۱۳۹۹ فروردین ۱۷, یکشنبه

موبی دیک وال زال پنج فصل دو 2


فصل ششم
خیابان
  حیرتی که در اولین نگاه به آدم غریبی چون کوئیکونک و جولانش در جامعه مودب شهری متمدن دست داده بود با اولین گشت در خیابان های نیوبدفورد در روز روشن رنگ باخت. 
    در بیشتر خیابان­های نزدیک بارانداز هر بندرِ مهم غریب ترین آدم­های فاقد مشخصات متمایز که از اکناف عالم آمده اند بچشم می خورند.  حتی در خیابان های برادوی منهتن و چست­نات گاه دریانوردان مدیترانه ای تنه به هراسان بانوان محترم زنند.  خیابان ریجنت برای مالایایی­ها و لَسکِر­ها بیگانه نیست، و بسا که یانکی­های واقعی در آپولو گرین بومیان را ترسانده اند.  اما نیو بد فورد تمام واپینگ­ها و واتر ­استریت­ها را پشت سر می گذارد.  در این­ها تنها دریانورد بینی اما در نیوبدفورد آدمخواران واقعی؛ کاملا وحشی؛ که بسیاری از آن ها هنوز گوشت حرام بر استخوان دارند نبش خیابان­ها در گفتگویند.  همین­هاست که چشمان تازه­واردان را خیره می کند. 
اما علاوه بر فیجیائی­ها؛ تونگاتابو­ها، ارومانگاوئی­ها، پنانگی­ها و بریگاگیائی­ها  در کنار انواع دست اندرکاران صنعت والگیری که بدون توجه در خیابان­ها تلوتلو می خورند صحنه هائی غریب­تر و قطعا خنده­دار­تر بینید. 
    همه هفته ده­ها جوان نور رس ورمونتی و نیوهمشایری به این شهر می رسند، همه تشنه منفعت و عظمت والگیری­.  بیشتر جوان اند و ستبر اندام­ که درخت می انداختند و نک در صرافت وانهادن تبر و برگرفتن زوبین والگیری.  بسیاری به نورسیدگی کوه­های سرسبز خاستگاه خویش و در برخی امور چنان خام که گوئی چند صباحی بیش از زادنشان نگذشته.  آن جوانک نگر که سر نبش می چَمَد.  کلاه بیدستر بر سر و لباس رسمی به بر، مزین به کمربند دریانوردان و چاقوی نیام­دار.  این یکی با ساووِستِر و ردای بامبِزین.
    هیچ خود­آرای شهری به گَردِ خودآرای روستائی نرسد-منظورم خود­آرای دهاتی است-کسی که در گرم­ترین روزهای تابستان محصول دو جریب خویش با دستکش جیر درو کند مبادا دستش آفتاب زند.  آنگاه که چنین دهاتی خود­آرای به صرافت شهرتی بارز افتاده به صنعت خطیر والگیری پیوندد کارهای مضحکش پس از رسیدن به بندر دیدنی است.  در سفارش لباس دریانوردی دستور جلیقه­ تکمه فلزی و شلوار نخی یراق­دوز دهد.  آه، روستائی بی­نوا!  وه که در هنگامه نخستین تند­باد وقتی خود و تکمه و یراقت به کام طوفان غلطید به چه شدتی کنده شود.
    اما گمان مبرید در این نامی شهر تنها زوبین اندازان، آدم­خواران و خود­آرایان روستائی بچشم می­خورند.  به هیچ روی.  با این همه نیو­بد­فورد جای غریبی است.  گر نبودیم ما والگیران این تکه زمین احتمالا  به همان متروکی ساحل لابرادور بود.  درواقع بخش­هائی از پس­کرانه آنقدر خشک هست که هراس در دل اندازد.  شاید خود شهر در تمامی نیو­انگلند محبوب­ترین باشد.  درست که سرزمین روغن است؛ اما نه چونان کنعان که در عین حال سرزمین غلّه و شراب هم باشد.  نه شیر در خیابان­ها شیر روان است و نه خیابان­های بهاری خاگ­فرش.   با این همه در هیچ کجای امریکا چون نیو­بد­فورد این همه خانه اشرافی، باغ و بوستان نیست.  از کجا آمده­اند؟  چگونه در این محل که روزی زمینی سترون و آتشفشانی بود کاشته شده­اند.   
    رو نگاهی بدان زوبین های نمادین گرداگرد آن عمارت انداز تا پاسخ یابی.  آری، تمامی این خانه های ممتاز و باغ­های پر گل از اقیانوس های اطلس، آرام و هند آمده اند.  تمامی اینها را زوبین زده از ته دریا بدین جا کشیده­اند.  آیا جناب اسکندر فتحی چنین نمایان یارِست؟
    گویند در نیو­بدفورد پدران نهنگ جهیزیه دختران دهند و به هر یک از خواهرزاده­ها و برادر زاده­ها چند گرازماهی.  برای دیدن عروسی­های پر زرق و برق باید به به نیوبدفورد رفت زیرا نَقل است یکایک خانه­ها را مخزنی است از روغن و درازنایِ همه شب بی مهابا شمع­ کافوری سوزند.
   تماشای شهر در تابستان، آکنده از افراهای زیبا-خیابان های طویل سبز و زرد-دلکش است.  و تیرماه، انبوه شاه­بلوط­ هندیِ زیبایِ سر به فلک کشیده افراخته مخروطِ­ شکوفه­هایِ مجتمع خویش شمعدان­وار ارزانی رهگذران دارند.  به قدرت هنر بسیاری برزن­های نیو­بدفورد را رخشان تراس­های گل فرازِ سترون صخره­های مازادی است که روزِ آخر آفرینش مردود شده­اند.  
    و زنان نیو­بدفوردی به شکوفایی ورد­های خویش.  سوری تابستانه است ولی زیبا قرنفلِ گونه­شان چونان آفتاب بهشتی.  هیچ کجا جز سِیلم شکوفه­های این گونه­ها نیابی، جائی که گویند دختران نو­رس چنان مُشک بوی­اند که عشاق دریانورد فرسنگ­ها دور از ساحل بویشان استشمام کنند؛ گوئی بجای شنزار پاک­دینان به جزایر ادویه نزدیک شوند.












فصل هفتم
کلیسای کوچک
  در همین نیوبدفورد کلیسای والگیران جای دارد و انگشت­شمارند والگیران دل­افگار که در آستانه سفر اقیانوس هند یا آرام از دیدار یکشنبه آن مانند.   بی­گمان من یکی که نماندم.
    پیِ بازگشت از پیاده روی صبح، دوباره بهرِ همین بیرون زدم.  آسمان از صاف سرد آفتابی به بورانی سخت و مه گرفته منقلب شده بود.  خود را در پشمینه بالاپوش پوست خرسی پیچیده در ستیز با طوفانِ سخت راه تا کلیسا را پیمودم.  پیِ ورود  چشمم به گروهی کوچک از پراکنده ملاحان، همسران و بیوه­های آنان افتاد.  سکوتی خفه حاکم بود که تنها گهگاه با غرش طوفان شکسته می شد.  بنظر می­رسید هر نیایشگرِ خاموش بعمد به فاصله از دیگری نشسته تو گوئی اندوه­ها اختصاصی است و ناگفتنی.  کشیش هنوز نرسید بود و این جزایر خاموش زنان و مردان نشسته سخت خیره به چند لوح مرمرین حاشیه سیاه که طرفین منبر در دیوار کار گذاشته شده بود.  بی تظاهر به نقل دقیق متون،  سه لوح چیزی قریب بدین مضون می گفت:
                   در گرامی داشت یاد و خاطره
                             جان تالبوت،
                     که در هجده سالگی روز اول
               نوامبر 1836 نزدیک جزیره دسولیشِن
            برابر ساحل پاتاگونی از عرشه پرت شد.
                     این لوح توسط خواهرش
                         نصب می شود.

                   در گرامی داشت یاد و خاطره
                     رابرت لانگ، ویلیس اِلری،
                   نیتان کُلمن، والتر کَنی، ست میسی
                          و سموئیل گلَیگ،
                        خدمه یکی از قایق های
                              کشتی الیزا
                   که در سی و یکم دسامبر 1839
                   در آف­شور گراوند اقیانوس آرام،
                       والی کشید و محوشان کرد.
                   این لوح مرمر توسط هم­ناویان
                   جان بدر برده نصب می شود.

                   در گرامی داشت یاد و خاطره
                                مرحوم
                      ناخدا حزقیل هاردی،
                   که  سوم اوت 1833 در ساحل ژاپن
         در دماغه قایق خویش توسط نهنگ عنبر کشته شد.
                               توسط بیوه اش
                        این لوح نصب می شود.
    با تکاندن ریز­برفها از کلاه و بالاپوش قندیل بسته نزدیک در  نشستم و چشم دواندن به طرفین از مشاهده کوئیکوئک نزدیک خود جا خوردم.  تحت تأثیر هیبت صحنه نوعی نگاه شگفت زده ناشی از کنجکاوی شکاکانه در چهره اش بود.  بنظر می رسید این وحشی تنها کسی بود که متوجه ورود من شد زیرا تنها کسی بود که خواندن نیارست و از اینرو آن نوشته های فسرده بر دیوار را نمی خواند.  نمی دانم کسی از خویشان دریانوردانی که نامشان بر دیوار آمده بود در جمع حضور داشت یا نه؛ اما بسیاری حوادث والگیری جائی ثبت نمی شود و از همین رو بسیاری از زنان حاضر چنان بوضوح چهره، گر نگوئیم رخت عزائی، بی­پایان داشتند که یقین داشتم اینجا در برابرم کسانی جمع شده اند که دیدن آن الواح غمبار  باعث می­شود زخم های دیرین غمخوارانه در قلب های تسکین ناپذیرشان سر باز کند.
    ای کسانی که رفتگانتان  زیر سبزه ها آرمیده­اند و ایستاده در میان گلها توانید گفت-اینجا، اینجا عزیزم آرمیده، کجا دانید پریشانی مأوا گرفته در چنین سینه ها را.  چه نادانسته­های تلخی است در آن مرمر­های دور سیاه بی خاکستر!  چه یأسی است در آن کتیبه های خشک!  چه تُهیگی مهلک و خباثت ناخوانده­ای در سطوری که گوئی چون خوره تمامی ایمان بلعد و احیا از جان­هائی دریغ می دارد که بی جا و گوری از دست رفته اند.  همین الواح می توانست بجای اینجا در غارهای اِلِفانته باشد.
    درگذشتگان بشر در کدام سرشماری موجودات زنده جای گیرند؟  چگونه است که حسب آن اندرز جهان­روا مردگان حرف نزنند، هرچند رازهائی بس فزونتر از شن­های گادوین در سینه دارند؛ چطور به آن که هم دیروز به سرای باقی شتافته لقبی پر­معنا و ملحدانه [چون راحل] دهیم درحالی که حتی مسافر اقصی نقاط عالم را سزاوار آن نمی دانیم؛ چگونه است که بنگاه­های بیمه عمر غرامت مرگِ افرادی پردازند که روح جاودان دارند؟ آدمِ عتیق که شصت قرن پیش درگذشت هنوز در کدام فلج بی تحرک ابدی و نشئه استیصال شدید قرار دارد، چگونه است که هنوز از پذیرش تسلی مرگ کسان طفره می­رویم در عین اینکه معتقدیم قرین رحمتی وصف­ناپذیرند؛ چرا همه زندگان می کوشند همه مردگان را ساکت نگاه دارند؛ چه چیز جز شایعه تقه خوردن در گوری کل شهری بوحشت اندازد.  هیچکدام از اینها نمی توانند معنای خود را نداشته باشند. 
    اما ایمان شغال­وار از بین گورها خوراک یابد و حتی از این شک­های مرده قوی­ترین امیدهای خویش گرد کند.
    چندان حاجتِ گفتن نیست که در شب سفر به نانتوکت با چه حسی و حالی بدان لوح­های مرمرین توجه و در نور تیره آن روز تاریک و حزین سرنوشت والگیرانی را که پیش از من روانه شده بودند می خواندم.   آری، اسماعیل چه بسا تو هم همین سرنوشت یابی.  اما به هر رو دوباره شاد شدم.  هیجانات لذت­بخش آغاز، فرصت خوب عُلُوّ-آری قایقی درهم شکسته به جاودانگی ترفیع افتخاری­ام دهد.  بی­گمان در والگیری مرگ هم هست-ارسال جبری انسان به ابدیت با سرعت و دُش­آمیختگی وصف­ناپذیر.  اما بعدش چه؟  گاسم در این امرِ زندگی و مرگ خطائی فاحش کرده­ایم.  بفکرم آنچه سایه­ام در زمین نامند گوهر راستین من است.  بنظرم در نگرش به امور روحانی صدف­هائی را مانیم که از ورای آب به خورشید نگرند با این خیالِ خام که آبِ کثیف به لطافت هواست.  فکرم که این جسم جز رسوبِ حیات متعالی ام نیست.  در واقع گویم هرکه خواهد جسمم گیرد، و آن، خودِ من نیست.  بنابراین سه هورا به افتخار نانتوکت؛ و ای قایق شکسته و پیکر درهم شکسته هروقت که خواستید بیائید زیرا حتی خود ژوپیتر درهم شکستن روحم نیارست.
                  







فصل هشتم
منبر

    هنوز چیزی از نشستنم نگذشته بود که استوار مردی مقدس درآمد؛ بمحض بسته شدن در طوفان زده پیِ ورودش، نگاه سریع و احترام­آمیز جمع گواهی مکفی بود بر کشیشیِ کهن نیک­مرد.  آری، او پدر میپِلِ نامی بود، این لقبی بود که والگیرانی که بینشان محبوبیت زیادی داشت بدو داده بودند.  درجوانی دریانورد و زوبین انداز بوده اما سال­هاست که زندگی خود وقف کشیشی کرده.  در زمان نگارش این سطور پدر میپل در زمستانِ کهنسالیِ پر­طاقت همراه با سلامت بود، آن نوع کهنسالی که بنظر می رسد با شکوفائی مجدد جوانی عجین می شود، زیرا میان همه­ی چین و چروک هایش نوعی رخشش ملایم نو شکوفائی بچشم می خورد-سبزی بهاری که از زیر برف­های فوریه سرک می کشید.  هیچ­کس نبود که از قبل سرگذشتش شنیده باشد و در نخستین دیدار با نهایت علاقه بدو ننگرد زیرا نوعی خصوصیات کشیشی مرتبط با پیشینه دریانوردی ماجراجویانه­ در وجودش بهم رسیده بود.  متوجه شدم بهنگام ورود چتری بدست نداشت؛ یقینا با کالسکه خودش هم نیامده بود زیرا ریز­برف آب شده از کلاهِ بارانی اش سرازیر شده بود و چنین می نمود که بالاپوش پارچه ای بزرگ ناخدایان از وزن آب جذب شده تقریبا به پائینش می کشید.  به هر روی کلاه و بالاپوش و روکفشی را یک به یک درآورده در فضای کوچکی در گوشه مجاورِ در آویخت و در این حالت آراسته در کت و شلواری مناسب آرام روانه منبر شد. 
    همچو بیشتر منبرهای قدیمی بسیار بلند بود و از آنجا که پلکان­های متداول برای صعود از منبری چنین رفیع بخاطر زاویه گشوده­ با زمین فضای کوچک کلیسا را بیشتر تنگ و ترش می کرد بنظر می رسید معمار به اشاره پدر میپل آن را بدون پله ساخته و بجایش نردبان عمودی جانبی، شبیه آنها که در دریا برای بالا رفتن از قایق به کشتی بکار می رود تعبیه کرده. همسر ناخدای یک کشتی والگیری زوجی طناب سرخ زیبای پشمی محکم بعنوان نرده این نردبان دارای قبه­های زیبای آبنوسی­رنگ بافته بود و کل این تمهید با توجه به نوع کلیسا به هیچ روی نمایانگر کج سلیقگی نبود.  پدر میپل با لحظه­ای درنگ پای نردبان و گرفتن قبه­های زینتی نرده طنابی نگاهی به بالا انداخته و با مهارتی براستی ملوان وار و همزمان محترمانه دست بالای دست از پله ها بالا رفت چنانکه گوئی به نوک شاه­دکل کشتی خود صعود می کند. 
    بخش­های عمودی این نردبان جانبی، مثل همه نردبان­های آویختنی از طنابِ دارای روکش پارچه­ای بود و تنها قبه ها از جنس چوب، طوریکه هر پله مفصلی داشت.  در اولین نگاه به منبر متوجه شده بودم این مفصل­ها هرچقدر هم برای کشتی راحت باشد در اینجا اضافی است.  علت هم این بود که گمان نمی بردم پدر میپل پس از رسیدن به بالا اندکی به راست پیچیده با خم شدن از فرار منبر بعمد نردبان را پله به پله بالا کشد تا کل آن در درون منبر قرار گیرد و خود را در کِبِک کوچک خویش دور از دسترس سازد.    
     مدتی در اندیشه این عمل شدم بدون اینکه علت را کاملا دریابم.  پدر میپل چنان به قداست و خلوص شهره بود که نمی شد ظن بدنامی استفاده از حقه های صحنه آرائی بدو برد.  با خود گفتم چنین نیست و اینکار باید دلیلی متین داشته و فراتر از این، نماد چیزی نادیده باشد.  در اینصورت بسا که با آن انزوای جسمانی گسست موقت معنوی خویش از کلیه علائق و تعلقات بیرونی را نماید؟  آری برای مخلص مرد خدایِ جان گرفته از گوشت و شرابِ کلمه حق منبر را دژی خودکفا می­بینم- ایِرنبراین­اشتاینی رفیع با چشمه­ای سرمدی در درون.  
    اما نردبان جانبی برگرفته از سفرهای دریائی گذشته کشیش تنها خصیصه غریب کلیسا نبود.  بین آن مرمرهای نمادین­گورها دیواری که پشت منبر را تشکیل می­داد مزین به نقاشی بزرگی بود نمایانگر کشتی­ای شجاع در نبرد با طوفان دهشتناک ساحل بادگیر صخره­هائی سیاه و موج­شکن­های برفی.  اما فراز ابرهای شتابان و ابرهای سیاه غلطان جزیره کوچکی از آفتاب شناور بود و در میانش سیمای مَلِکی رخشان و این چهره نورانی نقطه­ای مشخص از نور بر عرشه­ی دستخوش امواج می انداخت، چیزی شبیه لوح برنجی سیم اندود پیروزی نمایانگر محل زدن نلسون.  گوئی فرشته صلا دهد "ای کشتی شریف،  با سکانی استوار بجنگ، بجنگ زیرا وه که خورشید می دمد و ابرها دامن برچینند- و اینک آرام­ترین آسمان آبی."
    در خود منبر هم آثار همان سبک دریائی که نقاشی و نردبان پدید آورده بود بچشم می خورد.  بخش پیشین تُنُکه دارش تجسم دماغه گِرد کشتی بود و انجیل مقدس روی قطعه­ای بیرون زده­ای با تزئینات طوماری که به شکل منقار ویلون شکلِ کشتی ساخته بودند جای داشت.
    چه چیز پر­معنا تر از این؟- زیرا منبر همواره مقدمِ عالَم است و همه چیز در پی اش؛ منبر است پیشاهنگ عالم.  از منبر است که پیش از هر جای دیگر طوفان غضب الهی رویت شود و دماغه کشتی پذیرای نخستین ضربات.  از آن فراز است که از خدای بادها ، چه برین چه دَبور، درخواست تبدیل به باد موافق شود.  آری کشتی جهان رهسپار سفری است ناگزارده و منبر دماغه­اش.










فصل نهم
وعظ

    پدر میپِل برخاست و با لحنی نماینگر اقتداری فروتنانه به حضار پراکنده در ردیف های صندلی ها دستور داد جمع­تر نشینند.  سمت راستی­ها راه بدید!  به چپ روید.  سمت چپی­ها براست!  به وسط، به وسط!
    صدای خفه چکمه­های سنگین دریانوردان همراه با صدای ملایم تر کفش­های زنانه بگوش رسید و دوباره سکوت برقرار شد، همه چشم دوخته به واعظ. 
    اندکی درنگ کرد و سپس زانو­زنان در دماغه منبر اسمر دستان بزرگ  بر سینه، چشمان بسته بالا کرده به نیایشی چنان خاشعانه پرداخت که گوئی زانو زده کف دریا عبادت کند. 
    این نیایش با لحن آئینی ممتد، چونان زفیرِ زنگِ کشتی غرقه در دریای مه­گرفته پایان گرفت-با چنین لحنی آغاز خواندن سرود زیر گرفت و در انتهای هر بند لحن را تغییر داده با سرور وخرمی بانگ می زد-
"اندوهی موحش به جانم می انداخت،
وقتی امواج روشن از آفتاب خداوند
کنار حوت غلطان بودند 
در ضلالت خود فروتر می شدم.

"باز شدن درهای دوزخ را
با آن درد و اندوه بی پایان دیدم؛
که جز مبتلایان  شرح نیارست  
آوخ که بسر در نومیدی فرو می رفتم.

"در اوج پریشانی فریاد خدا کردم،
و آنگاه که یکسره امید بریده بودم 
فغان هایم نیوشید و
دیگر نبود وال زندانم.

"بسرعت به دستگیری­ام شتافت،
توگوئی سوار بر دُخسی نورانی.
مهیب و رخشان چون آذرخش بود
سیمای خدای منجی­ام.

"سرودم برای همیشه ثبت می کند
آن لحظه موحش، آن دَمِ فرح بخش؛
شکوه خداوندی راست،
که رحمان است و متعال.
    تقریبا همه همآواز این سرود با صدائی بس رساتر از غریو طوفان شدند.  وقفه­ای کوتاه در پی آمد؛  واعظ به آرامی صفحات انجیل را ورق زد و سرانجام با خم کردن دستش روی صفحه مناسب گفت:"همناویان گرامی به آخرین آیه باب اول سوره یونس-"و خدا ماهی بزرگی برای بلع یونس آماده بود،" متمسک شوید.
    "همناویان، این سِفر تنها چهار باب-چهار رشته در حبل المتین کتاب مقدس است.  با این همه چون طناب عمق یاب چه ژرفای عظیمی در روح یونس را نماید!  این پیامبر چه درس پر معنائی برای ماست!  چه چیز شریفی است در آن سرود در دل حوت! چقدر به عظمت خیزاب­های بلند و سترگ ماند!  حس می­کنیم سیلاب­ها از رویمان موج می زند؛ با او به ژرف­ترین اعماق آب­ها سیر کنیم، جائیکه خزه­ها و گل و لای دریا احاطه مان کرده.  اما این سِفر یونس چه درسمان دهد؟  همناویان این درس دو شق دارد یکی برای همه ما مردم خاطی و یکی هم برای منِ سفّان خدای حَیّ.  بعنوان افراد گناهکار این قصه همه ماست زیرا قصه گناه، قساوت، هراس­های ناگهانی، مکافات عاجل، توبه و انابه، دعا و سر آخر رستگاری و سرور یونس است.  مثل همه انسان­های خاطی گناه این پورِ متی سرپیچی خیره­سرانه از فرمان الهی بود- کار نداشته باشید که فرمان چه بود و چگونه ابلاغ شد-فرمانی که در نظرش سخت بود.  اما از یاد مبرید همه اموری که خداوند انجامش را از ما می خواهد دشوارند و از همینروست که بیشتر فرمان می دهد تا بکوشد متقاعدمان کند.  و گر طاعت خدا کنیم باید از خودبگذریم و دشواری طاعت خدا در همین است.
    یونس با همه گناهِ نافرمانیِ خدا با تلاش گریز به او اهانت هم می کند.  گُمان برد کشتی انسان­ساز تواند به کشورهائی بیرون از حکمرانی خدا بردش، جائی که تنها کشتی­بانان زمینی دارد.  دزدانه به حوالی جاپا رفته سراغ کشتی ای گیرد که به ترشیش رود.  شاید آنچه تاکنون بیش از همه مغفول مانده در همین نهفته باشد.  هر طور حساب کنی ترشیش نمی تواند جائی جز غادش امروزی باشد. این نظر دانشمندان است.  اما همناویان غادش کجاست؟  در اسپانیا و دورترین آبها از جاپا که یونس در روزگار باستان امکان کشتی­رانی بدان داشت، دورانی که اقیانوس اطلس دریائی تقریبا ناشناخته بود. زیرا، همناویان، جاپا، یافای امروزی، در شرقی ترین ساحل مدیترانه، شام، قرار گرفته و ترشیش یا غادش بیش از دو هزار مایل دور تر در شرق و بیرون تنگه جبل الطارق. همناویان نمی بینید که یونس می کوشید میان خود و پروردگارش دنیائی فاصله اندازد؟  بیچاره مرد! ای خوارترین و شایای هر ملامت؛  با کلاهی لبه تا ابرو پائین کشیده دولا دولا و چشمانی گنهکار در فراری دزدانه از پروردگارش؛ در جستجوی نهانی میان کشتی­ها چون شبروئی حقیر در شتاب گذر از دریا.  با ظاهری چنان آشفته و گنهکار که گر پاسبانی گشت می­زد پیش از آنکه پایش به کشتی ای رسد به ظنّ خلافکاری بازداشتش کرده بود.  چه عیان بود فراری بودنش!  نه بُنِه­ای، نه کلاهدان، جامه­دان یا تمچه­ای،- هیچ رفیقی بهر بدرقه و بدرود فرا اسکله ای.  سرآخر پیِ بسی جستجوی نهانی کشتی­ای عازم ترشیش یابد، گرم بار زدن آخرین محموله­ها؛ همینکه پای به عرشه گذارد تا ناخدا را در اطاقکش بیند تمام جاشوان دمی از بارزدن دست کشند تا چشمِ شریر غریبه نگرند.  این را در می یابد اما بیهوده می کوشد آرام و مطمئن بنظر رسد؛ بیهوده می کوشد لبخندِ یأس به لب نشاند.  فراست­های قوی بشر به ملاحان می­گوید نمی تواند بی­گناه باشد.  به هزل و جد یا یکدیگر نجوا کنند-"جک، این بابا بیوه زنی را غارتیده؛" یا، جو می بینیش، دو زنه است؛" یا، هری پسر، گمانم زناکاری است که در گومورای قدیم از زندان گریخته، یا، گاسم یکی از آدمکشان گم شده سدوم باشد."  یکی دیگر سوی اعلان مُشعِر برجایزه پانصد دیناری دستگیری پدر­کُشی با فلان و بهمان مشخصات چسبانده­ به الوار ضخیم زمین­کوب شده­ لنگرگاه که طناب کشتی را بدان بسته اند می­دود.  می­خواند ونگاهی به یونس و نگاهی به اعلان، در حالی که اینک تمام هم­ناویان مرافق گرد یونس جمع شده­اند آماده گرفتنش.  یونس بیمناک بخود می لرزد و با همه جمع کردن تمام شجاعت در چهره بیشتر ترسو بنظر می رسد.  به مظنون بودن خویش اقرار نمی کند و همین خود ظنّی است قوی است.  پس بهترین استفاده را از این فرصت می کند و وقتی ملاحان می بینند مردی که در اعلان آمده نیست اذن عبورش می دهند و خود را به اطاقک ناخدا می رساند.
    "کیست آنجا؟" ناخدا که شتابان روی میز درهم و برهمش اوراق گمرک را آماده می کند بانگ می زند "کیست آنجا؟"  وای که همین پرسش بی آزار چگونه یونس را خرد می کند!  زیرا در یک آن تقریبا می چرخد تا دوباره بگریزد.  اما خود را جمع جور کرده می گوید "قصد سفر به ترشیش با این کشتی را دارم، کی بادبان بردارید جناب؟"  تا اینجای کار ناخدای گرفتار نظری به یونس ایستاده در برابرش نیفکنده بود؛ اما به مجرد شنیدن آن صدا که گوئی از ته چاه می­آمد تیز براندازش کرد.  سرآخِر با تأنّی و ژرف­نگری در او پاسخ داد، "با اولین مَدّ بعدی بادبان کشیم."  "نه زودتر از آن جناب؟-برای هر مرد درستکاری که به سفر می رود بقدر کفایت زود است."  بفرما یونس، این هم طعنی دیگر.  اما بسرعت ناخدا را از آن حال و هوی درآورده می گوید، "با شما سفر می کنم جناب، اما کرایه مسافر چقدر است؟  حالا می پردازم."  همناویان غرض از ذکر این نکته این است که "پرداخت کرایه پیش از بادبان برداشتن کشتی" در این سرگذشت مغفول نماند.  و با توجه به فحوای کلام آکنده از معناست.
    اما همناویان، این ناخدای کشتی یونس کسی بود که جنایت را در همه کس تشخیص می داد مگر حرص و آز مانع شود این قدرت جز در مورد بی­نوایان ظاهر کند.  آری همناویان در این عالم رذیلتی که کرا پردازد راحت و بی تذکره سفر کند و فضیلتِ بی برگ و نوا را در همه مرزها بازدارند.  از ایراست که ناخدای کشتی یونس بر آن می شود مقدم بر هر داوریِ آشکار ژرفای بدره اش یابد.  سه برابر مبلغ متعارف طلبد و یونس دهد.  از همین می فهمد یونس فراری است و با این حال تصمیم کمک به فرار گیرد چرا که زرِ بی رنج به کیسه اش ریزد.  با این همه قتی یونس تمام بدره بیرون کشید هنوز هم احتیاط و سوء ظن ناخدا را آزار می دهد.  تک تک سکه ها را روی میز انداخته صدایشان سنجد.  زیر لب گوید هرچه باشد قَلّاب نیست؛ و یونس راهی می شود.  اینک یونس ناخدا را گوید، "اطاق مجللم را نشان دهید جناب، خسته سفرم و محتاجِ خواب."  ناخدا گوید، "همینطور بنظر آئی و آنجاست اطاق."  یونس وارد می شود و مایل است در را قفل کند اما قفل را کلیدی نیست.  ناخدا با شنیدن صدای تقلای ابلهانه یونس در اطاق  با خنده زیر لبی چیزی قریب به این مضمون زمزمه کند که هیچگاه نگذارند درِ حجره محکومان از داخل کلید شود.  سراپا در لباسِ گَرد آلود خود را روی تخت می اندازد و می بیند سقف مجلل اطاق کوچکش تقریبا به پیشانی­اش چسبیده.  هوا خفه است و یونس هِنّ و هِنّ می­کند.  آنگاه فرورفتگی در آن تنگ مغاک نازل تر از  خط آبگیر دیواره کشتی پیش­آگهی رویداد شوم آن لحظه خفه کننده ای است که وال در کوچکترین زوایای اندرونه خویش به بندش کشد.   
    "آویخته چراغی که از محور به دیوار پیچ شده در اطاق یونس ملایم تابی می خورد؛ و کشتی که بخاطر وزن آخرین لنگه های بار شده به سمت بارانداز شیب یافته، چراغ و شعله و همه چیز، گرچه در حرکتی جزئی، همچنان انحراف دائمی خود نسبت به اطاق را حفظ می کنند، و چراغ گرچه درواقع خود را به شکلی خطاناپذیر قائم نگاه می دارد باز هم سطوح قلابی و دروغ­زن سطوحی را که برابرشان آویخته شده برملا کند. چراغ مایه انذار و وحشت یونس است؛ درازکش در بستر چشمانِ معذب خویش گرد اطاق دواند و این فراریِ تا این دم موفق هیچ ملجأئی برای نگاه بیقرار خویش نیابد.  اما آن تضاد چراغ بیشتر و بیشتر به وحشتش اندازد.  کف و سقف و اضلاع همه مورب اند.  نالد که"اوه! وجدانم نیز همین وضع در درونم دارد، قائم افراخته سوزد و زوایای روحم بیغوله هائی کج و کول!"
    "بسان آن عیاش که پی باده­گساری شبانه دچار عذاب وجدان است و چون اسب مسابقه رومی که با کشیدن دهنه فولادی برای جهش بیشتر زجرش کنند دوار سر سوی بستر شتافت، همچون کسی که در آن مخمصه تیره­روزی در دلتنگی سرگیجه­آور می­چرخد و می­چرخد و تا حمله برطرف نشده طلب مرگ از خدا کند و سر­آخِر در آ« گرداب شوربختی که حس می کند چُرتی عمیقش رباید چون بیحالی مستولی بر آن که با خونریزی جان دهد، زیرا وجدان همان زخم است و چیزی بهر قطع خونریزی اش نیست.  بدین شکل پس از تقلائی سخت در بستر فلاکتِ سخت شگرفِ یونس غرقه خوابی عمیقش کند.
    "اینک زمان مد رسیده؛ کشتی غمزده مهار­ها افکنده جلدی بدریا سریده از ساحل متروک عازم ترشیش شود.  دوستان آن کشتی نخستین کشتی ثبت شده قاچاق­چیان! است و محموله ممنوعه­اش یونس.  اما دریا بر آشوید؛ تحمل این بار  فاسد نیارد.  طوفانی موحش در گیرد و کشتی در شرف شکستن.  اما وقتی سرناوی عرشه برای سبک کردن کشتی استمداد می کند، وقتی جعبه­ها، لنگه­ها و قرابه­ها روی عرشه بهم می خورند، باد زوزه و مردان فریاد می کشند و هر تخته درست بالای سر یونس از صدای پا می غرد و در تمام این غوغای خشمگنانه یونس در خواب مخوف خویش است.  نه سیه­آسمان بیند و نه خروشان دریا، صدای کج شدن تخته ها نشنود و از هجوم وال عظیم در دوردست که از هم اکنون با دهانی باز و دریا­شکاف سر در پی­اش گذاشته نه چندان شنود و نه پروا کند.  آری هم­ناویان یونس در پهلوی کشتی فرو رفته بود- آنطور که من فهمیده­ام بستری در اطاقکی، و در خوابی سنگین.  اما کشتی­بان هراسان نزدش آمده در گوش ناشنوایش فریاد می­کند، "ای حقیر خواب برده!  بر خیز!"  یونس که با  تلو تلو خوران به عرشه رفته چنگ در طناب بندی دکل زند تا نگاهی به دریا فکند.  اما در همان لحظه خیزابی سهمگین از زیر کشتی بالا آمده از فراز دیواره کشتی بر او ریزد. موج پی موج پلنگ وار به درون کشتی جهد و چون راه خروج سریعی نیابد پس و پیش دود تا بدان حد که چیزی نمانده دریانوردان، بدریا نیفتاده، غرقه شوند.  و چونان ماهی که سیمای هراسانش از ته ژرف دره­ها در تاریکی آسمان دیده شود یونس مبهوت تیر مورب جَیب بیند که به آسمان رود و بلافاصله به ژرفای عذاب­آور برگردد. 
    "غریو وحشت پی وحشت روحش درنوردد.  در همه حالات ذلت­بارش خدا گریزی بیش از حد عیان است.  ملاحان این ها را در او می بینند و ظنشان بیشتر و بیشتر مبدل به یقین شود و سرآخر بهر اطلاع تام و تمام از حقیقت امر و با ارجاع کل مسئله به خدای متعال نظرشان بر قرعه قرار می گیرد تا ببنید مسبب نزول چنین توفان عظیم بر آنان کیست.  قرعه بنام یونس می افتد و پی روشن شدن ماجرا گرداگردش جمع شده خشمگنانه به باد سوأل­ش گیرند.  "شغلت چیست؟  از کجا می آئی؟  بَلَد؟  قوم؟"  اما هم­ناویان اینک رفتار یونس مسکین نگرید.  ملاحان بیم­ناک صرفا می پرسند کیست و از کجا؛ در حالی که نه تنها پاسخِ آن پرسش ها بلکه پاسخی دیگر به سوأل نپرسیده را گیرند، اما این پاسخ ناخواسته به دست جبار الهی که بر او تسلط دارد از دهانش بیرون کشیده شود. 
    "فریاد می­زند، "عبرانیم" و می افزاید، "از پروردگار خدای آسمانی خالق بَرّ و بَحر ترسم. "خدای ترسی ای یونس؟  بهتر نبود بهنگام می­ترسیدی!  بلافاصله آغاز اعترافی بی کم و کاست کند و وحشت ملاحانی که هنوز دل­رحم­اند فزون در فزون.  یونس هنوز هم طلب رحمت الهی نمی کند چرا که سیاهی سزای خود نیک داند؛ بی نوا به فریاد لابه کند به دریاش اندازند چون خوب می داند بخاطر اوست که این سترگ طوفان بر ایشان نازل شده اما با ترحم روی از او گردانده پی راه­های دیگر نجات کشتی گردند.  همه بی­حاصل و شرزه طوفان هردم خروشان تر؛ بناچار با دستی در طلب یاری خدا در آسمان و با دستی دیگر، به طیب خاطر، یونس گیرند.
    "نََک یونس نِگَر که چون لنگری برش داشته به دریا اندازند و درجا آرامشی نرم از سمت شرق بر دریا مستولی گردد و طوفان که گوئی یونس پی غرق شدن با خود پائین فرو کشیده کاستی گیرد و دریا پشت سرش آرام.  در قلبِ گَردانِ اغتشاشی چنان اراده غلطد که پروای فروشدن در گشوده آرواره­های وال منتظر  نکند و نه در پی آن، وقتی که وال همه دندان های عاجی خود چون پیچ و مهره­های سفید پرشمار گرد زندانش بندد.  آنجاست که یونس در شکم ماهی بدرگاه خدا استغاثه می کند. اما استغاثه­اش نگرید و درسی ارزشمند گیرید.  زیرا یونس با همه گنهکاری بهرِ رستگاری مستقیم شیون و زاری نکند.  حس می­کند سزاوار این مکافات دهشتناک است.  کل امر رستگاری را بخدا واگذاره دلخوش به همین که با همه درد و رنج هنوز هم روی به آستان مقدس حق تعالی دارد.  همناویان، توبه راستین و مخلصانه در همین است؛ نه در آه و فغان التماس بخشش، بل  در حق­گزاریة جَزا.   اینکه این سلوک یونس تا چه پایه خدای را خوش آید در رستگاری پایانی یونس از شکم ماهی و دل دریا نشان داده می شود.  همناویان قصه یونس را از آن نیاوردم که گناه او را تقلید کنید بلکه بعنوان الگوی توبه و انابه پیش چشمتان گذاردم.  گِرد گناه مَگردید ور نِه، همت توبه­ی یونس­."
بنظر می رسید حین ادای این کلمات غریو زوزه طوفانِ اُریب­وَز بیرونِ در توان واعظ فزاید؛ گوئی در توصیف طوفان دریائی یونس خود از طوفانی در تلاطم است.  ژرف سینه­اش چونان خیز زمین بالا می­آمد با دستانی افراشته چون معارک آخشیجان، بهمراه رعدی که از جبین آفتاب سوخته­اش بر می­شد و برقی که از چشمانش می جهیده تا همه فروتن مستمعان با رُعبی غریب و ناگهانی درو نگرند.
    اینک که باری دگر بی صدا گرم تورق کتاب شد نگاهش آرامشی یافت و سر­آخر ساکن ایستاده با چشمانی بسته دمی بنظر آمد گرم مناجات با خدای خویش است.
    اما دوباره سوی جمع خم شده با اندک فرود آوردن سر در ژرف­ترین و در عین حال مردانه ترین فروتنی چنین گفت:
    "همناویان، پروردگار تنها دستی بر شما گذارده و حصه من هر دوست.  بر شما خواندم درسی را که یونس به همه گنهکاران دهد چه تیره­ نوری نصیبم کند و از­اینرو این درس برای من خاطی تر بیش از شما آموزنده است.  وه چه خوش بود از این سرُ دکل فرود آمده چون شما نشسته در آن روزن­ها از یکی از این جمع آن درس مهیب نیوشم که یونس به من بعنوان ناخدای کشتی خدای حیّ قیّوم دهد.   چگونه پیامبر-رهنمای تدهین شده، یا شارحِ حقایق، که فرمان یافته آن حقایق ناخوشایند در گوش نابکار نینوا فرو کند، از بیم خصومتی که بر انگیزد، از انجام رسالت تن زده کوشید با کشتی نشینی در جاپا از انجام وظیفه و خدای خویش گریزد. اما خدا واسع است و هرگز به ترشیش نرسید.   همانطور که دیدیم خدا به هیئت وال سروقتش رفت و بکام گرداب­های زنده ظلالتش کشید و با سرازیر کردن سریع "به دل دریاهایش کشاند،" جائی که گرداب­های اعماق دریا ده­هزار باع پائینش کشیدند و "خزه­ها
گرد سرش پیچید"، و تمامی دنیای آبی محنت بر سرش خراب شد.  با این همه، حتی در آن لحظه ودر عمقی بس بیشتر از برد هر ژرف­پیما-"بیرون از دلِ دوزخ"- وقتی وال بر دورترین استخوان­های اقیانوس­ها فرود آمد، حتی در آن لحظه خداوند صدای فریاد پیامبر تائب نواریده شنود.  آنگاه خدا ماهی را فرمان داد وحوت از سرمای سخت و ظلمات دریا سوی آفتاب گرم و دل­نشین و تمامی بهجت و سرور زمین و هوا دریا شکاف به سطح آمد و "یونس بر زمین خشک هراشید؛" و اینجا بود که ندای پروردگار دوباره نازل شد و یونس کوفته و کبود-با گوش­هائی چون صدف دریا همچنان آکنده از زمزمه کر کننده اقیانوس- به فرمان قادر متعال گردن نهاد.  اینک همناویان آن فرمان چه بود؟  ترویج حق در برابر باطل!  این بود آن فرمان!    
    "آری ای همناویان درس دوم این بود و وای بر آن مُرشدِ خدای حیّ که در این مهم اِهمال کند.  وای بر آن­ که زخارف دنیوی از اجرای وظایف انجیلی اش بدارد!  وای بر آن کس که وقتی پروردگار آبها به طوفان افرازد بکوشد به روغن فرو نشاند!  وای بر او که بجای انذار پی استمالت باشد!  وای بر کسی ­که نیک نامی بر نیکی مرجح  دارد!  وای بر او که در این خاکدان بد­نامی نجوید!  وای بر کسی که صادق نباشد حتی بدانگاه که نجات در کِذب است!  آری وای بر کسی که به گفته رَهنُمای بزرگ پولس واعظ غیر متعظ باشد.
    لَختی سر در­گریبان از خود بیخود شد؛ سپس دوباره صورت را رو به جمع بالا گرفت در حالی که با شوری عِلوی بانگ می زد- اما ای همناویان! در یمینِ هر مصیبت بهجتی است قطعی و هر چه عمق مصیبت بیش اوجِ سُرور والاتر.  آیا برجک دیده­بانی سر دکل والاتر از  تیر طولی روی مازه کشتی نیست؟   سرور عِلوی و درونی کسی راست که برابر حاکمان و دریاسالاران گردن فراز این خاکدان همواره خویشتن مهار ناپذیر خویش ماند. سعادت کسی راست که وقتی سفینه دنی دنیای غدار زیر پایش خالی کند پُر­توان بازوان همچنان متّکایش باشد.  بهجت کسی راست که در راه حق گنه را هیچ امان نداده حتی از زیر ردای سناتور­ها و قضات بیرون کشیده زند، سوزد و براندازد.  سعادت-والاترین سرور،  کسی راست که هیچ قانون و خدایگانی جز پروردگار خویش ندانسته تنها آشیانش خلد برین باشد.  بهجت آنِ کسی است که تمامی امواج و خیزاب­های هفت محیطِ غوغائیان هیچگاه این مازه متین قرون و اعصارش بلرزه نیارد.  و سعادت سرمدی و دلفروزی حصه کسی است که دمِ رفتن تواند با آخرین نفس گفت-ای پدر! که  عمدتا ترا به هدایتت شناختم- حال که چه میرا چه نا­میرا از این خاکدان درگذرم کوشیده­ام بیشتر آنِ تو باشم تا خود یا این کهن سِپَنج.  هرچند که این همه به هیچ نیرزد:  جاودانگی به تو گذارم؛ زانرو که انسان که باشد که فزون بر پروردگار خویش عُمر گذارد؟"
    خاموشی گزید و آرام دستی به تبرک حضار برداشته سپس صورت در دست­ها پنهان کرده به زانو ماند تا جمع بترکش گفته تنهایش گذاردند.  


   

                  







فصل دهم
یار جانی
    پی بازگشت از کلیسا به مهمانخانه کشتی والگیری کوئیکوئک را دیدم که مدتی پیش از تبرک کشیش کلیسا را ترک کرده و تنها نشسته. روی نیمکتی کنار آتش نشسته پاهایش را نزدیک آتش قرار داده و لعبت سیاه خود را با با یکدست جلوی صورت گرفته به دقت به صورتش نگریسته با چاقوی جیبی به نرمی دماغش تراشد و به شیوه ملحدانه با خود زمزمه می کند.
اما چون ورودم وقفه در کارش انداخت لعبت را کنار گذارده سمت میز رفته کتاب بس بزرگی برداشته روی زانو گذاره و صفحاتش به دقت می شمرد و بنظرم سر هر پنجاه صفحه لحظه ای درنگ کرده نگاهی تُهی به اطراف انداخته و به نشان تحیر صفیر گنگ بلندی می کشید. سپس شمارش پنجاه صفحه بعدی را آغاز می کرد و ظاهرا هر بار از شماره یک آغاز می کردتو گوئی شمارش بالاتر از پنجاه را نیارست و تنها از این که چنان تعداد بزرگی از پنجاه ها جمع آمده بود در شگفت می شد.
با علاقه فراوان به نظاره­اش نشستم.  گرچه وحشی بود و صورتش دست کم طبق سلیقه من- بشکلی دهشتناک خالکوبی شده بود چیزی در سیمایش وجود داشت که به هیچ روی کریه نبود.  روح را نتوان پنهان کرد.  بگمانم از ورای آن خالکوبی غریب نشانه های قلبی فروتن و شریف می دیدم و در ژرف چشمان سیاهِ آذرگون درشت و دلیرش نشانه های روحی بود که پروای هزار شیطان نداشت.  افزون بر همه اینها این ملحد نوعی سلوک والا داشت که حتی خشونتش نمی توانست مشوه سازد. به مردی می­مانست که هیچگاه به ذلت نیفتاده و مدیون کسی نشده.  شاید از آن جهت که سر تراشیده بود پیشانی اش به نسبت سر مودار نیمرخ رخشان تر، بلند تر و آزاد تری داشت و گرچه نمی خواهم داوری کنم به لحاظ جمجمه شناسی کله ای عالی داشت.  ممکن است چرند به نظر آید اما مرا بیاد کله ژنرال واشنگتن بدان صورت که در نیم­تنه­های محبوبش آمده می انداخت.  با همان شیب منظم تدریجی به عقب از فراز ابروهای بسیار برجسته مُطَوَل بیرون زده، شبیه دو دماغه پردرخت در بالا.  کوئیکوئک جوج واشنگتنی بود با تربیت آدمخواران.
در حالی که چنی به دقت اش می کردم و همزمان با تظاهری نصفه نیمه به این که از روزن طوفان را می نگرم هرگز اعتنائی به حضورم نکرد و حتی زحمت یک نگاه به خود داد و بنظر می رسید گرم ادامه شمارش صفحات کتاب شگفت انگیز است.  با توجه به دمسازی در اشتراک بستر دوشین، بویژه با عنایت به بازوئی که صبح خیز متوجه شدم رویم افتاده این بی تفاوتی بسیار عجیب بنظرم می رسید.  اما وحشیان موجوداتی غریب اند . برخی مواقع دقیقا نمی دانید چه برخوردی با آنها داشته باشید. در آغاز بیش از حد مهیب اند؛ و خویشتن­داری آرام و فروتنانه شان نوعی حکمت سقراطی بنظر رسد. متوجه این هم شده بودم که   کوئیکوئک به هیچ وجه با کسی نمی­جوشید و کمترین ارتباط را با دیگردریانوردانِ مهمانخانه داشت. به هیچ کس نزدیک نمی شد و ظاهرا هیچ تمایلی به گسترش حلقه آشنایان خود نداشت.  همه این­ها بنظرم بسیار شگفت­انگیز بود و با این همه با تأمل بیشتر چیزی کمابیش والا در این بود.  با مردی روبرو بودم که با سفر از تنها راه ممکن، دماغه هورن، بیش از بیست هزار میل دور از خانه میان مردمی چنان بیگانه افتاده بود که گوئی به سیاره زاوش پرتاب شده و با این حال در نهایت آرامش و وقار مأنوس خودی بود هماره همتای خویشتن خویش.  بی گمان این از اثر فلسفه ای والا بود، هرچند حتی وجود چنین چیزی به گوشش هم نخورده بود.  اما شاید لازمه فیلسوف راستین شدن ما انسان­ها بی خبری از چنین زندگی و چنین کاری باشد.  و از همین روست که تا می شنوم کسی خود را فیلسوف می خواند به این نتیجه میرسم که باید مثل آن پیرزن کج خُلق "دیگ بخارش خراب شده باشد."  
هنگامی که در آن اطاقِ اینک خلوت نشسته بودم و آتش بخاری با رسیدن به مرحله میانی با اندک شعله­ای می سوخت، پس از آنکه شدت الویه اش اطاق را گرم کرده و تنها از آن رخشد که نگاهش کنند، اشباح و سایه­هایی که حول روزن ها گرد آمده در سکوت به ما دو گوشه نشین می نگریستند و طوفان در بیرون غرش کنان بالا می­گرفت احساسات غریبی در وجودم شکل گرفت. احساس سبک شدگی می کردم.  دیگر دریده قلب و ژیان دستانم علیه عالم گرگ صفت نبود.  این وحشی آرام­بخش نجاتش داده بود. نشسته در آنجا همان بی تفاوتی­اش نمایانگر سرشتی که هیچ دوروئی متمدنانه و فریب دل­آزار نبود. بله وحشی بود و دیدنی تر از هر دیدنی و با این همه احساس می کردم بشکلی مرموز بسویش کشیده می شوم.  و همان چیز ها که  بیشتر افراد دیگر را دور می ساخت چونان آهن ربا بسوی او می کشیدم.  با خود فکر کردم دوستی مُشرِک را امتحان خواهم کرد چرا که محبت مسیحی چیزی جز ادب تو خالی نبوده. نیمکتم را نزدیک برده با برخی علائم و نشانه های دوستانه هرچه در توان داشتم بکار گرفتم تا با او حرف زنم.  در آغاز چندان التفاتی به این تلاش کاهش فاصله نکرد اما به محض اشاره به میهمان نوازی دوشین کوشید بپرسد دوباره شریک بستر خواهیم شد.  پاسخ مثبت دادم بنظرم خوشحال شد و اندکی هم سرفراز.  سپس به تورق کتاب پرداختیم و کوشیدم نقش مطالب و معنای تعدادی تصاویر را توضیح دهم.  بدین ترتیب علاقه اش جلب شد و به وراجی درباره بهترین نقاطی که می شد در این شهر مشهور دید پرداختیم.  زودی پیشنهاد کردم دودی کنیم و با ارائه کیسه توتون و تبرزین­چپقی به آرامی خواندم تا پُکی بزنم.  آنگاه بود که به کشیدن آن چپق بومی او نشسته نوبتی پُکی میزدیم.
اگر هنوز اثری از یخ بی­تفاوتی نسبت به من در سینه این مشرک بود آن دود دوستانه زدود و رفیق شدیم.  بنظر می­رسید  در او هم نسبت به من همان کشش طبیعی و بی اختیاری که نسبت به او دارم وجود دارد و با پایان گرفتن چپق کشی پیشانی به پیشانی­ام گذارده دستی دور کمرم انداخته گفت زین پس قرین یکدیگریم که به زبان کشور او یعنی یار جانی شده ایم و در صورت نیاز بخاطر من شادمانه مرگ را پذیرا خواهد شد.در نظر هموطنان این شعله ناگهانی دوستی در بیش از حد نابهنگام و مشکوک بود اما این قواعد مرسوم در مورد این وحشی ساده دل صدق نمی کرد.
بعد از شام و دود و گپی دوستانه با هم به اطاقمان رفتیم.  سر مومیائی شده اش را به من هدیه کرد، کیسه توتون کلان خود را بیرون کشیده و با دستمالی زیر توتون ها حدود سی سیم سکه دلار در آورده روی میز پهن کرده لاقیدانه تقسیم به دو کرده یک بخش به سمت من راند و گفت ان من است.  می خواستم شدیدا مخالفت کنم اما با ریختن درون جیب های شلوارم ساکتم کرد. گذاشتم پول همانجا بماند.  سپس عزم نیایش شامگاهی کرده لعبت را بیرون آورده و مقوای پیش بخاری را برداشت.  از برخی علائم و نشانه ها گمان بردم مایل است به او ملحق شوم؛ اما با علم به این که چه در پی خواهد آمد یک لحظه در اندیشه شدم چنانچه دعوتم کند بپذیرم یا خیر. 
مسیحی راستین زاده و پرورش یافته دامن کلیسای منزه از خطای پرسبیتری بودم.  چگونه می توانستم در عبادت این تکه چوب به این بت پرست وحشی بپیوندم؟  اما با خود اندیشه کردم عبادت چیست؟  آیا ای اسماعیل گمان کنی رحمان خدای زمین و آسماناز جمله تمام مشرکان- تواند به تکه  چوب سیاه بی مقدار حسد برد؟  محا است!  اما عبادت چیست؟ اجرای خواسته خدا- این است عبادت. و خواست خدا چیست؟  با همنوعان خود همان کنم که انتظارش را از آنان دارم.  این است خواست خدا.  اینک کوئیکوئک همنوع من است.  و چه انتظاری از او نسبت به خود دارم؟  جز اینکه شریک عبادت پرسبیتری من شود.  پس من هم باید شریک عبادتش شوم؛ بنابراین بایست بت پرست شوم.  پس تراشه ها را اتش زده به واداشتن لعبت کوچک ساده کمک کرده همراه کوئیکوئک نان سوخته ملوانی پیشش گذارده، دو سه بار جلویش سلام داده، دماغش را بوسیده پس از پایان کار لباس کنده در صلح و صفا با وجدان خود و عالم و آدم به بستر رفتیم.  اما پیش از خواب مدتی حرف زدیم.
نمی دانم چرا ولی برای افشای راز دل دوستان هیچ کجا بهتر از بستر نیست.  گویند زن و شوهر در آنجا نهانی ترین اسرار به یکدیگر گویند و و برخی زوج های سالخورده تا دم صبح بیدار دراز کشیده درباره گذشته های دور نجوا کنند.  من و کوئیکوئک نیز در ماه عسل وحدت دلهامان چون زوجی دلداده صمیمی چنین کردیم.