۱۳۹۹ فروردین ۲۵, دوشنبه

موبی دیک وال زال پنج قسمت 3



    
    
فصل یازدهم
به شکل موصوف در بستر دراز کشیده حرف و گهگاه چُرتی زده و کوئیکوئگ هَر زِگاهی پای آفتاب سوخته خالکوبی شده را مهربانانه روی پای من انداخته و بعد پس کشیده بود و تا بدین پایه صمیمی و آزاد و بی قید بودیم و وقتی سرانجام بعلت درد دلها همان اندک خواب آلودگی جا مانده هم زدوده شد میل برخاستن دوباره کردیم در حالی که هنوز مدتی تا سرزدن روز مانده بود.
بله بکلی بیدار شده بودیم تا بدان حد که حالت درازکش بیشتر و بیشتر برایمان خسته کننده شد و کم کم خود را نشسته یافتیم در حالی که لباس ها را دور خود پیچانده به کله­گی تخت تکیه داده چسبیده به هم چهار زانوی خود را بغل گرفته دو بینی برویشان خم کرده بودیم توگوئی آیینه هاشان تابه بستر­گرم کُن­اند.  احساس گرم و نرمی داشتیم، بیشر بخاطر سردی هوا در بیرون و حتی بیرون از لحاف بعلت نبود بخاری در اطاق. حتی پا را فراتر گذارده گویم برای لذت بردن از گرمی تن باید بخشی از از وجودتان سرد باشد زیرا در این جهان کیفیتی نیست که جز به ضدش شناخته نشود.  هیچ چیز بخودی خود وجود ندارد.  گر لاف راحتِ تن زده گوئید مدتها از چنین راحتی برخوردار بوده اید نمی توانید راحت تر از آن شوید. اما گر مانند من و کوئیکوئگ در بستر نوک بینی و فرق سرتان کمی سرد باشد بی گمان بطور کلی لذت بخش ترین و قطعی ترین گرمی را حس خواهید کرد.  از همین رو اطاق خوابی که دارای بخاری  باشد یکی از تجملاتِ ناراحت اغنیاست.  زیرا نهایت چنین خوشایندی این است که حائلی جز پتو میان خوابتان و هوای سرد بیرون نباشد.  در آنصورت چون بارقه­ای گرم در بلور یخ قطبی خواهید بود.
مدتی همین طور زانو به بغل نشسته بودیم که ناگاه بفکرم رسید ترجیح دهم چشم باز کنم.، زیرا عادت دارم لای ملافه، چه شب و چه روز، چه خواب و چه بیدار برای تمرکز بیشتر بر گرمای بستر  چشم­ها بندم.  چون جز با چشمان بسته هیچ کس بدرستی هویت خویش درنیابد، تو گوی تاریکی براستی یکی از عناصر اساسی ذات ماست، گرچه نور بیشتر با بخش گِلین مان تجانس دارد.  با گشودن چشم و خروج از تاریکیِ خوشایندِ خودساخته به دل تاریکی خشن تحمیلی و بی روشنی محیط بیرونی نیم شبی وحشتی ناخوشایند به جانم افتاد.  با توجه به این که کاملا بیدار بودیم و تمایل شدید کوئیکوئگ به چند پُک به چپق تبرزینی هیچ مخالفتی با اشاره اش به نیاز چراغ افروزی نکردم.  از این که بگذریم با وجود مخالفت شدید دوشین با دود کردنش در تخت بنگرید چگونه جزمیات سف و سخت متعصبانه مان با ورود محبت نرم شود.  اینک هیچ چیز را خوش تر  از اینکه کوئیکوئگ کنارم، حتی در تخت دود کند نداشتم زیرا در آن حالت آکنده از سرور متین خانه بنظر می رسید.  دیگر بیش از حد نگران برنامه بیمه مهمانخانه دار نبودم.  تنها با راحت شخصی فراوان شراکت در تخت و چپق با دوستی راستین زنده بودم.  حال با پشمینه مندرس بر دوش چپق تبرزینی را دست به دست می کردیم تا آنجا که کم کم سایبانی از دود آبی بالای سرمان شکل گرفت که نور چراغ تازه افروز روشنش می کرد.
نمی دانم این سایبان مواج دود بود که وحشی را به صحنه های دور دست برد یا چه، اما آغاز صحبت از جزیره موطنش کرد و من که مشتاق شنیدن سرگذشتش بودم خواهش کردم ادامه داده تعریف کند.  با خوشحالی اجابت کرد. گرچه در آن زمان برخی کلماتش درست در نمی یافتم وقتی به شناخت عباراتی که  کار می بُرد رسیدم فاش گوئی های بعدی اش توانائی فعلی را به من داد تا بتوانم صرفا چارچوبی از کل داستانش بیاورم. 






















فصل دوازدهم
شرح حال  

کوئیکوئگ اهل روکووکو، جزیره ای دور دست جنوب و غرب اقانوس آرام بود که نامش در هیچ نقشه ای نیامده، در واقع نام جاهای راستین هیچگاه نیاید.
حتی آنگاه که کوئیکوئگ نوباوه ای وحشی چونان سبز نهالی با دامن حصیری بود گرم جست و خیز در بیشه های زادگاهش و بزهای چرا در پی اش روح بلند پروازش شوقی شدید داشت تا عالم مسیحیت را در پهنه ای گسترده تر از تماشای یکی دو نمونه کشتی والگیری بیند.  پدرش رئیسی ارشد، شاه، بود و عمویش روحانی ارشد، و خاله هایش همسران جنگاورانی بزرگ.  خونی والا، از نوع شاهوار در رگ هایش جاری بود، هرچند متاسفانه بیم آن دارم با گرایش به آدمخواری در جوانی تباهش کرده باشد.
کشتی ای از سَگ هاربر وارد خلیج پدرش شده و کوئیکوئگ خواستار سفر به کشورهای مسیحی شده بود. اما کشتی که جائی برای پذیرش ناوی جدید نداشت نپذیرفته  و همه قدرت پدرش نتوانسته بود تغییری ایجاد کند.  اما کوئیکوئگ عهدی داشت دیرین تا تصمیم خود عملی کند.  یکه و تنها در ناوش نشسته مسافت طولانی تا تنگ ای را که می دانست کشتی پس از ترک جزیره ناچار به عبور از آن است پارو زد.  یک سوی تنگه صخره ای مرجانی بود و در دیگر سو زبانه ای پست پوشیده از جنگل حرّا  ریشه دوانده در آب.  زورقِ هنوز شناور را روبه دریا در بیشه مخفی کرده و نشسته در پاشنه پارو هار را پائین آورده به هنگام عبور کشتی چون برق و باد از مخفیگاه بیرون جهیده به دیواره کشتی آویزان شده با لگدی به عقب ناوِ خود واژگون و غرق کرده از زنجیرهای کشتی بالارفته درازکش در عرشه خوابیده حلقه عبور طناب را گرفته و سوگند خورده بود حتی به قیمت تکه تکه شدن دست نکِشَد. 
ناخدا بیهوده تهدید کرد به دریاش انداخته و با قمه مچ بی حفاظش قطع کند اما او که پسر شاه بود تکان نخورد.  تحت تأثیر جرأت ناشی از استیصال و عشق شدیدش به دیدن عالم مسیحیت کپیتان نرم شد و گفت می تواند در کشتی راحت باشد.  با این همه وحشیِ جمیل، این شاهزاده ولز بحری، هیچگاه به کابین ناخدا راه نبرد و صرفا میان جاشوانش جای داده والگیرش ساختند.  او هم چون تزار پتر که تن به کار در کشتی سازی در شهرهای غریب داد در راه کسب شادمانه قدرت تعلیم هم میهنان مکتب ندیده از تن سپاری به هیچ خواری ظاهری پروا نمی کرد.  چرا که می گفت در بُنِ جان محرکش میلی شدید به این بود که در میان مسیحیان مهارت هائی فراگیرد که مردم خود را شاد تر و بهتر سازد.  اما افسوس که دیری نپائید رفتارهای والگیران متقاعدش کرد مسیحیان هم توانند نابکار و تیره روز باشند، حتی بسی بیشتر از همه ملتِ مشرکِ پدرش.  وقتی کوئیکوئگ سرآخر به سَگ هاربر قدیم رسیده اعمال ملاحان دید و در پی اش در نانتوکت هم شاهد اتلاف دستمزدشان شد بکلی دست شست. به خود گفت هرجا روی آسمان در نابکاری همین رنگ است و بر آئین مشرکانه خود خواهم ماند.
بدین ترتیب بود که با همه زندگی در میان این مسیحیان و پوشیدن لباس و بلغور کردن زبانشان در دل همان بت پرست دیرین بود.  و همین علت رفتارهای غریبش با اینکه مدت زیادی دور از وطن گذرانده بود.  به اشاره فهماندم نمی خواهد برگردد و و به تخت نشیند، با توجه به این که احتمالا می دانست پدر پیرش که همان هنگام عزیمت وی پیر و فرتوت بود باید تا حالا درگذشته و تخت سلطنت به ترک گفته باشد.  پاسخ داد نه، نه حالا؛ و اضافه کرد بیم آن دارد مسیحیت یا بهتر بگویم مسیحیان او را فاقد صلاحیت جلوس بر تخت طَیِّب و طاهر سی شاه مُشرکِ پیش از خود کرده باشد.  اما با گذر زمان و به محض آنکه حس کند دوباره تطهیر روحی یافته بر می­گردد.  فعلا قصد سفر و تجربه اندونزی در چهار اقیانوس عالم دارد.  زوبین اندازش کرده بودند و فعلا آن خاردار پولاد جایگزین عصای سلطنتش بود. 
پرسیدم هدف بلافصلش که بر اقدامات بعدی اش تأثیر  گذارد چیست.  گفت برگشت به دریا با پیشه دیرین.  با شنیدن این گفتم والگیری هدف خود من هم هست و قصدم عزیمت از نانتوکت است که خوش آتیه ترین بندر برای شروع والگیری است ماجراجو.  درجا تصمیم گرفت همراهم بدان جزیره آمده، با من به یک کشتی، یک پاس، یک زورق و یک معرکه درآمده بطور خلاصه انباز هر رویداد زندگی ام باشد؛ دست در دستان هم شریک دنیا و آخرت یکدگر باشیم.  شادمانه پذیرای همه این ها شدم زیرا گذشته از مِهرش که اینک در دلم افتاده بود زوبین انداز ورزیده ای بود و از این نظر می توانست برای چون منی که با وجود آشنائی با دریا در حد ملوان کشتی تجاری هیچ چیز از رموز والگیری نمی دانستم بس سودمند باشد.
وقتی قصه اش با آخرین پک چپق پایان پافت در آغوشم گرفت و پیشانی به پیشانی ام فشرد و با کشتن چراغ هر یک به جانبی از تخت غلطیده و زود درخواب شدیم.



فصل سیزدهم
فُرگون
صبح بعد، دوشنبه، بعد از واگذاری کله مومیائی شده به آیینه داری بهر ساخت و نمایش کلاه گیس بر رویش، صورتحساب خود و رفیق، هرچند با پول خودش پرداختم.  مهمانخانه دار خندان و مهمانخانه نشینان حیرت زده از دوستی ناگهانی که میان من و گوئیکوئک شکل گرفته بود-بویژه با آن داستان های بی سر و ته قبلی پیتر کافین در مورد کوئیکوئگ که باعث وحشتم شده از او شده و حالا همراهم دیده می شد در خنده بودند.
فُرگونی قرض کرده وسائلمان از جمله تمچه خودم و کیسه پارچه ای و چپق تبرزینی کوئیکوئگ را بار زده نزد "ماس" کشتی متوسط بار و مسافر سه دکله نانتوکتی لنگر انداخته کنار اسکله رفتیم.  در راه مردم نگاهمان می کردند-کمتر به کوئیکوئگ چرا که به دیدن آدمخوارانی چون او در خیابان ها عادت دارند- بلکه صمیمیت غریب ما انظار را جلب می کرد.  اما پروایشان نکرده به نوبت فُرگون می راندیم و گهگاه کوئیکوئگ درنگی می کرد کشیدن غلاف روی خارهای زوبین را.  پرسیدم چرا چنین چیز زحمت زائی را با خود به ساحل آورد و مگر تمامی کشتی های والگیری زوبین های خود را ندارند.  مفاد پاسخش این بود که گرچه اشاره ام درست است با این حال دلبستگی خاصی به زوبین خودش دارد چرا که جنسی مطمئن داشته در چندین نبرد مهلک امتحان پس داده و قرابتی تام با قلب وال ها یافته.  مَخلَص کلام این که همچون بسیاری از دروگران و علف زنان خشکی که با داس خویش به مرغزارهای کشاورزان روند در حالی که به هیچ شکل اجباری در این کار نیست، کوئیکوئگ به دلائل شخصی زوبین خویش را ترجیح دهد. وقتی فرگون را به او دادم داستانی خنده دار از نخستین فرگونی که دیده بود آورد.  محل رویداد بندر سَگ هاربر بود.  گویا مالک کشتی کوئیکوئگ فرگونی داده بودش تا صندوق سنگین خود به فنتُق بَرَد.  کوئیکوئگ که بنظر نمی رسیده راه درست استفاده از فرگون را نداند و در واقع نمی دانسته صندوق بر فرگون گذارده سفت می بندد و فرگون و صندوق را باهم بر شانه گذارده در امتداد اسکله براه می افتد.  گفتم "چرا؟  انتظار می رود آگاه تر از این حرف ها باشی.  مردم نخندیدند؟"
با شنیدن پاسخ من قصه ای دیگر آورد.  گویا مردم موطنش، جزیره روکووُکو، در  جشن عروسی فشرده آب عطرآگین نارگل های نورس را در کدوی بزرگ منقشی چون قدح ریزند و این قدح همیشه بزرگترین و مهم ترین زینت روی حصیر مزین محل برگزاری جشن است.  اتفاق چنان افتاد که کشتی تجاری بزرگی به روکووُکو رفت و فرمانده اش که دست کم در جایگاه ناخدای سفینه ای بحر پیما از هر لحاظ نجیب زاده ای بس موقر و مهذب بود به جشن ازدواج خواهر کوئیکوئگ، زیبا شاهدختی تازه ده ساله، دعوت شد.  خوب؛ پس از جمع شدن همه میهمانان در کَپَر عروس ناخدای ما با کَرّ و فَرّ وارد شد و در جایگاهی که از باب تکریم یافته بود روبروی قدح میان روحانی ارشد و اعلیحضرت پادشاه، پدر کوئیکوئگ نشست.  پس از نیایش-زیرا آن مردم هم نیایش خود را دارند-گرچه به گفته کوئیکوئگ برخلاف ما که سر پائین نیایش کنیم به اقتفای اردک ها در سپاس خدایِ همه جشن ها سر بالا کنند- بله می گفتم که پس از نیایش روحانی ارشد ضیافت را با رسم دیرین جزیره، فرو کردن انگشتان مقدس و تقدیس کننده اش به داخل قدح پیش از به گردش درآمدن نوشابه مقدس آغاز می کند.  ناخدا که خود را نشسته در جوار روحانیوناخدای کشتی-  و برتر از شاه یک جزیره، بخصوص در خانه خود شاه می بیند، با خونسردی دست­ها در قدح شوید؛-به گمانم آنرا با آفتابه لگنی بزرگ مشتبه کند.  کوئیکوئگ پرسید "چی فکر می کنی؟  مردم ما نخندیدند؟"
 سرانجام با پرداخت کرایه و سپردن بُنه روی عرشه کشتی ایستادیم. بادبان افراشته نرم در رود اکوشنِت روان شدیم.  یک طرف نیو بِدفورد بود با خیابان بندی تختانی و رخشان درختان برف پوش در هوای سرد و پاکیزه. در سوی دیگر تپه ها و کوه­هایی عظیم از چلیک روی چلیک انباشته در باراندازها  و کشتی­های گیتی پیمای والگیری که در انتهای اسکله بغل به بغل امن و خاموش لنگر انداخته بودند.  در حالی که از کشتی های دیگر صدای کار نجاران و چلیک سازان توام با صدای آتش و کوره های ذوب قیر بر می خاست که جملگی خبر از آغاز سفرهای جدید می داد و این که با پایان پرخطرترین سفر دور و دراز دومی آغاز می شود و پس از آن سومی و بعدی و بعدی.  چنین است بی پایانی زجرآور تمامی تلاش دنیوی.
وقتی به آب های باز تر رسیدیم نو نسیم فرحبخش بالا گرفت؛ خردک ماس کف­های تند و تیز را از قوس می پراکند، چونان نفس زدن های نو رسته کره­ای.  وه که چه سان تَتَری هوا را استنشاق می کردم!              
تا چه مایه باج راهِ زمین خار می داشتم!  آن شارع عامِ سراسر کوفته با رد پای بردگان و سُم چارپایان که باعث می شد ستایشگر گشاده دستی دریایی شوم که حفظ هیچ پیشینه ای مجاز نَشمُرَد. 
بنظر می رسید کوئیکوئگ هم چون من مستِ همان چشمه کف آلود است. با گشوده منخرین آفتاب سوخته دندان های تیز سوهان خورده آشکار می کرد.  رفتیم و رفتیم و چشم انداز گشوده تر شد و ماس چونان برده ای نزد سلطان باد در تعظیم.  با هر کج شدن مَج می شدیم و تار تارِ هر طناب طنین انداز چون سیمی؛ و دو دکل بلند که چون نیشکر در طوفان های خشکی خم می شد.  ایستاده بر کنار تیرک دماغه کشتی که بالا و پائین می رفت چنان گرم این صحنه تلاطم بودیم که تا مدتی متوجه نگاه های پُر فسوس مسافران، جمعی جوجه ملوان، که چنان در حیرت رفاقت دو انسان بودند که گوئی سفید پوست چیزی جز سیاهی است سفیدکاری شده نشدیم.  اما در میانشان شماری ابله و کودن بودند که از شدت خامی بنظر می رسید تازه از ناف جنگل آمده اند.  کوئیکوئگ مُچ یکی از این جوجه جوانان را که پشت سرش شکلک در می آورد گرفت.  یک آن فکر کردم عمر آن ابله سر آمده. وحشی آفتاب سوخته با انداختن زوبین و با مهارت و قدرتی معجزه آسا با دو دست بلندش کرده به هوا انداخت و سپس در میانه معلق زدن آرام به پشتش زد و نفس نفس زنان روی دو پا فرود آمد و کوئیکوئگ پشت به او چُپُق تبرزینی چاق کرده دستم داد، بهرِ پُکی. آن ابلَه با فریاد "ناخدا! ناخدا!" بسوی او دویده گفت "ناخدا خود شیطان اینجاست." 
ناخدای لاغرمیان نزد کوئیکوئگ بانگ زد "هی آقا این چه کار لعنتی بود که کردی؟ نمی دانی ممکن بود بِکُشیش."
کوئیکوئگ به آرامی بطرف من برگشته پرسید "چی گفته؟"
در اشاره به آن نوچه ملوان گفتم "حرفش این است که نزدیک بود اون بابا رو بکشی."
کوئیکوئگ درحالی که صورت خالکوبی شده اش را به حالت تمسخری غریب کوله کرده بود فریاد زد، "بکشمش، این ماهی کوچولو رو؛ کوئیکوئگ ریزه ماهی نکشه، کوئیکوئگ گُنده وال کشه!"
ناخدا غرید، "ببین اگر تو آدمخوار بار دیگر در این کشتی از این جنغولک بازی ها در آری می کشمت، پس حواستو جمع کن."
اما از قضا در همان لحظه طوری شد که کاپیتان بایست حواس جمع می کرد.  فشار شدید روی بادبان اصلی باعث شد طناب تنظیم زاویه بادبان کنده شود و اینک تیر زیرین بادبان یله از این سو بدان سو تاب می خورد و کل بخش عقب عرشه را می پیمود.  آن بیچاره که کوئیکوئگ چنان خشن با او برخورد کرده بود به دریا پرت شد؛ همه وحشت زده بودند و هر تلاش گرفتن و تثبیت تیر دیوانگی می نمود.  طی یک ثانیه از راست به چپ می رفت و بر می گشت و هر لحظه بیم خورد شدنش می رفت.  هیچ کاری نشد و بنظر هم نمی آمد کاری شدنی باشد؛ آنها که روی عرشه بودند به سمت دماغه کشتی شتافته چنان به تیر نگاه می کردند که گوئی آرواره زیرین شرزه والی است. در بحبوحه این آشفتگی کوئیکوئگ استادانه به زانو در آمده از زیر مسیر تیر خزیده سر طنابی را به دیواره کشتی محکم کرده سر دیگر را چون کمندی گردن تیر که از بالای سرش می گذشت انداخت و در حرکت بعدی تیر مهار شد و همه چیز امن.  کشتی در مسیر باد افتاده بود و در حالی که ملوانان می کوشیدند زورقی به آب اندازند کوئیکوئگ بالا تنه عریان کرده با جهش قوسی بلند از کنار کشتی به درون آب شیرجه زد.  حدود سه دقیقه یا بیشتر در حالی که چون سگی شنا و دستان بلندش را مستقیم به جلو پرتاب می کرد دیده شد که شانه های آفتاب سوخته اش به نوبت از دل کف های منجمد کننده نمایان می شد.  نگاهی به این وجود بزرگ با شکوه انداختم ولی کسی دیده نمی شد که نجات یابد.  نوچه ملوان زیرآب رفته بود.  کوئیکوئگ راست از آب بالا آمده نگاهی سریع به پیرامون انداخته ظاهرا با بررسی اوضاع به عمق شیرجه رفت و از دیده نهان شد.  پی گذر دو سه دقیقه دوباره بالا آمد در حالی که با یک دست شنا می کرد و با دیگری جسمی بی جان را می کشید. زورق جلدی از آبشان گرفت.  کودنِ بی نوا احیا شده بود.  همه کوئیکوئگ را شخصی شریف شناختند؛ ناخدا پوزش خواست.  از آن دم چون سرخاب به کوئیکوئگ چسبیدم؛ درست تا روزی که بی نوا کوئیکوئگ آخرین شیرجه را زد.
آیا هرگز چنین بیخودی وجودی داشته؟  بنظر نمی رسید حتی بفکرش رسد شایایِ دریافت نشان جوامع رحیم و بلند همت باشد.  تنها درخواست آب کرد، آب شیرین، شستن آب شور را؛ سپس لباس خشک پوشید، چپقی چاق کرد و متکی به دیواره کشتی و تماشای ملایم اطرافیان بنظر رسید با خود گوید "عالم در همه اقطار شرکتی است تعاونی. ما آدمخواران باید دستگیر این مسیحیان شویم."         
        
  

  
  









فصل چهاردهم
نانتوکت
در سفر رویداد مهمی رخ نداد و پس از سیری دلپذیر به نانتوکت رسیدیم.  نانتوکت! نقشه تان را در آورده نگاهی بدان اندازید.  ببینید در کدام کنج راستین عالم جای گرفته، چگونه تک افتاده، تنها تر از فانوس دریائی ادی استون.  نگاهش کن-گریوه ای صرف و باریکه ای زانوئی از ماسه، همه ساحل، بی پس­کرانه.  آنقدر ماسه هست که کفاف بیست سال استفاده بجای کاغذ خشک کن دهد. به گفته برخی سرزندگان باید آنجا علف هرز کاشت چون خود نروید؛ اینکه ذنب السبع وارد می کنند؛ این که میخ چوبی سوراخ گیری چلیک روغن باید از ماوراء دریاها آید؛ اینکه در نانتوکت تکه های چوب را با احترامی چون تکه های صلیب راستین در رُم حمل کنند؛ این که مردم جلوی خانه قارچ چتری کارند تا تابستان در سایه اش آرامند؛ این که یک الف سبزی حکم واحه ای دارد و دیدن سه الف تفرجی است یک روزه در چمنزار؛ پای افزار خوردِ ریگ روان پوشند چون پاچَیِله  سامی های لَپلَند؛ این که چنان محبوس، دور تا دور آب گرفته، از هر جهت بسته، محصور و جزیره ای مطلق در اقیانوس شده که گاه حتی به میز و صندلی شان صدف های کوچک چسبد، به همان شکل که از لاک پشت در آویزند.  اما جمع بند همه این خیال پردازی ها نه جز این که نانتوکت ایلی نوی نشود.
نَک شگرف روایت سنتی چند و چون اسکان سرخ پوستان در این جزیره.  آورده اند که در روزگار قدیم عقابی در ساحل نیو انگلند شیرجه رفته نوزاد سرخ پوستی را به چنگال ربود.  اولیاء نوزاد شیون کنان فرزند خویش دیدند که با گذر از فراز آب ها از دیده نهان شد.  بر آن شدند تا خط سیر عقاب پی­گیرند.  در زورق ها عازم شدند و پس از سفری پر خطر جزیره را کشف کرده در آن نعشی عاج یافتند-استخوان های بینوا نوزاد سرخ پوست.  
چه جای شگفتی که این نانتوکتی­هایِ ساحل زاد در تلاش معاش به دریا زنند.  در آغاز در ماسه خرچنگ و صدف کوهاگ می گرفتند و پی پُردلی بیشتر تور بدست به آب زدند در طلب ماهی خال­مخالی؛ مجرب تر که شدند زورق نشین دور از ساحل قَد گرفتند؛ و سر آخِر با به آب انداختن ناوگانی از کشتی های بزرگ به اکتشاف این جهان آبی پرداخته کمربندی بی انقطاع از کشتیرانی دور دنیا ایجاد کرده نگاهی به تنگه برینگ انداخته و در تمام فصول و همه دریاها اعلام نبرد ابدی با بزرگترین توده زنده جان بدر برده از طوفان نوح، شریر ترین و کوه پیکر ترین موجودات کردند.  آن هیمالیائی، ماستودونِ شور دریا، پیچیده در قدرت نابخودی چنان عظیم که سراسیمگی اش ترسناک تر از شریرانه ترین حملات بی باکانه اش.
چنین شد که این عریان نانتوکی ها، این گوشه­گیران دریا، از آن مورتپه میان دریا برخاسته چون خیلی از سکندران بر عالم آبی تاخته پیِ فتح، اقیانوس های اطلس، آرام و هند را چون لهستان بدست آن سه قدرت راهزن میان خود تقسیم کردند. گیرم امریکا مکزیک به تگزاس مُنضم کند و کوبا به کانادا فزاید؛ انگلستان سراسر هند اشغال کره رخشان پرچم از خورشید زند باز هم دو سوم این عالم آبی-خاکی آنِ نانتوکت است.  زیرا دریا آنِ اوست و بر آن مالکیت دارد، آنسان که شهنشاهان مالک پادشاهی خودند و حصه دیگر دریانوردان صرفا حق عبور.  کشتی های بازرگانی چیزی جز پل توسیع نیستند و کشتی­هایِ مُسلَّح نه بیش از دژهای شناور؛ حتی دزدان دریائی و قراصین مجاز ارچه بحر پیمایند بدان نهج که قاطعان طریق، صرفا کشتی­های دیگر تاراج کنند، دیگر پاره های زمین همتایان خودشان، بدون اینکه بکوشند معاش خود از اعماق بی پایان جویند.  تنها نانتوکتی است که در دریا زید و بر آن شورَد، تنها اوست که به لسان انجیل با کشتی به انتهای دریا رفته همه جا چون کشتزار شخصی خود شخمش زند.  آنجاست خانه اش، آنجاست کسبش که هیچ طوفان نوح وقفه نیارست، حتی اگر میلیونها نفوس در چین غرقه کند. نانتوکتی در دریا زید چون سیاه­خروس جنگلی در مرغزار؛ میان امواج مخفی شود و از موج بالا رود چونان شکارچی که پی بزکوهی از آلپ بالا رود. سال ها گذرد و زمین نبیند، نا بدان چند که وقتی سرانجام فرود آید بوی عالمی دیگر دهد، غریب تر از بوی ماه برای زمینیان.  نانتوکتی نیز چون مرغان نوروزی زمین­گُریز که ایوار بالها هم کشیده میان خیزابها خسبند، شامگاه دور از دیدرس خشکی بادبان پیچده و کشتی آساید با گله های وال و فیل دریائی روان زیر بالشش.                
 
.










فصل پانزدهم
شامگاه دیرهنگام ماسِ کوچک امن و امان به لنگر رسید و کوئیکوئگ و من به ساحل؛ و از همین رو هیچ کاری جز شام و خواب ممکن نبود.  صاحب مهمانخانه کشتی والگیری توصیه کرده بود به مهمانخانه پاتیل پسرخاله­اش هوشع هاسی رویم که به گفته او صاحب یکی از بهترین هتل های نانتوکت بود و فراتر از این اطمینان داده بود پسرخاله هوشع بخاطر شُله هایش نامی است.  جان کلام اینکه به صراحت گفت کاری به ز آزمون ماحضری در پاتیل نِه.  اما آن نشانی بس پیجیده که به ما داده و گفته بود در جهتی که انبار زردرنگ در جانب دریا مان باشد حرکت کنیم تا برسیم به کلیسائی سفید در سمت چپ مان و در حالی که کلیسا همچنان در جانب چپ ماست سه درجه به راست پیچیده و از نخستین عابر سراغ محل گیریم، در آغاز ما را حسابی گیج کرد، بویژه از آنرو که در همان بدو امر کوئیکوئگ اصرار داشت انبار زرد-نخستین نقطه عزیمتمان-باید در سمت چپ باشد در حالی که مطابق دریافت من از گفته پیتر کافین انبار زرد می بایست سمت راست قرار می گرفت.  به هر روی به لطف اینور و آنور زدن در تاریکی و درکوفتن چند صاحبخانه خوشخو سرانجام به محلی رسیدیم که نتوانست جز مقصد ما باشد.
دو پاتیل بزرگ چوبی سیاهرنگ آویخته از آویزهای گوش­وار شاخک­های کهن دکلی که روبروی ورودی قدیمی کاشته بودند تاب می خورد. نوک شاخک­ها را بریده بودند طوری ­که سردکل بی شباهت به دار نبود.  شاید در آن زمان نسبت به این صنف تصورات زیادی حساس بودم اما بی اختیار با نوعی بدگمانی مبهم به این دارها خیره شدم.  وقتی سر بالا به دو شاخک بجا مانده، بله دو شاخک، یکی برای کوئیکوئگ و یکی برای خودم، خیره شدم انقباضی در گردن خود احساس کردم.  با خود گفتم این شوم است.  وقتی برای والگیری پا به اولین بندر می گذارم مهمانخانه د­ارم کافین است و در کلیسای والگیران سنگ قبرها روبرویم و اینجا این دارها به همراه دو سیه پاتیل ترسناک!  آیا این دو تای آخری اشاراتی مبهم به توفة دارند؟
دیدن کک­مکی زنی زرد موی زردپوش ایستاده در دالان ورودی مهمانخانه گرم چوبکاری مردی در پیرهن پشمی ارغوانی زیر آونگی چراغی سرخ و دود گرفته با شباهتی تام به چشمی رنجور، رشته افکارم برید.
به مرد گفت "کارت رو بکن ورنه حسابی خدمتت می رسم!"
گفتم، "بیا کوئیکوئگ اینم خانم هاسی."
معلوم شد آقای هاسی که حضور نداشت رسیدگی به همه امور خود را به خانم هاسی مقتدر سپرده.  وقتی درخواست شام و اطاق کردیم خانم هاسی با تعویق موقت شماتت­های خود ما را به اطاقی کوچک هدایت کرد و با نشاندنمان سر رومیزی با آثار خوراکی تازه صرف شده بر رویش گفت-صدف یا قَد؟"
   با ادب بسیار پرسیدم، "خودتون در مورد قَد چه نظری دارید؟"
   تکرار کرد، "صدف یا قد؟"
  گفتم، "صدف برای شام؟  صدف سرد، این چیزی است که در نظر دارید خانم هاسی؟  اما صدف برای فصل زمستان زیادی سرد و مرطوب نیست خانم هاسی؟"
   اما خانم هاسی که سخت در شتاب بود توبیخ مرد ارغوانی پوش را که در آستانه در منتظر بود از سر گیرد در حالی که بنظر می رسید جز "صدف" چیزی نشنیده سمت دری که رو به آشپزخانه باز می شد شتافته فریاد زد "صدف برای دو نفر" و ناپدید شد. 
     گفتم کوئیکوئگ، "فکر می­کنی دو تائی با یک خوراک صدف سیر شویم؟"به هر روی بنظر می رسید بخار خوشبوئی که از آشپزخانه بر می­خاست خلاف چشم انداز تیره ما باشد.  اما وقتی شُله سوزان وارد شد معمای صدف به نحوی دلپذیر حل شد.  ایا گرامی دوستان گوشتان هست!  خوراک با صدف های کوچک آبدار نه چندان بزرگتر از فندق، آمیخته با خورده نان ملوانی و قیمه خوک نمک­سود، آکنده از کره و نمک وفلفل پخته شده بود.  با آن سفر سرد که اشتهایمان تحریک کرده بود، بویژه کوئیکوئگ که غذای محبوب ماهیگیری خود را پیش رو می دید و شله ای براستی عالی بسرعت خوراک را فرو دادیم: پس از تکیه دوباره به صندلی و یک لحظه اندیشه در باره اعلان صدف و قد خانم هاسی فکر کردم تجربه کوچکی کنم.  نزدیک در آشپزخانه رفته با تأکید فراوان فقط گفتم "قَد" و برگشتم سر جایم.  چند لحظه بعد دوباره بخار خوشبو این بار با طعمی دیگر  بلند شد و قَد­شُله در زمان مناسب برابرمان گذاشته شد.
کار را از سر گرفتیم و در حالی که قاشق به درون کاسه می کردیم بفکرم رسید این خوراک در اینجا چه تأثیری بر ذهن تواند داشت.  خاستگاه آن روایت احمق نما در مورد افراد شُله فِکر کجاست؟   "نگاه کن کوئیکوئگ اون مارماهی نیست تو کاسه ات؟  پس زوبینت کجاست؟"
  این پاتیل سرآمد همه اماکن ماهی ورز و براستی شایسته نامش بود زیرا دیگش همواره می جوشید.  صبحانه شُله، نهار شُله، شام شُله، تا بدان حد که از لای لباست استخوان ماهی سر زند.  محوطه جلوی مهمانخانه را با کپه صدف فرش کرده بودند.  خانم هاسی گردن بندی صیقلی از مهره های ماهی قَد داشت و دفاتر حساب هوشع هاسی یا پوست نفیس کوسه جلد شده بود.  حتی شیر هم بدلیلی که نمی توانستم توضیح دهم طعم ماهی داشت تا اینکه یک روز صبح در حین گشتی در ساحل میان زورق های ماهیگیران، گاو ابَلَق هوشع را دیدم که بقایای ماهی می خورد و قطعا لاقیدانه در میان کله های جدا شده قَد ماهیان در امتداد ساحل یله بود.
  شام که تمام شد خانم هاسی چراغی دادمان با نشان دادن نزدیک ترین مسیر به تخت خواب، اما وقتی کوئیکوئگ خواست از پله بالا رود بازویش را گرفته طلب زوبین کرد و گفت بردن زوبین به اطاق مجاز نیست.  گفتم "چرا نه؟ هر والگیر راستین با زوبینش می خوابد-چرا ممنوع است؟"  پاسخ داد "زیرا خطرناک است.  از وقتی استیگز جوان که از سفر ناموفق چهار ساله تنها با حصه سه بشکه راغن نهنگ برگشته بود با زوبینی در پهلو در اطاق پشتی طبقه اول مهمانخانه ام پیدا شد اجازه نمی دهم مهمانان شب ها چنین سلاح خطرناکی به اطاق برند.  از اینرو آقای کوئیکوئگ (نامش را یاد گرفته بود) "اینجا این فولاد را از شما گرفته و فردا تحویلتان دهم.  اما در مورد شُله صبحانه، صدف یا قَد آقایان؟"  گفتم، "هردو و یک دوتا شاه ماهی دودی هم محض تنوع."