۱۳۹۹ فروردین ۱۷, یکشنبه

موبی دیک وال زال پنج فصل یک 1


         

               موبی دیک
                       یا
                وال زال[1]


                
                    هرمان ملویل           
                مهرداد وحدتی دانشمند
      
در ستایش نبوغ او.
















(از مرحوم ناظم مسلول مدرسه ای ابتدائی)
ناظم پژمرده را - هنوز با آن بالاپوش و فکر و جسم و جان فرسوده پیش چشم دارم.  همیشه گرمِ گردگیری واژه نامه­ها و دستور های خود، با دستمالی غریب که افسوس کنان با همه پرچم­های رنگارنگ تمام ملل شناخته شده جهان آراسته بود. شیفته گردگیری دستورهای کهنه بود، نوعی یادآور ملایم میرائی خویش.   
"وقتی عهده دار تعلیم دیگران می­شوی و نام ماهی وال در زبان مادری را به آنان می­آموزی و از سر غفلت از حرف ایچ/H که تقریبا به تنهائی تمامی معنای جمله را می­سازد می­گذری چیزی را تعلیم می­کنی که حقیقت ندارد."-هاکلیوت

    " وال/ویل/whale. ... در سوئدی و دانمارکی هووال/ HVAL.  نام این حیوان از گردی/تدویر یا گردیدن/غلطیدن می­آید؛ زیرا در دانمارکی/دانسک هووالته HVALT به معنای طاقدار، طاقی شکل است.

کیتوس/قیطُسKETOS/κήτος//، یونانی.
چیتُسِ/CETUS، لاتین.
هول/ WHOEL،آنگلوساکسون.
هووالته/ ،دانمارکی/دانسک.
هوال/WHALE/HVAL، در ایسلندی.
ویل/WHALE، در انگلیسی.
پِکی-نئی-نوئی/PEKEE-NUEE-NUEE, ERROMANGOAN در ارومانگائی











خواهید دید این وردستِ بینوای معاونِ کتابدار با چه مشقتی به تورق شتابان و ژرفکاویِ کتبِ سلسله­ای درازدامن از کتابخانه­های بزرگ و کتابفروشی­های عالم پرداخته به هر طریق ممکن هرگونه اشاره جسته گریخته به وال در هرسنخ کتاب اعم از دینی و دنیوی را فراهم آورده.  از اینرو نباید، دست کم در همه موارد، پریشان دعاوی این گزیده­ گفتارها درباره وال را، هرچقدر هم که موثق باشند وَحی مُنزَلِ وال­شناسی شمرد.  به هیچ روی چنین نیست.  محتاراتِ اقوالِ کل مولفان باستان و شعرایی که در اینجا آمده تنها از آنرو ارزشمند و مفرح است که نگاهی بس اجمالی به آنچه را بسیاری از ملت­ها و نسل­ها، از جمله آنِ خودِ ما، بی­پروا در مورد لویاتان گفته، اندیشیده، پنداشه و سروده­اند میسر می­سازد.
پس بدرود دستیار بی نوای نایب کتابدار که شارحت من باشم.  از حلقه آن بی نوا زردرویان عالمی که هرگز هیچ باده دنیوی گرمشان نکند؛ و نزد آنان حتی شریِ خام شرابِ کهنهِ مردافکن نماید و با این همه، گاه  مشتاق شوی در هم­صحبتی زردرو بی­نوائی همرنگ شده اشک شوقی ریخته خاکسارانه با چشمی اشکبار و جامی تهی و غمی که در مجموع خالی از لطف نیست سخن دل فریاد کنی که ای وردستانِ نایب کتابدار درنگ!  چه هرچه بیشتر بهرِ رضای عالم رنج برید اجرتان کمتر! کاش می­شد پیش پای­تان کاخ­های همپتون و تویلری از غیر پردازم!  هان اشک­ها فروخورید و دل­ها سرِ شاه دکل نشانید که یارانِ رَفته هفت گنبد رُفته در تهنیت موکبتان جبرائیل و میکائیل و اسرافیلی ِاز درگاه رانده­اند که دیرگاهی در ناز و نعمت جای خوش داشتند.  اینجا تألیفِ دل­های شکسته و آنجا نوشانوشِ جام­های سرمد!





"و هرچه به مغاک دهان این غول افتد جانور، قایق یا سنگ ناخواسته در بلع بویناک او فرو غلطیده و در ژرفای بی پایان بطنش نابود خواهد شد." - اخلاق پلوتارک ترجمه فیِلمون هالِند.

اقیانوس هند بیشترین و بزرگترین ماهی­های دنیا را پرورش می دهد: از جمله وال ها و گرداب­هائی موسوم به بالِن که طول بدنشان به درازای زمینی چهار جریبی است." - تاریخ جهان، مشهور به تاریخی طبیعی پلینی، ترجمه فیِلمون هالِند.

هنوز دو روز تمام از سفرمان نگذشته بود که نزدیک برآمدن آفتاب کثیری از وال­ها و دیگر غول­های دریا پدیدار شدند.  در میان وال­ها یکی عظیم بود... و همین گشوده دهان و موج افکن گرداگرد خویش در حالی که آبِ پیشِ رو کف آلود می ساخت عزمِ ما کرد". ترجمه ویلیام توک از "قصه واقعی" لوسین سميساطی.

"یک هدف سفرش به این کشور هم صید فَظّ/مُرس بود که دندانش عاجی است گرانبها و شماری از آن بهر شاه آورد... بهترین وال­ها در کشور خودش صید می­شد و طول برخی به پنجاه یارد می­رسید.  گفت از شش تنی بوده که دو روز شصت وال کشته­اند." تقریر اُدِر یا اُکتِر تحریر آلفرد شاه 890 م.

"و در حالی که هر چیز دیگر، چه حیوان چه کشتی وارد مهیب دریای دهان هائل این غول (وال) گردد درجا ناپدید و بلعیده ­شود، گاو ماهی سیاه در امن و امان در آن ­آرامد." میشل دو مونتین - دفاع از ریمون سِبو.


"جگر این وال قدرِ بار دو گردون بود."- سالنامه استو.

"لویاتان عظیم که دریاها را چون دیگی جوشان کند." روایت لرد بیکن از مزامیر.

"درباره تنه کوه پیکر وال یا نهنگ قاتل اطلاعات متقنی به ما نرسیده.  بسیار فربه می شوند تا بدان پایه که از یک وال مقادیر باور نکردنی روغن گیرند." همو.  "تاریخ مرگ و زندگی."

"برای اورام داخلی برتر از عنبر چیزی نیست." شاه هنری


[زخمی] "که حذاقت هیچ پزشک درمانش نیارست مگر بازگشت به آن زخم زننده که با نیزه شیطانی سینه اش شکافته دردی چنین بی امانش داده بود.
چونان وال زخمی که خود را از میان دریا به خشکی اندازد." ملکه پریان.

"به عظمت وال­ها که حتی حرکت آرام آن کوه پیکران در صلح و سلم هم می­تواند خروش اقیانوس به جوش رساند."  - سر ویلیام داوِنانت. دیباچه گاندیبرت.
"بسا که اشخاص بحق در ماهیت عنبر شک کنند چرا که حکیم هوسمانوس در فرهنگ حاصل سی سال از عمر گرانمایه خویش بروشنی ­گوید، ندانم چیست. سر تامس براون در باره عنبر و نهنگ عنبر.  نک. خطاهای مبتذل او.

"بسان تالوس اسپنسر و گرز امروزین­اش
تهدید تخریب است با آن گران دُم­اش.
...


"آن لویاتان کبیر که مملکت یا کشور گویند ( در لاتین سیوتاس) به صناعت ساخته ­شود و همانا انسانی مصنوع را ماند." جمله آغازین لویاتان تامس هابز.

"مانسولیِ نادان چنان  نجویده قورت داد که گوئی خمسی در کام وال است." سیر و سلوک زائر.

"آن جانور دریائی
لویاتان، که خداوند از همه دیگر مخلوقانش بزرگ­تر آفرید تا در دریاها شنا کند." بهشت گمشده.

- "آنک لویاتان،
عظیم ترین موجود زنده در اعماق دریا در شنا یا خواب خود را همچون دماغه­ای می گستراند، چونان زمینی روان که دریا را از آب­شُش مکیده و در بازدم فواره زند."- همان.

"وال­های عظیم که در دریای آب شنا می­کنند و دریائی از روغن در اندرونشان شناور است."  فولر، مومن و ملحد.

"لویاتان عظیم  مترصد صید
چسبیده به پشت دماغه جای گیرد
و گمگشته بچه ماهی­ها میان آرواره­هایش
هیچ بختی جز فرو شدن ندارند." سال معجزه ها، درایدن.

"تا پیکر وال چسبیده به پاشنه کشتی شناور است سر از تنش برداشته با قایق تا حد امکان نزدیک ساحل می کشند اما در عمق دوازده سیزده پائی به گِل ­نشیند." ده سفر تامس اِج به اسپیتزبرگن، در پورچِس.

"در راه بسی نهنگ دیدند که در اقیانوس سیر و گشت زده لاقیدانه آب را از مجاری و منافذی که طبیعت در شانه­ هاشان قرار داده فواره می­زدند." - سفرهای آسیا و آفریقای سِر تامس هربرت.  مجموعه جان هریس.

"در اینجا به چنان خیل عظیمی از نهنگ برخوردند که بناچار با احتیاط فراوان پیش رفتند مبادا کشتی زیرشان گیرد." ششمین سفر دور دنیای شاوتن.

"با برخاستن باد شمال غربی در کشتی یونس در شکم وال از اِلب ، بادبان کشیدیم...بعضی گویند وال دهان گشودن نیارست که افسانه­ای بیش نیست.  بارها فراز دکل روند تا وال بینند زیرا یک دوکات حق الزحمه نخستین کسی است که والی یابد ... گفتند نزدیک شتلند والی گرفته بودند با بیش از یک بشکه شاه ماهی در شکم ...یکی از زوبین اندازان گفت یکبار در اسپیتزبرگن والی یکسره زال گرفتند." سفری به گرین لند، 1671 م.، مجموعه جان هریس.

"چند وال به این ساحل (فایف) آمده­اند.  بسال 1652 والی بی دندان به طول هشتاد پا به ساحل آمد (که گفته شد) سوای روغن فراوان پنج هاندِرِدوِیت صفحه شانه­ای بدست داد و آرواره­هایش را دروازه باغ پیتفرن کرده اند." فایف و کینروس سیبالد.

"با خود قرار گذاشته­ام ببینم توان کشتن این نهنگ عنبر را دارم زیرا هیچگاه نشنیده ام کسی چنین نهنگی کشته باشد، بسکه فِرز و شَرزِه است." نامه ریچارد استراتفورد از برمودا،  PHIL. TRANS. A.D. 1668. [کذا در متن!  هیچ مرجعی یافت نشد].

"وال­های دریا گوش بفرمان خدا." کتاب درسی قرائت ابتدائی نیوانگلند.

"همچنین کثیری وال های عظیم دیدیم که تا بدان پایه که می­توان گفت شمار وال­های دریاهای جنوب صد برابر وال­های دریاهایِ شمال کشور ماست." سفر دور دنیای ناخدا کولی، 1729 م.
"و وال غالبا چنان گَنده نَفَس است که مشاعر مختل کند." سفر جنوب امریکا، فرانسیسکو دِ لویِا.

"امر خطیر حفاظت از زیردامنی را
به پنجاه گزیده پریِ برجسته  سپاریم
بسا موارد که حصار هفت لا هم چاره ساز نبوده
هرچند زره وار تنگاتنگ و جوشن گون با دنده نهنگ."  هتک ُطرِّه،.

"در قیاسِ سترگی ناچیزند جانوران خشکی برابر آنها که در اعماق دریاها زیند.  بیگمان وال کلان­ترینِ آفریدگان است." گلداسمیت، تاریخ طبیعی.

"گر قصه خُرد ماهیان نویسی بکوش وال سان دَم زنند." [توصیه] گلداسمیت به جانسون.

"بعد از ظهر چیزی دیدیم که گمان می­رفت صخره باشد و نهنگی از کار درآمد که برخی آسیائی­ها کشته به ساحل می­کشیدند.  گوئی می کوشند پشت وال پنهان شوند تا از دید ما پنهان مانند." سفرهای کوک.

"کمتر خطر حمله به وال­های بزرگ­تر می­کنند.  از برخی نهنگ­ها بشدت می­ترسند و در قایق­هاشان سرگین، سنگ آهک، چوبِ سرو کوهی و برخی اقلام مشابه دیگر حمل می­کنند تا آنها را ترسانده نگذارند زیاد نزدیک شوند." نامه­های اونو فون ترویل در مورد سفر بنکس و سولاندر به آیسلند در سال 1772.

"نهنگ عنبری که نانتوکتی ها یافتند جانوری است شرزه و پر جنب و جوش که گرفتنش مستلزم مهارت و شجاعت صیاد است." - عریضه تامس جفرسون در مورد وال به وزیر فرانسه در 1778.

"و استدعا دارم عالیجناب بفرمایند چه چیز در جهان با آن برابر است؟" اشاره ادموند برک به صید نهنگ نانتوکت در پارلمان انگلستان."

"اسپانیا- والی عظیم به سواحل اروپا افکنده شد." ادموند برک. (جائی).

"بخش دهم درآمد عادی شاه که گفته می­شود بخاطر پاسداری و حفاظت دریاها در برابر راهزنان و دریازنان به وی تعلق می­گیرد حق موسوم به ماهی سلطنتی است که همانا عبارت است حصه او از وال و ماهی خاویار.  تمامی این ماهیان چه به ساحل افتند یا نزدیک ساحل صید شوند از آنِ شاهند." بلاکستون.

"دیری نمی­کشد که خدمه کشتار از سر گیرند:
رادموند به دقت فولاد خاردار بالاسر گرفته و هر نوبت فرود آورد" کشتی شکستگی،  فالکونر.

"سقف­ها، گنبدها و برج­های رخشان
 در نور خمپاره­های پرتابی به آسمان
تا دمی آذر از  گنبد فلک آویزند

آب نیز هم چشم آسمان
از روزن وال به آسمان جهد
نمایش سرورِ خشن خویش را." کاوپر، چامه دیدار ملکه از لندن.

"با یک ضربه ده تا پانزده گالن خون با سرعت فراوان فواره زند." شرح جان هانتر از قصابی وال (والی کوچک).

"آئورت وال از شاه لوله آبرسانی پل لندن قطورتر است و سرعت و شدت آبش در قیاس با خونی که که از قلب وال فواره ­زند کمتر." از یزدان شناسی پیلی.

"وال پستانداری است فاقد پاهای خلفی." بارون کوویه.

"در 40 درجه جنوبی نهنگ عنبر رویت شد اما تا اول ماه می چیزی نگرفتیم زیرا در سطح دریا مالامالِ نهنگ بود." کولنِت، سفر به قصد توسعه صید نهنگ عنبر.

"در عنصر آزاد زیر پایم شنا می­کردند،
ماهیانی از همه رنگ و شکل و صنف به شکلی وصف ناپذیر که دریانوردان هیچگاه ندیده بودند
در شیرجه، بازی، تعقیب­وگریز و نبرد لاقیدانه تاب می­خوردند؛
از لویاتان مهیب گرفته تا میلیون­ها ماهی که حشره وار در هر موج حرکت می­کردند،
در خیل­هائی عظیم که چونان جزایری شناور
با هدایت غریزه­ای مرموز در آن پهنه وحشی و بی نشان حرکت می­کردند،
هرچند از همه سو دشمنانی پرخور، وال و کوسه و غول های دریا با شمشیر، اره، شاخ­های پیچ در پیچ یا نیش­های قلابدارِ کله یا آرواره خود بدانها حمله می­کردند."- مونتگُمری، سرود عالم پیش از طوفان نوح.

"اِیو! تسبیح گوی! اِیو! بخوان.
نهنگی زورمندتر از او در پهنه اطلس نیست،
و هیچ ماهی فربه­تر از او گرد دریای قطبی نَفیریده."- از چامه پیروزی وال چارلز لمب.

"در سال 1690 گروهی سر تپه­ای بلند به تماشای وال­هائی ایستاده بودند که فواره زنان بازی می­کردند و در آن وقت بود که یکی از آن جمعیت در اشاره به دریا گفت آنجا چمنزار سبز و خرمی است که نبیره­های ما برای کسب معاش بدان خواهند رفت."-تاریخ نانتوکت، اوبد میسی.

"کلبه ای برای سوزان  و خود ساخته با افراخت استخوان­های فک نهنگ طاقی به سبک گوتیک برافراشتم." هاوثورن، قصه های دوبار گفته شده.

"زن آمده بود سفارش ساخت یادبودی برای نخستین عشق خود دهد که بیش از چهل سال پیش والی در اقیانوس آرام کشته بودش." همان.

"تام پاسخ داد، خیر قربان این هونهنگ است".  "فواره­اش را دیدم.  جفتی فواره زد به دلفریبی توسه­ای که هر نصرانی آرزوی دیدنش دارد.  براستی که انباری است از روغن!" راهنما، کوپر.

"روزنامه­ها را آوردند و در برلین گَزت خواندیم در آنجا وال­ها را روی صحنه معرفی کرده­اند."  گفتگو­های اِکِرمان با گوته.

" خدای من!  آقای چیس چه شده؟"  پاسخ دادم وال خُردمان کرد." "روایت غرق کشتی وال­گیری اِسِکس نانتوکت که نهنگ عنبر بزرگی در اقیانوس آرام بدان کوبید و سرانجام غرق شد." نگارش اُون چیس نانتوکتی نایب اول کشتی مذکور.  نیویورک، 1821.

"شبی ملاحی میان طناب­های حائل دکل نشسته بود
و نسیم، سبکبال در ترنم
همراه پرتو ضعیف ماه، گه رخشان و گاه تیره
گوئی در پی والی فیران به دریا
فسفر رخشد." الیزابت اوک اسمیت.

"طول طنابی که از­ قایق­های درگیر صید این تک وال کشیده شد سر به 10.440یارد، حدود شش میل می­زد...

 گاه وال دم عظیم خود بیرون از آب تکان می­دهد و صدای شلاق وارش تا سه چهار میل دور تر بگوش رسد." اسکورزبی

"نهنگ عنبر شرزه از درد حملات تازه چند غلط ­زند؛ سر سُتُرگ خود بالا ­برد و با آرواره­هائی فراخ­گشوده به هرچه در اطراف بیند ضربه ­زند، با سر به قایق ها کوبد تا شتابان به جلو پرتاب و گاه بکلی نابود ­شوند... شگفتا که از بررسی حیوانی چون نهنگ عنبر با عاداتی چنین جالب و ارزش تجاری چنین والا یکسره غفلت شده و کمترین کنجکاوی را میان این همه ناظران و بسیاری افراد قابل بر انگیخته؛ کسانی که در سال­های اخیر بیشترین و راحت­ترین فرصت­ مطالعه رفتارهایش را داشته­اند."- تاریخ نهنگ عنبر تامس بیل، 1839.

"کاشالو" (نهنگ عنبر، حوت) "نه تنها با داشتن اسلحه مهیب در سر و دم خویش مجهز تر از هونهنگ یا وال گروئنلندی است بلکه غالبا تمایل خود به استفاده تهاجمی از آن را به شیوه ای استادانه و همزمان شریرانه نشان می­دهد و از همینرو حمله به آن خطرناک­تر از نبرد با هر گونه دیگر از قبیله وال­ها باشد." - سفر وال­گیری دور دنیا، فردریک دبل بِنِت، 1840.

"13 اکتبر از فراز دکل فریاد آمد "آنجا فواره می­زند."
"کاپیتان پرسید "فاصله؟"
"سه درجه مخالف جهت باد قربان."
"سکان را بچرخان بالا! ثابت نگاه دار!"
"ثابت، قربان."
"آهای نوک دکل!  حالا هم نهنگه رو می­بینی؟"
"بله بله قربان! گروهی نهنگ­ عنبر! آنجا فواره می­زند!  آنجا از آب بیرون می­جهد!"
"علامت بده!  هر بار علامت بده!"
"بله بله قربان! آنجا فواره می­زند!  آنجا-جا-جا فواره می­زند-می زن-ن-ن-ند!"
"فاصله؟"
"دو میل و نیم." 
"ای صاعقه!  به این نزدیکی!  همه ملاحان را خبر کن!" - شرح جان راس براون از یک سفر والگیری، 1846.

"کشتی والگیری گلوب که اعمال دهشتناکی که قصد شرحشان را داریم در آن روی داد از جزیره نانتوکت بود." روایت شورش گلوب از لی و هوسی که از آن حادثه جان بدر بردند، 1828 م

"یکبار وقتی والی که زخمی کرده بود تعقیبش کرد مدتی کوشید با زوبین حمله را دفع کند اما سرانجام آن دیو شرزه به قایق زد و او و رفقایش تنها از آنرو جان بدر بردند که وقتی حمله را ناگزیر دیدند در آب پریدند." روزنامه خاطرات سفرهای برّی و بحری تایرمن و بنت.

آقای وبستر: "خود نانتوکت بخشی بسیار جالب و منحصر بفرد از منافع ملی است، با حدود هشت نه هزار صیاد که روزگار به دریا گذراند و با دلیرانه ترین سخت کوشی پایدار سالانه بر ثروت ملی فزایند." گزارش دَنیِل وبستر در سنای امریکا در درخواست احداث موج شکنی برای نانتوکت، 1828.


ساموئل پاسخ داد "گر حتی یک لحظه اون صدای لعنتی­ات در آد می­فرستمت به درک."  - زندگی ساموئل کامستاک (شورشی) نگارش برادرش ویلیام کامستاک.  روایت دیگری از شورش کشتی والگیری گلوب.

"گرچه هدف اصلی سفرهای هلندیان و انگلیسیان به اقیانوس شمالگان، امکان­سنجی یافتن گذرگاهی به هند، برآورده نشد محل­های تجمع وال­ها را یافتند." فرهنگ تجاری مک کولاک.

"این امور دوسویه­اند؛ توپ در بازگشت به زمین می­خورد تا دوباره به جلو پرد؛ حالا که محل تجمع وال­ها معلوم شده بنظر می­رسد والگیران تصادفا به سرنخ های تازه ای بسوی همان گذرگاه مرموز شمال غربی رسیده باشند."  - ازچیزی منتشر نشده.

"محال است در اقیانوس به کشتی والگیری برخورید و از ظاهر کوچک­اش حیرت نکنید.  این نوع کشتی­ها با بادبادن­هائی به نسبت جمع شده و دیده بان­هایی سر دکل که حریصانه پهنه وسیع اطراف خویش را رصد می کنند حال و هوائی بکلی متفاوت با کشتی­های سفر عادی دارند." جریانات آبی و والگیری. سفر اکتشافی ایالات متحده 18381842.  

"احتمالا عابران حومه لندن و جاهای دیگر یاد دارند منظره سترگ استخوان­های خمیده راست افراخته بهر ساخت طاق دروازه ها یا مدخل شاه نشین­ها را و اینکه احتمالا شنیده بودند دنده وال اند." قصه های مسافر والگیر در اقیانوس شمالگان .

"تا قایق­ها از تعقیب نهنگ­ها باز نگشتند سفیدها درنیافتند کشتی شان به تصرف وحشیانی در آمده که بعنوان خدمه به آنان پیوسته بودند." خبر تصرف و بازپس گیری کشتی وال گیری هوبوماک در روزنامه.
"همه خوب می دانند انگشت شمارند خدمه کشتی های والگیری (امریکائی) که با همان کشتی که رفتند برگردند." سفر با کشتی وال گیری.

"ناگهان توده ای عظیم از از آب بیرون زده راست قامت افراشت. خودِ وال بود" میریام کافین یا وال گیر.

"بیگمان وال نیزه خورده؛ اما تصور کن چگونه توان تنها با بستن طنابی به انتهای دم از پس کره زورمند رام نشده ای بر آمد." فصلی در وال گیری، مجموعه ای از داستان های مجلات.

"یکبار جفتی از این غول­ها (وال­ها) را دیدم که احتمالا نر و لاس بودند و در فاصله یک سنگ انداز از ساحل (سرزمین آتش) که غانی با شاخه هایش بر آن سایه افکنده بود آرام پی هم شنا می کردند." سفر دریائی یک طبیعت­شناس، داروین.

نایب ناخدا که با یک گردش سر آرواره­های گشوده نهنگ عنبری بس کلان به سمت دماغه قایق را دید که آنرا به نابودی آنی تهدید می کند فریاد کشید"همه بجُنبید!"، "برای نجات جانتان، همه بجُنبید!" وارتون وال کُش

"پس شاد باشید فرزندان و بی هراس،
وقتی زوبین انداز دلیر به وال می زند." چامه نانتوکت.

"وه وه ای نادره وال کهن در قلب باد و طوفان،
که هماره در خانه ات اقیانوس، جائی که حق با قوی است
غولی غالب خواهی ماند و خداوندِریای بیکران." سرود وال.



















فصل اول

اسماعیلم خوانید.  چند سال پیش (مهم نیست دقیقا چند سال) در حالی که کم پول یا بی پول بودم و هیچ چیز خاصی در ساحل نبود که به شوقم آرد با خود گفتم مدتی دریانوردی کرده بخش دریائی جهان را ببینم.  این شیوه­ام برای دفع سودا و تنظیم گردش خون است.  هروقت حس می کنم تلخ کامم، هروقت هوای روحم همچون ماه نوامبر بارانی و مرطوب است؛ هروقت ببینم ناخواسته جلوی انبار های تابوت درنگ می کنم، و به هر تشییعی بر می خورم به انتهای صف مشایعین می پیوندم، و بویژه در مواقعی که افسردگی چنان بر من چیره می­شود که اصول اخلاقی قوی باید تا مانع شود با قصد قبلی به خیابان رفته عمدا با مردم نزاع کنم می بینم وقت آن است هر چه زود تر به دریا زنم.  این است جایگزین من برای پیشتو و گلوله. کاتو با جلوه­ای فلسفی خود را روی شمشیرش می­اندازد و من بی سر و صدا سوار کشتی می­شوم و هیچ شگفتی در این نیست.  همه مردان، گر بدانند، صرفنظر از جایگاهی که دارند، گهگاه احساسی قریب به آنچه نسبت به اقیانوس دارم در خود می پرورند.
    آنَک شهر جزیره­ای مانهاتوز محاط در کمربندی از اسکله­ها، همچون جزایر هند [غربی] در محاصره صخره‌های مرجانی- که تجارت دریائی همچون امواج در میانش گرفته.  همه خیابان­ها، چپ یا راست، به دریا می رسد.  نهایت ِمرکز شهر بَتِری است، جائی که آن موج­شکن رفیع با موج­ها شسته و با باد­های خوشی که چند ساعت پیش خشکی در دیدشان نبود خنک می شود.  خیل مردمی نگر که به نظاره آب ایستاده­اند.
    عصر شنبه­ای آرام گشتی گِرد شهر زن.  از کورلیرز هوک به کونتیس اسلِپ، و از آنجا از طریق وایتهال به سمت شمال. چه می بینی؟  نظاره گران اقیانوس که چون نگهبانانی خاموش گرداگر شهر مستقر شده اند، هزاران انسان میخکوبِ خیال­اندیشی اقیانوسی.  برخی تکیه داده به تیرهای چوبی و بعضی نشسته سرِ اسکله؛ شماری از فراز نرده دماغه کشتی­های چینی و گروهی از بالای بادبان­بندی کشتی­ها، تو گوئی مایلند چشم­چرانی دریا کنند. اما اینان همه مردان خشکی اند که روزهای هفته را به توفال­کوبی و گچ­کاری گذرانده یا پشت پیشخوان­ها، میز کار یا تحریر بوده­اند.  پس علت چیست؟  مرغزارها ناپدید شده اند؟  اینجا چه می کنند؟
    اما بنگرید!  فوج­های بیشتری از راه رسیده یکراست سوی آب می­روند تو گوئی قصد شیرجه دارند.  شگفتا!  هیچ چیز جز رسیدن به آخرین حد خشکی راضی شان نمی کند؛ هرزه­گردی در سایه­سار دور از بادِ انبارهای آنجا کفاف نکند.  نه.  باید تا حدی که بدون افتادن در آب میسر است بدان نزدیک شوند.  و چندین میل، در واقع چندین فرسنگ از این نظاره کنندگان آب صف بسته­اند.  گرچه همه این خشکی­نشینان از نقاطی دور از دریا، از کوی و برزن، خیابان های کوچک و بزرگ، شمال و شرق و جنوب و غرب می­آیند اینجا بهم پیوندند.  به من بگوئید آیا خاصیت مغناطیسی عقربه قطب­نمای آن ­همه کشتی است که جذب ساحلشان ­کند؟
    دو­دیگر.  فرض کن بیرون شهر در ارتفاعاتی باشی که دریاچه­هائی دارد.  هر مسیری که پسندی پیش گیر و از هر ده مرتبه نُه بار به دره­ای می­رسی کنارِ کولاب نهری.  سِحری در آب است.  بگذار گیج ترین افراد در ژرف ترین رویا­های خود غرق شود-بر پایش کن و راهش انداز و قطعا سوی آبت بَرَد، گر آبی در آن سرزمین باشد.  گر اتفاق را در صحرای بزرگ امریکا لب تشنه شدی و استاد مابعد الطبیعه در کاروان بود این آزمایش را انجام بده.  آری، همانطور که همه می دانند آب و مراقبه پیوند ابدی دارند. 
    اما یک نقاش داریم.  می خواهد رویائی ترین، پُرسایه­ترین، آرام ترین، تعالی بخش ترین منظره خیال­پرورانه در کل دره رود ساکو را بکشد. مهم ترین اجزائی که در این پرده کار گیرد کدامند؟  آنجا درختانش قرار دارند، هریک با تنه­ای تهی، تو گوئی با راهبی یا مصلوبی در دل؛ و اینجا مرغزارش آرمیده و آنجا رمه اش غنوده؛ و از دودکش کلبه آن طرف دودی مخمور بر­آید.  در دل جنگلِ دور راهی است پیچ­در­پیچ و گیج­کننده که به خط­الرأس­های متداخل کوه­های غوطه­ور در نیلی تپه­ها منتهی می­شوند.  اما این پرده با همه سحر­انگیزی، با اینکه این درخت کاج فغان خویش چون برگ درختان بر سر این شبان ریزد همه بیهوده است مگر اینکه شبان را چشم دوخته به نهر جادوئی مقابلش نمایش داده باشد.  در ماه ژوئن به مرغزارها رو وقتی که فرسنگ­ها فرسنگ تا زانو در میان سوسن­های بلند به سختی راه می روی کدام افسون را کم دارد؟-آب- در آنجا یک قطره آب هم نیست!  گر نیاگارا آبشاری از ماسه بود حاضر می شدی برای دیدنش هزاران مایل سفر کنی؟  چرا شاعر تنگدست تنسی به محض دریافت غیر مترقبه دو مشت نقره در اندیشه می شود بهتر است بالاپوشی را بخرد که متأسفانه سخت بدان نیاز دارد یا پول خود صرف سفر پیاده به ساحل راک اوی کند؟  چگونه است که تقریبا همه پسر­های تندرست قوی که روحی سالم و نیرومند دارند در مقطعی هوای رفتن دریا کنند؟  چرا وقتی به نخستین سفر دریائی رفتید و اول بار که گفتند خود و کشتی­تان دیگر از خشکی دیده نمی شوید به چنان اهتزازی عارفانه فتادید؟  چرا ایرانیان باستان دریا را مقدس می­شمردند؟  از چه رو یونانیان ب خدائی جداگانه اش داده برادر ژوپیترش ساختند؟  بیگمان این همه را معناست.   ژرف­تر از این قصه نارسیسوس که چون نیارست تصویر نرم آزار­دهنده چشمه را دریابد به آب زد و جان باخت.  اما همین تصویر را خود ما هم در رودها و اقیانوس ها ­بینیم.  تصویرِ سرابِ نادریاب زندگی و کلید فهم کل آن. 
    درواقع منظور از اینکه عادت دارم هروقت چشمانم رو به تاری می رود و آغاز افراط در توجه به شُش­ها ­کنم به دریا زنم منظور بحر­پیمائی در جایگاه مسافر نیست.  زیرا سفر دریائی را چنته­ای باید و تهی چنته نه لتّه­ای بیش.  از این گذشته به مسافر دریازده-کج­خلق-بی­خوابِ شبانه- شده رویهم­رفته خیلی خوش نمی گذرد؛-نه، هیچگاه بعنوان مسافر نمی­روم و گرچه کم دریانوردی نیستم هیچگاه بعنوان دریاسالار و ناخدا یا آشپز هم سفر نمی کنم.  شکوه و منزلت این مناصب ارزانی دوستداران.  به سهم خود از کارهایِ تمامی مشقات، رنج ها و محنت های محترم و آبرومندانه، هرچه باشد، متنفرم.  همین بس که شهریار خود باشم بدون مسئولیت کشتی، بارک، بریگ، شونر و جز آن.  اما در مورد سفر در جایگاه آشپز،-گرچه اذعان دارم این کار را فخری چشمگیر است و آشپز در کشتی نوعی صاحب منصب- به هر ترتیب طوری شده که هیچگاه فکر بریان کردن ماکیانی را به مخیله خود راه نداده­ام؛-هرچند وقتی بریان شده یکنواخت کره مالیده شده و درست نمک فلفل زده شده باشد هیچکس با احترام تر از من، البت نه در حد تقدیس، از ماکیان بریان نخواهد گفت.  از عشق بت­پرستانه مصریان باستان به ابو منجل کباب و اسب آبی بریان است که مومیائی­های این موجودات را در تنورستان­های عظیمشان، اهرام، می بینید.
    نه، وقتی دریا می­روم در جایگاه جاشوی ساده است، درست جلوی دکل یکراست سرازیرِ خوابگاه جاشوان زیر سینه­گاه می­شوم یا عازم نوک شاه­دکل.  درست که چپ و راست فرمانم داه و وادارم می کنند چون ملخ در مرغزار تابستان از این دکل به آن یکی وَرجَهَم.  و در آغاز بس ناخوشایند است.  این امر و نهی زخمه بر عزت است بویژه وقتی از خاندان قدیمی و ریشه­دار کشور چون ون رَنسلیِر، رَندالف یا هاردیکانیوتس باشی.  و از همه مهم­تر اینکه درست پیش از دست­آغشتن به قیر در مقام مدیر مدرسه روستائی فرمان رانده تنومند ترین پسرها را واداشته باشی هیبت­ات نهند.  بیگمان این استحاله از مدیر مدرسه به ملاح نه کاری است خرد و مستلزم رسیدن به لُبِّ لباب فلسفه سنکا و دیگر رواقیون تا توانی خندان تاب آری.  اما حتی این هم در گذر زمان از میان خیزد. 
    چه شود گر آن ناخدای عبوس بد­قِلِق فرمانم دهد جاروئی گرفته سراسر عرشه روبم؟  این تنازل شأن در ترازوی کتاب مقدس به چه ارزد؟  گمان بری اطاعتِ درجا، دربست و محترمانه فرمان آن ناخدای عبوس بد­قِلِق در آن مورد خاص از ارج و قربم نزد فرشته مقرب جبرئیل کاهد؟  بگوئید تا بدانم کدامین کس برده نیست؟  خوب، پس گرچه ناخدا­های پیر چپ و راست فرمانم دهند، با آن همه سقلمه و مشت، رضایم در اینکه دانم اشکالی در این نیست و به طرق مختلف ولی مشابه - زمینی یا آسمانی- خدمت همه رسیده اند و از این طریق سقلمه جهانگیر دست به دست به همگان می رسد و آحاد مردم باید شانه­های یکدیگر مالیده خشنود باشند.   
    سه­دیگر، از­آنرو بعنوان جاشو به دریا می روم که پرداخت اجرت زحماتم برایشان منطقی شود در حالی که نشنیده­ام هیچگاه پشیزی به مسافری پرداخته باشند.  بر­عکس این مسافرانند که باید پرداخت کنند.  و بین پرداخت و دریافت یک دنیا فرق است.  احتمالا عمل پرداخت ناخوشایند ترین بلائی است که آن دو دزد باغ سرمان آورده اند.  پرداخت پول به شخص،- چه چیز قابل مقایسه با آن است!  نظر به اینکه بِجِد معتقدیم پول عامل تمامی شرور عالم است و پولدار را  به هیچ روی راهی به بهشت نیست کار محترمانه­ای که شخص بابتش پول می گیرد حیرت­آور است.  دریغ که با چه شادمانی تن به تباهی سپاریم!
    ختم کلام اینکه، بخاطر هوای پاک سینه­گاه و ممارستی مفید همیشه بعنوان جاشو به دریا روم.  زیرا برسم دنیا بادهای مخالف بسی بیش از بادهائی مساعد است (البت در صورتی که هیچگاه پند فیثاغورس پشت گوش نیندازید) و از همین رو بیشتر هوائی که دریاسالار روی عرشه عقبی استشاق می کند هوای دست دوم جاشوان مستقر در سینه­گاه کشتی است.  فکر می کند نخستین کسی است که هوای تازه استنشاق می کند در حالیکه چنین نیست.  به همین ترتیب عوامند که در بسیاری امور رهبران خود را هدایت می کنند در عین اینکه رهبران چنین گمانی ندارند.  اما اینکه منی که چندین بار بعنوان جاشوی کشتی تجاری هوای دریا را استنشاق کرده بودم از چه روی فکر سفر با کشتی والگیری بسرم زد؛ این باید کار مامور مخفی الهگان تقدیر باشد که پیوسته مرا زیر نظر داشته پنهانی تعقیبم ­کند و به شکلی توضیح ناپذیر بر من تأثیر گذارد-اوست  که می تواند بهتر از هر کس دیگر علت را توضیح دهد.  و بی­گمان رفتنم به این سفر والگیری بخشی از برنامه کلان مشیت الهی را تشکیل می­داد که از مدت ها پیش تنظیم شده بود.  این سفر به شکل نوعی میان پرده و تک­نوازی کوتاه میان اجراهای بزرگ اتفاق افتاد.  گمانم اعلان برنامه نمایش چیزی مانند این بوده:
          "مبارزه بزرگ انتخاب ریاست جمهوری امریکا"
                      "سفر والگیری اسماعیل نامی"  
                   "جنگ خونین در افغانستان."

     گرچه نمی توانم بگویم دقیقا چرا آن صحنه گردان­ها، الهگان تقدیر، مرا برای این نقش کم مقدار در سفر والگیری برگزیدند در حالی که نقش های باشکوه تراژدی های عالی و نقش های کوتاه و آسان در کمدی های آقا­منشانه و نقش های بذله­گویانه نمایش های فکاهی به دیگران داده شد-هرچند نمی توانم علت دقیق را بگویم اینک که مجموعه شرایط را بخاطر می آورم بنظرم می توانم مختصر نگاهی بیاندازم به انگیزه ها و محرک هائی که محم که ایفا کردم، سوای اینکه با اینخیال خام فریبم دادند که انتخابی زاده اراده آزاد و قضاوت عادلانه و بری از تبعیضِ خودم است.
    مهم­تراز همه فکر خود وال سُتُرگ بکلی ذهنم را اشغال کرده بود.  چنین غول مهیب و مرموز تمام کنجکاوم می کرد.  دلیل بعدی خروشان دریاهای دوری که تنه جزیره­گون خود در آن­ها سیر می­داد؛ خطرات بی­نام و وصف­ناپذیر وال؛ اینها و تمام شگفتی های هزاران دیدنی و شنیدنی موجود در پاتاگونیا کمک کرد به این آرزو میل کنم. شاید اینگونه امور محرک دیگران نباشد اما همیشه در عذابِ خارخار چیز­های دورم.  عاشق سیر دریاهای ممنوعه­ و فرود در سواحل بدوی.  بدور از نادیدن خوبی­ها بسرعت رذل­ها را تشخیص می دهم و با این همه- گر بگذارندم- با آنها هم محشور خواهم ماندچرا که خیر­الامور دوستی با تمام سکنه هر آنجائی است که منزل کنی.
بدین دلائل پذیرای سفر والگیری شدم؛ کلان دریچه­های سیل­بند عالم عجائب باز شد و در پی افکار دیوانه­واری که بدین هدف متمایلم کرد صف­های بی پایان نهنگ­ها­ دو به دو در اعماق روحم شناور شدند و در میان این همه شبحی بُرنُس پوش چونان تلی از برف سر به فلک کشیده.   

                   
















فصل دوم

تمچه
    یکی دو پیرهن درون تمچه کهنه تپانده زیر بغل زده عازم دماغه هورن و اقیانوس آرام شدم.  نیک شهرِ مانهاتوز را پشت سر گذاشته سرِ ­وقت به نیو­بدفورد رسیدم.  شنبه ­شبی در دسامبر.  با افسوس فراوان دریافتم پَکت کوچکی که به نانتوکت می رود پیش از رسیدنم بادبان کشیده و تا روز دوشنبه هیچ راه دیگری برای رفتن بدانجا نیست.
   گرچه بیشتر داوطلبان جوانِ رنج­ها و مکافات های والگیری در همین نیوبدفورد بیتوته می­کنند تا از آنجا لنگر کشند باید بگویم من یکی چنین فکری بسر نداشتم.  زیرا عزم جزم کرده بودم جز با کشتی ناتوکتی نروم زیرا چیزی فاخر و سرزنده در باره آن نامی جزیره دیرین هست که به شکلی اعجاب ­بر­انگیز شادم ­کند.  از­این­گذشته گرچه اخیرا نیو­بد­فورد تدریجأ کسب و کار والگیری را به انحصار خود درآورده و مسکین نانتوکت نام­آورِ دیرین بسی از آن عقب مانده باز هم نانتوکت بر آن فضل تقدم دارد و در حکم صور است برای کارتاژ؛ همانجا که نخستین نهنگ مرده تاریخ امریکا به ساحل افتاد.  آیا جز از نانتوکت بود که آن والگیران اولیه، مردان سرخپوست، برای نخستین بار در قایق­های باریک و کشیده خویش به تعقیب لویاتان پرداختند؟  همینطور آیا جز از نانتوکت بود که که گویند نخستین خردک اِسلوپ ماجراجو با بار قلوه­سنگ وارداتی بادبان کشید تا به سمت وال انداخته فاصله مناسب زوبین اندازی از روی تیرک دماغه به سمت وال را تعین کنند؟
    حال که ناچار بودم پیش از کشتی­نشینی بسوی بندرِ مقصد شبانه روزی بالای شبی دیگر در نیو­بد­فورد بمانم بفکر افتادم در این مدت خور و خُسبَم کجا تواند بود.  شبی بس غریب، نه، ظلمانی، موحِش و غمناک با سرمائی گزنده بود.  هیچ­کس را در آنجا نمی شناختم.  با دل­نگرانی اعماق جیب کاویدم و تنها سیمی چند دستم گرفت-پس ایستاده در وسط خیابانِ حزین تمچه بر دوش به قیاس فسردگی جانب شمال و تاریکی سمت جنوب پرداخته با خود گفتم اسماعیل جان هر جا که عقلت اجازه داد شب را گذاری حتما نرخ را بپرس و خیلی سخت مگیر.
درنگان گام خیابان­ها پیمودم و از برابر نشان "مهمانخانه نیزه­های متقاطع" گذشتم-اما زیاده گران و فیران بنظر می­رسید.  دور ترک، از پنجره­های سرخِ رخشانِ " مهمانخانه شمشیر ماهی" چنان اشعه گرمی ساطع می شد که گوئی برف و یخ متراکم مقابل سرا را ذوب کرده زیرا همه جا یخ­زده ده اینچ یخ آسفالت­وار سنگفرش خیابان را پوشانده و برآمدگی­های سختش برای من که تخت چکمه­هایم بر اثر کار­کشی فراوان و سنگ­دلانه حالی بس نزار داشت بس خسته کننده بود.  در حالی که لختی درنگیدم تا تابش پهن شده در خیابان را نگریسته و صدای بهم خوردن لیوان­ها در درون را بشنوم باری دگر با خود فکر کردم زیاده گران و سرخوش است.  سر­آخر به خود نهیب زدم راه برو اسمعیل؛ نمی­شنوی؟  از جلوی در کنار برو، چکمه های پینه­دارت راه را بسته.  پس براهم ادامه دادم.  از روی غریزه پی خیابان­های منتهی به دریا را گرفتم زیرا بیگمان ارزان ترین و نه دلگشا­ترین مهمانخانه­­ها همانجا بود.   
    چه خیابان­های غمباری! نه خانه که توده­هائی از ظلمات در دو ضلع و تک افتاه شمع­هائی چونانِ شمع مقابر که اینجا و آنجا تاب می خوردند.  در این ساعت از شبِ آخرینِ روز هفته در این محله پرنده پر نمی­زد.  اما بلافاصله به نور پُر­دودی رسیدم که از بنائی پهن و کوتاه بیرون می زد که که درش باز بود و رهگذران را به درون می خواند.  ظاهری لاقیدانه داشت چنانکه گوئی برای استفاده عموم در نظر گرفته شده ؛ بنابراین وارد شدم.  اولین کارم این که بود که به خاکستر­دان دالان خورده سکندری رفتم.  اِه اِه، در حالی که ذرات خاکستر معلق در هوا خفقانم می داد سرفه کنان با خود گفتم آیا این­ها از شهر نابود شده گوموراست؟ اما با توجه به اسامی «نیزه­های متقاطع" و "شمشیر­ماهی"، در اینصورت این یکی هم باید مهمانخانه "تله"باشد.  به هر­روی خود را جمع و جور کرده و باشنیدن صدائی بلند از داخل با فشار در دوم درونی را گشودم.
    چون نشست مجلس بزرگ سیاهان در تُفِة بنظر می­رسید.  صد چهره سیاه در دو ردیف برگشتند تا نگاهی به تازه وارد اندازند؛ و دور تر از آنها یک فرشته عذاب سیاه­پوست بر کتابی روی منبر وعظ می­کوفت.  کلیسای سیاهان بود؛ و وعظ واعظ درباره سیاهی ظلمات و اشگ و گریه و دندان­خائی در آن.  در حالی که عقب عقب بیرون می­زدم زیر­لب گفتم اسماعیل این نشان "تله" عجب سرگرمی اسفباری بود!
      با ادامه راه سر آخِر به نوعی روشنائی نه چندان دور از بارانداز­ها رسیده غژغژ محزونی در هوا بگوشم خورد؛ سر بالا کرده نشانی دیدم که بالای در تاب می خورد؛ با نقاشی سفید محوی در بالای آن از فواره ای مستقیم، بلند و مِه مانند که زیرش نوشته بود " مهمانخانه اسپاتر:-پیتر کافین."
    کافین؟- کشتی والگیری؟ این پیوند خاص کمی شوم بنظرم آمد.  اما  گویند این نام در نانتوکت رایج است و غلط نکنم این پیتر از همانجا مهاجرت کرده بود.  از آنجا که چراغ چنان کم­سو و مکان، در آن لحظه، بسنده آرام بود و خود سرای کوچکِ چوبیِ مخروبه چنان زار و نزار بود که گوئی با گاری از ویرانه های ناحیه­ای سوخته بدین جا آورده اند و از آنجا که نشان مهمانخانه با نوعی غِژغِژ فقر­زده تاب می خورد فکر کردم همینجا باید همان محل یافتن اطاق ارزان و بهترین قهوه نخود باشد.
    جای غریبی بود-سرایی قدیمی شیروانی­پوش که گوئی یک ضلعش فلج و بشکلی رقت­بار به یکسو کج شده.  بنا در گوشه­ای تیز و باد­گیر جای داشت، جائی که آن توفنده­باد یوروکلیدُن شدید تر از زمانی که کشتی پولس بینوا را دستخوش امواج کرد زوزه می کشید.  با این همه برای آنکه درون خانه است و پای کنار هیمه سوز باده ناب پیش از خواب پیماید یوروکلیدُن نسیمی است بس دلپذیر.  ادیبی کهن که تنها نسخه موجود آثارش را من دارم در مورد آن توفنده­باد موسوم به یوروکلیدُن گوید "طُرفه تفاوتی است آنگاه که از پشت شیشه پنجره در حالی که بیرون همه یخ و یخبندان است بدان نگری یا از پنجره بی شیشه جائی که یخ در هر دو طرف است و تنها شیشه بُرَش ملک الموت."  وقتی این سخن از خاطر گذشت با خود فکر کردم بس درست؛  ای نگارنده کهن بلک­لِتِرالحق که خوش گواه آورده ای.  آری این چشمان پنجره اند و این تن سرا.  افسوس که رخنه­ها و شکاف­ها را پر نکرده اینجا و آنجا اندک کهنه تپاندند. اما دیگر برای هرگونه اصلاح دیر شده.  کار کائنات را تکمیل، سنگ سرپوش را گذارده و تراشه سنگ­ها را یک میلیون سال پیش دور کردند.  آن عازر بی­نوا که سر بر بالین سنگی دندان هایش از سرما  بهم ­خورد و شدت لرز ژنده از تنش فکند توانست کهنه در دو گوش و چوب بلال در دهان تپاند چه سود که این همه را نه یارایِ سَدِّ توفنده یوروکلیدُن.  دایوزِ پیر در سرخ ردای ابریشمین (بعدا ردائی سرختر نصیبش شود) گوید، یوروکلیدُن! فا­فا! چه شب یخبندان زیبائی؛ چه رخشان است جَبّار، چه شفق قطبی­ای!  بگذار لافِ تابستان اقلیم شرقی گلخانه­های دائمی خود زنند و همینم بس که با زغال خویش تابستانِ خود کنم. 
    اما عازر به چه فکر است؟  آیا تواند دستان کبود را با گرفتن برابر نور عظیم شفق قطبی گرم کند؟  آیا ترجیح نمی­داد بجای اینجا در سوماترا بود؟  آیا به مراتب ترجیح نمی داد در امتداد خط استوا درازش کنند؛ آری ای خدایان چه می­شد به تن خویش قدم رنجه دارید به آن آتشین مغاک راندن یخ­بندان را؟
    این فتادن عازر بی کس و تنها روی سنگ جدول دولت­سرای دایوز شنیع تر از آن است که که کوه یخی به جزایر ملوک بندند.  با این همه دایوز چونان تزاری در قصر یخ برآمده از فسرده آه­ها زیَد و با ریاست انجمن پرهیز از الکل تنها اشک سرد یتیمان سر کِشد.
  دیگر زاری و فغان بس، به والگیری می رویم و از این دست بسیار بینیم.  فعلا یخ از این فسرده پاها سترده ببینیم این "کشتی والگیری" چگونه جائی توانست بود. 

فصل سوم

    با ورود به مهمانخانه شیروانی پوش خود را در ورودی پهن، کوتاه­سقف و ریخته­وا­ریخته با ازاره چوبی شیوه قدیم تداعی­گر یکی از دیواره­های عرشه کشتی­ای فرسوده می یابی.  روی دیوار یک طرف پرده رنگ­روغن بزرگ و یکسره دود­گرفته­ای­ آویزان که همه جوره آسیب دیده بود و در تماشایش در آن نورهای نا­برابر متقاطع تنها با بررسی مکرر و مجدانه و پرس و جوی دقیق از مجاوران بود که می شد به هر ترتیب مناسبتش را دریافت.  چنان توده­
های توضیح نا­پذیر سایه­ها و رنگ­های تیره که باعث می شد در نگاه اول تقریبا بدین فکر افتید که پرده کار نقاشی جوان و بلند­پرواز است که در دوران متهمان جادوگری نیو­انگلند کوشیده به ترسیم هرج و مرجی افسون شده پردازد.  اما با تفکر زیاد و مجدانه و پس از تأمل مُکَرَّر و بویژه پس از باز کردن کامل پنجره کوچک انتهای ورودی سرانجام به این نتیجه میرسیدی چنین فکری، هرچقدر دور از ذهن نمی تواند در کل توجیه­نا­پذیر باشد.
    اما آنچه بیش از همه حیران و سر­در­گمتان می­ساخت توده سیاهِ دراز و نرم و شوم چیزی معلق در کانون تصویر بر فراز سه خطِ عمودِ کبود و تیره بود که گوئی در کفی بی­نام شناورند.  پرده­ای براستی تیره و تار، خیس، درهم برهم و آزاردهنده که بخوبی از عهده به جنون کشاندن آدم­های حساس بر می­آمد.  با این همه نوعی عُلُوّ بی حد و حصر، نیمه­کاره و نادریاب داشت که بحق  گرفتارش می شدید تا بدان پایه که ناخواسته عهد کنید معنای این پرده حیرت زا دریابید.  گهگاه فکری درخشان به ذهنتان می رسید که متأسفانه گمراه کننده بود. دریای سیاه در طوفان نیمه شبی. نبرد غریب چهار آخشیج.-خلنگ­زاری لگد­مال سم ستوران شده صحنه زمستانی در شمالگان. تلاشیِ فسرده نهرِ زمان.  اما در نهایت تمامی این خیال­پردازی ها در برابر آن چیزِ شومِ وسط پرده رنگ می­باخت.   با فهم آن همه چیز روشن می شد. اما یک حظه­؛ آیا شباهتی ضعیف به آن ماهی غول آسا ندارد؟ حتی به خود لویاتان کبیر؟
    در واقع طرح نقاش همین­طور به نظر می گانی است که در این مورد با آنها صحبت کردم.  پرده کیپ­هورنری را در طوفانی عظیم می نماید؛ کشتی نیم غرقه در حالی که تنها سه دکل شکسته اش بچشم می­خورد و عنقریب زیر آب می رود کج مج می­شود؛ و شرزه والی عزمِ پرشی سُتُرگ و انداختن خود روی سه سر دکل دارد.
    بر تمامی سطح دیوارِ روبروی این یکی صفی از گرز­ها و نیزه­های غول آسای وحشیان آویزان بود.  برخی آکنده از دندان­هائی براق شبیه اره عاج­بری؛ شماری با منگوله هائی از موی انسان؛ و یکی به شکل داسی با کُوله دسته­ای بزرگ شبیه مقطعی که علف­بُر دسته بلند در علف نو زده اندازد.  خیره شدن در این­ها لرزه به پشت می­اندخت و از خود می پرسیدی کدام وحشی و آدم­خوار دیو­صفتی هیچگاه ­توانسته با چنین ابزار دهشتناک و برّائی به دروی بنی­آدم خیزد.  درآمیخته با این­ها، نیزه­ها و زوبین­های کهنه و زنگ­زده والگیران بود، جملگی کُوله و شکسته.  برخی از این سلاح­ها سرگذشتی داشتند.  با این نیزه که روزگاری بلند بوده و اینک بشدت خم شده پنجاه سال پیش نیتان سوین از طلوع تا غروب خورشید پانزده وال کشت.  و آن زوبین که اینک بیشتر مانند چوب­پنبه­کش شده در دریای جاوه پرتاب شد و والی که سال­ها بعد در ساحل کابو بلانکو در شمال پرو کشته شد آنرا با خود برده بود.  زوبینِ نزدیکِ دم خورده همچو سوزن بی آرام در تن آدمی چهل پای تمام بالا رفته و نشسته در کوهان وال پیدا شد.
    با گذر از این ورودی تاریک و عبور از آن دالان طاقدار- از راه آنچه در گذشته احتمالادود­کش بزرگ مرکزی با هیمه­سوز­هائی گرداگردش بوده وارد تالار یا اطاق عمومی می شوی.  این یکی از ورودی هم تاریک تر است با چنان تیرهای سنگین در سقف کوتاه و چنین کهن تخته­های خمیده در کف که گمان بری وارد اطاقک تنگ و تُنُکِ زیر خط آب­خور کهن کشتی­ای شده­ای، آنهم در شبی چنین غُرّان که زمینگیر کشتی چنین تکان های سخت خورد.  در یک ضلع میز دراز، کوتاه و رف­مانندی است پوشیده از جعبه­های شیشه­ شکسته آکنده از نادره ره­آورد­هایِ خاک­گرفته­ای جُسته از دور ترین و پرت ترین اکناف و اقطار گسترده پهنه عالم.  بیرون­زده از گوشه دورتر تالار خلوتی است-بار- که خام­دستانه کوشیده اند چون سر هو­نهنگش سازند.  به­هر­روی بزرگ استخوان کمانی فک وال را در آنجا وا­داشته اند، با چنان پهنا که کمابیش گردونی از زیرش گذرد.  با رف­های زبون که دور­تا­دورش ردیف­های تُنگ­ها، شیشه­ها و بغلی­های کهنه چیده­اند و در آن آرواره­هایِ مرگِ زود­رس، چروکیده زالی ریزنقش چونان لعین یونسی دیگر (براستی به همین نام می خواندنش) می کوشد به بهای گزاف مستی و مرگ به ملاحان فروشد.   
    کریه­اند لیوان­هائی که سمّ خود درونشان ریزد.  گرچه لیوان­های زبونِ سبز تیره در بیرون استوانه­ای شکل­اند در درون فریبکارانه رو به کف باریک و باریک تر شوند.  خط­های منصف موازی که خام­دستانه سوده­اند این لیوان­های طراران را در ­میان گرفته.  تا اینجا پر شود یک پنی؛ تا اینجا یک پنی بیشتر و همینطور بالاتر تا لیوان کامل-که مقیاس دماغه هورن است و می توانی با یک شیلینگ بالا اندازی.
    به محض ورود شماری دریانورد جوان دیدم که گرد میزی انجمن کرده زیر سوسوی چراغی گرم بررسی نمونه­های حکاکی روی استخوان نهنگ اند. پی­جوی مهمانخانه­دار شده گفتم اطاقی بهر اقامت خواهم و پاسخم این که مهمانخانه پر است-حتی یک تخت خالی هم ندارد.  "اما صبر کن ببینم،" دستی به پیشانی زده افزود با خوابیدن زیر لحف یک زوبین انداز که مشکلی نداری، داری؟  گمانم داری به والگیری می­روی، پس بهتر است به این قبیل چیزها عادت کنی."
    گفتمش هیچگاه دوست نداشته­ام دو­نفره در تختی بخوابم؛ گر ناچار شوم بستگی دارد که زوبین انداز که باشد و براستی هیچ جای دیگر برای من نبوده و زوبین انداز آشکارا ناخوشایند نباشد؛ در این­صورت حاضرم بجای سرگردانی در شبی چنین سرد در شهری غریب به نیمی از لحاف هر نجیبی رضا دهم.
    "همینطور فکر می کردم.  خوب؛ بنشین.  شام؟- شام می خواهی؟ شام زودی آماده شود."
    روی نیمکت چوبی پشتی بلندی نشستم که مثل نیمکتی در پارک بَتِری تمام سطحش را کنده­گری کرده بودند.  در یک سر نیمکت ملاحی غرق تفکر خم شده مجدانه سرگرم کنده­گری با چاقوی جیبی و افزودن به آذین نیمکت در فضای بین دو ران خویش بود.  سعی داشت نقش کشتی ای با بادبان­های تمام­افراشته در آرد ولی بنظرم خیلی پیشرفتی نکرده بود. 
   سر­آخر چهار پنج تن از ما را برای صرف شام در اطاق مجاور صدا زدند.  اطاق به سردی ایسلند بود-بدون هرگونه بخاری، با این توضیح که استطاعتش را ندارد.  هیچ چیز  جر دو شماله پیهی کم­سو هر دو کرباس پوش.  بناچار تمام تکمه­های کَوَل ملاحی خود را بسته لب­هامان را با نیم دوجین انگشت به فنجان­های چای سوزان چسباندیم.   اما خوراک بس اساسی بود-نه تنها گوشت و سیب زمینی بلکه سنبوسه؛ خدای من! سنبوسه برای شام!  مرد جوانی در سبز پالتوی درشکه­چیان به وحشتناک­ترین شکل از خجالت اُماج­ها درآمد.    
    مهمانخانه­دار گفت "پسرم، َقدعن کابوس خواهی دید."
    زیر لب گفتم "مدیر این که زوبین انداز نیست، هست؟"
    با نگاهی طیبت آمیز گفت "اوه، نه زوبین­انداز جوانکی است سیه­چرده.  هیچوقت سنبوسه نمی خورد، چیزی جز استیک نیم ِبرِشت نپسندد."  
    پاسخم، "حتما! بگذریم، زوبین اندازه کجاست؟  بین ما؟"
گوید، "زودی می رسد."
    دست خودم نبود، اما آغاز بد­گمانی به زوبین­انداز "سیه­چرده" کردم.  به هر روی تصمیم گرفتم چنانچه قرار شد با هم بخوابیم باید پیش از من لباس کنده به بستر رود.
    با پایان شام همگی به اطاق بار رفتیم و وقتی دیدم نمی دانم با خود چه کنم تصمیم گرفتم واپسین ساعات شبانگاه را نظاره-گر باشم.   
    دیری نپائید که غوغائی از بیرون شنیده شد.  مهمانخانه­دار از جا پریده فریاد زد، "این­ها خدمه کشتی گرومپوس اند.  امروز صبح خبر دیده شدنش در آب­های ساحلی را دیدم، سفری سه ساله و کشتی ای پر و پیمان.  هورا پسران، اینک آخرین اخبار فیجی را می شنویم."
    صدای چکمه­های دریانوردی در ورودی مهانسرا شنیده، در بشدت باز و مشتی دریانورد بی لگام وارد شدند.  ژنده پاس پالتو  بر تن با سرهائی پیچیده در پشمینه­ شال­هائی همه پاره و شلال­کرده با ریش­هائی سیخ شده از قندیل چونان فوران ریش از لابرادور.  تازه از قایق فرود آمده و نخستین جائی بود که وارد می شدند.  پس چه جای شگفتی که یکسره سوی دهان وال-بار- شتافته زال ریز­نقش، یونس، که تصدی اش داشت جام­ همه مالامال شراب کرد.  یکی شان از زکامی سخت نالید و یونس معجونی قیرگون از جین و ملاس ساخته سوگند خورد بهترین درمان هر نوع زکام و سرماخوردگی است صرفنظر از اینکه مزمن باشد، در ساحل لابرادور مبتلا شده باشی یا سمت بادگیر کوه یخ.
    دیری نکشید که مشروب به کله­ها رسید، همان که عموما با قهارترین باده پیمایانی که تازه از دریا برگشته اند کند و آغاز شوخی و خنده­های پر سر و صدا گرفتند. 
   با این همه دیدم یکی از آن میان اندکی از بقیه کناره می­گرفت و گرچه بنظر می­رسید نمی­خواهد گرفتگی چهره اش عیش هم­ناویان منغص کند، با این همه بطور کلی از زیاده روی دیگران در غوغا پرهیز داشت.  این مرد درجا توجهم را جلب کرد؛ و از آنجا که خدایان دریا مقدر کرده بودند بزودی هم­ناوی ام شود (هرچند تا آنجا که به قصه وی مربوط می­شود شریکی خاموش بود) در اینجا کمی توصیفش کنم.  قدش شش پای تمام بود و چهارشانه و سینه ستبر.  در همه عمر کمتر مردی چنین آفتاب­سوخته دیده­ام.  سیمائی برنگ قهوه­ای تیره و سوخته در تضاد با رخشان سفیدی دندان­هایش؛ و در سایه­های اعماق چشمانش خاطراتی موج می زد که بنظر نمی رسید خیلی شادش دارد.  صدایش درجا جنوبی بودنش را عیان می ساخت و از بالابلندیش گمانم سکنه کوهستان­ آلِگینی در ویرجینیا بود.   با بالا گرفتن پایکوبی و دست افشانی مستانه همراهانش بی سر و صدا از محل دور شد و تا زمانی که رفیق دریایم شد ندیدمش.  اما ظرف چند دقیقه دل هم­ناویان که به هر دلیل محبوبشان بود برایش تنگ شده صدا می زدند "بالکینگتون!  بالکینگتون!  بالکینگتون کجاست؟ و سر در پی­اش از مهمانخانه بیرون زدند.
    حالا که حدود ساعت نه بود و تالار بعد از این دست افشانی­ها بشکلی غریبی آرام بنظر می رسید آغاز تهنیت به خویش بخاطر نقشه کوچکی که درست پیش از ورود دریانوردان به ذهنم رسیده بود کردم.
هیچ مردی دوست ندارد هم بستر غیر شود.  در واقع بسیار ترجیح  می دهید حتی با برادرتان در یک بستر نخوابید.  چرائیش بر من روشن نیست ولی مردم دوست دارند هنگام خواب تنها باشند.  اما وقتی صحبت از هم­بستری با بیگانه­­ای ناشناس در مهمانخانه­ائی نا آشنا، در شهری ناشناخته باشد و آن­بیگانه هم زوبین­انداز، این مخالفت بی­نهایت تشدید می­شود.  وانگهی هیچ دلیل فهم­پذیری برای اینکه چرا من یکی بعنوان دریا­نورد باید بیش از هر کس دیگر شریک بستر دیگری شوم در میان نیست؛ زیرا روزگاری است که دیگر دریانوردان حتی در دریا دو نفری در یک تخت نخوابند همانطور که در خشکی هیچ دو شاه عزب چنین نکنند.  بی­گمان همه دریانوردان با هم در یک خوابگاه به بستر می روند اما بانوج خود دارید و زیر پتوی خود و در جلد خویش خُسبید.
    هرچه بیشتر در مورد این زوبین­انداز اندیشه می کردم نفرت انگیزی شراکت در تخت وی در نظرم فزونتر بالا می گرفت.  گزاف نبود گر حدس می زدم بعنوان یک زوبین انداز زیرجامه کتانی یا پشمی­اش چندان نظیف نبوده قطعا از بهترین جنس هم نباشد.  تمام تنم به لرزه افتاد.  از این گذشته داشت دیر­وقت می شد و زوبین انداز محتشمِ من باید تا حالا برگشته و عازم بستر شده باشد.  فرض که  نیمه شب سکندری رفته رویم افتد، از کجا دانم از کدام سگدانی آمده؟  
    "مدیر! نظرم درباره آن زوبین انداز تغییر کرد.-با او نخواهم خوابید.  همین نیمکت را امتحان می کنم."
    "هرطور میلت است، ببخش که رومیزی اضافی ندارم تا تشکت کنم و تخته این نیمکت با این گره­ها و شکافه­ها سخت مشقت­بار است.  اما عاج تراش لختی درنگ؛ رنده­ای در بار دارم-صبرکن فکر کنم بتوانم بقدر کافی گرم و نرمت کنم."  با گفتن این سخنان رنده را آورد و با دستمال ابریشمی کهنه خویش ابتدا نیمکت را گردگیری کرد و با لبخندی به پهنای صورت بشدت به رندیدن بسترم پرداخت.  تراشه های چوب چپ و راست می پرید تا اینکه تیغه رنده به گره­ای سخت و صُلب خورد.  چیزی نمانده بود مچ خود کوفته کند که گفتم محض رضای خدا دست بردارد-نرمی بستر فراخور حال من بود و نمی دانستم حتی به تدبیر عالم و آدم چون توان تخته کاج را پَرِ بَط ساخت.  بنابراین با لبخندی دیگر پوشال­ها را جمع کرده درون بخاری وسط اطاق ریخته پی کار خود رفت و مرا دل افکار گذارد.
    نیمکت را اندازه زدم و معلوم شد یک پا کوتاه است؛ هرچند می شد با صندلی جبران کرد.  اما یک پا هم باریک بود و دیگر نیمکت اطاق حدود چهار اینچ بلندتر از نیمکت رندیده -پس نمی­شد جفتشان کرد.  سپس نیمکت اول را در جهت طولی کنار تنها فضای آزاد روبروی دیوار قرار داده کمی فاصله ای برای جای گرفتن پشتم در نیمکت در نظر گرفتم.   اما خیلی زود دریافتم سوزی چنان سرد از پاشنه پنجره به سمتم می آید که این نقشه هرگز عملی نخواهد شد، بویژه از آنرو که جریان دیگری از جانب در زهوار­در­رفته وارد می شد و پس از برخورد به باد سرد پنجره چسبیده به نقطه ای که برای بیتوته در نظر گرفته بودم مجموعه گردبادهای کوچکی تشکیل می­شد.
با خود گفتم یا حضرت فیل زوبین اندازه رو برسون، اما صبر کن ببینم نمیشه پیشدستی کنم- در را کلون کرده توی تختش پریده هرچه سخت بدر کوبند بیدار نشوم؟   فکر بدی بنظر نمی رسید، اما با بررسی مجدد صرف­نظر کردم.  زیرا چه تضمینی بود که بامداد فردا بمحض در گشودن زوبین­انداز ایستاده در آستانه ناکارم نکند!
    در حالی که باز هم به دور و بر خود نگاه می کردم و هیچ امکانی برای گذران شبی قابل تحمل جز با بیتوته در تخت دیگری نمی یافتم بفکرم رسید شاید تعصب ناروا علیه این زوبین انداز ناشناس در دل می پرورم.  با خود گفتم مدتی صبر می­کنم، باید بزودی برسد.  آنوقت خوب وراندازش می کنم و کی میدونه شاید هم از همه این­ها گذشته هم­بسترهای خوبی شدیم.
    اما در حالی که دیگر ساکنان مهمانخانه یک به یک، یا در گروه های دو تائی و سه تائی می آمدند و به بستر می رفتند هیچ نشانی از زوبین­انداز نبود. 
    پرسیدم، "مدیر این بابا چه جور آدمی است-همیشه تا دیروقت بیرون می ماند؟  الان نزدیک ساعت دوازده است. 
    مهمانخانه­دار دوباره ­خنده­ای تحویلم داد و بنظر می رسید چیزی ورای درک من به خنده­اش می اندازد.  پاسخ داد، "نه، معمولا سحرخیز است- زود خسب و صبح خیز- آری چون آن پرنده کرم گیر کامیاب است.   اما امشب او برای فروش جنس خود درِ خانه­ها می­رود و نمی دانم چه چیز می توان موجب این همه تاخیر باشد جز اینکه نتوانسته کله­اش را بفروشد."
    از شدت خشم خروشیدم "نتوانسته کله-اش را بفروشد! این چه قصه ریشخند­ آمیزی است که تحویلم دهی؟"  مدیر آیا وانمود می­کنی می گوئی زوبین­انداز ما در این شنبه شب سعید یا بهتر بگویم بامداد یکشنبه در این شهر برای فروش کَلّه اش به این در و آن در می زند؟ 
    گفت، "دقیقا همینطوره و بهش گفتم بازار اشباع است و نمی تواند آنرا اینجا آب کند."
    فریاد زنان پرسیدم، "از چه؟"
    گفت، بیگمان از کله، زیادی کله در عالم نیست؟"
    با آرامش تمام گفتم، "مدیر بزار بهت بگم، بهتر است از قصه بافی برای من دست برداری-من خام نیستم."
    در حالی که تکه چوبی در­آورده خلال دندانی می­تراشید گفت "شاید نباشی.  اما حدس می زنم اگر آن زوبین­انداز بشنود به کله اش بد گفته ای کبابت کند."
    در خشمی دوباره از این گفته های غامض و مرموز گفتم، "می شکنم براش."
    گفت، "از پیش شکسته."
    گفتم، شکسته، واقعا؟"
    گفت، شک نکن، حدس میزنم به همین دلیل نمی تواند بفروشدش."  
    در حالی که با آرامش کوه هلکا در بوران به سمتش می رفتم گفتم- "مدیر دمی دست از تراش بدار، ما باید حرف هم را بفهمیم، آنهم بی­درنگ."  به مهمانخانه­ات می آیم و بستری برای خواب می خواهم؛ می­گوئی تنها می توانی نیم بستری به من دهی؛ اینکه نیمِ دیگر به فلان زوبین­انداز تعلق دارد.  و درباره این زوبین­انداز که هنوزش ندیده­ام پیوسته مرموز­ترین و مشوش کننده­ترین قصه ها را می گوئی تا حسی ناراحت کننده نسبت به کسی که بعنوان هم­بسترم در نظر گرفته­ای ایجاد کنی-درحالی­که، مدیر، این صنف ارتباط از بالا­ترین نوع ارتباط نزدیک و شخصی است.  اینک تقاضا دارم رُک و راست بگوئی این زوبین­انداز کی و چکاره است و اینکه گذراندن شبی با وی از هر حیث برایم امن است.  و در وهله اول آنقدر آقا باش که داستان فروش کله اش را پس بگیری زیرا اگر حقیقت داشته باشد دلیلی است استوار بر جنون او و به هیچ روی خیال ندارم با دیوانه­ای در یک تخت بخوابم و شما جناب، منظورم شمائید آقای مدیر با کوشش عامدانه عالمانه در وا­داشتنم به اینکار خود را قابل تعقیب کیفری می سازید." 
    مهمانخانه­دار نفسی عمیق کشید و گفت "خوب، برای جوانی که گهگاه کمی حرف های تند می زند وعظی طویل بود.  اما آرام  باش و سخت مگیر، این زوبین اندازی که درباره­اش بهت گفتم تازه از دریاهای جنوب رسیده. همانجا کلی کله مومیائی شده نیوزلاندی خریده است (که تحفه هائی است ارزشمند) و همه را جز یکی فروخته و آن یکی را هم می خواهد امشب به پول نزدیک کند زیرا فردا یکشنبه است و نمی شود در روزی که مردم دسته دسته به کلیسا می روند در خیابان­ها راه افتاد و کله آدم فروخت.  یکشنبه گذشته می خواست اینکار را بکند اما درست در لحظه­ای که با چهار کله که چون رشته پیاز از بندی آویخته بود عازم بود دم در مانعش شدم."
    این قصه رازی را که در غیر اینصورت توضیح ناپذیر بود روشن کرد و نشان داد که مهمانخانه­دار قصد دست­انداختنم نداشته- اما در عین حال چه تصوری می توانستم از زوبین اندازی داشته باشم که شنبه شب تا پاسی از طلوع فجرِ سبت مقدس بیرون مانده سرگرم کاری آدم­خوارانه چون فروش کله های بت­پرستان مرده می شود؟
    "مدیر باور کن این زوبین انداز مرد خطرناکی است."
    پاسخم اینکه "مرتب کرایه اش را می پردازد."  "اما بیا، دیروقت است و بهتر است به بستر روی-تخت خوبی است؛ سَل و من شب زفافمان را در آن خوابیدیم.  یک عالمه جا برای لگد­پراکنی دو نفر هست.  تخت بزرگ با­شکوهی است.  خوب قبل از اینکه ازش دست شوئیم سَل سام و جانی را پائین آن می خواباند.  اما شبی خوابی دیده و بیش از حد کش آمدم و سام به طریقی زمین افتاد و چیزی نمانده بود دستش بشکند.  پس از آن بود که سَل گفت تخت برای چهار نفر کافی نیست.  بیا اینجا چشم بهم زنی راه را برایت روشن می کنم و با گفتن این جمله شمعی افروخته سمت من گرفته پیشنهاد کرد پیش بیفتم.  اما من مردد ایستاده بودم؛ وقتی نگاهی به ساعت انداخت گفت قسم می خورم که یکشنبه شده-اون زوبین­انداز رو امشب نخواهی دید؛ جائی لنگر انداخته-پس بیا جلو، بیا دیگه، نمی خوای بیائی؟"  
    یک لحظه مسئله را بررسی کردم و سپس از پلکان بالا رفته به درون اطاقی هدایت شدم سرد چون صدف و براستی مجهز به تختی چنان بزرگ  که عملا چهار زوبین­انداز پهلو به پهلو در آن خسبند.
    مدیر با گذاردن شمع روی کهنه صندوقِ ملوان زوار­در­رفته­ای که کارکرد دوگانه میز وسط اطاق و جای آفتابه لگن داشت گفت، "بفرما، حالا استراحت کن و شبت بخیر."  بعد از ورانداز تخت برگشتم اما ناپدید شده بود.
    با عقب زدن رو­تختی روی تخت خم شدم و گرچه ممتاز نبود از امتحانم نسبتا سربلند بیرون آمد.  سپس نگاهی به گرداگرد اطاق انداختم که غیر از روتختی و میز وسط متعلقات دیگری نداشت جز یک رف زمخت، چهار دیوار و تخته کاغذ­پوش پیش­بخاری نمایانگر مردی در زدن نهنگی.  یکی از چیزهائی که تعلق مقتضی به اطاق نداشت بانوچی جمع شده بود یله در گوشه­ای از کف اطاق ؛ همینطور کیسه ملوانی بزرگی حاوی البسه و لوازم زوبین­انداز که بی­گمان جایگزین جامه­دان خشکی بود.  همچنین بسته ای قلاب­های ماهیگیری استخوانی خارجی روی رف بالای بخاری و زوبین بلندی جای گرفته در کله تخت. 
اما ببینم روی صندوق چه گذارده اند.  بَرَش داشته نزدیک نور برده لمس و بو کرده از آزمودن هیچ طریق ممکن برای رسیدن به نتیجه­گیری رضایت­بخش دریغ نکردم.  به هیچ چیز جز  پادری بزرگی که لبه­هایش با زنگوله های کوچک، چیزهائی مانند پر رنگی جوجه تیغی پاپوش سرخ­پوستان تزئین شده باشد شباهت نداشت.  در میان این پلاس سوراخ یا چاکی بود نظیر پانچو­های امریکای جنوبی.  اما مگر امکان داشت زوبین اندازی هوشیار پادری به تن با چنین شکل و شمایلی در شهری مسیحی جولان کند؟  تنم کردم تا امتحانش کنم و چون غُل پائینم کشید بس که ستبر و پشمالو و بنظرم کمی مرطوب بود، تو گوئی زوبین انداز مرموز در روزی بارانی به تن کرده.  در حالی که آنرا به تن داشتم برابر تکه آینه چسبیده به دیوار رفتم.  هرگز در عمرم چنین منظره ای ندیدم.  با چنان شتابی کندمش که گردنم پیج خورد.
    یک طرف تخت نشستم در اندیشه زوبین انداز مرموزی که دوره می افتاد و کله می فروخت با آن پادری­اش.  پس از مدتی تفکر روی لبه تخت برخاسته بالاپوش دریانوردی خود را کنده وسط اطاق به تفکر ایستادم.  سپس کُتم را کنده پیرهن پوش کمی بیشتر تأمل کردم.  اما وقتی خیلی سردم شد چون نیمه برهنه شده بودم با یاد قول مهمانخانه­دار که زوبین انداز به هیچ وجه آن شب را بر نمی گردد و اینکه خیلی دیروقت بود دیگر نِکّ و نالی نکرده بسرعت زیر­شلواری و چکمه ها را کنده شمع را کُشته داخل تخت پریده خود را به خدا سپردم. 
    تشک چنان سفت بود که نمی شد گفت از چوب­بلال پر شده یا خرده سفالینه اما خیلی این پهلو آن پهلو شدم و مدت مدیدی خوابم نمی برد.  سرآخر غنوده راه نسبتأ درازی در مسیر سرزمین خواب پیموده بودم که صدای گام هائی سنگین در راهرو شنییده و سو­سوئی که از زیر در وارد شد دیدم.  
    خود را به خدا سپرده حدس زدم باید این دروه­گرد کَلّهِ­فروش دوزخی باشد.  اما یکسره بی حرکت مانده عزم کردم تا صحبتی نشده خاموش مانم.  غریبه با شمعی در یک دست و کله نیوزلندی موصوف در دستی دیگر پا به اطاق نهاد و بدون نگاه کردن به تخت شمع خود را دور از من در گوشه ای کف اطاق گذارده و سپس آغاز باز کردن گره ریسمان­های کیسه بزرگی کرد که پیش­تر از وجودش در اطاق گفته بودم.  سراپا اشتیاق دیدن رویش بودم ولی در مدتی که گرم باز کردن دهانه کیسه بود روی به جانبی دیگر داشت.  اما وقتی در کیسه باز شد برگشت- خدای من! چه منظره­ای!  چه صورتی!  رنگ زرد تیره یاقوت­فام که اینجا و آنجا چارگوش­های مشکی بدان چسبیده بود.  آری دقیقا همانی است که فکر کرده بودم، هم­بستری وحشتناک؛ نزاعی کرده، وحشتناک زخمی شده و حالا یکراست از نزد جراح بدینجا آمده است.  از قضا در آن لحظه صورتش را رو به نور برگرداند طوریکه بوضوح دیدم آن مربع های مشکی روی گونه هایش به هیچ وجه نمی توانند چسب زخم باشند. نوعی لکه بودند.  اول معنایشان نمی دانستم اما خیلی زود به حقیقت امر پی بردم.  داستان مرد سفید­پوستی- که والگیر هم بود- بیادم آمد که گرفتار آدمخواران شده بود و همان­ها خال­کوبی­اش کرده بودند.  به این نتیجه رسیدم که احتمالا این زوبین­انداز در سفرهای دور و دراز خویش ماجرائی مشابه داشته است.  با خود اندیشیدم از همه اینها گذشته چه اهمیتی دارد!  این فقط ظاهر اوست و مرد می تواند در هر نوع پوستی شریف باشد.  اما از طُرفه بشره­اش چه استنباط کنم، منظور تمامی پوست سوای آن خال کوبی­های چارگوش است.  مطمئنا می توانست چیزی جز یک لایه آفتاب استوا خورده نباشد اما هیچگاه نشنیده بودم آفتاب پوستِ سفید چنان سوزد که برنگ زرد یاقوت­فام در آید.  وانگهی هیچگاه به دریاهای جنوب نرفته­ام و شاید آفتاب آنجا این اثرات خارق العاده بر پوست گذارد.  در گذر برق­آسای تمامی این افکار از ذهنم زوبین انداز به هیچ روی متوجه من نشد.  اما پی برخی دشواری کیسه­اش گشود و آغاز کورمالی درون آن کرد و درجا نوعی تبرزین و کیف بغلی پوست فُکِ دباعی نشده در آورد.  پس ازگذاردن این­ها روی کهنه صندوق وسط اطاق کله نیوزلندی را-که براستی هولناک بود-برداشته داخل کیسه چپاند.   حالا کلاه از سر گرفت-کلاهب نو از پوست بیدستر و چیزی نمانده بود از فرط حیرت فریاد زنم.  سرش هیچ موئی نداشت-دست کم نه در حد قابل ذکر-هیچ چیز جز طره کوچکی از موی جمجمه بافته در فرق سر.  اینک سر بی موی کبود­فام وی شبیه جمجمه­ای کپک­زده بنظر می رسید.  گر غریبه میان من و در نایستاده بود چون برق و باد، سریع تر از بلع شام از اطاق بیرون می زدم. 
    با همه این احوال بسرم زد از پنجره دک شوم ولی اطاق عقب طبقه دوم بود.  آدم بزدلی نیستم اما به هیچ وجه نمی دانستم با این رذلِ یاقوت فامِ کله فروش چه کنم.  جهل پدر ترس است و اعتراف می کنم من که در مورد غریبه بکلی حیران و پریشان شده بودم اینک چنان از او می ترسیدم که گوئی خود شیطان است که نصفه شبی وارد اطاقم شده.  در واقع چنان از او ترسیده بودم که شهامت کافی نداشتم تا با او صحبت کرده توضیحی رضایت بخش در مورد آنچه در در وجودش توضیح پذیر می نمود بخواهم.
    در این بین گرم لخت شدن بود و سرانجام سینه و بازو­هایش نمایان شد.  براستی که بخش های پوشیده تنش نیز با مربع هائی همانند آنها که بر صورت داشت شطرنجی شده بود؛ پشتش نیز یکسره همین مربع های سیاه را داشت؛ توگوئی در جنگ های سی ساله بوده و تازه با پیراهنی از چسب زخم از جبهه گریخته.  حتی ساق­هاش هم منقش بود گوئی شماری غوک برنگ سبز تیره از تنه بُرنا خرما­بنی بالا روند.  اینک  چون روز روشن بود این بابا باید وحشی نفرت انگیز یا چیزی در همین حدود باشد که با کشتی وال­گیری از دریاهای جنوب ارسال و در کشوری مسیحی فرود آمده.  فکرش هم لرزه به تنم می انداخت.  کله فروش دوره­گرد هم که بود-شاید کله برادران خودش.  ممکن است تو نخِ سر من هم برود.  خدایا!  تبرزین را نگر!
    اما هیچ فرصت ترس و لرز نبود زیرا اینک وحشی بکاری مشغول شد که میخکوبم کرد و به این باور رسیدم که باید براستی بت­پرست باشد.  سوی کَپَنَک، بُرنُس یا بارانی ضخیمی که پیشتر  از صندلی آویخته بود رفته لختی جیب­هایش را کاوید و سرانجام تندیسکی غریب، بدقواره و کوژپشت درست برنگ نوزاد سه روزه کنگوئی بیرون کشید.  با یادِ سر ِمومیائی شده ابتدا حدس زدم این آدمک سیاه بچه­ای است واقعی که به شکلی مشابه حفاظت شده است.  اما وقتی دیدم به هیچ روی نرم نیست و مانند آبنوس صیقلی بسیار براق است به این نتیجه رسیدم که نمی تواند چیزی چون بتی چوبی باشد و درواقع همین هم بود.  اینک وحشی سمت بخاری خالی می رود و با برداشتن تخته کاغذ­پوش پیش­بخاری لعبت کوژپشت را چون میله بولینگ میان سه پایه ­بخاری وا می دارد.  چارچوب دودکش و آجرهای درون آن بسیار دودگرفته بود طوریکه فکر کردم این بخاری آرامگاه یا نمازخانه ای کوچک بس مناسب این صنم کنگوئی است. 
    حالا سخت به لعبت نیم پنهان چشم دوختم تا به هر زحمت ببینم بعدا چه می شود.  نخست حدود دو مشت پوشال از جیب بارانی خود در آورده بدقت برابر لعبت می گذارد، سپس تکه­ای  فطیر دریا روی پوشال ها گذارده با استفاده از شعله چراغ پوشال ها را گیرانده آذرِ قربانی افروخت.  بلافاصله بعد از چند بار دست در آتش کردن سریع و پس کشیدن سریع ترِ انگشتانش (که بنظر می رسید بدجور می سوزاندشان) سرانجام موفق شد فطیر را برون کشیده با اندک فوت کردن برای خنک سازی و خاکسترزدائی مودبانه تقدیم سیاه کوچک کند.  اما بنظر نمی رسید شیطان کوچک چندان علاقه ای به چنین غذای خشکی داشته باشد؛ کوچکترین حرکتی به لب­هایش نداد.  تمامی این حرکات غریب همراه با اصواتِ حلقی حتی عجیب ترِ مومن بود که بنظر می ­رسید گرم سرود خوانی یا نوعی ترتیل مزمور است که در جریان آن صورتش بشکلی بس غیر طبیعی حرکت می کرد.  در پایان با خاموش کردن آتش بت را خیلی عادی و بدون تشریفات برداشت و دوباره درون جیب بارانی گذاشت به همان لاقیدی که نخچیروان ایبای مرده در کیسه اندازد.
    تمامی این اعمال غریب بی­آرامی­ام فزود و حالا که می دیدم نشانه های قوی پایان اعمال و پریدن به بستر در کنار من را نشان می دهد فکر کردم بهترین فرصت است، یا حالا یا هیچ­وقت- که پیش از خاموش شدن چراغ طلسمی را که در آن گرفتار شده بودم بشکنم.
    دریغ، فترتی که صرف اندیشه در چه گویم شد مهلک بود.  تبرزین­چپقی خود از روی میز برداشته یک لحظه سر آن را وارسی کرده با نگهداشتنش برابر نور و قرار دادن دهانش روی دسته ابری از دود تنباکو بیرون داد.  به آنی چراغ کشته شد و آدمخوار وحشی تبرزین چپقی به دندان به میان بستر  کنار من جهید.  بی­اختیار فریاد زدم و با خِرخِر ته حلقی ناگهانی زاده تعجب شروع به کورمالی من کرد.
    چیزی که ندانم از دهانم پرید و خود را با غلط به عقب به دیوار چسبانده ملتمسانه خواهش کردم هرکه و هرچه هست ساکت باشد و بگذارد دوباره چراغ را روشن کنم.  اما پاسخ­هایش که از ته حلق ادا می شد فورا به این نتیجه­ام رساند که درست منظورم را نمی فهمد. 
    بالاخره گفت "تو لعنت دیگه کی هستی؟  یک کلمه حرف بزنی می کشمت."  با گفتن این کلمات در تاریکی تبرزین چپقی اش را نزدیک من جولان می داد.
    فریاد زدم، "بخاطر خدا مدیر! پیتر کافین! مدیر! نگهبان! کافین! فرشتگان! نجاتم دهید!"
    در حالی که جولان ترسناک تبرزین­چپقی اش چنان خاکستر داغ  تنباکو گرداگردم پخش می کرد که فکر کردم زیر­جامه­ام آتش می گیرد  آدم­خوار دوباره غرید "حرف بزن، بگو کی هستی ورنه می­کشمت!"   اما شکرِ خدا در آن لحظه مهمانخانه­دار چراغ بدست وارد اطاق شد و از روی تخت پائین پریده سوی او دویدم. 
    در حالی که دوباره خنده تمام صورتش را گرفته بود گفت، "کوئیکوئِک موئی از سرت کم نکند."
    فریاد زدم نیشِت رو ببند و بگو چرا نگفتی این زوبین انداز دیوسیرت آدم­خوار است؟"  
"فکر کردم فهمیدی. نگفتمت دور شهر می گردد برای کله فروشی؟-اما حالا دوباره شیرجه تو تخت و خواب.  کوئیکوئِک، منو ببین- تو حرفِ منو می فهمی و من حرف تو رو می فهمم-این مرد با تو می­خوابه- می فهمی؟"
    کوئیکوئِک در حالی که پُکی به چپق می زد و روی تخت می نشست غرید- می فهمم خیلی."
    با کنار زدن روتختی با تبرزین­چپقی اش به من اشاره کرد "برو تو تخت."  اینکار را نه تنها متمدنانه بلکه براستی مهربانانه و سخاوتمندانه انجام داد.  یک لحظه ایستاده به او نگریستم.  با همه خالکوبی­هایش رویهم رفته آدمخوار تمیز و خوبروئی بنظر می­رسید.  با خود فکر کردم این چه جنجالی بود بپا کردم-این مرد انسانی است به همان اندازه که من هستم: همانقدر که من از او می ترسم او هم دلیل ترس از من دارد.  خوابیدن با آدمخواری هشیار به ز مسیحیِ مست.
    گفتم "مدیر بهش بگو تبرزینش را آنجا بگذارد، تبرزین، چپق یا هر چیز دیگر که می نامید را؛ خلاصه اینکه دست از چپق کشیدن بردارد و من در رختخواب به او ملحق خواهم شد.  اما در مخیله ام نمی گنجد مردی در تخت من چپق بکشد.  خطرناک است.  از این گذشته بیمه نیستم.
    وقتی این مطلب به کوئیکوئِک گفته شد بی درنگ اطاعت کرد و دوباره مودبانه اشاره کرد به بستر روم- تا می­شد کوشه ای کِز کرد تا این مطلب را برساند که-حتی پایت را هم لمس نخواهم کرد.
    گفتم، "شب بخیر مدیر، می تونی بری."
    به بستر رفتم و همه عمر بهتر از آن نخوابیدم.   








فصل چهارم
روتختی

حدود سپیده­دم روز بعد در حالی بیدار شدم که بازوی کوئیکوئِک به مهربانانه ترین و دوستدارانه ترین شیوه ممکن روی من افتاده بود.  تو گوئی همسرش هستم.  روتختی چل تکه­ای بود از قطعات کوچک و غریب رنگارنگ به شکل مربع و مثلث؛ و سراسر بازویش خالکوبی شده با هزارتوی کِرِتی بی پایان از نقشی که هیچ­یک از دو بخش آن رنگ دقیقا مشابه نداشت- و حدس زدم دستش را در دریا به به یکسان در آفتاب و سایه نگاه نداشته و در اوقات گوناگون آستین پیراهن خود را کم و زیاد بالا زده- می توانم بگویم بازوی مذکور بسیار شبیه نواری از روتختی چل تکه بود.  درواقع  مثل وقتی که بیدار شدم بخشی از بازو روی روتختی بود و به سختی توانستم از روتختی تمییزش دهم بسکه رنگ­هاشان درآمیخته بود؛ و تنها با احساس وزن و فشار بود که می توانستم بگویم کوئیکوئِک بغلم کرده.
احساسات غریبی داشتم.  بگذارید شرحشان دهم.   خوب یاددارم در کودکی دچار وضعیتی کمابیش مشابه شدم؛ هیچوقت نتوانستم درست بفهمم حقیقت بود یا خیال.  اوضاع از این قرار بود.  در حال نوعی ورجه وورجه بودم-گمانم سعی می کردم مثل جاروی کوچکی که چند روز پیش دیده بودم از دودکش بالا روم و نامادریم که همیشه به بهانه­های مختلف نوازشم می داد و وادارم می کرد سرِ بی­شام زمین گذارم پاهایم را گرفته از دودکش بیرون کشیده روانه بسترم کرد در حالی که ساعت دو بعد از ظهر 21 ژوئن، طولانی ترین روز سال در نیمکره غربی بود.  سخت دلتنگ بودم.  اما چاره ای نبود و ناچار پله ها را گرفته به اطاقم در اشکوب سوم رفته شروع به کندن لباسهایم در نهایت تأّنی بمنظور وقت کشی کرده با آهی تلخ میان ملافه ها رفتم. 
اندوهگین در تخت دراز کشیده حساب می کردم باید شانزده ساعت تمام بگذرد تا بتوان به رستاخیز امید بست.  شانزده ساعت در رختخواب! حتی فکرش پشتم را به لرزه می انداخت.  هوا کاملا روشن بود و نور خورشید از پنجره داخل اطاق می­تافت و صدای ترق تروق چرغ کالسکه­ها در خیابان­ها و صداهای شاد از تمام خانه بگوش می­رسید.  حالم بدتر و بدتر می شد-سرآخر برخاسته لباس پوشیده پایِ باجوراب بی سر و صدا پائین رفته نامادری ام را جسته بی مقدمه خود را به پایش انداخته خواهش کردم لطفی خاص کرده بخاطر خطایم حسابی با دمپائی نوازشم دهد؛ در واقع هر تنبیهی جز فرستادنم به بستر به مدتی چنان دراز و طاقت­فرسا.  اما او بهترین و باوجدان ترین نامادری بود و مجبور بودم به اطاقم برگردم.  چندین ساعت در بستر دراز کشیدم در حالی که کاملا بیدار بودم، بمراتب دُژکام تر از زندگی­ام تا امروز، حتی نژند تر از شوربختی های بعد.  سرانجام گویا در چُرت خود کابوسی دیده بودم؛ در حالی که به آرامی بیدار شده- نیم غرقه در رویا-چشم گشودم اطاقِ غرقه در نور پیچیده در تاریکی بیرون شده بود.  درجا لرزه بر تنم افتاد، نه چیزی دیده می­شد نه شنیده؛ جز اینکه گوئی دستی فراطبیعی در دستم گذارده­اند.  بازویم از روتختی آویزان بود و شکل یا شبحی بی نام و درنیافتنی که دست به او تعلق داشت چسبیده به کنار تخت نشسته بود.  به مدتی که به درازی دوران­ها می نمود یخ­زده از مهیب­ترین بیم­ها نشسته بودم، بی جرأت پس کشیدن دستم؛ در حالی که پیوسته فکر می­کردم حتی اگر بتوانم بند انگشتی تکانش دهم طلسم دهشتناک بشکند.  ندانم این هشیاری سرانجام کی از من دور شد؛ اما صبح خیزان در حالی که لرزه به تنم می افتاد تمام آن­را بخاطر آوردم و روزها و هفته­ها و ماه­ها بعد خود را غرق تلاش های پریشان کننده توضیح این راز می کردم.  بهتر است بگویم تا همین اکنون اغلب حیران حل این معما می شوم.       
اینک، آن ترس شدید بکنار، احساساتم از دست فراطبیعی در دستم از نظر غرابت بسیار شبیه احساساتی بود که هنگام بیدار شدن از خواب و دیدن بازوی مشرکانه کوئیکوئِک گرد خود تجربه کردم.  اما سرانجام تمامی رویدادهای شب گذشته یک به یک، در واقعیتِ واضح بشدت تکرار شد و آنوقت بود که به  مخمصه مضحک خود پی بردم.  زیرا با این که سعی کردم دستش را حرکت دهم-درآغوش­گیری دامادانه را- با این همه چون خواب بود سخت مرا در بغل گرفته بود چنانکه هیچ چیز جز مرگ جدامان نکند.  پس کوشیدم بیدارش کنم- کوئیکوئِک-اما تنها خرناسی تحویل گرفتم  سپس به پشت غلطی زدم چنان سخت که گوئی طوق اسب بر گردنم بود و ناگاه خراش مختصری احساس کردم .  وقتی روتختی را کنار زدم تبرزین-چپق آرمیده کنار وحشی را دیدم، تو گوئی نوزادی است با چهره­ای تبرگون.  فکر کردم چه بلبشوئی؛ اینجا در خانه ای غریب، در روز روشن، هم­بستر با یک آدمخوار و یک تبرزین!  "کوئیکوئِک-تو رو بخدا کوئیکوئِک بیدار شو!  سرانجام با تکان دادن­های بسیار و سر و صدای بلند و بی وقفه در اعتراض به آغوش­گیری مزدوج وار مرد خِرخِرش را در آورم ودرجا دست پس کشید و خود را چون سگ نیوفانلندی آب کشیده تکان داده شق و رق چون چوب نیزه در تخت نشسته خیره به من چشم­ می­مالید تو گوئی رویهم رفته یاد ندارد چگونه از آنجا سر در آورده­ام، هرچند بنظر می رسید کم کم به نوعی آگاهی مبهم در موردم می رسد.  در این بین آرام دراز کشیده وراندازش می­کردم و بی هیچ ترس و بدگمانی مهم میل داشتم چنین موجود غریبی را بدقت بررسم.  سرآخر وقتی بظاهر ذهنش به درک ماهیت هم­بالین خود نزدیک شد و با حقیقت کنار آمد کف اطاق پرید و با ایماء و اشاره و اصواتی خاص واقفم کرد گر می پسندم نخست او لباس پوشد و من پس از خروجش چنین کنم.  فکر کردم با توجه به اوضاع و احوال این حرکت بس متمدنانه است؛ اما در حقیقت این وحشیان نوعی حس ظرافت درونی دارند صرفنظر از اینکه چه نامی بدان دهید؛ ادب اساسی آنها شگفت آور است.  از آنرو چنین تمجید ویژه­ای از کوئیکوئِک دارم که رفتارش با منی که مرتکب چنان جسارت بزرگی شده بعلت غلبه حس کنجکاوی بر تربیتم از روی تخت خیره بدو تمامی اعمال لباس پوشی­اش را نظاره می کردم آکنده از نزاکت و مراعات بود.  با این همه مردی چون ­او نه هر روز بینید و رفتارش در خور ستایشی ویژه.
    شروع به لباس پوشیدن از بالا کرد و نخست کلاه بیدستر را که ضمنا خیلی هم بلند بود  بسر گذاشت و بعد-بی شلوار چکمه هایش را برداشت.  چرایش را نمی دانم اما حرکت بعدی اش این بود که کلاه بسر و چکمه بدست به هر زحمتی بود خودش را زیر تخت مچاله کرد و آنوقت بود که از نفس زدن و تقلای شدیدش حدس زدم سخت می کوشد چکمه­ها را پا کند؛ هرچند طبق هیچ­یک از اصول نزاکت که تاکنون بگوشم خورده لازم نیست شخص در خلوت چکمه پوشد.   اما توجه دارید که کوئیکوئِک موجودی در مرحله دگردیسی، نه کرم و نه پروانه بود.  تنها در همان حد متمدن بود که غرابت خود را به غیر­عادی ترین شکل ممکن نشان دهد.  هنوز تعلیمش تکمیل نشده و تازه­کار بود.  اگر اندکی متمدن نشده بود به احتمال زیاد به هیچ­روی زحمت چکمه به خود نمی داد و در عین حال گر هنوز وحشی نبود هرگز خوابِ رفتن زیر تخت برای پوشیدنشان نمی دید.  سرانجام از زیر تخت بیرون شد، با کلاهی فرو­رفته در اینجا و آنجا و پائین شده تا روی چشمان، و غژغِژ کنان و لنگان شروع به اینسو آنسو شدن در اطاق کرد چنانکه گفتی در آغاز روزی چنان سرد گزنده چندان عادتی به آن چکمه­های خیس و ورچروکیده چرم گاو که احتمالا سفارشی­ هم نبود و پایش را می زد و آزارش می داد ندارد.
    وقتی دیدم پنجره پرده­ ندارد و کوی بس باریک است و خانه روبرو یکسره مشرف به درون، از آنجا که جولان کوئیکوئِک در حالی که جز کلاه و چکمه چندان چیزی به تن نداشت دم به دم بی نزاکتی بیشتری می شد هر طور که می­شد التماسش کردم قدری در  لباس­پوشیدن، بخصوص پا­کردن زیرشلواری تعجیل کند.  درخواستم برآورده آغاز شست و شوی کرد.  در آن دوران هر مسیحی نخست صورت خود را می­شست اما در میان حیرتم به شست و شوی سینه، بازوان و دست­ها اکتفا کرد.  سپس جلیقه به تن کشیده تکه ای صابونی سخت از روی میز مرکزی که در عین حال جای آفتابه لگن هم بود برداشته در آب فرو برده آغاز کف مالی صورت کرد.  نگاه کردم ببینم تیغش را کجا نگه می دارد و در کمال تعجب دیدم زوبین را از گوشه تخت برداشته چوب بلندش بیرون کرده نوکش از غلاف در­آورده با کمی کشیدن بر چرم چکمه تیز کرده سمت تکه آئینه دیوار رفته باقدرت شروع به اصلاح یا درست تر بگویم  زوبین کشی برگونه هایش کرد.  با خود گفتم کوئیکوئِک این یعنی استفاده رضا مندانه از بهترین کارد­های راجرز.   بعدها که دانستم سر زوبین از بهترین فولاد ساخته می شود و چگونه لبه­های صاف آنرا همواره تیز نگاه می دارند حیرتم از این ابزار و شیوه اصلاح کم شد.
    دنباله کار آرایشش زودی انجام شد و در بالاپوش بزرگِ سر ناویان  در حالی که زوبینش را چون تعلیمی اُمرا حرکت می­داد از اطاق بیرون شد.

















فصل پنجم
صبحانه

    زودی پیروی­اش کرده از پله ها به اطاق بار سرازیر شده برخورد بسیار خوشایندی با مهمانخانه­دار خندان داشتم.  با اینکه در قضیه همبسترم کم سر بسرم نگذاشته بود هیچ کینه­ای بدل نداشتم.
   وانگهی شکر­خند ابزاری است ممتاز، چیزی خوب و کم­یاب و صد حیف.   ازاینرو، گر کسی، در وجود خویش استعداد شوخی با کسی را دارد نه تنها مانعش نشوید بلکه بگذارید شادمانه عمر خود و دیگران گذارد.  و بی گمان آنکه در وجودش به فور مایه خنده­ دارد بس بزرگتر از آنی است که گمان برید. 
    اکنون اتاق بار پر از مهمانانی بود که شب پیش وارد شده بودند و هنوز درست ندیده بودمشان.  کمابیش جملگی والگیر بودند، نایب اول، نایب دوم، نایب سوم، نجار کشتی، چلیک­ساز کشتی، آهنگر کشتی، زوبین­انداز و کشتی­پاس، گروهی پرزورِ آفتاب سوختهِ ریش­انبوهِ گیسودراز که جملگی بجای جامه صبح بالاپوش ملوانی تن کشیده بودند. 
    می­شد به سادگی مدت ساحل بودن هر یک را حدس زد.  رنگ گونه­های بی­گزند این جوان گلابی آفتاب خورده را ماند و بنظر می رسد همانقدر مشک­بار باشد؛ نمی تواند بیش از سه روز از بازگشتش از    سفر هند گذشته باشد.   مردی که پهلویش نشسته چند پرده روشن تر بنظر می رسد؛ گوئی اثری از صندل زرد در اوست.  در سیمای سومی هنوز سبزه­روئی استوائی هست، هرچند اندکی سفید شده؛ بی­گمان چندین هفته  در ساحل پَرسه زده.  اما چه کس توانست سیمائی چون کوئیکوئک رو کند؟ با آن خطوط الوان شبیه دامنه غربی کوه­های آند با صف به صف و منطقه به منطقه اقلیم­های متضاد.
    اینک بانگِ خوراکِ! مهمانخانه دار که همزمان در را به ضرب باز می کرد، و ما که برای صبحانه وارد شدیم.
    گویند جهاندیده در رفتار بس آرام و در جمع سخت متین است.  اما نه همیشه: لدیارد، سیاح بزرگ نیوانگلندی و مانگو پارک جهانگرد اسکاتلندی در سالن کمترین اعتماد به نفس را از خود نشان می دادند.  اما در مورد صِرف گذر از سیبری در سورتمه ­سگی بشیوه لدیارد، یا ره­نوردی انفرادی با شکم خالی در قلب سیاه آفریقا که حاصل جمع عملکرد مانگوی بی نوا بود- می­توان گفت شاید این نوع سفر بهترین شیوه نیل به هَذَب اجتماعی نباشد.  با این حال در بیشتر مواقع نتیجه چنین می­شود.
    آوردن این تأملات در اینجا از آنست که پیِ نشستن جمع گِرد میز و آماده کردن خود بهر شنیدن تَر قصه­های والگیری در میان حیرتی که اندک هم نبود جملگی را در سکوتی عمیق یافتم.  نه تنها این، که خجول و حیران بنظر می رسیدند.  آری این جمع ملوانان کهنه کار که در اقیانوس­های بکلی ناشناخته جسورانه کلان والها به کشتی کشیده بی چشم بر هم نهادن کشته بودند و همزمان، همین­ها که جملگی سلیقه و پیشه واحد داشتند، در اینجا، سر میز صبحانه جمعی چنان محجوبانه میان یکدیگر چشم می گرداندند که گوئی هیچگاه فراتر از منظره آغل گوسفند در رشته کوه­های گرین ندیده اند.  صحنه­ای است غریب؛ این خرس­های شرمگن، این جنگنده والگیران هراسان!
    اما کوئیکوئک، او هم به سردی قندیلی در جمع و از قضا سر میز نشسته بود.  قطعا نمی توانم چیز زیادی از تربیتش بگویم.  حتی بزرگترین ستایشگرش هم نمی توانست از ته دل آوردن زوبیننش سر میز صبحانه و استفاده بی اندام از آن، دراز کردنش بهر کشیدن صبحانه بسوی خویش با بخطر انداختن حتمی کله­های  بسیار را توجیه کند.  اما یقینا اینکار را در کمال خونسردی انجام می داد و همه می دانند بیشتر مردم انجام خونسردانه عمل را آقامنشانه شمارند.
    در اینجا از بی­اندامی های کوئیکوئک نگوئیم؛ این­که چگونه پروای قهوه و گِرده نان­های داغ نکرده تمامی توجه خویش معطوفِ تر بیفتک­ها ساخت.  تنها ذکر همین بس که وقتی صبحانه تمام شد مثل بقیه به تالار عمومی برگشته چپق­تبرزین خود را روشن کرده در حالی کلاهش را که هیچگاه از خود دور نمی کرد بسر داشت آرام نشسته بود دود کردن چپق و گوارش را و همان دم برای قدم زدن بیرون شدم.