موش به لاک پشت و کرم به هر سه!:
منجمی به خانه درآمد، يکی مرد بيگانه را ديد با زن او بهم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی که برين واقف بود گفت:
تو بر اوج فلك چه دانى چيست
كه ندانى كه در سرايت كيست
گلستان سعدی - باب چهارم، در فوايد خاموشى
تصحیح شادروان محمدعلی فروغی
حکايت اول
يکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختيار آمده است، در غالب اوقات که در سخن نيک و بد اتفاق افتد و ديده دشمنان جز بر بدی نمیآيد. گفت: دشمن آن به که نيکی نبيند.
و اخو العداوة لایمر بصالح
الا و یلمزه بکذاب اشر
هنر به چشم عداوت بزرگتر عيب است
گل است سعدى و در چشم دشمنان خار است
نور گيتى فروز چشمه هور
زشت باشد به چشم موشك كور
*****
حکايت دوم
بازرگانى را هزار دينار خسارت افتاد؛ پسر را گفت: نبايد که اين سخن با کسی درميان نهی. گفت: ایپدر، فرمان توراست، نگويم، ولکن خواهم مرا بر فايده اين مطلع گردانی، که مصلحت در نهان داشتن چيست؟ گفت: تا مصيبت دو نشود يکی نقصان مايه و ديگر شماتت همسايه.
مگوى انده خويش با دشمنان
كه لا حول گويند شادى كنان
*****
حکايت سوم
جوانی خردمند از فنون فضايل حظی وافر داشت، و طبعی نافر. چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی؛ باری پدرش گفت: ای پسر، تو نيز آنچه دانی بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
نشنيدى كه صوفيى مىكوفت
زير نعلين خويش ميخى چند
آستينش گرفت سرهنگى
كه بيا نعل بر ستورم بند
*****
حکايت چهارم
عالمی معتبر را مناظره افتاد با يکی از ملاحده لعنهم الله علی حده. و به حجت با او بس نيامد؛ سپر بينداخت و برگشت. کسی گفتش: تو را با چندين فضل و ادب که داری با بیدينی حجت نماند؟ گفت: علم من قرآن است و حديث و گفتار مشايخ؛ و او بدينها معتفد نيست و نمیشنود. مرا شنيدن کفر او به چه کار آيد.
آن كس كه به قرآن و خبر زو نرهى
آنست جوابش كه جوابش ندهى
*****
حکايت پنجم
جالينوس ابلهی را ديد دست در گريبان دانشمندی زده و بیحرمتی همیکرد. گفت: اگر اين نادان نبودی کار وی با نادانان بدينجا نرسيدی.
دو عاقل را نباشد كين و پيكار
نه دانايى ستيزد با سبكسار
اگر نادان به وحشت سخت گويد
خردمندش به نرمى دل بجويد
دو صاحبدل نگهدارند مويى
هميدون سركشى و آزرم جويى
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجير باشد بگسلانند
يكى را زشتخويى داد دشنام
تحمل كرد و گفت اى خوب فرجام
بتر زانم كه خواهى گفتن آنى
كه دانم عيب من چون من ندانى
*****
حکايت ششم
سحبان وائل را در فصاحت بینظیر نهادهاند. بحکم آنکه بر سر جمع، سالی سخن گفتی لفظی مکرر نکردی. و گر همان اتفاق افتادی، بعبارتی دیگر بگفتی. وز جمله آداب ندماء ملوک یکی اینست.
سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوار تصدیق و تحسین بود
چو یکبار گفتی مگو باز پس
که حلوا چو یکبار خوردند بس
*****
حکایت هفتم
يکی از حکما را شنيدم که میگفت: هرگز کسی بجهل خويش اقرار نکرده است مگر آن کس، که چون ديگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.
سخن را سر است اى خداوند و بُن
مياور سخن در ميان سخُن
خداوند تدبير و فرهنگ و هوش
نگويد سخن تا نبيند خموش
*****
حکايت هشتم
تنی چند از بندگان محمود، گفتند حسن ميمندی را که سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت: بر شما هم پوشيده نباشد. گفتند آنچه با تو گويد به امثال ما گفتن روا ندارد. گفت: به اعتماد آنکه داند که نگويم پس چرا همی پرسيد.
نه هر سخن كه برآيد بگويد اهل شناخت
به سرٌ شاه سر خويشتن نشاید باخت
*****
حکايت نهم
در عقد بيع سرايی متردد بودم؛ جهودی گفت: آخر من از کدخدايان اين محلتم وصف اين خانه چنانکه هست از من پرس؛ بخر که هيچ عيبی ندارد. گفتم: بجز آنکه تو همسايه منی.
خانهای را كه چون تو همسايه است
ده درم سيم بدعیار ارزد
لكن اميدوار بايد بود
كه پس از مرگ تو هزار ارزد
*****
حکايت دهم
یکی از شعرا پيش امير دزدان رفت و ثنايی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع کند، در زمين يخ گرفته بود، عاجز شد، گفت: اين چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد، گفت: ای حکيم، از من چيزی بخواه. گفت: جامه خود را میخواهم اگر انعام فرمايی. رضينا من نوالک بالرحيل.
اميدوار بود آدمى به خير كسان
مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان
سالار دزدان را رحمت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستينی برو مزيد کرد و درمی چند.
*****
حکايت یازدهم
منجمی به خانه درآمد، يکی مرد بيگانه را ديد با زن او بهم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی که برين واقف بود گفت:
تو بر اوج فلك چه دانى چيست
كه ندانى كه در سرايت كيست
*****
حکايت دوازدهم
خطيبی کريهالصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فرياد بيهده برداشتی؛ گفتی نعيب غرابالبين در پرده الحان اوست، يا آيت ان انكر الاصوات در شان او.
اذا نهق الخطیب ابوالفوارس
له شغب یهد اصطخر فارس
مردم قريه بعلت جاهی که داشت بليتش میکشيدند و اذيتش را مصلحت نمیديدند. تا يکی از خطبای آن اقليم که با او عداوتی نهانی داشت باری بپرسش آمده بودش. گفت: تو را خوابی ديدهام، خير باد. گفتا: چه ديدی؟ گفت: چنان ديدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در راحت. خطيب اندرين لختی بينديشيد و گفت: اين مبارک خوابست که دیدی که مرا بر عيب خود واقف گردانيدی، معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج. توبه کردم کزين پس خطبه نگويم مگر بآهستگی.
از صحبت دوستى برنجم
كاخلاق بدم حسن نمايد
عيبم هنر و كمال بيند
خارم گل و ياسمن نمايد
كو دشمن شوخ چشم ناپاك
تا عيب مرا به من نمايد
*****
حکايت سیزدهم
یکی در مسجد سنجار به تطوع بانگ گفتی به ادايی که مستمعان را ازو نفرت بودی؛ و صاحب مسجد، اميری بود عادل، نيک سيرت، نمیخواستش که دل آزرده گردد، گفت: ایجوانمرد، اين مسجد را مؤذنانند قديم؛ هر يکی را پنج دينار مرتب داشتهام تو را ده دينار میدهم تا جايی ديگر روی. برين قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی درگذری پيش امير بازآمد. گفت: ایخداوند، برمن حيف کردی که به ده دينار از آن بقعه بدر کردی که اينجا که رفتهام بيست دينارم همی دهند تا جای ديگر روم و قبول نمیکنم. امير از خنده بیخود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.
به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گل
چنانكه بانگ درشت تو مىخراشد دل
*****
حکايت چهاردهم
ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همیخواند. صاحبدلی بر او بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هيچ. گفت: پس اين زحمت خود چندان چرا همیدهی؟ گفت: از بهر خدا میخوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.
گر تو قرآن بدين نمط خوانی
ببرى رونق مسلمانى
حروفچین: علی چنگیزی
۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر