گویش دلیجان
(از : واژه نامه راجی (گويش دليجان)، حسين صفری،
نشربلخ، 1382،ديباچه به قلم استاد فريدون جنيدی)
پيشگفتار :
نشربلخ، 1382،ديباچه به قلم استاد فريدون جنيدی)
پيشگفتار :
گـرچه دريا را نميبيـنـد كنــار
غرقه،حالي، دست و پايي ميزند
(عطار)
شناوري در درياي دور كرانه فرهنگ ايران كاري است كه اشناگر را هر دم با آبخيزي شگفت رودررو ميكند و هر بار با گذشت از آن موج، موجي ديگر مينمايد.
آبخيزهاي كوه پيكر كه در ميان جان خود هزاران شگفتي و رمز و راز داند،و چون نيك در آنها بنگري همهي توانشان از دريا است، و همهي جانشان دريا است!
و اين بار رهاورد شناگران اين دريا گنج يا ارجي است كه بيرنج بركام و لب و دندان گروهي از ايرانيان ميگذرد كه آن خود بهرهي آزمايش و رنج دور كرانهاي است كه نياكان ما بر خويش گذراندهاند، تا واژههاي زيبا در گويشي توانا به ما پيشكش كنند كه همانا زبان راجي بوده باشد.
اين زبان پس شگفت كه نشانههاي آن در بخشي از مركز ايران چون دليجان و محلات و نراق و گاس و قالهر .. برجاي مانده است، داستان از يك زبان نيرومند ايراني ميگويد كه به دليل ويژگيهاي برتر خود، نشان ميدهد كه روزگاري دراز، در يك قلمرو گسترده، مركزيت داشته است و روز بهروز با يورش زباني پريشيده و درهمآهنگ و بيريشه، از سوي صدا و سيماي مركزي، پهنهي آن كمتر و كمتر ميشود ، چنانكه در برخي از اين جايها تنها اندك پيرمردان و پيرزنان واژههاي آنرا به ياد ميآورند و در برخي جايها تنها نام آن برجاي مانده است… اما خوشبختانه، دليجان كه به گويش راجي خود دليگون خوانده ميشود كانوني بنيرو است كه هنوز آنرا بر زبان فرزندان ميگذراند و اگر از سوي ادارات فرهنگ و آموزش و پرورش كوششي اندك در اين زمينه بشود، ميتوان اميد بست كه در آينده باز هم به گونهي يك زبان روان در آن شهرستان بهكار رود و ما نيز از برتريها و ويژگيهاي آن چنانكه بايسته و شايسته باشد برخوردار شويم.
بهرهدهي به زبان فارسي و زبانهاي ديگر ايراني
يكي از برترين بهرهها كه از بررسي و شناخت گويشها يا زبانهاي ايراني به پژوهندگان ميرسد، آشنايي با انبوهي از واژهها است كه ريشه در زبانهاي ايران باستان دارد و با زبان امروز فارسي نيز خويشاوند است. اما امروز در زبان فارسي زنده و روا نيستند و اندر شدن اين گروه از واژهها از همهي زبانها و گويشها به زبان رسمي كشور، بدان توان و نيروي بيشتر ميدهد تا در برخورد با انبوه واژههاي فني تازه كه از سوي فنگرايان ديگر كشورها بهناچار به زبان ما را ميگشايند، بتوانيم واژههاي نو بهت و رساتر بسازيم. و وامدهندهي اين واژههاي ريشهدار هم ايرانياناند به ايرانيان. و از اينسو ميتوان به ديگر زبانهاي ايراني كه با چنين واژههاي تازه برخورد ميكنند ياري برسانيم. چنانكه اگر يك واژهي تازه اما كهن از يكي از زبانهاي كردي كارآيي در زبان فارسي پيدا كند، ميتوان از آن در زباني چون بلوچي و يغنابي و هزارهاي نيز سود جست و راه دريوزهگي واژه ا ز انيرانيان را بست!
زبان راجي را از اين گروه واژهها بسيار است، چونان:
باگل bagal: در برابر «به عضويت» كه گل در اين واژه همان است كه گله و رمه از آن برآمده است و در زبان لري نيز به معني دسته و گروه است.
بُرُم borom: در برابر هذيان
دَب dab: در برابر رسم
هِنِبو henebu: در برابر خبر
ابْزَل abzal:بهجاي مسلط
رَفتي rafti: زميني كه چهار گوشه نباشد
سُددَ sodda: سرما خوردگي شديد
سُردَ sordae: نردبام. سولَ: ناودان. شيت: فلج . مَوا: وبا (ناخوشي همهگير). مواسُوار: وباي التر. بِروشارِني: چلاندن و عصاره گرفتن. پَيكَرَ: بساطي كه همراه با خوشي و خرمي باشد.
مَئما mama: تقليد مسخره گونه. هُغُ:قوطي . لُزْب: لعاب. لاغ:چاهي كه به خاك رس آهكدار سبزرنگ رسيده باشد. لاس: گل رس همراه با ماسه،دُر يا قند يَلوج در برابر استالاگميت . هليو: خاكشير. سُلاب: وسيلهي چاقوتيزكني، سوهان . رَهينگ: آبراهه يا كانالي كه براي رساندن آب به زمينهاي همسطح از ميان يك تپه كه مانع ميان آندو زمين باشد كنده باشند!
و بر همين واژه بايستيم كه چهگونه از يك واژه، كه ره يا راه نيز در آن است واژهاي برآمده كه ميبايد براي معناي آن چندين سخن بهكار برد! و در زبان راجي از اين دست واژههاي آميخته نيز هست. چنانكه: دِرِگِردي:پيچش پا و درد گرفتن آن. سيريف: سيرشدن از پول و ثروت يا هرچيز ديگر. لُپاغَن: چيزي را با دهان پرخوردن (از ريشهي اغني: اگندن)، مُرچي: سراشتين . …
واژههاي بيريشه (؟)
ديگر از ويژگيهاي زبان راجي آن است كه انبوهي از واژهاي ناآشنا در آن به گوش ميخورد. چنانكه شنونده در زبانهاي ديگر ايراني ريشهاي براي آن نمييابد. چونان:
اشگيلَ: بستن زانوي شتر مست
الالَ: بيهوده
اراني: ديگر
ارُفْد (هُرُفت): فراواني
ارَو:هميشه
كُفا: همراه
كئَمِ: غربال
گُن: پستان گاو و گوسفند
گِني: شدن، لرزيدن
لاكَت: خراب
ليتار: بيارزش
مفلَح: جوجهي كبوتر
هَتُن: اكنون
هَتُراني: حالا ديگر
هاناكي: مُد نيست
هِزِ:ديروز
هُرْگ: تعجب و شگفتي
يُفت: فكر
در بررسي واژههاي زبان رومانو كه پيش از اين واژهنامه در بنياد نيشابور فراهم گرديد، نيز به همين گونه واژهها برخورد كرديم و فرزانهي گرامي دكتر ايرج وامقي چنين گماني داشت كه چون نميتوان براي اينگونه واژهها ريشهاي يافت پس آن زبان زباني است ساختگي كه گروهي از پيشهوران براي پنهان نگاهداشتن راز و رمز كار خويش آنرا فراهم كردهاند. اما يك نگاه به همين چند واژه نشان ميدهد كه در اين گونه واژهها نيز گونههاي كهن و نو، هر دو در زبان راجي ديده ميشود: ارُفد كه نمونهاي بس تازه از گونهي كهن هرفت است.
واژهي ديروز در زبان راجي «هِزِ» است و واژهي هزين به معني ديروزي است! اين واژه در زبان دري زرتشتيان يزد هنوز زنده است و روشن است كه ديروزين ميبايد كه با افتاد آواي زير «ز» در «هِزِ» به گونهي هزين درآيد!
بهگمان بنده بخش پايان «هِزِ» كه «زِ» باشد. گونهي نوتر واژهي «دي» به معني روشنايي است كه از ريشهي divasya سانسكريت و di اوستايي برآمده است كه خود صفت يا نام روز بوده باشد كه آنهم روشنايي است و با پسوند «هِ» روز گذشته را ميرساند. چنانكه واژهي «فردا» نيز از دو بهر «فَر» كه پيشوند جنبش بهسوي جلو و اينده است و «دا» معني روشنايي اينده يا روز اينده دارد كه در پهلوي «فرتاك» خوانده ميشود و همين تاگ در زبان آلماني بهمعني روز است و بهگونهي Day در انگليسي بهمعني روز برجا مانده است و di در پسوند روزهاي هفته در فرانسه نيز از همين ريشه است. و فردا روي هم حركت بهسوي روشنايي اينده يا روز اينده را ميرساند كه در زبان فارسي روشنتر از همهي زبانها روايي دارد و چون چنين است «هِدي» و «هزي» نيز به روشنايي و روز گذشته اشاره ميكند .
واژهي «دي» در آدينهي فارسي كه ايرانيان پس از اسلام آنرا ساختهاند هنوز زنده است و در زبان نيشابور، هرات، كابل و سمرقند و بخارا واژهي دينَ dina بهمعني ديروز است و در برخي از اين گويشها ديشب را ديشو ميخوانند باز آنكه تاجيكان ديشب را نيز دينَشُو dina-sow ميگويند. به همين روي است كه در زبان راجي نيز ديشب را «هِزِشُو» ميخوانند!
ديگر واژهي اراني بهمعني ديگر است كه خوشبختانه در چند واژهي ديگر نيز به گونهي آميخته خود را نشان ميدهد:
اجيم باراني: از اين به بعد!
اين تركيب را بشكافيم: اج + ايم + به + اراني
اج گونهي تازهتر «هَچ» پهلوي بهمعني از است كه در اوستا بهگونهي «هچا» ديده ميشود. ابم بهمعني اين در زبان پهلوي بسيار كاربرد داشته و در زبان فارسي در واژههاي آميختهي امسال، امروز، امشب، هنوز كاربرد دارد كه همهي اين گونهها در خراسان بهگونهي ايمسال،ايمروز، ايمشُو يعني درست به همان گونهي پهلوي بر زبان ميآيد.
به. حرف اضافه. و اراني بهمعني ديگر و رويهم از اين به بعد است! درست همانكه در واژهنامه آمده است!
ديگر واژهي هَتُراني بهمعني حالا ديگر، است و چنانكه ديديم «هَتُن» در زبان راجي اكنون معني ميدهد و از آميزهي هتناراني با افتادن «ن» پاياني هتن و همزهي زير اراني هتراني بر ميآيد.
واژهي كَئم ka ma كه در تركيب بهگونهي كم kam در ميآيد با كاماتْس ارمني كه از ريشهي kam ميآيد خويشاوند است. چرا كه در آن زبان كاماتس به آب كشيدن چيزي مثل پلو و ماست گفته ميشود و روشن است كه اين اب كشيدن نيز خود گونهاي بيختن و چيزي را از چيزي جدا كردن است! كردان شمال (كه كردان خراسان نيز از آنانند) به ماستي كه از دوغ كره گرفته باشند كه اب آن در كيسه گرفته ميشود كَمَ ميگويند و آنگاه اشكنهاي را كه از چنين ماست درست ميشود كَمَجوش ميخوانند و شگفتا كه همين واژه را در بسياري از جاهاي ديگر و از آن ميان در تهران كَلِجوش ميگويند كه بيهيچ گمان «كَل» تهراني در اين واژه با «كَمَ» كردي و ارمني يكي است بيآنكه هيچ تهراني بداند كه كل در اين تركيب چه معني دارد و خراسان نيز كه «كَل» را بهجاي كچل يا گر بهكار ميبرند همچنين! و اگر ريشهي كل بهمعني در خراسان يا تهران يا هرجاي ديگر از راه كئم راجي به ياري kam-el يا كاماتس ارمني پيدا ميشود، بايستي كوشيد تا ريشهي ديگر واژههاي بيريشه را در زبانهاي ايراني به ياري يكديگر يافت.
اكنون جاي آن دارد كه سر گذشت كَلِ را دنبال كنيم زيرا كه در شاهنامه كلجوش (كالجوش راجي) بهگونهي كالوشه آمده است:
به اندام، كالوشهاي بر نهاد وزان رنج مهمان همي كرد ياد
و اگر همهي اين گونهها را در كنار يكديگر بگذاريم
كَئَم - - - كَمَ - - - كَم - - - كل - - - كال - - - كام
هريك از اين گونهها در زبانهاي ايراني معني ديگري نيز دارد. كام ارمني در فارسي: كام و نياز تن. كال در دليجان و خراسان: رودخانهاي كه براثر فرسايش اب پديد آمده باشد. كل تهراني و خراسان بهمعني كچل و نيز بهمعني بزرگ و پادشاه گله، و بزكوهي؛ كم بهمعني اندك! و چه خوب است كه بدانيم در همين زبان راجي نيز ka me معني «كم است» را نيز دارد!
اكنون اگر كالوشه را كالجوشه بدانيم، در گونهي پهلوي كالجوشك بوده است و اگر چه اين نام بدين اندام در واژههاي پهلوي موجود نيامده است اما بيگمان واژه را بدينسان ميتوان از نو باز ساخت و اين واژهسازي نه چنان است كه زبانشناسان اروپايي از روي كثرت كاربرد در چند زبان كه خود برگزيدهاند ميسازند!
چون سخت دربارهي واژهها و پيدا كردن و دوبارهسازي آنها است همين جا چند واژهي ديگر را به گونهي كهن باز بسازيم.
در بازار، واژهاي كاربرد دارد كه به پول نخستين فروش خود در روز، يا هفته، يا ماه و سال، دشت، يا دسلاف ميگويند! كه در راجي دَشن خوانده ميشود.
از فرالاوي شاعر همزمان رودكي شعري بازمانده كه دربارهي دشت كه در آن زمان دخش خوانده ميشده گويد:
من عاملم و، معاملي تو اين كار مرا با تو بود دخش
پس پيدا شدن دخش نشان ميدهد كه اين واژه پيشتر از آن دخشت بوده و «خ» پيش از «ش» برابر قانوني كه داريم و در بيشتر واژهها چون اتخش و اتش و ارتخشر و ارتخشير و اردشير، ارخش و آرش … فرو ميافتد، افتاده است.
اكنون اگر يك گام ديگر باز پس رويم در زماني چون زمان هخامنشيان يا زمان نوشته شدن گاثاها اين واژه مصوت پاياني «-َ» را نيز ميبايد كه داشته باشد. پس ميتوان داوري كرد كه در آن زمان اين واژه دَخَشَت خوانده ميشده است، اگر اين واژه به اين گونه در واژهنامههاي اوستايي كه در دست هست نيامده باشد!
واژهي ديگر ستاره است كه به گونهي استاره هم آمده و در انگليسي نيز Star خوانده ميشود. در زبان راجي با تبديل ت به د «اسدارَ» و در زبان لري با افتادن ت يا د «اسار» و در زبان آلماني به گونهي Stern اشترن آمده است.
گونهي ديگر اين واژه در زبان فارسي اختر است و چون خ پيش از ش در بيشتر واژهها فرو افتاده است، در اين واژهها كه خ برجاي مانده ش را از خود رانده است. پس گونهي كهنتر از همهي اينها ميبايد كه با خ و ش هر دو بوده باشد و آنگونه چنين است اخْشْتارَ و شايد كهنتر آن خْشْتارنَ، و اين گونه بسيار كهنتر از «ستار» اوستايي است و اگرچه نميتوان زمان آنرا معين كرد اما ميتوان به كهنتر بودن آن از هنگام سرودن اوستا، بيگمان بود.
برعكس براي يافتن گونههايي كه در ريشه يكي بودهاند و اكنون از هم بهدور افتادهاند واژهي شتر را دنبال بگيريم. شتر در فارسي اشتر نيز ناميده ميشود. در زبان ارمني به گونهي اخت آمده است. همين واژه در پهلوي اوشتر Ustr و بيگمان در گونهي كهنتر اوخْشْتْر بوده است زيرا كه در اوستا بهگونهي اوخْشْتْرَ آمده است.
بنا به داد و قانوني كه در واژهي ستاره ديديم چون در زبان ارمني «خ» در اين واژه ميافتد بهناچار «ش» را ميراند و اخت ارمني و اشتر ايراني هردو يكي است و يك ريشه دارد. اگرچه خويش را چنين نمينمايانند!
يك واژهي ديگر در زبان راجي كه بيريشه مينمايد واژهي الالَ بهمعني بيهوده است. اين واژه در اين فرهنگ در واژهي آميختهي الالَ كاري آمده كه انجام دادن كارهاي بيهوده را ميرساند، كه اگر بخش پاياني آن «كار» را از آن برداريم الالَ همين معني بيهوده را ميگيرد.
در اين فرهنگ به واژهي ديگري برميخوريم كه «ال و بَلَ» باشد بهمعني سخنان بيهوده.
پس الَ در اين تركيب همان ال در الالَ است و بل بدان افزوده شده چونان چيز و ميز و خوراك و موراك …
تركيب ال و بل در بيشتر گويشهاي زبان فارسي دربارهي كسي گفته ميشود كه سخنان گزافه يا بيهوده گفته باشد: «فلاني ميگفت كه ال ميكنم و بَل ميكنم».
در آذربايجان نيز همين تركيب در همين مورد بهكار ميرود، و ايل ela و بيلَ bela در زبان توراني معني ديگري دارد. ايلَ گونهاي حرف اضافه براي تاكيد است و بيلَ بهمعني چنين ميآيد. اما اين تركيب در زبان آذري بيشتر به همين گونهي ال و بَل راجي بهكار ميرود:«ال اليرم،بَل اليرم»: ال ميكنيم، بل ميكنم…
يك واژهي ديگر راجي كه «ال» بهمعني بيهوده را در خود نگاه داشته است «البَسدَ» است كه بانگي بر كودكان پرسخن باشد كه سخن بيهوده بس است و كودكان در اين هنگام خاموش ميشوند!
اكنون به يك واژهي ديگر راجي بنگريم:
الَينگَل alayngal بهمعني انگل فارسي. كه بخش پاياني آن گَل همان گله و رمه باشد و الين آغازين از همان الالَ و ال گرفته شده و معني آن جانوري بيهوده در گل يا گله باشد كه بهكار نميآيد اما از سبزه و خوراك و جو و آبشخور و اغل و شبان گله بهره ميبرد!! الَين گَل يا الَينگ گل كه بخش آغازين آن در عبارت الَينگ و دُلَينگ راجي به معني ابزارهاي بيهوده در خانه خود را نشان ميدهد (كه دولينگ آن براي به پايان رساندن معني الينگ ساخته شده) در همهي گويشهاي ايراني به گونهي النگ و دولنگ روايي دارد.
ديگر واژه از اين گروه واژهي «الكي» به معني بيهوده در بيشتر گويشها هست كه اتفاقا در نيشابور الَنگي و «الَنگ» نيز خوانده ميشود، هم آوا با واژهي راجي!
پس الال نيز خويشاوندان خود را در ديگر گونههاي زبان فارسي يا ديگر زبانهاي ايراني بدينسان بازيافت و از بخت فرخنده مادرِ بسي از اين واژهها گرديد!! و سخن در اينباره بسنده مينمايد و كاوش دربارهي ريشهيابي اينگونه واژهها را در همهي زبانهاي ايراني، در برنامهي بنياد نيشابور ميگذاريم!
خويشاوندان آشكار
اما بسي از واژههاي راجي در ميان زبانهاي ايراني با گويشهاي زبان فارسي خويشاوندان آشكار نيز دارد كه آوردن برخي از آنها نيز در اين پيشگفتار بايسته مينمايد. اين خويشاوندان در زبان فارسي و همهي گويشهاي فارسي با اندكي دگرگوني در آواها فراوانند اما برخي از آنها با همانندي شگفت ميان دو زبان يكي راجي و ديگري مثلا ارمني يا بلوچي و گيلكي حتي نيشابوري كه راهي دراز تا دليجان و محلات و خوانسار دارد خود را مينمايانند.
در ميان اين زبانها «لري» و سمناني بيش از همه واژههاي همانند با راجي دارد و پس از آن دري زرتشيان يزد. گويشهاي مركزي چونان زبان زفرهي اصفهان و ابيانه، كردي، ارمني جاي ميگيرند، پس انگاه برخي واژههاي نزديك ميان راجي و زبانهاي اروپايي نمايان ميشوند!
چند واژهي لري
|
معني
|
برابر راجي
|
معني يا توضيح
|
الَت
|
زردچوبه
|
الَت
|
|
الِشتي
|
عوضي
|
الِشي
|
|
دِدَم تا پَسا
|
از اول به نوبت
|
ادَم تا پسا
|
|
دَس گيرو
|
خوردن شيريني در مجلس قبل از
مرسام عقدكنان
|
ازگيرُن
|
|
اسبي
|
سفيد
|
اسبيد
|
|
آشكار
|
شكار
|
اشگار
|
|
اولا
|
انطرف
|
االَ
|
|
اورِيت
|
پركندن مرغ با اب جوش
|
اوري
|
|
تور
|
وحشي – قاطر چموش
|
تور
|
نا ارام، وحشي
|
توم
|
تخم
|
توِم
|
|
جَخْد
|
تازه، هماكنون
|
جَخد: جَخ
|
(ري و تهران)
|
چَپيش
|
بز دو ساله
|
چَپِش
|
|
تاشَنِ
|
تراشيدن
|
بَتاشي (و تاش كردي)
|
|
مِشمَش
|
اوايي كه هنگام زكام از بيني ميآيد
|
مِشمْشَ
|
(زكام)
|
نالي
|
تشك
|
نالي
|
|
پَلم
|
بهانه گرفتن
|
پيلَ
|
|
چُر(و)، چُركَ
|
ادرار
|
چُر
|
|
چُرسوز
|
بيرون امدن ادرار با سوزش
|
چُرسوجَ
|
چند واژهي ارمني
|
معني
|
برابر راجي
|
معني يا توضيح
|
خارازنِل
|
تنبيه و جور و ستم شلاقي كه بر
پشت چارپايان ميزنند
|
خَرازَ
|
چوب ميخدار كوچكي كه چارپايان
را با آن ميرانند
|
خاز
|
خط موسيقي
|
خَچَ
|
خط
|
هوق و خوق
|
خاك
|
خاخَ
|
|
كاماتْسْ
|
اب كشيدن چيزي
|
كَمَ
|
غربال
|
گوند
|
خميرنان
|
گُندَ
|
خميري كه براي سگ درست ميكنند
|
گول پا
|
جوراب
|
گولوا
|
|
ماغاش
|
موچين
|
مَنغاش
|
|
مورال
|
مويه
|
مورَ
|
|
مِرچيون
|
مورچه
|
مورچِنَ
|
|
مِرمِرال
|
ازرده شدن
|
مور مرو
|
لرز، احساس سرما
|
كاپوت
|
ابي
|
كَود
|
كبود
|
مِگ
|
مه، ابر نزديك به زمين
|
مَي
|
|
هاشْمْ
|
فلج، بيحركت
|
هُجم
|
بيحركت
|
لاو
|
خوب
|
لاب
|
حرف تاييد
|
كردي
|
معني
|
برابر راجي
|
معني يا توضيح
|
وتِن و واتِن
|
گفتن
|
واتُن
|
|
مليچ
|
گنجشك
|
مَليچَ
|
|
دُت
|
ذختر (در برخي گويشها)
|
دِتَ
|
|
وَز
|
دويدن (كردي شمالي)
|
بوازِني
|
دوانيدن
|
ديم
|
روي – صورت
|
دِوم
|
نيشابوري
|
معني
|
برابر راجي
|
معني يا توضيح
|
انجي
|
اندي، كمي
|
اينجو
|
ريزه ريزه
|
يَك انجو
|
يك كم
|
ايْيَنجو
|
|
بُرَ
|
انبوه، گروه (بيشتر در مورد
مردمان)
|
بر
|
|
چونِ
|
چرا
|
چونَ
|
|
دسيينَ
|
در سينه، در جلو، درپيش
|
دسينَ
|
|
رِيجَ
|
بندي كه جامه را براي خشك كردن
روي آن پهن ميكنند
|
رَجَ
|
|
مِيغْ
|
مه، ابر نزديك به زمين
|
مَي
|
|
بَيْنْ جير
|
كرچك
|
وَيْنْ جيل
|
|
سِفال
|
ساقهي گندم
|
سوالَ
|
سنگسري
|
معني
|
برابر راجي
|
معني يا توضيح
|
بسوتِن
|
سوختن
|
ورستُن
|
|
بو
|
باشد
|
بو
|
|
بُواتْن
|
گفتن
|
واتن، بواتَن
|
|
بوسَتِتِن
|
پاره كردن، كهنه كردن
|
بوسنجني
|
|
بُولْيني
|
لگد مال كردن
|
بولِني
|
|
بِوَژي
|
بكَنَم
|
بوجِني
|
جدا كردن
|
بِوُتِن
|
كندن
|
بواتَنَ
|
|
بواژي
|
بگويم
|
بواجن
|
|
كَرِه
|
گلو
|
گَلَ
|
|
گرماوِه
|
گرمابه
|
گرموا
|
|
زوندِ
|
ميداند
|
زنب
|
بدان
|
دوبُر
|
بز نر دوساله
|
دوبر
|
|
چوندَر
|
چغندر
|
چُندَر
|
سمناني
|
معني
|
برابر راجي
|
معني يا توضيح
|
ورسوتيون
|
وزن كردن
|
برستن
|
|
يك پور
|
مواد زايد
|
يك و پور
|
|
چلا
|
چراغ
|
چرا
|
|
ارَ
|
اسياب
|
ارَ
|
|
اغُش
|
زمين ايش
|
اغش
|
|
اسبَ
|
سگ
|
اسبَ
|
|
اسبار
|
بيل زدن
|
اسبار
|
|
باتيون
|
گفتن
|
باتن
|
|
رَغََ
|
رگ
|
رَغََ
|
|
سووال
|
ساقهي گندم
|
سوالَ
|
|
سَردييَ
|
نردبام
|
سُرد
|
|
شِنگَ
|
خيارچنبر
|
شِنگ
|
|
كَرَكَ
|
مرغ
|
كَرِكَ
|
|
كومين
|
كدامين
|
كِمينَ
|
|
گَرِزَ
|
زردك (هويج)
|
گزَر
|
|
گيابيون
|
خواستن
|
گي
|
|
لوكْكَ
|
پنبه
|
لوكَ
|
|
پَك (ابيانه)
|
پله
|
پاپك
|
|
جير (گيلكي)
|
زير
|
جير
|
|
ديم (گيلكي)
|
صورت
|
دِوم
|
نگاهي به واژههاي همريشهي
اروپايي
در زبان راجي كه اصوات فراوان براي بيان احساسات گونهگون وجود دارد، هنگامي كه چيزي را به كودكي نيزديك ميكنند و او دست خويش را براي گرفتن آن دراز ميكند و بزرگتران براي ازمايش و ايجاد كشش و كوشش در كار، آن چيز را از دستش دور ميكنند، ميگويند: اتَينگولي و در زبان فرانسه Atteindre بهمعني محكم گرفتن است و همين واژه در انگليسي Obtain خوانده ميشود. بنابراين مادر دليجاني در هنگام كشيدن آن چيز از دست كودك به او ميگويد كه ميبايد آن چيز را سخت بگيري و اسان از دست ندهي!
واژهي راجي اداتَ بهمعني «ميگفتي» است. اين واژه با فعل To Tell: گفتن انگليسي و Dire فرانسوي و «دي» توراني همه به معني گفتن يكي است و واژههاي ديگر همچون ديالوگ و ديالكتيك از اين ريشهاند.
واژهي راجي امَي بهمعني «ميخواهم» همريشهي فعل Aimer فرانسه به معني خواستن و نيز Amur فرانسه بهمعني عشق است.
واژهي راجي بِگتَن به معني گرفتن است و اگر «ب» پيشوند آنرا برداريم گِتَن به همين معني برجاي ميماند. اين واژه نيز به فعل To Get انگليسي همنژاد است. اين فعل در زبان راجي بهگونههاي مختلف صرف ميشود چونان: با گِلِ شون گت به معني به عضويت «گل» پذيرفتندش، هام گت: گرفتم و …
واژهي بيب راجي در واژههاي آميخته چونان بيب خال:دختر خاله. بيب دايي: دختر دايي. بيبي امو:دختر عمو، بهمعني دختر است و در زبان الماني ميانه Wib بهمعني زن بوده است و در الماني نو اين واژه به گونهي Weib در امده است و در بيشتر زبانهاي ايراني نيز بيبي بهمعني بانو، مادر، و بويژه مادر بزرگ روايي دارد.
واژهي كَجَ در راجي به معني كلبه است و در شمال المان گونهاي كلبهي ويژه را Kate ميخوانند و روشن است كه هر دو از ريشهي «كد» برآمده اما لز همهي اينها مهمتر واژهاي است كه در اينجا بايدش شكافت. واژهي نماز فارسي از ريشهي اوستايي نِمَ برآمده است بهمعني خم شدن يا تعظيم كردن. اين واژه در پهلوي بهگونهي نَماچ درامده و با سبك شدن چ در فارسي نماز خوانده ميشود. پس نماز بردن بهمعني خمشدن در برابر كسي و بزرگ داشتن او است و پس از دورهي دبيرهي پهلوي در زبان فارسي و از آن ميان در شاهنامهي فردوسي همواره به همين روي امده است:
فو برد سر پيش سيمرغ زود نيايش همي بافرين، برفزود
يا
چو امد به نزديك تختش فراز بر او افرين كرد و بردش نماز
يا
فرود امد از اسب و بردش نماز همي بود بر پا، زماني دراز
و بدينسان اين فعل آميخته همواره به گونهي «نماز بردن» بهكار ميرفته است،اما چون نماز بردن به خداوند همراه با راز و نياز و نيايش و گفتوگو با خداوند نيز هست:
ز بهــر نيايـش سـر و تن بشست يكي پاك جـاي پرستش بجست
از آن پس نهاد از بر خاك، سر چنين گفت كاي داور دادگر …
نرمك نرمك فعل، گونهي نماز خواندن را بهخود گرفت. باز آنكه اين درود و ستايش و افرين و نيايش، خواندن است كه با سر خم در حالت نماز (خم شدن) انجام ميگيرد و نماز، خواندني نيست، اما امروز اين تركيب در نزد همه روايي دارد، و:
هيچ ادابي و ترتيبي مجوي هرچه ميخواهد دل تنگت، بگوي
اكنون برگرديم به فرهنگ راجي كه نماز خواندن در آن بوجاري خوانده ميشود، و در زبان انگليسي to bow تعظيم the bow بهمعني و نيز پيچ و خم خيابان است و در المان Bogender كمان و خم كردن، و Ver beugen تعظيم ميشود!!
المانيان و انگليسيان، يا اروپاييان به دنبال كوچهاي خود، چه زمان از ايرانزمين رفتهاند؟ هرگاه كه بوده باشد، اين واژه در زبان راجي نشانهي پيوند كهن انان با سرزمين مادر است!
اما دربارهي خود واژهي بوجاري گمان بنده به دو سوي ميرود. نخست اين است كه از دوبهر بو +جاري. يعني خم شدن و زاري كردن فراهم امده و در زبان راجي كم نيست واژههايي كه «ز»در انها به گونهي «ج» مانده باشد. چونان: جير = زير، اج = از، روج = روز … تا انجا كه گونهي كهنتر از ج كه چ بوده باشد در برخي واژهها ميبينيم پچ = پَز (پخت و پز).
ديگر آنكه اين بخش جاري همان است كه نشانهاش در gen واژهي الماني هنوز برجاي مانده: بوگني … بوجري … بوجاري.
روشنگري واژهها
در بررسي واژه چونان كَئَم و بوجاري و الالَ يا الَنيگ و هِزِ و سلْلاب و جز آن ديديم كه به ياري و همنوايي واژههاي خويشاوند ميتوان پي به ريشه و معني آن برد يا يكي را به ياري ديگري اراست و پيراست. اكنون چند واژهي ديگر را نيز بدينسان روياروي هم بگذاريم:
دو مرد كه با دو خواهد پيوند زانشويي ببندند، در مرزهاي گونهگون نامهاي گونهگون دارند. در نيشابور به اين دو مرد همزولف (هم زلف) ميگويند و در يزد و لرستان و كرمان همريش. در كابل و ري و مرزهاي پيرامون، باجناق و در گيلان همپاچه خوانده ميشوند و در زبان راجي نيز پ سبكتر شده و همباجَ اش ميگويند! بررسي اين چند واژه چنين مينمايند كه اين دو مرد در همهجا پيشوند «هم» را دارند، پس در چيزي با هم انبازند. در خراسان در زلف دو خواهر، در لرستان و يزد و … كه نخواستهاند زلف زنان را اشكار كنند به ريش هر دو مرد اشاره ميكنند. در تهران و كابل به جناق سينه و در گيلان به پاچه! اما چنين نيست و اين دو مرد دو خواهر را دارند و خواهر در بيشتر گويشهاي ايراني، ابجي در توراني باجي و در سانسكريت بهاجي bhaju خوانده ميشود. اين واژهي باجي است كه در ري باجيناق: باجي ناك، در گيلان هم باجي است و نزديكترين آن به زبان امروز فارسي در زبان راجي شنيده ميشود! و در خجند و ترمذ و بخارا تنها باج خوانده ميشود.
روشن است كه برخي از نامها از روي صفت ساخته شدهاند. چنانكه در اوستا زن به گونههاي ژن و جن و جنيكا امده اما بهگونهي نائيريكايعني زن شجاع نيز ديده ميشود و هم به گونهي بانو بهمعني روشنايي و فروغ كه در پهلوي بانوك شده و در فارسي دوباره به گونهي بانو خوانده ميشود. در سه نام نخستين به زن بودن زن اشاره شد. در چهارمين به نرمنشي و شجاعتش و در پنجمين به فروغ و رشوسنايي كه زن با هستي خويش به خانه و كاشانه ميدهد! بنابراين از اين نام و صفت پس از گذشت سدهها و هزارهها در خراسان به دو همباجي صفت زيباي انبازي در زلف دو خواهر داده شده و در لرستان و يزد و … زلف زنان را پوشانده و ريش مردان را نمايندهاند و روشن است كه اين دو نام، هزارها سال پس از آنكه نام نخستين روايي داشته، پديد امده است.
واژهي ديگر هُوْوَ hovva در زبان راجي است كه به هَوو يا زنان يك شوهر گفته ميشود. در زبان راجي هَو haw به معني خود امده و بخش اغازين اين واژه را ميسازد و بخش پاياني آن «وَ» است كه با افتادن «د» پاياني ساده شده زيرا كه در زبان راجي بسي از واكهاي پاياني ميافتد چونان: مَلَ = ملخ، سينپا = سنگ پا (كه گاف سنگ از آن افتاده) سينجَ = سنجد …
ود در زبان اوستايي بهمعني زناشويي و ازدواج است و همين واژه است كه در انگليسي به گونهي Wedding در امده است.
رويهم، هووَد = هَوْو به دو زن گفته ميشود كه هريك از آن دو با انديگري پيوند دارند و اين پيوند بوسيلهي شوي است. و شگفتا كه در اين فرهنگ اشاره به پيوند زنان ميشود و زنان، شوي يگانه يا مشترك دارند نه آنكه تكيه روي مردي شود كه دو يا سه زن را گرفته باشد. و اين بيگمان يادگار دوران مادر سالاري است.
ساعت
واژهي ساعت ريشهي عربي ندارد و روشن است كه اعراب جاهليت را ساعتي در ميان نبوده است كه وقت را با آن بسنجد، اما وجود «ع» در اين واژه آن را واژهاي تازي مينمايد! در كردي عبارت دوگانهاي بهكار ميبرند «سات و گات» و روشن است كه گات در اين واژه همان گاثَ اوستايي كه در پهلوي گاس و در فارسي گاه شده است و همان گاه بهمعني زمان است. دگرگون شدن گ به س نيز در اين دو واژه دور نيست زيرا كه «ك» در بسي از واژهها به گونهي «س» و «ش» و «ز» در ميآيد، چونان: ميشل و ميكائيل و مايكل و نيز موك ارمني و موش. پس سات نيز گونهاي ديگر از گات است كه در زبان كردي تنها در همين واژهي دوگانه امده است، هر دو بهمعني زمان، زيرا كه در آن فرهنگ واژههاي دوگانهاي كه يك معني داشته باشند گرداوري شد. چونان: خوشي و شادي، غم و اندوه، نيكي و خوبي و …اين واژه دوبار در زبان راجي نيز امده و شگفتا كه در اينجا نيز به گونهاي دوگانه است و نه تنها:
غَلْتَ سات: زمان كوتاهي كه يك فتيله در كن روشن شود (غَلتَ = پَلتَ (نيشابور) = فتيله)
دَغْغَ بِ سات: دم به دم، لحظه به لحظه، زمان تا زمان
و اين است ريشهي ايراني واژهي ساعت!
ثري: سه
در اوستا و نيز در سانسكريت عدد 3 را ثري ميخوانند درست به همين اوايي كه three در زبان انگليسي امروز هست. ثري بخش اغازين نام فريدون است كه در آن زبان ثَرايَتون باشد. اين نام از نام اوستايي به فريتون پهلوي و فريدون فارسي دگرگونه شده است و همين نام بنا به نوشتههاي كهن ارمني هرودون امده است. پس واك اغازين اين نام تاكنون به سهگونهي «ث» و «ف» و «ه» موجود است و در برخي از گويشهاي ايراني نيز عدد سه را «هرِ» ميخوانند. چنانكه در پهلوي باستان! و در ارمني عاميانه هيرگ عدد سه است. در زبان فارسي تنها يكبار اين واژه نزديك به «تري» امده انهم در نوشتههاي كهن عدد 300 = سه سد به گونهي تيرست امده كه همان تري ست يا سه سد است. پس يك گونهي تلفظ ديگر اين عدد با ت اغاز ميشود. در زبان راجي يك گونهي ديگر آن پيدا شد! و آن «غار» است! زيرا كه در اين زبان به بز نر بنا به سال و زمانش چنين نام ميدهند:
اي بُر: بز يكسالهي نر
دو بُر: بز دو سالهي نر
سِبُر: بز سهسالهي نر
چار بُر: بز چهارسالهي نر
و روشن است كه واژهي بُر در اين چهار تا، همان بُز نر است. اما براي بز سهساله يك واژهي ديگر نيز دارند و آن غابِزَ است كه واك غ در آن به ق نزديك است؛ چنانكه در واژهي غَلتَ راجي ديديم كه در نيشابور پَلتَ و در جاهاي ديگر فتيله ميگويند.
اكنون اگر بنگريم كه ه نيز به گونهي س در ميآيد چنانچون در واژههاي اكاس پهلوي و اگاه فارسي، راس پهلوي و راه فارسي، خروه و خروس … پس ميتوان داوري كرد كه با افتادن «ر» از پايان «هرِ» ارمني و پهلوي باستان و دگرگون شدن ه به س، شمار سهي فارسس بهدست ميآيد كه اين سِ را ميتوان دگرگون شدهي ث در ثري اوستايي بهشمار اورد و اينها را همه در يك رديف ديدن بد نيست!
ثري - - - تير - -- فرِ - -- غار - - - هِر - - - سِ!
و اين است ريشهي اوستايي عدد 3 فارسي!
اكنون اگر تلفظ فرانسوي و الماني و ايتاليايي اغاز اين شماره را هم بدين فهرست بيافزاييم تْرُ از تراواي فرانسه و «دِر» از دِراي الماني Drei فهرست ما به اين سان در ميآيد:
ثر - - - تِر - - - تير - - - تْرُ - - - دِر - - - هر - - - فر - - - غار - - - سِ
سوراخ
در زبان راجي به سوراخ بزرگ هُل hola ميگويند و در انگليسي نيز همين واژه هُوْل hole خوانده ميشود كه به علت افتادن مصوت پاياني سادهتر شده است . همين واژه در الماني loch شده كه لاخ و «لاه» وارونه شدهي هول بوده باشد. اما اين واژه در راجي كاربرد بسيار دارد:
هُلُ: سوراخ كوچك؛ هُلِ دَمِنَ: سوراخ هواكش تنور؛ كه دَمِنَ در اين واژه همان دمينك پهلوي است كه دم يا هواي گرم تنور را به بالا ميبرد و در پايان هُلْ دُني holdoni اتاغ يا سوراخ تنگ و تاريك. و اكنون معني واژهي هُلدوني و هُلُفدوني تهراني روشن ميشود زيرا كه زندان در زمانهاي باستان در سوراخها و چاههاي تنگ و تاريك بوده است.
تابوت
در زبان راجي نيز چونان ديگر گويشهاي فارسي و كردي و لري و … خمرهاي را كه ازگل رس براي نگاهداري گندم ميسازند تاپو مينامند. اما در همين زمبان گونهي كهنتر تابوت نيز به گونهي تاپوت برجاي مانه و چون در برخي از جايها در زمانهاي باستان مردگان را در چيزي خمره مانند به خاك ميسپردند، روشن است كه ميبايستي نام آن از ريشهي همين تاپو بوده باشد و از اينجا كهنگي اين واژه را بسنجيد كه مردگان پنج، شش هزار سال پيش را در تاپوي سفالين مينهادند… زمان ديگر شد و امروز بر صندوقي چوبين كه ويژهي بردن مرده به گورستان است ما همان نام را ميگوييم.
ود – وند، و پيوند زناشويي
پيش از اين گفته شده كه وذ در زبان اوستايي به معني زناشويي است و to Wed انگليسي نيز همين معني را دارد. در زبان راجي زن گرفتن را بفاسي ميگويند و چئن در گذر اين گفتار ديديم كه س به ك نيز دگرگون ميشود، اروپاييان از فاس ايراني فاك و فك به معني نزديكي كردن را دراوردهاند و اروپاييان را از اين هنرها فراوان است؛ زيرا كه انان بيشتر در گفت و گوي روزانهي خود زن را با نامي يا صفتي از اين دست مينامنند و نگاه انان به زن تنها از اين سوي بوده اس و شگفتا كه در زبان راجي فاك بهمعني خواهر است. خواهري كه هزار فرسنگ از اين گمان به دور است! همين فاس از ريشهي «ود» اوستايي برآمده و همين ود است كه با افزايش يك ميانوند به گونهي وند در ميآيد و پيوند را ميسازد. در زبان فارسي با دگرگون شدن «و» به «ب» از «وند» واژهي بند نيز برآمده و در شاهنامه همهجا از پيوند زناشويي با عنوان بند ياد شده:
به مستي بزرگان نبندند بند بهويژه زني كاو بود ارجمند
اين بند در عبارت دوگانهي بند و بست نيز امده و همان است كه در بازارها يا ديوانها يا هر جاي ديگر بنديست كه براي پيمان بستن دربارهي كاري بسته ميشود. همين بند است كه در انگليسي و فرانسه بهگونهي باند و بانداژ است كه بستن ريش بدن باشد. اما در زبان رومانو كه پيش از آن دربارهي آن سخن گفته شد، اين واژه به گونهي كهن «پاند» ديده شده و در زبان راجي كهنترين ريشهي آن كه پُن باشد به معني عهد و پيمان امده است. و شگفت (يا هُرُفت = ارُفد) نيست كه بند فارسي با دگرگون شدن «ب» به «و» همان «وند» شود كه پيوند زناشويي نيز يكي از معنيهاي آن باشد كه نشانهي بند و همبستگي را در خود دارد! و هم اينجا بايد كه به مهر و پيمان در پيوند پرداخت.
مهر
كيش ايرانيان شش هزار سال پيش در زماني كه شاهنامه آنرا با نام فريدون اورده است كيش مهر بوده است و اين بيگمان كهنترين ديني است كه هم نامش برجاي مانده و هم كمابيش نشانِ آن در كشورهاي اسيايي و دينهاي پس از آن در ديگر كشورها به چشم ميخورد. مهر به معني پيمان و نگاهباني پيمان است و همواره همراه با سپيدهدمان و روشنايي جهان بوده است، بدانروي كه در روشنايي است كه پيمانداران ديده ميشوند و پيمانشكنان بازشناخته ميشوند و شكست پيمان را تيرگي پنهان ميكند و مهر دروجان را در خود پناه ميدهد. از سويي نگاهباني پيمان و مهر، مهرباني خوانده ميشود و چون مهرباني هماره با دوستي و عشق نيز همراه ميشود، مهر معناي عشق را نيز بهخود گرفت و از سويي ديگر چون از سپيده دم با روشنايي پگاهان مهر از افراز البرز كوه به خانمان ايرانيان مينگرد، و تا پس از فرو رفتن نيز چشمانش نگران مهر و پيمان و مهربانان و پيمانداران است. پس نرمك نرمك، مهر همراه خورشيد بهمعناي خورشيد نيز نامبردار شد و در برخي از نوشتههاي پيشين، نشان آن را در خوردشيد ميبينيم. پس امروز واژهي مهر سهمعناي عشق، خورشيد، پيمان را ميرساند كه از هم نيز دور نيستند اما پيمان در اين ميانه از همگان نمايانتر است. در آن هنگام دو كس كه با يكديگر پيمان براي زندگي ميبستند كه مهربان باشند و پيمان يكديگر را نگاهبان. بهراستي پيمان براي مهر ميبستند و چنين است كه هماكنون نيز در روستاهاي زرتشتي نشين مادر بزرگان به دختران جوان پند ميدهند كه مبادا مهردروج باشيد كه مهرايزد از شما ميرنجد! ياران در اين پيمام زندگي، يا پيمان مهر، همواره چنبرهاي به انگشتان ياران ميكردند كه همان چنبرهي مهر باشد كه در برخي نگارههاي برجاي ماندهي شاهان هنگام پذيرفتن پادشاهي از مهر يا از پادشاه پيشين ميپذيرفتهاند و با پذيرش آن مهر ميبستند كه چنين و چنان باشند و ازارشان به مردمان نرسد. همين پيوند مهر است كه در زبان كردي به گونهي «ماري برين» بهمعني بريدن يا قطعي كردن مهر يا پيمان برجاي مانده كه در اين زبان به عقد كردن ماري برين ميگويند و نيز همين واژه نيز در زبان راجي يك تركيب بر جاي مانده و آن مَركُنُن markonon است به معني مراسم عقد. اكنون اگر نيك بنگريم، واژهي مهريه كه در گويشهاي ايراني به هر دو گونهي مِهريه و مَهريه بر زبان ميرود، عبارت شده است از چيزي يا مالي كه در برابر مهر خويش قرار ميدهند و بيگمان اين اييني نو است و به دوران كهن پيوند ندارد و اين واژهها نشان ميدهد كه زماني در زبان فارسي تازه نيز «مهر» بهمعني پيمان همسري بهكار ميرفته است چنانكه اكنون در كردي و راجي ديده ميشود.
فوران
واژهاي است تازي كه از فواره گرفته شده و بدانروي كه در اين واژه «ر» تشديد دارد برخي را گمان بر آن ميرود كه اين واژه تازي است. باز آنكه تشديد نه تنها در واژههاي فارسي و كردي و بلوچي و سغدي … كه در پهلوي نيز هست و از انميان ميتوان از اره، پله، كله، دره، بره، … و اياري بهمعني ياري ياد كرد.
از سوي ديگر اعراب جاهليت اب نيز نداشتند تا آنكه با كشيدن تنبوشه اب را جايي بلند به زميني پستتر رسانند تا با فشار آن فواره بسازند! امروز فوارههاي سفالين چند هزار ساله در ايران يافت شده و بهترين نمونهي آن نيز در باغ فين كاشان موجود است. خوشبختانه اين واژه در زبان راجي «پَفارَ» خوانده ميشود كه با تبديل «پ» به «ف» و «ف» به «و» در زبان فارسي فواره خوانده ميشود و پس از آنكه همهي كالهاي ايراني را بههمراه سازندگان آن از شهرهاي ايران به شام و بغداد بردند، اين واژه نيز به زبان تازي اندر شد و از آن «فوران» را نيز ساختند. تازيان بسيار واژههاي خارجي را به بابهاي عربي كشيدند و از انها اشتقاق ساختند چنانكه از فرعون قبطي، تفرعن و متفرعن، از مزگت فارسي، مسجد و سجده، از گچ ايراني الجص و انگاه المجحصص: ساختمان گچكاري شده، المجصص: گچكار، از چك ايراني الصك و انگاه صكاك و سكه و مسكوك و جز آن را ساختهاند و در نگاه نخست خوانندهي تازهكار را گمان بر آن ميرود كه ريشهي انها همه در تازي است باز آنكه اين ريشهها در ايران است.
كهن و نو در زبان راجي
بسي از زبانهاي ايراني نشانههاي كهن خويش را در خود نگاه داشتهاند. بدانروي كه گويندگان آن زبانها، سخت به آنچه كه از مادر و پدر و نياكانشان بديشان رسيده بوده است پيوسته بودهاند و دگرگوني در آنرا روا نميداشتهاند و از اين ميان بايد پيش از همه سغدي، يغنابي، بدخشي، پشتو و بلوچي و ارمني و تالشي و كردي و سنگسري و سمناني و لاسگردي و سرخهاي و ابيانه و كش و تار و ديگر زبانهاي مركزي … ياد كرد كه ويژگيهاي كهن را از دست ندادهاند! اما در همين زبانها نيز در كنار واژههاي كهن واژههاي نو نيز پيدا ميشود چنانكه در گويشهاي كردي كه به دختر كِچ، كنج، كناچه، دُت و دُوَر ميگويند كه سه واژهي آن از كنيچك پهلوي كه در فارسي كنيزك شده است و در بلوچي به همان گونهي كنيچك است به يادگار مانده و در گيلكي به گونهي كيجا بر زبان ميآيد! اما دو گونهي دُت و دُوَر همان واژهي دختر است كه سادهتر شده و در جاييكه زبان فارسي دگرگون شده و سادهتر شدهي زبانهاي باستاني از جمله پهلوي است در اين واژهي هنوز «خ» پايدار مانده اما در آن گويش كردي «خ» افتاده و سادهتر و نوتر شده است. با اين سخن روشن ميشود كه زبان هراندازه كه بخواهد گونههاي كهن را در خود نگاه بدارد، در راه دراز اهنگ خود گهگاه سادهتر و تازهتر ميشود. اما تا انجا كه نگارنده ديده و خوانده و ازموده است، نو شدن در زبانهاي ياد شده به ترتيبي كه پيش از اين امد كمتر روي داده اگرچه گهگاه هست! باز آنكه راجي با آنكه كهنترين نمونهي واژهها را از زماني حتي پيش از اوستا در خود نگاه داشته، در تازه شدن نيز پيشگام بوده و در بسي از واژهها نوتر از واژههاي برابر فارسي است.
نمونه واژههاي كهن
بهجز از آنچه كه پيش از اين امده است:
اجَي: نمونهي كهناند، بهمعني اندك و كم. در دليجان به معني يك است.
بيش: بيش پهلوي معني رنج و درد ميدهد. در واژهي بيش بر هُريا: كسي كه از هر سخني ناراحت ميشود و رنج ميبرد
تُمْبَلَك: گونهي پهلوي براي تنبك
تيج: تيز
مِجْجَ: مژه
شوپي: پيراهن، در پهلوي شپيك در ارمني نيز شپيك در رودبار شپي
چَبوك: سبك
رَپّك: رف تاقچهي سرتاسري كه در بالاي اتاق نزديك به سقف ميساختند
روج: روز
روجن: روزن، روزنهي تاقچه (در خانههاي كهن كه ديوار كلفت دارد، همواره دريچه با يك تاقچه همراه است)
موچَ: نالين، (نعلين): موزه
هاما: ما
ويج: بيز از «ويختن» پهلوي: بيزيدن، غربال كردن، اينگونه چنانكه گفته شد يكبار در «كَمِ اردويج» = غربال اردبِز امده است
كو: كُ: علامت پرسشي كه در پهلوي بهگونهي كو ميآيد و در كُجا و كدام فارسي بهگونهي سبكتر بهگونهي «كُ» امده. اين واژه نيز در تركيب كوگا = كجا يكبار امده است و در گويش سپاهاني نيز به گونهي كوجا بر زبان ميرود. در فارسي نيز واژههاي آميختهي انكو، هركو، بهكار رفته است.
سوج: سوز، سوختن، در واژهي برسوجي، سوختن درون، سوزش
اجَي: كُل كار: يك كار كوچك
اجَي كولي: مقدار زياد
اسُن: فلان، سمت
يا: جا در زبان فارسي (اينگونهي پهلوي جا است)
الْوَرَ: حبوبات كه يادگار اورْوَ پهلوي بهمعني گياه است
ال:سو، طرف نشانهي الك پهلوي بهمعني طرف و سو است
باج: صدا و صدا زدن كه واچ و باژ پهلوي بهمعني آوا است و ريشهي اوستايي آن وَچ و ريشهي سانسكريت آن وَكاس است و واچ و واز و اواز و واژه و پتواز (انعكس اوا، صدا) و حتي Voiceانگليسي از آن است.
بَپيجي: از پَچ پهلوي كهن به معني پختن
بِرمَ كَر: گريه كننده، بسيار گريه كننده از برم پهلوي
بِوْداري: گذشتن، عبور كردن، از «ويتارتن» پهلوي، كه گدار فارسي نيز از آن است
بَوُني: ديدن از ريشه وين پهلوي به همين معني
پِت شِو: پدر شوهر از پيت پهلوي بهمعني پدر (و جالب اين است كه واژهي پيت تنها در اين واژه بر جاي مانده است، چرا كه پدر زن را پدر زونَ ميخوانند)
پَجا: پزا از پچ پهلوي
پُرتُم: بخار، گرما از توم پهلوي بهمعني بخار و تاريكي
وِسَستَ: پاره شده از ويسَستن پهلوي كه همان گسستن فارسي بوده باشد
رُسد: در راجي بهمعني تاب و توان: بهگمان بنده اين واژه كه در بيشتر گويشهاي فارسي نيز هنوز روايي دارد از ريشهي رَئوذَ اوستايي است بهمعني تن و اندام كه بخش نخست نام رستم: رُدستهم: تن نيرومند، مانده است. عبارت «رُسِّ او را كشيد» همين معني را ميدهد كه تن او را زير كشش و تب و تاب و شكنجه نهاد.
كوجَ: كوزه
بِومَ: بوم كه با مصوت پاياني (-َ) همانند واژهي اوستايي بومَ است:زمين
وَرفَ: برف تلفظي كه از پهلوي بهسوي اوستايي كشيده شده
و اينچنين بسياري از واژهها با اين پسوند ياداور تلفظ اوستايي و فارسي باستان است اگرچه تركيب آن نيز نو بوده باشد، همچون: خاكَ: خاك، رَخدَ: رخت،جُغدَ: جغد، چاكَ: چاك، تا بهانجا كه واژههاي تازي كه به زبان راجي اندر شدهاند گهگاه پيرو اين همداد گرديدهاند، چونان مرضَ كه به اين شيوه در راجي مَرَدَ شده است يا دگرگون شدن «ف» به «پ» در كافر تازي در عبارت «قَسمَ كاپرَ» بهمعني سوگند كافر، يا سوگند دروغ.
نمونهي گونههاي نو در زبان راجي
لاشورَ (لاش ور): لاشخور
تلِ: تلخ
جَ:
1. شيرهاي كه از درخت برايد
2. شيري كه از پستان مادر تازه فرزند ميآيد
چُندَر: چغندر
خا: تخممرغ
اين واژه در پهلوي «خاگ» بوده بهمعني خايه كه در شاهنامه نيز بهاين صورت امده است:
خورش زردهي خايه دادش نخست بدان، داشتش چندگه تندرست
همين خاگ پهلوي در انگليسي بهگونهي اگ egg خوانده ميشود و در زبان دري زرتشتيان يزد خييَ xiya ميگويند و واژهي خاگينه نيز كه خوراكي برآمده از خاگ است هنوز در زبانهاي ايراني از جمله در زبان راجي روايي دارد.
خِشدَك: خشتك
الَ: الك، سو، پهلو، طرف در واژههاي آميختهي «االَ» و «وُالَ»
اجَ: واج در عبارت راسُ اجَ: راست ميگويد
زِشْدْ: زشت
زُما: داماد
مَرِزا: مريزاد در عبارت دست مرزا: دست مريزاد
نداها (اصوات)
ارَديشُوْ: براي ابراز شگفتي و تعجب aradisow
ارَمبَ ئو: براي ابراز شگفتي و تعجب arambau
لاه: براي ابراز شگفتي و تعجب
دودو: لفظي كودكانه براي درد
دِدِرمايو: در اعتراض به كسي dedermayo
جيمباراجيمبُوْ: براي اعتراض به كسي jimbara-jimbow
ديرزني: هنگامي كه بخواهند براي پر كردن سبو يا كوزه، آنرا داخل اب فروبرند
چروِچر: براي اه و ناله كردن
كِلّ و كل: كاري را اهستگي انجام دادن
هاشبّا: فرياد شادي در جشن عروسي (اروسي)
زِلّازِل: آواي باريدن باران تند
گازگاز: آواي ابشارؤ صدا ريزش اب
ايشدا: براي ايستاده نگاهداشتن كودكي كه تازه ميتواند بايستد
غَلاغَلا: براي گفتن به كودكان (زير گلو): غلاغلادَبِشُن: قربان زير گلويت بروم!
الَزُّل: لفظي ناسزاگونه كه به كودكاني ميگويند كه ناارامند و در كارها بزرگتران را ازار ميرسانند
البَسْدَ: براي دعوت كودكان به سكوت
تِركِمُني: بيان همراه با اعتراض به كودكي كه در شلوار خود يا در جاي نامناسب ادرار كرده باشد
ارَّوْ: اوازي براي تحريك و راندن خر
اوها: اوازي براي راندن پرندگان مزاحم
گِدي گِدي: اوازي براي خواندن بز
بُوْجي بُوْجي: لفظي كودكانه براي خواندن بز يا بزغاله
گَلو گَلو: اوازي براي خواندن گوساله، يا براي ارام كردن گاوي كه ميخواهند شير او را بدوشند .
ماغّالا: اوازي براي راندن كلاغ
هُن: اوازي براي راندن خر
هاشَّ باغال: اوازي براي نگاهداشتن خر، هنگامي خري ديگر با بار از روبهرو ميآيد، براي آنكه دوخر، يعني بارشان بههم نخورد
جاجا: اوازي براي فرا خواندن مرغان كه از بيابان به خانه وارد شوند
بِشِروتي: لفظي براي بيان آنكه كسي مايعي را يك باره سر ميكشد
هوشْدْ: پك زدن به سيگار يا چپقي كه در ميان انگشتان دست قرار داشته باشد بهگونهاي كه مقدار هوا نيز وارد مشت بشود!
در اين گونه واژهها ديده ميشود كه ميتوان دنبال معني گشت. برخي در نگاه نخست معني خود را مينماياند، چونان:
ايشدا: ايست، ايستادن، ايستا
غلاغلا: گلو گلو
الَبسدَ: ال بس است
هاشَبّا: ها (نشانهي اثبات) +شاهباش (يا شاد باش)
و برخي چون جاجا گفتن به مرغ كه در بيشتر جاهاي ايران و شايد همهجا به همينسان ميگويند، اشكارا ميگويد كه به جاي خود برويد.
برخي چون اتَينگولي كه پيش از اين دربارهي آن سخن رفته است با كمي كندوكاو معني خود را مينمايانند … و بايستي بهدنبال ديگر صوتها و ديگر واژهها رفت كه خود را در پس پردهي چند واك نهفتهاند اما چون بشكافيشان معني انان روشن ميشود!
نگاهي ديگر به اين واژهها نشان ميدهد كه در زبان راجي توانايي آن هست كه در هر زمان واژههاي نو يا آواهاي نو بسازد! و اين ويژگي در زبان رومانو روشن شد چنانكه در زبان سِلّييِري نيز ديديم و از اين واژهها هوشْد است كه بايد پس از امدن سيگار و چپق به ايران پديد امده باشد و ريشهي كهن نبايد داشته باشد.
راجي شدن واژههاي تازي
و اكنون كه سخن به اينجا رسيد، گفتار نيز پبرامون واژههاي ايراني شدهي عربي نيز بايسته مينمايد.
پژوهشهاي گذشته نشان ميدهد كه تا چه اندازه از واژههاي ايراني پيش از اسلام به زبان تازي ره گشوده بوده است و پس از اسلام نيز با كاروان خواستهها، انبوهي از واژگان نيز به تازيكستان رهسپار گرديد و تازيان بر باد داد و قانون زبان خويش اين واژهها را به زبان خويش ره دادند و دگرگون كردند … كه پيش از از اين بدان اشاره شد و بيش از اين ميتوان در اينباره سخن گفت.
اما واژههاي تازك نيز كه به زبان ايراني اندر شدند، هريك برابر داد و ايين زبانهاي ايراني دگرگونگيهايي پذيرفتند … برخي از انها معني خود را دگرگون كردند، چونان واژهي عصر كه در
تازي بهمعني زمان است و در فارسي جاي ايوار و زماني ميانهي پس از نيمروز و شامگاهان است يا واژه خبر در بيشتر جايها، بهجاي «نه» و حرف نهي بهكار ميرود …
برخي از اين واژهها آواي خود را دگرگون كردند … چنانچون هر واژهي تازي كه ص يا ض يا ط و ظ داشته باشد! آواي س و ز و ت ز خوانده ميشود! برخي از اين واژهها تركيب خود را دگرگون كردهاند و در هريك از زبانها و گويشهاي ايراني ميتوان انبوهي از اين واژهها را اورد كه اينك به چندي از انها در زبان راجي بنگريم:
واژهي راجي برابر تازي
ارغب عقرب
اسكَ عطسه
الغ عقل
الَّن الان
امُمَ عمامه
بُل هواسَ بلهوس
تخسير تقصير
تشديف تشريف
جِرات جراحت
مُرْبَخدْ مطبخ
زَفْدْ ضبط
كلا كربلايي
و چنين نمونهها را دربارهي واژههاي اروپايي نيز ميتوان ديد:
پورت در برابر پودر فرنگي و تَرَكتول در برابر تراكتور.
تكيه بر اواها
تكيه بر اواها در بيشتر زبانها شنيده ميشود چنانكه در زبان فارسي در واژههايي چون «رفتي» اگر تكيه روي «ر» اغازين باشد گونهي سوالي را ميرساند: رفتي؟ و اگر اين تكيه نبوده باشد فعل گذشتهي ساده را باز ميگويد. در زبان راجي تكيه بسيار اهميت دارد، چنانكه گاهگاه جايگاه تيكه معناي واژهاي را دگرگون ميسازد و چند مثال اهميت آنرا بيشتر مينماياند.
در اوانويسي فارسي نشانهاي براي جايگاه تكيه نگذاشتهايم اما در اوانويسي لاتين آنرا با يك خط عمود «ا» پيش از آوا معين كرديم. چنانكه اگر تكيه در پارچَ = پارچه روي «چه» پاياني باشد آنرا به اين گونه نشان ميدهيم: Par|ca.
اكنون اگر در همين واژه تكيه روي «پار» اغازين باشد معناي آنرا دگرگون ميكند و پارچ ابخوري را ميرساند:
par ca پارچه
parca پارچ
peuta فوت، بايد كه از دهان دميده شود
pu ta فوته، لُنگ گرمابه
doala دو نيم، دو نيمه
du ala دو ال
duala (بيتكيه) وسيلهاي براي راندن چهارپايان – دوال، چرم خر كه تابيده به گونهي نخ در مياورند و در گيوهدوزي بهكار ميرود.
Seula ناودان
Seu la پوشش روي غوزهي پنبه
Ma qosa مگس
Maqo sa مگس پراني
Maqosa-akara (بيتكيه) مگس پراني ميكند
Meus موش
Meusa ميش
Nas da ناشتا
Nasda نگاهشدار
معناي بلند در گفتار كوتاه
در زبان ايراني گهگاه واژهها يا افعالي بهچشم ميخورد كه با كوتاهي شگفت، سخني دراز را باز ميگويد و براي نمونهي نخست اين چامهي فرالاوي چامهسراي همزمان رودكي را بنيوشيم:
من زاغالِشت نترسم هيچ ور بهمن شير را براغالي
و اغاليدن آن است كه: «كسي يا جانوري را براي يورش بردن به كس، يا جانور ديگر برانگيزند!»
در زبان راجي از اين دست واژهها بسيار است چون:
اشگيل: بستن زانوي شتر مست
اسَردِركي: حالت كسي كه خواب بر او غلبه كرده اما نميخواهد بخوابد و پلكهايش پياپي باز و بسته ميشود و گاهي بدون اراده سرش به سويي حركت ميكند!
بَكوني: نور زياد كه چشم را ميازارد، كسي كه بيش از اندازه سخني را باز ميگويد.
بِوْگ: اب دهان كه تار مانند اويزان شود
چُلمَن: كسي كه اب بينياش همواره روان باشد
بياواداري:
1. دو نفر را به دعوا مشغول ساختن
2. دو چيز را به يكديگر تكيه دادن
3. چيزي را خوب نساختن
بيش بر هُريا: كسي كه با شنيدن هر سخني ناراحت شود بهگونهي رويدادي كسي يا چيزي را ديدن
بيشدر: گوسالهي بزرگ مادهي يكساله كه نزاييده باشد
بيوِرَشي: اهسته اهسته وارد كرت شدنَ اب و فرورفتن در زمين! سرگرم شدن يا به چيزي ور رفتن
پالوال: جان گرفتن پس از جنگ و باز اغاز كردن به نبرد
پاوَرَز: درختي كه در پاي درخت بزرگتر (از نوع خود) سبز ميشود
پيرپير: تراشيدن ميوه با كارد يا قاشق
پيليز: هر چيز كه زير فشار ورقه مانند شود، يا از هم پاشيده شود
تِبلَ: كنده شدن و جدا شدن از بغل ديوار، به حالتي كه هنوز فرو نريخته باشد
خوازَ: بيرون اوردن جسم خارجي از چشم
دبراو – و دِبِرو: ظرفي يا لباسي را براي خيس خوردن در جوي اب روان قرار دادن
دَمبين: بداخلاق، كسي كه بدون فكر و تنها با توجه به سخن ديگران بناي بدرفتاري با كسي را بگذارد
سرسوكْن: خم كردن گردن و سر پيش اوردن پنهاني براي ديدن چيزي
غُشَ: حالت كسي كه سريع و بدون سخن گفتن با كسي به قصد جايي ميرود
و از اين دست واژهها در زبان راجي فراوان است كه ميتوان از انها و بيگمان از همانندهاي انها در زبانهاي ايراني براي ياري رساندن به زبان فارسي و به ديگر زبانهاي ايراني ياري جست.
اينگونه واژهها را ميتوان در سه بخش گرد اورد:
دستهي نخست. واژههايي چون غُش و خوازَ و بوگ كه از نهايت سادگي نميتوان در نگاه نخست معنايي برايشان انديشيد كه اگر پژوهشي ژرفتر دربارهي انها بشود، يكايك معناي خويش را مينمايد چنانكه دربارهي برخي از اينگونه واژهها پيش از اين سخن گفتيم و ريشه و بنياد انها را باز نموديم.
در سخن ميردمي مرمان تِرمِذ و روستاييان بخارا گاهگاه واژهها را ساييده و كوتاه ميكنند چنانكه در نگاه نسخت معنايي از آن بر نميآيد؛ چونان: رَفساسي و رَفسي كه كوتاه شدهي رفته ايستادي پهلوي و رفتتستي فارسي است. يا كرساسي كه كوتاه شدهي «كرده ايستادي» پهلوي و كردستي فارسي است .
در زبان راجي بهجز از اينگونه واژهها كه ياد كرده شد و در نگاه نخست ريشه و بنياد خويش را نشان نميدهند، واژههاي ساده شدهي فراوان ديگر هست كه ريشهي خويش را باز مينمايند، چونان:
ماگا: ماده گاو
ناشدا: نگاهش دار
هام گِت: از «ها» نشانهي اثبات + م ضمير پيوستهي اول شخص و گت = get انگليسي، ساده شدهي گرفت فارسي و رويهم: گرفتم.
االَ: از «ان = ا» +الك پهلوي بهمعني سو و طرف = انسو
كُشدَ: از كُ = كو پهلوي نشانهي سوال + شده است = رفته است، و رويهم كجا رفته است.
چنانكه ديده ميشود، واژهي كُشدَ در ظاهر همانند كشته يا كُشته شدهي فارسي است، اما به كمي كندوكاو بخشهاي جداگانهي آن خود را مينمايند و چون زبان روزبهروز بهسوي ساده شدن پيش ميرود ميتوان گمان داشت كه هر روز نيز واژهي ساده شدهاي از اين دست به انبوه واژهها بيفزايد و به گسترش زبان ما ياري رساند.
فعلها يا واژههاي تركيبي
دستهي دوم. واژههايي را در بر ميگيرد كه اشكارا از آن ميتوان دريافت كه از تركيب يك نام با يك يا دو پيشوند يا از تركيب كنش و پيشوند پديد امدهاند، چون «پاوَز» كه از دو بخش پا + وَز درست شده رويهم درختي كه از پاي درخت بزرگتر از نوع خود برآمده و در بيشتر گويشهاي ايراني به آن پاجوش ميگويند يا درختي كه از پاي درختي ديگر جوشيده. يا «اسَر دركي» كه از چهار بخش ا = از + سر = سر + در = بيرون، + كي از فعل كردن برآمده و رويهم (از سر در كردن) خواب را ميرساند.
اينگونه واژهسازي براي پديد اوردن واژههاي نو فني براي ما بسي بايسته است و شايسته است كه نويسندگان و پژوهندگان (و در اينده فرهنگستان) براي ساختن واژههاي نو از اين شيوه بهرهور شود.
اين شيوه در زبانهاي فارسي باستان اشكارا ديده ميشود كه از يك فعل با پيشوندهاي گونهگون، فعلهاي گوناگون بر مياوردهاند و اين پيشوندها در زبان پهلوي و انگاه فارسي چنان در فعل آميختهاند كه باز شناخته نميشوند، اما با نگرش امروزي نيز ميتوان انها را بهجاي اورد. اين پيشوندها هريك مفهومي را نشان ميدادهاند، چنانكه مثلا پيشوند «ني» اشاره به پايين داشته …
و امروز در فعلها نيهاتن = نهادن، نيشستن = نشستن، نيهوفتن = نهفتن … معناي اين پيشوند اشكار است كه همه رو به سوي پايين دارد.
پيشوند «ا» واژه را دگرگون ميكند. چونان: دات = داد = قانون، و ادات = بيداد، بيقانون، ضد قانون يا بورتن = بردن، و ابورتن = اوردن كه عكس بردن است.
پس اگر بنياد زبان ما بر همين روال است كه از اميختن واژه و فعل و نام و پيشوند و پسوند واژههاي نو پديد اورده و به گسترش زبان خويش پرداختهايم چرا در اين زمان براي ساختن واژههاي تازهي فني چنين نكنيم؟ فرهنگستان و فرهنگدوستان را نميبايد كه از اين شيوههاي واژهگزيني بهراسند و بنده اگاهانه در اين پيشگفتار بسي از واژههاي راجي را اوردم كه ريشهي واژههاي اروپايي است و در همين فهرست نيز يك واژه اوردهام تا نشان دهم كه چهگونه ميتوان از واژههاي خودي بهجاي واژههاي ديگران سود برد و آن واژهي «پيليز» است كه درست بهجاي «پِرِس» كاربرد دارد!
دستهي سوم
واژههايي است كه با كمي نگرش همانندي انها همچون «پاوَر» = «پاجوش» با ديگر واژههاي همانند در گويشهاي ديگر خود را نشان ميدهد. چونان: دمبين كه از دم = نفس = سخن + بين از ديدن پديد امده، يعني كسي كه گوش به سخن ديگران دارد و در بسي از گويشهاي ديگر آنرا «دهن بين» ميخوانند. يا واژهي تِبِلِ كه در ديگر گويشها بهگونهي تَبلَ و تَبلِ امده كه آنرا نيز به شيوهي تازينويسي واژههاي فارسي بهگونه طبله مينويسند كه خود را تازي نشان ميدهد.
نر و ماده (مؤنث و مذكر)
در بيشتر كتابهايي كه پيرامون زبانهاي ايراني در اين نيمسده به چاپ رسيده هنگامي كه به نر و ماده در زبان ميرسند خامه را بهسوي پژوهشهاي يكي دو نفر از اروپاييان مييازند كه پيرامون زبانهاي سمناني و سنگسري و لاسگردي و شهميرزادي پژوهش كردهاند و بنا به گفتهي اينان، از زمان هخامنشيان به اينسوي در زبانهاي ايراني نشانههاي نر و ماده تنها در اين چهار زبان ديده ميشود. و شگفتا كه هيچيك از نويسندگان جاي گمان و درنگ را نيز باز نميگذارند. كم از آنكه بنويسند: «برپايهي پژوهشهاي انجام شده تا كنون … چنين است و چنان است». در اين چند سال كه در بنياد نيشابور سرگرم فراهم اوردن فرهنگ زبانهاي ايراني شدهايم در زبان خوانساري نشانههاي نر و ماده به چشم ميخورد. دكتر محمد تقي ابراهيمپور و همكاران در برخي از گويشهاي زبان كردي بويژه در كردي شمال نر و ماده در برخي فعلها و نامها و نداها يافتهاند در زبان ابيانه نر و ماده هنوز پيدا است. در برخي گويشهاي ايران شرقي كه پژوهش در انها تا كنون تنها در دست زبانشناسان روسي بود در بدخشان و وخش و يغناب اين نشانهها را باز جستيم و اكنون در فرهنگي كه پيش روي داريد نر و ماده در نامها، در صفتها، در ندا، در فعلها اشكارتر از همهي زبانها ديده ميشود. باز آنكه از دليگون = دليجان تا دانشگاه تهران و فرهنگستانهاي زبان پايتخت سد فرسنگ راه نيست و راه دراز اهنگ فرهنگ ايران را رهروان اهسته و پيوسته و پردرنگ ميبايد. و اينك نمونههاي نر و ماده:
در نام
گاو: گاو نر ماگاو: ماده گاو
اسب: اسب نر مايون: اسب ماده، ماديون
اسبَ: سگ نر لاسُ، و ماچو: سگ ماده
در صفت
بورَ: بور، مرد بور، جانور بور bura بورُ: ماده بور buro
تِلِنَ: مرد چاق كوتاه telena تِلِنُ: زن چاق و كوتاه teleno
سيايَ: سياه نر syaya سيايُ: سياه ماده syayo
پوسا: پوسيدهي نر peusa پوسُوْ: پوسيدهي ماده peusow
و بدين سان ديده ميشود كه در بيشتر جايها نشانهي نر «ا» = a و نشانهي ماده «ا» = o است اما گاهگاه نر بينشان نيز ديده ميشود؛ چونان:
زشْدْ: نر زشت zesd، زِشدُ: مادهي زشت zesdo. و گاهگاه نشانهي ماده روي واكهاي پيش از خود فشار ميآورد چنانكه در bura و buro ديده شد كه آواي «ا» ي پاياني آواي u اوي كوتاه را در ميان واژه بهسوي u اوي كشيده كشيد. و در واژهي پوسيده آواهاي پاياني بر روال ديگر واژهها a و o نيست و مانند اينها …
در كنشها
نشانههاي نر و ماه در كنشها را نويسندهي فرهنگ بهخوبي نشان داده و نيازي به بازگويي نيست مگر آنكه اشارهاي كوتاه به اينگونه دگرگونيها در آوا كه در كنشها نيز ديده ميشود بپردازيم:
اندِبا: اينجا است نر endeba، اندُوَّ: اينجاست ماده endovva
كُشدَ: كجا رفته است نر kosda، كجا رفته است ماده kosdoa
گوش واش دابَ: پنهاني گوش ميكرد نر gusrasdaba، گوش واش دُوُدَ : پنهاني گوش ميكرد ماده gusrasdovoda
كو: كجا است نر ku، كوا: كجا است ماده kua
صرف فعل، نام، صفت، ندا
يكي از ويژگيهاي زبانهاي باستاني چون اوستايي، فارسي باستان، سانسكريت در آن است كه نام و صفت نيز همچون كنشها صرف ميشود و در حالتهاي گونهگون كه نام بهخود ميگيرد دگرگوني كوچكي در تركيب نام يا پسوند آن همراه ميشود؛ چنانكه مثلا «اشا» در زبان اوستايي بهمعني راستي و درستي به گونههاي اشو، اشِم، اشَ، اشَ انم … در ميآيد و اين گونههاي تصريف هشت نوع است كه نمونههايي از آن هنوز در زبان ارمني، زبانهاي اسلاوياني، زبان روسي، زبان صربي ديده ميشود و در خور نگرش است كه هنوز در زبانهاي پاميري نيز ديده ميشود و در زبان «يزغلان» بدخشان چند گونه از حالات صرف نام برخوردم .
در زبان راجي نيز نشانههايي از صرف نام و صفت و تغيراتي در شكل فعل در تصريف هنوز ديده ميشود كه يادگار دوران كهن است,
اسبيد: سفيد نكره esbid، اسبيدُ: معرفه، آن سفيد esbido
دِتَ: دختر، عام، نكره deta، دِتِ: دختر، معرفه، خاص كه همواره همراه معروف خود ميآيد dete
بي: بودن bi بيا: bya
بير: بران bir، بيربندي: بران بستن birbndi، بيردرزي: بر آن دوختن birdarzi
بيرچِني: نشستن بر birceni، بيرچُني: بر آن نشانين birconi
جير: زير jir، جيرَ: زير، اشاره به نزديك jira
خِود: كوچك xeud
خِورد: كوچك xurd
خِوردِل: كوچك xeurda
خِوردَ: كوچكتر از همه xeurda
خِوردِلُ: كوچكترين xeurdelo
گوسَلَ: گوسالهي بزرگ gusala، گوسَلُ: گوساله كوچك gusalo
كُرُّ: كره خر بزرگ korra، كُرُّ: كره خر كوچك korro
بيزالَ: بزغاله bizala، بيزالُ: بزغاله كوچكتر از بيرالَ bizalo
در اين دو نمونه بيگمان «ا» ي پاياني بازماندهي «اوك» پهلوي است كه در برخي گويشها چون كرماني و دامغاني بهگونهي «او» u برجاي مانده: nanu ننهي كوچك (كرماني) مادِرو maderu مادر كوچك (دامغاني) و اين هر دو نشانهي دوست داشتن (تحبيب) است نه خرد انگاشتن (تصغير). اين نشان در گويش يزدي به گونهي «اگ» og برجاي مانده كه گاهگاه نشانهي معرفه است و گاهگاه نشانهي دوستداري:
مردُگْ: مردك، آن مرد mardog
نازنينگ: نازنين من nazeninog
و آنچه كه در گويش راجي به چشم ميخورد، افتادن يك آوا در اين تركيب است؛ چرا كه gusala در حال كوچك شدن در اصل gusala-o بوده كه gusalo شده.
همراهي با گيتي و جان جهان
يكي ديگر از فرآيندهاي بررسي زبان راجي آن است كه جهاني از زيبايي و آميزش با طبيعت يا جان جهان را فراروي نگرنده ميگشايد و نشان ميدهد كه شيوهي زندگاني گويندگان به اين زبان نگرش به جهان و گياهان و جانوران و همرهي با آنان است.
منوچهر ستوده در پيشگفتار فرهنگ سمناني نشان ميدهد كه چهگونه چوپانان سمناني و سنگسري با نگرش به چهگونگي شاخ و گوش و چهره و پهلو و دست و پاي گوسفند بر اين جانور نام مينهند و هم او باز مينمايد كه يك چوپان سنگسري در فرهنگ خود، با بهرهوري از توان زبان خويش 1157 نام براي گوسفند و 576 نام براي بز … دارد؛ باز آنكه برخي از اين گونهها به پيروي از داد آفرينش و زايش در جهان پديد نميآيد و در گوسفند، 118 گونه و در بزان 213 گونه از اين جانوران زاده ميشوند. پس يك چوپان ما در آن مرز 821 نام افزون بر دادههاي جهان در زبان خويش دارد و اين از شگفتيهاي فرهنگ ايران است.
باري در دليگان نيز نامهاي گوناگون براي گوسفندان هست كه در اين فرهنگ آمده و نگرش يكبارهي آنها در پيشگفتار براي پژوهشگران در خورد مينمايد:
بلگش: بزي كه گوشهاي بلند داشته باشد و رنگ دو سوي چهرهاش مخالف رنگ ديگر بخشهاي تنش باشد balgas
بلگشچار: همان بز بلگش كه لكهي سفيدي در پيشاني داشته باشد balgascsr
گَوْري: بز و بزغالهاي كه خالهاي قهوهاي و خاكي رنگ در صورت دارد gawri
مُرشگاري: بزي كه به رنگ اهو باشد moresgari
مُرخَت: بز گوش كوتاه كه خطي بر چهره داشته باشد maroxat
مُرسيا: بز سياه morsya
مُرَش: بز قهوهاي كمرنگ moras
مُرش چار: بز قهوهاي كمرنگي كه ميان پيشانيش سفيد باشد
مُرگش: بزي كه دوسوي چهرهاش سفيد باشد morgas
مُرگش چار: بري كه ميان پيشانيش سفيد باشد
ايبُر: بز نر يكسالهي تخمدار ibor
دُبُر: بز نر دوساله ي تخمدار dobor
سبُر: بز نر سهسالهي تخمدار sebor
چاربُر: بز نر چهار سالهي تخمدار cabor
غارتييَ: بز پير نر gartiya
غارتييُ: بز پير ماده gartiyo
غار بِزَ: بز سه ساله garbeza
چَپِشَ: بز دو ساله capesa
كولار: بز دو ساله kular
بيزالَ: بزغاله: بيزيلَ bizala
بيزالُ: بزغالهاي كوچكتر از بيزالَ bizalo
توشگَ: بزغالهي مادهي شش ماهه تا يكساله teusga
بِزَ: بز
كَل: بز نر
بَرَش: بزي كه گوش بلند و صورت قهوهاي دارد: ورش. Baras
بَرَش چار: بزي كه گوش بلند و پيشاني سفيد داشته باشد: ورش چار
بِزِ اشگاري: بزي كه دو سوي چهرهاش زرد باشد bezesgari
بِزِ زَينگُلَنا: بزي كه دو زائدهي پوستي كوچك به اندازهي دو بند انگشت در زير گردنش آويزان باشد zayngolana
بِزِ سِورَ: بز سرخ beze seura
بِزِ شاخ كج: saz kaja
بِزْ شُغَّ: بزي كه شاخ ندارد sogga
بِزِ غَلُوْ: بزي كه گوشهاي بلند دارد qalow
بِزِ كار: بزي كه بيش از چهار سال عمر كرده باشد kar
بِزِ كَوْدُ: بز كبود رنگ kawdo
بِزِ گازِرَ: بزي كه نيم بدنش سفيد و نيمهي ديگرش سياه باشد gazera
بِزِ يَكَّ شاخُ: بزي كه يك شاخ داشته باشد yakka-saxo
بزينَ: از نژاد بز bezina
بَل سِور: بز گوش بلند قرمز bal seur
بَلْخَت: بزي كه گوشهايش بلند و سفيد باشد و دو خط سفيد روي چهره داشته باشد كه از طرفين گوشهايش جدا شده و به چانههايش منتهي ميشود: وَلخَت balxat
بَلْيا: بز گوش بلند سياهرنگ: بل سيا balya
بيزالَ غَلُوْر: بزغالهي زيبا galowr
بيزالَ گل: گلهي بزغاله
بيزالَ گُلوْن: بزغاله چران bizala-galown
رگا: زماني كه بره يا بزغاله را از مادر جدا ميكند تا از شير بگيرند rega
تير شاخ: بزي كه داراي شاخهاي كماني و تيز باشد tir sax
چَري: بز يا گوسفندي كه چهرهي سفيد دارد cari
دالگوش: بز يا گوسفندي كه داراي گوش بزرگ باشد galgus
دو بهري: بز يا ميشي كه در سال دوبار بزايد dobahri
موشَ: ميش meusa
موشِ سيا: ميش سياه meuse sya
موشِ كرو: ميش كر (بيگوش) meuse karo
موشِ كُوْدُ: ميش كبود meuse kowdo
موشينَ: از نژاد ميش meusina
سيالم: ميشي كه دو سوي چهرهاش سياه و پيشانيش سفيد باشد siyalam
شاخ ميز: گوسفند شاخ زن sak-miz
كُرسيا: ميشي گوش كوتاه با سر و صورت سياه كه بقيهي بدنش به رنگ ديگر باشد korsiya
كُرف: ميش ديرزا korfa
كُر گُزَلَ: گوسفند كر (بدون گوش) سفيد رنگ gozala
كُر گُزَلْ: بره يا گوسفند سفيد گوش كوتاه gozal
كر گزل كود: گوسفند بيگوش كبود رنگ kowd
موش چُلمِنُ: ميشي كه همواره آب بينيش روان باشد colmeno
كُلُ گِرد: گوسفندي كه براي جفتگيري در بيابان و گله نگهداري ميشود gologerd
گوشدار كُوْدْ: ميش گوشبلند كبود رنگ
گوشدار گُزَل: ميش سفيد گوش بلند
شيشك: گوسفند شش ماهه يا يكساله sisak
تُغُلي: برهي مادهاي كه بيش شش ماه تا يكساله باشد togoli
اوْگجِ: ميش دوساله awgae
ارگچ: ميش چهارساله argae
ارگَش: ميشي كه چهار بار زاييده باشد argas
شُش بَيتُ: گوسفند يا انساني كه سرفهي بسيار ميكند sosbayto
غاش: خوابيدن گوسفند gas
وَرَليتَ: برهاي كه از شكم مادر ذبح شده بيرون آورند varalita
گُن: پستان گاو و گوسفند
البته دربارهي ميش و گوسفند نامها بيش از اين است و بسي از ويژگيها و رنگهاي گوسفند كه با بز همانند باشد نام او را نيز به خود ويژه ميكند… اما از بررسي سادهي اين فهرست شگفتيهاي بسيار بر ميآيد. نخست آنكه پيش از اين ديده شد از سنجيدن «سِبُر» (كه همراه ايبُر و دُبر و چاربُر ميآيد) با «غاربز» چنين برميآيد كه غار بهمعني شمار 3 است و آنرا در ميان زبانهاي ديگر دنبال كرديم و همين برآمد! ديگر آنكه بُر بهمعني بُز است! ديگر آنكه بَل همواره به معني گوش و گشو بلند آمده.
از بررسي ارگچ و ارگش و اوگچ و مُرگش و مَرگشچار و بلگش و بلگشچار چنين بر ميآيد كه گچ و گش بهمعني گوسفند است و همين واژه در زبان توراني گِچي خوانده ميشود كه به بز ميگويند.
در زبان آذري براي خواندن بز، «گدي گدي» ميگويند. در راجي همين آوا بر زبان ميآيد كه گونهاي ديگر از گِچي و گِچ است. اما كودكان راجي زبان براي خواندن بز «بوجي بوجي» بر زبان ميآورند و همانندي بوج = بوز (پهلوي) = بز فارسي با گدي، بز توراني و بز راجي، سخن از همانندهاي ديگر در ميان تورانيان باستان و ايرانيان ميگويد . بِز راجي با تغيير «ب» به «و» و آنگاه ديگرگون شدن «ب» به «گ» در آغاز واژه و نيز تبديل «ز» به «ش» و «چ» به گونهي گچ و گش در ميآيد و آواي ميانهي «ز» به «چ» همانا ج است كه بيتغيير «ب»ي آغازين در بوجي بوجي كودكان راجيزبان شنيده ميشود. آنگاه گدي گدي توراني و راجي و نيز گچ راجي را در goat انگليسي باز مييابيم! جالب اين است كه شعري چند سد ساله از سمرقند و بخارا و سرودهي سوزني سمرقندي داريم كه ميگويد:
دل نگردد به صوت قران به بز نگردد به «پاژ پاژ» فربه
كه آشكار ميكند كه بوجيبوجي كودكان راجيزبان همان پاژپاژ سمرقند و بخارا است. پسآنگاه زمان به سنجش دو نام ارگش و ارگچ ميرسد كه از آن چنين بر ميآيد كه «ار» بهمعني چهار است … و بررسي بيشتر را زمان بيشتر ميبايد.
دگرگوني آواها
يك ويژگي ديگر در زبان راجي هست كه بهگونهي بس گستردهتر در نيشابور به آن برميخوريم و نمونهي آن را از نيشابور بياوريم:
در اين زبان آواي واژهها در آميزش با واژههاي تازه كمي كوتاه و بلند ميشوند تا در جايگاه تازه آهنگ و وزن درخور و شايسته داشته باشند. چنانكه براي نمونه «نان» در نيشابور با آوايي ميانهي آواي «ا» بر زبان ميآيد. اما نانوا را نَنوا ميگويند. زيرا كه در اين زبان هيچگاه دو سيلاب بلند در كنار هم نميآيد مگر آنكه ميان آندو يك سيلاب كوتاه قرار گيرد «- 0 -» يا آنكه يكي از دو سيلاب بلند كه آواي كشيده دارد كوتاه گردد. پس «نانوا = ـ ـ » به «نَنوا = ـ ــ» ميشود. اكنون اگر بخواهند بگويند نانوايي، اين واژه به گونهي نَنْوَيي در ميآيد و سيلاب دوم آن نيز كوتاه ميگردد؛ زيرا كه اگر چنين نميشد، سه سيلاب بلند در كنار هم ميآمد و اين برابر داد و آيين اين زبان نيست.
اين ويژگي كه در همهي واژههاي نيشابوري پديدار هست به گمان بنده برترين نشانهي برتري زبان است كه آنرا همواره آهنگين نگاه ميدارد و نيز اين پاسخي است استوار به آنانكه گمان دارند چامهي آهنگينِ فارسي از شعر عرب برآمده؛ زيرا كه پديد آمدن اين روال و آيين در زبان خود نشانهاي آشكار است كه گويندگان آن هزاران سال پيش از شعر عرب آهنگ در زبان داشتهاند و با آرامي و آساني در هر زمان و با هر سخن به نازكترين گوشههاي گفتار رفتهاند و آهنگي تازه براي آن فراهم آوردهاند.
اكنون از سخن كه بگذريم به زبان راجي ميرسيم كه بنده نشانههاي چنين دگرگونياي را در آواهاي آن ديدهام. چونان:
هاتَني hatani پيشوند ها +تَني = تنيدن. كه در ديگر صورتها آواي a در آن به a دگرگون ميشود و سبكتر ميگردد: هاتَءِ hatae بتن = بباف يا سر درختي sarderaxti كه به همين شيوه در جامههاي ديگر a را به ae ميگرداند سردرخت sarderaxd يا سرجير sar’jira = سرازير كه در سرازيري = sarjiria «ُ» آن ميافتد.
در آميزش واژهي سخت سهگونه آوا ديده شد:
سخت saxd
سختي saxdi
سختيش saxdis
و از اين دست دگرگونيها.
برخي آواهاي ويژه
در اين زبان نيز چون برخي از زبانهاي ايراني آواهاي ويژه به گوش ميخورد كه برخي از آنها را بايد در اينجا يادآور شد. اوايي ميان آ و اِ كه در بختياري نيز شنيده ميشود و در زبان راجي بسيار بهگوش ميخورد. اين آوا را در آوانويسي فارسي نياورديم اما در آوانويسي لاتين به گونهي a مشخص كرديم… براي نمونه aqani اغني بهمعني تپاندن، از همان اگندن و اكندن فارسي. در اين گونه واژهها دهان براي گفتن «ا» گشوده ميشود اما پيش از پايان يافتن گفتار به سوي «ا» بر ميگردد.
ديگر، آوايي است ميان «اي» و «او» <i---u> كه بسيار روايي دارد و در آوانويسي فارسي با گذاشتن يك كسره، زير حرف پيش از آن نشان داديم و در آوانويسي لاتين به گونهي eu آورديم… براي نمونه دِوم deum دوم: چهره، رو، صورت كه در گيلكي و مازندراني و كردي و سمناني … به گونهي dim آمده است. براي بر زبان راندن اين آوا، ميبايد نخست آهنگ گفتن «أي» را كرد و هنوز گفتن به پايان نرسيده بهسوي «او» ميل نموده و آنرا بهصورت كامل ادا نمود.
ديگر، آوايي است كه از e به w ميرود كه در آوانويسي فارسي پس از كسرهاي كه زير حرف پيشين نهاديم روي «د» نيز يك نشان سكون آورديم… براي نمونه مِوْزُ mewro: مهره.
آوايي چون u در زبان فرانسه كه آنرا به گونهي u نشان داديم.
ديگر، گونهاي «ي» y سبك است كه بيشتر پس از a ميآيد و در واژه پيش از آنكه كاملاً گفته شود بايستي كه آنرا به پايان رساند… براي نمونه اَلَينگل alayngal بهمعني انگل است كه «ي» در آن بس كوتاه بر زبان ميرود.
آواي ديگري در برخي واژههاي ايراني پديد ميآيد و ميبايد آنرا بهگونهي همزه نوشت اما چون نويسندگان باستان آنرا با ع نوشتهاند، گمان خواننده را همواره بهسوي تازي بودن اينگونه واژهها ميبرد.
در آغاز بايد يك واژهي فارسي بيگمان را براي مثال بياوريم كه آن «ترازو» باشد و اين واژه در نيشابور تَر---زو trazu ميخوانند! واژهي جاده نيز به همين روي جَئدَ ja da خوانده ميشود.
واژهي نال پهلوي كه آنرا نَئل ميخوانند و چون با ع نوشته ميشود بهگونهي نع درآمده و نالين را نعلين مينويسند كه كمتر كسي را گمان به فارسي بودن آن ميكشد. باز آنكه اين واژه در زبان راجي هنوز بهگونهي نالين روايي دارد.
ما اينگونه واژهها را در آوانويسي فارسي با همزه و در آوانيسي لاتين با «ُ» نشان داديم. چونان پَئريز = پرهيز pa riz. چَئچَ: چهچهه ca ca چَئرَ = چاره ca ra …
يك گونهي آوانويسي كمياب در اين دفتر هست كه اين همزه را پس از «آ» دارد كه براي نمونه واژهي چاءرَ = هر چهار تا ca’ra را ميآوريم و اين واژه بهجز از cara است كه يكي از ابزارهاي تخريسي بوده باشد.
در زبان راجي كه اصوات فراوان براي بيان احساسات گونهگون وجود دارد، هنگامي كه چيزي را به كودكي نيزديك ميكنند و او دست خويش را براي گرفتن آن دراز ميكند و بزرگتران براي ازمايش و ايجاد كشش و كوشش در كار، آن چيز را از دستش دور ميكنند، ميگويند: اتَينگولي و در زبان فرانسه Atteindre بهمعني محكم گرفتن است و همين واژه در انگليسي Obtain خوانده ميشود. بنابراين مادر دليجاني در هنگام كشيدن آن چيز از دست كودك به او ميگويد كه ميبايد آن چيز را سخت بگيري و اسان از دست ندهي!
واژهي راجي اداتَ بهمعني «ميگفتي» است. اين واژه با فعل To Tell: گفتن انگليسي و Dire فرانسوي و «دي» توراني همه به معني گفتن يكي است و واژههاي ديگر همچون ديالوگ و ديالكتيك از اين ريشهاند.
واژهي راجي امَي بهمعني «ميخواهم» همريشهي فعل Aimer فرانسه به معني خواستن و نيز Amur فرانسه بهمعني عشق است.
واژهي راجي بِگتَن به معني گرفتن است و اگر «ب» پيشوند آنرا برداريم گِتَن به همين معني برجاي ميماند. اين واژه نيز به فعل To Get انگليسي همنژاد است. اين فعل در زبان راجي بهگونههاي مختلف صرف ميشود چونان: با گِلِ شون گت به معني به عضويت «گل» پذيرفتندش، هام گت: گرفتم و …
واژهي بيب راجي در واژههاي آميخته چونان بيب خال:دختر خاله. بيب دايي: دختر دايي. بيبي امو:دختر عمو، بهمعني دختر است و در زبان الماني ميانه Wib بهمعني زن بوده است و در الماني نو اين واژه به گونهي Weib در امده است و در بيشتر زبانهاي ايراني نيز بيبي بهمعني بانو، مادر، و بويژه مادر بزرگ روايي دارد.
واژهي كَجَ در راجي به معني كلبه است و در شمال المان گونهاي كلبهي ويژه را Kate ميخوانند و روشن است كه هر دو از ريشهي «كد» برآمده اما لز همهي اينها مهمتر واژهاي است كه در اينجا بايدش شكافت. واژهي نماز فارسي از ريشهي اوستايي نِمَ برآمده است بهمعني خم شدن يا تعظيم كردن. اين واژه در پهلوي بهگونهي نَماچ درامده و با سبك شدن چ در فارسي نماز خوانده ميشود. پس نماز بردن بهمعني خمشدن در برابر كسي و بزرگ داشتن او است و پس از دورهي دبيرهي پهلوي در زبان فارسي و از آن ميان در شاهنامهي فردوسي همواره به همين روي امده است:
فو برد سر پيش سيمرغ زود نيايش همي بافرين، برفزود
يا
چو امد به نزديك تختش فراز بر او افرين كرد و بردش نماز
يا
فرود امد از اسب و بردش نماز همي بود بر پا، زماني دراز
و بدينسان اين فعل آميخته همواره به گونهي «نماز بردن» بهكار ميرفته است،اما چون نماز بردن به خداوند همراه با راز و نياز و نيايش و گفتوگو با خداوند نيز هست:
ز بهــر نيايـش سـر و تن بشست يكي پاك جـاي پرستش بجست
از آن پس نهاد از بر خاك، سر چنين گفت كاي داور دادگر …
نرمك نرمك فعل، گونهي نماز خواندن را بهخود گرفت. باز آنكه اين درود و ستايش و افرين و نيايش، خواندن است كه با سر خم در حالت نماز (خم شدن) انجام ميگيرد و نماز، خواندني نيست، اما امروز اين تركيب در نزد همه روايي دارد، و:
هيچ ادابي و ترتيبي مجوي هرچه ميخواهد دل تنگت، بگوي
اكنون برگرديم به فرهنگ راجي كه نماز خواندن در آن بوجاري خوانده ميشود، و در زبان انگليسي to bow تعظيم the bow بهمعني و نيز پيچ و خم خيابان است و در المان Bogender كمان و خم كردن، و Ver beugen تعظيم ميشود!!
المانيان و انگليسيان، يا اروپاييان به دنبال كوچهاي خود، چه زمان از ايرانزمين رفتهاند؟ هرگاه كه بوده باشد، اين واژه در زبان راجي نشانهي پيوند كهن انان با سرزمين مادر است!
اما دربارهي خود واژهي بوجاري گمان بنده به دو سوي ميرود. نخست اين است كه از دوبهر بو +جاري. يعني خم شدن و زاري كردن فراهم امده و در زبان راجي كم نيست واژههايي كه «ز»در انها به گونهي «ج» مانده باشد. چونان: جير = زير، اج = از، روج = روز … تا انجا كه گونهي كهنتر از ج كه چ بوده باشد در برخي واژهها ميبينيم پچ = پَز (پخت و پز).
ديگر آنكه اين بخش جاري همان است كه نشانهاش در gen واژهي الماني هنوز برجاي مانده: بوگني … بوجري … بوجاري.
روشنگري واژهها
در بررسي واژه چونان كَئَم و بوجاري و الالَ يا الَنيگ و هِزِ و سلْلاب و جز آن ديديم كه به ياري و همنوايي واژههاي خويشاوند ميتوان پي به ريشه و معني آن برد يا يكي را به ياري ديگري اراست و پيراست. اكنون چند واژهي ديگر را نيز بدينسان روياروي هم بگذاريم:
دو مرد كه با دو خواهد پيوند زانشويي ببندند، در مرزهاي گونهگون نامهاي گونهگون دارند. در نيشابور به اين دو مرد همزولف (هم زلف) ميگويند و در يزد و لرستان و كرمان همريش. در كابل و ري و مرزهاي پيرامون، باجناق و در گيلان همپاچه خوانده ميشوند و در زبان راجي نيز پ سبكتر شده و همباجَ اش ميگويند! بررسي اين چند واژه چنين مينمايند كه اين دو مرد در همهجا پيشوند «هم» را دارند، پس در چيزي با هم انبازند. در خراسان در زلف دو خواهر، در لرستان و يزد و … كه نخواستهاند زلف زنان را اشكار كنند به ريش هر دو مرد اشاره ميكنند. در تهران و كابل به جناق سينه و در گيلان به پاچه! اما چنين نيست و اين دو مرد دو خواهر را دارند و خواهر در بيشتر گويشهاي ايراني، ابجي در توراني باجي و در سانسكريت بهاجي bhaju خوانده ميشود. اين واژهي باجي است كه در ري باجيناق: باجي ناك، در گيلان هم باجي است و نزديكترين آن به زبان امروز فارسي در زبان راجي شنيده ميشود! و در خجند و ترمذ و بخارا تنها باج خوانده ميشود.
روشن است كه برخي از نامها از روي صفت ساخته شدهاند. چنانكه در اوستا زن به گونههاي ژن و جن و جنيكا امده اما بهگونهي نائيريكايعني زن شجاع نيز ديده ميشود و هم به گونهي بانو بهمعني روشنايي و فروغ كه در پهلوي بانوك شده و در فارسي دوباره به گونهي بانو خوانده ميشود. در سه نام نخستين به زن بودن زن اشاره شد. در چهارمين به نرمنشي و شجاعتش و در پنجمين به فروغ و رشوسنايي كه زن با هستي خويش به خانه و كاشانه ميدهد! بنابراين از اين نام و صفت پس از گذشت سدهها و هزارهها در خراسان به دو همباجي صفت زيباي انبازي در زلف دو خواهر داده شده و در لرستان و يزد و … زلف زنان را پوشانده و ريش مردان را نمايندهاند و روشن است كه اين دو نام، هزارها سال پس از آنكه نام نخستين روايي داشته، پديد امده است.
واژهي ديگر هُوْوَ hovva در زبان راجي است كه به هَوو يا زنان يك شوهر گفته ميشود. در زبان راجي هَو haw به معني خود امده و بخش اغازين اين واژه را ميسازد و بخش پاياني آن «وَ» است كه با افتادن «د» پاياني ساده شده زيرا كه در زبان راجي بسي از واكهاي پاياني ميافتد چونان: مَلَ = ملخ، سينپا = سنگ پا (كه گاف سنگ از آن افتاده) سينجَ = سنجد …
ود در زبان اوستايي بهمعني زناشويي و ازدواج است و همين واژه است كه در انگليسي به گونهي Wedding در امده است.
رويهم، هووَد = هَوْو به دو زن گفته ميشود كه هريك از آن دو با انديگري پيوند دارند و اين پيوند بوسيلهي شوي است. و شگفتا كه در اين فرهنگ اشاره به پيوند زنان ميشود و زنان، شوي يگانه يا مشترك دارند نه آنكه تكيه روي مردي شود كه دو يا سه زن را گرفته باشد. و اين بيگمان يادگار دوران مادر سالاري است.
ساعت
واژهي ساعت ريشهي عربي ندارد و روشن است كه اعراب جاهليت را ساعتي در ميان نبوده است كه وقت را با آن بسنجد، اما وجود «ع» در اين واژه آن را واژهاي تازي مينمايد! در كردي عبارت دوگانهاي بهكار ميبرند «سات و گات» و روشن است كه گات در اين واژه همان گاثَ اوستايي كه در پهلوي گاس و در فارسي گاه شده است و همان گاه بهمعني زمان است. دگرگون شدن گ به س نيز در اين دو واژه دور نيست زيرا كه «ك» در بسي از واژهها به گونهي «س» و «ش» و «ز» در ميآيد، چونان: ميشل و ميكائيل و مايكل و نيز موك ارمني و موش. پس سات نيز گونهاي ديگر از گات است كه در زبان كردي تنها در همين واژهي دوگانه امده است، هر دو بهمعني زمان، زيرا كه در آن فرهنگ واژههاي دوگانهاي كه يك معني داشته باشند گرداوري شد. چونان: خوشي و شادي، غم و اندوه، نيكي و خوبي و …اين واژه دوبار در زبان راجي نيز امده و شگفتا كه در اينجا نيز به گونهاي دوگانه است و نه تنها:
غَلْتَ سات: زمان كوتاهي كه يك فتيله در كن روشن شود (غَلتَ = پَلتَ (نيشابور) = فتيله)
دَغْغَ بِ سات: دم به دم، لحظه به لحظه، زمان تا زمان
و اين است ريشهي ايراني واژهي ساعت!
ثري: سه
در اوستا و نيز در سانسكريت عدد 3 را ثري ميخوانند درست به همين اوايي كه three در زبان انگليسي امروز هست. ثري بخش اغازين نام فريدون است كه در آن زبان ثَرايَتون باشد. اين نام از نام اوستايي به فريتون پهلوي و فريدون فارسي دگرگونه شده است و همين نام بنا به نوشتههاي كهن ارمني هرودون امده است. پس واك اغازين اين نام تاكنون به سهگونهي «ث» و «ف» و «ه» موجود است و در برخي از گويشهاي ايراني نيز عدد سه را «هرِ» ميخوانند. چنانكه در پهلوي باستان! و در ارمني عاميانه هيرگ عدد سه است. در زبان فارسي تنها يكبار اين واژه نزديك به «تري» امده انهم در نوشتههاي كهن عدد 300 = سه سد به گونهي تيرست امده كه همان تري ست يا سه سد است. پس يك گونهي تلفظ ديگر اين عدد با ت اغاز ميشود. در زبان راجي يك گونهي ديگر آن پيدا شد! و آن «غار» است! زيرا كه در اين زبان به بز نر بنا به سال و زمانش چنين نام ميدهند:
اي بُر: بز يكسالهي نر
دو بُر: بز دو سالهي نر
سِبُر: بز سهسالهي نر
چار بُر: بز چهارسالهي نر
و روشن است كه واژهي بُر در اين چهار تا، همان بُز نر است. اما براي بز سهساله يك واژهي ديگر نيز دارند و آن غابِزَ است كه واك غ در آن به ق نزديك است؛ چنانكه در واژهي غَلتَ راجي ديديم كه در نيشابور پَلتَ و در جاهاي ديگر فتيله ميگويند.
اكنون اگر بنگريم كه ه نيز به گونهي س در ميآيد چنانچون در واژههاي اكاس پهلوي و اگاه فارسي، راس پهلوي و راه فارسي، خروه و خروس … پس ميتوان داوري كرد كه با افتادن «ر» از پايان «هرِ» ارمني و پهلوي باستان و دگرگون شدن ه به س، شمار سهي فارسس بهدست ميآيد كه اين سِ را ميتوان دگرگون شدهي ث در ثري اوستايي بهشمار اورد و اينها را همه در يك رديف ديدن بد نيست!
ثري - - - تير - -- فرِ - -- غار - - - هِر - - - سِ!
و اين است ريشهي اوستايي عدد 3 فارسي!
اكنون اگر تلفظ فرانسوي و الماني و ايتاليايي اغاز اين شماره را هم بدين فهرست بيافزاييم تْرُ از تراواي فرانسه و «دِر» از دِراي الماني Drei فهرست ما به اين سان در ميآيد:
ثر - - - تِر - - - تير - - - تْرُ - - - دِر - - - هر - - - فر - - - غار - - - سِ
سوراخ
در زبان راجي به سوراخ بزرگ هُل hola ميگويند و در انگليسي نيز همين واژه هُوْل hole خوانده ميشود كه به علت افتادن مصوت پاياني سادهتر شده است . همين واژه در الماني loch شده كه لاخ و «لاه» وارونه شدهي هول بوده باشد. اما اين واژه در راجي كاربرد بسيار دارد:
هُلُ: سوراخ كوچك؛ هُلِ دَمِنَ: سوراخ هواكش تنور؛ كه دَمِنَ در اين واژه همان دمينك پهلوي است كه دم يا هواي گرم تنور را به بالا ميبرد و در پايان هُلْ دُني holdoni اتاغ يا سوراخ تنگ و تاريك. و اكنون معني واژهي هُلدوني و هُلُفدوني تهراني روشن ميشود زيرا كه زندان در زمانهاي باستان در سوراخها و چاههاي تنگ و تاريك بوده است.
تابوت
در زبان راجي نيز چونان ديگر گويشهاي فارسي و كردي و لري و … خمرهاي را كه ازگل رس براي نگاهداري گندم ميسازند تاپو مينامند. اما در همين زمبان گونهي كهنتر تابوت نيز به گونهي تاپوت برجاي مانه و چون در برخي از جايها در زمانهاي باستان مردگان را در چيزي خمره مانند به خاك ميسپردند، روشن است كه ميبايستي نام آن از ريشهي همين تاپو بوده باشد و از اينجا كهنگي اين واژه را بسنجيد كه مردگان پنج، شش هزار سال پيش را در تاپوي سفالين مينهادند… زمان ديگر شد و امروز بر صندوقي چوبين كه ويژهي بردن مرده به گورستان است ما همان نام را ميگوييم.
ود – وند، و پيوند زناشويي
پيش از اين گفته شده كه وذ در زبان اوستايي به معني زناشويي است و to Wed انگليسي نيز همين معني را دارد. در زبان راجي زن گرفتن را بفاسي ميگويند و چئن در گذر اين گفتار ديديم كه س به ك نيز دگرگون ميشود، اروپاييان از فاس ايراني فاك و فك به معني نزديكي كردن را دراوردهاند و اروپاييان را از اين هنرها فراوان است؛ زيرا كه انان بيشتر در گفت و گوي روزانهي خود زن را با نامي يا صفتي از اين دست مينامنند و نگاه انان به زن تنها از اين سوي بوده اس و شگفتا كه در زبان راجي فاك بهمعني خواهر است. خواهري كه هزار فرسنگ از اين گمان به دور است! همين فاس از ريشهي «ود» اوستايي برآمده و همين ود است كه با افزايش يك ميانوند به گونهي وند در ميآيد و پيوند را ميسازد. در زبان فارسي با دگرگون شدن «و» به «ب» از «وند» واژهي بند نيز برآمده و در شاهنامه همهجا از پيوند زناشويي با عنوان بند ياد شده:
به مستي بزرگان نبندند بند بهويژه زني كاو بود ارجمند
اين بند در عبارت دوگانهي بند و بست نيز امده و همان است كه در بازارها يا ديوانها يا هر جاي ديگر بنديست كه براي پيمان بستن دربارهي كاري بسته ميشود. همين بند است كه در انگليسي و فرانسه بهگونهي باند و بانداژ است كه بستن ريش بدن باشد. اما در زبان رومانو كه پيش از آن دربارهي آن سخن گفته شد، اين واژه به گونهي كهن «پاند» ديده شده و در زبان راجي كهنترين ريشهي آن كه پُن باشد به معني عهد و پيمان امده است. و شگفت (يا هُرُفت = ارُفد) نيست كه بند فارسي با دگرگون شدن «ب» به «و» همان «وند» شود كه پيوند زناشويي نيز يكي از معنيهاي آن باشد كه نشانهي بند و همبستگي را در خود دارد! و هم اينجا بايد كه به مهر و پيمان در پيوند پرداخت.
مهر
كيش ايرانيان شش هزار سال پيش در زماني كه شاهنامه آنرا با نام فريدون اورده است كيش مهر بوده است و اين بيگمان كهنترين ديني است كه هم نامش برجاي مانده و هم كمابيش نشانِ آن در كشورهاي اسيايي و دينهاي پس از آن در ديگر كشورها به چشم ميخورد. مهر به معني پيمان و نگاهباني پيمان است و همواره همراه با سپيدهدمان و روشنايي جهان بوده است، بدانروي كه در روشنايي است كه پيمانداران ديده ميشوند و پيمانشكنان بازشناخته ميشوند و شكست پيمان را تيرگي پنهان ميكند و مهر دروجان را در خود پناه ميدهد. از سويي نگاهباني پيمان و مهر، مهرباني خوانده ميشود و چون مهرباني هماره با دوستي و عشق نيز همراه ميشود، مهر معناي عشق را نيز بهخود گرفت و از سويي ديگر چون از سپيده دم با روشنايي پگاهان مهر از افراز البرز كوه به خانمان ايرانيان مينگرد، و تا پس از فرو رفتن نيز چشمانش نگران مهر و پيمان و مهربانان و پيمانداران است. پس نرمك نرمك، مهر همراه خورشيد بهمعناي خورشيد نيز نامبردار شد و در برخي از نوشتههاي پيشين، نشان آن را در خوردشيد ميبينيم. پس امروز واژهي مهر سهمعناي عشق، خورشيد، پيمان را ميرساند كه از هم نيز دور نيستند اما پيمان در اين ميانه از همگان نمايانتر است. در آن هنگام دو كس كه با يكديگر پيمان براي زندگي ميبستند كه مهربان باشند و پيمان يكديگر را نگاهبان. بهراستي پيمان براي مهر ميبستند و چنين است كه هماكنون نيز در روستاهاي زرتشتي نشين مادر بزرگان به دختران جوان پند ميدهند كه مبادا مهردروج باشيد كه مهرايزد از شما ميرنجد! ياران در اين پيمام زندگي، يا پيمان مهر، همواره چنبرهاي به انگشتان ياران ميكردند كه همان چنبرهي مهر باشد كه در برخي نگارههاي برجاي ماندهي شاهان هنگام پذيرفتن پادشاهي از مهر يا از پادشاه پيشين ميپذيرفتهاند و با پذيرش آن مهر ميبستند كه چنين و چنان باشند و ازارشان به مردمان نرسد. همين پيوند مهر است كه در زبان كردي به گونهي «ماري برين» بهمعني بريدن يا قطعي كردن مهر يا پيمان برجاي مانده كه در اين زبان به عقد كردن ماري برين ميگويند و نيز همين واژه نيز در زبان راجي يك تركيب بر جاي مانده و آن مَركُنُن markonon است به معني مراسم عقد. اكنون اگر نيك بنگريم، واژهي مهريه كه در گويشهاي ايراني به هر دو گونهي مِهريه و مَهريه بر زبان ميرود، عبارت شده است از چيزي يا مالي كه در برابر مهر خويش قرار ميدهند و بيگمان اين اييني نو است و به دوران كهن پيوند ندارد و اين واژهها نشان ميدهد كه زماني در زبان فارسي تازه نيز «مهر» بهمعني پيمان همسري بهكار ميرفته است چنانكه اكنون در كردي و راجي ديده ميشود.
فوران
واژهاي است تازي كه از فواره گرفته شده و بدانروي كه در اين واژه «ر» تشديد دارد برخي را گمان بر آن ميرود كه اين واژه تازي است. باز آنكه تشديد نه تنها در واژههاي فارسي و كردي و بلوچي و سغدي … كه در پهلوي نيز هست و از انميان ميتوان از اره، پله، كله، دره، بره، … و اياري بهمعني ياري ياد كرد.
از سوي ديگر اعراب جاهليت اب نيز نداشتند تا آنكه با كشيدن تنبوشه اب را جايي بلند به زميني پستتر رسانند تا با فشار آن فواره بسازند! امروز فوارههاي سفالين چند هزار ساله در ايران يافت شده و بهترين نمونهي آن نيز در باغ فين كاشان موجود است. خوشبختانه اين واژه در زبان راجي «پَفارَ» خوانده ميشود كه با تبديل «پ» به «ف» و «ف» به «و» در زبان فارسي فواره خوانده ميشود و پس از آنكه همهي كالهاي ايراني را بههمراه سازندگان آن از شهرهاي ايران به شام و بغداد بردند، اين واژه نيز به زبان تازي اندر شد و از آن «فوران» را نيز ساختند. تازيان بسيار واژههاي خارجي را به بابهاي عربي كشيدند و از انها اشتقاق ساختند چنانكه از فرعون قبطي، تفرعن و متفرعن، از مزگت فارسي، مسجد و سجده، از گچ ايراني الجص و انگاه المجحصص: ساختمان گچكاري شده، المجصص: گچكار، از چك ايراني الصك و انگاه صكاك و سكه و مسكوك و جز آن را ساختهاند و در نگاه نخست خوانندهي تازهكار را گمان بر آن ميرود كه ريشهي انها همه در تازي است باز آنكه اين ريشهها در ايران است.
كهن و نو در زبان راجي
بسي از زبانهاي ايراني نشانههاي كهن خويش را در خود نگاه داشتهاند. بدانروي كه گويندگان آن زبانها، سخت به آنچه كه از مادر و پدر و نياكانشان بديشان رسيده بوده است پيوسته بودهاند و دگرگوني در آنرا روا نميداشتهاند و از اين ميان بايد پيش از همه سغدي، يغنابي، بدخشي، پشتو و بلوچي و ارمني و تالشي و كردي و سنگسري و سمناني و لاسگردي و سرخهاي و ابيانه و كش و تار و ديگر زبانهاي مركزي … ياد كرد كه ويژگيهاي كهن را از دست ندادهاند! اما در همين زبانها نيز در كنار واژههاي كهن واژههاي نو نيز پيدا ميشود چنانكه در گويشهاي كردي كه به دختر كِچ، كنج، كناچه، دُت و دُوَر ميگويند كه سه واژهي آن از كنيچك پهلوي كه در فارسي كنيزك شده است و در بلوچي به همان گونهي كنيچك است به يادگار مانده و در گيلكي به گونهي كيجا بر زبان ميآيد! اما دو گونهي دُت و دُوَر همان واژهي دختر است كه سادهتر شده و در جاييكه زبان فارسي دگرگون شده و سادهتر شدهي زبانهاي باستاني از جمله پهلوي است در اين واژهي هنوز «خ» پايدار مانده اما در آن گويش كردي «خ» افتاده و سادهتر و نوتر شده است. با اين سخن روشن ميشود كه زبان هراندازه كه بخواهد گونههاي كهن را در خود نگاه بدارد، در راه دراز اهنگ خود گهگاه سادهتر و تازهتر ميشود. اما تا انجا كه نگارنده ديده و خوانده و ازموده است، نو شدن در زبانهاي ياد شده به ترتيبي كه پيش از اين امد كمتر روي داده اگرچه گهگاه هست! باز آنكه راجي با آنكه كهنترين نمونهي واژهها را از زماني حتي پيش از اوستا در خود نگاه داشته، در تازه شدن نيز پيشگام بوده و در بسي از واژهها نوتر از واژههاي برابر فارسي است.
نمونه واژههاي كهن
بهجز از آنچه كه پيش از اين امده است:
اجَي: نمونهي كهناند، بهمعني اندك و كم. در دليجان به معني يك است.
بيش: بيش پهلوي معني رنج و درد ميدهد. در واژهي بيش بر هُريا: كسي كه از هر سخني ناراحت ميشود و رنج ميبرد
تُمْبَلَك: گونهي پهلوي براي تنبك
تيج: تيز
مِجْجَ: مژه
شوپي: پيراهن، در پهلوي شپيك در ارمني نيز شپيك در رودبار شپي
چَبوك: سبك
رَپّك: رف تاقچهي سرتاسري كه در بالاي اتاق نزديك به سقف ميساختند
روج: روز
روجن: روزن، روزنهي تاقچه (در خانههاي كهن كه ديوار كلفت دارد، همواره دريچه با يك تاقچه همراه است)
موچَ: نالين، (نعلين): موزه
هاما: ما
ويج: بيز از «ويختن» پهلوي: بيزيدن، غربال كردن، اينگونه چنانكه گفته شد يكبار در «كَمِ اردويج» = غربال اردبِز امده است
كو: كُ: علامت پرسشي كه در پهلوي بهگونهي كو ميآيد و در كُجا و كدام فارسي بهگونهي سبكتر بهگونهي «كُ» امده. اين واژه نيز در تركيب كوگا = كجا يكبار امده است و در گويش سپاهاني نيز به گونهي كوجا بر زبان ميرود. در فارسي نيز واژههاي آميختهي انكو، هركو، بهكار رفته است.
سوج: سوز، سوختن، در واژهي برسوجي، سوختن درون، سوزش
اجَي: كُل كار: يك كار كوچك
اجَي كولي: مقدار زياد
اسُن: فلان، سمت
يا: جا در زبان فارسي (اينگونهي پهلوي جا است)
الْوَرَ: حبوبات كه يادگار اورْوَ پهلوي بهمعني گياه است
ال:سو، طرف نشانهي الك پهلوي بهمعني طرف و سو است
باج: صدا و صدا زدن كه واچ و باژ پهلوي بهمعني آوا است و ريشهي اوستايي آن وَچ و ريشهي سانسكريت آن وَكاس است و واچ و واز و اواز و واژه و پتواز (انعكس اوا، صدا) و حتي Voiceانگليسي از آن است.
بَپيجي: از پَچ پهلوي كهن به معني پختن
بِرمَ كَر: گريه كننده، بسيار گريه كننده از برم پهلوي
بِوْداري: گذشتن، عبور كردن، از «ويتارتن» پهلوي، كه گدار فارسي نيز از آن است
بَوُني: ديدن از ريشه وين پهلوي به همين معني
پِت شِو: پدر شوهر از پيت پهلوي بهمعني پدر (و جالب اين است كه واژهي پيت تنها در اين واژه بر جاي مانده است، چرا كه پدر زن را پدر زونَ ميخوانند)
پَجا: پزا از پچ پهلوي
پُرتُم: بخار، گرما از توم پهلوي بهمعني بخار و تاريكي
وِسَستَ: پاره شده از ويسَستن پهلوي كه همان گسستن فارسي بوده باشد
رُسد: در راجي بهمعني تاب و توان: بهگمان بنده اين واژه كه در بيشتر گويشهاي فارسي نيز هنوز روايي دارد از ريشهي رَئوذَ اوستايي است بهمعني تن و اندام كه بخش نخست نام رستم: رُدستهم: تن نيرومند، مانده است. عبارت «رُسِّ او را كشيد» همين معني را ميدهد كه تن او را زير كشش و تب و تاب و شكنجه نهاد.
كوجَ: كوزه
بِومَ: بوم كه با مصوت پاياني (-َ) همانند واژهي اوستايي بومَ است:زمين
وَرفَ: برف تلفظي كه از پهلوي بهسوي اوستايي كشيده شده
و اينچنين بسياري از واژهها با اين پسوند ياداور تلفظ اوستايي و فارسي باستان است اگرچه تركيب آن نيز نو بوده باشد، همچون: خاكَ: خاك، رَخدَ: رخت،جُغدَ: جغد، چاكَ: چاك، تا بهانجا كه واژههاي تازي كه به زبان راجي اندر شدهاند گهگاه پيرو اين همداد گرديدهاند، چونان مرضَ كه به اين شيوه در راجي مَرَدَ شده است يا دگرگون شدن «ف» به «پ» در كافر تازي در عبارت «قَسمَ كاپرَ» بهمعني سوگند كافر، يا سوگند دروغ.
نمونهي گونههاي نو در زبان راجي
لاشورَ (لاش ور): لاشخور
تلِ: تلخ
جَ:
1. شيرهاي كه از درخت برايد
2. شيري كه از پستان مادر تازه فرزند ميآيد
چُندَر: چغندر
خا: تخممرغ
اين واژه در پهلوي «خاگ» بوده بهمعني خايه كه در شاهنامه نيز بهاين صورت امده است:
خورش زردهي خايه دادش نخست بدان، داشتش چندگه تندرست
همين خاگ پهلوي در انگليسي بهگونهي اگ egg خوانده ميشود و در زبان دري زرتشتيان يزد خييَ xiya ميگويند و واژهي خاگينه نيز كه خوراكي برآمده از خاگ است هنوز در زبانهاي ايراني از جمله در زبان راجي روايي دارد.
خِشدَك: خشتك
الَ: الك، سو، پهلو، طرف در واژههاي آميختهي «االَ» و «وُالَ»
اجَ: واج در عبارت راسُ اجَ: راست ميگويد
زِشْدْ: زشت
زُما: داماد
مَرِزا: مريزاد در عبارت دست مرزا: دست مريزاد
نداها (اصوات)
ارَديشُوْ: براي ابراز شگفتي و تعجب aradisow
ارَمبَ ئو: براي ابراز شگفتي و تعجب arambau
لاه: براي ابراز شگفتي و تعجب
دودو: لفظي كودكانه براي درد
دِدِرمايو: در اعتراض به كسي dedermayo
جيمباراجيمبُوْ: براي اعتراض به كسي jimbara-jimbow
ديرزني: هنگامي كه بخواهند براي پر كردن سبو يا كوزه، آنرا داخل اب فروبرند
چروِچر: براي اه و ناله كردن
كِلّ و كل: كاري را اهستگي انجام دادن
هاشبّا: فرياد شادي در جشن عروسي (اروسي)
زِلّازِل: آواي باريدن باران تند
گازگاز: آواي ابشارؤ صدا ريزش اب
ايشدا: براي ايستاده نگاهداشتن كودكي كه تازه ميتواند بايستد
غَلاغَلا: براي گفتن به كودكان (زير گلو): غلاغلادَبِشُن: قربان زير گلويت بروم!
الَزُّل: لفظي ناسزاگونه كه به كودكاني ميگويند كه ناارامند و در كارها بزرگتران را ازار ميرسانند
البَسْدَ: براي دعوت كودكان به سكوت
تِركِمُني: بيان همراه با اعتراض به كودكي كه در شلوار خود يا در جاي نامناسب ادرار كرده باشد
ارَّوْ: اوازي براي تحريك و راندن خر
اوها: اوازي براي راندن پرندگان مزاحم
گِدي گِدي: اوازي براي خواندن بز
بُوْجي بُوْجي: لفظي كودكانه براي خواندن بز يا بزغاله
گَلو گَلو: اوازي براي خواندن گوساله، يا براي ارام كردن گاوي كه ميخواهند شير او را بدوشند .
ماغّالا: اوازي براي راندن كلاغ
هُن: اوازي براي راندن خر
هاشَّ باغال: اوازي براي نگاهداشتن خر، هنگامي خري ديگر با بار از روبهرو ميآيد، براي آنكه دوخر، يعني بارشان بههم نخورد
جاجا: اوازي براي فرا خواندن مرغان كه از بيابان به خانه وارد شوند
بِشِروتي: لفظي براي بيان آنكه كسي مايعي را يك باره سر ميكشد
هوشْدْ: پك زدن به سيگار يا چپقي كه در ميان انگشتان دست قرار داشته باشد بهگونهاي كه مقدار هوا نيز وارد مشت بشود!
در اين گونه واژهها ديده ميشود كه ميتوان دنبال معني گشت. برخي در نگاه نخست معني خود را مينماياند، چونان:
ايشدا: ايست، ايستادن، ايستا
غلاغلا: گلو گلو
الَبسدَ: ال بس است
هاشَبّا: ها (نشانهي اثبات) +شاهباش (يا شاد باش)
و برخي چون جاجا گفتن به مرغ كه در بيشتر جاهاي ايران و شايد همهجا به همينسان ميگويند، اشكارا ميگويد كه به جاي خود برويد.
برخي چون اتَينگولي كه پيش از اين دربارهي آن سخن رفته است با كمي كندوكاو معني خود را مينمايانند … و بايستي بهدنبال ديگر صوتها و ديگر واژهها رفت كه خود را در پس پردهي چند واك نهفتهاند اما چون بشكافيشان معني انان روشن ميشود!
نگاهي ديگر به اين واژهها نشان ميدهد كه در زبان راجي توانايي آن هست كه در هر زمان واژههاي نو يا آواهاي نو بسازد! و اين ويژگي در زبان رومانو روشن شد چنانكه در زبان سِلّييِري نيز ديديم و از اين واژهها هوشْد است كه بايد پس از امدن سيگار و چپق به ايران پديد امده باشد و ريشهي كهن نبايد داشته باشد.
راجي شدن واژههاي تازي
و اكنون كه سخن به اينجا رسيد، گفتار نيز پبرامون واژههاي ايراني شدهي عربي نيز بايسته مينمايد.
پژوهشهاي گذشته نشان ميدهد كه تا چه اندازه از واژههاي ايراني پيش از اسلام به زبان تازي ره گشوده بوده است و پس از اسلام نيز با كاروان خواستهها، انبوهي از واژگان نيز به تازيكستان رهسپار گرديد و تازيان بر باد داد و قانون زبان خويش اين واژهها را به زبان خويش ره دادند و دگرگون كردند … كه پيش از از اين بدان اشاره شد و بيش از اين ميتوان در اينباره سخن گفت.
اما واژههاي تازك نيز كه به زبان ايراني اندر شدند، هريك برابر داد و ايين زبانهاي ايراني دگرگونگيهايي پذيرفتند … برخي از انها معني خود را دگرگون كردند، چونان واژهي عصر كه در
تازي بهمعني زمان است و در فارسي جاي ايوار و زماني ميانهي پس از نيمروز و شامگاهان است يا واژه خبر در بيشتر جايها، بهجاي «نه» و حرف نهي بهكار ميرود …
برخي از اين واژهها آواي خود را دگرگون كردند … چنانچون هر واژهي تازي كه ص يا ض يا ط و ظ داشته باشد! آواي س و ز و ت ز خوانده ميشود! برخي از اين واژهها تركيب خود را دگرگون كردهاند و در هريك از زبانها و گويشهاي ايراني ميتوان انبوهي از اين واژهها را اورد كه اينك به چندي از انها در زبان راجي بنگريم:
واژهي راجي برابر تازي
ارغب عقرب
اسكَ عطسه
الغ عقل
الَّن الان
امُمَ عمامه
بُل هواسَ بلهوس
تخسير تقصير
تشديف تشريف
جِرات جراحت
مُرْبَخدْ مطبخ
زَفْدْ ضبط
كلا كربلايي
و چنين نمونهها را دربارهي واژههاي اروپايي نيز ميتوان ديد:
پورت در برابر پودر فرنگي و تَرَكتول در برابر تراكتور.
تكيه بر اواها
تكيه بر اواها در بيشتر زبانها شنيده ميشود چنانكه در زبان فارسي در واژههايي چون «رفتي» اگر تكيه روي «ر» اغازين باشد گونهي سوالي را ميرساند: رفتي؟ و اگر اين تكيه نبوده باشد فعل گذشتهي ساده را باز ميگويد. در زبان راجي تكيه بسيار اهميت دارد، چنانكه گاهگاه جايگاه تيكه معناي واژهاي را دگرگون ميسازد و چند مثال اهميت آنرا بيشتر مينماياند.
در اوانويسي فارسي نشانهاي براي جايگاه تكيه نگذاشتهايم اما در اوانويسي لاتين آنرا با يك خط عمود «ا» پيش از آوا معين كرديم. چنانكه اگر تكيه در پارچَ = پارچه روي «چه» پاياني باشد آنرا به اين گونه نشان ميدهيم: Par|ca.
اكنون اگر در همين واژه تكيه روي «پار» اغازين باشد معناي آنرا دگرگون ميكند و پارچ ابخوري را ميرساند:
par ca پارچه
parca پارچ
peuta فوت، بايد كه از دهان دميده شود
pu ta فوته، لُنگ گرمابه
doala دو نيم، دو نيمه
du ala دو ال
duala (بيتكيه) وسيلهاي براي راندن چهارپايان – دوال، چرم خر كه تابيده به گونهي نخ در مياورند و در گيوهدوزي بهكار ميرود.
Seula ناودان
Seu la پوشش روي غوزهي پنبه
Ma qosa مگس
Maqo sa مگس پراني
Maqosa-akara (بيتكيه) مگس پراني ميكند
Meus موش
Meusa ميش
Nas da ناشتا
Nasda نگاهشدار
معناي بلند در گفتار كوتاه
در زبان ايراني گهگاه واژهها يا افعالي بهچشم ميخورد كه با كوتاهي شگفت، سخني دراز را باز ميگويد و براي نمونهي نخست اين چامهي فرالاوي چامهسراي همزمان رودكي را بنيوشيم:
من زاغالِشت نترسم هيچ ور بهمن شير را براغالي
و اغاليدن آن است كه: «كسي يا جانوري را براي يورش بردن به كس، يا جانور ديگر برانگيزند!»
در زبان راجي از اين دست واژهها بسيار است چون:
اشگيل: بستن زانوي شتر مست
اسَردِركي: حالت كسي كه خواب بر او غلبه كرده اما نميخواهد بخوابد و پلكهايش پياپي باز و بسته ميشود و گاهي بدون اراده سرش به سويي حركت ميكند!
بَكوني: نور زياد كه چشم را ميازارد، كسي كه بيش از اندازه سخني را باز ميگويد.
بِوْگ: اب دهان كه تار مانند اويزان شود
چُلمَن: كسي كه اب بينياش همواره روان باشد
بياواداري:
1. دو نفر را به دعوا مشغول ساختن
2. دو چيز را به يكديگر تكيه دادن
3. چيزي را خوب نساختن
بيش بر هُريا: كسي كه با شنيدن هر سخني ناراحت شود بهگونهي رويدادي كسي يا چيزي را ديدن
بيشدر: گوسالهي بزرگ مادهي يكساله كه نزاييده باشد
بيوِرَشي: اهسته اهسته وارد كرت شدنَ اب و فرورفتن در زمين! سرگرم شدن يا به چيزي ور رفتن
پالوال: جان گرفتن پس از جنگ و باز اغاز كردن به نبرد
پاوَرَز: درختي كه در پاي درخت بزرگتر (از نوع خود) سبز ميشود
پيرپير: تراشيدن ميوه با كارد يا قاشق
پيليز: هر چيز كه زير فشار ورقه مانند شود، يا از هم پاشيده شود
تِبلَ: كنده شدن و جدا شدن از بغل ديوار، به حالتي كه هنوز فرو نريخته باشد
خوازَ: بيرون اوردن جسم خارجي از چشم
دبراو – و دِبِرو: ظرفي يا لباسي را براي خيس خوردن در جوي اب روان قرار دادن
دَمبين: بداخلاق، كسي كه بدون فكر و تنها با توجه به سخن ديگران بناي بدرفتاري با كسي را بگذارد
سرسوكْن: خم كردن گردن و سر پيش اوردن پنهاني براي ديدن چيزي
غُشَ: حالت كسي كه سريع و بدون سخن گفتن با كسي به قصد جايي ميرود
و از اين دست واژهها در زبان راجي فراوان است كه ميتوان از انها و بيگمان از همانندهاي انها در زبانهاي ايراني براي ياري رساندن به زبان فارسي و به ديگر زبانهاي ايراني ياري جست.
اينگونه واژهها را ميتوان در سه بخش گرد اورد:
دستهي نخست. واژههايي چون غُش و خوازَ و بوگ كه از نهايت سادگي نميتوان در نگاه نخست معنايي برايشان انديشيد كه اگر پژوهشي ژرفتر دربارهي انها بشود، يكايك معناي خويش را مينمايد چنانكه دربارهي برخي از اينگونه واژهها پيش از اين سخن گفتيم و ريشه و بنياد انها را باز نموديم.
در سخن ميردمي مرمان تِرمِذ و روستاييان بخارا گاهگاه واژهها را ساييده و كوتاه ميكنند چنانكه در نگاه نسخت معنايي از آن بر نميآيد؛ چونان: رَفساسي و رَفسي كه كوتاه شدهي رفته ايستادي پهلوي و رفتتستي فارسي است. يا كرساسي كه كوتاه شدهي «كرده ايستادي» پهلوي و كردستي فارسي است .
در زبان راجي بهجز از اينگونه واژهها كه ياد كرده شد و در نگاه نخست ريشه و بنياد خويش را نشان نميدهند، واژههاي ساده شدهي فراوان ديگر هست كه ريشهي خويش را باز مينمايند، چونان:
ماگا: ماده گاو
ناشدا: نگاهش دار
هام گِت: از «ها» نشانهي اثبات + م ضمير پيوستهي اول شخص و گت = get انگليسي، ساده شدهي گرفت فارسي و رويهم: گرفتم.
االَ: از «ان = ا» +الك پهلوي بهمعني سو و طرف = انسو
كُشدَ: از كُ = كو پهلوي نشانهي سوال + شده است = رفته است، و رويهم كجا رفته است.
چنانكه ديده ميشود، واژهي كُشدَ در ظاهر همانند كشته يا كُشته شدهي فارسي است، اما به كمي كندوكاو بخشهاي جداگانهي آن خود را مينمايند و چون زبان روزبهروز بهسوي ساده شدن پيش ميرود ميتوان گمان داشت كه هر روز نيز واژهي ساده شدهاي از اين دست به انبوه واژهها بيفزايد و به گسترش زبان ما ياري رساند.
فعلها يا واژههاي تركيبي
دستهي دوم. واژههايي را در بر ميگيرد كه اشكارا از آن ميتوان دريافت كه از تركيب يك نام با يك يا دو پيشوند يا از تركيب كنش و پيشوند پديد امدهاند، چون «پاوَز» كه از دو بخش پا + وَز درست شده رويهم درختي كه از پاي درخت بزرگتر از نوع خود برآمده و در بيشتر گويشهاي ايراني به آن پاجوش ميگويند يا درختي كه از پاي درختي ديگر جوشيده. يا «اسَر دركي» كه از چهار بخش ا = از + سر = سر + در = بيرون، + كي از فعل كردن برآمده و رويهم (از سر در كردن) خواب را ميرساند.
اينگونه واژهسازي براي پديد اوردن واژههاي نو فني براي ما بسي بايسته است و شايسته است كه نويسندگان و پژوهندگان (و در اينده فرهنگستان) براي ساختن واژههاي نو از اين شيوه بهرهور شود.
اين شيوه در زبانهاي فارسي باستان اشكارا ديده ميشود كه از يك فعل با پيشوندهاي گونهگون، فعلهاي گوناگون بر مياوردهاند و اين پيشوندها در زبان پهلوي و انگاه فارسي چنان در فعل آميختهاند كه باز شناخته نميشوند، اما با نگرش امروزي نيز ميتوان انها را بهجاي اورد. اين پيشوندها هريك مفهومي را نشان ميدادهاند، چنانكه مثلا پيشوند «ني» اشاره به پايين داشته …
و امروز در فعلها نيهاتن = نهادن، نيشستن = نشستن، نيهوفتن = نهفتن … معناي اين پيشوند اشكار است كه همه رو به سوي پايين دارد.
پيشوند «ا» واژه را دگرگون ميكند. چونان: دات = داد = قانون، و ادات = بيداد، بيقانون، ضد قانون يا بورتن = بردن، و ابورتن = اوردن كه عكس بردن است.
پس اگر بنياد زبان ما بر همين روال است كه از اميختن واژه و فعل و نام و پيشوند و پسوند واژههاي نو پديد اورده و به گسترش زبان خويش پرداختهايم چرا در اين زمان براي ساختن واژههاي تازهي فني چنين نكنيم؟ فرهنگستان و فرهنگدوستان را نميبايد كه از اين شيوههاي واژهگزيني بهراسند و بنده اگاهانه در اين پيشگفتار بسي از واژههاي راجي را اوردم كه ريشهي واژههاي اروپايي است و در همين فهرست نيز يك واژه اوردهام تا نشان دهم كه چهگونه ميتوان از واژههاي خودي بهجاي واژههاي ديگران سود برد و آن واژهي «پيليز» است كه درست بهجاي «پِرِس» كاربرد دارد!
دستهي سوم
واژههايي است كه با كمي نگرش همانندي انها همچون «پاوَر» = «پاجوش» با ديگر واژههاي همانند در گويشهاي ديگر خود را نشان ميدهد. چونان: دمبين كه از دم = نفس = سخن + بين از ديدن پديد امده، يعني كسي كه گوش به سخن ديگران دارد و در بسي از گويشهاي ديگر آنرا «دهن بين» ميخوانند. يا واژهي تِبِلِ كه در ديگر گويشها بهگونهي تَبلَ و تَبلِ امده كه آنرا نيز به شيوهي تازينويسي واژههاي فارسي بهگونه طبله مينويسند كه خود را تازي نشان ميدهد.
نر و ماده (مؤنث و مذكر)
در بيشتر كتابهايي كه پيرامون زبانهاي ايراني در اين نيمسده به چاپ رسيده هنگامي كه به نر و ماده در زبان ميرسند خامه را بهسوي پژوهشهاي يكي دو نفر از اروپاييان مييازند كه پيرامون زبانهاي سمناني و سنگسري و لاسگردي و شهميرزادي پژوهش كردهاند و بنا به گفتهي اينان، از زمان هخامنشيان به اينسوي در زبانهاي ايراني نشانههاي نر و ماده تنها در اين چهار زبان ديده ميشود. و شگفتا كه هيچيك از نويسندگان جاي گمان و درنگ را نيز باز نميگذارند. كم از آنكه بنويسند: «برپايهي پژوهشهاي انجام شده تا كنون … چنين است و چنان است». در اين چند سال كه در بنياد نيشابور سرگرم فراهم اوردن فرهنگ زبانهاي ايراني شدهايم در زبان خوانساري نشانههاي نر و ماده به چشم ميخورد. دكتر محمد تقي ابراهيمپور و همكاران در برخي از گويشهاي زبان كردي بويژه در كردي شمال نر و ماده در برخي فعلها و نامها و نداها يافتهاند در زبان ابيانه نر و ماده هنوز پيدا است. در برخي گويشهاي ايران شرقي كه پژوهش در انها تا كنون تنها در دست زبانشناسان روسي بود در بدخشان و وخش و يغناب اين نشانهها را باز جستيم و اكنون در فرهنگي كه پيش روي داريد نر و ماده در نامها، در صفتها، در ندا، در فعلها اشكارتر از همهي زبانها ديده ميشود. باز آنكه از دليگون = دليجان تا دانشگاه تهران و فرهنگستانهاي زبان پايتخت سد فرسنگ راه نيست و راه دراز اهنگ فرهنگ ايران را رهروان اهسته و پيوسته و پردرنگ ميبايد. و اينك نمونههاي نر و ماده:
در نام
گاو: گاو نر ماگاو: ماده گاو
اسب: اسب نر مايون: اسب ماده، ماديون
اسبَ: سگ نر لاسُ، و ماچو: سگ ماده
در صفت
بورَ: بور، مرد بور، جانور بور bura بورُ: ماده بور buro
تِلِنَ: مرد چاق كوتاه telena تِلِنُ: زن چاق و كوتاه teleno
سيايَ: سياه نر syaya سيايُ: سياه ماده syayo
پوسا: پوسيدهي نر peusa پوسُوْ: پوسيدهي ماده peusow
و بدين سان ديده ميشود كه در بيشتر جايها نشانهي نر «ا» = a و نشانهي ماده «ا» = o است اما گاهگاه نر بينشان نيز ديده ميشود؛ چونان:
زشْدْ: نر زشت zesd، زِشدُ: مادهي زشت zesdo. و گاهگاه نشانهي ماده روي واكهاي پيش از خود فشار ميآورد چنانكه در bura و buro ديده شد كه آواي «ا» ي پاياني آواي u اوي كوتاه را در ميان واژه بهسوي u اوي كشيده كشيد. و در واژهي پوسيده آواهاي پاياني بر روال ديگر واژهها a و o نيست و مانند اينها …
در كنشها
نشانههاي نر و ماه در كنشها را نويسندهي فرهنگ بهخوبي نشان داده و نيازي به بازگويي نيست مگر آنكه اشارهاي كوتاه به اينگونه دگرگونيها در آوا كه در كنشها نيز ديده ميشود بپردازيم:
اندِبا: اينجا است نر endeba، اندُوَّ: اينجاست ماده endovva
كُشدَ: كجا رفته است نر kosda، كجا رفته است ماده kosdoa
گوش واش دابَ: پنهاني گوش ميكرد نر gusrasdaba، گوش واش دُوُدَ : پنهاني گوش ميكرد ماده gusrasdovoda
كو: كجا است نر ku، كوا: كجا است ماده kua
صرف فعل، نام، صفت، ندا
يكي از ويژگيهاي زبانهاي باستاني چون اوستايي، فارسي باستان، سانسكريت در آن است كه نام و صفت نيز همچون كنشها صرف ميشود و در حالتهاي گونهگون كه نام بهخود ميگيرد دگرگوني كوچكي در تركيب نام يا پسوند آن همراه ميشود؛ چنانكه مثلا «اشا» در زبان اوستايي بهمعني راستي و درستي به گونههاي اشو، اشِم، اشَ، اشَ انم … در ميآيد و اين گونههاي تصريف هشت نوع است كه نمونههايي از آن هنوز در زبان ارمني، زبانهاي اسلاوياني، زبان روسي، زبان صربي ديده ميشود و در خور نگرش است كه هنوز در زبانهاي پاميري نيز ديده ميشود و در زبان «يزغلان» بدخشان چند گونه از حالات صرف نام برخوردم .
در زبان راجي نيز نشانههايي از صرف نام و صفت و تغيراتي در شكل فعل در تصريف هنوز ديده ميشود كه يادگار دوران كهن است,
اسبيد: سفيد نكره esbid، اسبيدُ: معرفه، آن سفيد esbido
دِتَ: دختر، عام، نكره deta، دِتِ: دختر، معرفه، خاص كه همواره همراه معروف خود ميآيد dete
بي: بودن bi بيا: bya
بير: بران bir، بيربندي: بران بستن birbndi، بيردرزي: بر آن دوختن birdarzi
بيرچِني: نشستن بر birceni، بيرچُني: بر آن نشانين birconi
جير: زير jir، جيرَ: زير، اشاره به نزديك jira
خِود: كوچك xeud
خِورد: كوچك xurd
خِوردِل: كوچك xeurda
خِوردَ: كوچكتر از همه xeurda
خِوردِلُ: كوچكترين xeurdelo
گوسَلَ: گوسالهي بزرگ gusala، گوسَلُ: گوساله كوچك gusalo
كُرُّ: كره خر بزرگ korra، كُرُّ: كره خر كوچك korro
بيزالَ: بزغاله bizala، بيزالُ: بزغاله كوچكتر از بيرالَ bizalo
در اين دو نمونه بيگمان «ا» ي پاياني بازماندهي «اوك» پهلوي است كه در برخي گويشها چون كرماني و دامغاني بهگونهي «او» u برجاي مانده: nanu ننهي كوچك (كرماني) مادِرو maderu مادر كوچك (دامغاني) و اين هر دو نشانهي دوست داشتن (تحبيب) است نه خرد انگاشتن (تصغير). اين نشان در گويش يزدي به گونهي «اگ» og برجاي مانده كه گاهگاه نشانهي معرفه است و گاهگاه نشانهي دوستداري:
مردُگْ: مردك، آن مرد mardog
نازنينگ: نازنين من nazeninog
و آنچه كه در گويش راجي به چشم ميخورد، افتادن يك آوا در اين تركيب است؛ چرا كه gusala در حال كوچك شدن در اصل gusala-o بوده كه gusalo شده.
همراهي با گيتي و جان جهان
يكي ديگر از فرآيندهاي بررسي زبان راجي آن است كه جهاني از زيبايي و آميزش با طبيعت يا جان جهان را فراروي نگرنده ميگشايد و نشان ميدهد كه شيوهي زندگاني گويندگان به اين زبان نگرش به جهان و گياهان و جانوران و همرهي با آنان است.
منوچهر ستوده در پيشگفتار فرهنگ سمناني نشان ميدهد كه چهگونه چوپانان سمناني و سنگسري با نگرش به چهگونگي شاخ و گوش و چهره و پهلو و دست و پاي گوسفند بر اين جانور نام مينهند و هم او باز مينمايد كه يك چوپان سنگسري در فرهنگ خود، با بهرهوري از توان زبان خويش 1157 نام براي گوسفند و 576 نام براي بز … دارد؛ باز آنكه برخي از اين گونهها به پيروي از داد آفرينش و زايش در جهان پديد نميآيد و در گوسفند، 118 گونه و در بزان 213 گونه از اين جانوران زاده ميشوند. پس يك چوپان ما در آن مرز 821 نام افزون بر دادههاي جهان در زبان خويش دارد و اين از شگفتيهاي فرهنگ ايران است.
باري در دليگان نيز نامهاي گوناگون براي گوسفندان هست كه در اين فرهنگ آمده و نگرش يكبارهي آنها در پيشگفتار براي پژوهشگران در خورد مينمايد:
بلگش: بزي كه گوشهاي بلند داشته باشد و رنگ دو سوي چهرهاش مخالف رنگ ديگر بخشهاي تنش باشد balgas
بلگشچار: همان بز بلگش كه لكهي سفيدي در پيشاني داشته باشد balgascsr
گَوْري: بز و بزغالهاي كه خالهاي قهوهاي و خاكي رنگ در صورت دارد gawri
مُرشگاري: بزي كه به رنگ اهو باشد moresgari
مُرخَت: بز گوش كوتاه كه خطي بر چهره داشته باشد maroxat
مُرسيا: بز سياه morsya
مُرَش: بز قهوهاي كمرنگ moras
مُرش چار: بز قهوهاي كمرنگي كه ميان پيشانيش سفيد باشد
مُرگش: بزي كه دوسوي چهرهاش سفيد باشد morgas
مُرگش چار: بري كه ميان پيشانيش سفيد باشد
ايبُر: بز نر يكسالهي تخمدار ibor
دُبُر: بز نر دوساله ي تخمدار dobor
سبُر: بز نر سهسالهي تخمدار sebor
چاربُر: بز نر چهار سالهي تخمدار cabor
غارتييَ: بز پير نر gartiya
غارتييُ: بز پير ماده gartiyo
غار بِزَ: بز سه ساله garbeza
چَپِشَ: بز دو ساله capesa
كولار: بز دو ساله kular
بيزالَ: بزغاله: بيزيلَ bizala
بيزالُ: بزغالهاي كوچكتر از بيزالَ bizalo
توشگَ: بزغالهي مادهي شش ماهه تا يكساله teusga
بِزَ: بز
كَل: بز نر
بَرَش: بزي كه گوش بلند و صورت قهوهاي دارد: ورش. Baras
بَرَش چار: بزي كه گوش بلند و پيشاني سفيد داشته باشد: ورش چار
بِزِ اشگاري: بزي كه دو سوي چهرهاش زرد باشد bezesgari
بِزِ زَينگُلَنا: بزي كه دو زائدهي پوستي كوچك به اندازهي دو بند انگشت در زير گردنش آويزان باشد zayngolana
بِزِ سِورَ: بز سرخ beze seura
بِزِ شاخ كج: saz kaja
بِزْ شُغَّ: بزي كه شاخ ندارد sogga
بِزِ غَلُوْ: بزي كه گوشهاي بلند دارد qalow
بِزِ كار: بزي كه بيش از چهار سال عمر كرده باشد kar
بِزِ كَوْدُ: بز كبود رنگ kawdo
بِزِ گازِرَ: بزي كه نيم بدنش سفيد و نيمهي ديگرش سياه باشد gazera
بِزِ يَكَّ شاخُ: بزي كه يك شاخ داشته باشد yakka-saxo
بزينَ: از نژاد بز bezina
بَل سِور: بز گوش بلند قرمز bal seur
بَلْخَت: بزي كه گوشهايش بلند و سفيد باشد و دو خط سفيد روي چهره داشته باشد كه از طرفين گوشهايش جدا شده و به چانههايش منتهي ميشود: وَلخَت balxat
بَلْيا: بز گوش بلند سياهرنگ: بل سيا balya
بيزالَ غَلُوْر: بزغالهي زيبا galowr
بيزالَ گل: گلهي بزغاله
بيزالَ گُلوْن: بزغاله چران bizala-galown
رگا: زماني كه بره يا بزغاله را از مادر جدا ميكند تا از شير بگيرند rega
تير شاخ: بزي كه داراي شاخهاي كماني و تيز باشد tir sax
چَري: بز يا گوسفندي كه چهرهي سفيد دارد cari
دالگوش: بز يا گوسفندي كه داراي گوش بزرگ باشد galgus
دو بهري: بز يا ميشي كه در سال دوبار بزايد dobahri
موشَ: ميش meusa
موشِ سيا: ميش سياه meuse sya
موشِ كرو: ميش كر (بيگوش) meuse karo
موشِ كُوْدُ: ميش كبود meuse kowdo
موشينَ: از نژاد ميش meusina
سيالم: ميشي كه دو سوي چهرهاش سياه و پيشانيش سفيد باشد siyalam
شاخ ميز: گوسفند شاخ زن sak-miz
كُرسيا: ميشي گوش كوتاه با سر و صورت سياه كه بقيهي بدنش به رنگ ديگر باشد korsiya
كُرف: ميش ديرزا korfa
كُر گُزَلَ: گوسفند كر (بدون گوش) سفيد رنگ gozala
كُر گُزَلْ: بره يا گوسفند سفيد گوش كوتاه gozal
كر گزل كود: گوسفند بيگوش كبود رنگ kowd
موش چُلمِنُ: ميشي كه همواره آب بينيش روان باشد colmeno
كُلُ گِرد: گوسفندي كه براي جفتگيري در بيابان و گله نگهداري ميشود gologerd
گوشدار كُوْدْ: ميش گوشبلند كبود رنگ
گوشدار گُزَل: ميش سفيد گوش بلند
شيشك: گوسفند شش ماهه يا يكساله sisak
تُغُلي: برهي مادهاي كه بيش شش ماه تا يكساله باشد togoli
اوْگجِ: ميش دوساله awgae
ارگچ: ميش چهارساله argae
ارگَش: ميشي كه چهار بار زاييده باشد argas
شُش بَيتُ: گوسفند يا انساني كه سرفهي بسيار ميكند sosbayto
غاش: خوابيدن گوسفند gas
وَرَليتَ: برهاي كه از شكم مادر ذبح شده بيرون آورند varalita
گُن: پستان گاو و گوسفند
البته دربارهي ميش و گوسفند نامها بيش از اين است و بسي از ويژگيها و رنگهاي گوسفند كه با بز همانند باشد نام او را نيز به خود ويژه ميكند… اما از بررسي سادهي اين فهرست شگفتيهاي بسيار بر ميآيد. نخست آنكه پيش از اين ديده شد از سنجيدن «سِبُر» (كه همراه ايبُر و دُبر و چاربُر ميآيد) با «غاربز» چنين برميآيد كه غار بهمعني شمار 3 است و آنرا در ميان زبانهاي ديگر دنبال كرديم و همين برآمد! ديگر آنكه بُر بهمعني بُز است! ديگر آنكه بَل همواره به معني گوش و گشو بلند آمده.
از بررسي ارگچ و ارگش و اوگچ و مُرگش و مَرگشچار و بلگش و بلگشچار چنين بر ميآيد كه گچ و گش بهمعني گوسفند است و همين واژه در زبان توراني گِچي خوانده ميشود كه به بز ميگويند.
در زبان آذري براي خواندن بز، «گدي گدي» ميگويند. در راجي همين آوا بر زبان ميآيد كه گونهاي ديگر از گِچي و گِچ است. اما كودكان راجي زبان براي خواندن بز «بوجي بوجي» بر زبان ميآورند و همانندي بوج = بوز (پهلوي) = بز فارسي با گدي، بز توراني و بز راجي، سخن از همانندهاي ديگر در ميان تورانيان باستان و ايرانيان ميگويد . بِز راجي با تغيير «ب» به «و» و آنگاه ديگرگون شدن «ب» به «گ» در آغاز واژه و نيز تبديل «ز» به «ش» و «چ» به گونهي گچ و گش در ميآيد و آواي ميانهي «ز» به «چ» همانا ج است كه بيتغيير «ب»ي آغازين در بوجي بوجي كودكان راجيزبان شنيده ميشود. آنگاه گدي گدي توراني و راجي و نيز گچ راجي را در goat انگليسي باز مييابيم! جالب اين است كه شعري چند سد ساله از سمرقند و بخارا و سرودهي سوزني سمرقندي داريم كه ميگويد:
دل نگردد به صوت قران به بز نگردد به «پاژ پاژ» فربه
كه آشكار ميكند كه بوجيبوجي كودكان راجيزبان همان پاژپاژ سمرقند و بخارا است. پسآنگاه زمان به سنجش دو نام ارگش و ارگچ ميرسد كه از آن چنين بر ميآيد كه «ار» بهمعني چهار است … و بررسي بيشتر را زمان بيشتر ميبايد.
دگرگوني آواها
يك ويژگي ديگر در زبان راجي هست كه بهگونهي بس گستردهتر در نيشابور به آن برميخوريم و نمونهي آن را از نيشابور بياوريم:
در اين زبان آواي واژهها در آميزش با واژههاي تازه كمي كوتاه و بلند ميشوند تا در جايگاه تازه آهنگ و وزن درخور و شايسته داشته باشند. چنانكه براي نمونه «نان» در نيشابور با آوايي ميانهي آواي «ا» بر زبان ميآيد. اما نانوا را نَنوا ميگويند. زيرا كه در اين زبان هيچگاه دو سيلاب بلند در كنار هم نميآيد مگر آنكه ميان آندو يك سيلاب كوتاه قرار گيرد «- 0 -» يا آنكه يكي از دو سيلاب بلند كه آواي كشيده دارد كوتاه گردد. پس «نانوا = ـ ـ » به «نَنوا = ـ ــ» ميشود. اكنون اگر بخواهند بگويند نانوايي، اين واژه به گونهي نَنْوَيي در ميآيد و سيلاب دوم آن نيز كوتاه ميگردد؛ زيرا كه اگر چنين نميشد، سه سيلاب بلند در كنار هم ميآمد و اين برابر داد و آيين اين زبان نيست.
اين ويژگي كه در همهي واژههاي نيشابوري پديدار هست به گمان بنده برترين نشانهي برتري زبان است كه آنرا همواره آهنگين نگاه ميدارد و نيز اين پاسخي است استوار به آنانكه گمان دارند چامهي آهنگينِ فارسي از شعر عرب برآمده؛ زيرا كه پديد آمدن اين روال و آيين در زبان خود نشانهاي آشكار است كه گويندگان آن هزاران سال پيش از شعر عرب آهنگ در زبان داشتهاند و با آرامي و آساني در هر زمان و با هر سخن به نازكترين گوشههاي گفتار رفتهاند و آهنگي تازه براي آن فراهم آوردهاند.
اكنون از سخن كه بگذريم به زبان راجي ميرسيم كه بنده نشانههاي چنين دگرگونياي را در آواهاي آن ديدهام. چونان:
هاتَني hatani پيشوند ها +تَني = تنيدن. كه در ديگر صورتها آواي a در آن به a دگرگون ميشود و سبكتر ميگردد: هاتَءِ hatae بتن = بباف يا سر درختي sarderaxti كه به همين شيوه در جامههاي ديگر a را به ae ميگرداند سردرخت sarderaxd يا سرجير sar’jira = سرازير كه در سرازيري = sarjiria «ُ» آن ميافتد.
در آميزش واژهي سخت سهگونه آوا ديده شد:
سخت saxd
سختي saxdi
سختيش saxdis
و از اين دست دگرگونيها.
برخي آواهاي ويژه
در اين زبان نيز چون برخي از زبانهاي ايراني آواهاي ويژه به گوش ميخورد كه برخي از آنها را بايد در اينجا يادآور شد. اوايي ميان آ و اِ كه در بختياري نيز شنيده ميشود و در زبان راجي بسيار بهگوش ميخورد. اين آوا را در آوانويسي فارسي نياورديم اما در آوانويسي لاتين به گونهي a مشخص كرديم… براي نمونه aqani اغني بهمعني تپاندن، از همان اگندن و اكندن فارسي. در اين گونه واژهها دهان براي گفتن «ا» گشوده ميشود اما پيش از پايان يافتن گفتار به سوي «ا» بر ميگردد.
ديگر، آوايي است ميان «اي» و «او» <i---u> كه بسيار روايي دارد و در آوانويسي فارسي با گذاشتن يك كسره، زير حرف پيش از آن نشان داديم و در آوانويسي لاتين به گونهي eu آورديم… براي نمونه دِوم deum دوم: چهره، رو، صورت كه در گيلكي و مازندراني و كردي و سمناني … به گونهي dim آمده است. براي بر زبان راندن اين آوا، ميبايد نخست آهنگ گفتن «أي» را كرد و هنوز گفتن به پايان نرسيده بهسوي «او» ميل نموده و آنرا بهصورت كامل ادا نمود.
ديگر، آوايي است كه از e به w ميرود كه در آوانويسي فارسي پس از كسرهاي كه زير حرف پيشين نهاديم روي «د» نيز يك نشان سكون آورديم… براي نمونه مِوْزُ mewro: مهره.
آوايي چون u در زبان فرانسه كه آنرا به گونهي u نشان داديم.
ديگر، گونهاي «ي» y سبك است كه بيشتر پس از a ميآيد و در واژه پيش از آنكه كاملاً گفته شود بايستي كه آنرا به پايان رساند… براي نمونه اَلَينگل alayngal بهمعني انگل است كه «ي» در آن بس كوتاه بر زبان ميرود.
آواي ديگري در برخي واژههاي ايراني پديد ميآيد و ميبايد آنرا بهگونهي همزه نوشت اما چون نويسندگان باستان آنرا با ع نوشتهاند، گمان خواننده را همواره بهسوي تازي بودن اينگونه واژهها ميبرد.
در آغاز بايد يك واژهي فارسي بيگمان را براي مثال بياوريم كه آن «ترازو» باشد و اين واژه در نيشابور تَر---زو trazu ميخوانند! واژهي جاده نيز به همين روي جَئدَ ja da خوانده ميشود.
واژهي نال پهلوي كه آنرا نَئل ميخوانند و چون با ع نوشته ميشود بهگونهي نع درآمده و نالين را نعلين مينويسند كه كمتر كسي را گمان به فارسي بودن آن ميكشد. باز آنكه اين واژه در زبان راجي هنوز بهگونهي نالين روايي دارد.
ما اينگونه واژهها را در آوانويسي فارسي با همزه و در آوانيسي لاتين با «ُ» نشان داديم. چونان پَئريز = پرهيز pa riz. چَئچَ: چهچهه ca ca چَئرَ = چاره ca ra …
يك گونهي آوانويسي كمياب در اين دفتر هست كه اين همزه را پس از «آ» دارد كه براي نمونه واژهي چاءرَ = هر چهار تا ca’ra را ميآوريم و اين واژه بهجز از cara است كه يكي از ابزارهاي تخريسي بوده باشد.
ديگر آواها و واكها
آ
|
a
|
او كوتاه همچون او در مو
|
u
|
آ
|
a
|
او بلند همچون او در كودك
|
u
|
اِ كوتاه همچون آواي «ر» در
رشت
|
e
|
واو ميان لب و دندان
|
v
|
اِ كوتاه همچون «اِ»ي امروزي
|
e
|
واو ميان دو لب
|
w
|
اِ كشيده همچون أي در واژهي
ايوان
|
e
|
ب
|
b
|
اُ كشيده همچون اُ در بي بزرگ
|
e
|
پ
|
p
|
اُ كشيده همچون اُ در «ز» بزرگ
|
o
|
ت
|
t
|
أي كوتاه همچون أي در ديگ
|
o
|
ث
|
c
|
أي بزرگ همچون أي در ايمان
|
i
|
ج
|
j
|
چ
|
c
|
غ، ق
|
g
|
ه
|
h
|
ف
|
f
|
خ
|
x
|
ك
|
k
|
د
|
d
|
گ
|
g
|
ذ
|
d
|
ل
|
l
|
ر
|
r
|
م
|
m
|
ز
|
z
|
ن
|
n
|
س
|
s
|
ي
|
y
|
ش
|
s
|
پژوهشهاي پيشين
دربارهي اين زبان شگفت و توانا چنانكه بايد و شايد تاكنون پژوهشي در خور انجام نگرفته است. در سال 1354 جزوهاي كوچك از سوي فرهنگستان زبان ايران از محمدرضا مجيدي به چاپ رسيد بهنام «گويشهاي پيرامون كاشان و محلات»! كه پژوهندهي آن با فرمان و دستمزد دولتي از سوي فرهنگستان زبان، دوبار، هر بار در چند روز به سوي گسترهاي كه زبان راجي در آن روان است يا آنكه پيش از اين جريان داشته است رفته و از گويشهاي محلات بيجگان، نشلج، قالهر، دليجان، واران، زر،ميمه، واژهاي چند فراهم آورده است و با آنكه اين پژوهش روي به زبان راجي دارد، نام كتاب چنانكه گفتيم ديگر است و از سويي به فرا گرفت (ضبط) واژهها و آواهاي آن نيز نميتوان بيگمان بود؛ زيرا كه در يكسد و پنجاه و هشت واژهي راجي دليجاني آن نادرستيهايي به اين سان به چشم ميخورد:
برابر فارسي
|
واژهي فراگرفته
|
واژهي درست در دليجان
|
آبشار
|
گوش
|
شُرشُر گاز، گوش آبشارهاي كوچكي
است كه در آبياري كشتزار با بيل درست ميشود
|
آغُل
|
آغُر
|
آخُر
|
ابر
|
اُوْر
|
اَوِرِ awr
|
اسب ماده، ماديان
|
مايُن
|
مايُنَ
|
افسار
|
اُسار
|
اَوسار awsar
|
غربال
|
كَم
|
كَئَم ka
ma
|
بالش
|
مالين
|
بالينَ
|
بز بر
|
يك بُر
|
نام بز نر يكساله است نه بز نر
|
بوته
|
برمبه
|
درمبَ همان گياه درمنه است نه
بوته
|
پاتيل
|
تونچه
|
ديگ كوچك است نه پاتيل
|
پُتك
|
پِك
|
گام بلند است نه پتك، پتك را
پِكَ ميخوانند
|
پريروز
|
پس اون پَرِ
|
پَس پَرِ
|
و اين فهرست كه به پايان نرسيده و
تا حرف «پ» چندين نادرستي از خود نشان ميدهد خود نشانهي آن است كه نميتوان به
فرا گرفتن آن استوار و بيگمان بود. اما كار گردآورنده همين اندازه در خور نگرش
است كه نگرشي به سرزمين راجي زبانان كرده است.
ديگر آنكه علياشرف صادقي در گفتار «در حاشيهي معرفي و نقد فرهنگ اصطلاحات صناعات ادبي» در مجلهي زبانشناسي شماره 1 سال ششم، رويهي 107، اشارهاي به زبان راجي زير نام «لهجههاي مركزي» نموده است.
ديگر، دو گفتار «توصيف ساختماني دستگاه فعل لهجهي واران» از رضا نيلي و محمد تقي طيب است در 42 صفحه در مجله زبانشناسي سال دوم شمارهي اول و در 11 صفحه، در مجلهي زبانشناسي سال دوم شمارهي دوم.
اين دو پژوهشگر نيز راجي زبان نبودهاند و بر پايهي شنيدههاي خويش گفتار ياد شده را نوشتهاند. اما كوشش آنان در اينباره سخت در خور نگرش است و پايهاي و مايهاي براي پژوهشهاي آينده بهشمار ميرود.
اما خارجيان نيز بنا به پيشگفتار محمدرضا مجيدي در گويشهاي پيرامون كاشان و محلات نيز از اين زبان نام بردهاند: ژوكوفسكي در سال 1880 با نام راجي يا رايجي و اسكارمان در 1907 و خانم لميتون نيز از گويش ميمه و جوشقان ياد كردهاند.
*
تا آنجا كه آگاهي نگارنده ياري كرده است، اين اندازه زباني كه خواننده را شگفتزده ميكند و فرهنگ آن اكنون پيش روي ما است سخن گفته شده است.
باز، تا آنجا كه ميدانم زبان هر روستا و هر شهرستان را ميبايد از خامه و گفتار كساني خواند و شنيد كه آن زبان را از كام و لب و دندان مادران خويش نيوشيده و بر جان و روان و زبان و دهان خويش گذرانده باشند. زيرا كه گذرندگان از يك مرز هر اندازه كه تيزنگر و تيزرو بوده باشند با ريزهكاريهاي زبانها، بويژه گويشهاي كشوري چون ايران آشنا نتوانند شد.
بدين روي است كه بنياد نيشابور اين كار را از گويندگان هر زبان در ميخواهد و اگر چه در گفتار اينگونه پژوهشگران زبانزدهاي (اصطلاحات) علمي زبانشناسي، يا پايههاي (قواعد) زبانشناسي بينالمللي امروز ديده نميشود، اما خودِ واژه و تركيب آن، زنده و روان، در دفترِ گويان گويندگان هنوز به كار ميرود! پس پژوهشگران زبانشناسي را نيز اين چنين بهكار خواهد آمد؛ كه اگر كمبودي در كار اينان پيدا شود نه چنان است كه نتوان آنرا درست كد… اما اگر كمبودي در كار گروه زبانشناسان پيدا شود، كمتر ميتوان آن را بسامان ساخت!
پس اگر چنين است، زبانشناسان ميبايد از كار گروه نخست بهره گيرند نه آنكه پس از چاپ كار آنان، فرياد برآورند كه: كار، با كاست و فزود به چاپ رسيده و در خور نگرش نيست! با پيروي از چنين انديشه و آرمان است كه بنياد نيشابور در اين راه گام برميدارد و چون رهرويش بيايستايي و درنگ است، نگرش برخي از ايرانيان را به سوي خويش كشيده است و نويسندهي اين دفتر نيز كه كار خود را به دكتر علي اشرف صادقي نشان داده بود با نامهاي رهنماي از سوي ايشان دربارهي شيوهي كار، نويسنده را براي چاپ كتاب به بنياد نيشابور رهنمود شده است، و سپاس ما بر ايشان!
*
فراهمآورندهي اين فرهنگ حسين صفري نمونهي پاكنهادي و فروتني و گذشتِ ايراني است و با يك مهر سرشار به زادگاه خود، دليجان كه نشانهي مهر به ايران است از ساليان پيش در كار گردآوري واژههاي راجي زمان گذرانده است و تنگدستيهاي پژوهندگان بهويژه در هنگام جنگ دربارهي ايشان چنان بود كه فرودسي در آغاز كارنامهي ايراني ميفرمايد:
زمانه سراي پر از جنگ بود به جويندگان بر، جهان تنگ بود
اما دشخواريهاي زندگي و دستِ تنگ نتوانست كه بال انديشهي بلند وي را فرو بندد و چندان در اين آسمان دور كرانهي فرهنگ ايران پرواز كرد كه فروغ سپيدهدمان را به چشم خويش ديد و با نوك خامهاش براي ديگر ايرانيان آنرا بر دفتر خويش كشيد و پيشكش كرد و ياوران هميشه همراهش، همسر و مادر مهربانش در اين راه ياريگران وي بودهاند.
نامبرده با رهنمايي صادق حضرتي آشتياني روانهي بنياد شد و آنچه كه بايستهي رهنمود كار باشد با ايشان در ميان نهاده شد و رنجي بر رنجهاي كهن وي افزود. اما او همهي اين رنجها را با لبخندي هميشگي بر گوشهي لبان پذيرا گشت تا كار به پايان رسيد و كتاب همراه با او نوار كه واژهها را يكايك بر آن خوانده بود به دست من رسيد. از آنروز ماهها من به ياري شيرين زارع همراه زندگيم به كار آوانويسي و زيرنويسي كتاب پرداختيم تا آن كار نيز به سامان رسيد.
اما دريغا كه كار پايان يافته در كارگاهي كه دست ياري براي چاپ كتاب دراز كرده بود گم شد و درد و دريغ و اندوه بر جاي نهاد و دلهاي خستهي ما را شكست.
باز از پس چند ماه ايستايي و درنگ ميبايستي كه كار آغاز شود و چنين شد.
آمد و رفت هميشگي نويسندهي كتاب او را اكنون به گونهي يكي از اعضاء خانوادهي بنياد نيشابور درآورده است و من از وي كه همواره گزيدهترن سوغاتيهاي دليجان را براي بنياديان همراه ميآورد و بوي خوش كشتزارهاي شهر و روستا را در خانهي ما ميپراكند، با پافشاري خواستم كه دوباره تنور سرد خانهي پدري را گرم كند و دل مادر خويش را كه در نقش مادر، مادر ايرانيان است دوباره شادمان سازد … و اكنون تنور خانهي او دوباره بوي خوش گندم و نان را كه ميرفت فراموش نمايد، در سينهاندر مييابد و خانهي ما نيز از بوي آن نان لبريز از بوي خوش آن كشتزارها است.
شايد اندكي از خوانندگان باشند كه در اينجا از من بپرسند واژهنامه را چه جاي گفت و گو دربارهي نان و تنور … و من از چنين پرسندگان ميپرسم كه مگر نه آن است كه ما كوشش داريم فرهنگ كشورمان را با روشهاي گوناگون و از آنميان با نوشتن فرهنگ و واژهنامه نگاهباني كنيم؟
نخستين راه نگاهباني از اين فرهنگ شكوهمند، نگاهباني از آيينها، جشنها، سوگها و شيوههاي زندگي نياكان است و خداوند به همهي ايرانيان آن اندريافت و جنبش و كوشش را ببخشاياد تا اجاق و تنور همهي خانههاي ايراني گرم گردد و خانه از خانهنشينان پر مهر و آزرم و شرم، و از خانهي خدايان پر جنبش و تلاش و خونگرم، هماره روشن و تابناك باشد.
ايدون باد به ياري خداوند
فريدون جنيدي
بنياد نيشابور
مهرماه 1372
ديگر آنكه علياشرف صادقي در گفتار «در حاشيهي معرفي و نقد فرهنگ اصطلاحات صناعات ادبي» در مجلهي زبانشناسي شماره 1 سال ششم، رويهي 107، اشارهاي به زبان راجي زير نام «لهجههاي مركزي» نموده است.
ديگر، دو گفتار «توصيف ساختماني دستگاه فعل لهجهي واران» از رضا نيلي و محمد تقي طيب است در 42 صفحه در مجله زبانشناسي سال دوم شمارهي اول و در 11 صفحه، در مجلهي زبانشناسي سال دوم شمارهي دوم.
اين دو پژوهشگر نيز راجي زبان نبودهاند و بر پايهي شنيدههاي خويش گفتار ياد شده را نوشتهاند. اما كوشش آنان در اينباره سخت در خور نگرش است و پايهاي و مايهاي براي پژوهشهاي آينده بهشمار ميرود.
اما خارجيان نيز بنا به پيشگفتار محمدرضا مجيدي در گويشهاي پيرامون كاشان و محلات نيز از اين زبان نام بردهاند: ژوكوفسكي در سال 1880 با نام راجي يا رايجي و اسكارمان در 1907 و خانم لميتون نيز از گويش ميمه و جوشقان ياد كردهاند.
*
تا آنجا كه آگاهي نگارنده ياري كرده است، اين اندازه زباني كه خواننده را شگفتزده ميكند و فرهنگ آن اكنون پيش روي ما است سخن گفته شده است.
باز، تا آنجا كه ميدانم زبان هر روستا و هر شهرستان را ميبايد از خامه و گفتار كساني خواند و شنيد كه آن زبان را از كام و لب و دندان مادران خويش نيوشيده و بر جان و روان و زبان و دهان خويش گذرانده باشند. زيرا كه گذرندگان از يك مرز هر اندازه كه تيزنگر و تيزرو بوده باشند با ريزهكاريهاي زبانها، بويژه گويشهاي كشوري چون ايران آشنا نتوانند شد.
بدين روي است كه بنياد نيشابور اين كار را از گويندگان هر زبان در ميخواهد و اگر چه در گفتار اينگونه پژوهشگران زبانزدهاي (اصطلاحات) علمي زبانشناسي، يا پايههاي (قواعد) زبانشناسي بينالمللي امروز ديده نميشود، اما خودِ واژه و تركيب آن، زنده و روان، در دفترِ گويان گويندگان هنوز به كار ميرود! پس پژوهشگران زبانشناسي را نيز اين چنين بهكار خواهد آمد؛ كه اگر كمبودي در كار اينان پيدا شود نه چنان است كه نتوان آنرا درست كد… اما اگر كمبودي در كار گروه زبانشناسان پيدا شود، كمتر ميتوان آن را بسامان ساخت!
پس اگر چنين است، زبانشناسان ميبايد از كار گروه نخست بهره گيرند نه آنكه پس از چاپ كار آنان، فرياد برآورند كه: كار، با كاست و فزود به چاپ رسيده و در خور نگرش نيست! با پيروي از چنين انديشه و آرمان است كه بنياد نيشابور در اين راه گام برميدارد و چون رهرويش بيايستايي و درنگ است، نگرش برخي از ايرانيان را به سوي خويش كشيده است و نويسندهي اين دفتر نيز كه كار خود را به دكتر علي اشرف صادقي نشان داده بود با نامهاي رهنماي از سوي ايشان دربارهي شيوهي كار، نويسنده را براي چاپ كتاب به بنياد نيشابور رهنمود شده است، و سپاس ما بر ايشان!
*
فراهمآورندهي اين فرهنگ حسين صفري نمونهي پاكنهادي و فروتني و گذشتِ ايراني است و با يك مهر سرشار به زادگاه خود، دليجان كه نشانهي مهر به ايران است از ساليان پيش در كار گردآوري واژههاي راجي زمان گذرانده است و تنگدستيهاي پژوهندگان بهويژه در هنگام جنگ دربارهي ايشان چنان بود كه فرودسي در آغاز كارنامهي ايراني ميفرمايد:
زمانه سراي پر از جنگ بود به جويندگان بر، جهان تنگ بود
اما دشخواريهاي زندگي و دستِ تنگ نتوانست كه بال انديشهي بلند وي را فرو بندد و چندان در اين آسمان دور كرانهي فرهنگ ايران پرواز كرد كه فروغ سپيدهدمان را به چشم خويش ديد و با نوك خامهاش براي ديگر ايرانيان آنرا بر دفتر خويش كشيد و پيشكش كرد و ياوران هميشه همراهش، همسر و مادر مهربانش در اين راه ياريگران وي بودهاند.
نامبرده با رهنمايي صادق حضرتي آشتياني روانهي بنياد شد و آنچه كه بايستهي رهنمود كار باشد با ايشان در ميان نهاده شد و رنجي بر رنجهاي كهن وي افزود. اما او همهي اين رنجها را با لبخندي هميشگي بر گوشهي لبان پذيرا گشت تا كار به پايان رسيد و كتاب همراه با او نوار كه واژهها را يكايك بر آن خوانده بود به دست من رسيد. از آنروز ماهها من به ياري شيرين زارع همراه زندگيم به كار آوانويسي و زيرنويسي كتاب پرداختيم تا آن كار نيز به سامان رسيد.
اما دريغا كه كار پايان يافته در كارگاهي كه دست ياري براي چاپ كتاب دراز كرده بود گم شد و درد و دريغ و اندوه بر جاي نهاد و دلهاي خستهي ما را شكست.
باز از پس چند ماه ايستايي و درنگ ميبايستي كه كار آغاز شود و چنين شد.
آمد و رفت هميشگي نويسندهي كتاب او را اكنون به گونهي يكي از اعضاء خانوادهي بنياد نيشابور درآورده است و من از وي كه همواره گزيدهترن سوغاتيهاي دليجان را براي بنياديان همراه ميآورد و بوي خوش كشتزارهاي شهر و روستا را در خانهي ما ميپراكند، با پافشاري خواستم كه دوباره تنور سرد خانهي پدري را گرم كند و دل مادر خويش را كه در نقش مادر، مادر ايرانيان است دوباره شادمان سازد … و اكنون تنور خانهي او دوباره بوي خوش گندم و نان را كه ميرفت فراموش نمايد، در سينهاندر مييابد و خانهي ما نيز از بوي آن نان لبريز از بوي خوش آن كشتزارها است.
شايد اندكي از خوانندگان باشند كه در اينجا از من بپرسند واژهنامه را چه جاي گفت و گو دربارهي نان و تنور … و من از چنين پرسندگان ميپرسم كه مگر نه آن است كه ما كوشش داريم فرهنگ كشورمان را با روشهاي گوناگون و از آنميان با نوشتن فرهنگ و واژهنامه نگاهباني كنيم؟
نخستين راه نگاهباني از اين فرهنگ شكوهمند، نگاهباني از آيينها، جشنها، سوگها و شيوههاي زندگي نياكان است و خداوند به همهي ايرانيان آن اندريافت و جنبش و كوشش را ببخشاياد تا اجاق و تنور همهي خانههاي ايراني گرم گردد و خانه از خانهنشينان پر مهر و آزرم و شرم، و از خانهي خدايان پر جنبش و تلاش و خونگرم، هماره روشن و تابناك باشد.
ايدون باد به ياري خداوند
فريدون جنيدي
بنياد نيشابور
مهرماه 1372