طاعون (Plague)
طاعون نوعی بیماری عفونی باکتریال مشترک بین انسان و حیوانات است که توسط جوندگان و کک آنها به سایر حیوانات و انسان منتقل می شود .
این بیماری در طول تاریخ، انسانهای زیادی را به هلاکت رسانده است و تجربیات گذشته نشان داده است که گاهی کانون های فعال طاعون به مدت ده سال یا بیشتر، غیرفعال و خاموش گردیده و ناگهان و بصورت انفجاری، مجددا فعال و موجب ابتلاء جوندگان یا انسان شده است.ضمنا از آنجا که عامل طاعون به عنوان یکی از جنگ افزارهای بیولوژیک، مطرح میباشد لازم است از این نظر نیز مورد توجه قرار گیرد، براساس اطلاعات موجود، کشورهائی نظیر روسیه و آمریکا این جنگ افزارها را از سال ها قبل ساخته و انباشته اند.
وضعیت جهانی و منطقه ای بیماری
تا کنون سه بارطاعون به صورت جهانگیر (پاندمیک) حادث شده است به طوریکه: اولین پاندمی ثبت شده در سال ۵۴۱ میلادی در مصر اتفاق افتاده و از آنجا به اروپا منتشر گردیده و موجب تلفات شدید و کاهش ۶۰ـ۵۰ درصد جمعیت در شمال آفریقا، اروپا و مرکز و جنوب آسیا شده است.دومین پاندمی طاعون که به ” مرگ سیاه” موسوم گردیده است در سال ۱۳۴۶ میلادی حادث گردیده و حدود ۳۰ـ۲۰ میلیون نفر یعنی یک سوم جمعیت اروپا را به هلاکت رسانده است.
طاعون به وسیله موش های صحرائی و انسان های مبتلا به آهستگی از روستائی به روستای دیگر و یا با سرعت بیشتری بوسیله کشتی از کشوری به کشور دیگر منتشر شده است ۰ این پاندمی به مدت ۱۳۰ سال ادامه یافته و مشکلات سیاسی، فرهنگی و عقیدتی فراوانی به بار آورده است. سومین پاندمی طاعون در سال ۱۸۵۵ در چین آغاز شده و به سایر مناطق انتشار یافته سرانجام موجب مرگ ۱۲ میلیون نفر از مردم هند و چین گردیده است و همچنان طغیان های کوچکی از این بیماری در نقاط مختلف جهان در جریان میباشد.
عامل بیماری
عامل بیماری شامل یرسینیاپستیس (Yersinia Pestis) است. هیچگونه دلیلی مبنی بر اینکه باقی ماندن باسیل طاعون در محیط اطراف بتواند باعث آلودگی محیط و تهدید بهداشتی شود، وجود ندارد، چرا که این باسیل، فاقد اسپور است و لذا نسبت به شرایط محیطی، بسیار حساس بوده و سریعا از بین می رود و از این گذشته یرسینیا پستیس، در برابر تابش نور خورشید و حرارت، بسیار حساس است و مدت زیادی در خارج از بدن میزبان، زنده نمی ماند. طبق نظر خبرگان سازمان جهانی بهداشت، حتی در بدبینانه ترین وضعیت، افشانه های حاوی باسیل طاعون فقط به مدت یک ساعت فعال باقی خواهد ماند و لذا در یک حمله بیوتروریستی مخفیانه، قبل از اینکه اولین مورد پنومونی طاعونی عارض شود باسیل های موجود در افشانه آلوده، از بین خواهند رفت.
برخی از ویژگی های ککهای ناقل طاعون :
از۳۰۰۰ - ۲۰۰۰ نوع کک موجود، حدود ۳۰ نوع آن قادر به انتقال طاعون، میباشند و ضمنا حداقل ۲۲۰ نوع جونده مختلف، نسبت به طاعون ، حساس بوده و ممکن است آلوده شوند.از آنجا که کک جزو موجودات خونسرد میباشد قادر به تنظیم درجه حرارت بدن خود نبوده ولذا در مناطقی که درجه حرارت و رطوبت هوا مناسب نباشد به سرعت، مایعات بدن خود را از دست، میدهد و قادر به ادامه حیات نمی باشد.
ثبوت کانونهای طاعون ، درگرو تعادل بین عادات کک و جوندگان مخزن و شرایط محیطی و آب و هوا میباشد. از طرفی مری کک (Proventriculus) طوری ساخته شده است که به طور منظم باز و بسته میشود و مواد مصرفی را به داخل معده، هدایت مینماید و در صورتی که کک، از خون آلوده به یرسینیا پستیس، تغذیه نموده باشد ابتدا مقداری خون وارد معده آن میگردد ولی از آنجا که این ارگانیسم ها کلنی هائی در مری تشکیل داده و با ایجاد لخته باعث انسداد آن میشوند راه ورود خون، به معده، کاملا مسدود میشود و باعث استفراغهای مکرری در کک میگردد و از طرفی این حشره به منظور رفع تشنگی و گرسنگی خود با حرص و ولع بیشتری به تغذیه، می پردازد و با استفراغ مواد آلوده و تلقیح آنها به میزبانهائی که از خون آنها تغذیه مینمایند یرسینیاپستیس را به بدن آنان منتقل میکند و سرانجام در اثر کم آبی، تلف میگردد.
در شرایط اقلیمی گرمتر، کک ها در موشهای مزارع و آنهائیکه داخل ساختمان ها ساکن هستند فراوانترند و در آب و هوای سردتر، آلودگی آنها به موشهای بناهای مسکونی انسان یا دیگر ساختمانها محدود میگردد. ضمنا گزنوپسیلا کئوپیس، ارتباط نزدیکی با موشها و اماکن مسکونی انسان دارد و در غیاب میزبان اصلی به گزش انسان میپردازد.
ککهای جوندگان وحشی در کانون طبیعی طاعون ایران
تاکنون ۱۳ نوع کک، بر روی جوندگان وحشی کانون طبیعی طاعون ایران شناخته شده است این ککها در جریان همه گیری طاعون حیوانات، (اپی زوسی) آلوده شده و باسیل طاعون را منتقل مینمایند. گزنوپسیلا کئوپیس Cheopis یکی از ککهای جوندگان وحشی است و حدود ۸۰% ککهای موجود در کانون طبیعی طاعون ایران را تشکیل میدهد و بر روی همه انواع جوندگان، یافت می گردد.ولی تعداد آن بر روی مریون پرسیکوس، بیشتر از سایر جوندگان است. این کک به علت نقشی که در انتشار پاندمیک و اپیدمیک طاعون انسانی ایفاء میکند به عنوان ناقل کلاسیک، در نظر گرفته شده است که گزنوپسیلا کئوپیس، نسبت به سایر ککها بسیار پرخور و حریص است و لذا ناقل موثرتری محسوب میگردد.
دوره نهفتگی:
دوره کمون طاعون در حدود ۷ـ۲ روز است.
سیر طبیعی
به دنبال پشت سرگذاشتن دوره کمون ۷ - ۲ روزه به صور مختلف طاعون خیارکی، طاعون سپتیسمیک ، طاعون پنومونیک تظاهر مینماید و موجب بروز علائم غیر اختصاصی نظیر کسالت، تهوع، استفراغ و اسهال، میگردد و در صورتی که سریعا درمان نشود در نیمی از موارد، به مرگ بیماران منجر میگردد ولی در صورتی که تحت درمان اختصاصی قرار گیرد میزان مرگ ناشی از آن به کمتر از ۵% تقلیل می یابد.
میزان موارد مرگ ناشی از بیماری در حالات زیر، بیشتر میباشد:
۱ ) پنومونی طاعونی
۲ ) لنفادنوپاتی زیر بغلی یا لنفادنوپاتی، در چند نقطه بدن
۳ ) در صورت وجود باسیل طاعون ، در اسمیر خون محیطی
۴ ) مثبت بودن کشت خون
۵ ) عدم تجویز آنتی بیوتیک مناسب
طاعون درمان نشده میتواند باعث ایجاد سقط و یا مرگ جنین در داخل رحم، بشود ولی در صورت درمان به موقع و مناسب، خطرات جنینی آن به حداقل میرسد.
تاثیر عوامل مساعد کننده بیماری
* افزایش جمعیت موشهای منطقه
* نامطلوب بودن شرایط بهداشتی
* حساسیت و مقاومت در مقابل بیماری
حساسیت نسبت به طاعون، عمومیت دارد و ایمنی حاصله در افرادی که جان سالمی به در میبرند، نسبی است به طوریکه در مقابل تلقیح تعداد زیادی باسیل، درهم میشکند.
منابع و مخازن، نحوه انتقال و دوره قابلیت سرایت
مخزن طبیعی عفونت را جوندگان وحشی مثل راسو ،جوندگان اهلی مثل موش و خرگوش اهلی، و گوشتخواران اهلی مانند گربه و سگ تشکیل میدهند.
راههای انتقال
۱ ) از طریق تماس با کک آلوده
۲ ) از طریق تماس مستقیم با انسانهای مبتلا به طاعون ریوی
۳ ) در اثر تماس و دستکاری نسوج حیوانات آلوده و محیط کشت باسیل طاعون
۴ ) در اثر تماس با گربه های آلوده به پنومونی طاعونی
۵ ) در اثر تماس با شپش و کنه آلوده
۶ ) انتشار عمدی از طریق افشانه های آلوده در حملات بیوتروریستی
انسان، با قرار گرفتن در چرخه انتقال حیوانی طاعون و یا با ورود حیوانات وحشی آلوده یا کک آنها به اجتماعات انسانی، به این بیماری، مبتلا میشود و حیوانات اهلی نیز ممکن است کک آلوده به طاعون جوندگان را به منازل، منتقل کنند.
آلودگی شدید جوندگان شهری، موجب همه گیری حیوانی و انسانی طاعون میشود و انسان، نقش میزبان اتفاقی را ایفاء میکند.
پستانداران گوشتخوار، نظیر سگ و گربه و بسیاری از گوشتخواران دیگر، در کانونهای بومی و همه گیر طاعون، مثبت هستند و این تغییرات سرمی، در اثر خوردن جوندگان مبتلا به طاعون، حاصل میشود.گربه های اهلی و سگها میتوانند وسیله ای جهت انتقال طاعون، به انسانها به حساب آیند و این حیوانات در اغلب موارد، جوندگان آلوده را به محیط خانه می آورند. ندرتا سگها و به نحوشایعی گربه ها به دنبال خوردن جوندگان مبتلا به طاعون، بصورت حادی بیمار میشوند و از طریق ترشحات آبسه های زیر پوستی، ترشحات دستگاه تنفسی ناشی از پنومونی، انتقال مکانیکی بوسیله گازگرفتن و چنگ زدن و ترشحات دهانی حلقی ناشی از کلونیزاسیون یرسینیا پستیس، به طور مستقیم، باعث آلودگی انسان میگردند.
علل انتشار طاعون بوسیله جوندگان
۱ ) گردش روزمره آنها در جستجوی غذا
۲ ) پراکندگی طبیعی
۳ ) حرکت دسته جمعی در ارتباط با فقدان منابع غذائی
۴ ) مهاجرت دسته جمعی در نتیجه انگیزه های غریزی یا عوامل غیرطبیعی نظیر سیل ، آتش سوزی ۰۰۰
یکی از پیش درآمد های طاعون انسانی، وقوع طاعون در بین موش های صحرائی است که باعث مرگ و میر فراوانی در آنها شده کک هائی که از بدن این جوندگان تغذیه می کنند مجبور به ترک میزبان طبیعی خود شده به بدن انسان راه می یابند و باعث بروز طاعون خیارکی و سپتی سمیک میشوند که معمولا بطور مستقیم از انسانی به انسان دیگر سرایت نمی کند ولی تعداد کمی از این بیماران متعاقبا دچار پنومونی ثانویه طاعونی میشوند و بیماری را مستقیما از طریق قطرات تنفسی، به سایر انسان ها منتقل میکنند و باعث بروز پنومونی اولیه طاعونی در آنها میشوند.
مکانیسم های دوام عامل طاعون درخلال دوره های طولانی خاموشی
۱ ) زنده ماندن ککهای آلوده به مدت بیش از یکسال، حتی بدون دسترسی به میزبان پستاندار زنده و آلوده سازی جوندگانی که جدیدا وارد نقب های زیرزمینی میگردند.
۲ ) زنده ماندن عامل طاعون در نسوج یخ زده حیوانات مبتلا به مدت بیش از یک سال و ورود مجدد یرسینیا به سیکل ” جونده ـ کک”.
۳ ) به علت زنده ماندن احتمالی یرسینیا در محیط خاک (که بعید بنظرمیرسد) ۰
۴ ) عفونت نهفته جوندگان.
علائم بیماری طاعون
×طاعون خیارکی
طاعون خیارکی شا یعترین چهره بالینی بیماری است پس از طی دوره کمون به دنبال گزش کک آلوده باسیل در غدد لنفاوی منطقه تکثیر پیدا کرده به طور نا گهانی با تب ۴۰-۵/۳۸ درجه سانتی گراد ، لرز، ضعف و سردرد می باشد. معمو لا همزمان باآن و یا چند ساعت پس از آن بیمار متو جه بر جستگی غدد در ناحیه کشاله ران ، زیر بغل یا گردن می شود این غدد ها دردناک بوده و به قدری حساس است که بیمار از هرگونه حرکتی اجتناب می نماید . این خیارک بصورت تورم بیضی شکل به اندازه ۱۰-۱ سانتی متر ظاهر و با عث کشیدگی پوست و قرمزی آن می گردد. طاعون به علت شروع ناگهانی و برق آسا بودن سیر بالینی می تواند در عرض ۴-۲ روز منجر به مرگ می شود.
× طاعون سپتی سمیک
علاوه بر خیارک در برخی موارد به علت رشد بی اندازه با سیل در خون سپتی سمیک ایجاد می شود . در برخی موارد بیمار تبدار و بسیار بد حال بوده و به سرعت می میرد بدون این که خیارک ایجاد شود.
× طاعون ریوی
یکی از خطر ناکترین عوارض طاعون خیارکی ،پنومونی ثانوی میباشد . عفونت ، تو سط خون از خیارک به ریه رسیده و ایجاد پنومونی میکند علاوه برمرگ و میر بالا این نوع طاعون شدیدا مسری بوده و انتقال از طریق ذرات تر شحی معلق در هوا صورت می گیرد.علا ئم مهم طاعون ریوی شامل : تب شدید نا گهانی ، سرفه با خلط خونی ، درد سینه ، لنفاد نوپاتی میباشد.طاعون ریوی میتواند سریعا باعث مرگ بیمار شود و از زمان ابتلا تا مرگ یک روز بطول انجامد. در صورتیکه آنتی بیوتیک بعد از ۲۰ ساعت از شروع طاعون ریوی آغاز شود معمولا بی تا ثیر بوده و طاعون کشنده خواهد بود .
پیشگیری اولیه به منظور حفظ افراد سالم
فرازی از پندارهای ابن سینا در مورد پیش آگهی طاعون
ورم طاعونی از رنگی که ورم دارد نسبت بدی و بدتری خود را نشان می دهد. ورم طاعونی که سرخ بد رنگ است امیدی به معالجه اش هست. در درجه دوم ورم طاعونی زرد رنگ می آید که از ورم سرخ رنگ، بدتر است ولی باز امیدی در معالجه اش هست. اما اگر ورم طاعونی سیاه رنگ باشد، رهایی از آن محال است و شخص ورم زده جواز مسافرت به آن جهان را گرفته است.
۱ گزارش تلفنی موارد مشکوک طاعون به سطوح بالاتر
۲ آموزش مردم در مناطق بومی در مورد راههای انتقال بیماری، نحوه کنترل موش و اهمیت محافظت از گزش کک و از بین بردن ککهای موجود در بدن سگ و گربه، درمناطق بومی.
۳ کاهش جمعیت موشها با مسموم کردن آنها به منظور تامین بهداشت محیط. کنترل جوندگان
در رابطه با کنترل بیماری تنها زمانی باید به مبارزه با موش های صحرائی و سایر جوندگان و کاهش جمعیت آنها اقدام شود که جهت از بین بردن ککهای جوندگان، ازحشره کش مناسبی استفاده شده باشد زیرا اگر قبل از نابود کردن کک ها اقدام به معدوم کردن جوندگان شود با از بین رفتن این میزبان ها کک آلوده آنها که از موجودات خونگرم تغذیه میکند به بدن انسان هجوم آورده باعث انتقال بیماری میگردد.
تنها روش کنترل جوندگان، کاهش یا حذف مواد غذائی و پناهگاه آنهاست و مسلما چنین اقداماتی در مورد جوندگان اهلی و نیمه اهلی، امکان پذیر بوده لیکن در مورد جوندگان وحشی از ارزش کمی برخوردار است. همچنین باید توجه داشته باشیم که نابود کردن جوندگان، بدون کاهش امکانات غذائی و پناهگاه آنها در بهترین شرایط، صرفا یک اقدام موقتی میباشد.
۴ جلوگیری از تماس جوندگان با مواد غذائی و اماکن انسانی
در رابطه با جلوگیری از تماس جوندگان با مواد غذائی و اماکن انسانی باید به موارد زیر، توجه داشته باشیم:
۱ ) جلوگیری ازتجمع علوفه وچوب درنزدیکی محل سکونت
۲ ) ازبین بردن علوفه اطراف منازل، انبارها و نواحی گردش و بازی
۳ ) معدوم کردن مواد زائد و فضولات به روش بهداشتی
۴ ) نگهداری غلات در ساختمان ها و انبارهای غیر قابل نفوذ جوندگان در نواحی دور از محل سکونت و بازی کودکان.
در رابطه با جستجوی کک و دور ساختن آن از بدن حیوانات دست آموز، توصیه شده است حداقل هفته ای یکبار بویژه در گربه ها، بچه گربه ها و توله سگهائی که در ارتباط با کودکان، قرار دارند این جستجو تکرار شود.
۵ جستجوی کک و دور ساختن آن از بدن حیوانات دست آموز
۶ واکسیناسیون افراد در معرض خطر نظیر کارکنان آزمایشگاههائی که با باسیل طاعون در تماس میباشند و ساکنین مناطقی که میزان بروز طاعون زیاد است و یاکسانی که به آن مناطق مسافرت مینمایند. واکسن طاعون، نوعی واکسن کشته شده است که بصورت ۲ دوز اولیه به فاصله سه ماه تزریق می شده و سپس هر شش ماه، یکبار اقدام به تزریق یادآور آن مینموده اند و با توجه به ایمنی کوتاه مدت و محدود ناشی از آن WHO مصرف این واکسن را تنها در شرایط زیر، توصیه می نموده است :
۱ ـ کارکنان آزمایشگاهی که در تماس احتمالی با باسیل طاعون هستند
۲ ـ کارکنان بهداشتی که در مناطق آندمیک طاعون، فعالیت دارند
ضمنا توصیه شده است از این واکسن صرفا به منظور پیشگیری بیماری ، استفاده شود وطی همه گیری ها به منظور کنترل بیماری نباید مورد استفاده، قرار گیرد. تولید واکسن کشته شده طاعون از سال ۱۹۹۹ متوقف شده است.
اقدام لازم در برخورد با بیماران
۱ استفاده از ماسک جراحی به منظور پیشگیری از انتقال پنومونی طاعونی در تماس یافتگان نزدیک
۲ در صورتیکه کمتر از ۴۸ ساعت از شروع درمان آنتی بیوتیکی در افراد مبتلا به پنومونی طاعونی می گذرد، افرادی که با آنان زندگی می کنند یا در تماس نزدیک با آنها هستند دریافت داروی پیشگیرنده لازم است
۳ از تماس های غیرضروری تا قبل از ۴۸ ساعت از شروع درمان بیماران مبتلا به پنومونی اجتناب شود.
۴ از سایر احتیاطهای تنفسی، نظیر استفاده از گان، دستکش و عینک محافظت کننده نیز استفاده نمایند.
۵ بیماران مبتلا به پنومونی طاعونی طی ۴۸ ساعت اول بعد از شروع آنتی بیوتیک و تا زمان ظهور اولین علائم بهبودی بالینی، همچنان ایزوله باشند ، اطاق های محل بستری شدن این بیماران بایستی پاکسازی نهائی شود و لباسها و وسایل آغشته به مایعات و ترشحات بیماران باید ضدعفونی گردد.
۶ جسد بیمارانی که به علت طاعون، تلف شده اند تحت شرایط کاملا بهداشتی بوسیله افراد تعلیم دیده دفن گردد.
۷ جدا سازی بیماران و آغشته کردن البسه و وسایل آنها با حشره کشهای موثر بر ککهای محلی، در مبتلایان به طاعون خیارکی که فاقد سرفه هستند و تصویر رادیوگرافی ریه آنها طبیعی است اجتناب از تماس با ترشحات خیارکها به مدت سه روز بعد از شروع درمان، کافی است. از طرفی مبتلایان به طاعون ریوی بایستی تا ۴۸ ساعت بعد از شروع درمان ویا تازمان منفی شدن کشت خلط، بطور مطلق، ایزوله شوند. لازم به ذکر است که طاعون پنومونیک، از فردی به فرد دیگر از طریق قطرات آلوده، منتقل میشودو لذا در تماسهای خیلی نزدیک یعنی فاصله کمتراز ۲ متر، امکانپذیر است .
۸ در صورت وقوع همه گیری پنومونی طاعونی، کلیه افرادی که دچار تب ۵/۳۸ درجه سانتیگراد یا بالاتر هستند یا جدیدا دچار سرفه شده اند لازم است سریعا تحت پوشش آنتی بیوتیک قرار گیرند .افراد فاقد علائم بالینی که در تماس خانوادگی یا بیمارستانی یا سایر تماس های نزدیک با افراد مبتلا به پنومونی طاعونی درمان نشده بوده اند نیز لازم است به مدت ۷ روز تحت پوشش پروفیلاکسی داروئی قرار گیرند و از نظر بروز تب و سرفه، تحت نظر باشند .
پیشگیری ثانویه به منظور اعاده سلامتی افراد بیمار و جلوگیری از بروز عوارض
تست تشخیصی سریعی وجود نداردو لذا توصیه شده است استرپتومایسین به عنوان داروی انتخابی انواع مختلف طاعون به مقدار ۳۰ میلی گرم / کیلوگرم / روز / عضلانی و به مدت ۱۰ روز هرچه سریعتر آغاز شود. پاسخ درمانی بسیار سریع است به طوری که اغلب بیماران به سرعت و در عرض ۳ روز عاری از تب می گردند. شایان ذکر است که در مواردی نظیر حاملگی، سالخوردگی و در زمینه اختلال شنوائی، دوره درمانی با این دارو را باید کاهش داده استرپتومایسین را فقط تا سه روز بعد از قطع تب ادامه دهیم. ضمنا در صورت وجود حساسیت نسبت به این دارو یا نیاز به درمان خوراکی، تتراسیکلین، جانشین مناسبی است و به مقدار ۴ـ۲ گرم / روز / ۱۰ روز تجویز میگردد.
پیشگیری ثالثیه، به منظور جلوگیری از پیشرفت عوارض و زمینگیر شدن بیمار
بیماری معمولا عوارض پایداری ایجاد نمیکند.
وضعیت کنونی طاعون سرایت طاعون در جهان ، طبق آمار سازمان بهداشت جهانی، قارهی آفریقا ، ماداگاسکار، موزامبیک، تانزانیا، جمهوری دموکراتیک کنگو و سپس آسیا ، هند ، بالاترین آمار مبتلایان به طاعون را دارند. این دو قاره به تنهایی ۹۹٪ مناطق طاعونزده در سال ۱۹۹۷در جهان را تشکیل میدادند. انواع بیماری طاعون میتواند به سه شکل در انسان ظاهر شود که این سه حالت میتوانند جدا یا همزمان با یکدیگر باشند.
طاعون خیارکی
طاعون خیارکی متداولترین حالت طاعون است که طی نیش کک یا گازگرفتگی توسط موش آلوده به باسیل به وجود میآید. طاعون ابتدا باعث مرگ تعداد بسیار زیادی از موشها میشود.
بنابراین، ککها به دنبال میزبان دیگر، به انسانها یا حیوانات خانگی حمله کرده و باعث آلودگی آنها میشوند. دوره نهفتگی، دورهی نهفتگی بیماری بین دو تا شش روز طول میکشد.
سپس علایم اولیه، یعنی لرز و تب بالا، سرگیجه، درد شدید عضلات و مفاصل، کوفتگی و سر درد ظاهر میشوند.
پس از ۲۴ ساعت، خیارکهایی بر روی بدن بیمار بهوجود میآیند. خیارکها غدد لنفاوی هستند که متورم شدهاند. این خیارکها معمولاً در اطراف ناحیهی نیش کک ظاهر میشوند و به تدریج بزرگ میشوند و بسیار دردناک و حساس هستند. از علایم دیگر کمشدن آب بدن و عطش دایمی بیمار است.
درصورتی که بیمار بهموقع تحت علاج قرار نگیرد، علایم هشدار دهندهای همچون افزایش تعداد ضربانهای قلب، آشفتگی و هذیان ظاهر میشوند. در این صورت بیمار پس از ۳۶ ساعت میمیرد. البته بین ۲۰ تا ۴۰٪ این بیماران ممکن است به طور ناگهانی، پس از یک دورهی نقاهت طولانی، از مرگ نجات یابند.
طاعون عفونتی خون
این طاعون بین ۱۰ تا ۲۰٪ طاعونها را تشکیل میدهد. طاعون عفونتی خون در ادامهی طاعون خیارکی بهوجود آمده و نوع شدید شدهی آن است که طی تکثیر زیاد باسیلها در دستگاه گردش خون، به صورت بیماری بروز میکند. این حالت هنگامی رخ میدهد که سیستم دفاعی غدد لنفاوی و سایر دفاعهای بدن فعال شدهباشد. ممکن خیارکهای تشکیل شده آنقدر ریز باشند که دیده نشوند.
این نوع طاعون باعث تورم میوکارد ، قلب و افزایش حجم آن و تخریب بافتهای کبد و طحال شود. افراد مبتلا به این نوع طاعون، دچار سرگیجه، حالت تحوع، اسهال ، دردهای عضلانی وحشتناک، تخریب بافتها و کاهش زیاد فشار خون میشوند.
طاعون ریوی
طاعون ریوی نسبت به طاعون خیارکی نادر است، اما به شدت مسری و به مراتب کشندهتر است. این حالت هنگامی رخ میدهد که باسیل یرسینیا پستیس مستقیماً از طریق ریه وارد بدن میشود (نه از طریق پوست). طاعون ریوی میتواند از طریق راه تنفسی، از بیماری که به طاعون خیارکی دچار است به فرد سالم منتقل شود. سرایت به بیماری از راه تماس با مایعات و لباسهای آلوده به باسیل یا تنفس قطرات معلق در هوا، که با عطسه یا سرفهی بیماران به محیط بیرون راه مییاند، انجام میگیرد.
در این حالت، دورهی نهفتگی بیماری چند ساعت بیشتر طول نمیکشد. اولین علایم، تب، سرفهی شدید، اختلال در تنفس و استفراغ خون چرکآلود میباشد. فرد بیمار میتواند به حالت کما نیز برود. طاعون ریوی، حتی با درمان آنتیبیوتیکی نیز بسیار کشنده است و فرد را در حد اکثر سه روز از پای درمیآورد.
طاعون گاوی
طاعون گاوی (Rinderpest) RP یک بیماری ویروسی واگیردار است که درگاو و گاو میش اهلی وبعضی حیوانات وحشی بوجود می آید . این بیماری با تب زخمهای دهانی اسهال و نکروز غدد لنفاوی و مرگ ومیر زیاد مشخص میشود ظاهر میشود. ویروس طاعون گاوی تنها ویروس دارایRNA تک رشته ای است از خانواده بارا میکسوویریده ازجنس موربیلوویروس هاست .
دکتر مهرداد حلوائی
وبلاگ نویسان بدون مرز
۱۳۸۹ اسفند ۳, سهشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه
ضحاک، یکی از هزاران کاندر حکایت آمد
ضحاک
نسخه خطی شاهنامه: فریدون ضحاک را شکست می دهد.
ضَحاک (اوستایی:اَژی دهاکه/AŽI DAHĀKA؛ ارمنی: اَدَهَک/Àdahak)[۱] از پادشاهان اسطورهای ایرانیان است. در شاهنامه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه وران است. او پس از کشتن پدرش به ایران میتازد و جمشید را میکشد و بر تخت شاهی مینشیند. با بوسهٔ ابلیس، بر دوش ضحاک دو مار میروید. ابلیس به دست یاری او آمده و میگوید که باید در هر روز مغز سر دو جوان را به مارها خوراند تا گزندی به او نرسد.
و بدینسان روزگار فرمانروایی او هزار سال به درازا میکشد تا این که آهنگری به نام کاوه به پا میخیزد، چرم پارهٔ آهنگریاش، درفش کاویانی را بر میافرازد و مردم را به پشتیبانی فریدون و جنگ با ضحاک میخواند. فریدون ضحاک را در البرز کوه (دماوند) به بند میکشد.
•
ضحاک در اوستا
ضحاک بر تخت شاهی
در اوستا، (یسنا ۷ -۹؛ یشتها ۳۳ - ۳۴:۵ ؛ ۱۴: ۴۰ ؛ ۲۷:۱۹)؛ ضحاک (در اوستا: اژی دهاک) اژدهایی سه سر است که ثریتونا (= فریدون) با او میجنگد. تنها در نوشتههای پس از اوستا است که او را به شکل یکی از مردمان میبینیم.
در فرهنگ واژههای اوستا (بهرامی، احسان. فرهنگ واژههای اوستا. نشر بلخ.۱۳۶۹) واژهٔ دَهَه کَهَ برابر با ویرانگر، نابود سازنده و واژهٔ دَهاکَه برابر با گزیدن، نیش زدن، اژدها و واژهٔ اژی دهاک برابر با مار نیش زننده، زهاک (ضحاک) آمدهاست. در پی نوشت واژهٔ اژی دهاک در فرهنگ واژههای اوستا میخوانیم:
«در شاهنامه، فردوسی او را یک مردی شناسانده که دو مار به انگیزهٔ بوسهٔ اهریمن از شانههایش درآمده بود و سالیان دراز در ایران به ستم کاری و کشتار جوانان ایران و سود جویی ازمغز آنان برای خورش مارها ی روی شانههایش میپرداخت تا سر انجام با رستاخیز کاوه آهنگر و فریدون پور آبتین، زهاک دستگیر و در دماوند زندانی گردید. واژهٔ اژدها یک واژهٔ اسطورهای است و آن باید کوه آتشفشان ویرانگر و نابود کننده باشد.» (فرهنگ واژههای اوستا، بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. ص ۷۱۰)
در اوستا چگونگی نبردهای ضحاک با سه دشمنش، آتش (آتَر)، جم (یمه)، و فریدون (ثری ایدون) گزارش شدهاست.
در اوستا ضحاک با پاژنام (ضفت) ثری زَفَن برابر با سه پوزه و سه دهن و ثری کَمِرِذ برابر با سه کله یا سر نیز آمدهاست.
در اوستا، یشت ۱۹-۳۷ چنین میخوانیم:
(فریدون) که کشت
(مار) زهاک سه پوزهٔ سه سر را
با شش چشم و هزار گونه دریافت (ادراک)، آن دیو بسیار توانای دروغگو را.
بر پایه گزارش اوستا، ضحاک مردی سه سر، سه پوزه و شش چشم و دارای هزارگونه چالاکی و از مردم بابل است، سرزمینی که ایرانیان طایفهای عرب نژاد از ساکنان آنجا را تازی مینامیدند؛ نامی که بعدها به همه اعراب دادند. در اوستا همچنین آمدهاست که ضحاک درسرزمین بوری بر چکاد (قله) کوهی برای اَرِدویسوَر اَناهیتا، فدیه و پیشکش بسیار کرد و از وی خواست که او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی سازد ولی او خواهش او را برنیاورد. در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین میخوانیم:
۲۹
«اَژی¬دَهاکِ» سه پوزه در زمین «بَوری» صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد...
۳۰
و از وی خواستار شد:
ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین !
مرا این کامیابی ارزانی دار که من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.
در اوستا زاده شدن فریدون ارمغانی است که به آبتین، پدر فریدون و در پی ساختن نوشابهٔ هوم برای دومین بار در جهان به دستش، به او داده شدهاست و همان گاه ارمغان پیروزی او بر اژی دهاک نیز داده شدهاست. در یسنا، هات ۹ چنین میخوانیم:
(۶)
ای هَوم ِ !
کدامین کس، دیگر باره در میان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟ کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟
(۷)
آنگاه هَوم ِ اَشَوَن دور دارنده مرگ، مرا پاسخ گفت:
دومین بار در میان مردمان جهان استومند، «آتبین» از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد:
«فریدون» از خاندان توانا...
(۸)
... آن که «اژی دهاک» را فرو کوفت؛ [ اژی دهاک ] سه پوزه سه کله شش چشم را، آن دارنده هزار [ گونه ] چالاکی را،
آن دیو بسیار زورمند دروج را، آن دروند آسیب رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی در جهان استومند بیافرید.
همچنین داستان خواستار شدن فریدون از اهورامزدا پیروزی بر ضحاک را، در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین میخوانیم:
(۳۳)
فریدون پسر آتبین از خاندان توانا، در سرزمین چهار گوشه¬ی وَرِنَ، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد...
(۳۴)
و از وی خواستار شد:
ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین !
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «اَژی¬دهاک» - [ اژی¬دهاک ِ ] سه پوزه¬ی سه کله¬ی شش چشم، آن دارنده¬ی هزار [ گونه ] چالاکی، آن دیو بسیار آرزومند ِدروج، آن دُروَند ِ آسیب رسان ِجهان و آن زورمندترین دروجی که اَهریمن برای تباه کردن جهان ِاَشَه، به پتیارگی در جهان اَستومَند بیافرید - پیروز شوم و هر دو همسرش «سَنگهَوک» و «اَرنَوَک» را - که برازنده¬ی نگاهداری خاندان و شایسته¬ی زایش و افزایش دودمانند - از وی بِرُبایم.
(۳۵)
اَرِدویسوَر اَناهیتا - که همیشه خواستار زَور نیاز کننده و بهایین پیشکش آورنده را کامروا کند - او را کامیابی بخشید.
ولی پس از چیرگی فریدون بر ضحاک، اهورمزدا فریدون را از کشتن ضحاک بازداشت و گفت: «اگر تو ضحاک را بکشی زمین از باشندگان موذی و زیان آور پر خواهد شد.» پس فریدون ضحاک را به بند کشید و در غاری به چکاد دماوند بیاویخت.
درپایان زمان، ضحاک زنجیر خود را خواهد گسست و یک سوم از مردم و ستوران را نابود خواهد کرد. آن گاه اهورامزدا گرشاسب را از زابلستان برمیانگیزد تا آن نابکار را از میان بردارد. گمان میرود که داستان این نجات از خاطره هجوم مردمان سامی که پیش از به پادشاهی رسیدن مادها و هخامنشیان بارها به ایران حمله آوردند سرچشمه گرفته باشد. به گمانی دیگر، ممکن است این افسانه منشاء طبیعی داشته باشد، زیرا در روزگاران گذشته کوه دماوند آتش فشانی فعال بود که هرچند یک بار به خروش درمیآمد و رودهای گدازه از آن بسان مارهایی دهشتناک و آتشین سرازیر میشدند. داستان به بند کشیده شدن ضحاک در دماوند شاید هم زمان با فروکش کردن آتش فشانیهای دماوند پیدا شده باشد. همچنان که هراس همیشگی از بند گسستن دوباره ضحاک نیز نشانی از نگرانی پیرامون فعالیت دوباره این آتش فشان دارد.
سبب آنکه فریدون ضحاک را نمیکشد در سودکار نسک چنین آمدهاست که چون فریدون چند بار کوشش به کشتن او میکند و زهاک از پای در نمیآید، سرانجام اهورامزدا به او پیام میدهد که زهاک نباید کشته شود زیرا با کشته شدن او هزاران جانور موذی مانند مار و عقرب و خزندههای زهر آگین از بدنش در جهان پراکنده خواهند شد. پس بهتر آنکه فریدون او را در کوهی به بند کشد.
ضحاک در نوشتههای پهلوی
در نوشتههای پهلوی چون بُن دهش ۶ -۳۱ او را گاه دهاک و گاه اژی دهاک میخوانند و تا آن جا پیش میرود که تا چهارده پشت او را بر میشمارد و سرانجام او را به اهریمن میرساند.
در نوشتههای پهلوی، ضحاک با پاژنام (صفت) بیور اسب برابر با دارندهٔ هزار اسب (اسبان بسیار) نیز آمدهاست.
چگونگی برخاستن ضحاک در پایان زمان و نبرد او با گرشاسپ در اوستا نیامدهاست. برای آگاهی از چگونگی این نبرد و سرنوشت ضحاک باید به زند وهومن یسن نگاه کنیم. در آن جا چنین میخوانیم:
در هزارهٔ هوشیدر ماه (دومین هزاره از سه هزارهٔ نجات بخشی جهان در جهان بینی زرتشتی) مردم در پزشکی چنان ماهر باشند و دارو و درمان چنان به کار آورند و برند که جز به مرگ دادستانی (مرگ مقدّر) نمیرند، اگر چه به شمشیر و کارد بزنند و کشند..... پس بی دینی، از روی کین برخیزد و به بالای آن کوه دماوند به سوی بیور اسب (ضحاک) رود و گوید: اکنون نُه هزار سال است، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند نگسلی و بر نخیزی که این جهان پر از مردم است....... اژدها از بیم فریدون نخست آن بند را نگسلد تا آن که آن بد کار آن بند را وچوب را از بُن بگسلد. پس زور ِ دهاک افزوده شود، بند را از بُن بگسلد، به تازش ایستد (یورش آغاز کند)، همان جا آن بد کار را ببلعد و گناه را کردن را در جهان رواج دهد و بی شمار گناهِ گران کند. یک سوم از مردم و گاو و گوسپند و آفریدگان دیگر اهورامزدا را ببلعد و آب و اتش و گیاه را تباه کند.
پس آب و آتش و گیاه پیش اورمزد خدای به گِله ایستند و بنالند که فریدون را باز زنده کن تا اژدها را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد این نکنی ما در جهان نتوانیم بود. آتش گوید روشنی ندهم، و آب گوید که روان نشوم، و پس من دادار اورمزد به سروش و ایزد نریو سنگ گویم که: تن گرشاسپ سام را بجنبانند تا برخیزد. پس سروش و ایزد نریو سنگ به سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند، بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، به نبرد اژدها رودو او (اژدها) سخن گرشاسپ نشنود، و گرشاسپ گُرز پیروزگر بر سر اژدها بکوبد و او را بزند و بکشد. پس رنج و پتیاره از این جهان برود تا هزاره را به پایان رسانم. پس سوشیانس آفرینش را دوباره پاک بسازد و رستاخیز و تن ِ پسین باشد.
بر پایهٔ روایات کُهن پهلوی، پهلوانی که میتواند ضحاک را یکسره از بین ببرد، گرشاسب، پهلوان افسانهای ایران است که در هزارهٔ چهارم، ضحاک را که بند گسسته و جهان را برآشفتهاست از پای در خواهد انداخت:
«در آن هزاره، ضحاک از بند برهد؛ و فرمانروایی بر دیوان و مردمان را فراز گیرد. چنین گوید که: «هر که آب و آتش و گیاه را نیازارد، پس بیاورید؛ تا او را بجویم.» و آتش و آب و گیاه از بدی که مردمان بر آنان کنند، پیش هرمزد شکوه کنند؛ و گویند که: «فریدون را برخیزان تا ضحاک را بکشد؛ چه اگر جز این باشد، به زمین نباشیم.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان فریدون رود. بدو گوید که: «برخیز و ضحاک را بکش!» روان فریدون گوید که: «من کشتن نتوانم. نزد روان سامان گرشاسب روید.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان سامان رود؛ سامان گرشاسب را برخیزاند؛ و او ضحاک را بکشد.» (روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران، ۱۳۶۷، ص ۶۰)
ضحاک در شاهنامه فردوسی
چکیدهٔ گزارش شاهنامه :
دوران ضحاک هزارسال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را میگرفتند و از مغز سرآنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم میآوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را میریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده وبرزمین افکندند، یکی را کشتند ومغزش را با مغزسرگوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد میساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند. به گزارش شاهنامه اکنون کُردان از آن نژادند.
داستان ضحاک با پدرش
ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت:«ای ضحاک، میخواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.
اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت:«چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی میکنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.» ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمیدانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت:«اندوهگین مباش چاره این کار با من است.» مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمیخواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش میپرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت که برای نیایش میرفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.
فریب اهریمن
چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:«من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانهاست.»
ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری میساخت.
روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت:«هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت:«شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمیخواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.
روییدن مار بر دوش ضحاک
بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نیافتاد.
وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:«بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»
اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، میخواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.
گرفتار شدن جمشید
ضحاک، امر کرد تا جمشید را به دو نیم کنند.
در همین روزگار بود که جمشید را خود بینی فرا گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجو ی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.
ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیدهها نهان میداشت. اما سر انجام در کنار دریای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با ارّه به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام به تیره بختی از جهان رفت.
جمشید دو دختر خوب رو داشت: یکی شهر نواز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او در آمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.
گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم میگرفتند و به آشپزخانه میآوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهر نواز و ارنواز و آن دو تن که نیک دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد میکردند و روانه کوه و دشت مینمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش میساختند.
نام دختران جمشید در اوستا:
ارنواز در اوستا با نامهای اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمدهاست. در پی نوشت نام ارنواز در فرهنگ واژههای اوستا آمدهاست:
ارنواز (ارنواجی) به برگردان پرفسور کانگا نام یکی از خواهران جمشید شاه است. بنا بر شاهنامهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از دختران جمشید است که هنگامیه که ضحاک به جمشید شاه پیروز شد او و خواهرش شهرناز، هر دو به دست ضحاک افتادند و سرانجام به دست فریدون از بند ضحاک رهایی یافتند.
از نام شهرناز در فرهنگ واژههای اوستا چیزی یافت نشد.
ضحاک سالیان دراز به ستم و بی داد پادشاهی کرد و گروه بسیاری از مردم بی گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و بسوی اوروی آوردند. از آن میان آنکه کوچکتر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان کشان بهطرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.
ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستونهای کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیدهاست گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشهای بخوانی و از آنها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).
ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را باز گفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی باک تر بود. وی گفت:«شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجو ی تاج و تخت شاهی بر میآید و تورا با گرز گران از پای در میآورد و در بند میکشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.
زادن فریدون
از ایرانیان آزاده مردی بود بنام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند میرسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.
آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانههای وی در پی خوراک میگشتند به آبتین بر خوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.
فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.
خبر یافتن ضحاک
نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو بر نداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار میپرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت«ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد. ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت وبه پرورش فریدون کمر بست.
آگاه شدن فریدون ازپشت (نسب) خود
سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمیدانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.
آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت«ای فرند دلیر، پدر تو آزاد مردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار میرسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایهای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»
خشم فریدون
فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت:«مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»
فرانک گفت:«فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمیتوانی با جهانی در افتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش میآیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافتهای دست به شمشیرمبر.»
بیم ضحاک و گرفتن گواهی بر دادگری خویش
از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان میراند. میدانست که فریدون زندهاست و به خون او تشنه.
روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت:«شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازاندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چارهای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشندهام و جز راستی و نیکی نورزیدهام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری ونیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.
داستان کاوه
ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند - همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد میکرد - فرمان داد تا کسی را که فریاد میکند به نزدش ببرند - او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.
کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز میخواهند بکشند - ضحاک فرمان میدهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه میخواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا میاندازد و بیرون میرود. سران از این کار کاوه به خشم میآیند و از ضحاک میپرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ میدهد که نمیدانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.
درفش کاویانی و چرایی نام آن
کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون میآید چرم آهنگریش را بر سر نیزهای میزند و مردم را گرد خود گروه میکند و به سوی فریدون میرودند.
این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.
فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر میرود و رخصت میگیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش میکند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگتر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه میگوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر مینامند.
پایان کار ضحاک
فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز میگفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله میخوانند میرسد.
فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند. ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.
فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان میکشید که گویی میخواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی درنگ به یارانش میگوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پرودگار بود، به زیرکشید. با گرزگران سردمداران ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.
به بند کشیدن فریدون ضحاک را در کوه دماوند
فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا میکند به ناگاه سروشی بر وی فرو آمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش باز میدارد و از فریدون میخواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک میکند، سروش، دیگر بار، از وی میخواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمیشود، بلکه او را در شکافی بنناپدید، با میخهای گران بر سنگ فرو میبندد.
ضحاک در نوشتههای فارسی میانه
بر پایه گزارش نوشتههای فارسی میانه، دماوند (دُمباوند) جایگاه به بند کشیده شدن ضحاک است.
معجم البلدان
یاقوت حموی در معجم البلدان پس از گزارشی کوتاه پیرامون شکوه و بزرگی و بلندی دماوند مینویسد که ضحاک مار دوش را فریدون یا به گفتهٔ خودش، افریدون ابن اثفیان الاصبهانی، در دماوند به بند کشیدهاست. از آن جا که پذیرفتن باور مردم کوچه و بازار برای یاقوت دشوار مینماید، خود از کوه بالا میرود تا به چشم خویش آن را ببیند. او مینویسد که : من با زحمت و خطر جانی فراوان تا نیمهٔ آن کوه رسیدم و گمان نمیکنم تا آن روز کسی از من بالا تر رفته باشد. نگاه کردم، چشمهای از سرب مذاب بود که پیرامون آن چشمه سربها خشکیده بودند و هنگامی که خورشید به آنها میتابید چون آتش میدرخشیدند. میان کوه غارها و گودالهایی بود که وزش بادها از سویهای گوناگون در آنها تولید پژواکها و آهنگهای گوناگون درفواصل معین میکرد. یک بار چون شیههٔ اسب به گوش میرسید، یک بار چون عرعر خر و گاهی چون بانگ بلند و رسای مردمان که به کلی نا مفهوم مینمود و اهالی محل آن را زبان مردم بدوی میدانستند. دودهایی را که به نفس ضحاک تعبیر میکنند، بخاری است که از آن چشمهٔ مذاب بر میخیزد. (یاقوت حموی، معجم البلدان، ج ۳، ص۴۷۵)
مروج الذهب
مسعودی در مروج الذهب از به بند کشیده شدن ضحاک در کوه دماوند به دست فریدون و دود و دمه و برفچهٔ همیشگی بر چکاد (قلّه) دماوند و از رودی به رنگ زرد مانند زر که از پایینش جریان دارد سخن میگوید. (مسعودی، مروج الذهب، ص ۹۴-۱۹۳)
علی ابن زید
به گزارش علی ابن زید (؟):
از این کوه (دماوند) گوگرد خارج میشود که پارسیان جاهل (!!) معتقدند که آن زهر بیور اسب (ضحاک) است. آنان هفتاد سوراخ بر میشمرند که از آن بخار گوگرد متصاعد میشود. مردی اظهار میداشت که این دمه، نفس بیور اسب است. (بهار مختاریان، اسطورهٔ فریدون و ضحاک، ص۳۶۰-۳۷۰)
اخبار الطوال
به گزارش دینوری در اخبار الطوال:
... و او (نمرود = فریدون) تمام خویشاوندان ضحاک را در سرزمین بابل فرو گرفت و بر کشور و پارشاهی ضحاک پیروز شد و چون این خبر به ضحاک رسید به سوی نمرود آمد که نمرود بر او پیروز شد و با گرز آهنی ضربتی بر فرق ضحاک زد و او را زخمی ساخت. سپس او را استوار بست و در غاری در دماوند افکند و غار را مسدود ساخت. پادشاهی بر نمرود استوار و پایدار شد و نمرود همان کس است که ایرانیان او را فریدون خوانند. (اخبار الطوال، ابو حنیفه دینوری، ترجمهٔ محمود مهدوی دامغانی، ص ۳۰)
[ویرایش] المسالک و الممالک
به گزارش اصطخری در المسالک و الممالک:
کی ضحاک در این کوه (دماوند) است و هر شب جادوان بر آورند. (المسالک و الممالک، اصطخری، به کوشش ایرج افشار، ص ۱۳۲)
تاریخ طبری
به گزارش محمد ابن جریر طبری در تاریخ طبری:
ضحاک را هفت سر بوده و هم اکنون در کوه دماوند در بند است، ارباب تواریخ و سیَر بر آنند که او بر تمام اقطار عالم دست یافته و ساحر و فاجر بود......
او در ادامه مینویسد:
... شنیدهام که ضحاک همان نمرود بابلی بوده و ابراهیم خلیل الرحمان در عهد او به دنیا آمده و او همان کسی است که آهنگ سوزانیدن وی کرد...... فریدون در دماوند متولد شده و هنگامی سوی که وی غایب و به هندوستان رفته بوده...... چون ضحاک از ماجرا آگاه شد سوی فریدون در حرکت آمد. لیکن خداوند نیروی او سلب کرد و دولتش زوال یافت. فریدون بر او حمله کرد و دست و بازوی او را ببست...... پس از ان او را به کوه دماوند برد و به چاه افکند. (تاریخ طبری، ص ۳۹-۴۰)
تاریخ گردیزی
به گفته گردیزی در تاریخ گردیزی:
..... و افریدون ضحاک را بگرفت و از پوستش زهی بر گرفت و او را بدان ببست و به سوی کوه دماوند برد و و اندر راه فریدون را خواب برد. مر بنداد بن فیروز را فرمود تا ضحاک را نگه دارد که ابن بنداد معروف بود به دلیری و شیر مردی. و افریدون بخفت. ضحاک مر بنداد را گفت: اگر تو مرا رها کنی نیمی از پادشاهی تو را دهم. افریدون بشنید و بر خاست و بندهای دیگر بر وی نهاد....... پس او را به کوه دماوند برد.... (تاریخ گردیزی، ص ۳۶-۳۹)
تاریخ قم
به گزارش ابن اثیر در تاریخ قم ضحاک از بند فریدون بگریخت و:
افریدون در پی او برفت. او را یافت به موضعی که امروزه برابرقم است و معدن نمک است و در آن جا به قضای حاجت نشسته بود و غایط او نمک شده و معدن نمک گشت. (تاریخ قم، ص ۷۵)
آثار الباقیه
به گزارش ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه:
چون فریدون، ضحاک (بیوراسب) را از میان برد، گاوهای اثفیان (فریدون) را که ضحاک در موقعی که او را محاصره کرده بود و نمیگذاشت اثفیان به آنها دست رسی داشته باشد را رها کرد و به خانه باز گردانید. (آثار الباقیه، ص ۳۴۶)
گزارش تاریخ طبری از این داستان به گونهٔ دیگری است:
فریدون پس از در بند کردن ضحاک بدو گفت:...... من تو را چون گاوی که در خانهٔ جدّم ذبح میشد میکشم. (تاریخ طبری، ص۴۱-۴۸)
تجارب الامم
این گزارش در تجارب الامم این گونه آمدهاست که فریدون در پاسخ بیوراسب که از او خواست: مرا به کین نیای خود، جم مکش؛ گفت:...... من تو را به خون خواهی گاو نری که در خانهٔ نیای من بود میکشم. (تجارب الامم، ص ۶۱)
دیگر نوشتههای فارسی میانه که در آنها گزارشهای داستان ضحاک آمدهاست
التنبیه والاشراف (مسعودی، ترجمه ابولقاسم پاینده، ص ۸۲)، تاریخ ثعالبی (ترجمهٔ محمد فضایلی، پارهٔ نخست، ص ۲۷-۳۵)، آفرینش و تاریخ (مطهر ابن طاهر مقدسی، ترجمهٔ محمد رضا شفیعی کدکنی، ج۳- ص ۱۲۲-۱۲۳)، فارسنامه ابن بلخی (به اهتمام گای لسترنج و رینولد نیکلسون، ص۳۶-۳۷)، زین الاخبار گردیزی (زین الاخبار، ص۳۶-۳۹)، مجمل التواریخ و القصص (به تصحیح ملک الشعرا بهار، ص ۲۶-۲۷)، تاریخ کامل ابن اثیر (ترجمهٔ سید حسن روحانی، ص ۸۱-۸۲)، تاریخ طبرستان (محمد ابن اسفندیار کاتب، به تصحیح عباس اقبال، ص ۵۷-۵۸)، تاریخ گزیده (حمد الله مستوفی، به اهتمام عبد الحسین نوایی، ص۸۳-۸۴)، تاریخ قم (حسن ابن محمد حسن قمی، ترجمهٔ عبد الملک قمی، به تصحیح جلال الدین تهرانی) و روضة الصفا (میر خواند، ج۱، ص ۵۳۰-۵۴۳).
به کشته شدن ضحاک به دست فریدون در این نوشتهها نیز اشاره رفتهاست
تاریخ بلعمی (به تصحیح ملک الشعرا بهار و پروین گنابادی، ص ۱۴۶-۱۴۷)، تجارب الامم (ابو علی مسکویه رازی، ترجمه ابولقاسم امامی، ص۵۹)، آثار الباقیه (ابوریحان بیرونی، ترجمه اکبر دانا سرشت، ص۳۳۹)، طبقات ناصری (قاضی منهاج سراج، به تصحیح عبد الحی حبیبی، کابل۱۳۴۲، ج۱، ص ۱۳۷) و تاریخ بناکتی (به تصحیح جعفر شعار، ص۲۹-۱۰) اشاره شدهاست.
• فردوسی. «پادشاهی جمشید»، شاهنامه
• فردوسی. «پادشاهی ضحاک»، شاهنامه
1. ↑ دانشنامه ایرانیکا، سرواژهٔ "AŽDAHĀ "
از دانشنامه آزاد ویکی پدیا
نسخه خطی شاهنامه: فریدون ضحاک را شکست می دهد.
ضَحاک (اوستایی:اَژی دهاکه/AŽI DAHĀKA؛ ارمنی: اَدَهَک/Àdahak)[۱] از پادشاهان اسطورهای ایرانیان است. در شاهنامه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه وران است. او پس از کشتن پدرش به ایران میتازد و جمشید را میکشد و بر تخت شاهی مینشیند. با بوسهٔ ابلیس، بر دوش ضحاک دو مار میروید. ابلیس به دست یاری او آمده و میگوید که باید در هر روز مغز سر دو جوان را به مارها خوراند تا گزندی به او نرسد.
و بدینسان روزگار فرمانروایی او هزار سال به درازا میکشد تا این که آهنگری به نام کاوه به پا میخیزد، چرم پارهٔ آهنگریاش، درفش کاویانی را بر میافرازد و مردم را به پشتیبانی فریدون و جنگ با ضحاک میخواند. فریدون ضحاک را در البرز کوه (دماوند) به بند میکشد.
•
ضحاک در اوستا
ضحاک بر تخت شاهی
در اوستا، (یسنا ۷ -۹؛ یشتها ۳۳ - ۳۴:۵ ؛ ۱۴: ۴۰ ؛ ۲۷:۱۹)؛ ضحاک (در اوستا: اژی دهاک) اژدهایی سه سر است که ثریتونا (= فریدون) با او میجنگد. تنها در نوشتههای پس از اوستا است که او را به شکل یکی از مردمان میبینیم.
در فرهنگ واژههای اوستا (بهرامی، احسان. فرهنگ واژههای اوستا. نشر بلخ.۱۳۶۹) واژهٔ دَهَه کَهَ برابر با ویرانگر، نابود سازنده و واژهٔ دَهاکَه برابر با گزیدن، نیش زدن، اژدها و واژهٔ اژی دهاک برابر با مار نیش زننده، زهاک (ضحاک) آمدهاست. در پی نوشت واژهٔ اژی دهاک در فرهنگ واژههای اوستا میخوانیم:
«در شاهنامه، فردوسی او را یک مردی شناسانده که دو مار به انگیزهٔ بوسهٔ اهریمن از شانههایش درآمده بود و سالیان دراز در ایران به ستم کاری و کشتار جوانان ایران و سود جویی ازمغز آنان برای خورش مارها ی روی شانههایش میپرداخت تا سر انجام با رستاخیز کاوه آهنگر و فریدون پور آبتین، زهاک دستگیر و در دماوند زندانی گردید. واژهٔ اژدها یک واژهٔ اسطورهای است و آن باید کوه آتشفشان ویرانگر و نابود کننده باشد.» (فرهنگ واژههای اوستا، بهرامی، احسان. به یاری فریدون جنیدی. ص ۷۱۰)
در اوستا چگونگی نبردهای ضحاک با سه دشمنش، آتش (آتَر)، جم (یمه)، و فریدون (ثری ایدون) گزارش شدهاست.
در اوستا ضحاک با پاژنام (ضفت) ثری زَفَن برابر با سه پوزه و سه دهن و ثری کَمِرِذ برابر با سه کله یا سر نیز آمدهاست.
در اوستا، یشت ۱۹-۳۷ چنین میخوانیم:
(فریدون) که کشت
(مار) زهاک سه پوزهٔ سه سر را
با شش چشم و هزار گونه دریافت (ادراک)، آن دیو بسیار توانای دروغگو را.
بر پایه گزارش اوستا، ضحاک مردی سه سر، سه پوزه و شش چشم و دارای هزارگونه چالاکی و از مردم بابل است، سرزمینی که ایرانیان طایفهای عرب نژاد از ساکنان آنجا را تازی مینامیدند؛ نامی که بعدها به همه اعراب دادند. در اوستا همچنین آمدهاست که ضحاک درسرزمین بوری بر چکاد (قله) کوهی برای اَرِدویسوَر اَناهیتا، فدیه و پیشکش بسیار کرد و از وی خواست که او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی سازد ولی او خواهش او را برنیاورد. در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین میخوانیم:
۲۹
«اَژی¬دَهاکِ» سه پوزه در زمین «بَوری» صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد...
۳۰
و از وی خواستار شد:
ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین !
مرا این کامیابی ارزانی دار که من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.
در اوستا زاده شدن فریدون ارمغانی است که به آبتین، پدر فریدون و در پی ساختن نوشابهٔ هوم برای دومین بار در جهان به دستش، به او داده شدهاست و همان گاه ارمغان پیروزی او بر اژی دهاک نیز داده شدهاست. در یسنا، هات ۹ چنین میخوانیم:
(۶)
ای هَوم ِ !
کدامین کس، دیگر باره در میان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟ کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟
(۷)
آنگاه هَوم ِ اَشَوَن دور دارنده مرگ، مرا پاسخ گفت:
دومین بار در میان مردمان جهان استومند، «آتبین» از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد:
«فریدون» از خاندان توانا...
(۸)
... آن که «اژی دهاک» را فرو کوفت؛ [ اژی دهاک ] سه پوزه سه کله شش چشم را، آن دارنده هزار [ گونه ] چالاکی را،
آن دیو بسیار زورمند دروج را، آن دروند آسیب رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی در جهان استومند بیافرید.
همچنین داستان خواستار شدن فریدون از اهورامزدا پیروزی بر ضحاک را، در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین میخوانیم:
(۳۳)
فریدون پسر آتبین از خاندان توانا، در سرزمین چهار گوشه¬ی وَرِنَ، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد...
(۳۴)
و از وی خواستار شد:
ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین !
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «اَژی¬دهاک» - [ اژی¬دهاک ِ ] سه پوزه¬ی سه کله¬ی شش چشم، آن دارنده¬ی هزار [ گونه ] چالاکی، آن دیو بسیار آرزومند ِدروج، آن دُروَند ِ آسیب رسان ِجهان و آن زورمندترین دروجی که اَهریمن برای تباه کردن جهان ِاَشَه، به پتیارگی در جهان اَستومَند بیافرید - پیروز شوم و هر دو همسرش «سَنگهَوک» و «اَرنَوَک» را - که برازنده¬ی نگاهداری خاندان و شایسته¬ی زایش و افزایش دودمانند - از وی بِرُبایم.
(۳۵)
اَرِدویسوَر اَناهیتا - که همیشه خواستار زَور نیاز کننده و بهایین پیشکش آورنده را کامروا کند - او را کامیابی بخشید.
ولی پس از چیرگی فریدون بر ضحاک، اهورمزدا فریدون را از کشتن ضحاک بازداشت و گفت: «اگر تو ضحاک را بکشی زمین از باشندگان موذی و زیان آور پر خواهد شد.» پس فریدون ضحاک را به بند کشید و در غاری به چکاد دماوند بیاویخت.
درپایان زمان، ضحاک زنجیر خود را خواهد گسست و یک سوم از مردم و ستوران را نابود خواهد کرد. آن گاه اهورامزدا گرشاسب را از زابلستان برمیانگیزد تا آن نابکار را از میان بردارد. گمان میرود که داستان این نجات از خاطره هجوم مردمان سامی که پیش از به پادشاهی رسیدن مادها و هخامنشیان بارها به ایران حمله آوردند سرچشمه گرفته باشد. به گمانی دیگر، ممکن است این افسانه منشاء طبیعی داشته باشد، زیرا در روزگاران گذشته کوه دماوند آتش فشانی فعال بود که هرچند یک بار به خروش درمیآمد و رودهای گدازه از آن بسان مارهایی دهشتناک و آتشین سرازیر میشدند. داستان به بند کشیده شدن ضحاک در دماوند شاید هم زمان با فروکش کردن آتش فشانیهای دماوند پیدا شده باشد. همچنان که هراس همیشگی از بند گسستن دوباره ضحاک نیز نشانی از نگرانی پیرامون فعالیت دوباره این آتش فشان دارد.
سبب آنکه فریدون ضحاک را نمیکشد در سودکار نسک چنین آمدهاست که چون فریدون چند بار کوشش به کشتن او میکند و زهاک از پای در نمیآید، سرانجام اهورامزدا به او پیام میدهد که زهاک نباید کشته شود زیرا با کشته شدن او هزاران جانور موذی مانند مار و عقرب و خزندههای زهر آگین از بدنش در جهان پراکنده خواهند شد. پس بهتر آنکه فریدون او را در کوهی به بند کشد.
ضحاک در نوشتههای پهلوی
در نوشتههای پهلوی چون بُن دهش ۶ -۳۱ او را گاه دهاک و گاه اژی دهاک میخوانند و تا آن جا پیش میرود که تا چهارده پشت او را بر میشمارد و سرانجام او را به اهریمن میرساند.
در نوشتههای پهلوی، ضحاک با پاژنام (صفت) بیور اسب برابر با دارندهٔ هزار اسب (اسبان بسیار) نیز آمدهاست.
چگونگی برخاستن ضحاک در پایان زمان و نبرد او با گرشاسپ در اوستا نیامدهاست. برای آگاهی از چگونگی این نبرد و سرنوشت ضحاک باید به زند وهومن یسن نگاه کنیم. در آن جا چنین میخوانیم:
در هزارهٔ هوشیدر ماه (دومین هزاره از سه هزارهٔ نجات بخشی جهان در جهان بینی زرتشتی) مردم در پزشکی چنان ماهر باشند و دارو و درمان چنان به کار آورند و برند که جز به مرگ دادستانی (مرگ مقدّر) نمیرند، اگر چه به شمشیر و کارد بزنند و کشند..... پس بی دینی، از روی کین برخیزد و به بالای آن کوه دماوند به سوی بیور اسب (ضحاک) رود و گوید: اکنون نُه هزار سال است، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند نگسلی و بر نخیزی که این جهان پر از مردم است....... اژدها از بیم فریدون نخست آن بند را نگسلد تا آن که آن بد کار آن بند را وچوب را از بُن بگسلد. پس زور ِ دهاک افزوده شود، بند را از بُن بگسلد، به تازش ایستد (یورش آغاز کند)، همان جا آن بد کار را ببلعد و گناه را کردن را در جهان رواج دهد و بی شمار گناهِ گران کند. یک سوم از مردم و گاو و گوسپند و آفریدگان دیگر اهورامزدا را ببلعد و آب و اتش و گیاه را تباه کند.
پس آب و آتش و گیاه پیش اورمزد خدای به گِله ایستند و بنالند که فریدون را باز زنده کن تا اژدها را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد این نکنی ما در جهان نتوانیم بود. آتش گوید روشنی ندهم، و آب گوید که روان نشوم، و پس من دادار اورمزد به سروش و ایزد نریو سنگ گویم که: تن گرشاسپ سام را بجنبانند تا برخیزد. پس سروش و ایزد نریو سنگ به سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند، بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، به نبرد اژدها رودو او (اژدها) سخن گرشاسپ نشنود، و گرشاسپ گُرز پیروزگر بر سر اژدها بکوبد و او را بزند و بکشد. پس رنج و پتیاره از این جهان برود تا هزاره را به پایان رسانم. پس سوشیانس آفرینش را دوباره پاک بسازد و رستاخیز و تن ِ پسین باشد.
بر پایهٔ روایات کُهن پهلوی، پهلوانی که میتواند ضحاک را یکسره از بین ببرد، گرشاسب، پهلوان افسانهای ایران است که در هزارهٔ چهارم، ضحاک را که بند گسسته و جهان را برآشفتهاست از پای در خواهد انداخت:
«در آن هزاره، ضحاک از بند برهد؛ و فرمانروایی بر دیوان و مردمان را فراز گیرد. چنین گوید که: «هر که آب و آتش و گیاه را نیازارد، پس بیاورید؛ تا او را بجویم.» و آتش و آب و گیاه از بدی که مردمان بر آنان کنند، پیش هرمزد شکوه کنند؛ و گویند که: «فریدون را برخیزان تا ضحاک را بکشد؛ چه اگر جز این باشد، به زمین نباشیم.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان فریدون رود. بدو گوید که: «برخیز و ضحاک را بکش!» روان فریدون گوید که: «من کشتن نتوانم. نزد روان سامان گرشاسب روید.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان سامان رود؛ سامان گرشاسب را برخیزاند؛ و او ضحاک را بکشد.» (روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران، ۱۳۶۷، ص ۶۰)
ضحاک در شاهنامه فردوسی
چکیدهٔ گزارش شاهنامه :
دوران ضحاک هزارسال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را میگرفتند و از مغز سرآنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم میآوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را میریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده وبرزمین افکندند، یکی را کشتند ومغزش را با مغزسرگوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد میساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند. به گزارش شاهنامه اکنون کُردان از آن نژادند.
داستان ضحاک با پدرش
ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت:«ای ضحاک، میخواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.
اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت:«چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی میکنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.» ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمیدانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت:«اندوهگین مباش چاره این کار با من است.» مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمیخواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش میپرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت که برای نیایش میرفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.
فریب اهریمن
چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:«من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانهاست.»
ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری میساخت.
روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت:«هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت:«شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمیخواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.
روییدن مار بر دوش ضحاک
بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نیافتاد.
وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:«بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»
اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، میخواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.
گرفتار شدن جمشید
ضحاک، امر کرد تا جمشید را به دو نیم کنند.
در همین روزگار بود که جمشید را خود بینی فرا گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجو ی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.
ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیدهها نهان میداشت. اما سر انجام در کنار دریای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با ارّه به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام به تیره بختی از جهان رفت.
جمشید دو دختر خوب رو داشت: یکی شهر نواز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او در آمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.
گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم میگرفتند و به آشپزخانه میآوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهر نواز و ارنواز و آن دو تن که نیک دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد میکردند و روانه کوه و دشت مینمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش میساختند.
نام دختران جمشید در اوستا:
ارنواز در اوستا با نامهای اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمدهاست. در پی نوشت نام ارنواز در فرهنگ واژههای اوستا آمدهاست:
ارنواز (ارنواجی) به برگردان پرفسور کانگا نام یکی از خواهران جمشید شاه است. بنا بر شاهنامهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از دختران جمشید است که هنگامیه که ضحاک به جمشید شاه پیروز شد او و خواهرش شهرناز، هر دو به دست ضحاک افتادند و سرانجام به دست فریدون از بند ضحاک رهایی یافتند.
از نام شهرناز در فرهنگ واژههای اوستا چیزی یافت نشد.
ضحاک سالیان دراز به ستم و بی داد پادشاهی کرد و گروه بسیاری از مردم بی گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و بسوی اوروی آوردند. از آن میان آنکه کوچکتر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان کشان بهطرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.
ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستونهای کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیدهاست گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشهای بخوانی و از آنها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).
ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را باز گفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی باک تر بود. وی گفت:«شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجو ی تاج و تخت شاهی بر میآید و تورا با گرز گران از پای در میآورد و در بند میکشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.
زادن فریدون
از ایرانیان آزاده مردی بود بنام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند میرسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.
آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانههای وی در پی خوراک میگشتند به آبتین بر خوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.
فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.
خبر یافتن ضحاک
نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو بر نداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار میپرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت«ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد. ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت وبه پرورش فریدون کمر بست.
آگاه شدن فریدون ازپشت (نسب) خود
سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمیدانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.
آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت«ای فرند دلیر، پدر تو آزاد مردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار میرسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایهای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»
خشم فریدون
فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت:«مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»
فرانک گفت:«فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمیتوانی با جهانی در افتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش میآیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافتهای دست به شمشیرمبر.»
بیم ضحاک و گرفتن گواهی بر دادگری خویش
از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان میراند. میدانست که فریدون زندهاست و به خون او تشنه.
روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت:«شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازاندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چارهای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشندهام و جز راستی و نیکی نورزیدهام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری ونیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.
داستان کاوه
ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند - همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد میکرد - فرمان داد تا کسی را که فریاد میکند به نزدش ببرند - او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.
کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز میخواهند بکشند - ضحاک فرمان میدهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه میخواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا میاندازد و بیرون میرود. سران از این کار کاوه به خشم میآیند و از ضحاک میپرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ میدهد که نمیدانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.
درفش کاویانی و چرایی نام آن
کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون میآید چرم آهنگریش را بر سر نیزهای میزند و مردم را گرد خود گروه میکند و به سوی فریدون میرودند.
این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.
فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر میرود و رخصت میگیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش میکند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگتر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه میگوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر مینامند.
پایان کار ضحاک
فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز میگفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله میخوانند میرسد.
فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند. ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.
فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان میکشید که گویی میخواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی درنگ به یارانش میگوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پرودگار بود، به زیرکشید. با گرزگران سردمداران ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.
به بند کشیدن فریدون ضحاک را در کوه دماوند
فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا میکند به ناگاه سروشی بر وی فرو آمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش باز میدارد و از فریدون میخواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک میکند، سروش، دیگر بار، از وی میخواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمیشود، بلکه او را در شکافی بنناپدید، با میخهای گران بر سنگ فرو میبندد.
ضحاک در نوشتههای فارسی میانه
بر پایه گزارش نوشتههای فارسی میانه، دماوند (دُمباوند) جایگاه به بند کشیده شدن ضحاک است.
معجم البلدان
یاقوت حموی در معجم البلدان پس از گزارشی کوتاه پیرامون شکوه و بزرگی و بلندی دماوند مینویسد که ضحاک مار دوش را فریدون یا به گفتهٔ خودش، افریدون ابن اثفیان الاصبهانی، در دماوند به بند کشیدهاست. از آن جا که پذیرفتن باور مردم کوچه و بازار برای یاقوت دشوار مینماید، خود از کوه بالا میرود تا به چشم خویش آن را ببیند. او مینویسد که : من با زحمت و خطر جانی فراوان تا نیمهٔ آن کوه رسیدم و گمان نمیکنم تا آن روز کسی از من بالا تر رفته باشد. نگاه کردم، چشمهای از سرب مذاب بود که پیرامون آن چشمه سربها خشکیده بودند و هنگامی که خورشید به آنها میتابید چون آتش میدرخشیدند. میان کوه غارها و گودالهایی بود که وزش بادها از سویهای گوناگون در آنها تولید پژواکها و آهنگهای گوناگون درفواصل معین میکرد. یک بار چون شیههٔ اسب به گوش میرسید، یک بار چون عرعر خر و گاهی چون بانگ بلند و رسای مردمان که به کلی نا مفهوم مینمود و اهالی محل آن را زبان مردم بدوی میدانستند. دودهایی را که به نفس ضحاک تعبیر میکنند، بخاری است که از آن چشمهٔ مذاب بر میخیزد. (یاقوت حموی، معجم البلدان، ج ۳، ص۴۷۵)
مروج الذهب
مسعودی در مروج الذهب از به بند کشیده شدن ضحاک در کوه دماوند به دست فریدون و دود و دمه و برفچهٔ همیشگی بر چکاد (قلّه) دماوند و از رودی به رنگ زرد مانند زر که از پایینش جریان دارد سخن میگوید. (مسعودی، مروج الذهب، ص ۹۴-۱۹۳)
علی ابن زید
به گزارش علی ابن زید (؟):
از این کوه (دماوند) گوگرد خارج میشود که پارسیان جاهل (!!) معتقدند که آن زهر بیور اسب (ضحاک) است. آنان هفتاد سوراخ بر میشمرند که از آن بخار گوگرد متصاعد میشود. مردی اظهار میداشت که این دمه، نفس بیور اسب است. (بهار مختاریان، اسطورهٔ فریدون و ضحاک، ص۳۶۰-۳۷۰)
اخبار الطوال
به گزارش دینوری در اخبار الطوال:
... و او (نمرود = فریدون) تمام خویشاوندان ضحاک را در سرزمین بابل فرو گرفت و بر کشور و پارشاهی ضحاک پیروز شد و چون این خبر به ضحاک رسید به سوی نمرود آمد که نمرود بر او پیروز شد و با گرز آهنی ضربتی بر فرق ضحاک زد و او را زخمی ساخت. سپس او را استوار بست و در غاری در دماوند افکند و غار را مسدود ساخت. پادشاهی بر نمرود استوار و پایدار شد و نمرود همان کس است که ایرانیان او را فریدون خوانند. (اخبار الطوال، ابو حنیفه دینوری، ترجمهٔ محمود مهدوی دامغانی، ص ۳۰)
[ویرایش] المسالک و الممالک
به گزارش اصطخری در المسالک و الممالک:
کی ضحاک در این کوه (دماوند) است و هر شب جادوان بر آورند. (المسالک و الممالک، اصطخری، به کوشش ایرج افشار، ص ۱۳۲)
تاریخ طبری
به گزارش محمد ابن جریر طبری در تاریخ طبری:
ضحاک را هفت سر بوده و هم اکنون در کوه دماوند در بند است، ارباب تواریخ و سیَر بر آنند که او بر تمام اقطار عالم دست یافته و ساحر و فاجر بود......
او در ادامه مینویسد:
... شنیدهام که ضحاک همان نمرود بابلی بوده و ابراهیم خلیل الرحمان در عهد او به دنیا آمده و او همان کسی است که آهنگ سوزانیدن وی کرد...... فریدون در دماوند متولد شده و هنگامی سوی که وی غایب و به هندوستان رفته بوده...... چون ضحاک از ماجرا آگاه شد سوی فریدون در حرکت آمد. لیکن خداوند نیروی او سلب کرد و دولتش زوال یافت. فریدون بر او حمله کرد و دست و بازوی او را ببست...... پس از ان او را به کوه دماوند برد و به چاه افکند. (تاریخ طبری، ص ۳۹-۴۰)
تاریخ گردیزی
به گفته گردیزی در تاریخ گردیزی:
..... و افریدون ضحاک را بگرفت و از پوستش زهی بر گرفت و او را بدان ببست و به سوی کوه دماوند برد و و اندر راه فریدون را خواب برد. مر بنداد بن فیروز را فرمود تا ضحاک را نگه دارد که ابن بنداد معروف بود به دلیری و شیر مردی. و افریدون بخفت. ضحاک مر بنداد را گفت: اگر تو مرا رها کنی نیمی از پادشاهی تو را دهم. افریدون بشنید و بر خاست و بندهای دیگر بر وی نهاد....... پس او را به کوه دماوند برد.... (تاریخ گردیزی، ص ۳۶-۳۹)
تاریخ قم
به گزارش ابن اثیر در تاریخ قم ضحاک از بند فریدون بگریخت و:
افریدون در پی او برفت. او را یافت به موضعی که امروزه برابرقم است و معدن نمک است و در آن جا به قضای حاجت نشسته بود و غایط او نمک شده و معدن نمک گشت. (تاریخ قم، ص ۷۵)
آثار الباقیه
به گزارش ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه:
چون فریدون، ضحاک (بیوراسب) را از میان برد، گاوهای اثفیان (فریدون) را که ضحاک در موقعی که او را محاصره کرده بود و نمیگذاشت اثفیان به آنها دست رسی داشته باشد را رها کرد و به خانه باز گردانید. (آثار الباقیه، ص ۳۴۶)
گزارش تاریخ طبری از این داستان به گونهٔ دیگری است:
فریدون پس از در بند کردن ضحاک بدو گفت:...... من تو را چون گاوی که در خانهٔ جدّم ذبح میشد میکشم. (تاریخ طبری، ص۴۱-۴۸)
تجارب الامم
این گزارش در تجارب الامم این گونه آمدهاست که فریدون در پاسخ بیوراسب که از او خواست: مرا به کین نیای خود، جم مکش؛ گفت:...... من تو را به خون خواهی گاو نری که در خانهٔ نیای من بود میکشم. (تجارب الامم، ص ۶۱)
دیگر نوشتههای فارسی میانه که در آنها گزارشهای داستان ضحاک آمدهاست
التنبیه والاشراف (مسعودی، ترجمه ابولقاسم پاینده، ص ۸۲)، تاریخ ثعالبی (ترجمهٔ محمد فضایلی، پارهٔ نخست، ص ۲۷-۳۵)، آفرینش و تاریخ (مطهر ابن طاهر مقدسی، ترجمهٔ محمد رضا شفیعی کدکنی، ج۳- ص ۱۲۲-۱۲۳)، فارسنامه ابن بلخی (به اهتمام گای لسترنج و رینولد نیکلسون، ص۳۶-۳۷)، زین الاخبار گردیزی (زین الاخبار، ص۳۶-۳۹)، مجمل التواریخ و القصص (به تصحیح ملک الشعرا بهار، ص ۲۶-۲۷)، تاریخ کامل ابن اثیر (ترجمهٔ سید حسن روحانی، ص ۸۱-۸۲)، تاریخ طبرستان (محمد ابن اسفندیار کاتب، به تصحیح عباس اقبال، ص ۵۷-۵۸)، تاریخ گزیده (حمد الله مستوفی، به اهتمام عبد الحسین نوایی، ص۸۳-۸۴)، تاریخ قم (حسن ابن محمد حسن قمی، ترجمهٔ عبد الملک قمی، به تصحیح جلال الدین تهرانی) و روضة الصفا (میر خواند، ج۱، ص ۵۳۰-۵۴۳).
به کشته شدن ضحاک به دست فریدون در این نوشتهها نیز اشاره رفتهاست
تاریخ بلعمی (به تصحیح ملک الشعرا بهار و پروین گنابادی، ص ۱۴۶-۱۴۷)، تجارب الامم (ابو علی مسکویه رازی، ترجمه ابولقاسم امامی، ص۵۹)، آثار الباقیه (ابوریحان بیرونی، ترجمه اکبر دانا سرشت، ص۳۳۹)، طبقات ناصری (قاضی منهاج سراج، به تصحیح عبد الحی حبیبی، کابل۱۳۴۲، ج۱، ص ۱۳۷) و تاریخ بناکتی (به تصحیح جعفر شعار، ص۲۹-۱۰) اشاره شدهاست.
• فردوسی. «پادشاهی جمشید»، شاهنامه
• فردوسی. «پادشاهی ضحاک»، شاهنامه
1. ↑ دانشنامه ایرانیکا، سرواژهٔ "AŽDAHĀ "
از دانشنامه آزاد ویکی پدیا
۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه
محک: مرکز حمایت کودکان سرطانی: به کودکان سرطانی بدون هیچ هزینه ایی کمک کنید!
محک: به کودکان سرطانی بدون صرف هیچ هزینه ای کمک کنید
با سلام به تمام دوستانی عزیزی که این مطلب را می خوانند و برای این کار خیر وقت صرف می کنند.
خیلی از کودکان وقتی که به دنیا میان حتی طعم یه لحظه سالم بودن رو نمی کشن و لحظهای آرامش در کنار خانواده رو ندارن چقدر درد آور فرزند، خواهر، برادر یا نوه خانوادهای به بیماری مبتلا شوند که آرامش و حس خوشحالی رو از آن خانواده بگیرد و آن خانواده از پس هزینههای درمان این بیماری بر نیایند. همیشه برای انجام کار خیر احتیاج نیست ما از نظر مالی به این جور کودکان کمک کنیم و خیلی راههای دیگری وجود دارد که از نظر مالی خیلی مهمتر هستند و اون حمایت منو شما و همه افرادی هستند که از بیماری این جور کودکان خبر داریم.
حال شما را با موسسه خیریه ای آشنا می کنیم که بهترین مکان را برای کودکان سرطانی را به وجود آورده است:
موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان "محک" به عنوان یک سازمان غیردولتی، غیرانتفاعی و غیرسیاسی در سال 1370 با شماره 6567 به ثبت رسید و از همان زمان فعالیت رسمی خود را جهت تسکین آلام کودکان مبتلا به سرطان و خانواده های آنان آغاز نمود.
از همان ابتدای تاسیس، به پشتوانه حضور خالصانه موسسین متخصص و پاک نیت، موسسه "محک" توانست ظرف کمتر از یک دهه با بهره گیری از اعتماد و حمایت های آحاد مردم و سخت کوشی اعضاء داوطلب و اعمال روش های علمی و تخصصی در مراقبت های ویژه از بیماران و خانواده های آنان در کنار پیشرفت های علم پزشکی آمار مرگ و میر را از 75 درصد در دهه 60 ، به 25 درصد در دهه 80 برساند.
موضوع فعالیت مؤسسه محک، انجام امور خیریه در زمینه های پزشکی، پژوهشی، پیشگیری، درمانی، خدماتی، بهداشتی، بیمارستانی، رفاهی و صرفا در جهت حمایت از کودکان مبتلا به سرطان می باشد.
محک تبلوری از ایفای نقش مشارکت مردمی در جامعه است که در بخش اول اساسی ترین شعار محک یعنی ”ما را یاری دهید و از ما یاری بخواهید” بر آن تصریح شده است. موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان "محک" توانسته است در طول 16 سال فعالیت خود بالغ بر 11000 کودک مبتلا به سرطان را تحت حمایت قرار داده و امکان ساخت بیمارستان فوق تخصصی سرطان کودکان "محک" را فراهم آورد.
کسانی که از نظر مالی می توانند به این کودکان کمک کنند از لینک زیر وارد سایت بشن:
http://www.mahak-charity.org
و حالا کسانی که نمی توانند از نظر مالی کمک کنند چه کاری می توانند انجام بدهند:
همون طور که می دانید ممکنه خیلی از افراد این صفحه را بخوانند و به کمک این موسسه بشتابند پس ما باید کاری کنیم که این صفحه را خیلی از افراد ببینند. اولین راه این است که این صفحه را به دوستان خود میل کنید. ممکنه شما با چند نفر فقط ارتباط دارید. ممکنه حتی شما ایمیل یکی از دوستانتان را دارید به آن دوست خود فقط بتوانید میل بزنید بعضی ها هم ممکن است صدها ایمیل از دوستان خود داشته باشن به آنها میل بزنند. مهم فرستادن ایمیل به دیگران است و تعداد آن مهم نیست. اگر همین کار ادامه پیدا کند زنجیره ای از ایمیلها به وجود می آید که باعث می شود تمام ایرانیانی که در اینترنت هستند این صفحه رو بیینند.
راه دوم این است که این صفحه را در سایت یا وبلاگ خود قرار بدید تا افراد بیشتری این صفحه رو ببینند. همه ما امیدوار هستیم بازدید این صفحه از میلیونها رد کند تا همه بدانند ایرانیان در کمک کردن به هموطنان خود حرف اول را می زنند. از شما ممنون هستیم که با نیت فقط خالصانه این کار را انجام می دهید.
آرزوی سلامتی برای تمام ایرانیان عزیز
با سلام به تمام دوستانی عزیزی که این مطلب را می خوانند و برای این کار خیر وقت صرف می کنند.
خیلی از کودکان وقتی که به دنیا میان حتی طعم یه لحظه سالم بودن رو نمی کشن و لحظهای آرامش در کنار خانواده رو ندارن چقدر درد آور فرزند، خواهر، برادر یا نوه خانوادهای به بیماری مبتلا شوند که آرامش و حس خوشحالی رو از آن خانواده بگیرد و آن خانواده از پس هزینههای درمان این بیماری بر نیایند. همیشه برای انجام کار خیر احتیاج نیست ما از نظر مالی به این جور کودکان کمک کنیم و خیلی راههای دیگری وجود دارد که از نظر مالی خیلی مهمتر هستند و اون حمایت منو شما و همه افرادی هستند که از بیماری این جور کودکان خبر داریم.
حال شما را با موسسه خیریه ای آشنا می کنیم که بهترین مکان را برای کودکان سرطانی را به وجود آورده است:
موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان "محک" به عنوان یک سازمان غیردولتی، غیرانتفاعی و غیرسیاسی در سال 1370 با شماره 6567 به ثبت رسید و از همان زمان فعالیت رسمی خود را جهت تسکین آلام کودکان مبتلا به سرطان و خانواده های آنان آغاز نمود.
از همان ابتدای تاسیس، به پشتوانه حضور خالصانه موسسین متخصص و پاک نیت، موسسه "محک" توانست ظرف کمتر از یک دهه با بهره گیری از اعتماد و حمایت های آحاد مردم و سخت کوشی اعضاء داوطلب و اعمال روش های علمی و تخصصی در مراقبت های ویژه از بیماران و خانواده های آنان در کنار پیشرفت های علم پزشکی آمار مرگ و میر را از 75 درصد در دهه 60 ، به 25 درصد در دهه 80 برساند.
موضوع فعالیت مؤسسه محک، انجام امور خیریه در زمینه های پزشکی، پژوهشی، پیشگیری، درمانی، خدماتی، بهداشتی، بیمارستانی، رفاهی و صرفا در جهت حمایت از کودکان مبتلا به سرطان می باشد.
محک تبلوری از ایفای نقش مشارکت مردمی در جامعه است که در بخش اول اساسی ترین شعار محک یعنی ”ما را یاری دهید و از ما یاری بخواهید” بر آن تصریح شده است. موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان "محک" توانسته است در طول 16 سال فعالیت خود بالغ بر 11000 کودک مبتلا به سرطان را تحت حمایت قرار داده و امکان ساخت بیمارستان فوق تخصصی سرطان کودکان "محک" را فراهم آورد.
کسانی که از نظر مالی می توانند به این کودکان کمک کنند از لینک زیر وارد سایت بشن:
http://www.mahak-charity.org
و حالا کسانی که نمی توانند از نظر مالی کمک کنند چه کاری می توانند انجام بدهند:
همون طور که می دانید ممکنه خیلی از افراد این صفحه را بخوانند و به کمک این موسسه بشتابند پس ما باید کاری کنیم که این صفحه را خیلی از افراد ببینند. اولین راه این است که این صفحه را به دوستان خود میل کنید. ممکنه شما با چند نفر فقط ارتباط دارید. ممکنه حتی شما ایمیل یکی از دوستانتان را دارید به آن دوست خود فقط بتوانید میل بزنید بعضی ها هم ممکن است صدها ایمیل از دوستان خود داشته باشن به آنها میل بزنند. مهم فرستادن ایمیل به دیگران است و تعداد آن مهم نیست. اگر همین کار ادامه پیدا کند زنجیره ای از ایمیلها به وجود می آید که باعث می شود تمام ایرانیانی که در اینترنت هستند این صفحه رو بیینند.
راه دوم این است که این صفحه را در سایت یا وبلاگ خود قرار بدید تا افراد بیشتری این صفحه رو ببینند. همه ما امیدوار هستیم بازدید این صفحه از میلیونها رد کند تا همه بدانند ایرانیان در کمک کردن به هموطنان خود حرف اول را می زنند. از شما ممنون هستیم که با نیت فقط خالصانه این کار را انجام می دهید.
آرزوی سلامتی برای تمام ایرانیان عزیز
۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه
بز، رَز، نخل، سور، سورستان، نخل سرخ، سورستان، کاسی ها کودورو، گاهشکار
ردپای "بز" منظومه ی "درخت آسوریک" در
کوه های لرستان
بقعه "شاهزاده احمد" که از بقاع مشهور و متبرک نزد مردم سراسر لرستان است، در شمال بخش"الوارگرمسیری" اندیمشک و در منطقه "بالاگریوه" واقع شده است. این مکان مذهبی مجموعه هویتی وسیعی، از باورها، داستانها و نامجاهایی را به خود اختصاص داده که هریک می تواند محل تامل و پژوهش های مردم شناسی بسیاری باشد. "بزِ یَه یَه احمد" یکی از داستان های حول این بقعه و شاید مشهورترین آن ها باشد.
افسانه اینگونه آغاز می شود که "شاهزاده احمد" صاحب بزی بود که به امر الهی بی آنکه با جنس نر آمیزش داشته باشد همواره دارای پستانهای پرشیر بود و شیر فراوان آن به مصرف مردم تهیدست می رسید .
این "بز" در نزدیکی محل کنونی بقعه و درکنار جایی که امروز به چشمه "بزگه" موسوم است نگهداری می شد و سه حیوان پلنگ، گرگ و سگ آن را نگهبانی می دادند.
روزی چند نفر به قصد ربودن به بز نزدیک می شوند. و بز تلاش می کند تا با سخن گفتن آنها را از عواقب این کار بر حذر دارد.
سارقان، (که در داستان "کافر" خوانده می شوند) سخن گفتن "بز" را جادوی "شاهزاده احمد" می خوانند و بی اعتنا به سخنان "بز"، آن را ربوده و در جایی موسوم به "بَردِگُردالا" سر می برند، خونی که از گلوی "بز مقدس" بر زمین می ریزد سنگ را می شکافد و وقتی به قصد بریان کردن قلوه های "بز" را بیرون آوردند، قلوه ها به سنگ تبدیل می شود.
(تخته سنگی به نام "بَرد گُردالا" ( معنی کلمه به لری = سنگ قلوه ها) در جنوب محل کنونی بقعه شاهزاده احمد وجود دارد که محل کشته شدن "بز" خوانده می شود. همچنین در نزدیک این محل آثاری از آنچه شکافته شدن سنگ پنداشته می شود وجود دارد که حالت شکافتگی از آن قابل تصور است).
چشمه "بُزگَه" محلی است مورد احترام زائران بقعه "شاهزاده احمد". پس از طی مسیری کمتر از یک ساعت پیاده روی و عبور از دره ای با شیب تند، در ارتفاع میانی کوه "اَو نِگون" در آفتاب نشین مقابل بقعه می توان به آن رسید. زوار این چشمه به قصد شفا از آن آب برمی دارند.
در مسیر چشمه چندین جا سلامگاه وکِل هایی (کِل = سنگچین عمودی) دیده می شد. پرچم سبزی هم در نزدیکی چشمه افراشته شده که نشانه ای برای یافتن راه توسط زوار است. به باور اهالی نقش پستانهای "بز شاهزاده احمد" بر این چشمه دیده می شود اما آنچه به چشم می خورد سنگی است قندیل گونه در فرو رفتگی کم عمق و غار مانند کوه که اثر سالها تراوش آب از آن، سطح سنگ را به شکل مخروطی واژگون در آورده است.
چکیدن آب از نوک این مخروط تداعی کننده حالت پستان شیردهنده بز بوده است . کمی پایین تر از چشمه نیز حوضچه ای سنگی کنده شده که آب چشمه هنگام عبور در آن جمع می شد و برداشت و استفاده از آن را تسهیل می کرد. (هنگام دیدار ما (بهمن 88) به دلیل خشکسالی چشمه خشکیده بود).
افسانه بز "یه یه احمد" و کشته شدن آن توسط کافران داستانی است با شناسه های سراسر مذهبی که اهالی منطقه اعتقادات بسیار عمیقی نسبت به آن دارند.
منطقه "بالاگریوه" یکی از کانون های مهم "کاسی" هاست. قوم باستانی "کاسی" ها در اوایل هزاره دوم قبل از میلاد سلسله ای را در زاگرس بنا نهادند و تا زمان هفتمین پادشاه خود به نام "آگوم دوم" در کوه های غرب ایران بسر بردند. پس از آن با هدف گسترش محدوده قدرت خویش به سمت دشت های "میان دورود" (بین النهرین، میانرودان سرازیر شدند.
قدیمی ترین مراجعی که در آنها ذکر قوم "کاسی" به میان آمده، متون مربوط به ۲۴00 ق.م است که متعلق به عهد "پوزوراینشوشیناک" است. همچنین گزارش هایی مربوط به عهد پسر "حمورابی"، "سمسو -ایلون" ۱۷۴۹ - ۱۷۱۱ ق.م از عقب راندن حملات قشون قوم "کاسی" سخن به میان آمده است.
در گزارش نظامی مربوط به نهمین سال پادشاهی "سمسوایلون" آمده است: "شاه سمسوایلون سپاه کاسی را شکست داد" این نخستین و مهمترین اشاره ای است که در متون بابلی به حضور قدرت نوظهور "کاسی ها" شده است.
این گزارش چگونگی ورود قوم کاسی به عصر تاریخی در میان دورود (بین النهرین) را نشان می دهد. از این زمان به بعد در مدت ۱۵۰ سال، (حدود ۱۵۹۵ ق.م) بابل در معرض نفوذ صلح جویانه این قوم بود که در جست وجوی شغل جدید به عنوان کشاورز به دشت سرازیر می شدند. سلطه طولانی زاگرس نشینان قوم "کاسی" بر میان دورود که در مدت ۴۳۸ سال به طول انجامید سرانجام از سوی عیلامی ها در سال ۱۱۵۷ ق.م خاتمه یافت.
"کاسی" ها اساساً مردمی اهل عمل بودند که مدیرانی لایق را پرورش دادند حضور آنها در بابل چند دستاورد مهم را برای تمدن های بین النهرین رقم زد نخست اصلاح تقویم که تا پیش از آنان تقویم بابلی به شکل جانشین سازی نظامی بود که سال های دوران پادشاهی هر شاه از نخستین سال نو پس از تاج گذاری و با ارقام شمارش می شد، مانند (سال های اول، دوم و... فلان پادشاه) که با جایگزین کردن نظام تاریخ گذاری سالنامه ای توسط آن ها دگرگون شد. نوآوری دیگر قوم کاسی "کودورو" است. در زبان "اکدی"، کودورو به معنی مرز است و عبارت بود از سنگ های یادمان کوچکی که اغلب سنگ های مرزی خوانده شده اند اما آنها در واقع سند مالکیت زمین ها بودند. (مصاحبه دکتر همایون حاتمیان- روزنامه ایران –منصور محرابی فرد) (هنوز هم این نوع مرزبندی در زاگرس وجود دارد "کِل" در گویش لری به سنگچین های عمودی گفته می شود که حدود مرزهای طوایف و... را نشان می دهد و در سراسر مناطق لر نشین استفاده می شود.)
درباره "بز" و سابقه نمادین آن می توان این بحث را مطرح کرد که این حیوان از لحاظ بیتولوژی و با توجه به اسناد موجود از قدیمی ترین نمادهای شناخته شده در تاریخ بشری است (رک رفیع فر 1381اب)
با استناد به نمونه های بدست آمده از مناطق مختلف ایران تصویر "بز" نشان دهنده اهمیت فوق العاده این حیوان و همچنین جایگاه مهم آن در باور و اساطیر مردمان گذشته بوده است.
بردبالاسر ـ روستای پامنار- شهیون-مجتبی گهستونی
باید در نظر داشته باشیم که در فلات ایران هرچه از تاریخ ورود آریاییها فاصله گرفته و به عقب می رویم حیوان بز اهمیت و جایگاه پررنگ تری پیدا می کند و به همین میزان نقش های نمادین این جانور در آثار پیش از آریایی بیشتر می شود.
تصویر این حیوان را در قالب های مختلف (مجسمه، نقاشی، کنده کاری) از اوایل دوران نوسنگی تا امروز می توان مشاهده کرد. نقش این حیوان علاوه بر صخره های مناطق مختلف و دیواره ی غارها از جمله (غار میر ملاس) لرستان، بر ظروف سفالی و به صورت نقاشی(سیلک، شوش، برنزهای لرستان،گنج دره،آسیاب،سراب و می توان مشاهده کرد) ..*
بز در اساطیر ایران باستان نماد آبادانی و فراوانی و هم چنین نماد آب بوده است. نقش این حیوان را، علاوه بر بقایای آثار پیش از تاریخ، برآثار دوران ماد و هخامنشی و مهمتر از همه در مفرغ های هزاره ی اول (ق م) در لرستان می توان مشاهده کرد. در این دوره بز نگهبان ماه در نظر گرفته شده است(صمدی 49:1367).
دربین النهرین بز (انکی) خدای آب بوده است (Schmandt-besserat1997) و همچنین میترا را با تصویر یک جفت گاو نر و نقش بزکوهی نمایش داده اند.
بی شک تکرار نقش "بز" در مفرغ های لرستان ریشه در باورهای آئینی مردم کوه نشین غرب ایران به این موجود داشته است.
اما پس ورود آریاییها رفته رفته جایگاه قدسی "بز" با حیوان "گاو" جایگزین می شود. به عبارت دیگر هرچه از دوره جوامع شکارگر و دامدار به سمت دوران تاریخی کشاورزی به پیش می رویم جایگاه "بز" کمرنگتر و نقش "گاو" که ابزار شخم زدن و لازمه ی کشاورزی است فزونی می گیرد.
کشاورزی آموزه ی اصلی "زردشت" در فلات ایران است. لذا در این آیین که همواره تاکید برکشاورزی و آباد کردن زمین دارد "گاو" جانوری مقدس شمرده می شود.
فریدون پادشاه اساطیری ایران که وارث فره ایزدی است وحاکمیت پادشاه انیرانی و اهریمنی (ضحاک) را در سرزمین ایران پایان می دهد پروریده ی ماده گاوی مقدس (پرمایه) است. گرزه ی "گاوروی" او که همچون درفش کاویان ابزار و سمبلی دیگر از انقلاب باستانی ایرانیان برعلیه بیگانگان است با نقش این گاو اساطیری زینت داده شده،" از آبتین تا جمشید هشت تن واسطه بوده اند و همه را نام "اثفیان" بوده و شهرت "سرخ گاو" و "زرد گاو" و "سیاه گاو"* *
رابطه ی "بز" شاهزاده احمد و منظومه درخت آسوریک
منظومه "درخت آسوریک" که ازمشهورترین آثار مکتوب بازمانده ایران باستان و به زبان پهلوی اشکانی است شرح مناظره ی حیوان "بز" و درخت "نخل" است. در تحلیل این منظومه کهن، گروهی از محققان "نخل" را نماد جامعه کشاورزی و "بز" را نماد جامعه شهری دانسته اند.
برخی دیگر از اندیشمندان این مناظره را نمونه ونماد مناقشه های دینی زردشتیان وهمسایگان غربی خود یعنی آسوریان دانسته اند، براین اساس "بز" نماد جامعه زردشتی ایران و "نخل" نماد دین چند گونه پرستی آسوریان است.
باید در نظر داشته باشیم که ورود آریاییها همزمان با رونق گرفتن کشاورزی است. در این زمان دو اتفاق نژادی و اجتماعی توام با یکدیگر در غرب ایران رخ می دهد. آریاییها جایگزین "کاسی" ها - عیلامیها و پس از آن الیمائیدها می شوند و همزمان کشاورزی نسبت به دامداری و شکار اهمیت پیدا می کند . قوت اندیشه های آریایی توام با دوران ترویج کشاورزی و تقدس "گاو" و پایین آمدن انسان شکارگر و دامدار از کوه و روی آوری به دشتهاست. (همزمان با حاکمان آریایی ماد – هخامنش و اشکانی) به همین دلیل جایگاه حیوان "گاو" که در خدمت کشاورزی بود ارتقاء یافت لذا "بز" که عنصر زندگی دوره ی پیش از کشاورزی است تنزل پیدا کرد"بز" حیوان مقدس اقوام پیش از آریایی است و این موضوع در دست ساخته های برنزی و مفرغی و سنگ نگاره ی غارهای لرستان و کوه های بختیاری به خوبی نمایان است.
مناقشه میان کشاورز یکجانشین و دامدار کوچ رو از همان دوران آغاز شد و زد و خوردها و جنگ ها و مفاخره هایی را بوجود آورد. که به احتمال منظومه درخت آسوریک شرح خلاصه ای از این مناظرات است. درخت "نخل" همچون حیوان"گاو" نمادی از جامعه کشاورزی است.
"بز" و "نخل" هر دو دارای اشتراکات و تفاوتهایی بودند.از آنجایی که هر دو قوت روزمره انسان را فراهم می کنند فصلی مشترک دارند و نقطه ی افتراق آن ها در جایی است که هریک متعلق به دو جامعه و دو شیوه زندگی متفاوت بوده است. تهیه غذا در دنیای باستان از چنان اهمیتی برخوردار بود که در جهان بینی و باور مردمان تاثیر مستقیم داشت. لذا مناظره ی بز و نخل ریشه در مناقشه ای طبیعی داشت. "بز" اگر چه در سراسر فلات ایران جایگاه تقدس خود را از دست داد، اما همچنان اهمیت و موقعیت خود را نزد دامداران وشکارگران زاگرس حفظ کرد. کوه های بختیاری و لرستان مامن و چراگاه انواع بزهای وحشی و اهلی بود.چون "بز" نسبت به سایر دام ها حیوانی قانع است و عشایر ساکن کوه های غربی ایران به جبر اقلیم ناهموار و دره های عمیق و کوه های بلند همچنان "بز" را که در خدمت این نوع معیشت بود عزیز می داشتند. شاید از همین روست که در منطقه صعب العبور و کوهستانی "بالاگریوه" بز مقدس "شاهزاده احمد" هنوز مورد حرمت اهالی است و نقش پستان های او بر چشمه "بزگه" محل زیارت مردم و آب تراویده از آن حاجت دهنده تلقی می شود.
آنچه از متن منظومه "درخت آسوریک" بر می آید آن است که موقعیت جغرافیایی "درخت آسوریک" و محل مناقشه ی این دو موجود در سرزمین کنونی عراق و دشت های غربی زاگرس است:
"آسوریک درختی است در"سورستان" زمین بنش خشک و بَرَش شیرین" (متن منظومه)
""سورستان" یکی از استان های ایران باستان است که حدود تقریبی آن، کشور امروزین عراق را در برمی گیرد. سورستان به هر روی جایی است در دشت آنچنانکه رویشگاه "نخلِ" منظومه آسوریک نیز
پژوهشگران در خصوص جایگاه و موطن "بز" که سوی دیگر این مناظره است سکوت اختیار کرده اند. اما خود منظومه نشانه های این موطن را می دهد هنگامی که "بز" مفاخره های خود را برای "نخل" بر می شمرد می خوانیم:
"بدان که من در کوهستانهای خوشبو چرا میکنم و از گیاهان تازه میخورم و از چشمههای پاک مینوشم. در حالی که تو همچون میخی بر زمین کوبیده شدهای و توان رفتن نداری"
موطن "بز" در کوه است و نخل در دشت، جایگاه "بز" علی القائده می بایست در نزدیکترین اقلیم کوهستانی قلمرو فرهنگ ایرانی به کشور سورستان(رویشگاه نخل) تصور شود. کوههای زاگرس نزدیکترین اقلیم کوهستانی به "سورستان" زمین بوده است. در منظومه "درخت آسوریک" بز که نماد جامعه دامدار کوچنده است، نخل را که نماد جامعه کشاورز و یکجا نشین است را تحقیر می کند.
"بز" منظومه درخت آسوریک متعلق به جامعه ای کوه نشین و کوچ رو در شرق سورستان و عراق امروزین است . وقتی که در ادامه این منظومه از زبان "بز" می خوانیم:
"من می توانم از کوه به کوه در کشورهای بزرگ سفر کنم و مردمانی از نژادهای دیگر را ببینم".
درمی یابیم که یکی دیگر از خصوصیات جامعه ای که بز آن متعلق است سفر و جابه جایی در کوهستانی با "چشمه های پاک" و "گیاهان خوشبو" است.
به باوراین قلم "بز" منظومه درخت آسوریک را می بایست نماد جامعه کوچنده ی شکارگر و دامدار پیشا آریایی در اقلیم لرستان و"نخل" را نماد جامعه کشاورز دانست.
می توان این مناقشه را قدری دقیق تر متعلق به دوران مواجه "کاسی" های دامدارِکوچ نشین با کشاورزانِ یکجانشین دشت های بین النهرین قلمداد کرد. استمرار اختلاف دامداران کوچ نشین و یکجانشینان از دلایل بجا ماندن این منظومه تا به امروز است و اینکه امروز متن این مناظره به زبان پهلوی اشکانی به دست ما رسیده است از آن روست که شرح این تضاد کهن میان دو جامعه همواره برزبان مردم جاری بود و در دوره های بعد به زبان اشکانی ثبت شده است.
نمونه های متاخرتر یا دگرگون شده ی این مناظره ی کهن را در اشعار فولکلوری چون "دارجَنگه" در لرستان و مثنوی "رز و میش" در بختیاری جستجو کرد. ***
جالب آنکه هنوز هم عشایر غرب ایران شیوه زندگی کوچ نشینی خود را بر زندگی کشاورزان مفاخره آمیز می دانند. نگارنده موارد بسیاری از این نوع مناظرات را میان عشایر دامدار و کشاورزان مشاهده کرده ام. عشایر بختیاری در مفاخره های خود خوردن آب سرد و استفاده از گیاهان خوشبو را دلیل تفوق خود بر یکجا نشینان می دانند و کشاورزان آبادی های چهارمحال را با القابی همچون "کوت کَش" (=کود کش) (یعنی کسی که کود حیوانی را به منظور باروری اراضی کشاورزی به دوش می کشد) نامیده و ساکنان یکجا نشین روستاهای خوزستان را "گرمسیری" می خواندند.
ای "چَویل" تو بو مَده دل زتو سیره
عزیزِ برف اَو خَورُم به گرمسیره
ای گیاه خوشبوی "چویل" (رویشگاه چویل در کوه های مرتفع است) عطر خود را پراکنده مکن که دل من از بوی خوش تو سیر است زیرا عزیز من که همواره آب سرد برفها را می نوشید در گرمسیر مانده است. (گرمسیر نماد غربت و در اقلیمی دور از طبیعت موطن اصلی بودن است). این شعر فولکلور که از آوازهای "برزگری" بختیاری اســـــت ـــ هم حامــــــل آن مفاخره های کهن است و مناظره ی بز و درخت آسوریک را به یاد می آورد.
با دقت در این شعر استمرار سه عنصر مفاخره آمیزی که در منظومه درخت آسوریک میان "بز" و درخت نخل می گذرد را مشاهده می کنیم. نخست "گیاه خوشبو" دوم "آب گوارا" و سوم تحقیر گرمسیر (محل روییدن نخل- نماد کشاورزی و یکجانشینی)
جامعه ای عشایری در کوهستانهای غرب ایران با کوه های بلند گیاهان خوشبو و چشمه های پاک که "بز" منظومه آسوریک از آن به عنوان سرزمین خود یاد می کند و در نزدیکترین فاصله مکانی با رویشگاه نخل است جز کوه های غرب زاگرس وموطن باستانی "کاسی" ها جای دیگری نمی تواند باشد.
"بز" درخت آسوریک به دلیل مشخصه های جغرافیایی و اقتضائات تاریخی و نشانه های هویتی که در متن منظومه بدان اشاره دارد با بز "شاهزاده احمد" قرابت بسیار دارد. اما این موضوع بدان معنا نیست که "بز" "یه یه احمد" مشخصا" سوی دیگر مناظره ی "درخت آسوریک" است؛ آنچه مورد نظر است آن است که دقت در داستان بز "یه یه احمد" و تقدس این موجود در باور مردم غرب ایران از دوران کاسی ها تا به امروز در تحلیل این منظومه محل تامل است .**** و بعید نیست که بزی که در منظومه "درخت آسوریک" به مناظره با "نخل" بر می خیزد نقشی نمادین برای مردم این خطه در مقابل ساکنان دشت های بین النهرین داشته است.
منظومه آسوریک به احتمال بسیار سندی مبتنی بر مناقشه ی دینی – قومی و هویتی تمدن دامدار، کوچ رو و کوه نشین غرب ایران با تمدن کشاورزِ و یکجانشین ساکن بین النهرین بوده است.
Eygum 1992 Broman-Morales and Smith 1990*
**حماسه سرایی در ایران – ذبیح ا... صفا /464. و "تاریخ گزیده" حمدا... مستوفی /83
*** "دارجنگه" مناظره ای به گویش لکی است سروده ی سید نوشاد ابوالوفایی میان شاعر و درخت "بلوط" .(رجوع کنید به مقاله "دارجنگه" نوشته مهدی ویس کرمی).
منظومه "رَز و میش" جزو دروس مکتبخانه های قدیم در بختیاری بوده است حکایت میشی است که از قحط سالی و مرگ جان به در می برد و در تاکستانی با درخت انگور به مناظره بر می خیزد. قالب این مناظره مثنوی و به زبان فارسی است و شباهت بسیار با منظومه درخت آسوریک دارد.
****درفاصله چند کیلومتری بقعه "شاهزاده احمد" در پای دژ"قلعه شاداب" منطقه "شهیون" دزفول سنگ قبرهایی با طرح بز و درخت نخل وجود دارد. همچنین نمونه های دیگری از این سنگها را در روستای "شَوی" سردشت دزفول می توان مشاهده کرد.
بردبالاسر ـ گورستان روستای پامنار- شهیون-مجتبی گهستونی
از کتاب "ریشه های کهن تر بلوط" سامان فرجی بیرگانی
کوه های لرستان
بقعه "شاهزاده احمد" که از بقاع مشهور و متبرک نزد مردم سراسر لرستان است، در شمال بخش"الوارگرمسیری" اندیمشک و در منطقه "بالاگریوه" واقع شده است. این مکان مذهبی مجموعه هویتی وسیعی، از باورها، داستانها و نامجاهایی را به خود اختصاص داده که هریک می تواند محل تامل و پژوهش های مردم شناسی بسیاری باشد. "بزِ یَه یَه احمد" یکی از داستان های حول این بقعه و شاید مشهورترین آن ها باشد.
افسانه اینگونه آغاز می شود که "شاهزاده احمد" صاحب بزی بود که به امر الهی بی آنکه با جنس نر آمیزش داشته باشد همواره دارای پستانهای پرشیر بود و شیر فراوان آن به مصرف مردم تهیدست می رسید .
این "بز" در نزدیکی محل کنونی بقعه و درکنار جایی که امروز به چشمه "بزگه" موسوم است نگهداری می شد و سه حیوان پلنگ، گرگ و سگ آن را نگهبانی می دادند.
روزی چند نفر به قصد ربودن به بز نزدیک می شوند. و بز تلاش می کند تا با سخن گفتن آنها را از عواقب این کار بر حذر دارد.
سارقان، (که در داستان "کافر" خوانده می شوند) سخن گفتن "بز" را جادوی "شاهزاده احمد" می خوانند و بی اعتنا به سخنان "بز"، آن را ربوده و در جایی موسوم به "بَردِگُردالا" سر می برند، خونی که از گلوی "بز مقدس" بر زمین می ریزد سنگ را می شکافد و وقتی به قصد بریان کردن قلوه های "بز" را بیرون آوردند، قلوه ها به سنگ تبدیل می شود.
(تخته سنگی به نام "بَرد گُردالا" ( معنی کلمه به لری = سنگ قلوه ها) در جنوب محل کنونی بقعه شاهزاده احمد وجود دارد که محل کشته شدن "بز" خوانده می شود. همچنین در نزدیک این محل آثاری از آنچه شکافته شدن سنگ پنداشته می شود وجود دارد که حالت شکافتگی از آن قابل تصور است).
چشمه "بُزگَه" محلی است مورد احترام زائران بقعه "شاهزاده احمد". پس از طی مسیری کمتر از یک ساعت پیاده روی و عبور از دره ای با شیب تند، در ارتفاع میانی کوه "اَو نِگون" در آفتاب نشین مقابل بقعه می توان به آن رسید. زوار این چشمه به قصد شفا از آن آب برمی دارند.
در مسیر چشمه چندین جا سلامگاه وکِل هایی (کِل = سنگچین عمودی) دیده می شد. پرچم سبزی هم در نزدیکی چشمه افراشته شده که نشانه ای برای یافتن راه توسط زوار است. به باور اهالی نقش پستانهای "بز شاهزاده احمد" بر این چشمه دیده می شود اما آنچه به چشم می خورد سنگی است قندیل گونه در فرو رفتگی کم عمق و غار مانند کوه که اثر سالها تراوش آب از آن، سطح سنگ را به شکل مخروطی واژگون در آورده است.
چکیدن آب از نوک این مخروط تداعی کننده حالت پستان شیردهنده بز بوده است . کمی پایین تر از چشمه نیز حوضچه ای سنگی کنده شده که آب چشمه هنگام عبور در آن جمع می شد و برداشت و استفاده از آن را تسهیل می کرد. (هنگام دیدار ما (بهمن 88) به دلیل خشکسالی چشمه خشکیده بود).
افسانه بز "یه یه احمد" و کشته شدن آن توسط کافران داستانی است با شناسه های سراسر مذهبی که اهالی منطقه اعتقادات بسیار عمیقی نسبت به آن دارند.
منطقه "بالاگریوه" یکی از کانون های مهم "کاسی" هاست. قوم باستانی "کاسی" ها در اوایل هزاره دوم قبل از میلاد سلسله ای را در زاگرس بنا نهادند و تا زمان هفتمین پادشاه خود به نام "آگوم دوم" در کوه های غرب ایران بسر بردند. پس از آن با هدف گسترش محدوده قدرت خویش به سمت دشت های "میان دورود" (بین النهرین، میانرودان سرازیر شدند.
قدیمی ترین مراجعی که در آنها ذکر قوم "کاسی" به میان آمده، متون مربوط به ۲۴00 ق.م است که متعلق به عهد "پوزوراینشوشیناک" است. همچنین گزارش هایی مربوط به عهد پسر "حمورابی"، "سمسو -ایلون" ۱۷۴۹ - ۱۷۱۱ ق.م از عقب راندن حملات قشون قوم "کاسی" سخن به میان آمده است.
در گزارش نظامی مربوط به نهمین سال پادشاهی "سمسوایلون" آمده است: "شاه سمسوایلون سپاه کاسی را شکست داد" این نخستین و مهمترین اشاره ای است که در متون بابلی به حضور قدرت نوظهور "کاسی ها" شده است.
این گزارش چگونگی ورود قوم کاسی به عصر تاریخی در میان دورود (بین النهرین) را نشان می دهد. از این زمان به بعد در مدت ۱۵۰ سال، (حدود ۱۵۹۵ ق.م) بابل در معرض نفوذ صلح جویانه این قوم بود که در جست وجوی شغل جدید به عنوان کشاورز به دشت سرازیر می شدند. سلطه طولانی زاگرس نشینان قوم "کاسی" بر میان دورود که در مدت ۴۳۸ سال به طول انجامید سرانجام از سوی عیلامی ها در سال ۱۱۵۷ ق.م خاتمه یافت.
"کاسی" ها اساساً مردمی اهل عمل بودند که مدیرانی لایق را پرورش دادند حضور آنها در بابل چند دستاورد مهم را برای تمدن های بین النهرین رقم زد نخست اصلاح تقویم که تا پیش از آنان تقویم بابلی به شکل جانشین سازی نظامی بود که سال های دوران پادشاهی هر شاه از نخستین سال نو پس از تاج گذاری و با ارقام شمارش می شد، مانند (سال های اول، دوم و... فلان پادشاه) که با جایگزین کردن نظام تاریخ گذاری سالنامه ای توسط آن ها دگرگون شد. نوآوری دیگر قوم کاسی "کودورو" است. در زبان "اکدی"، کودورو به معنی مرز است و عبارت بود از سنگ های یادمان کوچکی که اغلب سنگ های مرزی خوانده شده اند اما آنها در واقع سند مالکیت زمین ها بودند. (مصاحبه دکتر همایون حاتمیان- روزنامه ایران –منصور محرابی فرد) (هنوز هم این نوع مرزبندی در زاگرس وجود دارد "کِل" در گویش لری به سنگچین های عمودی گفته می شود که حدود مرزهای طوایف و... را نشان می دهد و در سراسر مناطق لر نشین استفاده می شود.)
درباره "بز" و سابقه نمادین آن می توان این بحث را مطرح کرد که این حیوان از لحاظ بیتولوژی و با توجه به اسناد موجود از قدیمی ترین نمادهای شناخته شده در تاریخ بشری است (رک رفیع فر 1381اب)
با استناد به نمونه های بدست آمده از مناطق مختلف ایران تصویر "بز" نشان دهنده اهمیت فوق العاده این حیوان و همچنین جایگاه مهم آن در باور و اساطیر مردمان گذشته بوده است.
بردبالاسر ـ روستای پامنار- شهیون-مجتبی گهستونی
باید در نظر داشته باشیم که در فلات ایران هرچه از تاریخ ورود آریاییها فاصله گرفته و به عقب می رویم حیوان بز اهمیت و جایگاه پررنگ تری پیدا می کند و به همین میزان نقش های نمادین این جانور در آثار پیش از آریایی بیشتر می شود.
تصویر این حیوان را در قالب های مختلف (مجسمه، نقاشی، کنده کاری) از اوایل دوران نوسنگی تا امروز می توان مشاهده کرد. نقش این حیوان علاوه بر صخره های مناطق مختلف و دیواره ی غارها از جمله (غار میر ملاس) لرستان، بر ظروف سفالی و به صورت نقاشی(سیلک، شوش، برنزهای لرستان،گنج دره،آسیاب،سراب و می توان مشاهده کرد) ..*
بز در اساطیر ایران باستان نماد آبادانی و فراوانی و هم چنین نماد آب بوده است. نقش این حیوان را، علاوه بر بقایای آثار پیش از تاریخ، برآثار دوران ماد و هخامنشی و مهمتر از همه در مفرغ های هزاره ی اول (ق م) در لرستان می توان مشاهده کرد. در این دوره بز نگهبان ماه در نظر گرفته شده است(صمدی 49:1367).
دربین النهرین بز (انکی) خدای آب بوده است (Schmandt-besserat1997) و همچنین میترا را با تصویر یک جفت گاو نر و نقش بزکوهی نمایش داده اند.
بی شک تکرار نقش "بز" در مفرغ های لرستان ریشه در باورهای آئینی مردم کوه نشین غرب ایران به این موجود داشته است.
اما پس ورود آریاییها رفته رفته جایگاه قدسی "بز" با حیوان "گاو" جایگزین می شود. به عبارت دیگر هرچه از دوره جوامع شکارگر و دامدار به سمت دوران تاریخی کشاورزی به پیش می رویم جایگاه "بز" کمرنگتر و نقش "گاو" که ابزار شخم زدن و لازمه ی کشاورزی است فزونی می گیرد.
کشاورزی آموزه ی اصلی "زردشت" در فلات ایران است. لذا در این آیین که همواره تاکید برکشاورزی و آباد کردن زمین دارد "گاو" جانوری مقدس شمرده می شود.
فریدون پادشاه اساطیری ایران که وارث فره ایزدی است وحاکمیت پادشاه انیرانی و اهریمنی (ضحاک) را در سرزمین ایران پایان می دهد پروریده ی ماده گاوی مقدس (پرمایه) است. گرزه ی "گاوروی" او که همچون درفش کاویان ابزار و سمبلی دیگر از انقلاب باستانی ایرانیان برعلیه بیگانگان است با نقش این گاو اساطیری زینت داده شده،" از آبتین تا جمشید هشت تن واسطه بوده اند و همه را نام "اثفیان" بوده و شهرت "سرخ گاو" و "زرد گاو" و "سیاه گاو"* *
رابطه ی "بز" شاهزاده احمد و منظومه درخت آسوریک
منظومه "درخت آسوریک" که ازمشهورترین آثار مکتوب بازمانده ایران باستان و به زبان پهلوی اشکانی است شرح مناظره ی حیوان "بز" و درخت "نخل" است. در تحلیل این منظومه کهن، گروهی از محققان "نخل" را نماد جامعه کشاورزی و "بز" را نماد جامعه شهری دانسته اند.
برخی دیگر از اندیشمندان این مناظره را نمونه ونماد مناقشه های دینی زردشتیان وهمسایگان غربی خود یعنی آسوریان دانسته اند، براین اساس "بز" نماد جامعه زردشتی ایران و "نخل" نماد دین چند گونه پرستی آسوریان است.
باید در نظر داشته باشیم که ورود آریاییها همزمان با رونق گرفتن کشاورزی است. در این زمان دو اتفاق نژادی و اجتماعی توام با یکدیگر در غرب ایران رخ می دهد. آریاییها جایگزین "کاسی" ها - عیلامیها و پس از آن الیمائیدها می شوند و همزمان کشاورزی نسبت به دامداری و شکار اهمیت پیدا می کند . قوت اندیشه های آریایی توام با دوران ترویج کشاورزی و تقدس "گاو" و پایین آمدن انسان شکارگر و دامدار از کوه و روی آوری به دشتهاست. (همزمان با حاکمان آریایی ماد – هخامنش و اشکانی) به همین دلیل جایگاه حیوان "گاو" که در خدمت کشاورزی بود ارتقاء یافت لذا "بز" که عنصر زندگی دوره ی پیش از کشاورزی است تنزل پیدا کرد"بز" حیوان مقدس اقوام پیش از آریایی است و این موضوع در دست ساخته های برنزی و مفرغی و سنگ نگاره ی غارهای لرستان و کوه های بختیاری به خوبی نمایان است.
مناقشه میان کشاورز یکجانشین و دامدار کوچ رو از همان دوران آغاز شد و زد و خوردها و جنگ ها و مفاخره هایی را بوجود آورد. که به احتمال منظومه درخت آسوریک شرح خلاصه ای از این مناظرات است. درخت "نخل" همچون حیوان"گاو" نمادی از جامعه کشاورزی است.
"بز" و "نخل" هر دو دارای اشتراکات و تفاوتهایی بودند.از آنجایی که هر دو قوت روزمره انسان را فراهم می کنند فصلی مشترک دارند و نقطه ی افتراق آن ها در جایی است که هریک متعلق به دو جامعه و دو شیوه زندگی متفاوت بوده است. تهیه غذا در دنیای باستان از چنان اهمیتی برخوردار بود که در جهان بینی و باور مردمان تاثیر مستقیم داشت. لذا مناظره ی بز و نخل ریشه در مناقشه ای طبیعی داشت. "بز" اگر چه در سراسر فلات ایران جایگاه تقدس خود را از دست داد، اما همچنان اهمیت و موقعیت خود را نزد دامداران وشکارگران زاگرس حفظ کرد. کوه های بختیاری و لرستان مامن و چراگاه انواع بزهای وحشی و اهلی بود.چون "بز" نسبت به سایر دام ها حیوانی قانع است و عشایر ساکن کوه های غربی ایران به جبر اقلیم ناهموار و دره های عمیق و کوه های بلند همچنان "بز" را که در خدمت این نوع معیشت بود عزیز می داشتند. شاید از همین روست که در منطقه صعب العبور و کوهستانی "بالاگریوه" بز مقدس "شاهزاده احمد" هنوز مورد حرمت اهالی است و نقش پستان های او بر چشمه "بزگه" محل زیارت مردم و آب تراویده از آن حاجت دهنده تلقی می شود.
آنچه از متن منظومه "درخت آسوریک" بر می آید آن است که موقعیت جغرافیایی "درخت آسوریک" و محل مناقشه ی این دو موجود در سرزمین کنونی عراق و دشت های غربی زاگرس است:
"آسوریک درختی است در"سورستان" زمین بنش خشک و بَرَش شیرین" (متن منظومه)
""سورستان" یکی از استان های ایران باستان است که حدود تقریبی آن، کشور امروزین عراق را در برمی گیرد. سورستان به هر روی جایی است در دشت آنچنانکه رویشگاه "نخلِ" منظومه آسوریک نیز
پژوهشگران در خصوص جایگاه و موطن "بز" که سوی دیگر این مناظره است سکوت اختیار کرده اند. اما خود منظومه نشانه های این موطن را می دهد هنگامی که "بز" مفاخره های خود را برای "نخل" بر می شمرد می خوانیم:
"بدان که من در کوهستانهای خوشبو چرا میکنم و از گیاهان تازه میخورم و از چشمههای پاک مینوشم. در حالی که تو همچون میخی بر زمین کوبیده شدهای و توان رفتن نداری"
موطن "بز" در کوه است و نخل در دشت، جایگاه "بز" علی القائده می بایست در نزدیکترین اقلیم کوهستانی قلمرو فرهنگ ایرانی به کشور سورستان(رویشگاه نخل) تصور شود. کوههای زاگرس نزدیکترین اقلیم کوهستانی به "سورستان" زمین بوده است. در منظومه "درخت آسوریک" بز که نماد جامعه دامدار کوچنده است، نخل را که نماد جامعه کشاورز و یکجا نشین است را تحقیر می کند.
"بز" منظومه درخت آسوریک متعلق به جامعه ای کوه نشین و کوچ رو در شرق سورستان و عراق امروزین است . وقتی که در ادامه این منظومه از زبان "بز" می خوانیم:
"من می توانم از کوه به کوه در کشورهای بزرگ سفر کنم و مردمانی از نژادهای دیگر را ببینم".
درمی یابیم که یکی دیگر از خصوصیات جامعه ای که بز آن متعلق است سفر و جابه جایی در کوهستانی با "چشمه های پاک" و "گیاهان خوشبو" است.
به باوراین قلم "بز" منظومه درخت آسوریک را می بایست نماد جامعه کوچنده ی شکارگر و دامدار پیشا آریایی در اقلیم لرستان و"نخل" را نماد جامعه کشاورز دانست.
می توان این مناقشه را قدری دقیق تر متعلق به دوران مواجه "کاسی" های دامدارِکوچ نشین با کشاورزانِ یکجانشین دشت های بین النهرین قلمداد کرد. استمرار اختلاف دامداران کوچ نشین و یکجانشینان از دلایل بجا ماندن این منظومه تا به امروز است و اینکه امروز متن این مناظره به زبان پهلوی اشکانی به دست ما رسیده است از آن روست که شرح این تضاد کهن میان دو جامعه همواره برزبان مردم جاری بود و در دوره های بعد به زبان اشکانی ثبت شده است.
نمونه های متاخرتر یا دگرگون شده ی این مناظره ی کهن را در اشعار فولکلوری چون "دارجَنگه" در لرستان و مثنوی "رز و میش" در بختیاری جستجو کرد. ***
جالب آنکه هنوز هم عشایر غرب ایران شیوه زندگی کوچ نشینی خود را بر زندگی کشاورزان مفاخره آمیز می دانند. نگارنده موارد بسیاری از این نوع مناظرات را میان عشایر دامدار و کشاورزان مشاهده کرده ام. عشایر بختیاری در مفاخره های خود خوردن آب سرد و استفاده از گیاهان خوشبو را دلیل تفوق خود بر یکجا نشینان می دانند و کشاورزان آبادی های چهارمحال را با القابی همچون "کوت کَش" (=کود کش) (یعنی کسی که کود حیوانی را به منظور باروری اراضی کشاورزی به دوش می کشد) نامیده و ساکنان یکجا نشین روستاهای خوزستان را "گرمسیری" می خواندند.
ای "چَویل" تو بو مَده دل زتو سیره
عزیزِ برف اَو خَورُم به گرمسیره
ای گیاه خوشبوی "چویل" (رویشگاه چویل در کوه های مرتفع است) عطر خود را پراکنده مکن که دل من از بوی خوش تو سیر است زیرا عزیز من که همواره آب سرد برفها را می نوشید در گرمسیر مانده است. (گرمسیر نماد غربت و در اقلیمی دور از طبیعت موطن اصلی بودن است). این شعر فولکلور که از آوازهای "برزگری" بختیاری اســـــت ـــ هم حامــــــل آن مفاخره های کهن است و مناظره ی بز و درخت آسوریک را به یاد می آورد.
با دقت در این شعر استمرار سه عنصر مفاخره آمیزی که در منظومه درخت آسوریک میان "بز" و درخت نخل می گذرد را مشاهده می کنیم. نخست "گیاه خوشبو" دوم "آب گوارا" و سوم تحقیر گرمسیر (محل روییدن نخل- نماد کشاورزی و یکجانشینی)
جامعه ای عشایری در کوهستانهای غرب ایران با کوه های بلند گیاهان خوشبو و چشمه های پاک که "بز" منظومه آسوریک از آن به عنوان سرزمین خود یاد می کند و در نزدیکترین فاصله مکانی با رویشگاه نخل است جز کوه های غرب زاگرس وموطن باستانی "کاسی" ها جای دیگری نمی تواند باشد.
"بز" درخت آسوریک به دلیل مشخصه های جغرافیایی و اقتضائات تاریخی و نشانه های هویتی که در متن منظومه بدان اشاره دارد با بز "شاهزاده احمد" قرابت بسیار دارد. اما این موضوع بدان معنا نیست که "بز" "یه یه احمد" مشخصا" سوی دیگر مناظره ی "درخت آسوریک" است؛ آنچه مورد نظر است آن است که دقت در داستان بز "یه یه احمد" و تقدس این موجود در باور مردم غرب ایران از دوران کاسی ها تا به امروز در تحلیل این منظومه محل تامل است .**** و بعید نیست که بزی که در منظومه "درخت آسوریک" به مناظره با "نخل" بر می خیزد نقشی نمادین برای مردم این خطه در مقابل ساکنان دشت های بین النهرین داشته است.
منظومه آسوریک به احتمال بسیار سندی مبتنی بر مناقشه ی دینی – قومی و هویتی تمدن دامدار، کوچ رو و کوه نشین غرب ایران با تمدن کشاورزِ و یکجانشین ساکن بین النهرین بوده است.
Eygum 1992 Broman-Morales and Smith 1990*
**حماسه سرایی در ایران – ذبیح ا... صفا /464. و "تاریخ گزیده" حمدا... مستوفی /83
*** "دارجنگه" مناظره ای به گویش لکی است سروده ی سید نوشاد ابوالوفایی میان شاعر و درخت "بلوط" .(رجوع کنید به مقاله "دارجنگه" نوشته مهدی ویس کرمی).
منظومه "رَز و میش" جزو دروس مکتبخانه های قدیم در بختیاری بوده است حکایت میشی است که از قحط سالی و مرگ جان به در می برد و در تاکستانی با درخت انگور به مناظره بر می خیزد. قالب این مناظره مثنوی و به زبان فارسی است و شباهت بسیار با منظومه درخت آسوریک دارد.
****درفاصله چند کیلومتری بقعه "شاهزاده احمد" در پای دژ"قلعه شاداب" منطقه "شهیون" دزفول سنگ قبرهایی با طرح بز و درخت نخل وجود دارد. همچنین نمونه های دیگری از این سنگها را در روستای "شَوی" سردشت دزفول می توان مشاهده کرد.
بردبالاسر ـ گورستان روستای پامنار- شهیون-مجتبی گهستونی
از کتاب "ریشه های کهن تر بلوط" سامان فرجی بیرگانی
سنگ نگاره ها
سنگ نگاره های ارسباران
در باره تصویر بزکوهی و سابقه نمادین آن می توان این بحث را مطرح کرد. با استناد به نمونه های بدست آمده از مناطق مختلف ایران و همچنین منطقه مورد بررسی (آذربایجان ، قفقاز)تصویر بزکوهی نشان دهنده اهمیت فوق العاده این حیوان و همچنین جایگاه مهم آن در باور و اساطیر مردمان گذشته بوده است. البته این حیوان را شاید بتوان با توجه به اسناد و مدارک موجود از قدیمی ترین نمادهای شناخته شده در تاریخ بشری نیز در نظر گرفت (رک رفیع فر 1381 اب )
در ایران باستان تصویر این حیوان را در قالب های مختلف (مجسمه، نقاشی، کنده کاری) از اوایل دوران نوسنگی تا امروز می توان مشاهده کرد. نقش این حیوان علاوه بر صخره های مناطق مختلف و دیواره ی غارها، بر ظروف سفالی به صورت نقاشی(سیلک، شوش، اسماعیل آباد و …) و حتی در قالب مجسمه از استقرارهای عصر نوسنگی نیز بدست آمدهاست.(گنج دره،آسیاب،سرابو…) ( Eygum 1992 Broman-Morales and Smith 1990) بز در اساطیر ایران باستان نماد آبادانی و فراوانی و هم چنین نماد آب بوده است. بز نماد ماه هم هست. نقش این حیوان را، علاوه بر بقایای آثار پیش از تاریخ، برآثار دوران ماد و هخامنشی و حتی مفرغ های هزاره ی اول (ق م) و بالاخره پیشرفته ترین شکل آن روی مهرها و ظروف دوره ی ساسانی می توان مشاهده کرد. در این دوره بز نگهبان ماه در نظر گرفته شده است(صمدی 49:1367).
در متون میخی اطلاعات ارزشمندی درباره ی سنت های خاورمیانه و به خصوص جایگاه نمادین حیوانات دیده می شود. دربین النهرین بز (انکی) خدای آب بوده است (Schmandt-besserat1997) و همچنین میترا را با تصویریک جفت گاو نر و نقش بزکوهی نمایش داده اند.
مسئله اساسی در مورد این نقوش سال یابی آنهاست. از آنجا که هنر صخره ای در اکثر موارد رابطه مستقیمی با زمین و لایه های باستانی آن ندارد (مگر در موارد خاص در غارها و پناه گاه های طبیعی و…) نمی توان سنگ نگاره های فضاهای باز و روی تخته سنگ های طبیعی را به سادگی سالیابی کرد و تنها روشی که تا حدودی به تعیین سن این نقوش کمک می کند، روش مقایسه ای و در نهایت سال یابی نسبی است.
در ابتدا لازم است بگوئیم که هیچ نشانه ای که معرف جدید بودن این آثار باشد تا کنون دیده نشده است . بررسی های مردم شناختی در محل ها هم نشان می دهد که این نقوش را افراد محلی ایجاد نکرده اند و حتی اجداد ساکنان فعلی نیز در ایجاد چنین نقوشی دست نداشته اند(حداقل شش نسل اخیر). از طرف دیگر ابزاری که در ایجاد این نقوش به کارگرفته شده دراکثر موارد ابزار سنگی است. نکته ی دیگری که تعلق این نقوش را به چوپانان محلی منتفی می کند، تکرار شدن ترکیب های شناسایی شده در این آثار و درمجموعه های مناطق دیگر است. تصویر بزکوهی تنها تصویری است که در لقلان روی صخره ها حک شده، در حالی که حیوانات دیگری چون گوزن، گرگ، گاو، اسب، سگ ، خرس و نوعی یوزپلنگ درمنطقه فراوان بوده و هست. نکته ی قابل توجه دیگر نبود تصاویر انسان در مجموعه ی لقلان است. تصاویر اخیر تصاویر در مجموعه های دیگری که در منطقه شناسایی شده نسبتاً فراوان است.(مثلاً سونگون، گغاما، قوبستان و…) در اینجا این سوال مطرح می شود که چرا فقط بزکوهی تصویر شده است؟ به خصوص که اگر قصد خاصی در کارنبوده، خالقان این تصاویر(چوپانان…!) باید تصاویری از حیوانات دیگر را هم در این مجموعه نقش می کردند.1
جهت اطلاعات بیشتر به کتاب : موزه های سنگی هنرهای صخره ای ( سنگ نگاره های ایران) اثرنگارنده مراجعه نمایید.
1 - قسمتی ازمقاله هنر صخره ای در شمال غرب ایران، (سنگ نگاره های هوندرا ، لقلان)- ازمجموعه مقالات همایش بین الملی باستان شناسی ایران ، 1383، : حوزه شمال غرب –(ص 122-111) سازمان میراث فرهنگی و گردشگری ایران (پژوهشگاه)، پژوهشکده باستانشناسی
از سنگ نگاره های ایران
سنگ نگاره های ارسباران
در باره تصویر بزکوهی و سابقه نمادین آن می توان این بحث را مطرح کرد. با استناد به نمونه های بدست آمده از مناطق مختلف ایران و همچنین منطقه مورد بررسی (آذربایجان ، قفقاز)تصویر بزکوهی نشان دهنده اهمیت فوق العاده این حیوان و همچنین جایگاه مهم آن در باور و اساطیر مردمان گذشته بوده است. البته این حیوان را شاید بتوان با توجه به اسناد و مدارک موجود از قدیمی ترین نمادهای شناخته شده در تاریخ بشری نیز در نظر گرفت (رک رفیع فر 1381 اب )
در ایران باستان تصویر این حیوان را در قالب های مختلف (مجسمه، نقاشی، کنده کاری) از اوایل دوران نوسنگی تا امروز می توان مشاهده کرد. نقش این حیوان علاوه بر صخره های مناطق مختلف و دیواره ی غارها، بر ظروف سفالی به صورت نقاشی(سیلک، شوش، اسماعیل آباد و …) و حتی در قالب مجسمه از استقرارهای عصر نوسنگی نیز بدست آمدهاست.(گنج دره،آسیاب،سرابو…) ( Eygum 1992 Broman-Morales and Smith 1990) بز در اساطیر ایران باستان نماد آبادانی و فراوانی و هم چنین نماد آب بوده است. بز نماد ماه هم هست. نقش این حیوان را، علاوه بر بقایای آثار پیش از تاریخ، برآثار دوران ماد و هخامنشی و حتی مفرغ های هزاره ی اول (ق م) و بالاخره پیشرفته ترین شکل آن روی مهرها و ظروف دوره ی ساسانی می توان مشاهده کرد. در این دوره بز نگهبان ماه در نظر گرفته شده است(صمدی 49:1367).
در متون میخی اطلاعات ارزشمندی درباره ی سنت های خاورمیانه و به خصوص جایگاه نمادین حیوانات دیده می شود. دربین النهرین بز (انکی) خدای آب بوده است (Schmandt-besserat1997) و همچنین میترا را با تصویریک جفت گاو نر و نقش بزکوهی نمایش داده اند.
مسئله اساسی در مورد این نقوش سال یابی آنهاست. از آنجا که هنر صخره ای در اکثر موارد رابطه مستقیمی با زمین و لایه های باستانی آن ندارد (مگر در موارد خاص در غارها و پناه گاه های طبیعی و…) نمی توان سنگ نگاره های فضاهای باز و روی تخته سنگ های طبیعی را به سادگی سالیابی کرد و تنها روشی که تا حدودی به تعیین سن این نقوش کمک می کند، روش مقایسه ای و در نهایت سال یابی نسبی است.
در ابتدا لازم است بگوئیم که هیچ نشانه ای که معرف جدید بودن این آثار باشد تا کنون دیده نشده است . بررسی های مردم شناختی در محل ها هم نشان می دهد که این نقوش را افراد محلی ایجاد نکرده اند و حتی اجداد ساکنان فعلی نیز در ایجاد چنین نقوشی دست نداشته اند(حداقل شش نسل اخیر). از طرف دیگر ابزاری که در ایجاد این نقوش به کارگرفته شده دراکثر موارد ابزار سنگی است. نکته ی دیگری که تعلق این نقوش را به چوپانان محلی منتفی می کند، تکرار شدن ترکیب های شناسایی شده در این آثار و درمجموعه های مناطق دیگر است. تصویر بزکوهی تنها تصویری است که در لقلان روی صخره ها حک شده، در حالی که حیوانات دیگری چون گوزن، گرگ، گاو، اسب، سگ ، خرس و نوعی یوزپلنگ درمنطقه فراوان بوده و هست. نکته ی قابل توجه دیگر نبود تصاویر انسان در مجموعه ی لقلان است. تصاویر اخیر تصاویر در مجموعه های دیگری که در منطقه شناسایی شده نسبتاً فراوان است.(مثلاً سونگون، گغاما، قوبستان و…) در اینجا این سوال مطرح می شود که چرا فقط بزکوهی تصویر شده است؟ به خصوص که اگر قصد خاصی در کارنبوده، خالقان این تصاویر(چوپانان…!) باید تصاویری از حیوانات دیگر را هم در این مجموعه نقش می کردند.1
جهت اطلاعات بیشتر به کتاب : موزه های سنگی هنرهای صخره ای ( سنگ نگاره های ایران) اثرنگارنده مراجعه نمایید.
1 - قسمتی ازمقاله هنر صخره ای در شمال غرب ایران، (سنگ نگاره های هوندرا ، لقلان)- ازمجموعه مقالات همایش بین الملی باستان شناسی ایران ، 1383، : حوزه شمال غرب –(ص 122-111) سازمان میراث فرهنگی و گردشگری ایران (پژوهشگاه)، پژوهشکده باستانشناسی
از سنگ نگاره های ایران
سور، سرخ، نخل سرخ، سورستان
روند تحولات چهارشنبه سوری از سنت تا مدرنیته
ایرانیان باستان مردمانی شاد بودند و به شاد زیستن اهمیت ویژه ای می دادند.
تحقیقات نشان می دهد همه آیین ها و یادمان هایی که مردم ایران در هنگامه های گوناگون برپا می داشتند ؛ که بخشی از آنها در فرهنگ این مرز و بوم پایدار شده و با منش و اخلاق و خرد نیاکان ما در آمیخته،اما مساله ای که در همه آنها صدق می کند،اعتقاد به پروردگار ،امید به زندگی ،نبرد با اهریمنان و بدسگالان، مرگ پرستان در قالب نمادها و آیین های گوناگونی بود.
چهارشنبه سوری، جشن زایش و رویش زمین بود و از نخستین لحظات آفرینش شادی با ایرانیان زاده شده بود.
برای ایرانیان آتش با شعله های زبانه زده نماد حیات،بقا، نور و روشنایی و حرارت است. در ایران باستان روشن کردن آتش ،پریدن از روی آن و رسومی از جمله قاشق زنی،فالگوش ایستادن ،کلید گذاشتن ،فال کوزه ،خوردن آجیل مخصوص چهارشنبه سوری ،تخم مرغ بازی، گره زدن بر جامه دختران دم بخت و پای کوبی در کنار آتش، شال اندازی، کوزه شکنی، بوته چینی، توپ مروارید، هدیه دادن به دوستان، شکستن برخی وسایل قدیمی و دور ریختن آنها، کجاوه بازی که غالبا به مناسبت بزرگداشت این روز برگزار می شد، بهانه ای برای پیشواز سال نو بود.
گفته شده است مختار سقفی پس از واقعه عاشورا و پس از آنكه از زندان آزاد مي شود ، به خون خواهي شهداي كربلا بر مي خيزد. آنگاه براي آنكه مخالف رااز موافق تشخيص دهدو بر كفارها بتازد فرمان داد تا شيعيان راستين آن حضرت بر بام خانه ها آتش بيفروزند ، شب آن فرمان مصادف با شب چهار شنبه آخر سال بود .
ایرانیان باستان با برگزاری جشن چهارشنبه به استقبال سالی نیکو و شاد می رفتند و هر یک از شهرهای ایران به نوعی خاص این جشن را برپا می کنند.
چهارشنبه سوری از 2 کلمه چهارشنبه و سور تشکیل شده است منظور از چهارشنبه، چهارشنبه آخر سال و سور در فارسی به معنای سرخ ،نخل سرخ و همچنین به معنی جشن است که در زبان پهلوی به آن جشن سوریک و داپک می گفتند.سرخ نماد شب بود و این مراسم به همراه افراختن آتش سرخ بود. کتاب دینی ما نیز برای چهارشنبه آخر سال اهمیت خاصی قائل است و آنرا شب اهل قبور می داند و مرسوم است مسلمانان شب تا سحر شمع روشن کنند. در کتاب اوستا نیز کلمه سور با واژه سوئریه به معنی چاشت است که به معنی مهمانی بزرگ به کار رفته است و سور همان آتش سرخ یا آذر سوئریه اوستایی آناهیتا یعنی روح آرام است.
رسم چهارشنبه سوری نه تنها در ایران بلکه در بخش هایی از افغانستان و ترکمنستان نیز رایج بوده است و زرتشتیان علاوه بر چهارشنبه آخر سال شامگاه سال نو نیز بر بام هایشان آتش می افروختند که اکنون نیزدر همه نقاط ایران مراسم چهارشنبه سوری وجود دارد اما نحوه برگزار کردن آن متفاوت است
در مورد تاریخ و زمان دقیق برگزاری چهارشنبه سوری دیدگاه های متفاوتی وجود دارد . استاد پور داوود می گوید: ایرانیان شنبه و آدینه نداشتند و هر یک 12 ماه نزد آنان بی کم و کاست 30 روز بود که هر روز به نامی خوانده می شد. دکتر کوروش نیکنام نیز چهارشنبه سوری را متعلق به ایرانیان باستان نمی داند و شکل گیری این مراسم را بعد از ورود اعراب به ایران می داند . سال ایرانیان 360 روز بوده است و 5 روز اضافه سال را آتش می افروختند تا ارواح نیاکان را به سوی منزل هدایت کنند.
دکتر روح الامینی نیز می گوید : چون در فرهنگ تازیان ،چهارشنبه نحس، نامبارک و بدیمن محسوب می شد از زمان ورود اعراب به بعد چهارشنبه آخر سال را با جشن سوری به شادمانی می پرداختند تا نحوست این شب را با جشن و پایکوبی بیرون کنند. ایرنیان معتقد بودند خاکستر چهارشنبه سوري، نحس است، زيرا مردم هنگام پريدن از روي آن، زردي و یيماري خود را، از راه جادوي سرايتي، به آتش مي دهند و در عوض سرخي و شادابي آتش را به خود منتقل مي کنند. پير و جوان و كوچك و بزرگ از روي آتش مي پرند و براي دفع شر و زيان ، اين شعر را مي خوانند :
زردي ما از تو ، سر خي تو از ما
آلا به در ، بلا به در دزد و حيز از دِها به در
با خواندن اين ترانه ها و پريدن از روي آتش آل ها و دزد ها و زيانكاران را از روستا و خانه هاي خود مي رانند
ايرانيان عقيده دارند كه با افروختن آتش و سوزاندن بوته و خار فضاي خانه را از موجودات زيانكار مي پالايند و ديو پليدي و ناپاكي را از محيط زيست دور و پاك مي سازند. براي اين كه آتش آلوده نشود خاكستر آن را در سر چهارراه يا در آب روان مي ريزند تا باد يا آب آن را با خود ببرد.
چندسالی است برخی از این مراسم سنتی جای خود را به ترقه بازی و صداهای وحشتناکی که هیچ ارتباطی با جشن چهارشنبه سوری که یکی از آیین های ایران باستان است، ندارد.
آری با گذشت زمان و رسیدن به مدرنیته چهارشنبه سوری نیز مدرن شده است و تنها خصوصیاتی که مشابه ایران باستان دارد دور هم جمع شدن است اما آن هم به سبک مدرن، اکنون هنگامی که چهارشنبه سوری می شود همه گان از ترس چهارشنبه سوری به پناهگاه می روند و جای رقص و پایکوبی صدای بمب و دینامیت است که به گوش می رسد اما سنت دیرینه باز بودن درب منازل هنوز پابرجاست اما مردم به جای تعارف آجیل و نقل عابران را به پناهگاه دعوت می کنند. آری برخی با ندانستن آئین کهن ایرانی و برخی تحریفات در آن سعی دارند آنرا از بین ببرند اما هنوز عده زیادی هستند که چهارشنبه سوری را به سبک قدیم بزرگ می دارند.
نگارنده: مرتضی زمان فشمی
پایان پیام
ایرانیان باستان مردمانی شاد بودند و به شاد زیستن اهمیت ویژه ای می دادند.
تحقیقات نشان می دهد همه آیین ها و یادمان هایی که مردم ایران در هنگامه های گوناگون برپا می داشتند ؛ که بخشی از آنها در فرهنگ این مرز و بوم پایدار شده و با منش و اخلاق و خرد نیاکان ما در آمیخته،اما مساله ای که در همه آنها صدق می کند،اعتقاد به پروردگار ،امید به زندگی ،نبرد با اهریمنان و بدسگالان، مرگ پرستان در قالب نمادها و آیین های گوناگونی بود.
چهارشنبه سوری، جشن زایش و رویش زمین بود و از نخستین لحظات آفرینش شادی با ایرانیان زاده شده بود.
برای ایرانیان آتش با شعله های زبانه زده نماد حیات،بقا، نور و روشنایی و حرارت است. در ایران باستان روشن کردن آتش ،پریدن از روی آن و رسومی از جمله قاشق زنی،فالگوش ایستادن ،کلید گذاشتن ،فال کوزه ،خوردن آجیل مخصوص چهارشنبه سوری ،تخم مرغ بازی، گره زدن بر جامه دختران دم بخت و پای کوبی در کنار آتش، شال اندازی، کوزه شکنی، بوته چینی، توپ مروارید، هدیه دادن به دوستان، شکستن برخی وسایل قدیمی و دور ریختن آنها، کجاوه بازی که غالبا به مناسبت بزرگداشت این روز برگزار می شد، بهانه ای برای پیشواز سال نو بود.
گفته شده است مختار سقفی پس از واقعه عاشورا و پس از آنكه از زندان آزاد مي شود ، به خون خواهي شهداي كربلا بر مي خيزد. آنگاه براي آنكه مخالف رااز موافق تشخيص دهدو بر كفارها بتازد فرمان داد تا شيعيان راستين آن حضرت بر بام خانه ها آتش بيفروزند ، شب آن فرمان مصادف با شب چهار شنبه آخر سال بود .
ایرانیان باستان با برگزاری جشن چهارشنبه به استقبال سالی نیکو و شاد می رفتند و هر یک از شهرهای ایران به نوعی خاص این جشن را برپا می کنند.
چهارشنبه سوری از 2 کلمه چهارشنبه و سور تشکیل شده است منظور از چهارشنبه، چهارشنبه آخر سال و سور در فارسی به معنای سرخ ،نخل سرخ و همچنین به معنی جشن است که در زبان پهلوی به آن جشن سوریک و داپک می گفتند.سرخ نماد شب بود و این مراسم به همراه افراختن آتش سرخ بود. کتاب دینی ما نیز برای چهارشنبه آخر سال اهمیت خاصی قائل است و آنرا شب اهل قبور می داند و مرسوم است مسلمانان شب تا سحر شمع روشن کنند. در کتاب اوستا نیز کلمه سور با واژه سوئریه به معنی چاشت است که به معنی مهمانی بزرگ به کار رفته است و سور همان آتش سرخ یا آذر سوئریه اوستایی آناهیتا یعنی روح آرام است.
رسم چهارشنبه سوری نه تنها در ایران بلکه در بخش هایی از افغانستان و ترکمنستان نیز رایج بوده است و زرتشتیان علاوه بر چهارشنبه آخر سال شامگاه سال نو نیز بر بام هایشان آتش می افروختند که اکنون نیزدر همه نقاط ایران مراسم چهارشنبه سوری وجود دارد اما نحوه برگزار کردن آن متفاوت است
در مورد تاریخ و زمان دقیق برگزاری چهارشنبه سوری دیدگاه های متفاوتی وجود دارد . استاد پور داوود می گوید: ایرانیان شنبه و آدینه نداشتند و هر یک 12 ماه نزد آنان بی کم و کاست 30 روز بود که هر روز به نامی خوانده می شد. دکتر کوروش نیکنام نیز چهارشنبه سوری را متعلق به ایرانیان باستان نمی داند و شکل گیری این مراسم را بعد از ورود اعراب به ایران می داند . سال ایرانیان 360 روز بوده است و 5 روز اضافه سال را آتش می افروختند تا ارواح نیاکان را به سوی منزل هدایت کنند.
دکتر روح الامینی نیز می گوید : چون در فرهنگ تازیان ،چهارشنبه نحس، نامبارک و بدیمن محسوب می شد از زمان ورود اعراب به بعد چهارشنبه آخر سال را با جشن سوری به شادمانی می پرداختند تا نحوست این شب را با جشن و پایکوبی بیرون کنند. ایرنیان معتقد بودند خاکستر چهارشنبه سوري، نحس است، زيرا مردم هنگام پريدن از روي آن، زردي و یيماري خود را، از راه جادوي سرايتي، به آتش مي دهند و در عوض سرخي و شادابي آتش را به خود منتقل مي کنند. پير و جوان و كوچك و بزرگ از روي آتش مي پرند و براي دفع شر و زيان ، اين شعر را مي خوانند :
زردي ما از تو ، سر خي تو از ما
آلا به در ، بلا به در دزد و حيز از دِها به در
با خواندن اين ترانه ها و پريدن از روي آتش آل ها و دزد ها و زيانكاران را از روستا و خانه هاي خود مي رانند
ايرانيان عقيده دارند كه با افروختن آتش و سوزاندن بوته و خار فضاي خانه را از موجودات زيانكار مي پالايند و ديو پليدي و ناپاكي را از محيط زيست دور و پاك مي سازند. براي اين كه آتش آلوده نشود خاكستر آن را در سر چهارراه يا در آب روان مي ريزند تا باد يا آب آن را با خود ببرد.
چندسالی است برخی از این مراسم سنتی جای خود را به ترقه بازی و صداهای وحشتناکی که هیچ ارتباطی با جشن چهارشنبه سوری که یکی از آیین های ایران باستان است، ندارد.
آری با گذشت زمان و رسیدن به مدرنیته چهارشنبه سوری نیز مدرن شده است و تنها خصوصیاتی که مشابه ایران باستان دارد دور هم جمع شدن است اما آن هم به سبک مدرن، اکنون هنگامی که چهارشنبه سوری می شود همه گان از ترس چهارشنبه سوری به پناهگاه می روند و جای رقص و پایکوبی صدای بمب و دینامیت است که به گوش می رسد اما سنت دیرینه باز بودن درب منازل هنوز پابرجاست اما مردم به جای تعارف آجیل و نقل عابران را به پناهگاه دعوت می کنند. آری برخی با ندانستن آئین کهن ایرانی و برخی تحریفات در آن سعی دارند آنرا از بین ببرند اما هنوز عده زیادی هستند که چهارشنبه سوری را به سبک قدیم بزرگ می دارند.
نگارنده: مرتضی زمان فشمی
پایان پیام
۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سهشنبه
نغمه عشق است و آتش می زند
از نظر شاه نعمت راه حسین (ع)، راه محمد (ص) است اگر کسی مدعی طی طریق نبوی باشد باید که راه حسین (ع) را استمرار بخشد و آن را بپوید. او معتقد است کسی که ترس از امتحان و آزمایش دارد نباید با کربلا مانوس باشد زیرا کربلایی شدن به معنای رسیدن به نقطه نهایی طریقت است...
● شاعران عارف و حسین بن علی
▪ شاه نعمت الله ولی ( ۸۳۴ ۷۳۰ه.ق) از طرفداران و مروجان اصلی عرفان وحدت وجودی و از ارادتمندان محی الدین ابن عربی است و بی شک در بررسی موضوعات مختلف به ساختارها و مولفه های این نظام توجه کافی داشته است.
از نظر شاه نعمت راه حسین (ع)، راه محمد (ص) است اگر کسی مدعی طی طریق نبوی باشد باید که راه حسین (ع) را استمرار بخشد و آن را بپوید. او معتقد است کسی که ترس از امتحان و آزمایش دارد نباید با کربلا مانوس باشد زیرا کربلایی شدن به معنای رسیدن به نقطه نهایی طریقت است.
"سرکوی بلای او مقام مبتلایان است
اگرتو ازبلا ترسی عنان از کربلا درکش"
شاه نعمت الله ولی، در قصیده ای به وصف و مدح امام علی(ع) و خاندان پاکش پرداخته، در نهایت توصیه می کند که طی طریقت جز از مسیر ولایت عبور نمی کند و سالکان باید ازعلی (ع) آغاز و همراه حسین(ع) در صحرای کربلا شاهد وصال را درآغوش بگیرند زیرا اوصاف کبریایی خدا در این بزرگواران عینیت یافته است.
"دم بدم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حب خاندان برلوح جان باید نگاشت
مهرمهرحیدری بردل چو ما باید زدن"
▪ عبدالرحمن جامی ( ۸۹۸ ۸۱۷ه ق) فقیه و عارف حنفی مذهب قرن نهم هجری در مدح حسنین اگر چه به طور جداگانه مدیحه ای ندارد اما او خود را مداح اهل بیت دانسته و عشق خود را به آل و اصحاب پیامبر (ص) آشکار می سازد تا جایی که جریان رافضی گری را مطرح می کند و می گوید: اگر دوستی خاندان پیامبر (ص) رفض است پس همه گواه باشند که من "جامی" نیز با تولای به فرزندان فاطمه رافضی هستم.
جامی نیز نظیر شاه نعمت الله ولی جزو عارفان وحدت وجودی است و داستان عاشورا وسایر موضوعات مورد علاقه اش را از این زاویه مورد بررسی قرارمی دهد. او تاکید می کند که حسین (ع) و یارانش بهشتی اند و دشمنانشان جهنمی اند از این جهت لعن یزید را لازم می داند و اعلام نفرت از ایشان را بخشی از طریقت الهی می داند زیرا دوستی ایشان را نشانه ایمان و بغض آن دو و سایر اهل بیت پیامبر (ص) را نشانه کفر می داند.
"مگر آنکس که از رسول خدا
شد مبشر به جنه الماوی
گرچه ده کس بود به آن مشهو ر
اندر آن ده مدارشان محصور
زآنکه جمعی ز آل پاک سرشت
هم بشارت رسیدشان به بهشت"
▪ "سید بن طاووس" (متوفی ۶۶۴ه. ق) هم از جمله کسانی است که به عاشورا و قیام حسینی از منظر عرفان، نظر انداخته است.
او در بیان دیدگاه خود پیرامون عاشورا این گونه می گوید: "دوستان و اولیای خدا هنگامی که پی می برند حیات و بقایشان، مانع از تعقیب و ادامه پیروی از مقصد و مرام الهی است و زنده ماندنشان، حایل و مانع بین آنان و اکرام و بخشش الهی می باشد، لباس های حیات را از تن بیرون می کنند ودرهای لقای محبوب را می کوبند و با بذل جان ها و تقدیم ارواح خویش، در طلب و جستجوی این پیروزی، متلذذ و کامیاب می گردند و بدن های خود را در معرض مخاطرات شمشیرها و نیزه ها و آماج تیرها قرار می دهند."
سید بن طاووس همچنین می نویسد: "قتل امام حسین (ع) را خدا خواسته است. "او در مبنای اندیشه عرفانی خود درباره عاشورا آورده است: "و چون ببیند که زندگی دنیا، آنان را از پیروی خواسته خداوند مانع است و ماندن در این عالم، میان آنان و بخشش های خداوند، حایل است بی تامل، جامه ماندن از تن برکنند و حلقه بر درهای دیدار بکوبند و از اینکه در راه رسیدن به این رستگاری تا سر حد جانبازی فداکاری می کنند و خود را در معرض خطر شمشیرها و نیزه ها قرار می دهند، لذت می برند.
از دیگر کسانی که درباره عاشورا قرائت عرفانی به دست داده "اقبال لاهوری" (متوفی ۱۹۳۸م.) است که فلسفه قیام عاشورا را در حریت بخشی معنوی می داند.
از دیدگاه اقبال، امام حسین (ع) و یارانش برای کسب آزادی و گریز از بندگی طاغوت و غیر خدا و اثبات بندگی نسبت به خدا و برخوردار کردن دیگران از آزادی در سایه تعبد الهی قیام کردند، لذا بهترین درسی که از قیام حسین بن علی(ع) می توان آموخت همین حریت خواهی معنوی است.
"در نوای زندگی، سوز از حسین
اصل حریت بیاموز از حسین"
بنابراین تنها کسانی می توانند پیرو واقعی امام حسین(ع) باشند که در درجه اول، آزادی طلب باشند ودرثانی پس از کسب آن، دیگران را نیزبهره مند سازند. هر چند که عاشورا، آزادی از موانع درونی و بیرونی را به انسان ها ارزانی می دارد ولی از دیدگاه اقبال تقدم با آزادی درونی است، زیرا تا زمانی که آدمی ارزش آن را نداند وقدر آن را نشناسد هرگز در بیرون، بهره کافی را نخواهد برد.
"چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریت را زهر اندر کام ریخت
خواست آن سر جلوه خیرالامم
چون سحاب قبله باران در قدم"
امام حسین(ع)از دیدگاه اقبال لاهوری نه تنها آزادی بخش است، بلکه حیات بخش است یعنی در روزگاری که آدمیان از حق زیستن هم محروم اند به آنان حیات می بخشد و به دنبال آن آزادی را نخستین و اساسی ترین هدف آنها از زندگی قرار می دهد.
"بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانه ها کارید و رفت"
از نظر اقبال قیام امام حسین(ع) باعث شد تا پرچم توحید در عالم بر افراشته شود تا موحدان و عارفان بتوانند دور آن جمع شوند. ایشان در باب فلسفه قیام آن حضرت در ادامه می افزاید: اگر قصد آن حضرت نفس حکومت بود عشق را کنار می گذاشت و این چنین حرکت نمی کرد، بلکه به فکر جمع آوری لشکر و سپاهی شد، در حالیکه قیام آن حضرت فقط جهت اصلاح امت و احیای دین و امحای مفسدین بود.
از نظر اقبال حسی ن(ع) سری در دل داشت که پیش از او پیامبر اسلام و حتی پیامبران پیشین در سر داشتند.
"سر ابراهیم و اسمعیل بود
یعنی آن اجمال و تفصیل بود"
به همین دلیل او باید عزم خود را جزم می کرد تا بتواند آن سر را محفوظ نگه داشته در زمان خاصی آشکار سازد، از این رو تمام تلاش آن حضرت محض رضای خدا و دستیابی به وصول او بوده است.
"عزم او چون کوهساران استوار
پایدار و تند سیرو کامکار
تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آیین است و بس"
از دیدگاه اقبال، امام حسین(ع) عبادت آزادانه و عزتمندانه را برای انسان ها به ارمغان آورده است و سر تعظیم فرود آوردنش را در برابر هیچ انسان فرعون صفتی نمی پذیرد.
"خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ را چون از میان او برکشید
از رگ ارباب باطل خون کشید
نقش الاالله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت"
در واقع، می توان اندیشه اقبال را درباره عاشورا در مبارزه عقل و عشق خلاصه کرد زیرا امام حسین(ع) در این میدان نبرد مظهر عشق، و مصلحت جویان دنیا پرست، مظاهر عقل مصلحت جویند.
از دیگر کسانی که به صحنه عاشورا از منظر عرفان نظر کرده است، "عمان سامانی" ( ۱۳۲۲ه.ق) است.
عمان در نگاه عرفانی خود به واقعه جانسوز کربلا، از تجلی حضرت حق در هستی و ظهور عشق و عرضه آن بر موجودات و پذیرش آن از سوی انسان و به دنبال آن صف بندی سعادتمندان و شقاوت پیشگان در طول تاریخ انسان، تصویری منسجم و یکپارچه می پردازد. او عاشورا را میدانی می داند که سالکان در آن سلوک می کنند تا به مراد و مقصود خود برسند، در این میدان امام حسین(ع)، قطب عرفان و مرشد سالکان است و اصحاب او مریدان و رهپویان وصالند. از نظر عمان سامانی مسیر مدینه تا کربلا هفت شهر عشق است که امام و همراهانش باید وادی های طریقت را یکی پس از دیگری پشت سر بگذارند تا به سیمرغ عشق دست یابند.
این اصل که زیر بنای جهان بینی عرفانی است، خود مبتنی بر حدیث قدسی معروفی است که بر طبق آن خداوند بزرگ، در پاسخ به سئوال حضرت داود(ع) از علت و انگیزه آفرینش، چنین می فرماید:
"کنت کنزا مخفیا فاحببت
ان اعرف، فخلقت الخلق لکلی اعرف."
عمان بخش نخست مثنوی خود را با استناد به این حدیث آغاز می کند و تجلی حضرت حق در هستی و طلوع عشق ربانی با آشکار شدن جمال بی مثال خداوندی در آئینه ماسوا را در تصویری شاعرانه در قالب ۲۲بیت می پردازد، که پاره ای از آن بدین قرار است:
"لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در الست
جلوه اش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزه اش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود"
در نگاه عمان شاه شهیدان حسین بن علی(ع) کامل ترین انسان در معرکه عشق و عاشقی است و اوست که درمیان فرزندان آدم، ساغر عشق را به طور کامل نوشیده و دعوت حضرت ساقی را بدون ذره ای کاستی لبیک گفته است. عمان سامانی به وحدت امام با حق، اشارات زیادی کرده و امام(ع) را انسان به حق پیوسته و از همه چیز رسته می داند و این وحدت را حاصل اخلاص و عبادت آن حضرت می داند. از دیدگاه عمان سامانی، مرتبه امام حسین(ع) در عرفان، به اندازه ای است که می تواند با جبرییل به گفتگو نشیند و در یکی از همین گفتگوهاست که به وحدت امام(ع) با حق اشاره شده است.
"جبرییل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصه میدان عشق
دارم از حق بر توای فرخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام"
از نظر عمان سامانی، شهادت امام حسین(ع)، معلول نازی بود که معشوق کرد و عاشق را طلبید و بهترین راه برای پاسخگویی به ناز او، جز شهادت چیز دیگری نمی توانست باشد زیرا عاشقان تنها چیزی که برایشان مهم است، رضایت و خشنودی معشوق است نه خواست خودشان. از دیدگاه عمان سامانی، هریک از اصحاب عاشورا در مرتبه ای از سلوک قرار داشتند و به فراخور نیازشان از چشمه سار معرفت امام، سیراب می شدند و اما به فراخور هر یک اسراری فاش می کرد.
از نظر او صحنه عاشورا هر چند در ظاهر، نبرد بین دو گروه به رهبری امام حسین(ع) و یزید بن معاویه بود اما در باطن، واقعیت چیز دیگری را نشان می ده دو آن نبرد و مبارزه بین عاقلان مصلحت نگر و عاشقان سوخته جان است
منبع: rahapp.mihanblog.com
سایت سیمرغ ( www.seemorgh.com )
روزنامه آفتاب
امامحسین(ع)
● شاعران عارف و حسین بن علی
▪ شاه نعمت الله ولی ( ۸۳۴ ۷۳۰ه.ق) از طرفداران و مروجان اصلی عرفان وحدت وجودی و از ارادتمندان محی الدین ابن عربی است و بی شک در بررسی موضوعات مختلف به ساختارها و مولفه های این نظام توجه کافی داشته است.
از نظر شاه نعمت راه حسین (ع)، راه محمد (ص) است اگر کسی مدعی طی طریق نبوی باشد باید که راه حسین (ع) را استمرار بخشد و آن را بپوید. او معتقد است کسی که ترس از امتحان و آزمایش دارد نباید با کربلا مانوس باشد زیرا کربلایی شدن به معنای رسیدن به نقطه نهایی طریقت است.
"سرکوی بلای او مقام مبتلایان است
اگرتو ازبلا ترسی عنان از کربلا درکش"
شاه نعمت الله ولی، در قصیده ای به وصف و مدح امام علی(ع) و خاندان پاکش پرداخته، در نهایت توصیه می کند که طی طریقت جز از مسیر ولایت عبور نمی کند و سالکان باید ازعلی (ع) آغاز و همراه حسین(ع) در صحرای کربلا شاهد وصال را درآغوش بگیرند زیرا اوصاف کبریایی خدا در این بزرگواران عینیت یافته است.
"دم بدم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حب خاندان برلوح جان باید نگاشت
مهرمهرحیدری بردل چو ما باید زدن"
▪ عبدالرحمن جامی ( ۸۹۸ ۸۱۷ه ق) فقیه و عارف حنفی مذهب قرن نهم هجری در مدح حسنین اگر چه به طور جداگانه مدیحه ای ندارد اما او خود را مداح اهل بیت دانسته و عشق خود را به آل و اصحاب پیامبر (ص) آشکار می سازد تا جایی که جریان رافضی گری را مطرح می کند و می گوید: اگر دوستی خاندان پیامبر (ص) رفض است پس همه گواه باشند که من "جامی" نیز با تولای به فرزندان فاطمه رافضی هستم.
جامی نیز نظیر شاه نعمت الله ولی جزو عارفان وحدت وجودی است و داستان عاشورا وسایر موضوعات مورد علاقه اش را از این زاویه مورد بررسی قرارمی دهد. او تاکید می کند که حسین (ع) و یارانش بهشتی اند و دشمنانشان جهنمی اند از این جهت لعن یزید را لازم می داند و اعلام نفرت از ایشان را بخشی از طریقت الهی می داند زیرا دوستی ایشان را نشانه ایمان و بغض آن دو و سایر اهل بیت پیامبر (ص) را نشانه کفر می داند.
"مگر آنکس که از رسول خدا
شد مبشر به جنه الماوی
گرچه ده کس بود به آن مشهو ر
اندر آن ده مدارشان محصور
زآنکه جمعی ز آل پاک سرشت
هم بشارت رسیدشان به بهشت"
▪ "سید بن طاووس" (متوفی ۶۶۴ه. ق) هم از جمله کسانی است که به عاشورا و قیام حسینی از منظر عرفان، نظر انداخته است.
او در بیان دیدگاه خود پیرامون عاشورا این گونه می گوید: "دوستان و اولیای خدا هنگامی که پی می برند حیات و بقایشان، مانع از تعقیب و ادامه پیروی از مقصد و مرام الهی است و زنده ماندنشان، حایل و مانع بین آنان و اکرام و بخشش الهی می باشد، لباس های حیات را از تن بیرون می کنند ودرهای لقای محبوب را می کوبند و با بذل جان ها و تقدیم ارواح خویش، در طلب و جستجوی این پیروزی، متلذذ و کامیاب می گردند و بدن های خود را در معرض مخاطرات شمشیرها و نیزه ها و آماج تیرها قرار می دهند."
سید بن طاووس همچنین می نویسد: "قتل امام حسین (ع) را خدا خواسته است. "او در مبنای اندیشه عرفانی خود درباره عاشورا آورده است: "و چون ببیند که زندگی دنیا، آنان را از پیروی خواسته خداوند مانع است و ماندن در این عالم، میان آنان و بخشش های خداوند، حایل است بی تامل، جامه ماندن از تن برکنند و حلقه بر درهای دیدار بکوبند و از اینکه در راه رسیدن به این رستگاری تا سر حد جانبازی فداکاری می کنند و خود را در معرض خطر شمشیرها و نیزه ها قرار می دهند، لذت می برند.
از دیگر کسانی که درباره عاشورا قرائت عرفانی به دست داده "اقبال لاهوری" (متوفی ۱۹۳۸م.) است که فلسفه قیام عاشورا را در حریت بخشی معنوی می داند.
از دیدگاه اقبال، امام حسین (ع) و یارانش برای کسب آزادی و گریز از بندگی طاغوت و غیر خدا و اثبات بندگی نسبت به خدا و برخوردار کردن دیگران از آزادی در سایه تعبد الهی قیام کردند، لذا بهترین درسی که از قیام حسین بن علی(ع) می توان آموخت همین حریت خواهی معنوی است.
"در نوای زندگی، سوز از حسین
اصل حریت بیاموز از حسین"
بنابراین تنها کسانی می توانند پیرو واقعی امام حسین(ع) باشند که در درجه اول، آزادی طلب باشند ودرثانی پس از کسب آن، دیگران را نیزبهره مند سازند. هر چند که عاشورا، آزادی از موانع درونی و بیرونی را به انسان ها ارزانی می دارد ولی از دیدگاه اقبال تقدم با آزادی درونی است، زیرا تا زمانی که آدمی ارزش آن را نداند وقدر آن را نشناسد هرگز در بیرون، بهره کافی را نخواهد برد.
"چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریت را زهر اندر کام ریخت
خواست آن سر جلوه خیرالامم
چون سحاب قبله باران در قدم"
امام حسین(ع)از دیدگاه اقبال لاهوری نه تنها آزادی بخش است، بلکه حیات بخش است یعنی در روزگاری که آدمیان از حق زیستن هم محروم اند به آنان حیات می بخشد و به دنبال آن آزادی را نخستین و اساسی ترین هدف آنها از زندگی قرار می دهد.
"بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانه ها کارید و رفت"
از نظر اقبال قیام امام حسین(ع) باعث شد تا پرچم توحید در عالم بر افراشته شود تا موحدان و عارفان بتوانند دور آن جمع شوند. ایشان در باب فلسفه قیام آن حضرت در ادامه می افزاید: اگر قصد آن حضرت نفس حکومت بود عشق را کنار می گذاشت و این چنین حرکت نمی کرد، بلکه به فکر جمع آوری لشکر و سپاهی شد، در حالیکه قیام آن حضرت فقط جهت اصلاح امت و احیای دین و امحای مفسدین بود.
از نظر اقبال حسی ن(ع) سری در دل داشت که پیش از او پیامبر اسلام و حتی پیامبران پیشین در سر داشتند.
"سر ابراهیم و اسمعیل بود
یعنی آن اجمال و تفصیل بود"
به همین دلیل او باید عزم خود را جزم می کرد تا بتواند آن سر را محفوظ نگه داشته در زمان خاصی آشکار سازد، از این رو تمام تلاش آن حضرت محض رضای خدا و دستیابی به وصول او بوده است.
"عزم او چون کوهساران استوار
پایدار و تند سیرو کامکار
تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آیین است و بس"
از دیدگاه اقبال، امام حسین(ع) عبادت آزادانه و عزتمندانه را برای انسان ها به ارمغان آورده است و سر تعظیم فرود آوردنش را در برابر هیچ انسان فرعون صفتی نمی پذیرد.
"خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ را چون از میان او برکشید
از رگ ارباب باطل خون کشید
نقش الاالله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت"
در واقع، می توان اندیشه اقبال را درباره عاشورا در مبارزه عقل و عشق خلاصه کرد زیرا امام حسین(ع) در این میدان نبرد مظهر عشق، و مصلحت جویان دنیا پرست، مظاهر عقل مصلحت جویند.
از دیگر کسانی که به صحنه عاشورا از منظر عرفان نظر کرده است، "عمان سامانی" ( ۱۳۲۲ه.ق) است.
عمان در نگاه عرفانی خود به واقعه جانسوز کربلا، از تجلی حضرت حق در هستی و ظهور عشق و عرضه آن بر موجودات و پذیرش آن از سوی انسان و به دنبال آن صف بندی سعادتمندان و شقاوت پیشگان در طول تاریخ انسان، تصویری منسجم و یکپارچه می پردازد. او عاشورا را میدانی می داند که سالکان در آن سلوک می کنند تا به مراد و مقصود خود برسند، در این میدان امام حسین(ع)، قطب عرفان و مرشد سالکان است و اصحاب او مریدان و رهپویان وصالند. از نظر عمان سامانی مسیر مدینه تا کربلا هفت شهر عشق است که امام و همراهانش باید وادی های طریقت را یکی پس از دیگری پشت سر بگذارند تا به سیمرغ عشق دست یابند.
این اصل که زیر بنای جهان بینی عرفانی است، خود مبتنی بر حدیث قدسی معروفی است که بر طبق آن خداوند بزرگ، در پاسخ به سئوال حضرت داود(ع) از علت و انگیزه آفرینش، چنین می فرماید:
"کنت کنزا مخفیا فاحببت
ان اعرف، فخلقت الخلق لکلی اعرف."
عمان بخش نخست مثنوی خود را با استناد به این حدیث آغاز می کند و تجلی حضرت حق در هستی و طلوع عشق ربانی با آشکار شدن جمال بی مثال خداوندی در آئینه ماسوا را در تصویری شاعرانه در قالب ۲۲بیت می پردازد، که پاره ای از آن بدین قرار است:
"لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در الست
جلوه اش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزه اش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود"
در نگاه عمان شاه شهیدان حسین بن علی(ع) کامل ترین انسان در معرکه عشق و عاشقی است و اوست که درمیان فرزندان آدم، ساغر عشق را به طور کامل نوشیده و دعوت حضرت ساقی را بدون ذره ای کاستی لبیک گفته است. عمان سامانی به وحدت امام با حق، اشارات زیادی کرده و امام(ع) را انسان به حق پیوسته و از همه چیز رسته می داند و این وحدت را حاصل اخلاص و عبادت آن حضرت می داند. از دیدگاه عمان سامانی، مرتبه امام حسین(ع) در عرفان، به اندازه ای است که می تواند با جبرییل به گفتگو نشیند و در یکی از همین گفتگوهاست که به وحدت امام(ع) با حق اشاره شده است.
"جبرییل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصه میدان عشق
دارم از حق بر توای فرخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام"
از نظر عمان سامانی، شهادت امام حسین(ع)، معلول نازی بود که معشوق کرد و عاشق را طلبید و بهترین راه برای پاسخگویی به ناز او، جز شهادت چیز دیگری نمی توانست باشد زیرا عاشقان تنها چیزی که برایشان مهم است، رضایت و خشنودی معشوق است نه خواست خودشان. از دیدگاه عمان سامانی، هریک از اصحاب عاشورا در مرتبه ای از سلوک قرار داشتند و به فراخور نیازشان از چشمه سار معرفت امام، سیراب می شدند و اما به فراخور هر یک اسراری فاش می کرد.
از نظر او صحنه عاشورا هر چند در ظاهر، نبرد بین دو گروه به رهبری امام حسین(ع) و یزید بن معاویه بود اما در باطن، واقعیت چیز دیگری را نشان می ده دو آن نبرد و مبارزه بین عاقلان مصلحت نگر و عاشقان سوخته جان است
منبع: rahapp.mihanblog.com
سایت سیمرغ ( www.seemorgh.com )
روزنامه آفتاب
امامحسین(ع)
۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه
رومانسک
رومی وار، رُمیوار. شیوه معماری هنری زاده ترکیب عناصر معماری رُم دوره امپراطوری وبیزانس که از سر آغازهای سده یازدهم تا واپسین سالهای سده دوازدهم، با ویژگی های گوناگون محلی در کشورهای اروپائی متداول ماند و مبتنی بود بر جرزهای جسیم مفصل بندی شده و قوسهای دورتمام و طاقبندی سنگی توانمند که بیشتر در ساخت کلیساهای چلیپائی کار می گرفتند. Romanesque. از فرهنگ مصور هنرهای تجسمی با کمی آرایش و پیرایش.
پرویز مرزبان
مرزبان، پرویز
( ملیت: ایرانی قرن:14)
پرويز مرزبان در سال 1296 در تهران ديده به جهان گشود.پرويز مرزبان يك دايره المعارف متحرك از هنرهاي تجسمي است. حاصل 50 سال تاليف و ترجمه او چاپ و انتشار كتاب هايي است كه هر يك در حوزه خود كتابي مرجع به حساب مي آيند. براي اولين بار او بود كه چشم ايرانيان را با گستره وسيع هنر جهان، از دوران آغازين تاريخ هنر تا مكاتب متاخر قرن بيستم روشن كرد. كتاب "هنرهاي ايران" ترجمه ،پرويز مرزبان ، در دوره چهاردهم كتاب سال جمهوري اسلامي ايران از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به عنوان كتاب سال برگزيده شد. گروه : علوم انساني رشته : زبان و ادبيات فارسي گرايش : ترجمه والدين و انساب : پرويز مرزبان از پدر و مادر خود چنين ياد مي كند:مادرم از اعيان ترك ها بود و پدرم امين الملك، در دربار قاجار چشم پزشكي مي كرد و در دوره پهلوي مورد غضب شاه قرار گرفت و خانه نشين شد. معروف بود كه پدرم حق ويزيت از هيچ بيماري نمي گرفت . اوضاع اجتماعي و شرايط زندگي : پرويز مرزبان در يك خانواده از اعيان قديمي تهران به دنيا آمد. تحصيلات رسمي و حرفه اي : پرويز مرزبان تحصيلات متوسطه را در رشته زبان و ادبيات فرانسه انجام داد و در سال 1319 از دانشسراي عالي در رشته زبان انگليسي موفق به اخذ ليسانس شد. همسر و فرزندان : پرويز مرزبان در مهرماه سال 1323 ازدواج كرد. همسرش هم مثل خودش در كار ترجمه است. مشاغل و سمتهاي مورد تصدي : پرويز مرزبان در سالهاي 1340-1316 به طور مستمر در دبيرستانهاي تهران به تدريس زبان و ادبيات فارسي، فرانسه و انگليسي اشتغال داشت. همچنين در طول سالهاي 1340 تا 1373 به آموزش زبان و ادبيات انگليسي و تاريخ و نقد هنر را در دانشگاهها پرداخته است. جوائز و نشانها : كتاب "هنرهاي ايران" ترجمه ،پرويز مرزبان ، در دوره چهاردهم كتاب سال جمهوري اسلامي ايران از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به عنوان كتاب سال برگزيده شد.
آثار : 1 تاريخ هنر جانسن (1359) 2 ترجمه و ويرايش سلسله مقالات هنري ويژگي اثر : (از يك جلد از بريتانيكا براي دايرةالمعارف اسلامي) 3 خلاصه تاريخ هنر (1367) 4 دو مجلد از تاريخ تمدن ويل دورانت 5 فرهنگ مصور هنرهاي تجسمي(1365) 6 مرداني كه دنيا را عوض كرده اند 7 معلم و شاگرد (1335) 8 معني زيبايي (1366) 9 نظري به هنر نقاشي (1334) 10 هنرهاي ايران ويژگي اثر : ترجمه،اين كتاب در دوره چهاردهم كتاب سال جمهوري اسلامي ايران ،از طرف وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامي معرفي و برگزيده شده است. آشنايي با كتاب: «هنرهاي ايران»: هنرهاي ايران، ر.دبليو. فريه، ترجمه پرويز مرزبان، تهران: نشر پژوهش فرزان روز، 1374. در اين كتاب، همه جلوه هاي شگفت انگيز هنرهاي ايراني از پيش از تاريخ و ايران باستان تا عصر اسلامي، براي نخستين بار در مجلدي واحد و در نوزده بخش، به طرزي مرتبط با هم و مكمل يكديگر، مورد بررسي و تحقيق قرار گرفته است. مقالات كتاب به قلم بيست تن از كارشناسان سرشناس بين المللي نوشته شده است كه هر يك در زمينه تخصصي خود از معماري و گچبري و پيكره سازي عهد باستان گرفته تا قالي بافي و نقاشي و نساجي و فلزكاري و سفالگري و هنرهاي نسخه پردازي و شيشه گري دوران بعد، اثري مستند و آموزنده و معتبر و دلپذير با بيش از 170 لوح رنگي، بر آثار «هنرهاي زيبا» و «هنرهاي كاربردي» جهان افزوده اند.
از راسخون
نیازمند اصلاح
( ملیت: ایرانی قرن:14)
پرويز مرزبان در سال 1296 در تهران ديده به جهان گشود.پرويز مرزبان يك دايره المعارف متحرك از هنرهاي تجسمي است. حاصل 50 سال تاليف و ترجمه او چاپ و انتشار كتاب هايي است كه هر يك در حوزه خود كتابي مرجع به حساب مي آيند. براي اولين بار او بود كه چشم ايرانيان را با گستره وسيع هنر جهان، از دوران آغازين تاريخ هنر تا مكاتب متاخر قرن بيستم روشن كرد. كتاب "هنرهاي ايران" ترجمه ،پرويز مرزبان ، در دوره چهاردهم كتاب سال جمهوري اسلامي ايران از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به عنوان كتاب سال برگزيده شد. گروه : علوم انساني رشته : زبان و ادبيات فارسي گرايش : ترجمه والدين و انساب : پرويز مرزبان از پدر و مادر خود چنين ياد مي كند:مادرم از اعيان ترك ها بود و پدرم امين الملك، در دربار قاجار چشم پزشكي مي كرد و در دوره پهلوي مورد غضب شاه قرار گرفت و خانه نشين شد. معروف بود كه پدرم حق ويزيت از هيچ بيماري نمي گرفت . اوضاع اجتماعي و شرايط زندگي : پرويز مرزبان در يك خانواده از اعيان قديمي تهران به دنيا آمد. تحصيلات رسمي و حرفه اي : پرويز مرزبان تحصيلات متوسطه را در رشته زبان و ادبيات فرانسه انجام داد و در سال 1319 از دانشسراي عالي در رشته زبان انگليسي موفق به اخذ ليسانس شد. همسر و فرزندان : پرويز مرزبان در مهرماه سال 1323 ازدواج كرد. همسرش هم مثل خودش در كار ترجمه است. مشاغل و سمتهاي مورد تصدي : پرويز مرزبان در سالهاي 1340-1316 به طور مستمر در دبيرستانهاي تهران به تدريس زبان و ادبيات فارسي، فرانسه و انگليسي اشتغال داشت. همچنين در طول سالهاي 1340 تا 1373 به آموزش زبان و ادبيات انگليسي و تاريخ و نقد هنر را در دانشگاهها پرداخته است. جوائز و نشانها : كتاب "هنرهاي ايران" ترجمه ،پرويز مرزبان ، در دوره چهاردهم كتاب سال جمهوري اسلامي ايران از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به عنوان كتاب سال برگزيده شد.
آثار : 1 تاريخ هنر جانسن (1359) 2 ترجمه و ويرايش سلسله مقالات هنري ويژگي اثر : (از يك جلد از بريتانيكا براي دايرةالمعارف اسلامي) 3 خلاصه تاريخ هنر (1367) 4 دو مجلد از تاريخ تمدن ويل دورانت 5 فرهنگ مصور هنرهاي تجسمي(1365) 6 مرداني كه دنيا را عوض كرده اند 7 معلم و شاگرد (1335) 8 معني زيبايي (1366) 9 نظري به هنر نقاشي (1334) 10 هنرهاي ايران ويژگي اثر : ترجمه،اين كتاب در دوره چهاردهم كتاب سال جمهوري اسلامي ايران ،از طرف وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامي معرفي و برگزيده شده است. آشنايي با كتاب: «هنرهاي ايران»: هنرهاي ايران، ر.دبليو. فريه، ترجمه پرويز مرزبان، تهران: نشر پژوهش فرزان روز، 1374. در اين كتاب، همه جلوه هاي شگفت انگيز هنرهاي ايراني از پيش از تاريخ و ايران باستان تا عصر اسلامي، براي نخستين بار در مجلدي واحد و در نوزده بخش، به طرزي مرتبط با هم و مكمل يكديگر، مورد بررسي و تحقيق قرار گرفته است. مقالات كتاب به قلم بيست تن از كارشناسان سرشناس بين المللي نوشته شده است كه هر يك در زمينه تخصصي خود از معماري و گچبري و پيكره سازي عهد باستان گرفته تا قالي بافي و نقاشي و نساجي و فلزكاري و سفالگري و هنرهاي نسخه پردازي و شيشه گري دوران بعد، اثري مستند و آموزنده و معتبر و دلپذير با بيش از 170 لوح رنگي، بر آثار «هنرهاي زيبا» و «هنرهاي كاربردي» جهان افزوده اند.
از راسخون
نیازمند اصلاح
آسایش، خوشی، نان سنگگ و شکم فولادی
با مشکلات می جنگیم تا به آسایش برسیم و با رسیدن تحمل ناکردنی اش می یابیم .بروکس آدامز. عوام می گویند خوشی زیر دلش زده است. این را هم می گویند که نان سنگگ شکم فولادی می خواد. م.
۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه
کس ندیدم که گم شد از ره راست
منشاء كمدی الهی دانته كجاست؟
از: ariusabdulahad
میگوئل آسینپالاسیوس در بررسی نفوذ تصوّر اسلامی از آخرت در كمدی الهی تأثیر ابنعربی را در دانته تحقیق كرده است. رابطهی میان صعود به آسمان در كتاب دانته و معراج در اسلام قبلاً توجّه پارهای از مدرسیان را جلب كرده بود. اوزانام Ozanam ، مدرسی فرانسوی قرن سیزدهم / نوزدهم، در تحقیقات مهمّ خود دربارهی دانته كسانی را كه اثر شاعر توسكانی را «تنها یادگار قرون وسطی» پنداشتهاند به استهزا گرفت و شاعر را دانشمندی شمرد بسیار مطّلع كه از تمام تجربههای گذشته استفاده كرده است. به عقیدهی او «دو راه، یكی به سوی شمال و دیگری به طرف جنوب، دانته را به منابع شرقی كهن هدایت كرده است. او معتقد بود كه در آن موقع ارتباط میان مسلمانان و اروپا بسیار نزدیك بود.» دانته ترجمههای لاتینی آثار بسیاری از حكمای مسلمان و طرفداران تصوّف، لااقل آثار ابنسینا و غزالی ، را خوانده بود. در پی اوزانا و دانكونا d'Ancona ، شارل لابیت Charles Labitte در مقدمهای كه بر كمدی الهی به ترجمهی مترجم فرانسوی بریزو Brizeux نوشت، عقیده داشت كه زمینهی اثر دانته میبایست از عالم اسلام به عاریت گرفته شده باشد. در آن موقع مودی دگویه Modi de Goeje و بعضی مؤلّفان دیگر آراء مشابه داشتند. متأخرترین آثار ادگاربلوشه Edgard Blochet دو رساله راجع به این مسئله منتشر كرد: تحقیقات درباب تاریخ دینی اسلام ، 1307/1889، و منابع كمدی الهی ، 1319/1901. او در این تحقیقات از این نظر دفاع كرد كه تصوّر صعود به آسمان مستقیماً از اسلام گرفته شده است. بنابر عقیدهی بلوشه در آیهای از قرآن اشارهای به معراج هست، هر چند توضیحی دربارهی آن داده نشده است. بسیاری از این تعبیرها محصول تخیل عام در اسلام است و میبایست مربوط به منابع كهنتر بوده باشند. ریشههای این تصوّر را به خصوص در كیش زردشتی باز مییابد. او وصف معراج را به اثر ادبی مبنی بر زند اوستای ارداویراف شاعر زردشتی نسبت میدهد. بارتلمی ، ارداویرافنامه را ترجمه كرد و در مقدمهی خود بر آن تشابهات میان كمدی الهی و این كتاب زردشتی را نشان داد. بلوشه دعوی كرد كه اندیشهی عروج به آسمان هم از منابع پارسی و هم از منابع «اسلامی شده» به دانته رسیده است.
استنتاجهای آسین پالاسیوس دقیقتر است. او كه صرفاً به مقایسهی میان متنها قانع نبود در منابع دانته تحقیق كرد و در نتیجه ثابت كرد كه این منابع چگونه متّكی بر كتب اسلامی یعنی ترجمههای این آثار بودهاند. او با تأكید بر اهمیت خاصّ « سیر و سلوك » ابنعربی مسئله را با موفقیت بسیار حل كرد. ابنمسرّهی جبالی اهل مِرسیه و قرطبه كه در اصول تصوّف ابن عربی تخّصص داشت تأثیر این اصول را به طور كلی در مدرسیان غربی و در كشیشان فرانسیسی Franciscan و بالأخص در دانته كه تا آن زمان به عنوان یكی از پیروان ارسطو و قدیس توماس شناخته شده بود مبرهن كرد.
كتاب پالاسیوس مركب از چهار قسمت است:
1- مقایسهی كمدی الهی با لیلةالاسراء و معراج؛
2- مقایسهی كمدی الهی با تعبیرات مسلمین از عُقبی؛
3- عناصر اسلامی در مكتوبات مسیحی پیش از دانته؛
4- تحقیق و تعیین انتقال آثار اسلامی به اروپایی مسیحی به طور كلّی.
آسین پالاسیوس در قسمت اول شیوع تصوّر معراج را در اسلام تحقیق میكند. این بررسی را با رجوع به متون مختلف و حواشی دنبال میكند و هر یك را جداگانه با كمدی الهی تطبیق میكند. وهمیات بسیار نسبت به آیهای از قرآن دربارهی معراج در تخیل عامّه ایجاد شده بود. (23) همهی این توهمات در اوصاف سقوط به دوزخ در شب (اسراء) و صعود به آسمان در معراج تركیب شدند. مضمون معراج كه تخیل عامه آن را پرداخت به وسیلهی ابنعربی به صورت كنایتی عرفانی به كار رفته است. بسیاری از صوفیان مانند جنید بغدادی ، بایزید بسطامی ، و جز آنها پیش از آن، كنایهی اخلاقی را به كار برده بودند. این كنایهی باطنی در كتاب ابنعربی مقام مهمتری كسب كرد. بعدها واقعهی عروج به آسمان در كتابهای معراجنامه و مخزنالاسرار نظامی گنجوی با تفصیل بسیار نقل شده است. مینیاتورسازان مسلمان این آثار را با تصاویر بسیار دربارهی این سفر روحانی مصوّر ساختند.
ساختمان دوزخ دانته همان ساختمان دوزخ ابن عربی است. هر دو بناهای قیفی شكل بزرگ هستند مركب از طبقاتی چند. پلكانهای پیچ در پیچ به این طبقات منتهی شدهاند، كه در هركدام دستهای از گناهكاران جای گرفتهاند. سنگینی گناهكاران هر قدر رو به پایین نزول میكنند بیشتر میشود. هر طبقه باز به قسمتهای متعدّد تقسیم شده است. در دوزخ ابنعربی طبقهی اول اقیانوسی از آتش است و موافق چیزی است كه دانته آن را Dite خوانده است، كه در كرانههای آن گورهای متعدّد از آتش قرار دارند. دزدان، جنایتكاران، غارتگران، ستمگران و شكمبارگان در حفرههای مشابه عذاب میكشند. مكافات تشنگی كه در كمدی الهی به سازندگان سكهی تقلبی داده شده است در معراجنامه به بادهگساران اختصاص یافته است.
پیامبر در دروازهی آسمان با فرشتهای كه از جانب خدا به خدمت او گماشته شده است دیدار میكند. فرشته، پیامبر را نزد گروهی از حوریان - كه در آسمان، محبوب امرؤالقیس شاعر را احاطه كردهاند - میبرد. به همین طریق هنگامی كه دانته به آسمان وارد میشود با ماتیلدا Matilda دوشیزهی خوبرو روبه رو میشود كه با ادب و ظرافت پرسشهای او را پاسخ میگوید. ساختمان آسمان در هر دو تصوّر یكسان و ملهم از المجسطی بطلمیوس است. ارواح خوشبخت متناسب با مرتبت فضایلشان در یكی از نُه فلك قرار گرفتهاند. هر یك از نُه فلك با نشانهای از بروج مطابقت دارد. این هر دو كتاب یك ساختمان اخلاقی دارند كه فضیلتها را به هر طبقه یا به هم فلك در آسمان تخصیص میدهند. كتب اسلامی با عنوان معراجنامه در توصیف عالم آسمانی همانقدر به شرح جزئیات میپردازند و همانگونه مهارتی را نشان میدهند كه در كمدی الهی میتوان دید. چشمان هر دو مسافر به محض ورود به منزلگاه تازهای از معراج با نزدیكشدن به خدا تاب دیدن را از كف دادهاند. هنگامی كه راهنمای ویژهی آن، جبرئیل یا بئاتریچه Beatrice آنان را از عنایت الهی خبر میدهد دیدگانشان گشوده میشود. جبرائیل و بئاتریچه نه تنها در مقام راهنما به آنان خدمت میكنند بلكه در هر منزل برای آنان دعا نیز میكنند. همچنان كه سرانجام با ورود دانته به عرش اعلی بئاتریچه جای خود را به قدیس برنار میدهد، همچنان نیز جبرائیل، هنگامی كه پیامبر به راهنمایی شعاعی از نور به حضور خدا پیش میرود، او را تنها میگذارد. در تحقیق منابع اسلامی دانته میتوان كمدی الهی را با رسالةالغفران ابوالعلاء معرّی شاعر عرب مقایسه كرد. میان جذبهی دینی، رقّت خیرخواهانه و طنز كه وضع عواطف مصنف این كتاب را تعیین میكند، و جذبهی دینی، نقّادی، هجو و طنز دانته خویشاوندی نزدیكی وجود دارد. از آنجا كه معراج برای كتاب شاعر عرب نیز موضوع اساسی است، در صورت فقدان هرگونه سند تاریخی به منظور تكمیل چنین مقایسهای باز مطالعهی آن مفید است. دانته در بهشت به هم عصران خود پیكاردوی فلورانسی Ricardo of Florence و گونیتزای پادوایی Gunizza of Padua بر میخورد. بنا به گفتهی ابوالعلاء پیامبر با حمدون حلبی و توفیق بغدادی دیدار میكند. هر دو پایانهای مشابه دارند. همین كه در یك مورد پیامبر و در مورد دیگر دانته، به درگاه خدا وارد میشوند، او را دریای عظیمی از نور میبینند.
توجه جهان به عارفان اسلامی
34-10- صوفیان مسلمان به استثنای ابنمسرّهی اسپانیایی (270-319/883-931) و ابن عربی مانند «فلاسفه» در اروپا معروف نبودند. ابن مسرّه بنیانگذار نحلهی اشراقی بود. افكار این نحله از اسپانیا به مدرسیان اوگوستینی از قبیل دانزاسكوتس و راجربیكن و رامون لول منتقل شده بود. (24) با وجود این گوته دیوان شرقی را در سالهای رشد خود پس از خواندن حافظ نوشت. فیتزجرالد رباعیات خیام را به انگلیسی ترجمه كرد و این كتاب با علاقهی زیاد روبهرو شد. نیكلسن علاوه بر منتخباتی از مثنوی و دیوان مولوی ترجمهی انگلیسی مثنوی رومی را در چندین مجلّد منتشر كرد. ماسینیون تمام عمر خود را وقف تحقیق در احوال منصور حلّاج كرد. اخیراً تحقیق دربارهی آثار حارث محاسبی فزونی یافته است. الدوس هكسلی Aldus Huxley در حكمت جاویدان خود به كرّات به ملّای رومی اشاره میكند، و متفكّرانی همچون رنه گنون Rene Guenon مستقیماً از تصوف الهام گرفتهاند. (25)
در زمان خود ما كربن با انتشار قسمت اعظم آثار سهروردی مقتول [شهید] در دو مجلّد با اصل فارسی و عربی آنها در استانبول و تهران با عنوان مجموعهی مابعدالطبیعه و عرفان (26) توجّه طرفداران مذهب اصالت وجود و مذهب اصالت وجود بشری را به این شهید بزرگ جلب كرد. (27)
نوشته شده در Thu 30 Sep 2010ساعت 7:16 PM توسط ariusabdulahad| آرشیو نظرات
از: ariusabdulahad
میگوئل آسینپالاسیوس در بررسی نفوذ تصوّر اسلامی از آخرت در كمدی الهی تأثیر ابنعربی را در دانته تحقیق كرده است. رابطهی میان صعود به آسمان در كتاب دانته و معراج در اسلام قبلاً توجّه پارهای از مدرسیان را جلب كرده بود. اوزانام Ozanam ، مدرسی فرانسوی قرن سیزدهم / نوزدهم، در تحقیقات مهمّ خود دربارهی دانته كسانی را كه اثر شاعر توسكانی را «تنها یادگار قرون وسطی» پنداشتهاند به استهزا گرفت و شاعر را دانشمندی شمرد بسیار مطّلع كه از تمام تجربههای گذشته استفاده كرده است. به عقیدهی او «دو راه، یكی به سوی شمال و دیگری به طرف جنوب، دانته را به منابع شرقی كهن هدایت كرده است. او معتقد بود كه در آن موقع ارتباط میان مسلمانان و اروپا بسیار نزدیك بود.» دانته ترجمههای لاتینی آثار بسیاری از حكمای مسلمان و طرفداران تصوّف، لااقل آثار ابنسینا و غزالی ، را خوانده بود. در پی اوزانا و دانكونا d'Ancona ، شارل لابیت Charles Labitte در مقدمهای كه بر كمدی الهی به ترجمهی مترجم فرانسوی بریزو Brizeux نوشت، عقیده داشت كه زمینهی اثر دانته میبایست از عالم اسلام به عاریت گرفته شده باشد. در آن موقع مودی دگویه Modi de Goeje و بعضی مؤلّفان دیگر آراء مشابه داشتند. متأخرترین آثار ادگاربلوشه Edgard Blochet دو رساله راجع به این مسئله منتشر كرد: تحقیقات درباب تاریخ دینی اسلام ، 1307/1889، و منابع كمدی الهی ، 1319/1901. او در این تحقیقات از این نظر دفاع كرد كه تصوّر صعود به آسمان مستقیماً از اسلام گرفته شده است. بنابر عقیدهی بلوشه در آیهای از قرآن اشارهای به معراج هست، هر چند توضیحی دربارهی آن داده نشده است. بسیاری از این تعبیرها محصول تخیل عام در اسلام است و میبایست مربوط به منابع كهنتر بوده باشند. ریشههای این تصوّر را به خصوص در كیش زردشتی باز مییابد. او وصف معراج را به اثر ادبی مبنی بر زند اوستای ارداویراف شاعر زردشتی نسبت میدهد. بارتلمی ، ارداویرافنامه را ترجمه كرد و در مقدمهی خود بر آن تشابهات میان كمدی الهی و این كتاب زردشتی را نشان داد. بلوشه دعوی كرد كه اندیشهی عروج به آسمان هم از منابع پارسی و هم از منابع «اسلامی شده» به دانته رسیده است.
استنتاجهای آسین پالاسیوس دقیقتر است. او كه صرفاً به مقایسهی میان متنها قانع نبود در منابع دانته تحقیق كرد و در نتیجه ثابت كرد كه این منابع چگونه متّكی بر كتب اسلامی یعنی ترجمههای این آثار بودهاند. او با تأكید بر اهمیت خاصّ « سیر و سلوك » ابنعربی مسئله را با موفقیت بسیار حل كرد. ابنمسرّهی جبالی اهل مِرسیه و قرطبه كه در اصول تصوّف ابن عربی تخّصص داشت تأثیر این اصول را به طور كلی در مدرسیان غربی و در كشیشان فرانسیسی Franciscan و بالأخص در دانته كه تا آن زمان به عنوان یكی از پیروان ارسطو و قدیس توماس شناخته شده بود مبرهن كرد.
كتاب پالاسیوس مركب از چهار قسمت است:
1- مقایسهی كمدی الهی با لیلةالاسراء و معراج؛
2- مقایسهی كمدی الهی با تعبیرات مسلمین از عُقبی؛
3- عناصر اسلامی در مكتوبات مسیحی پیش از دانته؛
4- تحقیق و تعیین انتقال آثار اسلامی به اروپایی مسیحی به طور كلّی.
آسین پالاسیوس در قسمت اول شیوع تصوّر معراج را در اسلام تحقیق میكند. این بررسی را با رجوع به متون مختلف و حواشی دنبال میكند و هر یك را جداگانه با كمدی الهی تطبیق میكند. وهمیات بسیار نسبت به آیهای از قرآن دربارهی معراج در تخیل عامّه ایجاد شده بود. (23) همهی این توهمات در اوصاف سقوط به دوزخ در شب (اسراء) و صعود به آسمان در معراج تركیب شدند. مضمون معراج كه تخیل عامه آن را پرداخت به وسیلهی ابنعربی به صورت كنایتی عرفانی به كار رفته است. بسیاری از صوفیان مانند جنید بغدادی ، بایزید بسطامی ، و جز آنها پیش از آن، كنایهی اخلاقی را به كار برده بودند. این كنایهی باطنی در كتاب ابنعربی مقام مهمتری كسب كرد. بعدها واقعهی عروج به آسمان در كتابهای معراجنامه و مخزنالاسرار نظامی گنجوی با تفصیل بسیار نقل شده است. مینیاتورسازان مسلمان این آثار را با تصاویر بسیار دربارهی این سفر روحانی مصوّر ساختند.
ساختمان دوزخ دانته همان ساختمان دوزخ ابن عربی است. هر دو بناهای قیفی شكل بزرگ هستند مركب از طبقاتی چند. پلكانهای پیچ در پیچ به این طبقات منتهی شدهاند، كه در هركدام دستهای از گناهكاران جای گرفتهاند. سنگینی گناهكاران هر قدر رو به پایین نزول میكنند بیشتر میشود. هر طبقه باز به قسمتهای متعدّد تقسیم شده است. در دوزخ ابنعربی طبقهی اول اقیانوسی از آتش است و موافق چیزی است كه دانته آن را Dite خوانده است، كه در كرانههای آن گورهای متعدّد از آتش قرار دارند. دزدان، جنایتكاران، غارتگران، ستمگران و شكمبارگان در حفرههای مشابه عذاب میكشند. مكافات تشنگی كه در كمدی الهی به سازندگان سكهی تقلبی داده شده است در معراجنامه به بادهگساران اختصاص یافته است.
پیامبر در دروازهی آسمان با فرشتهای كه از جانب خدا به خدمت او گماشته شده است دیدار میكند. فرشته، پیامبر را نزد گروهی از حوریان - كه در آسمان، محبوب امرؤالقیس شاعر را احاطه كردهاند - میبرد. به همین طریق هنگامی كه دانته به آسمان وارد میشود با ماتیلدا Matilda دوشیزهی خوبرو روبه رو میشود كه با ادب و ظرافت پرسشهای او را پاسخ میگوید. ساختمان آسمان در هر دو تصوّر یكسان و ملهم از المجسطی بطلمیوس است. ارواح خوشبخت متناسب با مرتبت فضایلشان در یكی از نُه فلك قرار گرفتهاند. هر یك از نُه فلك با نشانهای از بروج مطابقت دارد. این هر دو كتاب یك ساختمان اخلاقی دارند كه فضیلتها را به هر طبقه یا به هم فلك در آسمان تخصیص میدهند. كتب اسلامی با عنوان معراجنامه در توصیف عالم آسمانی همانقدر به شرح جزئیات میپردازند و همانگونه مهارتی را نشان میدهند كه در كمدی الهی میتوان دید. چشمان هر دو مسافر به محض ورود به منزلگاه تازهای از معراج با نزدیكشدن به خدا تاب دیدن را از كف دادهاند. هنگامی كه راهنمای ویژهی آن، جبرئیل یا بئاتریچه Beatrice آنان را از عنایت الهی خبر میدهد دیدگانشان گشوده میشود. جبرائیل و بئاتریچه نه تنها در مقام راهنما به آنان خدمت میكنند بلكه در هر منزل برای آنان دعا نیز میكنند. همچنان كه سرانجام با ورود دانته به عرش اعلی بئاتریچه جای خود را به قدیس برنار میدهد، همچنان نیز جبرائیل، هنگامی كه پیامبر به راهنمایی شعاعی از نور به حضور خدا پیش میرود، او را تنها میگذارد. در تحقیق منابع اسلامی دانته میتوان كمدی الهی را با رسالةالغفران ابوالعلاء معرّی شاعر عرب مقایسه كرد. میان جذبهی دینی، رقّت خیرخواهانه و طنز كه وضع عواطف مصنف این كتاب را تعیین میكند، و جذبهی دینی، نقّادی، هجو و طنز دانته خویشاوندی نزدیكی وجود دارد. از آنجا كه معراج برای كتاب شاعر عرب نیز موضوع اساسی است، در صورت فقدان هرگونه سند تاریخی به منظور تكمیل چنین مقایسهای باز مطالعهی آن مفید است. دانته در بهشت به هم عصران خود پیكاردوی فلورانسی Ricardo of Florence و گونیتزای پادوایی Gunizza of Padua بر میخورد. بنا به گفتهی ابوالعلاء پیامبر با حمدون حلبی و توفیق بغدادی دیدار میكند. هر دو پایانهای مشابه دارند. همین كه در یك مورد پیامبر و در مورد دیگر دانته، به درگاه خدا وارد میشوند، او را دریای عظیمی از نور میبینند.
توجه جهان به عارفان اسلامی
34-10- صوفیان مسلمان به استثنای ابنمسرّهی اسپانیایی (270-319/883-931) و ابن عربی مانند «فلاسفه» در اروپا معروف نبودند. ابن مسرّه بنیانگذار نحلهی اشراقی بود. افكار این نحله از اسپانیا به مدرسیان اوگوستینی از قبیل دانزاسكوتس و راجربیكن و رامون لول منتقل شده بود. (24) با وجود این گوته دیوان شرقی را در سالهای رشد خود پس از خواندن حافظ نوشت. فیتزجرالد رباعیات خیام را به انگلیسی ترجمه كرد و این كتاب با علاقهی زیاد روبهرو شد. نیكلسن علاوه بر منتخباتی از مثنوی و دیوان مولوی ترجمهی انگلیسی مثنوی رومی را در چندین مجلّد منتشر كرد. ماسینیون تمام عمر خود را وقف تحقیق در احوال منصور حلّاج كرد. اخیراً تحقیق دربارهی آثار حارث محاسبی فزونی یافته است. الدوس هكسلی Aldus Huxley در حكمت جاویدان خود به كرّات به ملّای رومی اشاره میكند، و متفكّرانی همچون رنه گنون Rene Guenon مستقیماً از تصوف الهام گرفتهاند. (25)
در زمان خود ما كربن با انتشار قسمت اعظم آثار سهروردی مقتول [شهید] در دو مجلّد با اصل فارسی و عربی آنها در استانبول و تهران با عنوان مجموعهی مابعدالطبیعه و عرفان (26) توجّه طرفداران مذهب اصالت وجود و مذهب اصالت وجود بشری را به این شهید بزرگ جلب كرد. (27)
نوشته شده در Thu 30 Sep 2010ساعت 7:16 PM توسط ariusabdulahad| آرشیو نظرات
۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه
لوپار، سن مارینو
Lopar
Lopar is situated on the island of Rab, which is a part of Kvaerner archipelago. It is 110 kilometers far from administrative centre Rijeka, 190 kilometers from Zagreb and close to large European cities such as Ljubljana (230 kilometers), Vienna (550 kilometers), Munich (630 kilometers) and Milan (580 kilometers).
It takes ten minutes to get to lopar by ferry-line Jablanac - Mišnjak. You can also use ferry line Valbiska ( on the island of Kirk ) - Lopar, which has recently become more interesting to many guests because of nearness to Rijeka and its airport.
This especially attractive drive lasts approximately 50 minutes.
Coming by car from direction of Rab first thing we see is a sign which reminds us of st. Marin, stone-cutter and founder of republic of San Marino, who was born in lopar in the 4th century. In his honor, hotel settlement and motor camp bear name "San Marino".
Lopar is abundant in beautiful sandy beaches. There are 22 of them, with 3 being -nudist beaches (Ciganka, Sahara and Stolac).
The largest and the most famous is "Rijeka plaza - Paradise beach" which is 1,5 kilometers long and along which there are the most important tourist facilities.
In 2003 it was decorated with "the blue flag", international symbol of quality and preservation of environment , as well as safety of bathers.
HISTORY::
A thousand-year-old town of Rab is situated on a small peninsula. Four church-towers, strong walls, numerous churches and small streets are witnesses of its chequered past. In the summertime, the streets and squares! Are flooded with numerous tourists, souvenir merchants and old ladies with . Traditional assortment of home made products. In honor of the king ljudevit the great, who liberated Rab from venetians, and in memory of st. christophorus, on 21st of July 1364. Great council of the town of Rab established two municipal holidays : 9th May, liberation of Rab from Normans in 1075., through the intercession of st.Christophorus and 27th July-the day of martyr's death of st.Christophorus, which church celebrates as day of birth for heaven. Festivity used to last 15 days and during that period neither court nor city officials were allowed to work. Head of st.Christophorus was carried around town in a holy procession and knight-games were played. In recent times, festivities have been shortened to three days. Present-day festivity "Rab's fair" is a reminiscence of Rab from the past when it celebrated its freedom and independence/and it is, by all accounts, one of the greatest attractions of the island.
More than 17 centuries ago a boy by the name Marin was born at Lopar. He later learned the craft of stonemason and in search of a job left his home, crossed the Adriatic Sea and landed at a place near today's Rimini on the Apennine peninsula. His diligence and virtue soon earned him the sympathy of the Christian community he was living in, so eventually bishop Gaudentium made him his deacon. Persecuted because of his propagation of Christianity, Marin fled to the hardly accessible hill Titan and built a small church there. It was to become the foundation of a new city and state - San Marino - in which the remains of the saint are still kept.
WHAT TO SEE::
There are two churches in lopar. The first is parochial church of st.John the Baptist patron of lopar parish, which is situated in the very centre of the village and it's open to all its parishioners and their guests. During summer season, holy masses in foreign languages are being served. concerts of island's vocal groups ( so called "klape" ) and classical music also take place here. The other church is votive church of holy virgin Mary from 14T century of which local residents are especially proud of. Situated on the hill, in a pine wood near ferry port, it is a target of numerous tourists and pilgrims. The church celebrates its day on 18th September when believers from all over the island, accompanied by many tourists, go on a pilgrimage, celebrating birth of virgin Mary. Among people it is also known as "nativity of the virgin Mary".
On that day., residents of lopar host the biggest festivity on the island. Unavoidable guests on that jjccasion are Rab's cross-bowers. One of the most interesting island's attractions on recent history with their presence enrich various tourist fairs all around Europe, thus casting the most beautiful light on that part of their island's tradition.
For all the guests of lopar, on the occasion of nativity of the virgin Mary, traditional tournament in crossbow shooting is being organized. That is when brave knights show off their skills, good eye and safe hand. For the most skilled there will be prizes of "the court of honour", but the biggest actual prize is the honour and pride of the winner. On that same day, traditional mini-football tournament, which is considered to be one of the strongest in Croatia, as well as bowling tournament and tug of war - also take place lamb and ox meat barbecue/is traditionally part of festivity, as well as rich assortment of fish and meat specialties. In the evening, festivity moves to a giant tent with live music and rich programme, accompanied by excellent mood of all participants who celebrate until the early morning hours.
Lopar is situated on the island of Rab, which is a part of Kvaerner archipelago. It is 110 kilometers far from administrative centre Rijeka, 190 kilometers from Zagreb and close to large European cities such as Ljubljana (230 kilometers), Vienna (550 kilometers), Munich (630 kilometers) and Milan (580 kilometers).
It takes ten minutes to get to lopar by ferry-line Jablanac - Mišnjak. You can also use ferry line Valbiska ( on the island of Kirk ) - Lopar, which has recently become more interesting to many guests because of nearness to Rijeka and its airport.
This especially attractive drive lasts approximately 50 minutes.
Coming by car from direction of Rab first thing we see is a sign which reminds us of st. Marin, stone-cutter and founder of republic of San Marino, who was born in lopar in the 4th century. In his honor, hotel settlement and motor camp bear name "San Marino".
Lopar is abundant in beautiful sandy beaches. There are 22 of them, with 3 being -nudist beaches (Ciganka, Sahara and Stolac).
The largest and the most famous is "Rijeka plaza - Paradise beach" which is 1,5 kilometers long and along which there are the most important tourist facilities.
In 2003 it was decorated with "the blue flag", international symbol of quality and preservation of environment , as well as safety of bathers.
HISTORY::
A thousand-year-old town of Rab is situated on a small peninsula. Four church-towers, strong walls, numerous churches and small streets are witnesses of its chequered past. In the summertime, the streets and squares! Are flooded with numerous tourists, souvenir merchants and old ladies with . Traditional assortment of home made products. In honor of the king ljudevit the great, who liberated Rab from venetians, and in memory of st. christophorus, on 21st of July 1364. Great council of the town of Rab established two municipal holidays : 9th May, liberation of Rab from Normans in 1075., through the intercession of st.Christophorus and 27th July-the day of martyr's death of st.Christophorus, which church celebrates as day of birth for heaven. Festivity used to last 15 days and during that period neither court nor city officials were allowed to work. Head of st.Christophorus was carried around town in a holy procession and knight-games were played. In recent times, festivities have been shortened to three days. Present-day festivity "Rab's fair" is a reminiscence of Rab from the past when it celebrated its freedom and independence/and it is, by all accounts, one of the greatest attractions of the island.
More than 17 centuries ago a boy by the name Marin was born at Lopar. He later learned the craft of stonemason and in search of a job left his home, crossed the Adriatic Sea and landed at a place near today's Rimini on the Apennine peninsula. His diligence and virtue soon earned him the sympathy of the Christian community he was living in, so eventually bishop Gaudentium made him his deacon. Persecuted because of his propagation of Christianity, Marin fled to the hardly accessible hill Titan and built a small church there. It was to become the foundation of a new city and state - San Marino - in which the remains of the saint are still kept.
WHAT TO SEE::
There are two churches in lopar. The first is parochial church of st.John the Baptist patron of lopar parish, which is situated in the very centre of the village and it's open to all its parishioners and their guests. During summer season, holy masses in foreign languages are being served. concerts of island's vocal groups ( so called "klape" ) and classical music also take place here. The other church is votive church of holy virgin Mary from 14T century of which local residents are especially proud of. Situated on the hill, in a pine wood near ferry port, it is a target of numerous tourists and pilgrims. The church celebrates its day on 18th September when believers from all over the island, accompanied by many tourists, go on a pilgrimage, celebrating birth of virgin Mary. Among people it is also known as "nativity of the virgin Mary".
On that day., residents of lopar host the biggest festivity on the island. Unavoidable guests on that jjccasion are Rab's cross-bowers. One of the most interesting island's attractions on recent history with their presence enrich various tourist fairs all around Europe, thus casting the most beautiful light on that part of their island's tradition.
For all the guests of lopar, on the occasion of nativity of the virgin Mary, traditional tournament in crossbow shooting is being organized. That is when brave knights show off their skills, good eye and safe hand. For the most skilled there will be prizes of "the court of honour", but the biggest actual prize is the honour and pride of the winner. On that same day, traditional mini-football tournament, which is considered to be one of the strongest in Croatia, as well as bowling tournament and tug of war - also take place lamb and ox meat barbecue/is traditionally part of festivity, as well as rich assortment of fish and meat specialties. In the evening, festivity moves to a giant tent with live music and rich programme, accompanied by excellent mood of all participants who celebrate until the early morning hours.
۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سهشنبه
گُل گفته ها، وحدت وجود، مولوی و ... باروخ بندیکت اسپینوزا (Baruch Benedict Spinoza
خلاصه و عصاره مطالب پست گذشته این بود که وحدت وجود در عرفان با وحدت وجود در فلسفه چند تفاوت کلی داره که باعث شده تفاوتهایی اساسی در دیدگاه عرفانی و فلسفی پیش
بیاد. فیلسوف میگه که وجود یک حقیقت واحده که مراتب مختلف داره. بالاترین مرتبه این حقیقت واحد رو واجب الوجود و مراتب دیگه رو ممکن الوجود میگن. اما در عرفان گفته میشه که وجود یک حقیقت واحده که اقسام نداره. بلکه وجود منحصر در واجب الوجوده ولاغیر. نکته دیگه اینکه فیلسوف میگفت که وجود یکحقیقت مشکک است که اختلاف موجودات به خاطر وجود این تشکیک است. اما عارف میگه که وجود اصلا تشکیک پذیر نیست. آنچه تشکیک داره و دارای مراتبه وجود نیست، بلکه تجلیات و ظهورات وجود است که تشکیک داره. یعنی فیلسوف معتقد به تشکیک در اصل وجود است و عارف معتقد به تشکیک در مظاهر و تجلیات وجود. توحید عارف به اینصورته که میگه خدا نه تنها در احکام و صفات و ... شریک نداره بلکه در وجود هم شریک نداره. اگر یک دانه خردل در عالم حقیقتا وجود داشته باشه، در اینصورت ان دانه خردل شریک برای واجب تعالی در وجود محسوب میشه. بنده امروز میخوام بررسی کنم ببینم که آیاتوحیدی رو که قران به ما معرفی میکنه بر چه اساسی است؟؟؟؟ آیابراساس حرف عوام که موجودات را کثیر میدونند و هیچ وجه مشترکی برای اون قائل نیستند یا براساس حرف فیلسوف و یا براساس حرف عارف؟؟؟؟ قبل از اینکه وارد اصل مطلب بشم یه برهان ساده جدلی بیارم که وحدت وجود عرفانی اثبات بشه بعدش ببینیم حرف قران در این زمینه چیه. ببینید دوستان : برهان این مطلب رو اثبات میکنه که خدا یعنی واجب الوجود بی نهایته و هیچ حدی نداره. واجب الوجود از همه جهاته. خدا هم که قبلا صحبت شد و اثبات شد که وجود محضه و ماهیت نداره. پس خدا یک وجودی است بینهایت. حالا اگه ما برای یک شیء ممکن الوجود، حتی اگر یک دانه خردل باشه یا یه موجود خیلی کوچیک، ذره ای وجود قائل بشیم، به همون اندازه خدا محدود میشه. در صورتی که عقل اثبات کرد که واجب نمیتونه محدود باشه. پس موجوداتی رو که ما فکر میکنیم وجود هستند، اصلا وجود نیستند. بلکه تجلی وجودند. با دقت در این مطلب میتونید به خیلی از سوالای احتمالی که پیش میاد جواب بدید. اما قران : در قران ایاتی هست که دلالت داره بر اینکه واجب الوجود تبارک و تعالی، یک حقیقت واحده و وجودی به غیر از اون موجود نیست. نظیر آیه (هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ) و (اللَّهُ الصَّمَدُ) و (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) و ایات دیگه ای که ذکر اونها طول میکشه. بنده فقط دو آیه (اللَّهُ الصَّمَدُ) و (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) رو بررسی میکنم و معارف کمی از اونا رو براتون بیان میکنم تا واضح بشه توحید قرانی علی الظاهر با توحید عرفانی مطابقت داره. اول آیه الله الصمد رو بررسی کنیم. الله که در فلسفه بهش میگن واجب الوجود و در عرفان بهش میگن حق. در این آیه داره بیان میشه خدا صمد است. صمد به چیزی میگن که جوف نداشته باشه. جوف یعنی جای خالی. یعنی تو پر. (ال) که بر سر کلمه صمد اومده دلالت بر حصر میکنه. دردسرتون ندم معنای جمله اینه که واجب الوجود تبارک و تعالی جای خالی برای غیر نگذاشته. چون اگر غیری در کار باشه در حقیقت به منزله جوف محسوب میشه. پس درعالم جز خدا صاحب وجود نیست. از طرفی کسی که صمده و جای خالی نداره نه میخوره نه می آشامه نه بچه میاره و نه از کسی متولد میشه. چون همه اینها به منزله جوف برای صمد محسوب میشن. صمد هم که جوف نداره. تمام عبارت (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) تفسیری است برای عبارت (اللَّهُ الصَّمَدُ). در اینجا اومده که خدا نه ولد و فرزندی داره و نه والد و پدر و مادری داره. دقت کنید که در قران عبارت (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) اومده و نفرموده (لم له ابن و لم اب =برای او نه فرزندی است و نه پدری). سِرّی در اینجا هست که باید بهش دقت و عنایت بشه. ولد و تولید یک کلمه مطلق و عامی است که در مورد هر موجودی میتونه بکار برده بشه. اما کلمه اَب و اِبن مخصوص انسانها است و شاید در مورد حیوانات هم بکار برده بشه. اما ولد و والد اینگونه نیست. یه کلمه ایه که در مورد هرچیزی میتونه بکار بره. مثلا ما میتونیم بگیم از آب، بخار تولید میشه. از نور، نور تولید میشه. در هر صورت کلمه تولید رو میشه همه جا بکار برد. یعنی کلمه اب و ابن مخصوص یک قسم خاصی از موجوداته. اما کلماتی مانند ولد و والد و تولید و امثالهم مخصوص به موجود خاصی نیست. در این عبارت (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ)، در حقیقت خداوند چند تا لطیفه قشنگ قرار داده. یکیش اینه که خودش رو تنزیه کرد از اینکه شبیه به موجودات دیگه باشه (کما اینکه در عبارت ولم یکن له کفوا احد هم به این معنا اشاره میکنه ). اگر کلمه اب و ابن رو بکار برده بود در حقیقت خودش رو تشبیه کرده بود به قسمی از موجودات که مثلا انسانها باشند. در حالیکه خدا با هیچکدوم از موجودات عالم تشابهی نداره. این معنا رو با بکار بردن دو کلمه یلد و یولد به ما فهمانید. لطیفه دیگه و اصلی و اساسی که این آیه داره اینه که ولد هر چیزی مشابه خود اون چیز است. مثلا ولد خرگوش که نمیشه موش باشه. ولد خرگوش حتما خرگوشه. ولد انسان حتما انسانه. پس ولد هرچیزی مشابه خود اون چیزه. (دقت بفرمایید) حالا ولد خدا (که اثبات شد وجود محضه) چه معنایی میتونه داشته باشه. چون خدا وجود محضه ولدش هم منظور باید وجود باشه. ولد وجود که نمیشه عدم باشه یا ماهیت. ولد وجود محض باید وجود باشه. کما اینکه ولد ماهیت غیر از ماهیت نیست. مثلا از ماهیت انسان، تنها ماهیت انسان تولید میشه. از ماهیت خرگوش تنها ماهیت خرگوش تولید میشه. از وجود محض هم تنها وجود میتونه تولید بشه. پس معلوم شد که کلمه ولد و والد در این آیه منظورش وجوده. حالا با مطالبی که عرض کردیم میشه گفت که معنای عبارت اینطوری میشه که وجودی در عالم غیر از خدا نیست. چون قبل از او وجودی نبوده که خدا از آن متولد شود و بعد از او هم چون او صمد است و جای خالی برای غیر نگذاشته وجودی نخواهد بود. و چقدر زیباست این جملات. در جمله کفوا احد هم نفی مثل را برای خدا میکند. والد قاعدتا بالا تر از مولود است. با عبارت لم یولد خداوند نفی موجود بالاتر از خود را کرد. اما باعبارت لم یلد، نفی وجودی پایین تر از خود را کرد. این سوال باقی میماند که ولد که موجود پایینتر است. والد هم که موجود بالاتر است. پس موجود همانند و هم ردیف چه؟؟؟؟آیامی شود موجودی هم ردیف خداوند باشد ؟؟؟؟ این جواب را در ادامه با عبارت (ولم یکن له کفوا احد ) پاسخ داد. چون کفو یعنی هم ردیف. میگویند زن و شوهر باید کفو همدیگر باشند. یعنی باید در همه چیزشان با هم برابر باشند. در این عبارت خداوند موجود هم ردیف را هم نفی کرد. در حقیقت این سه آیه( اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿2﴾ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ ﴿3﴾ وَلَمْ یَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ ﴿4﴾) برهان کاملی بر وحدت وجود عرفانی است. تقریر برهان به این صورت است که خداوند صمد است. صمد یعنی چیزی که جایی برای غیر نگذاشته است. (دقت بفرمایید که خود کلمه الصمد چه قدر میتواند بار معنایی داشته باشد و چه قدر میتواند معارف باخود داشته باشد). چیزی که الصمد است، باید بی نهایت باشد. ماهیت نداشته باشد. چون ماهیت حد است و محدودیت. ال که بر سر کلمه صمد آمده ال حصر است و دلالت دارد بر اینکه تنها چیز صمد خداست و معارف بسیار دیگری که در کلمه صمد نهفته است. وقتی که خدا صمد است یعنی بی نهایت است. پس با این حساب جایی برای وجود بالاتر که خدا از او تولید شود، و جایی برای وجود پاینتر که از خدا تولید شود، و جایی برای وجود هم ردیف و هم عرض خدا نمی ماند. حال باید عرض کنم که همه این مطالب و جمع این سه آیه تفسیر آیه (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) است. بنده قصد ندارم که وارد این مطلب شوم چون بحث طولانی میشود. اما مطالبی که عرض کردم تنها گوشه کوچکی از معانی نهفته در سوره اخلاص یا همان سوره توحید است. این سوره دریایی است که هرچه در آن غور و غواصی شود، مطالب عظیم و عجیب بیشتری دستگیر آدمی میشود. در روایات آمده که خدا این سوره را برای افراد متعمقی نازل کرده که به اسرارش در آخر الزمان پی میبرند. و وارد شده که نهایت توحید در این سوره و آیات اول سوره حدید آمده است. بیشتر از آن درمورد خدا نباید فکر کرد. و عباراتی نظیر این. اما تحلیل خداوند در قران در مورد موجودات عالم چیست ؟؟؟. تکلیف این همه چیزهایی که در عالم هست چیست؟؟؟؟ قران نیز در اینجا عباراتی دارد که دلالت میکند موجودات عالم چیزی جز تجلی و وجه و آیه و مظهر خدا نیستند. خدا در قران میفرماید (فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ=به هرجا و هر سو که رو کنید انجا وجه خداوند است). یعنی موجودات عالم تماما مظاهر و تجلیات وجود محض هستند، نه وجود. توحید قرانی اینگونه است. اینقدر عمیق است.
نوشته شده توسط مهم نیست ساعت 11:07 ق.ظ موضوع مطلب : ..::خانه::.. ,
ویرایش شده در - و ساعت -
لینك ثابت | .-*-.گُل گفته ها.-*-. ( 38)
حقوق این وبلاگ محفوظ است و هرگونه كپی برداری از آن با ذكر منبع بلامانع است.
باروخ بندیکت اسپینوزا
بندیکت د اسپینوزا (متولد ۲۴ نوامبر ۱۶۳۲ - فوت ۲۱ فوریه ۱۶۷۷) در زادگاه خود آمستردام به «بنتو د اسپینوسا» معروف بود. او یکی از فیلسوفان بزرگ خردگرای سده ۱۷ بشمار میآید.
اسپینوزا تحصیل علم را در مدرسهی یهودیان آغاز کرد اما رفته رفته نشانههای تردید در مورد کتاب مقدس یهودیان به عنوان وحی الهی در او آشکار شد. اسپینوزا تحت تأثیر فلسفهی دکارت بود. اما در تاملات متافیزیکی خود تلاش میکرد بر ثنویت دکارتی چیره گردد و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد.
باروخ (بندیکت) د اسپینوزا در یک خانوادهی مذهبی یهودی در آمستردام متولد شد. خانوادهٔ او در اوایل همان سده به همراه بسیاری از دیگر یهودیان پرتغالی و اسپانیایی، از بیم پیگرد توسط دستگاه تفتیش عقاید کلیسا، به هلند پناه آورده بودند. هلند در آن زمان از نظر مذهبی سرزمین نسبتاً رواداری بود.
پدر اسپینوزا او را به مدرسهی یهودیان سپرد تا با آموزش در حوزهی تئولوژی خاخام شود. اسپینوزا در سن ۱۵ سالگی شاگردی استثنایی در حوزهی امور دینی بود، اما یادگیری در این زمینه او را راضی نمیساخت. به دلیل آشنایی به چند زبان، به طور مستقل به مطالعهی آثار فلسفی پرداخت. در سن ۱۸ سالگی، نشانههای تردید در مورد کتاب مقدس یهودیان به عنوان وحی الهی در او آشکار شد و به تدریج موضوعاتی چون دخالت یک خدای شخصی در امور انسانی، برگزیدگی قوم یهود از طرف خداوند و نیز حقوق ویژهی روحانیان را مورد شک و پرسش قرار داد.
اسپینوزا مراسم عبادی و دینی را بیاهمیت و زاید خواند و به این نظر رسید که متون کتاب مقدس را نباید لغت به لغت فهمید. از همین رو، او را در سن ۲۴ سالگی به جرم افکار انحرافی از جامعهی یهودیان هلند اخراج و ورودش را به کنیسهها ممنوع کردند. نظریاتش دشمنان زیادی برای او تراشیده بود و پس از اینکه سوء قصدی به جان او نافرجام ماند، از آمستردام گریخت و گوشهگیری و انزوا پیشه کرد و خود را یکسره وقف فلسفه نمود.
اسپینوزا زندگی سادهی خود را از راه تراش شیشههای ذرهبین تامین میکرد. در سال ۱۶۷۳ شهریار پفالتس که با نظریات فلسفی اسپینوزا آشنا بود، به وی پیشنهاد کرسی استادی فلسفه در دانشگاه هایدلبرگ را داد، مشروط بر آنکه او از آزادی پژوهش فلسفی برای براندازی دین عمومی سوءاستفاده نکند. اسپینوزا این دعوت را رد کرد، چون نمیخواست استقلال فکری خود را قربانی مقام و عقل را تابع ایمان سازد. وی در پاسخ به دعوت آن شهریار نوشت: «از آنجا که نمیدانم مرزهای آزادی فلسفی، برای اینکه دین برانداخته نشود کجاست، نمیتوانم از فرصت به دست آمده استفاده کنم».
در سال ۱۶۷۵ یک دیندار کاتولیک به نام آلبرت بورگ در نامهای به اسپینوزا نوشت: «من این نامه را بنابر وظیفهی دینی خود برایتان مینویسم تا عشق به همسایه را حتا به شما که یک کافر هستید نشان دهم. شما را فرا میخوانم که روح خود را به موقع نجات دهید و به مسیحیت بگروید. شما مدعی هستید که سرانجام، فلسفهی حقیقی را یافتهاید. اما از کجا میدانید که فلسفهی شما بهترین است؟ آیا میخواهید کفرگوییهای ناگفتنی موجودی نکبتزده، کرمی حقیر و انسانی خاکی را که سرانجام غذای کرمها میشود، گستاخانه بر حکمت بیانتهای پدر جاودانی برتر شمارید؟ از شما خواهش میکنم بس کنید و دیگران را نیز همراه خود به فساد نکشانید».
اسپینوزا در پاسخ این مؤمن مسیحی نوشت: «من ادعا نمیکنم که بهترین فلسفه را یافتهام، اما میدانم که حقیقت را میتوان شناخت. تمام دلایلی که شما در نامهی خود اقامه کردید، فقط در طرفداری از کلیسای رومی است. آیا معتقدید که با آنها میتوان اقتدار این کلیسا را به روش ریاضی اثبات کرد؟ و چون این چنین نیست چگونه میخواهید باور کنم که بُرهانهای من ساخته و پرداختهی ارواح خبیث است و سخنان شما ملهم از پروردگار؟ افزون بر آن، من میبینم و نامهی شما نیز آشکارا نشان میدهد که بردهی این کلیسا شدهاید، نه به خاطر عشق به خداوند، بلکه از بیم آتش دوزخ که تنها علت خرافهاست. این خرافه را از خود دور سازید و خردی را که خداوند به شما ارزانی داشته به رسمیت بشناسید و اگر نمیخواهید جزو موجودات فاقد خرد به شمار آیید، از آن بهره گیرید. بس کنید و خطاهای ابلهانه را معما و رازورزی جلوه ندهید!».
اسپینوزا کتاب مقدس را حاوی قوانینی اخلاقی میدانست که فرمانبری میطلبد، اما کمکی به شناخت حقیقت نمیکند. اگر کسی این سخن را در ایتالیا یا اسپانیا بر زبان میآورد، بیتردید کلیسا او را در آتش میسوزاند. همعصران اسپینوزا نمیدانستند او را چگونه آدمی ارزیابی کنند. حتا بسیاری از هوشمندان زمانهاش او را رهزن عقل سلیم میدانستند، اما معدودی نیز یک قدیس.
مهمترین اثر اسپینوزا «اخلاقیات» نام دارد. اما این کتاب بر خلاف عنوانش، به معنای گستردهی کلمه بیشتر متافیزیک است و فلسفهی اخلاق در آن جایگاه اصلی را ندارد. اسپینوزا در زمان حیاتش، این اثر را فقط در اختیار معدودی از دوستانش قرار داد و به اصرار شخصی او، انتشار این کتاب پس از مرگش صورت گرفت.
اسپینوزا از جوانی دچار بیماری سل بود و تقریباً تمام عمر ناچار شد از یک رژیم سخت غذایی پیروی کند. اهل خوشگذرانی و معاشرت نبود. در نهایت سادگی می¬زیست و پول بازنشستگی ایی را که بنابر وصیت دوستی دریافت میکرد، خود از پانصد گولدن به سیصد گولدن کاهش داد. وی هشت ماه پیش از مرگش نامهای نوشت که نشان میدهد علیرغم جسمی فرسوده و بیمار، ذهنی از نظر فلسفی و علمی تیز و شاداب داشتهاست. اسپینوزا در ۲۱ فوریهی ۱۶۷۷ در سن ۴۵ سالگی در لاهه چشم از جهان فروبست.
مفاهیم بنیادی اسپینوزا برای ارائهی دیدگاهش دربارهی هستی، که با آگاهی او از خدا تذهیب شدهاند، اینچنین هستند. ممکن است در نگاه اول عجیب به نظر آیند. در پاسخ به پرسش «چه هست؟» اسپینوزا میگوید "جوهر، ویژگیها و وجوه آن".
و اما نگاهی گذرا بیندازیم به آرای این متفکر سدهی هفدهم. اسپینوزا تحت تأثیر فلسفهی دکارت بود. اما در تاملات متافیزیکی خود تلاش میکرد بر ثنویت دکارتی چیره گردد و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد. خدا برای اسپینوزا، خدایی آن جهانی نیست که جهان را از نیستی آفریده باشد. جهان ناآفریدهاست. نه آغازی داشته و نه پایانی برای آن در نظر گرفته شده. جهان برای اسپینوزا، خدای جاودانی و به عبارت دیگر صورت پدیداری الوهیت است. برای وی، خدا و طبیعت و جوهر این همانند. این، عالی¬ترین مفهوم متافیزیک اسپینوزاست.
اسپینوزا بر خلاف آموزههای دکارت که به یک جوهر ناکرانمند (خدا) و دو جوهر کرانمند (روح یا اندیشه و ماده یا گستردگی) قائل بود، فقط خدا را به عنوان جوهر معتبر میدانست. برای او اندیشه و گستردگی، صفات جوهر یگانه هستند، ویژگیهای عمومی ذاتی خدا.
اسپینوزا جوهر را چنین تعریف میکند: جوهر آن چیزی است که بخودی خود است و از طریق خود فهمیده میشود. مفهوم جوهر وابسته به هیچ مفهوم دیگری نیست. جوهر کاملترین ذاتی است که به اندیشه درمیآید و به جان هستی و به طبیعت آن تعلق دارد. سایر تعیینات جوهر: ناکرانمندی، بیزمانی، یگانگی، تقسیمناپذیری و آزادی است. اسپینوزا جوهر را آزاد میداند، زیرا که از ضرورت طبیعت خود ناشی میشود و از طریق خود رفتارش را مقرر میکند.
روش اسپینوزا بصورتی سرسختانه ریاضی و خردگرا است. در استنتاج منطقی او که مدعی قطعیت مطلق است، تجربیات، نقشی بازی نمیکنند. در مهمترین اثرش یعنی «اخلاقیات» تعاریف و اصلهای موضوعه (آکسیومها) را مبنا قرار میدهد، گزارههای آموزشی را بر آنها استوار میسازد، برهانها را ارائه میدهد و توضیحات و نتیجهگیریها را به آنان میپیوندد.
شناخت برای اسپینوزا در سه مرحله صورت میگیرد: در مرحلهی نخست، به یاری دریافت حسی و تصورات که هر دو پذیرشی غیرفعال و بدون بصیرت نسبت به دلایل و ارتباطات بر میانگیزند. دومین مرحله به یاری فهم صورت میگیرد که در آن انسان بطور فعال مفاهیم عمومی را در مورد تصورات و دیدهها و شنیدههای خود به کار میگیرد و به بصیرت در مورد دلایل و علتها نایل میشود. با این حال به نظر اسپینوزا این هنوز عالیترین مرحلهی شناخت نیست. زیرا برای درک واپسین علتهای تمام اشیا یعنی جوهر، باید فهم محدود انسانی را در مورد زنجیرهی نامحدود علتها به کار برد و این از توانایی فهم ما خارج است. برای اسپینوزا سومین و عالیترین مرحلهی شناخت آن است که به کمک شناخت شهودی به دست میآید. شناخت شهودی، شناخت درونی زنده و نگرش روحی جوهر و پیبردن به ذات واقعی همهی اشیا است. اسپینوزا این شناخت را «عشق روحی به خدا» می¬نامد. در پرتو چنین شناختی است که انسان به ذاتهای واقعی، امور پایدار و صورتها از یکسو و قوانین یعنی رویدادهای یکسان از دیگر سو پی میبرد.
پس برای اسپینوزا، عالیترین هدف شناخت، شناخت جوهر است. به نظر او خطا، شناخت نادرست نیست، بلکه کمبود شناخت است. نظریهی شناخت اسپینوزا بر ایدههای فطری در انسان استوار است که او آنها را مفاهیم عمومی (notions communes) مینامد. این مفاهیم عمومی مقدم بر تجربه و در نفس انسانی وجود دارند. جوهر، آگاهی و مادیت از جملهی این مفاهیم هستند که قوانین اندیشهی منطقی به شمار میروند. همین مفاهیم عمومی هستند که تعیینات دیگری را که صفات جوهر هستند میسر میسازند.
صفت (attribute) برای اسپینوزا چیزی است که نیروی فهم به عنوان ذات متعلق به جوهر میشناسد. جوهر دارای بینهایت صفات است و دلیل اینکه ما فقط دو صفت اندیشه و گستردگی آن را درک میکنیم، به شعور محدود انسان باز میگردد. اسپینوزا نفس انسان را وجهی (mode) از صفت اندیشهی جوهر و جسم انسان را وجهی از صفت گستردگی آن میداند. وی اما زمان را جزو مفاهیم عمومی نمیداند و آن را تصوری کمکی برای انسان به عنوان موجودی فانی به شمار می¬آورد.
به نظر اسپینوزا، در فعالیتهای روحی انسان باید اندیشه را از خواست و اراده تفکیک کند، اما نزد خدا، روح و اراده یکی است. اسپینوزا به غایتمندی در جهان باور نداشت. او میگفت که در جهان غایتی وجود ندارد، زیرا جهان در کل خود نمیتواند در خدمت غایتی باشد وگرنه غایت آن میباید بیرون از جهان قرار داشته باشد. اما بیرون از جهان چیزی وجود ندارد. اشیاء جداگانه نیز، نمیتوانند مطابق غایتی بوجود آمده باشند، چرا که غایتها پیششرطی برای آن هستند که اشیاء میتوانستند طور دیگری باشند، در صورتی که همه چیز با ضرورت روشن چنین شدهاست.
اسپینوزا فلسفهی اخلاق خود را بر نگرشهای متافیزیکی و روانشناختی استوار میسازد. به نظر وی، وظیفه و هدف اخلاقی انسان باید «حفظ خویشتن» باشد. حفظ خویشتن، دربرگیرندهی شناخت، فضیلت، آزادی، توانمندی، قدرت و نیکبختی است. در نقطهی مقابل حفظ خویشتن، «ویرانسازی خویشتن» قرار دارد. خطا، رذیلت، بندگی، ناتوانی، درماندگی و نکبت در خدمت ویرانسازی خویشتن قرار دارند. به این ترتیب میتوان گفت که برای اسپینوزا آنچه که در خدمت حفظ خویشتن است نیک و آنچه که در خدمت ویرانی خویشتن است شر است.
حکم تکفیر
عقیدهٔ همه خدایی اسپینوزا منجر به صدور حکم تکفیر او از سوی روحانیون یهودی شد:
به قضاوت فرشتگان و روحانیون، ما باروخ اسپینوزا، را تکفیر میکنیم، از اجتماع یهودی خارج میکنیم و او را لعنت و نفرین میکنیم. تمامی لعنتهای نوشته شده در قانون (منظور تلمود و تورات است) بر او باد، در روز بر او لعنت باد، در شب بر او لعنت باد. وقتی خواب است بر او لعنت باد، وقتی بیدار است بر او لعنت باد، وقتی بیرون میرود بر او لعنت باد و وقتی باز میگردد بر او لعنت باد. خداوند او را نبخشد و خشم و غضب خدا علیه او مستدام باد، خداوند نام او را در زیر این خورشید محو کند و او را از تمامی قبایل اسرائیل خارج کند. ما شما را نیز هشدار میدهیم، که هیچ کس حق ندارد با او سخن بگوید، چه به طور گفتاری و چه بطور نوشتاری. هیچکس حق ندارد به او لطفی بکند، کسی حق ندارد با او زیر یک سقف بماند، و در دو متری او قرار بگیرد، و هیچ کس حق ندارد هیچ نوشتهای از او را بخواند.
ویکی پدیا
[تا کی از تزویر باشــــــم رهــــنمای
تا کی از پندار باشم خود پرست...]
باروخ بندیکت اسپینوزا
باروخ بندیکت اسپینوزا (Baruch Benedict Spinoza) در 24 نوامبر 1632 میلادی در کشور هلند و در شهر آمستردام در یک خانواده سرشناس یهودی مارونی سفارادی (اسپانیایی ـ پرتغالی) به دنیا آمد. والدینش وی را باروخ (یعنی فرخ) نام نهادند. اما او پس از رانده شدن از جامعه یهود نامش را به بندیکت که مرادف لاتینی باروخ عبری است تغییر داد و پس از آن در نوشتهها و نامههایش همواره از خود با نام بندیکت نام برد.
دوران کودکی و نوجوانی را در رفاه و آسایش گذرانید. با ادب دینی تربیت یافت و از امکانات تربیتی خوبی برخوردار شد. در مدرسه عبرانی آمستردام به نام یشیباه در محضر مدرسان و معلمان نامداری همچون منسخ بن اسرائیل وارد و ماهر کابالا و ساول مورتر یا تلمود شناس عصر به تحصیل زبان عبری و در دروس دینی همت گماشت و در فراگیری زبان و دروس مذکور به زودی تا آن حد پیشرفت کرد که در سنین جوانی به خوبی از عهده خواندن و فهمیدن کتب معتبر عبری برآمد. به تامل در متن تورات و رموز و اسرار تلمود همت گماشت و در فرهنگ عرفانی کابالا و تاریخ و سرگذشت قومش به کاوش و پژوهش پرداخت. اطلاعات و معلوماتی عمیق و وسیع به دست آورد. ولی روح کنجکاوش ارضاء نشد و آن مقولات را در تبیین و توجیه مسائل دینی نارسا یافت. از این رو بر آن شد که زبان لاتینی بیاموزد تا بدین وسیله با دنیای دیگری از علم و فرهنگ آشنا شود. برای به مدرسه فرانسیس فان دن انده طبیعت و ادیب و عالم وسائس هلندی و ملحد معرف زمان رفت و در محضر استاد جامع و ذوفنون علاوه بر زبان لاتینی طب و ریاضیات و علوم و فنون دیگر آموخت و از حکومت مدرسی، به ویژه حکمت توماس اکونیاس و از فلسفه دکارت و بیکن و هابز آگاهی یافت و از الحاد و افکار ضد دینی استاد نیز مطلع و احیاناً متاثر گردید. طبق نظر دکتر لند در تعلیم به مقام معاونت استاد رسید و به روایتی هم عاشق دختر او "کلاراماریا" شد. وی ماهروئی بود که عشق او در دل اسپینوزا با عشق اسپینوزا به فرا گرفتن لاتین رقابت میکرد. حتی یک دانشجویی امروزی نیز می تواند به همین علت به فرا گرفتن زبان لاتین مبادرت ورزد. ولی دختر جوان چندان پابند امور معنوی نبود که به خاطر آن از امور دنیاوی چشم بپوشد و همین که خواستگار دیگری با سرمایه بیشتری پا به میدان نهاد اسپینوزا در نظرش حقیر نمود؛ شکی نیست که قهرمان ما در همین هنگام فیلسوف گردید.
اسپینوزا به واسطه مراوده با فان دن انده با افکار برونو (1600ـ1548) متفکر وحدتگرای و زندیق متهوّر ایتالیایی نیز آشنا شد و در آثار او به مطالعه پرداخت و از وی چیزهایی آموخت که بلاشک در ابداع نظام فلسیفش موثر افتاد.
اسپینوزا به احتمال قوی از افکار ضد دینی داکوستا هم که مانند وی عقلگرای محض بوده و چندی پیش از وی به مخالفت دین سنتی و حاکمیت احبار یهود برخاسته و مطرود شده بود مطلع و متاثر شد.
مقصود اینکه تفکرات و تاملات فلسفی و آشنایی با فلسفهها و اندیشههای ضد دینی در اسپینوزا موثر افتاد و به تدریج از رفت و آمد خود به کنیسه کاست و احیانا به گفتن سخنان آمیخته به زندقه و پراکندن اندیشههای آلوده به هر حلقه پرداخت. اولیای کنیسه از افکار و اقوال ضد دینی وی آگاه شدند و به تطمیع و تهدیدش پرداختند، اما نه تطمیع و نه تهدید هیچ یک موثر نیفتاد، زیرا او در آنچه میاندیشید و میگفت قاطع و استوار میبود. به ناچار در سال1656 وی را به محکمه کشاندند و به محاکمهاش پرداختند و محکومش کردند و کافرش پنداشتند و لعنت نامهای بسیار غلیظ و شدید که در نوع خود کم نظیر است برایش نوشتند و در کنیسه در حضور عده کثیری خواندند و بدین ترتیب از جامعه یهود طردش کردند.
اما او این تکفیر و طرد را به چیزی نگرفت و در برابر آن هرگز از خود ضعفی نشان نداد، زیرا حکمتش ایجاب میکرد که:"در مقابل حوادث ولو هر قدر ناگوار باشد استقامت ورزد و به آنچه پیش آمده رضا دهد، خطای خطاکاران و لغزش جاهلان را ببخشد و آنچه را بد و بدبختی مینامید به چیزی نگیرید، زیرا همه امور طبق حکم سرمدی خداوند جریان مییابد و در نظام عالم شری وجود ندارد". لذا پس از دریافت خبر تکفیر با خونسردی گفت:"این مرا به چیزی که نمیبایست انجام دهم وادار نمیکند".در این وقت بود که نامش را از باروخ عبری به بندیکت لاتینی تغییر داد. و گویا بدین ترتیب خواست رابطه خود را به کلی از جامعه یهود قطع کند. پس از دریافت خبر تکفیر و محکومیت دائمی یا کمی پیش از آن، یعنی در دوره تعلیق و بلا تکلیفی از آمستردام خارج و در قریه کوچک اورکرک واقع در جنوب آمستردام یا در بیرون شهر در جاده اورکوک در اطاقی که در زیر یک شیروانی واقع بود منزوی شد و برای امرار معاش به شغل عدسی تراشی که آن را در جامعه یهود آموخته بود اشتغال ورزید و از این راه اندک روزی حلالی به دست آورد و با جمعیت خاطر و مناعت نفس به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی و تالیف و تصنیف پرداخت که به راستی قرین موفقیت و در خور ستایش و غبطه بود. در همین جا برای دفاع از خود رساله دفاعیهای به زبان اسپانیایی نگاشت که مفقود شد. در پایان سال 1660یا آغاز سال 1661از این مکان به قریه یا شهرک رانیسبورگ نزدیک لیدن رفت و در خانهای محقر ـ که هنوز هم پا بر جاست ـ و در کوچهای باریک که اکنون به نام اسپینوزا معروف است به خلوت نشست و به تحقیق و تصنیف همت گماشت و چنان سرگرم و مجذوب کارهای علمی و فلسفی شد، که گاهی ایام متوالی خانه را ترک نکرد و یک بار اتفاق افتاد که سه ماه از خانه بیرون نیامد.
در این مکان علاوه بر تالیف و تصنیف کتب با برخی از علما و حکمای بزرگ عصرش، همچون نیکلا زاستنو کالبدشناس نامدار و استاد تشریح دانشگاه کپنهاگ و هانری اولرنبورگ متکلّم معروف و رجل سیاسی عصر و دیگران در مسائل علمی و فلسفی به مکاتبه پرداخت. در سال 1663، یا 1664، یا 1665، به قصد دیدار دوستانش به شهر آمستردام رفت، اما اقامتش در این شهر بسیار کوتاه شد که از آنجا به زودی به قصد وربورگ دهکده کوچکی نزدیک لاهه خارج شد و در آنجا اقامت گزید و مثل همیشه به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی مشغول شد و با عالمان و فیلسوفان معروف عصرش، همچون اولدنبورگ، دکتر باومیستر طبیب و فیلسوف مشهور و دکتر جان هود طبیب و ریاضیدان معروف به مباحثه و مکاتبه پرداخت و شهرتی عظیم یافت. در سال 1670 به شهر لاهه رفت و تا پایان عمر در آنجا ماند. ظاهرا دوستیش با جان دوویت سیاستمدار متنفذ و روشنفکر عصرش وی را بدانجا کشانید.
در این شهر نخست به خانه مجلل بیوه فان فلدن رفت و بعد به منزل محقر هندریک فاندر سپیک نقل مکان کرد و در قسمت فوقانی آن سکنی گزید و مثل گذشته زندگی فیلسوفانه پیش گرفت. در نهایت صرفهجویی و قناعت و مناعت نفس و جمعیت خاطر روزگار گذرانید و به تفکرات و تاملات فلسفی پرداخت و به تالیف و تصنیف همت گماشت. بر شهرت و عظمت خود افزود و دوستان و یاران فراوان یافت. با لایب نیتس فیلسوف و عالم نامدار عصرش دیدار کرد و با اولدنبورگ و به توسط وی با رابرت بویل (1691ـ1627) شیمیدان بزرگ زمانش به مکاتبه پرداخت. بیش از پیش بر شهرتش افزوده شد. عده کثیری دورش گرد آمدند که صحبتش را غنیمت میشمرند و نه تنها در مسائل علمی و فلسفی از افاضاتش بهرهمند میشدند، بلکه در امور سیاسی و کشور داری نیز با وی به کنکاش می نشستند، که او این گونه امور را هم خوب درک میکرد و نظرهای صائب ابراز میداشت.
خلاصه روزگار به آرامی میگذراند و ایام عمر قرین عزت و موفقیت میبود که ناگهان واقعه مهمی رخ داد و آسایش و آرامش فیلسوف را به هم زد. واقعه از این قرار بود که در سال 1627 پادشاه فرانسه با سپاهی عظیم به هلند حمله کرد، ارتش هلند را شکست داد وارد اوترخت شد. مردم لاهه جان دووبیت یار مهربان و حامی اسپبنوزا را مسئول این شکست پنداشتند و در بیستم اوت همان سال او را کشتند. پس از این واقعه شاهزاده دو کنده فرمانده سپاه فرانسه که اسپینوزا را میشناخت و از مقام فضل و دانش او آگاه بود، وی را به مقر فرماندهی خود در اوترخت دعوت کرد و او ـ شاید به این نیت خیر که برای صلح چارهای بیندیشد ـ دعوت شاهزاده را پذیرفت و راهی اوترخت شد. ولی به علت غیبت طولانی شاهزاده از مقر فرماندهی دیدار حاصل نشد و او به خانه محقرش در لاهه بازگشت. به دنبال این واقعه شدیدا مورد تهمت قرار گرفت و در شهر پیچید که او جاسوس فرانسه است. مردم یک هنگام غروب در برابر خانهاش ازدحام کردند و خانه و اهل خانه را مورد خطر قرار دادند. ولی به خطر به زودی رفع شد. زیرا مردم به حسن نیتش پیبرده بیگناهش شناخته از جلوی خانهاش پراکنده شدند. او پس از این واقعه نیز تا پایان عمر در این خانه زندگی کرد. در سال 1673 استادی كرسی فلسفه دانشگاه هیدلبرگ بسیار محترمانه به وی پیشنهاد شد. اما او بسیار مودبانه و هوشمندانه آن را نپذیرفت، زیرا دریافت که پذیرش این شغل رسمی آزادیش را محدود خواهد ساخت. در این ایام بیش از بیش به خلوت و عزلت گرایید. گاه می شد که ماهها از خانه بیرون نمیرفت و بیشتر اوقات خود را در تفکر و تامل و تحقیق و تصنیف میگذرانید. با صاحب خانهاش آمیزش بسیار دوستانهای داشت. بعد از ظهرها وقتی که از مطالعه و تالیف خسته میشد با صاحبخانه و خانوادهاش درباره هر چیزی حتی امور بسیار جزیی و پیش پا افتاده سخن میگفت. غالبا بچهها را پند میداد که به کلیسا بروند و در اطاعت والدین خود باشند زن صاحبخانه که بانویی پارسا و ساده لوح بود روزی ازاسپینوزا پرسید آیا دینش وی را رستگار خواهد کرد. او پاسخ داد دینش دین خوبی است نباید در آن شک و تردید روا دارد و در جستجوی دینی دیگر باشد. اگر راه پارسایی پیش گیرد البته رستگار خواهد بود. خلاصه او در نهایت خلوت و عزلت و آسایش و آرامش و نشاط علمی و زهد فلسفی در این خانه زندگانی گذرانید تا اجل محتوم فرا رسید و ساعت سه بعدازظهر روز یکشنبه سال 1677 در حالی که اهل خانه به کلیسا رفته بودند و فقط دوست و طبیب معالجش دکتر میر به روایتی دکتر شولر بر بالینش بود با مرض سل در 44 سالگی از دنیا رفت و به تعبیر هگل فردیتش به جوهر واحد بازگشت. جنازهاش را در کلیسای نو در جوار دوست مقتولش جان دوویت به خاک سپردند. بر سر آرامگاهاش از پیروان هر دین و مذهبی دیده میشدند. اکثر مردم شهر از مرگ وی اندوهگین شدند، زیرا مردم عادی برای سادگی و مهربانیش وی را دوست میداشتند و حکیمان به خاطر حکمتش به وی احترام میگذاشتند و اتباع و ادیان مختلف به واسطه بیغرضی بینظیرش به وی ارج مینهاد. از آنجا که به راستی فیلسوفانه زندگی کرده و از دنیا به چیزی جز به علم و حکمت دل نبسته بود از خود نه فرزندی و همسری به یادگار گذاشت و نه مال و ثروتی. او کتب و رسالات ارزندهای به جای گذاشت که نامش را برای همیشه در تاریخ فرهنگ بشری جاودانه ساخت.
این جفای خلق با تو در نهان گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را باتو چنین بدخو کند تا ترا ناچار رو آنسو کند
از : ایران پردیس
گندم
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته ام رقصان نماید
میا بی دف به گور من ای برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریده است
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید
مولوی
________________________________________
بیاد. فیلسوف میگه که وجود یک حقیقت واحده که مراتب مختلف داره. بالاترین مرتبه این حقیقت واحد رو واجب الوجود و مراتب دیگه رو ممکن الوجود میگن. اما در عرفان گفته میشه که وجود یک حقیقت واحده که اقسام نداره. بلکه وجود منحصر در واجب الوجوده ولاغیر. نکته دیگه اینکه فیلسوف میگفت که وجود یکحقیقت مشکک است که اختلاف موجودات به خاطر وجود این تشکیک است. اما عارف میگه که وجود اصلا تشکیک پذیر نیست. آنچه تشکیک داره و دارای مراتبه وجود نیست، بلکه تجلیات و ظهورات وجود است که تشکیک داره. یعنی فیلسوف معتقد به تشکیک در اصل وجود است و عارف معتقد به تشکیک در مظاهر و تجلیات وجود. توحید عارف به اینصورته که میگه خدا نه تنها در احکام و صفات و ... شریک نداره بلکه در وجود هم شریک نداره. اگر یک دانه خردل در عالم حقیقتا وجود داشته باشه، در اینصورت ان دانه خردل شریک برای واجب تعالی در وجود محسوب میشه. بنده امروز میخوام بررسی کنم ببینم که آیاتوحیدی رو که قران به ما معرفی میکنه بر چه اساسی است؟؟؟؟ آیابراساس حرف عوام که موجودات را کثیر میدونند و هیچ وجه مشترکی برای اون قائل نیستند یا براساس حرف فیلسوف و یا براساس حرف عارف؟؟؟؟ قبل از اینکه وارد اصل مطلب بشم یه برهان ساده جدلی بیارم که وحدت وجود عرفانی اثبات بشه بعدش ببینیم حرف قران در این زمینه چیه. ببینید دوستان : برهان این مطلب رو اثبات میکنه که خدا یعنی واجب الوجود بی نهایته و هیچ حدی نداره. واجب الوجود از همه جهاته. خدا هم که قبلا صحبت شد و اثبات شد که وجود محضه و ماهیت نداره. پس خدا یک وجودی است بینهایت. حالا اگه ما برای یک شیء ممکن الوجود، حتی اگر یک دانه خردل باشه یا یه موجود خیلی کوچیک، ذره ای وجود قائل بشیم، به همون اندازه خدا محدود میشه. در صورتی که عقل اثبات کرد که واجب نمیتونه محدود باشه. پس موجوداتی رو که ما فکر میکنیم وجود هستند، اصلا وجود نیستند. بلکه تجلی وجودند. با دقت در این مطلب میتونید به خیلی از سوالای احتمالی که پیش میاد جواب بدید. اما قران : در قران ایاتی هست که دلالت داره بر اینکه واجب الوجود تبارک و تعالی، یک حقیقت واحده و وجودی به غیر از اون موجود نیست. نظیر آیه (هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ) و (اللَّهُ الصَّمَدُ) و (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) و ایات دیگه ای که ذکر اونها طول میکشه. بنده فقط دو آیه (اللَّهُ الصَّمَدُ) و (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) رو بررسی میکنم و معارف کمی از اونا رو براتون بیان میکنم تا واضح بشه توحید قرانی علی الظاهر با توحید عرفانی مطابقت داره. اول آیه الله الصمد رو بررسی کنیم. الله که در فلسفه بهش میگن واجب الوجود و در عرفان بهش میگن حق. در این آیه داره بیان میشه خدا صمد است. صمد به چیزی میگن که جوف نداشته باشه. جوف یعنی جای خالی. یعنی تو پر. (ال) که بر سر کلمه صمد اومده دلالت بر حصر میکنه. دردسرتون ندم معنای جمله اینه که واجب الوجود تبارک و تعالی جای خالی برای غیر نگذاشته. چون اگر غیری در کار باشه در حقیقت به منزله جوف محسوب میشه. پس درعالم جز خدا صاحب وجود نیست. از طرفی کسی که صمده و جای خالی نداره نه میخوره نه می آشامه نه بچه میاره و نه از کسی متولد میشه. چون همه اینها به منزله جوف برای صمد محسوب میشن. صمد هم که جوف نداره. تمام عبارت (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) تفسیری است برای عبارت (اللَّهُ الصَّمَدُ). در اینجا اومده که خدا نه ولد و فرزندی داره و نه والد و پدر و مادری داره. دقت کنید که در قران عبارت (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) اومده و نفرموده (لم له ابن و لم اب =برای او نه فرزندی است و نه پدری). سِرّی در اینجا هست که باید بهش دقت و عنایت بشه. ولد و تولید یک کلمه مطلق و عامی است که در مورد هر موجودی میتونه بکار برده بشه. اما کلمه اَب و اِبن مخصوص انسانها است و شاید در مورد حیوانات هم بکار برده بشه. اما ولد و والد اینگونه نیست. یه کلمه ایه که در مورد هرچیزی میتونه بکار بره. مثلا ما میتونیم بگیم از آب، بخار تولید میشه. از نور، نور تولید میشه. در هر صورت کلمه تولید رو میشه همه جا بکار برد. یعنی کلمه اب و ابن مخصوص یک قسم خاصی از موجوداته. اما کلماتی مانند ولد و والد و تولید و امثالهم مخصوص به موجود خاصی نیست. در این عبارت (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ)، در حقیقت خداوند چند تا لطیفه قشنگ قرار داده. یکیش اینه که خودش رو تنزیه کرد از اینکه شبیه به موجودات دیگه باشه (کما اینکه در عبارت ولم یکن له کفوا احد هم به این معنا اشاره میکنه ). اگر کلمه اب و ابن رو بکار برده بود در حقیقت خودش رو تشبیه کرده بود به قسمی از موجودات که مثلا انسانها باشند. در حالیکه خدا با هیچکدوم از موجودات عالم تشابهی نداره. این معنا رو با بکار بردن دو کلمه یلد و یولد به ما فهمانید. لطیفه دیگه و اصلی و اساسی که این آیه داره اینه که ولد هر چیزی مشابه خود اون چیز است. مثلا ولد خرگوش که نمیشه موش باشه. ولد خرگوش حتما خرگوشه. ولد انسان حتما انسانه. پس ولد هرچیزی مشابه خود اون چیزه. (دقت بفرمایید) حالا ولد خدا (که اثبات شد وجود محضه) چه معنایی میتونه داشته باشه. چون خدا وجود محضه ولدش هم منظور باید وجود باشه. ولد وجود که نمیشه عدم باشه یا ماهیت. ولد وجود محض باید وجود باشه. کما اینکه ولد ماهیت غیر از ماهیت نیست. مثلا از ماهیت انسان، تنها ماهیت انسان تولید میشه. از ماهیت خرگوش تنها ماهیت خرگوش تولید میشه. از وجود محض هم تنها وجود میتونه تولید بشه. پس معلوم شد که کلمه ولد و والد در این آیه منظورش وجوده. حالا با مطالبی که عرض کردیم میشه گفت که معنای عبارت اینطوری میشه که وجودی در عالم غیر از خدا نیست. چون قبل از او وجودی نبوده که خدا از آن متولد شود و بعد از او هم چون او صمد است و جای خالی برای غیر نگذاشته وجودی نخواهد بود. و چقدر زیباست این جملات. در جمله کفوا احد هم نفی مثل را برای خدا میکند. والد قاعدتا بالا تر از مولود است. با عبارت لم یولد خداوند نفی موجود بالاتر از خود را کرد. اما باعبارت لم یلد، نفی وجودی پایین تر از خود را کرد. این سوال باقی میماند که ولد که موجود پایینتر است. والد هم که موجود بالاتر است. پس موجود همانند و هم ردیف چه؟؟؟؟آیامی شود موجودی هم ردیف خداوند باشد ؟؟؟؟ این جواب را در ادامه با عبارت (ولم یکن له کفوا احد ) پاسخ داد. چون کفو یعنی هم ردیف. میگویند زن و شوهر باید کفو همدیگر باشند. یعنی باید در همه چیزشان با هم برابر باشند. در این عبارت خداوند موجود هم ردیف را هم نفی کرد. در حقیقت این سه آیه( اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿2﴾ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ ﴿3﴾ وَلَمْ یَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ ﴿4﴾) برهان کاملی بر وحدت وجود عرفانی است. تقریر برهان به این صورت است که خداوند صمد است. صمد یعنی چیزی که جایی برای غیر نگذاشته است. (دقت بفرمایید که خود کلمه الصمد چه قدر میتواند بار معنایی داشته باشد و چه قدر میتواند معارف باخود داشته باشد). چیزی که الصمد است، باید بی نهایت باشد. ماهیت نداشته باشد. چون ماهیت حد است و محدودیت. ال که بر سر کلمه صمد آمده ال حصر است و دلالت دارد بر اینکه تنها چیز صمد خداست و معارف بسیار دیگری که در کلمه صمد نهفته است. وقتی که خدا صمد است یعنی بی نهایت است. پس با این حساب جایی برای وجود بالاتر که خدا از او تولید شود، و جایی برای وجود پاینتر که از خدا تولید شود، و جایی برای وجود هم ردیف و هم عرض خدا نمی ماند. حال باید عرض کنم که همه این مطالب و جمع این سه آیه تفسیر آیه (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) است. بنده قصد ندارم که وارد این مطلب شوم چون بحث طولانی میشود. اما مطالبی که عرض کردم تنها گوشه کوچکی از معانی نهفته در سوره اخلاص یا همان سوره توحید است. این سوره دریایی است که هرچه در آن غور و غواصی شود، مطالب عظیم و عجیب بیشتری دستگیر آدمی میشود. در روایات آمده که خدا این سوره را برای افراد متعمقی نازل کرده که به اسرارش در آخر الزمان پی میبرند. و وارد شده که نهایت توحید در این سوره و آیات اول سوره حدید آمده است. بیشتر از آن درمورد خدا نباید فکر کرد. و عباراتی نظیر این. اما تحلیل خداوند در قران در مورد موجودات عالم چیست ؟؟؟. تکلیف این همه چیزهایی که در عالم هست چیست؟؟؟؟ قران نیز در اینجا عباراتی دارد که دلالت میکند موجودات عالم چیزی جز تجلی و وجه و آیه و مظهر خدا نیستند. خدا در قران میفرماید (فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ=به هرجا و هر سو که رو کنید انجا وجه خداوند است). یعنی موجودات عالم تماما مظاهر و تجلیات وجود محض هستند، نه وجود. توحید قرانی اینگونه است. اینقدر عمیق است.
نوشته شده توسط مهم نیست ساعت 11:07 ق.ظ موضوع مطلب : ..::خانه::.. ,
ویرایش شده در - و ساعت -
لینك ثابت | .-*-.گُل گفته ها.-*-. ( 38)
حقوق این وبلاگ محفوظ است و هرگونه كپی برداری از آن با ذكر منبع بلامانع است.
باروخ بندیکت اسپینوزا
بندیکت د اسپینوزا (متولد ۲۴ نوامبر ۱۶۳۲ - فوت ۲۱ فوریه ۱۶۷۷) در زادگاه خود آمستردام به «بنتو د اسپینوسا» معروف بود. او یکی از فیلسوفان بزرگ خردگرای سده ۱۷ بشمار میآید.
اسپینوزا تحصیل علم را در مدرسهی یهودیان آغاز کرد اما رفته رفته نشانههای تردید در مورد کتاب مقدس یهودیان به عنوان وحی الهی در او آشکار شد. اسپینوزا تحت تأثیر فلسفهی دکارت بود. اما در تاملات متافیزیکی خود تلاش میکرد بر ثنویت دکارتی چیره گردد و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد.
باروخ (بندیکت) د اسپینوزا در یک خانوادهی مذهبی یهودی در آمستردام متولد شد. خانوادهٔ او در اوایل همان سده به همراه بسیاری از دیگر یهودیان پرتغالی و اسپانیایی، از بیم پیگرد توسط دستگاه تفتیش عقاید کلیسا، به هلند پناه آورده بودند. هلند در آن زمان از نظر مذهبی سرزمین نسبتاً رواداری بود.
پدر اسپینوزا او را به مدرسهی یهودیان سپرد تا با آموزش در حوزهی تئولوژی خاخام شود. اسپینوزا در سن ۱۵ سالگی شاگردی استثنایی در حوزهی امور دینی بود، اما یادگیری در این زمینه او را راضی نمیساخت. به دلیل آشنایی به چند زبان، به طور مستقل به مطالعهی آثار فلسفی پرداخت. در سن ۱۸ سالگی، نشانههای تردید در مورد کتاب مقدس یهودیان به عنوان وحی الهی در او آشکار شد و به تدریج موضوعاتی چون دخالت یک خدای شخصی در امور انسانی، برگزیدگی قوم یهود از طرف خداوند و نیز حقوق ویژهی روحانیان را مورد شک و پرسش قرار داد.
اسپینوزا مراسم عبادی و دینی را بیاهمیت و زاید خواند و به این نظر رسید که متون کتاب مقدس را نباید لغت به لغت فهمید. از همین رو، او را در سن ۲۴ سالگی به جرم افکار انحرافی از جامعهی یهودیان هلند اخراج و ورودش را به کنیسهها ممنوع کردند. نظریاتش دشمنان زیادی برای او تراشیده بود و پس از اینکه سوء قصدی به جان او نافرجام ماند، از آمستردام گریخت و گوشهگیری و انزوا پیشه کرد و خود را یکسره وقف فلسفه نمود.
اسپینوزا زندگی سادهی خود را از راه تراش شیشههای ذرهبین تامین میکرد. در سال ۱۶۷۳ شهریار پفالتس که با نظریات فلسفی اسپینوزا آشنا بود، به وی پیشنهاد کرسی استادی فلسفه در دانشگاه هایدلبرگ را داد، مشروط بر آنکه او از آزادی پژوهش فلسفی برای براندازی دین عمومی سوءاستفاده نکند. اسپینوزا این دعوت را رد کرد، چون نمیخواست استقلال فکری خود را قربانی مقام و عقل را تابع ایمان سازد. وی در پاسخ به دعوت آن شهریار نوشت: «از آنجا که نمیدانم مرزهای آزادی فلسفی، برای اینکه دین برانداخته نشود کجاست، نمیتوانم از فرصت به دست آمده استفاده کنم».
در سال ۱۶۷۵ یک دیندار کاتولیک به نام آلبرت بورگ در نامهای به اسپینوزا نوشت: «من این نامه را بنابر وظیفهی دینی خود برایتان مینویسم تا عشق به همسایه را حتا به شما که یک کافر هستید نشان دهم. شما را فرا میخوانم که روح خود را به موقع نجات دهید و به مسیحیت بگروید. شما مدعی هستید که سرانجام، فلسفهی حقیقی را یافتهاید. اما از کجا میدانید که فلسفهی شما بهترین است؟ آیا میخواهید کفرگوییهای ناگفتنی موجودی نکبتزده، کرمی حقیر و انسانی خاکی را که سرانجام غذای کرمها میشود، گستاخانه بر حکمت بیانتهای پدر جاودانی برتر شمارید؟ از شما خواهش میکنم بس کنید و دیگران را نیز همراه خود به فساد نکشانید».
اسپینوزا در پاسخ این مؤمن مسیحی نوشت: «من ادعا نمیکنم که بهترین فلسفه را یافتهام، اما میدانم که حقیقت را میتوان شناخت. تمام دلایلی که شما در نامهی خود اقامه کردید، فقط در طرفداری از کلیسای رومی است. آیا معتقدید که با آنها میتوان اقتدار این کلیسا را به روش ریاضی اثبات کرد؟ و چون این چنین نیست چگونه میخواهید باور کنم که بُرهانهای من ساخته و پرداختهی ارواح خبیث است و سخنان شما ملهم از پروردگار؟ افزون بر آن، من میبینم و نامهی شما نیز آشکارا نشان میدهد که بردهی این کلیسا شدهاید، نه به خاطر عشق به خداوند، بلکه از بیم آتش دوزخ که تنها علت خرافهاست. این خرافه را از خود دور سازید و خردی را که خداوند به شما ارزانی داشته به رسمیت بشناسید و اگر نمیخواهید جزو موجودات فاقد خرد به شمار آیید، از آن بهره گیرید. بس کنید و خطاهای ابلهانه را معما و رازورزی جلوه ندهید!».
اسپینوزا کتاب مقدس را حاوی قوانینی اخلاقی میدانست که فرمانبری میطلبد، اما کمکی به شناخت حقیقت نمیکند. اگر کسی این سخن را در ایتالیا یا اسپانیا بر زبان میآورد، بیتردید کلیسا او را در آتش میسوزاند. همعصران اسپینوزا نمیدانستند او را چگونه آدمی ارزیابی کنند. حتا بسیاری از هوشمندان زمانهاش او را رهزن عقل سلیم میدانستند، اما معدودی نیز یک قدیس.
مهمترین اثر اسپینوزا «اخلاقیات» نام دارد. اما این کتاب بر خلاف عنوانش، به معنای گستردهی کلمه بیشتر متافیزیک است و فلسفهی اخلاق در آن جایگاه اصلی را ندارد. اسپینوزا در زمان حیاتش، این اثر را فقط در اختیار معدودی از دوستانش قرار داد و به اصرار شخصی او، انتشار این کتاب پس از مرگش صورت گرفت.
اسپینوزا از جوانی دچار بیماری سل بود و تقریباً تمام عمر ناچار شد از یک رژیم سخت غذایی پیروی کند. اهل خوشگذرانی و معاشرت نبود. در نهایت سادگی می¬زیست و پول بازنشستگی ایی را که بنابر وصیت دوستی دریافت میکرد، خود از پانصد گولدن به سیصد گولدن کاهش داد. وی هشت ماه پیش از مرگش نامهای نوشت که نشان میدهد علیرغم جسمی فرسوده و بیمار، ذهنی از نظر فلسفی و علمی تیز و شاداب داشتهاست. اسپینوزا در ۲۱ فوریهی ۱۶۷۷ در سن ۴۵ سالگی در لاهه چشم از جهان فروبست.
مفاهیم بنیادی اسپینوزا برای ارائهی دیدگاهش دربارهی هستی، که با آگاهی او از خدا تذهیب شدهاند، اینچنین هستند. ممکن است در نگاه اول عجیب به نظر آیند. در پاسخ به پرسش «چه هست؟» اسپینوزا میگوید "جوهر، ویژگیها و وجوه آن".
و اما نگاهی گذرا بیندازیم به آرای این متفکر سدهی هفدهم. اسپینوزا تحت تأثیر فلسفهی دکارت بود. اما در تاملات متافیزیکی خود تلاش میکرد بر ثنویت دکارتی چیره گردد و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد. خدا برای اسپینوزا، خدایی آن جهانی نیست که جهان را از نیستی آفریده باشد. جهان ناآفریدهاست. نه آغازی داشته و نه پایانی برای آن در نظر گرفته شده. جهان برای اسپینوزا، خدای جاودانی و به عبارت دیگر صورت پدیداری الوهیت است. برای وی، خدا و طبیعت و جوهر این همانند. این، عالی¬ترین مفهوم متافیزیک اسپینوزاست.
اسپینوزا بر خلاف آموزههای دکارت که به یک جوهر ناکرانمند (خدا) و دو جوهر کرانمند (روح یا اندیشه و ماده یا گستردگی) قائل بود، فقط خدا را به عنوان جوهر معتبر میدانست. برای او اندیشه و گستردگی، صفات جوهر یگانه هستند، ویژگیهای عمومی ذاتی خدا.
اسپینوزا جوهر را چنین تعریف میکند: جوهر آن چیزی است که بخودی خود است و از طریق خود فهمیده میشود. مفهوم جوهر وابسته به هیچ مفهوم دیگری نیست. جوهر کاملترین ذاتی است که به اندیشه درمیآید و به جان هستی و به طبیعت آن تعلق دارد. سایر تعیینات جوهر: ناکرانمندی، بیزمانی، یگانگی، تقسیمناپذیری و آزادی است. اسپینوزا جوهر را آزاد میداند، زیرا که از ضرورت طبیعت خود ناشی میشود و از طریق خود رفتارش را مقرر میکند.
روش اسپینوزا بصورتی سرسختانه ریاضی و خردگرا است. در استنتاج منطقی او که مدعی قطعیت مطلق است، تجربیات، نقشی بازی نمیکنند. در مهمترین اثرش یعنی «اخلاقیات» تعاریف و اصلهای موضوعه (آکسیومها) را مبنا قرار میدهد، گزارههای آموزشی را بر آنها استوار میسازد، برهانها را ارائه میدهد و توضیحات و نتیجهگیریها را به آنان میپیوندد.
شناخت برای اسپینوزا در سه مرحله صورت میگیرد: در مرحلهی نخست، به یاری دریافت حسی و تصورات که هر دو پذیرشی غیرفعال و بدون بصیرت نسبت به دلایل و ارتباطات بر میانگیزند. دومین مرحله به یاری فهم صورت میگیرد که در آن انسان بطور فعال مفاهیم عمومی را در مورد تصورات و دیدهها و شنیدههای خود به کار میگیرد و به بصیرت در مورد دلایل و علتها نایل میشود. با این حال به نظر اسپینوزا این هنوز عالیترین مرحلهی شناخت نیست. زیرا برای درک واپسین علتهای تمام اشیا یعنی جوهر، باید فهم محدود انسانی را در مورد زنجیرهی نامحدود علتها به کار برد و این از توانایی فهم ما خارج است. برای اسپینوزا سومین و عالیترین مرحلهی شناخت آن است که به کمک شناخت شهودی به دست میآید. شناخت شهودی، شناخت درونی زنده و نگرش روحی جوهر و پیبردن به ذات واقعی همهی اشیا است. اسپینوزا این شناخت را «عشق روحی به خدا» می¬نامد. در پرتو چنین شناختی است که انسان به ذاتهای واقعی، امور پایدار و صورتها از یکسو و قوانین یعنی رویدادهای یکسان از دیگر سو پی میبرد.
پس برای اسپینوزا، عالیترین هدف شناخت، شناخت جوهر است. به نظر او خطا، شناخت نادرست نیست، بلکه کمبود شناخت است. نظریهی شناخت اسپینوزا بر ایدههای فطری در انسان استوار است که او آنها را مفاهیم عمومی (notions communes) مینامد. این مفاهیم عمومی مقدم بر تجربه و در نفس انسانی وجود دارند. جوهر، آگاهی و مادیت از جملهی این مفاهیم هستند که قوانین اندیشهی منطقی به شمار میروند. همین مفاهیم عمومی هستند که تعیینات دیگری را که صفات جوهر هستند میسر میسازند.
صفت (attribute) برای اسپینوزا چیزی است که نیروی فهم به عنوان ذات متعلق به جوهر میشناسد. جوهر دارای بینهایت صفات است و دلیل اینکه ما فقط دو صفت اندیشه و گستردگی آن را درک میکنیم، به شعور محدود انسان باز میگردد. اسپینوزا نفس انسان را وجهی (mode) از صفت اندیشهی جوهر و جسم انسان را وجهی از صفت گستردگی آن میداند. وی اما زمان را جزو مفاهیم عمومی نمیداند و آن را تصوری کمکی برای انسان به عنوان موجودی فانی به شمار می¬آورد.
به نظر اسپینوزا، در فعالیتهای روحی انسان باید اندیشه را از خواست و اراده تفکیک کند، اما نزد خدا، روح و اراده یکی است. اسپینوزا به غایتمندی در جهان باور نداشت. او میگفت که در جهان غایتی وجود ندارد، زیرا جهان در کل خود نمیتواند در خدمت غایتی باشد وگرنه غایت آن میباید بیرون از جهان قرار داشته باشد. اما بیرون از جهان چیزی وجود ندارد. اشیاء جداگانه نیز، نمیتوانند مطابق غایتی بوجود آمده باشند، چرا که غایتها پیششرطی برای آن هستند که اشیاء میتوانستند طور دیگری باشند، در صورتی که همه چیز با ضرورت روشن چنین شدهاست.
اسپینوزا فلسفهی اخلاق خود را بر نگرشهای متافیزیکی و روانشناختی استوار میسازد. به نظر وی، وظیفه و هدف اخلاقی انسان باید «حفظ خویشتن» باشد. حفظ خویشتن، دربرگیرندهی شناخت، فضیلت، آزادی، توانمندی، قدرت و نیکبختی است. در نقطهی مقابل حفظ خویشتن، «ویرانسازی خویشتن» قرار دارد. خطا، رذیلت، بندگی، ناتوانی، درماندگی و نکبت در خدمت ویرانسازی خویشتن قرار دارند. به این ترتیب میتوان گفت که برای اسپینوزا آنچه که در خدمت حفظ خویشتن است نیک و آنچه که در خدمت ویرانی خویشتن است شر است.
حکم تکفیر
عقیدهٔ همه خدایی اسپینوزا منجر به صدور حکم تکفیر او از سوی روحانیون یهودی شد:
به قضاوت فرشتگان و روحانیون، ما باروخ اسپینوزا، را تکفیر میکنیم، از اجتماع یهودی خارج میکنیم و او را لعنت و نفرین میکنیم. تمامی لعنتهای نوشته شده در قانون (منظور تلمود و تورات است) بر او باد، در روز بر او لعنت باد، در شب بر او لعنت باد. وقتی خواب است بر او لعنت باد، وقتی بیدار است بر او لعنت باد، وقتی بیرون میرود بر او لعنت باد و وقتی باز میگردد بر او لعنت باد. خداوند او را نبخشد و خشم و غضب خدا علیه او مستدام باد، خداوند نام او را در زیر این خورشید محو کند و او را از تمامی قبایل اسرائیل خارج کند. ما شما را نیز هشدار میدهیم، که هیچ کس حق ندارد با او سخن بگوید، چه به طور گفتاری و چه بطور نوشتاری. هیچکس حق ندارد به او لطفی بکند، کسی حق ندارد با او زیر یک سقف بماند، و در دو متری او قرار بگیرد، و هیچ کس حق ندارد هیچ نوشتهای از او را بخواند.
ویکی پدیا
[تا کی از تزویر باشــــــم رهــــنمای
تا کی از پندار باشم خود پرست...]
باروخ بندیکت اسپینوزا
باروخ بندیکت اسپینوزا (Baruch Benedict Spinoza) در 24 نوامبر 1632 میلادی در کشور هلند و در شهر آمستردام در یک خانواده سرشناس یهودی مارونی سفارادی (اسپانیایی ـ پرتغالی) به دنیا آمد. والدینش وی را باروخ (یعنی فرخ) نام نهادند. اما او پس از رانده شدن از جامعه یهود نامش را به بندیکت که مرادف لاتینی باروخ عبری است تغییر داد و پس از آن در نوشتهها و نامههایش همواره از خود با نام بندیکت نام برد.
دوران کودکی و نوجوانی را در رفاه و آسایش گذرانید. با ادب دینی تربیت یافت و از امکانات تربیتی خوبی برخوردار شد. در مدرسه عبرانی آمستردام به نام یشیباه در محضر مدرسان و معلمان نامداری همچون منسخ بن اسرائیل وارد و ماهر کابالا و ساول مورتر یا تلمود شناس عصر به تحصیل زبان عبری و در دروس دینی همت گماشت و در فراگیری زبان و دروس مذکور به زودی تا آن حد پیشرفت کرد که در سنین جوانی به خوبی از عهده خواندن و فهمیدن کتب معتبر عبری برآمد. به تامل در متن تورات و رموز و اسرار تلمود همت گماشت و در فرهنگ عرفانی کابالا و تاریخ و سرگذشت قومش به کاوش و پژوهش پرداخت. اطلاعات و معلوماتی عمیق و وسیع به دست آورد. ولی روح کنجکاوش ارضاء نشد و آن مقولات را در تبیین و توجیه مسائل دینی نارسا یافت. از این رو بر آن شد که زبان لاتینی بیاموزد تا بدین وسیله با دنیای دیگری از علم و فرهنگ آشنا شود. برای به مدرسه فرانسیس فان دن انده طبیعت و ادیب و عالم وسائس هلندی و ملحد معرف زمان رفت و در محضر استاد جامع و ذوفنون علاوه بر زبان لاتینی طب و ریاضیات و علوم و فنون دیگر آموخت و از حکومت مدرسی، به ویژه حکمت توماس اکونیاس و از فلسفه دکارت و بیکن و هابز آگاهی یافت و از الحاد و افکار ضد دینی استاد نیز مطلع و احیاناً متاثر گردید. طبق نظر دکتر لند در تعلیم به مقام معاونت استاد رسید و به روایتی هم عاشق دختر او "کلاراماریا" شد. وی ماهروئی بود که عشق او در دل اسپینوزا با عشق اسپینوزا به فرا گرفتن لاتین رقابت میکرد. حتی یک دانشجویی امروزی نیز می تواند به همین علت به فرا گرفتن زبان لاتین مبادرت ورزد. ولی دختر جوان چندان پابند امور معنوی نبود که به خاطر آن از امور دنیاوی چشم بپوشد و همین که خواستگار دیگری با سرمایه بیشتری پا به میدان نهاد اسپینوزا در نظرش حقیر نمود؛ شکی نیست که قهرمان ما در همین هنگام فیلسوف گردید.
اسپینوزا به واسطه مراوده با فان دن انده با افکار برونو (1600ـ1548) متفکر وحدتگرای و زندیق متهوّر ایتالیایی نیز آشنا شد و در آثار او به مطالعه پرداخت و از وی چیزهایی آموخت که بلاشک در ابداع نظام فلسیفش موثر افتاد.
اسپینوزا به احتمال قوی از افکار ضد دینی داکوستا هم که مانند وی عقلگرای محض بوده و چندی پیش از وی به مخالفت دین سنتی و حاکمیت احبار یهود برخاسته و مطرود شده بود مطلع و متاثر شد.
مقصود اینکه تفکرات و تاملات فلسفی و آشنایی با فلسفهها و اندیشههای ضد دینی در اسپینوزا موثر افتاد و به تدریج از رفت و آمد خود به کنیسه کاست و احیانا به گفتن سخنان آمیخته به زندقه و پراکندن اندیشههای آلوده به هر حلقه پرداخت. اولیای کنیسه از افکار و اقوال ضد دینی وی آگاه شدند و به تطمیع و تهدیدش پرداختند، اما نه تطمیع و نه تهدید هیچ یک موثر نیفتاد، زیرا او در آنچه میاندیشید و میگفت قاطع و استوار میبود. به ناچار در سال1656 وی را به محکمه کشاندند و به محاکمهاش پرداختند و محکومش کردند و کافرش پنداشتند و لعنت نامهای بسیار غلیظ و شدید که در نوع خود کم نظیر است برایش نوشتند و در کنیسه در حضور عده کثیری خواندند و بدین ترتیب از جامعه یهود طردش کردند.
اما او این تکفیر و طرد را به چیزی نگرفت و در برابر آن هرگز از خود ضعفی نشان نداد، زیرا حکمتش ایجاب میکرد که:"در مقابل حوادث ولو هر قدر ناگوار باشد استقامت ورزد و به آنچه پیش آمده رضا دهد، خطای خطاکاران و لغزش جاهلان را ببخشد و آنچه را بد و بدبختی مینامید به چیزی نگیرید، زیرا همه امور طبق حکم سرمدی خداوند جریان مییابد و در نظام عالم شری وجود ندارد". لذا پس از دریافت خبر تکفیر با خونسردی گفت:"این مرا به چیزی که نمیبایست انجام دهم وادار نمیکند".در این وقت بود که نامش را از باروخ عبری به بندیکت لاتینی تغییر داد. و گویا بدین ترتیب خواست رابطه خود را به کلی از جامعه یهود قطع کند. پس از دریافت خبر تکفیر و محکومیت دائمی یا کمی پیش از آن، یعنی در دوره تعلیق و بلا تکلیفی از آمستردام خارج و در قریه کوچک اورکرک واقع در جنوب آمستردام یا در بیرون شهر در جاده اورکوک در اطاقی که در زیر یک شیروانی واقع بود منزوی شد و برای امرار معاش به شغل عدسی تراشی که آن را در جامعه یهود آموخته بود اشتغال ورزید و از این راه اندک روزی حلالی به دست آورد و با جمعیت خاطر و مناعت نفس به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی و تالیف و تصنیف پرداخت که به راستی قرین موفقیت و در خور ستایش و غبطه بود. در همین جا برای دفاع از خود رساله دفاعیهای به زبان اسپانیایی نگاشت که مفقود شد. در پایان سال 1660یا آغاز سال 1661از این مکان به قریه یا شهرک رانیسبورگ نزدیک لیدن رفت و در خانهای محقر ـ که هنوز هم پا بر جاست ـ و در کوچهای باریک که اکنون به نام اسپینوزا معروف است به خلوت نشست و به تحقیق و تصنیف همت گماشت و چنان سرگرم و مجذوب کارهای علمی و فلسفی شد، که گاهی ایام متوالی خانه را ترک نکرد و یک بار اتفاق افتاد که سه ماه از خانه بیرون نیامد.
در این مکان علاوه بر تالیف و تصنیف کتب با برخی از علما و حکمای بزرگ عصرش، همچون نیکلا زاستنو کالبدشناس نامدار و استاد تشریح دانشگاه کپنهاگ و هانری اولرنبورگ متکلّم معروف و رجل سیاسی عصر و دیگران در مسائل علمی و فلسفی به مکاتبه پرداخت. در سال 1663، یا 1664، یا 1665، به قصد دیدار دوستانش به شهر آمستردام رفت، اما اقامتش در این شهر بسیار کوتاه شد که از آنجا به زودی به قصد وربورگ دهکده کوچکی نزدیک لاهه خارج شد و در آنجا اقامت گزید و مثل همیشه به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی مشغول شد و با عالمان و فیلسوفان معروف عصرش، همچون اولدنبورگ، دکتر باومیستر طبیب و فیلسوف مشهور و دکتر جان هود طبیب و ریاضیدان معروف به مباحثه و مکاتبه پرداخت و شهرتی عظیم یافت. در سال 1670 به شهر لاهه رفت و تا پایان عمر در آنجا ماند. ظاهرا دوستیش با جان دوویت سیاستمدار متنفذ و روشنفکر عصرش وی را بدانجا کشانید.
در این شهر نخست به خانه مجلل بیوه فان فلدن رفت و بعد به منزل محقر هندریک فاندر سپیک نقل مکان کرد و در قسمت فوقانی آن سکنی گزید و مثل گذشته زندگی فیلسوفانه پیش گرفت. در نهایت صرفهجویی و قناعت و مناعت نفس و جمعیت خاطر روزگار گذرانید و به تفکرات و تاملات فلسفی پرداخت و به تالیف و تصنیف همت گماشت. بر شهرت و عظمت خود افزود و دوستان و یاران فراوان یافت. با لایب نیتس فیلسوف و عالم نامدار عصرش دیدار کرد و با اولدنبورگ و به توسط وی با رابرت بویل (1691ـ1627) شیمیدان بزرگ زمانش به مکاتبه پرداخت. بیش از پیش بر شهرتش افزوده شد. عده کثیری دورش گرد آمدند که صحبتش را غنیمت میشمرند و نه تنها در مسائل علمی و فلسفی از افاضاتش بهرهمند میشدند، بلکه در امور سیاسی و کشور داری نیز با وی به کنکاش می نشستند، که او این گونه امور را هم خوب درک میکرد و نظرهای صائب ابراز میداشت.
خلاصه روزگار به آرامی میگذراند و ایام عمر قرین عزت و موفقیت میبود که ناگهان واقعه مهمی رخ داد و آسایش و آرامش فیلسوف را به هم زد. واقعه از این قرار بود که در سال 1627 پادشاه فرانسه با سپاهی عظیم به هلند حمله کرد، ارتش هلند را شکست داد وارد اوترخت شد. مردم لاهه جان دووبیت یار مهربان و حامی اسپبنوزا را مسئول این شکست پنداشتند و در بیستم اوت همان سال او را کشتند. پس از این واقعه شاهزاده دو کنده فرمانده سپاه فرانسه که اسپینوزا را میشناخت و از مقام فضل و دانش او آگاه بود، وی را به مقر فرماندهی خود در اوترخت دعوت کرد و او ـ شاید به این نیت خیر که برای صلح چارهای بیندیشد ـ دعوت شاهزاده را پذیرفت و راهی اوترخت شد. ولی به علت غیبت طولانی شاهزاده از مقر فرماندهی دیدار حاصل نشد و او به خانه محقرش در لاهه بازگشت. به دنبال این واقعه شدیدا مورد تهمت قرار گرفت و در شهر پیچید که او جاسوس فرانسه است. مردم یک هنگام غروب در برابر خانهاش ازدحام کردند و خانه و اهل خانه را مورد خطر قرار دادند. ولی به خطر به زودی رفع شد. زیرا مردم به حسن نیتش پیبرده بیگناهش شناخته از جلوی خانهاش پراکنده شدند. او پس از این واقعه نیز تا پایان عمر در این خانه زندگی کرد. در سال 1673 استادی كرسی فلسفه دانشگاه هیدلبرگ بسیار محترمانه به وی پیشنهاد شد. اما او بسیار مودبانه و هوشمندانه آن را نپذیرفت، زیرا دریافت که پذیرش این شغل رسمی آزادیش را محدود خواهد ساخت. در این ایام بیش از بیش به خلوت و عزلت گرایید. گاه می شد که ماهها از خانه بیرون نمیرفت و بیشتر اوقات خود را در تفکر و تامل و تحقیق و تصنیف میگذرانید. با صاحب خانهاش آمیزش بسیار دوستانهای داشت. بعد از ظهرها وقتی که از مطالعه و تالیف خسته میشد با صاحبخانه و خانوادهاش درباره هر چیزی حتی امور بسیار جزیی و پیش پا افتاده سخن میگفت. غالبا بچهها را پند میداد که به کلیسا بروند و در اطاعت والدین خود باشند زن صاحبخانه که بانویی پارسا و ساده لوح بود روزی ازاسپینوزا پرسید آیا دینش وی را رستگار خواهد کرد. او پاسخ داد دینش دین خوبی است نباید در آن شک و تردید روا دارد و در جستجوی دینی دیگر باشد. اگر راه پارسایی پیش گیرد البته رستگار خواهد بود. خلاصه او در نهایت خلوت و عزلت و آسایش و آرامش و نشاط علمی و زهد فلسفی در این خانه زندگانی گذرانید تا اجل محتوم فرا رسید و ساعت سه بعدازظهر روز یکشنبه سال 1677 در حالی که اهل خانه به کلیسا رفته بودند و فقط دوست و طبیب معالجش دکتر میر به روایتی دکتر شولر بر بالینش بود با مرض سل در 44 سالگی از دنیا رفت و به تعبیر هگل فردیتش به جوهر واحد بازگشت. جنازهاش را در کلیسای نو در جوار دوست مقتولش جان دوویت به خاک سپردند. بر سر آرامگاهاش از پیروان هر دین و مذهبی دیده میشدند. اکثر مردم شهر از مرگ وی اندوهگین شدند، زیرا مردم عادی برای سادگی و مهربانیش وی را دوست میداشتند و حکیمان به خاطر حکمتش به وی احترام میگذاشتند و اتباع و ادیان مختلف به واسطه بیغرضی بینظیرش به وی ارج مینهاد. از آنجا که به راستی فیلسوفانه زندگی کرده و از دنیا به چیزی جز به علم و حکمت دل نبسته بود از خود نه فرزندی و همسری به یادگار گذاشت و نه مال و ثروتی. او کتب و رسالات ارزندهای به جای گذاشت که نامش را برای همیشه در تاریخ فرهنگ بشری جاودانه ساخت.
این جفای خلق با تو در نهان گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را باتو چنین بدخو کند تا ترا ناچار رو آنسو کند
از : ایران پردیس
گندم
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته ام رقصان نماید
میا بی دف به گور من ای برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریده است
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید
مولوی
________________________________________
اشتراک در:
پستها (Atom)