۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

Andre feat. Nini Shermadini - Ov Sirun Sirun // Armenian Folk // HF Excl...

درسته که کی به کیه اما خیلی هم هرج و مرج نیست، در این مورد دست کم

چگونه عمو و دائی، عمه و خاله،  در زبان انگیسی از یکدیگر متمایز می شود
بنگرید:

http://en.wiktionary.org/wiki/paternal_uncle


http://en.wiktionary.org/wiki/paternal_aunt


https://www.google.ca/search?q=define+paternal&rlz=1C1CHNQ_enUS574IR574&oq=define+paternal&aqs=chrome..69i57j69i60j69i61.10653j0j7&sourceid=chrome&es_sm=93&ie=UTF-8

۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

اندیشه هائی که جهان نو ساخت، من و ساقی بهم سازیم و

           
           


     اندیشه هائی که جهان نو ساخت

























فهرست مندرجات
 سیاهه تصاویر........................................................
دیباچه.................................................................
1-      تاریخچه تنویر/روشنگری[1].........................................
2-      انقلاب علمی...................................................
3-      انسان و تکامل/فرگرد............................................
4-      فرهنگ و تعلیم و تربیت/آموزش و پرورش..........................
5-      انقلاب اقتصادی و صنعتی.........................................
6-      عصر انقلاب: سیاست روشنگری[2]................................
7-      فلسفه، اخلاق و دین..................................................
8-      چهره های کلیدی: متفکران، نویسندگان و انقلابیون................
9-      متون کلیدی: قطعات گزیده و مطالبی برای مطالعه بیشتر........
برای مطالعه بیشتر..........................
نمایه....................















                                              فهرست تصاویر

اسحاق نیوتن، چهره، کار گادفری نلر، 1689.  کوربیس بتمان.
رنه دکارت، چاپ سنگی، قرن نوزدهم.  مجموعه گرانر، نیویورک.
جان لاک، چهره، رنگ روغن روی بوم کار هرمان فِرِلِست، 1689؛ در نشنال پُرتِریت گالری، لندن.  تصاویر آرشیو علوم/ میراث آکسفورد.
صفحه عنوان اصول ریاضی فلسفه طبیعی[3]، 1686.  با اجازه کتابخانه جوزف رگنشتاین، دانشگاه شیکاگو.
ولتر، برنز، کار ژان آنتوان اودون[4] در موزه هرمیتاژ سن پیترزبورگ.  اسکالا آرت ریسورس، نیویورک.
روسو، نقاشی پاستل کار موریس کونتا د لا تور،[5]1753؛ در موزه هنر و تاریخ، ژنو.  با اجازه موزه هنر و تاریخ، ژنو؛ عکس از ژان آرلو.
دنی دیدرو،[6] نقاشی رنگ روغن کار لوئی میشل فن لو، 1767؛ در لوور، پاریس.  ژیرادون/آرت ریسورس[7]، نیویورک.
جان ویلکس، حکاکی بیانیه بزرگداشت مبارزه اش علیه مجوز های عام و دفاع وی از آزادی مطبوعات، 1768.  با اجازه هیئت امنای بریتیش میوزیوم، عکس از شرکت جی. آر. فری من، با مسئولیت محدود. 
اعلام استقلال امریکا در کنگره، در تالار استقلال، فیلادلفیا، چهارم جولای 1776، رنگ روغن روی بوم، کار جان ترومبول، 1819؛ در مجموعه نقاشی كاپیتول ایالات متحده، واشنگتن دی سی.  مجموعه گرانژر، نیویورک. 
تامس پین، جزئیات چهره،  کار جان وسلی جارویس، در خانه یادبود تامس پین، نیوراشل، نیویورک.  با اجازه انجمن تاریخ ملی تامس پین.
ادموند برک، جزئیات نقاشی رنگ و روغن، کار استودیوی سِر جوشوا رینولدز، 1771.  نشنال پرتریت گالری، لندن. با اجازه نشنال پرتریت گالری، لندن.
مری وُلستونکرافت، جزئیات نقاشی روی بوم کار جان اوپی، حدود 1797، در نشنال پرتریت گالری، لندن. با اجازه نشنال پرتریت گالری، لندن.
آدام اسمیت، مدالیون خمیری، 1787؛ در گالری ملی پرتره های اسکاتلند، ادینبرو/ادینبره.  با اجازه  گالری ملی پرتره های اسکاتلند، ادینبرو.
ایمانوئل کانت، حکاکی، مجموعه گرانژر، نیویورک.
































                       دیباچه
روشنگری
ای. سی. گریلینگ[8]
ارزش های روشنگری
وقتی به "روشنگری" می اندیشی درجا پدیده ای تاریخی در نظر می آید که مهم ترین مرکز ثقل آن فرانسه قرن هجدهم بود ولی طبق محدوده های جغرافیائی و زمانی دو شاخه شد، بویژه در جهت غرب، در جهت انگلستان، اسکاتلند و امریکای شمالی (که در محل اخیر بیشترین تحقق دوره خود را یافت، و رو به عقب، در جهت انقلابهای علمی، سیاسی و فلسفی قرن هفدهم.
اشاره به "ارزش های روشنگری" موضوعی است از این هم وسیع تر، زیرا این عبارت نه تنها به معنای افکار و آرمانهای پدیده تاریخی "روشنگری" است بلکه به افکار و آرمانهائی اشاره دارد که امروزه منبعث از آنها می دانیم و هنوز در تعریف نگرش عقلانی، عرفی/دنیوی، لیبرال، مردم گرا و علمی فکر بسیار زنده اند. 
از آنجا که قطعا اوضاع و احوال امروزی با قرن هجدهم متفاوت است (و یکی از مهم ترین محرک های این تفاوت خود روشنگری بوده است)، "ارزش های روشنگری" به معنای امروزی را باید اخلاف تحول یافته ارزش هائی شمرد که روشنگری تاریخی تبیین کرده بود.
البته بیشتر این تحولات حالت همپوشانی داشته اما شرایط متغییر دورانی سیصد ساله تأثیر خود را می گذارند.  یک مثال بارز این است که روحانیت ستیزی[9] فرانسه قرن نوزدهم نوعی سکولاریسم/علمانیت/دنیویت[10]بود، اما دنیویت در معنای خنثی خود که تفکیک دین از سیاست باشد، آن لحن غالب روحانی ستیزی را ندارد. در روشنگری تاریخی یک هدف عمده از آزادی ذهن بشر رهانیدنش از ظلم دین بود که شکل روحانیت ستیزی بخود گرفت.
امروزه ماهیت این تلاش تا حدودی تغییر کرده است.  استدلال/برهان های فضائل ذاتی یا غیر ذاتی دعاوی دینی درباره منشأ عالم، و اینکه دارای نوعی کیان/وجود های فرا طبیعی هست یا خیر، از مسئله جایگاه دین و نهادهای دینی در حوزه عمومی قابل تفکیک است و این هر دو نیز از مسئله مبانی اخلاق تمییز پذیر.  
این سه شکل بحث بهم مرتبطند اما می توانند به شکلی جدا از یکدیگر پیش برده شوند و اغلب هم چنین می شود؛ و تقریبا در همه جای جهان غرب هیچ چیز مانند آن آخوند[11]بازی/کشیش بازی[12]مزاحم و ستمگری که فرانسویان پیش از 1789 از آن در رنج بودند وجود ندارد. 
مثال دیگر خدا گرائی/خدا باوری[13] است.  از نظر کارکردی خدا باوری کمتر از رشته موئی با الحاد/خدا انکاری[14]فاصله دارد و خدا باوران قرن هجدهم به هیچ وجه مذهبی نبودند.  اما به دو دلیل مهم به استفاده از این نام ادامه دادند.  یکی اینکه تا اکتشافات زمین شناسی و زیست شناسی قرن نوزدهم نوعی پذیرش تردید آمیز/متشکک رایج بود که باید به لحاظ تاریخی نوعی عامل مسئول راه اندازی ساعت عالم موجود بوده باشد.  دلیل دوم اینکه در آن روزگار کلیسا هر کس را که اعتبار و اقتدارش نمی پذیرفت چنان شیطانی جلوه می داد که لفظ ملحد همان نوع بار منفی عمیق را داشت که "قاتل" و "غاصب/متجاوز به عنف."  بنابراین اعتقاد بر این بود که هیچ کس نمی تواند بدون مذهب اخلاقی باشد و از اینرو اگر ملحد واقعا عین قاتل و غاصب/متجاوز به عنف نباشد چیزی از آنها کم ندارد و اگر بیم نوعی مجازات نباشد چه چیز مانع از آن می شود که  قاتل یا غاصب شود؟
امروزه بندرت می توان خدا باوری یافت، منظور کسی است که معتقد باشد خدائی که آغاز گر جهان بوده وجود داشته ولی بعدا از تصویر خارج شده است.  در عوض امروزه مردم می توانند به بانگ بلند گویند که هیچ نوع باور یا تعهدات دینی ندارند بدون اینکه اجتماع مانع اشتغالشان شود، یا حتی کوچکترین احتمال بازداشت شان برود (یا آنطور که در گذشته بکرات اتفاق می افتاد) بخاطر این امر اعدام شوند. 
اما این دو مثال از تغییراتی که بیشتر ارزش های نیاکان تاریخی روشنگری را می ساخت، تا همزاد مشابه اش، آن "ارزش های روشنگری" که امروزه فهمیده می شود، نباید بدین معنا گرفته شود که در جریان نزول تاریخی تغییرات شگرفی رخ داده است.  این امر با مقایسه مستقیم شرح مختصری که می توان از ارزش های روشنگری تاریخی و "ارزش های روشنگری" امروزی بدست داد روشن می شود.
عقل/خرد، سعه صدر، استقلال، مفاهیم حقوق بشر، استفاده از روش/متد علمی در تفکرات اجتماعی و سیاسی، و رد خرافات و آخوند بازی بعنوان موانع پیشرفت بشر از جمله ویژگی های متمایز روشنگری تاریخی است.  می توان روشنگری تاریخی را دورانی در نظر گرفت که در آن استبدادِ مطلق های مرسوم، و در رأس آنها سلطنت مطلقه و حقیقت مطلقی که مدعای کلیسا بود به چالش کشیده شد.  متفکران روشنگری بجای این منابع قدرت مردود، لوا/درفش/علَم منطق و آزادی پرسش و پژوهش را بلند کردند.  از جمله پیش فرض های محوری این نگرش این عقیده بود که عوالم طبیعی و اجتماعی دارای نظام منطقی اند و اینکه پژوهش بشر می تواند ماهیت آنها را از طریق مشاهدات تجربی و تفکر منطقی که مشترکاً مبانی حقیقت را تشکیل می دهند درک کند. بواسطه این وسائل و آموزش پرورش می توان جهان را جائی بهتر ساخت: و فیلسوفان روشنگری بر این پایه تاریخ را ثبت پیشرفت نوع بشر می دیدند.
با وجود اشکال زیاد پاد-روشنگری که بلافاصله شکل گرفت و از آن زمان تا کنون به رشد خود ادامه داده، آرمان های این حالت فکری جدید بصورت ویژگی های معرف جوامع غربی مدرن بجا مانده و در واقع بالیده است.  مردم سالاری، التزام/پایبندی به رژیم های حقوق بشر و آزادی های مدنی، سکولاریسم/دنیویت و تحمل تنوع مذاهب ملازم آن، استقلال اخلاقی فرد، و نگرش علمی، روایت های امروزی ارزش های روشنگری تاریخی اند.  برخی شارحان ارزش های روشنگری، معمولا منتقدان آن، به خطا تصور می کنند روشنگری تاریخی در آمال خود کمال گرا[15] بوده، یعنی بر این گمان بوده که هدایتگر بشر بسوی یک وضعیت آرمانی در آینده است.  در حالی که روشنگرائی در واقع  بهبود گراست،[16] یعنی معتقد است امور اصلاح پذیر اند و همین در مورد تفکرات روشنگرانه امروزی صادق است.
استقلال و مسئولیت
مدافع/شارحان امروزی آرمان های روشنگری الهام بیواسطه خویش را از اندیشه در اموری می گیرند که چهره های برجسته روشنگری تاریخی مشکلات عصر خویش دیده، و راه حل هائی که در حوزه اندیشه برای آنها یافته بودند.  برای نمایش این اندیشه هیچ محملی بهتر از خواب داستان الماس های جلف،[17]نخستین داستان دنی دیدرو نیست.  وی در این اثر بنائی بی پر و پی را توصیف می کند که پیرمردانی افلیج و کژ و مژ در بین ستون های سر به فلک کشیده اش که تا بلندای غباری گردان اوج گرفته اند تلوتلو می خورند.  بنا کاخ فرضیه ها[18] و پیران، یزدان شناسان/متألهان و دانشمندان/متظلعان ماوراء الطبیعه اند.[19]  سپس نوباوه ای پرتوان که حین نزدیک شدن به کاخ غولی شود، از گرد راه می رسد ؛ نامش تجربه است و وقتی به کاخ فرضیه ها می رسد چنان ضربتی بدان زند که ویران گردد.
علم بدین شکل نظام های الهیات و مابعد الطبیعه را در هم می شکند.  اما این امر صرفا زاده پیروزی معرفت/دانش علمی نبوده طرز فکر/ذهن و روش علمی[20] است که معتقدات تقلیدی درهم و بر هم کهن را ویران می کند.  در واقع همانطور که امانوئل کانت در مقاله مشهورش، پاسخ به این پرسش که روشنگری/روشن رائی چیست؟[21] می گوید مسئله موقف/نگرش هم در اینجا نقش کلیدی دارد.  به نوشته وی "روشن رائی"[22]خروج انسان است از خامی[23] تحمیلی به خویش.  خامی هم، ناتوانی در استفاده از درک و فهم خویش بدون هدایت دیگری است.  این خامی وقتی تصنعی/خود بسته است که علتش نه در نبود فهم، بلکه نبود اراده و شهامت استفاده از فهم خویش بدون راهنمائی دیگری باشد.  "شعار روشن رائی این است: شهامت خرد ورزی/عاقلی داشته باش![24]"دل کارگیری فهم خود داشته باش."
کانت هم همانند هم روزگاران برجسته خویش معتقد نبود روشن رائی عملا تحصیل شده است.  وی می نویسد "اگر پرسیده شود، "آیا هم اینک در عصر روشن رای می زئیم؟" پاسخ این است که "خیر، اما در عصر روشنگری می زئیم،" و در ادامه خواهان پیشرفت بیشتر بسوی استقلال اندیشه می شود.  در توصیف خام فکری بصورت مرحله تلمذ/شاگردی ، درباره نیاز به راهنمائی دیگری، در عین حال به انواع سلطه که ذهن بشر را وابسته نگاه می دارد حمله می کند. 
آزادی لازم است تا فکر پخته گردد، اما به گفته کانت به هر سو که بنگری دقیقا فقدان آزادی می بینی: "برای این روشن رائی/گری هیچ چیز نیازی نیست جز آزادی، و آزادی مورد بحث کمترین زیان را برای همه دارد، منشور آزادی استفاده از عقل در همه امور است.  اما از همه سو می شنوم: "بحث نکن!" افسر می گوید، "بحث نکن، تمرین کن!"، مأمور وصول مالیات می گوید، "بحث نکن، بپرداز!"، کشیش می گوید، "بحث نکن، ایمان داشته باش!"
فرماندهان و مالیات گیران از مقاماتی اند که هیچگونه چون و چرا در وضعیت سیاسی و اجتماعی فعلی را دوست ندارند در حالی که کشیش نماینده قدرتی است که هیچگونه پرسشی را نمی پذیرد.
کانت در این مورد کمی فروتن/محتاط تر از نویسندگان دائرة المعارف کبیر، دیدرو و ژان لرون دالامبر[25] بود که علیه دین بعنوان مانع پیشرفت فکری و یافتن مبنائی درست برای اخلاق و عدالت در جامعه اعلان جنگ کردند.  از این لحاظ دیدرو و دالامبر از سرمشق ولتر پیروی می کردند که بیرحمانه از منطق، هجو و تمسخر و درهم شکستن بدنام،[26] برای حمله به خرافات و دکان داری دین[27] استفاده می کرد. 
ولتر آنقدر محتاط بود که حملات خود را با این گفته بپوشاند که انتقاد از خرافات نظیر انتقاد از ایمان نیست و انتقاد از کلیسا هم حمله به دین بشمار نمی رود.  می گفت خدا باور[28] است، یعنی کسی که به دین وحیانی اعتقادی ندارد ولی می پذیرد خدائی خالق جهان بوده، هرچند این خدا علاقه ای به امور نوع بشر نداشته در امور جهان که صرفا بر طبق قوانین طبیعت می گردد، دخالت نمی کند.
دیدرو نیازی به توسل به دادار باوری نمی دید و آنرا طفره رفتن می دانست؛ به گفته وی  دادار باوری به کندن تعدادی از سرهای هیدرای[29] دین می ماند، در حالی که می تواند از محل هر سری که به جای ماند دوباره رشد کند.  در ضمیمه ‌ای بر سفرنامه بوگن ویل[30] از قول طبیعت به نوع بشر می گوید "ای بردگان خرافات بیهوده کوشیده اید سعادت خویش فراتر از مرزهای جهانی که ارزانی تان داشته ام جوئید.  شهامت رهانیدن خویش از یوغ دین کنید.  تاریخ همه ادوار همه ملل را بر رسید و خواهید دید ما انسان ها همواره تابع سه مجموعه قوانین بوده ایم: طبیعت، جامعه و دین، و اینکه همیشه ناچار به تخطی مداوم از این قوانین بوده ایم زیرا هیچگاه نتوانسته اند با یکدیگر هماهنگ باشند."  به نوشته دیدرو نتیجه این شده که هیچگاه "انسان واقعی، شهروند واقعی و مومن واقعی" وجود نداشته است. 
نظیر همین رد دربست و صریح ادعای سلطه دین بر اندیشه، در سیاست طبیعی[31] بارون دلباخ[32] صورت گرفت و در نتیجه گیری کتاب می نویسد دین از راه آموختن ترس از حاکمان مطلق نامرئی ترس از  مستبدان زمینی را تعلیم مردم می کند و همین، مانع تفکر مستقل آنان و یافتن مسیری مستقل برای زندگی خود می شود.
رد سلطه دین بر اندیشه، نقطه آغاز حیاتی کاری بود که فیلوزوف/روشنگرایان  مصرانه درخواست انجامش را از همگان داشته از آنها می خواستند مستقل، متکی بر خرد و دارای منطق مبتنی بر عقلانیت ذهنی علم گرا به منظور بهسازی زندگی و جوامع شوند.  بنابراین برنامه روشنگری اصلاحی و ابداع گر مبتنی بر نوید و طلب آزادی، بخصوص آزادی فکری بود.
این اصل اساسی عقیده/مفهوم امروزی ارزش های روشنگری است.  هر دو وجه آزادی فرد بدون هر گونه قید و شرط است: آزادی خود آفرینی و آزادی در تعین نوع زندگی خود در جامعه ای که هر دو را محترم می شمارد.  افزون بر این مسئولیت فرد برای برخورداری از چنین آزادی متضمن احترام به حق دیگران به بهره مندی از همین آزادی هاست.  مسئولیت متقابل در این مورد از شروط اجتماع است و بصورت "اصل ضرر" ("نهی اضرار") یکی از اصول کلاسیک و معاصر لیبرالیسم است.
بنابراین می توان گفت آرمان لیبرال از فرزندان مهم روشنگری تاریخی است، زیرا هدف آشکار روشنگری تاریخی در هم شکستن سنگر معَتقَداتِ تقلیدی[33] و سلطه متعارف بر اندیشه، عمل و پیشرفت است. 
نکته راجع به استقلال بعنوان مبنای لیبرالیسم معاصر در خور شرح و بسط است.  منظور کانت و فیلوزوف/روشنگرایان از "استقلال"، خود مختاری و استقلال رای است که بر این اساس نتیجه عبارت است از حق و مسئولیت انتخاب و تعقیب اهدافی که  به باور شخص به زندگی اش معنا می دهد.  استقلال  عبارت است از خود مختاری در پرتو خرد و تجربه؛  عکس آن دگر مختاری،[34] به معنای سلطه شخص یا چیزی دیگر بر فرد است؛ دگر مختاری یعنی مطیع و منقاد کردن اراده خود در برابر اراده ای خارجی که معمولا خدائی است یا شاهی. 
البته این حقیقت که مردم در جامعه می زیند بدین معناست که در معرض و تابع بسیاری قید و بندهای ضروری قرار می گیرند: هیچکس از قید الزامات و تعهدات رابطه آزاد نیست و بسیاری چنین تمایلی هم ندارند.  استقلال مورد بحث بیشر در مورد آزادی اندیشه و مسئولیت اخلاقی است.  وقتی کانت و معاصران وی از روشنگری صحبت می کردند منظور شان پیشرفت در همین وجه حیاتی اخیر بود؛ و همین است که تسلطی چنین قوی بر اندیشه اخلاقی و سیاسی عالم غرب در دوره مدرن دارد، و به بیان خود از طریق تعهد به مردم سالاری و حکومت عادلانه قانون و آزادی های مدنی (آزادی عقیده و بیان، حریم خصوصی، آزادی انتخاب شریک زندگی و بچه داشتن و جز آن) که مقوم همه عناصر متشکله مشارکت کنندگان در چنین نظامی است، می پردازد. 
آموزش و پرورش و جامعه نیک
اینکه باید دائرةالمعارف  دیدرو و دالامبر و تلاش بیشترین درک از آن را پیشتاز روشنگری تاریخی شمرد به هیچ روی تحکم آمیز نیست.  با توجه به اینکه هدف روشنگری  تحریک مردم به تفکر و انتخاب مستقل بود توانائی درست اندیشی و انتخاب عاقلانه اهمیت اساسی داشت.  لازمه اینکار تنظیم اطلاعات بمنظور تبدیل به علم/معرفت بود که بنوبه خود به افزایش بصیرت افراد و بالا رفتن فهم از راه بکار گیری عقل انجامید.
کسب توانائی های ضروری برای دانستن، تفکر و استدلال نیازمند آموزش و پرورش است.  از این لحاظ روشنگری تاریخی و پذیرش امروزی آن ارزش هائی یکسان اند: هر دو آموزش و پرورش را یکی از عمده کلیدهای دسترسی به امکانات فردی و اجتماعی می بینند زیرا هر دو آموزش و پرورش را ابزار روشن کردن و آزاد ساختن ذهن می دانند.
از اینروست که یادمان روشنگری تاریخی، آنسیکلوپدی،[35] اثری است که علت وجودی اش آموزش و پرورش است.  دیدرو در مقدمه خویش هدف آنسیکلوپدی را چنین تعریف می کند: "گردآوری تمامی دانش پراکنده بر سطح زمین برای ارائه ساختار و طرح کلی آن به کسانی که با آنها زندگی می کنیم، و انتقال به آیندگان، تا کارهای قرون ماضی برای قرون آتی مفید افتد و فرزندانمان بیشتر آموزش دیده و همزمان پاکدامن تر و سعادتمند تر شوند، و بدون رسیدن به کمالی که از نوع بشر انتظار می رود از دنیا نرویم."
دیدرو با تأکید بر اینکه آموزش دیدن در علوم و علوم انسانی مبنای زندگی نیک افراد و جوامع نیک است به تقبیح ایمان یا هرگونه اطاعت از پرهیزکاری سنتی یا استبداد هایِ جایگزینِ آموزش می پرداخت.  با حمایت دالامبر و دیگر روشنگرایانی که به تشویق و حمایت پروژه عظیم آنسیکلوپدی می پرداختند دیدرو خود را بصورت مبلغ نگرش عقلانی و دهری/دنیوی/سکولار به جهان تثبیت کرد.  همزمان او و همکارانش آشکارا و با افتخار به نشر دانش و پیشبرد آن در همه موضوع ها پرداختند.  این امر وقتی بیشتر بچشم می خورد که از یاد نبریم روشنگری تاریخی دوره پیشرفت هائی بود که در علوم طبیعی و اجتماعی صورت گرفت و آنسیکلوپدی نقش خود را معرفی آنها به مخاطبانی فزونتر می دید. 
مضمونی که پیوسته در آنسیکلوپدی تکرار می شود، بخصوص در مقالات راجع به روش/متد و تحقیق بصورت "مشاهده"، "سیستم"، و "فرضیه" این است که روش تجربی تحت هدایت تفکر، راه درست رسیدن به دانش است.  برای سردبیران آنسیکلوپدی روش تجربی نه تنها با تمسک به اعتبار روایات یا متون دینی نا سازگار است بلکه در واقع به رد آنها می پردازد.  دالامبر در دیباچه خود بر آنسیکلوپدی[36] با ستایش تجربه گرائی می آغازد و سپس از معانی و تبعات پایبندی بدان می گوید: اینکه مفاهیم بنیادی عدالت و اخلاق می بایست از حقایق راجع به طبیعت انسان و اوضاع مادی نوع بشر و نه از مبانی خیالی الهیات و یا مابعد الطبیعه اخذ شود.
این مضمون در یک سوی بحث های امروزی، فی المثل در باره مسائل اخلاقی که در پژوهش ها و درمان های پزشکی پیش می آید، دربست حضور دارد.  برای کسانی که با دالامبر همداستان باشند بدون هرگونه تردید امتیاز های بزرگ  درمان هائی که می توان از پژوهش های سلول های بنیادی برای مبتلایان به زوال عقل/آلزایمر، فلج اندام،[37] تحلیل رفتن عضلات،[38] کوری و کری و دیگر بیماری ها و از کار افتادگی های مصیبت بار بدست آورد انجام این پژوهش ها را توجیه می کند.  نزد کسانی که رهنمایشان ملاحظات مذهبی است استفاده از جنین بعنوان منبع سلول های پایه/بنیادی درست نیست.  تضاد و ستیز دیدگاهها دقیقا در همین جاست، اموری که فیلوزوف های روشنگری بدان می پرداختند و در کانون بحث و جدل های امروزی جای دارد.

پاد  روشنگری[39]
چیز دیگری که "ارزش های روشنگری" را در جهان معاصر تعریف می کند مجموعه ای از دیدگاهها، معتقدات و جنبش/نهضت هائی است که به مخالفت با شیوه زنگی و نگرش لیبرال دمکراسی های نوین غربی می پردازند.  مدتها پیش از لحظه ای که روشنگری تاریخی در قرن هجدهم به خود آگاهی رسد بوضوح  و بشدت با ارزش ها و اهداف آن مخالفت می شد.  بعدها منتقدان گناه زیاده روی های انقلاب فرانسه، نازیسم و استالینیسم، و غم آنچه را بعنوان افزایش فساد و بی بند و باری ناشی از تضعیف سنن مذهبی می شمردند، بپای روشنگری نوشتند.   در خود قرن هجدهم اتهامات فساد و زندقه و ترس از آنچه پی سرنگونی سنن و اعتبار دینی پیش آمد موجد  وفور انواع ضدیت با روشنگری شد که انواع متاخر ستیز با روشنگری  حکم جانشینان آنها را دارند. 
واکنشی فوری به روشنگری تاریخی، رمانتیسم،[40] بود در اشکال متعددش.  رمانتیسم بجای عقل جهانگیر[41] و روش های تجربی علم می کوشید (همانطور که اشکال امروزی آن می کوشند) دیگر منابع اعتبار را ، که برخی بسیار سنتی هستند بر اذهان و زندگی بشر رجحان دهد و در این راه دست توسل بسوی  عشق، وجد، شعر، سنت، نبوغ، بستگی قبایلی، پیوند های خونی، خدا، و در واقع شماری از انتزاعات غیر منطقی و حتی نا معقول برای ایستادگی در برابر آنچه حکومت سرد، خشک و بی احساس عقل می دید می گشاید. 
می توان با دلیل و برهان ثابت کرد ملی گرائی قرون نوزده و بیست، بموازات ایده های نیم روشن مرتبط با آن، چون، نژاد، "مردم" (volk ) و میهن پرستی زاده رمانتیسم است.  تأمل در چنین دیدگاهی  یافتن شیوه برخورد با نقد ارزش های روشنگری را تسهیل می کند.  بعنوان مثال این استدلال که روشنگری تاریخی بذر نازیسم و استالینیسم را پاشید با توجه به این نکته پاسخ داده می شود که اینها در واقع پدیده هائی پاد روشنگرانه بوده اند زیرا در ساختار یکپارچه قدرت در دین و سلطنت مطلقه که روشنگری تاریخی موکدا تقبیح کرد، میل به تحمیل نگرشی واحد که همه ملزم به اطاعت از آن بوده مجبور باشند به قیمت تحمل شکنجه و حتی مرگ از حکم و حکومتش اطاعت کنند، شریک اند. 
برخی منتقدان ارزش های روشنگری نظریه کلی تری برای استدلال خود دارند.  اینان می گویند ما در بندگی آرمانی خیال پردازانه از جامعه ای عقلانی زندگی می کنیم که بر خلاف امید های روشنگرایان/فیلوزوف ها بشریت را بجای رهائی اسیر شکلی از بنگاه مداری دیوان سالارانه[42] ساخته که تنها به تأمین منافع آنی و گذرای خودش توجه دارد و از همین رو بدون غایتی اخلاقی از بحرانی به بحران دیگر افتد.   
حرف اینگونه نقد ها این است که تلاش نشاندن حکومت عقل بجای قدرت استبدادی شاهان یا کشیشان بخاطر محدودیت های عقل شکست خورده است.  روشنگری تنها موفق شده نوعی بنگاه مداری فن سالارانه [43] را اشاعه دهد که جهان را مبدل به تیول[44] مدیران کرده است.  سرمایه داران زمام آنچه را سرمایه گذاری می کنند بدست ندارند؛ رای دهندگان سیاستمداران منتخب خود را اداره نمی کنند؛ مدیران اند که این امور را اداره می کنند، زیرا تنها آنها از کارکرد پیچیدگی های ساختاری جامعه سر در می آورند.  و اهدافی که فعالیت مدیریتی به سمت آن ها هدایت می شود نه بر مبنای اخلاق بلکه نتایج سود بخش یا پیروزی انتخاباتی تعین می گردد. 
منتقدان روشنگری تاریخی کار دشواری  در طرح این ادعا نداشته اند که اولین "فرزند کابوس وار" روشنگری تاریخی ترور پاریس[45] بوده؛ همینطور در ادامه استدلال خود اشاره به مخالفت هائی که با عقل گرائی خشک می شود می کنند که مبدل به حرف های عادی این قبیل حملات شده است.  روشن است که این مخالفت ها مبتنی بر عکس العمل است ، نه آنچه به باور حامیان روشنگری تاریخی رویکرد عقلانی به زندگی شمرده می شد.  به دیدگاه دیدرو در مورد آمیزش/سکس توجه کنید و از خود بپرسید آیا لیبرال شدن نگرش ها به آمیزش و تمایلات جنسی در جهان غرب در سالهای اخیر و دوران معاصر نتیجه اصول روشنگرایانه و بهتر از گزینه های دیگری که بخوبی با آن آشنائی داریم نیست:
چنانچه مرد متحفظی باشد که ستایشم [از عشق آمیزشی]، شریف ترین و عالمگیر ترین عشق ها را اسائه ادب شمارد طبیعت را به محضرش آورده به سخنش آرم تا بگوید: چرا از اینکه کسی نام لذت برد سرخ و سفید می شوی در حالی که هنگام تن دادن به وسوسه های آن زیر پوشش شب سرخ نمی گردی؟  آیا از غرش آمیزش و دینی که بدان داری بی خبری؟  آیا فکر می کنی اگر من افسونی وصف ناپذیر به بغل کردن های شوی نداده بودم مادرت برای زندگی بخشیدن به تو زندگی خویش به مخاطره می انداخت؟  اینک خموش ای نا مراد و بدان همانا لذت بود که از عدم بوجودت آورد.
تکثیر موجودات بزرگترین هدف طبیعت است.  به محض اینکه هر دو جنس سهم خود از قدرت و زیبائی را یافتند به جبر وسوسه شان کند.  بیقراری مبهم واندیشناک گرم آن لحظه شان کند؛ شرایط شان آمیزه ای است از درد و لذت.  در آن هنگام گوش به حواس خود سپرده توجه سنجیده را معطوف خویش می سازند.  اما چنانچه فردی را برابر فردی از جنس مخالف گونه خودش قرار دهند احساس تمام نیازهای دیگر معلق می شود: قلب به تپش می افتد، اندام ها می لرزد، مناظر شهوت انگیز در ذهن به حرکت در می آید؛ سیلی از محرک ها در اعصاب روان شده به تحریک آنها پرداخته به جایگاه حس تازه ای می رسد که خود را آشکار ساخته تن را می آزارد.  دید تیره و تار می شود؛ هیجانی جنون آمیز زاده می شود؛ خرد، برده غریزه خود را محدود به خدمت بدان می کند و طبیعت خشنود می گردد.
اتفاقات آغاز جهان بدین شکل بود و امروزه هم در ته غار وحشی به بلوغ رسیده به همین شکل است.
این قطعه سیمای روشنگری را بسیار واقعی تر از کاریکاتور هائی  که آن را بصورت تجسم حسابگری بی رحمانه منفعت طلبانه می نماید نشان می دهد.  در همین قطعه دیدرو شرح می دهد چگونه محرک جنسی شما را به سمت شریکی "که احساسات و وجد مشابه دارد سوق می دهد که بازوان پر مهر و حساس خود را به بسوی تان می گشاید، در آغوش تان می گیرد، و نتیجه  نوازش هایش موجود تازه ای است که به یکی از شما شباهت دارد و در کنار خویش با عشق و محبت تان بزرگش می کنید": زندگی که هیچ شباهتی به خسیس در محل حساب و کتابش ندارد، تصویری که برخی از منتقدان روشنگری در توصیف شیوه زندگی انسان ها بر پایه اصول روشنگری در ذهن خود ترسیم می کنند. 
عقل و نسبویة/نسبی گرائی
با این حال با توجه به اینکه کسانی که ارزش های روشنگری را مسئول زیاده روی های انقلاب فرانسه می دانند، و کسانی  که با اتهامات رمانتیسم علیه خشکی های روشنگری موافقند، کسانی که روشنگری را برترین خاستگاه فاشیسم و استالینیسم می دانند، کسانی که در این اواخر آنرا مسئول عقاید لیبرالی  (به معنای تحقیر آمیز "لیبرال" مطابق استنباطی که برخی از محافظه کاران امریکائی از آن دارند) شمرده اند که "ارزش های خانوادگی " را تهدید می کند – و همه کسانی که  روشنگری را نقیض هر آنچه بیشترین اهمیت را برای روح بشر در رویاروئی با نا گفتنی ها، امور قدسی و امور الهی  دارد شمرده و چنین مداوم  با ارزش های روشنگری مخالفت می کنند، شایسته است به بررسی علل عمیق تر پاد روشنگری پردازیم، زیرا این کار از راه مقایسه، مهم ترین و ماندگار ترین وجوه چالش روشنگری با تاریخ را نشان می دهد.
نخستین مخالفان روشنگری تاریخی از دو مقوله اند: آنها که می توانند مطابق اصطلاحات سیاسی یا مسلکی/ایدئولوژیکی  امروز "جناح راست/دست راستی"  نام گیرند – از مردان کلیسای همروزگار با روشنگرایان/فیلوزوف ها گرفته تا شخصیت هائی چون ادموند برک[46] و ژوزف دو مستر[47] - و کسانی که امروزه رمانتیک می نامیم و بر دعاوی طبیعت، تخیل، و عواطف علیه آنچه جهان بینی تقلیل دهنده عقل گرائی روشنگری تلقی می کردند پای می فشردند.
برک و کسانی که دیدگاه محافظه کارانه مشابه داشتند رد سنت توسط روشنگری، بویژه نقش آن بعنوان مبنای اقتدار اخلاقی و سیاسی را مسبب بد ترین چیزهای انقلاب فرانسه می شمردند.  در واقع خصومت آنان مبدل به مخالفت با دیدگاهی شد که ریشه هائی عمیق تر از خود روشنگری داشت: این دیدگاه که خاستگاه اقتدار سیاسی نه سنت یا حق الهی سلطنت، که مردم اند، رضایت شان در همه امور ضروری است و دارای حقوقی هستند که برخی از آنها مسلم و تعرض ناپذیر است. 
فیلوزوف های روشنگری این دیدگاه را بشکلی واکنشی اختیار کردند و علیرغم برک و تبار محافظه کاران پس از وی روشنگری منشأ لیبرال دمکراسی غربی و جهان وطنی/اُمَمییَت/انترناسیونالیسم[48] شده که هر دو در سراسر جهان امروز رو به رشد اند.  با این حال نباید فراموش کرد که در نظر برک و بسیاری از معاصران وی "مردمسالاری"  لفظی وحشتناک بود، همچون "مردم" که اشاره به موجودیتی یاغی، آشفته و غیر قابل اعتماد داشت.  دمکراسی/مردمسالاری صرفا به معنای غوغاسالاری[49] حکومت اوباش بود.  به عقیده برک فیلوزوف ها چندان بهتر از آنچه  انقلابیون افراطی[50] از کار در آمدند نبودند و اصول آنها را به همان اندازه نفرت انگیز می دانست. 
آنچه ذهن سیاسی محافظه کار تهدیدی برای نظم مبتنی بر ارزش های سنت گرایانه می شمرد، متفکران رومانتیک تهدید فرهنگی وسیع تری می دیدند.  آنها پشتیبانی روشنگری از علم را به معنای این ادعا می گرفتند که "توسعه علمی" و پیشرفت مرادف اند و معنای تلویحی اش این می شود که تاریخ تنها بصورت مکانیستی/مادی[51] و حتی دترمینیستی/جبر گرایانه/تعیّن گرایانه[52] قابل درک است.  رمانتیک ها برای پرهیز از وقوع این امر بر تقدم/اولویت احساس بر عقل پافشاری می کردند و بر همین مبنا به تجلیل امور ذهنی، نظری و غیر عقلانی می پرداختند.  این کار جایگاهی ممتاز به خلق و خو/مزاج و احساسات تند بعنوان خاستگاه بینش و حقیقت می دهد که در واکنش به تعالی/رفعت و زیبائی طبیعی به وجد می آید.
از این نظر نوعا دیدگاههای روشنگری را اخلافِ ترجیحات دوره کلاسیک نظیر توازن، همنوائی و نظم در هنر، معماری و موسیقی می شمردند و همانطور که زیبائی شناسی کار بستی قرن هجدهم نشان می دهد خطا هم نکرده اند.  رمانتیسم در تضاد و تقابل عامدانه تنوع و بداهت را ترجیح داده بجای قواعد و اصول عقل به احساسات اعتماد می کنند. 
البته امروزه نمی خواهیم بدون نو کلاسیسیزم[53]  قرن هجدهم یا شعر و موسیقی رومانتیک قرن نوزدهم  بمانیم و از اینرو بی برو برگرد مدافع  بهترین های هر دو ایم.  هر چند فکر هم نمی کنیم ایندو تفکر بتوانند در برابر تاریخ تاوانی برای بد ترین وجوه خود داشته باشند.  روشنگرائی را می توان بخاطر تقلیل گرائی[54] ملامت کرد اما بد ترین جنبه سنت/تراث/میراث رومانتیک تفکر غیر مسئولانه ای است که به مصائبی چون ملی گرائی و نژاد پرستی انجامید. از سوی دیگر وجه متلون و عمدا بری از تفکر رمانتیسم مأمن بسیاری از شروری شد که روشنگری تلاش غلبه بر آنها کرده بود و خرافات یکی از مهم ترینشان.
مسئله ای که در اینجا مطرح است جایگاه عقل در زندگی نیک است.  از دید روشنگری عقل مهم ترین ابزار ذهن است؛ نه تنها ابزاری است برای تحکیم/داوری حقایق، بلکه وسیله حل و فصل عقاید متضاد.  این نگرش عقل را مبدل به مطلقی می کند که چنانچه مسئولانه بکار گرفته شود دلیل مطمئن راه حقیقت می شود، حتی چنانچه خود حقیقت محل مناقشه باشد.
کاملا طبیعی است که این نگرش متصلب/بی انعطاف به عقل همیشه مخالفت هائی بر انگیخته است.  در واقع حقیقت تاریخی نشان می دهد مخالف دائمی چنین اعتقادی به جایگاه عقل، دین بوده  که ادعا می کند وحی، خواه بصورت تجربه ای عرفانی، خواه بصورت کتابی مقدس، حقیقت عمیق را از ورای جهان تجربه عادی به بشر می رساند، و بشر جز از این طریق هیچگاه بدان دست نخواهد یافت. 
مخالف دیگر نسبی گرائی[55] است که قوی ترین شکلش این ادعا که طرق مختلف تفکر، حتی وقتی در تناقض متقابل با یکدیگرند، به یک اندازه اعتبار دارند، و هیچ موقف/موضع مستقلی برای ارزیابی مقایسه ای آنها در میان نیست.  در مقابل پافشاری روشنگری بر این که، وجود عقل خطا پذیر، حتی در مواقع دقت وسواس گونه، معیار هائی در اختیار می گذارد که دیدگاه های متعارض ناگزیر از پذیرش آنند.  این دیدگاه با تکیه بر روش های آشکار، تکرار پذیر و بهترین روش های علمی، و این فکر که مسئولیت در شئون/امور عمومی اساسا امری عقلانی و مبتنی بر شواهد داوری اندیشمندانه است به حیات خود ادامه داده است.  همه اینها بدین معناست که وارثان روشنگری، که این مدافعان فضائل خرد باشند، تلویحا ادعای وجود قدرت هائی هم سنگ با عقل و حتی نیرومند تر از آن، چون نژاد یا عاطفه/احساس را رد می کنند.  نیازی نیست دفاع روشنگری از عقل بی قید و شرط باشد و در واقع بهتر است که نباشد، بویژه در دنیای معاصر ما، آنجا که پاسخ پرسش ها درباره طبیعت بشر بیش از هر زمان دیگر مشروط است و کلبی[56] مسلکانه.
از قضا این چیزی است که فیلوزوف های قرن هجدهم خیلی خوب درک می کردند.  یک دلیل آن هم طنز ولتر در مورد خوشبینی عقلی مفرط دکتر پنگلس در کاندید[57] است.  افزون بر این برجسته ترین فیلسوفان (نه فیلوزوف ) های روشنگری – هیوم و کانت- حتی بیش از این دقت داشتند اعتماد نا بجا به عقل نکنند، حتی در استفاده از آن بمنظور تبیین ماهیت و محدودیت های خود عقل.

نقد های قرن بیستم
یک واکنش انتقادی متاخر تر بر خوش بینی بیش از حد روشنگری بر آنچه خود تخریبی روشنگری شمرده می شود  تمرکز دارد.  در دیالکتیک روشنگری[58] که گفته می شود در گفتگو های مولفانش، مارکس هورکهایمر و تئودور آدورنو در بد ترین روزهای جنگ جهانی دوم در آشپزخانه ای در نیویورک آغاز شده ،ادعا می شود اصول روشنگری بدل به اضداد خود شده است.  فیلوزوف ها/روشنگران در پی آزادی فرد بودند، اما آن آزادی مبدل به بردگی قدرت در برابر قدرت اقتصادی کسانی شد که در پی آمدند.  علم را جایگزین عقلانی دین می دیدند، اما "علم گرائی"[59] که شکل اسطوره نجاتی بخود گرفت که در آن علم نوید توضیح همه چیز و حل همه مسائل را می داد بسادگی جانشین دین شده تأثیری بهمان اندازه مخرب گذارد.
هورکهایمر و آدورنو معتقد بودند لحظه ای را تجربه می کنند که در آن نوید عقلانیت علمی مسموم و مخرب شده است.  از دید متفکران روشنگری عقلانیت علمی نوید پیشرفت در همه حوزه ها را می داد و همزمان جزمیات دینی را همراه با سلطه اشکال سنتی ظلم/ستم بر می انداخت.  به باور روشنگرایان/فیلوزوف ها عقلانیت علمی بخاطر بی طرفی/بی نظری و موفقیت های عمل گرانه ای که به همان زودی به اثبات رسیده بود توانائی این مهم را داشت. 
عقلانیت علمی با عملی کردن نوید های خود آزادی و تحمل و تساهل فزاید.  اما از دید آدورنو و هورکهایمر عقلانیت علمی نیروئی در خود دارد که به مرور علیه همان ارزش هائی عمل می کند که موفقیت اولیه آن را رقم زدند.  عقل از سلاحی علیه ظلم و ستم به وسیله آن تبدیل می شود.  رویا مبدل به کابوس شد و اشباحی که روشنگری سرِ دفعشان داشت باری دگر، در لفافی به همان اندازه دهشتناک سر بر آوردند و رأس همه شان (به باور هورکهایمر و آدورنو) فاشیسم.
این دیدگاه، ژرف تأثیری بر مکتب فرانکفورت گذارد، و پس از جنگ جهانی دوم بحث شدیدی بر انگیخت.  در واقع یکی از مضامین عمده فلسفه پس از جنگ فرانسه نقش تاریخی عقل و علم بعنوان ابزارهای سلطه و ستم طبقه، نژاد، جنسیت یا فرهنگ بود.  میشل فوکو،[60] امانوئل لویناس،[61] و ژولیا کریستوا،[62] از جمله کسانی اند که دلالت های نژادی این ایده را پی گرفته و نه تنها بر فلسفه که بر نظریه ادبی[63] و روانکاوی[64] در نیمه دوم قرن بیستم تأثیر گذارده اند. 
اندیشه در دیدگاههای هورکهایمر و آدورنو، از نظر دریافت ماهیت ارزش های روشنگری در جهان معاصر بسیار آموزنده است، دست کم از این لحاظ که نشان می دهد به چه طریق پس از این ارزیابی بدبینانه هنوز به حیات خود ادامه می دهند.  کوتاه ترین راه برای درک علت این ادامه حیات، فهم قابل قبول نبودن معادله ای است که هورکهایمر و آدورنو میان تسلط علمی بر طبیعت (که متفکران روشنگری هدفش را رهائی نوع بشر می دانستند) از یکسو  و در سوی دیگر، تسلط بر توده ها، برقرار می کنند؛ سلطه ای که توسط نخبگان یا طلایه داران/پیشگامانی اعمال می شود که در نتیجه پیشرفت مادی که روشنگری میسر ساخته از دوره پس از قرن هجدهم بر اهرم های قدرت سیاسی و اقتصادی چنگ انداختند. 
در بحران دهه های 30 و 40 میلادی آن قدرت ستمگری که هورکهایمر و آدورنو در نظر داشتند نازیسم بود، که از دید آنان نتیجه متناقض منتَظَرِ روشنگری شمرده می شد: به قول آنها "عقل ابزاری"[65] مبدل به "سیاست دولتی شد".  در عمل هورکهایمر و آدورنو ادعا می کردند روشنگری سرمایه داری را  همراه با آن  شکل بس ستمگرانه از اعتقاد و اتکا به مدیران/مدیر گرائی[66] که با حذف منافع دیگر صرفا در خدمت منافع سرمایه داری است فربه کرده است.
این تحلیل تاب بررسی نیارد. نازیسم عمده قدرت خود را از دهقانان و خرده بورژواهائی گرفت که عمدتا خود را در تهدید سرمایه داری می دیدند و از اینرو منشأ ستم نه دومی که در واقع اولی بود، اخلاف حوزه های گوناگون که بیشترین ضرر و زیان را از روشنگری می دیدند و از همین رو به عکس العمل در برابر آن پرداختند.  چنانچه هواداران نازیسم در قرن هجدهم زیسته بودند از سنن استبداد، خواه در ورسای خواه از سوی دین، در برابر "عقل ابزاری" که خود را بصورت سکولار کردن و دمکرات کردن انگیزه ها در قرن هجدهم می نمود، حمایت کرده بودند. 
با همین درجه از صحت می توان همین پاسخ را به مثال دیگر منتقدان بعنوان وارث اصول روشنگری، یعنی استالینیسم داد.  نکته کلی که می توان مطرح کرد این است که حکومت های مطلقه که نازیسم و استالینیسم نمونه های آن باشند، ایدئولوژی متجانس/یکپارچه  طالب وفا داری و اطاعت تزلزل ناپذیر همگان اند.  حکومت مطلقه خواه به شکل دین، خواه نهضتی سیاسی، دقیقا مغایر ارزش های روشنگری چون آزادی فردی، آزادی اندیشه، رضایت مردم، مباحثه عقلانی، التزام به ارائه شواهد و نبود سلطه های نظارتی است. 
شاید مشهور ترین وجه دیالکتیک روشنگری هورکهایمر و آدورنو حمله به چیزی است که مولفان ماهیت سرکوبگر "صنعت فرهنگ" می دیدند.  آنان فرهنگ انبوهی[67] را یکی از دیگر تبعات عقل گرائی/عقلانیت ابزاری روشنگرائی گرفته و رد می کردند؛ اما می توان با دلیل و برهان نشان داد که در این مورد هم بر خطا می روند.  فرهنگ انبوهی ناتوان از تولید آثار ارزشمند، در  زمینه های هنر یا دانش نیست؛ و همین نکته در مورد فن آوری هائی که مددکار اهتمام های آن باشد صادق است و نمونه اش بهترین آثار سینمائی و تلویزیونی در حوزه فرهنگ انبوهی است.
با اینگونه مقاومت در برابر بدبینی پاد روشنگرایانه هورکهایمر و آدورنو  و مقایسه ای آگاهانه روشن می شود چه مقدار از روشنگری، به همان صورت که مروجان اش می خواستند در طول تاریخ باشد: نیروی فعال جهان معاصر در خدمت ترقی، آزادی و عقلانیت است.  
قاعدتا باید برای ستایشگران و میراث داران روشنگری که نگارنده هم یکی از آنهاست روشن باشد که روشنگری تاریخی یکی از دستاوردهای بزرگ بشر است و همین است شناخت جامع اش ضروری  سازد.  آنچه در پی می آید بر همین است و می کوشد مبنائی باشد برای هر آنچه در استفاده از آرمان های روشنگری برای حل و فصل مناقشات، معما ها و فرصت های امروزی مساعد است.  شهدالین.  کلگ.  &
بامداد چهارشنبه 5 شهریور 1393 خورشیدی برابر با  30 شوال 1435 قمری  و مصادف با 27 اوت  2014میلادی













[1] - Enlightenment.
[2] - Enlightenment politics.
[3] - Philosophiæ Naturalis Principia Mathematica, Latin for "Mathematical Principles of Natural Philosophy", often referred to as simply the Principia, is a work in three books by Sir Isaac Newton, in Latin, first published 5 July 1687.
[4] - Jean-Antoine Houdon (French pronunciation: ​[ʒɑ̃nɑ̃twan udɔ̃]) (25 March 1741 – 15 July 1828) was a French neoclassical sculptor.
Houdon is famous for his portrait busts and statues of philosophers, inventors and political figures of the Enlightenment. Houdon's subjects include Denis Diderot (1771), Benjamin Franklin (1778-09), Jean-Jacques Rousseau (1778), Voltaire (1781), Molière (1781), George Washington (1785–88), Thomas Jefferson (1789), Louis XVI (1790), Robert Fulton, 1803–04, and Napoléon Bonaparte (1806).
[5] - Maurice Quentin De La Tour.
[6] - Denis Diderot.
[7] - Giraudon/Art Resource.
[8] - Anthony Clifford "A. C." Grayling (born 3 April 1949) is a British philosopher. In 2011 he founded and became the first Master of New College of the Humanities, an independent undergraduate college in London. Until June 2011, he was Professor of Philosophy at Birkbeck, University of London, where he taught from 1991. He is also a supernumerary fellow of St Anne's College, Oxford.
[9] - Anti-clericalism refers to historical movements that opposes the clergy for reasons including their actual or alleged power and influence in all aspects of public and political life and their involvement in the everyday life of the citizen, their privileges, or their enforcement of orthodoxy. Not all anti-clericals are irreligious or anti-religious, some anti-clericals have been religious and have opposed clergy on the basis of institutional issues and/or disagreements in religious interpretation, such as during the Protestant Reformation.
Anti-clericalism in one form or another has existed through most of Christian history. Some philosophers of the Enlightenment, including Voltaire, attacked the Catholic Church, its leadership and priests claiming moral corruption of many of its clergy.
[10]-  Secularism is the principle of the separation of government institutions and persons mandated to represent the state from religious institutions and religious dignitaries. One manifestation of secularism is asserting the right to be free from religious rule and teachings, or, in a state declared to be neutral on matters of belief, from the imposition by government of religion or religious practices upon its people. Another manifestation of secularism is the view that public activities and decisions, especially political ones, should be uninfluenced by religious beliefs and/or practices.
Secularism draws its intellectual roots from Greek and Roman philosophers such as Marcus Aurelius and Epicurus; from Enlightenment thinkers such as Denis Diderot, Voltaire, Baruch Spinoza, James Madison, Thomas Jefferson, and Thomas Paine; and from more recent freethinkers and atheists such as Robert Ingersoll and Bertrand Russell.
The purposes and arguments in support of secularism vary widely. In European laicism, it has been argued that secularism is a movement toward modernization, and away from traditional religious values (also known as secularization). This type of secularism, on a social or philosophical level, has often occurred while maintaining an official state church or other state support of religion. In the United States, some argue that state secularism has served to a greater extent to protect religion and the religious from governmental interference, while secularism on a social level is less prevalent.  Within countries as well, differing political movements support secularism for varying reasons.
The term "secularism" was first used by the British writer George Jacob Holyoake in 1851.  Although the term was new, the general notions of free thought on which it was based had existed throughout history.
Holyoake invented the term "secularism" to describe his views of promoting a social order separate from religion, without actively dismissing or criticizing religious belief. An agnostic himself, Holyoake argued that "Secularism is not an argument against Christianity, it is one independent of it. It does not question the pretensions of Christianity; it advances others. Secularism does not say there is no light or guidance elsewhere, but maintains that there is light and guidance in secular truth, whose conditions and sanctions exist independently, and act forever. Secular knowledge is manifestly that kind of knowledge which is founded in this life, which relates to the conduct of this life, conduces to the welfare of this life, and is capable of being tested by the experience of this life.
[11] - آخوند. دانشمند، پیشوای دینی و معلم علوم شرعیه که گویا از عهد تیموریان در ایران رایج شده مأخذ و منشأ اشتقاق آن به وضوح روشن نیست :مرحوم دهخدا احتمال داده که مخفف آغا و خوند "به معنی خداوندگار" باشد، مانند میرخواند و خواندمیر بعضی آن را تحریفی از آرخون یا آرگون یونانی که در آنجا عنوان روحانیان مسیحی است دانسته‌ اند برخی آن را مرکب از آ "مخفف آقا" و خواند "فعل خواندن" پنداشته‌ اند.  ویکی.
آرکُنت یا آرکونته (به فرانسوی: Archonte) از واژه آرخونتس (ἄρχοντες) در زبان یونانی باستان، به معنای «رئیس» مشتق شده‌ است. در آتن قدیم و یونان باستان، این لفظ (آرکنت) به یکی از بالاترین مقامات حکومتی، یعنی به فردی که به ریاست عامه می ‌رسیده، اطلاق می ‌شده است.
در یونان باستان، ابتدا تنها یک نفر شاغل این شغل می ‌شد و به مقام آرکنتی می ‌رسید، امّا بعدها نه نفر به این عنوان دست می ‌یافتند. از این نه نفر، سه نفر که مهمتر و معروفتر از سایرین بودند، عبارت بودند از:
آرکنت اپونیم : آرکنتی بود که نام خود را به شخصی یا به چیزی عاریت می ‌داد و حتی مثلاً سالی که او بدین مقام می ‌رسید برای همیشه به نام او خوانده می ‌شد.
آرکنت شاه : آرکنتی بود که مأمور رسیدگی به امور مذهبی و معنوی مردم به شمار می ‌رفت و همچنین قضاوت در مورد جنایات را هم بر عهده داشت.
آرکنت پولمارک : عهده دار فرماندهی سپاه بود و ضمناً محاکماتی را که بین اهالی شهر و افراد خارجی پدید می‌ آمد، داوری می ‌کرد و به انجام می ‌رسانید.
آرکنت‌ ها همواره از میان نجیب زادگان و طبقهٔ اشراف برگزیده می ‌شدند و برای مدتهای مدید در تاریخ یونان باستان، حائز اهمیت بسیار بودند. امّا تقریباً در اواخر قرن پنجم قبل از میلاد، مقام آرکنتی اهمیت خود را از دست داد.
گفتنی این که از سال ۷۵۳ قبل از میلاد، آرکنت‌های یونان، سه نفر بودند که برای یک دوران ده ساله مأموریت می‌ یافتند ولی از سال ۶۸۳ قبل از میلاد، دورهٔ خدمت آنان به یک سال تقلیل داده شد و بعدها ۶ آرکنت دیگر که «آرکنت قضائی» یا تسموتت نامیده می ‌شدند، بدانها اضافه شد تا تعداد آنها به ۹ نفری برسد که در فوق ذکر گردید.
از گذشته‌ های دور در کتابهای فارسی زبان، کلمهٔ آرکنت به صورتهای مختلفی ترجمه شده ‌است. مثلاً این کلمه گاهی به معنی رئیس، سردار، شاهزاده، مهتر و حتی امام آمده و گاهی پیشوا و مقتدای ترسایان معنا شده‌ است. همچنین تعبیر پیشوای روحانی و نیز عبارت: قاضی بزرگ جمهوری‌ های یونان، گاهی معادل فارسی کلمه آرکنت تلقی شده‌ اند.
در عربی و همچنین به اقتفای آن در برخی متون فارسی، از کلمه آرکنت جمع مکسر ساخته و آن را در حالت جمع به صورت: اراکنه هم به کار برده‌ اند. مثلاً ابن ابی اصیبعه در «ترجمه احوال سقراط» نوشته‌ است:
«...فلمّا علم الرؤساء فی وَقتِهِ من الکُهنة و الاراکنة» (عُیون الأنباء)
این نام همچنین به صورت آرکئون نیز در کتاب‌ های فارسی آمده‌ است، به عنوان نمونه در لغت نامه دهخدا به نقل از جهانگشای جوینی می‌ خوانیم:
«.... از نصاری آنک ایشان را ارکئون و رهبان و احبار می‌ خوانند...»
صورت دیگری برای ضبط جمع این کلمه (آرکنت) در کتب فارسی، ارکونان می‌ باشد. مثلاً در رساله خواجه نصیر طوسی و جامع التواریخ و تاریخ شاهی قراختائیان آمده‌ است:
«....پادشاه (هلاکو)، (بعد از فتح بغداد) فرمود تا شش مثال بنوشتندی که علویان و دانشمندان و ارکونان و شیخان و کسانی که استادان و پیشه وران اند، و کسانی که با ما جنگ نکنند، این جماعت را امان است...»
دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی احتمال داده‌ است که رابطه ‌ای میان کلمه آرکونت با کلمه آخوند وجود دارد.
این کلمه در برخی نوشته ‌ها به صورت آرخون هم نوشته شده ‌است، بعنوان نمونه در ترجمه تاریخ تمدن اثر ویل دورانت می ‌خوانیم:
در شهرهای یونانی قدیم، صاحبمنصبان عالیرتبه عنوان آرخون داشتند. آتن دارای ۹ نفر آرخون بود که پس از اتمام دوره خدمت وارد آریوپاگوس(محکمه معروف یونان) می ‌شدند. تعداد آر خونها در آغاز سه تن بود که یکی از آنها با نام آرخون باسیلئوس اجرای شعائر مذهبی را بر عهده داشت.
[12] - Priestcraft.
[13] - خدا باوری یا خدا انگاری (به انگلیسی: Deism) این باور است که خدا وجود دارد و به عنوان یک آفریننده و دادار، گیتی فیزیکی را خلق کرده‌ است؛ اما در عملکرد آن مداخله نمی ‌کند. خدا باوری مرتبط با فلسفه دینی و جنبشی است که وجود خدا را از عقل استنتاج می ‌کند. خدا باوری درباره این که خدا در خارج از گیتی چه انجام می‌ دهد، هیچ‌ گونه موضع‌ گیری نمی ‌کند. این برخلاف اصل اعتماد گرایی در دین‌ های اسلام، مسیحیت، زرتشتی و یهودیت است که بر وحی در کتاب‌ های مقدس تکیه می‌ کنند.
خدا باوران بیشتر وقایع فرا طبیعی را مانند معجزه و پیشگویی رد می ‌کند و معتقد اند که خدا در زندگی انسان‌ها و قوانین طبیعی گیتی مداخله نمی‌ کند. آن‌ چه که آئین‌ های سازمان‌ دهی ‌شده وحی و کتاب آسمانی می ‌نامند خدا انگاران تفسیرهای افراد دیگر می ‌دانند. به باور خدا انگاران بزرگ‌ ترین هدیه ‌ای که خدا به انسان داده‌ نه دین بلکه قدرت استنتاج است.
خدا باوری در قرن ۱۷ و ۱۸ در دوره روشنگری به ویژه در فرانسه، پادشاهی متحده و ایالات متحده رواج بسیار یافت. مخصوصا در میان مسیحیانی که نمی ‌توانستند مفاهیمی مانند سه ‌گانگی خدا، الهی بودن مسیح، معجزه‌ ها، بی خطایی نوشته ‌ها یا عصمت وحی را قبول کنند اما به خدای یکتا اعتقاد داشتند. در ابتدا گروهی خاص تشکیل نشده بود ولی این بینش بعدها باعث به بوجود آمدن آیین‌ هایی مانند توحید گرایی و جهان ‌گرایی توحید گرا شد و تا امروز به شکل‌ های خدا باوری مدرن و خدا باوری کلاسیک ادامه دارد.
[14] - خدا انکاری (در انگلیسی: atheism from the Greek ἄθεος (atheos), meaning "without god(s)))، در معنای عام، رد اعتقاد به وجود خدا است و در معنایی مضیق تر انکار وجود هر گونه خداست.  خدا انکاری در وسیع‌ ترین معنا، نبود اعتقاد به وجود هر نوع خدا و در نقطهٔ مقابل خدا باوری است، که در کلی‌ ترین شکل، اعتقاد به وجود دست کم یک خدا است.
آتئیسم انگلیسی مأخوذ از واژه یونانی atheos (به یونانی: ἄθεος) به معنای بی با بری از خدایان است. در گذشته با دلالت ضمنی منفی، در اشاره به کسانی به کار رفته که منکر خدایانی می‌ شدند که در جامعه در سطح وسیع مورد پرستش قرار می‌ گرفته‌ اند. با گسترش آزادی اندیشه و پرسش‌ گری شک‌ گرایانه و متعاقباً انتقادات رو به فزونی از دین، کاربرد این اصطلاح محدودتر و هدفمند شد. نخستین کسانی که رسما خود را با واژه "بی‌ خدا" می خواندند در قرن هجدهم سر بر آوردند.
[15] - Perfectibilist.
[16] - بهبود باوری'''  (به انگلیسی:Meliorism)  اندیشه ‌ای است متافیزیکی با این باور که پیشرفت مفهومی حقیقی است که باعث بهبود جهان می‌شود. بنا بر این اندیشه انسان می ‌تواند از طریق دخالت در روند امور طبیعی، نتیجه ‌ای متفاوت ایجاد کند بهتر از آنچه  امور در حالت طبیعی به بار می ‌آوردند. متضاد آن اپولوژیسم (Apologism ) است.
[17] - The Indiscreet Jewels (French: Les bijoux indiscrets) is the first novel by Denis Diderot, published anonymously in 1748. It is an allegory that portrays Louis XV as the sultan Mangogul of the Congo who owns a magic ring that makes women's genitals ("jewels") talk.
A comparable trope that Diderot must have known is found in the ribald fabliau Le Chevalier Qui Fist parler les Cons.
[18] - Hypothesis. (Noun).  A supposition or proposed explanation made on the basis of limited evidence as a starting point for further investigation.
"professional astronomers attacked him for popularizing an unconfirmed hypothesis"
Synonyms: theory, theorem, thesis, conjecture, supposition, postulation, postulate, proposition, premise, assumption, notion, concept, idea, possibility.
[19] - Metaphysicians.
[20] - Scientific method.
[21] - "Answering the Question: What Is Enlightenment?" (German: Beantwortung der Frage: Was ist Aufklärung?) is a 1784 essay by the philosopher Immanuel Kant. In the December 1784 publication of the Berlinische Monatsschrift (Berlin Monthly), edited by Friedrich Gedike and Johann Erich Biester, Kant replied to the question posed a year earlier by the Reverend Johann Friedrich Zöllner, who was also an official in the Russian government. Zöllner's question was addressed to a broad intellectual public, in reply to Biester's essay entitled: "Proposal, not to engage the clergy any longer when marriages are conducted" (April 1783) and a number of leading intellectuals replied with essays, of which Kant's is the most famous and has had the most impact. Kant's opening paragraph of the essay is a much-cited definition of a lack of Enlightenment as people's inability to think for themselves due not to their lack of intellect, but lack of courage.
Kant's essay also addressed the causes of a lack of enlightenment and the preconditions necessary to make it possible for people to enlighten themselves. He held it necessary that all church and state paternalism be abolished and people be given the freedom to use their own intellect. Kant praised Frederick II of Prussia for creating these preconditions. Kant focused on religious issues, saying that "our rulers" had less interest in telling citizens what to think in regard to artistic and scientific issues.
[22] - Enlightenment.
[23] - Immaturity.
[24] - Sapere aude (pronounced sap-er-reh ow-day) is a Latin phrase meaning "dare to be wise", or more precisely "dare to know". Originally used by the Roman poet Horace, it has become closely associated with the Enlightenment after being cited by Immanuel Kant in his seminal essay, What is Enlightenment?. Kant claimed it was the motto for the entire period, and used it to explore his theories of reason in the public sphere. Later, Michel Foucault took up Kant's formulation in an attempt to find a place for the individual in his post-structuralist philosophy and to come to terms with the problematic legacy of the Enlightenment. In Epistémè baroque: le mot et la chose, Jean-Claude Vuillemin proposes to make "Sapere aude" the motto of the Baroque episteme
[25] - ژان لرون دالامبر (به فرانسوی: Jean le Rond D'Alembert) (متولد ۱۶ نوامبر ۱۷۱۷ در پاریس؛ درگذشت ۲۹ اکتبر ۱۷۸۳ در پاریس)، ریاضیدان، فیزیکدان فرانسوی و همچنین فیلسوف عصر روشنگری بود.
او سرپرست قسمت ریاضیات دائرة المعارف فرانسوی بود که توسط دنی دیدرو انتشار یافت.
روشِ دالامبر در معادله موجی نیز به نام خود او نامیده شده‌ است.
اصل دالامبر نیز که به اسم این دانشمند نامیده شده ‌است، با قانون دوم نیوتون هم ‌ارز است و از آن به راحتی مکانیک لاگرانژی به دست می‌ آید.
[26] - Ecrasez l'infâme.
[27] - Priestcraft.
[28] - دادار باوری یا خدا انگاری (به انگلیسی: Deism) اعتقاد به وجود خدائی است که به عنوان یک آفریننده و دادار، جهان مادی را خلق کرده‌  ولی در عملکرد آن مداخله نمی ‌کند. دادار باوری مرتبط با فلسفه دینی و جنبشی است که وجود خدا را از عقل استنتاج می ‌کند. دادار باوری درباره این که خدا در خارج از گیتی چه انجام می‌ دهد، هیچ ‌گونه موضع ‌گیری نمی ‌کند.  برخلاف اصل اعتماد گرایی در دین‌ های اسلام، مسیحیت، زرتشتی و یهودیت  که بر وحی کتاب‌ های مقدس تکیه می ‌کنند
خدا انگاران بیشتر وقایع فرا طبیعی  چون معجزه و پیشگویی را رد می‌ کند و معتقد اند که خدا در زندگی انسان‌ها و قوانین طبیعی گیتی مداخله نمی‌ کند. آنچه  دین های سازمان ‌دهی ‌شده وحی و کتاب آسمانی می‌ نامند خدا انگاران تفسیرهای افراد دیگر می بینند.  به باور خدا انگاران بزرگ‌ ترین هدیه‌ ای که خدا به انسان داده ‌نه دین که قدرت استنتاج است.
دادار باوری در قرن ۱۷ و ۱۸ در دوره روشنگری بویژه در فرانسه، انگلستان  و ایالات متحده رواج بسیار یافت؛ بویژه  در میان مسیحیانی که در عین اعتقاد به خدای یکتا نمی ‌توانستند مفاهیمی مانند سه ‌گانگی خدا، الهی بودن مسیح، معجزه‌ ها، بی خطایی متون مقدس، یا عصمت وحی را قبول کنند. در ابتدا گروهی خاص تشکیل نشده بود ولی این بینش بعدها باعث به بوجود آمدن آیین‌ هایی مانند توحید گرایی و جهان‌ گرایی توحید گرا شد و تا امروز به شکل‌ های دادار باوری مدرن و دادار باوری کلاسیک ادامه دارد.
[29] - هیدرا یا هایدرا (به یونانی: Λερναία Ὕδρα)، (به انگلیسی: Lernaean Hydra) به معنی مار آبی لرنا، در اساطیر یونانی هیولای وحشتناکی که مانند شیر نیمیان فرزند اکیدنا (هیولای مؤنث نیمه پری و نیمه مار)، و تایفون (دارای ۱۰۰ سر) بود و در مردابی نزدیک به شهر باستانی لرنا در آرگوس می ‌زیست. در زیر این آب‌ ها ورودی به جهان زیرین وجود داشت، و هیدرا نگهبان آن بود. هیدرا دارای بدنی شبیه به مار و سرهای فراوان بود (تعداد سرهای او از پنج تا صد متغیر اند اما عموماً تعداد نه سر برای او پذیرفته شده)، وقتی یک سر هیدرا بریده می‌ شد، سر تازه ای به جای آن می ‌روئید (در بعضی از داستان‌ ها دو سر جدید روئیده می ‌شد)، و یکی از سرهای آن جاودانه بود و با هیچ سلاحی آسیب نمی ‌دید. هم‌ چنین بوی زننده نفس هیدرا کافی بود تا یک انسان یا جانور را بکشد. (در تفسیر های دیگر به مانند یک زهر کشنده است). وقتی هیدرا از مرداب بیرون می ‌آمد به گله‌ های روستاییان محلی حمله می‌ کرد و آن‌ها را با سرهای بیشمار خود می‌ بلعید. هیدرا سرانجام توسط هراکلس، پهلوان نامدار یونانی به عنوان دومین شاهکارش کشته شد.
[30] - Supplément au voyage de Bougainville, ou dialogue entre A et B sur l'inconvénient d'attacher des idées morales à certaines actions physiques qui n'en comportent pas. ("Addendum to the Journey of Bougainville, or dialogue between A and B on the drawback to binding moral ideas to certain physical actions which bear none") is a set of philosophical dialogues written by Denis Diderot, inspired by Louis Antoine de Bougainville's Voyage autour du monde. It was first published in 1772 in the journal Correspondance littéraire.
Bougainville, a contemporary of Diderot, was a French explorer whose 1771 book Voyage autour du monde (A Voyage Around the World) provided an account of an expedition that took him to Argentina, Patagonia, Indonesia, and Tahiti. It was the utopian descriptions of the latter that inspired Diderot to write his Supplement.
The Supplement spans either four or five chapters, depending on the edition.
 Each takes the form of a dialogue between two people, but the characters and setting varies. Chapter two features a Tahitian Elder addressing a hypothetical Bougainville; chapters three and four are between a villager named Orou and his European almoner guest; in chapters one and five, speakers known only as "A" and "B" speak in a literary space apart from Tahiti, commenting on and drawing lessons from the noted differences between Tahitian and European culture.
In each of the dialogues, Diderot aligns one character with European culture and the other with Tahitian culture for the purpose of contrasting the two. This kind of nature–culture divide was a common strategy to critique aspects of European culture during the Enlightenment.
Themes
Diderot touches upon many popular Enlightenment themes, for example: slavery, colonization, the Catholic faith, the relationship between morality and law, and ownership of private property.
[31] System of Nature, translated by H.D. Robinson, New York: Burt Franklin, 1970.
[32] - Paul-Henri Thiry, Baron d'Holbach was a philosopher, translator, and prominent social figure of the French Enlightenment. In his philosophical writings Holbach developed a deterministic and materialistic metaphysics which grounded his polemics against organized religion and his utilitarian ethical and political theory. As a translator, Holbach made significant contributions to the European Enlightenment in science and religion. He translated German works on chemistry and geology into French, summarizing many of the German advances in these areas in his entries in Diderot's Encyclopedia. Holbach also translated important English works on religion and political philosophy into French. Holbach remains best known, however, for his role in Parisian society. The close circle of intellectuals that Holbach hosted and, in various ways, sponsored produced the Encyclopedia and a number of revisionary religious, ethical, and political works that contributed to the ideological basis for the French Revolution. Despite the radical views of many members of his coterie, however, Holbach's broader visiting guest list included many of the most prominent intellectual and political figures in Europe. His salon, then, was at once a shelter for radical thought and a hub of mainstream culture.
http://plato.stanford.edu/entries/holbach/
[33] - Orthodoxy.
[34] - Heteronomy refers to action that is influenced by a force outside the individual. Immanuel Kant, drawing on Jean-Jacques Rousseau, considered such an action non moral.
It is the counter/opposite of autonomy.
Philosopher Cornelius Castoriadis contrasted heteronomy from autonomy in noting that while all societies create their own institutions (laws, traditions and behaviors), autonomous societies are those in which their members are aware of this fact, and explicitly self-institute (αυτο-νομούνται). In contrast, the members of heteronomous societies (hetero = others) attribute their imaginaries to some extra-social authority (e.g., God, the state, ancestors, historical necessity, etc.).
[35] - آنسیکلوپدی (به فرانسه: Encyclopédie ou dictionnaire raisonné des sciences des arts et des métiers) (فارسی: دانشنامه یا فرهنگ بسامان دانش، هنر و پیشه‌ ها) دانشنامه‌ ای عمومی است بین سال‌های ۱۷۵۱ و ۱۷۷۲ که در فرانسه منتشر شد. در سال‌های ۱۷۷۲، ۱۷۷۷ و ۱۷۸۰ نیز اضافات و ویراست هایی از آن منتشر شد.  سردبیران اصلی آن دنی دیدرو و ژان دالامبر بودند و چند تن از بزرگان علم و فلسفه آن زمان مانند روسو و ولتر با آن همکاری داشتند. دیباچه ای که دیدرو بر آن نوشت از متون مهم دوره موصوف به عصر روشنگری است.
[36] - The introduction to the Encyclopédie, D'Alembertts "Preliminary Discourse."
[37] - Paralysis is loss of muscle function for one or more muscles. Paralysis can be accompanied by a loss of feeling (sensory loss) in the affected area if there is sensory damage as well as motor. About 1 in 50 people have been diagnosed with some form of paralysis, transient or permanent. The word comes from the Greek παράλυσις, "disabling of the nerves", itself from παρά (para), "beside, by" and λύσις (lysis), "loosing" and that from λύω (luō), "to loose".
[38] - Muscular dystrophy (MD) is a group of muscle diseases that weaken the musculoskeletal system and hamper locomotion. Muscular dystrophies are characterized by progressive skeletal muscle weakness, defects in muscle proteins, and the death of muscle cells and tissue.
[39] - The Counter-Enlightenment was a term that some 20th century commentators have used to describe multiple strains of thought that arose in the late-18th and early-19th centuries in opposition to the 18th century Enlightenment. The term is usually associated with Isaiah Berlin, who is often credited with coining it, perhaps taking up a passing remark of the German philosopher Friedrich Nietzsche, who used the term Gegenaufklärung at the end of the 19th century. The first known use of the term 'counter-enlightenment' in English was in 1949. Berlin published widely about the Enlightenment and its enemies and did much to popularize the concept of a Counter-Enlightenment movement that he characterized as relativist, anti-rationalist, vitalist, and organic, and which he associated most closely with German Romanticism. Some recent scholarship has challenged this view for focusing too narrowly on Germany and stopping abruptly in the early 19th century, thereby ignoring the Enlightenment's many subsequent critics, particularly in the 20th century. Some scholars reject the use of the term 'the Counter-Enlightenment' on the grounds that there was no single Enlightenment for its alleged enemies to oppose.
[40] -  رمانتیسم یا رومانتیسیزم (به انگلیسی Romanticism) عصری از تاریخ فرهنگ در غرب اروپا است، که بیشتر در آثار هنرهای تجسمی، ادبیات و موسیقی نمایان شد. رمانتیسم جنبه‌ ای احساسی و ملموس را دوباره به هنر غرب وارد کرد. هنرمندان رمانتیک آزاد از چهارچوب‌ های تصویر گری ‌های سنتی، به تحقق بخشیدن ایده‌ های شخصی خود پرداختند. رومانتیسیزم را همانطور که از نامش پیداست، باید نوعی واکنش احساسی در برابر خرد محوری به ‌شمار آورد. تمایلی به برجسته کردن خویشتن انسانی، گرایش به سوی خیال و رویا، به سوی گذشته تاریخی و به سوی سرزمین ‌های ناشناخته. از دید انسان رمانتیک، جهان به دو دسته خرد گرا (به قول نووالیس: جهان اعداد و اشکال) و به دسته احساسات و یا به‌ طور دقیق‌ تر، والا ترین ‌ها و زیبایی ‌ها تقسیم می‌شود.  رمانتیسم در اصل، جنبشی هنری بود که در اواخر قرن هجدهم و نوزدهم در ادبیات و سپس هنرهای تجسمی، ابتدا در انگلستان و سپس آلمان، فرانسه و سراسر اروپا رشد کرد. رمانتیسم تا حدودی بر ضد جامعه اشرافی و دوران روشنگری (به طور بهتر عقلانی) بود. گفته می‌شود که ایدئولوژی انقلاب فرانسه و نتیجه‌ های آن این طرز فکر را تحت تأثیر خود قرار داد. رمانتیسم را جنبشی ضد روشنگری می‌ دانند. آیزیا برلین، به‌ خصوص، علاقه‌ داشت این جنبش را چنین نامد.
[41] - Universal reason.
[42] - Bureaucratic corporatism.
[43] - Technocratic corporatism.
[44] - Fiefdom.
[45] - The Reign of Terror (5 September 1793 – 28 July 1794), also known simply as The Terror (French: la Terreur), was a period of violence that occurred after the onset of the French Revolution, incited by conflict between rival political factions, the Girondins and the Jacobins, and marked by mass executions of "enemies of the revolution". The death toll ranged in the tens of thousands, with 16,594 executed by guillotine (2,639 in Paris), and another 25,000 in summary executions across France.
[46] - Edmund Burke PC (12 January [NS] 1729 – 9 July 1797) was an Irish statesman born in Dublin; author, orator, political theorist and philosopher, who, after moving to England, served for many years in the House of Commons of Great Britain as a member of the Whig party.
He is mainly remembered for his support of the cause of the American Revolutionaries, and for his later opposition to the French Revolution. The latter led to his becoming the leading figure within the conservative faction of the Whig party, which he dubbed the "Old Whigs", in opposition to the pro–French Revolution "New Whigs", led by Charles James Fox.
Burke was praised by both conservatives and liberals in the 19th century. Since the 20th century, he has generally been viewed as the philosophical founder of modern conservatism
[47] - Joseph-Marie, Comte de Maistre (French pronunciation: ​[də mɛstʁ] 1 April 1753 – 26 February 1821) was a Savoyard philosopher, writer, lawyer, and diplomat. He defended hierarchical societies and a monarchical State in the period immediately following the French Revolution. Maistre was a subject of the King of Piedmont-Sardinia, whom he served as member of the Savoy Senate (1787–1792), ambassador to Russia (1803–1817), and minister of state to the court in Turin (1817–1821).
Maistre, a key figure of the Counter-Enlightenment, saw monarchy both as a divinely sanctioned institution and as the only stable form of government. He called for the restoration of the House of Bourbon to the throne of France and argued that the Pope should have ultimate authority in temporal matters. Maistre also claimed that it was the rationalist rejection of Christianity which was directly responsible for the disorder and bloodshed which followed the French Revolution of 1789.
[48] - Internationalism is a movement which advocates a greater economic and political cooperation among nations for the theoretical benefit of all.  Partisans of this movement, such as supporters of the World Federalist Movement, claim that nations should cooperate because their long-term mutual interests are of greater value than their individual short term needs. Internationalism is another reaction of the same general kind - and to the very same general circumstances. Like 'nationalism', it is far more ambiguous and complicated than the self-image in which it lives. Capitalist internationality generated both nationalism and internationalism, in fact, and since the rise and fall of Napoleon's French Revolutionary Empire these political world-views have existed in permanent, uneasy tension with one another.
Internationalism is by nature opposed to ultranationalism, jingoism and national chauvinism.[3] Internationalism teaches that the people of all nations have more in common than they do differences, and thus that nations should treat each other as equals. The term internationalism is often wrongly used as a synonym for cosmopolitanism. 'Cosmopolitanist' is also sometimes used as a term of abuse for internationalists. Internationalism is not necessarily anti-nationalism, as in the People's Republic of China and Stalinist countries.  Wiki.
[49] - Ochlocracy (Greek: ὀχλοκρατία, okhlokratía; Latin: ochlocratia) or mob rule is the rule of government by mob or a mass of people, or the intimidation of legitimate authorities. As a pejorative for majoritarianism, it is akin to the Latin phrase mobile vulgus meaning "the fickle crowd", from which the English term "mob" was originally derived in the 1680s.
Ochlocracy ("rule of the general populace") is democracy ("rule of the people") spoiled by demagoguery, "tyranny of the majority", and the rule of passion over reason, just as oligarchy ("rule of a few") is aristocracy ("rule of the best") spoiled by corruption, and tyranny is monarchy spoiled by lack of virtue. Ochlocracy is synonymous in meaning and usage to the modern, informal term "mobocracy", which emerged from a much more recent colloquial etymology.
غوغاسالاری حکومت عوام زورمند (اوباش) و رهبری جاهلان بر جامعه است. سمت های مهم حکومتی و اداره کشور به دست عوام، بویژه اوباش زورمند می‌ افتد.  معمولاً در خلال بحران‌ ها، انقلاب‌ ها، شورش‌ ها و تحولات سیاسی - حکومتی بر جامعه مسلط می شود هر چند عموما چندان به درازا نمی کشد.  گرچه دموکراسی برترین نوع حکومت است بسا که به ورطه غوغاسالاری و بی ثباتی سیاسی و اقتصادی افتد.
[50] - Sansculotte.
[51]-  Mechanistic.  1-of or relating to theories that explain phenomena in purely physical or deterministic terms.
"a mechanistic interpretation of nature"
2- determined by physical processes alone.
"he insisted that animals were entirely mechanistic"
[52] دترمینیسم (تعین مندی گرائی)[۲]، عبارت است از آموزش فلسفی پیوند عینی و اشتراط [۳] متقابل کلیه ابژکت ها، روندها و غیره طبیعت، جامعه و تفکر بر مبنای قوانین عینی.
دترمینیسم به معنی محدود کلمه، عبارت است از آموزش پیوندهای علی (علت و معلولی) عام کلیه چیزها و پدیده ها.
دترمینیسم فلسفی به اشکال زیرین وجود داشته است:
دترمینیسم اتمیستی فعال
دترمینیسم مکانیکی
دترمینیسم ایدئالیستی ـ عینی
دترمینیسم ریاضی
دترمینیسم ماتریالیستی
• دترمینیسم دیالکتیکی .
از آنجا که دترمینیسم فلسفی به پژوهش پیوندهای علی و قانونمند اشیاء[۴] واقعی می پردازد و توضیح آنها را بر مبنای اصول ماورای طبیعی، غیرمادی و امثالهم مطرود می داند، با خصایص متدئولوژیکی[۵] اصلی هر  پژوهش و شناخت علمی مطابقت دارد.
دترمینیسم فلسفی تنها بر شالوده ماتریالیستی می تواند به عنوان موضعگیری فکری قاطع، قابل بسط و بهره گیری در کلیه عرصه های واقعیت عینی بکار رود.
تصورات مربوط به نحوه و نوع  تعین هر حادثه ای در واقعیت عینی، در طول تاریخ فلسفه و علوم منفرد از توسعه و تکامل مداوم برخوردار بوده است.
دترمینیسم ماتریالیستی در این سیر تکاملی هم علیه نظریات ایدئالیستی در باره تعین مندی[۶] جهان و هم علیه ایندترمینیسم (تعین ستیزی)[۷] مبارزه کرده است.
دترمینیسم ماتریالیستی همواره با علوم پیشرفته زمان خود در پیوند بوده، نظریات خود را بر اساس دستاوردهای علوم تدوین کرده و به تعمیم فلسفی معارف حاصله پرداخته است.
از این رو می توان بر مبنای مراحل مختلف پیشرفت علوم، مراحل مختلف توسعه دترمینیسم شناسی[۸] را از هم تمیز داد :
نظریات فلاسفه طبیعت[۹] در یونان باستان (تالس، هراکلیت، آناکسی مندر، آناکسی منس)[۱۰] با درک دیالکتیکی  ابتدائی و همزمان ماتریالیستی تعین مندی جهان مطابقت دارد.
نمایندگان «فلسفه طبیعت» جهان را ناشی از جوهر اولیه[۱۱] مادی (آب، آتش، اپایرون و یا هوا) می دانستند و
پیدایش اشکال مختلف و متنوع مادی را نتیجه تبدلات[۱۲] قانونمند آن می پنداشتند.
پوتاگوریست ها (برخلاف موضعگیری ماتریالیستی فوق الذکر) نماینده درک ایدئالیستی ـ عینی دترمینیسم بودند.
آنها بر انگیخته از موفقیت های اولیه بزرگ تفکر ریاضی، اهمیت روابط ریاضی را در جهان عینی مطلق می کردند و عدد را اصل اولیه[۱۳] می دانستند و علت کلیه انواع وجود را در ساختار ریاضی جهان می دیدند، که گویا ناشی از هارمونی الهی بوده است.
در حالیکه در فلسفه طبیعت یونان باستان، اندیشه شدن پویا و تعین مندی مادی آن در مرکز توجه قرار داشت، پوتاگوریست ها نظام ابدی، تغییر ناپذیر و ایستای وجود را در مد نظر داشتند.
دترمینیسم ریاضی پوتاگوریست ها نه تنها حاکی از وابستگی آنها به جهان بینی مذهبی است، بلکه علاوه برآن، نشاندهنده این واقعیت امر است که اگر شکل مشخصی از دترمینیسم تنها دستاوردهای یک علم واحد را منشاء قرار دهد و آنها را بطور یکجانبه مطلق سازد، به چه محدودیت هائی دچار خواهد شد.
درک ایدئالیستی دترمینیسم در آموزش ایده ای افلاطون ادامه حیات یافت.
بنا بر آن تعین مندی هر شیئ و هر حادثه مادی ناشی از تبدیل ایده متناسب به ماده است.
در درک ماتریالیستی اتمیسم[۱۴] یونانی، اندیشه تعین مندی مادی فراگیر طبیعت مجددا مطرح می گردد :
در آموزش اتمیستی دموکریت در باره سقوط مستقیم («غیر آزاد»)  اتم ها، همه حوادث بنا بر ضرورتی بی چون و چرا وقوع پیدا می کنند و هیچگونه تصادفی ممکن نیست.
اپیکور این گرایش مبتنی بر تقدیر گرائی مشروط (فاتالیسم)[۱۵] را رد می کند و وجود عینی تصادف را نیز برسمیت می شناسد و اعلام می کند که اتم ها می توانند در سقوط خود از خط مستقیم منحرف شوند.
درک اتمیستی دترمینیسم، شکل تاریخی اولیه دترمینیسم مکانیکی بوده است :
همه حوادث به نظر اتمیسم، از مشخصات مکانیکی اتم ها ناشی می شوند، که تحت تأثیر فشار و ضربه بر همدیگر تأثیر می گذارند.
دترمینیسم اتمیستی جهان باستان، علیرغم محدودیت علمی زمان خود، برای شناخت عقلی طبیعت، از اهمیت بزرگی برخوردار بوده است :
دترمینیسم اتمیستی جهان باستان در پی کشف علل مادی حوادث بوده، هم پیدایش اشیاء از عدم و نیستی را رد می کرده و هم توضیح غایت گرایانه/تئولوژیکی[۱۶] جهان را.
• موضعگیری ارسطو در باره دترمینیسم :
ارسطو، هم آموزش ایده ای افلاطون را مورد انتقاد قرار می دهد و هم دترمینیسم اتمیستی دموکریت را.
او نظریه ماتریالیستی را مبنی بر اینکه از عدم و نیستی چیزی پدید نمی آید، می پذیرد.
اما در آموزش خود راجع به انواع مختلف علت، سرانجام علل مادی و تأثیری را تابع انتله شی (انتله شی بنظر ارسطو عبارت از فرمی است که خود را در ماده واقعیت می بخشد ، یعنی از حالت روح به صورت ماده در آمده مادیت می یابد) [۱۷] می داند :
او انتله شی را باعث و بانی هدف و فرم و عالی ترین انتله شی را خدا می داند که محرک و علت اولیه هر نوعی از وجود و شدن است.
اسکولاستیک[۱۸] قرون وسطی، به پیروی از ارسطو و با عمده کردن ناپیگیری های ایدئالیستی او در درک دترمینیسم، به انکار دترمینیسم علی[۱۹] و به ترویج تلئولوژی[۲۰] مذهبی معینی می پردازد.
فلسفه دوره گذار از قرون وسطی به عصر جدید (کوزانوس، برونو)[۲۱] هم پیوند علی عینی و هم تحقق اهداف از قبل موجود[۲۲] ناشی از اراده  الهی در طبیعت را صادق می داند.
با توسعه علوم در قرون شانزدهم و هفدهم میلادی تفکر تله ئولوژیکی رفته رفته از عرصه بدر رانده می شود و در بسیاری از عرصه های علوم اغلب و آشکارا توضیح پدیده های طبیعی بکمک علل طبیعی و کشف  قوانین عینی حاکم بر حوادث طبیعی توصیه می شود.
دستاوردهای این دوره به شرح زیر بوده اند:
کشفیات بزرگ گالیله،
روی بر گرداندن از گمان و حدس کیمیا گرانه[۲۳] و روی آوردن به مبانی آغازین شیمی علمی،
مخالفت پاراسلسوس[۲۴] با خرافه کلیسا، مبنی بر این که گویا بیماری ها مجازات الهی اند و روی آوردن به علم پزشکی مبتنی بر تجارب طبیعی و مبتنی بر بررسی پیوندهای مشخص.
در فلسفه فرانسیس بیکن، هیوم، دکارت و اسپینوزا برای توضیح پدیده های طبیعی، دیگر کسی دست بدامن مشیت الهی نمی شود، بلکه علل طبیعی را بخدمت می گیرد.
به نظر فلاسفه یاد شده، دانش واقعی در شناخت علل مادی پدیده ها نهفته است.
در این دوره و همچنین در دوره بعدی، یعنی در قرن هجدهم، علم مکانیک رشد چشمگیری می یابد.
کپلر، گالیله و بویژه نیوتون سیستم نظری جدیدی را بوجود می آورند که بر مبنای آن حرکت و تأثیر متقابل مکانیکی اجسام موجود در پیرامون انسانها بدرستی توصیف می شود، با اتکا به محاسبه ریاضی، حتی مدار حرکت کرات آسمانی تعیین می شود و مورد پیشگوئی قرار می گیرد، بدون اینکه کسی اشاره ای حتی به علل ماورای طبیعی و الهی و یا اصول غیرمادی بکند.
مکانیک کلاسیک تجسم مادی علم بطور کلی می شود و درک طبیعت بر مبنای قوانین اساسی آن صورت می پذیرد.
نتیجه این امر برای مسأله دترمینیسم به شرح زیر بوده است :
شیوه توضیح مسائل بر مبنای علل و قوانین طبیعی، در شیوه توضیح بر مبنای علل و قوانین مکانیکی خلاصه می شود.
دکارت نه فقط پدیده های فیزیکی، بلکه همچنین پدیده های بیولوژیکی را به عنوان پدیده هائی قلمداد می کند که از تعین مندی مکانیکی ـ علی برخوردارند.
دکارت تنها برای روح و شعور لیاقت دست زدن به عمل واقعی قائل می شود.
فیزیک دکارت اصولا دترمینیستی و متافیزیک او ایندترمینیستی (دترمینیسم ستیز) بود.
ماتریالیست های فرانسوی در قرن هجدهم به پیروی از دکارت با هر نوع تصور دترمینیسم ستیز (ایندترمینیسم)[۲۵] قاطعانه قطع رابطه می کنند :
آنها حتی عوارض روانی را بکمک اصول مکانیکی توضیح می دهند.
به نظر آنها انسان عبارت است از یک مکانیسم بغرنج، یک ماشین که تابع اصول مکانیکی است.[۲۶]
در نگرش ماتریالیست های فرانسوی، که افکارشان اصولا ماتریالیستی و درست، اما یکجانبه و متناسب با سطح معین پیشرفت علمی آن زمان، سهل انگارانه[۲۷] اند، با گذشت زمان دترمینیسم مکانیکی عمومی غالب می آید، دیو لاپلاس[۲۸] را می توان مثال بارزی برای آن دانست که از مکانیک به عاریه گرفته شده است :
دیو لاپلاس موجود هوشمندی است که در یک لحظه معین، بر کلیه نیروهای مؤثر طبیعی و بر مختصات همه  اجسام جهان واقف و قادر به تجزیه و تحلیل آنها ست.
دیو لاپلاس می تواند حرکت غول آسا ترین جسم جهانی را همانند حرکت یک اتم، در فرمولی  واحد خلاصه کند و می تواند از چند و چون فعلی کاینات، بر اساس قوانین علم مکانیک، اصولا به محاسبه کلیه شرایط و حالات گذشته و آینده نایل آید.
هولباخ می نویسد:
«دیو لاپلاس ماهیتا مبتنی است بر دترمینیسم مکانیکی، که بنا بر آن طبیعت، زنجیر واحد ناگسستنی از حلقه های علت و معلولی است که بطور ضرور در پیوند با یکدیگر قرار دارند.»
نقش تاریخی مثبت دترمینیسم مکانیکی در این است که آن همراه با علوم زمان خود به مبارزه اصولی علیه کلیه تفاسیر تئولوژیکی ـ تله ئولوژیکی طبیعت می پردازد و در مقابل آنها، به دفاع از نقش فهم شناسنده بشری، دانش مبتنی بر تجربه و قدرت علم بر می خیزد و بدین طریق به شالوده جهان بینانه و متدئولوژیکی دستاوردهای بعدی علوم طبیعی مبدل می گردد.
انگلس می نویسد:
«فلاسفه آن زمان ـ از اسپینوزا تا ماتریالیست های فرانسوی ـ می توانند افتخار کنند که علیرغم سطح نازل رشد علوم طبیعی، دچار گمراهی نشده اند و بر این نکته پا فشرده اند، که جهان را باید بوسیله خود جهان توضیح داد و جزئیات امر را به عهده علوم طبیعی فردا گذاشت. »[۲۹]
دترمینیسم مکانیکی اما در عین حال حاوی سلسله ای از محدودیت های از لحاظ تاریخی مشروط بود، که دست و پای آن را در توضیح دترمینیستی ـ ماتریالیستی همه عرصه های واقعیت عینی می بستند.
دترمینیسم مکانیکی با استناد همه معلول ها به علل مکانیکی، با خلاصه کردن همه انواع حرکت ها در حرکت مکانیکی، با یکی گرفتن همه قانونمندی ها با قوانین مکانیکی،     راه را به روی توضیح روندها در اشکال عالی تر حرکت ماده ـ که با شکل مکانیکی حرکت ماده تفاوت کیفی خودویژه  دارند ـ  سد می کرد.
دترمینیسم مکانیکی بویژه از کشف علل عینی و تعیین کننده روندهای توسعه اجتماعی عاجز بود.
دترمینیسم مکانیکی عوامل تعیین کننده تاریخ بشری را یا به طور انتزاعی، در جایگاه و سرعت حرکت اتم ها و ملکول ها در جسم انسانی می جست، مثلا هولباخ علت جنگ را در عوامل زیرین می دانست :
تندی (اسیدی بودن) زیاده از حد صفرا در کیسه صفرای افراد متعصب و
جوشش خون در قلب یک سردار،
و یا در عوامل ذهنی (سوبژکتیف)، بدون در نظر گرفتن مبانی مادی و اجتماعی آنها جستجو می کرد.
از این رو ست که دترمینیسم مکانیکی ماهیتا نتوانست از حد درک ایدئالیستی تاریخ فراتر رود و به کشف و شناخت خودویژگی قانونمندی های توسعه اجتماعی نایل آید :
«با مطلق کردن کماکان ضرورت (جبر)، به معنای مکانیکی آن و با انکار وجود تصادف، از منجلاب  تقدیر گرائی (فاتالیسم) سر در آورد و ضرورت (جبر) مطلق شده را به درجه سرنوشت ناگزیر و اجتناب ناپذیر و یا به درجه اراده بی چون و چرای الهی ارتقا داد. »[۳۰]
نواقص دترمینیسم مکانیکی، بهانه های بیشماری برای حمله در اختیار ایدهالیسم و ایندترمینیسم (تعین مندی ستیزی) قرار داد.
این واقعیت امر که علیت[۳۱] را نمی توان در روابط علت و معلولی مکانیکی خلاصه کرد، کانت را به درک ایدئالیستی ـ  ذهنی علیت[۳۲] سوق داد که بنا بر آن، علیت عبارت از یک فرم ذهنی اپریوری[۳۳] موجود است که بکمک آن می توان توالی پدیده های طبیعی را تنظیم کرد.
نظرات درست کانت، در انتقاد از دترمینیسم مکانیکی، مبنی بر این که هرگز نیوتون ساقه گیاه وجود نخواهد داشت و مکانیسیسم[۳۴] برای توضیح روندهای زیستی پیچیده، بویژه در رابطه با جسم موجودات زنده، کافی نخواهد بود، در دوره های بعدی با سوء استفاده از نارسائی های موجود در پژوهش علمی که پیاده کردن قاطع دترمینیسم را در مسائل جزئی بیولوژی دشوار می ساختند، در مبارزه علیه دترمینیسم به خدمت گرفته شدند و همراه با بخدمت گرفتن استدلالات گونه گون تله ئولوژیکی و ویتالیستی وارد میدان شدند (مراجعه کنید به ویتالیسم)[۳۵].
ماهیت متافیزیکی دترمینیسم مکانیکی برای اولین بار در فلسفه هگل مورد انتقاد اصولی و همه جانبه قرار گرفت.
هگل با تأکید بر خصلت دیالکتیکی  رابطه میان علت و معلول، ضرورت و تصادف و ضرورت و آزادی (جبر و اختیار)، راه را برای غلبه بر درک متافیزیکی ـ مکانیکی دترمینیسم هموار ساخت.
هگل بویژه وحدت ناگسستنی علت و معلول را عمده کرد و نشان داد که در نظر گرفتن زنجیرهای علی ـ خطی بی پایان (که مورد نظر دترمینیسم مکانیکی در تحلیل نهائی بود) باید به بررسی ارتباطات مبتنی بر تأثیر متقابل[۳۶] دیالکتیکی  ختم شود و شناخت حاصل از پیوندهای علی باید با پژوهش اشکال دیگر ارتباط متقابل تکمیل گردد.
علاوه بر این انتقاد فلسفی هگل، نتایج غیر قابل انکار جدید حاصل از علوم طبیعی در نیمه دوم قرن نوزدهم نارسائی کاربرد دترمینیسم مکانیکی را در زمینه اشکال عالی تر حرکت ماده دمبدم روشنتر نمودند.
بویژه تئوری تکامل داروین[۳۷] نشان داد که در توسعه طبیعت آلی، بردارهای دترمینیستی تعیین کننده ای در کارند، که هرگز نمی توان آنها را در بردار های مکانیکی خلاصه کرد و پذیرش آنها بطلان افسانه آفرینش در انجیل را بمراتب مؤثرتر از دلایل دترمینیسم مکانیکی اثبات می کند.
گام تعیین کننده برای غلبه بر دترمینیسم مکانیکی اما تنها پس از روشن کردن علل مادی حقیقی روندها و ساختارهای مربوطه در عرصه جامعه و پس از نشان دادن خودویژگی قوانین حاکم بر آنها می توانست برداشته شود.
این وظیفه سترگ را مارکس و انگلس با کشف «درک ماتریالیستی تاریخ»[۳۸] به انجام رساندند.
آنها ثابت کردند که علل پدیده های معین اجتماعی در مناسبات اجتماعی معین نهفته است، که «ساختار اقتصادی هر جامعه، شالوده و اساس آن جامعه را تشکیل می دهد و بر مبنای آن می توان، در تحلیل نهائی، به توضیح کل رو بنای مؤسسات حقوقی، سیاسی و همچنین مذهبی، فلسفی و طرز تفکر یک مقطع تاریخی نایل آمد»[۳۹]، که مناسبات اقتصادی هر دوره نیز به طور قانونمند پدید می آیند و از بین می روند.
با پیدایش ماتریالیسم دیالکتیکی  و تاریخی برای اولین بار کلیه شرایط لازم برای جایگزین ساختن دترمینیسم مکانیکی با درک جدیدی از دترمینیسم آماده شد :
دترمینیسم جدید اصول اساسی دترمینیسم مکانیکی را حفظ کرد، امکان تحقق آن را در عرصه های طبیعت، جامعه و تفکر فراهم آورد، نتایج انتقاد فلسفی گذشته در باره دترمینیسم مکانیکی را مورد توجه قرار داد و در عین حال در سکوی همتراز توسعه علوم پیشرفته زمان خود ایستاد.
این دترمینیسم جدید را که بکمک فلسفه مارکسیستی تدوین شده، دترمینیسم دیالکتیکی  می نامند.
وجه مشترک دترمینیسم مکانیکی و دترمینیسم دیالکتیکی  عبارت است از ماتریالیستی بودن اصولی آن دو.
آنها هر دو بر آنند که تعین مندی جهان بطور عینی وجود دارد، تابع قوانین عینی است، نتیجه علل مادی است و پیوندهای تعین مندی عینی قابل شناخت اند.
دترمینیسم دیالکتیکی  اما ماهیتا با دترمینیسم مکانیکی فرق دارد:

دترمینیسم مکانیکی فقط حرکت مکانیکی را برسمیت می شناسد،
دترمینیسم دیالکتیکی  حرکت را به معنی تغییر بطور کلی تعریف می کند و اشکال عالی تر حرکت ماده (عالی تر از حرکت مکانیکی) را قبل از همه طبیعتا کیفی می داند.
دترمینیسم مکانیکی همه حوادث جهان را بر اساس اصول علم مکانیک توضیح می دهد،
دترمینیسم دیالکتیکی  اما تأکید مبرم برآن دارد، که در هر نوع حرکت ماده قانونمندی های خود ویژه ای حاکمند و قانونمندی های خود ویژه یاد شده را هرگز نمی توان به قوانین مکانیکی تقلیل داد.
دترمینیسم دیالکتیکی  می تواند براساس درک ماتریالیستی تاریخ دترمینیسم حاکم بر عرصه های اجتماعی را بطور پیگیر و قاطع کشف کند و توضیح دهد.
ماتریالیسم مکانیکی علت و معلول مکانیکی را که فقط علل مکانیکی و زنجیر علی خطی را قبول دارد، جایگزین دترمینیسم می کند،
ماتریالیسم دیالکتیکی  اما رابطه علی را فقط به عنوان جنبه ای از پیوند عام کلیه پدیده ها، فقط به عنوان شکلی از ارتباط متقابل در جوار اشکال بیشمار دیگر می داند.
وظیفه ای که دترمینیسم مکانیکی برای علوم محول می کند، عبارت است از مورد بررسی قرار دادن همه پدیده های طبیعی بر مبنای روابط مکانیکی.
دترمینیسم دیالکتیکی  اما برعکس، وظیفه علوم را در کشف تنوع پیوندهای عینی و  در گذر از چیزهای منفرد موجود در کنار هم[۴۰] به کشف روابط علی و در گذر از یک شکل ارتباط و پیوند متقابل به شکل دیگر، عمیقتر و عام تر می داند[۴۱].
دترمینیسم مکانیکی ضرورت را مطلق می کند و وجود عینی تصادف را منکر می شود و دلیل قبول تصادف را در نارسائی شناخت بشری می داند،
دترمینیسم دیالکتیکی  اما وجود عینی ضرورت و تصادف و ارتباط دیالکتیکی  ضرورت و تصادف، ضرورت و آزادی (جبر و اختیار) را برسمیت می شناسد و ببرکت آن و علاوه بر آن به سبب درک دیالکتیکی  از رابطه علت و شرط[۴۲]، قانون و شرط، امکان و واقعیت از افتادن به دام سرنوشت گرائی خود داری  می کند.
دترمینیسم مکانیکی فقط یک نوع سیستم، یعنی سیستم نقاط توده ای[۴۳] را برسمیت می شناسد که رفتارش بنا بر وضع اولیه آن و بر طبق قوانین مکانیکی بطور خطی ـ واضح تعیین شده است.
دترمینیسم دیالکتیکی  اما می تواند سیستم هائی را نیز در نظر گیرد که بنا بر ساختار بغرنج خود قادر به عکس العمل نسبت به اختلالات محیط، دمساز کردن خود با محیط و تغییر هدفمندانه خودند، سیستم هائی که بر مبنای قانونمندی های دیالکتیکی  تشکیل می یابند و خصلت سیبرنتیکی آنها را فقط بر مبنای روابط متقابل دیالکتیکی ، برمبنای تضادهای درونی و برونی، علت و معلول، ضرورت و تصادف، امکان و واقعیت می توان درک کرد.
سیستم های استوشاستیکی[۴۴] نیز حاکی از وجود دیالک تیک امکان، احتمال، ضرورت و واقعیت[۴۵] اند و به نظر دترمینیسم مکانیکی به صورت سیستم های مقدر نشده[۴۶] جلوه می کنند.
تعین مندی[۴۷] پدیده ها از نظر دترمینیسم مکانیکی یکسان با قابل پیشگوئی بودن[۴۸] آنها ست،
دترمینیسم دیالکتیکی  تعین مندی سیستم های استوشاستیکی را به رسمیت می شناسد و پیشگوئی در باره آنها را از طریق احکام احتمالی[۴۹] ممکن می داند.
اگر به این تفاوت های ماهوی میان دترمینیسم مکانیکی و دترمینیسم دیالکتیکی  توجه نشود، خطر آن می رود که با استناد به نظریات علوم طبیعی مدرن، بویژه فیزیک قرن بیستم (که دارای خطوط بارز دیالکتیکی  است) مدعی کهنه شدن دترمینیسم باشیم.
این حادثه در نقطه عطف قرن بیستم با گذار از فیزیک کلاسیک به فیزیک مدرن واقعا هم صورت گرفت : هایزنبرگ[۵۰] با کشف رابطه نا دقیق[۵۱] (که بطور کمی مشخص شده بود) دوئالیسم ذره ای ـ موجی[۵۲] را مطرح کرد و صادق نبودن دترمینیسم مکانیکی در عرصه ذرات هسته ای را اثبات نمود.
فلاسفه بورژوائی و دانشمندان علوم طبیعی هوادار آنان، این امر را بهانه قرار داده و اعلام کردند که دترمینیسم کهنه شده و باید دور انداخته شود و یا حداقل در عرصه ذرات هسته ای جای خود را به ایندترمینیسم (تعین مندی ستیزی) بدهد.
این نظر تا درجه ای رواج یافت که حتی خود مکانیک کلاسیک، دترمینیسم را مطرود شمرد (بورن)[۵۳].
تفسیر دترمینیستی ستیزانه فیزیک مدرن اما از آنجا سرچشمه می گرفت که دترمینیسم مکانیکی با دترمینیسم بطور کلی و بویژه با تعین مندی و پیش بینی  پذیری یکی انگاشته می شد.
ماتریالیسم دیالکتیکی  می تواند معارف فیزیکی جدید را بدون تناقضی در درک دترمینیستی خود وارد سازد.
ماتریالیسم دیالکتیکی ، دترمینیسم مکانیکی را پیشاپیش بطرز دیالکتیکی  نفی کرده است، آنهم خیلی وقت پیش از آن که کشفیات دگرگون ساز فیزیک به نفی فیزیک کلاسیک آغاز کند و تجدید نظر در درک مکانیکی دترمینیسم را الزامی سازد.
دترمینیسم ستیزی (ایندترمینیسم) معاصر قابل پیش بینی بودن امور را مهمترین مشخصه تعین مندی آنها می داند و به این نتیجه می رسد که هر جا اصولا پیش بینی  ممکن نباشد، ـ مثلا در فیزیک کوانتا ـ آنجا ایندترمینیسم و عدم تعین مندی حاکم است.
قابل پیش بینی  بودن اگرچه تأیید دترمینیسم است، اما به هیچ وجه شاخص آن نیست و لذا هر جا که پیش بینی  واضح و روشن ممکن نباشد، نمی توان حاکم بودن ایندترمینیسم را نتیجه گرفت :
مثلا یک قانون آماری[۵۴] پیش بینی صریح و روشن، به معنای دترمینیستی ـ مکانیکی آن، بدست نمی دهد، اما تعین مندی امری را نشان می دهد که در آن ضرورت و تصادف وحدت دیالکتیکی  تشکیل می دهند.
در باره اشکال عالی تر حرکت ماده، بویژه در عرصه جامعه نیز پیش بینی دقیق و مو بمو به دلیل بغرنجی فوق العاده بسیاری از حوادث و روندها همیشه ممکن نیست.
ولی علیرغم آن حوادث اجتماعی از تعین مندی قانونمند برخوردارند و قوانین حرکت جامعه بشری ـ که توسط مارکس و انگلس ـ کشف و تدوین شده اند، امکان پیش بینی  توسعه آن را ـ حداقل در خطوط عمده اش ـ فراهم می آورند.
ماتریالیسم تاریخی شالوده علمی و اصول اساسی لازم برای توضیح علمی و علی قانونمند تاریخ و حیات اجتماعی بطور کلی را به وجود آورده است.
بدین طریق فلسفه مارکسیستی ـ ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی ـ امکان خالی از تناقض به کار بستن دترمینیسم دیالکتیکی را در کلیه عرصه های واقعیت عینی پدید آورده است.
مراجعه کنید به
دترمینیسم ستیزی (ایندترمینیسم)،
علیت،
شرط ،
اشتراط ،
قانون،
ارتباط متقابل.[۵۵]
دترمینیسم ستیزی (ایندترمینیسم)

ایندترمینیسم (تعین ستیزی)[۵۶] عبارت است از  درک فلسفی مبتنی بر انکار ایدئالیستی پیوندهای علی عینی و  قانونمندی های خاص و عام حرکت ماده.
ایندترمینیسم تصادف را مطلق می کند و وجود ضرورت را در طبیعت و جامعه منکر می شود.
ایندترمینیسم بمعنی محدود کلمه، مدعی آزادی اراده انسانی به معنای متافیزیکی آن است و راه حل یکجانبه برای حل مسأله ضرورت و تصادف ارائه می دهد.
باید میان مفهوم فلسفی «ایندترمینیسم» و مفهوم فیزیکی آن تفاوت قائل شد :
ایندترمینیسم فیزیکی را علمای فیزیک در مورد واقعیات امورفیزیکی بکار می برند که قوانین دینامیکی شامل آنها نمی شود.
ایندترمینیسم فلسفه معاصر بورژوائی بر عوامل زیرین اتکا دارد :
قبل از همه بر فیزیک مدرن، بویژه رابطه نا دقیق هایزنبرگ،[۵۷] بر جریانات بیولوژیکی که هنوز محتاج توضیح اند ( مثلا موتاسیون ها)  (مراجعه کنید به ژنتیک)[۵۸] و بر جریاناتی که تا کنون تنها به طرق آماری قابل توصیف بوده اند.
ایندترمینیسم نارسائی های دترمینیسم مکانیکی را به حساب دترمینیسم بطور کلی می گذارد و شاخص دترمینیسم را صرفا در قابل پیش بینی بودن حوادث می داند.
ایندترمینیسم فیزیکی ـ کوانتا اگرچه از حقایق امور عینی آغاز به حرکت می کند، که در عرصه واحدی به سبب دوئالیسم ذره ای ـ موجی[۵۹] نه قوانین دینامیکی، بلکه قوانین علم آمار صدق می کنند، اما رخدادهای فیزیکی ـ کوانتا معین شده[۶۰] بوسیله قوانین آماری و تصویر شده در احکام احتمالی[۶۱] را به غلط غیر علی و نامعین[۶۲] می شمارد.
درک دیالکتیکی  دترمینیسم واقعیت امری را که نمایندگان ایندترمینیسم برای اثبات حقانیت آن مورد استفاده قرار می دهند، (یعنی وجود عینی تصادف را)  می پذیرد.
اگر ما درک ماتریالیسم مکانیکی از ماده را کنار بگذاریم، آنگاه تصادف عینی در فیزیک کوانتا به هیچ وجه به معنی بی قاعده بودن، غیرعلی بودن و بی تعین بودن نخواهد بود.
اینکه قوانین حاکم در عرصه میکروفیزیک (میکروکاینات) فقط تا حدودی برای حواس قابل درکند و یا اصلا قابل درک نیستند و یا برای نشان دادن رفتار ذره منفرد مجزا قابل فرمول بندی نیستند، تغییری در عینیت آنها و یا در تعین مندی دیالکتیکی  انبوهی از میکرو ذره ها نمی دهد.
مشخصه کلیه تئوری های تاریخ غیر مارکسیستی عبارت است از نگرش ایندترمینیستی به تاریخ.
این تئوری ها حوادث تاریخی را اغلب با توسل به یک رابطه علی ( و نه با تکیه بر قانونمندی ها) توصیف می کنند و بدین سان حقیقت امر از دیده ها پنهان می ماند.
این تئوری ها نیات و انگیزه های فکری انسانها را به عنوان بردار های تعیین کننده تاریخ ـ در تحلیل نهائی ـ  قلمداد می کنند.
بنا بر درک ذهنگرایانه تاریخ[۶۳]، در تاریخ تصادف، هوا و هوس و نیات ذهنی افراد حاکم اند.
این امر حاکی از آن است که تنها درک ماتریالیستی تاریخ[۶۴] بطور قاطع دترمینیستی است.
درک ماتریالیستی تاریخ اثبات می کند که جریان تاریخ بطور عینی و قانونمند معین شده است و قانونمندی های آن را می توان کشف کرد و آگاهانه مورد استفاده قرار داد.
ایندترمینیسم فلسفی از آلترناتیو متافیزیکی آغاز به حرکت می کند، یا آزادی اراده و یا تعین تقدیر گرایانه و به جانبداری از آزادی اراده می پردازد.
ماتریالیسم دیالکتیکی  این آلترناتیو متافیزیکی (یا این یا آن) را بطور دیالکتیکی  مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهد و رد می کند.
ماتریالیسم دیالکتیکی  بر آن است که اگرچه انسان، برای تصمیمگیری فعالانه آزاد است، ولی این آزادی، یک آزادی «عرفانی» نیست، بلکه اولا این آزادی نتیجه درجه رشد خرد فردی انسانها ست، ثانیا این آزادی بر مبانی علی و قانونمند عمل می کند.
بنابرین عمل انسانی برخلاف تصور ماتریالیسم مکانیکی مطلقا مقدر شده نیست که تنها یک راه چاره ناگزیر و اجتناب ناپذیر وجود داشته باشد و بس.
بلکه انسان می تواند در چارچوب محدوده های طبیعی، تاریخی و اجتماعی و با شناخت قوانین توسعه اجتماعی، با شناخت ضرورت تاریخی به اتخاذ تصمیمات واقعا «آزادانه»  نایل آید.
مراجعه کنید به
دترمینیسم (تعین مندی گرائی) ،
آزادی (اختیار).
[53] - Neoclassicism is a revival of the styles and spirit of classic antiquity inspired directly from the classical period, which coincided and reflected the developments in philosophy and other areas of the Age of Enlightenment, and was initially a reaction against the excesses of the preceding Rococo style. While the movement is often described as the opposed counterpart of Romanticism, this is a great over-simplification that tends not to be sustainable when specific artists or works are considered, the case of the supposed main champion of late Neoclassicism, Ingres, demonstrating this especially well. The revival can be traced to the establishment of formal archaeology. The writings of Johann Joachim Winckelmann were important in shaping this movement in both architecture and the visual arts. His books, Thoughts on the Imitation of Greek Works in Painting and Sculpture (1750) and Geschichte der Kunst des Alterthums ("History of Ancient Art", 1764) were the first to distinguish sharply between Ancient Greek and Roman art, and define periods within Greek art, tracing a trajectory from growth to maturity and then imitation or decadence that continues to have influence to the present day. Winckelmann believed that art should aim at "noble simplicity and calm grandeur", and praised the idealism of Greek art, in which he said we find: "not only nature at its most beautiful but also something beyond nature, namely certain ideal forms of its beauty, which, as an ancient interpreter of Plato teaches us, come from images created by the mind alone." The theory was very far from new in Western art, but his emphasis on close copying of Greek models was: "The only way for us to become great or, if this be possible, inimitable, is to imitate the ancients".
With the advent of the Grand Tour, a fad of collecting antiquities began that laid the foundations of many great collections spreading a neoclassical revival throughout Europe. "Neoclassicism" in each art implies a particular canon of a "classical" model.
[54] - Reductionism is a philosophical position which holds that a complex system is nothing but the sum of its parts, and that an account of it can be reduced to accounts of individual constituents. This can be said of objects, phenomena, explanation, theories, and meanings.
Reductionism strongly reflects a certain perspective on causality. In a reductionist framework, the phenomena that can be explained completely in terms of relations between other more fundamental phenomena, are called epiphenomena. Often there is an implication that the epiphenomenon exerts no causal agency on the fundamental phenomena that explain it.
Reductionism does not preclude the existence of what might be called emergent phenomena, but it does imply the ability to understand those phenomena completely in terms of the processes from which they are composed. This reductionist understanding is very different from that usually implied by the term 'emergence', which typically intends that what emerges is more than the sum of the processes from which it emerges.
Religious reductionism generally attempts to explain religion by boiling it down to certain nonreligious causes. A few examples of reductionistic explanations for the presence of religion are: that religion can be reduced to humanity's conceptions of right and wrong, that religion is fundamentally a primitive attempt at controlling our environments, that religion is a way to explain the existence of a physical world, and that religion confers an enhanced survivability for members of a group and so is reinforced by natural selection. Anthropologists Edward Burnett Tylor and James George Frazer employed some religious reductionist arguments. Sigmund Freud held that religion is nothing more than an illusion, or even a mental illness, and Marx claimed that religion is "the sigh of the oppressed," and the opium of the people providing only "the illusory happiness of the people," thus providing two influential examples of reductionistic views against the idea of religion.
[55] - Relativism is the concept that points of view have no absolute truth or validity, having only relative, subjective value according to differences in perception and consideration. As moral relativism, the term is often used in the context of moral principles, where principles and ethics are regarded as applicable in only limited context. There are many forms of relativism which vary in their degree of controversy. The term often refers to truth relativism, which is the doctrine that there are no absolute truths, i.e., that truth is always relative to some particular frame of reference, such as a language or a culture (cultural relativism)…  wiki
http://en.wikipedia.org/wiki/Relativism
[56] - Cynicism is an attitude or state of mind characterized by a general distrust of others' motives believing that humans are selfish by nature, ruled by emotion, and heavily influenced by the same primitive, barbaric instincts that helped humans survive in the wild before agriculture and civilization became established. A cynic may have a general lack of faith or hope in the human species or people motivated by ambition, desire, greed, gratification, materialism, goals, and opinions that a cynic perceives as vain, unobtainable, or ultimately meaningless and therefore deserving of ridicule or admonishment. It is a form of jaded prudence, and other times, realistic criticism or skepticism. The term originally derives from the ancient Greek philosophers, the Cynics, who rejected all conventions, whether of religion, manners, housing, dress, or decency, instead advocating the pursuit of virtue in accordance with a simple and idealistic way of life.
By the 19th century, emphasis on the ascetic ideals and the critique of current civilization based on how it might fall short of an ideal civilization or negativistic aspects of Cynic philosophy led the modern understanding of cynicism to mean a disposition of disbelief in the sincerity or goodness of human motives and actions.[citation needed] Modern cynicism is a distrust toward professed ethical and social values, especially when there are high expectations concerning society, institutions, and authorities that are unfulfilled. It can manifest itself as a result of frustration, disillusionment, and distrust perceived as owing to organizations, authorities, and other aspects of society.
http://en.wikipedia.org/wiki/Cynicism_(contemporary)
[57] - Candide, ou l'Optimisme (/ˌkænˈdiːd/; French: [kɑ̃did]) is a French satire first published in 1759 by Voltaire, a philosopher of the Age of Enlightenment. The novella has been widely translated, with English versions titled Candide: or, All for the Best (1759); Candide: or, The Optimist (1762); and Candide: or, Optimism (1947). It begins with a young man, Candide, who is living a sheltered life in an Edenic paradise and being indoctrinated with Leibnizian optimism (or simply Optimism) by his mentor, Pangloss. The work describes the abrupt cessation of this lifestyle, followed by Candide's slow, painful disillusionment as he witnesses and experiences great hardships in the world. Voltaire concludes with Candide, if not rejecting optimism outright, advocating a deeply practical precept, "we must cultivate our garden", in lieu of the Leibnizian mantra of Pangloss, "all is for the best" in the "best of all possible worlds".
Candide is characterized by its sarcastic tone, as well as by its erratic, fantastical and fast-moving plot. A picaresque novel with a story similar to that of a more serious bildungsroman, it parodies many adventure and romance clichés, the struggles of which are caricatured in a tone that is mordantly matter-of-fact. Still, the events discussed are often based on historical happenings, such as the Seven Years' War and the 1755 Lisbon earthquake. As philosophers of Voltaire's day contended with the problem of evil, so too does Candide in this short novel, albeit more directly and humorously. Voltaire ridicules religion, theologians, governments, armies, philosophies, and philosophers through allegory; most conspicuously, he assaults Leibniz and his optimism.
As expected by Voltaire, Candide has enjoyed both great success and great scandal. Immediately after its secretive publication, the book was widely banned because it contained religious blasphemy, political sedition and intellectual hostility hidden under a thin veil of naïveté. However, with its sharp wit and insightful portrayal of the human condition, the novel has since inspired many later authors and artists to mimic and adapt it. Today, Candide is recognized as Voltaire's magnum opus and is often listed as part of the Western canon; it is arguably taught more than any other work of French literature. In his book of intellectual history Martin Seymour-Smith listed Candide as one of The 100 Most Influential Books Ever Written.
http://en.wikipedia.org/wiki/Candide
[58] - Dialectic of Enlightenment (German: Dialektik der Aufklärung) is a work of philosophy and social criticism written by Frankfurt School philosophers Max Horkheimer and Theodor W. Adorno and first published in 1944.
One of the core texts of Critical Theory, it explains the socio-psychological status quo that had been responsible for what the Frankfurt School considered the failure of the Age of Enlightenment. Together with The Authoritarian Personality (1950; also co-authored by Adorno) and Frankfurt School member Herbert Marcuse's One-Dimensional Man (1964), it has had a major effect on 20th century philosophy, sociology, culture, and politics, inspiring especially the New Left of the 1960s and 1970s.
http://en.wikipedia.org/wiki/Dialectic_of_Enlightenment
[59] - Scientism is belief in the universal applicability of the scientific method and approach, and the view that empirical science constitutes the most authoritative worldview or most valuable part of human learning to the exclusion of other viewpoints. It has been defined as "the view that the characteristic inductive methods of the natural sciences are the only source of genuine factual knowledge and, in particular, that they alone can yield true knowledge about man and society." The term scientism frequently implies a critique of the more extreme expressions of logical positivism and has been used by social scientists such as Friedrich Hayek,[5] philosophers of science such as Karl Popper, and philosophers such as Hilary Putnam and Tzvetan Todorov to describe the dogmatic endorsement of scientific methodology and the reduction of all knowledge to only that which is measurable. "Scientism" has also been taken over as a name for the view that science is the only reliable source of knowledge by philosophers such as Alexander Rosenberg.
http://en.wikipedia.org/wiki/Scientism
[60] - پل میشل فوکو (به فرانسوی: Paul Michel Foucault) (زادهٔ ۱۵ اکتبر ۱۹۲۶ - درگذشته ۲۴ ژوئن ۱۹۸۴) فیلسوف، تاریخدان و متفکر معاصر فرانسوی است.  وی، فرزند «آن مالاپار» و جراح متمول «پل فوکو» بود که در ۱۵ اکتبر ۱۹۲۶ در ناحیه سنت موار پوآیته فرانسه به دنیا آمد. بعدها اسم خود را به میشل فوکو تغییر داد. او صاحب کرسی «تاریخ نظام‌ های فکری» در کالج دو فرانس بود و در دانشگاه ایالتی نیویورک در بوفالو و دانشگاه کالیفرنیا، برکلی تدریس کرد. به خاطر نظریات عمیق و دیدگاه انقلابی درباره جامعه، سیاست و تاریخ از سرشناس ترین متفکران قرن بیستم محسوب می‌شود. همچنین فوکو جزو رهبران نظری پساساختارگرایی محسوب می‌شود، هر چند از آنها فاصله گرفت و در مصاحبه ای به صراحت خود را نیچه گرا نامیده‌ است. شهرت فوکو در آن است که او نخستین کسی است که از فرضیه روشنگری درباره عینی بودن شناخت خلع ید کرده‌ است. فوکو عنوان کرد که زبان، حقیقت جهان را بیان نمی‌ کند بلکه بازتابی از تجربه شخصی فرد است.  در مطالعات انسان شناختی خود مطرح می‌ کند که میان استفاده از زبان و قدرت، نوعی همبستگی وجود دارد، به گونه‌ای که زبان برای قدرتمندان و صاحبان امتیاز جنبه ابزاری داشته در حفظ و حمایت از پایگاه اجتماعی-سیاسی آنها عمل می ‌کند. نزد فوکو، وظیفهٔ نشانه شناسی/هرمنوتیک خلع قدرت نهفته در ورای متنی است که می‌ خوانیم. در نتیجه اسناد تاریخی و آنچه را بدین صورت و تحت این عنوان ضبط شده ذهنی و تحریف شده‌  می داند و می گوید این ها در واقع جهان بینی نویسنده و خواننده را باز می تابند. آن رخدادهای تاریخی که ضبط می‌ کنیم، آنهایی است که در واقع با میل ما به قدرت تناسب دارند...ویکی
[61] - امانوئل لویناس (به فرانسوی: Emmanuel Levinas) (زاده ۱۲ ژانویه ۱۹۰۶ -مرگ ۲۵ دسامبر ۱۹۹۵) فیلسوف یهودی فرانسوی زاده لیتوانی است. او اخلاق را به مثابه فلسفه اولی می ‌دانست.  برخی آثار وی که به فارسی در آمده از این قرار اند:
درآمدی بر اندیشه لویناس، کالین دیویس، مسعود علیا (مترجم)، تهران: موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران، ۱۳۸۶.
کشف دیگری همراه با لویناس، مسعود علیا، تهران: نشر نی، ۱۳۸۸
اخلاق و نا متناهی: گفتگوهای امانوئل لویناس با فیلیپ نمو، امانوئل لویناس، فیلیپ نمو، صالح نجفی (مترجم)، مراد فرهاد پور (مترجم)، امید مهرگان (مترجم)، تهران: فرهنگ صبا، .۱۳۸۷
مکالمات فرانسوی: گفتگوهایی با امانوئل لویناس، مونیک اشنایدر، میشل سر، لوس ایریگاری، میشل لودوف، ژاک دریدا، رانول مورتلی، شیوا مقانلو (مترجم)، تهران: نشر چشمه، .  ۱۳۸۴مسعود علیا از جمله متفکران ایرانی‌ ست که به صورت تخصصی اندیشه لویناس را مورد توجه قرار داده و رساله دکترای خود را با عنوان «شرط امکان اخلاق در اندیشه‌ لویناس» به راهنمایی عبدالکریم رشیدیان و شهین اعوانی تدوین کرده‌ است... ویکی
نیز:
Levinas's philosophy has been called ethics. If ethics means rationalist self-legislation and freedom (deontology), the calculation of happiness (utilitarianism), or the cultivation of virtues (virtue ethics), then Levinas's philosophy is not an ethics. Levinas claimed, in 1961, that he was developing a “first philosophy.” This first philosophy is neither traditional logic nor metaphysics, however. It is an interpretive, phenomenological description of the rise and repetition of the face-to-face encounter, or the intersubjective relation at its precognitive core; viz., being called by another and responding to that other. If precognitive experience, that is, human sensibility, can be characterized conceptually, then it must be described in what is most characteristic to it: a continuum of sensibility and affectivity, in other words, sentience and emotion in their interconnection.
[62] - ژولیا کریستِوا (به زبان بلغاری: Юлия Кръстева یولیا کریستوا و به زبان فرانسه: Julia Kristeva) (زاده ۲۴ ژوئن ۱۹۴۱) فیلسوف، منتقد ادبی، روانکاو، فمینیست و رمان‌ نویس بلغاری-فرانسوی است که از اواسط دهه ۱۹۶۰ در فرانسه زندگی می ‌کند. بعد از انتشار نخستین کتابش، Semeiotikè در ۱۹۶۹ تاثیر زیادی در تحلیل انتقادی، نظریه فرهنگ و فمینیسم گذاشت. کارهای او شامل کتاب‌ ها و مقاله‌ های بسیار درباره نشانه ‌شناسی، بینامتنیت و ابجکسیون (خواری) در حوزه‌ های زبان شناسی، نظریه ادبی و نقد، روانکاوی، زندگینامه ‌نویسی و خود زندگی ‌نامه ‌نویسی، تحلیل سیاسی و فرهنگی، هنر و تاریخ هنر می‌شود.  کریستیوا یکی از پیشگامان ساختارگرایی هنگام اوج این نظریه در علوم انسانی بود. کارهای وی همچنین جایگاه مهمی در اندیشه پسا ساختارگرایی دارد. کریستوا به همراه سیمون دوبوار، هلن سیکسو و لوس اریگاری از مدافعان اصلی فمینیسم فرانسوی به شمار می رود. کریستوا تاثیر فراوانی بر فمینیسم و مطالعات ادبی فمینیستی و همین طور بر خوانش هنر معاصر گذاشته ‌است. کریستوا ایده هویت‌ های متکثر جنسی را در برابر نشانه‌ شناسی متحد «زبان یکپارچه زنانه» مطرح کرده‌ است.  با وجود اینکه معمولاً به عنوان یکی از معماران اصلی فمینیسم پست مدرن شناخته می شود که تا حدی عامل شناساندن مفاهیم «صحت سیاسی»، «چندگانگی فرهنگی» و «سیاست ‌های هویتی» است، خود اعلام کرده که دانشگاهیان فمینیست آمریکایی نوشته‌ های او را بد فهمیده‌ اند. معتقد است که بالاتر قرار دادن هویت جمعی نسبت به هویت فردی خطاست و چنین برداشتی از هویت‌ های جنسی، قومی و مذهبی «تمامیت خواهانه». ویکی
نیز: http://www.egs.edu/library/julia-kristeva/biography/
[63] - نظریه ادبی (به انگلیسی: Literary theory) در معنای مدرن آن اشاره به رویکردهای ادبی نوینی دارد که از اواسط دهه ۱۹۶۰ آغاز شده و پیش فرض های سنت ادبی کهن را مورد انتقاد قرار می دهد. بر طبق نظریات جدید، خوانش متن بخشی از تولید متن می باشد؛ به عبارت دیگر، اثر ادبی نمی ‌تواند در مرحله ی خلق اولیه باقی بماند، بلکه خلق ثانویه آن در مرحله خوانش روی می دهد.
همچنین: http://en.wikipedia.org/wiki/Literary_theory
[64] - Psychology (Greek: ψυχολογία) is the academic and applied study of behavior, mind, and their underlying mechanisms. It primarily applies to humans but can also be applied to non-humans such as animals or artificial systems. Psychology also refers to the application of such knowledge to various spheres of activity, including problems of human beings' daily lives and the treatment of mental illness. The field contains a range of sub-areas (for instance, the studies of development, personality, and language), as well as many different theoretical orientations (such as behaviorism, evolutionary psychology, and psychoanalysis). Psychology draws from a number of other fields of study, including biology, sociology, anthropology, and philosophy.
[65] - دیدگاه آدورنو و هورکهایمر درباره صنعت فرهنگ کامل ترین تجلی خود را در دیالکتیک روشنگری می یابد. آدورنو و هورکهایمر در این اثر، فرهنگ توده ای را در چارچوبی که سرمایه داری متاخر نامیدند، جای دادند. آنها تحلیلی از تولید فرهنگی ارائه دادند که نقش و کارکرد خود را درون سرمایه داری عصر آنها محقق می ساخت، و با ارائه شرحی از پیدایی سرمایه داری و نقش فزاینده فرهنگ در آن، زمینه ای تاریخی به آن دادند.
روشنگری ای که آدورنو و هورکهایمر بدان اشاره می کردند، به قرون هفدهم و هجدهم مرتبط می شد: جنبش فکری که با دکارت، گالیله، و بیکن آغاز شد، که از کاریست نظام مند عقل بر مسائل فکری، مادی و اجتماعی پشتیبانی می کرد؛ این نگرش کامل ترین تجلی خود را در فیزیک نیوتن، سیاست فرانسه انقلابی و قانون اساسی آمریکا، و فلسفه ایمانوئل کانت پیدا کرد. با این فرض که علم روشنگری به انقلاب صنعتی و سیاست آن به دموکراسی لیبرال منتهی می شود، اغراق آمیز نخواهد بود اگر گفته شود که روشنگری، شالوده جامعه غربی معاصر را تشکیل می دهد.
حامیان روشنگری معتقد بودند که روشنگری بلاشک پیشرفت عمده ای در تکامل انسانی محسوب می گردد -در واقع مفهوم پیشرفت خطی تاریخی از توحش به سوی فرهنگ، بخشی از این میراث است.
ارزیابی آدورنو و هورکهایمر از روشنگری و پیامدهای آن تا حدودی متفاوت بود. نقل قول معروف بنیامین این ارزیابی را بدین گونه خلاصه می کند که “هیچ سندی از تمدن وجود ندارد که درعین حال، سندی مبنی بر توحش نباشد”. از نظر آدورنو نیز هیچ تاریخ جامعی وجود ندارد که از بربریت به انسان دوستی منتهی شود، ولی تاریخی وجود دارد که از تیر و کمان به بمب مگاتنی منتهی می گردد. عقلی که در ذهن انسان جای داده شده، از تفاله های موهومات، کاوش گردیده، پالایش شده و بر تمامی امور انسانی اعمال گردیده است، قوه ذهنی مقدسی نیست؛ بلکه همواره با تاریخ سلطه عجین است.
توحش و عقل تفکیک نا پذیرند یا به بیان بهتر بطور دیالکتیکی درهم تنیده شده اند. از این رو آدورنو و هورکهایمر از عقل ابزاری سخن گفته و عبارت دیالکتیک روشنگری، شرحی از مراحل مختلف آن عرضه می کند. ولی منظور آدورنو و هورکهایمر از عقل ابزاری چیست؟ آنان استدلال می کنند که عقل یا بطور کلی قوه فکری ذهن بشر، ابتدائا و غالبا فایده طلب است، و هدف آن نیز تعیین، و سپس کنترل کردن عناصری از جهان زیستی است که انسان خود را درون آن می یابد. این هدف از طریق شناسایی، نامگذاری و عینی کردن عناصری از تجربه و آکنده ساختن آنها از خصوصیات با ثبات، بدست می آید.
تحمیل این ثبات بر جایی که قبلا طبیعت برآن حکمفرما بود، جایگزینی ابعاد خاصی از جهان را شامل می شود بگونه ای که جهان خود را در هر مواجهه تازه با یک انگاره کلی کنترل شدنی و قابل بهره برداری می نمایاند. فی المثل، یک غروب آفتاب خاص با تمامی ویژگی ها و تاثیرات خاص، ذیل عنوان غروب آفتاب گنجانده می شود.
از این رهگذر، تفکر، زبان، و متعاقباً عقل، در گونه خاصی خشونت، قدرت، و سلطه که علیه امر خاص اعمال می شود، ریشه دارند. کلیه مفاهیم، خشونت را دربردارند زیرا موجودیتی را اشغال کرده و خاص بودن، و تفاوت های بی شمار آن را به نوعی این همانی تقلیل می دهند.
شناسایی برای سلطه است، و آدورنو و هورکهایمر معتقد بودند که این امر قربانی شدن و سرکوب غیر این همان، را در پی دارد -تفاوت ها و خصایصی که با انگاره کلی هماهنگ نمی شوند. عقل ابزاری، اشیاء و تصورات آنها را قابل جانشینی می سازد.
http://www.bashgah.net/fa/content/print_version/39413 (Tue Aug 26 15:59:45 2014)
[66] - Managerialism. Marginalism is a theory of economics that attempts to explain the discrepancy in the value of goods and services by reference to their secondary, or marginal, utility. The reason why the price of diamonds is higher than that of water, for example, owes to the greater additional satisfaction of the diamonds over the water. Thus, while the water has greater total utility, the diamond has greater marginal utility. The theory has been used in order to explain the difference in wages among essential and non-essential services, such as why the wages of an air-conditioner repairman exceed those of a childcare worker.
 http://en.wikipedia.org/wiki/Marginalism

[67] - Popular culture is the entirety of ideas, perspectives, attitudes, memes,[1] images, and other phenomena that are within the mainstream of a given culture, especially Western culture of the early to mid-20th century and the emerging global mainstream of the late 20th and early 21st century. Heavily influenced by mass media, this collection of ideas permeates the everyday lives of the society, its purpose being to create a product that can be consumed as widely as possible - and thus maximize profits for the producers.
Popular culture is often viewed as being trivial and "dumbed down" in order to find consensual acceptance throughout the mainstream. As a result, it comes under heavy criticism from various non-mainstream sources (most notably religious groups and countercultural groups) which deem it superficial, consumerist, sensationalist, and corrupted.
http://en.wikipedia.org/wiki/Popular_culture