۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

آئین پهلوانان در آئینه باختر زمین

بازتاب
آئین پهلوانان
نوشته دیوید ای. هاردی
برگردان : مهرداد وحدتی دانشمند
ا فیل نرمیده بود آرشان نیاندیشید شاید رستم بیش ازلافزنی خود بین باشد.
رستم را در بارگاه نوذرشاه دید، آنگاه که هردو هفده ساله بودند. رستم طاووسی خود پسند را مانست که پیوسته لاف بیکار بهنگام فرصت می زد. آرشان ریشخند این دست گزافه های تهی می کرد، بویژه از آن رو که می دانست دلاوری هایش بیکارهای بزچران کوهنشینی چون رستم را به سایه خواهد راند.
پدر آرشان در جنگ با تورانیان جان باخته بود و نزد شاهش فرستاده بودند تا آئین پهلوانان گیرد. پهلوانی و بر آئینشان رفتن تنها آرزویش بود.
فیل پیشکشی از هند بود. پاره ای به نوذر تا باج راهِ کاروانهای راهی بابل را پائین نگاه دارد. آرشان بدگمان بود مبادا این پیشکش راهی بوده برای رهائی از حیوان آتشین خوی از کیسه مردم سیستان. نمی گذاشت جز فیلبان هندی کسی نزدیکش شود. گهگاه یله شده کشتزار یکی دو کشاورز نابود می کرد. اسب و گاو و گوسفند می رماند. دیری بود که فیلبان روی به میگساری و بنگ گذارده کارش را بیشتر فریفتن دخترکان خدمتکار می شمرد.
نوذر همه دادخواهی های کشاورزان، گله داران و پدران را ناشنیده می گرفت. نخستین فرمانروای سیستان بود که فیلی داشت و هر بهره که می شداز آن می گرفت. مهرهای شاهی نقش فیل داشت و کاشی های زینتبخش کاخ باستیون وارش شاه را فیل سوار نشان می داد که دیگر هماوردان شاهوار را از بالای فیل بفرمان آرد، و پای بدانجا گذارده بود که در فرمانروائی بر گله های پیلان نمایان می شد. هرچند از روزی که جانور شیهه کش یکی از خرده سالاران را از اسب برداشته حیوان را فرسنگی پی کرده بود تا می توانست از این جانور شیهه کش دور می ماند. آن روز چشم آرشان به کوه نشین افتاد که بهر دادخواهی به درگاه شاه آمده بود. نمونه ای از کوه نشینان بود، باریک و بلند، با بینی عقابی که با خشونت بیرون زده بود. بچشم آرشان بی تاب می نمود؛ برآشفته پس و پیش می رفت و زیر لب می غرید. خدمتکاری در گذر گفت که دیروز نیز کشتتزار دیگری را لگد مال و ده دوازده گوسفند را کشته است. فیل را همان نزدیکی بزنجیر بسته بودند و بی گناهانه و با دلی آرام علوفه خویش می خورد.
ناگاه مرد کنار دسته ای نیزه که پای سکوی نبرد گذارده شده بود ایستاد. یکی را برداشته با تمام توان بسوی فیل انداخت. همانطور که آرشام نیزه را می دید که مسیر قوسی را موشک وار سوی فیل می پیمود یاد آورد که مردان نوذر جنگاورانی خوب ولی بی نظم بودند. نیزه به فیل خورد و غرشی به بلندی یکهزار شیپور مفرغی برآورد. زنجیر پاره کرده خود را روی کشاورز انداخت. مرد فریادی کشید و بخون غلطید. فیل برخاست و فیلبان را دید که می کوشید دزدکی بگریزد. یک ضربه خرطومش کمر فیلبان را چون شاخه ای پوسیده شکست.
فیل رم کرده زوزه کشان از خشم در حیاط اینور و آنور می شد و پیش از زدن خود به دیوار، دخترکی خدمتکار، یک جنگاور و دو موبد را کشت. چنان سراسر کاخ را به لرزه در آورده بود که مردم فریاد می زدند خودِ اهریمن است که عالم ویران می کند. آرشان برای ایمنی از دیوار بالا رفت. فرمانده نگهبانان به مردانش دستور تیر باران فیل داد اما پوست کلفت تر از آن بود که کارگر افتند و تیرهائی که بر صورتش می نشست تنها خشمش می فزود.
رستم در آن آشفتگی پشت سر آرشام خود را بالای دیوار کشید و گفت "تنها جنگاوری دلاور تواند چنین دیوی را از پای در آرد.
آرشان گفت باید تیری به چشمش زد..."
رستم سخنش بریده گفت " ضربه ای به کف جمجمه فلجش می کند. زان پس می توان بخاکش انداخت. مردی نیرومند و پردل می خواهد."
آرشام هم بطعنه گفت "بگمانم کسی چون تو".
رستم گفت " آری براستی." و درون حیاط پریده گُرز گردان روی به فیل گذارد. فیل با فریادهای ترسناک پی اش افتاد. رستم کوشید حیوان را دور بزند اما حیوان هشیار بود و رستم را در گوشه ای گیر انداخت. رستم در جای خود ایستادگی کرده گرز را پرزور تکان می داد.
آرشان فریادی زد و روی نرده رفت. تیرها از بالای سرش روان بود و فیل پروایشان نمی کرد. شکار دوپای خود را در گوشه ای گیر انداخته می خواست کارش بسازد. سپس شمشیر آرشام در پای عقب حیوان نشست.
فیل چرخید تا با تهدید تازه روبرو شود. آرشان ضربه ای به خرطوم فیل زد اما هیولا سنگدلانه پیش می آمد. آنگاه رستم را دید که سوار بر حیوان ایستاده است. گرزش در آفتاب برقی زده فرود آمد. گرز با ترقی ترسناک دو تکه شد. اما فیل گیج خورد و رستم زبردستانه پائین پیچیده رگی از گلویش گشود و حیوان خوابید.
رستم گربه وار از بالایش پائین جهید. یک آن بسرش زد نزد رستم رفته سپاس نجات جانش گوید. بجایش کنار فیل زانو زد و گفت "بدخوئی و پر سر وصدا؛ هرچند شیوه پهلوانان بیشتر چنین است. باشد که اهورامزدا روشنائی ات بخشد ای جانور شاهوار."
بانگ شادی رعد آسا از میان دیوارهای قصر برخاست. نگهبانان رستم را فریاد زهازه دادند درحالیکه جوان زنان شالش می انداختند. رستم خوشدل از این ستایشها ایستاده بود. وقتی مارش پیش دویده بوسه بارانش کرده از یکتنه درآویختن به پیل سرزنشش کرد این خوشدلی کمابیش تبه شد.
آرشان با خود می گفت " بتنهائی؟"
در این بین بربام قصر، جائی که نوذر رفته بود تا پایان جهان بیند و نبرد دو نوباوه با فیل از کار در آمد، نگین سای شاهی را فراخواند.
نگین سای پرسید "شاهنشاه می خواهند فیل را از روی مهرشان بردارم؟"
که نوذر گفت "نه؛ می توانی مهری بِسائی نمایشم کشتن فیل را؟"
وقتی فریادهای شادی فروکاهید و نوباوگان را نزد شاه برده مرخص کرده بودند آرشام خود را نشسته در کنار رستم در کنار-گوشه ی تالار تخت دید و شاه و موبدان و بزرگان را در گفت و شنود. با اینکه پیشتر اینجا را دیده بود از شکوه کاشی ها، دیوارکوبهای دارای نقشهای پیچیده و زرِ رخشان روی نیام و تیردان فرمانده نگهبانان درشگفت شد.
آرشان گفت "راستی که نوذرشاه بزرگترین شاهِ اهورامزداست" و پاسخ رستم چنین که "بزرگی شاهان نه بزر! این است آنچه پدرم زال گوید."
آرشان پرسید "همـــان ریش سفیدی که با شاه سخن گوید؟" که رســتم افزود " شیر هم شیر بود گر همه چون شیر بود!" آرشان همانندی خانوادگی رستم و زال را بروشنی می دید. روبروی شاه عمویش کیقباد نشسته بود، با پسرش کیکاووس.
زال گفت " ای شاه، در خدمت شاهان سیستان پیر شدم و هیچگاه یاد نگرفتم جویده گویم." که کیکاوس افزود " پس بهوش باش چه میگوئی ای کهن مرد." زال پاسخ آورد "روی سخنم با شاه است. ای آزاده شاه هشدار که فربهی درباریان از نزاری مردم آید. آنان که شاه را چرب و نرم گویند زورمند و خودبین شوند و خاندانهای آزاده که گواه وفاداریشان زخمهای جنگ است و پسرانی که از دست داده اند نادیده مانند. چها که بنام شاه نمی کنند. مگذار آزادگان پی نکوهش نورچشمی های دربار گوشمالی شوند. کشاورزان و گله داران که خراج سنگین شاهی را می بینند گویند دست شاه بر زمین هایشان سنگینی می کند." که نوذرشاه خروشید " که چی؟ خراج حق شاه است و دادگستری بر گرده اش!"
زال سری تکان داده گفت "اهورامزدا پشتیبان و یاور دادگران است. زودا که نیازت به بازوان توانای آزادگان افتد. افراسیاب، خان توران در شمال آشوب می کند. کیکاوس خنده زنان گفت "همین بس که شاه تازیانه بردارد تا شغالهای تورانی سراسیمه بخانه گریزند."
نوذر شاه گفت " زال، سخنت را خوش ندارم. می توانی به زابلستان برگردی. هرگاه برگشتت خواستم فرمان کنم." با این سخن زال سر فرود کرده با پسر از پیشگاه شاه بشد. کیقباد سری تکان داده گفت "شاهِ من، هرچه شیر زابلستان را نزدیک تر داری بهتر می بینی کجا می پرد. باشد که بخواست اهورا مزدا بجای ما بر تورانیان پرد."
گرچه زال رفته بود گله گزاری باز نایستاد. دادخواستها پیوسته می رسید و سرسختانه نادیده گرفته می شد تا باز ایستاد. سپس خبر گرد آمدن آزادگان و پیروانشان در بلندیهای زابلستان رسید.
نوذرشاه نیروئی بهر رویاروئی با شورشیان گرد آورد. تنها پاسداران جانسپار و شماری از گزیدگان رابا خود برد وکیکاوس نیز میانشان. آرشان نیز بدین اردو کشی پیوست. جنگاوران بهنگام آمادن میدان پر کردند. آرشان اسب زین می کرد که نوذرشاه که کیکاوس همراهیش می کرد بر او گذشت. شاه و وزیرش خودهای رخشان مفرغی با پولکهای دلربا بسر، اسبان برگستوان پوش و زینهای نقره کار داشتند.
کیکاوس گفت "سرورم این همان پسر است که فیل کشت" و نوذرشاه گفت "دلاورانه بود پسرم."
آرشان سری تکان داده گفت "رستم بود که فیل بکشت" و نوذر روی ترش کرده بتاخت. نیروهای شاه در کوههای مرز سیستان با شورشیان روبرو شدند. آرشان هنگام نزدیک شدن به شورشیان زیر صخره های خشن قهوه ای چند گامی پشت سر نوذرشاه می راند. نیروی شورشیان اندک بود و در در شکافی در بلندای کوه جای گرفته بود که رسیدنش سخت و گریز از آن ناشدنی بود. شورشیان درخواست گفتگوی سازش کردند. کیکاوس گفت "می خواهند تسلیم شوند." زال پیش آمد.
نوذر گفت "پس سرانجام دست نادرستتتان هویدا شد." شاه روی زین بلند شده چنان بلند سخن می گفت که نیروهای فراهم آمده بشنوند. "شاید گمان کردید بسادگی توانید بر جای من بنشینید. وقتی تازیانه زال رویتان بلند شد حالتان را می پرسم." سام گفت " چنین نیست و بر آنها تازیانه نخواهم کشید. بخاندان کیانیان و تاج وتخت شاهان وفادار خواهم ماند و تنها در خواستی دارم که پیش گذارم.
نوذر خنده ای کرد و گفت "درخواستی دیگر؟ پیروان بسیاری را بهر تقدیمش آورده اید. بسیار خوب خواهمش خواند و همزمان درباره سرنوشت شما و پیروانتان بیندیشم. اینک سلاحها بر زمین!"

زال پاسخ داد " ای شاه خواهش دارم اینک بخوانید! شاید من و این مردان سلاح بر زمین گذاریم؛ هرچند دیگران چشم براه پاسخ خواهند ماند."
نوذر گفت "دیگران؟"
ناگاه بلندی های فراز شکاف کوه پر از مردان شد. کمانداران و زوبین اندازان روی بلندی های مشرف بر نگهبانان شاه نمایان شدند. دسته های سواران باشکوه نشسته بر چابک اسبان کوهرو دشت را پرکرده نیروهای شاه را در میان گرفتند. نک نوذر بود و دام. شاه بخشم اندر و دیده پُر آب ، سرآخر پذیرای خواسته ها شد. همه خواسته های مصادره شده آزادگان برگردانده و خراج برداشته و شورشیان بخشیده شدند. تنها بهره نوذر دور کردن همیشگی زال از برابر دیدگان و فرستادنش به زابلستان بود.
شاه و مردانش خسته و مانده را برگشت به قصر پیش گرفتند. در دروازه قصر سواری چشم براه بود، در زره مفرغی دریده، بر اسبی چنان تاخته که مرگ بچشم دیده. مرد شاه را آواز داد که " ای سرور آزاده خبر فوری دارم! افراسیاب، خان تورانیان با آتش و شمشیر به سرزمین های شمالی تاخته و سدها تن کشته شده اند. بسی بیشتر را اسیرگرفته بشمال برده اند. قبائل صحراگرد پیشاپیششان اند و رمه ها را ایلغارکرده اتباع شاهنشاه را می کشند. مردم سیستان درخواست کمک دارند. نبرد مرگ و زندگی است!"
نوذر سر بزیر انداخته گفت "فراخوانی به آزادگان فرستید تا در اینجا گرد آمده سپاهی بسیجند نبرد با ایل و تبار تورانی را. کیکاوس پاسدار قصر در برابر هر بدبختی ماند تا نو به نو مردان روانه شمال کند. همه را بخوانید جز زال."
ارتش بشمال تاخت و کشتزارهای سوخته دیده می شد و مردمی که با خانواده و خرده کالاهایشان از برابر سواران تورانی می گریختند. سرزمین شمالی خشک و خشن بود، هرچند کمابیش چراگاههای خوب نیز داشت. در فراسویش استپ های بی پایان. برخی از قبائل صحرا گرد بسیار به سیستانیان مانستند. این صحراگردان ایشغوز و سرمت، در کنار سیستانیان، زابلی ها، مادها، پارسها و مردمان دیگر بخشی از ایران بزرگ بودند. این قبائل به زبانهائی همسان سخن می گفتند و خدایان را به یکسان می پرستیدند. اما قبائل تورانی از سرزمین های دور تر شرقی می آمدند. زبانشان خشن و بگوش ایرانیان زننده بود. تورانیان جز شمشیری که خدای جنگش می شمردند هیچ خدائی نمی پرستیدند. چپاولگرانی زاده شده بودند که مردمان یکجا نشین را همانگونه می دیدند که گرگ رمه را.
نوذرشاه در دشت دهستان با تورانیان درآویخت. کوتوله هائی خمیده قامت بر اسبانی پشمالو. آرشان می دید چگونه اسب و سوار، هردو کله هائی گرد دارند. افراسیاب، خان تورانیان نزدیک درفش خود که از دم اسب بود و سری که تازه پوست کنده بودند زیورش، دیده می شد. تورانیان بیشتر از سیستانیان بودند. همه سوار و اندک شماری زره پوش. آرشان نیز چون دیگر آزادگان سیستان خود و برگستوان پولک مفرغی پوشیده بود. کمان هم داشت، اما رزم شیوه های سکائی تاخت با نیزه و کارگیری شمشیر، تبر و گرز پولاد پیچ را خوش می داشت. آرشان چسبیده به پشت نوذرشاه می راند، حتی آنگاه که پیشاپیش سپاهش برای ورانداز دشمن بسی پیش تاخت. شاه برگشت و ناگاه آرشان را دید. "پسر وفاداری هستی. کاری که با فیل کردی نمایان بود." لختی بیشتر آرشان را ورانداز کرد و گفت "اسبت خسته است و بهر نبرد تازه نفسی نیاز." با خواندن یکی از مهتران شاهی و اشاره به یک قزل به آرشانش بخشید. آرشان گاهِ زین گذاری بر اسب تهیگاه نرم و زور پاهایش را حس کرد. " در گوشش خواند " نامت را آتش گذارم بمعنی شعله."
نوذرشاه گرم رایزنی با بزرگانش بود. "مردانشان بیشترند اما اسبان ما سنگین تر است و زره های بهتری داریم. مردان کوه نشین را در جناحین گذارید تا با تیر اندازی حافظ اسبان باشند. آزادگان سوار و مردانشان قلب رمه تورانیان را خواهند شکافت." نوذر با خنده گفت "البته اگر افراسیاب پا به فرار نگذارد!" آرشان درفش شاه را می دید با عقابی که بررویش گلابتون دوزی شده بود و در نسیم تاب می خورد. نوذرشاه نیزه آخت و ارتش بتاخت در آمد.
آرشان گذاشت آتش با تمام سرعت بتازد. اسب جنگی بنرمیِ میدان چوگان در آوردگاه می تاخت. نیزه را راست گرفت تا سوار تورانی را از اسب برکند. اما تورانیان شتابان دور و چون پرندگان پراکنده می شدند. آرشام خندید چرا که گفته نوزرشاه درست درآمده بود.
خورشید زره آرشام را چون تنور گرم کرده بود. آتش هنوز براحتی نفس می کشید چرا که آرشان گذاشت یورتمه رود. سپس نخستین تیرها تازیانه وار فرود آمد. تورانی ها را دید که روی زین برگشته اند تا پی کنندگان را آماج گیرند. سواری در کنارش بخاک افتاد و تیر در گلو بخود می پیچید و می غلطید. تیری زوزه کشان از کنار گوشش گذشت.
اسب را آرام کرد. تاخت یورتمه و اینک راه رفتن شده بود. ابری از گرد و غبار آوردگاه را پوشانده بود و مردانی را بلندش کرده بودند در خود می شست. آرشام برای دور کردن گرد و غباری که دیدش را گرفته بود پلک زد. آنگاه بود که زوزه را شنید.
گرداگردش زوزه گرگان بگوش می رسید که از هزاران گلوی خون آشام بر می خواست. آنگاه که دانست نه آوای گرگ که زوزه جنگاوران تورانی است خون در رگش فسرد. بم تر از این زوزه آوای دهل وار سم ستوران بود.
از دل غبار هزاران تیر بیرون می پرید. هر طرف مردان بخاک می افتادند، بیشتر از بیشماری تیرها، چرا که غبار هر هدفی را پوشانده بود. برخی نیزه ها را دور انداخته کورکورانه پاسخ تیرها می دادند. آرشام نیزه خود را آخته نگاه داشت و برای اینکار اهورامزدا را سپاس گفت چرا که دمی نگذشته سدها تورانی از دل غبار بیرون تاخته خشمگینانه به رده های سیستانیان زدند.
آرشان مهمیزی به آتش زد و اسب جنگی از جا جهید. سواری را دید که بسویش می تازد و نیزه به سینه اش راند. می دید چگونه خون جهید و مرد روی نیزه ی خم شده از درد بخود پیچید تا نیزه شکست و تورانی با غریو وغرنگ از زین افتاد. آنگاه که آرشان دریافت برای نخسین بار مردی را کشته زرداب به گلو دید.
تیر چون باران و زوبین چون تگرگ می بارید. همه جا خون بود و تنِ کشتگان. گرد و خاک این نبرد زشت سیمای خورشید بیالود. صدای نوذرشاه را که فرمان می داد می شنید. شاه را دید که بر زین ایستاده بود و شش تیر از پایش انداخت. آرشان کوشید خود را به شاه افتاده رساند اما انبوه مردان و اسبان چنان فشرده بود که نمی شد. در آن دم که فریاد "شاه افتاده بگوش رسید" همه نظم از میان برخاست و ارتش را هرج و مرجی زشت گرفت.
آرشان خود را یافت که ازهر شش جهت می خورد. آتش قوی و بظاهر نترس بود اما توده مردان هراسان بس فشرده بود. از کناره های این انبوهه تورانیان با زوبین های مرگبار و تیرهای کشنده ای که از نزدیک می انداختند بدرون می جهیدند. آرشان دید انبوه مردان در جهتی معین، شکافی که در صف تورانیان درست شده پیش می روند.
در حالی که به شکاف نزدیک می شد دریافت این هم دامی است دگر. تا سیستانیان درون می شدند تورانیان با تیر می زدند و قربانیان بیش از آن سر فرار داشتند که فکر دفاع. آتس را ایستانده کمان کشید.
در حالی که تیر را به چله کمان می گذاشت دستانی خشن از زین بزیرش کشید و صدای جنگاور را شنید که می گفت " نک مال منه پسر! سوار اسب خود شو!" پیش از آنکه جنگاور بتواند سوار شود اسب جنگی پس نشست. آرشان فریاد زد " دزد لعنتی!" جنگاور شمشیر کشیده از بیم از دست شدن فرصت فرار به آتش نزدیک می شد. بناگاه از تیری که در پشتش نشست ناله ای کرده چوبی خشک شد. مرد مردنی را کناری زده مشتاقانه چنگ بر لگام آتش انداخت زان پیش که فراری دیگری نریون گیرد.
روی گردن آتش خم شده مهمیزش زد. اسب از جا جهیده چون برق از میان فراریان ترسان که اینسو و آنسو می گریختند گذشت. درحالیکه تیرهای تورانی از بیخ گوشش می گذشت کمانش را کار می گرفت. اینک به زمین باز رسیده بود و آتش چون شراری بی لگام می تاخت.
روزها در کوههای جنوب دهستان سرگردان بود. پرهیزِ سواران توررانی را تنها شبها می راند. از روستاها دوری می گزید چرا که گرگان تورانی همیشه پیش از او بدانچا می رسیدند. هیچ چوپانی یافت نمی شد چرا که همه با رمه گریخته بودند. گرسنگی و خستگی اسب و سوار را از پا در می آورد. جرعه ای آب گل آلود از گودالی در دل سنگ شرابش می نمود. آتش خارهائی می خورد که شتران را نیز می رماند و تکه گوشت نیم پوسیده اسب او را جشن بود. سرآخر به دژ نوذر شاه رسید که دیگر آنِ جانشینش شده بود. آنگاه که دیوارهای آجری دژ دید اشک شوق بدیده آورد. سپس دودی دید که از ویرانه های دژ بر می خاست، با سواران سیاه جامه تورانی که در سایه دیوارها در جنب و جوش بودند. خسته و مانده به شکاف صخره های تپه که چنان بزرگ نبود که اسب و سوار را بپوشاند پس نشست. آنجا، خسته و گرسنه از سفر بر سنگی نشسته از حال رفت.
در تاریکی بیدار شد. چیزی به او فشار می آورد. هراسان دست را بالا برد و دستش به پوزه آتش خورد. از گرسنگی سرد و گیج شده بود. درست آنگاه که خواست لب بگشاید صداهائی شنید. آرام برخاسته خود را از صخره بالا کشید تا ببینید کیست که سخن می گوید.
نوری در تاریکی درخشید. دو مرد کنار آتش بودند. یکی از نمونه سواران تورانی، خشن و خپل، نیرومند و پوستین پوش که تیر دان از کمربندش آویخته بود. دیگری بلند بالا بود، در زره مفرغی به سختی بند تازیانه با صفحه های زر زینت بخش زین و برگش.
سوار گفت " ای خان، بوی اسب می آید." تورانی حرف می زد که آرشان فراگرفته بود. بزرگزاده پاسخ داد " بسی از اسبان که از رمه های سیستانیان گریخته اند. دیرترک میتوانی پی اش گردی."
سپس شمشیری مفرغی به سوار داد و گفت "نک شمشیر بپا کن!" کهن بود و زنگاری. از خود می پرسید این دو مرد شبانگاه در این برهنه تپه ها با شمشیری چنین بی ارزش چه کار می توانند داشته باشند. زیر نگاهش شمشیر را دسته بالا در توده سنگ کوچکی وا داشتند. آن بزرگ وارسی اش کرده بروشنی خشنود شده و به سوار گفت " رو آن یک بیار."
سوار از نور آتش بیرون شده لختی دگر با اسیری کت بسته پیدا شد. فرمانده نگهبانان شاه بود. پیش از آنکه فکری در کمک به اسیر کند بزرگزاده خنجر بر گلویش راند. فِرز خون مرد در جامی کرده بدقت روی شمشیر ریخت تا تیع کهن پوشیده از خون خیس سرخ تیره شد. در اینکار اورادی شگفت زمزمه می کرد. آرشان ندانست واژه ها به چه زبانی است، ایرانی، تورانی یا...؟ بنظر می رسید واژه هائی است نه در خور زبان مردم، پر از صداهای شکسته و و درهم و برهم.
سپس صدائی در تاریکی پیچید " ای برده من کارت خوب بود." آرشام گمان کرد صدا می تواند از میان سنگها، از آسمان، یا حتی شمشیر خونین آمده باشد. به صدائی مانست که از گوری خیزد.
بزرگزاده گفت "خاکسارم ارلیک خان."
صدا در پاسخ گفت " نک توانی از سیستان که بخشیدمت هر بهره که خواهی گیری. اما نخست باید زال را کشته تخمه اش بر اندازی. زال و پورش رستم را بکش. آنگاه که تخمه زال از گیتی برانداختی ملک جهان زیر نگین آری ای افراسیاب."
خون در رگ آرشان فسرد. خود خان توران در اینجا بود و با دیوی سخن می راند، دیو شریری از تخمه اهریمن، خدای دوزخ. دشمنان سیستانیان نه تنها مردم که دیوان نیز بودند.
سپس صدا بخنده گفت "بیم دارم آنروز نزدیک نباشد مگر اینکه سخت هشیار باشی. هم اینک کسی هست که پیشگوئی مرا می شنود. او را بکش."
افراسیاب از جا پرید و سوار برپا شده تیر به چله کشید. آرشان پس کشید و قلبش زیر تیرهائی که در تاریکی شب بالای سرش پر می گرفت گُرُم گُرُم می کرد. یک آن پشت آتش پریده اسب و پسر از میان صخره ها و تپه ها گریختند و هیچگاه نایستاد، از بیم آنچه می توانست پشت سر آید.
خانه زال استوار سرائی بود ساخته و پرداخته از سنگ و آجر فرو نشسته در دل کوههای زابلستان. استاد و مهترانش در کار بهگزینی کره ها برای آموزش در میدانگاه آخور بودند. رستم با احشام فراری که از کوههای زابلستان جمع کرده بود وارد میدانگاه می شد.
مهتری با اشاره دست فریاد کرد. ژنده اسکلتی سوار بر اسبی لنگ تلو تلو خوران از نشیب کوه سرازیر بود. چشمهائی سوزان در سیمائی گود نشسته پوشیده از تُنُک ریشی خاک آلود دیده می شد. رستم سوی سوار تاخت و پیش از افتادن از زین گرفتش. آرشان بود.
بخانه اش برده آبگوشت بره و شراب زابلی دادند. چیز زیادی نخورد چرا که سخت بر آن بود هرطور شده بریده بریده داستان شکست و هشدارهای ترسناک واگوید.
زال سوارانی را روانه همه جا کرد تا جنگاوران کوه نشین بسیجد. آنگاه که پیاده و سواره گرد می آمدند آرشان نیروی خود باز یافت و آتش با جو و یولاف ساخته شد. زال موبدی خوانده نوشابه مقدس هوم را که همه زخمها رامرهم و بازگشت توان را چاره است آماد. پیِ این آئین آرشان از زال پرسید " سیستان خوار شده، چه باید کرد؟"
زال سری به افسوس تکان داده گفت "تیره روزی فراروست هرچند می دانم تا زمانی که مردان بر سرِ بزرگی و وظیفه باشند جان خواهیم برد. این آئین پهلوانان است.
رستم که این سخنان می شنید گفت " می خواهم با جنگاوران به کارزار ایلهای تورانی روم.
زال گفت هنوز جوانی پسرم. آرشان دید مادر رستم از دری که به حرم می رفت چشم بدانان دوخته است.
رستم به پاسخ درآمده گفت "سرزمینمان لگدکوب دیوپرستان شده و به یکایک رزمندگان نیاز داریم. زین گذشته من و آرشان هم سالیم."
سخن بسیار رفت تا سرانجام زال پذیرفت. آرشان می دید رستم چه مایه سرسخت است و چون نرّه فیلی آماده ایستادگی پدر را. رستم پدر را گفت "تنها دو خواهش دارم ای پدر، گرز پولادپوش نیایم و پروانه اسب گزینی." زال پذیرفت. رستم گرز را برداشته به میدان آخور رفت. به کره ای اشاره کرد که لکه هائی سرخ بر پوستی زعفرانی و زور شیر داشت. در آن نزدیکی مامش می پلکید، مادیانی بزرگ و تندخو. " آن را بر می دارم." رمه دار گفت " آن مادیان با لگد از میدان بیرونت اندازد گر نزدیک کره اش شوی. گویند تنها صاحب راستین کُرّه می تواند سوارش شود."
رستم پرسید " که که باشد؟"
که رمه دار پاسخ داد "تنها نورسته ای از دودمان زال یارای سواری اش دارد."
"پس کنار بایست که زال پدرم است و من رستم ام." با این سخن درون میدان پرید. مادیان آهنگ رستم کرد اما رستم با کف دست بر بینی اش زد و نامش گفت. بدون پا پس کشیدن بر پشت کره اسب پرید و گفت "نامت رخش گذارم." رستم هی کرد و به تاخت دور شد.
تا سیستان لگدمال تورانیان بود هر روز بدرد شکیبائی می گذشت. سرآخر ایلهای زابلستان گرد آمدند و پهلوانان روان شدند و آرشان و رستم در شمار شرزه کوه نشین جنگاورانشان. زال ارتش خود را با گذر از کوهها به دشتهای خشک سیستان کشید. اما افراسیاب آماده بود. زد و خورد های پیاپی داشتند و در بیشترشان تورانی ها پیروز میدان بودند. افراسیاب و زال چون سگانی هشیار گرد هم می پیچیدند.
غر و لند در اردوگاه بالا می گرفت. در نشستی دراز دامن زال سالاران را گفت شمار تورانیان بیشتر است. پس چاره ای جز شکیبائی در انتظار لحظه مناسب نیست. اما نارضائی سران سرکش کوه نشینان فروکش نکرد.
روز بعد زال نیروهایش را به دامنه های مرز سیستان کشید. افراسیاب تنگ به بالهای سپاهش فشار می آورد و با سوارانش او را به ستوه آورده بود. شب شد و زال و جنگاوران زابلی به سختی خود را به دامنه کوه کشیدند. بامدادان زال باید از میان جنگ یا گریز یکی را برمی گزید. گریز بمعنای پراکندگی ارتش و سروری افراسیاب بر سیستان بود.
شبانگاه سالاران سخت به یکدیگر می تاختند. آرشان و رستم نگهبانی چادری را داشتند که فرماندهان در آن بدیدار هم شتافته بودند. سران می غریدند که " ابله بودیم که تو را مردی چون پدرت انگاشتیم."
زال پاسخ داد "من خودمم." آرشان می دید بند انگشتان رستم از فشاری که به نیزه اش می آورد سفید شده است.
سالاری دیگر غرید "به همان خودبینی نوذرشاه؛ دست کم او به جنگ رفت."
باد بر چادر نمدی شلاق زد. زال از سر راستی خندید. " شاه خواهید داشت. بامدادان شاه خواهید داشت، به میترا و وارونا سوگند."
سالاران در حالی که مایل بودند سخن زال را بپذیرند سیِ خود رفتند، چرا که زال پهلوان بود و حرف پهلوانان دو نشود. پیِ رفتنشان زال رستم و آرشام را پیش خواند. "هم امشب گشتی از برابر صفوف افراسیاب گذشته و اخباری مهم آورده است. کیکاووس هنوز در میدان است. آنگاه که دید امیدی به حفاظت دیوارهای قصر در برابر خیل تورانیان نیست بی سر و صدا با نیروهایش ناپدید شد. گر سواری فرستاده از نیاز خود آگاهش کنیم بامدادان اینجا خواهد بود. بیش از این نمی توان افراسیاب را نگاه داشت."
رستم ابرو بهم کشیده گفت " ای پدر کیکاوس دشمن این خاندان است. همو بود که ذهن نوذرشاه را علیه زال مسموم کرد. گر کیکاوس شاه شود ما هم تبعیدیم. بهتر است..."
زال سخنش برید "خاموش ای پسر! افراسیاب در خدمت اهریمن، شاه دیوان، است. این جنگ زمین یا کلان سیمِ چرکِ دزدیده شده از کاروانسالاران نیست. این نبرد خدایان و دیوان است. با شکست نه زندگی که روح خور را نیز باخته ایم.
رستم سرِ پذیرش فرود کرد. پیش از سخن گوئی دیگران آرشان گفت "من سوی کیکاوس روم."
زال دستی به چانه اش کشیده گفت " هدایائی برایت دارم." نوکری سپری چوبین آورد آراسته به صفحه ای مفرغی بشکل شیردال و جوشنی با پولکهای مفرغی. "درست مانند آنهاست که بهر رستم ساخته اند. با شرف کآرشان بر." زان پس زال اندرزهائی درباره راه داد و تا پای زین همراهیش کرد. در حالی که آماده سوار شدن می شد زال براندازش می کرد و زان پس گفت " در آن جوشن کمابیش به رستم مانی و آتش نیز کمابیش همرنگ رخش است. از گشتی های افراسیاب دوری کن؛ باشد که اهورامزدا نیرویت دهد."
آرشان بتاخت از اردوگاه بیرون زد، دلگرم ازگامهای استوار آتش در مسیر تاریک و ناهموار. خیلی از اردوگاه دور نشده بود که بانگ ایست شنید.
" های پسر، بایست!" آرشان بر گشت و یکی از بزرگان را دید با پنج ملازم. دانست که آن بزرگزاده یکی از چابلوس انگلهای دربار نوذر شاه است که پس از شورش بزرگان از درگاه رانده شده بود.
بزرگ فریاد زد" تنها راندن خطرناک است!" آرشان همچنان می رفت. "بایست! بهر چه آمده ای. بایست ورنه می زنم!" آرشان آتش را بشتاب می راند و و ملازمان آن بزرگ پی اش می تاختند. فریاد زد " جاسوس تورانی را بکشید!" تیری صفیرکشان از کنار سرش گذشت. درمسیر تاریک کوهستانی دیوانه وار می تاخت و دلِ کاستن از سرعت آتش را نداشت. تیرها بسویش پَرّان بود اما هیچکدام نزدیکش نیامد. کمان کشیده روی زین چرخید.
پشت هم و گمانی تیر می انداخت. غریو و غرنگی از درد و خشم برخاست و ارشان دانست خدا لطفش کرده است. دیری نکشید که تنها می تاخت وجز باد و ستارگان و صدای سم آتش همدمیش نبود.
چون برق تازان بود که که دو مرد از مسیری کناری بیرون جهیده یکی بتورانی بانگید "خودشه." یکی از سوارن نیزه راست گرفته آهنگ آرشان کرد. آرشان سپر مفرغ پوشی را که زالش داده بود پیش نیزه برده شمشیر کشید. نیزه سخت در سپر نشست و آرشان بشمشیرش شکست. در چشم بهمزدنی آتش از کنار کوتوله اسب تورانی گذشت و آرشان مرد را از روی زین کند. دیگری از بیم جان بانگید و تیر بارید. اما آرشان نه نایستاد که گام نیز سست نکرد، چه آنگاه که تیری از پشت جوشن و تن هردو درید و تیری دیگر به آتش خورد.
با فشار پیش می راند. موزه اش پرخون شده بود. آتش هنوز پییش می تاخت هرچند از درد خس خس می کرد. سنجش کارها از سرما کرخش کرد. گر می توانست آتش را تا پای مرگ بسوی کیکاوس می تاخت. اما گر سخت می تازاندش اسب می مرد و لنگِ بیابان می ماند. پس مهار اسب کشید و گریست که نمی دانست پاس یار وفادارش آتش می دارد یا آئین پهلوانان.
پای مغاری در سینه صخره ایستاد. توانست جوشن را شل کرده تیر از پهلو بیرون کشد. پولکهای مفرغی نگذاشته بود خیلی تو رود. تیری که به آتش خورده بود نیز در برخورد با چرم ضخیم زین منحرف شده بود. مرهمی ساخت آتش را و زان پس یک هم بهر خودش. بادی بس سرد می وزید و گزنده تر می شد. می خواست بی درنگ سوار شده سوی کیکاوس تازد.
صدائی خش دار از دل غار گفت " نادان! خود را بدستهای من انداختی."
بالا را نگریست و از آنچه در مهتاب دید گیج خورد. در دهانه غار چیزی بود که به مردی ژنده پوش می مانست. چشمان و گونه هایش چون شکم برآمده اش ورقلنبیده بود. پوستش لکه های سیاه خاکستری داشت. لبان سفیدش که پس می رفت نشترهای چرکش را نمایان می کرد و انگشتان استخوانی اش ناخنهای تیزی داشت. همان دیوی بود که کابوس می شد و دهشت شبانگاهیِ کودکان، همان چیزها که موبدان در نیایش هایشان از خدا می خواستند مردم را از آنان حفظ کنند؛ دیوی شریرو مردم نما.
دیو با پوزخند گفت "ارلیک خان پی ات می گردد. پیشش برمت و اسباب سرگرمی اش شوی."
آرشان شلاق وار پاسخ داد " نخست تو را به دوزخ فرستم."
دیو خود را بروی آرشان انداخت و جنگ گرم شد. پنجه به سپر آرشان می کشید و تراشه های چوب می کند. تیغ بتن دیو فرو کرد هرچند دردش نیامد. ضربه هایش از پولکهای برنزی سپر آرشان می گذشت و خودش را گود انداخت. آتش از خشم و ترس شیهه می کشید و سم بر زمین می کوبید هرچند به دو هماورد نزدیک نمی شد.
دیو دو دست را دور آرشان پیچیده بر زمینش انداخت. آرشان تلاش کشیدن خنجر داشت چرا که در آن فاصله نزدیک کاری از شمشیر بر نمی آمد. دیو برق آسا دست بر گلوی آرشان گذارده آغاز خفه کردنش کرد. آرشان می کوشید گلویش برهاند. چشم در چشم بودند و نفس زننده دیو به سوراخ بینی آرشان می شد و نشترهای خردکننده اش نزدیک تر. آرشان شست دست آزادش را درچشم دیو کرده همانجا نگاه داشت بلکه کله اش را پس زند.
در حالیکه دیو گلویش می فشرد سرش بلرزه افتاده دیدگانش تیره و تار شده بود. با آخرین نفس بریده گفت "ای اهورا مزدا آرشان را دست گیر."
دیو با صدای خش دارش گفت "آرشان؟ رستمت پنداشتم."
یک آن فشار پنچه دیو کم شد و آرشان خنجر کشیده پیاپی در تنش فرو کرد. فریاد خشمش بر آمد و نفسی مسموم بر آورد. پاهای آرشان سست شده دوباره از حال رفت.
اشباحی در میانش گرفته نامش گفته انگشت اتهامش می نمودند. آرشان زیرلب می گفت " کوشیدم و در راهش جان باختم."
ارلیک خان که بر تخت جمجمه نشسته بود گفت "خیلی دیر شده ای سگ. تو و همه تخمه ات می میرید!"
آرشان در پاسخ بانگ می زد "هرگز!" که خنده تمسخر ارلیک خان و انبوه دیوان را در پی داشت.
درست بیرون مغاره بیدار شد. سپیده می زد و آتش نزدیک ایستاده بود. آرشان به خورشیدی که بالا می آمد نگریست و شکست خود دریافت. بر آتش نشست و آغاز راندن کرد هرچند دانست که در تاریکی ره گم کرده است. اگر هم انبوه تورانیان هنوز زال را نکشته بودند نمی دانست کیکاوس را کجا یابد.
آرشان گرد پیش آمدگی صخره پیچید و نیروهای زال را در دره پائین دست دید. تورانیان با وی در آویخته بودند و بسا تیرها که پر می گرفت. دریافت که تنها دور خود چرخیده است. آهی کشید و با خود گفت گر نتوانسته کمکی آرد زال را توان جان دادن نبرد را. آئین پهلوانان چنین می گفت. در حالی که بسوی نبرد می تاخت غریو آغاز نبرد شنید. آرشان درنگی کرد تماشا از آن دیدگاه را. از غرب سوارانی پرشمار بسوی رده های سپاه افراسیاب می تاختند. وقت گرانبها را با تیر اندازی از دست نداده بجایش با نیزه های آخته میان تورانیان زدند. درفش جنگی شاه را با دال گلابتون دوزی شده اش می دید. رستم را هم که همان نزدیکی بود بجا آورد.
آرشان با بخطر انداختن جان خویش و ساقهای آتش خود را به نشیب پرتابید. به دشت رسید و به تورانیان زد. اما اینک جنگاوران تورانی آغاز فرار کرده بودند. همانگاه که دشمن را روبرو و پشت سر دیدند دل تهی کردند.
آرشان سوی درفش شاهی کشید. کیکاوس، پدرش کیقباد، زال و رستم و همه سالاران آنجا بودند. زال بانگ بر آورد "نک شاهتان اینجاست ای سیستانیان!" کیکاوس بادی بغبغب انداخته گفت "کیقباد شاه که خدا شاهیش بشکوهد." بانگ شادی جنگاوران به آسمان برخاست. کیکاوس را دید که دوباره بر زین می نشیند و پدرش را شاه نو می بیند.
آرشان آتش را سیِ رستم و رخش راند "چکونه به کیکاوس رسیدی؟ گم شدم و بر من زدند. می دانستی؟"
رستم سری تکان داده گفت " هیچ نمی دانستم. اندکی پس از تو و پیِ آنکه بزرگی تور را بیرون اردوگاه تعقیب کرد از اردوگاه بیرون زدم. زال داوریش را به کیقباد واگذارد. پدرم پیش از نشست نقشه را کشیده بود و تنها نقش خویش ایفا کردم.
آرشان خشمگنانه گفت "یعنی زال طعمه کرکسهای افراسیابم ساخت!"
رستم گفت " آنها هم فریب خوردند! نک دل خوش دار که پهلوانان سیستانیم. جز اسبی نیک و نبردی نیکو چه توانی خواست؟"
آرشان سری تکان داد. چیزهائی چند در نگر آورد هرچند آن دم را اسبی نژاده و سرفرازی پهلوانی بس می نمود.