۱۴۰۰ آبان ۶, پنجشنبه

 

مرگ آرامش دوستدار، خاموشی فیلسوف ستیهنده

  • علی امینی نجفی
  • پژوهشگر فرهنگی
آرامش دوستدار در وسط
توضیح تصویر،

آرامش دوستدار (در وسط) سمت راست: علی امینی نجفی و سمت چپ: محمدرضا نیکفر؛ سال های آخر دهه نود میلادی

آرامش دوستدار از جدل‌انگیزترین اندیشوران ایرانی بود، که با پیگیری ستودنی و همتی والا اندیشه‌ها و بنیادهای فکری ایران معاصر را به پژوهش و سنجش گرفت و تأملات نظری خود را در چند کتاب عرضه کرد: ملاحظات فلسفی در دین و علم، امتناع تفکر در فرهنگ دینی، درخشش‌های تیره، "زبان و شبه‌زبان، فرهنگ و شبه‌فرهنگ" و خویشاوندی پنهان.

نخستین مقاله انتقادی دوستدار به عنوان "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" با نام مستعار "بابک بامدادان" در سال ۱۳۶۱ در نشریه "الفبا"، چاپ پاریس به سردبیری غلامحسین ساعدی، منتشر شد و نام او را به عنوان اندیشمندی نوجو، صاحب‌نظر و جسور بر سر زبان‌ها انداخت. او جامعه روشنفکری را با مفاهیم تازه‌ای مانند فرهنگ دینی و پدیده دین‌خویی آشنا کرد. در کنار دلیری و تهور این پژوهشگر در نقد باورهای دینی و تفکرات سنتی، لحن جسورانه و زبان بی‌پرده و تا حدی پرخاشجوی او نیز در نفوذ نوشته‌هایش در میان اهل فکر و اندیشه مؤثر بود. اندیشه دوستدار در نزدیک به چهار دهه تغییر چندانی نکرد، الا آن که او در جستارها و کتاب‌های بعدی به تبیین و توضیح بیشتر اندیشه‌های خود همت گماشت.

یکی از شناسه‌های کار و اندیشه‌ی دوستدار تکرار چند مفهوم پایه‌ای یا کلیدی در سراسر آثار اوست مانند: دین‌خویی، سترونی فرهنگ دینی، روزمرگی به عنوان پدیده‌ای مسلط در "فرهنگ جوامع پیرامونی"، آفت "ناپرسایی" در جوامع سنت‌زده و...

دوستدار مفاهیم یادشده را به شکلی منسجم و در پیوند با هم مطرح می‌کند، که می‌توان به شکلی فشرده به ترتیب زیر بیان کرد:

با تسلط دین بر هستی تاریخی یک ملت، فرهنگ آن جامعه به مصیبت دین‌خویی دچار می‌شود، که پیامد فوری آن حذف یا نابودی اندیشه آزاد و مستقل است به گونه‌ای که زیر تسلط دین اصل تفکر ممتنع یا محال می‌گردد. بدین سان جامعه فکر و نظر خود را نه به یاری اندیشه و خردورزی بلکه با الهام یا پیروی از منابع و مراجع مسلط (یا تعبدی) دریافت می‌کند.

فعالیت عقلی انسان یا پیشرفت اندیشه تنها با پرسیدن یا طرح پرسش ممکن است، و این چیزی است که با منع ایمان دینی روبرو می‌شود. پرسش عبارتست از کاوش ذهنی بدون هیچ حد و مرز و فارغ از فشار هرگونه مرجع خارجی؛ اما جامعه دین‌زده یا دین‌محور، یا اصلا توانایی پرسیدن ندارد و یا پرسش را در چارچوبی محدود مطرح می‌کند که مرزهای آن را مقررات شرع برایش "جایز" شمرده است. این چنین پرسشی نه به قصد شناخت واقعی، بلکه جهت ایقان و ایمان صورت می‌گیرد و در اصل برای تأیید و تأکید همان باورهای دینی است.

یک فرهنگ دینی، چنانکه در "توضیح المسائل" دیده می‌شود، به پرسش مؤمنان "پاسخ" نمی‌دهد، بلکه تنها جواب‌هایی حاضر و آماده را از ذخیره شرعیات بیرون می‌کشد و به پیروان دین "اخبار" می‌دهد یا به آنها "توصیه" می‌کند. هیچ چون و چرایی در این "پاسخ" روا نیست. به گفته دوستدار این "پرسندگی" دروغین است، زیرا نه بر پایه چالش فکری بلکه تنها برای اطمینان از داوری‌ها و ارزش‌ها و باورهای پیشین انجام می‌گیرد. دین چونان انباری از نظرات ثابت و باورهای کهنه تنها برای تأیید و ابرام عقاید "پرسنده" می‌آید و نه برای اقناع فکری او.

شناخت علمی با تردید در باورهای پیشینی و به دنبال آن، با پرسش و کاوش بی‌قید و بند فراچنگ می‌آید، اما انسان متدین یا باورمند همه چیز را پیشاپیش "می‌داند" و بنابرین خود را از خردورزی و کندوکاو علمی بی‌نیاز می‌بیند.

دوستدار دین‌خویی را "رفتار یا کرداری درونی" می‌داند که فرد را از تفکر باز می‌دارد و به او بینشی بدلی و تقلبی یا عاریه‌ای تحمیل می‌کند: «آنچه برای چنین بینشی اساسی است، این نیست که جهانی هست که باید شناخته شود، بلکه اساسی کلام الهی است که باید مسموع گردد، در مورد هر امری و هر چیزی که هرچه باشد و به هرگونه باشد از پیش در شناسایی و آفرینندگی قدسی تعین یافته و حقیقتش در سر الهی یا کلام قدسی مکنون است» (ملاحظات، چاپ دوم، ص ۲۸)

از نگاه این فیلسوف دین‌خویی چیزی نیست که با انکار اعتقادات دینی یا پشت پا زدن به ارکان ایمان از بین برود؛ چه بسا کسانی بتوانند ذهن خود را از اوهام و پیشداوری‌های دینی پاک کنند، اما هرگز از سلطه دین رها نخواهند شد، چرا که همچنان در چنبره "روزمرگی" اسیر خواهند ماند، که فشار آن چه بسا از دین‌خویی هم شدیدتر است. این پدیده در طول سالیان دراز و قرن‌های متمادی، به سان عادتی دیرپا در جامعه ریشه دوانده و ذهن افراد را مسموم کرده است.

دوستدار به ویژه در کتاب "درخشش‌های تیره" تأکید دارد که در جامعه دین‌زده نیز، گهگاه افرادی با تفکر آزاد و مستقل یافت می‌شوند، اما او این را پدیده‌ای استثنایی می‌داند که نمی‌تواند از ایستایی و سکون مسلط بر جامعه بکاهد. او به طور مشخص از ابن مقفع، زکریای رازی، فردوسی و خیام نام می‌برد.

دوستدار انکار نمی‌کرد، که عقاید تند و تیز او واکنشی به اوضاع زمانه باشد و شاید با احیای باورهای دینی، رشد بنیادگرایی و موج معاصر اسلام‌گرایی در جوامع شرقی ربط داشته باشد، با وجود این می‌کوشید به نقد خود بنیادی فلسفی دهد و آن را از شرایط مشخص زمانی (تاریخی) برهاند، به گونه‌ای که افکار او چونان نقد دین و الهیات به طور کلی جلوه‌گر شود.

اندیشه‌های دوستدار، به ویژه در فضای ملتهب کشمکش‌های نظری در میان تبعیدیان ایرانی، بازتابی گسترده یافت. گروهی از او و افکارش پشتیبانی کردند و گروهی دیگر به نقد او، تا حد تهمت و فحاشی، پیش رفتند؛ باید گفت که خود او نیز در جدال با مخالفانش چندان مهربان و مداراجو نبود، مثلا نوشته او درباره عبدالکریم سروش سرشار از طعن و تمسخر است.

کمابیش همه اندیشوران با افکار دوستدار وارد گفتگویی آشکار و پنهان، صمیمانه یا خصمانه شدند، از داریوش آشوری و ماشاءالله آجودانی و فخرالدین عظیمی گرفته تا سید جواد طباطبائی و حسن یوسفی اشکوری و... محمدرضا نیکفر نیز کتابی کامل را به نقد بنیادین اندیشه و آثار او اختصاص داده است به عنوان "ایدئولوژی ایرانی".

اندیشه دوستدار در بوته نقد

آرامش دوستدار؛ عکس از توییتر فرج سرکوهی

منبع تصویر، @FSarkohi

توضیح تصویر،

آرامش دوستدار؛ عکس از توییتر فرج سرکوهی

اندیشه‌های دوستدار، به ویژه مفهومی که از "دین‌خویی" ارائه داده و تعارض آن با تفکر، به ویژه تفکر فلسفی، مورد نقدهای جدی قرار گرفته است. مهمترین انتقاد مخالفان این است که دوستدار دین را نه بسان بنیاد یا مؤسسه‌ای اجتماعی، با نقش و کارکرد مشخص تاریخی، بلکه تنها در چارچوب فلسفه فرهنگ و به عنوان پدیداری ذهنی به بررسی می‌گیرد. به عبارت دیگر او از جوانب اجتماعی یا تاریخی دین و نقش آن در سیر جوامع غافل است.

بسیاری از منتقدان رابطه فرهنگ دینی (اسلامی) با عقب‌ماندگی ذهنی یا عمومی را ناموجه می‌دانند و آن را برخاسته از خشم بغض‌آلود او از پیروزی "اسلام سیاسی" در ایران تلقی می‌کنند. در همین راستا گفته می‌شود که دیدگاه او نماینده رویکرد یا نوعی استدلال پیشینی است: او نشان نمی‌دهد کدام عوامل ذهنی (باورهای دینی) به انقلاب ۱۳۵۷ انجامید، برعکس، می‌گوید که انقلاب سرنوشت قهری جامعه‌ایست که به عارضه‌ای به نام دین‌خویی دچار شده باشد.

ایراد دیگر آن است که گفته می‌شود دوستدار برای کیش اسلام یک ذات گوهرین قائل است که ظاهرا با ادیان دیگر متفاوت است و عوارض وخیم‌تری دارد.

منتقدان گفته‌اند که دوستدار با گرایش به خودبنیادی فرهنگی، برای فرهنگ‌ها ذاتی ثابت و استوار قائل است که خصلت فراتاریخی دارد، یعنی در طول زمان، از ازل تا به ابد، پایدار و بدون تغییر باقی می‌ماند. با چیرگی یک دین که همواره با باورهای جادویی و آیین‌های غیرعقلانی همراه است، هسته یا ذات فرهنگ به سختی آسیب می‌بیند، تا آنجا که جامعه یکسره فلج می‌شود و توان تفکر را، موقت یا برای همیشه، از دست می‌دهد. دوستدار به پیروی از اندیشوران "فلسفه فرهنگ" دین را نه به عنوان یک تجربه نفسانی و دارای نقش اعتلایی، جدا و مستقل از شناخت علمی، بلکه در تقابل کامل با اندیشه علمی قرار داد به گونه‌ای که ِآن را به تابعی از کشمکش‌های فکری (ایدئولوژیک) فرو کاست.

اندیشوران دینی، به ویژه آنها که باورهای دینی را در تناقض با شناخت علمی نمی‌بینند، پاسخ می‌دهند که دین را می‌توان مجموعه‌ای از باورها و ارزش‌های اخلاقی یا هنجاری دانست که الزاما ارزش شناختی (علمی) ندارد و بنابرین نباید با معیارهای علمی سنجیده شود. انسان دینی هم می‌تواند اندیشمند و فرهیخته باشد، که تجربه زندگی نیز همین را نشان داده است؛ و اگر جز این بود در روزگار سلطه علم دیگر کسی پای‌بند ایمان باقی نمی‌ماند.

دوستدار پایان‌نامه دکتری خود را درباره نیچه نوشته بود، و به پیروی از همین فیلسوف، و با گرته‌برداری از اندیشه‌های هایدگر، برای "قوم ایرانی" ذهنیتی محکم و یکپارچه قائل شد، که آن را از زمان کیش زرتشت و سپس پیروزی اسلام، در بند دین‌خویی اسیر دید. تا آنجا که، به گفته نیکفر، رهیافت‌های او سر به تقدیرگرایی می‌زند که گویی ایرانیان را برای همیشه ناتوان از تفکر تلقی می‌کند.

دوستدار نخست برای فرهنگ چارچوبی سخت و یکپارچه در نظر می‌گیرد که سپس با چیرگی مذهب این فرهنگ به عامل منع تفکر (محال بودن اندیشه) بدل می‌شود؛ به گونه‌ای که اگر کسی در ساحت چنین فرهنگی بالید، برای همیشه از اندیشیدن محروم می‌شود.

محمدرضا نیکفر در این باره نوشته است: «دوستدار نمی‌گوید که جنبه‌ای از، عنصری یا پاره‌ای از فرهنگ راه را بر اندیشه‌ورزی سنجشگرانه عقلانی دارای جوهر فلسفی "در جهان اندرمان" می‌بندد، بلکه فرهنگی وجود دارد که ذاتش دینی است و هرکس در فضای آن تنفس کرد، دیگر به آن مقام والای اندیشه‌ورزی نمی‌رسد» (ایدئولوژی ایرانی، ص ۴۸)

به گفته نیکفر این دیدگاه تنها اشکال فلسفی ندارد، بلکه حاوی لغزشی هنجاری و اخلاقی است، زیرا محروم دانستن یک جمع یا ملت از توانایی تفکر، با عدالت و اصل برابری ذاتی انسان‌ها مغایرت دارد.

محمدرضا نیکفر در عین انتقاد از دوستدار، پیشگامی او را در قلمرو نقد فرهنگی می‌ستاید و بر "ماندگاری اثرگذار" اندیشه او و اهمیت "نقش روشنگرانه" او در نقد باورهای جزم‌اندیشانه و تعصب‌آمیز تأکید می‌کند. (ایدئولوژی ایرانی، ص ۱۱)

12 Superfood Spices and Herbs that Fight Diabetes

In the first of a multi-part series, I’m going to share strategies to fight or prevent Type 2 diabetes. In this blog, I’ll highlight the anti-diabetic activity of some common herbs and spices that have been more widely studied. The major effects noted were a reduction in hyperglycemia, reduction in hyperlipidemia, and regulation of insulin secretion.  

Here is the list along with easy ways to incorporate these superfoods into your diet:

Anise – Anise seeds are rich in phenolic compounds like apigenin and luteolin and have been shown to possess potent anti-oxidative and diabetic properties. I rarely use this herb for cooking but prefer to consume it in a tea form – here’s one to try:

Basil – The high polyphenol and flavonoids content showed a strong positive correlation for slowing the digestion of carbohydrates and delaying glucose absorption, resulting in a smaller and slower rise in blood glucose levels. I love using fresh basil on pasta, with tomatoes and on salads – it’s easy to grow at home but even easier to buy in the store.  

Bay leavesThis study showed that participants consuming 1-3 grams of bay leaves over 30 days significantly reduced serum glucose (up to 26%), decreased LDL cholesterol (up to 40%), increased HDL cholesterol (up to 29%) and decreased triglycerides (up to 34%) with no significant changes in the placebo group. To make it palatable, they were given ground up bay leaves in capsules. You can purchase ground bay leaves in stores or online but I prefer to add whole bay leaves liberally into soups, stocks and stews. 

Black pepper – According to this study, black pepper is one of the spices that showed considerable aldose reductase inhibiting activity. These aldose reductive inhibitors reduce secondary complications induced by diabetes, particularly in eye and neural tissues where glucose uptake is not insulin-dependent. There are currently drugs on the market that are sold as aldose reductive inhibitors but others have been pulled from clinical studies due to serious side effects. So, how about making black pepper as a standard part of your anti-diabetes regimen?

Cinnamon – In this study, consumption of 120mg/day was associated with a statistically significant decrease in levels of fasting glucose, total cholesterol, triglyceride levels and an increase in HDL (good) cholesterol. If you like cinnamon, you can sprinkle it into your tea, coffee, fruit or shake. Cinnamon supplements are widely available. Check out this link for some recommendations.

CloveThis study conducted on healthy and pre-diabetic participants showed that clove extract (250mg/day) showed statistically significant reductions in mean postprandial glucose levels in both groups. I like this extract as an easy way to get my dose in: 

Fenugreek – Fenugreek is considered one of the oldest medicinal plants and its health-promoting effects have been cited in Ayurveda and traditional Chinese medicine. Preclinical and clinical research have outlined the pharmaceutical uses of fenugreek as antidiabetic, antihyperlipidemic, anti-obesity, anticancer, anti-inflammatory, among other pharmacological effects. If fenugreek is something you are not familiar with or don’t use often, try a tea like this one.

Ginger – Based on 10 studies with a total of 490 individuals, use of ginger showed a significant beneficial effect on glucose control and insulin sensitivity. One of my favorite ways to have ginger is in the fermented form as the fermentation process makes the ginger’s active components even more bio-available. Here’s one to try:

Lemon balm – Melissa officinalis (lemon balm) is a great source of antioxidants like flavonols and flavonoids. This study showed that lemon balm is safe and effective in the improvement of lipid profile, glycemic control and reduction of inflammation. I like to take lemon balm as an extract in the evening but you can drink it as a tea. Here are some to try:

Paprika – Capsaicin found in paprika has anti-obesity and appetite-suppressing properties. This study highlights how chili pepper consumption like paprika can reduce body weight and explains the potential mechanisms of its anti-obesity effects. So sprinkle some paprika or capsaicin containing hot sauces to spice up your meals!

RosemaryThis study showed that participants drinking rosemary tea for 90 days not only showed statistically decreased body mass index and waist-hip ratios but also decreased insulin resistance, HbA1C, and free radical damage of lipids. I like rosemary but not enough to put it in many of my dishes. Here’s a tea to try:

TurmericCurcumin is the bioactive compound present in turmeric and has demonstrated various pharmacological and biological effects that include antioxidant, hypoglycemic, anti-cancer, anti-inflammatory properties among others. Studies have shown that curcumin extract delays diabetes development and decreases insulin resistance. This review highlights the studies conducted on curcumin supplementation in Type 2 diabetes and the possible mechanisms of action. Tumeric has become so popular that it is everywhere. I like the fermented turmeric as it is more bioavailable. I also add a pinch of black pepper to increase the potency of curcumin. Here is a powder form to try:

If you prefer to take curcumin supplements, check out these three:

So spice up your health to prevent and fight diabetes with these superfoods! If you are not much of a cook, opt for teas and liquid extracts. Otherwise, you can try them in supplement form. I prefer to have most of my spices in food and shakes and then drink the rest in a tea form.

 

۱۴۰۰ آبان ۵, چهارشنبه

ملویل در اشاره به موبی دیک یا والِ زال: کتابی شیطانی نوشته ام...

فصل چهل ودوم

در سپیدی وال

 

 به این که وال زال برای آخاب چه بود اشاره شد اما این که گهگاه ماهیتش برای من چه بود تاکنون نگفته مانده است.  گذشته از مُلاحِظاتِ آشکار تر در مورد موبی دیک که قطعا گاه و بیگاه در ضمیر مَردُم قدری دلهُره بر می انگیخت احساسی دیگر  یا به عبارت بهتر نوعی دِهشَتِ مُبهَمِ  بی نام در مورد او وجود داشت، گهگاه با چنان قُوَّت که یکسره بر تمامی هراس های دیگر چیره می شد؛ و با این همه چنان پُر اُبُهَّت و قریب به چنان توصیف ناپذیری که در شرح فهم پذیرش تقریبا فرومانده ام.  بیش از هرچیز سفیدی این وال به هَراسَم می اَنداخت.  اما چگونه توان به شرح منظور خویش در اینجا امید بست؛ وقتی بناچار باید هرچقدر کم فروغ و درهم وبرهم منظور بازنِمود وَرنَه سراسر این فصول هیچ شود.

  گرچه در بَسی چیزهای طبیعی بَیاض تهذیب کنان زیبایی فزاید زانسان که گویی نوعی حُسنِ خاصِ خویش به اشیاء دهد، چون مَرمَر، کامِلیا و مُروارید؛ و گرچه اقوام مختلف به نحوی در این رنگ نوعی شایگان فَرَّهی مُسَلَّم یافته اند؛ و حتی کهن شاهانِ اعظم بَدَوی پِگو، پاژنام "خداوند پیلهای سفید" را بر تمامی دیگر شکوهمند اوصاف مُلک ترجیح می دادند؛ و شاهان متأخِر سیام نقش همین چارپای بَرف˚گون بر شایگان درفش شاهی خویش اَفرازند؛ و پرچم هانور نَقشِ بَرف˚گون اسبی جنگی دارد، و بزرگ امپراتوری اطریش، که زاده دل و وارث سَروَرَش رُم شد نیز سفید را رَنگِ امپراطوری شِمُرد؛ و گرچه همین برتری سفید در مورد خود نژاد بشر هم اِعمال می شود و به سپید مردم سُلطه مطلوب بر هر خِیلِ سیَه چِردِه دهد؛ و هرچند افزون بر همه این ها سفیدی نشانه سُرور شمرده شده، چرا که رومیان در تقویم خویش روزهای خجسته را با سفید سنگ علامت می زدند؛ و با این--که در دیگر همدردی ها و نمادسازی های بشری همین رنگ نِشان بسیاری امور گیرا و والا-عِصمَتِ بَیوگان و شفقت سالخوردگان- شده؛ گرچه در اَنجُمَن سرخ مردان امریکا اِسپی کَمَرِ وامپوم دادن بزرگ ترین سوگندِ شرافت بود؛ با اینکه در بسیاری کشورها بَیاضِ قاقُمِ قاضی نشانه اِقتدار دادگری است و روزانه به شاهان و شهبانوانی که بر جواد سفیدِ شیری خود حمل می شوند جَلال بخشد؛ گرچه حتی در برترین اسرار خُجسته ترین ادیان نِشانِ قدرت و پاکی محض الهیش ساخته اند؛ و نزد آتش پرستان پارسی فروزان پَنجه آذرِ قُدس الاقداسِ مِحراب است؛ و در اساطیر یونان شخصِ زئوسِ کَبیر بصورت گاوی به سفیدی برف مجسم شده؛ و گرچه نزد شریف ایروکواها قربانی کردن سفید سگ مقدس در میانه زمستان مقدس ترین آیین  یزدان شناسی شان بود و آن آفریده بی آهوی وفادار پاک ترین پیکی بود که توانستند سالی یکبار  با نَویدِ اِخلاص خویش بدان روح بزرگ فرستند؛ و با این وجود که تمامی کشیشان مسیحی نام بخشی از جُبّه مقدس خود، آلب یا بلند قبای سفیدی را که زیرِ رَدای کشیشی پوشند یک سر از واژه سفید[1]در لاتینی گرفته اند؛ و با این که در مقدس مراسم شکوهمند آئین کاتولیک رومی سفید را بویژه در تجلیل مصائب عیسی بکار می برند؛ هرچند در رویای قدیس یوحَّنا، به رهانیدگان ردای سفید داده اند، و بیست و چهار پیر سفید پوش برابر کلان عرشِ ابیض ایستاده و برترین وجود به سفیدی پشم نشسته بر آن عَرش؛ اما با وجود همه این انباشته تداعی ها با هرچه گرامی، پسندیده و والاست در باطنی ترین اندیشه این رنگ چیزی دیریاب نَهُفته ست که بیش از ترسناک سرخی خون آسیمه جان کند.

  همین دیریابی است که باعث می شود اندیشه سفیدی، وَرایِ تداعی امور دلپذیر، در اتصال به هر چیز بخودی خود دهشتناک، آن دهشت به نهایت رِسانَد.  نگاهی به خرس سفید قطبی و کوسه سفید گرمسیر بیاندازید؛ چه چیز جز سفیدی غریب و یک نواخت بزرگترین دِهشَت شان کرده؟  همان مخوف سفیدی که آن نرمی کریه، حتی نفرت انگیز تر از مهیب، به کودن مَنظَرِ ظفر نمون شان بَخشَد.  طوری که حتی  تیز دندان بَبرِ در شُعارِ نِبالَت چنان دلیری تَباه نکند که خرس یا کوسه سفید پوش.*

  * در ارتباط با خرس قطبی مشتاقِ غوررَسی بیشتر موضوع می تواند اصرار ورزد که مُجَرَّدِ سفیدی نیست که سهمگینی تحمل ناپذیر آن شرزه فزایَد؛ زیرا با موشکافی توان گفت که آن فزوده  تحمل ناپذیری تنها حسب اوضاع و احوال بالا می گیرد، اینکه دَدمَنِشی نامعقول این جانور در فریب عصمت و عشق فلکی نهاده شده، و از اینجاست که خرس قطبی با تجمیع چنین دو احساس متخالف در اذهان ما با تضادی چنین نارَوال ما را می ترساند.  اما حتی اگر همه این ها را درست اِنگاریم، اگر بخاطر سفیدی نبود چنین مُشَدد وحشت نمی داشتید.

  در مورد کوسه سفید،  وقتی شَبَح وارگی سفید و نَرم رُوی توأم با آرامش  آن جانور، در حالت عادی مشاهده شود به شکلی غریب همتای همین خصلت در آن چارپای قطبی است.  این غرابت به روشن ترین شکل در نامی که فرانسویان بدین ماهی داده اند دیده می شود.  نماز مِیِّتِ رومی وار با عبارت "رکوئیِم اِتِرنام" (آرامش ابدی) آغاز می شود که در آن رکوئیِم مُعَرِّف خود نماز و هرگونه آهنگ عزاست.  از اینروست که فرانسویان در اشاره به گُنگ سکونِ سفیدِ مرگ در این کوسه و مرگباری آرام رفتار هایش کوسه سفید را رِکین گویند.

  قادوس را در نَظَر آرید، خاستگاهِ آن ابرهایِ حیرت روحانی و خُوفِ سفید فامی که آن سِپید شَبَحِ شناور به تمامی اذهان اندازَد کجاست؟  آن که نخستین بار این اَفسون دمید نه کالریج که خطیر مَلِکُ الشُعَرایِ بُزُرگِ پروردگار، طبیعت، بود.*

  *مشاهده نخستین قادوس عمر خود را بیاد دارم.  در دیر طوفانی در سخت آب های دریاهای قطب جنوب بود.  از پاسِ پیش از نیمروز خویش در پائین، فَرازِ عَرشه اَبرگرفته رفتم و آنجا بود که روی دریچه اصلی عرشه پَرپوش چیزی پاک سفید و شاهوار، با والا منقاری چون بینی عقابیِ رومی خودنمائی می کرد.  گهگاه  کلان بال های کَرّوبی را طاق وار جلو می داد، گوئی بهر در آغوش گیری صندوق عهد.  شِگَرف لَرز ها و طپش ها تکانش می داد.  با همه تن درستی، بسانِ روح شاهی در پریشانی فَرامَردُمی فریاد می کرد.  پِنداری از دریچه آن نگفتنی چشمانِ غریب به رازهای خُداپوش سَرَک کشم.  بکِردارِ اِبراهیم برابر فرشتگان نَماز بُردَم؛ چنان سفید و آنچنان فراخ بال بود و من، در آن آبهای هماره مطرود،  سیه خاطرات مُعوَجِ رسوم و مُدُن زدوده بودم.  مدتی مدید بدان پَر و بال شگفت انگیز خیره شدم.  شرح آنچه در آن دم در ذهنم گذشت در توانم نیست و تنها به اشاره بی کنم.  اما سَرآخِر بخود آمده سوی ملاحی گَشته نام پرنده پرسیدم.  پاسخ، گوونی.  گوونی! هرگز به گوشم نخورده بود.  باور پذیر است که این موجود شکوهمند دَربَست بر خشکی نشینان ناشناخته باشد!  اما مدتی بعد دریافتم گوونی نامی است که برخی دریانوردان به قادوس داده اند.  نتیجه این که خیالی شِعرِ کالریج به هیچ روی نمی توانسته تأثیری بر برداشت های عرفانی من هنگام مشاهده آن پرنده بر روی عرشه کشتیگذارده باشد.  زیرا تا آن زمان نه شعر را خوانده و نه پرنده قادوس دانسته بودم.  با این حال با این سخن ،غیر مستقیم والائی شکوهمند شعر و شاعر را اندکی رَخشان تر کنم.

  پَس تأکید می کنم رَمزِ شِگَرف˚ اَفسون پَرنده بویژه در سفیدی جسمانی نَهُفته است؛  این که پرندگانی هستند که با خَلط اسامی به خطا قادوس خاکستری نامیده می شوند صحت این گزاره را بهتر نشان می دهد؛ همان ها که بارها دیده ام، منهای آن شور مشاهده مُرغِ جنوبگان.

.  اما این موجود رازآمیز چگونه گرفتار شد؟. گویَمَت، گر رازداری: هِنگام شِناوَری مرغ در دریا با نَخ و قُلّابی فریبنده.  سَرآخِر ناخدا با گردن آویختنِ چَرمین رَقیمی مُشعِر بر زمان و مکان کشتی، نامه بَرَش ساخته مجال گُریزَش داد.  اما شک ندارم آن چرمین رقیم که می بایست به دست مردم می رسید هنگامی که سفید مرغ پرید تا به پَر بسته کروبیانِ دُعاخوانِ پَرَستِشگَر رسد در بهشت از گردنش برداشته شد!

  مشهورترین افسانه در منابع غربی ما و روایاتِ سرخ پوستان، آنِ خِنگ تُوسَنِ مَرغزار هاست؛ شکوهمند اسبی به سفیدی شیر، فَراخ چشم، کوچک سر و ستبر سینه و در والا خرام، بَس مُتِکَبّرانه به فَرّهی هِزار  شهریار.  بَرگُزیده خَشایارشای کَلان گَله های اسبان وحشی که در آن روزها چراگاهشان تنها با کوه های راکی و آلِگنی محصور می شد.  چون آن برگزیده ستاره که هر شام دسته های نور هدایت کند، پیشاهنگ آتشین گله در سیر به باختر.  رخشان آبشارِ یال و کمانی شِهابِ دُمب، پوششیش می داد خیره کننده تر از زیورِ هر زرین و سیمین سِتام.  شاهوارترین و فرشته خو ترین تَجَّلیِ آن نالوده عالَمِ غرب که به چَشم دام گذاران و شکاریان جلال روزگار آغازینی زنده می کرد که در آن آدم چون این قَوی توسن بی باک و گشاده رو  با شکوهی خُدایوار می گشت.  خواه هنگام سان میان نایبان و سَرخِیلان،  پیشاپیشِ  بی شُمار  فُوج هایِ بی پایانی که چونان اوهایویِ دشت از پِی اش روان بودند؛ خواه با فراگیر رُعایایِ خود در چرای کران تا کران افق، خِنگ تُوسَن، بتاخت و با گَرم مِنخَرین سرخ فام شده در میان خُنُک شیر فامی خویش سان می دید؛ به هر صورت که جلوه می کرد همواره بچشم دلاورترین سرخ پوستان چیزی بود موجب احترامی آمیخته به ترس و لَرز.  با توجه به تاریخچه خارق العاده این شریف اسب جای تردید نمی ماند که عُمدَتأ آن سفیدی مینَوی بود که مَلکوتی پوششَش می داد؛ و همین حالت چیزی در خود داشت که گرچه آمِر پَرَستِش می شد همزمان نوعی وحشت بی نام تحمیل می کرد.

  از سوی دیگر مَوارِدی هست که همین بیاض تمامی شکوه غریب اِلحاقی را که در قادوس و خِنگ توسن نَهَد فرو گُذارَد.

  چه چیزی در زال هاست که به شکلی خاص بیزار کننده است و اغلب چشم را می زند طوری که گاه حتی آشنایان و خویشان را هم مُنزَجِر می کند!  همان سفیدی است که چیزی در وجودش نهد که خوردِ نامِ زالَش کند.  زال به همان خوبی دیگر مردم آفریده شده-هیچ دُژاَندامی گوهَرین ندارد-  و با این همه این سفیدی فراگیر به شکلی بس غریب کَریه تر از زشت ترین کاستی هایش کُنَد.  چرا باید چنین باشد؟

در بسیاری جهات دیگر نیز طبیعت از دَرج این مهم ترین خصیصه سَهمگین امور در فهرست نیروهای بَس بدکردار و کمتر آشکار خویش کوتاهی نمی کند.  روحِ زِرِه دستکشِ اقیانوسِ جنوبگان بخاطر برفی سیما سِفید تُندباد نامیده شده.  هُنَرِ تَصویرگَرِ بَدکُنِشی انسان نیز در نمایش برخی موارد تاریخی، کمک کاری چنین پُرتَوان را فرونگذارده.  سفیدی، با چه شدتی تأثیر آن فََقره در رویدادنامه فروآسار را تشدید می کند، آنگاه که بی نوا سفید خودانِ  خِنت پوشیده در برفی نقابِ، نَمادِ فرقه خود،  ضابط خودشان را سَرِ بازار کُشَند. 

  همینطور تجربه مُتِعارِف موروثی کل بشر در برخی چیزها، فراطبیعیت این رنگ را تصدیق می کند. پُر پیداست که بی گمان یک ویژگی مشهود در سیمای مُردِگان که بیش از همه بیننده را می ترساند آن دِرَنگان رنگ پریدگی مَرمَرین است؛ گوئی آن رنگ پریدگی درواقع به همان اندازه نشانِ وحشت آخرت است که علامت دل نگرانی فانیان در این سَرا.  رَنگِ پُرمَعنای کَفَنی که مردگان را در آن پیچیم وام از همان مرمرین سیما داریم.  حتی در کَژباوَری های خود همین برفی رَدا بر اَشباح اندازیم؛ تمام ارواح در مِهی شیری برخیزند-بله، بگذارید بیفزائیم آنگاه که چنین وحشتی بجانمان افتد، حتی مَرگ، بنا بر تجسم تبشیری ها، بر اسب خِنگِ خویش رانَد.

  بنابراین، با اینکه مَردُم در دیگر حالات روحی خویش بَیاض را نِشانِ همه چیزهای بزرگ و بخشنده داند هیچکس نَتانَد مُنکِر شُد که حتی در ژرف ترین معنای آرمانی خود ضمیر را گرفتار نوعی تَوَهُّم غریب کند.

  اما حتی اگر این نکته بدون مخالفت ثابت شود مَردُمِ فانی چگونه توضیحش توانَد؟ تشریحَش مُحال نَمایَد.  بنابراین آیا می توان با استناد به برخی از مواردی که این سفیدی-حتی برای مدتی، از تمامی یا بیشترِ ارتباط های مستقیمی که وحشت زا شمرده می شود جدا گردد تا به هیچ روی موجب هراس نباشد، هرچند که با این همه؛- همان افسون را، هرقدر هم تعدیل شده، بر ما اعمال کند- آیا می توان در این صورت امید بست که به شکلی اتفاقی نِشانی یابیم که ما را بدان علت نَهانی که می جوئیم هدایت کند؟  

بیائید تلاشی بکنیم. اما در امری چنین، زیرکی باریک بینی طلبد، و بی ذوق نتوان در چنین قُصور اِقتِفای کسی کرد.  و گرچه بی گمان محتمل است که بیشر مردم دست کم برخی از همین برداشت های نوآورانه را که پیش می گذاریم داشته اند احتمالا قلیلی از آنان در آن زمان کاملا متوجه ان ها بوده و از همین رو شاید نتوانند بخاطر آرند.

  چرا در نظر آن ناموخته معنویت که حسب اتفاق آشنائی عامیانه ای با ویژگی غریبِ یکشنبه سفید[2] دارد صِرفِ ذکر این نام، دراز رسته های غمین و خاموش زائرانی را در خیالش ردیف می کند که سر افکنده و باشلُق برف تازه باریده بر سر، آهسته گام روانند؟ یا، چرا در نظر نَخوانده پروتستان ساده دلِ ایالاتِ میانه امریکا، اِشاره ای گُذَرا به راهب یا راهبه ای سفید[3] چنان تمثال بی چشمی را به ذهن می آوَرَد؟

  یا جز روایات سلحشوران و شاهان به سیاهچال افتاده (که به نحو اکمل موضوع را توضیح نمی دهد) چه چیزی است که بُرج سفید لندن را برای تخیل امریکایی جهان ندیده بمراتب بلیغ تر از دیگر سازه های چند اَشکوبه مُجاوِر، بُرجِ بای وارد، یا حتی بِلادی می کُنَد؟  و آن رفیع تر بُرج ها، سفید کوه های نیوهمپشایر؛ جائی که صِرفِ ذِکرِ نام، در حالات روحی خاص، آن شَبَح وارِگی غول آسا را به ذهن آرد؛ حال آنکه پِندار رشته کوه بلو ریج ویرجینیا آکنده از خیال پروری لطیف و روح پرورِ دور است؟ یا چرا، قطع نظر از همه طول و عرض های جغرافیایی، نام دریای سفید چنین شَبَح وارگی به مُخَیِّله آرد در حالی که نام دریای زرد با پِندارِ بَشَریِ بُلَند عَصرهای روشَن و آرامِ روی امواج و استثنایی ترین و خواب آور ترین غروب ها در پی، آرام بخشد؟  یا با ترجیح نمونه ای یکسر خیالی که صرفا به تَخَیُّل پَردازَد، چرا در خواندن کُهَن افسانه های پریان اروپای مرکزی، دراز مرد پریده رنگ جنگل هارتس، که رنگ پریدگی تغییرناپذیرش بی صدا در سَبزِ بیشه ها می سُرَد-چرا این شَبَح از تمامی غَریونده جنی های چَکاد بروکن ترسناک تر است؟

  روی هم رفته نه خاطره زمین لرزه های ویرانگر شکوهمندکلیساهای لیما؛ نه کوبِش خروشان دریاهایش؛ نه آسمان های خشک و بی اشکِ هرگز نَبار؛ نه چشم اندازِ فَراخ میدانِ کَج مِنارهای مخروطی، وَرآمده سنگ های سر بنا، و خاج های یکسره آونگان(چونان اُریب تیرِ دکل های ناوگانِ به لنگر)؛ و خیابان های حومه، متشکل از دیوارِ خانه های سوار بر هم، بِسانِ دسته ای اوراق گنجفه پرتابی؛- تنها این ها نیست که لیمای بی اشک را مبدل به غریب ترین و غمین ترین شهری کند که توان دید.  زیرا لیما سفید پوشِشی بِسرکِشیده و همین سفیدی دهشتِ پریشانی اش فزوده.  این سفیدیِ هَمسالِ پیسارو ویرانه هایش را تا ابد تازه نگاه داشته اجازه شادان سرسبزیِ زاده زوالِ کامل ندهد و روی ویران باروهایش رنگ پریدگی شدید سکته ای پراکَنَد که کجی ها تثبیت کند.  

  دانم که فَهمِ عوام این تجلی سفیدی را عامل اصلی تشدید ِدهشتِ چیزهایی که در اطوارِ دیگر هم مَهیب اند  نمی شمارد؛ همچنین از دیدکُند ذِهنان در آن تجلیات سفیدی که دهشتباری اش برای اذهان دیگر تقریبا به همین تَک تَجلی منحصر می شود، بویژه وقتی عاری از هرگونه شکل نشان داده شود، تا حدی که پهلو به گنگی یا جهان شمولی زند، هیچ وحشتی نیست.  مَگَر دو مثال زیر منظور از دو گزاره فوق را به ترتیب روشن کند.

  نخست: اگر جاشو هنگام تَقَرُّب شبانه به سواحل سرزمین های بیگانه غُرِّش موج شکن ها شنود پایِش آغازد و آسیمگیِ حواس تیزکُن بجانش افتد؛ هرچند اگر دقیقا تحت شرایط مشابه از نَنوی خویش فراخوانده شود تا حرکت کشتی خود در سفیدی شیرفام دریای نیم شبی برَرَسَد-چنانکه گوئی از دماغه های مُحاط بر کشتی پاکیزه دسته های خِرس سفید گِردَش شِناورَند، به وحشتی خاموش و موهوم افتد؛ شَبَح کفن پوش آبهای سفید شده همان اندازه برایش وحشتناک است که روحِ واقعی؛ ژرف یاب بیهوده دلگرم کُنَدَش که هنوز بر آب های عمیق است؛ دل و زمام با هم شَوَند؛ هرگز نیاساید مگر دوباره بر نیلی آبها.  با این همه کو جاشوئی که گویَد،"جِناب، تَرسَم خیلی از برخورد به نهان صخره ها نبود و بیشتر بیمِ آن مخوف سفیدی چِنینَم سَراسیمه کرد؟"     

  دودیگر، پیوسته ِدیدن کوه هایِ آندِ هودجِ برف به سر هیچ وحشتی به دل سرخپوست بومی پرویی نیارد، شاید، بِجُز این که چه مایه ترسناک است صِرفِ تَصَوُّرِ آن فِسرده پرت افتادگیِ حاکِم بر ارتفاعاتی چنان فراخ، و خیالِ طبیعی گم شدگی در چنان تنهایی های بی ترحم.  بسیار شبیه حال آن دورافتاده جنگل نشین غرب که با بی تفاوتی مشابه بر بیکران دشتِ پوشیده از کوبیده برف نِگَرَد، بی سایه درخت یا حتی شاخه ای که اُستُوار خَلسه سفیدیش شِکَنَد.  اما نه برای جاشوی نظاره گر چشم انداز اقیانوس جنوبگان، جائی که گاه با نوعی دوزخی ترفند تردستانه در کف قدرت های یخبندان و هوا؛ لرزان و با کشتی نیم شکسته بجای نوشه های بّشیرِ امید و تسلیِ پایان فلاکت چیزی بیند که به بیکران گورستان کلیسا ماند که با  یادمان های یخ نازک و صلیب های خرد شده نیش خندی تحویلش دهند.

  اما بِگُمانَم گوئید اسمائیل، این سفیدفام فَصل در سفیدی، فراتر از سپید پرچمِ ضمیری بُزدل، افراشته در تسلیم به مالیخولیا نیست.

  بگوئید چرا قَوی کُرّه نریان زاده فُلان آرام دَرّه ورمونت بسیار دور از جانوران شکاری-از چه روست که گر در آفتابی ترین روز، تازه پوستینِ گاومیشی را طوری پشتش تکان دهید که حتی نتواند دید و تنها مُشک بویی آن حیوان وحشی شِنَوَد- چرا رَمَد، شیهه زند و با چشمانی از حدقه بیرون زده، برآشفته و رمیده سُم بر زمین کِشَد؟ در آن سبز موطِن شمالی هیچ خاطره ای از سَرودَری دَدِگان در او نیست و از همینرو آن غریب مُشک بویی نتواند تداعی گَر چیزی مرتبط با تجربه خطرهای پیشین باشد؛ زیرا، این کُرّه نریان نیو انگلاندی از سیه گاومیشهای اُرِگُنِ دوردست چه داند؟

  نَدانَد؛ اما در این مورد حتی زبان بسته ای با علم غریزی دیوسیرتی در عالم بینید.  هزاران مایل دور از  اُرِگُنِ باز هم وقتی دَده مُشک بویی شِنَوَد درندگی و سَرودَریِ گاومیش گَله ها را به همان اندازه حاضِر بیند که گُریزان کُرّه توسن های دشت، که احتمالا در همین لحظه پایمال خاک شَوَند.   

  از این روست که خَفه مَورِ شیری دریا؛ فِسُرده خِش خِش اَفشَنگ ریسهِ کوه ها؛ حرکت ردیف-کومه هایِ برفِ مرغزارها؛ جملگی، بچشم اسماعیل همان تکاندن پوستینِ گاومیش در قَفای رَمَیده کُرّه نریان است.

  گرچه هیچ یک ندانیم آن چیزهای بی نامی که این باطنی رمز بدانها اشاره دارد در کجاست، بچشم من، چنانکه برای آن کُرّه نریان، این چیزها باید در جائی موجود باشند.  هرچند این عالَمِ شِهادَت در بسیاری از وُجوهِ خود مِهرساخته است، نادیدنی اَفلاک دِهشَت ساز اَند.

با این همه هنوز طِلِسم این سفیدی را نگشوده و درنیافته ایم چرا با چنین قدرتی ضَمیر بَرانگیزد؛ از این عجیب تر و نادَریاب تر-چرا چنان که دیدیم، سفیدی، همزمان پُرمَعنا ترین نِشانِ چیزهای روحانی و حتی بالاتر از آن خودِ سِترِ خدایی مَسیحی، و با این حال، در واقع، عامل تشدید مخوف ترین چیزها برای مَردَم است. 

  آیا با غُموضِ خویش به ابهامِ بَدمِهر خلاء ها و بیکرانی های گیتی پرداخته، بِدینسان، هِنگامِ نِگَرِش بر سفید َاعماقِ راه شیری، از پُشت به قصد کُشت خنجر زند؟  یا، سفیدی، در گوهرِ خویش بیشتر نبود مرئی رنگ است تا رنگ؛ و همزمان دوسنده همه اَلوان؛ و آیا به همین دلایل است که چنین تُهیکی گُنگِ پُر مَعنا در فَراخ چشم انداز برف هاست-اِلحادِ بیرنگ و رَنگارنگ که از آن می رَمیم؟  و آنگاه که آن دیگر نظریه فیلسوفان طبیعی را بر می رسیم که گوید تمامی دیگر رنگ های ناسوتی-هر رنگ زیبای شکوهمند یا دلپذیر-پَسَند˚ تَه رنگ هایِ آسمان غروب و بیشه ها؛ حتی زَرنِگار مخمل پروانه ها و رخسار پروانه سای نورسته دختران؛ جُملِگی جُز نیرنگ های نامحسوس نیست و در حقیقت ذاتی چیزها نبوده صرفا از خارج روی آن ها زده شده؛ همانطور که کُلِّ طَبیعَت خدا انگاشته سَراپا آراید، چونان غَری که همه دِلرُباییش جز استودان درون نَپوشَد؛ پیش تر هم که رَویم آن مَرموز آرایه که یکایک رنگ هاش آفریند، خطیر منشأ نور، بخودی خود جاودان سفید یا بیرنگ می ماند؛ و گر بی واسطه بر جسمی تابد، همه چیز، حتی گُل و لاله را صِبغه بیاض خود زَنَد-وقتی به این همه می اندیشیم مَفلوج گیتی چون جذامی در برابرمان است؛ و چون خیره سر سالِکان لَپلنَد که چشم به عینک رنگی و رنگ آمیز نسپارند،  مِسکین مُلحِد، خیره به عظیم کَفَن سفیدی که همه چشم انداز پیرامون را پوشانده خود را کور کند.  و وال زال نِشان همه این ها.  حال تَحَیُّر از این سوزان طَلَب؟ 



[1] - The Latin word for white: albus.

[2] - ویتسونتاید.