خــانهی نفرین شده
برگردان: قاسم صنعوی
چه بدگویی باشد و چه افترا ، سال های سال است كه می گویند صاحب
خانه ها را باید دار زد .
وقتش رسیده كه در صورت وجود امكان ، در جهت اعادهی حیثیت صاحب
خانه ها تلاشی بشود . روی هم رفته ، آنها را به چه متهم می كنند ؟ به این كه مدام
و بی هیچ دلیل وعلتی اجاره بها را افزایش می دهند .
بسیار خوب ! ولی در میان آنها یكی هست كه چنین كاری نمی كند .
قطعاً او حی و حاضر ، وجود دارد ؛ اعلام نشانی اش هم كار آسانی است
.
اما ماجرایش از این قرار است . ویكونت ب ...، كه جوان ، دوست
داشتنی و جذاب است ، از تقریباً سی هزار لیور درآمدش ، بی سروصدا بهره می برد تا
آن كه در این اواخر – دقیقاً شش ماه پیش – عمویش ، مردی از قماش بدترین خسیس ها ،
جان به جان آفرین تسلیم كرد و تمام دارایی اش را كه نزدیك به دو میلیون بود برای
او گذاشت . ویكونت ب ... وقتی كاغذهای او را بررسی می كرد متوجه شد كه در خیابان ویكتوار[2] عمارتی
دارد . همچنین متوجه شد كه این بنای باشكوه ، درسال 1849 به مبلغ
سیصد هزار فرانك خریداری شده است و اكنون ، خرج دررفته و پس از پرداخت مالیات ،
سالی هشتاد و چند هزار فرانك عاید او می كند .
پیش خودش فكر كرد :
- درست ؛ عمویم هم بیش از حد سخت گیر بوده ؛ نمی توان انكار كرد كه
اجاره دادن به این قیمت ، عبارت از رباخواری است ؛ انسان وقتی صاحب نامی به بزرگی
نام من است نباید به چنین استثمارهایی تن در دهد . می خواهم كه از همین فردا كرایه
ها را كاهش دهم و مستأجرهایم هم دعای خیرشان را نثار من خواهند كرد .
ویكونت ب ... به دنبال این فكر خوب ، سرایدار عمارت مورد نظر را
احضار كرد .
این دربان ، تعظیم كنان در برابر ویكونت حضور یافت
ویكونت ، به او گفت :
- برنار[3] ،
دوست من ، بروید و از طرف من به تمام مستأجرهایمان خبر بدهید كه اجاره بهایشان یك
سوم كاهش می یابد .
فعل ناشنیده و افسانه ای « كاهش یافتن » ، مثل
سفالی درشت بود كه بر سر برنار فرود آید . ولی او خیلی زود به خود آمد ، با خود
گفت كه حتماً بد شنیده ، بد متوجه شده است .
تمجمج كنان گفت :
- كاهش ؟ ... آقای ویكونت می خواهند شوخی كنند !
... منظورشان افزایش است .
- دوست من ، در تمام طول زندگی ام جدی تر از این حرفی نزده ام ؛
گفتم و تكرار می كنم : كا – هش – می – یابد . این بار سرایدار به حدی حیرت كرده
بود و گیج و مشوش شده بود كه همه چیز را فراموش كرد و هرگونه خویشتن داری را از
دست داد . مصرانه گفت :
- آقا فكر نكردهاند ؛ آقا همین امشب از این بابت متأسف خواهند شد
. كاهش دادن اجاره بهاء ! چنین چیزی هرگز دیده نشده است و هرگز هم دیده نخواهد شد
. اگر چنین چیزی برملا شود در باره آقا چه فكر خواهند كرد ! درو همسایه چه خواهند
گفت ! چون بالاخره روشن است ...
ویكونت حرفش را قطع كرد :
- آقای برنار ، وقتی دستوری می دهم ، دوست دارم كه بی ولی و اما به
گفته ام عمل شود . شنیدید چه گفتم ! بروید .
آقای برنار با قدمهای لرزان آدمهای مست از خانهی مالك خارج شد .
تمام افكارش به هم ریخته بودند ، با هم درآمیخته بودند . آیا او بازیچهی خوابی
شده بود ! به جایی رسیده بود كه از خودش می پرسید آیا بیدار است یا خواب می بیند .
با خود فكر می كرد : « كم كردن از كرایه خانه ، چیزی است كه نباید
باورش كرد ! باز اگر مستأجرها شاكی بودند ، مطلب فرق می كرد ! اما ، اینها كه شكایتی
نداشتند . همه كشتاكاران خوبی بودند». آه ! آه ! اگر مرحوم آقا از اعماق گورش این
را می دید چه می گفت !
برادرزادهاش دارد خل می شود ، مطمئناً همین طور است . كم كردن از
كرایه خانه ها ! باید این جوان دارای یك شورای خانوادگی شود ، وگرنه كارش به جای
بدی می كشد بالاخره او ، كسی چه می داند ؟ شاید امروز صبح زیادی خورده باشد ؟
آقای برنار محترم ، وقتی به اتاقكش برگشت بر اثر هیجان بی رنگ شده
بود ؛ به قدری رنگ از رویش پریده بود كه وقتی زن و دخترش او را دیدند در یك زمان
پرسیدند :
- چه شده ؟ چه شده ؟
با صدای در هم شكسته جواب داد :
- هیچ ، مطلقاً هیچ .
خانم برنار پاپی شد :
- برنار ، می خواهی گولم بزنی ؛ ببین ، حرف بزن ، تاب تحملش را
دارم ؛ مالك جدید به تو چه گفته ؟ نكند به فكر این است كه كس دیگری را جانشین ما
كند ؟
- كاش فقط همین بود ! ولی می دانی ، شخص خودش ، دقیقاً به شخص خودم
، گفت ... آه ! باورم نخواهید كرد .
- آخر بگو !
- می خواهید بگویم ! ... بسیار خوب ! بله ، به من دستور داد به
اطلاع تمام مستأجرها برسانم كه او كرایه ها را یك سوم كاهش می دهد ؛ می شنوید چه می
گویم ، ها ؟ آنها را كا – هش – می – د – هد ...
ولی مادام و مادموازل برنار ، هیچ كدام نمی شنیدند ، چنان می خندیدند
كه به خود می پیچیدند . و تكرار می كردند:
- كاهش ... آه ! عجب بازی خنده داری است ، راستش خیلی خنده دار است
! كاهش ... و مادموازل برنار به سرعت به سراغ پیانویش رفت – چون شاگرد كنسرواتور
است پیانویی هم دارد – و شروع به خواندن شعر معروف وردی[4] كرد :
ماجرای عجیبی ، حیله غریبی ، قسم می خورم هرگز ،
كسی حرفت را باور نخواهد كرد
به ما توهین می كنی ...
ولی برنار ادعا می كرد كه جدی می گوید ، خشمش به حدی بود كه كاملاً
سرخ شد ، زنش از جا در رفت ، و دعوایی در گرفت .
خانم برنار آقای برنار را متهم می كرد كه او این دستور خیالی را از
اعماق یك لیتر از كالاهای شراب فروش سر نبش در آورده است . و اگر مادموازل آماندا
نبود ، كار زن و شوهر به كتك كاری می كشید . كار به حدی شدت گرفت كه خانم برنار كه
نمی خواست حرفش را تكذیب كنند ، شالش را به دوش انداخت و با عجله به
سراغ مالك رفت .
اما به خوبی پی برد كه برنار درست گفته است زیرا با دو گوش خودش كه
به گوشواره های طلا آراسته بودند چیزی را كه باورنكردنی به نظر می رسید ، شنید .
اما چون زنی قوی و محتاط بود « دستوری كتبی » خواست كه از او رفع
مسئولیت كند .
مالك هم خنده كنان این « دستور كتبی » را به دستش داد .
خانم برنار هم گیج و منگ برگشت . پدر ، مادر و دختر ، تمام شب ، در
اتاقك مشغول شور بودند .
آیا باید اطاعت می كردند ؟ آیا باید به یكی از خویشاوندان جوان خبر
می دادند تا عقل او با این همه جنون مخالفت می كرد ؟
ولی پس از كلی تفكر ، قرار شد كه اطاعت كنند .
روز بعد ، برنار زیباترین ردایش را به تن كرد ، به تمام بیست و سه
مستأجر سر زد و خبر مهم را به آنها رساند .
یك دقیقه بعد ساختمان واقع در خیابان ویكتوار غرق در حالت تلاطمی
وصف ناپذیر بود.
كسانی كه از چهار سال پیش در یك پاگرد زندگی می كردند ولی حتی كلاهی
به احترام هم از سر برنداشته بودند ، به هم نزدیك شدند و با هم صحبت كردند .
- آقا ، می دانید ؟
- خیلی عجیب است !
- بگویید كه بی سابقه است !
- مالك از اجاره بهای من كم كرده .
- یك سوم ، نه ؟ از مال من هم .
- گیج كننده است .
- باید اشتباهی شده باشد .
به رقم تأكیدهای زوج برنار ، به رقم « دستور كتبی » ، باز هم
مستأجرهایی بودند كه مثل تومای قدیس باز هم شك كردند .
سه تن از آنها هم نامههایی به مالك نوشتند تا او را از ماوقع آگاه
كنند و از سر احسان به او خبر دهند كه سرایدارش مطلقاً عقلش را از دست
داده است .
مالك به این افراد شكاك پاسخ داد . او گفته های برنار را تأكید می
كرد . دیگر جای شكی باقی نبود .
آن وقت ، فكرها و تفسیر ها شروع شد .
- چرا مالك از اجاره بها كم میكند ؟
- بله ، چرا ؟
گفته می شد : چه دلایلی باعث اقدام این مرد عجیب می شود ؟
حتماً باید انگیزه های بسیار جدی داشته باشد . مردی
دارای عقل سلیم كه از تمام هوش و حواس خود بهره مند باشد خود را از درآمدهای سرشار
قطعی محروم نمی كند تا فقط طعم لذت ناشی از محبوب شدن از آنها را بچشد . انسان تا
وقتی موقعیت های حاد و شدید ناگزیرش نكند چنین تصمیمهایی نمی گیرد .
و هر كس به نوبه خود تكرار می كرد :
- باید كاسه ای زیر نیم كاسه باشد .
ولی چه كاسه و نیم كاسه ای ؟
از طبقه اول تا ششم ، همه در تجسس بودند ، حدسها می زدند ، به
گمانها روی می آوردند ، فكرشان را خسته می كردند . هر مستــأجر حالت مســتغرق كســی
را داشـت كه با تمام تـوان بكوشد راز معمای غیر قابل حلی را بیابد . درست مثل موقعی
كه انسان در برابر راز و رمزی قرار بگیرد ، همه رفته رفته دچار نگرانی مبهمی می
شدند .
تنی چند نسنجیده گفتند :
- حتماً این مرد مرتكب جنایتی شده كه كسی به آن پی نبرده ؛ و حالا
پشیمانی او را ناگزیر، به نوع دوستی می كند .
- زندگی در جوار یك جنایت كار چیز شادی نیست ... چون بالاخره ...
هر چند دچار ندامت شده باشد ... بازگشت به این كار وجود دارد .
برخی از هم می پرسیدند :
- راستی ، خانه استحكام خوبی دارد ؟
- هوم ! این هم حرف كاملاً درستی است .
- ولی خیلی كهنه نیست .
- بله ؛ ولی در ماه مارس سال قبل كه می خواستند فاضلاب بكشند مجبور
شدند شمع بزنند
برخی حدس می زدند كه خطر از جانب سقف می رسد .
بعضی ها هم ادعا می كردند كه دلایل قوی دارند كه باور كنند در این
زمینها سكهی قلب زر می زنند و می گفتند كه بعضی شبها صدای مبهم و عمیق كاركنان
مرتب دستگاهی را
می شنوند .
می شنوند .
در طبقه دوم بر این عقیده بودند كه حتماً چند جاسوس روس یا پروسی
در ساختمان زندگی می كنند .
آقایی ساكن در طبقه اول میل داشت فكر كند كه مالك قصد دارد ساختمان
را مزورانه آتش بزند تا از شركتهای بیمه مبالغ گزافی دریافت دارد ، زیرا همان طور
كه هر كسی می داند ، این شركتها از این كه خسارت ناشی از مصیبتها را بدهند خرسند می
شوند .
به علاوه ، با قاطعیت گفته می شد كه اتفاقهای خارق العاده و حتی
وحشتناكی روی می دهد
در طبقه ششم ، در اتاقهای زیر سقف ، گویی صداهای عجیب و مطلقاً غیر
قابل توجیه شنیده می شد . چند نفری هم با اطمینان گفتند كه به چشم
خودشان شبحهایی دیده اند كه در پلكانها زنجیر به دنبال خود می كشیدهاند .
كلفت پیر دختر طبقهی چهارم، شبی كه برای دزدیدن شراب به سرداب می
رفت، شبح مالك سابق را دید كه قبض كرایهای به دست داشت.
و بر گردان تمام حرفها این بود كه زیر كاسه نیم كاسه ای هست .
مستأجرها از مرحله نگرانی ، به مرحله ترس رسیده بودند ، و بعد از
ترس هم به سرعت دچار وحشت شدند . به نحوی كه آقای طبقهی اول كه اوراق بهادار در
خانهاش داشت از طریق سرایدار خداحافظی كرد .
برنار رفت كه به مالك خبر بدهد و مالك هم گفت :
- باشد ، مردك احمق برود !
اما روز بعد ، كسی كه كارش درمان میخچهی پا بود ، با آن كه كم ترین
ترسی بابت اوراق بهادار نداشت ، از مستأجر طبقهی اول پیروی كرد .
اجاره نشین های طبقه دوم و ساكنان آپارتمانهای كوچك طبقه پنجم هم
شجاعانه از این سرمشق پیروی كردند .
از آن پس ، دیگر فرار همگانی بود . در آخر هفته ، تمام مستأجرها
غزل خداحافظی را خوانده بودند.همه منتظررسیدن فاجعه هولناكی بودند . در این مدت هم
دیگر كسی خوابش نمی برد .دسته های گشتی ترتیب داده بودند .
خدمتكارهای وحشت زده مطلقاً می خواستند كه آن خانهی لعنتی را ترك
كنند ، برای این كه آن جا بمانند توقع داشتند حقوق شان سه برابر شود .
از برنار دیگر چیزی جز شبح او باقی نمانده بود ، تبِ ترس لاغرش
كرده بود . مادموازل برنار هم پیانویش را رها كرده بود .
هر مستأجری كه می رفت ، خانم سرایدار می گفت :
- نه ، این طبیعی نیست .
*****
اما ، بیست و سه نوشته ای كه از سر در ساختمان آویخته شده بود ،
عده ای را كه به دنبال خانه می گشتند به آن جا كشاند .
برنار ، بدون كم ترین كج خلقی از پلهها بالا می رفت ، آپارتمانها
را نشان می داد . به كسانی كه مراجعه می كردند می گفت :
- می توانید انتخاب كنید . تمام آپارتمانها خالی اند . تمام
مستأجرها ، دستجمعی ، مثل این كه یك نفرند ، گذاشته اند و رفته اند . دقیقاً چیزی
نمی دانیم ، ولی اتفاق هایی می افتد ، آه ! اتفاق هایی ! نمی دانم ، رازی است !
ماجرایی كه نظیرش تا به حال دیده نشده ! ...
خلاصهی مطلب را بگویم ، صاحب خانه ، اجاره ها را كاهش داده !
و مشتری هایی كه برای اجاره كردن آمده بودند ، وحشت زده می گریختند
.
در سر رسید مهلت پرداخت ، بیست و سه باركش ، اثاث بیست و سه مستأجر
را برده بودند . ساختمان از پایین تا بالا خالی بود .
موش ها هم كه دیگر وسیله زندگی نیافتند آن جا را ترك كردند .
فقط سرایدار مانده بود كه در اتاقكش از ترس تغییر رنگ می داد .
اشباح هولناكی شب هایش را تسخیر می كردند . به نظرش می رسید كه صدای ضجه های شومی
می شنود . و برخی زمزمههای شوم، سبب می شدند كه دندانهایش به هم بخورند و موهایش
به حدی سیخ میشدند که شب كلاه از سرش می افتاد. خانم برنار دیگر چشم روی هم نمی
گذاشت .
آماندا در عالم وحشتی كه داشت از افتخار تأتر دست شست و فقط برای این
كه اتاقك پدری را ترك كند با كلاه گیس سازی كه مطلقاً هم مقبول طبعش نبود ازدواج
كرد .
برنار هم بالاخره روزی پس از یك بی خوابی كه از بی خوابی های دیگرش
هولناك تر بود ، تصمیم
بزرگی گرفت .
و اكنون اگر از خیابان ویكتوار بگذرید ، خانه متروكی می بینید ، و
این همان ساختمانی است كه ماجرایش را برای تان نقل كردم . گرد و خاك روی پنجرههای
بسته توده شده است، صحن حیاط را علف پوشانده است .
دیگر هیچ مستأجری به آنجا مراجعه نمی كند و خانه نفرین شده در محله
چنان شهرت شومی دارد كه ساختمان های مجاور آن هم مقداری از ارزششان را از دست داده
اند .
حالا بیایید و از كرایه خانه ها كم كنید !!!!!
[1] Emile Gaboriau ، نویسنده فرانسوی (1832-1873 ) كه مانند ادگار آلن پو یكی از ابداع كنندگان رمان پلیسی جدید به
شمارمی رود . (م)
[5] در گذشته كه از در بازكن های برقی نشانی نبود ،
دربان ها به كمك طناب كوتاه مخصوصی ، در را به روی كسانی كه می خواستند داخل یا
خارج شوند باز می كردند . (م)
و
قاسم صنعوی
برای
استاد قاسم صنعوی...
روزنامهی فرهیختگان؛ ۷/۹/۱۳۹۰
وحید حسینی- یکم: قاسم صنعوی کیست؟ پیرمردی
لاغراندام و بلندبالا، با موهای یکدست سپید و خوشحالت و ریش پروفسوری؟ نه! این
تصویر ناقص است؛ بدجوری هم ناقص است. ظاهری مرتب و آراسته دارد؟ بله، اما این
ویژگی را هم هرکسی میتواند داشته باشد. استاد صدایی گرم و گیرا و متین هم دارد
اما حتی با گفتن اینکه او تاکنون یکصدوده عنوان کتاب در زمینههای شعر، داستان
کوتاه، رمان، ادبیات نمایشی و تاریخ جهان را عمدتا از زبان فرانسه به پارسی
برگردانده نمیتوان او را شناساند.
یادآوری اینکه سیمون دوبووار، ژان پل سارتر، کنستانتین ویرژیل گئورگیو،
آندره مالرو، ژوزه مائوره ده واسکونسلوس و کنوت هامسون تنها برخی از نویسندگانیاند
که آثارشان را با برگردانهای روان صنعوی خواندهایم، خوب است اما هنوز کافی
نیست. شاید کم نباشند طرفداران سنوسالدار پروپاقرص ادبیات جهان که با برگردانهای
سردبیر مجله سخن و مدیرمسوول رودکی در سالهای پیش از انقلاب آشنایند اما شناخت
شخص او حرفی دیگر است!
شاید پیش خودتان فکر کنید اصلا چه لزومی دارد مخاطب ادبیات با شخصیت
اهالی قلم آشنا باشد! اگر با من همراه شوید و این یادداشت را پی بگیرید احتمالا
در اینباره به تفاهم یا تفاهمی دوچندان میرسیم.
دوم: اولین برخوردم با استاد یک ویژگی بد و یک پایان
خوش داشت. گمانم سال ۸۵ بود که برای
گرفتن مطلبی برای دوماهنامه «دال» -که آن زمان در مشهد منتشر میکردم- با او
قرار گذاشتم. طبق عادت بد خیلی از ما ادبیاتیها با تاخیر در محل موردنظر حاضر
شدم. استاد که اتفاقا بسیار منظم و خوشقول است بعد از مدتی انتظار راهی
میعادگاه دیگری شده بود. از آنجا که در چنین مواقعی کنفیکون میشود و پیشکسوت
از کوره در میرود و جوان بدقول را لایق افی هم نمیداند – سابقه قرار گرفتن در
چنین برزخی را داشتم- نگران شدم. اما استاد داستان ترجمهای را به پسرش علی –که
خود جوانی فرهیخته است- داده بود تا به من تحویل دهد.
در دیدارهای بعدی منشهای نیک دیگری از قاسم صنعوی دیدم که احترامم را به
او دوچندان کرد. مثلا حجب و حیایی که در آن سن و سال هنوز جزوی جدانشدنی از وجود
اوست یا خودداری از بدگویی پشتسر دیگران و حتی همکارانی که از دید برخی رقیب
کاری به شمار میآیند؛ رفتاری نادر در میان بسیاری از ما! آنچه در ادامه، شخصیت
استاد را برایم جذابتر کرد شماری علایق مشترک بود: ایران (صنعوی مترجم
«یونانیان و بربرها» شاهکار امیر مهدی بدیع در رد شیادیهای مورخان غربی علیه
ایرانیان است)، دکتر مصدق (کارتپستالی با تصویر آن بزرگمرد را که چند سال پیش
از استاد صنعوی هدیه گرفتم گذاشتهام روی قفسه کتابهایم)، سینمای هنری اروپا
(از فیلمهایی که درباره آن گفتوگو در میگرفت «ماما رما»ی پازولینی و «اورفه»
کوکتو را به خاطر دارم)، یک نویسنده فرانسوی به نام «بوریس ویان» (البته تنها
داستان کوتاه فوقالعاده «مورمور» را از او خواندهام) و....
سوم: مترجمی اگرچه منبع درآمد استاد است فقط حرفه او
نیست! باید عاشق باشی که در هشتمین دهه زندگانی هنوز ترجمه کنی و بیماری را از
رو ببری! باید دل شده ادبیات باشی که بیهیچ چشمداشتی، در ساعتهایی که میتوانی
برای ارتزاق ترجمه کنی یا دستکم به استراحت بپردازی، بهمنظور برگردان داستانی
برای جوانهای بیپول نشریهدربیار وقت بگذاری! شاهد زنده: نگارنده بیبضاعت
همین سطور!
چهارم: جمعهای که گذشت چهارم آذرماه بود. روزی که
مترجم نامدار ادبیات جهان به قند پارسی؛ برگرداننده «جنس دوم»، «نکراسوف»،
«روزینیا، زورق من»، «بنونی»، «آن شب مردهها بیرون آمدند»، «انجیلهای من»،
«داستانهای یونانی»، «با آهنگ باران»، «ایوان مخوف»، «ارتش سایهها» و...،
فرهیخته ایرانیای که بسیاری از کتابخوانان کشورش آشنایی با ادب جهان را مدیون
برگردانهای اویند، استاد قاسم صنعوی هفتاد و چهارساله شد. من تصور میکنم
خواننده این یادداشت هم دلش میخواهد زادروز استاد را به او فرخنده باد بگوید.
آیا تا به حال شده که دوست داشته باشیم به کسی که نمیشناسیم تولدش را تبریک
بگوییم؟! تفاهمی که از آن دم زدم به دست آمد یا دوچندان شد؟! بگذریم!
۳/۹/۱۳۹۰؛ روزنامهی
شهرآرا
به بهانه گرامیداشت استاد قاسم صنعوی
وحید حسینی- احتمالا فایده نوشتن این یادداشت
این نیست که یادآوری كند شما در شمار باسابقهترین مترجمان ایرانی ادبیات جهانید؛
چه، كسی كه برگردان فارسی این آثار را دنبال میكند شما را میشناسد. شاید این
هم نباشد که بر یک عمر پشتکارتان در برگرداندن شعر، داستان کوتاه، رمان، ادبیات
نمایشی و نیز تاریخ جهان به زبان مادری تاکید شود.
با بیش از نیم سده فعالیت فرهنگی اعم از كار مطبوعاتی در روزگار جوانی و
ترجمه ادبی در تمام این سالها، دیگر نام شما در فهرست دودچراغخوردههای وادی
فرهنگ تثبیت شده است. به بیانی رسمیتر، مدتی است كه كارنامه استاد قاسم صنعوی
از یكصدعنوان ترجمه گذشته و دیگر جای هیچ حرف و حدیثی باقی نمیماند تا این فرهیختهمرد
همشهری خود را -كه سالهاست هیاهوی پایتخت را رها كرده و در گوشهای از خطه
فرهنگپرور زادگاه خویش، در شاهكارهای ادبی جهان غور میكند تا مناسبترینها را
برای جوانان این دیار به زبان شیرین مادری برگرداند- یكی از نامدارترینهای عرصه
ادبیات در كشور بنامیم.
بیگمان ستودن شما صرفا به پُرشماری آثارتان باز نمیگردد که گزینشی که
از متون اصلی میکنید، خود بخشی دیگر از شخصیت فرهنگیتان را آشکار میسازد.
استاد! نمیدانم از رویگردانیتان از گفتگوی مطبوعاتی باید بگویم یا از تواضعی
كه در مواجهه با جوانان علاقهمندی چون من نشان میدهید، یا حتی از اینکه خیلیها
نمیدانند مترجم سرشناسی چون شما در گوشهای از همین شهر مشهد نجیبانه به كار
مشغول است. به یاد دارم زمانی، خانمی در یادداشتش در یك تارنگار دانشجویی تصور
كرده بود شما به زندگی روستایی روی آوردهاید!
خودم دوستتر میدارم از عشق و علاقه استاد به ایران و زادگاهش مشهد بگویم؛
اینکه شاید بتوان ترجمه «یونانیان و بربرها» پژوهش سترگ امیر مهدی بدیع در رد
دروغهای غربیان علیه ایران و ایرانی را –که خود کتابی آشنا برای دوستداران آثار
تاریخی است- کوششی برآمده از مهر میهن خواند.
گستره دانش شما نیز با غوری در کارنامهتان بهخوبی آشکار میشود و بیان
الکن من چیزی جز توضیح واضحات نخواهد بود. همینقدر بد نیست از کارنامهای بگویم
که اگرچه عمدتا ادبیات در آن پررنگ است، گوشه چشمی به تاریخ را هم میتوان در آن
یافت: «تاریخ روابط بینالملل» که پژوهشهایی از استادان سوربن را در بر میگیرد
و یا اثر 6جلدی «گاهشمار اروپای شرقی»، مصداقهای مناسبی مینمایند.
امروز داشتم «از شاعران جهان» را میخواندم؛ جلد نخست از مجموعهای چهار
جلدی که گویا قرار است بهتدریج منتشر شود. میدانستم که یانیس ریتسوس، شاعر
نامدار آزادیخواه یونانی را نخست شما بودید که به خواننده پارسیزبان شناساندید
اما در این کتاب چه بسیار بودند نامهای تازهای که به ما معرفی میشدند.
دیگرانی هم بودند که برای اولین بار به قلم شما، آشنای ذهن مخاطب ایرانی
شدند: «روزینیا، قایق من» رمان محبوب بسیاری از رمانخوانهای حرفهای ایرانی از
سال69 به بعد را به همراه نویسنده برزیلیاش واسکونسلوس شما به کتابخانههای ما
آوردید؛ رژیس دبره، پیر گامارا و تاریه وسوس را نیز همچنین. باز میتوانم از
یکصدودهمین و تازهترین برگردان شما یاد کنم: «شهر پولاد» اثر ژول ورن، نویسنده
محبوب کودکیام.
چنانکه در آغاز این یادداشت اشاره کردم، اینها را ننوشتم که اطلاعاتی
بدیهی یا حتی ناشنیده و ناخوانده به خواننده بدهم. فقط خواستم پیشاپیش زادروزتان
را به شما فرخندهباد بگویم –آخر فردا جمعه چهارم آذر است و شما 74ساله میشوید-
تا مطمئن شوید که یک عمر به قول خودتان «کند و کاو در قلمرو ادبیات جهان» و
خدماتتان به فرهنگ، دستکم در دلهای شیفتگان ادبیات مأجور است –ایرانیان و بهویژه
همشهریهای شما ناسپاس نیستند استاد. استاد قاسم صنعوی، زادروزتان فرخنده و
خجسته باد!
|