موبی
دیک: کتابی شیطانی
گری اسلون
اندک زمانی پس از انتشار
موبی دیک، از آثار سترگ ادبیات امریکا و جهان، بسال 1851، ملویل در اعتراف به
دوستش ناتانیل هاوثورن گفت: "کتابی شیطانی نوشته ام و با این حال خود را به
پاکی بره[1] می دانم." پیش تر از این، زمانی که کتاب هنوز در حال چاپ
بود در باره موبی دیک گفت "در آتش دوزخ پخته است." به هاوثورن گفت شعار سِرّی موبی دیک این است،
"ترا بنام پدر تعمید نمی دهم.[2]
این قطعه لاتین تقطیعی
است از افسون خوانی سالار شیدای کشتی پکود، ناخدا آخاب، خود رأی مصمم به شکست و
کشت وال سفید است، موبی دیک، همان گُربُزِ
گریزپائی که یک پایش کنده است. در فصل 113، ("کوره آهنگری")، آخاب
به تعمید زوبینی می پردازد که می خواهد به تن نهنگ فرو کند. در حالی که نوک زوبین را به خون زوبین اندازان
مشرک خود تدهین می کند ورد تعمید مسیحیان، به سخره می گیرد و می گوید "ترا نه
بنام پدر که بنام شیطان تعمید می دهم").
ملویل نه خیلی
پیشتر از آغاز به ساخت و پرداخت کتاب شیطانی
اش، همچون آخاب مرتد به اردوی شیطان پیوسته بود.
او که در نتیجه سفر با کشتی های تجاری و والگیری بیدار شده بود آغاز تجدید
ارزیابی عدل الهی[3]
تلقینی مسیحیت پدر و مادر و کلیسای اصلاحی پروتستان هلندی، از شاخه های
آئین کالونی، که در آن تعمید، تعلیم و تربیت یافته بود، گرفت. تعلیمش کرده بودند به اراده خدا گردن نهد
صرفنظر از اینکه تا چه حد نا عادلانه یا بیرحمانه باشد، زیرا خدا که جادوئی است
زبردست همواره از دل شر خیر بر آرد. وقتی
پدرش که منضبطی سخت گیر و سخت خدا شناس بود به مرگی سخت و با تحمل درد و رنج
فراوان درگذشت، مادرش فرزندان را اندرز داد از چون و چرا در مشیت الهی
بپرهیزند. بدانان یاد آور شد خداوند به
شیوه هائی مرموز عمل می کند. "خدای
را بپرستید، از فرامین الهی، تعالیم دینی و اخلاقی خود اطاعت کنید."
در فکر پسر
دریانوردش این اندرز تیره و تار شد. ظن آن پیدا کرد که سفینه عالم را ناخدائی سنگدل
است. در انجیل خویش زیر آیه 15:3 سفر
خروج، "خدا مرد جنگ است." خط کشیده بود. در موبی دیک می گوید "ضربه جهانروا"
همه را رسد."[4]
در سفرهای گیج کننده خویش همه جا بیماری، طاعون،
فقر، فاجعه، نژاد پرستی، نفرت، ظلم و سبعیتِ نا ساز با مشیت خداوندی خیر خواه را
بچشم دید. آشتی با خدا مستلزم سفسطه بی
امان بود.
در جنوب اقیانوس
آرام مبتلا به گریزی درمان ناپذیر نسبت به مسیحیت شد. بوی کریه گسترش استعمار را استشمام کرد. در تاهیتی، سیل بیماری که اروپائیان به ارمغان
آورده بودند جمعیت را از 200.000 به 9.000 تن کاهش داده بود. در جزایر مارکیز (از پلی نزی فرانسه)[5] "اندک بومیان باقیمانده
را متمدن کرده بودند تا اسب بارکش شوند و به تبشیر، کار حیوانات بارکش کنند. خُردشان کرده چون حیوانات بی زبان به وسائل نقلیه مربیان خود
بسته بودند. در یک جزیره دریانوردان مسیحی
را دید که چه دیوانه وار آتش شهوت خویش را با دوشیزگان ساده دل پلی نزیائی فرو می
نشاندند.
در جزیره ای دیگر
توپچی های فرانسوی توپخانه خود را روی بومیانی می آزمودند که بهر خوشامد گوئی در
ساحل گرد آمده بودند. سالها بعد، هنوز هم
زبانش یارای آن نداشت تا آنچه دیده بود بر
زبان آرد: کی شنیده کشتی که افتخار حمل پرچم
مسیحی و روحیه انجیلی دارد آتش کور
توپخانه روی دهکده فقیر ساحلی گشوده قطعات بامبوی کلبه های نئین را با خون و مغز
متلاشی شده زنان و کودکان بی گناه بی دفاع به اطراف پراکند؟"
ملویل به این نتیجه
رسید که مسیحیت نه ملازم ایمان، امید و نیکوکاری، بلکه مترادف با ملی گرائی نظامی،
قوم مداری، برده داری، دوروئی و سرمایه داری یغما گر است.
وی در موبی دیک
مرتبا به مسیحیان طعنه می زند. اسماعیل،
راوی پرسبیتری داستان با پیوند خونی با
زوبین انداز کافر، می گوید: دوستی مشرک را می آزمایم زیرا بر من ثابت شده محبت
مسیحی جز مجامله نیست." درحالی که
پکود آماده سفر (در روز کریسمس) می شود، بیلداد آزمند، که مالک بخشی از کشتی است دعائی
مال اندوزانه/ممونائی[6] کند:
ای مردان، خدا،
خداوند برکتتان داده در کنف حمایت خویش گیرد.
رفقا بهنگام شکار مراقب باشید. عبادات
را هم پشت گوش نیاندازید. یکشنبه ها (روزهای
خدا) در شکار زیاده روی نکنید، هرچند فرصت را هم از دست ندهید که حکم رد کردن
مواهب الهی را دارد.
گهگاه طعنه های
ملویل زشت می شود. شرح می دهد چگونه گوشت
خرد کن، والگیری که پیه خوک را به برش های نازکی می برد که صیادان نهنگ "اوراق
انجیل نامند،" غلفه وال را ژاکت
خامدستانه خویش کند. با پوشیدن این ردای
رسمی کشیشی، کار مقدس خویش (بریدن پیه نهنگ به برش های نازک) را انجام می دهد:
"مزین به پوشش سیاه محتشم، نشسته بر منبری رفیع، گرم بریدن اوراق کتاب مقدس،
چه نامزدی است برای مقام اسقفی، و چه آقائی برای پاپ."
در فصل 94
("فشار دست") زشتی به زنندگی می رسد، آنجا که اسماعیل شرح می دهد چگونه
در خمره ای اسپرماتچی (روغن سر وال/موم
سفید/موم کافوری)[7]
را برای تهیه پمادها/مروخات، لوازم آرایش و شمع می ورزاند. ملویل این قاعده اخلاقی زیاده عاطفی مسیحی را
که شخص باید همسایه اش را به اندازه خودش دوست داشته باشد به باد استهزا می
گیرد.
فشار! فشار! فشار! تمام صبح آن روغن سر نهنگ را فشردم
تا بدانجا که خود تقریبا در آن آب شدم. آنقدر
آن روغن فشردم تا نوعی جنون بر من عارض
شد؛ متوجه شدم ندانسته دستان همکاران خود را می فشارم... سر آخر با چنان عطوفتی به
چشمانشان خیره شده بودم که بگویم – ای همنوعان عزیز، چرا باید بیش از این تلخی های
اجتماعی را در سینه پروریم، یا کمترین کج خلقی یا رشک بدل راه دهیم! بیایید همگی دست یه هم دهیم به مهر، نه! بگذارید
تنی واحد شویم، بگذارید جملگی در شیر و روغن مهربانی در آمیزیم.
با وجود این شرح
نیشدار، ملویل می دانست مسیحیت هیچ جائی در بی انصافی ندارد. همه به نوعی شریر/تبهکارند. او "آرمانگرائی ابلهانه" ای را که
افراد بشر را نوعدوست می بیند به سخره می گیرد. در دفتر خاطرات خود می نویسد
"شعله جامعه جوئی/سلوک اجتماعی، بس
گذرا و آتش خود خواهی بس ماندگار است." همنوا با شیطان در داستان کوتاه گودمن براون
جوان"[8] هاوثورن می گوید: شر، سرشت
انسان است. سینه بشر بشکلی خستگی ناپذیر
بسی بیشتر از توان عملی ساختن بشر انگیزه های شر زاید. کل زمین لکه گناه است، عظیم جایگاهی خونین." همانطور که هاملت به اوفیلیا گوید،
"جملگی، رذل های خطا کاریم."
در شکلک شیطانی که ملویل از آئین کالون می سازد آدم رانده شده از بهشت امیال رذیلانه را در ما به ودیعت نگذارده و این کار خداست. گنهکار اصلی اوست، تنها وال شر، سرِ همه شیاطین.
در شکلک شیطانی که ملویل از آئین کالون می سازد آدم رانده شده از بهشت امیال رذیلانه را در ما به ودیعت نگذارده و این کار خداست. گنهکار اصلی اوست، تنها وال شر، سرِ همه شیاطین.
با خُبث/کینه توزی
عامدانه، ظرفیت دروغگوئی، تقلب، فریبکاری، تجاهل، توطئه، دزدی، تعرض، تنفر، تعذیب،
شکنجه، ضرب و جرح، زمین گیر کردن و کشتن را در نهاد ما گذارده. یک دور دیگر پیچ را می چرخاند و مستعد خود
آزاری مان کند: ترس، نگرانی، شک، وحشت، سوء ظن، غصه، ندامت، احساس گناه و دیگر اشکال
افکار پژمرده. چرخ و دندانه بد بختی را با بلایا/علل طبیعی سفت تر می کند:
گرسنگی، تشنگی، سم، بیماری، طاعون، خشکسالی، طوفان، آتشفشان، طوفان استوائی، زمین
لرزه، گرد باد/پیچند و جهندگان و خزندگان خونخوار قلمرو حیوانات. در این بد ترین دنیای ممکن، شعبده باز شیطانی
اندکی خیر و خوشی وارد کار می کند تا شر را بزک کرده امید های واهی فزاید.[9]
همچون دو قلوی جان
میلتون که بهشت گمشده را بهر آن نوشت تا "توجیه گر رفتارهای خدا با انسان
باشد،" ملویل موبی دیک را نوشت تا به خدا زخم زبان زند. ملویل جانب شیطانِ میلتون، لوسیفر لرد بایرون،
پرومته شلی و دیگر قانون ستیزان سرکشی را می گیرد که در "هنگامه رعد" به
سطوت بیرحمانه قادر متعال "نه" گفتند.
ملویل به یقین تأکید می کند "همه آری گویان دروغ زنند. ملویل در وجود ناخدا آخاب "نه گوی"
رعد آسای خویش آفرید.[10]
ملویل که می دانست
هر گونه محکومیت صریحِ قادر متعال خوانندگان عمدتا مسیحی اش را می آزارد با
گذراندن ناسزا های رعد آسای آخاب از صافی اسماعیل، راوی اسما مسیحی که آخاب را
دیوانه ای لا علاج می نامد، از خود حفاظت می کند: "جنون انسان اغلب چیزی محیل
و مکار است. وقتی تصور گریختنش دارید،
ممکن است صرفا مبدل به شکلی ظریف تر در آمده باشد. جنون آخاب از میان نرفت بلکه در عمق پیچیده و
متراکم شد." ملویل با نسبت دادن کفر
گوئی های آخاب به جنون می توانست به ترفند شر منتقدان شاکی را دفع کند. (در واقع اسماعیل ولای راستین خویش پوشیده می
دارد و متحد سِرّی و همتای تطهیر شده آخاب است.)
سپر دفاعی دیگر
ملویل استفاده از نمادگانی مبهم است. بسا که خواننده مبتدی با مطالب گمراه کننده ای
که روایت خسته کننده صید نهنگ را احاطه کرده لُبّ مطلب را در نیابد. در روزگار ملویل این داستان بزرگ امریکائی را بعنوان
یک داستان دریائی پر نوسان، مخدوش با گریز های فلسفی، نا سزاهای نا بجا و اشارات و
تلمیحات مرموز به باد انتقاد های سخت گرفتند.
حتی غرش های رعد آسای آخاب می تواند سرو صدائی خفه در دور دست بگوش
رسد. نمی توان درست مطمئن بود صاعقه کجا و
به چه اصابت کرده است.
موبی دیک تمثیلی
است نقابدار. در سرتاسر کتاب وال شناسی
رمز یزدان شناسی است. لارنس تامپسون در
مشاجره ملویل با خدا[11] می گوید "کل تدبیر هنری
ملویل در موبی دیک تفسیر باطنی و صوفیانه اش از خداست. تمام صحبت ها از وال ها( و بیش از همه موبی دیک)
گفتن از خداست.
از اینجاست که شایع
شده موبی/خدا "نه تنها حاضر که خالد است." روئین تن است: "گر جنگل زوبین در پهلویش
بکاری، باز هم صحیح و سالم به شنا دور شود." فرا تر از فهم است.[12] "لویاتان بزرگ تنها موجود
جهان است که می بایست تا ابد تصویری نا کشیده ماند. بسا که تمثالی شبیه تر از دیگری به اصل باشد اما
هیچ یک با دقتی قابل توجه به هدف نخواهد نشست." هوشمند، نیرومند، بزرگ و تواناست. برخی خون آشام، کینه توز و بد خواهش نامند، هر
چند پزشک یک کشتی، آن متخصص کسل کننده عقیده دارد: "آنچه خبث/کین توزی وال
زال می شمارید صرفا بی منطقی اوست."
برخی دریانوردان که
هیچگاه چیزی در موردش نشنیده اند در وجودش شک دارند. دیگران شنیده اند اما "به هیچ روی باورش
ندارند." سفیدی وال به "پوچی
های بری از احساس و بیکرانگی های جهان" و "بیرنگی که رنگ همه الحاد
است" تشبیه می شود.
از نظر ناخدا آخاب
موبی دیک مظهر عالمی بد خیم است که برای آزردن، گیج کردن و خشمگین ساختن ابداع
شده. اسماعیل که این همه داند چنین توضیح
دهد:
همه آنچه بیش از
همه دیوانه کند و عذاب دهد؛ همه آنچه پوشش های امور می درد؛ همه حقیقت آلوده به بد
خواهی، تمام آنچه تار و پود را می درد و حجاب دماغ/خرد می گردد، تمامی شیطان صفتی
های ظریف زندگی و اندیشه؛ همه شر در نظر آخاب شوریده سر، به شکلی مشهود در موبی
دیک تجسد یافته و قابل تهاجم بود. تمامی
خشم و نفرت انسان ها، از آدم بدین سو را روی کوهان سفید وال تلنبار می کرد.
موبی دیک نقابی است
مر خدای را. آخاب با زوبین زنی به وال زال
امید ضربه زدن به آن "ناشناخته ی همچنان معقول را دارد که شکل و شمایل وجنات
خویش را از ورای نقاب نا معقول نشان می دهد." استارباک، نایب اول پرهیزگار پکود که بخوبی با
زبان آخاب آشنائی دارد می داند منظور از موجود معقول کیست. وقتی استارباک آخاب را متهم به کفر گوئی می کند،
ناخدا به تندی پاسخ می دهد:
چگونه زندانی تواند
جز با سوراخ کردن دیوار بیرون رود؟ از نظر
من وال زال همان دیوار است که بسوی من رانده شده است. بزحمتم اندازد، بارم می کند؛ در او قدرتی بیداد
گرانه بینم، که جادوئی مرموز تقویتش کرده.
بیشترین نفرتم از آن چیز مرموز است؛ خواه وال زال عامل اصلی باشد، خواه کارگزار،
آن نفرت را نثارش خواهم کرد. مرد، با من از کفر مگوی. خورشید هم خوارم دارد پنجه بصورتش کشم.
در درک خیره سرانه آخاب
موبی خدا قلدری زیر جلکی است که هماوردانی کم توش و توان را انتخاب می کند: "
چونان بچه محصل ها در برابر ارعاب و تحکم سر فرود نخواهم آورد: کسی در حد و اندازه
خود بیاب؛ مشتم مزن؛ با ضربتی به زانویم در آوردی و اینک دوباره روی پای خود
ایستاده ام، اما این توئی که شتابان کنجی مخفی شده ای. از پشت کیسه های پنبه ای ات پیش بیا!"
اما کفر گوئی های آخاب
همواره بیاری نمادگان وال صورت نمی گیرد. یکبار
در جائی به یکی از زیردستان خود شکوه می
کند که "آخاب حس می کند و حس می کند.
فکر کردن بی پروائی طلبد." در
این گفته اجمالی احساسی که محرمانه به هاوثورن گفته مستتر است:
ترجیح می دهم ابلهی
برخوردار از قلب باشم تا ژوپیتر المپی با
کله اش. دلیل ترس توده مردم از خدا، و احساس
نفرت در ته قلب این است که شک دارند دلی بعنوان جایگاه محبت داشته باشد و بیشتر او
را بصورت مغزی تجسم می کنند که چون ساعت
کار می کند.
ملویل به هزل می
افزاید: "متوجه شده اید که در ضمیر اشاره به خدا از حرف بزرگ استفاده می
کنم. فکر نمی کنید اندک نشانه ای از
عبودیت در این کار باشد؟"
خدای فکری ملویل - نا
زمینی، فریبکار، ارباب و سرور پنهانی و حاکم غدّار" - مرموز ، با دو بهم زنی ماکیاولی کفرِ آخاب را تمشیت
می کند:
آیا آخاب، آخاب
است؟ آیا منم که این دست را بحرکت در می
آورم یا خدا؟ اگر خورشید بدان بزرگی بخودی
خود نمی گردد و پادوئی است در آسمان، و هیچ ستاره ای نیست که جز بقدرتی نامرئی به
حرکت در آید، چگونه این قلب کوچک می تواند ضربان داشته باشد، این مغز کوچک
بیندیشد؛ مگر اینکه آن ضربان، و تفکر و زندگی همه بدست خدا باشد ، نه من.
بنابراین خشم آخاب
نسبت به خدا از آن است که مجبورش می کند.
یا این خداست که بر خود خشم می گیرد؟
بدین ترتیب معلوم می شود چرا آخاب گوید، "جنونِ به جنون کشانده ام."
چه برای نرم کردن
مسیحیان باشد چه بهر طعن به آنها (یا هر دو) خدای مسیحی را از خدای آخاب که "
امر نا منتشر/مُضمَر ماوراء"[13]است جدا می کند. آخاب در نیایشی تعلیمی خطاب به ربوبیت، که با
نماد "سه گانه ی سه سر رفیع شعله ها (سه دکل روشن شده در نور صاعقه/برق/ابرنجک/آذرخش)
گوید:[14]
ندانی از کجا آمده
ای و خود را لم یلد خوانی؛ آغاز خویش به یقین ندانی و خود را قدیم/ازلی می
خوانی. من آنِ خود دانم و تو منشأ خود
ندانی. چیزی نا منتشر/منزوی[15] در ورایت است که نزدش تمامی ابدیت ات جز زمان نیست و کل خلاقیت ات نا بخود/نا
بِهُش .[16]
ملویل در گفتگو با
هاوثورن در شگفت شده بود که: "گرایشمان به این تصور است که خدا نمی تواند
رازهای خودش را توضیح دهد و اینکه خود او هم در مورد برخی دریافت نکات اندکی
اطلاعات را دوست دارد. ما فانیان همان
اندازه در شگفتش می داریم که او ما را."
آز آنجا که موبی
دیک کنایه از خداست، طلب انتقام جویانه آخاب پایانی قابل پیش بینی دارد: وال آخاب
و تمامی خدمه کشتی را نابود می کند – بجز اسماعیل که می ماند تا راوی داستان
باشد. خوانندگان مومن گاه پیروزی نهنگ را
نمونه ای در تأئید حماقت کفر می گیرند. از
نظر ملویل تلافی بی نظم و ترتیب وال نمونه ای دیگر از قلدری خدا مآبانه است.
ناخدا آخاب بازتاب قهرمان
تراژیکی است که ملویل برای هاوثورن ترسیم
کرد: "او خود را (در وجود خویش) در برابر تمامی قدرت های بهشت و دوزخ و زمین
صاحب سیادت اعلان می کند. ممکن است بمیرد
اما تا زنده است اصرار دارد با او بشکلی برابر با تمامی قدرتها رفتار شود. " آخاب تا آخرین لحظه زندگی مبارز و متکبر می
ماند: "تو (خدا) نه در برابر عشق و نه احترام مهربان نیستی. هیچ احمق نترسی در برابرت قد علم نمی کند. به قدرت گنگ و لا مکانت اذعان دارم، اما تا آخرین دم این
زندگی زلزله وار با سلطه بی قید و شرط آن بر خود می جنگم."
پس از نوشتن موبی
دیک ملویل آغاز دوری از آئین نو کالونی و گرایش به لا ادریة/ندانم گرائی[17] کرد. با این حال گهگاه دستخوش حسّ فراقِ پدر نگهبان
بالا سری معتقدِ دوران کودکی خویش می شد. هاوثورن که ملویل را خوب می شناخت در موردش گفت:
"نه می تواند ایمان آرد و نه در بی ایمانی راحت باشد؛ و بسی راد تر و دلیر تر
آن است که نکوشد یکی از این دو کند. سرشتی
بس شریف و متعالی دارد که بسی فرا تر از بیشتر ما شایای جاودانگی اش سازد."
شیطانی براستی
مقدس. شدلینا.
متن اصلی انگلیسی
Moby Dick: A Wicked Book
by Gary Sloan
________________________________________
Shortly after his American classic was
published in 1851, Herman Melville (1819-1891) confessed to his friend
Nathaniel Hawthorne: "I have written a wicked book, and feel spotless as
the lamb." Earlier, the book still in press, he said it was "broiled
in hell-fire." Its secret motto, he told Hawthorne, is Ego non baptizo te
in nomine.
The Latin fragment truncates an
incantation by the monomaniac skipper of the Pequod, Captain Ahab, hell-bent on
smiting the elusive White Whale, Moby Dick, who "dismasted" him of a
leg. In Chapter 113 ("The Forge"), Ahab baptizes the harpoon he will
dart into the whale. As he anoints the barb with the blood of his pagan
harpooners, he mocks the Christian baptismal formula. "Ego non baptizo te
in nomine patris," he says, "sed nomine diaboli" ("I
baptize you not in the name of the father, but in the name of the devil").
Not long before Melville began to
broil his wicked book, he had, like the apostate Ahab, bolted to the devil's
camp. Wakened by voyages on merchant, naval, and whaling ships, he began to
reassess the Christian theodicy inculcated by his parents and the Dutch
Reformed Church, an offshoot of Calvinism, in which he had been baptized,
catechized, and reared. He had been taught to acquiesce in God's will no matter
how unjust or cruel it might seem, for God, a deft magician, always plucked
good from evil. When his father, a martinet who spelled "god" in all
capital letters, died an excruciating death, the boy's mother admonished the children
to eschew recriminations. The Lord, she reminded, moves in mysterious ways.
"Love God, obey His commands, & your religious & moral
instruction," she exhorted.
Her seafaring son darkened counsel. He
began to suspect that the world is helmed by a truculent Skipper. In his Bible,
he underscored Exodus 15:3: "The Lord is a man of war." The
"universal thump," he observes in Moby Dick, "is passed
around." In his serpentine travels, he witnessed on every hand disease,
pestilence, catastrophe, destitution, racism, hatred, cruelty, and brutality
incompatible with the providence of a benevolent deity. Reconciliation required
obdurate sophistry.
In the South Pacific, he contracted an
incurable aversion to Christianity. He whiffed the foul contagion of
colonialism. On Tahiti, an influx of diseases from Christian Europe had
whittled the native population from 200,000 to 9,000. In the Marquesas Islands,
"the small remnant of natives had been civilized into draught horses and
evangelized into beasts of burdens. They were broken into the traces and
harnessed to the vehicles of their instructors like dumb brutes." On one
island, he beheld Christian sailors frenziedly sating their lusts on naive
Polynesian maidens.
On another, French gunners tested
their cannons on natives assembled to greet them. Years later, on the lecture
circuit, he was still dumfounded: "Who ever heard of a vessel sustaining
the honor of a Christian flag and the spirit of the Christian Gospel by opening
its batteries in indiscriminate massacre upon some poor little village on the
seaside--splattering the torn bamboo huts with blood and brains of women and
children, defenseless and innocent?"
Melville came to associate
Christianity not with faith, hope, and charity, but with militaristic
nationalism, ethnocentrism, slavery, hypocrisy, and predatory capitalism.
In Moby Dick, he routinely Christians.
Blood bonding with the heathen harpooner Queequeg, Ishmael, the Presbyterian
narrator, says: "I'll try a pagan friend since Christian kindness has
proved but hollow courtesy." As the Pequod readies to launch (on Christmas
day), the money-grubbing Bildad, part owner of the ship, offers a mammonish
benediction:
God bless ye, and have ye in His holy
keeping men. Be careful in the hunt, ye mates. Don't forget your prayers, either.
Don't whale it too much a Lord's days, men; but don't miss a chance either,
that's rejecting Heaven's good gifts.
Melville's taunts occasionally turn
bawdy. He recounts how a mincer, a whaleman who cuts blubber into thin slices
the whalemen call "bible leaves," tailors himself a crude jacket from
the foreskin of a whale. The vestment donned, the mincer performs his sacred
office (slicing blubber): "Arrayed in decent black; occupying a
conspicuous pulpit; intent on bible leaves--what a candidate for an
archbishoprick [italics added], what a lad for a Pope this mincer."
In Chapter 94 ("A Squeeze of the
Hand"), the bawdiness thickens when Ishmael describes how in a vat he
manipulates spermaceti (whale sperm) to ready it for ointments, cosmetics, and
candles. Melville spoofs the maudlin Christian precept that one must love one's
neighbor as oneself:
Squeeze! squeeze! squeeze! all the
morning long; I squeezed that sperm till I myself almost melted into it; I
squeezed that sperm till a strange sort of insanity came over me; and I found
myself unwittingly squeezing my co-laborers' hands... At last I was continually
looking up into their eyes sentimentally, as much as to say--Oh! My dear fellow
beings, why should we longer cherish any social acerbities, or know the
slightest ill-humour or envy! Come; let us squeeze hands all round; nay, let us
all squeeze ourselves into each other; let us squeeze ourselves universally
into the very milk and sperm of kindness.
Despite the snide commentary, Melville
knew Christianity had no corner on iniquity. Everyone, in some measure, was a
malefactor. He scoffed at "mooncalf idealisms" that envision humans
as altruistic. "The glow of sociality," he wrote in his journal,
"is so evanescent, selfishness so lasting." He concurred with the
devil in Hawthorne's "Young Goodman Brown": "Evil is the nature
of mankind. The human bosom inexhaustibly supplies more evil impulses than
human power can make manifest in deeds. The whole earth is one stain of guilt,
one mighty blood-spot." As Hamlet tells Ophelia, "We are arrant
knaves, all."
In Melville's diabolic wrinkle on
Calvinism, fallen Adam didn't sire our knavish proclivities. God did. He is the
Original Sinner, the only begetter of evil, the primal Archfiend.
With malice aforethought, he rigs us
with the capacity to lie, cheat, deceive, connive, scheme, steal, harass, hate,
torment, torture, maim, cripple, kill. With another turn of the screw, he fits
us with a faculty for self-abuse: fear, anxiety, doubt, dread, suspicion,
brooding, remorse, guilt, and other pale casts of thought. He further ratchets
the misery with natural ills: hunger, thirst, poison, disease, plague, drought,
lightning, tempest, volcano, typhoon, earthquake, tornado, and the bloody
leapers and creepers of the animal kingdom. In this worst of all possible
worlds, the demonic Prankster tosses in a little good to emboss the evil and to
raise false hopes.
Like a fiendish twin of John Milton,
who wrote Paradise Lost to "justify the ways of God to man," Melville
wrote Moby Dick to lambast God. Melville sided with Milton's Satan, Lord
Byron's Lucifer, Shelley's Prometheus, and other indomitable scofflaws who said
"No! in thunder" to the ruthless sway of the Almighty. "For all
men who say yes," Melville averred, "lie." In Captain Ahab,
Melville created a thunderous naysayer of his own.
Knowing any barefaced condemnation of
the Almighty would rankle his readers, predominantly Christian, Melville
indemnified himself by filtering Ahab's thunderous invective through a
nominally Christian narrator, Ishmael, who brands Ahab an irremediable lunatic:
"Human madness is often a cunning and feline thing. When you think it
fled, it may have but become transfigured into a subtler form. Ahab's lunacy
subsided not, but deepeningly contracted." By ascribing Ahab's blasphemies
to madness, Melville could fob off querulous critics. (Actually, Ishmael cloaks
his true allegiance. He is a surreptitious ally, a laundered counterpart, of Ahab.)
Melville further shielded himself with
opaque symbolism. The uninitiated reader may be baffled by the hoopla
surrounding a prolix narrative on whaling. In Melville's day, this Great
American Novel was panned as an uneven sea yarn, marred by philosophical
digressions, gratuitous ribaldry, and recondite allusions. Even Ahab's thunder
can sound like a distant, muffled rumble. One isn't always sure just where or
what the lightning struck.
The novel is one vast, hooded
allegory. Throughout, cetology is code for theology. In Melville's Quarrel with
God, Lawrance Thompson notes that "Melville's entire artistic contrivance
in Moby Dick is his own esoteric and cabalistic commentary on God." All
talk of whales (Moby Dick, above all) is God-talk.
Hence, rumor has it that Moby/God is
"not only ubiquitous, but immortal." He is invulnerable to assault:
"Though groves of spears should be planted in his flanks, he will still
swim away unharmed." He transcends understanding: "The great Leviathan
is that one creature in the world which must remain unpainted to the last. One
portrait may hit the mark nearer than another, but none can hit it with any
considerable degree of accuracy." He is intelligent, powerful, grand,
mighty. Some characterize him as bloodthirsty, vengeful, and malevolent, though
one ship doctor, a prosaic diagnostician, opines: "What you take for the
White Whale's malice is only his awkwardness."
Having never heard of him, some
sailors doubt he exists. Others have heard, "but don't believe in him at
all." The whale's whiteness is linked to "the heartless voids and
immensities of the universe" and the "colorless, all-color of atheism."
To Captain Ahab, Moby Dick bodies
forth a malignant universe designed to vex, baffle, and infuriate. Ishmael, who
knows all, explains:
All that most maddens and torments;
all that stirs up the lees of things; all truth with malice in it; all that
cracks the sinews and cakes the brain; all the subtle demonisms of life and
thought; all evil, to crazy Ahab, were visibly personified, and made
practically assailable in Moby Dick. He piled upon the whale's white hump the
sum of all the general rage and hate felt by his whole race from Adam down.
Moby Dick is a mask of God. By
harpooning the whale, Ahab hopes to strike the "unknown but still
reasoning thing that puts forth the moldings of its features from behind the
unreasoning mask." Fluent in Ahabese, Starbuck, the pious First Mate of
the Pequod, knows who the reasoning thing is. When Starbuck accuses Ahab of
blasphemy, the Captain retorts:
How can the prisoner reach outside
except by thrusting through the wall? To me the White Whale is that wall,
shoved near to me. He tasks me; he heaps me. I see in him outrageous strength,
with an inscrutable malice sinewing it. That inscrutable thing is chiefly what
I hate; and be the White Whale agent, or be the White Whale principal, I will
wreak that hate upon him. Talk not to me of blasphemy, man. I'd strike the sun
if it insulted me.
In Ahab's brainish apprehension, Moby
God is a skulking ruffian who picks on pint-sized opponents: "I will not
say as schoolboys do to bullies: Take some one of your own size; don't pommel
me! No, ye've knocked me down, and I am up again, but ye have run and hidden.
Come forth from behind your cotton bags!"
Ahab's sacrilege isn't always mediated
by the whale symbolism. At one point, he grouses to a subordinate: "Ahab
feels, feels. To think's audacity. Only God has that right and privilege."
The unelaborated comment encrypts a sentiment Melville confided to Hawthorne:
I had rather be a fool with a heart
than Jupiter Olympus with his head. The reason the mass of men fear God, and at
bottom dislike Him, is because they rather distrust His heart, and fancy Him
all brain like a watch.
Melville waggishly added: "You
perceive I employ a capital letter in the pronoun referring to the Deity. Don't
you think there is a slight dash of flunkeyism in that usage?"
With Machiavellian deviltry, the
cerebral Deity--an "unearthly, cozening, hidden lord and master, and
cruel, remorseless emperor"--orchestrates Ahab's very blasphemies:
Is Ahab, Ahab? Is it I, or God, that
lifts this arm? If the great sun moves not of himself, but is as an errand-boy
in heaven; nor one single star can revolve, but by some invisible power; how
can this one small heart beat; this one small brain think thoughts; unless God
does that beating, does that thinking, does that living, and not I.
So Ahab rages at God because God
compels him to. Or does God rage at himself? "I am madness maddened,"
says Ahab. One begins to see why.
Whether to mollify or to heckle
Christians (or both), Melville dissociates the Christian deity from Ahab's God,
the "unsuffusing thing beyond." In a tutorial prayer to the Godhead,
symbolized by a "lofty tri-pointed trinity of flames" (three lightning-lit
masts), Ahab says:
Thou knowest not how came ye, hence
callest thyself unbegotten; certainly knowest not thy beginning, hence callest
thyself unbegun. I know that of me, which thou knowest not of thyself. There is
some unsuffusing thing beyond thee, to whom all thy eternity is but time, all
thy creativeness mechanical.
Melville had mused to Hawthorne:
"We incline to think that God cannot explain his own secrets, and that He
would like a little information upon certain points Himself. We mortals
astonish Him as much as He us."
Since Moby Dick emblematizes God,
Ahab's vengeful quest has a predictable terminus: The whale destroys Ahab and
all his crew--except Ishmael, who lives to tell the tale. Pious readers
sometimes construe the whale's triumph as an exemplum on the folly of
sacrilege. For Melville, the whale's rough-and-tumble retaliation was another
instance of God-bullying.
Captain Ahab mirrors the tragic hero
Melville limned for Hawthorne: "He declares himself a sovereign nature (in
himself) amid the powers of heaven, hell, and earth. He may perish, but so long
as he exists, he insists upon treating with all Powers upon an equal
basis." To the end, Ahab is defiant and disdainful: "To neither love
nor reverence wilt thou [God] be kind. No fearless fool now fronts thee. I own
thy speechless, placeless power; but to the last gasp of my earthquake life
will dispute its unconditional mastery in me."
After Moby Dick, Melville began to
slough off the neo-Calvinism and slither toward agnosticism. Still, he
occasionally pined for the custodial Papa Above of his boyhood. Hawthorne, who
understood Melville as well as anyone, said of him: "He can neither
believe, nor be comfortable in his unbelief; and he is too honest and
courageous not to try to do one or the other. He has a very high and noble
nature, and better worth immortality than most of us."
A saintly devil, indeed.
[2]
- "Ego non baptizo te in
nomine patris, sed in nomine diaboli!" “I baptize thee not in the name of
the Father but of the Devil!"
[4] - چو پرده دار
به شمشیر می زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد
ماند. حافظ.
[5]
- French Polynesia
(Listeni/ˈfrɛntʃ pɒlɨˈniːʒə/; French: Polynésie française, pronounced: [pɔlinezi
fʁɑ̃sɛz]; Tahitian: Pōrīnetia Farāni) is an overseas country (pays d'outre-mer)
of the French Republic. It is made up of several groups of Polynesian islands,
the most famous island being Tahiti in the Society Islands group, which is also
the most populous island and the seat of the capital of the territory (Papeetē).
Although not an integral part of its territory, Clipperton Island was
administered from French Polynesia until 2007.
[6]
- Mammon /ˈmæmən/, in the New
Testament of the Bible, is material wealth or greed, most often personified as
a deity, and sometimes included in the seven princes of Hell.
[7]-
Spermaceti, a wax, liquid at body temperature, obtained from the head of a
sperm whale or bottlenose whale. Spermaceti was used chiefly in ointments,
cosmetic creams, fine wax candles, pomades, and textile finishing; later it was
used for industrial lubricants. The substance was named in the mistaken belief
that it was the coagulated semen of the whale.
The fluid contained in the spermaceti organ of the whale’s
head was removed to obtain crude sperm oil. The spermaceti was separated from
the oil by chilling in a process whalers called wintering; it congealed as a
white crystalline, waxy solid. Chemically, pure spermaceti consists principally
of cetyl palmitate and other esters of fatty acids with fatty alcohols and melts
at about 44 °C (111 °F). The former official unit of illumination, the
candlepower, was defined as the light given off by a candle of pure spermaceti
burning at a rate of 7.776 grams (120 grains) per hour.
[9] - نخستین
باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند...
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند.
[10] - پیر ما گفت
که خطا بر قلم صنع نرفت...
[12] - ای برتر از
خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هرچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم
[14]
- " In a tutorial prayer
to the Godhead, symbolized by a "lofty tri-pointed trinity of flames"
(three lightning-lit masts).
[16]
- There is some unsuffusing
thing beyond thee, to whom all thy eternity is but time, all thy creativeness
mechanical.
[17] - ندانمگویی،
ندانمباوری، لاادریگری، یا مسلک لاادریه، دیدگاهی فلسفی است که دانستن درستی یا نادرستی
برخی ادّعاها بهطور ویژه ادّعاهای مربوط به امور فراطبیعی مانند الهیات و زندگی پس
از مرگ و وجود خدا و موجودات روحانی و یا حتی حقیقت نهایی را نامعلوم و یا با توجّه
به شکل «ندانمگویی» در اساس ناممکن میداند. لاادری گری(Agnosticism)، از گرایشهای فلسفی، که در عین اذعان به عینیت و واقعیت جهان، شناخت
قسمتی از آن و یا کل آن را ناممکن میداند.
این اصطلاح برای نخستین
بار توسط توماس هنری هاکسلی به مفهوم غیر قابل شناخت بودن ماوراء طبیعت بهکار رفت،
اما پس از آن، در ادبیات فلسفی و به ویژه مارکسیستی، در معنای غیرقابل شناخت بودن جهان
مادی بهکار میرود.
بسیاری از فیلسوفان
و اندیشمندها در مورد ندانمگرایی نوشتهاند که میتوان از توماس هنری هاکسلی، رابرت
انگرزول، برتراند راسل و ابوالعلاء معری نام برد.
نظریه کانت و نظریه
شکاکیت، نوعی ندانمگری بهشمار میروند. هیوم نیز، از فلاسفه باورمند به این مکتب
است.
ندانمگرایان حقیقت
نهایی را نامعلوم میدانند و معتقد به جمله معروفدانم که ندانم سقراط، فیلسوف یونانی
هستند. ندانمگرایان معتقداند که منظور سقراط این بوده که انسان هرگز نمیتواند چیزی
راجع به جهان خارج را به یقین بداند، امّا از احوالات درونی خود به یقین میتواند معرفت
(شناخت) یابد؛ پس میتواند بگوید که راجع به جهان خارج به یقین چیزی نمیداند و تناقضی
پیش نمیآید. به طور کلی ندانمگرایان میگویند اوج دانایی، اظهار به ندانستن است زیرااز
طرفی دلایل کافی برای اثبات وجود خداوند وجود ندارد و از طرفی دلایل کافی برای اثبات
وجود نداشتن خدا نیز وجود ندارد. البته بسیاری از ندانم گرایان در مورد خداوند خارجی
موضع ندانم گرایانه دارند ولی به وجود خداوند درون هر انسان اعتقاد دارند.