توی یک جنگل تن خیس کبود / یه پرنده آشیونه ساخته بود
خون داغ عشق خورشید تو پرش / جنگل بزرگ خورشید رو سرش
تو هوای آفتابی روی درختا می پرید / تنشو به جنگل روشن خورشید می کشید
تا یه روزی ابرای سنگین اومدن / دنیای قشنگشو بهم زدن
هر چی صبر کرد آسمون آبی نشد / ابرا موندن هوا آفتابی نشد
بسکه خورشیدشو تو زندون سرد ابرا دید / یه دفعه دیوونه شد از توی جنگل پر کشید
زندگیشو توی جنگل جا گذاشت / رفت و رفت ابرا رو زیر پا گذاشت
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید / اما خورشید به تنش آتش کشید
اگه خورشید یکی تو آسمونه / مرغ عاشق رو زمین فراوونه
روزی یکی به بالا چشم می دوزه / میره با اینکه می دونه می سوزه
من همون پرنده بودم که یه روز خورشیدو دید / اسم من یه قصه شد این قصه رو دنیا شنید