ناصرخسرو به راهی می گذشتمست و لایعقل نه چون میخوارگاندید قبرستان و مبرز روبروبانگ برزد گفت کای نظارگاننعمت دنیا و نعمت خواره بیناینش نعمت اینش نعمت خوارگان
ناصرخسرو