فصل سی و یکم
ملکه ماب
بامدادان
استاب سَرِ
سُخَن با فلاسک باز کرد.
شاه
تیر، تاکنون هیچگاه چنین خواب غریبی ندیده ام. پای عاج پیر مرد را
که دیده ای، خوب در خواب دیدم که با آن لگدم زد و گاهِ تلافی لگدی، به جان خودم،
کوچک مردِ من، پایم برفت! و
آخاب درجا چون
هِرَمی شد و من، چون احمقی انگشت نما یکریز لگد می زدم. اما
فلاسک، غریب تر اینکه-می دانی همه خواب ها غریب اند-با همه خشم سوزان بنوعی با خود
می اندیشیدم، از همه این ها گذشته، اردنگی خوردن از آخاب چندان خاری
نیست. با خود می اندیشم، "چرا، جنجال سرِ چیست؟ پایِ راستین
که نیست، صرفا پائی است ساختگی." بسی فرق است میان تیپای پای زنده و مرده. همین است که فلاسک، سیلی
را پنجاه بار شدید
تر از چوب خوردن می
کند. عضو زنده است- که توهین واقعی کند، کوچک مردِ
من. و همه این مدت، زمانی که ابلهانه با
پنجه پا بدان هِرَم لعنتی
می
کوبیدم به فکرم آمد- افکاری چنان گیج کننده و متناقض که یکسره با خود می
اندیشیدم، "براستی پای او جز عصا-عصایی از استخوان وال-چیست؟ بله با خود می اندیشم صرفا چوب
زدنی طیبت
آمیز و در واقع تقویتم بود و نه زِفکِنه." افزون بر این فکر می کنم، "خوب به
انتهایش-قسمت پا- نگاه کن، چه انتهای کوچکی است؛ در حالی که اگر پا پَهن روستایی
زهکونیام
زده بود توهینی بس شنیع
شمرده می شد. لیک این توهین تنها به یک
نقطه تقلیل
می یابد." اما برسیم به مضحک ترین
بخش خواب، فلاسک. در حالی که به هِرَم لگد
می زدم نوعی مَردماهی کُهَنِ
غُرَیر مو و گوژپشت شانه ام گرفته چرخاند. چه میکنی؟
بخدا قسم! مرد که
ترسیده بودم. چه قیافه ای! اما لحظه ای بعد بر ترس خود غلبه کرده بالاخره
گفتم، "من چه میکنم؟ ضمنا مایلم بدانم کار من چه ارتباطی به شما دارد آقای گوژپشت؟ شَلَخت
خواهی!" به خداوندی
خدا فلاسک، هنوز این را نگفته پشتش
به من کرده دولا شده انبوه خزه دریائی
را که لته
کرده بود بالا زد و حدس
بزن چه دیدم، لعنت بر شیطان مرد، نشیمنی
پازو آجین
با سرهای تیز رو به بیرون. پس از اندکی
تأمل گفتم شَلَختت
نزنم پیره. "استاب دانا"، "استاب
دانا"، و مِن
مِن کنان یک ریز همین را تکرار می کرد، نوعی لثه
خائی
چون ساحره دودکش. وقتی دیدم از غرغره "استاب دانا"، "استاب دانا"
دست نمی کشد بفکر افتادم لگد زنی به هِرم را از سر گیرم. اما تنها پایم را برای این کار بلند کرده بودم
که غرید،
"نزن." گفتم، هِی،
دیگر چه شده، پیره؟" "گفت، ببین، بیا درباره توهین صحبت
کنیم. ناخدا آخاب شَلَختت
زد، اینطور نیست؟" می گویم، بله زد،
درست اینجا بود." گوید،
"بسیار خوب استاب دانا، با پای عاجش زد، نه؟" گویم، "بله همینطوره." "خوب در این صورت از چه نالی؟ آیا به قصد
خیر نزد؟ تیپا با چوب کاج قیری عوام
که نبود، بود؟ نه استاب، از بزرگ مردی
تیپا خورده ای، آنهم با فَرُّخ
پای عاج. این عِزَّت است؛
من که عِزَّتش دانم. گوش
دار
استاب دانا. در انگلستانِ باستان بزرگترین
لردها تپانچه
از ملکه را برترین سر
فرازی
شمرده انجمن شهسواران بند جوراب
تشکیل دادند. اما بر خود ببال استاب که آخاب پیر شَلَختت
زده و فرزانه
مَردیت ساخته. آنچه گفتم از یاد مَبَر؛ بِگذار
شَلَختت
زند و این ها را شرف شِمار
و به هیچ عنوان تلافی نکن چرا که کاری از دستت نیاید استاب دانا. آن هِرَم را نمی بینی؟" "این را گفت و بِناگاه بِنَظَر رسید به
شکلی غریب با شنا در هوا دور شد. خُرنایی
کشیده غلتی
زده خود را در بانوجم
یافتم! نظرت در مورد این رویا چیست،
فلاسک؟"
"نمی
دانم، با این همه بنظرم بنوعی احمقانه
آید."
"شاید،
شاید. اما فلاسک، فکورم
ساخته. آخاب را آنجا می بینی که از فراز پاشنه به
پهلو نِگَرَد؟ خوب بهترین کار این است
که پیر مرد را به حال خود گذاری و هرچه بارت کرد هیچ نگوئی. هی، چی فریا می زند؟ گوش دار!"
"آهای
سرِ دکل! همه تان! چارچشمی بپائید. این دور
و بر وال هست. گر والِ زالی دیدید از ته دل نعره کشید!"
"در
مورد این یکی چی فکر می کنی فلاسک؟ چیزکی
غریب در آن نیست؟ والِ زال، به این توجه کردی، مرد؟ ببین چه می گویم. خبرهائی خاص
هست. منتظر باش فلاسک. آخاب چیزی خونبار بِسر
دارد. اما دم
نزن، این طرف می آید."
فصل سی و دوم
وال شناخت
دلیرانه
به ژرف دریا شده ایم و زودا که در بیکران
عظمت بی حفاظش گم شویم. پیش از ورود بدان مرحله؛ پیش از آنکه پکود پیزِری پهلو به پهلوی تنه صدف پوش لویاتان غلتد؛
در همین آغاز
خوب است به موضوع تقریبا ناگزیر
درکی شامل و حق گزارانه از کلی مکاشفات و اشارات به همه انواع لویاتان که
در پی خواهد آمد پردازیم.
مایلم شرحی رَوِشمَند
از وال و گستره انواع آن
در آستانتان گذارم. هرچند نه کاری است
خُرد. نهایت تلاش خود را می کنم از
اجزاء آشفتگی فعلی در مورد وال ها
رده بندی بدست دهم. به آنچه معتبر ترین و
جدید ترین منابع نگاشتهاند
گوش سپارید. "هیچ شاخه جانور شناسی به اندازه آنکه والشناخت نام گرفته پیچیده
نیست." ناخدا اسکورزبی، 1820 م.
پزشک تامِس
بیل، 1839 م. گوید، "قصد ندارم، حتی در صورت توانائی وارد پژهش در روش
صحیح تقسیم آب
بازان به گروه
و خانواده شوم...در میان مورخانِ
این حیوان (نهنگ عنبر) اغتشاش کامل حکمفرماست."
ناتوان از
تعقیب
تحقیقات
خود در ژرف آبها." "حجابی
رسوخ
ناپذیر فتاده بر آگاهیمان
از آب
بازان." " خارستانْ بیابانی." "همه این قرائن
ناقص در آزار ما طبیعت شناسان
است."
جورج کوویه
کبیر، جان هانتر،
رِنِه لِسِن، آن
رخشان اختران جانور شناسی و تشریح چنین گویند.
با این همه و با وجود قِلّت اطلاعات راستین درباره وال ها، کتاب فراوان است
و برخی حاوی اندک اطلاعاتی در مورد والشناخت، علم نهنگ
شناسی. چه بسیار مردان کوچک و بزرگ، قدیم
و جدید، دریانورد یا خشکی نشین، که به تفصیل
یا اجمال
در باره حوت نگاشته اند. مرورِ اسامی چند تا از
آنها: صاحبان اناجیل؛ ارسطو؛ پلینی؛ آلدروواندی؛ سِر تامس براون؛ گِسنِر؛ لینه؛
روندله؛ ویلُبی؛ گرین(!)؛ آرتدی؛ سیبالد؛ بریسون؛ مارتین؛ لاسهپِد؛
بوناتر؛ دِماره؛ بارون کوویه؛ فردریک کوویه؛
جان هانتر؛ اُوِن، اسکورزبی؛ بیل؛ بِنِت؛ جان راس براون؛ مولف مریام
کافین؛ اُلمستد؛
و پدر روحانی تی.
چیوِر. اما چکیده های بالا نشان می دهد
این همه تا چه حد به نتیجه گیری جامع رسیده اند.
از میان این فهرست والنویسان
تنها آنها که نامشان پس از اُوِن
آمده وال زنده دیدهاند و تنها یک تَن زوبینانداز و والشکار بوده است. منظور ناخدا اسکورزبی است. وی در مبحث مستقل
وال گرینلندی یا هو نهنگ بهترین منبع موجود
است. اما اسکورزبی از خطیر
نهنگ عنبر که نهنگ گرینلندی در قیاس با آن تقریبا بی مقدار است نه چیزی داند و نه
گوید. و همینجا بیفزایم نهنگ گرینلندی غاصب تاج و تخت دریاهاست. به هیچ روی کلان ترین نهنگ هم بشمار نمی
آید. با این همه بخاطر فضل تقدم طولانی دعاوی اش و آن بی
اطلاعی محض که تا همین هفتاد
سال پیش نهنگ عنبر را افسانه ای یا بکلی ناشناخته می شمرد؛ همان بی اطلاعی که
به استثنای معدودی عُزلَتکده
علمی و بنادر وال گیری هنوز هم حکمفرماست؛ این غصب از هر حیث کامل بود. رجوع
به تقریبا تمامی اشارات
به لویاتان در شاعران بزرگ گذشته متقاعدتان می کند که بچشم آنان وال گرینلندی،
سلطان بلا مُنازِع دریاها بوده. اما اینک
وقت اعلانی
تازه رسیده. شنوندگان، اینجا چیرینگ کراس، همه گوش
گیرید نیک مردم-وال گرینلندی از سلطنت خلع شد-اینک نهنگ عنبر کبیر حکم راند.
تنها دو کتاب هست که وانمود می کنند نهنگ عنبر زنده را برایتان
شرح می دهند و در عین حال کمترین کامیابی
در این کار ندارند. آن دو کتاب آثار بیل و بِنِت اند که
در روزگار خویش پزشکان کشتی های وال گیری انگلیسی در دریاهای جنوبی و هر دو مردانی
دقیق و قابل اعتماد بودند. بناچار
مطالب بدیع
درباره نهنگ عنبر در کتاب های
ایندو اندک است و با وجود کیفیت عالی بیشتر توصیفِ متطببانه
است. به هر روی هنوز شرحی کامل از نهنگ
عنبر، چه روشمند و دقیق
و چه ادبی، در هیچ صنف از متون نیامده. در میان والهای شکار بیش از همه زندگی نهنگ
عنبر مغفول مانده.
از اینرو
گونه های متفاوت نهنگ نیازمند
نوعی رده بندی بسیط عامیانه اند، حتی بصورت طرحی ساده
و کلی نیازمند تکمیل شاخه هایش توسط زحمتکشان بعدی. از آنجا که فرد ذیصلاح تری عهده دار این مهم
نمی گردد این ناتوان حاصل تلاش
خود را پیش می نهد. وعده هیچ طبقه بندی کاملی نمی دهم
زانرو که هر امر
بشری که کامل شمرده شود به همان دلیل ناگزیر
ناقص خواهد بود. وانمود نمی کنم شرحی دقیق و کالبد شناسانه از گونه های متفاوت
وال بدست می دهم، یا، دست کم در این مقطع، هیچ گونه توصیفی پیش گذارم. هدفم
در اینجا صرفا ترسیم
طرح
رده
بندی والشناخت
است. مِهرازم
نه راز.
اما این صَعب کاری است برون از توانِ
دسته بندِ
عادی پستخانه. پِی
وال ها کورمال
رفتن به ژرفای اقیانوس، دست در اسافل
نگفتنی،
دل و دنده و خودِ لَگَن خاصره عالم کردن؛ کاری است مهیب. مرا چه
که کوشم قلاب بر
بینی این لویاتان اندازم. نکوهش
های
هولناک سِفر ایوب تواند سخت به هراسم انداخت. "آیا (لویاتان) با تو پیمانی خواهد
بست؟ هُش
دار که چشم داشت از
او بیهوده است." لیک این آشنا ورزیده
کتابخانهها و نَوَردیده دریاها که بناگزیر با هیمن دستان با والها در سر
و کار بوده؛ مصمم به
این کارست و براستی تلاش خواهد کرد. اما مقدماتی
هست که باید انتظام
یابد.
نخست: وضعیت متغیر،
آشفته،
وال شناسی در یکایک مبادی
با این حقیقت تأئید می شود که هنوز در برخی جاها
ماهی بودن یا نبودنش محل بحث
است. لینه
در نظام طبیعت، 1776
م. خود گوید، بموجب این سند والها
را جدای از ماهیان اعلام می کنم. اما من
با اطلاعات خود می دانم تا سال 18505ق کوسه و شَد، شاه ماهی رودخانه و هِرینگ برخلاف
حکم
صریح
لینه در تملک دریاها شریک لویاتان ها
بودند.
لینه به دلائل زیر تمایل
به اخراج وال از آب ها دارد: بخاطر داشتنِ
قلبِ گرمِ دو خان ، شُش، پِلک
متحرک، گوشِ گودِ میان تهی، ذَکَرِ دخول کننده در ماده که
شیر از پستان آرد، و سرانجام طبق
قوانین طبیعت بدرستی و بحق ]ماهی شمرده نمی شوند[. همه این ها را به دوستان خود سایمون میسی و
چارلی کافین از اهالی نانتوکت که هر دو در سفری هم غذایم بودند گفتم و
اتفاق نظر داشتند که دلائل مطرح شده ناکافی است، و چارلی حرمت
شکنانه فریبشان
خواند.
بدانید که صرفنظر
از تمامی استدلال
ها با پافشاری بر نیک موضع
دیرین وال را ماهی می
شمارم و از یونس مقدس
استدعای پشتیبانی
دارم. پس از انتظام این امر بنیادی نکته بعدی این است
که وال از جنبه های درونی چه تفاوتی با دیگر ماهیان دارد. لینه در بالا تفاوت هائی را بر شِمارد. مَخلَص کلامش: شُش و خونِ گرم، در حالی که تمام
دیگر ماهیان سرد
خون
و بی شُش اند.
دو دیگر: چگونه وال را حسب خصایص
ظاهری تعریف کنیم تا برای همیشه نشانی
نمایان داشته باشد؟ بنابراین محض ایجاز
گوئیم وال ماهی است فوارهزن
با دُم
افقی. اینک
وال. این تعریف، هر چقدر هم مُجمَل،
زاده مُداقه
مُفَصَّل
است. گراز دریائی بسیار شبیه به وال
فواره می زند اما در شمار ماهیان نیاید چون دوزیست
است. اما آخرین لفظ تعریف ما در ترکیب با
اولی متقاعد کننده تر می
شود. تقریبا همه باید دیده باشند کلیه
ماهی هائی که خشکی نشینان شناسند دمی عمودی یا بالا-پائین دارند، نه افقی. در حالی که در میان ماهیان فوارهزن
گرچه ممکن است دم شکلی مشابه داشته باشد همیشه وضعیت افقی می گیرد. با تعریف فوق از چیستی وال به هیچ روی هیچ موجود دریائی را که تاکنون مطلع
ترین نانتوکتیها منسوب
به آنها شمرده اند از برادری
لویاتانها محروم نمی کنم و از
سوی دیگر هیچ ماهی دیگر را که زین پیش بدرستی بیگانه خوانده شده اذن دخول بدین
اخوت ندهم.[*] از
اینرو همه ماهیهای کوچکتر فوارهزن دارای دم افقی باید در طرح اساسی قیطُسشناسی قرار گیرند. اینک می رسیم به تقسیمات
اساسی ارتش
والها.
نخست: وال ها را حسب اندازه به سه کتاب عمده
(بخشپذیر
به
فصول) تقسیم می کنم و همه
والها، خرد و کلان، در آنها گنجند.
1.
وال رحلی؛ 2. وال
وزیری؛ 3. وال پالتوئی.
بعنوان نمونه ای از رحلی نهنگ عنبر را می آورم؛ از
نوع وزیری دُلفین
یونس؛ از نوع پالتویی دُخس.
رحلیها. فصول
زیر را در شمار آنها میآورم: 1. نهنگ عنبر ؛ 2. هونهنگ؛
3. نهنگ تیغباله ؛ 4. نهنگ گوژپشت؛ 5. نهنگ
تیغ پشت؛
6. نهنگ آبی.
کتاب 1. (رحلی) ، فصل 1. (نهنگ عنبر).- این نهنگ
که در میان انگلسیی های کهن به شکلی مبهم
وال ترامپا، وال فایسیتِر
وال کله سندانی نامیده
میشد همان کاشالو
امروزین فرانسویان و پاتفیش
آلمانیها و ماکروفالوسِ
نامِ طویلِ علمیِ فایسیتِر ماکروفالوس
است. نهنگ عنبر بیگمان بزرگترین ساکن کره زمین؛ سهمگین ترین در رویاروئی، خسروانی ترین در منظر، و سر آخر، با ارزش ترین در
تجارت و تنها موجودِ منبعِ ماده گرانبهای اِسپِرماتِچی. در بسیار جاهای دیگر همه خصوصیاتش به تفصیل گفته آید. در اینجا عمدتا به نامش پردازم. از نظر لغت شناسی
نامی است نامربوط. چند قرن پیش، وقتی نهنگ عنبر از نظر فردیتِ مختص به خود تقریبا بکلی ناشناخته
بود و روغنش تنها به شکلی تصادفی از والی به خشکی افتاده گرفته شد، بنظر می
رسید در آن روزگار اسپرماتچی
از دید عوام
از موجودی همتای آنچه
در انگلستان وال گرینلندی
یا هونهنگ می شناختند گرفته شود.
همینطور باور بر این بود که این اسپرماتچی
چنان که از معنای تحت
اللفظی بخش اول نام وال گرینلندی
بر می آید خلطی
زندگیبخش است. در آن
روزگار اسپرماتچی بسیار کمیاب بود و نه بهر روشنائی که صرفا بعنوان ضِماد و دارو
بکار می رفت. تنها از عطاران
می شد خرید، بدانسان که امروزه یک اونس
ریباس از آنان گیرند. از نظر
من وقتی هم در گذر زمان ماهیت راستین اسپرماتچی شناخته شد فروشندگان همچنان
نام اولیه را حفظ کردند، بیگمان با این انگیزه که تصور
کمیابی
غریب ظاهری قدر و قیمتش فزاید. و از
همینجاست وجه تسمیه
والی که این اسپرماتچی
رابراستی از آن گیرند.
کتاب 1. (رحلی) ، فصل 2. (هو نهنگ).- این وال از این جهت ارجمند ترینِ همه لویاتان هاست که
نخستین والی است که انسان ها پیوسته شکار می کردند. آنچه معمولا استخوان نهنگ یا والانه نامند از این وال گیرند و
روغنش که بنام اختصاصی "روغن
نهنگ" شناسند در تجارت
کالائی
است بی مقدار. والگیران بیتمایز عناوین
زیرش دهند: وال،
وال گرینلندی، سیه وال، کلان وال، والِ ترو
و هو
نهنگ. در مورد هویت گونه ای که چنین متعدد نام داده اند قدری ابهام هست. در این
صورت آن وال که در جایگاه گونه دوم رحلیهای خود جای دهم چیست؟ همان والِ سرکمانی طبیعیدانان انگلیسی؛ وال گرینلندیِ والشکاران
انگلیسی؛ بالِن
معمولی والگیران
فرانسوی؛ وال
گروئِنلندی سوئدی ها. همان که انگلیسیها و هلندیها طی بیش از دو سده گذشته در دریاهای شمالگان
می شِکَردهاند؛
همان وال که مدتهاست والشکردان امریکائی
در اقیانوس هند، در سواحل برزیل، در ساحل
شمالِ غربی و دیگر صفحات گوناگون عالم که مناطق گشت هو نهنگ نامیده اند تعقیب
می کرده اند.
برخی وانمود می کنند تفاوتی میان وال گرینلندی انگلیسیان و هونهنگ
امریکائیان می بینند. لیک این دو در تمام
خصوصیات عمده یکسان اند و هنوز حتی یک واقعیت مشخص ارائه نشده
که بر اساس آن بتوان تفاوت عمده ای میان این دو قائل شد. از همین تقسیمات فرعی بی پایان مبتنی بر تفاوتهای
غیر قطعی است که برخی شعب تاریخ طبیعی تا سرحد بیزار
کنندگی پیچیده
می شوند. جای دیگر، در ارتباط با توصیف
نهنگ عنبر به تفصیل از هونهنگ خواهیم گفت.
کتاب 1. (رحلی) ، فصل 3. (نهنگ بالهدار).- زیر این عنوان به شرح غولی پردازم که با نام
های گوناگون بالهدار، فوارهبلند
و دِراز وال
تقریبا در همه دریاها دیده شده و معمولا همانی است که مسافرانی که از اقیانوس اطلس
می گذرند در مسیر کشتیهای
پُستِ نیویورک از دور فوارهشان بینند. باله
دار در طول چون هونهنگ و در والانه
شبیه بدان است هرچند آن شکم
شکوهمند نداشته رنگش روشن
تر است و به زیتونی زند. لب های بزرگش که با چین
های مورب
بزرگ در
هم پیچیده شکل گرفته به طناب
ماند. ویژگی
باشکوه
متمایزش،
باله
با شکوهی که نام از آن دارد، غالبا
نمایان
است. طول این باله عمودی
که به شکل لچکی
با انتهای بسیار تیز از بخش عقبی
مازه بر آمده به سه تا چهار پا می رسد. حتی آن
وقت که کوچکترین
بخش از بدن این موجود پنهان است گهگاه این تک
باله که بروشنی از سطح
آب بیرون
زده دیده می شود. در مواقعی که دریا نسبتا
آرام
است و اندک موج
های مستدیر
مختصر
نقشی بر آب انداخته و این باله همانند شاخص
مِزولة
از آب بیرون زده بر سطح پُرچین
سایه اندازد بنظر می رسد حلقه آبیِ گرداگردش کمابیش به ساعت آفتابی با میله
و خطوط ساعت نمای موجی
حفر
شده بر آن ماند. روی آن مِزولة
آحاز غالبا سایه
واپس رَوَد. باله دار جمعگرا
نیست. بنظر وال گریز می آید، همانطور که برخی آدم ها
انسان گریز اند. بس رموک
است و هماره تکرو؛ در دورافتاده
ترین و ساکن ترین آبها نابیوسان
به سطح آید؛ تک فواره مستقیمِ بلندش خیزان چون زوبیناندازی بلند و مردمگریز در دشتی سترون؛
برخوردار از چنان قدرت و سرعت شگرفی
در شنا که فعلا کسی را یارای تعقیبش نیست؛ این لویاتان قابیل
مطرود
و تسخیرناپذیر
نژاد خویش بنظر می رسد که شاخص
مِزولة چون داغی
بَر پُشت بَرَد. گاه باله دار را بخاطر داشتن والانه در دهان همراه با هو
نهنگان در زمره گونه ای علمی
موسوم
به والهای استخوان
نهنگی، همان وال
های والانهدار شمارند. بنظر می رسد چندین رقم از این والهای استخوان نهنگی وجود
دارد هرچند بیشترشان چندان شناخته نیستند.
وال
پهن دماغ و وال منقاردار؛
وال نیزه ای جنوبگان؛
وال کوهان دار؛ وال
فَک زیر؛ وال پوزه
دار؛ اسامی اعطائی والشکاران
به چند تا از آن هاست.
در ارتباط با این لقب
وال استخوان نهنگی
یادآوری این نکته بسیار مهم است که این نام گذاری هرچقدر هم در تسهیل اشاره به
برخی انواع وال مناسب
باشد تلاشِ بدست دادن طبقه بندی روشنی از لویاتان بر پایه والانه، کوهان، باله یا
دندان بی حاصل است، هر اندازه هم که آن اندام ها یا خصائص مشخص برای پی افکنی
نظامی بسامان از وال شناسی بوضوح بهتر از هر صنف تمایزات عینی بدنی باشد که نوع وال
نشان می دهد. پس چه باید کرد؟ والانه، کوهان، واله پشتی، و دندان. این ها
ویژگی هائی است که در میان بسیاری از وال ها به یکسان دیده می شود، صرفنظر از چگونگی
ساختارشان در خصائص اساسی تر. بعنوان مثال نهنگ عنبر و نهنگ
گوژپشت هر دو کوهان دارند اما شباهتشان
در همین نقطه می
ماند. دودیگر، همین وال گوژپشت و وال
گرینلندی، هر دو والانه دارند ولی شباهت از این فراتر نرود. در مورد دیگر اندام های یاد شده هم
همینطور. این اندام ها در انواع گوناگون وال
ترکیباتی چنین نامنظم ایجاد می کنند؛ یا در موارد وجود هر یک از این اندامها به
تنهائی، چنان تک افتادگی غریبی دیده می شود که تن به هیچگونه قاعده
سازی تعمیم
پذیر بر این مبنا نمی دهد. سرِ همین مشکل است که طبیعت شناسان وال هر یک
راه خود پیش گیرند.
اما ممکن است این تصور
پیش آید که شاید بتوان دست کم در اندامهای
داخلی، کالبدشناسی والها
به طبقه
بندی درست رسید. چنین نیست؛ بعنوان
مثال در کالبدشناسی وال گرینلندی چه چیز برجسته
تر از والانه
اش؟ و گر در اندرونه
لویاتانهای گوناگون فرو
شوی
دریغ که یک پنجاهم تمایزهای
بیرونی نیز ارزانی ساماندهنده والها نشود.
پس چه می ماند؟ هیچ جز چسبیدن به
کالبدشان، کل حجمشان و جسارت تقسیمشان بدین شیوه. این همان روش
کتابشناختی است که در
اینجا بکار رفته و تنها راهی است که احتمال موفقیت دارد چرا که تنها شیوه عَمَلی
است. ادامه می دهیم.
کتاب 1. (رحلی) ، فصل 4. (نهنگ گوژپشت).- این وال
اغلب در ساحل شمال امریکا دیده می شود. بارها در آنجا گرفته
و به بندر کشانده شده. چون کلان توبره
دستفروشان؛ یا توانی وال اِلِفَنت اَند
کَسِلَش
خوانی. به هر روی نام متداول
باندازه کافی متمایزش نمی کند، زیرا نهنگ عنبر هم کوهانی دارد، هرچند کوچکتر. روغنش چندان ارزشی ندارد. والانه دارد.
از همه وال ها بازیگوش
تر و زنده
دل تر بوده بیش از کلیه وال ها دریا سفید و کف به لب کند.
کتاب 1. (رحلی)
، فصل 5. (نهنگ تیغباله).- سوایِ نام چندان اطلاعاتی از این وال در دسترس
نیست. در دماغه هورن از دورش دیده
ام. گوشه گیر است و به یکسان گریزان از والشکاران
و اندیشمندان. گرچه
بُزدِل نیست هنوز جز پشت که بصورت برآمدگی
تیزی از آب بیرون می زند هیچ بخش از بدنش را نشان نداده. نه من نه دیگران چندان چیز بیشتری از او ندانیم.
کتاب 1. (رحلی) ، فصل 6. (نهنگ آبی).- یک
عالیجناب منزوی دیگر. با شکمی کبریتی
که بیگمان زاده سایش
به سفال
اسفل السافلین
در غوطه
های ژرفتر است. کمتر
دیده شود؛ دست کم جُز در دور افتاده ترین دریاهای جنوبش ندیده ام و آن هم چنان دور
که بررسی
اش نامیسور. هرگز سر
در پیاش نگذارند؛ با همه طناب.ها
گریزد. چیزهای شگفتی
درباره اش گویند. بدرود
شکم کبریتی! نه من نه
کهنسال ترین نانتوکتی تواند مطالبِ درست بیشتری فزاید.
بدین ترتیب کتاب 1. (رحلی) پایان و کتاب 2.
(وزیری)
آغاز گیرد.
وزیریها.[†]- این کتاب وال های متوسط
را شامل می شود که از جمله بالهای حاضر در آن می توان از این ها یاد کرد:-1.، دُلفین
یونس؛ 2.، نهنگ
رهنما؛ 3.، ناروال؛
4.، تراشر؛
5.، قاتل.
کتاب 2. (وزیری)،
فصل 1. (دُلفین
یونس).- گرچه این ماهی که صدای بلند تنفس یا بهتر بگویم
فوارهزدنش منشأ ضرب المثل
خشکی نشینان است و بخوبی بعنوان ساکن
اعماق شناخته شده، مردم در شمار والها نیارندش. اما بعلت داشتن کلیه خصوصیات بارز لویاتان بیشتر
طبیعت شناسان والش شناخته اند. در اندازه
متوسط وزیری است و بین پانزده تا بیست و پنج پا طول دارد و قُطر میانش
هم متناسب با طول فزون شود. گروهی
شنا کند؛ هیچگاه منظما شکار نشود، با این که روغن چراغ نسبتا مناسب فراوان دارد. برخی والشکاران نزدیک شدنش را نشانه آمدن نهنگ عنبر کبیر دانند.
کتاب 2. (وزیری)، فصل 2. (نهنگ
رهنما).- در
نامیدن همه این ماهیان از اسامی رایج والشکاران استفاده می کنم چرا که در
کل بهتریناند. هرکجا نامی گُنگ یا
ناگویا باشد خواهم گفت و نامی دیگر پیشنهاد کنم.
اینک همین کار را در باره نهنگ رهنما می کنم که سیاه ماهی هم خوانده شده
زیرا علی القاعده تقریبا همه وال ها سیاهند.
از اینرو گر پسندید کَفتاروالَش
گوئید. ولعش
زبانزد است و نظر به این که زوایای درونی لب هایش به بالا برگشته هماره
پوزخند
شیطانی بر چهره
دارد. میانگین طولش شانزده تا هجده پاست. در همه عرضهای
جغرافیائی یافت می شود. باله قلابوار
پُشتی
خود را که بی شباهت به بینی
عقابی رومیها نیست به شیوه ای خاص نشان می دهد. وقتی صیادان نهنگ عنبر در کاری سودمند
تر نباشند گهگاه به شکار کفتاروال پردازند تا ذخیره روغن ارزان مصرفی خودشان حفظ
شود-همانطور که برخی کدبانوهای مقتصد،
در نبود میهمان و در
خلوت خویش بجای شمع کافوری خوشبو پیه بدبو
سوزانند. برخی از این دست وال با همه تُنکی چربی زیر پوست بیش از سی گالن روغن دهند.
کتاب 2. (وزیری)، فصل 3. (نیزه ماهی)
یعنی وال مِنخَردار.- نمونهای دیگر از والی که
نامی غریب یافته، بگمانم بخاطر شاخ شگفتاش
که در آغاز با بینی نوک تیز
مشتبه شده. گاه طول این جانور از ده پا
فرارفته حتی به حدود پانزده رسد. درست تر بگویم این
شاخ چیزی جز عاج دراز
شده نیست که کمی پائین تر از تراز
افق از آرواره بیرون زده. اما تنها در
جانب چپ فک یافت می شود و
تأثیری ناخوشایند داشته به وال حالتی مشابه چپدستی بدترکیب دهد. دشوار توان گفت غرض دقیق
این شاخ یا نیزه
عاج چیست. بنظر نمی رسد چون تیغ
شمشیر ماهی و نول
ماهی بکار رود؛ هرچند برخی دریانوردان گویند ناروال عاج خود را چون چنگک
برگردان کف دریا پی خوراک کار گیرد. چارلی
کافین گفت چون یخ شکن
بکار رود؛ چرا که وقتی ناروال به سطح دریای قطبی رود و پوشیده از لایه
یخش یابد شاخ را زیر یخ زده شکافَد. اما
امکان اثبات درستی هیچکدام از این دو گمان نیست. نظر خود من این است که هر طور و به هر شیوه که ناروال
این شاخ یک طرفه را کار گیرد- بی گمان براحتی تواند آن را بهر تورق رسالهها کارگیرد. شنیدهام عاجدار
و شاخدار
و تکشاخش
هم گفتهاند. همانا که نمونهای است غریب از تکشاخی در تقریبا همه فرمانروهای
جانداران
طبیعت. از آثار برخی کهن مولفان دیرانی
دریافتهام شاخ همین تکشاخ
بحری در کهن روزگار پادزهری
مهم شمرده می شد و در این جایگاه مرکباتش بس گرانقیمت بود. همچنین از تقطیرش نمک فراری
تحصیل میشد بهر نشوق بانوان
غشی
به همان نهج
که از شاخِ سرخ گوزن نر هارتسهورن سازند. در آغاز خودِ آن هم شئیی بس شگرف شمرده میشد. کهن کتابم
گوید سِر مارتین
فرابیشر هنگام بازگشت از سفری که طی آن حین عبور کشتی برجستهاش از تیمس ملکه الیزابت از پنجره کاخ پلاسنتیا مهربانانه برایشدست مُکَلَل
تکان داد؛ باری،
بنا بر کتاب سِر مارتین در بازگشت از آن سفر زانو زده شِگَرف
شاخ بلند ناروال را که تا مدت ها بعد در کاخ ویندسور آویخته بود تقدیم علیاحضرت کرد." نویسنده
ای ایرلندی تصریح
میکند اِرل لِستِر، به
زانو و همین نهج شاخ دیگری مربوط به تکشاخی بَرّی تقدیم کرد.
ناروال با پوست شیرفام دارای خالهای سیاهِ گرد و کشیده ظاهری زیبا
و پلنگسان
دارد. روغنش اعلا، روشن و گِران است، هر چند کمیاب است و کم
شکار. بیشتر در دریاهای پیراقطبی دیده می شود.
کتاب 2. (وزیری)،
فصل 4. (وال
قاتل).- نانتوکتی ها چندان اطلاعات دقیقی درباره این وال ندارند و حتی طبیعتشناس مدعی نیز هیچ از آن نداند. برابرِ آنچه از دور دیدم باید بگویم در بزرگی به
دُلفین یونس
ماند. بس وحشی است، نوعی ماهی فیجی
(کذا!). گاه چون زالو به لَب والهای عظیم رحلی درآویزد
تا آن خطیر
جانور
زار
میرد. هیچگاه شکارش نکنند. هیچ وقت نشنیده ام چه صنف روغنی دارد. میتوان بر
این نامگذاری بخاطر ابهامش خرده گرفت. چرا که سراسر،
چه در بَرّ و چه در بَحر، قاتلیم و کوسهها
و بناپارتها
نیز.
کتاب 2. (وزیری)،
فصل 4. (تراشر).- این میرزا شهرت از دُم دارد که در کوبش
دشمن
چون چوب
کار گیرد. بر گُرده والهای رحلی پریده
با تازیانه زنی بر او پیش راند؛ چون ناظِمهای
مدارس که به همین نحو امورات
خود را می گذرانند. اطلاعاتمان از
تراشر حتی از قاتل هم کمتر است. دو قانونشکن
در دریای بیقانون.
بدین ترتیب کتاب 2. (وزیری) پایان و کتاب 3 (پالتوئی) آغاز می گیرد.
پالتوئیها .- والهای کوچکتر از این شمارند. 1. گرازماهی
هِزا. 2. گرازماهی
الجزایری. 3. دُلفین
هونهنگ جنوبی
شاید در نظر کسانی که بخت
پژوهش ویژه در این باره را نیافتهاند عجیب باشد که ماهیانی که بیش از چهار پنج پا
طول ندارند ذیل وال-لفظی که که در استنباط
عامه
هماره القای
عظمت
کند، مرتب شوند. اما حیواناتی که در بالا پالتوئی خواندیم حسب تعریفم
از وال- ماهی فوارهزن با
دم افقی- بدرستی
والند. .
کتاب 3. (پالتوئی)، فصل 1. (گرازماهی
هِزا).- گرازماهی تقریبا همه جای جهان
یافت می شود. شخصا این نام را بدان دادهام
زیرا بیش از یک صنف گراز ماهی هست و باید برای تمییزشان از یکدیگر کاری کرد. از آنش هِزا نامیدهام که همواره در
گروههای
شادان شنا کرده از فراخ دریا بیرون جهند، مانند مردمی که در جشن روز
استقلال امریکا کله به آسمان پرتابند.
همیشه
دریانوردان رسیدنشان را به شادی
تهنیت
گویند. هماره
آکنده از سرخوشی از موجهای
بزرگ سَمتِ
باد آیند. آنان را خوش
شگون
دانند. گر توانید پس از دیدن این ماهی خوشدل
سه هورا
نکشید خدا بدادتان رسد؛ چرا
که بهجت
الهی در وجودتان
نیست. گرازماهی
هِزا که خوب خورده و چاق و چله باشد یک
گالن پُر و پیمان روغن خوب دهد. اما مایع
نفیس
و لطیفی
که از آرواره
اش گیرند
بس
گرانبهاست. گوهریان
و ساعت
سازان طالب آنند. ملاحان روی سنگ سوی
خود ریزند. گوشتش خوشخوراک
است. ممکن است هیچگاه بفکرتان نرسیده باشد که گرازماهی آب فِشانَد.
در
واقع فوارهاش چنان کوچک است که به آسانی تشخیص
پذیر نیست. اما بار دیگر که فرصتی دست
داد خوب بنگرید و خطیر نهنگ عنبری خُرد
بینید.
کتاب 3. (پالتوئی)، فصل 2. (گرازماهی
الجزایری).- دریا
زن
است و بس
وحشی. بگمانم تنها در اقیانوس آرام یافت
شود. قدری بزرگتر از از گرازماهی
هِزاست ولی
بطور کلی هیکلش بسیار مشابه است. تحریکش نکنید
ورنه دَردَم کوسه ای شود. چندین بار بهر صیدش قایق به آب انداختهام اما
هیچگاه بِدامش ندیده ام.
کتاب 3. (پالتوئی)، فصل 3. (دُلفین
هونهنگ جنوبی).- بزرگترین نوع گرازماهی که تا آنجا که اطلاع
داریم تنها در اقیانوس آرام یافت شود. تنها
نام انگلیسی که تا امروز بدان داده اند همان دُلفین
هونهنگ جنوبی است
که صیادان بدین خاطر که عمدتا در نزدیکی آن خطیروال یافت می شود بدان داده
اند. در شکل و شمایل کمی با گرازماهی
هِزا تفاوت
دارد. کمتر گوشتالوست
و لاغرمیان تر است و در
واقع هیکلی نجیبزاده
وار دارد. بر خلاف بیشتر گرازماهیان باله
ای بر پشت ندارد؛ با دُمی دلنشین و چشمانِ فندقی
هندیِ احساساتی. اما دهان خط
و خالی همه این ها را
تباه کند. گرچه تمامی پشتش تا حد بالههای
جانبی سیاه
است خط فاصِلی موسوم به "کمربند
رخشان" چون رگهای
به وضوحِ خطی که بر پوسته
کشتی افتد، در دو رنگ متمایز، از سینه تا پاشنه
کشیده شده، بالا سیاه و پائین سفید. بخش
سفید شامل پاره ای از سر و کل دهان است طوری که گوئی تازگی دزدانه
سر به توبره
کرده. سیمائی
پست و خط و خالی
دارد. روغنش بسیار شبیه گرازماهی معمولی
است.
زانرو که گرازماهی کوچکترین والهاست این نظام رده بندی فراتر
از پالتوئی نمی رود. تماهی لویاتانهای در
خور ذکر را در بالا آوردیم هرچند
دستهای از والهای مشکوک،
گریزپا
و نیمه افسانهای وجود
دارد که بعنوان والشکار آمریکائی تنها وصفشان را شنیده و خود ندانم. آنها را حسب نام
روی سینه گاه آرم؛ زیرا ممکن است این فهرست برای پژوهندگان بعدی ارزشمند باشد و
توانند آنچه را در اینجا صرفا آغاز کردهام تکمیل کنند. چنانچه زین پس هر یک از وال های زیر صید و رده بندی شود می
تواند حسب اندازه به
راحتی در این نظام رده بندی رحلی،
وزیری، پالتوئی درج شود:- وال بطری
پوزه؛ وال خربزهدار؛ نهنگ کله پوک؛ وال دماغه؛
وال راهنما؛
وال توپی؛ وال خاکستری؛ وال مِسین؛ فیل وال؛ وال قاتل سفید موسوم
به آیسبِرگ، وال
کواگ؛ وال کبود و غیره. می توان به نقل از نویسندگان معتبر ایسلند، هلند
و انگلستان کهن فهرستهائی دیگر از والهای نا معلوم
آورد که انواع و اقسام اسامی عجیب
و غریب گرفتهاند. اما همه آنها را منسوخ
شمرده حذف می کنم و دشوار توانم بدانها گُمانی جز اصوات محض آکنده از لویاتانگرائی بی معنا برم.
در خاتمه می
افزایم همانطور که در آغاز دراندازی این طرح تقسیم والها گفته شد این طرح درجا و
این جا تکمیل نخواهد شد. بوضوح بینید که بر
سر پیمانم. اینک این طرح را ناتمام می گذارم، به همان صورت
که کلیسای جامع بزرگ کُلن ناتمام
گذارده شد و جرثقیلها هنوز بر فراز برجِ ناتمام
مستقر است. زیرا بناهای خُرد تواند بدست
معمار خود به انجام رسد ولی خطیر بناهای راستین همواره نصب سنگ
پایان را برای آیندگان
گذارند. مباد هرگز چیزی را تکمیل
کنم. کل کتاب پیش رو جز طرح یا دقیق تر
بگویم پیشنویسِ
طرح نیست. آه، زمان و توان و نقد و شکیب!
فصل سی و سوم
سر زوبینانداز
بنظر می رسد اینجا محل مقتضیِ پرداختن به یکی از جزئی غرائب
درون کشتی والشکار در مورد وجود ردهای
از افسران کشتی زوبینانداز باشد؛ ردهای که البته جز ناوگان
والشکار در دیگر انواع کشتیرانی
شناخته نیست.
اهمیت زیاد پیشه
زوبیناندازی از این حقیقت روشن می شود که بیش از دو قرن پیش در کهن شیلات هلند فرماندهی کشتی والشکار
یکسره
به کسی که امروز ناخدا نامند داده نمی شد بلکه میان او و افسری موسوم به سر زوبینانداز
تقسیم میگردید. معنای تحت اللفظی اِسپِکسیندِر، پیهبُر است
که در گذر ایام معادل سر زوبینانداز شد. در
آن روزگار اقتدار ناخدا به راندن
کشتی و مدیریت کلی آن محدود می شد؛ در حالی که فرمانروای شاخه شکارِ وال و
هرآنچه بدان مربوط می شد با اِسپِکسیندِر یا سر زوبینانداز
بود. هنوز در شیلات انگلیسیان در گرین لند
این سِمَت قدیم هلندی به صورت مُحَرَّف اِسپِکشِنیِر به
معنای والشکار حفظ شده،
دریغا که شأن پیشین را بس فروگذارده. امروزه
تنها سر زوبینانداز را گویند و در این جایگاه صرفا یکی از افسران
دون پایه ترِ ناخداست. با این حال از آنجا که موفقیت سفر والگیری تا
حدود زیاد بستگی به حُسن رهبری سر زوبینانداز دارد
در شیلات امریکا صرفا از افسران
ارشد کشتی نبوده بلکه تحت شرایطی خاص (پاس شب در میدان والگیری) فرماندهی
عرشه را هم دارد؛ از اینرو قاعده
کلی مصلحت والای
دریا ایجاب میکند بعنوان افسر اسمأ جدا از افراد جلوی دکل اصلی بِسر بَرَد و و از
نظر حرفه به طریقی برتر از آنان شمرده شود هرچند همیشه با آنان است و از نظر
اجتماعی همبرابر آنها شمرده می شود.
بدین لحاظ
تمایز بزرگی که در دریا میان افسر و نفر وجود دارد این است که اولی سمتِ پاشنه و دومی جانبِ سینه کشتی روزگار گذارند. از
اینرو در کشتی های والشکار همچون ناوهای تجاری، نایبان در کنار
ناخدا نزدیک کابین وی، به سر می برند و به همین نحو در بیشتر کشتیهای والشکار
امریکائی زوبیناندازان ساکن
عقبِ کشتی اند. بدین معنا که خوردشان
در کابین ناخدا و خابگاهشان جائی است که غیر مستقیم به کابین راه دارد.
گرچه سفرهای دور و دراز صید وال در دریاهای جنوب (که بس درازدامن
تر از هر سفرِ دور و دراز انسان است)، با خطرات
عجیب
و غریبش و اشتراک
منافع جاری و ساری
میان خدمه که منافع جملگی،
اعم از زبردست
یا زیردست،
نه به دستمزد ثابت بل به اقبال
مشترک
همراه با هشیاری، شیردلی
و سختکوشی همگانی وابسته است، و همه این ها باعث می شود در برخی موارد انضباط بدان
شدت که در شناورهای تجاری بچشم می خورد نباشد؛ با این حال، صرفنظر ازاین که این
والگیران تا چه پایه چون نظام
پدرسالار بین النهرینی
در برخی موارد بدوی در کنار هم زندگی کنند؛ با همه اینها، به ندرت پیش می آید که،
دست کم در عرشه
ناخدا، شدت رعایت آداب
مرسوم کاستی
گیرد و هیچگاه از آنها تَخَطّی
شود. در واقع در بسیاری کشتیهای
نانتوکتی ناخدا
را بینید که با چنان عظمت
در عرشه فرماندهی خویش جِلوه
فروشد
که در هیچ نیروی دریایی دیده نشود و طلب
چنان ادای احترام ظاهری کند که گوئی نه پَست
ترین اُرمک
آبی دریانوردان که ارغوانی ردای شاهانه به
بر دارد.
این را هم باید افزود که گرچه ملول ناخدای پکود در میان همه
همگِنان کمترین اعتنا را بدین خودبینیهای جاهلانه داشت و تنها ادای احترامی که می
طلبید اطاعت مطلقِ فوری
بود؛ گرچه از هیچ کس نمی خواست پیش از گام نهادن بر عرشه فرماندهی موزه از پای
کِشَد؛ و هرچند در برخی موارد بعلت شرایط خاص رویدادهائی که جزئیاتش زین پس خواهد
آمد افراد خود را به تفقد، تخویف
یا ملاحظات دیگر به اسامی
غریب
می خواند، با این همه حتی ناخدا آخاب نیز به هیچ روی از آداب و رسوم حاکم
بر دریا سر نمی تافت.
احتمالا در نهایت این هم از پرده برون افتد که گاه پشت آن روشها
و کاربردها نهان می شد و آن ها را حسب
رویداد ها برای مقاصدی شخصی تر از غایات مشروع اولیهشان کار می گرفت. نوعی خودکامگی
در مغزش بود که در غیر این موارد تا حدود زیاد مکتوم
می ماند؛ از طریق همان روشها
که همین خودکامگی در استبدادی
مقاومت ناپذیر تجسم
مییافت. زیرا صرفنظر از این که برتری
فکری
شخص بر دیگران چه باشد بی مدد نوعی نیرنگها
و تَعَّدیهای نمایان که همواره بخودی خود کمابیش
پَست و فرومایه اند نمی تواند بدل به سروری میسور بر آنان گردد. همین است که شاهان
راستین مُلک پروردگار را
از سکوهای دنیوی
محفوظ داشته بالاترین افتخارات
ممکن را ارزانی کسانی دارد که بیشتر بخاطر کِهتَری سَرمَدی
نسبت به اندک گزیدگان مخفی الهی نام
آورند تا سروری بلامنازع بر آحاد مدهوش خلق. حُسن
این امور جزئی چنان عظیم است که وقتی اوج موهومات
سیاسی در وجود کسی ودیعه
گُذارَد حتی برخی شاهان سفیه
با همه خرفتی
توانائی یابند. هرچند آنگاه که چون سزار نیکلای اول تاج
مستدیر شهنشاهیِ زمینی ذهنی شاهوار را در میان گیرد تودههای
عوام
الناس در برابر تمرکز
مهیب
خاکسارانه
تعظیم
کنند. آن تراژدی نگار هم که گرایش به
توصیف جامع و مستقیم شکستناپذیریاش
دارد هیچگاه اشارهای از قضا چنین مهم به استادی
یاد شده را از قلم
نیندازد
اما ناخدایم، آخاب هنوز با همان مهابت
و ژولیدگی
نانتوکتی برابر دیدگانم روان است؛ و در این فصل راجع به شاهان و شهنشاهان نباید کِتمان
کرد که ناچارم تنها به والشکارِ بیبرگ پیری چون او پردازم و زینرو از تمامی تَجَمُلات
و غاشیه
شکوهمند محرومم. ای،
آخاب! بزرگیت را باید از افلاک چید و در
ژرف دریا کاوید و در هوای اثیری
نِمود!
فصل سی و چهارم
میز کابین
نیمروز است؛ داوبوی، خوانسالار
کشتی، صورتش را که به قرض نانی پریده رنگ مانَد از روزن
کابین
برون کرده ساختگیِ
ناهار را به سرور و ارباب خود اعلام می دارد که در قایقِ سمتِ
بادپناه
عرشه عقب کشتی نشسته به
آرامی حاصل رصد جدید خورشید و عرض
جغرافیائی را روی مُدَوَّر
لوح صیقلی که برای استفاده روزانه بالای پای عاجش تعبیه شده محاسبه می کند. از بی توجهی کاملش به بشارات
فکر می کردی آخابِ سودائی
حرف چاکر
خویش نشنیده. اما درجا با گرفتن شداد آخرین دکل
به تابی
خود را به عرشه فِکَنَد و آرام
و بیسُرور
گوید "ناهار آقای استارباک" و اندر کابین شود.
استارباک، امیر
یکم، پس از فرونشینی پژواک آخرین گامِ سلطانش و اطمینان از سر میز
نشستن وی از خمود
در
آمده چند دوری روی عرشه زند و پس از سخت نگاهی
به محفظه
قطب نما و کمی خوشدلانه گوید "ناهار، آقای
استاب" و از روزن کابین پائین شود. امیر
دوم لَختی
اطراف بادبانبندی گشته
و با تکانی اندک به مهار
دکل اصلی جهت اطمینان از
صحت و سلامتِ آن مهم ریسمان،
او هم بطریق اولی بارِ دیرین دوش گرفته پس از ذکر "ناهار، آقای
فلاسک" پیِ اسلاف
خویش روان شود.
اما امیر سوم، اینک که خود را روی عرشه عقب کشتی کاملا تنها
بیند، گوئی خود را رها از قید و بندی غریب یابد؛ زیرا همراه با همه صنف شکلک در شش
جهت موزه از پای کِشیده طوفانی از صامت رقص ملوانی درست بالای سر
سلطان
اعظم آغازد و در پی اش به ترفندی استادانه کلاه خود را جای قفسه سرِ دکل کشتی
انداخته، تا لحظه سرازیر شدن از روزن کابین، دست کم تا آنجا که از روی عرشه بچشم
می خورد، در جست
و خیز و خلاف همه رژه ها کچول
کنان به مارش گام زند. اما پیش از نهادن
پای در درگاه کابین زیرِ عرشه درنگیده قیافهای یکسره متفاوت بخود گیرد تا فلاسک
مستقل و مضحک
و کوتاه در قامت برده ای درمانده بحضور آخاب شاه رسد.
در میان غرائب زاده ناهنجاری شدید عُرف
دریا یکی هم این که هرچند برخی افسران در محیط باز روی عرشه، در صورت ناراحتی در برابر
فرماندهان خود بی باکانه و مبارزهجویانه رفتار می کنند، با این همه اما نُه از دَه
همین افسران وقتی دَمی بعد برای صرف ناهار مرسوم به کابین همان فرمانده می روند،
بصراحت بگویم، رفتار نرم،
گر نگویم عُذرخواهانه و خاکسارانهشان
نسبت به او بهنگام جلوسش سر میز، حیرت
زا و گاه خنده
دار است. این تفاوت از چیست؟ مشکلی هست؟
شاید نه. فرق است میان بلتشصر شاه بابِل بودن و بلتشصری نه از سر تَکَبُّر بل مُحِبّانه که قطعا اثری از بزرگیِ
خاکی
در آن است. اما آن که بحق
با روحیه
شاهوار
و خردمندانه ریاست میز ناهار
شخصی خود و مَدعوین را دارد؛ قدرت بلامنازع او و سلطه
نفوذ شخصی اش در آن مدت؛ فرمانروائیاش بر مُلک از بلتشصر عالی تر است چرا که بلتشصر بزرگترین نبود. چه کس جز آن که یکبار به دوستان ضیافت داده ذوق
قیصری
دریافته. این جادوی قیصری بر جمع است که هیچ باطلالسحری
ندارد. حال اگر بدین عامل سَروَری
رسمی
ناخدای
کشتی را هم بیفزائید غرابت
موصوف آن زندگی در دریا را به اِستِنتاج
دریابید.
آخاب سر این میز مرصع به عاج چونان شیر دریائی خاموش
یالدار
برسفید ساحل مرجانی، در میان
توله های جنگاور و در عین حال حرمت دار ریاست
می کرد. هر یک از افسران منتظر بود در
نوبت خود غذا گیرد. اینان در حضور آخاب به
کودکانی خردسال می ماندند و با این همه کوچکترین نشان نازِش
در جمع در وجودش نبود. در حالی که مرد پیر
گوشت را در لنگری
جلوی خود می برید همه با فکری واحد چشمان مشتاق
خود را به کاردش دوخته بودند. گمان نبرم در ازای مُلک جهان پذیرای شکست حرمت
آن لحظه با طرح جزئی ترین نکات، حتی با مبحثی خنثی چون وضع هوا، می شدند. نه نمیشدند! و وقتی
کارد و چنگال را با برش گوشت در میانش جلو برده اشاره می کرد استارباک بشقاب پیش آرد
نایب اول چنان سپاسگزارانه پذیرا می شد که گوئی صدقه گیرد و با دقت میبُرید و گر حسب
پیشامد کاردش بشقاب می
خراشید اندکی ناراحت
می شد و برش گوشت را بی صدا می جوید و با
احتیاط
فرو می
داد. زیرا چون ضیافت تاجگذاری
فرانکفورت، جائی که شهنشاه آلمان با هفت شاه گُزین غذای مفصل می خورد، به همان
ترتیب این ناهار
در کابین ناخدا نوعی ناهار
رسمی بود که در سکوتی پُر اُبُهَّت صرف
می شد، هرچند آخاب منع
صحبت سر میز نکرده تنها خودش خاموش بود. وَه که سر
و صدای ناگهانی موشی در انبار
زیرین چه آسودگی
برای استاب گلوگیر
شده بود. اما بیچاره فلاسک کوتاه
قامت جوانترین پسر و پسرک این سور
خسته
کننده خانوادگی بود. درشت نی گوشت گاو نمکسود
نصیبش میشد در حالی که حقش ساق
مر غ بود. فرضِ
کشیدن غذای خود برای کسی
چون فلاسک برابر
با سرقت
از درجه
یک بود. بی گمان گر سر آن میز برای
خود غذا کشیده بود هیچگاه نمی توانست در عالم
رادمردان
سر خود بالا گیرد، طُرفه
آنکه هیچگاه آخاب منعش
نکرده بود. اگر هم فلاسک غذای خود را
کشیده بود احتمال نمی رفت هیچگاه آخاب توجهی بدان کند. بیش از
هر چیز پروای
مصرف کَره داشت. خواه زانرو که گمان می کرد مالکان کشتی از او
دریغ می کنند مبادا صورت تابانش
تیره
شود؛ یا گمان می برد در سفری چنین دور و دراز و در آبهای دور از هر بازار، کَره
کالائی گزیده و نه برای افسری
جزء چون اوست؛ افسوس! فلاسک مردی بی کَره بود.
دیگر آن که فلاسک هماره آخرین سُفره
نشین و نُخُستین سُفره خیز بود. توجه
کنید! بدین ترتیب فلاسک برای صرف غذا فرصتی
بس محدود داشت. استارباک و استاب هردو پیش
از او سر میز می نشستند و در عین حال امتیاز
تن
آسانی
در پایان را هم داشتند. حتی اگر استاب که
تنها یک درجه بر او ارشدیت داشت حسب اتفاق چندان اشتهائی نداشت و خیلی زود نشانه
های پایان صرف
غذا را نشان می داد فلاسک باید آن روز
سه لقمه نخورده از سر میز برخیزد زیرا خلاف رویه
اخلاقی
بود که استاب پیش از فلاسک به عرشه برگردد. از همینرو بود که یکبار فلاسک در خلوت تصدیق کرد
از وقتی به جایگاه
افسری ارتفاء یافته غیر از ناهار
حال دیگری درنیافته، یا چیزی در همین حدود.
زیرا آنچه می خورد گرسنگی او را رفع نکرده بلکه در وجودش ابدی می
ساخت. فکر می کرد برای همیشه میان معده و سیری
و ارضاء
گرسنگی اش طلاق افتاده. افسرم اما چقدر
مشتاقم مثل زمانی که جلوی دکل اصلی کشتی بودم می توانستم بِرَسم معهود
تکه گوشتی در سینهگاه کشتی
به چنگ آرم. این است ثَمَرِ ترفیع و پوچی
شکوه
و حماقت
زندگی! به هر روی گر ملوانی در پکود از
فلاسک در جایگاه رسمی اش کینهای
داشت تنها کاری که باید برای کینه
کِشی وافی
می کرد این بود که ناهارهنگام
از روزن
آسمانه
کابین ناخدا دزدانه نگاهی به او اندازد که کودکوار
و مات
و مبهوت برابر آخاب مهیب نشسته بود.
در اینجا توان گفت آخاب و سه نایبش چیزی را تشکیل می دادند که اولین
میز ناهار کابین ناخدای پکود شمرده می شد.
در پی خروج اینان عکسِ ترتیب ورود، کرباس
رو میزی توسط خوانسالار رنگپریده
تمیز یا به عبارت بهتر با شتاب بنوعی مرتب می شد. سپس سه زوبینانداز که میراثدار
بقایای میز بودند به ضیافت
دعوت می شدند و آن سرای شامِخ
و پُر اُبُهَّت را بدل به اطاق موقت خادمان
می ساختند.
آسودگی
و آزادی
تام
لاقیدانه
و برابری تقریبا بیلِگام
این افراد جزء، زوبیناندازان کشتی، در تضادی غریب با قید
و بند شاق
و سلطه
بینام و ناپدید
میز ناخدا بود. در حالی که سرورانشان،
نایبان ناخدا، از صدای مفاصل
آرواره خود شرمنده
می شدند زوبیناندازان با چنان لذتی خوراک خود می جویدند که صدا
در کابین می پیچید. چون خدیوان
می خوردند و شکم های خود را چون آن کشتی های هندی که همه روزه ادویه بار زنند می
انباشتند. کوئیکوئگ و تاشتگو اشتهائی چنان
اُسقفانه
داشتند که اغلب خوانسالار رنگ پریده تحت آن شرایط ترجیح
می داد بهر پر کردن جای خوراک
های پیشین نمک سود پشت
مازه
کلان
نَرّه
گاوی پیش آرد. گر جَلدی در
کار نیاورده فِرز
و شتابان به خدمت نمی ایستاد تاشتگو روش زشت
بر انگیختن با زدن
زوبین وار چنگال
به پشتش داشت. یکبار داگو که ناگاه شوخ
طبعیاش گُل کرده بود بَهرِ کمک به حافظه خوانسالار جا
کَنَش کرده سرش را در بشقاب چوبی بزرگی تپاند
و تاشتگو کارد بدست آغاز خط اندازی دایره مقدماتی
کندنِ
پوست سرش گرفت. این خوانسالار با سیمائی
چون قرص نان، کوچک اندامی بس عصبی
و لرزان
و فرزند
نانوائی ورشکسته
و پرستار بیمارستان بود. از دیدن منظره
مدوام آخاب مهیب
غمزده
و دیدارهای
ادواری
پر سرو صدای این سه وحشی همه زندگی داوبوی چیزی جُز لب
لرزه
مُدام
نبود. معمولا
پس از اطمینان از این که تمام خواسته های زوبیناندازان مُهَیّاست
از دستاندازیشان
به آبدارخانه
کوچک مجاور
می گریخت و با ترس
و لرز از لای پرده
در بدانها می نگریست تا آب ها از آسیاب ها افتد.
منظره کوئیکوئک نشسته روبروی تاشتگو با دندان های سوهان خورده
اولی در برابر اَسنان
دومی و داگو که چلیپاوار نسبت بدانها بر زمین می نشست تماشا داشت؛ زوبینانداز
اخیر از آن رو زمین نشین بود که سر میز نشستن باعث می شد کله پُر
مویَش به تیرهای نازل
سقف خورد؛ هر تکان اندامهای
غولآسایش
چارچوب کم ارتفاع کابین را به لرزه در می آورد، چونان فیلی آفریقائی که مسافر کشتی
شود. با این همه این سیاه خطیر فوق
العاده کم
خوراک، گر نگوئیم پاکیزه
خوی
بود. ناممکن بنظر می رسید که با آن لقمه
های به نسبت کوچک بتواند قدرتی را که در آن کلان قامت باشکوه
چهارشانه موج
می زد حفظ کند. اما بی گمان این وحشی
شریف
حسابی از عنصر
وافر
هوا ارتزاق
کرده این مایه حیات متعالی
کونین را از فراخ
منخرین
به اعماق ششها می
کشید. غول ها از نان و گوشت ساخته یا تغذیه
نمی شوند. اما لبان کوئیکوئک هنگام خوردن صدائی
وحشیانه
و
مهیب و چنان زشت داشت که داوبوی
لرزان را به مرز وارسی دستان نحیف می رساند تا ببیند اثری از دندان بر آنها نمانده
باشد. وقتی هم تاشتگو ندا می داد تا بخود جُنبیده
استخوان های بشقابش برچیند خوانسالار سادهدل از شدت حملات
ناگهانی اِستِرخا
تا آستانه شکستن سفالینه
های آویخته از دیوار آبدارخانه می رفت. افزون
بر این صدای سایش
سنگ سوئی که زوبیناندازان برای تیزی نیزه ها و دیگر سلاح هایشان در جیب داشتند و
هنگام ناهار خودنمایانه
کاردهایشان بدان تیز می کردند به هیچ روی موجبات آرامش
داوبوی را فراهم نمی
کرد. چگونه توانست از یاد بُرد که به عنوان
مثال کوئیکوئک در ایام زندگی در جزیره خود قطعا مرتکب برخی خطاها چون قتلِ
بزمی
شده. دریغا! داوبوی! چه
شاقّ است کار پیشخدمت سفیدپوست بهر آدمخواران. باید بجای دستمال
سپر
حمایل
می کرد. البته دلخوشی بزرگش این بود که این
سه جنگاور
دریاهای شور به
محض پایان غذا برخاسته میز را ترک می کردند؛ به گوش زودباور
و افسانهنیوشش
در هر گام که بر می داشتند طنین
استخوانهای رزمشان چون صدای شمشیر موروها
در نیام
بود.
اما گرچه این وحشیان در کابین غذا خورده اسما در آن می زیستند
زانرو که عادت به همه کار در وجودشان بود غیر از نشستن، جز در مواقع صرف غذا بندرت
در آنجا آفتابی می شدند و تنها درست پیش از خواب از کابین می گذشتند تا به منزل
مختص
به خود روند.
در این تک مورد آخاب مستثنی
از بیشتر ناخداهای والشکار امریکائی نبود که عموما بدین باور گرایش
دارند که کابین کشتی بدانها تعلق دارد و تنها از مردمی
است که به دیگران اجازه حضور در آن داده می شود.
از این رو درست تر است بگوئیم در
واقع نایبان و زوبیناندازان پکود بیرون کابین می زیستند تا درون. زیرا ورودشان به کابین چیزی چون ورود درِ رو به
خیابان به درون خانه بود؛ گردش لحظهای به درون صرفا برای برگشت به بیرون و زندگی
در هوای آزاد بعنوان امری
دائمی. از این
طریق چندان زیانی هم نمی کردند زیرا در کابین نه مصاحبتی
بود و نه آخاب به لحاظ اجتمائی دستیافتنی.
وی اسمأ در شمار
مسیحیان
و با این همه بیگانه
با آن بود. زندگیش در جهان به زیستِ آخرین
خرس های گریزلی در میسوری مسکون
شده می ماندْ. چونان لوگان وحشیِ جنگل که با سپری
شدن بهار و تابستان خود را در حُفره
درختی دفن
کرده
با مکیدن چنگال
های
خود زمستان طی
کند، روح
آخاب نیز در سرمای
غرّان
پیری
خود را در تُهی
تنه
خویش حبس
کرده از چنگال های عبوس
افسردگی
کهنسالی
تغذیه کند!
فصل سی و پنچم
سر دکل
وقتی هوا دلنشین تر شد در گردش ادواری دیدبانی با دیگر
دریانوردان نخستین نوبت سر دکلم فرارسید.
در بیشتر کشتیهای
والشکار امریکائی تقریبا مقارن خروج کشتی از بندر سر دکل دیدهبان می گذارند؛
با این که پانزده هزار مایل و حتی بیش از آن باید طی شود تا کشتی به پهنههای گشت زنی
برای صید وال رسد. تا بدان پایه که وقتی کشتی
ها پس از سفری سه، چهار یا حتی پنج ساله در حال نزدیک شدن به میهن
باشند و چیزی، در حد یک شیشه پرنشده از روغن داشته باشند دیده بانی سر دکل تا آخر
و تا زمانی که نوک دکل بلندترین
بادبانهاشان در میان کنگرههای بندر حرکت نکند ادامه می
یابد و از امید به صید یک نهنگ بیشتر بکلی دست نشویند.
از
آنجا که ایستادن سر دکل، در خشکی
یا دریا کاری
است بس کهن و جالب بگذارید
در اینجا قدری تفصیل
کنیم. گمان برم کهن ترین کسانی که سر دکل ایستادند مصریان باستان بودند،
زیرا در تمامی پی
جوئیهایم
هیچ قومی را مقدم بر آنان نیافتهام. زانرو
که گرچه بی گمان غرض نیاکانشان،
سازندگان بابل، از ساخت برج
خود برپائی رفیع
ترین سر دکل در آسیا، یا افریقا بوده با این همه چون میتوان گفت آن خطیر دکل
سنگی (پیش از نصب واپسین کلاهک
سر دکل) در طوفان
عظیم و دهشتناک غضب الهی نابود شد نمی توان این سازندگان بابلی را به مصریان فضل
تقدم داد. اما اینکه مصریان ملتِ دیدبانیِ
سرِ دکلاند ادعائی است مبتنی بر اعتقاد رایج
باستان شناسان به این که اهرام
اولیه برای مقاصد نجومی پی افکنده
شد؛ نظریهای که با وجود تشکیلات
پلکان
وار خاص
روی هر چهار طرف آن خطیر
بناها بوضوح
تائید می شود و آن کهن اختر شناسان به صعود به ذُروه
هِرَم با کشیده سر قدمهای شگرف
و فریاد مشاهده اخترانی جدید خو
گرفته بودند؛ مثل دیدبانان کشتیهای والشکار
امروزی
که به محض رویت بال یا بادبان
فریاد کنند. در وجود قدیس سمعان
عمودی، نامی
راهب
عهد باستان که برای خود در بیابان
رفیع عمودی سنگی ساخت
و کل نیمه
دوم عمر بر چکاد
آن گذارد
و خورش
خویش از زمین با طناب
و قرقره بالا
کشید؛ در او نمونه
ای والا
از سر دکل ایستادن بهادرانه
بینیم که مه،
یخبندان، باران، تگرگ یا ریز برف از جایش
نرانده پهلوانانه
تا واپسین دم برابر همه مصائب
تاب آورد و عملا در
نوبتِ
سرِ عمود جان سپرد. از عمودیهای امروزی جز مجموعهای
بیجان
نداریم؛ صرفا مردانی سنگی،
آهنی و مفرغی
که با همه توانِ تاب آوری برابر سخت
طوفان
در اعلام رویت مشهودات
غریب بکلی
قاصرند. ناپلئون را داریم که دست به
سینه فراز ستونِ پلاس
واندوم در ارتفاع
حدود پنجاه متر ایستاده، بی
توجه
به این که فرماندهی فرودین
عرشه ها با لوئی
فیلیپ، لوئی بلان
است یا ناپلئون بناپارت
سوم. واشنگتن بزرگ نیز سرِ
رفیع دکل اصلی
خود در بالتیمور ایستاده و ستون وی همچون یکی از دو
ستون هرکول
نشان آن مرحله از شکوه
مردمی
است که انگشت شمارند فانیانی
که توان فرا رفتن از آن دارند. دریادار
نلسون
نیز سرِ
دکل خود در میدان ترافالگار
بر چرخ
لنگر مفرغی
ایستاده که حتی در محاق
دود و دم لندن نشانه
پهلوانی
پنهان
است، زیرا هرجا دود است آتش هم هست. اما
نه واشنگتن بزرگ، نه ناپلئون، نه نلسون، که از آن بلندا بر عرشه نگرند، هر چقدر هم
پریشان
فریادهای فرودین عرشگیانِ
خواستار مشاوره و راهنمائی
باشد حتی به یکی پاسخ ندهند؛ هر چند ظَنِّ آن رود که ارواحشان
با نفوذ در مه غلیظ
آینده دریابد
از کدامین تُنُکآبها و صخرهها
باید اجتناب
کرد.
شاید قیاس
کسانی که در بَرّ
و بَحرْ
سر دکل ایستاده اند از هر جهت
نامُوَجَّه
بنظر آید اما این که در حقیقت چنین نیست بروشنی
در گزارشی از عوبید
میسی تنها مورخ نانتوکت نشان داده می شود. ارزنده عوبیدگوید در صدر رواج بالشکار، پیش
از آنکه کشتی ها منظما روانه
تعقیب
این
نخجیرگردند،
مردم آن جزیره دَگَلهای رفیع
در امتداد ساحل دریا بر می
افراشتند
و دیدبانان
از گیرههای الصاق
شده بدانها
بالا می رفتند، همانطور که ماکیان در مرغخانه
صعود
کند. چند سال پیش والشکاران خلیجی نیوزلاند همین تدبیر
را بکار گرفته بمحض مشاهده نخجیر
به آماده مردان قایق نشین مجاور
ساحل اطلاع می دادند. اما امروزه این رسم
براُفتاده؛
پس روی
به سرِ دَکَلِ حقیقی
والشکارِ دریا آریم. از
شبگیر
تا ایوار
پیوسته دیدبان سر سه دکل دارند و ملاحان سر دکل (همانند سکانداران) منظما و هر دو ساعت
یکبار تغییر
پاس دهند. در هوای آرام
مناطق گرمسیر سر دکل بس
دلپذیر
و برای فکور
خیال
اندیش عُلوی
است. آنجا، ایستاده بر بلندای یکصد پائی
از عرشههای خاموش، چنان در امتداد ژرف دریا شِلَنگ
اندازی
که گوئی دکلها چوب
پاهائی است غولآسا
و در پائین و میان دو لِنگَت سُتُرگ
ترین غول های دریا شناورند، تا بدان پایه که روزی کشتی ها از میان چکمههای
غول کُهَن رودس میگذشتند. آنجا
که تسلیم بیکَران
سِلسِله
بحر شوی که جز امواج آرامَش
نژولد. کشتی بیخود
آرام
خرامَد؛
خَسته
بادهای
تجاری وَزان است و همه چیز به به آرامشت کشاند. ارمغان زندگی والگیری در
مناطق گرمسیر نوعی بی
حادثهگی محض
است. هیچ خبری نَشنوی و هیج روزنامه
نَخوانی و هرگز فوق العادههای جراید با گزارشهای
مبتذل تکان
دهنده فریب
هیجانات نابایستَت
ندهد، چیزی از مصائب
ملی، کاهش
ارزش اوراق
بهادار، سقوط
سهام
بِگوشَت نخورَد؛ هرگز فکر
ناهار آزارت
ندهد-زیرا کل خوراک
سه سال و حتی بیش از آن را فساد
ناپذیر در چلیک
ها انباشته
اند و صورت
غذایت ثابت
است.
اغلب پیش می آید که در سفر درازدامن سه یا چهار ساله در والشکاری جنوبی جمع ساعات
گوناگونی که سر دگل گذشته سر
به چندین ماه تمام زند. افسوس،
جایگاهی
که بخش
عمده
کل
مدت
زندگی عادی
خود را بدان دهی
این همه تُهی
از هر چه ملازم
سکونت گرم
و نرم، یا مطابقت
با ایجاد
احساس
راحتی
محل،
نظیر حس مرتبط
با بستر،
بانوج،
نَعش
کِش، اطاقک
نگهبانی،
محفظه،
کالسکه یا حتی هر
وسیله
کوچک دنج
که شخص را موقتا از دیگران جدا می
کند، باشد. مرسوم
ترین جایگاه استقرار
نوک بخش فوقانی
دکل؛ جائی است که دو موازی دیرک باریک (تقریبا مختص به کشتیهای والشکار) موسوم
به کراستریز
در بخش فوقانی دکل تعبیه شده. در این
جایگاه ملوان تازه کار که با امواج دریا کج
مج می شود همان اندازه احساس راحتی
می کند که روی شاخ های گاو
نر. قطعا می تواند در هوای سرد مان
خود بشکل پالتوی نگهبانی
بالا بَرَد؛ اما درست این است که ضخیم ترین پالتو نگهبانی هم چندان بهتر از عریان
بدن نیست، زیرا جان
چسبیده به درون میشکانِ
گوشتی
است و بدون استقبال از خطیر خطر
مرگ
(چونان زائر
غافلی
که در زمستان از کوههای برف گرفته آلپ عبور کند) حرکت آزاد در درونش نیارِست و
حتی خروج از آن نتواند؛ از اینرو بیشتر لفاف
یا پوستی مضاعف است که در میانش گرفته تا مان.
نتوان قفسه یا صندوق کشو دار در تن تعبیه کرد همانطور که نشود پالتوی نگهبانی را پستوئی
راحت ساخت.
در
ارتباط با این همه جای تأسف
بسیار است که سر دکل کشتیهای والشکارِ جنوبرو فاقد
آن رَشکآور
خُردَک خیمهها یا محفظههای
موسوم به لانه کلاغی
است که حافظ دیدبانانِ والشکارانِ گرینلند برابرِ هوای بی ترحم
فِسرده
دریاهاست. در روایت
خانگی
ناخدا اسلیت
با عنوان "سفر میان کوههای یخ در پی وال گرینلندی و باز کشف تصادفی
مهاجر نشینهای ایسلندی گرینلند باستان؛" مطابق دقیق
شرحِ
جذابِ
این ستوده
کتاب
از لانه کلاغ نو ابداعِ آن روزگار، همه کسانی که در گِلِیشِر، نیک
کشتی ناخدا
اسلیت، سر دکل می ایستادند از چنین امتیازی برخوردار بودند.
در تکریم
خویش آنرا لانه کلاغ اسلیت می خوانْد، زیرا مخترع
اصلی
و دارنده
پروانه ثبت این اختراع بود و بدور از تمامی ظرافت
های چرند
دروغین
می گفت فرزندان را نامِ خود دهیم (چرا که ما پدران موجدان
اصلی و دارنده پروانه ثبتیم) و از همین رو باید هر دستگاهی
را ایجاد
می کنیم نام
خود دهیم. لانه کلاغ اسلیت در شکل
و شمایل به چلیک یا بشکه سر باز می مانْد،
مجهز
به صفحه
جانبی متحرکی
در بالا برای حفاظت
جانب رو
به باد سر در برابر سُتُرگ تنُدبادها. بعلت استقرار
در سرِ
دکل صعود
بدان از طریق دریچه
کف صورت می گرفت. در جانب
عقبی یا ظلع مجاور
پاشنه
کشتی نشیمنی
است راحت
با قفسهای
در زیر برای نهادن چتر و پالتو
و پتوی
گرم. در جلو، چرمین
بَرواره
ای است برای گذاردن بلندگو،
سبیل،
دوربین و دیگر وسائل دریانوردی. ناخدا اسلیت گوید وقتی در لانه کلاغ ابداعی
خویش سر دکل کشتی خود می ایستاد همواره تفنگی
(آنهم در بَرواره) همراه با چارپاره
و دبه
باروت
همراه داشت، بهر کشتن
ناروالهای سرگردان
یا وِلگَرد تک
شاخهایی که آن آبها را پر کرده بودند، چرا که بخاطر مقاومت
آب نتوان آن ها از روی عرشه زد اما از بالا زدنشان خود دیگر است. گرچه واضح است ناخدا
اسلیت از سرِ مهرِ زحمت طول و تفصیل وسائل
و امکانات لانه عقاب خود را به جان می خرد و با این که در مورد بسیاری از آنها
مبالغه می کند به شرح علمی آزمایشها خود در آن لانه کلاغ می پردازد، با این همه
هرچند در مورد بسیاری از این ها قلم فرسائی می کند و با اینکه شرحی بس عالمانه از
آزمایشهای خود در لانه کلاغ ارزانیمان داشته گوید با قطبنمای
کوچکی که برای رفع
خطاهای ناشی از آنچه جاذبه محلی همه مغناطیسهای جای قطبنما بهمراه داشته؛
خطائی که می توان برخاسته از قرابت آهن موجود در تختههای کشتی شمرد و در مورد
کشتی گِلِیشِر شاید وجود بسیاری آهنگر از پای درآمده در میان خدمه علت انحراف بوده؛
از نظر من با این که ناخدا اسلیت در این شرح و تفصیل بسیار فروتن
و علمی
عمل می کند، خیلی خوب می داند با وجود همه تشخیصهای "انحرافات جای
قطب نما" و "رصدهای سمت
نما" و "خطاهای جزئی" چنان در
ژرفای آن تفکرات مغناطیسی فرو نرفت که گهگاه سوی آن چارپر بطری که بخوبی
دوباره پر می شد و با
ظرافت در دیواره لانه کلاغ جای
داده شده بود کشیده نشود. گرچه در
کل این ناخدای شجاع، درستکار و عالِم را بسیار تحسین کرده و حتی دوست دارم، با
این حال بسیار قبیح می دانم که یکسره
به تجاهل
چارپری پردازد
که وقتی دستکِش
بدست و باشلق
به سر، در آن ارتفاع، در آشیانه کلاغ در فاصله سه یا چهار قصبی
از رأس دکل گرم محاسبات
میشد چه یار وفادار و آرامش دهنده ای بود.
اما اگر ما والشکاران جنوب رو چون ناخدا اسلیت و ملوانان گرین
لندی اش جایی چنان راحت
سر دکل نداریم این نقیصه
تا حدود
زیاد با آرامش
بشدت متضادِ
فریبا دریاهای جولانگاه والشکاران جنوب تعدیل
شود. یک نمونه
خودِ من که عادت
داشم بس کاهلانه
و درنگان
از بادبانبندی بالا رفته
لَختی در بالا آسوده و گَپی
با کوئیکوئک یا هر فارغ از وظیفه دَمِ دست زنم؛ سپس کمی بالاتر رفته با پایی به بطالت
آویخته از
تیر دکلِ بالاترین بادبان نگاهی مقدماتی
به چراگاههای
آبی
انداخته سرآخر بالای مقصد
نهائی
رَوَم.
بگذارید در اینجا اِعتراف
کرده
صادقانه
اِقرار
کنم پاسَم افتضاح بود. غَمِ عالم به جان-در حالی
که در چنان ارتفاع
تفکرانگیز
تنها به حال خود گذارده شده بودم-چگونه توانستم جز اهمال
در انجام وظیفه
در اجرای فرامین ثابتِ کشتی والشکار، "هشیار باش و
هرچه دیدی فریاد
کن"، کاری کرد.
همینطور اجازه دهید در اینجا شما کشتیداران
نانتوکت را کارگر نصیحتی
کنم. در امر حساس
والشکرد
از اجیر
کردن جوانکهای لاغر
سیمای
چشم گود
افتاده
معتاد
به تفکر
بیش از حد
که بجای مطالب بودیچ
بیشتر با مضامین فایدون به
دریا روند بپرهیزید.
از اینرو گویم از چنین جوانان دوری کنید
که بال
را دیدن بایست پیش از آنکه کشتن توان؛ و این جوانک افلاطونگرا با چشمان
گودرفته ده بار گِرد جهانتان گَرداند و هرگز قدر نیم
کیلو عنبر هم توانگرتر نشوید. این اِنذار
ها
به هیج روی زائد
نیست. زیرا امروزه روز صناعت صید وال
مأمن جوانان خیالپرداز، دل اَفگار،
بی
حواس
و بیزار
از خارخار
زحمت افزای
زمینی شده که حِس در قطران و پیه نهنگ جویند. بارها شیلد هارولد سر دکل نگونبخت
کشتی والشکار ناکام
نشسته غمزده
سراید:
غَلت و غَلت
هان ژرف
کبود
دریا!
ده کرور پیهشکار
بههرزه
سطحت نوردند.
بارها ناخدایان چنین کشتیها چنین فلسفی جوانکهای بی
حواس
را به ملامت
گرفته بخاطر نداشتن "علاقه" کافی به
سفر سرکوفتشان
زنند و به تلویح
گویند چنان برگشتناپذیر
هرگونه ستوده
آهنگ در
وجود خویش را از دست دادهاند که در باطن
ضمیرشان
ترجیح دهند وال را نبینند. اما همه این
حرف ها بیهوده
است و نرود میخ آهنی در سنگ و آن بُرنا
فلاطونیان در این خیال
که دیدشان
ناقص
است، نزدیکبین اند و از این رو چه فایده از فشار
بر عصب بینائی؟ دوربین های اپرای خویش را
در خانه جا گذاردهاند.
روزی زوبیناندازی یکی از همین صِنف بُرنایان را گفت، کَپی،
سه سال است سخت پی بال میگردیم
و دریغ از یکی. هر وقت سرِ دکلی وال شیرِ
مُرغ شود. گویا
براستی چنین بود و شاید
دستههائی
از آنها در افقِ
دور بودند و جوانک بی
حواس
از ترکیب آهنگ
امواج و افکار به چنان تُهی رَخَوت افیونیِ خیالاندیشی
نابِخود
فرو
میرود که سرآخر هویت خویش فروگذارده مرموز
دریای زیر پا را هویدا
صورت
روحِ ژرفِ
نیلی و بی پایان
نافذ
در
مردم
و طبیعت
پندارد
و هر روان
شیء
ناشناس
نیم-دیده و زیبا
که در
نیابد، هر ناشناخته باله
نیمپیدای برون زده
از آبِ شکلی
تشخیصناپذیر
تجسم آن مُشَوِّش افکاری
در نظرش آید که صرفا با خطور دائمی روح
آکَننَد.
روان
در این افسون
شدگی به منشأ
خود بازگشته
در زمان
و مکان
پراکنده
گردد، چون فِکندن
خاکستر ویکلیف معتقد
به واحدیت
که سرآخِر جزئی از هر ساحل کره خاکی
شد.
در این
شرایط هیچ زیست در تو نباشد جز حیات
زاده جنبش
ناشی از نرم
غلت کشتی بر
سینه دریا؛ همان که کشتی از دریا و او از آبهای نادریاب
یزدان
دارد. اما هنگام
استیلای این خوابرفتگی،
این رویا، دست
یا پایت را مختصر جنبشی دادِه دستِ
گِرِفت
بههر شکل بِلغزان
تا دریابی با چه پروا
از هویتت خبر و در گردبادهای دکارتی معلق شوی. باشد
که در نیمروز
و در
لطیف ترین هوای شفاف
با فریادی
نیم خفه به دریای
تابستانه افتی، بی
خاست. همهخداباوران خوب پروا کنید.
[*]
دانم
که تا امروز بسیاری از طبیعیدانان ماهی های موسوم
به لامانتِن (گاو
دریایی) و دوگان (فیل
دریایی) (خوک ماهی
و گُراز ماهی
خانواده کافینهای
نانوتکت) را در شمار والها آورده اند.
اما از آنجا که این خوک ماهیان مجموعه ای علف
چر ناچیز و پر سر و صدایند که عمدتا در دهانه
رودخانه مخفی شوندو بویژه از آنرو
که فواره نمی زنند اعتبارنامه والشان نداده جواز
ترک قلمرو
قیطُسشناسی شان اعطاء کردهام.