trouble to acquire it.

Samuel Johnson
multi trivia two icon
Sponsored Ad
.