۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

یک قصه بیش نیست... وین عجب

عشق اسلامی و مسیحی، فروسیانه سلحشورانه، زمینی و آسمانی زنانه و مردانه

فصل هفتم میراث اسلامی اسپانیا اثر تیتوس بورکهارت

تصویر یک فارس/سلحشور و همه استلزامهای آن در ارتباط با فضائل مردانه و تمجید زن در اسلام خصیصه ای عام تر از مسیحیت دارد.  فارس/سلحشور مفهومی است بس کهن که ریشه اش به الگوی پیشا اسلامی فارس الصحرا/بهادر دشت ها می رسد.  ریشه فارس/سلحشور حتی از این هم عمیق تر است، زیرا روحانیت بخشی به جایگاه جنگاوران "جهاد"[1] در اسلام نقشی مهم ایفا می کند در حالی که این از فروع جانبی مسیحیت است.  در گذشته قدیس-جنگاوران مسیحی داشتیم هر چند هیچ یک از حواریون جنگاور نبود، در حالی که اسلام عملا با جنگ بوجود آمد.  شاید بخاطر طبیعت عام تر سلحشوری اسلامی است که هیچگاه آن شیوه متمایز و اشرافی را که در سلحشوری مسیحی-اروپائی شکل گرفت-نشانهای نبالت/نجابت خانوادگیِ نجیب زادگان، مبارزات/مسابقات و محاکم الحب/دادگاه عشق،[2]را پیدا نکرد.  با این همه برخی مواقع عناصر موافق که همواره ذاتی فرهنگ اسلامی بود براستی به شکلی کاملا مشهود در هم می آمیخت تا شکلی از زندگی سلحشورانه ایجاد کند.  سلحشوری موروئی اسپانیا در قرن یازدهم و نه دیر تر، بالید و بی تردید انگیزه ای شد برای کشورهای مسیحی همسایه.
ارتباطی نمایان میان ماهیت رزمجوی اسلام و پیشه نظامی سلحشوران وجود داشت.  آنچه بلافاصله بر ناظران اروپائی-مسیحی روشن نمی گردد این است که نگرش سلحشورانه به زن منشا اسلامی دارد که در واقع ریشه ای است دوگانه.  از یک سو به فارسان/سواران پیشا اسلامی شبه جزیره عربستان می رسد که تنها بعنوان شهسوار و شمشیر زن بلند آوازه نبودند، بلکه بخاطر شهرت جهانگیرشان بعنوان عشاق و شاعرانی بزرگ هم بود.  از سوی دیگر زاده ارزش فراوانی است که اسلام به رابطه زن و مرد داده است.  به گفته پیامبر که خود الگوی اوج محبت و تساهل نسبت به زن بود "ازدواج نیمی از دین است."   تعریض به اسلام بخاطر تحقیر ادعائی زنان کژفهمی است.  اسلام زنان را نه خوار دارد و نه خفیف شمارد، بلکه صرفا به تمییز واضح دو جنس و تعیین وظایف مختص هر یک می پردازد.  زن به عنوان یک شخص- وجودی با روح خالد/جاودانه- با مرد برابر است و گر جز این بود هیچ زنی در جهان اسلام بعنوان قدیس تکریم نمی شد.  زن به عنوان زوجه/همسر تابع شوی خود است، نه بدان علت که مرد لزوما شخصی بهتر از اوست، بلکه از آنرو که سرشت زن بگونه ای است که کمال خود را با خشوع/تمکین محقق می سازد، بهمان صورت که فرماندهی در طبیعت مرد است. 








 












قبضه شمشیری غرناطی.
از سن مارچلو لیونی/ دی لئون (San Marccelo de Leon).
موزه ملی باستانشناسی اسپانیا، مادرید.


طبیعت انسان از چیزی فراتر از سرشت های متفاوت دو جنس تشکیل می شود و کمال طبیعت مرد در ذکورت/مردانگی و آنِ زن، در انوثت/زنانگی محقق می شود.   بر این مبناست که اسلام دنیای زنان و مردان را جدای از یکدیگر می دارد.  خانه آنِ زن است و مرد صرفا مدعو/مهمانی در آن.  اما این تقابل مستقیم دو جنس و جدا سازی جایگاههای متفاوتشان بر این پایه، پیش نیاز معنوی نه تنها تعدد زوجات، بلکه زن پرستی سلحشورانه است، هر چقدر هم که ایندو در نگاه نخست ناساز بنظر آیند.  از قضا توجیه ظاهری چند همسری/تعدد زوجات این است که در میان قومی متحارب/جنگاور همواره شمار زنان بر مردان می چربد و زنان باقی مانده نیاز به سرپناه و حمایت دارند.  با این حال در سطح معنوی چند همسری براستی شامل آن فاصله و تفاوت میان دوجنس است که می تواند در مواردی خاص و در صورت وجود انگیزه های دیگر انگیزه دگرسانی محبت آمیز زن را فراهم کند.  هیچ چیز به اندازه ایده اسلامی "رفاقت/مصادقه" میان زن و مرد از مفهوم عشق/حب جنسی دور نیست، و در واقع رابطه میان دو جنس همواره به درجاتی از رفاقت/مصادقه می رسد.  زن هر چقدر هم که به شوی خود نزدیک باشد- و به یک معنا زن از خود مرد به ضمیر/روح او نزدیک تر است- باز هم در عمق/ژرفای زنانگی خویش بنوعی متباعد/دور و غامض/مرموز می ماند.  با این همه در نبود این عنصر راز آمیزی در زن هیچ عشق/جانسپاری در خدمت به زنان (احترام/تجلیل سلحشور نسبت به بانویش[3])، هیچ شعر عاشقانه درباری (مینه سانگ) و رویهم رفته هیچ تجلیل عشق سلحشورانه در کار نمی بود.
نبود احترام به زن، یا به سخن بهتر اهمال/فرو گذاری روحی/معنوی زنان پدیده ای است که در زندگی منحط شهر نشینی برخی کشورهای اسلامی پدیدار می شود.  این پدیده همیشه ملازم نقش استبدادی/طغیانی است که زن در خانواده ایفا می کند.  اما در جهان بدویان متحارب/جنگاور که در آن زن و مرد همچون دو قطب مخالف دیده می شوند، مرد همواره تمایل به تحسین زن دارد و بر عکس زن مایل است مرد را سرور خود داند.  تاریخ/رویداد نامه ای مسیحی-اسپانیائی از قرن دوازدهم شرح واقعه ای را آورده که برای بحث ما در این زمینه اهمیت دارد.  زمان رویداد اسپانیای موروئی در فرمانروائی مرابطون است که بربرهائی بودند که از صحرای بزرگ آفریقا برخاسته به اردوکشی های نظامی که امرای مسلمان قُرطُبَه/کوردوبا، اشبیلیه/سویل/سویا و بلنسیه/والنسیا علیه آلفونسوی هفتتم، شاه قشتاله/کاستیل که در طلیطله/تولدو حکم می راند و خود را امپراتور اسپانیائی می خواند، پایان داد.  این امرا خبردار شده بودند که آلفونسوی هفتم با سپاهی عازم محاصره/شهربندان اوریخا[4] کنار نهر التاجة/رود تاقوس در نزدیکی طلیطله/تولدو است.  آنان بیاری حکمران مرابطی مغرب، یوسف ابن تاشفین، سپاهی گران گرد آورده به طلیطله/تولدو تاخته بخشی از سپاه را بعنوان نیروی ذخیره در راه بجای گذارده بودند.  حساب کرده بودند که با نزدیک شدنشان آلفونسوی هفتم اردوی خود در اوریخا را ترکی می کند تا به یاری طلیطله/تولدو بشتابد و در نتیجه نیروهای کمکی استتار کرده می توانند به اوریخا تاخته با شبیخون شهر را بگیرند.  اما خبر چین ها نقشه را نزد فرمانروای مسیحی فاش کردند و تصمیم گرفت در اردوی اوریخا مانده منتظر موروئی ها شود.
بنا بر تاریخ/رویداد نامه مذکور "در این بین سپاه بزرگ موابیان[5] و هاجریان[6][یعنی عرب و بربر] به طلیطله/تولدو رسیده به قلعه سن سیرفاندو[7] حمله بردند، هرچند برجهای بلندش آسیبی ندید.  تنها یک برج بیرونی از دست رفت و چهار تن کشته شدند.  سپس شرقیون/ساراکیون[8]به آزکا[9] رفته پس از برپائی اردو به تباه کردن تاکستانها و درختان میوه پرداختند.  در این هنگام ملکه دونا برنگوئلا[10] مقیم طلیطله بود و نیروی بزرگی از اسواران، پیادگان، کمانداران مسلح به کمان زنبورکی که کنار دروازه ها و برج و باروی شهر موضع گرفته گوش بزنگ دفاع از آن بودند.  وقتی ملکه ویرانگری شرقیون/ساراسن ها در کشتزارهای دور شهر را دید پیکی سوی امیران موآبی دواند تا اعلام کند، "ملکه، همسر امپراتور می گوید: نمی بینید که با من که یک زنم می جنگید و این شما را فخری نیست.   گر طالب جنگید به اوریخا تاخته با امپراتور بجنگید که سلاح در دست منتظر است."  وقتی شاهان، امیران و سرکردگان ساراسن/شرقی این پیام را گرفتند چشم بالا کرده ملکه را دیدند نشسته بر تخت خویش در شاه نشین بلند ترین برج قصر/قلعه الکزار[11]) با جواهراتی در خور یک ملکه، در میان اشراف ملازم که سرودهای خود را با داریه، سنج، گیتار و قانون همراهی می کردند.  با دیدن این صحنه وجود شاهان، امرا و نقیبان شرقی/ساراسن را شرمی آمیخته با ستایش گرفت.  سر احترام برابر ملکه فرود آورده بدون خرابی بیشتر با بر داشتن سپاه ذخیره راه بازگشت به قلمرو خویش پیش گرفتند."
استلزام/پیش فرض هنر عشق سلحشورانه نه تنها داشتن سلوک/رفتار مردانه از سوی مردان، بلکه زندگی مهذب، نهایت نزاکت و حس جمال شناسی مشخص و قوی است.  این گونه حسن سلوک در کتابی از دانشمند نامی موروئی، ابن حزم قُرطُبی، که درست در دورانی می زیست که شیوه زندگی سلحشورانه آغاز تجلی می گرفت آمده است.  ابو محمد علی ابن حزم حدود 994 م. در خانواده ای بزرگ ایرانی یا ویزگوتی تبار زاده شد.  پدرش وزارت دستگاه خلافت امویان داشت.  در جوانی شاهد سقوط خلافت شد.  پس از مشارکت در تلاشهای نافرجام اعاده خلافت از سیاست دست کشیده مانده عمر را به علوم و فن شعر پرداخت (سالمرگش 1064 م.) بود.  گمان می رود 400کتاب نوشته، از جمله تاریخ ادیان و ملل و نحل[12].   قصه زیر را از عاشقانه اش با عنوان "طوق کبوتر/قمری"[13] بر گرفته ایم که از احولات جوانی اش گوید:
می خواهم داستان زیر از زندگی خویش بر تو خوانم: در جوانی عشقی مرا به رابطه ای دوستانه با کنیزکی خانه زاد راند که در آن زمان شانزده بهار دیده بود.  زیبائی سیما و عقل و هوش، طهارت/پاکدامنی، صفا/بی آلایشی، حیا و سجایای لطیفش تالی نداشت.  رضا به مداعبه/ملاعبه/غنج نمی داد و نمی خواست شرافتش ملوث/لکه دار گردد.  ملاطفتش بی تا بود و همزمان می کوشید سیمایش بی حجاب نباشد.  بی نقص و دست نیافتنی بود و همواره مراقب حرکات و سکنات خود با سیمائی که حالتی جدی داشت.  هر کجا که دیده می شد جذاب بود و همزمان تحفظ/احتیاطی فطری داشت، حرکاتش دلفریب بود و طبعی فخیم داشت.  وقتی می نشست سراپا آرامش بود و خونسردی/تحفظش سحّار.  هیچکس جرأت نکرده بود امید دستیابی به او پرورد، یا طمع در وی بندد و کسی را امید شنیدن سخنی مساعد از وی نبود.  اینگونه بود که ظاهرش همه دلها را شیفته خود می کرد و رفتارش دست رد بر سینه کسانی می زد که پی تقرب به او می گرفتند.  حیا و تحفظش در نثار لطف خویش چنان جاذبه ای میدادش که هیچ اندازه از جود و کرم  و گشاده روئی نمی توانست چنین تأثیری در دیگران گذارد.  حالتی جدی داشت بری از هر گرایش به سرگرمی های جلف هرچند در عود نوازی چیره دست بود. 
"این دختر دلم برده بود و در عشق بی فرجامش می سوختم.  دو سال آزگار همه همّ و غمّ خود را گذاردم تا کلامی موافق از او بشنوم و دست کم یک یکبار حرفی سوای گفتگوی روزمره مردمان با یکدیگر از آن لبها نیوشم.  افسوس که این همه جز نقش بر یخ نبود. 
"بخاطر می آورم روزی در خانه دوره ای زنانه داشتیم، به همان نحو که این گونه مجالس در خانه های بزرگان برگزار می شود.  میهمانان زنان خانواده ما و خانواده برادر مرحومم بودند؛ همینطور زنان خوانسالار خانه ما و اهل و عیال تمامی همسایگان که جملگی از بزرگان و خوشنامان شهر بودند.  پاره ای از روز را در خانه ماندند و زان پس به کوشک/کلاه فرنگی ای در نزدیکی خانه ما که بر بلندای باغی قرار گرفته بود رفتند.  در شرفه/طاقچه های دیوار این کوشک پنجره های بزرگ گشوده مشرف بر سراسر قُرطُبَه قرار داشت.  اینک مدعوین شروع به تماشا از میان شعریه/شباک چوبی کردند.  هنوز حظّ قرب جوار دخترک را از یاد نبرده ام و با امید به لختی درنگ در کنارش بدان سمت پنجره رفتم که دلدار ایستاده بود.  اما بمحض آگاهی از حضورم از آن پنجره دور شده با گامی متین به پنجره ای دیگر رفت.  وقتی بر آن شدم به پنجره ای که اینک کنارش ایستاده بود بروم باری دیگر به پنجره ای دیگر رفت.  از این گذشته از عشقی که بدو داشتم با خبر بود.  (حتما می دانید زنان خیلی خوب از احساسی که بدانها دارید با خبر می شوند.)   اما زنان دیگر متوجه حرکات ما نشدند زیرا بس پر شمار بودند و جملگی از پنجره ای به پنجره دیگر می رفتند زیرا از برخی پنجره ها نقاطی دیده می شد که در دید رس پنجره های دیگر نبود.  سپس همه از کوشک پائین شده به باغ رفتند و اینک زنان مسن تر و بانوان ممتاز محفل از بانوی کنیزک درخواست کردند اجازه دهد برایشان بخواند.  دخترک عود برگرفته با چنان شرم و حیای هوش ربائی که تا آنروز ندیده بودم.  حقا که بچشم عاشق زیبائی هر چیز دوچندان نماید.  سپس شروع به خواندن ابیاتی از عباس ابن احنف (سراینده غزلیات عاشقانه/قصیدة الحُب در دربار هارون الرشید)[14] کرد...
"به جان خودم سوگند چنان بود که زخمه نه به تارها که بر قلب من می زد.  هرگز آن روز را فراموش نکرده ام و تا زنده ام بیاد خواهم داشت.  دیگر فرصت دیدن و شنیدن صدایش دست نداد.
"پس از آن روز، سه روز پس از آنکه خلیفه محمد المهدی به تخت نشست، پدرم، وزیر خلیفه، از کاخ تازه مان در ربض الزاهرة در جانب شرقی قُرطُبَه/ به قصر قدیم خویش در بلاط المغیث[15]در غرب شهر نقل مکان کرد.  در آن زمان-سال 1009- من با پدرم رفتم و او به اقتضای شرایط همانجا ماند و با ما نیامد.  با جلوس خلیفه هشام سوم رفتار خوبی با ما نشد و بلند پایه ترین مقامات خلیفه راه خصومت علنی با ما را پیش گرفتند.  با حبس، جاسوسی، ظلم و اجحاف بشدت زیر فشار قرار گرفته زندگی در خفا پیش گرفتیم.  آتش آشوب های سیاسی در اطرافمان شعله کشید.  این اوضاع بر همه، بویژه خانواده ما تأثیر گذارد تا این که سر انجام در غروب 22 ژوئن 1012 پدرم، وزیر خلیفه، در گذشت و اوضاع همچنان بر منوال سابق بود.  پس از مرگ پدر وضعیت خود من تغییری نکرد تا روزی که تدفین یکی از خویشان برگزار شد.  با آغاز رثاء/سوگواری چشمم به دخترک افتاد که در حلقه ای از زنان بود که زانو زده اشک می ریختند.  با دیدن او که در آنجا ایستاد بود آتش عشقی را که مدتها در سینه ام خفته و آرام گرفته بود بار دیگر شعله ور شد، مرا بیاد گذشته، عشق پیشین، دوران سرآمده، روزگاری سپری شده، ماههائی که اینک مدتها از آن گذشته بود، از چیزهائی که فسانه و کهن شده بود، عصری از دست رفته، قصه های سرآمده، و روزگار از دست شده و نشانه های محو شده انداخت.  در روزی که به دلائل گوناگون غمین بودم و پریشانحال، درد و رنجم تازه و غم و اندوهم تجدید کرد.  به هیچ روی فراموشش نکرده بودم و بر عذابم افزوده شد، درد عشق از پایم می انداخت و اندوهم تشدید می شد.  درد مضاعف شد و از آنجا که عشق خود را پنهان داشته بودم، اینک دردم شعله ور شد.  همین باعث شاد اشعار زیر را بسرایم:
بر آن رفته در افتخار زار گریند وهمچنان
گریه بر زندگان نارواست
شگفتا خون فشان دیدگان در غم مرده ای
دریغ رحمتی بی گناه صید درمانده در قید ها.
زان پس بازی های روزگار ادامه یافت.  خانه های خود را ترک کردیم و سپاه بربر بر ما تاخت.  روز 13 جولای 1013 قُرطُبَه را ترک کردم و پی این تک دیدار بیش از شش سال از زندگی ام بیرون رفت.  وقتی در فوریه یا مارس 1019 به قُرطُبَه بازگشته در خانه یکی از خویشاوندان زن اقامت کردم بار دیگر دیدمش.  اگر کسی نگفته بود کیست نمی شناختمش. بیشتر جذابیت خود را از دست داده بود.  زیبائی اش از میان رفته بود، بی نشانی از آن جمال پیشین.  آن رخشش دیرین که به برق شمشیر صیقل خورده و آبگینه هندی می ماند کدر شده و آن شکوفه زیبا که هر نگاهی را به خو جلب می کرد تا بیننده خیره مانده نتواند روی از او برگیرد، پژمرده بود. تنها بخش کوچکی از آن زیبائی پیشین را حفظ کرده بود فقط در آن حد که تصوری از زیبائی پیشین را زنده کند.  پیدا بود که هیچ به خود نرسیده و از نبود آن حمایت و مراقبتی که در خانه ما ارزانی اش می شد رنج برده است.  وقتی خود را تا حد تن دادن به سرنوشت گریز ناپذیری پائین آورد که در گذشته در برابر آن حفاظت و نگهداری شده بود دیگر نمی توانست فکر پاکدامنی خود بوده باشد.
"زیرا زنان گیاهانی خوشبو را مانند که بی مراقبت عطر خود را از دست می دهند.  زن بنائی را ماند که در غفلت فرو ریزد.  درست بهمین دلیل است که می گویند زیبائی مردان بهتر، واقعی تر و ریشه دار تر است زیرا تف نیمروز، سموم و دیگر بادهای صحرا، تغییرات آب و هوا و خانه بدوشی را که جملگی نقشی ماندگار بر کل سیمای زن می گذارد  تاب می آورد. 
"حتی اگر کمترین رابطه با او ارزانیم می شد و گر اندکی اعتمادم کرده بود شوق ام به جنون می کشید یا از خوشی قالب تهی می کردم..."
ابن حزم در همین کتاب به شرح و بسط فلسفه عشق ملهم از افلاطون می پردازد که نظیر فلسفه ای است که پیش از او ابو داود اصفهانی[16][16] شرح کرده بود. بنا بر این فلسفه عشق دو تن به یکدیگر طبیعتی ماندگار داشته نشانه قرابت ارواح است  و سرمدی.  از این گذشته این فکر/مفهوم عمیقا ریشه در اسلام داشته و از این گفته پیامبر ریشه می گیرد که برخی ارواح از ازل مرتبطند و قرابت زمین شان صرفا بازیابی یکدیگر است.
نفاست این نظریه عشق در این است که با تشخیص سرنوشتی سرمدی در گرایش عشقی روح نه تنها از سطح غرایز پیش پا افتاده، بلکه از روانشناسی به معنی متداول آن فراتر می رود.  با این همه جامع نیست زیرا خصایص متفاوت زن و مرد را در نظر نمی گیرد.  در واقع این قاعده "الفت انتخابی/قرابت گزینشی"[17] که ارواح/نفوس را بسوی یکدیگر می کشاند حتی سوای رابطه زن و مرد نیز صادق است.  احتمالا عمیق ترین مفهوم عشق زن و مرد به یکدیگر در عرفان، بویژه در آثار نامی ترین عارف اندلس، محی الدین ابن عربی یافت می شود که بعدا به تفصیل بدو خواهیم پرداخت.  وی دقیقا یکصد سال پس از مرگ ابن حزم،  و در حدود سال 1165م. بدنیا آمد و از این قرار به عصری تعلق دارد که عصر سلحشوری که در اینجا بحث شد اوج خود را پشت سر گذارده بود.  با این حال مفهوم فراطبیعی/متافیزیکی آن از عشق در این ارتباط اهمیت دارد، حتی تنها از این جهت که نشان می دهد چگونه در دیدگاه اسلامی عشق جسمانی می تواند به بالا ترین معنویت برسد.  پرپیداست که ابن عربی مطالب خود را برای توده مردم نمی نویسد، بلکه وی سخنش تنها و فقط با افرادی است که مستعد نگرش معنوی اند و مقصود خود را با تلمیحاتی موجز می رساند که هدفشان کشف و شهود حقایق درونی است.  نظریه او منتج/برگرفته از مبانی اسلامی و بخصوص سیره خود پیامبر است.  زیرا مسلمانان از موقف/روش و رفتار ایشان نسبت به زنان که ممکن است بچشم مسیحییان دنیوی[18] آید استنباطی معکوس داشته آنرا روحانی ساختن عشق جسمانی می بینند.  افتراض/ادعای مسلمانان این است که یکایک اعمالی که پیامبر انجام می دهد، هر چقدر هم که جزئی و کم اهمیت باشد،  در نتیجه نبوت رابطه ای خاص با خدا پیدا می کند و هم از اینرو ظرف و جایگاه حضور الهی می شود. 
ابن عربی در کتابش، فصوص الحکم[19]؟! شرح می دهد مرد به زن عشق می ورزد زیرا زن منظر/مرئی طبیعی/اساسی/درونی ترین وجود/هستی اش می شود.  زن از آدم بر آمد/نشأت گرفت و همین نشان می دهد مرد در وجود سرمدی خویش واجد هر دو سرشت زنانه و مردانه است.  هر دو، بخشی از کلیت آدم اند که "بصورت خدا" آفریده شده است."  بنابراین زن چون آئینه ای است که مرد در برابر خود گرفته است، زیرا چیزهائی از وجود مرد را بر او آشکار می سازد که در غیر اینصورت از او پنهان می ماند. خود شناسی به خدا شناسی رسد زیرا به گفته پیامبر "کسی که خود را شناسد خدای شناسد."[20]  چرا که چنین نیست که انسان از آغاز خو را شناسد.  خود را "من" گوید بدون اینکه فی الواقع بداند این "من" چیست.  مانند چشم که همه چیز بیند جز خودش.  ابن عربی می گوید "بدین دلیل و از آنجا که خود را نمی شناسید بحق می توانید به این نتیجه برسید که خدا شناخت ناپذیر و دست نیافتنی/متعذر است مگر اینکه ابتدا خود و از آن راه خدا شناسی."  از یکطرف زن به نسبت مرد از منشا الهی دورتر است زیرا پس از مرد آفریده شده و در همه کار به او تأسی می کند.  اما از طرف دیگر همین زن در آئینه وجود خویش آنچه را از طبیعت خود مرد فراتر می رود بر او عیان می سازد.  از آنجا که زن موجودیت اصیلی را که خداوند به مرد عطا کرده به مرد می نماید، انعکاسی از خود خداست.  از اینجاست که عشق به زن برترین و متعالی ترین شکل ها را دارد.  عشق به زن در اساس از عشقی که خدا به مرد/انسان دارد و او را به صورت خود آفریده ناشی می شود.
به گفته ابن عربی محرک عشق مردی که به کمال روحانی رسیده نسبت به زن شهوت نیست، بلکه از آنرو بدو عشق می ورزد که انعکاس وجود خدایش بیند.  ما را یارای دیدن ذات/گوهر خداوندی اش که از تمام اشکال و تجلیات/تظاهرات فراتر می رود نیست، هر چند می توانیم او را به شکلی خاص و شرح ناپذیر تشخیص دهیم.  اما "دیدن" خداوند تنها از طریق صورت است و کامل ترین صورت نمایانگر خدا در کلیت خویش آدم است و از آنجا که مرد این کمال/کلیت را تنها از طریق زن می شناسد پس برای مرد کامل ترین صورت خدا در وجود زن تجلی می یابد. 
اشتیاق اتحاد/وصلِ کامل با معشوق در ضمیر و جسم و جان، در طبیعت/سرشت عشق است.  در سطح مادی/جسمانی وحدت دو جنس اوج وصل/اتحاد عاشق و معشوق است.  این وصل/اتحاد نشانه از میان برخاستن طبایع مخالف دو جنس در اتحادی الهی است، خواه عوامل/بازیگرانی که بدین عمل می پردازند بدان اشعار/آگاهی داشته یا نداشته باشند.  "زیرا طبیعت/سرشت عشق همواره در شکل خود متضمن این مدلول/معناست و مردی که صرفا از روی شهوت طالب همسر/زوجه خویش یا هر زن دیگر می گردد، بدون آنکه معنای عمیق تر آن رغبت/هوس را بداند از این حقیقت بی خبر می ماند.  چنین کسی همان قدر نسبت وجود خویش جاهل است که بیگانه ای که هرگز چیزی در باره خودش به او نگفته است."
این تأمل ما را بسی دور تر از عشق سلحشورانه کشاند.  با این حال وقتی دریابیم که همین محی الدین عربی سراینده شماری غزلیات است که در آنها معشوق هم بصورت شخصیتی زمینی ظاهر می شود و هم نشانه حکمت الهی،[21] و اینکه در سر دیگر همین خط، جائی که اشعار غنائی عرب با گذر از داستانهای عاشقانه پروانسی به توسکانی می رسد، دانته آلیگیری با زندگانی نو[22] ایستاده است، معلوم می شود خیلی از موضوع اصلی بحث پرت نشده ایم.
در سراسر عالم اسلام اخوت هائی وجود داشت که می توان همچون انجمن های فارسان/سلحشوران/شهسواران/پهلوانانی شمرد که کمابیش با درجاتی از عرفان غنا یافته بودند، مشابه انجمن های سلحشوران/شهسواران/شوالیه های مسیحی.  شعارشان فُتّوَت عربی بود که می توان به رادمردی/عُلُوّ ترجمه کرد و ترکیبی از شهامت، صدقه/نیکوکاری و سخا/بخشندگی است.  به گفته دانته، "عشق و قلب سخی یکی و یکسانند.[23]"
اما از این جا به بعد رسم و رسوم و راهها از یکدیگر جدا می شوند.  در عالم مسیحیت عشق سلحشورانه/شهسوارنه/شیوالریک[24]با پیشینه/زمینه معنوی کمابیش مزین به عرفان، با عشقی از جنس سلحشورانه[25]داریم که میان عشق عمیق گرانبار و بازیگوشی در نوسان است.  همین طیفِ مواقف/نگرش ها در آنسوی کوههای پیرنه، نخست در میان سلحشور-شاعران پروانس و در پی آن در سراسر جهان لاتینی-آلمانی وجود داشت.  گرچه اسلام به نسبت مسیحیت مخرج/مفرهای بیشتری برای نفس گرائی/شهوت رانی باز گذارده، برخی مواقع غزلیات سلحشورانه موروئی ها به معنای اخص کلمه لحن افلاطونی غریبی می یابد، در حالی که اشعار عاشقانه پروانسی به اندازه غزلیات شاعری چون ابن قزمان بی پروایانه و بی آزرمانه شهوانی/هوسرانانه است.  اوج معنوی عشق سلحشورانه خدمت به مریم مقدس بود.  آلفونسوی خردمند[26]که فرهنگ عربی به دست وی وارد غرب مسیحی شد کانتیگاهائی[27] در قالب زجل موروئی در منقبت مریم عذرا سروده است.




 





دُرج.  موسسه والنسیا دون خوان، مادرید.



 





دُرج مرصع از سن ایزودورو د لئون.
(موزه ملی باستانشناسی، مادرید)

32 (لوحه رنگی) شمشیر موسوم به بوعبدیل[28]، غرناطه.  قرن چهاردهم یا پانزدهم م.  لندسمیوزیوم، کاسل[29].  گمان می رود این شمشیر یا تالی اش در موزه د لا ریل آرمنیا[30]، به آخرین شاه موروئی غرناطه، ابو عبدالله تعلق داشته است. 

33- قلعه/قصر کوکا در مقاطعه/استان سگوبیا/شقوبیه[31]، قرن پانزدهم.  برجهای نظامی پیش آمده از ابداعات عرب است.
34  (چپ).  دُرج عاج.  قُرطُبَه، 964م.  موزه ملی باستانشناسی، مادرید.
35  (راست).  گلدان بزرگ موروئی از شریش/ خِرِز د لا فرونترا[32]، موزه ملی باستانشناسی، مادرید.
36  (راست).  دُرج عاج. قُرطُبَه، 968. لوور، پاریس.
37  (پائین).  دُرج/طبله سیمین که حدود 975 م. برای هشام دوم شاخته شده است.  خزانه/گنجینه کلیسای جامع جرنده/خرونا.[33]
38  (چپ).  کنده کاری/حکاکی عاج پشت و جلوی دُرج/طبله ای موروئی که حدود 1050 میلادی ساخته شده، از تالر[34]د کوئنکا.[35]  موزه ملی باستانشناسی، مادرید.
39  (پائین).  پشت و جلوی دُرج/طبله جواهرات متعلق به ملکه بلانکا، ناواره، ساخت حدود 1005 در قُرطُبَه، کلیسای جامع پامپلونا.
40  (راست).  جزئیات تزئینات دیوار در [قصر] موسوم به جعفریه[36] در سرقسطه/ساراگوسا، قرن یازدهم م.  موزه ملی باستانشناسی، مادرید.
41  (چپ).  ایوان اصلی و نمای قصر اشبیلیه/سویل،[37] که در قرن چهاردهم بدست استادکارانی از غرناطه برای حکمرانان مسیحی سویل/اشبیلیه ساخته شد.
42  (پائین). مجموعه اطاقهائی از قصر سویل/اشبیلیه.  تزئینات مشخصا غرناطی/گرنادائی و از نیمه دوم قرن چهاردهم است.  "دپارتمنتوس د ماریا پادلا.[38]
43  (راست).  همان مجموعه اطاقها: "سالون د لوس رِیِس موروس".[39]
44  (صفحه بعد).  تالار/ساحة سفرا، در قصر سویل/اشبیلیه.  این قصر/قلعه که در گذشته سکونتگاه بنوعباد بود در حکومت پدروی یکم (ملقب به بیرحم، پدرو ال کروئل) بدست استادکاران موروئی اهل قُرطُبَه یکسره بازسازی شد.  با این همه طاقگان تالار به شدت هنر دوران خلفای اموی اسپانیا را تداعی می کند.
دُرج/طبله عاج از پامپلونا، نافارا/ناواره.








[1] - Holy War.
[2] - Cours d' amour: courts of love.
[3] - Minnedienst.
[4]- اوریخا یا ارنبه (به انگلیسی: Oreja) قصبه و قصر/دژی نزدیک طلیطله/تولدو..
[5] - Moabites.
[6] - Hagarites.
[7] - قلعه سان سیرفاندو )به اسپانیائی Castillo de San Servando ).  قلعه/قصری از قرون وسطی در طلیطله اسپانیا، کنار رود تاجه.
[8] - شَرقیون(به انگلیسی( Saracen:  نامی که اروپاییان با تلفظ «ساراسین» در سده‌های میانه برای مسلمانان عرب و پس از آن در اشاره به همهٔ مسلمان‌ها به‌کار می‌بردند.  نیز : ) [Middle English, from Old English, from Late Latin Saracnus, from Late Greek Saraknos, ultimately from Arabic arq, east, sunrise; see rq in Semitic roots.])
[9] - Azeca.
[10] - Empress Dona Bereguela.
[11] - Alcazar.
[12] - عنوان عربی این است:  الفصل فی الملل والأهواء والنِحل.
[13] - عنوان عربی چنین "طوق الحمامة" و انگلیسی اش چنین است: Ṭawq al-Ḥamāmah (The Dove's Necklace or The Ring of the Dove)
[14] - ابوالفضل عباس ابن احنف از شعرای دربار هارون خلیفه عباسی که در اصل عرب است لیکن چون نیاکان او از دی باز بخراسان هجرت کردند تربیت و ادب ایرانی گرفت.  دهخدا
[15] - از نخستین‌ بناهایى‌ كه‌ در اندلس‌ با نام‌ بلاط ساخته‌ شد، كاخى‌ بود كه‌ مغیث‌ د ح‌ 00ق‌/18م‌ فاتح‌ قرطبه‌، در این‌ شهر برای‌ خود طراحى‌ و بنا كرد. وقتى‌ موسى‌ بن‌ نُصَیر به‌ قرطبه‌ رفت‌، بلاط مغیث‌ را به‌ بهانة آنكه‌ شایستة والى‌ قرطبه‌ است‌، تصاحب‌ كرد و مغیث‌ به‌ عوض‌ آن‌، خانة با شكوه‌ حاكم‌ پیشین‌ قرطبه‌ را گرفت‌. در آنجا كاخى‌ بلند و با شكوه‌ بود كه‌ به‌ بلاط مغیث‌ معروف‌ شد. این‌ كاخ‌ بعداً نیز محل‌ استقرار والى‌ اندلس‌ بود اخبار...، 8-9. بعدها در توسعة قرطبه‌، بخشى‌ از حومة شهر پیرامون‌ بلاط مغیث‌ شكل‌ گرفت‌ ابن‌ خطیب‌، 03، 06. در 40ق‌/ 57م‌ وقتى‌ عبدالرحمان‌ بن‌ معاویه‌ به‌ قرطبه‌ درآمد، ظاهراً در این‌ قصر مستقر شد و یوسف‌ بن‌ عبدالرحمان‌ فهری‌، آخرین‌ والى‌ اندلس‌ حك 30- 38ق‌/48- 55م‌ در بلاط الحر در شرق‌ قرطبه‌ كه‌ والى‌ پیشین‌ اندلس‌، حربن‌ عبدالرحمان‌ ثقفى‌ حك 8-00ق‌ ساخته‌ بود نك: ابن‌ حزم‌، 66، پیاده‌ شد. اخبار.  بزرگ اسلامی



[17] - Elective affinity law.
[18] - Secular.
[19] - Versions of Truth?!
[20] - "  مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ..."
[21]- Divine wisdom.
[22] - Vita nouva.
[23] - "L'amor e il cour gentil sono una cosa".
[24] - Chivalric.
[25]- در اینجا برابر با courtly گرفته ایم.  همانطور که پیشتر اشاره شد عشق سلحشورانه را عشق درباری هم گرفته و ترجمه کرده اند.  ما با رجوع به منابع و مراجع عشق سلحشورانه آرش نراقی را رسا تر یافتیم، هر چند این لفظ  تاریخچه ای طولانی دارد و در خود زبانهای لاتین نیز به معانی مختلف بکار برده شده است. 
[26] - آلفونسوی دهم (حک‍ 650-683ق/1252-1284م)، در سلسله شاهان اسپانیا و سلسله شاهان لئون و کاستیل، ملقب به خردمند و منجم، پسر و جانشین فردیناند سوم. در روزگار پدر در طلیطله می‌زیست.   آلفونسوی دهم ملقب به خردمند (آلفونسو ال سابیو) که به فرهیختگی شهرت داشت، در ضمن پذیرا بودن مهاجران شرقی، همواره در صدد برقرار گفتگوی فرهنگی میان مسیحیان، مسلمانان و یهودیان بوده‌ است. کانتیگاس‌های سانتا ماریا متونی  است که در منقبت حضرت مریم نوشته و خوانده می‌شد وعموماً در دوران حکومت وی (۱۲۸۴- ۱۲۲۱ میلادی) تدوین شده اند. م.
[27] - کانتیگا، کانتیکا، کانترا (به انگلیسی : cantiga cantica, cantar) نوعی سرود/ترانه تک آوائی (مونو فونیک) قرون وسطائی مشخصه شعر غنائی گالیسی-پرتغالی است.  بیش از چهار صد کانتیگای موجود از سرودهای سانتا ماریا (Cantigas de Santa Maria) می آیند که اشعاری است روائی در باره معجزات، یا سرود های مدح و نعت مریم پاک (مقدس).  حدود 1700 کانتیگای دنیوی هم هست هرچند موسیقی معدودی از آنها بجا مانده است.

[28] - ابوعبدالله محمد دوازدهم (أبو عبد الله محمد الثانی عشر) آخرین سلطان موروئی اسپانیا که مسیحیان آنجا بو عبدیل (به انگلیسی: Boabdil) می خواندند. 
[29] - Landesmuseum, Kassel.
[30] - Museo de la Real Armenia.
[31] - سگُبیا (به اسپانیایی: Segovia)، استانی در مرکز اسپانیا، در جنوب بخش خودمختار کاستیا-لئون است. این استان هم مرز با استانهای بورگُس، سُریا، گوادالاخارا، مادرید، آبیلا و بالادولید است.
[32] - Jerez de la Frontera.
[33] - Gerona Cathedral.
[34] - Taller de Cuenca.
[35] - قونکه، کوئنکا (اسپانیایی: Cuenca) مرکز استان کوئنکای اسپانیا است.
[36] - The Aljafería Palace (Arabic:قصر الجعفریة Qasr Aljafariya, Spanish: Palacio de la Aljafería).
[37] - Alcazar of Seville.
[38] - "Departmentos de Maria Padilla."
[39]- "Salon de los Reyes Moros".