طالیسفر، بقول دزی (ج 2 ص (19 بصورتهای طالیشفَر و طالیشقر و طالیَشفَر و طالشقیر در کتب گوناگون عرب آمده است چنانکه در تذکره داود ضریر انطاکی نیز طالیشقر است ولی صورت معروف آن همین طالیسفر است . آن را مرادف بسباسه ، دارکیسه ، لسان العصافیر، ماقر، بیخ درخت توت ، تیواج ختائی ، پوست بیخ زیتون هندی ، برگ زیتون هندی و غیره آورده اند. صاحب برهان گوید: «طالیسفر» بر وزن فالیزگر به لغت یونانی پوست بیخ زیتون هندی است و بعضی گویند برگ درخت زیتون هندی باشد. ابن البیطار آرد: غافقی آن را دارکیسه خوانده و بسیاری از مردم برآنند که طالیسفر همان بسباسه است ولی این نظر درست نیست و حُنین این دارو را که در کتاب دیسقوریدس طالیفسر آمده است بنام یونانی آن «ماقر» ذکر کرده است . و تنها ابن جلجل گمان کرده که طالیفسر را لسان العصافیر گفته اند و آن را ریشه های درختی هندی دانسته اند. دیگری گفته است : طالیسفر ریشه های گیاهی است که کرم ابریشم از آن تغذیه میکند. مجوسی گوید: داروی مزبور برگ درخت زیتون هندی است . دیگری آن را پوستهای درختی هندی دانسته که به یونانی بنام دارکیسه معروف است . دیسقوریدس در کتاب اول گوید ماقر پوست درختی است که آن را از بلاد یونان آرند. رنگ آن بسرخ سپپدی غلیظی زند، بسیار قابض است و گاهی آن را برای خونروی و زخم روده و سیلان فضولات به شکم ، نوشند. جالینوس در کتاب هفتم گوید: این دارو پوست درختی است که آن را از هند آرند. مزه ٔ آن سخت گس و زبان گزو اندکی تیز و قدری معطر است و مانند ادویه ای که ازهند آرند خوشبو باشد و گوئی این پوست از جوهرهای گوناگونی ترکیب یافته است که بیشتر آنها زمینی و اندکی از آنها جوهر لطیف گرم است و به همین سبب سخت مایه ٔخشکی و قبض میشود و آن را به داروهائی در می آمیزند و تر کنند که برای شکم روی و زخم روده سودمنداند، زیرا داروی مزبور در درجه ٔ سوم چیزهائی است که مایه ٔ خشکی باشند. و اما از لحاظ گرمی و سردی ، در هیچیک تأثیر آشکاری ندارد. غافقی گوید: و آنچه از گفتار دیسقوریدس و جالینوس درباره ٔ این دارو مستفاد میشود این است که طالیسفر به هیچ رو از انواع بسباسه نیست ، زیرا بسباسه دارای اندکی قبض باشد و حرارت بر آن غالب است در صورتی که طالیسفر بگفته ٔ دیسقوریدس پوست رقیقی است نه درشت و با این خاصیت به «ارماک » شبیه تر است .
ابن عمران گوید: طالیسفر ریشه های باریکی است دارای پوست خاکی رنگ و درون زردرنگ و تندمزه و زبان گز میباشد و بوی آن مانند بوی زعفران تند است و آن گرم و خشک در درجه ٔ دوم است و بویژه برای بواسیر و ورمهای درون و بیرون سودمند است .
مجوسی گوید: طالیسفر در سردی و خشکی در درجه ٔ دوم است . مطبوخ آن با سرکه درد دندان را سودمند است و هرگاه آب مطبوخ آن را در دهان گیرند بیماری قلاع سفید را سودمند باشد. بدیغورس گوید: بدل طالیسفردو ثلث وزن آن زیره و نصف وزن آن ابهل است . رازی و اسحاق بن عمران نیز گفته ٔ او را آورده اند. (از مفردات ابن البیطار ج( 2. و صاحب مخزن الادویه آرد: بفتح طا، در ماهیت آن اختلاف بسیار است بعضی گویند آن پوست درختی است که از بلاد هند آورند. اندک از دارچین ضخیم ترو صلب تر بااندک حدت و خوشبوئی کمی و اشقر و چون کهنه گردد مایل بسیاهی شود و گفته اند عروقی است باریک بیرون آن اغبر و اندرون آن زرد و بوی آن شبیه ببوی زعفران و با عفونت و تیزی و شاید زرنب باشد که به هندی طالیس نیز نامند و آن برگ درختی است باریک بیرون آن اغبر و اندرون آن زردرنگ . طبیعت آن مختلف القوی با جوهر ارضی غالب معتدل در گرمی و سردی و مایل بحرارت و خشک در سوم و بعضی گرم و خشک در دوم دانسته اند .افعال و خواص آن : جهت لقوه و فالج و نفث الدم و نزف الدم و حبس سیلانات و اسهالات بواسیر و قروح امعاء و مضمضه به طبیخ آن با سرکه جهت درد دندان و نگاه داشتن آن در دهان جهت قلاع سفید آن و ضماد آن خشک کننده ٔ دانه ٔ بواسیر. مقدار شربت آن تا یک مثقال . بدل آن چهار دانگ ِ وزن آن کمون و نیم وزن آن ابهل ، و گویند بدل آن بوزن آن سنبل و نیموزن ساوج ، و گویند ابهل و مقل تساوی آن مضر ریه ، مصلح آن عسل است . (مخزن الادویه ص 374.). حکیم مؤمن آرد: طالیسفر در ماهیت آن اختلاف کرده اند بعضی او را برگ زیتون هندی میدانند و حال آنکه در هند زیتون نمیباشد و جمعی بیخ درخت توت و پوست درخت لسان العصافیر و بسباسه دانسته اند و حقیر فرقی میان او و تیواج ختائی در افعال و غیره نمی یابم و در حرف «تا» مذکورشد. وی ذیل تیواج ختائی آرد: پوست درختی است شبیه به پوست درخت چنار و گویند پوست درخت لسان العصافیر بلاد ختا است و ظاهراً طالیسفر باشد در آخر دوم گرم و خشک و قابض و بسیار تلخ و با ماست چکیده و ربوب قابضه جهت اسهال مزمن بارده و قطع خون بواسیر و ضماد او با سرکه جهت درد سر و اورام رخوه و سنون او جهت درد دندان و تقویة لثه و نزله ٔ رطوبی و بخور او جهت رفع وبا و طاعون عجیب الاثر است ، و بدستور جهت بواسیر و شقاق مقعد و درد آن و درد رحم و فرزجه ٔ او جهت قطع سیلان رحم و حیض مفید است ، و نیم مثقال آن را با یک مثقال نیلوفر در حبس اسهال مجرب و قدر شربتش تا یک مثقال و مضر محرورین و معطش و مورث التهاب احشاء و مصلحش کتیرا و ربوب فواکه . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). داود ضریر انطاکی ذیل طالیسقر آرد: گیاهی است که در سرزمین دکن میروید و دارای فوایدی است برگهای دقیق صلبی دارد که بزردی زند و مزه ٔ آن تند و تلخ است . در میانه ٔ آن خطهائی است و هرگاه خشک شود و در یکدیگر پیچد، چنانکه گوئی پوست درخت است و از اینجا گمان کرده اند که آن بسباسه است و برخی گویند برگ زیتون هندی است در صورتی که در هند زیتون یافت نشود و شگفت ترآنکه گفته اند طالیسقر ریشه های توت است . و آن گرم و خشک در دوم است هر خونروی را سودمند باشد و رطوبت ها را ببرد و شربت و طلاء آن بواسیر را بهبود بخشد و برای بیشتر دردهای دهان و دندانها و قلاع هرگاه آن را با سرکه مطبوخ کنند و در دهن گیرند مفید است . و آن زیان میرساند ولی مصلح آن بستان است و شربت آن بقدر یکدرم است . و بدل آن دو ثلث وزن آن زیره و نیم وزن آن ابهل است . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص. .( 218 صاحب اختیارات بدیعی آرد: به یونانی دارکیسه خوانند، و باقر نیز گویند. و صاحب منهاج گوید ورق زیتون هندی است ، و آن تسوری هندی بود، و صاحب جامع اقوال بسیار آورده است ، اول گفته که بسباسه است دیگر قول ابن حلحل آورده که لسان العصافیر است ، و دیگر گفته که عرق شجر هندی است ، و دیگر گفته که عرق درخت توت است که کرم ابریشم برگ وی میخورد، و این قولها خلاف است و این موافق قول صاحب منهاج است ، و صاحب جامع تحقیق نکرده که چیست ، مؤلف گوید:پوست بیخ زیتون هندی است ، و باقی همه قولها خلاف است و خطا. و آن پوست سطبرتر از دارصینی است و صلتبر، ومیل به سیاهی زند، و طعم آن بغایت عفص است و قابض ، و اندک عطریتی داشته باشد، و جالینوس گوید در وی هیچ گرمی و سردی نبود، و گویند خشک بود. در سوم و ابن عمران گوید گرم و خشک بود در دوم ، و مجوسی گوید معتدل بود در گرمی و سردی ، و خشک بود در دوم . ذرب را نافعبود و قرحه ٔ امعاء و نزف دم و بواسیر و فالج و لقوه ، و مقدار مأخوذ از وی یک مثقال بود، و چون بسرکه پزند و از آن مضمضه کنند درد دندان را نافع بود و قلاع را زایل کند، چون آب وی را در دهان نگاه دارند، و گویند مضر بود به شش ، و مصلح وی عسل بود. دیسقوریدس گوید بدل آن چهار دانک وزن آن کمون بود، و نیم وزن ازابهل است ، و رازی و اسحاق بن عمران همچنین گویند، و گویند بدل وی بوزن وی سنبل و نیم وزن وی سادج . و گویند بدل وی مقل و ابهل بود مساوی . (اختیارات بدیعی ). و خوارزمی ذیل ماقر آرد ماقر پوست نباتی است که از هند آرند. (مفاتیح ). و صاحب بحرالجواهر گوید برگ زیتون هندی است و آن را لسان العصفور نیز گویند. (بحر الجواهر .( لغت نامه دهخدا.
- بسباسه، معرب پسپاسه و بزباز درختی است در عرب مشهور، به خورد مردم و ستور آید و مزه و بویش به مزه و بوی گزر ماند. (منتهی الارب ). معرب بزباز. به هندی جاوتری گویند. (غیاث) (آنندراج). به شیرازی بزباز گویند. (اختیارات بدیعی ). درختی بود. (مهذب الاسماء). بزبار. (ناظم الاطباء). ابن ماسویه گوید پوست کوزبو است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بمعنی رافه باشد. (جهانگیری ). حرمل عربی است . (مخزن الادویه). پوست دوم جوزبو است . دارکیسه . جارکون . چارگون . (فرهنگ فارسی معین ). قشرالعفص . جوز بویا. || گل درخت جوز بویا که سابقاً در تداوی مورد استعمال داشته است . (فرهنگ فارسی معین ). گل درخت قرنفل است و میوه ٔ درخت قرنفل جوز بویاست که آن را جوزالطیب نیز گویند (ابن بطوطه ). و رجوع به فهرست مخزن الادویه و ابن بیطار و ترجمه ٔ فرانسوی آن ص 222 و نخبةالدهر ص 154 و تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 77 و دزی ج 1 و اختیارات بدیعی و بسباس شود. لغت نامه دهخدا.
۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه
تاجیکها، سارتها، زبان سارتی یا سرتی
تاجیک / تاجیکها ، قومی مسلمان و فارسی زبان از نژاد آریایی ، قدیمترین ساکنان آسیای مرکزی و افغانستان و ناحیة سین کیانگ چین ، و عمده ترین جمعیت جمهوری تاجیکستان * در سدة چهاردهم . این قوم در شمال هندوستان ، ازبکستان ، قرقیزستان ، قزاقستان و ایران نیز پراکنده اند. شرقیترین منطقة تاجیک نشین ، وادی سرکول سین کیانگِ چین است (همام ، ص 94). تاجیکها در ایران ، عمدتاً در استانهای خراسان و سیستان و بلوچستان به سر می برند (کیهان ، ج 2، ص 46، 211؛ مرکز آمار ایران ، ص 30).
دربارة اصل ونسب قوم تاجیک نظرهای گوناگونی مطرح شده است ، از جمله : فرزندعرب که در عجم زاده و بزرگ شده است ، طایفة غیرعرب ــ که با مطلب قبلی تناقض دارد ــ و طایفة غیرترک (برهان ، ذیل «تاجِک »؛ شاد؛ غیاث الدین رامپوری ؛ علی اکبر نفیسی ، ذیل مادّه )، نام قومی از ترکها (سامی ، ذیل مادّه )، غلامِ آزادی که کشاورز باشد (علی اکبر نفیسی ، همانجا) و نسل ایرانی و فارسی زبان (داعی الاسلام ، ذیل مادّه ). محمد یوسف خان در تاریخ یوسفی ، تاجیکها را مغول دانسته است ، در حالی که مغولها غیرخود را تاجیک می گفته اند (آقه باش قاجار، ص 271).
لفظ تاجیک به صورتهای تازیک و تاژیک نیز آمده است (رجوع کنید به بندهش ، ص 31؛ داعی الاسلام ، ذیل «تازیک »؛ بهار، ص 161؛ میراحمدی ، ص 237). سبئوس ، تاریخ نگار ارمنی سدة اول / هفتم ، بارها تاجیک را به معنای عرب آورده است (رجوع کنید به ص 53، 74ـ 75، 78، 134؛ نیز رجوع کنید به بارتولد، 1373ش ، ص 54). به نوشتة سوندرمان (ص 56)، سُغدیها پیش از اسلام به عربها «تاژیک » می گفته اند، اما وی (ص 57) تاجیکها را مانویانی دانسته است که به فارسی نو صحبت می کنند و از قرن سوم / نهم ادبیات مانویِ برجسته ای به فارسیِ نو آفریده اند. همچنین تازک مخفف تازیک یا تاجیک است که ترکان به ایرانیان اطلاق می کرده اند (بیهقی ، ج 2، ص 520، حواشی خطیب رهبر، ص 609؛ داعی الاسلام ، ذیل مادّه ). تاجیک به معنای قومی آریایی نژاد از ریشة « تات » است (ماهیار نوّابی ، ص 446). نام «دایتیا» (رودی مقدّس در ایران ویج ) در اوستا ، به احتمال قریب به یقین با واژة تات و تاجیک هم ریشه است . همچنین «دادیگ » ــ که بخشی از اوستا دربارة مسائل فقهی بوده است ــ می تواند با واژة تاجیک مرتبط باشد ( اوستا ، ص 659؛ سجادیه ، ص 177ـ 178؛ تفضّلی ، ص 72). احتمال دارد که واژة تاجیک از ریشة داد به اضافة پسوند ایک ( دادیک به معنای بسیار دادگر) در فارسی تاجیکی باشد، مانند خَندانیک (کسی که بسیار می خندد).
از قوم تاجیک در سده های گذشته به نام «سارت »، از ریشة سَرْتْ * هَوَهَه سانسکریت به معنای «بازرگان »، یاد شده است . مغولها پس از حمله به آسیای مرکزی در اوایل قرن هفتم ، ترکهای صحرانشین را ترک و فارسی زبانانِ شهرنشین و روستانشین را سارت می گفته اند ( د.تاجیکی ، ج 6، ص 609). ابوالغازی در قرن یازدهم ، تاجیکهای خوارزم را سارت و تاجیکهای بخارا را تاجیک نامیده (به نقل بارتولد، 1373ش ، ص 64) که احتمالاً منظور او از سارت ، تاجیکهای آمیزش یافته و از تاجیک ، تاجیکهای خالص بوده است . اصطلاح سارت در زمان تیموریان (ح 771ـ916) کاربرد بیشتری داشته و مترادف تاجیک به کار می رفته است (رجوع کنید به میراحمدی ، ص 244). امیرعلیشیر نوائی (844ـ906) به فارسی زبانان ، ظهیرالدین بابر (متوفی 937؛ گ 3) به اهالی فرغانه و بلانکن ناگل و وامبری به قدیمترین ساکنان بومی خوارزم ، سارت گفته اند (رجوع کنید به مس اف ، 1996، ص 126). پژوهشگران روسی مانند کان ، نالیفکین ، گرت نر ، گربنکین و بنیاکوفسکی ، قدیمترین سکنة فرغانه را تاجیکها ذکر کرده اند (رجوع کنید به باباخانف ، ص 60ـ 61). در پایان سدة سیزدهم به آمیزه ای از ترک و تاجیک سارت می گفته اند که جمعیتی بیش از یک میلیون تن داشته اند. در پایان سدة سیزدهم و ابتدای سدة چهاردهم نیز در قسمتهایی از آسیای مرکزی گاهی به قزاقها و قرقیزها، سارت گفته می شده است (رجوع کنید به بارتولد، 1373 ش ، ص 65؛ د. تاجیکی ، همانجا). بارتولد (رجوع کنید به 1373 ش ، ص 57) به تاجیکهای نواحی کوهستانی ، «غَرچه » یا «غرچه گان » (غر: کوه ) گفته است .
در منابع یونان باستان و چین نیز دربارة قوم تاجیک مطالبی آمده است . هرودوت ( ? 484ـ ? 425 ق م ؛ ج 3، ص 190) در ذکر ناحیة هفتم مالیاتیِ دولت هخامنشیان ــ که بخشی از آسیای مرکزی را فرا می گرفت ــ نام چهار قوم ساتاژی ، گانداری ، دادیک و آپاری را که 170 تالان (واحد وزنی در یونان قدیم معادل 26 کیلوگرم ) به خزانة شاهی می پرداخته اند، ذکر کرده است (نیز رجوع کنید به پیرنیا، ج 2، ص 1473؛ توینبی ، ص 100؛ آته خانف ، ص 2). پیرنیا (ج 1، ص 733) در بخشی از کتاب خود که به سلاحهای ارتش هخامنشیان پرداخته است به قوم دادیکس (با حفظ پسوند یونانی "S" ) یا دادیک ، در کنار اقوام مشهور آسیای مرکزی مانند سغدی و پارتی و خوارزمی ، اشاره کرده و آنها را تاجیکهای قرون بعد، ساکن در بخارا و پیرامون آن دانسته است (نیز رجوع کنید به جاوید، ص 193). در سالنامه های چینی متعلق به سدة دوم میلادی از قوم «ته آجی » (رجوع کنید به محمدجان شکوری ، 1996، ص 28؛ قس سجادیه ، ص 179 که آن را «تائوچی » ضبط کرده ) یاد شده است که احتمالاً صورت پیشین واژة تاجیک در زبان چینی است . نویسنده ای چینی در نیمة دوم قرن اول / هفتم ساکنان تخارستان را «داشی » نامیده است (نعمت اف ، 1989، ص 241ـ242 به نقل از برنشتام )؛ بنابراین می توان واژه های دایتیا ، دادیکس یا دادیک ، دادی ، ته آجی ، تائوچی و داشی را صورتهای دیگر واژة تاجیک دانست .
بعضی ، کلمة تاجیک را برگرفته از نام قبیلة «تاج » (داعی الاسلام ، همانجا؛ ذهنی ، ص 216) و برخی دیگر آن را برگفته از نام قبیلة عربی «طی » (سوندرمان ، ص 51؛ ماهیار نوابی ، همانجا؛ میراحمدی ، ص 237) و نیز برگرفته از نام قوم «جاط » (یا جَت / جط ) ــ که در ایران و پاکستان ساکن اند (سجادیه ، ص 177) ــ دانسته اند. برخی دیگر نیز تاجیک را برگرفته از واژة « تاج » ذکر کرده اند (عینی ، ص 41؛ شکوری ، 1996، همانجا؛ گدازاده ، ص 97ـ 98؛ جاوید، ص 204ـ 205؛ عمرزاده ، ص 268). محیط طباطبائی (ص 104) تاجیک را صفتی برای ایرانیانِ فارسی زبان دانسته و نسبت داشتن آن را به قبیلة طی رد کرده است .
در اسناد تورفان * ، متعلق به هزار سال پیش ، واژة تَجیگْنی مشتق از تاژیک ، به کار رفته است که نمی توان آن را از قوم تاجیکِ ساکن در آسیای مرکزی جدا دانست (سوندرمان ، ص 48ـ49). همچنین واژة تاجیک در دیوان اللغات ترک (تألیف در 466) به صورت تَژِک ذکر شده است (کاشغری ، ذیل «تژک »).
قوم تاجیک در سه مرحله و در سه منطقه تشکیل یافته است : در دورة ساسانیان (ح 226ـ ح 652 میلادی ) در شمال شرقیِ خراسان ؛ در سدة اول و دوم در ماوراءالنهر؛ و در دورة سامانیان (ح 261ـ389) در قلمرو دولت بخارا (نعمت اف ، 1997، ص 80 ـ83). قوم تاجیک شامل این گروههاست : سغدیها (ساکن در وادیِ زرافشان و قشقادریا و پیرامون قسمت وسطای سیردریا)، باختریها (ساکن در حاشیة سَرگَه و پیرامون آمودریا)، مرغیانیها و پارتها (ساکن در حاشیة مرغاب و شمال و جنوب کوه کُپه داغ )، خوارزمیها (ساکن در قسمت سفلای آمودریا)، فرغانیها (ساکن در وادی فرغانه ) و سکاییها (ساکن در صحرای آسیای مرکزی و نواحی کوهستانی تین شان و آلای و پامیر؛ رجوع کنید به غفوروف ، ج 1، ص 571 ـ572؛ نعمت اف ، 1997، ص 84؛ گدازاده ، ص 94؛ > تاریخ خلق تاجیک < ، ج 2، ص 554 ـ 556؛ بولشایا ، ج 41، ص 464). از قبیلة مشهور «تُور» ــ که در آسیای مرکزی به سر می برند ــ نیز به عنوان نیاکان قوم تاجیک یاد شده است (یعقوب شاه ، ص 217؛ باباخانف ، ص 22). بطلمیوس از قبیلة «یَکْسارْت » ــ که احتمالاً همان سارت است ــ خبر داده است که در سدة چهارم قبل از میلاد در کنار رود یکسارت (سیر دریای کنونی ) زندگی می کرده اند (مس اف ، ص 137).
رشد حکومت هخامنشیان در تشکلِ قومی اجداد تاجیک نقش بزرگی داشته است (باباخانف ، ص 27ـ 28). در هزارة یکم پیش از میلاد، سغدیها و باختریها و مرغیانیها و پارتها و خوارزمیها و فرغانیها و سکاییها و تورها و سارتها/ سرتها ــ که همگی آریایی بودند و به زبانهای باستانیِ ایرانی گفتگو می کردند ــ مناسبات بازرگانی و اقتصادی و سیاسی ، و نیز مشترکات فرهنگی داشتند (رجوع کنید به غفوروف ، ج 1، ص 30ـ31، 572؛ نعمت اف ، 1997، ص 82؛ > تاریخ خلق تاجیک < ، ج 2، ص 556).
در تشکل تاجیکها، ترکهایی که از سدة چهارم تا هشتم میلادی به آسیای مرکزی راه یافته بودند و نیز عربهای ساکن در آنجا، حضور داشته اند ( > تاریخ خلق تاجیک < ، همانجا). عواملی چون قرارگرفتن طایفه ها در کنار هم ، دادوستد، قرارداشتن در مسیر جادة ابریشم و مشترکات فرهنگی و زبانی ، از مهمترین زمینه های تشکل قوم تاجیک به شمار می رود (رجوع کنید به نعمت اف ، 1997، ص 44). با حضور همین طایفه ها و مناسبات آنها در سدة چهارم و پنجم میلادی ، قوم تاجیک شکل گرفت . پشتیبانی سامانیان از زبان و ادب فارسی دری موجب استقلال فرهنگی و سیاسی قوم تاجیک شد و زمینه ای فراهم ساخت تا زبان فارسی تا هزار سال بعد زنده بماند و زبان رسمی دولتی قوم تاجیک شود (رجوع کنید به ادامة مقاله ؛ غفوروف ، ج 1، ص 572؛ شکوری ، 1996، ص 34؛ > دایرة المعارف بزرگ شوروی < ، ج 25، ص 283؛ نعمت اف ، 1997، ص 82؛ شریف شکوروف ، ص 5). از مراکز فرهنگی تاجیک نشین که در تشکل تاجیکها نقش مؤثری داشتند می توان به بخارا، سمرقند، بلخ ، مرو، نیشابور، خجند، اخسیکت ، پنجیکت ، هُلبُک و ترمذ اشاره کرد (بارتولد، 1927، ص 17ـ21). پس از دورة سامانیان ، اگرچه حکومتهای ترک نژادی مانند قراخانیان ، غزنویان ، کیدَنها، خوارزمشاهیان ، سلجوقیان و مغولها به قدرت رسیدند، فرهنگ و بویژه زبان قوم تاجیک حفظ شد. در قسمتهایی از آسیای مرکزی نیز دولتهای تاجیکی وجود داشت ، از جمله دولت غوریان از 543 تا 612 در ولایت غور در افغانستان ، کَرْتْها از قرن هفتم تا هشتم در هرات ، سربداران در قرن هشتم در سمرقند و نیز حکومتهای بخشهای شرقیِ بخارا (باباخانف ، ص 71، 83 ـ92).
بیشتر تاجیکها سنّی حنفی ، و عده ای از آنان در پامیر شیعة اسماعیلی اند (همام ، ص 94ـ95).
دربارة ویژگیهای قوم تاجیک مطالب فراوانی در منابع ذکر شده است ؛ این قوم به داشتن عدالت و زندگی مسالمت آمیز وصف شده اند (نوبهار، ص 220ـ221) و آنان را مردمانی غیرمتظاهر، قدرشناس ، گشاده رو و آرام دانسته اند (همان ، ص 217؛ پاشینو، ص 296؛ سیدی ، ص 305). تاجیکها با زادگاه خود پیوندی ناگسستنی دارند، عمدتاً رعیت و زحمت کش اند و زمین مرده را احیا و سرسبز می سازند، به عهد خود وفادارند و بر داشتن روابط حسنه با ملتهای دیگر و روابط خویشاوندی و حُسن معامله تأکید دارند (نوبهار، ص 218ـ222؛ شیروانی ، ص 184؛ صدیقی ، ص 235). تاجیکهای کوهستان نشین نیز به صلح طلبی و داشتن روحیة روستایی و هم گرا مشهورند (همام ، ص 98). پوپوف که دربارة گیاهانِ آسیای مرکزی پژوهش کرده ، نوشته است که در هرجایی که تاجیکها به سر می برده اند، آثار و بقایای عالی کشاورزی و انواع گیاهان پربار و ارزشمند دیده می شود. کولدوین ویژگی بارز قوم تاجیک را صلح دوستی آنان دانسته است . به گفتة مدّن دورف ، این قوم توانسته است با سخت کوشی راه پیشرفت خود را طی قرون هموار کند (رجوع کنید به مس اف ، ص 130ـ131، 145ـ146). اسکندر منشی (ج 2، ص 557) از قوم تاجیک به «ندماء و مطربان » یاد کرده است . به نوشتة شیروانی (همانجا) قوم تاجیک علما و فضلا و حکمای بسیاری داشته است . این قوم هرگز هویت فرهنگی و زبانی و ادبی خود را از دست نداده است (صدیقی ، همانجا).
از آداب تاجیکها، جشن نوروز شهرت فراوان دارد ( د.تاجیکی ، ج 7، ص 429). آنان در دهة 1350 ش /1970 در قلمرو سابق اتحاد شوروی ، جشن نوروز را احیا کردند که بر جمهوریهای دیگر، از جمله جمهوری آذربایجان و ازبکستان ، تأثیر گذاشت . از دیگر سنّتهای آنجاست : «خانه بُراری » (خانه تکانی )، «چارشنبه آخران » (چهارشنبه سوری ) و «سُمَنَک » (سَمنوپَزان ؛ برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به مسلمانیان قبادیانی ، ص 30ـ36).
از آمیزش تاجیکها و ترکها، اجداد ازبکها به وجود آمده اند (همام ، ص 91). رادلف که در سدة سیزدهم / نوزدهم به آسیای مرکزی سفر کرده ، گفته است که رفتار و اخلاق ازبکها شبیه به تاجیکهاست (رجوع کنید به صدیق اف ، ص 6). یابورسکی ــ که در 1363ش / 1984 به بالاآبِ قشقادریا و سرخان دریا سفر کرده ــ همة اهالی این خطه را تاجیک دانسته و آنها را زیبا و پرطاقت وصف کرده و از نارضایتی آنها از ظلم و غارت ازبکهای بخارا خبر داده است (رجوع کنید به مس اف ، ص 133). به نوشتة سمیونف ، اگرچه تاجیکها تحت سلطة ازبکها بوده اند، توانسته اند با تلاش خود رهایی یابند و تقریباً همة منصبهای عالی را در دولت ازبکها به دست آورند (رجوع کنید به همان ، ص 140). به نوشتة بارتولد (1373ش ، ص 61) جایگاه تاجیکها چنان بود که ترکها نمی توانستند بدون آنان زندگی کنند. همچنین آداب و رسوم تاجیکها در تشکل قومی و مدنی قبایل آسیای مرکزی ، هنگام تبدیل از زندگی عشایری به یکجانشینی ، سهم عمده ای داشته است . پایداری این قوم در تمدن خود، بویژه زبان ، به اندازه ای بود که در حکومت ازبکها، فارسی زبانِ دیوان و دفاتر دولتی بود (میراحمدی ، ص 243ـ246؛ د.تاجیکی ، همانجا). امیران بخارا برای جلب حمایت مردم ، فارسی تاجیکی را زبان دولتی قرار داده بودند و در جمهوری بخارا که در سپتامبر 1920 تشکیل شده بود، فارسی تاجیکی همچنان زبان رسمی و دولتی بود (علی یف ، ص 365؛ میراحمدی ، همانجا؛ بارتولد، 1373ش ، ص 73؛ مس اف ، ص 145).
در 1299 ش / 1920 به موجب قانون اساسی جمهوری ترکستان ، قرقیزها و ازبکها و ترکمنها اقوام بومی شناخته شدند و از تاجیکها ــ که قدیمترین سکنة منطقه بودند ــ ذکری به میان نیامد (بارتولد، 1373ش ، ص 75)؛ در حالی که جمعیت تاجیکهای آسیای مرکزی در ابتدای سدة چهاردهم / بیستم (طبق آمار روزنامة زرافشان در بیستم شهریور 1302 / یازدهم سپتامبر 1923) به 000 ، 400 ، 3 تن می رسید: 000 ، 100 ، 2 تن در جمهوری بخارا، 000 ، 750 تن در ولایت سمرقند، 000 ، 400 تن در وادی فرغانه و بقیه در نواحیِ دیگر (رجوع کنید به شکوری ، 1373ش ، ص 381؛ مس اف ، ص 85؛ باباخانف ، ص 152). در 1303ش / 1924 به موجب تقسیم بندی مرزهای آسیای مرکزی («تَبَرتقسیم »)، جمهوری خودمختار تاجیکستان ، در ترکیب جمهوری شوروی سوسیالیستی ازبکستان ، با جمعیتی کمتر از یک چهارم تاجیکهای منطقه (بدون بخارا و سمرقند و خجند و دهها شهر مهم تاجیک نشین دیگر) تشکیل شد و زبان تاجیکی در آن رسمیت یافت . به نوشتة محیی الدین اف (ص 372ـ373)، در حدود 1299 ش / 1920 پنج یا شش خانواده از نژاد ازبک یا ترک زبان در شهر بخارا زندگی می کردند که به قبایل «درمن » منسوب بودند و در محلة درمنِ شهر بخارا زندگی می کردند و بقیة اهالی بخارا و 90% مردم اطراف شهر، تاجیک بودند. به نوشتة جلال اکرامی (ص 361)، حدود شصت سال پس از تشکیل جمهوری بخارا، 80% مردم بخارا به زبان مادری خود، فارسی تاجیکی ، صحبت می کردند. به نوشتة سعید نفیسی (ص 18) پس از هزار و اندی سال ، زبان اکثر مردم بخارا فارسی است و بیشتر بخاراییان از نژاد ایرانی اند که امروزه به آنها تاجیک می گویند.
عبدللّه رحیم بایف (از پان ترکیستهای صاحب قدرت در آسیای مرکزی در نیمة اول قرن چهاردهم / بیستم ) در ذکر اقوام آسیای مرکزی ، تاجیکها را قومی کوچک ذکر کرده است (رجوع کنید به شکوری ، 1373ش ، ص 391). پان ترکیستها همچنین برای تخریب هویت ملی تاجیکها، مسلمانان شیعة شهر بخارا را فارس ، و سنّیهای بخارا و اطراف آنجا را ازبک می خواندند (محیی الدین اف ، ص 375).
با روی کارآمدن بلشویکهای روس ، برتری جویی ازبکها بر قوم تاجیک در آسیای مرکزی شدت یافت و نظام کمونیستی حاکم شوروی و ترکان عثمانی ، ازبکها را تقویت کردند (شکوری ، 1373ش ، ص 380؛ شکوروف ، ص 420). حُسینف ، رئیس کمیتة حزب کمونیست بخارا، در 1300ش / 1921 از تلاش برای تبدیل بیش از نیمی از جمعیت بخارا به ازبک و اندکی به ترکمن و ایرانی و یهودی یاد کره است (به نقل شکوری ، 1373ش ، ص 385). بنابر مطالب روزنامة تاجیکستان سرخ (دهم شهریور 1309/ اول سپتامبر 1930، ش 196)، عبدالرؤف فطرت ، عضو دفتر سیاسی کمیتة مرکزی حزب کمونیست ، پیشنهاد کرده بود که از کسانی که در ادارات به تاجیکی صحبت می کنند، پنجاه روبل جریمه گرفته شود (همان ، ص 382).
در زمان شوروی با جدا شدن شهرهای بخارا و سمرقند از جمهوری تاجیکستان ، هویت ملی قوم تاجیک لطمه خورد. همچنین با ترور عده ای از روشنفکران و تبدیل خط از فارسی به لاتین و از لاتین به سیریلیک و تخریب مساجد و مدارس به دست بلشویکها، به این قوم ستم شد (شکوروف ، ص 415ـ417؛ متین دوست ، ص 63). در قلمرو ازبکستان اجباری شدن ذکر «ازبک » در شناسنامة تاجیکها، استخدام نکردن افراد با شناسنامة تاجیکی ، منع انتشار نشریة تاجیکی ، بستن مدارس تاجیکی و منحل کردن گروههای تاجیکی در دانشگاهها از دیگر اقدامات ازبکها بر ضد تاجیکها، پس از مرزبندی تبر تقسیم بود.
تاجیکستان در 1308 ش / 1929 به جمهوری مستقل شوروی تبدیل شد و در این کار دولتمردانی چون عبدالرحیم حاجبایف ، عبدالقادر محیی الدین اف ، نصراللّه مخدوم ، عباس علی یف ، نثارمحمد تلاش بسیار کردند و حتی جان خود را از دست دادند. در مراحل بعدی عینی ، غفوروف ، تورسون زاده توانستند که اهداف دوراندیشانة سیاسی را از راههای فرهنگی عملی کنند و در بیداری و خودشناسی تاجیکها موفق شوند.
در 1303ش / 1924، با تشکیل جمهوری شوروی سوسیالیستی ازبکستان ، بیش از دو میلیون تاجیک در آن به سر می بردند. در آمار 1368ش / 1989 تعداد آنها 560 ، 933 تن ذکر شده است (مس اف ، همانجا). بنابر آمارهای تخمینی ، در ازبکستان کنونی بیش از هفت میلیون تاجیک به سر می برند (ایرگشُف ، ص 26). در 1364ش / 1985 بیش از 000 ، 450 ، 3 تاجیک در شوروی و حدود 000 ، 700 ، 3 تاجیک در افغانستان زندگی می کردند. طبق آمار 1368ش / 1989، 372 ، 215 ، 4 تاجیک در شوروی ساکن بودند: 420 ، 172 ، 3 تن در تاجیکستان ، 208 ، 38 تن در روسیه ، 515 ، 33 تن در قرقیزستان و 514 ، 25 تن در قزاقستان (شریف اف ، ص 485ـ486؛ قس متین دوست ، ص 62). از تاجیکهای آسیای مرکزی 40% در تاجیکستان و ازبکستان به سرمی برند (سعدی زادة سمرقندی ، ص 288). سعدی زادة سمرقندی درباره شمار تاجیکها در افغانستان با استناد به منابع مختلف آمار متفاوتی داده است . بااینحال خود او ــ که از 1364 تا 1367 ش / 1985ـ 1988 در افغانستان بوده ــ شمار تاجیکها را بین 50 تا 60% جمعیت افغانستان می داند (رجوع کنید به ص 332ـ 335). اسلام کریم اف ، رئیس جمهور ازبکستان ، در اول آبان 1375/ 22 اکتبر 1996 گفته است که اهالی سمرقند و بخارا تاجیک اند (عینی ، ص 3).
منابع : عبدالقادرخان آقه باش قاجار، «در تحقیق لفظ تاجیک »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ، گردآوری و تحقیق میرزا شکورزاده ، تهران : الهدی ، 1373ش ؛ بختیار ایرگشُف ، «کتاب سوزان در ازبکستان »، جهان کتاب ، سال 6، ش 3ـ6 (خرداد ـ تیر 1380)؛ اسکندر منشی ؛ جلال اکرامی ، «بخارا شریف بود و شریف می ماند»، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ اوستا: کهن ترین سرودها و متنهای ایرانی ، گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه ، تهران 1374ش ؛ بابر، امپراتور هند، کتاب بابرنامه ، چاپ بوریج ، لندن 1971؛ واسیلی ولادیمیروویچ بارتولد، «تاجیکان »، در تاجیکان درمسیر تاریخ ؛ محمدحسین بن خلف برهان ، برهان قاطع ، چاپ محمد معین ، تهران 1342ش ؛ بندهش ، ] گردآوری [ فرنبغ دادگی ، ترجمة مهرداد بهار، تهران 1369ش ؛ مهرداد بهار، پژوهشی در اساطیر ایران ، ج 1، تهران 1362ش ؛ محمدبن حسین بیهقی ، تاریخ بیهقی ، چاپ خلیل خطیب رهبر، تهران 1368ش ؛ پاشینو، «در احوالات و اصل و نسبت طایفة سارت »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ حسن پیرنیا، ایران باستان ، یا، تاریخ مفصل ایران قدیم ، تهران 1369ش ؛ احمد تفضّلی ، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام ، به کوشش ژاله آموزگار، تهران 1376ش ؛ آرنولد جوزف توینبی ، جغرافیای اداری هخامنشیان ، ترجمة همایون صنعتی زاده ، تهران 1379ش ؛ عبدل احمد جاوید، «سخنی چند دربارة تاجیکها»، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ محمدعلی داعی الاسلام ، فرهنگ نظام ، حیدرآباد دکن 1305ـ 1318ش ، چاپ افست تهران 1362ـ1364ش ؛ تورقل ذهنی ، «کلمة تاجیک در آثار گذشتگان »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ شمس الدین بن خالد سامی ، قاموس الاعلام ، چاپ مهران ، استانبول 1306ـ1316/ 1889ـ 1898؛ محمدعلی سجادیه ، «باز هم تات و تاجیک »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ سعید سعدی زادة سمرقندی ، «از تاریخ سیاسی تاجیکان افغانستان » در تاجیکان ، آریاییها و فلات ایران ، گردآوری و تحقیق میرزا شکورزاده ، تهران ؛ سروش ، 1380 ش ؛ ورنر سوندرمان ، «یک گواهی کهن دربارة نام تاجیکان »، ترجمة فریدون مجلسی ، هستی ، دورة 2، ش 4 (زمستان 1379)؛ مهدی سیدی ، «تاجیکها و تاجیکستان تا حملة مغول »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ محمد پادشاه بن غلام محیی الدین شاد، آنندراج : فرهنگ جامع فارسی ، چاپ محمد دبیرسیاقی ، تهران 1363ش ؛ رستم شکوروف ، «تاجیکان در خرابزار بزرگی »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ محمدجان شکوری ، «پاره ای از تاریخ تقسیمی که با زور تبر صورت گرفته است »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ همو، خراسان است اینجا: معنویت ، زبان و احیای ملی تاجیکان ، دوشنبه 1996؛ زین العابدین بن اسکندر شیروانی ، بستان السیاحه ، یا، سیاحت نامه ، چاپ سنگی تهران 1315، چاپ افست ] بی تا. [ ؛ جلال الدین صدیقی ، «تاجیکان »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ عباس علی یف ، «دفاع از حقیقت »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ محسن عمرزاده ، «سرحد تاجیک زبان تاجیک است »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ صدرالدین عینی ، «معنای کلمة تاجیک »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ باباجان غفوروف ، تاجیکان ، دوشنبه 1377ش ؛ محمدبن جلال الدین غیاث الدین رامپوری ، غیاث اللغات ، چاپ منصور ثروت ، تهران 1375ش ؛ محمودبن حسین کاشغری ، نامها و صفتها و ضمیرها و پسوندهای دیوان لغات الترک ، ترجمه و تنظیم و ترتیب الفبایی محمد دبیرسیاقی ، تهران 1375ش ؛ مسعود کیهان ، جغرافیای مفصل ایران ، تهران 1310ـ 1311ش ؛ یحیی ماهیارنوابی ، مجموعه مقالات ، به اهتمام محمود طاووسی : «تاجیک و تازیک »، شیراز 1377ش ؛ احمد متین دوست ، «زبانهای ایرانی کنونی در تاجیکستان »، نامة پارسی ، سال 5، ش 2 (تابستان 1379)؛ محمد محیط طباطبائی ، «دربارة لفظ تاجیک و تات »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ عبدالقادر محیی الدین اف ، «مردم شهر و اطراف بخارا تاجیک اند یا ازبک »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ مرکز آمار ایران ، سرشماری اجتماعی ـ اقتصادی عشایر کوچنده 1377: نتایج تفصیلی کل کشور ، تهران 1378ش ؛ رحیم مسلمانیان قبادیانی ، «نوروز در قبادیان »، بخارا ، سال 3، ش 4 (فروردین ـ اردیبهشت 1380)؛ مریم میراحمدی ، «قوم تاجیک و فرهنگ تاجیکی در آسیای مرکزی »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ سعید نفیسی ، محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی ، تهران 1336 ش ؛ علی اکبر نفیسی ، فرهنگ نفیسی ، تهران 1355ش ؛ عبدالغیاث نوبهار، «تاجیکان افغانستان »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ هرودوت ، تاریخ هرودوت ، ترجمة هادی هدایتی ، تهران 1336ـ1340ش ؛ همام ، «تاجیکها»، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ یوسف شاه یعقوب شاه ، «تاریخ شکل گیری تمدن تاجیکان »، بازنویسی و ویرایش اردمهر و میرزا شکورزاده ، ایران شناخت ، ش 6 (پاییز 1376)؛
T. A ¦takha ¦nov, "Etnonim-e kalima-ye Tajik", Adab , no. 3 (May- Jun 2000); Kama ¦liddin ـ Ayn ¦â. "Sukhan ja ¦n ast, ja ¦n, ay ja ¦n-e ja ¦na ¦n!", Jum-huriyat , no. 78, 14 July 2001; Mansur Ba ¦ba ¦kha ¦nov, Ta'rikh-e Tajikan-e jahan , Dushanbe 1999; Vasily Vladimirowich Barthold, Istoriya kulturnoy z §izni , Turkestan 1927; Bol'shaya Sa ¦vetskaya Ensiklopediya 2 , [Moscow] 1949-1958; Ensiklopediya ¦yi Sa ¦vetii Ta ¦jik , Dushanbe 1978-1988; Ayniddin Gada ¦za ¦da, Va ¦risa ¦n-e a ¦l-e sa ¦ma ¦n , Ku ¦la ¦b 1999; Great Soviet encyclopedia , NewYork 1973-1983; Istoriya tadz §iksogo naroda , vol. 2: Epokha Formirovaniya Tadz §ikskogo naroda , Dushanbe 1999; Rahim Masov, Tarikh-e Ta ¦jika ¦n ba ¦muhr-e kamilan sirr i ¦, Dushanbe 1996; N. Ni ـ matov, Davlat-e Sa ¦ma ¦niya ¦n, Ta ¦jika ¦n dar asrha ¦-ye 9-10 , Dushanbe 1989; idem, Tadz §ikskiy fenomen , Istoriya i Teoriya , Dushanbe 1997; Sebeos, Ta'rikh Sebeos , ed. G.V. Abgariyan, Erevan 1979; Sharif Shakurov, "Tadz §iki", Nezavisimaya gazeta (26 Feb. 1993); Hasanbay Sharifov, Tajikani Burunmarzi , Dushanbe 1999; Baha ¦dir Siddikov, "Tadz §kskiy uzel", Zavtra , no. 36 (successive no. 353).
/ رحیم مسلمانیان قبادیانی /
تاجیکی ، زبان و ادبیات تاجیکستان امروزی .
الف ) زبان . تاجیکی یا فارسی تاجیکی از زبانهای ایرانی نو است که از اعضای خانوادة هند و اروپایی است (کاتسنر، ص 157). گروههای نژادی گوناگون در مناطق مختلف آسیای مرکزی ، شمال افغانستان ، پاکستان ، ایالت سین کیانگ ـ اویغور چین به تاجیکی سخن می گویند، اما تاجیکی در اصطلاح به زبان رسمی تاجیکستان اطلاق می شود ( د. اسلام ، چاپ دوم ، ذیل .1" â¦k ⦠¢j ¢d ¦"Ta ). زبان و ادبیات فارسی از قرن چهارم تا دهم ، در ایران و ماوراءالنهر و هند و قفقاز، گذشته از تفاوتهای زبانی محلی ، یکسان بوده است . از قرن دهم ــ که در ایران حکومت شیعی صفویه و در ماوراءالنهر حکومت سنّی شیبانی تشکیل شد و به دلایل مذهبی و ملی رابطة سیاسی ایران با جهان خارج محدود گردید ــ رابطة فرهنگی میان ایرانیان و تاجیکها نیز کمتر شد. از این زمان ، زبان و ادب فارسی در ایران و ماوراءالنهر به دو مسیر جداگانه افتاد و با انقلاب اکتبر 1917/1336 در روسیه ایرانیان و تاجیکان به کلی از یکدیگر بی اطلاع ماندند. زبان فارسی در ایران در طول این دورانِ مفارقت شکوفاتر شد؛ آثار منظوم و منثور ارزشمندی در آن پدید آمد، واژه های جدید ساخته شد و این زبان به صورت زبانی علمی و تا حدودی روزآمد درآمد. اما در تاجیکستان ، بویژه در قرن اخیر، به زبان تاجیکی توجه چندانی نشد.
فارسی تاجیکی مانند فارسی ایرانی دارای لهجه های متعدد است . این لهجه ها را به صورتهای گوناگون طبقه بندی کرده اند. یکی از این طبقه بندیها در 1339ش /1960 به پیشنهاد راستارگویوا (ص 21) و خروموف (رجوع کنید به ص 18ـ22) و به این شرح بوده است : 1) گروه شمالی ، شامل لهجه های سمرقند، بخارا، فرغانة شرقی و غربی ، اوراتپه و پنجیکت ؛ 2) گروه مرکزی ، شامل لهجه های زرافشان ، رِشتان و سوخ . گفته شده که این گروه زبانی لهجة معیار تاجیکی است که تحصیلکرده های تاجیک غالباً به آن سخن می گویند؛ 3) گروه جنوبی ، شامل بدخشان ، کولاب شمالی و جنوبی و قراتگین ؛ 4) گروه جنوب شرقی ، شامل لهجه های درواز.
فارسی تاجیکی چون جایگزین زبانهای شرقی ایران (سُغدی ، خوارزمی ، بلخی ، خُتَنی ) شد و نیز به سبب موقعیت خاص جغرافیایی تاجیکستان و دلایل سیاسی ، با فارسی معیار ایران تفاوتهایی دارد ( د. اسلام ، همانجا). این تفاوتها در نظام آوایی و واجی ، ساخت دستوری و واژگان است .
1. نمونه هایی از تفاوتهای نظام آوایی و واجی . فارسی معیار ایران 23 همخوان (صامت ) و فارسی تاجیکی 24 همخوان دارد (همخوان g « غ » در تاجیکی ، واج به شمار می آید). تعداد واکه (مصوّت )های فارسی ایرانی و تاجیکی یکسان ، ولی کاربرد آنها متفاوت است . مثلاً ¦o تاجیکی بجای ªa فارسی ایرانی به کار می رود، مثال :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
h ªsiya h ¦siyo
ªnha ªa ¦nho ¦o
غالباً i یا a به جای e فارسی ایرانی است :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
zendegi zindagi
del dil
: e به جای i فارسی ایرانی :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
ham ¦mixa ham ¦me:xo
واکه های دوگانة aw و ay به جای ow و ey فارسی ایرانی :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
fowri fawri
n ¦meyda n ¦maydo
2. نمونه هایی از تفاوتهای ساخت دستوری . برخی
حروف اضافه ای که در تاجیکی به کار می روند، در فارسی ایرانی کاربرد ندارند، مانند barin (چون ، مانند، مثل ) و qati
(با). مثال :
gul barin «چون گل »
salim qati «با سلیم »
در تاجیکی حروف اضافة پسین وجود دارد، درصورتی که در فارسی معیار ایران جز را حرف اضافة پسین دیگری به کار نمی رود، مانند:
na da ¦xo «در خانه »
وندِ ـ be که در فارسی ایرانی با افعال امر و التزامی به کار می رود، در تاجیکی غالباً حذف می گردد، مثال :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
بنویس نَویس
چرخ بزن چرخ زَن
وندهای ـ : me و ـ na وقتی با پیشوندهای اشتقاقی فعلی همراه شوند، در تاجیکی در آغاز فعل می آیند، ولی در فارسی ایرانی پس از این پیشوندها قرار می گیرند، مثال :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
برمی آید yad ¦me : -bar - o
درمی آید yad ¦me : - dar - o
برنیاید yad ¦na - bar - o
در ساخت واژه در تاجیکی وندهایی وجود دارد که در فارسی ایرانی نیست ، ازجمله -am ، angi - ، s ¦a ـ .
r - am ¦ko «زمین قابل کشت »
h - angi ¦pago «فردایی ، منسوب به فردا»
s ¦ving - a «صدای زنبور»
برخی پسوندهای روسی نیز به تاجیکی راه یافته است ، مانند ¦ova در اسامی خانمها: ¦ova b - ¦aha §s «شهابوا» (اسم خاص ).
در فارسی ایرانی معمولاً یک نوع صفت مفعولی وجود دارد، اما در تاجیکی چندین نوع صفت مفعولی به کار می رود که صیغه های گوناگون فعلی با آنها ساخته می شود:
ast ؟ nd - a - ¦kafo «کُشته است »
t - agi - stam §navis «شاید نوشته ام »
stam - agi - raft me: - «شاید بروم »
ترکیبات فعلی که با «توانستن ، خواستن ، ممکن بودن ، لازم بودن ، شدن » ساخته می شود، در تاجیکی معمولاً یک جزء آنها به صورت مصدر است ، مثال :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
نمی توانم بگویم nam ¦goftan name: tavo (گفتن نمی توانم )
می خواهم ببینم ham ¦xo me: didan (دیدن می خواهم )
ممکن است بروم raftan mumkinast (رفتن ممکن است )
3. نمونه هایی از تفاوتهای واژگانی .
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
«کمی غذا می خواهم » ham ¦t me: xo ¦kame: awqo
«دیروز آمد» mad ¦dina o
«مغازه » magazin
«دوست داشتن » z-didan g na
منابع : ا. ل . خروموف ، «لهجه شناسی در تاجیکستان »، پیام نوین ، سال 6، ش 10 (مرداد1343)؛ کنت کاتسنر، زبانهای جهان ، ترجمة رضی هیرمندی ، تهران 1376ش ؛
EI 2 , " Ta ¦d ¢j ¢ ¦âk ¦â. 1: Language " (by I. Steblin - K a mensky); V. S.Rastorgueva, A short sketch of Tajik grammar , translated and edited by Herbert H. Paper, Indiana 1992.
/ ایران کلباسی /
ب ) ادبیات . ادبیات تاجیکی بخشی از ادبیات فارسی است . همانطور که گفته شد، از سدة دهم ادبیات فارسی با گذشت زمان یکپارچگی خود را در ایران و ماوراءالنهر از دست داد و در هر یک دارای ویژگیهایی شد ( > دایرة المعارف ادبیات و هنر تاجیک < ، ج 1، ص 82؛ د. اسلام ، چاپ دوم ، ذیل " .2 â¦k ⦠¢j ¢d ¦Ta " ). در قرنهای دوازدهم و سیزدهم ، آسیای میانه به سه قلمرو سیاسی بخارا و خوقند و خوارزم تقسیم شد و محیط ادبی نیز در سه حوزه متمرکز گشت . به علت اختلافهای دایمی میان خان نشینهای این مناطق ، محافل ادبی قادر به برقراری روابط نبودند. علاوه بر این سه مرکز عمده ، در خجند و حصار و بدخشان و جاهای دیگر نیز شاعران به فارسیِ تاجیکی شعر می گفتند. در قلمرو امارت بخارا، ادبیات به طورکلی به فارسی تاجیکی بود و در خوقند و خوارزم بیشتر شاعران به دو زبان متداول ترکی ازبکی و فارسی تاجیکی شعر می سرودند،
اما در آثار برخی شاعران ، نظیر شیرمحمداکمل (متوفی 1236/ 1821)، محمود مخمور (متوفی 1260/1844)، میرزا شمس الدین داعی (متوفی 1303/ 1886) و محمدشریف گلخنی (1362ش / 1983)، شعرهای ترکی کمتر به چشم می خورد ( > دایرة المعارف ادبیات و هنر تاجیک < ، ج 1، ص 84؛ دانشنامة ادب فارسی ، ج 1، ص 73).
در 1285/1868، روسیة تزاری قلمرو امارت بخارا را تصرف کرد (غفوروف ، ج 2، ص 994). این حادثه سبب ایجاد ارتباطی ، هرچند اندک ، میان بخارا و دیگر سرزمینهای روسیه و به تبع آن اروپا گردید و موجب پدیدآمدن تحولاتی در حیات فرهنگی و اجتماعی آنان شد (رجوع کنید به همان ، ج 2، ص 1127). احمد مخدوم دانش * ، سخنور و متفکر تاجیک ، سه بار همراه هیئت سفیران به روسیه سفر کرد و جنبش روشنفکری و اصلاح طلبی را به راه انداخت و بنیانگذار «نهضت معارف پروری » (جنبش روشنفکری مذهبی در آسیای مرکزی ) شد ( > دایرة المعارف ادبیات و هنر تاجیک < ، ج 1، ص 411ـ 412). عیسی مخدوم (1242ـ 1315/ 1826ـ1887)، قاری رحمت اللّه واضح (1233ـ 1312/ 1817ـ1894)، شاهین بخارایی * و عبدالقادر سودا * (1239ـ 1301/ 1823ـ1873) که از همفکران دانش بودند، در آثار منظوم و منثور خویش به موضوعهای مهم اجتماعی و فرهنگی پرداختند و از روشهای ادارة حکومت ، رشوه خواری ، خرافات پرستی و شیوه های عقب ماندة آموزش و تدریس بشدت انتقاد کردند (غفوروف ، ج 2، ص 1128ـ1129). واضح و میرزا سراج حکیم (1295ـ 1333/ 1877ـ1914) به ایران سفر کردند و با اهل علم و ادب آشنا شدند که بر نوشته ها و سروده های آنها تأثیر گذاشت ( د. تاجیکی ، ج 4، ص 413).
از ویژگیهای ادبیات سدة سیزدهم /نوزدهم و ابتدای سدة چهاردهم / بیستم ، رواج تذکرة نویسی با ذکر حوادث مهم سیاسی و اجتماعی بود. از تذکره های مهم آن دوره می توان به اینها اشاره کرد: تذکار اشعار صدرضیاء * ، تذکرة الشعرا ی حاجی عبدالعظیم شرعی (متوفی 1308/ 1890؛ همان ، ج 7، ص 229، ج 8، ص 109)، تحفة الاحباب فی تذکرة الاصحاب قاری رحمت اللّه واضح ، افضل التذکار فی ذکر الشعرا و الاشعار افضل مخدوم پیرمستی (متوفی 1334/ 1915)، تذکرة الشعرا ی ملاحاجی نعمت اللّه بن قاضی شرف الدین محترم (متوفی 1339/ 1920)، تذکرة الشعراء المتأخرین عبداللّه خواجة عبدی (متوفی 1301ش / 1922)، مجموعة الشعرا ی فضلی نمنگانی (سدة سیزدهم / نوزدهم ). این تذکره ها اگرچه مطالب ضدیکدیگر دارند، برای تحقیق و بررسی احوال اجتماعی و محیط فرهنگی آن روزگار مفیدند ( دانشنامة ادب فارسی ، ج 1، ص 74).
از آغاز قرن چهاردهم / بیستم ، نشریه هایی مانند چهره نما ، سراج الاخبار ، ملانصرالدین ، حبل المتین ، وقت ، و شورا که در کشورهای گوناگون منتشر می شد، در بخارا وارد و موجب بیداری و آگاهی خوانندگان شد. به پیروی از آنها، اهل قلم آسیای مرکزی نیز نشریه هایی چون بخارای شریف ، نخستین روزنامة بخارا که به فارسی تاجیکی بود، سمرقند ، آیینه ، صدای فرغانه و صدای ترکستان را منتشر کردند (مسلمانیان قبادیانی ، 1376ش ، ص 116؛ نیز رجوع کنید به شکوروف ، ص 82). همچنین در ابتدای این قرن ، در قلمرو بخارا به دنبال تلاشهای معارف پروران ، نهضت تجددگرایان ظهور کرد که با نامهای بخاراییان جوان * و جدیدها * مشهور است . روشنفکرانی که اغلب نیز مذهبی بودند، در قالب شعر، داستان ، سفرنامه ، خبر و مقاله ، کتابهای درسی و علمی افکار تجددگرایانة خود را منتشر می کردند. برخی آثار ادبی نظیر مناظره و بیانات سیاح هند فطرت ، انجمن ارواح ، مرآت عبرت و گنجینة حکمت صدیقی عجزی ، جوامع الحکایات شکوری ، ارمغان دوستان وصلی ، بیداری خفتگان و آگاهی ناآگاهان اکرامچه ، الفبای مکتب اسلام و پدرکش بهبودی که بارها چاپ و منتشر شده ، در محیط معنوی و اجتماعی آن زمان تأثیر بسزا داشته است . روشنفکران تاجیک بنیاد روشنگری را در تعلیم و آموزش دیدند و در پی آموزش به روش جدید (اصول صوتیه ) برآمدند و به انتشار آثار بزرگان اهتمام ورزیدند، به گونه ای که دیوان حافظ در طی سالهای 1309 تا 1329/ 1892ـ1911 تنها در تاشکند بیش از ده بار به چاپ رسید ( د. ازبکستان ، ج 14، ص 462).
عقاید روشنفکرانة اصلاح طلبان با مخالفت شدید برخی افراد متعصب که منافع خود را در بی سوادی عامه و عقب ماندگی جامعه می دیدند، روبرو شد. در 1336/1917 امیرعالم خان مَنغیت (حک : 1328ـ1339/1910ـ1920) نیز از این گروه متعصب پشتیبانی کرد و فتوای «جدید کافر است » صادر شد و بسیاری از اهل قلم و حتی مردم عادی کشته شدند. میرزا نذراللّه ، حامد خواجه مهری ، میرزا فیاض ، میرزااحمد، سراج الدین خواجه ، حاجی عبدالستار، میرزاحَیِّت صهبای وابکندی ، سیدجان مخدوم نظمی ، محمودخواجه بهبودی ، میرزاشاه فایض از جمله این افراد بودند. صدرالدین عینی * با تلاش روشنفکران فراری و دخالت سربازان روسی از مرگ رهایی یافت . این فاجعه زمینه ای فراهم آورد تا بخارا در 1339/1920 به آسانی به تصرف بولشویکها درآید (مسلمانیان قبادیانی ، 1376ش ، ص 118ـ119).
در نیمة دوم قرن نوزدهم گروهی از سخنوران ، به رهبری احمد مخدوم دانش ، بر آن شدند که روند ادبی را به سوی دیگری سوق دهند و ادبیات را با زندگی واقعی همراه کنند. بر این اساس ، می توان ادبیات معاصر تاجیکی را به پنج مرحله تقسیم کرد: 1) نیمة دوم قرن نوزدهم : ادبیات معارف پروری ؛ 2) سالهای 1900ـ 1925: تلاش در راه خودشناسی یا ادبیات جدیدیه ؛ 3) از 1926 تا پایان دهة پنجاه : دورة تحول و تشکل ادبیات خشک و بی رنگ و قالبی ؛ 4) از پایان سالهای پنجاه تا پایان دهة هشتاد: تلاش برای رهایی از قالبهای خشک و بی روح ؛ 5) از پایان دهة هشتاد تاکنون : دورة رشد ادبیات مردمی (مسلمانیان قبادیانی ، 1376ش ، ص 198).
معارف پروران ، پایه گذار ادبیات نو از لحاظ موضوع و مضمون و زبان و اسلوب بودند و سخنوران دورة بعدی این ادبیات را به طور کامل شکل دادند. گونه های ادبی نو همانند داستان کوتاه ، قصه ، رمان واقع گرا و سفرنامه ، که دارای زبانی ساده و بی پیرایه بود، رشد یافت . سخنوران این زمان که از نظام امارت بخارا ضربات زیادی خورده و بسیار آزرده بودند، نظام شوروی را با امید به گسترش عدالت و راستی و رشد ارزشهای ملی با شادمانی پذیرفتند. عینی با سرودن سرود آزادی در 1336/1918 شاعری نوپرداز شناخته شد و در صف آغازین ادیبان مبارز قرار گرفت . آثار او ــ همانند جلّادان بخارا ، تاریخ انقلاب بخارا ، تاریخ اصول صوتیه و انقلاب فکری در بخارا ، داستان آدینه ، تذکرة جامع نمونة ادبیات تاجیک ــ اهمیت بسیاری در خودشناسی تاجیکان داشته است . وی گذشته از شاعری و نویسندگی ، به روزنامه نگاری روی آورد، چنانکه طی سالهای 1337ـ1339/1919ـ1921 درحدود 67 مقاله در مطبوعات به چاپ رساند (شکوروف ، ص 88 ـ90؛ مسلمانیان قبادیانی ، 1376ش ، ص 127؛ همو، 1377ش ، ص 106ـ107).
دورة سوم بدترین و زیانبارترین دورة تاریخ ادبیات تاجیکی است . همة مردم اتحاد جماهیر شوروی ، از جمله تاجیکان ، در دهة سی میلادی (1338ـ 1348) سنگینترین فاجعه را متحمل شدند. کمونیستها هر کتابی را که به خط فارسی می یافتند، می سوزاندند. رسم الخط برای دومین بار در 1318ش /1939 از لاتینی به روسی تغییر یافت و بسیاری از اهل قلم همانند بیکتاش * ، علی خوش ، سعداللّه ربیعی ، رشید عبداللّه ، بحرالدین عزیزی ، عابد عصمتی ، سیدرضا علیزاده ، فطرت و رئوف طاهری به قتل رسیدند. گروه کثیری از جمله سامع آدینه زاده ، جلال اِکرامی ، محیی الدین امین زاده ، احمدجان حمدی ، تورقل ذهنی ، بهرام سیروس ، نادر شنبه زاده ، غنی عبداللّه ، صدرالدین عینی ، حکیم کریم ، میرزالطیف ، ودود محمودی ، رحیم هاشم را بازداشت ، شکنجه یا تبعید کردند (صابر، مقدمة مسلمانیان قبادیانی ، ص 8 ـ9). استفاده از برخی کتابها، همانند نمونة ادبیات تاجیک ، نیز ممنوع شد. درنتیجه ، بدگویی مطلق از روزگار پیشین و همه گونه آداب و سنن ملی و مردمی رسمیّت یافت . رفتار دانش آموز روسی ، پاولیک موروزوف ، که از عقاید دینی و ضدانقلابی پدرش خبر داده و او را به پای میز محاکمه کشانده بود، الگوی ادبی و هنری قرار گرفت . در جنگ جهانی دوم ، گروه بزرگی را به خط مقدّم جنگ فرستادند که در میان آنها افرادی برجسته ، مانند حبیب یوسفی سمرقندی شاعر، حکیم کریم خجندی نثرنویس ، لطف اللّه بزرگ زاده پژوهشگر و عبدالشکور پیرمحمدزادة سمرقندی نمایشنامه نویس ، بودند که همگی کشته شدند. در این دوره لطمه های بسیار سنگینی نیز به عرصة شعر وارد شد، زیرا برای اهل قلم دستور یکی بود: «چه باید گفت ؟» اما «چگونه گفتن » مهم نبود.
در برابر آثار فراوانی که با ستایشهای دروغین از جامعة سوسیالیستی و کشور شوروی و رهبران حزب و دولت منتشر و در انحراف فرهنگی و معنوی مردم مؤثر واقع شد، آثار ارزنده ای نیز پدید آمد، مانند داخونده (1930)، رمان هجوآمیز مرگ سودخور و کتاب خاطرات یادداشتها از عینی ، صبح جوانی ما ، یاران باهمت از ساتیم الغ زاده ، من گنهکارم از اکرامی ، وفا از فاتح نیازی ، تابستان از پولاد تالیس که نگاهی نسبتاً واقع گرایانه به حقیقت زندگی دارند و هنوز اهمیت خود را از دست نداده اند (مسلمانیان قبادیانی ، 1376ش ، ص 101ـ102). شاعران برجسته و سالخورده همانند ظُفَرخان جوهری ، احمدجان حمدی ، عبدالواحد منظم ، پیرو، محمدجان رحیمی ، میرحیدر سرور و نیز شاعران نسبتاً جوان از جمله میرزا تورسون زاده * ، یوسفی ، باقی و میرشکر به تصویر روزگار زحمتکشان تاجیک و ستایش زیباییهای طبیعی تاجیکستان پرداختند. عینی ، فطرت ، عبدالشکور پیرمحمدزاده و الغ زاده به معرفی چهره های فرهنگی و تاریخی پیشین روی آوردند و آثار بسیاری دربارة رودکی ، ابن سینا، فردوسی ، کمال خجندی ، واصفی ، مقنّع ، تیمورملک ، احمددانش و شورش واسع عرضه کردند. از پیامدهای مثبت ادبیات در این دوره ، همصدایی زحمتکشان جهان در تلاش برای کسب آزادی بود و نوشته های منظوم غنایی و اجتماعی تورسون زاده در این زمینه مؤثر بودند. حضور فعال ابوالقاسم لاهوتی * ، به عنوان نمایندة زندة محیط ادبی ایران ، در رشد و تکامل شایستة شعر تاجیکی معاصر تأثیر بسزایی داشته است .
در چهارمین دورة ادبی نیز سیاست رسمی حزب حاکم و حکومت شوروی دربارة ادبیات و هنر تغییر نکرد، بلکه آزارها و فشارها شدیدتر شد و بازار کذب و دروغ پردازی همچنان ادامه یافت . شاعران و ادیبان همسو با حکومت ، جایزه و عنوان و نشان دریافت می کردند و آثارشان پیوسته با شمارگان بالا چاپ و منتشر و به زبانهای دیگر ترجمه می شد. با وجود این ، در پایان دهة پنجاه میلادی نیکیتا خروشچف ، رهبر وقت حزب کمونیست و اتحادجماهیرشوروی ، با انتقاد از ستایش شخصیت استالین ، پرده از اسرار دیکتاتوری نظام کمونیستی دولت شوروی برداشت . به دنبال این اقدام سیاسی ، اهل ادب و هنر آزادی نسبی ای به دست آوردند و سخنوران تاجیک ، دریچه ای به سوی ادب و فرهنگ ایران و افغانستان باز کردند. در دهه های هفتاد و هشتاد میلادی (1350 و 1360ش ) ایفای وظیفة برخی از اهل قلم تاجیک به عنوان مترجم روسی در افغانستان ، موجب آشنایی و به دنبال آن اثرپذیری هنری از شعر افغانستان و ایران شد. شاعران و نویسندگانی مانند مؤمن قناعت ، بازار صابر، لایق شیرعلی ، گلرخسار، فضل الدین محمدی یف ، جمعه آدینه ، محیی الدین خواجه یف ، اورون کوهزاد، ستار تورسون ، یوسف اکابروف ، بهرام فیروز و اَدَش اِسْتَد به مسائل اساسی زندگی
توجه کردند و از واقعیات تلخ جامعة بحرانی تاجیک پرده برداشتند. گذشت ایام جمعه آدینه ، روایت سغدی الغ زاده و شاهی ژاپن محمدی یف از جمله کتابهایی بودند که به افشای حقیقت پرداختند و به همین دلیل نویسندگان آنها مورد اذیت و آزار بسیار قرار گرفتند.
در پایان مرحلة چهارم ، سخنوران جوان و با لیاقتی نظیر حبیب اللّه فیض اللّه ، غایب صفرزاده ، ضیاءعبداللّه ، گل نظر، عسکر حکیم ، رحمت نذری ، کمال نصراللّه ، بهمنیار، عبدالحمید صمد و کرامت اللّه میرزا به کمال رسیدند و به ادبیات مردمی رونق بخشیدند. هنر نمایش نیز در این دوره رشد چشمگیری داشت ، فیض اللّه انصاری ، سلطان سعید مرادوف ، غنی عبداللّه ، صمد غنی ، محمدی یف ، عطاهمدم ، میهمان بختی و نورمحمد تبروف نمایشنامه ها و فیلمنامه هایی نوشتند که بیرون از جمهوری تاجیکستان نیز به روی صحنه آمد. نقشهای هنری و کارگردانیهای خلاقانة محمدجان قاسموف ، محمودجان واحداُف ، هاشم گدایف ، بقا صادقوف ، فرخ قاسم ، ملکه صابراوا، بوریس کیمیاگروف ، طاهرصابروف ، ظاهردوست محمدف شهرت جهانی کسب کردند. اقبال هنرمندان به میراث جاودانة بزرگانی چون رودکی ، فردوسی ، ابن سینا، جامی و حافظ در خودشناسی مردم مؤثر واقع شد. در دهة پنجاه میلادی (1330ش ) تورسون زاده ، رهبر کانون نویسندگان ، مورد استقبال و پیروی جوانانی مانند مؤمن قناعت ، لایق ، بازار صابر و گلرخسار قرار گرفت و آغازگر تحول در شعر تاجیکی شد. محمودجان واحداف (1318ـ1356 ش / 1939ـ1977) نمایشنامه هایی با عنوانهای وطن و فرزندان ، گفتگو با خود (از رباعیات خیام )، عشق زندگی (از غزلهای حافظ ) تهیه کرد و خود به تنهایی در کمال مهارت آنها را اجرا کرد.
از 1364ش / 1985 که میخاییل گورباچف ، آخرین رهبر حزب کمونیست و دولت اتحادجماهیر شوروی ، «آشکار بیانی و بازسازی » را بنیاد نهاد، روندِ حقیقت گویی در ادبیات و هنر نیز مجرایی گسترده پیدا کرد. داستان بلند الغ زاده با عنوان فردوسی ، برندة جایزة بین المللی تهران در 1375ش ، و قصه ها و داستانهای ستار تورسون ، کرامت اللّه میرزا، سیف رحیم ، بهمنیار، کوهزاد، عبدالحمید صمد، محمدزمان صالح ، عبدالرافع ربیع زاده از آثار مهم این دوره به شمار می آید که در بسیاری از آنها بحران جامعة تاجیکان و جنگ داخلی 1371ـ1376ش / 1992ـ1997 به تصویر کشیده شده است . فاجعة جنگ بویژه در حماسة داد از مؤمن قناعت (آلماتی ، 1373ش /1994)، زاد روز درد از گلرخسار (مسکو، 1373ش /1994)، شعر غرق خون از بازار صابر (تهران 1378ش ) به طور برجسته منعکس شده است . شاعرانی مانند فرزانه ، شهریه ، زلفیه ، علی محمد مرادی ، رستم ، سیاوش ، سلیم ختلانی ، اسکندر ختلانی ، محمدعلی عجمی در افشای مسائل جامعه بسیار فعال بودند. بی توجهی به زبان مادری ، جدایی از مراکز فرهنگی و تاریخی سمرقند و بخارا، کار سنگین نوجوانان و حتی کودکان و اوضاع نابسامان زنان ، از جمله موضوعات اساسی سروده های این شاعران بود. توجه شاعران به مسائل اساسی زندگی و جنبه های هنری شعر منجر به خودشناسی و بیداری شد و مکتب ادبی بازار صابر در این روند مؤثر بود. چاپ و نشر آثار مؤلفان تاجیک در خارج از کشور، بویژه در ایران ،
از ویژگیهای مهم دورة اخیر به شمار می آید، چنانکه کتابهای صدر ضیا، الغ زاده ، بازار صابر، مؤمن قناعت ، لایق شیرعلی ، گلرخسار، عبدالحمید صمد، فرزانه ، عسکر حکیم و عاشور صفر در تهران به طبع رسید. آثار برجستة نمایشی دورة پنجم بازگوکنندة مسائل پیچیدة جامعة امروزی تاجیکان است ، مانند فیلم مستند استاد به کارگردانی دولت خدانظر که علل اجتماعی ـ سیاسی سرنوشت تلخ لاهوتی را بیان می کند. در جنگ داخلی گروه بزرگی از اهل علم و اندیشه مانند محمد عاصمی * ، پیرم ستاری ، نظر شایف ، اسحاقی ، آته خان لطیفی ، سیف رحیم ، و همچنین نفس بیک رحمانی و اسکندر ختلانی ــ دور از وطن ــ کشته شدند. پس از کسب استقلال (1370ش / 1991) و پایان جنگ (1376ش /1997) هنوز هم اهل قلم مانند بازار صابر، رستم ، سیاوش ، سَیْدَر، امام نظرخالنظر و صفرعبداللّه در آوارگی به سر می برند و قادر به حضور فعال در عرصة ادبی نیستند.
منابع : علاوه بر اطلاعات شخصی نویسنده ؛ دانشنامة ادب فارسی ، به سرپرستی حسن انوشه ، ج 1: آسیای مرکزی ، تهران 1375ش ؛ محمد جان شکوروف ، «سیر ادبی صدرالدین عینی و مرحله های آن »، نامة فرهنگستان ، سال 3، ش 3 (پاییز 1376)؛ بازار صابر، شعر غرق خون ، به کوشش رحیم مسلمانیان قبادیانی ، تهران 1378ش ؛ باباجان غفوروف ، تاجیکان ، دوشنبه 1377ش ؛ رحیم مسلمانیان قبادیانی ، زبان و ادب فارسی در فرارود ، تهران 1376ش ؛ همو، «علامه عینی و ادبیات فارسی تاجیکی »، قرار : ویژه نامة پژوهشی ، ادبی ، هنری ، (1377)؛
EI 2 , " Ta ¦d ¢j ¢ ¦âk ¦â. 2: Literature"(by J.Bec §ka); Ensiklopedi ya ¦yi adabiya ¦t va san ـ ati Ta ¦jik , vol. 1, Dushanbe 1988; Ensiklopediya ¦yi Sa ¦vetii Ta ¦jik , Dushanbe 1978-1988; Uzbek Savet Ensiklopediyasi , Tashkent 1971-1980.
/ رحیم مسلمانیان قبادیانی /
دربارة اصل ونسب قوم تاجیک نظرهای گوناگونی مطرح شده است ، از جمله : فرزندعرب که در عجم زاده و بزرگ شده است ، طایفة غیرعرب ــ که با مطلب قبلی تناقض دارد ــ و طایفة غیرترک (برهان ، ذیل «تاجِک »؛ شاد؛ غیاث الدین رامپوری ؛ علی اکبر نفیسی ، ذیل مادّه )، نام قومی از ترکها (سامی ، ذیل مادّه )، غلامِ آزادی که کشاورز باشد (علی اکبر نفیسی ، همانجا) و نسل ایرانی و فارسی زبان (داعی الاسلام ، ذیل مادّه ). محمد یوسف خان در تاریخ یوسفی ، تاجیکها را مغول دانسته است ، در حالی که مغولها غیرخود را تاجیک می گفته اند (آقه باش قاجار، ص 271).
لفظ تاجیک به صورتهای تازیک و تاژیک نیز آمده است (رجوع کنید به بندهش ، ص 31؛ داعی الاسلام ، ذیل «تازیک »؛ بهار، ص 161؛ میراحمدی ، ص 237). سبئوس ، تاریخ نگار ارمنی سدة اول / هفتم ، بارها تاجیک را به معنای عرب آورده است (رجوع کنید به ص 53، 74ـ 75، 78، 134؛ نیز رجوع کنید به بارتولد، 1373ش ، ص 54). به نوشتة سوندرمان (ص 56)، سُغدیها پیش از اسلام به عربها «تاژیک » می گفته اند، اما وی (ص 57) تاجیکها را مانویانی دانسته است که به فارسی نو صحبت می کنند و از قرن سوم / نهم ادبیات مانویِ برجسته ای به فارسیِ نو آفریده اند. همچنین تازک مخفف تازیک یا تاجیک است که ترکان به ایرانیان اطلاق می کرده اند (بیهقی ، ج 2، ص 520، حواشی خطیب رهبر، ص 609؛ داعی الاسلام ، ذیل مادّه ). تاجیک به معنای قومی آریایی نژاد از ریشة « تات » است (ماهیار نوّابی ، ص 446). نام «دایتیا» (رودی مقدّس در ایران ویج ) در اوستا ، به احتمال قریب به یقین با واژة تات و تاجیک هم ریشه است . همچنین «دادیگ » ــ که بخشی از اوستا دربارة مسائل فقهی بوده است ــ می تواند با واژة تاجیک مرتبط باشد ( اوستا ، ص 659؛ سجادیه ، ص 177ـ 178؛ تفضّلی ، ص 72). احتمال دارد که واژة تاجیک از ریشة داد به اضافة پسوند ایک ( دادیک به معنای بسیار دادگر) در فارسی تاجیکی باشد، مانند خَندانیک (کسی که بسیار می خندد).
از قوم تاجیک در سده های گذشته به نام «سارت »، از ریشة سَرْتْ * هَوَهَه سانسکریت به معنای «بازرگان »، یاد شده است . مغولها پس از حمله به آسیای مرکزی در اوایل قرن هفتم ، ترکهای صحرانشین را ترک و فارسی زبانانِ شهرنشین و روستانشین را سارت می گفته اند ( د.تاجیکی ، ج 6، ص 609). ابوالغازی در قرن یازدهم ، تاجیکهای خوارزم را سارت و تاجیکهای بخارا را تاجیک نامیده (به نقل بارتولد، 1373ش ، ص 64) که احتمالاً منظور او از سارت ، تاجیکهای آمیزش یافته و از تاجیک ، تاجیکهای خالص بوده است . اصطلاح سارت در زمان تیموریان (ح 771ـ916) کاربرد بیشتری داشته و مترادف تاجیک به کار می رفته است (رجوع کنید به میراحمدی ، ص 244). امیرعلیشیر نوائی (844ـ906) به فارسی زبانان ، ظهیرالدین بابر (متوفی 937؛ گ 3) به اهالی فرغانه و بلانکن ناگل و وامبری به قدیمترین ساکنان بومی خوارزم ، سارت گفته اند (رجوع کنید به مس اف ، 1996، ص 126). پژوهشگران روسی مانند کان ، نالیفکین ، گرت نر ، گربنکین و بنیاکوفسکی ، قدیمترین سکنة فرغانه را تاجیکها ذکر کرده اند (رجوع کنید به باباخانف ، ص 60ـ 61). در پایان سدة سیزدهم به آمیزه ای از ترک و تاجیک سارت می گفته اند که جمعیتی بیش از یک میلیون تن داشته اند. در پایان سدة سیزدهم و ابتدای سدة چهاردهم نیز در قسمتهایی از آسیای مرکزی گاهی به قزاقها و قرقیزها، سارت گفته می شده است (رجوع کنید به بارتولد، 1373 ش ، ص 65؛ د. تاجیکی ، همانجا). بارتولد (رجوع کنید به 1373 ش ، ص 57) به تاجیکهای نواحی کوهستانی ، «غَرچه » یا «غرچه گان » (غر: کوه ) گفته است .
در منابع یونان باستان و چین نیز دربارة قوم تاجیک مطالبی آمده است . هرودوت ( ? 484ـ ? 425 ق م ؛ ج 3، ص 190) در ذکر ناحیة هفتم مالیاتیِ دولت هخامنشیان ــ که بخشی از آسیای مرکزی را فرا می گرفت ــ نام چهار قوم ساتاژی ، گانداری ، دادیک و آپاری را که 170 تالان (واحد وزنی در یونان قدیم معادل 26 کیلوگرم ) به خزانة شاهی می پرداخته اند، ذکر کرده است (نیز رجوع کنید به پیرنیا، ج 2، ص 1473؛ توینبی ، ص 100؛ آته خانف ، ص 2). پیرنیا (ج 1، ص 733) در بخشی از کتاب خود که به سلاحهای ارتش هخامنشیان پرداخته است به قوم دادیکس (با حفظ پسوند یونانی "S" ) یا دادیک ، در کنار اقوام مشهور آسیای مرکزی مانند سغدی و پارتی و خوارزمی ، اشاره کرده و آنها را تاجیکهای قرون بعد، ساکن در بخارا و پیرامون آن دانسته است (نیز رجوع کنید به جاوید، ص 193). در سالنامه های چینی متعلق به سدة دوم میلادی از قوم «ته آجی » (رجوع کنید به محمدجان شکوری ، 1996، ص 28؛ قس سجادیه ، ص 179 که آن را «تائوچی » ضبط کرده ) یاد شده است که احتمالاً صورت پیشین واژة تاجیک در زبان چینی است . نویسنده ای چینی در نیمة دوم قرن اول / هفتم ساکنان تخارستان را «داشی » نامیده است (نعمت اف ، 1989، ص 241ـ242 به نقل از برنشتام )؛ بنابراین می توان واژه های دایتیا ، دادیکس یا دادیک ، دادی ، ته آجی ، تائوچی و داشی را صورتهای دیگر واژة تاجیک دانست .
بعضی ، کلمة تاجیک را برگرفته از نام قبیلة «تاج » (داعی الاسلام ، همانجا؛ ذهنی ، ص 216) و برخی دیگر آن را برگفته از نام قبیلة عربی «طی » (سوندرمان ، ص 51؛ ماهیار نوابی ، همانجا؛ میراحمدی ، ص 237) و نیز برگرفته از نام قوم «جاط » (یا جَت / جط ) ــ که در ایران و پاکستان ساکن اند (سجادیه ، ص 177) ــ دانسته اند. برخی دیگر نیز تاجیک را برگرفته از واژة « تاج » ذکر کرده اند (عینی ، ص 41؛ شکوری ، 1996، همانجا؛ گدازاده ، ص 97ـ 98؛ جاوید، ص 204ـ 205؛ عمرزاده ، ص 268). محیط طباطبائی (ص 104) تاجیک را صفتی برای ایرانیانِ فارسی زبان دانسته و نسبت داشتن آن را به قبیلة طی رد کرده است .
در اسناد تورفان * ، متعلق به هزار سال پیش ، واژة تَجیگْنی مشتق از تاژیک ، به کار رفته است که نمی توان آن را از قوم تاجیکِ ساکن در آسیای مرکزی جدا دانست (سوندرمان ، ص 48ـ49). همچنین واژة تاجیک در دیوان اللغات ترک (تألیف در 466) به صورت تَژِک ذکر شده است (کاشغری ، ذیل «تژک »).
قوم تاجیک در سه مرحله و در سه منطقه تشکیل یافته است : در دورة ساسانیان (ح 226ـ ح 652 میلادی ) در شمال شرقیِ خراسان ؛ در سدة اول و دوم در ماوراءالنهر؛ و در دورة سامانیان (ح 261ـ389) در قلمرو دولت بخارا (نعمت اف ، 1997، ص 80 ـ83). قوم تاجیک شامل این گروههاست : سغدیها (ساکن در وادیِ زرافشان و قشقادریا و پیرامون قسمت وسطای سیردریا)، باختریها (ساکن در حاشیة سَرگَه و پیرامون آمودریا)، مرغیانیها و پارتها (ساکن در حاشیة مرغاب و شمال و جنوب کوه کُپه داغ )، خوارزمیها (ساکن در قسمت سفلای آمودریا)، فرغانیها (ساکن در وادی فرغانه ) و سکاییها (ساکن در صحرای آسیای مرکزی و نواحی کوهستانی تین شان و آلای و پامیر؛ رجوع کنید به غفوروف ، ج 1، ص 571 ـ572؛ نعمت اف ، 1997، ص 84؛ گدازاده ، ص 94؛ > تاریخ خلق تاجیک < ، ج 2، ص 554 ـ 556؛ بولشایا ، ج 41، ص 464). از قبیلة مشهور «تُور» ــ که در آسیای مرکزی به سر می برند ــ نیز به عنوان نیاکان قوم تاجیک یاد شده است (یعقوب شاه ، ص 217؛ باباخانف ، ص 22). بطلمیوس از قبیلة «یَکْسارْت » ــ که احتمالاً همان سارت است ــ خبر داده است که در سدة چهارم قبل از میلاد در کنار رود یکسارت (سیر دریای کنونی ) زندگی می کرده اند (مس اف ، ص 137).
رشد حکومت هخامنشیان در تشکلِ قومی اجداد تاجیک نقش بزرگی داشته است (باباخانف ، ص 27ـ 28). در هزارة یکم پیش از میلاد، سغدیها و باختریها و مرغیانیها و پارتها و خوارزمیها و فرغانیها و سکاییها و تورها و سارتها/ سرتها ــ که همگی آریایی بودند و به زبانهای باستانیِ ایرانی گفتگو می کردند ــ مناسبات بازرگانی و اقتصادی و سیاسی ، و نیز مشترکات فرهنگی داشتند (رجوع کنید به غفوروف ، ج 1، ص 30ـ31، 572؛ نعمت اف ، 1997، ص 82؛ > تاریخ خلق تاجیک < ، ج 2، ص 556).
در تشکل تاجیکها، ترکهایی که از سدة چهارم تا هشتم میلادی به آسیای مرکزی راه یافته بودند و نیز عربهای ساکن در آنجا، حضور داشته اند ( > تاریخ خلق تاجیک < ، همانجا). عواملی چون قرارگرفتن طایفه ها در کنار هم ، دادوستد، قرارداشتن در مسیر جادة ابریشم و مشترکات فرهنگی و زبانی ، از مهمترین زمینه های تشکل قوم تاجیک به شمار می رود (رجوع کنید به نعمت اف ، 1997، ص 44). با حضور همین طایفه ها و مناسبات آنها در سدة چهارم و پنجم میلادی ، قوم تاجیک شکل گرفت . پشتیبانی سامانیان از زبان و ادب فارسی دری موجب استقلال فرهنگی و سیاسی قوم تاجیک شد و زمینه ای فراهم ساخت تا زبان فارسی تا هزار سال بعد زنده بماند و زبان رسمی دولتی قوم تاجیک شود (رجوع کنید به ادامة مقاله ؛ غفوروف ، ج 1، ص 572؛ شکوری ، 1996، ص 34؛ > دایرة المعارف بزرگ شوروی < ، ج 25، ص 283؛ نعمت اف ، 1997، ص 82؛ شریف شکوروف ، ص 5). از مراکز فرهنگی تاجیک نشین که در تشکل تاجیکها نقش مؤثری داشتند می توان به بخارا، سمرقند، بلخ ، مرو، نیشابور، خجند، اخسیکت ، پنجیکت ، هُلبُک و ترمذ اشاره کرد (بارتولد، 1927، ص 17ـ21). پس از دورة سامانیان ، اگرچه حکومتهای ترک نژادی مانند قراخانیان ، غزنویان ، کیدَنها، خوارزمشاهیان ، سلجوقیان و مغولها به قدرت رسیدند، فرهنگ و بویژه زبان قوم تاجیک حفظ شد. در قسمتهایی از آسیای مرکزی نیز دولتهای تاجیکی وجود داشت ، از جمله دولت غوریان از 543 تا 612 در ولایت غور در افغانستان ، کَرْتْها از قرن هفتم تا هشتم در هرات ، سربداران در قرن هشتم در سمرقند و نیز حکومتهای بخشهای شرقیِ بخارا (باباخانف ، ص 71، 83 ـ92).
بیشتر تاجیکها سنّی حنفی ، و عده ای از آنان در پامیر شیعة اسماعیلی اند (همام ، ص 94ـ95).
دربارة ویژگیهای قوم تاجیک مطالب فراوانی در منابع ذکر شده است ؛ این قوم به داشتن عدالت و زندگی مسالمت آمیز وصف شده اند (نوبهار، ص 220ـ221) و آنان را مردمانی غیرمتظاهر، قدرشناس ، گشاده رو و آرام دانسته اند (همان ، ص 217؛ پاشینو، ص 296؛ سیدی ، ص 305). تاجیکها با زادگاه خود پیوندی ناگسستنی دارند، عمدتاً رعیت و زحمت کش اند و زمین مرده را احیا و سرسبز می سازند، به عهد خود وفادارند و بر داشتن روابط حسنه با ملتهای دیگر و روابط خویشاوندی و حُسن معامله تأکید دارند (نوبهار، ص 218ـ222؛ شیروانی ، ص 184؛ صدیقی ، ص 235). تاجیکهای کوهستان نشین نیز به صلح طلبی و داشتن روحیة روستایی و هم گرا مشهورند (همام ، ص 98). پوپوف که دربارة گیاهانِ آسیای مرکزی پژوهش کرده ، نوشته است که در هرجایی که تاجیکها به سر می برده اند، آثار و بقایای عالی کشاورزی و انواع گیاهان پربار و ارزشمند دیده می شود. کولدوین ویژگی بارز قوم تاجیک را صلح دوستی آنان دانسته است . به گفتة مدّن دورف ، این قوم توانسته است با سخت کوشی راه پیشرفت خود را طی قرون هموار کند (رجوع کنید به مس اف ، ص 130ـ131، 145ـ146). اسکندر منشی (ج 2، ص 557) از قوم تاجیک به «ندماء و مطربان » یاد کرده است . به نوشتة شیروانی (همانجا) قوم تاجیک علما و فضلا و حکمای بسیاری داشته است . این قوم هرگز هویت فرهنگی و زبانی و ادبی خود را از دست نداده است (صدیقی ، همانجا).
از آداب تاجیکها، جشن نوروز شهرت فراوان دارد ( د.تاجیکی ، ج 7، ص 429). آنان در دهة 1350 ش /1970 در قلمرو سابق اتحاد شوروی ، جشن نوروز را احیا کردند که بر جمهوریهای دیگر، از جمله جمهوری آذربایجان و ازبکستان ، تأثیر گذاشت . از دیگر سنّتهای آنجاست : «خانه بُراری » (خانه تکانی )، «چارشنبه آخران » (چهارشنبه سوری ) و «سُمَنَک » (سَمنوپَزان ؛ برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به مسلمانیان قبادیانی ، ص 30ـ36).
از آمیزش تاجیکها و ترکها، اجداد ازبکها به وجود آمده اند (همام ، ص 91). رادلف که در سدة سیزدهم / نوزدهم به آسیای مرکزی سفر کرده ، گفته است که رفتار و اخلاق ازبکها شبیه به تاجیکهاست (رجوع کنید به صدیق اف ، ص 6). یابورسکی ــ که در 1363ش / 1984 به بالاآبِ قشقادریا و سرخان دریا سفر کرده ــ همة اهالی این خطه را تاجیک دانسته و آنها را زیبا و پرطاقت وصف کرده و از نارضایتی آنها از ظلم و غارت ازبکهای بخارا خبر داده است (رجوع کنید به مس اف ، ص 133). به نوشتة سمیونف ، اگرچه تاجیکها تحت سلطة ازبکها بوده اند، توانسته اند با تلاش خود رهایی یابند و تقریباً همة منصبهای عالی را در دولت ازبکها به دست آورند (رجوع کنید به همان ، ص 140). به نوشتة بارتولد (1373ش ، ص 61) جایگاه تاجیکها چنان بود که ترکها نمی توانستند بدون آنان زندگی کنند. همچنین آداب و رسوم تاجیکها در تشکل قومی و مدنی قبایل آسیای مرکزی ، هنگام تبدیل از زندگی عشایری به یکجانشینی ، سهم عمده ای داشته است . پایداری این قوم در تمدن خود، بویژه زبان ، به اندازه ای بود که در حکومت ازبکها، فارسی زبانِ دیوان و دفاتر دولتی بود (میراحمدی ، ص 243ـ246؛ د.تاجیکی ، همانجا). امیران بخارا برای جلب حمایت مردم ، فارسی تاجیکی را زبان دولتی قرار داده بودند و در جمهوری بخارا که در سپتامبر 1920 تشکیل شده بود، فارسی تاجیکی همچنان زبان رسمی و دولتی بود (علی یف ، ص 365؛ میراحمدی ، همانجا؛ بارتولد، 1373ش ، ص 73؛ مس اف ، ص 145).
در 1299 ش / 1920 به موجب قانون اساسی جمهوری ترکستان ، قرقیزها و ازبکها و ترکمنها اقوام بومی شناخته شدند و از تاجیکها ــ که قدیمترین سکنة منطقه بودند ــ ذکری به میان نیامد (بارتولد، 1373ش ، ص 75)؛ در حالی که جمعیت تاجیکهای آسیای مرکزی در ابتدای سدة چهاردهم / بیستم (طبق آمار روزنامة زرافشان در بیستم شهریور 1302 / یازدهم سپتامبر 1923) به 000 ، 400 ، 3 تن می رسید: 000 ، 100 ، 2 تن در جمهوری بخارا، 000 ، 750 تن در ولایت سمرقند، 000 ، 400 تن در وادی فرغانه و بقیه در نواحیِ دیگر (رجوع کنید به شکوری ، 1373ش ، ص 381؛ مس اف ، ص 85؛ باباخانف ، ص 152). در 1303ش / 1924 به موجب تقسیم بندی مرزهای آسیای مرکزی («تَبَرتقسیم »)، جمهوری خودمختار تاجیکستان ، در ترکیب جمهوری شوروی سوسیالیستی ازبکستان ، با جمعیتی کمتر از یک چهارم تاجیکهای منطقه (بدون بخارا و سمرقند و خجند و دهها شهر مهم تاجیک نشین دیگر) تشکیل شد و زبان تاجیکی در آن رسمیت یافت . به نوشتة محیی الدین اف (ص 372ـ373)، در حدود 1299 ش / 1920 پنج یا شش خانواده از نژاد ازبک یا ترک زبان در شهر بخارا زندگی می کردند که به قبایل «درمن » منسوب بودند و در محلة درمنِ شهر بخارا زندگی می کردند و بقیة اهالی بخارا و 90% مردم اطراف شهر، تاجیک بودند. به نوشتة جلال اکرامی (ص 361)، حدود شصت سال پس از تشکیل جمهوری بخارا، 80% مردم بخارا به زبان مادری خود، فارسی تاجیکی ، صحبت می کردند. به نوشتة سعید نفیسی (ص 18) پس از هزار و اندی سال ، زبان اکثر مردم بخارا فارسی است و بیشتر بخاراییان از نژاد ایرانی اند که امروزه به آنها تاجیک می گویند.
عبدللّه رحیم بایف (از پان ترکیستهای صاحب قدرت در آسیای مرکزی در نیمة اول قرن چهاردهم / بیستم ) در ذکر اقوام آسیای مرکزی ، تاجیکها را قومی کوچک ذکر کرده است (رجوع کنید به شکوری ، 1373ش ، ص 391). پان ترکیستها همچنین برای تخریب هویت ملی تاجیکها، مسلمانان شیعة شهر بخارا را فارس ، و سنّیهای بخارا و اطراف آنجا را ازبک می خواندند (محیی الدین اف ، ص 375).
با روی کارآمدن بلشویکهای روس ، برتری جویی ازبکها بر قوم تاجیک در آسیای مرکزی شدت یافت و نظام کمونیستی حاکم شوروی و ترکان عثمانی ، ازبکها را تقویت کردند (شکوری ، 1373ش ، ص 380؛ شکوروف ، ص 420). حُسینف ، رئیس کمیتة حزب کمونیست بخارا، در 1300ش / 1921 از تلاش برای تبدیل بیش از نیمی از جمعیت بخارا به ازبک و اندکی به ترکمن و ایرانی و یهودی یاد کره است (به نقل شکوری ، 1373ش ، ص 385). بنابر مطالب روزنامة تاجیکستان سرخ (دهم شهریور 1309/ اول سپتامبر 1930، ش 196)، عبدالرؤف فطرت ، عضو دفتر سیاسی کمیتة مرکزی حزب کمونیست ، پیشنهاد کرده بود که از کسانی که در ادارات به تاجیکی صحبت می کنند، پنجاه روبل جریمه گرفته شود (همان ، ص 382).
در زمان شوروی با جدا شدن شهرهای بخارا و سمرقند از جمهوری تاجیکستان ، هویت ملی قوم تاجیک لطمه خورد. همچنین با ترور عده ای از روشنفکران و تبدیل خط از فارسی به لاتین و از لاتین به سیریلیک و تخریب مساجد و مدارس به دست بلشویکها، به این قوم ستم شد (شکوروف ، ص 415ـ417؛ متین دوست ، ص 63). در قلمرو ازبکستان اجباری شدن ذکر «ازبک » در شناسنامة تاجیکها، استخدام نکردن افراد با شناسنامة تاجیکی ، منع انتشار نشریة تاجیکی ، بستن مدارس تاجیکی و منحل کردن گروههای تاجیکی در دانشگاهها از دیگر اقدامات ازبکها بر ضد تاجیکها، پس از مرزبندی تبر تقسیم بود.
تاجیکستان در 1308 ش / 1929 به جمهوری مستقل شوروی تبدیل شد و در این کار دولتمردانی چون عبدالرحیم حاجبایف ، عبدالقادر محیی الدین اف ، نصراللّه مخدوم ، عباس علی یف ، نثارمحمد تلاش بسیار کردند و حتی جان خود را از دست دادند. در مراحل بعدی عینی ، غفوروف ، تورسون زاده توانستند که اهداف دوراندیشانة سیاسی را از راههای فرهنگی عملی کنند و در بیداری و خودشناسی تاجیکها موفق شوند.
در 1303ش / 1924، با تشکیل جمهوری شوروی سوسیالیستی ازبکستان ، بیش از دو میلیون تاجیک در آن به سر می بردند. در آمار 1368ش / 1989 تعداد آنها 560 ، 933 تن ذکر شده است (مس اف ، همانجا). بنابر آمارهای تخمینی ، در ازبکستان کنونی بیش از هفت میلیون تاجیک به سر می برند (ایرگشُف ، ص 26). در 1364ش / 1985 بیش از 000 ، 450 ، 3 تاجیک در شوروی و حدود 000 ، 700 ، 3 تاجیک در افغانستان زندگی می کردند. طبق آمار 1368ش / 1989، 372 ، 215 ، 4 تاجیک در شوروی ساکن بودند: 420 ، 172 ، 3 تن در تاجیکستان ، 208 ، 38 تن در روسیه ، 515 ، 33 تن در قرقیزستان و 514 ، 25 تن در قزاقستان (شریف اف ، ص 485ـ486؛ قس متین دوست ، ص 62). از تاجیکهای آسیای مرکزی 40% در تاجیکستان و ازبکستان به سرمی برند (سعدی زادة سمرقندی ، ص 288). سعدی زادة سمرقندی درباره شمار تاجیکها در افغانستان با استناد به منابع مختلف آمار متفاوتی داده است . بااینحال خود او ــ که از 1364 تا 1367 ش / 1985ـ 1988 در افغانستان بوده ــ شمار تاجیکها را بین 50 تا 60% جمعیت افغانستان می داند (رجوع کنید به ص 332ـ 335). اسلام کریم اف ، رئیس جمهور ازبکستان ، در اول آبان 1375/ 22 اکتبر 1996 گفته است که اهالی سمرقند و بخارا تاجیک اند (عینی ، ص 3).
منابع : عبدالقادرخان آقه باش قاجار، «در تحقیق لفظ تاجیک »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ، گردآوری و تحقیق میرزا شکورزاده ، تهران : الهدی ، 1373ش ؛ بختیار ایرگشُف ، «کتاب سوزان در ازبکستان »، جهان کتاب ، سال 6، ش 3ـ6 (خرداد ـ تیر 1380)؛ اسکندر منشی ؛ جلال اکرامی ، «بخارا شریف بود و شریف می ماند»، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ اوستا: کهن ترین سرودها و متنهای ایرانی ، گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه ، تهران 1374ش ؛ بابر، امپراتور هند، کتاب بابرنامه ، چاپ بوریج ، لندن 1971؛ واسیلی ولادیمیروویچ بارتولد، «تاجیکان »، در تاجیکان درمسیر تاریخ ؛ محمدحسین بن خلف برهان ، برهان قاطع ، چاپ محمد معین ، تهران 1342ش ؛ بندهش ، ] گردآوری [ فرنبغ دادگی ، ترجمة مهرداد بهار، تهران 1369ش ؛ مهرداد بهار، پژوهشی در اساطیر ایران ، ج 1، تهران 1362ش ؛ محمدبن حسین بیهقی ، تاریخ بیهقی ، چاپ خلیل خطیب رهبر، تهران 1368ش ؛ پاشینو، «در احوالات و اصل و نسبت طایفة سارت »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ حسن پیرنیا، ایران باستان ، یا، تاریخ مفصل ایران قدیم ، تهران 1369ش ؛ احمد تفضّلی ، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام ، به کوشش ژاله آموزگار، تهران 1376ش ؛ آرنولد جوزف توینبی ، جغرافیای اداری هخامنشیان ، ترجمة همایون صنعتی زاده ، تهران 1379ش ؛ عبدل احمد جاوید، «سخنی چند دربارة تاجیکها»، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ محمدعلی داعی الاسلام ، فرهنگ نظام ، حیدرآباد دکن 1305ـ 1318ش ، چاپ افست تهران 1362ـ1364ش ؛ تورقل ذهنی ، «کلمة تاجیک در آثار گذشتگان »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ شمس الدین بن خالد سامی ، قاموس الاعلام ، چاپ مهران ، استانبول 1306ـ1316/ 1889ـ 1898؛ محمدعلی سجادیه ، «باز هم تات و تاجیک »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ سعید سعدی زادة سمرقندی ، «از تاریخ سیاسی تاجیکان افغانستان » در تاجیکان ، آریاییها و فلات ایران ، گردآوری و تحقیق میرزا شکورزاده ، تهران ؛ سروش ، 1380 ش ؛ ورنر سوندرمان ، «یک گواهی کهن دربارة نام تاجیکان »، ترجمة فریدون مجلسی ، هستی ، دورة 2، ش 4 (زمستان 1379)؛ مهدی سیدی ، «تاجیکها و تاجیکستان تا حملة مغول »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ محمد پادشاه بن غلام محیی الدین شاد، آنندراج : فرهنگ جامع فارسی ، چاپ محمد دبیرسیاقی ، تهران 1363ش ؛ رستم شکوروف ، «تاجیکان در خرابزار بزرگی »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ محمدجان شکوری ، «پاره ای از تاریخ تقسیمی که با زور تبر صورت گرفته است »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ همو، خراسان است اینجا: معنویت ، زبان و احیای ملی تاجیکان ، دوشنبه 1996؛ زین العابدین بن اسکندر شیروانی ، بستان السیاحه ، یا، سیاحت نامه ، چاپ سنگی تهران 1315، چاپ افست ] بی تا. [ ؛ جلال الدین صدیقی ، «تاجیکان »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ عباس علی یف ، «دفاع از حقیقت »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ محسن عمرزاده ، «سرحد تاجیک زبان تاجیک است »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ صدرالدین عینی ، «معنای کلمة تاجیک »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ باباجان غفوروف ، تاجیکان ، دوشنبه 1377ش ؛ محمدبن جلال الدین غیاث الدین رامپوری ، غیاث اللغات ، چاپ منصور ثروت ، تهران 1375ش ؛ محمودبن حسین کاشغری ، نامها و صفتها و ضمیرها و پسوندهای دیوان لغات الترک ، ترجمه و تنظیم و ترتیب الفبایی محمد دبیرسیاقی ، تهران 1375ش ؛ مسعود کیهان ، جغرافیای مفصل ایران ، تهران 1310ـ 1311ش ؛ یحیی ماهیارنوابی ، مجموعه مقالات ، به اهتمام محمود طاووسی : «تاجیک و تازیک »، شیراز 1377ش ؛ احمد متین دوست ، «زبانهای ایرانی کنونی در تاجیکستان »، نامة پارسی ، سال 5، ش 2 (تابستان 1379)؛ محمد محیط طباطبائی ، «دربارة لفظ تاجیک و تات »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ عبدالقادر محیی الدین اف ، «مردم شهر و اطراف بخارا تاجیک اند یا ازبک »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ مرکز آمار ایران ، سرشماری اجتماعی ـ اقتصادی عشایر کوچنده 1377: نتایج تفصیلی کل کشور ، تهران 1378ش ؛ رحیم مسلمانیان قبادیانی ، «نوروز در قبادیان »، بخارا ، سال 3، ش 4 (فروردین ـ اردیبهشت 1380)؛ مریم میراحمدی ، «قوم تاجیک و فرهنگ تاجیکی در آسیای مرکزی »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ سعید نفیسی ، محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی ، تهران 1336 ش ؛ علی اکبر نفیسی ، فرهنگ نفیسی ، تهران 1355ش ؛ عبدالغیاث نوبهار، «تاجیکان افغانستان »، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ هرودوت ، تاریخ هرودوت ، ترجمة هادی هدایتی ، تهران 1336ـ1340ش ؛ همام ، «تاجیکها»، در تاجیکان در مسیر تاریخ ؛ یوسف شاه یعقوب شاه ، «تاریخ شکل گیری تمدن تاجیکان »، بازنویسی و ویرایش اردمهر و میرزا شکورزاده ، ایران شناخت ، ش 6 (پاییز 1376)؛
T. A ¦takha ¦nov, "Etnonim-e kalima-ye Tajik", Adab , no. 3 (May- Jun 2000); Kama ¦liddin ـ Ayn ¦â. "Sukhan ja ¦n ast, ja ¦n, ay ja ¦n-e ja ¦na ¦n!", Jum-huriyat , no. 78, 14 July 2001; Mansur Ba ¦ba ¦kha ¦nov, Ta'rikh-e Tajikan-e jahan , Dushanbe 1999; Vasily Vladimirowich Barthold, Istoriya kulturnoy z §izni , Turkestan 1927; Bol'shaya Sa ¦vetskaya Ensiklopediya 2 , [Moscow] 1949-1958; Ensiklopediya ¦yi Sa ¦vetii Ta ¦jik , Dushanbe 1978-1988; Ayniddin Gada ¦za ¦da, Va ¦risa ¦n-e a ¦l-e sa ¦ma ¦n , Ku ¦la ¦b 1999; Great Soviet encyclopedia , NewYork 1973-1983; Istoriya tadz §iksogo naroda , vol. 2: Epokha Formirovaniya Tadz §ikskogo naroda , Dushanbe 1999; Rahim Masov, Tarikh-e Ta ¦jika ¦n ba ¦muhr-e kamilan sirr i ¦, Dushanbe 1996; N. Ni ـ matov, Davlat-e Sa ¦ma ¦niya ¦n, Ta ¦jika ¦n dar asrha ¦-ye 9-10 , Dushanbe 1989; idem, Tadz §ikskiy fenomen , Istoriya i Teoriya , Dushanbe 1997; Sebeos, Ta'rikh Sebeos , ed. G.V. Abgariyan, Erevan 1979; Sharif Shakurov, "Tadz §iki", Nezavisimaya gazeta (26 Feb. 1993); Hasanbay Sharifov, Tajikani Burunmarzi , Dushanbe 1999; Baha ¦dir Siddikov, "Tadz §kskiy uzel", Zavtra , no. 36 (successive no. 353).
/ رحیم مسلمانیان قبادیانی /
تاجیکی ، زبان و ادبیات تاجیکستان امروزی .
الف ) زبان . تاجیکی یا فارسی تاجیکی از زبانهای ایرانی نو است که از اعضای خانوادة هند و اروپایی است (کاتسنر، ص 157). گروههای نژادی گوناگون در مناطق مختلف آسیای مرکزی ، شمال افغانستان ، پاکستان ، ایالت سین کیانگ ـ اویغور چین به تاجیکی سخن می گویند، اما تاجیکی در اصطلاح به زبان رسمی تاجیکستان اطلاق می شود ( د. اسلام ، چاپ دوم ، ذیل .1" â¦k ⦠¢j ¢d ¦"Ta ). زبان و ادبیات فارسی از قرن چهارم تا دهم ، در ایران و ماوراءالنهر و هند و قفقاز، گذشته از تفاوتهای زبانی محلی ، یکسان بوده است . از قرن دهم ــ که در ایران حکومت شیعی صفویه و در ماوراءالنهر حکومت سنّی شیبانی تشکیل شد و به دلایل مذهبی و ملی رابطة سیاسی ایران با جهان خارج محدود گردید ــ رابطة فرهنگی میان ایرانیان و تاجیکها نیز کمتر شد. از این زمان ، زبان و ادب فارسی در ایران و ماوراءالنهر به دو مسیر جداگانه افتاد و با انقلاب اکتبر 1917/1336 در روسیه ایرانیان و تاجیکان به کلی از یکدیگر بی اطلاع ماندند. زبان فارسی در ایران در طول این دورانِ مفارقت شکوفاتر شد؛ آثار منظوم و منثور ارزشمندی در آن پدید آمد، واژه های جدید ساخته شد و این زبان به صورت زبانی علمی و تا حدودی روزآمد درآمد. اما در تاجیکستان ، بویژه در قرن اخیر، به زبان تاجیکی توجه چندانی نشد.
فارسی تاجیکی مانند فارسی ایرانی دارای لهجه های متعدد است . این لهجه ها را به صورتهای گوناگون طبقه بندی کرده اند. یکی از این طبقه بندیها در 1339ش /1960 به پیشنهاد راستارگویوا (ص 21) و خروموف (رجوع کنید به ص 18ـ22) و به این شرح بوده است : 1) گروه شمالی ، شامل لهجه های سمرقند، بخارا، فرغانة شرقی و غربی ، اوراتپه و پنجیکت ؛ 2) گروه مرکزی ، شامل لهجه های زرافشان ، رِشتان و سوخ . گفته شده که این گروه زبانی لهجة معیار تاجیکی است که تحصیلکرده های تاجیک غالباً به آن سخن می گویند؛ 3) گروه جنوبی ، شامل بدخشان ، کولاب شمالی و جنوبی و قراتگین ؛ 4) گروه جنوب شرقی ، شامل لهجه های درواز.
فارسی تاجیکی چون جایگزین زبانهای شرقی ایران (سُغدی ، خوارزمی ، بلخی ، خُتَنی ) شد و نیز به سبب موقعیت خاص جغرافیایی تاجیکستان و دلایل سیاسی ، با فارسی معیار ایران تفاوتهایی دارد ( د. اسلام ، همانجا). این تفاوتها در نظام آوایی و واجی ، ساخت دستوری و واژگان است .
1. نمونه هایی از تفاوتهای نظام آوایی و واجی . فارسی معیار ایران 23 همخوان (صامت ) و فارسی تاجیکی 24 همخوان دارد (همخوان g « غ » در تاجیکی ، واج به شمار می آید). تعداد واکه (مصوّت )های فارسی ایرانی و تاجیکی یکسان ، ولی کاربرد آنها متفاوت است . مثلاً ¦o تاجیکی بجای ªa فارسی ایرانی به کار می رود، مثال :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
h ªsiya h ¦siyo
ªnha ªa ¦nho ¦o
غالباً i یا a به جای e فارسی ایرانی است :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
zendegi zindagi
del dil
: e به جای i فارسی ایرانی :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
ham ¦mixa ham ¦me:xo
واکه های دوگانة aw و ay به جای ow و ey فارسی ایرانی :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
fowri fawri
n ¦meyda n ¦maydo
2. نمونه هایی از تفاوتهای ساخت دستوری . برخی
حروف اضافه ای که در تاجیکی به کار می روند، در فارسی ایرانی کاربرد ندارند، مانند barin (چون ، مانند، مثل ) و qati
(با). مثال :
gul barin «چون گل »
salim qati «با سلیم »
در تاجیکی حروف اضافة پسین وجود دارد، درصورتی که در فارسی معیار ایران جز را حرف اضافة پسین دیگری به کار نمی رود، مانند:
na da ¦xo «در خانه »
وندِ ـ be که در فارسی ایرانی با افعال امر و التزامی به کار می رود، در تاجیکی غالباً حذف می گردد، مثال :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
بنویس نَویس
چرخ بزن چرخ زَن
وندهای ـ : me و ـ na وقتی با پیشوندهای اشتقاقی فعلی همراه شوند، در تاجیکی در آغاز فعل می آیند، ولی در فارسی ایرانی پس از این پیشوندها قرار می گیرند، مثال :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
برمی آید yad ¦me : -bar - o
درمی آید yad ¦me : - dar - o
برنیاید yad ¦na - bar - o
در ساخت واژه در تاجیکی وندهایی وجود دارد که در فارسی ایرانی نیست ، ازجمله -am ، angi - ، s ¦a ـ .
r - am ¦ko «زمین قابل کشت »
h - angi ¦pago «فردایی ، منسوب به فردا»
s ¦ving - a «صدای زنبور»
برخی پسوندهای روسی نیز به تاجیکی راه یافته است ، مانند ¦ova در اسامی خانمها: ¦ova b - ¦aha §s «شهابوا» (اسم خاص ).
در فارسی ایرانی معمولاً یک نوع صفت مفعولی وجود دارد، اما در تاجیکی چندین نوع صفت مفعولی به کار می رود که صیغه های گوناگون فعلی با آنها ساخته می شود:
ast ؟ nd - a - ¦kafo «کُشته است »
t - agi - stam §navis «شاید نوشته ام »
stam - agi - raft me: - «شاید بروم »
ترکیبات فعلی که با «توانستن ، خواستن ، ممکن بودن ، لازم بودن ، شدن » ساخته می شود، در تاجیکی معمولاً یک جزء آنها به صورت مصدر است ، مثال :
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
نمی توانم بگویم nam ¦goftan name: tavo (گفتن نمی توانم )
می خواهم ببینم ham ¦xo me: didan (دیدن می خواهم )
ممکن است بروم raftan mumkinast (رفتن ممکن است )
3. نمونه هایی از تفاوتهای واژگانی .
فارسی ایرانی فارسی تاجیکی
«کمی غذا می خواهم » ham ¦t me: xo ¦kame: awqo
«دیروز آمد» mad ¦dina o
«مغازه » magazin
«دوست داشتن » z-didan g na
منابع : ا. ل . خروموف ، «لهجه شناسی در تاجیکستان »، پیام نوین ، سال 6، ش 10 (مرداد1343)؛ کنت کاتسنر، زبانهای جهان ، ترجمة رضی هیرمندی ، تهران 1376ش ؛
EI 2 , " Ta ¦d ¢j ¢ ¦âk ¦â. 1: Language " (by I. Steblin - K a mensky); V. S.Rastorgueva, A short sketch of Tajik grammar , translated and edited by Herbert H. Paper, Indiana 1992.
/ ایران کلباسی /
ب ) ادبیات . ادبیات تاجیکی بخشی از ادبیات فارسی است . همانطور که گفته شد، از سدة دهم ادبیات فارسی با گذشت زمان یکپارچگی خود را در ایران و ماوراءالنهر از دست داد و در هر یک دارای ویژگیهایی شد ( > دایرة المعارف ادبیات و هنر تاجیک < ، ج 1، ص 82؛ د. اسلام ، چاپ دوم ، ذیل " .2 â¦k ⦠¢j ¢d ¦Ta " ). در قرنهای دوازدهم و سیزدهم ، آسیای میانه به سه قلمرو سیاسی بخارا و خوقند و خوارزم تقسیم شد و محیط ادبی نیز در سه حوزه متمرکز گشت . به علت اختلافهای دایمی میان خان نشینهای این مناطق ، محافل ادبی قادر به برقراری روابط نبودند. علاوه بر این سه مرکز عمده ، در خجند و حصار و بدخشان و جاهای دیگر نیز شاعران به فارسیِ تاجیکی شعر می گفتند. در قلمرو امارت بخارا، ادبیات به طورکلی به فارسی تاجیکی بود و در خوقند و خوارزم بیشتر شاعران به دو زبان متداول ترکی ازبکی و فارسی تاجیکی شعر می سرودند،
اما در آثار برخی شاعران ، نظیر شیرمحمداکمل (متوفی 1236/ 1821)، محمود مخمور (متوفی 1260/1844)، میرزا شمس الدین داعی (متوفی 1303/ 1886) و محمدشریف گلخنی (1362ش / 1983)، شعرهای ترکی کمتر به چشم می خورد ( > دایرة المعارف ادبیات و هنر تاجیک < ، ج 1، ص 84؛ دانشنامة ادب فارسی ، ج 1، ص 73).
در 1285/1868، روسیة تزاری قلمرو امارت بخارا را تصرف کرد (غفوروف ، ج 2، ص 994). این حادثه سبب ایجاد ارتباطی ، هرچند اندک ، میان بخارا و دیگر سرزمینهای روسیه و به تبع آن اروپا گردید و موجب پدیدآمدن تحولاتی در حیات فرهنگی و اجتماعی آنان شد (رجوع کنید به همان ، ج 2، ص 1127). احمد مخدوم دانش * ، سخنور و متفکر تاجیک ، سه بار همراه هیئت سفیران به روسیه سفر کرد و جنبش روشنفکری و اصلاح طلبی را به راه انداخت و بنیانگذار «نهضت معارف پروری » (جنبش روشنفکری مذهبی در آسیای مرکزی ) شد ( > دایرة المعارف ادبیات و هنر تاجیک < ، ج 1، ص 411ـ 412). عیسی مخدوم (1242ـ 1315/ 1826ـ1887)، قاری رحمت اللّه واضح (1233ـ 1312/ 1817ـ1894)، شاهین بخارایی * و عبدالقادر سودا * (1239ـ 1301/ 1823ـ1873) که از همفکران دانش بودند، در آثار منظوم و منثور خویش به موضوعهای مهم اجتماعی و فرهنگی پرداختند و از روشهای ادارة حکومت ، رشوه خواری ، خرافات پرستی و شیوه های عقب ماندة آموزش و تدریس بشدت انتقاد کردند (غفوروف ، ج 2، ص 1128ـ1129). واضح و میرزا سراج حکیم (1295ـ 1333/ 1877ـ1914) به ایران سفر کردند و با اهل علم و ادب آشنا شدند که بر نوشته ها و سروده های آنها تأثیر گذاشت ( د. تاجیکی ، ج 4، ص 413).
از ویژگیهای ادبیات سدة سیزدهم /نوزدهم و ابتدای سدة چهاردهم / بیستم ، رواج تذکرة نویسی با ذکر حوادث مهم سیاسی و اجتماعی بود. از تذکره های مهم آن دوره می توان به اینها اشاره کرد: تذکار اشعار صدرضیاء * ، تذکرة الشعرا ی حاجی عبدالعظیم شرعی (متوفی 1308/ 1890؛ همان ، ج 7، ص 229، ج 8، ص 109)، تحفة الاحباب فی تذکرة الاصحاب قاری رحمت اللّه واضح ، افضل التذکار فی ذکر الشعرا و الاشعار افضل مخدوم پیرمستی (متوفی 1334/ 1915)، تذکرة الشعرا ی ملاحاجی نعمت اللّه بن قاضی شرف الدین محترم (متوفی 1339/ 1920)، تذکرة الشعراء المتأخرین عبداللّه خواجة عبدی (متوفی 1301ش / 1922)، مجموعة الشعرا ی فضلی نمنگانی (سدة سیزدهم / نوزدهم ). این تذکره ها اگرچه مطالب ضدیکدیگر دارند، برای تحقیق و بررسی احوال اجتماعی و محیط فرهنگی آن روزگار مفیدند ( دانشنامة ادب فارسی ، ج 1، ص 74).
از آغاز قرن چهاردهم / بیستم ، نشریه هایی مانند چهره نما ، سراج الاخبار ، ملانصرالدین ، حبل المتین ، وقت ، و شورا که در کشورهای گوناگون منتشر می شد، در بخارا وارد و موجب بیداری و آگاهی خوانندگان شد. به پیروی از آنها، اهل قلم آسیای مرکزی نیز نشریه هایی چون بخارای شریف ، نخستین روزنامة بخارا که به فارسی تاجیکی بود، سمرقند ، آیینه ، صدای فرغانه و صدای ترکستان را منتشر کردند (مسلمانیان قبادیانی ، 1376ش ، ص 116؛ نیز رجوع کنید به شکوروف ، ص 82). همچنین در ابتدای این قرن ، در قلمرو بخارا به دنبال تلاشهای معارف پروران ، نهضت تجددگرایان ظهور کرد که با نامهای بخاراییان جوان * و جدیدها * مشهور است . روشنفکرانی که اغلب نیز مذهبی بودند، در قالب شعر، داستان ، سفرنامه ، خبر و مقاله ، کتابهای درسی و علمی افکار تجددگرایانة خود را منتشر می کردند. برخی آثار ادبی نظیر مناظره و بیانات سیاح هند فطرت ، انجمن ارواح ، مرآت عبرت و گنجینة حکمت صدیقی عجزی ، جوامع الحکایات شکوری ، ارمغان دوستان وصلی ، بیداری خفتگان و آگاهی ناآگاهان اکرامچه ، الفبای مکتب اسلام و پدرکش بهبودی که بارها چاپ و منتشر شده ، در محیط معنوی و اجتماعی آن زمان تأثیر بسزا داشته است . روشنفکران تاجیک بنیاد روشنگری را در تعلیم و آموزش دیدند و در پی آموزش به روش جدید (اصول صوتیه ) برآمدند و به انتشار آثار بزرگان اهتمام ورزیدند، به گونه ای که دیوان حافظ در طی سالهای 1309 تا 1329/ 1892ـ1911 تنها در تاشکند بیش از ده بار به چاپ رسید ( د. ازبکستان ، ج 14، ص 462).
عقاید روشنفکرانة اصلاح طلبان با مخالفت شدید برخی افراد متعصب که منافع خود را در بی سوادی عامه و عقب ماندگی جامعه می دیدند، روبرو شد. در 1336/1917 امیرعالم خان مَنغیت (حک : 1328ـ1339/1910ـ1920) نیز از این گروه متعصب پشتیبانی کرد و فتوای «جدید کافر است » صادر شد و بسیاری از اهل قلم و حتی مردم عادی کشته شدند. میرزا نذراللّه ، حامد خواجه مهری ، میرزا فیاض ، میرزااحمد، سراج الدین خواجه ، حاجی عبدالستار، میرزاحَیِّت صهبای وابکندی ، سیدجان مخدوم نظمی ، محمودخواجه بهبودی ، میرزاشاه فایض از جمله این افراد بودند. صدرالدین عینی * با تلاش روشنفکران فراری و دخالت سربازان روسی از مرگ رهایی یافت . این فاجعه زمینه ای فراهم آورد تا بخارا در 1339/1920 به آسانی به تصرف بولشویکها درآید (مسلمانیان قبادیانی ، 1376ش ، ص 118ـ119).
در نیمة دوم قرن نوزدهم گروهی از سخنوران ، به رهبری احمد مخدوم دانش ، بر آن شدند که روند ادبی را به سوی دیگری سوق دهند و ادبیات را با زندگی واقعی همراه کنند. بر این اساس ، می توان ادبیات معاصر تاجیکی را به پنج مرحله تقسیم کرد: 1) نیمة دوم قرن نوزدهم : ادبیات معارف پروری ؛ 2) سالهای 1900ـ 1925: تلاش در راه خودشناسی یا ادبیات جدیدیه ؛ 3) از 1926 تا پایان دهة پنجاه : دورة تحول و تشکل ادبیات خشک و بی رنگ و قالبی ؛ 4) از پایان سالهای پنجاه تا پایان دهة هشتاد: تلاش برای رهایی از قالبهای خشک و بی روح ؛ 5) از پایان دهة هشتاد تاکنون : دورة رشد ادبیات مردمی (مسلمانیان قبادیانی ، 1376ش ، ص 198).
معارف پروران ، پایه گذار ادبیات نو از لحاظ موضوع و مضمون و زبان و اسلوب بودند و سخنوران دورة بعدی این ادبیات را به طور کامل شکل دادند. گونه های ادبی نو همانند داستان کوتاه ، قصه ، رمان واقع گرا و سفرنامه ، که دارای زبانی ساده و بی پیرایه بود، رشد یافت . سخنوران این زمان که از نظام امارت بخارا ضربات زیادی خورده و بسیار آزرده بودند، نظام شوروی را با امید به گسترش عدالت و راستی و رشد ارزشهای ملی با شادمانی پذیرفتند. عینی با سرودن سرود آزادی در 1336/1918 شاعری نوپرداز شناخته شد و در صف آغازین ادیبان مبارز قرار گرفت . آثار او ــ همانند جلّادان بخارا ، تاریخ انقلاب بخارا ، تاریخ اصول صوتیه و انقلاب فکری در بخارا ، داستان آدینه ، تذکرة جامع نمونة ادبیات تاجیک ــ اهمیت بسیاری در خودشناسی تاجیکان داشته است . وی گذشته از شاعری و نویسندگی ، به روزنامه نگاری روی آورد، چنانکه طی سالهای 1337ـ1339/1919ـ1921 درحدود 67 مقاله در مطبوعات به چاپ رساند (شکوروف ، ص 88 ـ90؛ مسلمانیان قبادیانی ، 1376ش ، ص 127؛ همو، 1377ش ، ص 106ـ107).
دورة سوم بدترین و زیانبارترین دورة تاریخ ادبیات تاجیکی است . همة مردم اتحاد جماهیر شوروی ، از جمله تاجیکان ، در دهة سی میلادی (1338ـ 1348) سنگینترین فاجعه را متحمل شدند. کمونیستها هر کتابی را که به خط فارسی می یافتند، می سوزاندند. رسم الخط برای دومین بار در 1318ش /1939 از لاتینی به روسی تغییر یافت و بسیاری از اهل قلم همانند بیکتاش * ، علی خوش ، سعداللّه ربیعی ، رشید عبداللّه ، بحرالدین عزیزی ، عابد عصمتی ، سیدرضا علیزاده ، فطرت و رئوف طاهری به قتل رسیدند. گروه کثیری از جمله سامع آدینه زاده ، جلال اِکرامی ، محیی الدین امین زاده ، احمدجان حمدی ، تورقل ذهنی ، بهرام سیروس ، نادر شنبه زاده ، غنی عبداللّه ، صدرالدین عینی ، حکیم کریم ، میرزالطیف ، ودود محمودی ، رحیم هاشم را بازداشت ، شکنجه یا تبعید کردند (صابر، مقدمة مسلمانیان قبادیانی ، ص 8 ـ9). استفاده از برخی کتابها، همانند نمونة ادبیات تاجیک ، نیز ممنوع شد. درنتیجه ، بدگویی مطلق از روزگار پیشین و همه گونه آداب و سنن ملی و مردمی رسمیّت یافت . رفتار دانش آموز روسی ، پاولیک موروزوف ، که از عقاید دینی و ضدانقلابی پدرش خبر داده و او را به پای میز محاکمه کشانده بود، الگوی ادبی و هنری قرار گرفت . در جنگ جهانی دوم ، گروه بزرگی را به خط مقدّم جنگ فرستادند که در میان آنها افرادی برجسته ، مانند حبیب یوسفی سمرقندی شاعر، حکیم کریم خجندی نثرنویس ، لطف اللّه بزرگ زاده پژوهشگر و عبدالشکور پیرمحمدزادة سمرقندی نمایشنامه نویس ، بودند که همگی کشته شدند. در این دوره لطمه های بسیار سنگینی نیز به عرصة شعر وارد شد، زیرا برای اهل قلم دستور یکی بود: «چه باید گفت ؟» اما «چگونه گفتن » مهم نبود.
در برابر آثار فراوانی که با ستایشهای دروغین از جامعة سوسیالیستی و کشور شوروی و رهبران حزب و دولت منتشر و در انحراف فرهنگی و معنوی مردم مؤثر واقع شد، آثار ارزنده ای نیز پدید آمد، مانند داخونده (1930)، رمان هجوآمیز مرگ سودخور و کتاب خاطرات یادداشتها از عینی ، صبح جوانی ما ، یاران باهمت از ساتیم الغ زاده ، من گنهکارم از اکرامی ، وفا از فاتح نیازی ، تابستان از پولاد تالیس که نگاهی نسبتاً واقع گرایانه به حقیقت زندگی دارند و هنوز اهمیت خود را از دست نداده اند (مسلمانیان قبادیانی ، 1376ش ، ص 101ـ102). شاعران برجسته و سالخورده همانند ظُفَرخان جوهری ، احمدجان حمدی ، عبدالواحد منظم ، پیرو، محمدجان رحیمی ، میرحیدر سرور و نیز شاعران نسبتاً جوان از جمله میرزا تورسون زاده * ، یوسفی ، باقی و میرشکر به تصویر روزگار زحمتکشان تاجیک و ستایش زیباییهای طبیعی تاجیکستان پرداختند. عینی ، فطرت ، عبدالشکور پیرمحمدزاده و الغ زاده به معرفی چهره های فرهنگی و تاریخی پیشین روی آوردند و آثار بسیاری دربارة رودکی ، ابن سینا، فردوسی ، کمال خجندی ، واصفی ، مقنّع ، تیمورملک ، احمددانش و شورش واسع عرضه کردند. از پیامدهای مثبت ادبیات در این دوره ، همصدایی زحمتکشان جهان در تلاش برای کسب آزادی بود و نوشته های منظوم غنایی و اجتماعی تورسون زاده در این زمینه مؤثر بودند. حضور فعال ابوالقاسم لاهوتی * ، به عنوان نمایندة زندة محیط ادبی ایران ، در رشد و تکامل شایستة شعر تاجیکی معاصر تأثیر بسزایی داشته است .
در چهارمین دورة ادبی نیز سیاست رسمی حزب حاکم و حکومت شوروی دربارة ادبیات و هنر تغییر نکرد، بلکه آزارها و فشارها شدیدتر شد و بازار کذب و دروغ پردازی همچنان ادامه یافت . شاعران و ادیبان همسو با حکومت ، جایزه و عنوان و نشان دریافت می کردند و آثارشان پیوسته با شمارگان بالا چاپ و منتشر و به زبانهای دیگر ترجمه می شد. با وجود این ، در پایان دهة پنجاه میلادی نیکیتا خروشچف ، رهبر وقت حزب کمونیست و اتحادجماهیرشوروی ، با انتقاد از ستایش شخصیت استالین ، پرده از اسرار دیکتاتوری نظام کمونیستی دولت شوروی برداشت . به دنبال این اقدام سیاسی ، اهل ادب و هنر آزادی نسبی ای به دست آوردند و سخنوران تاجیک ، دریچه ای به سوی ادب و فرهنگ ایران و افغانستان باز کردند. در دهه های هفتاد و هشتاد میلادی (1350 و 1360ش ) ایفای وظیفة برخی از اهل قلم تاجیک به عنوان مترجم روسی در افغانستان ، موجب آشنایی و به دنبال آن اثرپذیری هنری از شعر افغانستان و ایران شد. شاعران و نویسندگانی مانند مؤمن قناعت ، بازار صابر، لایق شیرعلی ، گلرخسار، فضل الدین محمدی یف ، جمعه آدینه ، محیی الدین خواجه یف ، اورون کوهزاد، ستار تورسون ، یوسف اکابروف ، بهرام فیروز و اَدَش اِسْتَد به مسائل اساسی زندگی
توجه کردند و از واقعیات تلخ جامعة بحرانی تاجیک پرده برداشتند. گذشت ایام جمعه آدینه ، روایت سغدی الغ زاده و شاهی ژاپن محمدی یف از جمله کتابهایی بودند که به افشای حقیقت پرداختند و به همین دلیل نویسندگان آنها مورد اذیت و آزار بسیار قرار گرفتند.
در پایان مرحلة چهارم ، سخنوران جوان و با لیاقتی نظیر حبیب اللّه فیض اللّه ، غایب صفرزاده ، ضیاءعبداللّه ، گل نظر، عسکر حکیم ، رحمت نذری ، کمال نصراللّه ، بهمنیار، عبدالحمید صمد و کرامت اللّه میرزا به کمال رسیدند و به ادبیات مردمی رونق بخشیدند. هنر نمایش نیز در این دوره رشد چشمگیری داشت ، فیض اللّه انصاری ، سلطان سعید مرادوف ، غنی عبداللّه ، صمد غنی ، محمدی یف ، عطاهمدم ، میهمان بختی و نورمحمد تبروف نمایشنامه ها و فیلمنامه هایی نوشتند که بیرون از جمهوری تاجیکستان نیز به روی صحنه آمد. نقشهای هنری و کارگردانیهای خلاقانة محمدجان قاسموف ، محمودجان واحداُف ، هاشم گدایف ، بقا صادقوف ، فرخ قاسم ، ملکه صابراوا، بوریس کیمیاگروف ، طاهرصابروف ، ظاهردوست محمدف شهرت جهانی کسب کردند. اقبال هنرمندان به میراث جاودانة بزرگانی چون رودکی ، فردوسی ، ابن سینا، جامی و حافظ در خودشناسی مردم مؤثر واقع شد. در دهة پنجاه میلادی (1330ش ) تورسون زاده ، رهبر کانون نویسندگان ، مورد استقبال و پیروی جوانانی مانند مؤمن قناعت ، لایق ، بازار صابر و گلرخسار قرار گرفت و آغازگر تحول در شعر تاجیکی شد. محمودجان واحداف (1318ـ1356 ش / 1939ـ1977) نمایشنامه هایی با عنوانهای وطن و فرزندان ، گفتگو با خود (از رباعیات خیام )، عشق زندگی (از غزلهای حافظ ) تهیه کرد و خود به تنهایی در کمال مهارت آنها را اجرا کرد.
از 1364ش / 1985 که میخاییل گورباچف ، آخرین رهبر حزب کمونیست و دولت اتحادجماهیر شوروی ، «آشکار بیانی و بازسازی » را بنیاد نهاد، روندِ حقیقت گویی در ادبیات و هنر نیز مجرایی گسترده پیدا کرد. داستان بلند الغ زاده با عنوان فردوسی ، برندة جایزة بین المللی تهران در 1375ش ، و قصه ها و داستانهای ستار تورسون ، کرامت اللّه میرزا، سیف رحیم ، بهمنیار، کوهزاد، عبدالحمید صمد، محمدزمان صالح ، عبدالرافع ربیع زاده از آثار مهم این دوره به شمار می آید که در بسیاری از آنها بحران جامعة تاجیکان و جنگ داخلی 1371ـ1376ش / 1992ـ1997 به تصویر کشیده شده است . فاجعة جنگ بویژه در حماسة داد از مؤمن قناعت (آلماتی ، 1373ش /1994)، زاد روز درد از گلرخسار (مسکو، 1373ش /1994)، شعر غرق خون از بازار صابر (تهران 1378ش ) به طور برجسته منعکس شده است . شاعرانی مانند فرزانه ، شهریه ، زلفیه ، علی محمد مرادی ، رستم ، سیاوش ، سلیم ختلانی ، اسکندر ختلانی ، محمدعلی عجمی در افشای مسائل جامعه بسیار فعال بودند. بی توجهی به زبان مادری ، جدایی از مراکز فرهنگی و تاریخی سمرقند و بخارا، کار سنگین نوجوانان و حتی کودکان و اوضاع نابسامان زنان ، از جمله موضوعات اساسی سروده های این شاعران بود. توجه شاعران به مسائل اساسی زندگی و جنبه های هنری شعر منجر به خودشناسی و بیداری شد و مکتب ادبی بازار صابر در این روند مؤثر بود. چاپ و نشر آثار مؤلفان تاجیک در خارج از کشور، بویژه در ایران ،
از ویژگیهای مهم دورة اخیر به شمار می آید، چنانکه کتابهای صدر ضیا، الغ زاده ، بازار صابر، مؤمن قناعت ، لایق شیرعلی ، گلرخسار، عبدالحمید صمد، فرزانه ، عسکر حکیم و عاشور صفر در تهران به طبع رسید. آثار برجستة نمایشی دورة پنجم بازگوکنندة مسائل پیچیدة جامعة امروزی تاجیکان است ، مانند فیلم مستند استاد به کارگردانی دولت خدانظر که علل اجتماعی ـ سیاسی سرنوشت تلخ لاهوتی را بیان می کند. در جنگ داخلی گروه بزرگی از اهل علم و اندیشه مانند محمد عاصمی * ، پیرم ستاری ، نظر شایف ، اسحاقی ، آته خان لطیفی ، سیف رحیم ، و همچنین نفس بیک رحمانی و اسکندر ختلانی ــ دور از وطن ــ کشته شدند. پس از کسب استقلال (1370ش / 1991) و پایان جنگ (1376ش /1997) هنوز هم اهل قلم مانند بازار صابر، رستم ، سیاوش ، سَیْدَر، امام نظرخالنظر و صفرعبداللّه در آوارگی به سر می برند و قادر به حضور فعال در عرصة ادبی نیستند.
منابع : علاوه بر اطلاعات شخصی نویسنده ؛ دانشنامة ادب فارسی ، به سرپرستی حسن انوشه ، ج 1: آسیای مرکزی ، تهران 1375ش ؛ محمد جان شکوروف ، «سیر ادبی صدرالدین عینی و مرحله های آن »، نامة فرهنگستان ، سال 3، ش 3 (پاییز 1376)؛ بازار صابر، شعر غرق خون ، به کوشش رحیم مسلمانیان قبادیانی ، تهران 1378ش ؛ باباجان غفوروف ، تاجیکان ، دوشنبه 1377ش ؛ رحیم مسلمانیان قبادیانی ، زبان و ادب فارسی در فرارود ، تهران 1376ش ؛ همو، «علامه عینی و ادبیات فارسی تاجیکی »، قرار : ویژه نامة پژوهشی ، ادبی ، هنری ، (1377)؛
EI 2 , " Ta ¦d ¢j ¢ ¦âk ¦â. 2: Literature"(by J.Bec §ka); Ensiklopedi ya ¦yi adabiya ¦t va san ـ ati Ta ¦jik , vol. 1, Dushanbe 1988; Ensiklopediya ¦yi Sa ¦vetii Ta ¦jik , Dushanbe 1978-1988; Uzbek Savet Ensiklopediyasi , Tashkent 1971-1980.
/ رحیم مسلمانیان قبادیانی /
۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه
بهار و فریدون مشیری
نوروزتان پیروز
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک -که می خندد به ناز -
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت، از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک -که می خندد به ناز -
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت، از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
رس کردن یا شکرک زدن عسل
مقاله زیرتحت عنوان «آیا عسل طبیعی هم شکر می زند؟»،
نوشته: مهندس ناصر خوشبخت کارشناس زنبور عسل سازمان دامپروری کشور،
در نشریه علمی، اقتصادی، انتقادی « کشاورز» - شماره 114 خرداد ماه 1368 منتشرگردیده ونیزدر
مجله « فضیلت خانواده » شماره های 128و 129 – اول وپانزدهم آذرماه 1384به چاپ رسیده است.
تولید عسل از جمع آوری شهدگیاهان شروع می گردد. بدین ترتیب که زنبورعسل شهد شیرین ورقیق رااز جام گل ها جمع آوری نموده وآن هارا تغیر شکل داده و به شکل محلولی عالی،غلیظ ومغذی در می آورد. زنبور عسل شهد گیاهان رادر موقع جمع آوری، به طور موقت در عسلدان خود جمع آوری می نماید ودر هر نوبت پرواز برای جمع آوری شهد، حدود 40 میلی گرم شهد را به کندو حمل می کند.
زنبورمزرعه موقع برگشت وحمل شهد به کندو، در بین راه مقداری ازآب شهد را جذب، و بعدا از کلیه ها دفع می کند. ضمنا" مقدار ی دیاستاز diastaseاز نوع اینورتاز، invertase ( که تجزیه کننده مواد قندی ست) از جداره عسلدان ترشح وبه شهد می افزاید.
کارگر مزرعه، این شهد ،یا به اصطلاح عسل نارس را در داخل سلولها قرار می دهد ومجددا جهت جمع آوری به سوی مزارع ومنابع برمی گردد.
هنوز ثابت نشده که زنبورعسل می خوابد، بنابراین طول شب فرصت خوبی است برای به قوام آوردن عسل، به این ترتیب که در خلال شب شهدهای ذخیره شده رامجددا از انبار های سلول ها می مکندوبه سلول ها برمی گردانند. در هر نوبت مکیدن وبرگرداندن، مقداری دیاستازdiastase به شهد اضافه نموده وبه عکس کمی از آب اضافی شهد را به کمک جداره های عسلدان جذب می کنند.
این عمل، تابه قوام رسیدن عسل توسط زنبورانی که این وظیفه را به عهده دارند، آن قدر ادامه پیدا می کند تا شهد حاصله به مایع غلیظ قوام یافته ای که معمولادارای 17 تا 6/18در صدآب است تبدیل گردد.
در صد آب موجود در عسل ها، به شرایط اقلیمی ومیزان رطوبت منطقه بستگی دارد. در مناطقی که میزان رطوبت هوا بالاتر است، در صد آب عسل بیش تر است. برای مثال عسل های شمال ایران رقیق تراز عسل های شمیرانات تهران است. در صد آب عسل با توجه به شرایط آب وهوایی منطقه استقرار کندوها، می تواند تا حدود 25 نیز بالا رود.
به این ترتیب ازلحظه شهد آوری تا تولید عسل، دو مرحله انجام می گیرد. مرحله اول زنبور ان هم به طور فعال هم به طور انفعالی آب را از محلول رقیق شهد که به طور معمول دارای 60 درصد آب است،جدا می کنند. (آب شهد گل ها بین 50 تا 80 در صد متغیر است).
برای مرحله دوم باید گفت قند مسلط درشهد، ساکاروز saccharose است که با فعالیت آنزیمی به دکستروز dextrose ولوولوز،laevulose وظاهرا با مقادیر کمی از سایر قند ها طی این مرحله ترکیب می شوند. در نتیجه محلول غلیظی ازقند های ساده که ماده حل شده آن بیش از حل نشده هاست، ماده ای دارویی ومغذی به نام « عســـــل» به وجود می آید.
عسل را معمولا" به چند طریق تقسیم بندی می کنند:
یکی براساس منبع اصلی گیاهی که عسل از شهد آن ساخته شده است. مانند عسل گز ، عسل آویشن، عسل گون، عسل بهار نارنج وغیره. ولی به علت متنوع بودن گیاهان منطقه استقرار کندوها ، عسل های به دست آمده کم تر تک گلی بوده واکثرا از چندین گیاه تولید می شوند. اگر اصطلاحا می گویند عسل گز یا عسل آویشن، احتمالا منظور این است که بیش ترین شهد از نباتات گز وآویشن وارد عسل شده است.
دکترهریک در سال 1948 از طرف موئسسه فائو(F. A. O) اعلام کرد« نمی توان عسل را بر اساس نام گیاه نام گذاری نمود، مگردر جایی که پوشش گیاهی منطقه منحصر به یک گیاه یا تک گلی باشد. »
تقسیم بندی دیگری که معمولا برای عسل های مختلف در نظر گرفته می شود، بر اساس نام منطقه استقرار کندو هاست. برای مثال عسل خوانسار ، عسل گرمابدر، عسل تهران، عسل سهند وغیره. برای هریک از این مناطق تقسیم بندی دیگری نیز اضافه می کنند. مثلا می گویند« عسل بهاره تهران» و «عسل پائیزه تهران» منظور ازعسل بهاره عسلی است که اکثرا از نباتات بهاره وشهد درختان میوه حاصل شده وتا شکفتن گل های درختان اقاقیا ادامه دارد. عسل پائیزه عسلی است که از نباتات تابستانی و پائیزه که معمولا بعد از اقاقیا رشد می کنند تولید می گردد. به نظرنویسنده این مقاله، نام گذاری بر اساس منطقه استقرار کندوها در ایران، بایدمناسب ترین نام گذاری باشد.
تقسیم بندی دیگری برای عسل در نظر می گیرند که جهت کوتاه کردن سخن ار ذکر آن ها خوداری می گردد.
عسل های دارای منبع گیاهی متفاوت دارای رنگ و طعم متفاوت بوده و به مقادیر نه زیاد متفاوت، حاوی قند ها(ساکاروز، لوولوز، دکستروز، مالتوز و غیره ) و حاوی اسید ها، پروتئین ها، پیگمان ها، مواد معطرو خوش بو کننده وهم چنین املاح ( نظیر سدیم، گوگرد، منیزیوم، فسفر، کلر، پتاسیم، سیلیکا وغیره)، آنزیم ها( مانند دیاستاز، گلوکز اکسیداز، کاتالاز، فسفاتازو انورتاز)
وهم چنین حاوی ویتامین ها)پرودوکسین،فولیک اسید، بیوتین B1 , B2, E, K ( و غیره می باشند.
وزن مخصوص عسل حدود4/1 – 42/1 وPH آن 7/3 تا 5/4 در نوسان است. بنابر این با وجودی که عسل یک ماده اسیدی ست، ولی به علت شیرینی خاص حالت اسیدی آن محسوس نیست.
به عبارت دیگر عسل شیره ای نباتی است که توسط زنبورعسل ازگل ها و سایرپوشش گیاهی منطقه به کندو منتقل می گردد، در اثر تنظیم آنزیم بدن زنبور تغیر شکل می یابد وعلاوه بر قند های که از طبیعت وارد آن شده، قندهای دیگری نیزدر اثر فعل وانفعالات داخل بدن زنبور به آن ها اضافه می گردد.
هیچ تعریف رسمی از طرف وزارت خوراک ودارو ارایه نگردیده، اما طبق تصویب نامه 1906 فدرال غذا وداروی آمریکا، عسل چنین تعریف شده است:
« عسل، شهد و ماده مترشحه محتوی قند گیاهان است که توسط زنبور عسل جمع آوری شده، تغیرحالت داده و در شان عسل ذخیره می گردد- (از زنبورانA. mellifica و A. dorsata )- عسل از نظر شیمیایی مایع چپ گردی ست شامل کم تر از 25 در صدآب، کم تراز 25 درصد خاکستر ( موادمعدنی وآلی) وکم تر از 8 در صد قند. »
رنگ عسل های مختلف ، باتوجه به منابع اصلی شهد از سفید روشن تا سیاه متغیراست. بنابر این ، آن چه به غلط بین عوام شایع شده است که عسل زنبوران مادر( یعنی جمعیت زنبور عسل با ملکه سالدیده) تیره و غلیظ است، اماعسل زنبوران جوان (یعنی بچه کندوها)، روشن ورقیق است ، پایه علمی ندارد.
به عنوان مثال:
رنگ عسل اقاقیا، سفید روشن مانند آب است، رنگ عسل افرا، لیمویی رنگ،رنگ عسل اسپرس، زرد طلایی،
رنگ عسل انواع میوه ها، زرد متمایل به قهوه ای، رنگ عسل شبدر سرخ، زرد تمایل به قرمز،
رنگ عسل زیرفون، زرد متمایل به سبز، رنگ عسل گل قاصد، زرد تیره،
رنگ عسل نارون، قهوه ای و رنگ عسل صنوبرو زبان گنجشک، سبز تیره تا سیاه می باشد.
پس از توضیحات بالا به این سئوال می رسیم که آیا عسل طبیعی هم شکرک می زند؟
به جرئت باید گفت بله! تقریبا تمام عسل های طبیعی باتوجه به میزان مواد تشکیل دهنده ، وضعیت آب وهوا وشرایط اقلیمی، میزان درجه حرارت محیط وروش تصفیه ، طریقه انبار کردن ونگهداری، درکوتاه زمان یا دراز مدت در فواصل متفاوت زمانی « شکرک» می زنند.
آقای دکتر نعمت الله شهرستانی معتقد است :« هرچه این موضوع را تکرار کنیم، باز هم کم گفته ایم وآن این که شکرک زدن عسل، نه تنها دلیل بر بدی وتقلبی بودنش نیست ، بلکه برعکس معرف آن است که عسل کاملا سالم بوده وبه هیچ وجه با شکر مخلوط نشده است واین خلاف تصور غلط ورایج در ایران می باشد که عسل شکرک زده وسفت شده را تقلبی می دانند»
ایشان دلیل شکرک زدن عسل را وجود دیاستاز diastase وهم چنین مقدار قندگلوکز glucose در عسل می داند ومی نویسد: « دلیل متبلور شدن و رسوب دادن عسل وجود دیاستاز و هم چنین مقدار قند گلوکزدر آن است. دیاستاز ها ذرات خیلی ریز عسل را به خود جذب و کدرنموده وباعث ته نشین شدن آن می شوند.
مقدار گلوکز هرچه بیش تر باشد، عسل زود تر متبلور وته نشین می گردد. این فقط در عسل های طبیعی وغیر تقلبی دیده می شود. زیرا تنها عسل های طبیعی هستند که درداخلشان دیاستاز وجود دارد. عسل های غیر طبیعی فاقد آنند. چنانچه گفته شد فقط دیاستاز ها قادرند ذرات عسل را متبلور نموده ودر نتیجه باعث ته نشین وکدر شدن آن گردند و حال آن که عسل تقلبی به دلیل نداشتن دیاستاز ، صاف وروشن باقی می مانند.
بنابراین نتیجه می گیریم هر عسلی که بعداز مدتی ته نشین شد، حتما سالم وطبیعی است، بر خلاف تصور مردم! وهرگاه عسل ته نشین نشد، می تواند تقلبی باشد. ولی دراین جا موضوع دیگری را نیز باید در نظر گرفت وآن این که، مدت لازم برای ته نشین شدن عسل های طبیعی مختلف فرق می کند. این مدت تابع مقدار قند گلو کز موجود در آن است. مثلا عسل للکی و کلزا یک هفته پس از استخراج ته نشین وسفت می شوند. ولی عسل اقاقیا به چهار سال وقت نیاز دارد تا ته نشین گردد ومعمولا کسی عسل را چهار سال نگهداری نکرده وسال اول مصرف می نماید. به عقیده افرادی عسل اقاقیا همیشه صاف وشفاف خواهد بود.
متقاضیان عسل در خیلی از کشورهای اروپایی، عسل شفاف و روان رانپسندیده و آن را مصرف نمی کنند، چون معتقدند عسل سفت شده وشکرک زده خوش مزه تر است. این انتخاب بر خلاف عقیده مصرف کنندگان عسل در ایران است، که عسل شکرک زده را نمی خورند.
آن چه می توانیم به طور خیلی دقیق تر در این بگوئیم، این است که وقتی عسل رسوب داد، حتما سالم وطبیعی است. ولی وقتی که رسوب نداد، می تواند هم طبیعی و هم مصنوعی باشد. تشخیص این امر به عهده آزمایشگاه هاست. در آزمایشگاه اگر توانستند داخل آن مقداری دیاســـــــتاز پیداکنند، عسل طبیعی بوده وهرگاه دیاستاز داخلش نبود، عسل مصنوعی است، یعنی از شکر تهیه ودرست شده ست. مسلم است که نشخیص عسل طبیعی از غیر طبیعی به کمک انگشت یا قاشق و مزه و غیر ممکن است. »
در مورد وجود دیاستاز در عسل، لازم به یاد آوری است که دیاستاز موجود در عسل ها در اثر حرارت دادن غیر فنی از بین می ر ود. حتا بدون حرارت دادن ممکن است در اثر انبار کردن طولانی ، ازبین برود.
این موضوع را در سال 1964 آقای وایت WHITE وهمکاران وی و هم چنین در سال 1960 آقای کواکس KOVACS مطرح کرده اند که بیش از نصف آنزیم هادر طول هفده (17 ) ماه، در درجه حرارت معمولی 75 الی 80 درجه فارنهایت ( 24- 27 سانتیگراد) ازبین می روند.
آقای دکتر محمد عراقی استاد وعضوهیئت دانشکده کشاورزی زنجان ، دلیل شکرک زدن عسل های طبیعی را چنین می نویسد:« قند های غالب وساده عسل اغلب دکستروز ولوولوز می باشند که خاصیت شیرینی ورطوبت گیری و ارزش انرژی وسایر خواص فیزیکی را به آن می دهند. در اکثر عسل های حاصل از گل ها، مقدار لوولوز بیش تر ازدکستروزاست و تنها در عسل هایی که سریع رس می کنند، مقدار دکستروز بیش تر از لوولوز است. عسل رس کرده ومایع از نظر ترکیبت وخواص خوراکی هیچ گونه اختلافی باهم ندارند.
در بعضی از کشور ها، بیش تر عسل رس کرده به بازار می دهند. ولی باید دقت شود که دانه های رس نرم و یکدست باشد. در چنین شرایطی، عسل رس کرده کلیه خواص خود را داراست. اگر دانه های رس درشت وناهمگون باشند، معلوم می شود که عسل حرارت داده شده( یا بیش از یک بار گرم شده) و فاقد بعضی از خواص آنزیمی و دیاستازی است. پس شکرک زدن عسل بستگی به نگهدای وترکیب عسل دارد.
بعضی ازعسل ها، هرگز شکرک نمی زنند. بعضی دیگردر ظرف چند روزپس از استخراج یا حتا داخل شان ( در قاب عسل) شکرک می زنند. »
ویلیام لردWILLIAM LORD از بخش حشره شناسی کارولینای شمالی در مورو شکرک زدن عسل ودلایل آن چنین می نویسد« تقریبا در تمام عسل ها، پس از مدت زمان معینی ، قند های موجود از مایع جداشده وبلور هایی را تشکیل می دهند. این مرحله از بلوری شدن را شکرک زدن می نامند. » . . . . . . «تقریبا تمام عسل ها با اختلاف فاصله زمانی، بعضی زودترو بعضی دیر تر شکرک می زنند. ». . . . . . «سرعت رسوب کردن قندها یاشکرک زدن بستگی به منبع شهد یا گل وگیاهی دارد که عسل از آن تولید شده است. سرعت رسوب کردن قندها وشکرک زدن در تمام عسل ها به یک اندازه ونسبت نیست. ». . . . . . . «در سال 1961 معلوم شد که تمایل عسل ها به شکرک زدن در یک عسل، رابطه مستقیمی با نسبت دکستروز dextrose به آب، در آن عسل دارند. معمولا نسبت دکستروز به آب، در عسل هایی که به سرعت شکرک می زنند ، از 10/2 به بالا است و برعکس، عسل هایی که شکرک نمی زنند، نسبت دکستروز به آب موجود در آن ها 70/1 به پایین است. »
او، مضافا توضیح می دهد: «از زمانی که بلور های دکستروزاز سایر محتویات عسل جدا می شوند، دوره شکرک زدن عسل شروع می گردد. البته مواد خارجی موجود در عسل مانند قطعات ریز موم، خرده پیله های سلول ها، ذرات گرده وسایر مواد خارجی موجود در عسل که معمولا در موقع برداشت وتصفیه عسل الزاما با عسل مخلوط می گردند، به عنوان شبکه تسریع کننده، شکرک زدن ومتبلور شدن عسل را شدت می بخشد. »
بدین ترتیب شکرک زدن عسل، باتشکیل شبکه بلور های دکستروزآغاز می گردد وسرانجام عسل را متبلور می کند. چون رنگ بلورهای دکستروز سفید خالص است آن ها باعث می شوند تا رنگ عسل شکرک زده، روشن تراز رنگ همان عسل در حالت مایع در آید وتقریبا به شکل روغن های نباتی جامد نمود کند.
به طورخلاصه، شکرک زدن عسل را می توان به عنوان یک فرصت (opportunity)یایک محظور(obstacle ) در روند پردازش و قوام گرفتن عسل هایی در نظر گرفت که تمایل به شکرک زدن دارند.
به عبارت دیگر: گرانوله شدن( Granulation ( ، بلوری شدن (crystallization )، شکرک زدن ، رس کردن، ویا سفت وسخت شدن خود به خودی و طبیعی عسل، ادامه روند قوام یافتن آن دسته از عسل هایی ست که مستعد شکرک زدن هستند.
بااین احوال شکرک زدن عسل یا نزدن، در بازار های جهانی همیشه مورد بحث ومسئله ساز بوده است. در بازار کشور هایی که عسل در حالت شکرک زده خریدار دارد، شکرک نزدن ویا ناهمگون شکرک زدن مشکلات خاص بسته بندی و فروش را برای تولید کنندگان عسل ایجاد می کند.
در حالی که به عکس در بعضی از بازار های جهانی مانند ایران، که همواره تقاضای عسل مایع دارند، شکرک زدن عسل، می تواند یک مشکل جدی محسوب گردد. کوشش برای جلوگیری و به تعویق انداختن فعل وانغعالاتی که باعث شکرک زدن می شوند، کاری ست قابل توجه و حساس به ویژه از نظر حفظ دیاستاز وآنزیم های موجود درآن و ازنظر اقتصادی مسئله ساز.
بعضی از عسل ها خیلی سریع شکرک می زنند. آقای گـــرین وی (Greenway 1977) موردی را در انگلستان از زنبوران گزارش می کندکه: قبل از این که زنبوران بتوانندشهد Hedera helix (دار دوست،لبلاب)را به کندو تخلیه کنند، در عسلدان آن ها شکرک زده وباعث مرگ زنبوران شده است. »
«شهد همین گیاه، عسلی را تولید می کند که در شان (قاب عسل) تاحد پودر قند شکرک می زند. » (گرین وی 1975).
اگرچه نه به این حد، اما بسیار ی از عسل ها به سرعت شکرک می زنند ومی باید در مدت زمان کوتاهی از شان عسل استخراج گردند. »
برای تهیه وفروش عسل به شکل شکرک زده، می باید مرحله متبلور شدن آن راکنترل نمود تا نتیجه کار مطمئن و رضایت بخش باشد.
ای. جی. دایس ( E. J. Dyce) در سال 1927 کشف کردکه:
«انسان می تواند شکرک زدن عسل را بااضافه کردن دانه های بلور، برای اطمینان از تشکیل دانه های متحدالشکل، همگون وزیبا کنترل کند ونیز کشف نمود که حد اکثر درجه حرارت برای متبلور کردن عسل ، 14 درجه سانتی گراد(57 درجه فارنهایت) است. »
برای نگهداری عسل به حالت مایع، می باید بادقت به وجود بلور ها یا ناخالصی هادر عسل توجه داشت و در صورت امکان می بایستی عسل از نظر میزان آب نیز کنترل گردد.
در تهیه وعرضه عسل های مایع، هدف برطرف کردن این هسته هاست. گرم کردن وتصفیه عسل این مشکل را برطرف می کند. زیرا تصفیه عسل در درجه معمولی اطاق یا محل کار، وقت زیادی می گیرد. به علت چسبناکی و ناروانی طبیعی که دارا می باشد، تقریبا تصفیه را به حالتی غیر ممکن در می آورد.
لذا برای فایق آمدن به این مشکل، لازم است عسل گرم شود تاکمی روان تر شده وکار سرعت پیدا کند. علاوه بر این که گرم کردن عسل، کار را تسهیل می کند، باعث حل هر نوع بلور قندی موجود در آن نیز می شود.
« اگر عسل در حرارت بالای 71 درجه سانتی گراد گرم شود ، هرنوع مخمر موجود راکه بتواند به تخمیر عسل بادرجه آب بالا کمک کند، ازبین می برد. هرگزنبایدعسل را دردرجه حرارتی بالاتراز71 درجه سانتی گراد(160 درجه فارنهایت)گرم نمود. بالاتر ازاین درجه، طعم ورنگ آن به سرعت خراب می شود.
استفاده ازگرمای اضافی درعسل هایی که به مدت طولانی نگهداری شده اند می توانداز وجود ماده (HMF )-Hydroxymethylfurfuraldhyde 5 در عسل اثبات گردد،که دربسیاری از کشورها آن را دراثرزیادگرم کردن عسل می دانند. در صورت وجود (HMF) در عسل، معلوم می شودعسل تازگی خودرا از دست داده است. »
وایت( wihte 1964 )گزارش داد که اثرات پردازش عسل ونگهداری آن، می باید باهم در نظر گرفته شوند، گرم کردن یک بشکه 300 کیلویی عسل در مدت 5 روز در حرارات 48 درجه سانتی گراد( 118 درجه فارنهایت)، مقدار (HMF)آن را دو برابر می کند.
اگر همان مقدار عسل در 43 درجه سانتی گراد در مدت 5 روز گرم شود، (HMF) آن فقط 25 در صد اضافه می گردد. حتا درجه حرارت معمولی توصیه شده ی63 درجه سانتی گراد(145 فارنهایت)برای مدت 30 دقیقه، (HMF)آن را افزایش خواهد داد. بنا بر این بهترین راه گرم کردن عسل در پائین ترین درجه حرارت موثر و در کوتاه ترین زمان ممکن باید باشد.
وجود(HMF)در عسل از نظر اقتصادی وعرضه به بازاربسیار حائز اهمیت وقابل توجه است.
« معمول ترین روش گرم کردن عسل از 60-5/65 درجه سانتی گراد (140-150درجه فارنهایت) به مدت 30 دقیقه است. به نظر نمی رسددرجه حرارت پائین تر برای پردازش عسل موثر باشد.
توجه به این موضوع حائز اهمیت است که عسل پس از تصفیه باید سریعا خنک شود و از آلودن آن با عسل پردازش نشده وگرد وغبار احتمالی نیز باید جلوگیری گردد. »
طبق گزارش Kaloyereas - Oertel -1985، هم چنین می توان بدون گرم کردن، عسل را بافرکانس بالای امواج صدا (9KH2 ) مایع نمود.
برعکس سایر مواد غذایی، می توان عسل را برای مدت نامحدود نگهداری نمود. عسل طبیعی بسته بندی شده در اثر گذشت زمان کمی از نظر طعم تند تر وکمی از نظر رنگ تیره تر می شود، اما کیفیت آن در صورتی که در معرض هوا قرار نگیرد، تغیر نخواهد کرد.
عسل طبیعی زمانی تازه ست که رنگ وطعم آن به وسعت عطر وبوی گل ها متفاوت باشد. این خصوصیت طبیعی بی نظیر است که عسل را نسبت به سایر مواد خوراکی، از نظر غذایی لذیذ و تاحدودی دارویی ، متمایز می کند. به قول ویلیام لــــرد « راه کنـــــدو تا دهان ممکن ست طولانی وپر پیچ وخم باشد، اما نتیجه در مورد تمام عسل هاباطعم وشیرینی و مزه متفاوت، باید یک سان باشد. »
منابع:
1) Granulation of Honey – by WILLIAM LORD
Dept. of Entomology, Raleigh, North Carolina 27695
American Bee journal May 1985
Honey – by Dr. Jonathan W. White,Jr.
رئیس آزمایشگاه تولیدات گیاهی، مرکز تحقیقات منطقه شرق A. R. S اداره کشاورزی ایالات متحده فیلادلفیا. متخصص در شیمی وتجزیه عسل.
با سپاس از همسر ارجمند اکرم جوادی پایدار، کارشناس سابق وزارت اقتصادی ودارای، برای ترجمه مقالات نامبرده بالا.
3) کتاب زنبور عسل وپرورش آن- تالیف دکتر نعمت الله شهرستانی، استاد دانشگاه تهران
4) کتاب زنبور داری عملی – تالیف دکتر محمد عراقی، استاد دانشگاه زنجان
این مقاله را در تیر ماه 1388، به سبب برخی اشتباهات چاپی، از قلم افتادگی و نبود واژه های علمی و اسامی محققین به زبان انگلیسی، باز نویسی شد. ن. خ.
نوشته: مهندس ناصر خوشبخت کارشناس زنبور عسل سازمان دامپروری کشور،
در نشریه علمی، اقتصادی، انتقادی « کشاورز» - شماره 114 خرداد ماه 1368 منتشرگردیده ونیزدر
مجله « فضیلت خانواده » شماره های 128و 129 – اول وپانزدهم آذرماه 1384به چاپ رسیده است.
تولید عسل از جمع آوری شهدگیاهان شروع می گردد. بدین ترتیب که زنبورعسل شهد شیرین ورقیق رااز جام گل ها جمع آوری نموده وآن هارا تغیر شکل داده و به شکل محلولی عالی،غلیظ ومغذی در می آورد. زنبور عسل شهد گیاهان رادر موقع جمع آوری، به طور موقت در عسلدان خود جمع آوری می نماید ودر هر نوبت پرواز برای جمع آوری شهد، حدود 40 میلی گرم شهد را به کندو حمل می کند.
زنبورمزرعه موقع برگشت وحمل شهد به کندو، در بین راه مقداری ازآب شهد را جذب، و بعدا از کلیه ها دفع می کند. ضمنا" مقدار ی دیاستاز diastaseاز نوع اینورتاز، invertase ( که تجزیه کننده مواد قندی ست) از جداره عسلدان ترشح وبه شهد می افزاید.
کارگر مزرعه، این شهد ،یا به اصطلاح عسل نارس را در داخل سلولها قرار می دهد ومجددا جهت جمع آوری به سوی مزارع ومنابع برمی گردد.
هنوز ثابت نشده که زنبورعسل می خوابد، بنابراین طول شب فرصت خوبی است برای به قوام آوردن عسل، به این ترتیب که در خلال شب شهدهای ذخیره شده رامجددا از انبار های سلول ها می مکندوبه سلول ها برمی گردانند. در هر نوبت مکیدن وبرگرداندن، مقداری دیاستازdiastase به شهد اضافه نموده وبه عکس کمی از آب اضافی شهد را به کمک جداره های عسلدان جذب می کنند.
این عمل، تابه قوام رسیدن عسل توسط زنبورانی که این وظیفه را به عهده دارند، آن قدر ادامه پیدا می کند تا شهد حاصله به مایع غلیظ قوام یافته ای که معمولادارای 17 تا 6/18در صدآب است تبدیل گردد.
در صد آب موجود در عسل ها، به شرایط اقلیمی ومیزان رطوبت منطقه بستگی دارد. در مناطقی که میزان رطوبت هوا بالاتر است، در صد آب عسل بیش تر است. برای مثال عسل های شمال ایران رقیق تراز عسل های شمیرانات تهران است. در صد آب عسل با توجه به شرایط آب وهوایی منطقه استقرار کندوها، می تواند تا حدود 25 نیز بالا رود.
به این ترتیب ازلحظه شهد آوری تا تولید عسل، دو مرحله انجام می گیرد. مرحله اول زنبور ان هم به طور فعال هم به طور انفعالی آب را از محلول رقیق شهد که به طور معمول دارای 60 درصد آب است،جدا می کنند. (آب شهد گل ها بین 50 تا 80 در صد متغیر است).
برای مرحله دوم باید گفت قند مسلط درشهد، ساکاروز saccharose است که با فعالیت آنزیمی به دکستروز dextrose ولوولوز،laevulose وظاهرا با مقادیر کمی از سایر قند ها طی این مرحله ترکیب می شوند. در نتیجه محلول غلیظی ازقند های ساده که ماده حل شده آن بیش از حل نشده هاست، ماده ای دارویی ومغذی به نام « عســـــل» به وجود می آید.
عسل را معمولا" به چند طریق تقسیم بندی می کنند:
یکی براساس منبع اصلی گیاهی که عسل از شهد آن ساخته شده است. مانند عسل گز ، عسل آویشن، عسل گون، عسل بهار نارنج وغیره. ولی به علت متنوع بودن گیاهان منطقه استقرار کندوها ، عسل های به دست آمده کم تر تک گلی بوده واکثرا از چندین گیاه تولید می شوند. اگر اصطلاحا می گویند عسل گز یا عسل آویشن، احتمالا منظور این است که بیش ترین شهد از نباتات گز وآویشن وارد عسل شده است.
دکترهریک در سال 1948 از طرف موئسسه فائو(F. A. O) اعلام کرد« نمی توان عسل را بر اساس نام گیاه نام گذاری نمود، مگردر جایی که پوشش گیاهی منطقه منحصر به یک گیاه یا تک گلی باشد. »
تقسیم بندی دیگری که معمولا برای عسل های مختلف در نظر گرفته می شود، بر اساس نام منطقه استقرار کندو هاست. برای مثال عسل خوانسار ، عسل گرمابدر، عسل تهران، عسل سهند وغیره. برای هریک از این مناطق تقسیم بندی دیگری نیز اضافه می کنند. مثلا می گویند« عسل بهاره تهران» و «عسل پائیزه تهران» منظور ازعسل بهاره عسلی است که اکثرا از نباتات بهاره وشهد درختان میوه حاصل شده وتا شکفتن گل های درختان اقاقیا ادامه دارد. عسل پائیزه عسلی است که از نباتات تابستانی و پائیزه که معمولا بعد از اقاقیا رشد می کنند تولید می گردد. به نظرنویسنده این مقاله، نام گذاری بر اساس منطقه استقرار کندوها در ایران، بایدمناسب ترین نام گذاری باشد.
تقسیم بندی دیگری برای عسل در نظر می گیرند که جهت کوتاه کردن سخن ار ذکر آن ها خوداری می گردد.
عسل های دارای منبع گیاهی متفاوت دارای رنگ و طعم متفاوت بوده و به مقادیر نه زیاد متفاوت، حاوی قند ها(ساکاروز، لوولوز، دکستروز، مالتوز و غیره ) و حاوی اسید ها، پروتئین ها، پیگمان ها، مواد معطرو خوش بو کننده وهم چنین املاح ( نظیر سدیم، گوگرد، منیزیوم، فسفر، کلر، پتاسیم، سیلیکا وغیره)، آنزیم ها( مانند دیاستاز، گلوکز اکسیداز، کاتالاز، فسفاتازو انورتاز)
وهم چنین حاوی ویتامین ها)پرودوکسین،فولیک اسید، بیوتین B1 , B2, E, K ( و غیره می باشند.
وزن مخصوص عسل حدود4/1 – 42/1 وPH آن 7/3 تا 5/4 در نوسان است. بنابر این با وجودی که عسل یک ماده اسیدی ست، ولی به علت شیرینی خاص حالت اسیدی آن محسوس نیست.
به عبارت دیگر عسل شیره ای نباتی است که توسط زنبورعسل ازگل ها و سایرپوشش گیاهی منطقه به کندو منتقل می گردد، در اثر تنظیم آنزیم بدن زنبور تغیر شکل می یابد وعلاوه بر قند های که از طبیعت وارد آن شده، قندهای دیگری نیزدر اثر فعل وانفعالات داخل بدن زنبور به آن ها اضافه می گردد.
هیچ تعریف رسمی از طرف وزارت خوراک ودارو ارایه نگردیده، اما طبق تصویب نامه 1906 فدرال غذا وداروی آمریکا، عسل چنین تعریف شده است:
« عسل، شهد و ماده مترشحه محتوی قند گیاهان است که توسط زنبور عسل جمع آوری شده، تغیرحالت داده و در شان عسل ذخیره می گردد- (از زنبورانA. mellifica و A. dorsata )- عسل از نظر شیمیایی مایع چپ گردی ست شامل کم تر از 25 در صدآب، کم تراز 25 درصد خاکستر ( موادمعدنی وآلی) وکم تر از 8 در صد قند. »
رنگ عسل های مختلف ، باتوجه به منابع اصلی شهد از سفید روشن تا سیاه متغیراست. بنابر این ، آن چه به غلط بین عوام شایع شده است که عسل زنبوران مادر( یعنی جمعیت زنبور عسل با ملکه سالدیده) تیره و غلیظ است، اماعسل زنبوران جوان (یعنی بچه کندوها)، روشن ورقیق است ، پایه علمی ندارد.
به عنوان مثال:
رنگ عسل اقاقیا، سفید روشن مانند آب است، رنگ عسل افرا، لیمویی رنگ،رنگ عسل اسپرس، زرد طلایی،
رنگ عسل انواع میوه ها، زرد متمایل به قهوه ای، رنگ عسل شبدر سرخ، زرد تمایل به قرمز،
رنگ عسل زیرفون، زرد متمایل به سبز، رنگ عسل گل قاصد، زرد تیره،
رنگ عسل نارون، قهوه ای و رنگ عسل صنوبرو زبان گنجشک، سبز تیره تا سیاه می باشد.
پس از توضیحات بالا به این سئوال می رسیم که آیا عسل طبیعی هم شکرک می زند؟
به جرئت باید گفت بله! تقریبا تمام عسل های طبیعی باتوجه به میزان مواد تشکیل دهنده ، وضعیت آب وهوا وشرایط اقلیمی، میزان درجه حرارت محیط وروش تصفیه ، طریقه انبار کردن ونگهداری، درکوتاه زمان یا دراز مدت در فواصل متفاوت زمانی « شکرک» می زنند.
آقای دکتر نعمت الله شهرستانی معتقد است :« هرچه این موضوع را تکرار کنیم، باز هم کم گفته ایم وآن این که شکرک زدن عسل، نه تنها دلیل بر بدی وتقلبی بودنش نیست ، بلکه برعکس معرف آن است که عسل کاملا سالم بوده وبه هیچ وجه با شکر مخلوط نشده است واین خلاف تصور غلط ورایج در ایران می باشد که عسل شکرک زده وسفت شده را تقلبی می دانند»
ایشان دلیل شکرک زدن عسل را وجود دیاستاز diastase وهم چنین مقدار قندگلوکز glucose در عسل می داند ومی نویسد: « دلیل متبلور شدن و رسوب دادن عسل وجود دیاستاز و هم چنین مقدار قند گلوکزدر آن است. دیاستاز ها ذرات خیلی ریز عسل را به خود جذب و کدرنموده وباعث ته نشین شدن آن می شوند.
مقدار گلوکز هرچه بیش تر باشد، عسل زود تر متبلور وته نشین می گردد. این فقط در عسل های طبیعی وغیر تقلبی دیده می شود. زیرا تنها عسل های طبیعی هستند که درداخلشان دیاستاز وجود دارد. عسل های غیر طبیعی فاقد آنند. چنانچه گفته شد فقط دیاستاز ها قادرند ذرات عسل را متبلور نموده ودر نتیجه باعث ته نشین وکدر شدن آن گردند و حال آن که عسل تقلبی به دلیل نداشتن دیاستاز ، صاف وروشن باقی می مانند.
بنابراین نتیجه می گیریم هر عسلی که بعداز مدتی ته نشین شد، حتما سالم وطبیعی است، بر خلاف تصور مردم! وهرگاه عسل ته نشین نشد، می تواند تقلبی باشد. ولی دراین جا موضوع دیگری را نیز باید در نظر گرفت وآن این که، مدت لازم برای ته نشین شدن عسل های طبیعی مختلف فرق می کند. این مدت تابع مقدار قند گلو کز موجود در آن است. مثلا عسل للکی و کلزا یک هفته پس از استخراج ته نشین وسفت می شوند. ولی عسل اقاقیا به چهار سال وقت نیاز دارد تا ته نشین گردد ومعمولا کسی عسل را چهار سال نگهداری نکرده وسال اول مصرف می نماید. به عقیده افرادی عسل اقاقیا همیشه صاف وشفاف خواهد بود.
متقاضیان عسل در خیلی از کشورهای اروپایی، عسل شفاف و روان رانپسندیده و آن را مصرف نمی کنند، چون معتقدند عسل سفت شده وشکرک زده خوش مزه تر است. این انتخاب بر خلاف عقیده مصرف کنندگان عسل در ایران است، که عسل شکرک زده را نمی خورند.
آن چه می توانیم به طور خیلی دقیق تر در این بگوئیم، این است که وقتی عسل رسوب داد، حتما سالم وطبیعی است. ولی وقتی که رسوب نداد، می تواند هم طبیعی و هم مصنوعی باشد. تشخیص این امر به عهده آزمایشگاه هاست. در آزمایشگاه اگر توانستند داخل آن مقداری دیاســـــــتاز پیداکنند، عسل طبیعی بوده وهرگاه دیاستاز داخلش نبود، عسل مصنوعی است، یعنی از شکر تهیه ودرست شده ست. مسلم است که نشخیص عسل طبیعی از غیر طبیعی به کمک انگشت یا قاشق و مزه و غیر ممکن است. »
در مورد وجود دیاستاز در عسل، لازم به یاد آوری است که دیاستاز موجود در عسل ها در اثر حرارت دادن غیر فنی از بین می ر ود. حتا بدون حرارت دادن ممکن است در اثر انبار کردن طولانی ، ازبین برود.
این موضوع را در سال 1964 آقای وایت WHITE وهمکاران وی و هم چنین در سال 1960 آقای کواکس KOVACS مطرح کرده اند که بیش از نصف آنزیم هادر طول هفده (17 ) ماه، در درجه حرارت معمولی 75 الی 80 درجه فارنهایت ( 24- 27 سانتیگراد) ازبین می روند.
آقای دکتر محمد عراقی استاد وعضوهیئت دانشکده کشاورزی زنجان ، دلیل شکرک زدن عسل های طبیعی را چنین می نویسد:« قند های غالب وساده عسل اغلب دکستروز ولوولوز می باشند که خاصیت شیرینی ورطوبت گیری و ارزش انرژی وسایر خواص فیزیکی را به آن می دهند. در اکثر عسل های حاصل از گل ها، مقدار لوولوز بیش تر ازدکستروزاست و تنها در عسل هایی که سریع رس می کنند، مقدار دکستروز بیش تر از لوولوز است. عسل رس کرده ومایع از نظر ترکیبت وخواص خوراکی هیچ گونه اختلافی باهم ندارند.
در بعضی از کشور ها، بیش تر عسل رس کرده به بازار می دهند. ولی باید دقت شود که دانه های رس نرم و یکدست باشد. در چنین شرایطی، عسل رس کرده کلیه خواص خود را داراست. اگر دانه های رس درشت وناهمگون باشند، معلوم می شود که عسل حرارت داده شده( یا بیش از یک بار گرم شده) و فاقد بعضی از خواص آنزیمی و دیاستازی است. پس شکرک زدن عسل بستگی به نگهدای وترکیب عسل دارد.
بعضی ازعسل ها، هرگز شکرک نمی زنند. بعضی دیگردر ظرف چند روزپس از استخراج یا حتا داخل شان ( در قاب عسل) شکرک می زنند. »
ویلیام لردWILLIAM LORD از بخش حشره شناسی کارولینای شمالی در مورو شکرک زدن عسل ودلایل آن چنین می نویسد« تقریبا در تمام عسل ها، پس از مدت زمان معینی ، قند های موجود از مایع جداشده وبلور هایی را تشکیل می دهند. این مرحله از بلوری شدن را شکرک زدن می نامند. » . . . . . . «تقریبا تمام عسل ها با اختلاف فاصله زمانی، بعضی زودترو بعضی دیر تر شکرک می زنند. ». . . . . . «سرعت رسوب کردن قندها یاشکرک زدن بستگی به منبع شهد یا گل وگیاهی دارد که عسل از آن تولید شده است. سرعت رسوب کردن قندها وشکرک زدن در تمام عسل ها به یک اندازه ونسبت نیست. ». . . . . . . «در سال 1961 معلوم شد که تمایل عسل ها به شکرک زدن در یک عسل، رابطه مستقیمی با نسبت دکستروز dextrose به آب، در آن عسل دارند. معمولا نسبت دکستروز به آب، در عسل هایی که به سرعت شکرک می زنند ، از 10/2 به بالا است و برعکس، عسل هایی که شکرک نمی زنند، نسبت دکستروز به آب موجود در آن ها 70/1 به پایین است. »
او، مضافا توضیح می دهد: «از زمانی که بلور های دکستروزاز سایر محتویات عسل جدا می شوند، دوره شکرک زدن عسل شروع می گردد. البته مواد خارجی موجود در عسل مانند قطعات ریز موم، خرده پیله های سلول ها، ذرات گرده وسایر مواد خارجی موجود در عسل که معمولا در موقع برداشت وتصفیه عسل الزاما با عسل مخلوط می گردند، به عنوان شبکه تسریع کننده، شکرک زدن ومتبلور شدن عسل را شدت می بخشد. »
بدین ترتیب شکرک زدن عسل، باتشکیل شبکه بلور های دکستروزآغاز می گردد وسرانجام عسل را متبلور می کند. چون رنگ بلورهای دکستروز سفید خالص است آن ها باعث می شوند تا رنگ عسل شکرک زده، روشن تراز رنگ همان عسل در حالت مایع در آید وتقریبا به شکل روغن های نباتی جامد نمود کند.
به طورخلاصه، شکرک زدن عسل را می توان به عنوان یک فرصت (opportunity)یایک محظور(obstacle ) در روند پردازش و قوام گرفتن عسل هایی در نظر گرفت که تمایل به شکرک زدن دارند.
به عبارت دیگر: گرانوله شدن( Granulation ( ، بلوری شدن (crystallization )، شکرک زدن ، رس کردن، ویا سفت وسخت شدن خود به خودی و طبیعی عسل، ادامه روند قوام یافتن آن دسته از عسل هایی ست که مستعد شکرک زدن هستند.
بااین احوال شکرک زدن عسل یا نزدن، در بازار های جهانی همیشه مورد بحث ومسئله ساز بوده است. در بازار کشور هایی که عسل در حالت شکرک زده خریدار دارد، شکرک نزدن ویا ناهمگون شکرک زدن مشکلات خاص بسته بندی و فروش را برای تولید کنندگان عسل ایجاد می کند.
در حالی که به عکس در بعضی از بازار های جهانی مانند ایران، که همواره تقاضای عسل مایع دارند، شکرک زدن عسل، می تواند یک مشکل جدی محسوب گردد. کوشش برای جلوگیری و به تعویق انداختن فعل وانغعالاتی که باعث شکرک زدن می شوند، کاری ست قابل توجه و حساس به ویژه از نظر حفظ دیاستاز وآنزیم های موجود درآن و ازنظر اقتصادی مسئله ساز.
بعضی از عسل ها خیلی سریع شکرک می زنند. آقای گـــرین وی (Greenway 1977) موردی را در انگلستان از زنبوران گزارش می کندکه: قبل از این که زنبوران بتوانندشهد Hedera helix (دار دوست،لبلاب)را به کندو تخلیه کنند، در عسلدان آن ها شکرک زده وباعث مرگ زنبوران شده است. »
«شهد همین گیاه، عسلی را تولید می کند که در شان (قاب عسل) تاحد پودر قند شکرک می زند. » (گرین وی 1975).
اگرچه نه به این حد، اما بسیار ی از عسل ها به سرعت شکرک می زنند ومی باید در مدت زمان کوتاهی از شان عسل استخراج گردند. »
برای تهیه وفروش عسل به شکل شکرک زده، می باید مرحله متبلور شدن آن راکنترل نمود تا نتیجه کار مطمئن و رضایت بخش باشد.
ای. جی. دایس ( E. J. Dyce) در سال 1927 کشف کردکه:
«انسان می تواند شکرک زدن عسل را بااضافه کردن دانه های بلور، برای اطمینان از تشکیل دانه های متحدالشکل، همگون وزیبا کنترل کند ونیز کشف نمود که حد اکثر درجه حرارت برای متبلور کردن عسل ، 14 درجه سانتی گراد(57 درجه فارنهایت) است. »
برای نگهداری عسل به حالت مایع، می باید بادقت به وجود بلور ها یا ناخالصی هادر عسل توجه داشت و در صورت امکان می بایستی عسل از نظر میزان آب نیز کنترل گردد.
در تهیه وعرضه عسل های مایع، هدف برطرف کردن این هسته هاست. گرم کردن وتصفیه عسل این مشکل را برطرف می کند. زیرا تصفیه عسل در درجه معمولی اطاق یا محل کار، وقت زیادی می گیرد. به علت چسبناکی و ناروانی طبیعی که دارا می باشد، تقریبا تصفیه را به حالتی غیر ممکن در می آورد.
لذا برای فایق آمدن به این مشکل، لازم است عسل گرم شود تاکمی روان تر شده وکار سرعت پیدا کند. علاوه بر این که گرم کردن عسل، کار را تسهیل می کند، باعث حل هر نوع بلور قندی موجود در آن نیز می شود.
« اگر عسل در حرارت بالای 71 درجه سانتی گراد گرم شود ، هرنوع مخمر موجود راکه بتواند به تخمیر عسل بادرجه آب بالا کمک کند، ازبین می برد. هرگزنبایدعسل را دردرجه حرارتی بالاتراز71 درجه سانتی گراد(160 درجه فارنهایت)گرم نمود. بالاتر ازاین درجه، طعم ورنگ آن به سرعت خراب می شود.
استفاده ازگرمای اضافی درعسل هایی که به مدت طولانی نگهداری شده اند می توانداز وجود ماده (HMF )-Hydroxymethylfurfuraldhyde 5 در عسل اثبات گردد،که دربسیاری از کشورها آن را دراثرزیادگرم کردن عسل می دانند. در صورت وجود (HMF) در عسل، معلوم می شودعسل تازگی خودرا از دست داده است. »
وایت( wihte 1964 )گزارش داد که اثرات پردازش عسل ونگهداری آن، می باید باهم در نظر گرفته شوند، گرم کردن یک بشکه 300 کیلویی عسل در مدت 5 روز در حرارات 48 درجه سانتی گراد( 118 درجه فارنهایت)، مقدار (HMF)آن را دو برابر می کند.
اگر همان مقدار عسل در 43 درجه سانتی گراد در مدت 5 روز گرم شود، (HMF) آن فقط 25 در صد اضافه می گردد. حتا درجه حرارت معمولی توصیه شده ی63 درجه سانتی گراد(145 فارنهایت)برای مدت 30 دقیقه، (HMF)آن را افزایش خواهد داد. بنا بر این بهترین راه گرم کردن عسل در پائین ترین درجه حرارت موثر و در کوتاه ترین زمان ممکن باید باشد.
وجود(HMF)در عسل از نظر اقتصادی وعرضه به بازاربسیار حائز اهمیت وقابل توجه است.
« معمول ترین روش گرم کردن عسل از 60-5/65 درجه سانتی گراد (140-150درجه فارنهایت) به مدت 30 دقیقه است. به نظر نمی رسددرجه حرارت پائین تر برای پردازش عسل موثر باشد.
توجه به این موضوع حائز اهمیت است که عسل پس از تصفیه باید سریعا خنک شود و از آلودن آن با عسل پردازش نشده وگرد وغبار احتمالی نیز باید جلوگیری گردد. »
طبق گزارش Kaloyereas - Oertel -1985، هم چنین می توان بدون گرم کردن، عسل را بافرکانس بالای امواج صدا (9KH2 ) مایع نمود.
برعکس سایر مواد غذایی، می توان عسل را برای مدت نامحدود نگهداری نمود. عسل طبیعی بسته بندی شده در اثر گذشت زمان کمی از نظر طعم تند تر وکمی از نظر رنگ تیره تر می شود، اما کیفیت آن در صورتی که در معرض هوا قرار نگیرد، تغیر نخواهد کرد.
عسل طبیعی زمانی تازه ست که رنگ وطعم آن به وسعت عطر وبوی گل ها متفاوت باشد. این خصوصیت طبیعی بی نظیر است که عسل را نسبت به سایر مواد خوراکی، از نظر غذایی لذیذ و تاحدودی دارویی ، متمایز می کند. به قول ویلیام لــــرد « راه کنـــــدو تا دهان ممکن ست طولانی وپر پیچ وخم باشد، اما نتیجه در مورد تمام عسل هاباطعم وشیرینی و مزه متفاوت، باید یک سان باشد. »
منابع:
1) Granulation of Honey – by WILLIAM LORD
Dept. of Entomology, Raleigh, North Carolina 27695
American Bee journal May 1985
Honey – by Dr. Jonathan W. White,Jr.
رئیس آزمایشگاه تولیدات گیاهی، مرکز تحقیقات منطقه شرق A. R. S اداره کشاورزی ایالات متحده فیلادلفیا. متخصص در شیمی وتجزیه عسل.
با سپاس از همسر ارجمند اکرم جوادی پایدار، کارشناس سابق وزارت اقتصادی ودارای، برای ترجمه مقالات نامبرده بالا.
3) کتاب زنبور عسل وپرورش آن- تالیف دکتر نعمت الله شهرستانی، استاد دانشگاه تهران
4) کتاب زنبور داری عملی – تالیف دکتر محمد عراقی، استاد دانشگاه زنجان
این مقاله را در تیر ماه 1388، به سبب برخی اشتباهات چاپی، از قلم افتادگی و نبود واژه های علمی و اسامی محققین به زبان انگلیسی، باز نویسی شد. ن. خ.
۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه
زنجبیل سه جنسست صینی و زنکی و مَلِیناوی، Ginger
Ginger
Boston still has a number of used book stores, surviving, though perhaps not thriving, despite the internet, in which browsing almost always uncovers something worthwhile. And, of course, those same online dealers, while offering less serendipity, can be used to track down a particular work referenced elsewhere.
John Hill Burton, the Scottish historian, wrote in The Book-Hunter (p. 101):
The possession, or, in some other shape, the access to a far larger collection of books than can be read through in a lifetime, is in fact an absolute condition of intellectual culture and expansion.
And a couple pages on gives an image of classic works of compilation (p. 103):
There are those terrible folios of the scholastic divines, the civilians, and the canonists, their majestic stream of central print overflowing into rivulets of marginal notes sedgy with citations.
Nowadays, these are footnotes and end notes, or in a less formal medium like this, hyperlinks.
A used book find ideally suited to the purpose of this blog is Ginger: A Loan-Word Study (snippet view), by Alan S. C. Ross.
Alan Strode Campbell Ross also wrote a book on Pitcairnese, the creole descending from the Bounty mutineers and their Tahitian wives. He is best remembered for his study of U and non-U English: an essay with that title is included among the collection by Nancy Mitford in Noblesse Oblige: An Enquiry into the Identifiable Characteristics of the English Aristocracy. It is a condensed and simplified version (and not a reprint as Wikipedia implies) of the paper “Linguistic class-indicators in present-day English,” which appeared in 1954 in Neuphilologische Mitteilungen and is among those reprinted for the 120th anniversary issue last year, which are available online here. More recently, he has caused a lexicographic mystery by having referred to taboo words as mumfordish in a 1934 review of the OED that also appeared in that journal: the question being, who is Mumford? (See discussion at Language Log and Language Hat.)
The framework of Ross's Ginger book begins with a passage from the 1414 Records of the Grocers' Company:
Auxi tout le Gynger quest faux colore Columbyn et auxibien Maykyn il fuist colore en le color de Belendyn.
Also all the ginger which is falsely coloured columbyn, and maykyn as well, was coloured the colour of belendyn.
Then, following Heyd, a passage from Pegolotti (the text of which is apparently not online):
Giengiovo si è di più maniere, cioè belledi e colombino et micchino, …
Ginger is of several sorts, viz. belledi and colombino and micchino.
Pegolotti explains that colombino comes from Colombo (Quilon / Kollam കൊല്ലം, perhaps 'high ground') and micchino from Mecca. (The Ménagier de Paris has gingembre de mesche et gingembre coulombin, though it offers the exact opposite conclusion as Pegolotti for which is easier to cut. Note also that Power's translation 'string ginger' is incorrect.)
And a couplet from John Russell's Boke of Nurture:
For good gynger colombyne / is best to drynke and ete;
Gynger valadyne & maydelyn̄ ar not so holsom in mete.
Which is explained by the OED, “ginger colombyne (quot. c1460), ginger from Quilon (L. Columbum); g. valadyne and g. maydelyn, mentioned in the same quot., have not been identified.”
So, with two of the kinds identified, the etymological questions that remain are ginger itself and beledi.
An old Language Hat post covered the outline of the ginger etymology, but none of the comments brought up Ross's book (also, one of the links given has moved to here). Another good place to start for ginger is the entry in Hobson-Jobson (which Ross cites in a footnote).
Ginger originates in tropical Asia; the exact location is not known for certain, as it is generally not found wild. (Schumann — see also here, pg. 172 — and Lauterbach report two possible finds in the Bismarck Archipelago: by Warburg at Mioko, in what are now the Duke of York Islands — see here; and by Dahl at Ralum, in East New Britain. I suspect more modern experts place the origin further north.) It was cultivated throughout Asia early on.
Ginger was known to the Greeks and Romans. For instance, Dioscorides:
ζιγγίβερι ἴδιον ἐστι φυτόν, γεννώμενον ἐν τῇ Τρωγλοδυτικῇ 〈καὶ〉 Ἀραβίᾳ πλεῖστον, οὗ χρῶνται τῇ χλόῃ εἰς πολλά, καθάπερ ἡμεῖς τῷ πηγάνῳ, ἕψοντες εἰς προποτισμοὺς καὶ εἰς ἑψήματα μίσγονστες. ἔστι δὲ ῥιζία μικρά, ὥσπερ κυπέρου, ὑπόλευκα , πεπερίζοντα τῇ γεύσει εὐώδη• ἐκλέγου δὲ τὰ ἀτερηδόνιστα. (II. 160)
Ginger is a peculiar plant, growing for the most part in Trogodytica and Arabia; the green part of it is used for many purposes, just as we use rue, boiling in drinks and mixing into boiled dishes. It is small rootlets, like the root of galingale, whitish, peppery tasting, and fragrant. Choose the ones that are not worm-eaten.
Note that Wellmann supplies a missing conjunction, “Troglodytica and Arabia,” but Beck translates the text as given, “Troglodytic Arabia.” On ancient confusion between Trogodytae / Troglodytae and troglodytes, see an old Language Hat discussion and the paper in JSTOR to which it links.
And Pliny, in a passage quoted more extensively in the long pepper post:
28. Non est hujus arboris radix, ut aliqui existimavere, quod vocant zingiberi, alii vero zimpiberi, quanquam sapore simili. Id enim in Arabia atque Trogodytica in villis nascitur, parvæ herbæ, radice candida. …
29. … Utrumque silvestre gentibus suis est et tamen pondere emitur ut aurum vel argentum. … (Book XII, Chap. 14 / 7)
28. The root of this tree is not, as many persons have imagined, the same as the substance known as zimpiberi, or, as some call it, zingiberi, or ginger, although it is very like it in taste. For ginger, in fact, grows in Arabia and in Troglodytica, in various cultivated spots, being a small plant with a white root. …
29. … Both pepper and ginger grow wild in their respective countries, and yet here we buy them by weight--just as if they were so much gold or silver. … (tr. Bostock & Riley)
Isidore of Seville knew that it also came from further east:
Traditur etiam alia species cyperi, quae in India nascitur et appellatur lingua eorum zinziber. (XVII.ix.8)
There is also said to be another kind of galingale, which grows in India and is called in their language ginger.
Marco Polo evidently found ginger at Kollam:
Good ginger grows here, and it is known by the same name of Coilumin after the country. (tr. Yule)
(See also Yule's note concerning the main theme of this discussion, the three varieties of ginger. I am not certain which manuscript this sentence comes from, since Yule edited together a number of them. It is not any of the ones I can find online, such as Ramusio, Il Milione, or the Geographic Text.) And Malabar:
In questa regione v'è grandissima copia di pevere, zenzero e cubebe e noci d'India. (Ramusio, Lib. 3, Cap. 28; cf. Il Milione, Cap. 179)
There is in this kingdom a great quantity of pepper, and ginger, [and cinnamon, and turbit,] and of nuts of India. (tr. Yule)
and in China:
E quivi nasce zenzero in gran quantità, il qual si porta per tutta la provincia del Cataio, con grande utilità de' mercanti; … (Lib. 2, Cap. 35)
I may tell you that in this province [Acbalec Manzi], there grows such a great quantity of ginger, that it is carried all over the region of Cathay, and it affords a maintenance to all the people of the province, who get great gain thereby. (tr. Yule)
(On the identification of Acbalec Manzi, see Paul Pelliot's Notes on Marco Polo, a portion of which is scanned here: he concludes that it must be 漢中 (Hanzhong), as Yule suspected.)
Monardes says that Francisco de Mendoza brought ginger to the new world:
Don Franciſco de Mendoça hijo del Virey don Antonio de Mendoça, ſembro en Nueua Eſpaña Clauo, Pimenta, Gengibre, y otras Eſpecias, delas que traen dela India Oriental: per dioſe aquel negocio por ſu muerte, ſolo quedo el Gengibre, porque naſcio muy bien en aquellas partes, y aſsi lo traen verde de Nueua Eſpaña y otras partes de nueſtras Indias, y ſeco del modo de lo dela India. (p. 99)
Don Francis de Mendosa, Sonne vnto the vice Roy Don Anthony de Mendoſa, did ſow in the new Spayne Cloaues, Peper, Ginger, and other ſpices, of thoſe which are brought from the Oriental Indias, and that which by him was begun, was loſt, by reaſon of his death, onely the Ginger did remayne, for it grew very well in thoſe partes, and ſo they bring it greene from the new Spayne, and other partes of our Indias, and ſome they bring drie, after the maner of that of the Eaſt India. (tr. Frampton)
And by the end of the century Acosta could report (in the chapter quoted in full in the chili post):
El jengibre se trajo de la India a la Española, y ha multiplicado de suerte que ya no saben qué hacerse de tanto jengibre, porque en la flota del año de ochenta y siete se trajeron veinte y dos mil cincuenta y tres quintales de ello a Sevilla. (Vol. I, Chap. XX)
The ginger was carried from the Indies to Hiſpaniola, and it hath multiplied ſo, as at this day they know not what to do with the great aboundaunce they have. In the fleete the yeare 1587. they brought 22053. quintalls of ginger to Seville: (tr. Grimeston)
Most of the European words for 'ginger' derive from Latin zingiberi and so from Greek ζιγγίβερις. Medieval Latin forms included gingiber, zinziber, and zinzaber. So, Italian gengiovo and zenzero (zenzevero, zenzovero), from which Maltese ġinġer. Spanish jengibre, Catalan gingebre, Portuguese gengibre, Galacian xenxibre; The Spanish and Catalan also occur with an initial a-, perhaps because of some Arabic influence (cf. azúcar 'sugar').
Old French gingibre > gingimbre > Modern French gingembre (Littré), Provencal gingebre (e.g., here) > gengibre / gingimbre. We owe fairly precise dating of an early Old French occurrence to Thomas Becket's austerity. Shortly after Becket's murder, Guernes de Pont-Sainte-Maxence wrote a biography, between 1172 and 1174. Of his diet, he says:
Le meilliur vin useit qu’il trover poeit,
Mes pur le fruit ventrail eschaufer le beveit,
Kar le ventrail aveit, et le cors, forment freit.
Gingibre et mult girofle pur eschaufer mangiet;
Nepurquant tut adés l’ewe ou le vin mesleit. (from the Harleian manuscript version, in Project Margot's corpus, here; oddly enough, Bekker's 1844 edition of this MS hasn't been scanned; his 1838 edition of the Wolfenbüttel MS has been, here; and Hippeau's 1859 of the Paris MS, here. See here for a quick summary. As expected, these differ somewhat in spelling.)
He used to drink the best wine he could get, but this was so as to warm his cold stomach (for his stomach and body were always exceedingly cold; he used to eat ginger and clove by handfuls). None the less, he always drank his wine watered. (tr. Shirley)
(I have not found any sign of this specific detail in Guernes' Latin sources in Migne.)
Old English gingifer (< gingiber) occurs in Bald's Leechbook (e.g., ii, 56). And Lacnunga (iii, 72):
… ı cýmen ⁊ coſ ⁊ pıpe ⁊ inia ⁊ hƿı cuu …
… that is to say, cummin and costmary and pepper and ginger and gum mastich ('white cud'); …
This gives Middle English gingivere (with influence from Old French gingivre). So, in Laȝamon's Brut (v. 2, p. 320, Calig., ll. 9-10):
& gingiuere & licoriz:
he hom lefliche ȝef.
and ginger and licorice he gave them lovingly.
And the Ancrene Riwle (p. 416):
Of mon þet ȝe misleueð ne nime ȝe nouðer lesse ne more — nout so much þet beo a rote gingiure.
Of a man whom ye distrust, receive ye neither less nor more — not so much as a race of ginger.
(Notice that the other occurrence of ginger in this work concerns a holy man who ate hot spices for his cold stomach; see below.)
Gaelic dinnsear, Irish sinséar, Welsh sinsir, Manx jinshar are from Middle English.
Some of the forms for the continental West Germanic languages are Frisian gimber (and gingber-woartel 'ginger-root'); Middle Dutch gincbere > Modern Dutch gember; Old High German gingibere > Middle High German ingewer > Standard German Ingwer; Middle Low German engever > Low German engeber, Mennonite Low German Enjwa. But both Low and High German have forms with the initial g the other way: OHG inguͥber, MHG gingebere, modern dialectal High German ginfer, MLG gingeber, Low German gemware. For a discussion of this phenomenon, Ross points to an early work by Wilhelm Horn. The Scandinavian are from Low German: Swedish ingefära, whence Finnish inkivääri; Norwegian ingefær = Danish ingefær, whence Icelandic engifer.
Slovenian ingver, Estonian ingver and Latvian ingvers and are all from German. Russian инби́рь, Belarusian імбір, Ukranian імбир, and Polish imbir are from a dialectal High German imber; Lithuanian imbieras is from Polish. Hungarian gyömbér (earlier gyumbier, Giomwer, gengber) is from Latin zingiber; Slovak ďumbier and Serbian / Croatian / Bosnian đumbir / ђумбир and Romanian ghimbir are from it. Czech zázvor is from Italian.
Finnegans Wake works a number of those European cognates into puns (182:5-10):
(he would touch at its from time to other, the red eye of his fear in saddishness, to ensign the colours by the beerlitz in his mathness and his educandees to outhue to themselves in the cries of girlglee: gember! inkware! chonchambre! cinsero! zinnzabar! tincture and gin!)
Modern Greek has invented πιπερόριζα 'pepper-root'. The Greek ζιγγίβερι comes from some Middle Indic source, such as Pali singivera. To this corresponds the Sanskrit शृङ्गवेर śṛṅgavera. The traditional etymology for the Old Indic word is from शृङ् śṛṅga 'horn' (cf. English horn itself), on the grounds that the ginger rhizome resembles one, and this can still be found in dictionaries as the source of a European 'ginger' word without qualification. *vēr is a common Dravidian root for 'root', such as Tamil வேர்; it occurs in some Dravidian peanut words. And a number of Dravidian ginger words also have a similar phonetic shape, such as Tamil இஞ்சி iñci and Malayalam ഇഞ്ചി iñci. So it is likely the source is Dravidian.
Caldwell argued in favor of such a Dravidian source, citing a printed exchange between the two authors of Hobson-Jobson, Yule and Burnell. Yule asks, of the Arbor Zingitana (see below), “Can it be ginger? A Sanskrit etymology is assigned to the word zingiber, …” And Burnell replies, giving mostly the argument that ends up in Hobson-Jobson, and concluding:
If we look at the form of the Sanskrit word, it is impossible to doubt that it is a foreign word altered by the Brahmans, who, by their pedantry, disguise all they meddle with.
Which is a Victorian's way of saying that the exact form of the loanword is altered by folk etymology to resemble śṛṅga. For a modern summary, proposing specifically a Proto-Dravidian *cinki-vēr (loss of initial *c- is a normal change), see here.
Burnell also makes parenthetic reference to Colebrooke's edtion of Amarakosha. This entry reads (II, Chap. IX, sl. 37; another edition, with Sanskrit commentary, is here):
आर्द्रकं शृङ्गवेरं (स्यात्)
ārdrakaṃ śṛṅgaveraṃ (syāt)
undried-ginger ginger (may be)
आर्द्रक ārdraka is ginger is its fresh, undried, state. The long pepper post described त्रिकटु trikaṭu 'three pungents', a equal mixture of पिप्पली pippalī 'long pepper', मरिच marica 'black pepper' and शुण्ठी śuṇṭhī 'dried ginger'. Both forms of ginger are included in the long list in Chap. XLVI of the Sutra-sthana in the Suśruta Samhita (non-Unicode / no copy PDFs here), right after the two peppers:
नागरं कफवातघ्न विपाके मधुरं कटु ॥
वृष्योष्णं रोचनं हृद्यं सस्नेहं लघु दीपनम ॥२२६॥
कफानिलहरं स्वर्यं विबन्धानाहशूलनुत् ॥
कटूष्णं रोचनं हृद्यं वृष्यं चैवार्द्रकं स्मृतम् ॥२२७॥
nāgaraṃ kaphavātaghnaṃ vipāke madhuraṃ kaṭu
vṛṣyoṣṇaṃ rocanaṃ hṛdyaṃ sasnehaṃ laghu dīpanam
kaphānilaharaṃ svaryaṃ vibandhānāhaśūlanut
kaṭūṣṇaṃ rocanaṃ hṛdyaṃ vṛṣyaṃ caivārdrakaṃ smṛtam
Dry ginger pacifies phlegm and wind; in vipāka, it is sweet but pungent;
it is a warm aphrodisiac, stimulates the appetite, is savory, affectionate, easily digested, and stimulating.
Fresh ginger cures disorders from phlegm and wind, is beneficial to voice, removes constipation;
it is appetizing, savory, and aphrodisiac just like dry ginger.
(शुण्ठी śuṇṭhī, नागर nāgara and कटूष्ण kaṭūṣṇa all mean 'dried ginger'.)
Cognates with singivera do not survive in the Modern Indic languages as the ordinary word for 'ginger', except for Sinhalese ඉඟුරු iñguru. Instead, words derived from Sanskrit आर्द्रक ārdraka / शुण्ठी śuṇṭhī are used, so distinguishing green and dried ginger. For instance, Hindi अदरक adrak / सोंठ soṅṭh, Urdu ادرک adrak / سونٿهہ soṅṭh, Bengali আদা ādā / শুঁঠ śun̐ṭha, Marathi आले āle / सुंठ suṇṭh, Punjabi ਅਦਰਕ adrak / ਸੂੰਢ sūnḍh, Gujarati આદું ādu / સૂંઠ sūṇṭh, Oriya ଅଦା adā / ଶୁଣ୍ଠି śuṇṭhi, Pushto ادرک adrak / سونډ sūnḍ. Some Dravidian languages make the same distinction, borrowing the word for 'dried ginger': Tamil எல்லம் ellam / சுண்டி cuṇṭi, Telugu అల్లము allamu / శొంటి śoṇṭi, Kannada ಅಲ್ಲ alla / ಶುಂಠಿ śuṇṭhi.
Dravidian *cinki may be a loanword. Arguing in the JRAS (1905, p. 167ff) against the Dravidian source proposed by Hobson-Jobson, and taken up by the OED, F. W. Thomas points out some other Asian words for 'ginger' with the same overall phonetic shape. Burrow (here and here, some decades later, as he wasn't born until 1909) is careful to separate out the two arguments: that the Sanskrit (and so by descent most European words) is a loan from Dravidian, which is now generally accepted; and that the Dravidian may be a loan from some common South Asian source. In this case, the other possible cognates include: Classical Chinese ki̯ang (薑, 葁, 姜; Mandarin jiang1; Cantonese goeng1), Vietnamese gừng, Thai ขิง khĭng, Lao ຂີງ khīng, Burmese ချင်း gjin:, Khmer ខ្ញី khñi.
The Middle Indic form also passed into Middle Iranian, such as Pahlavi sangiwēl (Ross transliterates singaβēr), Sogdian snkrpyl. From there to Aramaic zangəbīl ܙܢܓܒܝܠ / זַנְגְּבִיל, and so to Modern Hebrew זַנְגְּבִיל zangvîl. And from Aramaic to Arabic زَنْجَبِیلْ zanǧabīl. Turkish زنجبيل / zencefil came from Arabic. Persian شنکلیل šankalīl developed from Pahlavi, but زنجبيل zanjabīl was also borrowed from Arabic. And Modern Syriac ܙܢܓܦܝܠ zanjâpîl was from Turkish. From Turkish, Kurdish zenjefíl, and further away, Albanian xhenxhefil, Bulgarian джинджифил, Georgian ჯანჯაფილი janjapili. Classical Armenian սնգրուէղ sngrvēł came from Aramaic, but Modern Armenian has կոճապղպեղ kočapġpeġ 'ankle-pepper', as well as զանջաֆիլ zanǰafil from Turkish and իմբիր imbir from Russian. The Ethiopic languages required some minor adjustments to the Arabic loan to fit their phonology: Amharic ዝንጅብል zənǧəbəl, ዝንጅበር zənǧəbär; Tingrinya ጅንጅብል ǧənǧəbəl; Gurage: Wolane ዝንጅብል zənǧəbəl, Selti ጃንጅብል ǧanǧəbəl, Aymellel ጅንጅብል ǧənǧəbəl.
The Babylonian Talmud contains several references to ginger. Shabbat 65a (daf; translation): in a discussion of rules for women, specifically what she can keep in her mouth on the Sabbath, provided she put it in before its start and doesn't put it back if it falls out, the Gemara clarifies the Mishnah וכל דבר שנותנת לתוך פיה wəkāl dāḇār šenôṯeneṯ ləṯôḵə fiyhā 'and all things permitted in her mouth' as זנגבילא אי נמי דרצונא zanḡəbîlâ ʼî nēmî dirṣônâ 'ginger and cinnamon', that is, breath freshener. Pesahim 42b (daf; looser translation): exceptions to the general rule that what's good for the eyes is bad for the heart and vice-versa include מזנגבילא רטיבא ופילפלי mazanḡəbîlâ raṭīb wəpîlplî 'moist ginger and pepper'. And Berakhot 36b (daf; translation):
אַמְרֵי לֵיהּ רַבָּנָן לִמְרֵימָר כַּס זַנְגְּבִילָא בְּיוֹמָא דְּכִפּוּרֵי פָּטוּר וְהָא אָמַר רָבָא הַאי הֵמַלְתָּא דְּאַתְיָא מִבֵּי הִנְדּוּאֵי שַׁרְיָא וּמְבָרְכִין עֲלֵיהּ בפה״א לֹא קַשְׁיָא הָא בִּרְטִיבְתָּא הָא בִּיבִשְׁתָּא
ʼamərê lêh rabānān li-mərêmār kas zangəbîlâ bəyômâ dəkipûrê pāṭûr wəhâ ʼāmar rābâ haʼy hēmaltâ dəʼatyâ mibê hindûʼê šaryâ ûmbārkîn ʻălêh b.p.h. [bore pri ha adamah] lōʼ qašyâ hâ birṭîbətâ hâ bîbištâ
The rabbis said this to Meremar: a cup of ginger1 on Yom Kippur — exemption. And doesn't Raba say this: ginger2, which comes from India, — permitted; and we say a blessing over it, “Who has created the fruit of the earth”; there is no contradiction: one is moist, the other dry.
CAL glosses hmltʼ as just 'ginger', but it is clear from context that as elsewhere a basic distinction is being made on dried vs. not (with the additional complication of processing by heathens of potential food), so the Soncino translator goes with 'preserved ginger'.
From Judeo-French glosses to these passages, Darmesteter reconstructed jenjevre as the Old French form in Rashi's time.
Ginger occurs in the Quran as the flavor of Salsabil, a fountain in paradise (Al-Insan 17):
وَيُسْقَوْنَ فِيهَا كَأْسًا كَانَ مِزَاجُهَا زَنْجَبِيلا
عَيْنًا فِيهَا تُسَمَّى سَلْسَبِيلا
wa-yusqawna fīhā kaʾsā kāna mizāǧuhā zanǧabīlā
ʿaynā fīhā tusammā salsabīlā
There are they watered with a cup whereof the mixture is of Zanjabil,
(The water of) a spring therein, named Salsabil. (tr. Pickthall)
(About which Burton cannot keep himself from footnoting, “which to the Infidel mind unpleasantly suggests ‘ginger pop’.” Ginger is also apparently mentioned by the Jahiliyyah poet al-A'sha, but I have not found his work online or a copy / scan of Geyer's Zwei Gedichte.) Jeffery's The Foreign Vocabulary of the Qur'an (s.v.) derives the Arabic from Syriac and thence back into Persian; the Syriac he derives from Pahlavi.
A folk etymology aiming to avoid non-Arabic roots (e.g., here; or Maulana Muhammad Ali's 1917 translation, p. 1144, n. 2628) derives زنجبيل zanǧabīl from زنأ zanʾ a 'to mount' (> زنى zanā 'commit adultery'), so 'ascend a mountain', and جبل ǧabal 'mountain'. The idea being that ginger invigorates so that one can climb mountains.
Confusion arises between زنجبيل zanǧabīl and Zanzibar < زَنْجَبَار zanǧabār 'coast of the Blacks (Zingi)'. So Hobson-Jobson points to a “shajr al-Zānij” (شجر الزانج) from India (arbor Zengitana — Gildemeister, p. 218) and Reinaud's identification of Abulfeda's “plant of Zinj” (“arbre du Zendj” — I cannot find the Arabic text) with ginger. And to the legend “Zinc et ideo Zinziber” on the map in Marino Sanudo's Liber secretorum fidelium crusis (c. 1320). This map is now known to have been drawn by Pietro Vesconte; see here; the images there are too small to read anything, but see the zoomable scan here from the Bongars' 1611 printed edition or this scan of a manuscript version. Still, it seems that this could just be a coincidence and referring only to Zanzibar and not ginger at all.
Another attempt at making ginger a toponym is based on some place named Gingi, for which there seem to be two candidates: Gingee, inland from Pondicherry in Tamil Nadu; and a place in China, though I haven't seen any specific location given. One source for the India theory seems to be Lamarck's Encyclopédie méthodique, from which it was picked up by Théis, Chaumeton and Thomson. Even the 4th Edition Encyclopædia Britannica s.v. Botany (not all the volumes are there, so I cannot tell who wrote this quite extensive article; perhaps James Edward Smith), “As it is very plentiful on the mountains of Gingi, ſome ſuppoſe that from this circumſtance the name Gingiber or Zingiber was derived.” The China theory was advanced by Philips and noted by Ainslie. It was picked up by an 1852 revision of Webster's Dictionary and included in Dr. Irving's catechism of general knowledge, by a Cambridge M.A.:
Q. What is ginger?
A. It is the root of a plant so called from Gingi, in China, and cultivated in great quantities in the West Indies, especially in Jamaica. It has a pungent, aromatic odour, and a hot, biting taste. (p. 16-17)
The Gingi theory is proposed by some of the European dictionaries cited above and it is still possible to see it in modern food reference works (for instance, here).
Ross quotes a number of accounts by explorers in support of the Malabar Coast as a source of ginger. For instance, Ibn-Battuta:
والفلفل والزنجبيل بها كثير جدا. (iv, 80)
wa-al-filfil wa-az-zanǧabīl bi-hā kaṯīr ǧadā.
pepper and ginger are very abundant there [Mangalore].
And Niccolò da Conti:
Collicuthiam deinceps petiit, urbem maritimam, octo millibus passuum ambitu, nobile totius Indiae emporium, pipere, lacca, gingibere, cinnamomo crassiore, kebulis, zedoaria fertilis. (From De Varietate Fortunae, Kunstmann, p. 48)
He next proceeded to Calicut, a maritime city, eight miles in circumference, a noble emporium for all India, abounding in pepper, lac, ginger, a larger kind of cinnamon, myrobalans, and zedoary. (tr. Jones)
And Athanasius Nikitin's A Journey Beyond the Three Seas:
А Келекотъ же есть пристанище Индѣйскаго моря всего, а проити его не дай Богъ никакову кестяку, а кто его не увидить, тотъ поздорову не проидеть моремъ; а родится въ немъ перець, да зеньзебиль, да цвѣтъ, да мошкатъ, да каланфуръ, да корица, да гвозникы, да пряное коренье, да адрякъ, да всякого коренья родится въ немъ много, да все въ немъ дешево, да кулъ да калавашь письяръ хубь сія. (From here. The version linked to by Wikipedia, here, mostly differs within the bounds of the varia noted, except that it has fewer Ь's and Ъ's; I don't know whether they were absent in some early edition or left out of the transcription at some point. Yet another version is here, with similar differences. Search also finds a study of the work from the middle of the 19th century.)
Calecot (Calicut) is a port for the whole Indian sea, which God forbid any craft to cross, and whoever saw it will not go over it healthy. The country produces pepper, ginger, colour plants, muscat, cloves, cinnamon, aromatic roots, adrach [fresh ginger — see above] and every description of spices, and everything is cheap, and the servants and maids are very good. (tr. Wielhorsky)
Another other similar accounts:
• Andrea Corsali: Ramusio, p. 178b.
• Afonso de Albuquerque: Cartas, i, 130.
• Gasparo Balbi: Viaggio, f. 65b.
• Garcia da Orta: Colloquy #26.
• Ludovico di Barthema: Itinerario, Cap. X, XIII.
• Tomé Pires: Suma Oriental, i, 83.
• Leonardo da Ca' Masser: Relazione, p. 26. (Cf. Hobson-Jobson, s.v. Cannanore.)
• Pedro Álvares: Navigatione da Lisbona in Calicut, p. 126a.
• Hieronimo da Santo Stefano: Viaggio, p. 345a.
• Vasco da Gama: Navigatione, p. 120b; Roteiro, p. 88. (Note that Ross takes Çillam to be Quilon, but most, such as Hobson-Jobson, see Ceylon.)
• Jan Huyghen van Linschoten: Cap. 64 (somewhat quirky UI; GB only has snippets and English translation).
And similarly for Kollam. So, Odoric of Pordenone:
A capite nemoris istius versus meridiem civitas quaedam habetur nomine Polumbum in qua nascitur melius zinziber quod nascatur in mundo. (Yule's Cathay and the Way Thither, §16)
Poi venni a Colonbio, ch' è la migliore terra d'India per mercatanti. Quivi è il gengiovo in grande copia e del buono del mondo. (ibid.)
At the extremity of that forest towards the south, there is a certain city which is called Polumbum [Quilon], in which is grown better ginger than anywhere else in the world. (tr. Yule, from another volume in an edition only with preview.)
And da Conti, again:
Inque eo itinere mensem cum absumpsisset, totidem diebus Coloen, civitatem nobilem, venit, cujus ambitus duodecim millia passuum amplectitur. Gingiber qui colobi dicitur, piper, verzinum, cannellae, quae crassae appellantur, hac in provincia, quam vocant Melibariam, leguntur. (Kunstmann, p. 48)
In that journey, he occupied one month; and departing thence, he, in the same space of time, arrived at a noble city called Coloen, the circumference of which is twelve miles. This province is called Melibaria, and they collect in it ginger, called by the natives colobi [colombi], pepper, brazil wood, and cinnamon, which is known there by the name of crassa. (tr. Jones)
And Benjamin of Tudela (immediately following the section quoted in the long pepper post):
וְשָׁם יִמָּצֵא הַקָּנֶה וְהַזַּנְגְבִל וּמִינֵי בְשָׂמִים הַרְבֵּה (p. 91.1)
wəšām yimāṣê haqāneh wəhazangəbil ûmînê bəśāmîm harbēh
Cinnamon, Ginger and many other kinds of spices also grow in this country. [Chulam] (tr. Asher)
And some for Mecca:
• Garcia da Orta: in the same ginger colloquy as above.
• Vasco da Gama: Roteiro, in the same paragraph as above, where the spices are carried to Mecca.
• Felix Fabri: Hassler, p. 542.
• Ibn al-Mujāwir: Sprenger, p. 133. Note that Ross's source, Sprenger, translates الزنجبيل الطرى az-zanǧabīl aṭ-ṭarīy as eingemachter Zingiber 'preserved ginger'. The ordinary sense of طَرِىّْ ṭarīy is 'fresh; tender'. The Quran twice (16:14, 35:12) uses لَحْمًا طَرِيًّا laḥmā ṭarīyā 'fresh meat'. Sampson (Judges 15:15) found a לְחִֽי־חֲמֹור טְרִיָּה ləḥî-ḥămôr ṭəriyyāh 'new jawbone of an ass'. Perhaps if the sense is extended to 'moist', as above in the Talmud, then the distinction is between dried and not-dried, the latter including fresh, preserved, and pickled.
The indication being that it was a clearing-house and little was actually grown there.
The great Renaissance herbals do not add much, since ginger was well known in ancient times. Gerard, for instance, repeats what Dioscorides knew, adding a discussion of the correct appearance of the plant and a note that it does not survive in the cold. His section on names only has:
Ginger is called in Latine Zinziber and Gingiber: in Greeke, Σιγγίβερις and Γιγγίβερι: In French, Gigembre (EEBO for the 1633 edition; the 1597 only has the first Latin name).
Another factor may be that the brief period of ascendency over pepper that ginger enjoyed in the late Middle Ages was concluding, things returning to the state in ancient times, as they are still in today. For abbreviated references to the major sources up to the end of the 17th century, see Sloane's catalog, which agrees with Acosta:
In Jamaica & Insulis Caribeis ubique excolitur & luxuriat.
It is cultivated and abounds everywhere in Jamaica and the Caribbean islands.
Pegolotti's belledi comes from Arabic بَلَدْ balad, meaning a 'country; city, town; village; place, community', that is, a delimited area; the adjective form is بَلَدِى baladī 'indigenous; folk-'. Applied to ginger, it could mean 'common', that is, of lesser value, or 'native (to some place)'. Since beledi ginger seems to have been considered superior, the latter is more likely, and the place in question is India or more specifically the area around Calicut. In fact, it would appear that it came to be considered the name of place there, since Gerard de Malynes's bullionist The Canker of Englands Common Wealth lists prices for “Ginger of Beledin in Calicut,” “Ginger of Mechino,” and “Ginger in conſerue.” (EEBO; modern reprint).
In Spanish, baladí now primarily means 'insignificant, trivial'. (See also the longer entry in the 1726 RAE dictionary, to which deep links don't seem possible.) Hobson-Jobson considers this analogous to country. Ross considers the varied senses of Spanish baladí and gives a series of historical quotations, not having to do with ginger.
Da Conti relates some different kinds of ginger:
His in regionibus gingiber oritur, quod belledi, gebeli et neli vulgo appelatur. (p. 37)
In these districts grows ginger, called in the language of the country beledi, gebeli, and neli. (tr. Jones)
Gebeli is, as Hobson-Jobson explains (the DSAL version does not manage the footnote; see the Google Books scan), is 'mountain' ginger, from Arabic جَبَلِي ǧabalī. Neli in the Latin is a mistake for deli; it is Dely in the Italian text. This name is explained by Barbosa:
Nel regno di Cananor vi naſce del pepe, ma non gran quantità, & è molto buono, vi naſce del gengeuo, ma non troppo buono, il qual chiamano Dely, perché naſce appreſſo il monte Dely. (Ramusio, p. 311)
In the Kingdom of Cannanore there grows pepper, but no great quantity of it, and it is very good; there grows there some ginger, but not very good, which they call Delly, because it grows near Mount Delly. (tr. Ross)
The Arab world apparently had a different three part scheme for classifying ginger. Al-Muwaffak's كتاب الأبنية عن حقائق الأدوية Kitāb al-abniyah ʻan ḥaqāʼiq al-adwiyah 'Book of [the Foundations of the Realities of] Remedies', the first Persian materia medica, s.v. زَنْجَبِیلْ zanjabīl 'ginger', reads:
زنجبیل سه جنسست صینی و زنکی و مَلِیناوی ∴ و بهتر صینی بُوَذ انکه زنکی ∴ ملیناوی کِرد باشَذ و او را زرُنبای نیز کویند (p. 137)
zanjabīl sih jinssat ṣīnī wa zangī wa melīnawī : wa bihtar ṣīnī bowaẕ ān-kih zangī : melīnawī gerd bāšaẕ wa o rā zuronbai nīz gūyand
Ginger is of three kinds: Chinese and Zanzibar and Melinawi; and the best is Chinese, then Zanzibar; Melinawi is round and they also call it Zuronbai. (cf. Achundow)
It is not clear what Melinawi refers to; Ross glosses Zuronbai as 'resembling Zingiber zerumbet'. Below, commenter Alexander suggests that Melinawi is from ملین molayyen 'lenitive/laxative/emollient' and points out that زرنبا zuruṃbā (also زرنباد zuruṃbād) could refer to 'zedoary'. Hobson-Jobson has a single entry for both zedoary and zerumbet and the confusion between them. (Steingass also defines جدوار jadwār / زدوار zadwār / ژروار zharwār as 'zedoary'.) An obsolete English word for zedoary is setwall. The other passage of the Ancrene Riwle (p. 370) mentioned above refers to, “of gingiuere ne of gedewal, ne of clou de gilofre” 'of ginger nor setwall nor cloves'.
An excerpt from Bīrūnī's Materia Medica (كتاب الصيدنة في الطب Kitāb al-Ṣaidana fi al-Ṭibb) included in Zeki Validi Togan's compilation Bīrūnī's Picture of the World reads (p. 122):
زنجبيل الرطب منه بالفارسية شنكوير … و بالطخارية شكنرفين … يجلب من ارض بربر … والمعروف عند الصيادلة انه نوعان هندى وزنجى ويقال له الصينى ايضاً – ابو حنيفة : ينبت فى ارياف ارض عمان … واجوده الزنجى والصينى.
zanǧabīl ar-raṭbu min-hu bil-fārisīyahi šnkwyr … wa bil-ṭuḫārīyahi šknrfyn yuǧlab mina arḍi barbari … wal-maʿrūf ʿinda aṣ-ṣayādilahi ainnahu nawʿāni hindīy wa-zanǧīy wa-yuqālu la-hu aṣ-ṣīnīy ʾayḍʼa – abū ḥanīfah yanbutu fī aryāfi arḍi ʿumāna … wa-ʾaǧwadu-hu az-zanǧīy waṣ-ṣīnīy.
ginger fresh, for the Persians šnkwyr and for the Tocharians šknrfyn (šnkrfyr?; I don't know whether this is a misprint in the inexpensive edition and don't have ready access to a newer one) … it is brought from barbarian territory … and it is well known among druggists that there are two kinds, Indian and African, and there is also said to be a Chinese one - Abū Ḥanīfah: it grows in rural territory of Omān … and the best of it is the African and the Chinese.
None of the three categories given in Alfonso de Palencia's 1490 Universal vocabulario en latín y en romance (evidently modeled after emerging Latin-French dictionaries ― see here and here) are clear:
Zinziber. genera habet tria, Menagloſſa, Tangetes, ⁊ leptoſilax. Zinziber. es de tres maneras, Menagloſſa, Tangetes, Et leptoſilax.
(Note that there are two Zinziber entries and this first one is out of alphabetical order.) Up until this post, a Google Books snippet of Ross is the only search hit for leptosilax.
Ross's monograph ends with three specialized indices: of words cited by language, of places named with latitude and longitude, and of authorities quoted. Many, but not all, of the ginger words have already been given above. More can be found at M.M.P.N.D., Gernot Katzer's Spice Pages and Wiktionary. To all these, one more will be added here: Yoruba atalẹ̀. A number of African 'ginger' words (see here) are loans from Arabic, like Swahili tangawizi; or from English, like Zulu ujinji, Xhosa ijinjala, Igbo jinja. I believe this is from ata 'pepper' + ilẹ̀ 'earth'. (On the open vowel diacritic, see the peanut2 post.)
The next entry in that old dictionary raises an unrelated question. It is ilẹ-aiye 'world', as though 'earth' + 'earth', which certainly isn't inconceivable. Now ile, with a different vowel, is 'house'. And I have usually seen the three worlds of Yoruba cosmology explained as ilé-ọ̀run 'sky-house', so 'heaven'; ilẹ̀ 'earth'; and ilé-aiyé 'earth-house', so the habitable world. See, for instance, this paper. Furthermore, the term has been taken over by Ilê Aiyê, the first bloco afro, and Îlé Aiyé (The House of Life), a David Byrne film. (It seems e would be ê and ẹ é.) But sometimes it appears as ilẹ-aiye, such as here. To further confuse matters, the more modern Hippocrene dictionary has a lemma ilé-ayé 'world' and a sublemma ilẹ̀ ayé 'earth'. Perhaps someone who actually knows Yoruba can clear up whether there are two phrases, with separate etymologies.
Yakov Malkiel, who has written a book on the history and practice of etymology, in an earlier paper on its typology, calls out Ross's Ginger book as one of two instances of the extreme end of single word etymological monographs (the other being Flasdieck's Zinn und Zink: Studien zur abendländischen Wortgeschichte). An abbreviated version of the ginger etymology appears in Ross's book Etymology: With Especial Reference to English (part of Eric Partridge's Language Library series): a page and a half of text and a diagram. (The book is still in copyright, but I think it unlikely it will be reprinted after fifty years.)
POSTED BY MMCM AT 8:18 PM
2 COMMENTS:
Alexander said...
It is not clear what Melinawi refers to; Zuronbai might mean that it resembles Zingiber zerumbet.
Zoronbai (زرنبای) refers to Curcuma zedoaria. As for Melinawi, I suspect it's formed of molayyen (ملین) "lenitive/laxative/emollient" and the derivational suffix -awi.
JANUARY 12, 2009 3:22 AM
MMcM said...
Thank you. I have updated that part of the post to try to work in your suggestions. It seems reasonable that in a context where زرنبا is taken as a synonym for a type of ginger, it isn't being carefully distinguished from جدوار.
JANUARY 12, 2009 11:27 PM
Post a Comment
Newer Post Older Post Home
Subscribe to: Post Comments (Atom)
Boston still has a number of used book stores, surviving, though perhaps not thriving, despite the internet, in which browsing almost always uncovers something worthwhile. And, of course, those same online dealers, while offering less serendipity, can be used to track down a particular work referenced elsewhere.
John Hill Burton, the Scottish historian, wrote in The Book-Hunter (p. 101):
The possession, or, in some other shape, the access to a far larger collection of books than can be read through in a lifetime, is in fact an absolute condition of intellectual culture and expansion.
And a couple pages on gives an image of classic works of compilation (p. 103):
There are those terrible folios of the scholastic divines, the civilians, and the canonists, their majestic stream of central print overflowing into rivulets of marginal notes sedgy with citations.
Nowadays, these are footnotes and end notes, or in a less formal medium like this, hyperlinks.
A used book find ideally suited to the purpose of this blog is Ginger: A Loan-Word Study (snippet view), by Alan S. C. Ross.
Alan Strode Campbell Ross also wrote a book on Pitcairnese, the creole descending from the Bounty mutineers and their Tahitian wives. He is best remembered for his study of U and non-U English: an essay with that title is included among the collection by Nancy Mitford in Noblesse Oblige: An Enquiry into the Identifiable Characteristics of the English Aristocracy. It is a condensed and simplified version (and not a reprint as Wikipedia implies) of the paper “Linguistic class-indicators in present-day English,” which appeared in 1954 in Neuphilologische Mitteilungen and is among those reprinted for the 120th anniversary issue last year, which are available online here. More recently, he has caused a lexicographic mystery by having referred to taboo words as mumfordish in a 1934 review of the OED that also appeared in that journal: the question being, who is Mumford? (See discussion at Language Log and Language Hat.)
The framework of Ross's Ginger book begins with a passage from the 1414 Records of the Grocers' Company:
Auxi tout le Gynger quest faux colore Columbyn et auxibien Maykyn il fuist colore en le color de Belendyn.
Also all the ginger which is falsely coloured columbyn, and maykyn as well, was coloured the colour of belendyn.
Then, following Heyd, a passage from Pegolotti (the text of which is apparently not online):
Giengiovo si è di più maniere, cioè belledi e colombino et micchino, …
Ginger is of several sorts, viz. belledi and colombino and micchino.
Pegolotti explains that colombino comes from Colombo (Quilon / Kollam കൊല്ലം, perhaps 'high ground') and micchino from Mecca. (The Ménagier de Paris has gingembre de mesche et gingembre coulombin, though it offers the exact opposite conclusion as Pegolotti for which is easier to cut. Note also that Power's translation 'string ginger' is incorrect.)
And a couplet from John Russell's Boke of Nurture:
For good gynger colombyne / is best to drynke and ete;
Gynger valadyne & maydelyn̄ ar not so holsom in mete.
Which is explained by the OED, “ginger colombyne (quot. c1460), ginger from Quilon (L. Columbum); g. valadyne and g. maydelyn, mentioned in the same quot., have not been identified.”
So, with two of the kinds identified, the etymological questions that remain are ginger itself and beledi.
An old Language Hat post covered the outline of the ginger etymology, but none of the comments brought up Ross's book (also, one of the links given has moved to here). Another good place to start for ginger is the entry in Hobson-Jobson (which Ross cites in a footnote).
Ginger originates in tropical Asia; the exact location is not known for certain, as it is generally not found wild. (Schumann — see also here, pg. 172 — and Lauterbach report two possible finds in the Bismarck Archipelago: by Warburg at Mioko, in what are now the Duke of York Islands — see here; and by Dahl at Ralum, in East New Britain. I suspect more modern experts place the origin further north.) It was cultivated throughout Asia early on.
Ginger was known to the Greeks and Romans. For instance, Dioscorides:
ζιγγίβερι ἴδιον ἐστι φυτόν, γεννώμενον ἐν τῇ Τρωγλοδυτικῇ 〈καὶ〉 Ἀραβίᾳ πλεῖστον, οὗ χρῶνται τῇ χλόῃ εἰς πολλά, καθάπερ ἡμεῖς τῷ πηγάνῳ, ἕψοντες εἰς προποτισμοὺς καὶ εἰς ἑψήματα μίσγονστες. ἔστι δὲ ῥιζία μικρά, ὥσπερ κυπέρου, ὑπόλευκα , πεπερίζοντα τῇ γεύσει εὐώδη• ἐκλέγου δὲ τὰ ἀτερηδόνιστα. (II. 160)
Ginger is a peculiar plant, growing for the most part in Trogodytica and Arabia; the green part of it is used for many purposes, just as we use rue, boiling in drinks and mixing into boiled dishes. It is small rootlets, like the root of galingale, whitish, peppery tasting, and fragrant. Choose the ones that are not worm-eaten.
Note that Wellmann supplies a missing conjunction, “Troglodytica and Arabia,” but Beck translates the text as given, “Troglodytic Arabia.” On ancient confusion between Trogodytae / Troglodytae and troglodytes, see an old Language Hat discussion and the paper in JSTOR to which it links.
And Pliny, in a passage quoted more extensively in the long pepper post:
28. Non est hujus arboris radix, ut aliqui existimavere, quod vocant zingiberi, alii vero zimpiberi, quanquam sapore simili. Id enim in Arabia atque Trogodytica in villis nascitur, parvæ herbæ, radice candida. …
29. … Utrumque silvestre gentibus suis est et tamen pondere emitur ut aurum vel argentum. … (Book XII, Chap. 14 / 7)
28. The root of this tree is not, as many persons have imagined, the same as the substance known as zimpiberi, or, as some call it, zingiberi, or ginger, although it is very like it in taste. For ginger, in fact, grows in Arabia and in Troglodytica, in various cultivated spots, being a small plant with a white root. …
29. … Both pepper and ginger grow wild in their respective countries, and yet here we buy them by weight--just as if they were so much gold or silver. … (tr. Bostock & Riley)
Isidore of Seville knew that it also came from further east:
Traditur etiam alia species cyperi, quae in India nascitur et appellatur lingua eorum zinziber. (XVII.ix.8)
There is also said to be another kind of galingale, which grows in India and is called in their language ginger.
Marco Polo evidently found ginger at Kollam:
Good ginger grows here, and it is known by the same name of Coilumin after the country. (tr. Yule)
(See also Yule's note concerning the main theme of this discussion, the three varieties of ginger. I am not certain which manuscript this sentence comes from, since Yule edited together a number of them. It is not any of the ones I can find online, such as Ramusio, Il Milione, or the Geographic Text.) And Malabar:
In questa regione v'è grandissima copia di pevere, zenzero e cubebe e noci d'India. (Ramusio, Lib. 3, Cap. 28; cf. Il Milione, Cap. 179)
There is in this kingdom a great quantity of pepper, and ginger, [and cinnamon, and turbit,] and of nuts of India. (tr. Yule)
and in China:
E quivi nasce zenzero in gran quantità, il qual si porta per tutta la provincia del Cataio, con grande utilità de' mercanti; … (Lib. 2, Cap. 35)
I may tell you that in this province [Acbalec Manzi], there grows such a great quantity of ginger, that it is carried all over the region of Cathay, and it affords a maintenance to all the people of the province, who get great gain thereby. (tr. Yule)
(On the identification of Acbalec Manzi, see Paul Pelliot's Notes on Marco Polo, a portion of which is scanned here: he concludes that it must be 漢中 (Hanzhong), as Yule suspected.)
Monardes says that Francisco de Mendoza brought ginger to the new world:
Don Franciſco de Mendoça hijo del Virey don Antonio de Mendoça, ſembro en Nueua Eſpaña Clauo, Pimenta, Gengibre, y otras Eſpecias, delas que traen dela India Oriental: per dioſe aquel negocio por ſu muerte, ſolo quedo el Gengibre, porque naſcio muy bien en aquellas partes, y aſsi lo traen verde de Nueua Eſpaña y otras partes de nueſtras Indias, y ſeco del modo de lo dela India. (p. 99)
Don Francis de Mendosa, Sonne vnto the vice Roy Don Anthony de Mendoſa, did ſow in the new Spayne Cloaues, Peper, Ginger, and other ſpices, of thoſe which are brought from the Oriental Indias, and that which by him was begun, was loſt, by reaſon of his death, onely the Ginger did remayne, for it grew very well in thoſe partes, and ſo they bring it greene from the new Spayne, and other partes of our Indias, and ſome they bring drie, after the maner of that of the Eaſt India. (tr. Frampton)
And by the end of the century Acosta could report (in the chapter quoted in full in the chili post):
El jengibre se trajo de la India a la Española, y ha multiplicado de suerte que ya no saben qué hacerse de tanto jengibre, porque en la flota del año de ochenta y siete se trajeron veinte y dos mil cincuenta y tres quintales de ello a Sevilla. (Vol. I, Chap. XX)
The ginger was carried from the Indies to Hiſpaniola, and it hath multiplied ſo, as at this day they know not what to do with the great aboundaunce they have. In the fleete the yeare 1587. they brought 22053. quintalls of ginger to Seville: (tr. Grimeston)
Most of the European words for 'ginger' derive from Latin zingiberi and so from Greek ζιγγίβερις. Medieval Latin forms included gingiber, zinziber, and zinzaber. So, Italian gengiovo and zenzero (zenzevero, zenzovero), from which Maltese ġinġer. Spanish jengibre, Catalan gingebre, Portuguese gengibre, Galacian xenxibre; The Spanish and Catalan also occur with an initial a-, perhaps because of some Arabic influence (cf. azúcar 'sugar').
Old French gingibre > gingimbre > Modern French gingembre (Littré), Provencal gingebre (e.g., here) > gengibre / gingimbre. We owe fairly precise dating of an early Old French occurrence to Thomas Becket's austerity. Shortly after Becket's murder, Guernes de Pont-Sainte-Maxence wrote a biography, between 1172 and 1174. Of his diet, he says:
Le meilliur vin useit qu’il trover poeit,
Mes pur le fruit ventrail eschaufer le beveit,
Kar le ventrail aveit, et le cors, forment freit.
Gingibre et mult girofle pur eschaufer mangiet;
Nepurquant tut adés l’ewe ou le vin mesleit. (from the Harleian manuscript version, in Project Margot's corpus, here; oddly enough, Bekker's 1844 edition of this MS hasn't been scanned; his 1838 edition of the Wolfenbüttel MS has been, here; and Hippeau's 1859 of the Paris MS, here. See here for a quick summary. As expected, these differ somewhat in spelling.)
He used to drink the best wine he could get, but this was so as to warm his cold stomach (for his stomach and body were always exceedingly cold; he used to eat ginger and clove by handfuls). None the less, he always drank his wine watered. (tr. Shirley)
(I have not found any sign of this specific detail in Guernes' Latin sources in Migne.)
Old English gingifer (< gingiber) occurs in Bald's Leechbook (e.g., ii, 56). And Lacnunga (iii, 72):
… ı cýmen ⁊ coſ ⁊ pıpe ⁊ inia ⁊ hƿı cuu …
… that is to say, cummin and costmary and pepper and ginger and gum mastich ('white cud'); …
This gives Middle English gingivere (with influence from Old French gingivre). So, in Laȝamon's Brut (v. 2, p. 320, Calig., ll. 9-10):
& gingiuere & licoriz:
he hom lefliche ȝef.
and ginger and licorice he gave them lovingly.
And the Ancrene Riwle (p. 416):
Of mon þet ȝe misleueð ne nime ȝe nouðer lesse ne more — nout so much þet beo a rote gingiure.
Of a man whom ye distrust, receive ye neither less nor more — not so much as a race of ginger.
(Notice that the other occurrence of ginger in this work concerns a holy man who ate hot spices for his cold stomach; see below.)
Gaelic dinnsear, Irish sinséar, Welsh sinsir, Manx jinshar are from Middle English.
Some of the forms for the continental West Germanic languages are Frisian gimber (and gingber-woartel 'ginger-root'); Middle Dutch gincbere > Modern Dutch gember; Old High German gingibere > Middle High German ingewer > Standard German Ingwer; Middle Low German engever > Low German engeber, Mennonite Low German Enjwa. But both Low and High German have forms with the initial g the other way: OHG inguͥber, MHG gingebere, modern dialectal High German ginfer, MLG gingeber, Low German gemware. For a discussion of this phenomenon, Ross points to an early work by Wilhelm Horn. The Scandinavian are from Low German: Swedish ingefära, whence Finnish inkivääri; Norwegian ingefær = Danish ingefær, whence Icelandic engifer.
Slovenian ingver, Estonian ingver and Latvian ingvers and are all from German. Russian инби́рь, Belarusian імбір, Ukranian імбир, and Polish imbir are from a dialectal High German imber; Lithuanian imbieras is from Polish. Hungarian gyömbér (earlier gyumbier, Giomwer, gengber) is from Latin zingiber; Slovak ďumbier and Serbian / Croatian / Bosnian đumbir / ђумбир and Romanian ghimbir are from it. Czech zázvor is from Italian.
Finnegans Wake works a number of those European cognates into puns (182:5-10):
(he would touch at its from time to other, the red eye of his fear in saddishness, to ensign the colours by the beerlitz in his mathness and his educandees to outhue to themselves in the cries of girlglee: gember! inkware! chonchambre! cinsero! zinnzabar! tincture and gin!)
Modern Greek has invented πιπερόριζα 'pepper-root'. The Greek ζιγγίβερι comes from some Middle Indic source, such as Pali singivera. To this corresponds the Sanskrit शृङ्गवेर śṛṅgavera. The traditional etymology for the Old Indic word is from शृङ् śṛṅga 'horn' (cf. English horn itself), on the grounds that the ginger rhizome resembles one, and this can still be found in dictionaries as the source of a European 'ginger' word without qualification. *vēr is a common Dravidian root for 'root', such as Tamil வேர்; it occurs in some Dravidian peanut words. And a number of Dravidian ginger words also have a similar phonetic shape, such as Tamil இஞ்சி iñci and Malayalam ഇഞ്ചി iñci. So it is likely the source is Dravidian.
Caldwell argued in favor of such a Dravidian source, citing a printed exchange between the two authors of Hobson-Jobson, Yule and Burnell. Yule asks, of the Arbor Zingitana (see below), “Can it be ginger? A Sanskrit etymology is assigned to the word zingiber, …” And Burnell replies, giving mostly the argument that ends up in Hobson-Jobson, and concluding:
If we look at the form of the Sanskrit word, it is impossible to doubt that it is a foreign word altered by the Brahmans, who, by their pedantry, disguise all they meddle with.
Which is a Victorian's way of saying that the exact form of the loanword is altered by folk etymology to resemble śṛṅga. For a modern summary, proposing specifically a Proto-Dravidian *cinki-vēr (loss of initial *c- is a normal change), see here.
Burnell also makes parenthetic reference to Colebrooke's edtion of Amarakosha. This entry reads (II, Chap. IX, sl. 37; another edition, with Sanskrit commentary, is here):
आर्द्रकं शृङ्गवेरं (स्यात्)
ārdrakaṃ śṛṅgaveraṃ (syāt)
undried-ginger ginger (may be)
आर्द्रक ārdraka is ginger is its fresh, undried, state. The long pepper post described त्रिकटु trikaṭu 'three pungents', a equal mixture of पिप्पली pippalī 'long pepper', मरिच marica 'black pepper' and शुण्ठी śuṇṭhī 'dried ginger'. Both forms of ginger are included in the long list in Chap. XLVI of the Sutra-sthana in the Suśruta Samhita (non-Unicode / no copy PDFs here), right after the two peppers:
नागरं कफवातघ्न विपाके मधुरं कटु ॥
वृष्योष्णं रोचनं हृद्यं सस्नेहं लघु दीपनम ॥२२६॥
कफानिलहरं स्वर्यं विबन्धानाहशूलनुत् ॥
कटूष्णं रोचनं हृद्यं वृष्यं चैवार्द्रकं स्मृतम् ॥२२७॥
nāgaraṃ kaphavātaghnaṃ vipāke madhuraṃ kaṭu
vṛṣyoṣṇaṃ rocanaṃ hṛdyaṃ sasnehaṃ laghu dīpanam
kaphānilaharaṃ svaryaṃ vibandhānāhaśūlanut
kaṭūṣṇaṃ rocanaṃ hṛdyaṃ vṛṣyaṃ caivārdrakaṃ smṛtam
Dry ginger pacifies phlegm and wind; in vipāka, it is sweet but pungent;
it is a warm aphrodisiac, stimulates the appetite, is savory, affectionate, easily digested, and stimulating.
Fresh ginger cures disorders from phlegm and wind, is beneficial to voice, removes constipation;
it is appetizing, savory, and aphrodisiac just like dry ginger.
(शुण्ठी śuṇṭhī, नागर nāgara and कटूष्ण kaṭūṣṇa all mean 'dried ginger'.)
Cognates with singivera do not survive in the Modern Indic languages as the ordinary word for 'ginger', except for Sinhalese ඉඟුරු iñguru. Instead, words derived from Sanskrit आर्द्रक ārdraka / शुण्ठी śuṇṭhī are used, so distinguishing green and dried ginger. For instance, Hindi अदरक adrak / सोंठ soṅṭh, Urdu ادرک adrak / سونٿهہ soṅṭh, Bengali আদা ādā / শুঁঠ śun̐ṭha, Marathi आले āle / सुंठ suṇṭh, Punjabi ਅਦਰਕ adrak / ਸੂੰਢ sūnḍh, Gujarati આદું ādu / સૂંઠ sūṇṭh, Oriya ଅଦା adā / ଶୁଣ୍ଠି śuṇṭhi, Pushto ادرک adrak / سونډ sūnḍ. Some Dravidian languages make the same distinction, borrowing the word for 'dried ginger': Tamil எல்லம் ellam / சுண்டி cuṇṭi, Telugu అల్లము allamu / శొంటి śoṇṭi, Kannada ಅಲ್ಲ alla / ಶುಂಠಿ śuṇṭhi.
Dravidian *cinki may be a loanword. Arguing in the JRAS (1905, p. 167ff) against the Dravidian source proposed by Hobson-Jobson, and taken up by the OED, F. W. Thomas points out some other Asian words for 'ginger' with the same overall phonetic shape. Burrow (here and here, some decades later, as he wasn't born until 1909) is careful to separate out the two arguments: that the Sanskrit (and so by descent most European words) is a loan from Dravidian, which is now generally accepted; and that the Dravidian may be a loan from some common South Asian source. In this case, the other possible cognates include: Classical Chinese ki̯ang (薑, 葁, 姜; Mandarin jiang1; Cantonese goeng1), Vietnamese gừng, Thai ขิง khĭng, Lao ຂີງ khīng, Burmese ချင်း gjin:, Khmer ខ្ញី khñi.
The Middle Indic form also passed into Middle Iranian, such as Pahlavi sangiwēl (Ross transliterates singaβēr), Sogdian snkrpyl. From there to Aramaic zangəbīl ܙܢܓܒܝܠ / זַנְגְּבִיל, and so to Modern Hebrew זַנְגְּבִיל zangvîl. And from Aramaic to Arabic زَنْجَبِیلْ zanǧabīl. Turkish زنجبيل / zencefil came from Arabic. Persian شنکلیل šankalīl developed from Pahlavi, but زنجبيل zanjabīl was also borrowed from Arabic. And Modern Syriac ܙܢܓܦܝܠ zanjâpîl was from Turkish. From Turkish, Kurdish zenjefíl, and further away, Albanian xhenxhefil, Bulgarian джинджифил, Georgian ჯანჯაფილი janjapili. Classical Armenian սնգրուէղ sngrvēł came from Aramaic, but Modern Armenian has կոճապղպեղ kočapġpeġ 'ankle-pepper', as well as զանջաֆիլ zanǰafil from Turkish and իմբիր imbir from Russian. The Ethiopic languages required some minor adjustments to the Arabic loan to fit their phonology: Amharic ዝንጅብል zənǧəbəl, ዝንጅበር zənǧəbär; Tingrinya ጅንጅብል ǧənǧəbəl; Gurage: Wolane ዝንጅብል zənǧəbəl, Selti ጃንጅብል ǧanǧəbəl, Aymellel ጅንጅብል ǧənǧəbəl.
The Babylonian Talmud contains several references to ginger. Shabbat 65a (daf; translation): in a discussion of rules for women, specifically what she can keep in her mouth on the Sabbath, provided she put it in before its start and doesn't put it back if it falls out, the Gemara clarifies the Mishnah וכל דבר שנותנת לתוך פיה wəkāl dāḇār šenôṯeneṯ ləṯôḵə fiyhā 'and all things permitted in her mouth' as זנגבילא אי נמי דרצונא zanḡəbîlâ ʼî nēmî dirṣônâ 'ginger and cinnamon', that is, breath freshener. Pesahim 42b (daf; looser translation): exceptions to the general rule that what's good for the eyes is bad for the heart and vice-versa include מזנגבילא רטיבא ופילפלי mazanḡəbîlâ raṭīb wəpîlplî 'moist ginger and pepper'. And Berakhot 36b (daf; translation):
אַמְרֵי לֵיהּ רַבָּנָן לִמְרֵימָר כַּס זַנְגְּבִילָא בְּיוֹמָא דְּכִפּוּרֵי פָּטוּר וְהָא אָמַר רָבָא הַאי הֵמַלְתָּא דְּאַתְיָא מִבֵּי הִנְדּוּאֵי שַׁרְיָא וּמְבָרְכִין עֲלֵיהּ בפה״א לֹא קַשְׁיָא הָא בִּרְטִיבְתָּא הָא בִּיבִשְׁתָּא
ʼamərê lêh rabānān li-mərêmār kas zangəbîlâ bəyômâ dəkipûrê pāṭûr wəhâ ʼāmar rābâ haʼy hēmaltâ dəʼatyâ mibê hindûʼê šaryâ ûmbārkîn ʻălêh b.p.h. [bore pri ha adamah] lōʼ qašyâ hâ birṭîbətâ hâ bîbištâ
The rabbis said this to Meremar: a cup of ginger1 on Yom Kippur — exemption. And doesn't Raba say this: ginger2, which comes from India, — permitted; and we say a blessing over it, “Who has created the fruit of the earth”; there is no contradiction: one is moist, the other dry.
CAL glosses hmltʼ as just 'ginger', but it is clear from context that as elsewhere a basic distinction is being made on dried vs. not (with the additional complication of processing by heathens of potential food), so the Soncino translator goes with 'preserved ginger'.
From Judeo-French glosses to these passages, Darmesteter reconstructed jenjevre as the Old French form in Rashi's time.
Ginger occurs in the Quran as the flavor of Salsabil, a fountain in paradise (Al-Insan 17):
وَيُسْقَوْنَ فِيهَا كَأْسًا كَانَ مِزَاجُهَا زَنْجَبِيلا
عَيْنًا فِيهَا تُسَمَّى سَلْسَبِيلا
wa-yusqawna fīhā kaʾsā kāna mizāǧuhā zanǧabīlā
ʿaynā fīhā tusammā salsabīlā
There are they watered with a cup whereof the mixture is of Zanjabil,
(The water of) a spring therein, named Salsabil. (tr. Pickthall)
(About which Burton cannot keep himself from footnoting, “which to the Infidel mind unpleasantly suggests ‘ginger pop’.” Ginger is also apparently mentioned by the Jahiliyyah poet al-A'sha, but I have not found his work online or a copy / scan of Geyer's Zwei Gedichte.) Jeffery's The Foreign Vocabulary of the Qur'an (s.v.) derives the Arabic from Syriac and thence back into Persian; the Syriac he derives from Pahlavi.
A folk etymology aiming to avoid non-Arabic roots (e.g., here; or Maulana Muhammad Ali's 1917 translation, p. 1144, n. 2628) derives زنجبيل zanǧabīl from زنأ zanʾ a 'to mount' (> زنى zanā 'commit adultery'), so 'ascend a mountain', and جبل ǧabal 'mountain'. The idea being that ginger invigorates so that one can climb mountains.
Confusion arises between زنجبيل zanǧabīl and Zanzibar < زَنْجَبَار zanǧabār 'coast of the Blacks (Zingi)'. So Hobson-Jobson points to a “shajr al-Zānij” (شجر الزانج) from India (arbor Zengitana — Gildemeister, p. 218) and Reinaud's identification of Abulfeda's “plant of Zinj” (“arbre du Zendj” — I cannot find the Arabic text) with ginger. And to the legend “Zinc et ideo Zinziber” on the map in Marino Sanudo's Liber secretorum fidelium crusis (c. 1320). This map is now known to have been drawn by Pietro Vesconte; see here; the images there are too small to read anything, but see the zoomable scan here from the Bongars' 1611 printed edition or this scan of a manuscript version. Still, it seems that this could just be a coincidence and referring only to Zanzibar and not ginger at all.
Another attempt at making ginger a toponym is based on some place named Gingi, for which there seem to be two candidates: Gingee, inland from Pondicherry in Tamil Nadu; and a place in China, though I haven't seen any specific location given. One source for the India theory seems to be Lamarck's Encyclopédie méthodique, from which it was picked up by Théis, Chaumeton and Thomson. Even the 4th Edition Encyclopædia Britannica s.v. Botany (not all the volumes are there, so I cannot tell who wrote this quite extensive article; perhaps James Edward Smith), “As it is very plentiful on the mountains of Gingi, ſome ſuppoſe that from this circumſtance the name Gingiber or Zingiber was derived.” The China theory was advanced by Philips and noted by Ainslie. It was picked up by an 1852 revision of Webster's Dictionary and included in Dr. Irving's catechism of general knowledge, by a Cambridge M.A.:
Q. What is ginger?
A. It is the root of a plant so called from Gingi, in China, and cultivated in great quantities in the West Indies, especially in Jamaica. It has a pungent, aromatic odour, and a hot, biting taste. (p. 16-17)
The Gingi theory is proposed by some of the European dictionaries cited above and it is still possible to see it in modern food reference works (for instance, here).
Ross quotes a number of accounts by explorers in support of the Malabar Coast as a source of ginger. For instance, Ibn-Battuta:
والفلفل والزنجبيل بها كثير جدا. (iv, 80)
wa-al-filfil wa-az-zanǧabīl bi-hā kaṯīr ǧadā.
pepper and ginger are very abundant there [Mangalore].
And Niccolò da Conti:
Collicuthiam deinceps petiit, urbem maritimam, octo millibus passuum ambitu, nobile totius Indiae emporium, pipere, lacca, gingibere, cinnamomo crassiore, kebulis, zedoaria fertilis. (From De Varietate Fortunae, Kunstmann, p. 48)
He next proceeded to Calicut, a maritime city, eight miles in circumference, a noble emporium for all India, abounding in pepper, lac, ginger, a larger kind of cinnamon, myrobalans, and zedoary. (tr. Jones)
And Athanasius Nikitin's A Journey Beyond the Three Seas:
А Келекотъ же есть пристанище Индѣйскаго моря всего, а проити его не дай Богъ никакову кестяку, а кто его не увидить, тотъ поздорову не проидеть моремъ; а родится въ немъ перець, да зеньзебиль, да цвѣтъ, да мошкатъ, да каланфуръ, да корица, да гвозникы, да пряное коренье, да адрякъ, да всякого коренья родится въ немъ много, да все въ немъ дешево, да кулъ да калавашь письяръ хубь сія. (From here. The version linked to by Wikipedia, here, mostly differs within the bounds of the varia noted, except that it has fewer Ь's and Ъ's; I don't know whether they were absent in some early edition or left out of the transcription at some point. Yet another version is here, with similar differences. Search also finds a study of the work from the middle of the 19th century.)
Calecot (Calicut) is a port for the whole Indian sea, which God forbid any craft to cross, and whoever saw it will not go over it healthy. The country produces pepper, ginger, colour plants, muscat, cloves, cinnamon, aromatic roots, adrach [fresh ginger — see above] and every description of spices, and everything is cheap, and the servants and maids are very good. (tr. Wielhorsky)
Another other similar accounts:
• Andrea Corsali: Ramusio, p. 178b.
• Afonso de Albuquerque: Cartas, i, 130.
• Gasparo Balbi: Viaggio, f. 65b.
• Garcia da Orta: Colloquy #26.
• Ludovico di Barthema: Itinerario, Cap. X, XIII.
• Tomé Pires: Suma Oriental, i, 83.
• Leonardo da Ca' Masser: Relazione, p. 26. (Cf. Hobson-Jobson, s.v. Cannanore.)
• Pedro Álvares: Navigatione da Lisbona in Calicut, p. 126a.
• Hieronimo da Santo Stefano: Viaggio, p. 345a.
• Vasco da Gama: Navigatione, p. 120b; Roteiro, p. 88. (Note that Ross takes Çillam to be Quilon, but most, such as Hobson-Jobson, see Ceylon.)
• Jan Huyghen van Linschoten: Cap. 64 (somewhat quirky UI; GB only has snippets and English translation).
And similarly for Kollam. So, Odoric of Pordenone:
A capite nemoris istius versus meridiem civitas quaedam habetur nomine Polumbum in qua nascitur melius zinziber quod nascatur in mundo. (Yule's Cathay and the Way Thither, §16)
Poi venni a Colonbio, ch' è la migliore terra d'India per mercatanti. Quivi è il gengiovo in grande copia e del buono del mondo. (ibid.)
At the extremity of that forest towards the south, there is a certain city which is called Polumbum [Quilon], in which is grown better ginger than anywhere else in the world. (tr. Yule, from another volume in an edition only with preview.)
And da Conti, again:
Inque eo itinere mensem cum absumpsisset, totidem diebus Coloen, civitatem nobilem, venit, cujus ambitus duodecim millia passuum amplectitur. Gingiber qui colobi dicitur, piper, verzinum, cannellae, quae crassae appellantur, hac in provincia, quam vocant Melibariam, leguntur. (Kunstmann, p. 48)
In that journey, he occupied one month; and departing thence, he, in the same space of time, arrived at a noble city called Coloen, the circumference of which is twelve miles. This province is called Melibaria, and they collect in it ginger, called by the natives colobi [colombi], pepper, brazil wood, and cinnamon, which is known there by the name of crassa. (tr. Jones)
And Benjamin of Tudela (immediately following the section quoted in the long pepper post):
וְשָׁם יִמָּצֵא הַקָּנֶה וְהַזַּנְגְבִל וּמִינֵי בְשָׂמִים הַרְבֵּה (p. 91.1)
wəšām yimāṣê haqāneh wəhazangəbil ûmînê bəśāmîm harbēh
Cinnamon, Ginger and many other kinds of spices also grow in this country. [Chulam] (tr. Asher)
And some for Mecca:
• Garcia da Orta: in the same ginger colloquy as above.
• Vasco da Gama: Roteiro, in the same paragraph as above, where the spices are carried to Mecca.
• Felix Fabri: Hassler, p. 542.
• Ibn al-Mujāwir: Sprenger, p. 133. Note that Ross's source, Sprenger, translates الزنجبيل الطرى az-zanǧabīl aṭ-ṭarīy as eingemachter Zingiber 'preserved ginger'. The ordinary sense of طَرِىّْ ṭarīy is 'fresh; tender'. The Quran twice (16:14, 35:12) uses لَحْمًا طَرِيًّا laḥmā ṭarīyā 'fresh meat'. Sampson (Judges 15:15) found a לְחִֽי־חֲמֹור טְרִיָּה ləḥî-ḥămôr ṭəriyyāh 'new jawbone of an ass'. Perhaps if the sense is extended to 'moist', as above in the Talmud, then the distinction is between dried and not-dried, the latter including fresh, preserved, and pickled.
The indication being that it was a clearing-house and little was actually grown there.
The great Renaissance herbals do not add much, since ginger was well known in ancient times. Gerard, for instance, repeats what Dioscorides knew, adding a discussion of the correct appearance of the plant and a note that it does not survive in the cold. His section on names only has:
Ginger is called in Latine Zinziber and Gingiber: in Greeke, Σιγγίβερις and Γιγγίβερι: In French, Gigembre (EEBO for the 1633 edition; the 1597 only has the first Latin name).
Another factor may be that the brief period of ascendency over pepper that ginger enjoyed in the late Middle Ages was concluding, things returning to the state in ancient times, as they are still in today. For abbreviated references to the major sources up to the end of the 17th century, see Sloane's catalog, which agrees with Acosta:
In Jamaica & Insulis Caribeis ubique excolitur & luxuriat.
It is cultivated and abounds everywhere in Jamaica and the Caribbean islands.
Pegolotti's belledi comes from Arabic بَلَدْ balad, meaning a 'country; city, town; village; place, community', that is, a delimited area; the adjective form is بَلَدِى baladī 'indigenous; folk-'. Applied to ginger, it could mean 'common', that is, of lesser value, or 'native (to some place)'. Since beledi ginger seems to have been considered superior, the latter is more likely, and the place in question is India or more specifically the area around Calicut. In fact, it would appear that it came to be considered the name of place there, since Gerard de Malynes's bullionist The Canker of Englands Common Wealth lists prices for “Ginger of Beledin in Calicut,” “Ginger of Mechino,” and “Ginger in conſerue.” (EEBO; modern reprint).
In Spanish, baladí now primarily means 'insignificant, trivial'. (See also the longer entry in the 1726 RAE dictionary, to which deep links don't seem possible.) Hobson-Jobson considers this analogous to country. Ross considers the varied senses of Spanish baladí and gives a series of historical quotations, not having to do with ginger.
Da Conti relates some different kinds of ginger:
His in regionibus gingiber oritur, quod belledi, gebeli et neli vulgo appelatur. (p. 37)
In these districts grows ginger, called in the language of the country beledi, gebeli, and neli. (tr. Jones)
Gebeli is, as Hobson-Jobson explains (the DSAL version does not manage the footnote; see the Google Books scan), is 'mountain' ginger, from Arabic جَبَلِي ǧabalī. Neli in the Latin is a mistake for deli; it is Dely in the Italian text. This name is explained by Barbosa:
Nel regno di Cananor vi naſce del pepe, ma non gran quantità, & è molto buono, vi naſce del gengeuo, ma non troppo buono, il qual chiamano Dely, perché naſce appreſſo il monte Dely. (Ramusio, p. 311)
In the Kingdom of Cannanore there grows pepper, but no great quantity of it, and it is very good; there grows there some ginger, but not very good, which they call Delly, because it grows near Mount Delly. (tr. Ross)
The Arab world apparently had a different three part scheme for classifying ginger. Al-Muwaffak's كتاب الأبنية عن حقائق الأدوية Kitāb al-abniyah ʻan ḥaqāʼiq al-adwiyah 'Book of [the Foundations of the Realities of] Remedies', the first Persian materia medica, s.v. زَنْجَبِیلْ zanjabīl 'ginger', reads:
زنجبیل سه جنسست صینی و زنکی و مَلِیناوی ∴ و بهتر صینی بُوَذ انکه زنکی ∴ ملیناوی کِرد باشَذ و او را زرُنبای نیز کویند (p. 137)
zanjabīl sih jinssat ṣīnī wa zangī wa melīnawī : wa bihtar ṣīnī bowaẕ ān-kih zangī : melīnawī gerd bāšaẕ wa o rā zuronbai nīz gūyand
Ginger is of three kinds: Chinese and Zanzibar and Melinawi; and the best is Chinese, then Zanzibar; Melinawi is round and they also call it Zuronbai. (cf. Achundow)
It is not clear what Melinawi refers to; Ross glosses Zuronbai as 'resembling Zingiber zerumbet'. Below, commenter Alexander suggests that Melinawi is from ملین molayyen 'lenitive/laxative/emollient' and points out that زرنبا zuruṃbā (also زرنباد zuruṃbād) could refer to 'zedoary'. Hobson-Jobson has a single entry for both zedoary and zerumbet and the confusion between them. (Steingass also defines جدوار jadwār / زدوار zadwār / ژروار zharwār as 'zedoary'.) An obsolete English word for zedoary is setwall. The other passage of the Ancrene Riwle (p. 370) mentioned above refers to, “of gingiuere ne of gedewal, ne of clou de gilofre” 'of ginger nor setwall nor cloves'.
An excerpt from Bīrūnī's Materia Medica (كتاب الصيدنة في الطب Kitāb al-Ṣaidana fi al-Ṭibb) included in Zeki Validi Togan's compilation Bīrūnī's Picture of the World reads (p. 122):
زنجبيل الرطب منه بالفارسية شنكوير … و بالطخارية شكنرفين … يجلب من ارض بربر … والمعروف عند الصيادلة انه نوعان هندى وزنجى ويقال له الصينى ايضاً – ابو حنيفة : ينبت فى ارياف ارض عمان … واجوده الزنجى والصينى.
zanǧabīl ar-raṭbu min-hu bil-fārisīyahi šnkwyr … wa bil-ṭuḫārīyahi šknrfyn yuǧlab mina arḍi barbari … wal-maʿrūf ʿinda aṣ-ṣayādilahi ainnahu nawʿāni hindīy wa-zanǧīy wa-yuqālu la-hu aṣ-ṣīnīy ʾayḍʼa – abū ḥanīfah yanbutu fī aryāfi arḍi ʿumāna … wa-ʾaǧwadu-hu az-zanǧīy waṣ-ṣīnīy.
ginger fresh, for the Persians šnkwyr and for the Tocharians šknrfyn (šnkrfyr?; I don't know whether this is a misprint in the inexpensive edition and don't have ready access to a newer one) … it is brought from barbarian territory … and it is well known among druggists that there are two kinds, Indian and African, and there is also said to be a Chinese one - Abū Ḥanīfah: it grows in rural territory of Omān … and the best of it is the African and the Chinese.
None of the three categories given in Alfonso de Palencia's 1490 Universal vocabulario en latín y en romance (evidently modeled after emerging Latin-French dictionaries ― see here and here) are clear:
Zinziber. genera habet tria, Menagloſſa, Tangetes, ⁊ leptoſilax. Zinziber. es de tres maneras, Menagloſſa, Tangetes, Et leptoſilax.
(Note that there are two Zinziber entries and this first one is out of alphabetical order.) Up until this post, a Google Books snippet of Ross is the only search hit for leptosilax.
Ross's monograph ends with three specialized indices: of words cited by language, of places named with latitude and longitude, and of authorities quoted. Many, but not all, of the ginger words have already been given above. More can be found at M.M.P.N.D., Gernot Katzer's Spice Pages and Wiktionary. To all these, one more will be added here: Yoruba atalẹ̀. A number of African 'ginger' words (see here) are loans from Arabic, like Swahili tangawizi; or from English, like Zulu ujinji, Xhosa ijinjala, Igbo jinja. I believe this is from ata 'pepper' + ilẹ̀ 'earth'. (On the open vowel diacritic, see the peanut2 post.)
The next entry in that old dictionary raises an unrelated question. It is ilẹ-aiye 'world', as though 'earth' + 'earth', which certainly isn't inconceivable. Now ile, with a different vowel, is 'house'. And I have usually seen the three worlds of Yoruba cosmology explained as ilé-ọ̀run 'sky-house', so 'heaven'; ilẹ̀ 'earth'; and ilé-aiyé 'earth-house', so the habitable world. See, for instance, this paper. Furthermore, the term has been taken over by Ilê Aiyê, the first bloco afro, and Îlé Aiyé (The House of Life), a David Byrne film. (It seems e would be ê and ẹ é.) But sometimes it appears as ilẹ-aiye, such as here. To further confuse matters, the more modern Hippocrene dictionary has a lemma ilé-ayé 'world' and a sublemma ilẹ̀ ayé 'earth'. Perhaps someone who actually knows Yoruba can clear up whether there are two phrases, with separate etymologies.
Yakov Malkiel, who has written a book on the history and practice of etymology, in an earlier paper on its typology, calls out Ross's Ginger book as one of two instances of the extreme end of single word etymological monographs (the other being Flasdieck's Zinn und Zink: Studien zur abendländischen Wortgeschichte). An abbreviated version of the ginger etymology appears in Ross's book Etymology: With Especial Reference to English (part of Eric Partridge's Language Library series): a page and a half of text and a diagram. (The book is still in copyright, but I think it unlikely it will be reprinted after fifty years.)
POSTED BY MMCM AT 8:18 PM
2 COMMENTS:
Alexander said...
It is not clear what Melinawi refers to; Zuronbai might mean that it resembles Zingiber zerumbet.
Zoronbai (زرنبای) refers to Curcuma zedoaria. As for Melinawi, I suspect it's formed of molayyen (ملین) "lenitive/laxative/emollient" and the derivational suffix -awi.
JANUARY 12, 2009 3:22 AM
MMcM said...
Thank you. I have updated that part of the post to try to work in your suggestions. It seems reasonable that in a context where زرنبا is taken as a synonym for a type of ginger, it isn't being carefully distinguished from جدوار.
JANUARY 12, 2009 11:27 PM
Post a Comment
Newer Post Older Post Home
Subscribe to: Post Comments (Atom)
اشتراک در:
پستها (Atom)