نام
خداوند جان و خرد
«برتراند راسل» (Bertrand Russell) ؛
نام باشکوهی که بی گمان یادآور یکی از بی نظیرترین شخصیتهایی است که
در میان ما زیسته اند ، مردی که اسوه اخلاق بود و دردمند بشر ، مردی که نه
دلمشغولیهای منطقی و نه جلوس بر بام دانشها ، نتوانست او را از سهیم شدن در
چالشهای اجتماعی ای که مردمان روزگارش با آن روز را به شب و شب را به روز می
رساندند ، بازدارد .
از زبان راسل :
«...
شور و شوق سه گانه ای ، ساده ، ولی توانکاه و مردافکن بر زندگی من
فرمانروا بوده اند ، شوق شوریدگی عشق ؛ شوق راه جویی به دانش و شوق از میان
برداشتن رنجهای آدمیان ، این شورها چون بادهای توفنده مرا به این سو وآن سو کشانده
اند ، به سرکشی و طغیان خوانده اند ، و به ژرف دریاهای دلهره و به سوی پرتگاه یاس
و نومیدی رانده اند ، با شوری همپای شور عشق درپی دانش بودم ، میخواستم به دل آدمی
پی ببرم ، به درخشش ستارگان و چراکه می درخشند و به قدرت فیثاغورثیان پی ببرم که
بر فراز جریان هستی با نیروی عدد تاب میخوردند و سیر میکردند ، اندکی ازین آرزو
برآورده شد ، عشق و دانش تا بدانجا که میسر بود مرا به آسمان بردند و به بهشت
نزدیکم کردند ، ولی همیشه دل سوزاندن بدین و بدان ، مرا به زمین بازگردانده است ،
پژواک فریاد و درد ، دلم را بلرزه در آورده است ، کودکان قحطی زده ، قربانیان
شکنجه گران ستمگر ، پیران بی پناه که سرباری هستند مورد نفرت فرزندان ، و همه ی
این جهان ِ تنهایی و بی کسی و فقر و درد برای زندگی انسان صورتی کریه و نیشخندی
بدمنظر ساخته است ، آرزومندم که از شر بکاهم ، ولی نمیتوانم ، و از این بسیار در
رنجم.
این زندگی من بوده است و من آنرا برای زیستن سزاوار دانسته ام و اگر
اقبال یاریم کند و بگذاردم باز به زندگی کردن خواهم پرداخت»
برتراند در برگه 178 از «تحلیل ذهن» (The Analysis of Mind) می نویسد :
Those who have a relatively direct
vision of facts are often incapable of translating their vision into words while those who possess the words have usually lost the vision ,It is partly for this reason that the highest philosophical capacity is so rare: it requires a combination of vision with abstract words which is hard to achieve, and too quickly lost in the few who have for a moment achieved it
«... آنهاییکه
بصیرت نسبتاً مستقیمی از امور واقع دارند ؛ اغلب از تفسیر و بیان پندار خود بوسیله
کلمات ناتوانند ،آنهاییکه کلمات را به تصرف خود در می آورند ، معمولاً - دیگر-
بصیرت ِ (سابقشان) را از دست داده اند ، به همین دلیل است کهاستعداد فلسفی ناب
اینچنین نادر است
: چرا که
آن نیازمند اجتماع بصیرت و واژگان تجریدی می باشد که دست یازی به این -مهم- ،
بسیار دشوار است ، بعلاوه کسانی که در یک چشم برهم زدن بدان دست یازی پیدا میکنند
بسرعت در اندک زمانی آنرا از دست می دهند»
بی هیچ شائبه ای خود ِ راسل از همین استعدادهای
ناب و فلاسفه نادری است که
بر میشمرد ،
گاه چنان فروتن و محجوب میشود که انسان گمان می برد با یک خجالتی
ِمهجور روبروست ، و گاه چنان دلیرانه شمشیر از رو می بندد که برای آفند به کلیسا
از پرتاب «قوری»
(china teapot) هم دریغ نمیکند . اتمیسم منطقی راسل در واقع نسخه بازسازی شده
مونادشناسی
(Monadology) گوتفرید لایبنیتز بود که راسل ابتدا آنرا در رساله دکترای خود
نقد کرد و سپس نیّت داشت یک اتمیسم ِ جانشین که از بارهای متافیزیکی مونادهای لایبنیتز
کاسته (یا در یک قرائت حداکثری : بدون متافیزیک) است ارائه دهد ، انگیزه اینکار وی
«دستگاه سازی» منطقی برای فلسفه میبود، پیشینه نام اتمیسم به یونانیان و بالخاصه
لوکیپوس بازمیگردد که تقریباً چیز زیادی از زندگی وی معلوم نیست اما توافق عمومی
بر این است که وی معاصر امپدوکلس و آناکساگوراس بوده است ، اینکه لوکیپوس و
دموکریتوس (دیگر فیلسوف اتمیست)هر یک دقیقاً به چه میزان در فلسفه اتمی سهم داشته
اند موضوعی است که هنوز بدرستی مشخص نیست اما گمانه زنی میشود تدوین مبانی اساسی
این فلسفه کار لوکیپوس باشد و دموکریتوس آنرا بکار بسته باشد ،در نگریسته لوکیپوس
و دموکریتوس اگر ماده به میزان بسنده تقسیم شود ، در نهایت بایستی به اجزای بخش
ناپذیر برسیم ، این اجزای بخش ناپذیر اتم نامیده میشوند ، لذا این اتمها اجزای
سازنده نهایی ماده اند . اپیکوریان اتمیسم ِ دموکریتوس و لوکیپوس را با انجام
اصلاحاتی پذیرفتند
.
فلسفه تحلیلی با تمام مشتقاتش ؛ هرقدر هم که امروزه در هم تنیده و
بالیده و پیشرفت کرده باشد ، توان «گریز از مرکز» خود را ندارد و البته این خیال
را هم در سر نمی پروراند ،
هنگامی که پروتاگوراس بزرگ به آتن سفر کرد مردم آتن با ذوق و شوق از
او پذیرایی کردند اما دموکریتوس میگوید : «من به آتن رفتم و هیچ کس مرا نشناخت»
برنت در مورد او میگوید : «روشن نیست که افلاطون از او اطلاعی داشته باشد ، لیکن
ارسطو دموکریتوس را خوب میشناخت ، زیرا که او نیز از مردم شمال ایونی بود» ،
دموکریتوس اعتقاد داشت که در تهی بی پایان ، نه بالا وجود دارد و نه پایین ، و
حرکت اتمها در روح (با تعریف وی از روح)شبیه به حرکت ذرات گرد و غباردر نور خورشید
است ، آن هنگامه که بادشروع به وزیدن نمیکند ، در واقع متافیزیک دموکریتوس چیزی در
همین حد است و فراتر از آن نمی رود زیرا وی یک ماتریالیست بود ، با برقراری پیوند
جنسی مخالف بود و دوستدار دموکراسی بود .اما در باب چرایی پیدایش اتمیسم هایی غیر
از ساز و مان ِ یونانی آن ،اتمیسمتهای نهایی چو برتراند راسل اعتقاد دارند که
:
«تئوریهای اتمی درعصر جدید برای این احیا شد که معلومات علم شیمی را توجیه کند، اما یونانیان از این معلومات بی خبر بودند.»
تعریف لوکیپوس و دموکریتوس از «مکان» ، جوهر بود ، اما لایبنیتز آنرا با «نظام پیوندها» تطبیق میداد ، میدانیم با ظهور نسبیت انشتین ، مکان دیگر مسافت میان اشیاء (و یا ذوات/جوهر فرد)انگاشته نمیشود بل مسافت میان وقایع است ،
پس به باور دموکریتوس نهایت ِجهان = اتم + تهی/خلاء
اما به باور لایبنیتز نهایت ِ هستی = موناد + نظام پیوندها
بخشی از فلسفه دکارت که در واقع شاید بتوان آنرا ادامه کار یونانیان دانست مکان را امتداد (بسط) ماده میدانست اما دکارت آنرا مانند یونانیان جوهر نمی دانست بلکه عرض میدانست ، اسپینوزا با توجه به اینکه در اندیشه دکارت ، دوگانگی مطلق ِ فکر و امتداد ، ممکن است جبرگرایانه یا قدری جزمی باشد ، قائل شد بدانکه واقعیت بایستی یکی باشد و این دو جوهر ، دو صفت گوهر واحدی است که خدا باشند ، لایبنیتز نیز همداستان و همگام با اسپینوزا ، این ثنویت دکارتی را نمیپذیرفت لیکن جوهر یگانه اسپینوزا یک کل ِ بخش ناپذیر می بود ، اما لایبنیتز هر چند همچو مالبرانش از اقرار به وحدت انگاری استیحاش دارد لیکن قائل به وجود کثرت جواهر(پلورالیسم) است ، مسئله این است که لایبنیتز نیز قائل به وجود یک واقعیت نهایی بود (موناد ِ مونادها) که آن واقعیت به بی نهایت موجودات ، بخش شده است . اتمها مستقل و جدای از یکدیگرند ، لذا بایستی توسط چیزی جدا شوند و این چیز ، چیزی نیست جز خلاء ، بعلاوه از آنجا که هر گونه صیرورت و شدن و کیفیت اشیا را بایستی با مفارقت اتمها تبیین کرد و این خود مستلزم حرکت اتم هاست ، به همین سبب در دید این اتمیان وجود خلاء بایستی فرض و وام گرفته شود ، زیرا هیچ چیز نمیتواند بدون داشتن فضای خلاء حرکت کند ، و اتمها و خلاء به ترتیب با هستی و نیستی الئاییان مطابق است ، لیکن در حالیکه الئاییان وجود هر گونه حقیقتی ورای ِ نسیتی را سلب و نفی میکردند ، اتمیان تأکید داشتند که نیستی یا خلاء به میزان هستی ، حقیقی (حقیقی با آفاقی یا عینی خلط نشود) است ، لذا نیستی هم وجود دارد ، دموکریتوس میگفت : «هستی هیچ حقیقتی بیش از نیستی ندارد»چون اتمها غیر کیفی اند پس از هیچ جهت مفارقت با خلاء ندارند مگر از آن حیث که «پرند» ،لایبنیتز همچو خلاء را نیز قائل نیست زیرا آنرا منافی اصل «برهان بسنده» میداند زیرا اگر جایی از فضا را خالی و جایی را پر فرض کنیم ، ترجیح بلامرجح لازم می آید زیرا در هر «فضای خالی»(این واژه اصلاً دلچسب نیست)هر آینه امکان وجود شیئی میبوده است ، پس اگر نباشد سببی بایستی در میان باشد ، در واقع در پس ِ پلورالیسم فلسفی لاببنیتز چشم اندازها ذیمقراطیسها و اپیکوریان دیده نمیشود که این اتمها دارای بعد باشند بل این نقطه های جوهری ، همچو نقطه های هندسی بعد ندارند ، جز آنکه نقاط هندسی موهوم اند و این مونادها که در واقع نامی است یونانی به معنای «واحد» ، معقول اند ، این واحد دیگر غیرمادی و متافیزیکی اند ، پس آنچه بطور مطلق در خارج از ما وجود دارد و همینطور اصل نیرو ، یک اصل مادی نیست .
هر واحدی جهان را در خود منعکس میکند (این فقره یادآور منطق اتمیستی نخست ویتگنشتاین است)نه بدان سبب که جهان در آن موناد تأثیر میکند ، بل بدین سبب که خداوند به واحد / موناد چنان ماهیتی عطا فرموده است که به خودی خود چنین نتیچه ای را حاص کند ، بین دگرگونی های یک واحد و واحد دیگر یک هارمونی تقدیری وجود دارد (این موضوع یاد آور نگریسته «موازی انگاری ذهن و بدن» در فلسفه ذهن است) پس در یک جمع بندی اجمالی بایستی سببهای دگردیس اتمیسم یونانی به مونادشناسی لایبنیتز را (حال مستقیم یا غیرمستقیم) در دو نکته خلاصه کرد :
a-فیزیک
b-متافیزیک
«تئوریهای اتمی درعصر جدید برای این احیا شد که معلومات علم شیمی را توجیه کند، اما یونانیان از این معلومات بی خبر بودند.»
تعریف لوکیپوس و دموکریتوس از «مکان» ، جوهر بود ، اما لایبنیتز آنرا با «نظام پیوندها» تطبیق میداد ، میدانیم با ظهور نسبیت انشتین ، مکان دیگر مسافت میان اشیاء (و یا ذوات/جوهر فرد)انگاشته نمیشود بل مسافت میان وقایع است ،
پس به باور دموکریتوس نهایت ِجهان = اتم + تهی/خلاء
اما به باور لایبنیتز نهایت ِ هستی = موناد + نظام پیوندها
بخشی از فلسفه دکارت که در واقع شاید بتوان آنرا ادامه کار یونانیان دانست مکان را امتداد (بسط) ماده میدانست اما دکارت آنرا مانند یونانیان جوهر نمی دانست بلکه عرض میدانست ، اسپینوزا با توجه به اینکه در اندیشه دکارت ، دوگانگی مطلق ِ فکر و امتداد ، ممکن است جبرگرایانه یا قدری جزمی باشد ، قائل شد بدانکه واقعیت بایستی یکی باشد و این دو جوهر ، دو صفت گوهر واحدی است که خدا باشند ، لایبنیتز نیز همداستان و همگام با اسپینوزا ، این ثنویت دکارتی را نمیپذیرفت لیکن جوهر یگانه اسپینوزا یک کل ِ بخش ناپذیر می بود ، اما لایبنیتز هر چند همچو مالبرانش از اقرار به وحدت انگاری استیحاش دارد لیکن قائل به وجود کثرت جواهر(پلورالیسم) است ، مسئله این است که لایبنیتز نیز قائل به وجود یک واقعیت نهایی بود (موناد ِ مونادها) که آن واقعیت به بی نهایت موجودات ، بخش شده است . اتمها مستقل و جدای از یکدیگرند ، لذا بایستی توسط چیزی جدا شوند و این چیز ، چیزی نیست جز خلاء ، بعلاوه از آنجا که هر گونه صیرورت و شدن و کیفیت اشیا را بایستی با مفارقت اتمها تبیین کرد و این خود مستلزم حرکت اتم هاست ، به همین سبب در دید این اتمیان وجود خلاء بایستی فرض و وام گرفته شود ، زیرا هیچ چیز نمیتواند بدون داشتن فضای خلاء حرکت کند ، و اتمها و خلاء به ترتیب با هستی و نیستی الئاییان مطابق است ، لیکن در حالیکه الئاییان وجود هر گونه حقیقتی ورای ِ نسیتی را سلب و نفی میکردند ، اتمیان تأکید داشتند که نیستی یا خلاء به میزان هستی ، حقیقی (حقیقی با آفاقی یا عینی خلط نشود) است ، لذا نیستی هم وجود دارد ، دموکریتوس میگفت : «هستی هیچ حقیقتی بیش از نیستی ندارد»چون اتمها غیر کیفی اند پس از هیچ جهت مفارقت با خلاء ندارند مگر از آن حیث که «پرند» ،لایبنیتز همچو خلاء را نیز قائل نیست زیرا آنرا منافی اصل «برهان بسنده» میداند زیرا اگر جایی از فضا را خالی و جایی را پر فرض کنیم ، ترجیح بلامرجح لازم می آید زیرا در هر «فضای خالی»(این واژه اصلاً دلچسب نیست)هر آینه امکان وجود شیئی میبوده است ، پس اگر نباشد سببی بایستی در میان باشد ، در واقع در پس ِ پلورالیسم فلسفی لاببنیتز چشم اندازها ذیمقراطیسها و اپیکوریان دیده نمیشود که این اتمها دارای بعد باشند بل این نقطه های جوهری ، همچو نقطه های هندسی بعد ندارند ، جز آنکه نقاط هندسی موهوم اند و این مونادها که در واقع نامی است یونانی به معنای «واحد» ، معقول اند ، این واحد دیگر غیرمادی و متافیزیکی اند ، پس آنچه بطور مطلق در خارج از ما وجود دارد و همینطور اصل نیرو ، یک اصل مادی نیست .
هر واحدی جهان را در خود منعکس میکند (این فقره یادآور منطق اتمیستی نخست ویتگنشتاین است)نه بدان سبب که جهان در آن موناد تأثیر میکند ، بل بدین سبب که خداوند به واحد / موناد چنان ماهیتی عطا فرموده است که به خودی خود چنین نتیچه ای را حاص کند ، بین دگرگونی های یک واحد و واحد دیگر یک هارمونی تقدیری وجود دارد (این موضوع یاد آور نگریسته «موازی انگاری ذهن و بدن» در فلسفه ذهن است) پس در یک جمع بندی اجمالی بایستی سببهای دگردیس اتمیسم یونانی به مونادشناسی لایبنیتز را (حال مستقیم یا غیرمستقیم) در دو نکته خلاصه کرد :
a-فیزیک
b-متافیزیک
متافیزیک نزد حکیم نامبردار «فریتیوف شوان»،«حکمت خالده» (Sophia perennis) تعبیر میشود و واژه متافیزیک نزد او مترادف با آن
است، حکمت خالده علم اصول اونتولوژیک و اساسی عالم است؛ علمی تغییرناپذیر همانگونه
که این اصول لایتغیر هستند، و به سبب کلیت و خطاناپذیریش فطری(اما در اینجا
نمیتوان آن را «دین حنیف» (Religio perennis) نامید).اصطلاح «حکمت خالده» معمولاً با دکتر
نصر همراه میشود ، دکتر سروش میفرمایند :
« ... تجربه اسلام در دوران مدرن چندان متفاوت با تجربه مسیحیت و یهودیت نخواهد بود. بر خلاف پندار و کوشش سنت گرایان که رجعتی خام و ناممکن به گذشته را خواستارند و البته آن را درجامه ای از الفاظ پر طمطراق می پوشانند و سر حلقه آنان که روزگاری از دفتر فرح پهلوی با تلسکوپ اشراق به دنبال «امر قدسی» در «آسمان حکمت خالده» می گشت اینک پرمدعاتر از همیشه به مدد مداحان و شاگردان دیرین خود به میدان آوازه جویی پانهاده است».
اتمیسم راسل ، با جهت گیری منطقی وی ، لزوماً نمیتوانست متافیزیک غنی شده دستگاه لایبنیتز را بربتابد، و وی نیاز به درانداختن طرحی نوین که پایه ریزی«یک دستگاه سازمند برای یک تحلیل نهایی از ساختار جهان» را نوید دهد ،احساس میکرد ، شاید فضای هگلی که وی در آن پا گرفته بود و تا مدتی بدان گرایش داشت ، در این تصمیم وی بی تأثیر نبوده باشد ، هگلی که شدیداً گرایش به دستگاه سازی داشت .
« ... تجربه اسلام در دوران مدرن چندان متفاوت با تجربه مسیحیت و یهودیت نخواهد بود. بر خلاف پندار و کوشش سنت گرایان که رجعتی خام و ناممکن به گذشته را خواستارند و البته آن را درجامه ای از الفاظ پر طمطراق می پوشانند و سر حلقه آنان که روزگاری از دفتر فرح پهلوی با تلسکوپ اشراق به دنبال «امر قدسی» در «آسمان حکمت خالده» می گشت اینک پرمدعاتر از همیشه به مدد مداحان و شاگردان دیرین خود به میدان آوازه جویی پانهاده است».
اتمیسم راسل ، با جهت گیری منطقی وی ، لزوماً نمیتوانست متافیزیک غنی شده دستگاه لایبنیتز را بربتابد، و وی نیاز به درانداختن طرحی نوین که پایه ریزی«یک دستگاه سازمند برای یک تحلیل نهایی از ساختار جهان» را نوید دهد ،احساس میکرد ، شاید فضای هگلی که وی در آن پا گرفته بود و تا مدتی بدان گرایش داشت ، در این تصمیم وی بی تأثیر نبوده باشد ، هگلی که شدیداً گرایش به دستگاه سازی داشت .
بی شک محیط پیرامون و فضای فکری فیلسوفان در تئوریهای آنان بی
تأثیر نبوده است ،برتراند راسل میگوید «فلسفه ها (یا فلاسفه) معلول فلسفه
های پیش از خود و علت فلسفه های پس از خود هستند» ، شوپنهاور ، روی آوردن و
بالیدن شعر و فلسفه را به ارضای ناکامل و ناکامی در میل جنسی پیوند میداد (شرایط
زیست محیطی و زندگی شخصی اش و اصطکاک با عشق بازی های مادرش در محفل های شعر و
شاعری و فلسفه ورزی) ؛ با اینکه ویتگنشتاین برای رقم زدن آثار فخیم و عظیمش به
انزوا و عزلت نشینی در دهکده ها و گوشه نشینی می پرداخت،در دهکده ای از گالیتسیا ،
در لحظه ای که کاری نداشت کتابفروشیی دید و فکر کرد که شاید اثری در خور در آن
بیابد.اتفاقاً پیدا هم کرد و آن اثر تولستوی درباره انجیلها بود، آنرا خرید و از
خواندنش تحت تأثیر قرار گرفت . تا حدی که استاد پیشینش برتراند راسل در وصف این
حالت او میگوید :
«زمانی خیلی مذهبی شده بود به حدی که من در نظرش بدکارتر از آن می شدم که قابل معاشرت باشم» این اثر تولستوی سخت او را تکان داده بود و چنان تأثیری بر وی نهاده بود که در انبار کوچکى در یکى از خانه ها و مدتى هم در آشپزخانه مدرسه میخوابید ، چون صاحب خانه اش کلاس رقص در خانه راه انداخته بود.این فرد کسی نیست جز بزرگترین فیلسوف مائه بیستم و بی شک یکی از برترین مغزهای تمام روزگاران ، اما ببینید حتا زیست بوم بر این مغز و مفکره بی مانند چه اثر جادویی دارد و چگونه به «سکوت ویگنشتاینی» در رساله هایش می انجامد، از همین قرار است داستان هایدگر و حزب نازی (و همینطور نیچه)و هگل و ناپلئون که در جستار «از کرخه ایدئولوژی تا راین روشنفکری» درباره اش سخن راندیم ، همینطور است داستان افلاطون و حکومت وقت، پوپر و بازگشتش از مارکسیسم در جوانی و تاختن بر مارکسیسم در فلسفه اش و تقدیم قرائت لیبرالیستی، راسل و مبارزه برای حقوق زنان در بریتانیای کبیر، لایبنیتز و تأثیرپذیری مونادولوژی اش از حکمت کامپانلا و بسیاری نمونه های دیگر و همه اینها از صدق سخن مذکور دال بر تأثیر پذیری از شرایط محیطی و منطقه ای حکایت دارد ،اتمیستهای یونان فلسفه شان را از امپدوکلس تأثیر و وام گرفته بودند و خود ِ فلسفه امپدوکلس کوششی برای برقراری آشتی میان آموزه های پارمنیدس و هراکلیتوس بود ،دموکریتوس با اینکه باور داشت که وجود حقیقی «اتم های مادی» هستند لیکن این اتمها را حواس نمی توانست درک کند و فقط عقل از وجودشان آگاه است ، این بینش قرابت بسیاری با مونادهای لایبنیتز دارد ، اما مسئله مهم این است که بینش اتمیستهای یونان با اتمیسم راسل گرچه دارای شباهتهای نسبی است اما تفاوتهای آن به میزانی زیاد است که یک گسست ِ آشتی ناپذیر را رقم زده است،مهمترین آن هم چیزی نیست نگریسته متافیزیکی خاص اتمیستهای یونان است که حتا بنحوی خرافی (پادمنطقی) جلوه میکند ، و در مقابل نگریسته اتمیستی راسل را داریم که پیراسته شده از متافیزیک است(قدرکم خود ِ راسل که این داو را دارد)؛راسل به میزان اندکی درباره هویت «تحلیل نهایی» گزارش میدهد ، در مقابل گزارش اتمیستهای یونان تمرکز اصلی اش درباره کمّ و کیف این تحلیل نهایی است ، البته هر دو گروه در فلسفه شان پلورالیست بودند؛جوهر بودن «مکان» بدین معناست که در تحلیل نهایی از هستی ، اتم و خلاء بر بستر مکان جاری هستند و یا مکان قسم ذاتی این دو است ، زیرا چنانچه دیدیم دموکریتوس خلاء و نیستی را نیز گونه ای «هستی» به شمار می آورد .
«زمانی خیلی مذهبی شده بود به حدی که من در نظرش بدکارتر از آن می شدم که قابل معاشرت باشم» این اثر تولستوی سخت او را تکان داده بود و چنان تأثیری بر وی نهاده بود که در انبار کوچکى در یکى از خانه ها و مدتى هم در آشپزخانه مدرسه میخوابید ، چون صاحب خانه اش کلاس رقص در خانه راه انداخته بود.این فرد کسی نیست جز بزرگترین فیلسوف مائه بیستم و بی شک یکی از برترین مغزهای تمام روزگاران ، اما ببینید حتا زیست بوم بر این مغز و مفکره بی مانند چه اثر جادویی دارد و چگونه به «سکوت ویگنشتاینی» در رساله هایش می انجامد، از همین قرار است داستان هایدگر و حزب نازی (و همینطور نیچه)و هگل و ناپلئون که در جستار «از کرخه ایدئولوژی تا راین روشنفکری» درباره اش سخن راندیم ، همینطور است داستان افلاطون و حکومت وقت، پوپر و بازگشتش از مارکسیسم در جوانی و تاختن بر مارکسیسم در فلسفه اش و تقدیم قرائت لیبرالیستی، راسل و مبارزه برای حقوق زنان در بریتانیای کبیر، لایبنیتز و تأثیرپذیری مونادولوژی اش از حکمت کامپانلا و بسیاری نمونه های دیگر و همه اینها از صدق سخن مذکور دال بر تأثیر پذیری از شرایط محیطی و منطقه ای حکایت دارد ،اتمیستهای یونان فلسفه شان را از امپدوکلس تأثیر و وام گرفته بودند و خود ِ فلسفه امپدوکلس کوششی برای برقراری آشتی میان آموزه های پارمنیدس و هراکلیتوس بود ،دموکریتوس با اینکه باور داشت که وجود حقیقی «اتم های مادی» هستند لیکن این اتمها را حواس نمی توانست درک کند و فقط عقل از وجودشان آگاه است ، این بینش قرابت بسیاری با مونادهای لایبنیتز دارد ، اما مسئله مهم این است که بینش اتمیستهای یونان با اتمیسم راسل گرچه دارای شباهتهای نسبی است اما تفاوتهای آن به میزانی زیاد است که یک گسست ِ آشتی ناپذیر را رقم زده است،مهمترین آن هم چیزی نیست نگریسته متافیزیکی خاص اتمیستهای یونان است که حتا بنحوی خرافی (پادمنطقی) جلوه میکند ، و در مقابل نگریسته اتمیستی راسل را داریم که پیراسته شده از متافیزیک است(قدرکم خود ِ راسل که این داو را دارد)؛راسل به میزان اندکی درباره هویت «تحلیل نهایی» گزارش میدهد ، در مقابل گزارش اتمیستهای یونان تمرکز اصلی اش درباره کمّ و کیف این تحلیل نهایی است ، البته هر دو گروه در فلسفه شان پلورالیست بودند؛جوهر بودن «مکان» بدین معناست که در تحلیل نهایی از هستی ، اتم و خلاء بر بستر مکان جاری هستند و یا مکان قسم ذاتی این دو است ، زیرا چنانچه دیدیم دموکریتوس خلاء و نیستی را نیز گونه ای «هستی» به شمار می آورد .
باری ؛
آستین
(J.L.Austin) هر چقدر از ویتگنشتاین ِ تحلیلی در باب تئوری ِ مطابقت ( که عموماً
مورد توجه پوزیتیویستهای منطقی بود ) انتقاد و خودشیرینی کند ، نهایتاً نمی تواند
از همصدایی و همنوایی با بزرگترین فیلسوف قرن امتناع ورزد ! (1)
در قسمتی از کاووشهای فلسفی (Philosophical Investigations) ویتگنشتاین
دو فقره جالب توجه به چشم میخورد :
*- « اگر
اکنون از این واقعه شرمنده باشم ، از کل آن شرمنده ام : واژه ها ، لحن نیشدار و
غیره »
*- « از آنچه
در آن زمان کردم شرمنده نیستم ، بلکه از قصدی که داشتم » - و آیا قصد نیز جزو آنچه
کردم نیست ؟ شرم را چه چیز توجیه میکند ؟ کل تاریخچه رویداد »
باعث شگفتی است که ویتگنشتاین در توجیه شرم به ذکر تمام رویداد بسنده
نمیکند بلکه تمام تاریخچه رویداد را از زیر ذره بین میگذراند ، این مسئله قرابت
بسیاری با «کل گرایى معنایى» یا « کل گرایى در باب معنا (Meaning holismو البته
گاهى همSemantic holismخوانده
شده است)دارد.
این مهم است که تأکید شود در آثار کواین دو گونه هولیسم جلب توجه
میکند که گاه با دیگری خلط مى شوند . نخست «کل گرایى معرفتی» (Epistemological holism)است که
بر تعامل تئورى و شاهد تجربى ناظر است . پیرو این نوع کل گرایى ، شاهد تجربی با یک
تئورى ِتنها پیوند نمیخورد ، بل با گردایه ای از تئوریها روبروست.
به بیانی ، ما هیچگاه یک تئورى را منفرداً به محکمه تجربه نمی بریم،
بل که همواره مجموعه اى از تئوریها را مورد آزمون قرار می دهیم ، لذا اگر در موردى
، این مجموعه با تجربه سازگار نبود ، یا اگر پیشبینی ای که بر اساس این مجموعه
صورت میپذیرد درست به فرجام نرسد ما با گزینه هاى متفاوتى روبرو هستیم ؛ میتوانیم
«تئوریهاى متفاوتى» از این مجموعه را مورد بازبینی قرار دهیم ، به همین قیاس هیچ
قضیه اى از رفورم و بازنگرى مصونیت ندارد .(2)
این نوع کل گرایى «تزد دوئم» (Duhem thesis)نیز
خوانده میشود زیرا نخستین بار این «پیر دوئم» بود که آنرا در محافل فلسفه علم مطرح
کرد ، اما کواین صورت عامترى از این تز را پذیرفت . دوئم داو خود را به تمام حوزه
های معارفی گسترش نمی دهد، مثلاً به رأی دوئم، این تز در مورد فیزیولوژى صادق نیست
، لیکن کواین به همان نحو که از فرازهاى پیشین بر ما معلوم گشته است ، ایده اش را
مبنی بر شبکه باور
(The web of belief)به تمام معارف بشرى سرایت می دهد و حتا از جغرافیا و تاریخ نیز یاد
میکند و آنها را در احاطه تز خود می بیند .(3)
نوع دوم از هولیسم کواین ، کل گرایى معنایی بود ، کواین کل گرایى
معنایى را با این تعییر نشان داد که : «واحد دلالت تجربى کل علم است» .آفند ِ
کواین به جزمیات دوگانه از این ذهنیتهای او منبعث میشد ، هنگامى که وی خط کشی ِ
تحلیلى- ترکیبى را رد می کرد این منظور را دارد که هیچ چیزى کاملاً «بنحو تحلیلى»
صادق نیست و نه این که «اصلاً تمایزی» وجود ندارد ؛ با توجه به مثالهای کواین ،
تمایز تحلیلى- ترکیبى مشابه تمایز «جادوگر» و «غیرجادوگر» است ، کواین در اینجا
واژه (Witch) را به
کار برده است که به معناى پیرزن هاى جادوگرى است که مانند کارتون ها سوار بر
جاروهای سحرآمیز پرواز میکنند ،
This concession, if you want to call
it that , is perfectly compatible with there being no analytic truths, much as
the fact that the witch/non-witch distinction was used projectibly is
compatible with there being no witches
(4)
با وجود این تفاسیر شاگرد ِ وی ، دیویدسن پا را یک گام از جزمیات
دوگانه فراتر گذاشت ،
به صراحت مى نویسد :
«مى خواهم
براین نکته اصرار بورزم که این دوگانگى طرح ومحتوا را یعنى دوگانگى دستگاه نظم بخش
و چیزى که در انتظار است تا نظم بپذیرد، نمى توانیم معقول و قابل دفاع سازیم. این
دوگانگى ، خود یک اصل جزمى تجربه گرایى ؛ یعنى اصل جزمى سوم است . این اصل جزمى
سوم و چه بسا آخرین اصل جزمى؛ را اگر کنار بگذاریم روشن نیست که چیزى خاص باقى بماند که آن را تجربه گرایى بنامیم». (5)
باری ؛ تابحال محققان شرق و باختر به میزانی قلم زده اند که حتا
نوآموزان فلسفه بدانند فلسفه تحلیلی از اساس خود بر سه ضلعی ِ فرگه ، ویتگنشتاین و
راسل (و مور)استوار گشت ؛
لیکن مایکل دامت (Dummett)باور دیگری دارد و ریشه های دیگری را نیز در نسک Origins of analytical philosophy برای آن میجوید.منظری که بی شک ذهنیت نوینی را به به تصویر میکشد :
David Bell , John Skorupsky and others
have been for a little time co-operating on a long-term project of research
into the origins of analytical , I hope that it will eventually result in a
book tracing the stages of this tangled episode of intellectual history , an
understanding of which I believe capable of bearing much fruit in an improved
insight into the philosophical issues . It must in any case contribute to closing
the absurd gulf that formerly opened up between “Anglo-American” and
“Continental” philosophy, Which many in the recent past have taken part in
bridging . Philosophy , having no agreed methodology and hardly any
incontrovertible triumphs , is peculiarly subject to schisms and sectarianism ,
but they do the subject only harm. I hope , too , that this book may serve is
some degree to stimulate that interest in the philosophical past that I believe
to be a precondition of mutual comprehension.
Oxford , December 1992
«دیوید
بل، جان اسکروپسکی و دیگران در پروژه تحقیقاتی ای که درباره «بنیاد فلسفه تحلیلی»
انجام گرفته در مدت کوتاهی همکاری کرده اند؛ آرزومندم نتیجه نهایی در کتابی باشد
که مبیّن مراحل این قضیه پیچیده از تاریخ خردورزی باشد ، فهمی که من باور دارم آن
میتواند پایه ای بسیار استوار باشد در خصوص تصحیح بصیرت و بینش ما به موضوعات
فلسفی. آن (طرح) می بایست بعنوان پوششی باشد برای پرکردن حدفاصل نامناسبی که پیشتر
میان «فلسفه بریتانیایی - آمریکایی» و فلسفه «قاره ای» ایجاد گشته ؛ که(به منظور
پرکردن این فاصله) در پیش از دوره اخیر ، مشارکتهایی بسیاری شده است برای پل زدن و
ایجاد تعامل بین آنها . فلسفه ، متدولوژی مورد توافقی (واحدی) ندارد و بزحمت به
ظفرمندی های بی مناقشه دست می یازد ، بطور ویژه در معرض اشتقاق و فرقه گرایی است،
اما این مسائل تنها آنرا در معرض آسیب قرار میدهند. من همچنین آرزومندم ؛ که این
کتاب بتواند تا اندکی، موجبات برانگیخته شدن علاقه به آن پیشینه فلسفی که به باور
من پیش- شرط ِ فهم متقابل است را برآورده سازد . »
آکسفورد ، دسامبر 1992
First , I shall ignore the
contributions to the birth of analytical philosophy of the British philosophers
Russell and Moore , and concentrate on those of philosophers writing in the
German language . This is not because I do not think the contributions of
Russell and Moore to be of profound importance , but because this ground has been
fairly well worked over, and because , despite Russell`s familiarity with the
work of German-speaking philosophers , especially of Frege and Meinong , he and
Moore sprang from a very different philosophical milieu . A grave historical
distortion arises from a prevalent modern habit of speaking of analytical
philosophy an “Anglo-American” . Apart from its implicit dismissal of the work
of modern Scandinavian philosophers, and of the more recent interest in
analytical philosophy that has arisen in a great many other European countries
, including Italy , Germany and Spain , this terminology utterly distorts the
historical context in which analytical philosophy came to birth , in the light
of which it would better the called “Anglo-Austrian” than “Anglo - American”.
«نخست
آنکه از سهم ِ آغازش فلسفه تحلیلی ِ توسط فلاسفه بریتانیایی چون راسل و مور
درخواهم گذشت ، و تنها متمرکز میشوم بر آنچه آن فلاسفه به زبان آلمانی نگاشته اند.
این بدان دلیل نیست که گمان ببرم همکاری های راسل و مور اهمیت زیادی ندارد ، لیکن
بدین خاطر است که انصافاً در این زمینه کارهای مناسب ِ زیادی صورت گرفته است و
همینطور بدین خاطر که باوجود آشنایی راسل با آثار و آرای فلاسفه آلمانی ، بخصوص
فرگه و مایننگ ، او و مور در یک محیط فلسفی بسیار متفاوت بالیده اند و سر برآورده
اند . یک تحریف تاریخی مهیب که طلوع آن از سمت ِ یک عادت مرسوم ِ مدرن است ، چنین
است که در گفتمان ، «فلسفه تحلیلی» را یک «فلسفه بریتانیایی - آمریکایی» بنامیم ،
صرفنظر از انفصال تلویحی آثار فلاسفه مدرن اسکاندیناوی ، و علاقه نوین ِ بسیاری که
نسبت به فلسفه تحلیلی در شمار زیادی از دیگر کشورهای اروپایی ، از جمله ایتالیا ،
آلمان و اسپانیا برخاسته ، با این ترمینولوژی کاملاً آن بستر تاریخی ای را که فلسفه
تحلیلی در آن پا به عرصه گیتی گذارده ، که پیرو آن بهتر است این فلسفه
«بریتانیایی- اتریشی» نامیده شود تا «انگلیسی- آمریکائی» ، تحریف میکند.» (6)
اندکی عجیب بود اما مایکل دامت در این اثر شدیداً بر این نکته اصرار
داشت که فلسفه تحلیلی هم شاخه ای از فلسفه آلمانی است که بیشتر در اتریش رواج پیدا
کرده است ، بن مایه های فلسفه تحلیلی آثار فیلسوفانی بود که, عمدتاً به زبان
آلمانی می نگاشتند و اگر به خاطر طاعون نازیسم نبود که شمار زیادی از فیلسوفان
آلمانی زبان را از این سوی اقیانوس اطلس به آن سوی آن کوچاند، این نکته برای همه
روشن می بود ، (7)
از اینها گذشته ؛ در این میان با در دست داشتن اعترافات ِ ویتگنشتاین
و راسل بر کسی پوشیده نیست که این دو تطوّر فکری خود را وامدار فرگه هستند ؛
ویتگنشتاین در پیشگفتار تراکتاتوس مینویسد :
«...تنها
مایلم این نکته را یاد کنم که من بخش بزرگی از انگیزش برای اندیشه هایم را مدیون
آثارعظیم فرگه و نوشته هایم دوستم آقای برتراند راسل هستم» (8)
راسل تجلیل خود را در پرینکیپیا ماتماتیکا بجای می آورد :
«... در همه
مسائل مربوط به تحلیل منطقی بیش از همه مدیون فرگه هستیم» (9)
پیشتر دامت نیز در نسک نامبرده فرگه را « پدر بزرگ » فلسفه تحلیلی
خوانده بود ، «جی. راس » با اشاره به این گفته دامت مینویسد :
«...ضمناً ؛
چقدر عجیب و غیر عادی خواهد بود که این مخلوق (فلسفه تحلیلی) باید تنها یک پدربزرگ
داشته باشد ، در حالی که تمام دیگر مخلوقات دو پدربزرگ دارند! ... اما دلایلی وجود
دارد که این مفهوم (تحلیل) را که این نهضت نام از او می گیرد، با انواع شیوه های
فلسفی ای که ای. جی. مور و نیز برتراند راسل, البته در یک مرحله از کارش، به کار
گرفتند مرتبط تر تلقی کنیم تا هر چیزی که مستقیماً با فرگه ارتباط داشته است»
در اینجا راس ناگهان به نکته بسیار جالبی اشاره میکند :
«با توجه
به تحقیق قبلی خود ِ دامت درباره آثار فرگه،کاملاً قابل پیش بینی بود که در نظر او
فرگه باید قهرمان بزرگ انقلاب تحلیلی جلوه گر شده باشد و بخش عمده آن چه دامت در
آن درس گفتارها گفته است مسلماً مربوط به آراء خاص فرگه در خصوص صدق و معنا، و
ارتباط میان اندیشه و زبان بوده باشد. هم چنین در آن جا توجه عمده به ارتباط میان
آراء فرگه و میراث برنتانوBrentanoو هوسرلHusserl معطوف
است. گرچه او «چرخش زبانی»(linguistic turn) را نقطه آغاز فلسفه تحلیلی به معنای واقعی کلمه، محسوب می کند و می
اندیشد که گام اساسی را ویتگنشتاین(Wittgenstein)در رساله منطقی ـ فلسفی به سال 1922 برداشته است ، در عین حال فرگه ،
مور و راسل را زمینه سازان فلسفه تحلیلی تلقی می کند» (10)
البته دامت با وجود عنایت به ویتگنشتاین و راسل درجای دیگر باز علناً
به فرگه بازمیگردد و وی را در قله هرم مینشاند :
«بنیان
گذار فلسفه تحلیلی ، بر خلاف عقیده رایج ، فرگه است نه راسل» (11)
دانشمند پوزیتیویسم منطقی که همواره باو علاقه داشتم ، رودلف کارنپ
نیز که یکی از نخستین کسانی بود که این فرض را مطرح کرد که فلسفه میتواند فقط
تحلیلی باشد ، «آشکارا به مدیون بودن خود به فرگه که در کنفرانسهایش حضور می یافت
، اعتراف کرد» (12)(Wovon
man nicht sprechen kann, darüber muß man schweigen)
فلسفه آنالتیک که عموماً به سه نحله : «اتمیسم منطقی»(راسل و
ویتگنشتاین متقدم)، «پوزیتیویسم منطقی» (شیلیک ، کارنپ ، آیر - ویتگنشتاین بطور
غیرمستقیم - ) و «فلسفه زبان متعارف» (رایل و ویتگنشتاین متأخر) تجزیه میشود گاه
تقابلهای شدیدی با سنت دیگری که در اروپا به رهبری هایدگر و شاگردانش اوج گرفته
بود ، داشتند . اما چیزی که برای هایدگر گران تمام شد نه این فلاسفه تا دندان مسلح
، بل همکاری وی با حزب نازی بود تا جایی که «فیلسوفان متأثر از وی و یا شاگردانش»
چون هربرت مارکوزه ، امانوئل لویناس ، کارل یاسپرس ، توماس شیهان موریس بلانشو و
ژاک دریدا نه تنها به کتمان و لاپوشانی این قضیه تن در ندادند که آنرا به غایت ،
درخور تأمل دانستند ،معشوقه اش «هانا آرنت» نیز سخت به توتالیتاریسم از جمله
نازیسم می تاخت، هایدگر در رساله متافیزیک مینویسد : «عدم تصدیق می شود ، علم با
نوعی بی تفاوتی مدبرانه در برابر عدم ، عدم را چون آنچه وجود ندارد تصدیق میکند»
یک چنین بازی های لفظی بود که بخصوص کارنپ آنها را سخت مورد نقد قرار میداد ،
ویتگنشتاین که خود نیز تحت تأثیر اتمیسم ، زمانی یک چنین دلمشغولیهایی
(هر چند نه کاملاً به همین سان) داشت ؛ فقره معروفی دارد :
«روش صحیح فلسفه شاید این می بود : هیچ چیز را نبایستی گفت مگر آنچه
را که میتواند گفته شود ، یعنی گزاره های دانش طبیعی را ، بنابراین چیزی را که
اصلاً با فلسفه سروکار ندارد و سپس هرگاه کس دیگری بخواهد چیزی متاگیتیانه
(مابعدالطبیعی)بگوید ؛ باید برای او ثابت کرد که او به پاره ای از نشانه ها در
گزاره های خود نشانگری نبخشیده است ، هرچند این روش برای فرد دیگر خرسند کننده
نیست ، چون او این احساس را نخواهد داشت که ما بدو فلسفه می آموزیم ، ولی این روش
یگانه روش فرسختانه صحیح است ، ...
آنچه درباره اش نمی توان سخنی گفت ؛ می بایست درباره اش خاموش ماند»
برای قسمت
« باید به سکوت درگذشت » تعبیر«pass over» را آورده اند که بیش از هر چیز « متضمن
گذشتن و عبور کردن » است :
What we cannot speak of we must pass over in silence
:Tractatus Logico-Philosophicus
"
What we cannot speak of we must pass over in silence." (In German: "Wovon man nicht
sprechen kann, darüber muß man schweigen.") The Ogden translation renders it: "Whereof one
cannot speak, thereof one must be silent."
حلقه وین برای حوزه مابعدالطبیعه از تعبیر gibberish استفاده
میکرد که معنای پوچ و مزخرف را می داد اما ویتگنشتاین از الفاظ senseless و nonsensical استفاده
میکند که بی معنا و تهی از معنا را معنا میدهند ، ناگفته نماند برخی از مفسرین
فلسفه باختر وآثار ویتگنشتاین قائل به تفکیک میان senseless و nonsensical هستند ،
گزاره های ریاضیاتی - منطقی که به تعبیر تراکتاتوس مشتمل بر همانگویی و تناقضند senseless محسوب
میشوند که گزاره هایی هستند که در عین بی معنایی مفیدند ، از سوی دیگر گزاره های
فلسفی - متافیزیکی nonsensical اند ،
گزاره هایی که در عین بی معنایی غیرمفیدند. هیوبرت دریفوس (Hubert Dreyfus)استاد
فلسفه دانشگاه برکلى در اثری با نام (reply to Carnap's criticisms) در مقام
پاسخگویی به خرده های نامبرده رودلف کارنپ برآمد ، جان سرل (John Searle)استاد
برکلی نیز بسال 1999در مقاله «Reply to Dreyfus» در آن به
پدافندی از ایده های فلسفی در مقابل دریفوس پرداخت.
تحلیل در یونان باستان ، روند بازگرداندن چیزی به اصول نخستین، به منظور
اثبات آن بود. این روند را می توان مفهوم واپسروRegressive تحلیل
نامید، ولی در آثار فرگه و راسل، پیش از انجام یافتن روند تجزیه و تحلیل گزاره ها،
بایستی شکل منطقی آنها را بازیافت. این بدین معناست که تحلیل، جنبه انتقالی یا
تفسیری نیز دارد ؛ واژه analysis از واژه analusis یونان
باستان اقتباس شده است. پیشوند ana به چم up و واژه lusis به معنای loosing یا release یا separation است ،
لذا analusis به معنای loosingup یا dissolution است ، این واژه در عرف ، هندسه و فلسفه یونان باستان به معنای گشودن و
حل کردن مشکل نیز به کار میرفت (13)
معنای «تحلیل» در قرون وسطی و پس از رنسانس ، به طور گسترده ای متأثر
از یونان باستان بود ، ولی در اواخر قرون وسطی ، شکلهای روشن تر و اساسی تری از
تحلیل مطرح شد که بیشتر نشان دهنده روش بود.
انقلاب علمی در مائه هفدهم ، شکلهای جدیدی از تحلیل را به همراه داشت
که جدیدترین آنها از گسترش ریاضیات پیچیده، بیرون آمده بود. با پایان یافتن دوره
جدید ، «تجزیه» ، معنای غالب و رایج تحلیل شد.در همین دوره است که روش کشف حقیقت
یا صدق، بر تحلیل اطلاق میشود، همانگونه که روش انتقالِ حقیقت یا صدق به دیگران،
بر ترکیب اطلاق میشود.(14)
چیزی که آن نوع تحلیل را که در فلسفه تحلیلی و دیدگاههای فرگه و راسل
وجود دارد از دیگر معانی یاد شده ، جدا میسازد، نقشی است که تحلیل منطقی در آن بر
عهده دارد ، ویژگی فلسفه تحلیلی، دست کم آن گونه که از آثار فرگه و راسل فهمیده می
شود، شناسایی چیزی است که پیشتر، آن را بعد انتقالی یا تفسیری تحلیل می نامیدند
(15)
به باور
مور، «تحلیل»، شکلی از تعریف مفاهیم یا قضایاست نه تعریف الفاظ. سخن با مفهوم یا
قضیه معینی تحلیل شونده(Analysandum)آغاز
میشود تا مجموعه مفاهیم یا قضایای دیگری تحلیل کننده(Analysans)به دست آید که منطقاً با مفهوم یا قضیه
اصلی برابر است (16)
تحلیل تنها یکی از وظایف متعدد فلسفه است؛ بنابراین، این دو با هم یکی
نیستند و داو اینرا دارد که فلسفه بایستی به عنوان یک هدف معقول، «توصیفی کلی
درباره کل جهان ارائه نماید» و این غیر از تحلیل است.(17)
گرچه راسل بر پاد مور و دیگران، مقصودِ دقیق خود را از «تحلیل» بیان
نکرده است، لیکن مقصود وی از کاربرد این واژه ، کاملاً روشن است و آن را شکلی از
تعریف، خواه واقعی یا گفتاری(Contextual)، غیر زبانی یا زبانی به کار میبرد.راسل در باب تحلیل می نویسد :
«یکی از
اهداف همه آنچه که گفته ام توجیه عمل تحلیلی بود ، یعنی توجیه اتمیسم منطقی، توجیه
این دیدگاه که می توان بطور نظری ، ولو نه در عمل ، به بسیط ترین امور نهایی رسید
که جهان محصول آنست، و همچنین این بسائط از نوعی واقعیت برخوردارند که به هیچ چیز دیگری
تعلق ندارند و مختص خودشان هستند »
تراکتاتوسِ ویتگنشتاین نیز به تحلیل پرداخته است. نقش تحلیل، تجزیه
قضایای توصیفی مرکب به قضایای نخستین آنها و تجزیه قضایای نخستین به عناصر نهایی
نامهای تحلیل ناپذیر و ترکیبات آنهاست ، وظیفه تحلیل این است که هر گزاره ای را
فرافکنی از واقعیتی که آن را توصیف میکند، بسازد. لذا، تحلیل، ریشه در «فرض تعمیم
پذیری(Thesis of
Extensionality)دارد؛ یعنی در این بیان که هر گزاره، یا گزاره ای منطقاً بسیط است ،
یا تابع ارزشی از چنین گزاره ای. بنابراین، تحلیل شکلی از تحویلگرایی زبانی یا
فروکاهش قضایای مرکب به اجزای اتمی سازنده و نسبتهای آنهاست که بدون توجه به شکل
دستوریشان شکل منطقی صحیح آنها را بازمینماید.
در تفکرات ثانوی ویتگنشتاین ، از شدت توجه به « مسائل بیان ناپذیر »
تراکتاتوسی کاسته می شود و تئوری «عمل درمانی»(therapeatic Practice)جایگزین
التزام صرف به تحلیل میشود. گاهی فلسفه دوره دوم ویتگنشتاین را با روانکاوی فروید
مقایسه میکنند. به باور فروید باعث «روان رنجوری»Psychonearosisممکن است
گرفتاریهایی در روان بیمار باشد که خود او از آنها آگاه نیست ، در این مورد وظیفه
«درمانگر»
(Therapist)آن است که سبب ِ پنهانی گرفتاری و اختلال روانی شخص را پی بگیرد و
آشکار سازد. همین که بیمار از علت مشکلی که داشته کاملاً آگاه شود دیگر مشکلی
نمیماند و بیمار درمان میشود. ، فلسفه در بیان ویتگنشتاین متأخر نیز نوعی درمانگری
بود و فیلسوف کسی است که بیماریهای فهم انسان را علاج میکند. و یا ابهامات موجود
در زبان را از بین می برد :
«فلسفه
نبرد علیه «افسون
(bewitchment)عقل» ما بوسیله زبان است»(18)
پیشتر، راسل و مور تا حدودی هگلی مشرب و تحت تأثیر اثر استیرلینگ
بودند. راسل دوره فلسفی خود را با ایدآلیسم آغاز ، ولی به وسیله جی.ای. مور به
تجربه گرایی عام بازگشت و در فلسفه ریاضی به همراه وایتهد و همانند فرگه کوشید تا
ببیند چگونه میتوان آن را از منطق به دست آورد. راسل در دوره کارشناسی ، تحت تأثیر
مک تاگارت ، مبحث انتولوژی هگلیان را معقول یافته بود و خود را در مقطعی هگلی قلمداد
میکرد ، در همان زمان، اما برای مدت زمان کوتاه تری، مور نیز تحت تأثیر مک تاگارت،
هگلی شده بود. چنین مینماید که راسل ، مور را نیز متقاعد کرده بود تا در کلاس های
درس مک تاگارت درباره هگل شرکت جوید ، اما مور بعدها تئوری های مک تاگارت را رد
کرد، و سپس به همراه راسل و فرگه بزرگترین و قوی ترین جبهه انتی ایدآلیسم تاریخ را
شکل دادند ، استخوانهای روان گرایی زیر فشار منطق ریاضیاتی فرگه ، فلسفه متعارف و
انتقادات مور و تجربه گرایی فنّی راسل در حال شکستن بود.گوتولوب فرگه تلاش کرد
نخستین گام جدی را پاد منطق ایدآلیستی بردارد ، راسل این خطی مشی را از فرگه
پذیرفت و سعی در توسعه آن داشت ، مائه نوزدهم و اوائل سده بیستم دورانی بود که در
آن ایدآلیسم جو غالب فلسفه اروپایی می بود ، ایدآلیسمی که بسط تاریخی آرای کانت ،
و رساندن لرزه های انقلاب وی در معرفت شناسی به سرحدهای خود است ، از مرکز شدن ذهن
شناسا ، به جای جهان شناختی نزد کانت ، و حذف کامل جهان شناختنی راهی نبود و این
گام را در سده نوزدهم روانشناسی گرایان برداشتند و به نگارش و گزارش قوانین بنیادی
ذهن و تبیین عملکرد آن بر اساس سازوکارهای روانی پرداختند . کسانی همچون بول (Boole) و اردمن (Erdman) با
فروکاستن قواعد منطقی اندیشیدن به یک رشته قوانین روانی ، ذهن را از جایگاه فلسفی
و بلندی که کانت برای آن منظور داشته بود تا حد پدیداری روانشناختی فروکشیدند ؛
فرگه برپاد ایدآلیستها و منطقدانان سوژه باوری چون برادلی که معتقد بودند ، حکم ،
یک کنش و فعل است و کاری است که ذهن و روان افراد انجام میدهد ، بر آن بود که حکم
کردن نه کنشی ذهنی و متکی بر روان افراد بل امری عینی و مستقل از اذهان اندیشمند
است ، او حکم و بیان ( فرگه و راسل حکم کردن وبیان کردن را به یک معنا به کار
میبرند) را از کنش روانی «بیان کردن» و «حکم کردن» به نشانه حکم و نشانه اظهارassertion signتبدیل میکند و عمل ذهنی مورد توجه ایدآلیستها را در قالب یک نشانه ،
وارد دستگاه منطقی خود میکند : نشانه بیان یا نماد حکم : ├
بدین ترتیب با این نشانه دیگر از مقوله ای ذهنی سخن نمیگوییم بل که به
امری عینی در درون دستگاه نشانه ای مان اشاره میکنیم ، نماد حکم ، جزء سازنده همه
گزاره ها و حکم هاست و بدون آن ، حکم هیچ نخواهد بودمگر : «همبافته صرفی از تصورها
که نویسنده هیچ نمیگوید آنرا صادق می داند یا نه» (19)
نشانه بیان / حکم ، کارکردی دارد که گفته شد : «تبدیل امر روانی به
امری عینی و منطقی(حکم همچو نشانه ، نه کنش)» ، اما این نشانه معنایی هم دارد ،
فرگه معنای آنرا چنین میداند : «یک واقعیت است»، فرگه با این تعبیر و از طریق
مفهوم «واقعیت» ، نماد حکم را به مفهوم «صدق» پیوند میزند . به این ترتیب یک گام
فراتر میگذاریم : نشانه بیان ، یک تعبیر زبانی – منطقی صرف نیست که تنها به کار
تمایزگذاری میان منطق و روانشناسی بیاید بلکه بلالتی معرفت شنختی نیز دارد : صدق .
دو چیز این معنا را برای نشانه بیان موجه می نماید :
(1)معناشناسی
ِ مفهوم ِ «حکم کردن/بیان کرن» : محال و متناقض است کسی بر چیزی حکم کند یا چیزی
را بیان کند مگر آنکه پیشتر خود به صدق آن باور داشته باشد. این واقعیت ، واقعیتی
است که از خود معنای «حکم کردن/بیان کردن» برمی آید. به همین سبب در حکم کردن
«صدق» مندرج است
.
(2)گواهی
های متنی : خود ِ فرگه بارها و بارها در آثارش بر پیوند وثیق و استوار منطق با
معرفت شناسی تأکید میکند
:
«صدق همان
منطق است (20)
به همان اندازه که فیزیک با وزن و گرما مرتبط است ، منطق هم با صدق
رابطه دارد»
(21)
به باور او گزاره های یک زبان و دستگاه نشانه ای منطقی و تندرست ،
گزاره هایی هستند که دارای نماد حکم یا محمول ِ «یک واقعیت است» هستند :
«میتوان
زبانی را تخیل کرد که در آن گزاره «ارشمیدس در ماجرای سقوط سیراکیوز کشته شد»به
صورت «مرگ دردناک ارشمیدس در ماجرای سقوط سیارکیوز یک واقعیت است » بیان می شود ،
حتی در این هنگام هم میتوان موضوع و محمول را از هم جدا کرد اما موضوع ، دربردارنده
کل محتوا خواهد بود ومحمول تنها آنرا به عنوان یک حکم ارائه خواهد کرد.یک چنین
زبانی تنها و تنها یک محمول برای همه حکم ها خواهد داشت: «یک واقعیت است» همانطور
که میبینید ، پرسش از موضوع و محمول در معنای متعارف کلمه نیست... مفهوم
نگاری ما یک چنین زبانی است و نماد « ├» محمول مشترک آن است برای همه حکم ها (22)»
باری ، حکم ، یا آنچه فرگه خود از آن به «گزاره مفهوم نگاری» یاد
میکند(23)
دارای محمول و ویژگیProperty به نام
صدق است(24)
(لازم به
ذکر است که فرگه محمول را در معنایی یکسر متفاوت با معنای آن در منطق ارسطویی به
کار می برد و «یک واقعیت است» را تنها محمول زبان میداند ، محمولی که همه گزاره ها
و حکم های زبان واجد آن هستند) از این رو یک گزاره نسبت به صدق بی طرف نیست و بدان
جهت گیری دارد (گنجاندن محمول صدق در گزاره به معنای نادیده گرفتن کذب نیست ، وی
اگرچه محمولی را به نام کاذب در گزاره نمی آورد اما مفهوم کذب را لحاظ میکند و
آنرا از طریق نشانه نفی بر گزاره اعمال میکند ، بدین ترتیب به جای آنکه بگوییم
«کاذب است» میگوییم «چنین نیست که صادق است») ، این تلقی از گزاره یا حکم درکی است
که در سراسر آثار فرگه جاری و ساری است :
«ذیل این
مفهوم [ = حکم] صدق و تنها صدق است که میگنجد ، ...
... از نظر
من یک حکم ، صرف فهمیدن یک اندیشه نیست بلکه پذیرش صدق اش نیز می باشد ...
به نظر من حکم بازشناختن صدق یک اندیشه است»
راس می نویسد :
«چه بسا
دامِت مایل است بگوید که تبیین
غیر روان شناختی فرگه از اندیشه ها به منزله محتویات نگرش های قضیه ای(propositional attitudes)همان
چیزی است که موجب انقلاب او در فلسفه شد و اهمیتی
را که نظریه معرفت از زمان دکارت داشت, مورد شک و تردید قرار داد» (25)
راسل نیز که همچون فرگه در دغدغه اش جداسازی منطق از روانشناسی میگذرد
راه حل فرگه را می پذیرد ، و چنان که خود میگوید هم ایده بیان و هم نماد بیان را
از او وام میگیرد . او در اصول ریاضیات (بیش از همه در فصلهای 3و4)به شرح و گزارش
ایده بیان میپردازد و آنچه را که فرگه در مقام یک فیلسوف به اجمال نهاده بوده است
، به روشنی می آورد . این نشانه را در پرینکیپیا ماتماتیکا به عنوان عنصر ضروری هر
گزاره به کار میگیرد و دستگاه نشانه ای می سازد که در آن همچون دستگاه نشانه ای
فرگه تمام گزاره ها با نماد حکم شروع میشوند . راسل نیز مانند فرگه به معناکردن
نشانه بیان میپردازد و آنرا چنین تعبیر میکند :
« نشانه « ├» نشانه
بیان خوانده میشود ، این نشانه را میتوان «حقیقت دارد که» خواند» (26)
وی برای نشانه بیان یا نماد حکم معنا و تعبیر زبانی ای به دست میدهد و
میان حکم یا بیان و صدق نسبتی برقرار میکند :
«تقریباً
غیرممکن است دست کم برای من ، که بیان را از صدق جدا کنیم»(27)
و همانند فرگه گزاره / حکم را همبسته صدق ، و جهت دار به سوی آن معرفی
میکند –وی در باب کذب به همان راهی میرود که فرگه رفته بود- :
«...اما
منطقانه تنها گزاره های صادق اند که بیان میشوند»(28)
«برای هر
امر واقع مفروضی، حکمی(assertion)هست که
آن را بیان می کند... این حکم متضمن فکر/ اندیشه است و ممکن است صادق یا کاذب
باشد.(29)
Given any fact, there is an assertion
which expresses the fact. The fact itself is objective, and independent of our
thought or opinion about it; but the assertion is something which involves
thought, and may be either true or false.
اما کمی بعد هیمنه اتحاد ِ امپراطوری فرگه و راسل در هم شکست ؛
ویتگنشتاین برای راسل ، ویتگنشتاین در آنالیز منطقی خود نشان داد که تمامی این تلاشها
محکوم به شکست است و فرگه و راسل هم در دام روانشناسی گرایی و ایدآلیسم افتاده اند
:
«کشه داوری ایجابی - Sign of (logical) entailment- فرگه یا « ├» منطقانه کاملاً بی نشانگری است ، این
نشانه نزد فرگه (و راسل) فقط نشان میدهد که این مؤلفان گزاره هایی را که چنین نشان
گذاری شده اند راستین میپندارند ، بدین سان « ├»به سازمان گزاره تعلق ندارد ،
همان طور که برای مثال شماره یک گزاره بدان متعلق نیست .
ناممکن است که یک گزاره بتواند درباره خود اظهار کند که راستین است ،
بیان امری صرفاً روانشناختی است»،(رساله ، فقره 442/4)
نشانه بیان امری است صرفاً روانشناختی و بی پیوند به منطق ، نشانه
بیان از انجام کاری که فرگه و راسل بر عهده اش نهاده اند که همچون سدی در برابر
سنتهای پیشین عمل کند ناتوان ماند ، در یک «دستگاه نشانه ای منطقی کامل» (اصطلاحی
که راسل بارها آنرا با علاقه بکار برد) ، نبایستی هیچ نشانه ای بیهوده باشد ،
«گزاره
اگر قرار باشد گزاره و موجودی منطقی- عینی باشد ، نمیتواند درباره خود اظهارنظر
کند و بگوید که محتوای خبری اش صادق است ؛ چرا که با این کار بی طرفی ضروری اش را
فرو مینهد»(رساله ،
فقره 442/4)
این رخنه در نماد پردازی فرگه و راسل بسنده است تا زبان کاملاً منطقی
مورد توجه آنان کاملاً در هم فرو شکند ، زبانی که راسل در مبادی ریاضیات ایده
پردازی کرده بود و در اتمیسم منطقی آنرا با افتخار بازگو میکرد : «...... زبانی که
در مبادی ریاضیات ارائه کرده ایم به چنین زبانی بسیار نزدیک است ، هدف ما این بود
که این زبان چنان زبانی باشد که اگر واژگان را بدان اضافه کنیم به زبانی منطقاً
کامل بدل شود» (30)
The language which is set forth
inPrincipia Mathematica is intended to be a language of that sort. It is
alanguage which has only syntax and no vocabulary whatsoever.Barring the
omission of a vocabulary I maintain that it is quite anice language. It aims at
being the sort of a language that, if youadd a vocabulary, would be a logically
perfect language
به رغم این واقعیت که کواین در نوشته هایش، شیوه های رایج تحلیل منطقی
را به کار برد، بزرگانی بر این باورند که این نتایج، پایان فلسفه تحلیلی را نشان
میدهد (31)
اسف بارتر که پیش از این ؛ برخی ویتگنشتاین را منادی پایان و مرگ
فلسفه میدانستند ، اما نکته ظریف در اینجا این است که برساخته های نسبی گرایانه
فلسفه ویتگنشتاین در گزارش اخبارهایی از این دست بی تأثیر نبوده است .
بعید است که خبر مرگ فلسفه یا فلسفه تحلیل صحت داشته باشد و قدرکم
اصلاً نبایستی چنین باشد ؛ فلسفه تحلیلی با ریشه دواندن بر گرداگرد ِ زمین و
سرتاسر فرهنگستانها نشان داده است که هنوز بسیار زود است که آگهی درگذشت آن چاپ
شود .(32)
تئوری انسجام صدق (The coherence theory) توسط ایدآلیستهایی چون برادلی و براند
بلنشارد و نیز توسط برخی از رقبای پوزیتیویست منطقی ، این تئوری در فلسفه منطق که
در مائه بیستم به اوج خود رسید ، مقابله ای بود با تئوری ِ مطابقت ِ مور ، راسل و
ویتگنشتاین ، و ریشه های لایب نیتزی در آن مشهود بود . از باب ِ شباهت و قرابتِ «
اتمیسم منطقی »، پیوند تنگاتنگی با «تئوریهای مطابقت» وجود داشت و این به مثابه
پیوند میان «تئوریهای انسجام» (The Coherence Theory) و «ایده آلیسم» نیز می بود . (33)
اما یکی از نقاظ عطف تاریخ فلسفه تحلیلی ، اندیشه ای بود که تحت عنوان
« اتمیسم منطقی
(Logical Atomism)مطرح گشت ، فلسفه ای که داده های نخستین آنرا ویتگنشتاین از راسل
برگرفت ، اما سپس ویتگنشتاین آنرا به نحو چشمگیری ، استادانه پروراند ، تا جایی که
راسل ایده نهایی و بخش اعظم فلسفه اتمیسم منطقی را تحت تأثیر ویتگنشتاین نگاشت ؛
راسل در یادداشتهای پیشگفتار خود بر نسک فلسفه اتمیسم منطقی (the philosophy of logical
atomism) می نویسد
:
«آنچه که در پی می
آید متن یک دوره درسگفتار هشت جلسه ای است که در گوردن اسکور(GordonSquare)لندن در ماههای
آغازین سال 1918 ارائه شد ؛ بخش اعظم این دوره درباره پاره ای از ایده
هایی است که من از دوست و دانشجوی پیشین خود ، لودویگ ویتگنشتاین (Ludwig Wittgenstein) آموخته ام.
از آگوست 1914 برای من
موقعیتی پیش نیامده است تا از دیدگاههای جدید او اطلاع یابم ؛ و اکنون نمی دانم که
آیا او زنده است و یا اینکه حیات را بدرود گفته است .بنابراین او درباره آنچه که
در این درسگفتارها بیان میشود هیچ مسئولیتی ندارد ، جز این که بسیاری از نظریه های
مطرح شده در این درسگفتارها را در اصل او عرضه داشته است» (پیشگفتار لوجیکال
اتومیسم) :
The following [is the text] of a
couise of eight lectures delivered in[Gordon Square] London, in the first
months of 1918, [which] are verylargely concerned with explaining certain ideas
which I learnt from myfriend and former pupil Ludwig Wittgenstein. I have had
no opportunityof knowing his views since August 1918 and I do not evenknow
whether he is alive or dead.* He has therefore no responsibilityfor what is
said in these lectures beyond that of having originally suppliedmany of the
theories contained in them.
راسل جسته و گریخته در باب فلسفه اتمیسم منطقی سخن رانده است لیکن یکی
از مناسبترین و در عین حال مختصرترین ، بن مایه ها برای آشنایی با آن معارف ،
مجموعه ای است متشکل از هشت درسگفتاری که وی در 1918 ارائه
کرده است ؛ این درسگفتارها نخست بصورت پیاپی در مجله مونیست (The Monist) منتشر
شدند ، اما این مجموعه مجدداً در سال 1956 در نسک
«منطق و معرفت» تحت فرنام «فلسفه اتمیسم منطقی» تجدید چاپ شد .
“...logical doctrine which seems to me to resultfrom the philosophy of mathematics...on the basis of this a certain kind of metaphysic.” (34)
راسل در نسک «مسائل فلسفه» می نویسد :
«عقیده
نخستین که بوسیله اسپینوزا بیان گردیده و در زمان ما برادلی و بسیاری دیگر بدان
قائلند «مونیسم» نام دارد و عقیده دومی که رأی لایبنیتز است و امروزه چندان رواجی
ندارد«مونادیسم»خوانده میشود، این هر دو رأی مخالف با همه مباحث شیرینی که حاوی
هستند به عقیده من ناشی از توجه یک جانبه ای است که به یک نوع از کلیات یعنی اسماء
و صفات بعمل آمده و از غفلتی که به نوع دیگر ، یعنی افعال و حروف نشان داده شده
است.» :
.. , whereas prepositions and verbs tend to express relationsbetween two or more things. Thus the neglect of prepositions and verbs led to the beliefthat every proposition can be regarded as
attributing a property to a single thing, ratherthan as expressing a relation
between two or more things. Hence it was supposed that,ultimately, there can be
no such entities as relations between things. Hence either therecan be only one
thing in the universe, or, if there are many things, they cannot
possiblyinteract in any way, since any interaction would be a relation, and
relations areimpossible.
The first of these views, advocated by
Spinoza and held in our own day by Bradley andmany other philosophers, is
called monism; the second, advocated Leibniz but not verycommon nowadays, is
called monadism, because each of the isolated things is cd amonad. Both these
opposing philosophies, interesting as they are, result, in my opinion,from an
undue attention to one sort of universals, namely the sort represented
byadjectives and substantives rather than by verbs and prepositions. (35)
I think one might describe
philosophical logic, the philosophical portion of logic which is the portion that I am concerned with in these lectures since Christmas, as an inventory, or if you like a more humble word, a “Zoo”containing all the different forms that facts may have. I should prefer to say “forms of facts” rather
than “forms of propositions”... In accordance with the
sort of realistic bias that I should
put into all study of metaphysics, I should always wish to be engaged in the investigation of some actual fact or set of
facts, and it seems to me that this is
so in logic just as it is in zoology. In logic you are concerned with the forms of facts, different logical sorts of facts, that there are in the world. (36)
بدین گونه اتمیسم منطقی یک بینش متافیزیکی ملهم از آنالیز منطقی است ؛
اما نه یک افکنش بسیط از خصوصیات زبانی در جهان :
Thus logical atomism is a metaphysical
view inspired by logical analysis but not a simple projection of the features of language into the world.
راسل می نویسد :
«...مور راه
را نشان داد، اما من به دقت جای پای او را دنبال کردم»
"Moore lad the way, but I
followed closely in his footsteps”
(37)
راسل نخستین بار اصطلاح اتمیسم منطقی را در سال 1911 برای توصیف فلسفه
خود به کار برد.
“My own logic is atomic,and it is this
aspect upon which I should wish to lay stress.
Therefore I prefer to describe my philosophy as “logical atomism”
(38)
راسل می نویسد :
«جهان
موجود، شامل بسیاری چیزها به همراه بسیاری کیفیات و نسبتهاست.»
The existing world consists of many
things with many qualities and relations
(39)
«امر
واقع» که مرکب از فرد یا افراد است ، همان کیفیتها و نسبتهاست. این امرِ واقع است
که مستقل از اندیشه ما وجود دارد و قضیه صادق یا قضیه کاذب را میسازد، «گزاره
اتمی» گزاره ای است که بیانگر کیفیت معین یا نسبت معین یک شی است ، برای نمونه :
«او ارسطو است» ؛ «امور واقع اتمی» ساده ترین نوع امور واقع است ، یعنی داشتن
کیفیت یا نسبتی بین قضایای اتمی و امور واقع اتمی ، همگونی کامل و تناظر وجود دارد
: موضوعات (اسامی خاص) با حدود (افراد) ؛ صفات با کیفیات و افعال با نسبت ، تناظر
دارند ،«قضیه مولکولی» شامل قضایای دیگری به عنوان اجزای تشکیل دهنده آن است. در
این قضیه ، کلمات ، تابع ِ صدق ارزشی است ؛ مانند «یا»، «اگر» و «و» ؛ مثلاً «اگر
باران بیارد ، به مسافرت نمی رویم»
«... همچنین
هیچ امر کلی وعام (در قالب نومینالیسم) وجود ندارد ، چون هر قضیه کلی مثل «هر
انسان فانی است» قابل تبدیل به گروهی از قضایای اتمی همچون «زید فانی است» و «عمرو
فانی است» خواهد بود» (40)
راسل در آغاز ، وجود امور واقع مولکولی را منکر شد لیکن آنگاه که
درباره امور واقع کلی که از انواع امور واقع مولکولی است، بحث میکرد، آنها را
پذیرفت.
«...دلیل
اینکه من آموزه خود را اتمیسم منطقی نامیدم این است که اتم هایی که من می خواهم از
آنها به عنوان آخرین پس مانده عمل تحلیل سخن گویم، اتم های منطقی است و نه اتم های
فیزیکی. برخی از این اتم ها آنهایی است که من جزئی ساده-بسیط- ها می نامم- مثل
قطعات کوچک رنگ، یا صدا، یعنی چیزهای لحظه ای و برخی از آن ها محمول ها- مسندها-
یا نسبت ها و غیره هستند.»
The reason that I call my doctrine
logical atomism is because the atoms that I wish to arrive at as the sort of
last residue in analysis are logical atoms and not physical atoms. Some of them
will be what I call 'particulars'-such things as little patches of color or
sounds, momentary things-and some of them will be predicates or relations and
so on.
(41)
اتمیسم منطقی از حیث متافیزیکی عبارتست از این نظر که جهان تشکیل شده
از کثیری اشیاء است که به شکل مستقل از هم موجود هستند ،
پلورالیستهادر عرصه جامعه به فرد، [در عرصه اقتصاد به سرمایه داری] و
در عرصه سیاست به لیبرالیسم اهمیت میدهند و این درست در تقابل با مونیسم ِ هگلی
مشربان و سوسیالیستهاست که تفکرات توده ای و طبقاتی دارند ؛ راسل آرزومند بود با
در دست داشتن نقایص و یا جاذبه های طبایع لاک و مونادهای لایب نیتز ، بتواند اساس
فلسفه پلورالیستی خویش را مستحکم کند و بدینوسیله به رؤیای تمام فلاسفه پیش از خود
که برپایی یک نظام فلسفی کامل و تمام است ، جامعه عمل بپوشاند.در 1998 ادوارد
ویلسون برای آشتی دادن علوم طبیعی و علوم اجتماعی و انسانی ، از روش تحلیلی و نوعی
اتمیزه کردن فرهنگ و تجزیه آن به کوچکترین واحد موسوم به «میمس» (memes) نام برد
، این اتمیسم فرهنگی را داوکینز به گونه ای دیگر معرفی کرد و میمس را «واحد های
انتقال فرهنگی» دانست و بویژه بر این نکته پایفشاری کرد که اجزایی مانند ایده ها ،
عبارات عامیانه و ... همچون صفات ژن ها ثابت ، طبیعی و ماندگارند. (42)
«...منطقی که
من بایستی طرفدار آن باشم ، اتمیستی است، چرا که متضاد با منطق مونیستی افرادی است
که کم و بیش پیرو هگل هستند. وقتی می گویم منطق من اتمیستی است، مقصودم این است که
من با باور فهم متعارف در این باره که اشیاء مجزای بسیاری وجود دارند، سهیمم؛
یعنی، من کثرت آشکار جهان را به مثابه کثراتی صرفا ظاهری، که اجزای غیرواقعی
واقعیت واحد غیرقابل تقسیم هستند، نمی نگرم.»
The logic which I shall advocate is
atomistic, as opposed to the monistic logic of the people who more or less
follow Hegel. When I say that my logic is atomistic, I mean that I share the
common-sense belief that there are many separate things; I do not regard the apparent multiplicity of the world as consisting merely in phases and unreal divisions of
a single indivisible Reality.
(43)
«من
معتقدم منطق همان چیزی است که در فلسفه بنیادین است، و نحله ها به جای آنکه بوسیله
متافیزیکشان مشخص شوند، می بایست به واسطه منطقشان توصیف شوند.»
I hold that logic is what is
fundamental in philosophy, and that schools should be characterized rather by
their logic than by their metaphysic. My own logic is atomic,and it is this
aspect upon which I should wish to lay stress.Therefore I prefer to describe my
philosophy as “logical atomism”, rather than as “realism”, whether with or
without some prefixed adjective.
(44)
«من اقرار
می کنم این از نظر من هم (همچون نظر لایبنیتز) واضح می نماید که آنچه مرکب است می
باید از بسائط ترکیب شده باشد، بنابراین تعداد سازه ها احتمالا نامتناهی است»
Iconfess it seems obvious to me (as it
did to Leibniz) that what is complex must be composed of simples, though the
number of constituents may be infinite. It is also obvious that the logical
uses of the old notion of substance.
(45)
راسل در برگه نهم از نسک «تکامل فلسفی من» می نویسد :
«نقطه عطف
عمده در کار فلسفی ام این بود که فلسفه اتمیسم منطقی و تکنیک پیئانو در منطق ریاضی
را اتخاذ کردم»
There is one major division in my
philosophical work : in the years 1899-1900
I adopted the philosophy of logical
atomism and the technique
.of Peano in mathematical logic
در مقام حسن ختام ؛ شاهد باشیم فقراتی از متن پارسی اتمیسم منطقی که
خوشبختانه در ایران نسخه ای از آن چند ماه پیش توسط آقای جلال پی کانی بازگردانی و
بوسیله انتشارات علم در دسترس عموم قرار گرفت :
تمهیدات
:
این دوره درسگفتارها را که اکنون آغاز میکنم ، فلسفه اتمیسم منطقی (The philosophy of Logical
Atomism) نامیده ام . شاید بهتر باشد که با بیان چند جمله درباره فهم خود از
این عنوان آغاز کنم ، آن نوع فلسفه ای که خواهان دفاع از آن هستم و آنرا فلسفه
اتمیسم منطقی می نامم ، فلسفه ای است که در دوره تفکر درباره فلسفه ریاضیات خود را
به من تحمیل کرد ، هر چند که تعیین دقیق میزان ارتباط منطقی میان فلسفه و ریاضیات
را دشوار می یابم ، مطالبی که در این درسگفتارها قصد بیانشان را دارم عمدتاً آراء
شخصی من هستند و ادعا ندارم که چیزی بیش از آن باشند .
همانگونه که در اصول ریاضیات کوشیده ام اثبات کنم ، هنگامی که ریاضیات
را تحلیل میکنیم ، کل آنرا به منطق برمیگردانیم . مطابق دقیق ترین و مقبول ترین
معنا ، کل ریاضیات به منطق برمیگردد ، در این درسگفتارها تلاش خواهم کرد تا بطور
تقریباً اجمالی به نحو نسبتاً مختصر و نارضایت آمیز ، نوعی آموزه منطقی ارائه کنم
که به نظر من از فلسفه ریاضیات حاصل می شود ؛ البته نه کاملاً منطقی ، بلکه به
مثابه امری که به محض تأمل ، منطقی بودن آن آشکار می شود : نوع خاصی از آموزه
منطقی که نوع خاصی از متافیزیک بر آن بنا خواهد شد ، منطقی که من از آن دفاع خواهم کرد ، منطق
اتمیستی (Atomistic)
است ، منطقی که در تقابل با منطق یگانه نگارانه فلاسفه ای قرار دارد
که کم و بیش پیرو هگل هستند ، هنگامی که میگویم منطق من اتمیستی است مقصودم این
است که از این باور عقل سلیم بهره میگیرم که اشیاء مجزای فراوانی وجود دارند ، من
تکثر
(Multiplicity) آشکار جهان را صرفاً مراحل و تقسیمات غیرواقعی ِ یک واقعیت منفرد ِ
تقسیم ناپذیر نمیدانم . از این سخن چنین نتیجه میشود که بخش قابل توجهی از آنچه که
باید جهت توجیه آن قسم فلسفه ای بگویم که خواهان دفاع از آن هستم ، عبارت خواهد
بود از توجیه فرآیند تحلیل.
...
تخیلات و توهمات اگر در ذات خود در نظر گرفته شوند ، با داده های حسی
متعارف دقیقاً در یک رتبه قرار دارند .
یاری نامه &
Reference :
(1)
Heath, peter: “Austin”, the Cambridge
dictionary ofphilosophy, ed.Robert Audi Cambridge university press,1996, Page :
4-53
(2)
W. V. Quine, From a Logical Point of
View, Cambridge university press, 1953, PP : 43-44
(3)
دانالد گیلیس، فلسفه علم در قرن بیستم،ترجمه حسن میاندارى،انتشارات
سمت و طه ، برگه های 135 ـ 137
(4)
Harman, G, , “The Death of Meaning”,
in his reasoning , Meaning and Mind , Oxford : Oxford University Press,1967.
(5)
دانالد دیویدسن ، درباره همان مفهوم طرح هاى مفهومى، ترجمه علیرضا
قائمى نیا،فصلنامه ذهن، شماره ۱۴ ، برگه ۱۳۰
(6)
Dummett , Michael , Origins of
analytical philosophy , Harvard University Press,1994, P : ix
(7)
Dummett , Michael , Origins of
analytical philosophy , Harvard University Press,1994
(8)
Tractatus-Logico-Philosophicus, tr.
Pear & McGinnes , Routledge & Kegan Paul, London 1961, Page : 3
(9)
Principia Mathematica , Cambridge The
University Press , 1910 , Page : Viii
(10)
J. J. Ross, "Analytical
philosophy as a matter of style", in Anat Matar and Anat Biletzki (eds.),
The story of Analitic Philosophy, NewYork, Routledge, 1998, pp.56-70
(11)
M. Dummett, Can analytical philosophy
be systematic, and ought it to be? in his TRUTH AND OTHER ENIGMAS (Cambridge,
Mass. Harvard UP, 1978), p.442. and Dummett, Michael, Frege: Philosophy of
Mathematics, London, Duckworth, Chs.3-4, 9-16
(12)
R. Carnap (1937) The Logical Syntax of
Language, London, Routledge & Kegan Paul Ltd; p. xvi
(13)
Hintikka Jaakko and Remes, The Method
of Analysis, Dordrecht: D. Reidel )ancient Greek geometrical analysis( 1974
p:8-9
(14)
Arnauld and Nicole, Method of
Instruction, LAT, 233, University of Torento Press, 1994
(15)
Frege, FR, 47-78 and the
Begriffsschrift, Oxford; Oxford University Press, 1879 and 1892. On Sense and
Reference, Reprinted in P. Geach and M. Black, eds., Translations from the
Philosophical Writings of Gottlob Frege, Oxford, Blackwell, 1960, p.58
(16)
P. A. Schilipp, The Philosophy of G.E.
Moore, 1942 and G.E. Moore, A Defence of Common Sense Philosophy, London, 1959
(17)
G.E. Moore, Some Main Problems of
Philosophy, London, Allen and Unwin, 1953, p.1
(18)
Philosophical investigations, Part I:
$109
(19)
Frege,G , 1879 , “Begriffsschrift” in
the Frege reader, Beaney , m (ed) , Blackwell Publisher : Oxford, P : 52
(20)
Frege,G , 1891 , “Comment On Sinn and
Bedeutung ” in the Frege reader, Beaney , m (ed) , Blackwell Publisher :
Oxford, P : 178
(21)
Frege,G , 1918 , “Thought” in the
Frege reader, Beaney , m (ed) , Blackwell Publisher : Oxford, P : 325
(22)
Frege,G , 1879 , “Begriffsschrift” in
the Frege reader, Beaney , m (ed) , Blackwell Publisher : Oxford, P : 54
(23)
Frege,G , 1893 , “Grundgesetze der
Arithmetik”, Vol I , in the Frege reader, Beaney , m (ed) , Blackwell Publisher
: Oxford, P : 215
(24)
Frege,G , 1879 , “Begriffsschrift” in
the Frege reader, Beaney , m (ed) , Blackwell Publisher : Oxford, P : 53-4
(25)
J. J. Ross, "Analytical
philosophy as a matter of style", in Anat Matar and Anat Biletzki (eds.),
The story of Analitic Philosophy, NewYork, Routledge, 1998, pp.56-70
(26)
Russell, B . and Whitehead , A .
Principia Mathematica , Cambridge University Press , Vol I , third edition
(27)
Russell, B . The Principles of
Mathematics, London Routledge P : 504
(28)
Russell, B . The Principles of
Mathematics, London Routledge P : 503
(29)
Russell, Bertrand, Our Knowledge of
the External World, London, George Allen & unwin ltd, 1972,pp : 61-62
(30)
Russell, Bertrand, “The Philosophy of
Logical Atomism”. Logic and Knowledge. P : 37-8
(31)
Richard Rorty, Philosophy and the
Mirror of Nature (ed.), 1967, The Linguistic Turn, Chicago; University of
Chicago Press
(32)
Oliver, Amy, A. Analytic Ethics;
Analytical philosophy in latin America
(33)
Grayling, A.C., An introduction to
philosophical logic, 3 rd ed,Blackwell, 1994 , Page : 130
(34)
Philosophy of Logical Atomism , page : 160
(35)
The Problems of Philosophy. London:
Williams and Norgate, 1912 , P : 54
(36)
Philosophy of Logical Atomism(:PLA) , page : 191
(37)
My Philosophical Development. London:
Allen & Unwin, 1959.p: 42
(38)
Russell, Bertrand, “The Philosophy of
Logical Atomism”. Logic and Knowledge. P : 323
(39)
Russell, Bertrand, Our Knowledge of
the External World, London, George Allen & unwin ltd, 1972,p : 60
(40)
ریچارد پاپکین و اوروم استرول ، کلیات فلسفه ، ترجمه سید جمال الدین
مجتبوی ، انتشارات حکمت ، برگه 399
(41)
Russell, Bertrand, “The Philosophy of
Logical Atomism”. Logic and Knowledge, P : 179
(42)
Midgley, Mary. Science and Poetry ,
London : Routledge , 2000 , P : 71
(43)
Russell, Bertrand, “The Philosophy of
Logical Atomism”. Logic and Knowledge. P : 178
(44)
Russell, Bertrand, “The Philosophy of
Logical Atomism”. Logic and Knowledge. P : 323
(45)
Russell, Bertrand, “The Philosophy of
Logical Atomism”. Logic and Knowledge. P : 337