کارنامه قزوینی و کارنامه روشنفکری ایران
- عباس میلانی
- نویسنده و پژوهشگر
اگر از اهل کتاب بپرسیم که پرنفوذترین روشنفکران صد سال اخیر ایران کدامند، چند نفر از محمد قزوینی یاد خواهند کرد؟ چند نفر حتی اگر نام قزوینی را در چنین سیاهه ای بیابند، خواهند گفت که او که روشنفکر نبود؟ او که اهل مبارزه و شهادت نبود؟ تازه کراوات هم می زد و دوست نزدیک تقی زاده فراماسونی بود. از رژیم پهلوی مواجب می گرفت ودر آغاز سلطنت محمدرضاشاه در کنار کسانی چون ذکاءالملک فروغی و دکتر قاسم غنی، جلسات بحث ادبی خود را در دربار، پیش روی محمدرضا شاه جوان تشکیل می دادند؟ شاید هم برخی بگویند که قزوینی مگر خود را "خانه زاد" شیخ فضل الله نوری نخوانده بود، و مگر شیخ معاند تجدد و دشمن مقوله روشنفکر، بسان پدیده برخاسته از آن سپهر تاریخی، نبود؟ پاسخ همه این پرسش ها آری است. در عین حال به گمانم محمد قزوینی یکی از برجسته ترین و فاضل ترین روشنفکران صد سال اخیر ایران است.
بسیاری او را به نام "علامه قزوینی" می شناسند، و مفهوم علامه - همه دانی که در همه عرصه ها سلطه دارد - با تجربه تجدد ناسازگار است. تجدد روزگار تخصص است و شکل اصلی ارائه دانش نه کتاب که مقاله است. علامه قزوینی منادی تجدد بود، ومقاله نویسی شکل اصلی ارائه دانشش . حتی در روزگار ما که آهنگ رشد و تغییر دانش چنان شتابان شده که دیگر مقاله و مجله علمی هم سرعت تغییر را برنمی تابد، باز هم به گمانم لقب علامه برازنده قزوینی است. او البته هرگز ادعای همه دانی نمی کرد. ژرف کاوی و دقت وسواسی در عرصه تخصص خود را بر کلی گویی در همه زمینه ها - آنچنان که میان بسیاری از روشنفکران متجدد رایج بود - رجحان می گذاشت.
هدف من در اینجا بررسی کل آثار او ازدیدگاه و جایگاهش در میان تاریخ روشنفکری ایران نیست. به رغم برخی تلاش های ستودنی در بررسی جنبه هایی از آثار قزوینی - از جمله از سوی فصلنامه بخارا که با تلاش خستگی ناپذیر علی دهباشی دراین گونه زمینه ها کاری کارستان می کند- بازهم جای بررسی همه آثار او هنوز سخت خالی است. در اینجا برآنم که جایگاه و چشم انداز و دستاوردها و آمال روشنفکری او را، آن هم از خلال دو مجموعه از نامه هایش به حسن تقی زاده و ذکاءالملک فروغی بررسی کنم. این سه تن را در واقع می توان سه رکن اساسی تجدد فکری ایران در سده گذشته دانست.
ناکامی تجربه ما، به گمانم، از جمله در این واقعیت ریشه دارد که هم با مفهومی نادرست از روشنفکر و هم با تکیه برتنها جنبه سیاسی تجدد به سراغ این بحث و کل تجربه تاریخی تجدد رفتیم. تجدد فرهنگی عرصه اصلی جدال برای هر نوع تجدد ریشه دار و ماندگار است و بخش مهمی از تجددخواهان ما، تنها بر طبل تجدد سیاسی، آن هم با مفهومی سخت محدود از سیاست، کوبیده اند. ولی قزوینی و تقی زاده و فروغی، آنچنان که از این مجموعه نامه ها برمی آید، از سردمداران تجدد فرهنگی بودند. درکشان از سیاست هم گسترده تراز درک رایج بود. ابعاد «سیاسی» زبان و ذهن و فرهنگ و سلوک روزانه انسان ها را می شناختند. ملزومات فکری و زبانی و شناخت شناسانه تجدد را نیک می دانستند و در راه ایجاد چنین زمینه هایی گام های بلند برداشتند.
قزوینی این دیدگاه را به شکلی بی پرده و بی پروا بیان می کند. میگوید: «آن خدمتی که از نقطه نظر سیاسی و ادبی و علمی به توسط نشر یک روزنامه مهم جدی مثل کاوه به اهالی ایران می شود، هزار و یک آن را به دخول در جرگه وکلا و جزء جمعی شدن که نمونه اکمل آن را در برلین دیدیم... نمی توان انجام داد. » (ایرج افشار، نامه های قزوینی به تقی زاده، تهران، ۱۳۵۳، ص ۹۶). در جایی دیگر با اشاره مستقیم به نقش تقی زاده در نشر کاوه میگوید: «والله وبالله (به عقیده من) یک نمره کاوه فقط یک نمره آن، بیشتر از تمام آن مدت چند سال که در ایران سنگ مشروطه و استبداد را به سینه زدید به ایران خدمت می کند.» (همانجا، ص ۲۹).
پیش از بررسی چند و چون نظرات قزوینی در مورد این جدال فرهنگی (و نقش فروغی و تقی زاده در آن) ذکر این نکته هم لازم است که چنین بررسی ای بدون پاسداشت از زحمات ایرج افشار عین بیعدالتی است. بدون دلبستگی او به تاریخ، بدون درایتش در درک اهمیت اسناد و نامه ها بسان بخشی بی بدیل از فرهنگ هر زمان، بدون تلاشش در «چاپ مسائل خصوصی از قبیل خریدن دوا» (همانجا، ص ۶) بدون پیگیری و استمرار به راستی شگفت آورش در گردآوری و حفظ و چاپ آثار این سه نفر، بدون آمادگی او برای صرف سرمایه شخصی خود در این راه، چه بسا شناخت ما از این سه نفر چون شناختمان از کسانی چون ارانی و داور - که هریک به نوبه خود از ارکان تجدد ایراناند- ناقص و ناتمام می ماند. افشار را به درستی «احیاکننده آثار علامه محمد قزوینی» دانسته اند. (ایرج افشار و نادر مطلبی کاشانی، نامه های محمد قزوینی به محمد علی فروغی و عباس اقبال آشتیانی، تهران، ۱۳۰۴) بگذریم از اینکه ایرج افشار چند صد کتاب و مقاله دیگر هم برای روشن کردن هزار و یک نکته ناروشن تاریخ و زبان ایران نوشته است.
ذکر نکته دیگری هم لازم است. وصف یا تقدیر از نظرات قزوینی در مورد تجدد فرهنگی به این معنی نیست که دیگر نظراتش را باید نادیده گرفت و اگر ایرادی بر آنها وارد است از کنارشان گذشت. قزوینی خود از ایرادات حتی نزدیک ترین دوستش، تقی زاده نمی گذشت. هیچ کدام از این سه نفر، مثل هر انسان واقعی، نه قهرمان خیالی، عاری از عیب و ایراد نیستند. هدفم در اینجا قدیس سازی نیست. بارها هنگام خواندن نامه های قزوینی حسرت میخوردم که مثلا چرا به مساله زنان بیشتر توجه ندارد. گاه لحنش در وصف همسرش به نظرم غریب می آمد. البته او بر خلاف مرتجعینی که مخالف «تربیت نسوان» بودند، از بسیاری حقوق زنان، از جمله حق آموزششان دفاع می کرد. حتی به طنزی ملیح به این واقعیت اشاره می کرد که در مذهب اسلام سه نوع دروغ مجاز است: «که اول کذب زوج است به زوجه و مورد دوم حرب است» و سوم زمانی است که گفتن حقیقت موجب فتنه و قتل مومن میتواند شد. (نامه های قزوینی به تقی زاده، ص ۱۵۹). با این حال، روایتش بیشتر «مردانه» است.
ولی در عین این حسرت، از خود می پرسم که آیا نفس این حسرت بر اساس انتظاری بی جا از او نیست؟ تا چه حد می توان، و می بایست، داوری های درست اخلاقی امروزمان را ملاک سنجش افکار گذشتگان دانست؟ آیا می توان انتظار داشت که تجددخواهان هفتاد سال پیش هم مثل تجددخواهان امروز جایگاه بی بدیل زنان را در تجدد بشناسند؟ به گمانم، نه می توان این گذشتگان را صرفا به لحاظ «گذشته» بودن شان از هرگونه داوری بری دانست، و نه می توان بی توجه به بستر تاریخی زندگی شان در مورد نظراتشان داوری کرد. از یک جنبه دیگر نیز در مورد این گونه داوری ها تأمل باید کرد.
مدتی است این یا آن موضع روشنفکران و فعالان سیاسی از سوی خود آنها یا منتقدانشان مورد نقد و یا نفرین، یا بازخوانی یا پوزش خواهی، قرار گرفته است. این تحول بایسته بیشتر از هر چیز نتیجه فاجعه انقلاب اسلامی است. ولی به گمانم زمان آن فرا رسیده که گامی جلوتر بگذاریم و نه از موضع فردی و عاطفی، که از دیدگاه تاریخی و نقاد، الگوی حاکم روشنفکری، با آنچه در انگلیسی به آن پارادایم می گویند، را وارسی کنیم، یعنی مجموعه فرضیات و سبک کار و جهان بینی و نگرش طیف گسترده روشنفکران چند دهه اخیر. ببینیم آیا به راستی این تنها الگوی موجود و معتبر روشنفکری آن زمان بود؟ ببینیم چطور شد جریان روشنفکری ایران که برخاسته از جنبش مشروطه بود، از دهخدا و کسروی، که نظراتی دقیق در مورد نقش دین در تجدد و نیاز به جدایی دین و دولت داشتند، به جایی رسید که امثال نواب صفوی و موتلفه، که از بقایای فکری شیخ فضل الله نوری مشروعه طلب بودند، "متحد" طبیعی طیف وسیعی از روشنفکران متجدد شدند؟ چطور شد که نگاه پرمغز و در عین حال انتقادی قزوینی به غرب و شرق شناسی اش به باسمه ای به نام «غرب زدگی» امثال آل احمد ره سپرد؟ چطور شد که قزوینی که خود شاگرد شیخ فضل الله بود و نخست کوشید اورا به راه مشروطه هدایت کند و وقتی دید شیخ هدایت شدنی نیست راهش را یکسره از او جدا کرد ولی کسانی که خود را منتقد شیخ می دانستند در این چند دهه، دانسته یا ندانسته همراه شیخ و ادامه دهندگان راهش شدند؟
قزوینی در نامه ای به شیخ فضل الله در عین اینکه خود را «خانه زاد» او می خواند، از شیخ می پرسد که چطور است روحانیون اسلام که قاعدتا باید «قائد ملت» باشند، از مجلس شورای ملی و از تاسیس بانک ملی، که «اخبارش مهم ترین خبر مملکت است»، و از وجود مطبوعات آزاد دفاع نمی کنند؟ میکوشد شیخ را با اشاره به رفتار «رؤسای مسیحیان» به جانبداری از مشروطه وادارد. (علی ابوالحسنی، «نامه علامه قزوینی به شیخ فضل الله». زمانه، سال ۱۲۸۵، شماره ۴۷.)
وقتی قزوینی از هدایت شیخ نومید می شود به زبانی بی پروا نگاه شیخ فضل الله و همه کسانی را که مانع بحث جدی انتقادی از تاریخ اسلام می شوند می نکوهد. می گوید: «در این هزار و سیصد سال هر وقت کسی پیدا شد و دهن باز کرد چیزی بر ضد این موهومات و خرافات و ظلمات متراکم .... بگوید او را تفسیق و تکفیر و طرد و قتل کردند و حالا دیگر قوت قواد به کلی شکسته و له شده ولی آن کلمات همانطور سرتاسر قلوب مطمئنه مسلمانان را فراگرفته است و آنجا خیمه زده است. باید آخر یک نفر پیدا شود که به جرات بگوید...» (نامه های قزوینی به تقی زاده، ص ۱۹).
در همین نامه به تقی زاده وعده می دهد که «بعضی از موهومات و «علوم اسلامی» و کاغذی از میرزای قمی که به ملا علی نوری حکمی نوشته برای نمونه چیزنویسی آخوندها» را برای تقی زاده بفرستد که «خیلی خوشمزه وtypique است» (همانجا، ۲۳). از لحن این نامه تا ستایش برخی از روشنفکران از همین «چیزنویسی آخوندها» درنیم سده اخیر، سقوطی عظیم است و درک چرائی این ریزش، به گمان من، ما را به درک کارنامه روشنفکری در ایران نزدیک تر می کند.
برای درک ریشه های این ریزش، باید در عین حال پرسید چطور شد نقش فرهنگ در تجدد رنگ باخت و نوعی تعریف یکسویه از تجدد که در سیاست خلاصه می شد برآمد . آن هم روایتی که سیاسیت را بیشتر به زد و خورد خیابانی و کشمکش و جابجایی در راس هرم قدرت فرومی کاست و ریشه های ژرف سیاست را در فرهنگ و ذهن و زبان روزمره عوام عملا نادیده می گرفت؟ چطور شد که دانستن تاریخ چین و شوروی و آمریکا (و گاه عربستان) برای بخشی از متجددان ما مهم تر از خودشناسی نقاد تاریخ ایران و تلاش برای درک و دریافت سویه های سنت پرغنای فرهنگ و ادب و اندیشه فارسی شد.
قزوینی هفتاد سال پیش طلیعه این وضع را دیده بود. در نامه ای از شامی در منزل یکی از "ایرانیان به نام پاریس" می نویسد. می گوید دوازده مهمان بودند و چهار ساعت بیشتر به بحث «از امور مادی و معنی (و بیشتر مادی) اروپایی» گذشت و ازایران هیچ صحبتی نشد. مدتی بحث شخصیت کوری می شود که فرنگی بود و هوش و حافظه اش همه را شگفت زده کرده بود. قزوینی وارد بحث می شود و می گوید: «ما هم در ایران یک شاعر بزرگ کور داشته ایم که چندین صد هزار شعر» گفته و «ساززن درجه اول نیز بوده و اسمش رودکی است» و بعد هم اضافه می کند: «هیچ کس مطلقا و اصلا اسم رودکی را نشنیده بود.» (نامه های قزوینی به تقی زاده، ص ۲۱۲). قزوینی در عین حال نشریات داخل و خارج را به دقت رصد می کرد و به این نتیجه می رسد که «نود و نه دانه خرمهره با یک دانه در" در آنها پیدا می توان کرد. در یافتن این «در»ها مرعوب شهرت نویسنده نبود و گاه آن را در نویسنده ای که در آن زمان ناشناس بود - و بعدها نامدار شد - می یابد. می گوید: «مثلا مقاله مردان ناموراز ذبیح بهروز نامی که نمی دانم کیست» از جمله آن "درها "است.
جالب آنجاست که بهروز هم به رغم آثار بدیع و فراوانی که در مورد زبان فارسی و توانمندی آن و نیز در زمینه تقویم نوشت، و به رغم شعر سنت شکن و پرجرأتش در مورد «معراج»، چون قزوینی انگار شهروند جمهور مالوف روشنفکران متجدد محسوب نمی شد. در یک کلام، چطور شد امثال قزوینی، فروغی و تقی زاده، صرفا به لحاظ اینکه سلوک فکری و گاه مقام سیاسیشان با این الگوی فرهنگ گریز و سیاست زده ناسازگار بود ازجمهور روشنفکری رانده شدند؟
یکی از مهم ترین نکات در نامه های قزوینی به تقی زاده و فروغی شمائی است که ازآمال و آرزوهایی که این سه نفر برای برکشیدن و شناساندن فرهنگ ایران داشتند بدست میدهد . سرنوشت زبان فارسی در کانون دلنگرانی هایشان بود. معتقد بودند زبان فارسی که از بن مایه های هویت ملی ایران است، در روزگار ما شاید با جدی ترین خطر تاریخ هزارساله خود رودررو است. پاس داشت و حراست از این زبان را یکی از مهم ترین وظایف پیش روی خود و هر میهن پرست ایرانی می دانستند . در کار این حراست و پاس داشت ،شاید هیچ اثری را به اندازه شاهنامه پراهمیت نمی دانستند. به قول قزوینی، «عشق سوزانی دارم به احیای هر جزئی و کوچک ترین چیز راجع به شاهنامه». در عین حال به کرات به مقالات تقی زاده درباره شاهنامه به عنوان یکی از جامع ترین و موشکافانه ترین بررسی های شاهنامه اشاره می کند. در میان روشنفکران متجدد کسانی چون نوشین و مسکوب و بیضایی، به شکلهای مختلف به اهمیت شاهنامه اشاره کردند و از آن در برابر تهمت «شاهانه» بودنش جانبداری کردند.
در کنار ستایش از شاهنامه و آثار سعدی و دیگر شاهکارهای نظم و نثر گذشته، قزوینی اثری چون یکی بود یکی نبود جمالزده را - که خود چون قزوینی از همکاران مجله کاوه بود - گامی بلند در وصف بحران زبان فارسی و درمان آن می داند. از «شیرینی و سلاست» زبان جمالزاده و روانی و فصاحت کلامش می نویسد و تاکید دارد که در این شرایط که «هجوم حوادث ناگوار نسبت به زبان فارسی» دراوج است نشر چنین اثری موثر و مفید است. خطر عمده برای زبان حضور سبکسران «اشتر گاو و پلنگی» است که «نه سواد عربی دارند نه سواد فرنگی و نه سواد فارسی». در نتیجه سبکسری این نوع فکلی های پرمدعای بی سواد، هجوم غرب به جدی ترین خطر برای زبان فارسی بدل شده است. اینها «زبان را شرحه شرحه» می کنند. می گوید: «این تو بمیری دیگر ازآن توبمیری ها نیست» .باید زبان را در برابر این «اولاد ناخلفَ»، این «فرزندان عاق وطن» نجات داد. (نامه های قزوینی به تقی زاده، ص ۸۵). قزوینی میداند ذهن وزبان رابطه ای تنگاتنگ و متقابل دارند، نه صرفا رابطه ای ابزاری. زبان آسیب دیده و ذهن آسیب دیده دو روی سکه ای واحدند. تاکید می کند که نفوذ کلمات و عبارات فرهنگی چنان گستره شده که «اصلا شیوه خیال کردن به شیوه خیال کردن فارسی زبانان نیست.» (همانجا، ص ۸۵).
پس ازخواندن مقالاتی در نشریات ایران و ایرانیان مهاجر میگوید «وضع خیال» و «اسلوب بیان» آن بیشتر به یک نوشته فرانسه و انگلیسی میماند. به گمان خودش ،اهمیت و تلاشش برای حفظ و حراست از زبان فارسی چنان است که حتی رنج و تنگدستی های غربت را هم برتابیدنی می کند. میگوید: «زحمات جسمانی و فشارهایی» که در نتیجه غربت تحمل کرده همه از آن رو برایش برتابیدنی بود که فکر میکرد «خدمتی به زبان شیرین فارسی آبا و اجدادی خود» کرده ام. (افشار، نامه های قزوینی به محمد علی فروغی ، ص ۳۸).
زحماتی که به آن اشاره می کند به راستی از بابت میزان دلبستگی او به کار و تنگدستی اش در این کار شگفت آور است. برای استنساخ نسخه جهانگشای جوینیَ در کتابخانه ای در پاریس از منزلش که در واقع اطاقی کوچک دریک هتل بود ده دقیقه پیاده می رفت تا به قطار برسد از آنجا یک ساعت دیگر با قطار سفر می کرد تا به کتابخانه برسد. (نامه های قزوینی به تقی زاده، ص ۱۲). در عین حال می گوید «از دیرباز دنبال آنم ...]که[ کلمات و مصطلحات معموله حالیه اعم از عامیانه یا غیر آن که در زبان امروز فارسی معمول است» جمع آوری و حفظ و شرح کند. (همانجا، ص ۹۴) به هر دری می زد که در برابر «خطر هجوم غرب» مبارزه کند.
این نگرانی از«خطر هجوم غرب» را، به گمانم، نباید از جنس الم شنگه آن دسته از معاندان تجدد دانست که در زیر لوای «غرب زدگی» منادی نوعی تفکر سنتی بودند. تجدد قزوینی انسان محور و خردگراست و اینان طرفدار جهانی، خدا - محور و شریعت بنیاد بودند. به علاوه برخورد قزوینی با پدیده غرب سخت پیچیده و چند لایه است. درنامه ای به این قول بحث انگیز تقی زاده می پردازد که گفته بود: «ایرانی باید قلبا، جسما و روحا فرنگی» شود. می گوید او بارها «عقیده خود را در دفاع از این حرف» زده ام و اضافه می کند که شاید گفتن این مطلب به این صراحت خلاف احتیاط و خلاف سیاست بود. (همانجا، ص ۲۰).
ولی وقتی نظرات قزوینی را می خوانیم می بینیم وجه اشتراکی با غرب پرستان و خودباختگانی که بی خبر از سنت ایران میخواهند «فرنگی» بشوند و قول تقی زاده را به جوازی برای این استحاله میدانند، ندارد. برای قزوینی آنچه که از غرب باید آموخت بیش ازهر چیز تفکرخردگرا و نقاد و عرفی است.
در راه این برگرفتن لحظه ای از بزرگداشت دستاوردهای فکری وعلمی فرهنگ ایران غافل نبود. ستایشش از غرب نتیجه خودباختگی و یافتن هویتی «تقلیدی» از غرب نبود. میخواست هویت اصیل ایران را با آنچه از غرب -. به ویژه روش تحقیق و تفکر- آموختنی است ترکیب کند. دو نوع «شارلاتان» و هیولا را دشمن دستیابی به چنین ترکیب و شناختی می دانست.
هیولای نوع اول «شارلاتان تازه به دوران رسیده» است که «با کمال گرمی سنگ وطن را به سینه می زنند و دورترین چیزی از مخیله ایشان همان وطن است». می گوید این «هیولای عجیب» گویا «فقط از محصولات دوره مشروطه» است. (ایرج افشار، نامه های محمد قزوینی به محمدعلی فروغی، ص ۴۱). به دیگر سخن، اینان از جنس مهمانان شامی هستند که شیفته شاعر کور فرنگاند و نام رودکی را هم نشنیده اند. همان کسانی که جمالزاده و سید فخرالدین شادمان از آنان به عنوان «فکلی ها» یاد می کند. همان کسانی که گاه با علم و اعتقاد به مبارزه با ایرانیت می پردازند. کسانی چون غزالی که به قول قزوینی در کیمیای سعادتش با نوروز و سده و هرچه از ایران پیش از اسلام بود می جنگید. همان روشنفکرانی که هرچه هر مستشرق غربی می گفت وحی منزل می دانستند ولی به کار امثال قزوینی کم توجه بودند و (هستند). در واقع نوع دوم «شارلاتان» های منفور قزوینی از میان همین مستشرقین اند.
این مستشرقین به اندازه شارلاتان های تازه به دوران رسیده وطنی با ایران و میراثش بیگانه اند اما هزارو یک ادعا دارند وبه شکل هایی گونه گون علیه ایران سم پاشی می کنند. پرمدعا و کم فضلاند و اغلب هم ایران را از منظری سلطه جویانه و برتری طلب می نگرند. هفتاد سال پیش ازاینکه" ادوارد سعید "به پدیده «شرقشناسی» بسان بخشی از ابزار سلطه، اشاره کند، قزوینی، به کرات به مصادیق این نوع برخورد درمیان شرقشناسان غربی اشاره دارد. با این تفاوت که "سعید "نگاه تحقیرآمیز شرقشناسان به اعراب و اسلام را وامی کاود و قزوینی تأکیدش بر نگاه آنان به ایران است. در نامهای به عباس اقبال آشتیانی، ستایشش می کند که «حق ایرانیت را ادا کردید به خصوص در مورد زبان فارسی و وطن پرستی نسبت به ایران و نیز حس عداوت گونه اروپاییان نسبت به مشرقیان و تبلیغات سمی خیلی ماهرانه ایشان در این خصوص.» (افشار، نامه های قزوینی به محمد علی فروغی ، ص ۱۴۲).
در میان این مستشرقین پرمدعا و کم مایه کمتر کسی به اندازه لوئی ماسینیون مورد نقد و حتی تمسخر قزوینی گرفته است - همان ماسینیونی که هفتاد سال بعد امثال شریعتی بتی از او ساختند- . قزوینی در مورد همان کتاب ماسینیون که مورد ستایش شریعتی بود میگوید : «چیز چنگ به دل زدنی نیست و مملو از اغلاط، فاحش تاریخی و لغوی و غیره است. جز مطالب پوچ و بی معنی و اجتهادات بی اساس موسس بر احتمالات نیش غولی و فرضیات وهمی و خیالات چرسی و هواجس بنگی ووساوس این نوع معروف از مستشرقینی که در یک دو سال تحصیل مدعی فهم جمیع علوم شرقی و جمیع السنه شرقیه می باشند.» (نامه های محمد قزوینی به تقی زاده، ص ۱۰۳). می گوید ماسینیون «جوانی بسیار طالب شهرت و نام» است و «میخواهند که کاری کرده باشد که عالم را مبهوت نماید و جمیع علمای اسلام و مستشرقین فرنگ را انگشت حیرت به دندان تعجب گذارد که این چه بحر زخاری است که طبیعت یک مرتبه بعد از چندن صد قرن از مبدا تاریخ به عرصه ظهور درآورده است.» (همانجا، ص ۱۰۲ - ۱۱)
البته این تنها نمونه مشتشرقینی که به گمان قزوینی شارلاتان بودند، نبود. به نکته ای اشاره می کند که حتی امروز - نزدیک حدود صد سال که از زمان نگارش نامه - هنوزدر میان مستشرقین (و مفسران غربی ایران) یافتنی است. میگوید این گروه وقتی به میزان تسلطشان به زبان و فرهنگ های غربی می رسند، حاضر و حتی ناچارند محدودیت های دانش خود را بپذیرند و حتی به آن اقرار کنند. اما تا صحبت از شرق می شود فورا ادعا می کنند عربی و فارسی و ترکی و سریانی و عبری و آرامنی و ترکی و سانسکریت را با جمیع علوم و ادییات و فلسطه و تواریخ آنها رامی دانند (همانجا، ص ۱۰۵). وقتی به «علوم معلومه» میرسند، می پذیرند که هریک از این علوم «حدود و قیودی» دارد. «الا بیچاره علوم مشرق.» (همان جا ،ص ۱۰۲) نوعی نژادپرستی، که در ذاتش «دیگر» شرقی را ساده و شناختش را آسان می گیرد، در این نگاه نهفته است و قزوینی از همان زمان به این نکته پی برده بود.
بی شک همه مستشرقین در نظر قزوینی از جنس این «شارلاتان» ها نبودند. بسیارند محققینی که قزوینی قدرشان را می داند و ژرفای تحقیقاتشان و نیز ایران دوستی شان را می شناسد. ادوارد براون از جمله این محققین بود. به گمان قزوینی، باید از این گونه محققان «روح تدقیق و تصحیح و انتقاد را فرا گرفت.» (افشار، نامه های محمد قزوینی به محمد علی فروغی، ص ۱۳۲). می گوید در ایران آن زمان کمتر «کسی روح انتقادی دارد»، کمتر کسی است که «طریقه بدیع در تدقیق تا اقصی درجه امکان» را دنبال کند، می گوید بیشتر به رویه کلی گویی و «اکتفا به ابداع عام مبهم» توسل می جویند. (همانجا، ص ۱۰۲). در این نقد به رسم رایج «تحقیق» در ایران آن زمان قزوینی در عین حال انگار روش کار خود را شرح می داد. در کلامش سخت و دقیق بود. ایجاز را در همه کار رعایت می کرد. هر مساله و هر سخنی را تا حدامکان ژرف میکاوید. کلی گویی نمیکرد و در نقل مطالب وسواس داشت. تسلطش بر عربی در حدی بود که حتی زمانی که شاگرد شیخ فضل الله بود برای تدریس عربی به فرزندانش قزوینی را برگزیده بود. با این حال نقل است که میگفت حتی برای نقل بسم الله هم باز به متن کتاب مراجعه میکند. سبک کارش در یک کلام نقطه مقابل این «شارلاتان»ها بود.
برای درمان این درد و نجات از دست شارلاتان هایی که هویت و زبان خود را از کف داده بودند، قزوینی حراست از زبان فارسی و شناساندن شاهکارهای ادب فارسی را کلید درمان می دانست. به کمک فروغی و تقی زاده میخواستند «یک نسخه پاکیزه از رباعیات خیام و مثلا دیوان منوچهری ... و دیوان انوری ... و دیوان ناصرخسرو ... و اگر جرات بکنند یک شاهنامه ... و خمسه نظامی ... و کلیات شیخ سعدی را» چاپ کنند. (نامه های محمد قزوینی به تقی زاده، ص ۶۲).
میخواستند بنگاه ترجمه و نشر تاسیس کنند که این گونه کتابهای مهم را به چاپ های انتقادی برسانند. قزوینی خود دراین راه گام های به راستی شگفت انگیز برداشت. تنها روایتش از غزلیات حافظ (که با همکاری دکتر قاسم غنی تدوین کرد) در ایران شهرتی همه گیر پیدا کرد. ولی شاهکارهای ادب فارسی دیگری که چاپ انتقادی شان را به عهده گرفت (از جمله چهار مقاله و جهانگشا و سیاست نامه) به همان درخشانی اند.
در عین حال بر آن شد که تاریخ ایران را به دور از خودزنی مزمن غرب زدگان و خودستایی کاذب ناسیونالیست های ایرانی تدوین کند. طرح کلی چنین تاریخ جامعی را هم که قرار بود در سه جلد باشد درانداخت. بارها به تصریح می گفت مهم ترین راه رسیدن به این نوع خودشناسی نقاد کار فرهنگی است. بالاخره هم بعد از ۳۸ سال زندگی در اروپا به ایران بازگشت.
هم برای چند سال در اروپا و نیز در ایران از اندک حمایت دولتی برای انجام تحقیقاتش بهره گرفت. هرگز قهر بودن با رژیم را شرط صداقت یا روشنفکری نمیدانست. وقتی در سال ۱۹۲۳ دولت از تقی زاده، خواست که در مذاکرات با شوروی نقشی به عهده گیرد، قزوینی او را به پذیرفتن این کار ترغیب میکرد. میگفت «نفع عظیمی» برای ایران دارد که «کسی مطلع از دقایق ماضی و حال» و «درست کار و باشرف و وطن دوست» را عهده دار این کار کرد. می گفت گاه کسانی «مطلع» اند ولی «درستکار و بی طمع نیستند» و گاه وطن دوست اند ولی «عوام وساده لوح» اند. نماند که ببیند گاه هم کسانی نه درست کارند و باشرف، نه وطن دوست. اظهار خوشحالی میکرد که در نتیجه «تجربیات فراوان» تقی زاده دیگر آن «تیزی و حدت و idealism» گذشته را ندارد که احتراز از هر کار دولتی « مثل هفت مرتبه مثلا دست و پا را آب کشیدن برای یک مقدس وسواسی» است. می گفت: «اولین پله مدارج سعادت ایران» همین فاصله گرفتن با آن کمال طلبی است.
می گفت اگر تقی زاده این دعوت را بپذیرد و به ایران برگردد، او در اروپا به «وحشت خوفناک تنهایی» دچار خواهد شد. به زبانی که طنین اندیشه های اگزیستانسیالیستی را در آن می توان یافت. می گوید چنین تنهایی او را از زندگی سیر میکند. میگوید: «لعنت بر آن کس که ما را (یعنی خودم را میگویم) از عدم به وجود آورد و در این وحشت آباد که اسمش دنیا است انداخت.» (نامه های قزوینی به تقی زاده، ص ۲ - ۱۶۱).
با این همه حاضر است در این «وحشت آباد» تنها بماند ولی نزدیک ترین دوستش به ایران برود و مصدر کاری بشود چون صلاح و نفع ایران در آن بازگشت است. در مقابل، در دوران شاه، الگوی غالب روشنفکری در ایران چنان بود که مصدر هر کاری شدن تبعید همیشگی از جمهور روشنفکری را کفایت میکرد. در هر حال، قزوینی خود البته تنها به جدال در عرصه فرهنگی بسنده کرد ولی باز هم «رانده» شد.
به گمانم، در بازخوانی تاریخ جریان روشنفکری در ایران گره کار و دوراهی و جایی که خیل عظیمی از روشنفکران به ویژه در دوران پهلوی به «کژ راهه» رفتند دقیقا همانجا است که به جای وحدت مشروط با منادیان تجدد و دفاع از مشروطیت، به مصلحت سیاسی با مشروعه خواهان بیعت کردند. به گمانم بصیرت و شناخت تاریخی قزوینی (و همکارانش فروغی و عباس اقبال آشتیانی و قاسم غنی) در چشم انداز تاریخی پیشروتر و ماندگارتر از کسانی بود که قزوینی ها را یا می نکوهیدند یا نادیده می گرفتند و در مقابل با امثال نواب صفوی بیعت میکردند و امثال شریعتی را می ستودند. البته قدرشناسی از اهمیت وجهه فرهنگی در کار مبارزه برای آزادی و تجدد ایران به معنای نفی اهمیت همه مبارزاتی که در جبهه سیاسی صورت گرفته نیست. مهم تر از همه اینکه می توان به دلایلی درست کاری غلط کرد و به دلائلی نادرست، کار درست کسانی چون قزوینی را کم اهمیت جلوه داد.