۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

گُل گفته ها، وحدت وجود، مولوی و ... باروخ بندیکت اسپینوزا (Baruch Benedict Spinoza

خلاصه و عصاره مطالب پست گذشته این بود که وحدت وجود در عرفان با وحدت وجود در فلسفه چند تفاوت کلی داره که باعث شده تفاوتهایی اساسی در دیدگاه عرفانی و فلسفی پیش
بیاد. فیلسوف میگه که وجود یک حقیقت واحده که مراتب مختلف داره. بالاترین مرتبه این حقیقت واحد رو واجب الوجود و مراتب دیگه رو ممکن الوجود میگن. اما در عرفان گفته میشه که وجود یک حقیقت واحده که اقسام نداره. بلکه وجود منحصر در واجب الوجوده ولاغیر. نکته دیگه اینکه فیلسوف میگفت که وجود یکحقیقت مشکک است که اختلاف موجودات به خاطر وجود این تشکیک است. اما عارف میگه که وجود اصلا تشکیک پذیر نیست. آنچه تشکیک داره و دارای مراتبه وجود نیست، بلکه تجلیات و ظهورات وجود است که تشکیک داره. یعنی فیلسوف معتقد به تشکیک در اصل وجود است و عارف معتقد به تشکیک در مظاهر و تجلیات وجود. توحید عارف به اینصورته که میگه خدا نه تنها در احکام و صفات و ... شریک نداره بلکه در وجود هم شریک نداره. اگر یک دانه خردل در عالم حقیقتا وجود داشته باشه، در اینصورت ان دانه خردل شریک برای واجب تعالی در وجود محسوب میشه. بنده امروز میخوام بررسی کنم ببینم که آیاتوحیدی رو که قران به ما معرفی میکنه بر چه اساسی است؟؟؟؟ آیابراساس حرف عوام که موجودات را کثیر میدونند و هیچ وجه مشترکی برای اون قائل نیستند یا براساس حرف فیلسوف و یا براساس حرف عارف؟؟؟؟ قبل از اینکه وارد اصل مطلب بشم یه برهان ساده جدلی بیارم که وحدت وجود عرفانی اثبات بشه بعدش ببینیم حرف قران در این زمینه چیه. ببینید دوستان : برهان این مطلب رو اثبات میکنه که خدا یعنی واجب الوجود بی نهایته و هیچ حدی نداره. واجب الوجود از همه جهاته. خدا هم که قبلا صحبت شد و اثبات شد که وجود محضه و ماهیت نداره. پس خدا یک وجودی است بینهایت. حالا اگه ما برای یک شیء ممکن الوجود، حتی اگر یک دانه خردل باشه یا یه موجود خیلی کوچیک، ذره ای وجود قائل بشیم، به همون اندازه خدا محدود میشه. در صورتی که عقل اثبات کرد که واجب نمیتونه محدود باشه. پس موجوداتی رو که ما فکر میکنیم وجود هستند، اصلا وجود نیستند. بلکه تجلی وجودند. با دقت در این مطلب میتونید به خیلی از سوالای احتمالی که پیش میاد جواب بدید. اما قران : در قران ایاتی هست که دلالت داره بر اینکه واجب الوجود تبارک و تعالی، یک حقیقت واحده و وجودی به غیر از اون موجود نیست. نظیر آیه (هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ) و (اللَّهُ الصَّمَدُ) و (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) و ایات دیگه ای که ذکر اونها طول میکشه. بنده فقط دو آیه (اللَّهُ الصَّمَدُ) و (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) رو بررسی میکنم و معارف کمی از اونا رو براتون بیان میکنم تا واضح بشه توحید قرانی علی الظاهر با توحید عرفانی مطابقت داره. اول آیه الله الصمد رو بررسی کنیم. الله که در فلسفه بهش میگن واجب الوجود و در عرفان بهش میگن حق. در این آیه داره بیان میشه خدا صمد است. صمد به چیزی میگن که جوف نداشته باشه. جوف یعنی جای خالی. یعنی تو پر. (ال) که بر سر کلمه صمد اومده دلالت بر حصر میکنه. دردسرتون ندم معنای جمله اینه که واجب الوجود تبارک و تعالی جای خالی برای غیر نگذاشته. چون اگر غیری در کار باشه در حقیقت به منزله جوف محسوب میشه. پس درعالم جز خدا صاحب وجود نیست. از طرفی کسی که صمده و جای خالی نداره نه میخوره نه می آشامه نه بچه میاره و نه از کسی متولد میشه. چون همه اینها به منزله جوف برای صمد محسوب میشن. صمد هم که جوف نداره. تمام عبارت (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) تفسیری است برای عبارت (اللَّهُ الصَّمَدُ). در اینجا اومده که خدا نه ولد و فرزندی داره و نه والد و پدر و مادری داره. دقت کنید که در قران عبارت (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ) اومده و نفرموده (لم له ابن و لم اب =برای او نه فرزندی است و نه پدری). سِرّی در اینجا هست که باید بهش دقت و عنایت بشه. ولد و تولید یک کلمه مطلق و عامی است که در مورد هر موجودی میتونه بکار برده بشه. اما کلمه اَب و اِبن مخصوص انسانها است و شاید در مورد حیوانات هم بکار برده بشه. اما ولد و والد اینگونه نیست. یه کلمه ایه که در مورد هرچیزی میتونه بکار بره. مثلا ما میتونیم بگیم از آب، بخار تولید میشه. از نور، نور تولید میشه. در هر صورت کلمه تولید رو میشه همه جا بکار برد. یعنی کلمه اب و ابن مخصوص یک قسم خاصی از موجوداته. اما کلماتی مانند ولد و والد و تولید و امثالهم مخصوص به موجود خاصی نیست. در این عبارت (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ)، در حقیقت خداوند چند تا لطیفه قشنگ قرار داده. یکیش اینه که خودش رو تنزیه کرد از اینکه شبیه به موجودات دیگه باشه (کما اینکه در عبارت ولم یکن له کفوا احد هم به این معنا اشاره میکنه ). اگر کلمه اب و ابن رو بکار برده بود در حقیقت خودش رو تشبیه کرده بود به قسمی از موجودات که مثلا انسانها باشند. در حالیکه خدا با هیچکدوم از موجودات عالم تشابهی نداره. این معنا رو با بکار بردن دو کلمه یلد و یولد به ما فهمانید. لطیفه دیگه و اصلی و اساسی که این آیه داره اینه که ولد هر چیزی مشابه خود اون چیز است. مثلا ولد خرگوش که نمیشه موش باشه. ولد خرگوش حتما خرگوشه. ولد انسان حتما انسانه. پس ولد هرچیزی مشابه خود اون چیزه. (دقت بفرمایید) حالا ولد خدا (که اثبات شد وجود محضه) چه معنایی میتونه داشته باشه. چون خدا وجود محضه ولدش هم منظور باید وجود باشه. ولد وجود که نمیشه عدم باشه یا ماهیت. ولد وجود محض باید وجود باشه. کما اینکه ولد ماهیت غیر از ماهیت نیست. مثلا از ماهیت انسان، تنها ماهیت انسان تولید میشه. از ماهیت خرگوش تنها ماهیت خرگوش تولید میشه. از وجود محض هم تنها وجود میتونه تولید بشه. پس معلوم شد که کلمه ولد و والد در این آیه منظورش وجوده. حالا با مطالبی که عرض کردیم میشه گفت که معنای عبارت اینطوری میشه که وجودی در عالم غیر از خدا نیست. چون قبل از او وجودی نبوده که خدا از آن متولد شود و بعد از او هم چون او صمد است و جای خالی برای غیر نگذاشته وجودی نخواهد بود. و چقدر زیباست این جملات. در جمله کفوا احد هم نفی مثل را برای خدا میکند. والد قاعدتا بالا تر از مولود است. با عبارت لم یولد خداوند نفی موجود بالاتر از خود را کرد. اما باعبارت لم یلد، نفی وجودی پایین تر از خود را کرد. این سوال باقی میماند که ولد که موجود پایینتر است. والد هم که موجود بالاتر است. پس موجود همانند و هم ردیف چه؟؟؟؟آیامی شود موجودی هم ردیف خداوند باشد ؟؟؟؟ این جواب را در ادامه با عبارت (ولم یکن له کفوا احد ) پاسخ داد. چون کفو یعنی هم ردیف. میگویند زن و شوهر باید کفو همدیگر باشند. یعنی باید در همه چیزشان با هم برابر باشند. در این عبارت خداوند موجود هم ردیف را هم نفی کرد. در حقیقت این سه آیه( اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿2﴾ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ ﴿3﴾ وَلَمْ یَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ ﴿4﴾) برهان کاملی بر وحدت وجود عرفانی است. تقریر برهان به این صورت است که خداوند صمد است. صمد یعنی چیزی که جایی برای غیر نگذاشته است. (دقت بفرمایید که خود کلمه الصمد چه قدر میتواند بار معنایی داشته باشد و چه قدر میتواند معارف باخود داشته باشد). چیزی که الصمد است، باید بی نهایت باشد. ماهیت نداشته باشد. چون ماهیت حد است و محدودیت. ال که بر سر کلمه صمد آمده ال حصر است و دلالت دارد بر اینکه تنها چیز صمد خداست و معارف بسیار دیگری که در کلمه صمد نهفته است. وقتی که خدا صمد است یعنی بی نهایت است. پس با این حساب جایی برای وجود بالاتر که خدا از او تولید شود، و جایی برای وجود پاینتر که از خدا تولید شود، و جایی برای وجود هم ردیف و هم عرض خدا نمی ماند. حال باید عرض کنم که همه این مطالب و جمع این سه آیه تفسیر آیه (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) است. بنده قصد ندارم که وارد این مطلب شوم چون بحث طولانی میشود. اما مطالبی که عرض کردم تنها گوشه کوچکی از معانی نهفته در سوره اخلاص یا همان سوره توحید است. این سوره دریایی است که هرچه در آن غور و غواصی شود، مطالب عظیم و عجیب بیشتری دستگیر آدمی میشود. در روایات آمده که خدا این سوره را برای افراد متعمقی نازل کرده که به اسرارش در آخر الزمان پی میبرند. و وارد شده که نهایت توحید در این سوره و آیات اول سوره حدید آمده است. بیشتر از آن درمورد خدا نباید فکر کرد. و عباراتی نظیر این. اما تحلیل خداوند در قران در مورد موجودات عالم چیست ؟؟؟. تکلیف این همه چیزهایی که در عالم هست چیست؟؟؟؟ قران نیز در اینجا عباراتی دارد که دلالت میکند موجودات عالم چیزی جز تجلی و وجه و آیه و مظهر خدا نیستند. خدا در قران میفرماید (فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ=به هرجا و هر سو که رو کنید انجا وجه خداوند است). یعنی موجودات عالم تماما مظاهر و تجلیات وجود محض هستند، نه وجود. توحید قرانی اینگونه است. اینقدر عمیق است.

نوشته شده توسط مهم نیست ساعت 11:07 ق.ظ موضوع مطلب :‌ ..::خانه::.. ,
ویرایش شده در - و ساعت -
لینك ثابت | .-*-.گُل گفته ها.-*-. ( 38)
حقوق این وبلاگ محفوظ است و هرگونه كپی برداری از آن با ذكر منبع بلامانع است.


باروخ بندیکت اسپینوزا

بندیکت د اسپینوزا (متولد ۲۴ نوامبر ۱۶۳۲ - فوت ۲۱ فوریه ۱۶۷۷) در زادگاه خود آمستردام به «بنتو د اسپینوسا» معروف بود. او یکی از فیلسوفان بزرگ خردگرای سده ۱۷ بشمار می‌آید.
اسپینوزا تحصیل علم را در مدرسه‏ی یهودیان آغاز کرد اما رفته رفته نشانه‏های تردید در مورد کتاب مقدس یهودیان به عنوان وحی الهی در او آشکار شد. اسپینوزا تحت تأثیر فلسفه‏ی دکارت بود. اما در تاملات متافیزیکی خود تلاش می‌‏کرد بر ثنویت دکارتی چیره گردد و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد.
باروخ (بندیکت) د اسپینوزا در یک خانواده‏ی مذهبی یهودی در آمستردام متولد شد. خانوادهٔ او در اوایل همان سده به همراه بسیاری از دیگر یهودیان پرتغالی و اسپانیایی، از بیم پیگرد توسط دستگاه تفتیش عقاید کلیسا، به هلند پناه آورده بودند. هلند در آن زمان از نظر مذهبی سرزمین نسبتاً رواداری بود.
پدر اسپینوزا او را به مدرسه‏ی یهودیان سپرد تا با آموزش در حوزه‏ی تئولوژی خاخام شود. اسپینوزا در سن ۱۵ سالگی شاگردی استثنایی در حوزه‏ی امور دینی بود، اما یادگیری در این زمینه او را راضی نمی‏ساخت. به دلیل آشنایی به چند زبان، به طور مستقل به مطالعه‏ی آثار فلسفی پرداخت. در سن ۱۸ سالگی، نشانه‏های تردید در مورد کتاب مقدس یهودیان به عنوان وحی الهی در او آشکار شد و به تدریج موضوعاتی چون دخالت یک خدای شخصی در امور انسانی، برگزیدگی قوم یهود از طرف خداوند و نیز حقوق ویژه‏ی روحانیان را مورد شک و پرسش قرار داد.
اسپینوزا مراسم عبادی و دینی را بی‏اهمیت و زاید خواند و به این نظر رسید که متون کتاب مقدس را نباید لغت به لغت فهمید. از همین رو، او را در سن ۲۴ سالگی به جرم افکار انحرافی از جامعه‏ی یهودیان هلند اخراج و ورودش را به کنیسه‏ها ممنوع کردند. نظریاتش دشمنان زیادی برای او تراشیده بود و پس از اینکه سوء قصدی به جان او نافرجام ماند، از آمستردام گریخت و گوشه‏گیری و انزوا پیشه کرد و خود را یکسره وقف فلسفه نمود.
اسپینوزا زندگی ساده‏ی خود را از راه تراش شیشه‏های ذره‏بین تامین می‏کرد. در سال ۱۶۷۳ شهریار پفالتس که با نظریات فلسفی اسپینوزا آشنا بود، به وی پیشنهاد کرسی استادی فلسفه در دانشگاه هایدلبرگ را داد، مشروط بر آنکه او از آزادی پژوهش فلسفی برای براندازی دین عمومی سوء‏استفاده نکند. اسپینوزا این دعوت را رد کرد، چون نمی‏خواست استقلال فکری خود را قربانی مقام و عقل را تابع ایمان سازد. وی در پاسخ به دعوت آن شهریار نوشت: «از آنجا که نمی‏دانم مرزهای آزادی فلسفی، برای اینکه دین برانداخته نشود کجاست، نمی‏توانم از فرصت به دست آمده استفاده کنم».
در سال ۱۶۷۵ یک دیندار کاتولیک به نام آلبرت بورگ در نامه‌ای به اسپینوزا نوشت: «من این نامه را بنابر وظیفه‏ی دینی خود برایتان می‌‏نویسم تا عشق به همسایه را حتا به شما که یک کافر هستید نشان دهم. شما را فرا می‌‏خوانم که روح خود را به موقع نجات دهید و به مسیحیت بگروید. شما مدعی هستید که سرانجام، فلسفه‏ی حقیقی را یافته‏اید. اما از کجا می‏دانید که فلسفه‏ی شما بهترین است؟ آیا می‏خواهید کفرگویی‏های ناگفتنی موجودی نکبت‏زده، کرمی حقیر و انسانی خاکی را که سرانجام غذای کرم‏ها می‏شود، گستاخانه بر حکمت بی‏انتهای پدر جاودانی برتر شمارید؟ از شما خواهش می‏کنم بس کنید و دیگران را نیز همراه خود به فساد نکشانید».
اسپینوزا در پاسخ این مؤمن مسیحی نوشت: «من ادعا نمی‏کنم که بهترین فلسفه را یافته‏ام، اما می‏دانم که حقیقت را می‏توان شناخت. تمام دلایلی که شما در نامه‏ی خود اقامه کردید، فقط در طرفداری از کلیسای رومی است. آیا معتقدید که با آن‏ها می‌‏توان اقتدار این کلیسا را به روش ریاضی اثبات کرد؟ و چون این چنین نیست چگونه می‏خواهید باور کنم که بُرهان‏های من ساخته و پرداخته‏ی ارواح خبیث است و سخنان شما ملهم از پروردگار؟ افزون بر آن، من می‌‏بینم و نامه‏ی شما نیز آشکارا نشان می‏دهد که برده‏ی این کلیسا شده‏اید، نه به خاطر عشق به خداوند، بلکه از بیم آتش دوزخ که تنها علت خرافه‌است. این خرافه را از خود دور سازید و خردی را که خداوند به شما ارزانی داشته به رسمیت بشناسید و اگر نمی‏خواهید جزو موجودات فاقد خرد به شمار آیید، از آن بهره گیرید. بس کنید و خطاهای ابلهانه را معما و رازورزی جلوه ندهید!».
اسپینوزا کتاب مقدس را حاوی قوانینی اخلاقی می‏دانست که فرمانبری می‏طلبد، اما کمکی به شناخت حقیقت نمی‏کند. اگر کسی این سخن را در ایتالیا یا اسپانیا بر زبان می‏آورد، بی‏‏تردید کلیسا او را در آتش می‏سوزاند. هم‏عصران اسپینوزا نمی‏دانستند او را چگونه آدمی ارزیابی کنند. حتا بسیاری از هوشمندان زمانه‏اش او را رهزن عقل سلیم می‏دانستند، اما معدودی نیز یک قدیس.
مهم‏ترین اثر اسپینوزا «اخلاقیات» نام دارد. اما این کتاب بر خلاف عنوانش، به معنای گسترده‏ی کلمه بیشتر متافیزیک است و فلسفه‏ی اخلاق در آن جایگاه اصلی را ندارد. اسپینوزا در زمان حیاتش، این اثر را فقط در اختیار معدودی از دوستانش قرار داد و به اصرار شخصی او، انتشار این کتاب پس از مرگش صورت گرفت.
اسپینوزا از جوانی دچار بیماری سل بود و تقریباً تمام عمر ناچار شد از یک رژیم سخت غذایی پیروی کند. اهل خوشگذرانی و معاشرت نبود. در نهایت سادگی می¬زیست و پول بازنشستگی ایی را که بنابر وصیت دوستی دریافت می‏کرد، خود از پانصد گولدن به سیصد گولدن کاهش داد. وی هشت ماه پیش از مرگش نامه‏ای نوشت که نشان می‏دهد علیرغم جسمی فرسوده و بیمار، ذهنی از نظر فلسفی و علمی تیز و شاداب داشته‌است. اسپینوزا در ۲۱ فوریه‏ی ۱۶۷۷ در سن ۴۵ سالگی در لاهه چشم از جهان فروبست.

مفاهیم بنیادی اسپینوزا برای ارائه‏ی دیدگاهش درباره‏ی هستی، که با آگاهی او از خدا تذهیب شده‏اند، این‏چنین هستند. ممکن است در نگاه اول عجیب به نظر آیند. در پاسخ به پرسش «چه هست؟» اسپینوزا می‏گوید "جوهر، ویژگی‏ها و وجوه آن".
و اما نگاهی گذرا بیندازیم به آرای این متفکر سده‏ی هفدهم. اسپینوزا تحت تأثیر فلسفه‏ی دکارت بود. اما در تاملات متافیزیکی خود تلاش می‏کرد بر ثنویت دکارتی چیره گردد و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد. خدا برای اسپینوزا، خدایی آن جهانی نیست که جهان را از نیستی آفریده باشد. جهان ناآفریده‌است. نه آغازی داشته و نه پایانی برای آن در نظر گرفته شده. جهان برای اسپینوزا، خدای جاودانی و به عبارت دیگر صورت پدیداری الوهیت است. برای وی، خدا و طبیعت و جوهر این همانند. این، عالی¬ترین مفهوم متافیزیک اسپینوزاست.
اسپینوزا بر خلاف آموزه‏های دکارت که به یک جوهر ناکرانمند (خدا) و دو جوهر کرانمند (روح یا اندیشه و ماده یا گستردگی) قائل بود، فقط خدا را به عنوان جوهر معتبر می‏دانست. برای او اندیشه و گستردگی، صفات جوهر یگانه هستند، ویژگی‏های عمومی ذاتی خدا.
اسپینوزا جوهر را چنین تعریف می‏کند: جوهر آن چیزی است که بخودی خود است و از طریق خود فهمیده می‏شود. مفهوم جوهر وابسته به هیچ مفهوم دیگری نیست. جوهر کامل‏ترین ذاتی است که به اندیشه درمی‏آید و به جان هستی و به طبیعت آن تعلق دارد. سایر تعیینات جوهر: ناکرانمندی، بی‏زمانی، یگانگی، تقسیم‏ناپذیری و آزادی است. اسپینوزا جوهر را آزاد می‏داند، زیرا که از ضرورت طبیعت خود ناشی می‏شود و از طریق خود رفتارش را مقرر می‏کند.
روش اسپینوزا بصورتی سرسختانه ریاضی و خردگرا است. در استنتاج منطقی او که مدعی قطعیت مطلق است، تجربیات، نقشی بازی نمی‏کنند. در مهم‏ترین اثرش یعنی «اخلاقیات» تعاریف و اصل‏های موضوعه (آکسیوم‏ها) را مبنا قرار می‏دهد، گزاره‏های آموزشی را بر آن‏ها استوار می‏سازد، برهان‏ها را ارائه می‏دهد و توضیحات و نتیجه‏گیری‏ها را به آنان می‌‏پیوندد.
شناخت برای اسپینوزا در سه مرحله صورت می‏گیرد: در مرحله‏ی نخست، به یاری دریافت حسی و تصورات که هر دو پذیرشی غیرفعال و بدون بصیرت نسبت به دلایل و ارتباطات بر می‌‏انگیزند. دومین مرحله به یاری فهم صورت می‏گیرد که در آن انسان بطور فعال مفاهیم عمومی را در مورد تصورات و دیده‏ها و شنیده‏های خود به کار می‏گیرد و به بصیرت در مورد دلایل و علت‏ها نایل می‏شود. با این حال به نظر اسپینوزا این هنوز عالی‏ترین مرحله‏ی شناخت نیست. زیرا برای درک واپسین علت‏های تمام اشیا یعنی جوهر، باید فهم محدود انسانی را در مورد زنجیره‏ی نامحدود علت‏ها به کار برد و این از توانایی فهم ما خارج است. برای اسپینوزا سومین و عالی‏ترین مرحله‏ی شناخت آن است که به کمک شناخت شهودی به دست می‏آید. شناخت شهودی، شناخت درونی زنده و نگرش روحی جوهر و پی‏بردن به ذات واقعی همه‏ی اشیا است. اسپینوزا این شناخت را «عشق روحی به خدا» می¬نامد. در پرتو چنین شناختی است که انسان به ذات‏های واقعی، امور پایدار و صورت‏ها از یکسو و قوانین یعنی رویدادهای یکسان از دیگر سو پی می‏برد.
پس برای اسپینوزا، عالی‏ترین هدف شناخت، شناخت جوهر است. به نظر او خطا، شناخت نادرست نیست، بلکه کمبود شناخت است. نظریه‏ی شناخت اسپینوزا بر ایده‏های فطری در انسان استوار است که او آن‏ها را مفاهیم عمومی (notions communes) می‌‏نامد. این مفاهیم عمومی مقدم بر تجربه و در نفس انسانی وجود دارند. جوهر، آگاهی و مادیت از جمله‏ی این مفاهیم هستند که قوانین اندیشه‏ی منطقی به شمار می‏روند. همین مفاهیم عمومی هستند که تعیینات دیگری را که صفات جوهر هستند میسر می‏سازند.
صفت (attribute) برای اسپینوزا چیزی است که نیروی فهم به عنوان ذات متعلق به جوهر می‏شناسد. جوهر دارای بی‏نهایت صفات است و دلیل اینکه ما فقط دو صفت اندیشه و گستردگی آن را درک می‏کنیم، به شعور محدود انسان باز می‏گردد. اسپینوزا نفس انسان را وجهی (mode) از صفت اندیشه‏ی جوهر و جسم انسان را وجهی از صفت گستردگی آن می‏داند. وی اما زمان را جزو مفاهیم عمومی نمی‏داند و آن را تصوری کمکی برای انسان به عنوان موجودی فانی به شمار می¬آورد.
به نظر اسپینوزا، در فعالیت‏های روحی انسان باید اندیشه را از خواست و اراده تفکیک کند، اما نزد خدا، روح و اراده یکی است. اسپینوزا به غایتمندی در جهان باور نداشت. او می‏گفت که در جهان غایتی وجود ندارد، زیرا جهان در کل خود نمی‏تواند در خدمت غایتی باشد وگرنه غایت آن می‏باید بیرون از جهان قرار داشته باشد. اما بیرون از جهان چیزی وجود ندارد. اشیاء جداگانه نیز، نمی‏توانند مطابق غایتی بوجود آمده باشند، چرا که غایت‏ها پیش‏شرطی برای آن هستند که اشیاء می‌‏توانستند طور دیگری باشند، در صورتی که همه چیز با ضرورت روشن چنین شده‌است.
اسپینوزا فلسفه‏ی اخلاق خود را بر نگرش‏های متافیزیکی و روان‏شناختی استوار می‏سازد. به نظر وی، وظیفه و هدف اخلاقی انسان باید «حفظ خویشتن» باشد. حفظ خویشتن، دربرگیرنده‏ی شناخت، فضیلت، آزادی، توانمندی، قدرت و نیکبختی است. در نقطه‏ی مقابل حفظ خویشتن، «ویرانسازی خویشتن» قرار دارد. خطا، رذیلت، بندگی، ناتوانی، درماندگی و نکبت در خدمت ویرانسازی خویشتن قرار دارند. به این ترتیب می‏توان گفت که برای اسپینوزا آنچه که در خدمت حفظ خویشتن است نیک و آنچه که در خدمت ویرانی خویشتن است شر است.
حکم تکفیر
عقیدهٔ همه خدایی اسپینوزا منجر به صدور حکم تکفیر او از سوی روحانیون یهودی شد:
به قضاوت فرشتگان و روحانیون، ما باروخ اسپینوزا، را تکفیر می‌کنیم، از اجتماع یهودی خارج می‌کنیم و او را لعنت و نفرین می‌کنیم. تمامی لعنت‌های نوشته شده در قانون (منظور تلمود و تورات است) بر او باد، در روز بر او لعنت باد، در شب بر او لعنت باد. وقتی خواب است بر او لعنت باد، وقتی بیدار است بر او لعنت باد، وقتی بیرون می‌رود بر او لعنت باد و وقتی باز می‌گردد بر او لعنت باد. خداوند او را نبخشد و خشم و غضب خدا علیه او مستدام باد، خداوند نام او را در زیر این خورشید محو کند و او را از تمامی قبایل اسرائیل خارج کند. ما شما را نیز هشدار می‌دهیم، که هیچ کس حق ندارد با او سخن بگوید، چه به طور گفتاری و چه بطور نوشتاری. هیچکس حق ندارد به او لطفی بکند، کسی حق ندارد با او زیر یک سقف بماند، و در دو متری او قرار بگیرد، و هیچ کس حق ندارد هیچ نوشته‌ای از او را بخواند.

ویکی پدیا

[تا کی از تزویر باشــــــم رهــــنمای
تا کی از پندار باشم خود پرست...]

باروخ بندیکت اسپینوزا

باروخ بندیکت اسپینوزا (Baruch Benedict Spinoza) در 24 نوامبر 1632 میلادی در کشور هلند و در شهر آمستردام در یک خانواده سرشناس یهودی مارونی سفارادی‌ (اسپانیایی ـ پرتغالی) به دنیا آمد. والدینش وی را باروخ (یعنی فرخ) نام نهادند. اما او پس از رانده شدن از جامعه یهود نامش را به بندیکت که مرادف لاتینی باروخ عبری است تغییر داد و پس از آن در نوشته‌ها و نامه‌ها‌یش همواره از خود با نام بندیکت نام برد.
دوران کودکی و نوجوانی را در رفاه و آسایش گذرانید. با ادب دینی تربیت یافت و از امکانات تربیتی خوبی برخوردار شد. در مدرسه عبرانی آمستردام به نام یشیباه‌ در محضر مدرسان و معلمان نامداری همچون منسخ بن اسرائیل وارد و ماهر کابالا و ساول مورتر یا تلمود شناس عصر به تحصیل زبان عبری و در دروس دینی همت گماشت و در فراگیری زبان و دروس مذکور به زودی تا آن حد پیشرفت کرد که در سنین جوانی به خوبی از عهده خواندن و فهمیدن کتب معتبر عبری برآمد. به تامل در متن تورات و رموز و اسرار تلمود همت گماشت و در فرهنگ عرفانی کابالا و تاریخ و سرگذشت قومش به کاوش و پژوهش پرداخت. اطلاعات و معلوماتی عمیق و وسیع به دست آورد. ولی روح کنجکاوش ارضاء نشد و آن مقولات را در تبیین و توجیه مسائل دینی نارسا یافت. از این رو بر آن شد که زبان لاتینی بیاموزد تا بدین وسیله با دنیای دیگری از علم و فرهنگ آشنا شود. برای به مدرسه فرانسیس فان دن انده طبیعت و ادیب و عالم وسائس هلندی و ملحد معرف زمان رفت و در محضر استاد جامع و ذوفنون علاوه بر زبان لاتینی طب و ریاضیات و علوم و فنون دیگر آموخت و از حکومت مدرسی، به ویژه حکمت توماس اکونیاس و از فلسفه دکارت و بیکن و هابز آگاهی یافت و از الحاد و افکار ضد دینی استاد نیز مطلع و احیاناً متاثر گردید. طبق نظر دکتر لند در تعلیم به مقام معاونت استاد رسید و به روایتی هم عاشق دختر او "کلاراماریا" شد. وی ماهروئی بود که عشق او در دل اسپینوزا با عشق اسپینوزا به فرا گرفتن لاتین رقابت می‌کرد. حتی یک دانشجویی امروزی نیز می تواند به همین علت به فرا گرفتن زبان لاتین مبادرت ورزد. ولی دختر جوان چندان پابند امور معنوی نبود که به خاطر آن از امور دنیاوی چشم بپوشد و همین که خواستگار دیگری با سرمایه بیشتری پا به میدان نهاد اسپینوزا در نظرش حقیر نمود؛ شکی نیست که قهرمان ما در همین هنگام فیلسوف گردید.
اسپینوزا به واسطه مراوده با فان‌‌ دن انده با افکار برونو (1600ـ1548) متفکر وحدت‌گرای و زندیق متهوّر ایتالیایی نیز آشنا شد و در آثار او به مطالعه پرداخت و از وی چیزهایی آموخت که بلاشک در ابداع نظام فلسیفش موثر افتاد.
اسپینوزا به احتمال قوی از افکار ضد دینی داکوستا هم که مانند وی عقل‌گرای محض بوده و چندی پیش از وی به مخالفت دین سنتی و حاکمیت احبار یهود برخاسته و مطرود شده بود مطلع و متاثر شد.
مقصود اینکه تفکرات و تاملات فلسفی و آشنایی با فلسفه‌ها و اندیشه‌های ضد دینی در اسپینوزا موثر افتاد و به تدریج از رفت و آمد خود به کنیسه کاست و احیانا به گفتن سخنان آمیخته به زندقه و پراکندن اندیشه‌های آلوده به هر حلقه پرداخت. اولیای کنیسه از افکار و اقوال ضد دینی وی‌ آگاه شدند و به تطمیع و تهدید‌ش پرداختند، اما نه تطمیع و نه تهدید هیچ یک موثر نیفتاد، زیرا او در آنچه می‌اندیشید و می‌گفت قاطع و استوار می‌بود. به ناچار در سال1656 وی را به محکمه کشاندند و به محاکمه‌اش پرداختند و محکومش کردند و کافرش پنداشتند و لعنت نامه‌ای بسیار غلیظ و شدید که در نوع خود کم نظیر است برایش نوشتند و در کنیسه در حضور عده کثیری خواندند و بدین ترتیب از جامعه یهود طردش کردند.
اما او این تکفیر و طرد را به چیزی نگرفت و در برابر آن هرگز از خود ضعفی نشان نداد، زیرا حکمتش ایجاب می‌کرد که:"در مقابل حوادث ولو هر قدر ناگوار باشد استقامت ورزد و به آنچه پیش آمده رضا دهد، خطای خطا‌کاران و لغزش جاهلان را ببخشد و آنچه را بد و بدبختی می‌نامید به چیزی نگیرید، زیرا همه امور طبق حکم سرمدی خداوند جریان می‌یابد و در نظام عالم شری وجود ندارد". لذا پس از دریافت خبر تکفیر با خونسردی گفت:"این مرا به چیزی که نمی‌بایست انجام دهم وادار نمی‌کند".در این وقت بود که نامش را از باروخ عبری به بندیکت لاتینی تغییر داد. و گویا بدین ترتیب خواست رابطه خود را به کلی از جامعه یهود قطع کند. پس از دریافت خبر تکفیر و محکومیت دائمی یا کمی پیش از آن، یعنی در دوره تعلیق و بلا تکلیفی از آمستردام خارج و در قریه کوچک اورکرک واقع در جنوب آمستردام یا در بیرون شهر در جاده اورکوک در اطاقی که در زیر یک شیروانی واقع بود منزوی شد و برای امرار معاش به شغل عدسی تراشی که آن را در جامعه یهود آموخته بود اشتغال ورزید و از این راه اندک روزی حلالی به دست آورد و با جمعیت خاطر و مناعت نفس به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی و تالیف و تصنیف پرداخت که به راستی قرین موفقیت و در خور ستایش و غبطه بود. در همین جا برای دفاع از خود رساله دفاعیه‌ای به زبان اسپانیایی نگاشت که مفقود شد. در پایان سال 1660یا آغاز سال 1661از این مکان به قریه یا شهرک رانیسبورگ نزدیک لیدن رفت و در خانه‌ای محقر ـ که هنوز هم پا بر جاست ـ و در کوچه‌ای باریک که اکنون به نام اسپینوزا معروف است به خلوت نشست و به تحقیق و تصنیف همت گماشت و چنان سرگرم و مجذوب کارهای علمی و فلسفی شد، که گاهی ایام متوالی خانه را ترک نکرد و یک بار اتفاق افتاد که سه ماه از خانه بیرون نیامد.
در این مکان علاوه بر تالیف و تصنیف کتب با برخی از علما و حکمای بزرگ عصرش، همچون نیکلا زاستنو کالبد‌شناس نامدار و استاد تشریح دانشگاه کپنهاگ و هانری اولرنبورگ متکلّم‌ معروف و رجل سیاسی عصر و دیگران در مسائل علمی و فلسفی به مکاتبه پرداخت. در سال 1663، یا 1664، یا 1665، به قصد دیدار دوستانش به شهر آمستردام رفت، اما اقامتش در این شهر بسیار کوتاه شد که از آنجا به زودی به قصد وربورگ دهکده کوچکی نزدیک لاهه خارج شد و در آنجا اقامت گزید و مثل همیشه به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی مشغول شد و با عالمان و فیلسوفان معروف عصرش، همچون اولدنبورگ، دکتر باومیستر طبیب و فیلسوف مشهور و دکتر جان هود طبیب و ریاضیدان معروف به مباحثه و مکاتبه پرداخت و شهرتی عظیم یافت. در سال 1670 به شهر لاهه رفت و تا پایان عمر در آنجا ماند. ظاهرا دوستیش با جان دوویت سیاستمدار متنفذ و روشنفکر عصرش وی را بدانجا کشانید.
در این شهر نخست به خانه مجلل بیوه فان فلدن رفت و بعد به منزل محقر هندریک فاندر سپیک نقل مکان کرد و در قسمت فوقانی آن سکنی گزید و مثل گذشته زندگی فیلسوفانه پیش گرفت. در نهایت صرفه‌جویی و قناعت و مناعت نفس و جمعیت خاطر روزگار گذرانید و به تفکرات و تاملات فلسفی پرداخت و به تالیف و تصنیف همت گماشت. بر شهرت و عظمت خود افزود و دوستان و یاران فراوان یافت. با لایب نیتس فیلسوف و عالم نامدار عصرش دیدار کرد و با اولدنبورگ و به توسط وی با رابرت بویل (1691ـ1627) شیمیدان بزرگ زمانش به مکاتبه پرداخت. بیش از پیش بر شهرتش افزوده شد. عده کثیری دورش گرد آمدند که صحبتش را غنیمت می‌شمرند و نه تنها در مسائل علمی و فلسفی از افاضاتش بهره‌مند می‌شدند، بلکه در امور سیاسی و کشور داری نیز با وی به کنکاش می نشستند، که او این گونه امور را هم خوب درک می‌کرد و نظرهای صائب ابراز می‌داشت.
خلاصه روزگار به آرامی می‌گذراند و ایام عمر قرین عزت و موفقیت می‌بود که ناگهان واقعه مهمی رخ داد و آسایش و آرامش فیلسوف را به هم زد. واقعه از این قرار بود که در سال 1627 پادشاه فرانسه با سپاهی عظیم به هلند حمله کرد، ارتش هلند را شکست داد وارد اوترخت شد. مردم لاهه جان دووبیت یار مهربان و حامی اسپبنوزا را مسئول این شکست پنداشتند و در بیستم اوت همان سال او را کشتند. پس از این واقعه شاهزاده دو کنده فرمانده سپاه فرانسه که اسپینوزا را می‌شناخت و از مقام فضل و دانش او آگاه بود، وی را به مقر فرماندهی خود در اوترخت دعوت کرد و او ـ شاید به این نیت خیر که برای صلح چاره‌ای بیندیشد ـ دعوت شاهزاده را پذیرفت و راهی اوترخت شد. ولی به علت غیبت طولانی شاهزاده از مقر فرماندهی دیدار حاصل نشد و او به خانه محقرش در لاهه بازگشت. به دنبال این واقعه شدیدا مورد تهمت قرار گرفت و در شهر پیچید که او جاسوس فرانسه است. مردم یک هنگام غروب در برابر خانه‌اش ازدحام کردند و خانه و اهل خانه را مورد خطر قرار دادند. ولی به خطر به زودی رفع شد. زیرا مردم به حسن نیتش پی‌برده بیگناهش شناخته از جلوی خانه‌اش پراکنده شدند. او پس از این واقعه نیز تا پایان عمر در این خانه زندگی کرد. در سال 1673 استادی كرسی فلسفه دانشگاه هیدلبرگ بسیار محترمانه به وی پیشنهاد شد. اما او بسیار مودبانه و هوشمندانه آن را نپذیرفت، زیرا دریافت که پذیرش این شغل رسمی آزادیش را محدود خواهد ساخت. در این ایام بیش از بیش به خلوت و عزلت گرایید. گاه می شد که ماهها از خانه بیرون نمی‌رفت و بیشتر اوقات خود را در تفکر و تامل و تحقیق و تصنیف می‌گذرانید. با صاحب خانه‌اش آمیزش بسیار دوستانه‌ای داشت. بعد از ظهر‌ها وقتی که از مطالعه و تالیف خسته می‌شد با صاحبخانه و خانواده‌اش درباره هر چیزی حتی امور بسیار جزیی و پیش پا افتاده سخن می‌گفت. غالبا بچه‌ها را پند می‌داد که به کلیسا بروند و در اطاعت والدین خود باشند زن صاحبخانه که بانویی پارسا و ساده لوح بود روزی ازاسپینوزا پرسید آیا دینش وی را رستگار خواهد کرد. او پاسخ داد دینش دین خوبی است نباید در آن شک و تردید روا دارد و در جستجوی دینی دیگر باشد. اگر راه پارسایی پیش گیرد البته رستگار خواهد بود. خلاصه او در نهایت خلوت و عزلت و آسایش و آرامش و نشاط علمی و زهد فلسفی در این خانه زندگانی گذرانید تا اجل محتوم فرا رسید و ساعت سه بعدازظهر روز یکشنبه سال 1677 در حالی که اهل خانه به کلیسا رفته بودند و فقط دوست و طبیب معالجش دکتر میر به روایتی دکتر شولر بر بالینش بود با مرض سل در 44 سالگی از دنیا رفت و به تعبیر هگل فردیتش به جوهر واحد بازگشت. جنازه‌اش را در کلیسای نو در جوار دوست مقتولش جان دوویت به خاک سپردند. بر سر آرامگاه‌اش از پیروان هر دین و مذهبی دیده می‌شدند. اکثر مردم شهر از مرگ وی اندوهگین شدند، زیرا مردم عادی برای سادگی و مهربانیش وی را دوست می‌داشتند و حکیمان به خاطر حکمتش به وی احترام می‌گذاشتند و اتباع و ادیان مختلف به واسطه بیغرضی بی‌نظیرش به وی ارج می‌نهاد. از آنجا که به راستی فیلسوفانه زندگی کرده و از دنیا به چیزی جز به علم و حکمت دل نبسته بود از خود نه فرزندی و همسری به یادگار گذاشت و نه مال و ثروتی. او کتب و رسالات ارزنده‌ای به جای گذاشت که نامش را برای همیشه در تاریخ فرهنگ بشری جاودانه ساخت.

این جفای خلق با تو در نهان گر بدانی گنج زر آمد نهان


خلق را باتو چنین بدخو کند تا ترا ناچار رو آنسو کند


از : ایران پردیس

گندم

ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته ام رقصان نماید
میا بی دف به گور من ای برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریده است
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید
مولوی
________________________________________