۱۳۹۹ خرداد ۹, جمعه

شهسواران و نوچه ها


 نایب اول پکود استارباکِ نانتوکتیِ کواکر تبار بود.  بلند بالا مردی مصمم و متعهد که با همه ولادت در ساحلی سرد با بدنی برنگ نان دوآتشه خو گرفته با زندگی در عرض جغرافیائی گرم بنظر می رسید.  گرمای رفتن به هند غربی خونش را چون آبجو شیشه ای تباه نمی کرد.  باید در دوران خشکسالی و قحطی فراگیر یا ایام روزه ای که ایالتش بدان مشهور است زاده شده باشد.  تنها سی تابستان خشک دیده بود و همانها تمام زائدات جسمانی اش سوزانده بود.  اما این به اصطلاح سُهام نه نشانه دغدغه ها و نگرانی ها جانکاه یا پژمردگی جسمانی بل چگالیدن مرد بود.  نه بیمار که برعکس بس تندرست می نمود.  پوست سفت و پاکیزه اش جزم و جفت و به شکلی با شکوه تنش را پوشانده بود و به نیرو و سلامت درون چنانش تدهین می کرد که گوئی مصری است احیا شده.  بنظر می رسید این استارباک همیشه چونان امروز آماده تاب آوردی بسی اعصار آینده باشد؛ زیرا چه در سرمای قطبی چه زیر خورشید سوزان، قدرت درونی او تضمین کارکردی صحیح چون ساعت دقیق عرشه کشتی در هر شرایط آب و هوائی بود.  با نگاهی به چشمانش بنظر میرسید هنوز تصاویر بیش از هزار مخاطره که در طول زندگی در آرامش با آن ها روبرو شده پیداست.  مردی مُوَقَّر و ثابت قدم که عمده زندگی اش بیشتر نمایش بی حرفِ کردار بود تا فصلی بیروح از  گفتار بی عمل.  ولی با همه هشیاری و شکیبائی سرسختانه برخی خصایص در او بود که گاه تأثیرگذار بود و در برخی موارد تقریبا بر تمامی دیگر خصائلش می چربید.  گرچه  بعنوان یک دریانورد بشکلی چشمگیر دین­دار و برخوردار از وَرَع عمیق طبیعی بود بی حساب تجرد طولانی دریا شدیدا به وهم بیمورد متمایلش ساخته بود؛ هرچند از آن صنف که بنظر می رسد در برخی خمیره ها بیشتر زاده فهم است تا جهل.  پیشگوئی های ظاهری و شهود باطنی از خصائلش بود.  گر هَر از گاهی این چیز ها نرم فولاد روحش خم می کرد، و تأثیر خاطرات خانوادگی دوردست و یاد فرزند و زن جوان دماغه کادی اش بیشتر از صلابت ذاتی اش می کاست و در معرض آن تأثیرات مکنون قرارش می داد که در برخی مردان راستکار مانع بالا گرفتن دلاوری متهورانه ای گردد که دیگران بکرات در فراز و فرود های خطیر وال گیری ابراز کنند.  استارباک می گفت، "زورق من نه جای آن است که بیمی از وال بدل ندارد."  گوئی منظورش نه تنها این بود که قابل اتکا ترین و مفید ترین دلیری آن است که از تخمین درست خطر روبرو بر خیزد، بلکه مردی بکلی عاری از ترس به مراتب خطرناک تر از رفیقی ترسوست.  
  استاب، نایب دوم کشتی می گفت، "بله، بله، این استارباک از محتاط ترین مردانی است که در کل وال گیری جهان توان یافت."  اما زودا که دریابیم "محتاط" نزد مردی چون استاب یا تقریبا هر وال گیر دیگر دقیقا به چه معناست.  
  استارباک صلیبی ماجراجو نبود؛ شهامت در او نه یک حس، بلکه ابزاری مفید بود که در تمامی موقعیت های عملا مهلک در دسترسش قرار داشت.   افزون بر این شاید فکر می کرد در این پیشه وال گیری دلاوری یکی از ملزومات اساسی و مهم کشتی چون نان و گوشت آن است که نباید نابخردانه تلف شود.  از همینرو نه علاقه ای داشت پی غروب برای شکار وال زورق به آب اندازد؛ و نه میلی به پافشاری در نبرد با والی که بیش از حد پایداری می کرد.  زیرا باور داشت، بهر آن در این دریای خطیرم تا برای گذران زندگی وال کُشَم، نه اینکه بهر عیش آنان کشته شوم؛ و نیک می دانست صدها مرد به همین نحو کشته شده اند.  چه مرگ دهشتناکی نصیب پدرش شد؟  اعضاء و جوارح برادردر کجای آن اعماق بی پایان جوید؟
  همین که با این دست خاطرات و با وجود نوعی خرافه گرائی موصوف، دلاوری اش توانست همچنان شکوفا ماند حاکی از عظمت شجاعت گذشته اش بود. 
  لیک طبیعتا منطقی نیست چنین امور نتواند در وجود مردی چنان مُنَّظم با چنین تجارب و خاطرات دهشتناک نهانی عاملی ایجاد کند که در شرایط مساعد حصر شکسته کل شجاعتش سوزد.  با همه دلاوری، شجاعتش عمدتا از آن نوع بود که در دلیر مردانی مشهود است که گرچه بطور کلی در نبرد با دریا، طوفان، وال یا هریک از دهشت های نامعقول عادی جهان استوار می مانند یارای مقاومت برابر امور ترسناک تر را ندارند، زیرا گاه باشد که برخی دهشت ها که بیشتر جنبه روحی دارند از جبین درهم کشیده خشمگین مردی تهدیدتان کند.    
  لیک گر شرح ذیل در نشان دادن تنزل کامل دلیری استارباک بی نوا باشد دِلیم بهرِ شرحش نیست؛ زیرا نمایش انحطاط کامل شهامت در روح بس اندوهبار و حتی تکان دهنده است.  مردان می توانند باندازه شرکت های سهامی و ملت ها فرومایه به نظر رسند؛ ممکن است مردانی رذل، احمق و قاتل باشند؛ مردان می توانند چهره هائی پست و نزار داشته باشند؛ لیک مرد آرمانی چنان شریف و درخشان و موجودی چنان خطیر و فروزان است که تمامی همکاران شتابان گرانبها ترین ردای خود روی هر نقص ناراحت کننده اش اندازند.  آن مردانگی بی آمیغ که هر یک از ما در خود حس می کنیم و در اعماق وجودمان جای گرفته و در حالی که کلیه صفات ممتاز برونی از دست شده نماید با حاد ترین اندوه بر عریان منظر از دست شدن دلیری مرد ز دو دیده خون فشاند.  حتی نَفْس پارسائی در برابر چنین آشفتگی شرم آور ممانعت ملامت اختران نحس نیارست.   اما این جلال خجسته که زان گویم نه شأن شاه و ردا که آن بُزُرگی وافِری است که هیچش خلعتِ تنصیب نَبْوَد.   رخشش این بزرگی را در دستی که تبر زند و میخ کوبد بینی، آن سرمدی بزرگی مردمی که  از جانب خدا بر دست ها رخشد؛ خود خدا! خدای قدرت وکمال مطلق! کانون و پیرامون همه خلق!  حضور مطلقش، مساوات الهی مردم!     
  پس اگر زین پس به حقیر ترین دریانوردان مرتد و مطرود صفاتی عالی، هر چند شوم داده جامه جذابیت های فاجعه آمیز پوشانم، گر حتی اسف بار ترین و شاید سرافکنده ترینشان گهگاه خود را به قلل تعالی رساند و گر دست آن کارگر را نوری عُلْوی دهم، گر بر غروب منحوس خورشیدش رَدای سَریر فِکَنَم، ای روح القُدُس دادگر مساوات که تَک جُبِّه شاهوار آدمیت بر تمامی همنوعانم فکندی از تیرهای مُهلِک ملامت خرده گیرانم رهان!  در این راه مؤیدم باش ای پروردگار مردمی! که مروارید روشن شعر و ادب از محکوم سیه چِرده، بونیان، دریغ نداشتی؛ تو که زرین برگ های بازوبند دوبار کوفته طلای ناب بر دست بریده سروانتس پیر بی برگ بستی، تو که اندرو جکسون را از خاک به افلاک رساندی؛ بر اسب جنگیش نشانده تندری فراتر از تخت و تاجش بخشیدی.  پروردگارا! تو که در همه سربازگیری های بزرگ خاکی هماره برترین پهلوانان خود را از میان عوام شاهوار گُلچینی در این راه دستگیرم شو!   

فصل 26 موبی دیک، وال زال هرمان ملویل.  بهر مقایسه با زحمات شادروان پرویز داریوش با امکانات پنجاه سال پیش!!    

۱۳۹۹ خرداد ۶, سه‌شنبه

آئینه عبرت

زاهد گفت اگر مرا آرزوی مرید بسیار... نبودی ... به تُرَّهات دزد فریفته نگشتمی . (کلیله و دمنه ). وصف الحال ابناء روزگار

به نام مردم و ایسلام و میلت گَریَه و بکام اربان و مزدوران

                                                                                            🔴 پدر صنعت خودروی ایران

 درصفحه ۱۴۸ کتاب تکنوکراسی و سیاستگذاری اقتصادی در ایران خاطره جالبی از صنعت گران دوران شاه است که بی شباهت به بخشش بزرگانی مانند بیل گیتس و رئیس 
شبکه توئیتر و فیس بوک نیست :

" یک شب آقای خیامی مهمانی مفصلی داده بود و عده زیادی را دعوت به شام کرده بود من هم که تقریباً در این گونه مهمانی ها نمی رفتم در این مهمانی شرکت کردم ، نیمه مهمانی بود که خانم خیامی نزد من آمد خود را معرفی کرد و گفت من یک خواهشی از شما دارم ، گفتم بفرمائید ، گفت من مدتهاست که از شوهرم آقای خیامی خواهش می کنم که یک دست مبل برای خانه خودمان بخرد ولی نمی خرد و به جای آن عاشق خریدن ماشین آلات برای کارخانه است من از شما خواهش می کنم به خیامی سفارش کنید یک دست مبل را بخرد و من اینقدر از مهمان هایم خجالت نکشم واقعا تعجب کردم خیامی با این همه درآمد و با این همه علاقه به همسرش خرید برای توسعه و بهبود کارخانه را به خرید یک دست مبل رجحان  می دهد ؟! ( البته در این کار دخالت نکردم )

چندی گذشت دکتر مجتهدی رئیس دبیرستان البرز به من تلفن کرد که ساختمانی برای آزمایشگاه ساخته است و میخواهد به تمام شاگردان ساخت و تعمیر اتومبیل و صنایع الکتریکی مانند یخچال برقی و تلویزیون و غیره را یاد بدهد مجتهدی از من می‌خواست که در این راه به او کمک کنم من هم موضوع را تلفنی به خیامی و حاجی برخوردار گفتم چند ماه گذشت ، مجتهدی گفت یک روز سر راهت به خانه سری به این دبیرستان بزن و آزمایشگاه ما را تماشا کن رفتم و دیدم که واقعاً تجهیزاتی که خیامی و حاجی برخوردار به مدرسه البرز داده بودند ده برابر آنچه من در ذهن خود داشتم بود ، معلم  هم برای تدریس به مدرسه البرز داده بودند و هر ساله تعداد زیادی دانش آموزان مستعد و بی بضاعت را بورسیه تحصیلی میدادند . 

کسی که حاضر نبود یک دست مبل برای خانه بخرد با چه هزینه گزافی آزمایشگاه آشنای اتومبیل برای دانش‌آموزان و دبیرستان البرز ساخته بود و برخوردار هم که دیگر نیازی به تعریف ندارد ..

واقعه دیگری که از نزدیک شاهد آن بودم این بود که روزی خیامی به وزارت اقتصاد آمد و به عالیخانی و من گفت که تصمیم دارد ۹۵ درصد دارایی خود را وقف تاسیس مدارس صنعتی در سرتاسر ایران و در هر شهری یک مدرسه صنعتی بسازد و تمام هزینه سرمایه ای و جاری این مدارس را خود تأمین کند من از او پرسیدم که عدد ۹۵% چه معنی دارد؟ گفت آن ۵ درصد ارثیه زن و فرزندان و وارث دیگر است آنجا من فهمیدم صنعتگران نه تنها به توسعه صنعت خود علاقمند هستند بلکه به هر چیزی که صنعت را توسعه دهد ، 
رفاه ایجاد کند هم علاقه‌مند هستند " 

 پدر صنعت خودروی ایران خیامی و پدر صنعت الکترونیک و لوازم خانگی ایران که بزرگترین مجتمع صنعتی خاورمیانه را داشتند ( در آن موقع صنایع پارس ایران صادر کننده قطعات و لامپ تلویزیون به سامسونگ کره جنوبی و آلمان بود) بعد از انقلاب توسط دادگاه‌های انقلاب به عنوان سرمایه‌دار مورد اذیت و آزار قرار گرفتند و اموالشان از جمله کارخانه‌ها و املاک شخصی #مصادره شد ، همه دارایی‌ها ، از جمله حساب‌های بانکی آنها مسدود و غارت شد و به نوعی از کشور اخراج شدند. خیامی تا زمان مرگ را در انگلستان سپری کرد ولی هیچگاه ایران را فراموش نکرد و صدها مدرسه مجهز حتی بعد از انقلاب در خراسان و مناطق محروم ساخت و برخوردار نیز از غصه و ظلمی که ناروا به او شده بود بعد ازسالها تلاش بی نتیجه و بی پاسخ به فراموشی مبتلا و بعد از مدتی از دنیا رفت ..           

مردم و مردم نمایان


  1. خاتمی، مردی که قدرت

    چهره اش را از مردم پنهان کرده

    مصطفی تاج زاده

                 



               


    یادداشت کوتاه مصطفی تاجزاده معاون سیاسی وزارت کشور در دوران ریاست جمهوری خاتمی در باره دوران ریاست جمهوری خاتمی:



    برای من سید محمد خاتمی نه مردی با عبای شکلاتی است، نه رهبر اصلاحات.  برای من آقای خاتمی مرد عدد و رقم است. مرد آمارها و پرونده‌ی اجرایی. کسی که تورم ۴۹ درصدی را تحویل گرفت و در پایان دورانش با عدد ۱۱ تحویل داد و نشان داد با برنامه‌ریزی می‌شود به تورم و بیکاری تک رقمی رسید. می شود با نفت ۵ دلاری بودجه بست و در آخر با ۵۰ میلیارد دلار صندوق ذخیره‌ی ارزی را تحویل داد. می‌شود با تدبیر ایران را از یکی از بزرگترین واردکننده‌های گندم در جهان به خودکفایی گندم رساند. می‌شود عسلویه و پارس‌جنوبی را به بهره‌برداری رساند. این‌ها را آن زمان که نه، امروز می‌فهمم .

    دست‌کم احتیاجی به هیچ آگاهی ویژه‌ای نیست. کافی است کتاب آبراهامیان را تهیه کنید. حتی اگر کسی حوصله‌ی خواندنش را ندارد می‌تواند تشریف ببرد به انتهای کتاب. جداول تفکیکی شاخص‌های اقتصادی - توسعه‌ دولت‌های ایران از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۸۸ موجود است. امارها و اعداد با شما صحبت می‌کنند.



    بخشی از جرم های نابخشودنی سید محمد خاتمی در ۸ سال ریاست جمهوری:

    ۱- نداشتن اختلاس

    ۲ - حفظ ارزش پول ملی

    ۳ - اداره کشور با نفت ده دلاری و ذخیره ارزی ۱۰۰ میلیارد دلاری

    ۴ - رعایت ادب در حرف زدن و حفظ کرامت انسان

    ۵- عزت و اعتبار در سیاست خارجی با سخت ترین موانع داخلی

    ۶- بهترین شرایط اقتصادی بعد از انقلاب

    ۷- دفاع از حقوق مدنی در بدترین شرایط فشارهای داخلی انحصار طلبان.

    ۸- افشای قتل‌های زنجیره‌ای.

    .....

    باور کنید ممنوع شدن تصویر براش خیلی کمه.

    وقتی سيّد محمد خاتمی برای آخرين بار در غربت خود به مجلس رفت تا از مردم خداحافظی كند، در پايان اين دو بيت را خواند:

    هر که ما را یاد کرد ایزد مر او را یار باد

    هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد

    هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی

    هر گلی کز باغ وصلش بشکفد بی خار باد

    می‌توان به خاتمی انتقاد كرد، ولی نمی‌توان او را دوست نداشت.



    روز دوم خرداد ۱۳۷۶ مردی بر مسند ریاست جمهوری ایران نشست که هیچ گاه قدرت را برای خود نخواست، هیچ گاه سیاستش از ادب و معرفتش پیشی نگرفت.

     هیچ گاه عزت و احترام را خریداری نکرد. هیچ گاه شعار آزادی را زیر پا نگذاشت.

    هیچ گاه  شعر مرده باد علیه مخالفان و منتقدانش سر نداد.  و همواره می‌گفت: "زنده باد مخالف من".

    او همه چیز را برای مردم می‌خواست.

     او مبتکر گفتگوی تمدن‌ها بود

    او سید محمد خاتمی بود،

    فردی که با شعار آزادی پا به عرصه انتخابات گذاشت و حالا بعد از گذشت ۲۰ سال  ازآن روز  دوست و دشمن برای ستایش از وی لب می‌گشاید.

    و حالا او را ممنوع التصویر می‌کنند. هیهات که  نمی‌دانند خاتمی ممنوع‌الخروج قلب‌هاست.

    مردی که اسطوره اخلاق و ادب در سیاست است.

    در ستایش این مرد همین بس که  *نلسون ماندلا* یکی از بزرگترین آزادی‌خواهان دنیا در موردش  چنین می‌گوید:

    "خاتمی رییس‌جمهور من است"

     شاید سال‌ها بگذرد تا شخصی چون او بر کرسی ریاست این کشور نشیند.
    به تلگرام پیک نت بپیوندید
    https://telegram.me/pyknet @pyknet

     پیک نت 26 مه 2020

۱۳۹۹ خرداد ۳, شنبه

نو دیده قبا دیده...

خواست تا عیبم کند پرورده ٔ بیگانگان
لاغری بر من گرفت آن کز گدائی فربه است.
سعدی.                                                                                                                                                 /////////                                                                                                                                                        لواسی . [ ل َ ] (اِخ ) شهر ویرانی به فیوم و آن شهری باشد بلاشک که بدانجا مسجدی از موسی بن عمران (ع ) است و هم آلتی که بدان چشمه فیوم را یوسف صدیق اندازه کرد. از معجم البلدان 

۱۳۹۹ خرداد ۱, پنجشنبه

شرح سفر آوده وال شکار نروژی بقلم آلفرد کبیر


From Twelve Centuries of English Poetry and Prose selected and edited by Alphonso Gerald Newcomer and Alice E. Andrews; Scott, Foreman and Company, Chicago; 1910; pp. 27-8.



[27]

YEAR ~ 890 A. D.

Ohthere’s Narrative by Alfred the Great (849-901)*

Ohthere told his lord King Alfred, that he dwelt northmost of all the Northmen. He said that he dwelt in the land to the northward, along the West-Sea; he said, however, that that land is very long north from thence, but it is all waste except in a few places where the Finns here and there dwell, for hunting in the winter, and in the summer for fishing in that sea. He said that he was desirous to try, once on a time, how far that country extended due north, or whether any one lived to the north of the waste. He then went due north along the country, leaving all the way the waste land on the right, and the wide sea on the left, for three days: he was as far north as the whale-hunters go at the farthest. Then he proceeded in his course due north as far as he could sail in another three days; then the land there inclined due east, or the sea into the land, he knew not which, but he knew that he there waited for a west wind, or a little north, and sailed thence eastward along that land as far as he could sail in four days; then he had to wait for a due north wind, because the land there inclined due south, or the sea in on that land, he knew not which; he then sailed along the coast due south, as far as he could sail in five days. There lay a great river1 up in that land; they then turned up in that river, because they durst not sail on by that river, on account of hostility, because all that country was inhabited on the other side of that river; he had not before met with any land that was inhabited since he came from his own home; but all the way he had waste land on his right, except for fishermen, fowlers, and hunters, all of whom were Finns, and he had constantly a wide sea to the left. The Beormas2 had well cultivated their country, but they did not dare to enter it; and the Terfinna land3 was all waste, except where hunters, fishers, or fowlers had taken up their quarters.
The Beormas told him many particulars both of their own land, and of the other lands lying about them; but he knew not what was true, because he did not see it himself; it seemed 28to him that the Finns and the Beormas spoke nearly one language. He went thither chiefly, in addition to seeing the country, on account of the walruses, because they have very noble bones in their teeth; some of those teeth they brought to the king; and their hides are good for ship-ropes. This whale is much less than other whales, it being not longer than seven ells; but in his own country is the best whale-hunting, — there they are eight and forty ells long, and the biggest of them fifty ells long; of these he said that he and five others had killed sixty in two days. He was a very wealthy man in those possessions in which their wealth consists, that is in wild deer. He had at the time he came to the king, six hundred unsold tame deer. These deer they call rein-deer, of which there were six decoy rein-deer, which are very valuable among the Finns, because they catch the wild rein-deer with them.
He was one of the foremost men in that country, yet he had not more than twenty horned cattle, and twenty sheep, and twenty swine, and the little that he ploughed he ploughed with horses.4 But their wealth consists for the most part in the rent paid them by the Finns. That rent is in skins of animals, and birds’ feathers, and whalebone, and in ship-ropes made of whales’ hides, and of seals’. Everyone pays according to his birth; the best-born, it is said, pay the skins of fifteen martens, and five rein-deer’s, and one bear’s skin, ten ambers5 of feathers, a bear’s or otter’s skin kirtle, and two ship-ropes, each sixty ells long, made either of whale-hide or of seal’s.
He said that the Northmen’s land was very long and narrow; all that his man could either pasture or plough lies by the sea, though that is in some parts very rocky; and to the east are wild mountains, parallel to the cultivated land. The Finns inhabit these mountains, and the cultivated land is broadest to the eastward, and continually narrower the more north. To the east it may be sixty miles broad, or a little broader, and towards the middle thirty, or broader; and northward, he said, where it is narrowest, that it might be three miles broad to the mountain, and the mountain then is in some parts so broad that a man may pass over in two weeks, and in some parts so broad that a man may pass over in six days. Then along this land southwards, on the other side of the mountain, is Sweden; to that land northwards, and along that land northwards, Cwenland.6 The Cwenas sometimes make depredations on the Northmen over the mountain, and sometimes the Northmen on them; there are very large fresh meres amongst the mountains, and the Cwenas carry their ships over land into the meres, and thence make depredations on the Northmen; they have very little ships, and very light.
Ohthere said that the shire in which he dwelt is called Halgoland. He said that no one dwelt to the north of him; there is likewise a port to the south of that land, which is called Sciringes-heal;7 thither, he said, no one could sail in a month, if he landed at night, and every day had a fair wind; and all the while he would sail along the land, and on the starboard will first be Iraland,8 and then the islands which are between Iraland and this land.9 Then it is this land until he come to Sciringes-heal, and all the way on the larboard, Norway. To the south of Sciringes-heal, a very great sea runs up into the land, which is broader than any one can see over; and Jutland is opposite on the other side, and then Zealand. This sea runs many miles up in that land. And from Sciringes-heal, he said that he sailed in five days to that port which is called Æt-Hæthum,10 which is between the Wends, and Saxons, and Angles, and belongs to Denmark.
When he sailed thitherward from Sciringes-heal, Denmark was on his left, and on the right a wide sea for three days, and two days before he came to Hæthum he had on the right Jutland, Zealand, and many islands. In these lands the Angles dwelt before they came hither to this land. And then for two days he had on his left the islands which belong to Denmark.



NOTES


*  From the addition made by King Alfred to his translation of Orosius’ History of the World; modern English translation by Benjamin Thorpe. Ohthere was a Norwegian sailor, who, straying to Alfred’s court, was eagerly questioned. See Eng. Lit., p. 26.
1  The Dwina.
2  A people east of the Dwina.
3  The region between the Gulf of Bothnia and the North Cape.
4  forty bushels
5  The Anglo-Saxons plowed with oxen.
6  Between the Gulf of Bothnia and the White Sea.
7  In the Gulf of Christiania.
8  Ireland (meaning Scotland; or possibly an error for Iceland).
9  England
10  Sleswig




خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار


حضرت علی (ع) در دعایی در احوال آدمی و اینکه روح می‌تواند چه استعلاهایی پیدا کند گویند: اللهم اجعل نفسی اول کریمه تنتزعها من کرائمی(خطبه۲۱۵): خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم نخستین کریمه ای باشد، که ‌گیری؛ مبادا پیش از جان گیری، انصافم ، شرفم، عدالتم، راستگویی و ادب و دیگر مکرمت های اخلاقی ام گرفته شده باشد و تفاله‌ای شده باشم و آنگاه روم.
این یکی از تکان دهنده‌ترین جملات در فرهنگ بشر است. گوید گرچه  کریمه‌های وجودم کم نیست اما جانم اولین کریمه‌ای باشد که ‌گیری. این جمله، شبیه گفته حضرت عیسی است که نیارزد روان داده جهان ستانی.
مصطفی ملکیان، تحلیل فلسفی،ص۱۴۶

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

بالکینگتون، نبم خدا


فصل بیست و سوم

ساحل بادگیر

  چند فصل پیش از بالکینگتون نامی گفتم، بالا بلند ناوی تازه از دریا رسیده در مهمانخانه نیویدفورد.
  وقتی در آن شب سرد زمستانی پکود سینه کین خواه به امواج سرد بد کِردار زد چه کسی جز بالکینگتون سرِ سُکّان توانست بود!  با شگفتی آمیخته با بیم و دلسوزی نگاه در مردی فکندم که در میانه زمستان هنوز از سفر خطیر چهار ساله برنگشته یارایش بود بی آرام رهسپار طوفانی سفری دیگر شود.  گوئی زمین پایش می تَفت.  شگرف ترین چیزها همانهاست که به شرح ناید؛ ژرف خاطرات گور نوشته ای ندارند.  این فصل شش اینچی گور بی سنگ بالکینگتون است.  همین بس که گویم تأثیر سفر بر او چون کشتی دستخوش طوفانی است که تیره بختانه در امتداد ساحلی بادگیر رود و طوفان سوی ساحلش پرتابد.   بندر بخشنودی یاری کند؛ بندر رحیم است؛ در بندر ایمنی است، راحت، آتش بخاری، شام، پتو های گرم، دوستان و همه چیزهای مُرافِق میرائی­مان.  اما در آن طوفان، بندر، خشکی، مهلک ترین خطر است؛ کشتی باید از همه خوشامد­ها پرهیزد؛ کمترین تماس با ساحل، حتی در حد خراش مازه سراسر وجودش مرتعش کند.  با همه توان و بهنیروی بیشترین بادبان­ها از ساحل دوری جوید و با همان بادها جنگد که میل خانه کشیدنش دارند؛ دگربار تمامی بی زمینی دریای شلاق خورده جوید؛ بهر یافتن ملجأ نومیدانه به دلِ خطر زند؛ تنها دوست و کینه توز ترین دشمنش.
  نَک بالکینگتون دانستید؟  هیچ بارقه های حقیقتِ تحمل ناپذیر برای فانیان دیدید؛ این که کُلِّ ژرف اندیشی های دیندارانه نیست مگر تلاش دلیرانه روح در حفظ استقلالِ دریای آزاد رویاروی سهمگین بادهای ارضی و سماوی در دسیسه پَرتابش به ساحل غدار تقلیدِ برده وار؟  اما از آنجا که والاترین حقیقت تنها در بی زمینی زیَد و بیکران است و نامتناهی چون خدای-از اینرو، مرگ در آن بیکرانِ عظیم بِه ز پرتاب خفت بار به ساحل عافیت!  کدام کس آرزوی خزش کِرم سان زیِ زمین کند!  ای دهشت های آن ژرفای بی انتها!  آیا همه این تقلای پُر رَنج بی حاصل است؟  پُر دل، پُر دل باش ای بالکینگتون!  راست قامت طاقت آر ای نیم­­خدا!  از ترکه چنین فنا در اقیانوس است-ایزد انگاریت یکسر به استعلا.