۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

بالکینگتون، نبم خدا


فصل بیست و سوم

ساحل بادگیر

  چند فصل پیش از بالکینگتون نامی گفتم، بالا بلند ناوی تازه از دریا رسیده در مهمانخانه نیویدفورد.
  وقتی در آن شب سرد زمستانی پکود سینه کین خواه به امواج سرد بد کِردار زد چه کسی جز بالکینگتون سرِ سُکّان توانست بود!  با شگفتی آمیخته با بیم و دلسوزی نگاه در مردی فکندم که در میانه زمستان هنوز از سفر خطیر چهار ساله برنگشته یارایش بود بی آرام رهسپار طوفانی سفری دیگر شود.  گوئی زمین پایش می تَفت.  شگرف ترین چیزها همانهاست که به شرح ناید؛ ژرف خاطرات گور نوشته ای ندارند.  این فصل شش اینچی گور بی سنگ بالکینگتون است.  همین بس که گویم تأثیر سفر بر او چون کشتی دستخوش طوفانی است که تیره بختانه در امتداد ساحلی بادگیر رود و طوفان سوی ساحلش پرتابد.   بندر بخشنودی یاری کند؛ بندر رحیم است؛ در بندر ایمنی است، راحت، آتش بخاری، شام، پتو های گرم، دوستان و همه چیزهای مُرافِق میرائی­مان.  اما در آن طوفان، بندر، خشکی، مهلک ترین خطر است؛ کشتی باید از همه خوشامد­ها پرهیزد؛ کمترین تماس با ساحل، حتی در حد خراش مازه سراسر وجودش مرتعش کند.  با همه توان و بهنیروی بیشترین بادبان­ها از ساحل دوری جوید و با همان بادها جنگد که میل خانه کشیدنش دارند؛ دگربار تمامی بی زمینی دریای شلاق خورده جوید؛ بهر یافتن ملجأ نومیدانه به دلِ خطر زند؛ تنها دوست و کینه توز ترین دشمنش.
  نَک بالکینگتون دانستید؟  هیچ بارقه های حقیقتِ تحمل ناپذیر برای فانیان دیدید؛ این که کُلِّ ژرف اندیشی های دیندارانه نیست مگر تلاش دلیرانه روح در حفظ استقلالِ دریای آزاد رویاروی سهمگین بادهای ارضی و سماوی در دسیسه پَرتابش به ساحل غدار تقلیدِ برده وار؟  اما از آنجا که والاترین حقیقت تنها در بی زمینی زیَد و بیکران است و نامتناهی چون خدای-از اینرو، مرگ در آن بیکرانِ عظیم بِه ز پرتاب خفت بار به ساحل عافیت!  کدام کس آرزوی خزش کِرم سان زیِ زمین کند!  ای دهشت های آن ژرفای بی انتها!  آیا همه این تقلای پُر رَنج بی حاصل است؟  پُر دل، پُر دل باش ای بالکینگتون!  راست قامت طاقت آر ای نیم­­خدا!  از ترکه چنین فنا در اقیانوس است-ایزد انگاریت یکسر به استعلا.