۱۳۹۹ تیر ۴, چهارشنبه

موبی دیک وال زال پنج فصل چهار 4


فصل شانزدهم
کشتی.
در بستر برنامه فردای خود را تنظیم کردیم.  اما آنچه موجب شگفتی و نگرانی بسیارم شد این بود که کوئیکوئگ دریاباندم که بجد در رایرنی با یوجو-نام سیاه صنمکش- بوده و در این مدت دو یا سه بار به او گفته و از هر جهت تأکید کرده بجای دو تائی سرزدن به ناوگان وال­گیری در بندر و مشارکت در انتخاب کشتی؛ بجای اینکار، یوجو صمیمانه سفارش کرده کار انتخاب کشتی منحصرا بر عهده من باشد زیرا یوجو می خواست دوستمان باشد و برای این منظور از پیش نظرش بر کشتی ای قرار گرفته طوریکه گر انتخاب بعهده من، اسماعیل، گذارده شود بدون خطا دست روی آن خواهم گذارد، زیرا گویا کل عالم و آدم ار اتفاق آن کشتی را مقرر کرده و باید در حال حاضر بدون توجه به وضعیت کوئیکوئک بی درنگ در آن کشتی جای گیرم.
از ذکر این نکته غافل شدم که در بسیاری امور کوئیکوئگ اعتماد فراوان به اصابت رای یوجو  و پیش بینی حیرت آورش در باب رویدادها داشت و احترامی فوق العاده برایش قائل بود و خدائی بسیار خوبش می شمرد که احتمالا در کل قصد خیر داشت اما در همه طرح های خیرخواهانه اش موفق نمی شد.
   اما این برنامه کوئیکوئک، یا بهتر بگویم یوجو، در مورد کشتی گزینی را به هیچ روی نپسندیدم.  روی دانائی کوئیکوئک در انتخاب بهترین کشتی والگیری برای حمل بی خطر خود و ثروتمان حساب کرده بودم.  اما وقتی همه اعتراضاتم هیچ تأثیری بر کوئیکوگ نگذاشت بناچار تسلیم شدم و بر این اساس آماده انجام این کار با اراده ای آکنده از قدرت و توان شتابان شدم تا این خرده کار را به سرعت تمام کنم.  روز بعد صبح زود با ترک کوئیکوئک و یوجو در در خوابگاه کوچکمان-چون بنظر می رسید رسیدن نوعی چله روزه یا رمضان، مناسبتی برای روزه، خاکساری و نیایش کوئیکوئک و یوجو باشد.  هیچ وقت آدابش را درنیافتم زیرا با وجود چند بار کوشش هیچگاه نتوانستم بر مناجات نامه و سی و نُه بندش مسلط شوم و از همینرو کوئیکوئگ را در روزه با چپق تبری اش و یوجو رادر گرم کردن خویش با آتش پوشال نذری تنها گذارده بیرون زده میان کشتی ها رفتم.  پس از پرسه طولانی و پرسش تصادفی از این و آن دریافتم سه کشتی عازم سفری سه ساله اند- مامِ شیطان، لقمه و پکود. معنای مام شیطان ندانم، آنِ لقمه واضح است و پکود که بیگمان بخاطر دارید نام قبیله مشهوری از سرخ­پوستان ماساچوست بود که اینک به همان اندازه خاموشند که مادهای باستان. در مام شیطان یرکی کشیده نگاهی به اطرافش انداختم و از آن به لقمه پریدم و سرانجام به عرشه پکود رفته چشمی گردانده به این نتیجه رسیدم همان کشتی راست کار ماست.
  بسا که در روزگار خویش بسی کشتی­های غریب، چه می دانم؛ لاگر های پَهن دماغه، جَنک های کوه­پیکر ژاپنی، گَلیوت­های تخته صندوقی و  الی ما شاءالله اصناف کشتی دیده باشید، اما باور کنید هرگز کشتی قدیمی کمیابی چون پکود پیر ندیده اید.  سفینه ای بود از نوع کشتی­های فاخر قدیمی و به نسبت کوچک، با طرحی به حالت پنجه کلاغی قدیم.  کشتی ای که طوفان ها و آرامش های مدید چهار اقیانوس عالم آبدیده کرده پیکرش آثار هوازدگی بر پیکرش گذارده نمای بدنه سالدیده اش را برنگ سیمای آن نارنجک انداز فرانسوی در آورده که هم در مصر و هم در سیبری جنگیده.  قوس­ شکوهمندش ریشو بنظر می رسید.  دکل هایش- جائی در ژاپن تراشیده شده بود، همانجا که در طوفانی دکل های اصلی را از دست داده بود- دکل هایش همچون ستون مهره های سه مغ  کلیسای جامع کلن شق و رق ایستاده بود.  کهن عرشه­هایش فرسوده و آژنگ گرفته چون سنگفرش کلیسای جامع کنتربری، مشهد تامس بکت که زیارتگاه مومنان شد.  اما به همه این قِدمَت امکانات شگفت انگیز مرتبط با کار خشنی که بیش از نیم قرن در پی اش بود افزوده شده بود.  پِلِگ پیر که سال ها، تا وقتی که فرماندهی کشتی خودش را عهده دار شد نایب اولش بود و در حال حضر بعنوان دریانوردی بازنشسته یک از مالکان عمده پکود بود،- این پِلِگ پیر، در دوران نایب اولی به غرابت کشتی افزوده با استفاده از مواد و مصالح سراسرش مرصع ساخته بود تا بدان حد که جز سپر یا چارچوب منقور تخت تورخیل-هایک تالی نداشت.  ملبس به پوشاکی چون شاه وحشی حبشه با گردنی در زحمت از سنگینی از آویزهای عاج صیقلی.  کشتی ای برساخته از نشان های افتخار.  کشتی آدمخوار در تعقیب میان استخوان های دشمنان.  دورتا دور دیواره­های باز و بی تخته اش چون آرواره­ای ممتد دندان های تیز و بلند نهنگ عنبر را سنجاق وار نشانده بودند تا کهن زرد­پی­ها و عضلات کنفی­اش چِفت و سِفت کند. آن عضلات با بسی مهارت نه از روی جعبه قرقره چوبِ خشکی بل چرخ قرقره های عاج دریا می گذشت.  در سُخره چرخِ گردانِ سکان اهرمی داشت متشکل از حجمی یکپارچه که به شکلی غریب از زیرین فک دراز و باریکِ دشمن ذاتی اش ساخته شده بود.  سکاندارانی که با آن اهرم کشتی رانند احساس تاتاری را دارند که اسب آتشین مزاج خود را با گرفتن فک مهار کند.  کشتی­ ای شریف و در عین حال به نوعی محزو ترین.  همه چیزهای شریف صبغه ای از حزن دارند.
وقتی در جست و جوی فردی صاحب اختیار بمنظور  نامزد کردن خود برای سفر با آن کشتی نگاهی به عرشه افسران انداختم در آغاز کسی را ندیدم اما نتوانستم چادری غریب یا بهتر بگویم چادر سرخپوستی را که اندکی پشت دکل اصلی مستقر شده بود نادیده بگیرم.  چنین می نمود که موقتی است و تنها برای استفاده در بندر افراشته اند.  مخروطی بود به ارتفاع حدود سه متر، متشکل از باریکه های منحنی سیاهرنگِ بزرگ و بلند برگرفته از میانه و بالاترین بخش فک هونهنگ.   این باریکه ها را از سرِ پهن روی عرشه وا داشته دور تا دورشان را چنان به هم بسته بودند که متقابلا سر به جانب یکدیگر  فرود آورده و در تارک، در نقطه­ای قُنبَره دار بهم می رسیدند؛ جائی که رها الیاف موئین چونان کاکل رئیس بومیان پوتووُتامی پس و پیش می رفت.  روزنی سه گوش سوی تیرک سینه کشتی گشوده بود طوریکه چادرنشین بر منظر جلوی خویش اِشراف کامل داشت. 
  سرانجام در این اطاقک غریب فردی را که شکل و شمایل صاحب اختیار می­داشت در وضعیتی نیمه پنهان یافتم که چون نیمروز بود و کار کشتی متوقف، موقتا از زحمت فرماندهی می آسود.  روی صندلی بلوط قدیمی سراسر پوشیده از کنده کاری غریب با نشیمنی از جنس همان پارچه کشسان بود که  چادر سرخپوستی را با آن برپا کرده بودند.
  احتمالا چیز خیلی خاصی در ظاهر مرد سالدیده ای که دیدم نبود، نیرومند بود و آفتاب سوخته چون بیشتر دریانوردان و کل پوشاکش از پارچه ضخیم و آبی رنگ دریانوردان  و خیلی ساده به طرز کواکرها، جز این که شبکه ای ظریف و بسیار ریز از چین و چروک گرد چشمانش در هم تنیده بود، احتمالا زاده دریانوردی در بسیاری طوفان های سخت و نگاه همواره به سمت باد،؛-زیرا اینکار سبب می شود عضلات دور چشم جمع شود.  این دست چروک های گرد چشم هنگام اخم سخت بکار آید. 
  با نزدیک شدن به در چادر گفتم، "شما ناخدای پکود هستید؟"
  پرسید، "بفرض که باشم، از ناخدا چه خواهی؟"
  "در پی ملاحی ام."
  که اینطور؟  می بینم نانتوکتی نیستی-هیچ در شکسته کشتی بوده ای؟
  "نه قربان، هیچوقت."
  "بگمانم از والگیری هیچ ندانی درسته؟"
  "هیچ چیز قربان.  اما بی شک خیلی زود یاد خواهم گرفت.  چند سفر با کشتی های تجار داشته ام و فکر می کنم-"
  "لعنت بر کشتیرانی تجاری، جلوی من حرفش رو هم نزن.  اون ساق رو می بینی!  همون رو از پشت قطع می کنم اگر دوباره از کشتیرانی تجاری حرف بزنی.  کشتی رانی تجاری، واقعا که!  گمانم از این که چند سفر با آن کشتی های تجاری رفته ای خیلی به خود بالی.  بگذریم، ای مرد، چه شد فکر والگیری بسرت زد، هان؟-کمی مشکوک می­زند، نه؟-دزد دریائی که نبوده­ای؟-ناخدای آخری را که لُخت نکردی؟ فکر قتل ضابطان بمحض رسیدن به دریا که نیستی؟"
  در اِعراض از همه این ها تبرّا جُستم. دریافتم این دریانورد پیر، بعنوان کواکری نانتوکتی بریده از جهان در پوشش این افسوس­ کاری نصفه نیمه، آکنده از تعصبات جزیره­نشینی و بی اعتمادی به همه بیگانگان جز اهالی دماغه کاد یا واینیارد است.  
  "اما چه چیز به والگیریت کِشانَد؟  می خواهم پیش از اندیشه در اجیر کردنت برای کشتی بدانم."
  "خوب قربان می­خواهم ببینم والگیری چیست.  میل دارم دنیا را ببینم."
   "دیدن والگیری، هان؟  هیچ نگاهی به ناخدا آخاب انداخته ای؟"
  "ناخدا آخاب کیست؟"
  "بله فکر می کردم ندانی.  ناخدا آخاب ناخدای این کشتی است. 
  "پس در خطا بوده ام.  در این تصور که با ناخدای کشتی صحبت می کنم.
  "با ناخدا پِلِگ در صحبتی.  این کسی است که باهاش حرف میزنی جوان.  کار من و ناخدا بیلداد مهیای سفر کردن پکود و برآوردن نیازهایش از جمله تأمین خدمه است.  مالک بخشی از کشتی و همزمان کارگزاریم.  اما داشتم می گفتم گر آنطور که گوئی بخواهی بدانی والگیری چیست می توانم پیش از آن­ که آلوده اینکار شوی به طریقی نشانت دهم.  یک نگاه به ناخدا آخاب نشانت دهد یکپا دارد.
  "منظورتان چیست قربان؟  دیگر پا به وال باخته؟
به وال باخته!  جوان نزدیک تر بیا.  در دهان آن هولناک ترین نهنگ عنبر که تاکنون کشتی ای متلاشی کرده خرد شد، جویده شد، بلعیده شد! آوخ! آوخ!
  از شدت و حدت لحنش کمی مضطرب شدم و شاید هم کمی تحت تأثیر اندوه صمیمانه واپسین ندایش قرار گرفتم اما به همی آرامشی که در توان داشتم گفتم، "بی گمان آنچه گوئید حقیقت دارد، قربان؛ اما چگونه توان دانست درنده خوئی غریبی در آن وال خاص هست، هرچند می شود از صرف وقوع این رویداد چنین استنتاجی کرد."
  "ببین جوان، هنوز شش هایت بنوعی نرم است.  نباید خیلی دریانوردانه صحبت کنی هرچند که قطعا سابقه دریانوردی داری و تردیدی در آن نیست."
  گفتم "قربان، فکر کنم گفتم چهار سفر با کشتی تجاری-"
  "اصلا حرفش را هم نزن، فراموش نکن راجع به کشتی رانی تجار ی چه گفتم-من رو خشمگی نکن- تحمل نخواهم کرد.  اما بگذار یکدیگر  را دریابیم.  اشاره ای به ماهیت والگیری کردم؛ فکر می کنی تمایلی به این کار داری؟"
  "بله دارم قربان."
  "بسیار خوب.  حال بگو مرد این هستی زوبین به گلوی وال زنی و پی آن بپری؟  پاسخ سریع."
  "بله قربان آماده ام گر قطعا انجامش ضروری باشد، نه برای از سر وا کردنم که گمان نمی کنم چنین باشد."
  باز هم بسیار خوب. پس گفتی قصدت صرفا والگیری و تجربه کردن این فن نیست، بلکه می خواهی بروی تا جهان بینی؟  این همان چیزی نیست که گفتی؟  گمانم همین رو گفتی.  خوب در اینصورت برو اون جلو و نگاهی به سمت باد سینه کشتی انداز و بگرد و بگو آنجا چه دیدی.
  لحظه ای با کمی حیرت از این درخواست غریب در جای خود ایستادم و درست نمی دانستم به هزلش گیرم یا به جِد.  اما ناخدا پِلِگ با تمرکز تمام چین و چروک های دور چشم در اخمی روی ترش مرده محرک انجام ماموریت شد.
با پیش روی و نگاه از فراز سینه دیدم کشتی که با بالا و پایین رفتن کِشَند  از لنگرش تاب می خورد حالا اُریب روی به دریای آزاد دارد.   چشم انداز را کرانی نِه اما بس مهیب و یکنواخت، بدون کم ترین تنوعی که توان دید.
  وقتی برگشتم پِلِگ گفت "خوب، چه خبر، چه دیدی؟"
  گفتم، "نه چندان در خور ذکر، هیچ چیز جز آب و افق گسترده به چشم نمی خورد و بگمانم طوفانی در پیش است."
  "خوب، حال در مورد جهان دیدن چه نظری داری؟  مایلی برای دیدنش از دماغه هورن بگذری، ها؟  از همین جا نتوانی دنیا دید؟"
  کمی گیج شدم، اما حتما باید به والگیری روم و اینکار را خواهم کرد و پکود هم کشتی خوبی است-و از نظر من بهترین-و همه این ها را به پلگ گفتم.  وقتی مرا چنین پابرجا دید از تمایلش یه اجیر کردنم گفت. 
   و اضافه کرد، "در عین حال می توانی همین حالا اوراق را امضا کنی-با من بیا."  و با گفتن این کلمات پیشاپیش من سوی اطاقک زیر عرشه روان شد.  نشسته بر سکو کسی بود بنظرم در حد شگفت انگیز ترین و غیرعادی ترین اشخاص.  معلوم شد ناخدا بیلداد است همراه ناخدا پِلِگ عمده مالکان کشتی بودند و بقیه سهام، همانطور که گاه در بنادر دیده می شود متعلق به موظفین قدیمی، کودکان یتیم و بچه های تحت نظر اداره سرپرستی بود که هر یک بعضا صاحب چیزی در حد سر دکل، یک پا تخته یا یکی دو میخ بودند.  مردم نانتوکت پولشان را در کشتی های والگیری سرمایه گذاری می کنند، به همان نحو که شما با خرید اوراق تضمینی دولتی که سود خوبی می دهند سرمایه گذاری می کنید. 
  این بیلداد، مانند پِلِگ و در واقع بسیاری از نانتوکتی ها، کواکر بود، چرا که در آغاز پیروان این فرقه ساکن این جزیره شده بودند و تا امروز نیز ساکنان جزیره رویهم رفته تا حدود زیاد خصوصیات کواکرها را حفظ کرده اند اما به اشکال گوناگون و غیر متعارف توسط اموری کلا بیگانه و نامتجانس تغییر کرده اند.  زیرا برخی از همین کواکرها خون آشام ترین دریانوردان و والگیران اند.  کواکرهایی جنگاور و منتقم.
  از اینرو در میانشان نمونه مردانی که گرچه-طبق رسم شگرف متداول در جزیره- نام های انجیلی داشته طبیعتا در کودکی خیلی موقرانه و با شکوه به شیوه کواکری لفظ قلم می گفته اند در نتیجه ماجراهای جسورانه و بی باکانه مراحل بعدی زندگی که به شکلی شگرف با این خصایص غریبِ بی تا در آمیخته صدها فروزه شجاعانه شایای دریاخدا-وایکینگ های اسکاندیناوی یا مشرکان اشعار رُمی یافته اند.  وقتی این فروزه ها در مردی با قدرت فراطبیعی، با سری فکور و دلی نژند فراهم آید، همراه آرامش و انزوای بسی نگهبانی شبهای دراز در دور ترین دریاها زیر صورت های فلکی که هیچگاه در اینجا، واقع در شمال زمین، نبینی، باعث شود به شکلی مستقل و غیر متعارف فکر کند و با دریافت تمامی تاثیرات خوش و ناخوش از دلِ بکر طبیعت که به میل خویش رازها با او گفته و عمدتا از این طریق، و البته به لطف برخی فضائل عَرَضی، زبانی یابد شجاعانه شامخ و ترسناک-چنین مردی در کل نفوس کشور بی تاست-موجودی بس شکوهمند، خوردِ تراژدی های شریف.  همچنین از نگاه نمایش، چنانچه فطرتأ یا تحت تأثیر برخی شرایط از چیزی چون بیماری فائقِ نیم ارادی در کُنه طبیعتش در رنج باشد چیزی از عظمتش نکاهد.  زیرا همه مردانی که به شکلی سوگناک بزرگند از اثر نوعی ناخوشی چنین شده اند.  ایا بُرنا جاه­طلب، کُلِّ عظمتِ فانی جز بیماری نیست.  اما از آنجا که فعلا نه با چنان عظمت بل با عظمتی بکلی دیگر سر و کار داریم که هنوز انسان است و گرچه براستی غریب، این هم تنها زاده مرحله ای دیگر از کواکر بودن است که اوضاع و احوال تغییرش داده. 
  ناخدا بیلداد هم چون ناخدا پِلِگ توانگر والگیری بازنشسته بود. اما برخلاف ناخدا پِلِگ-که خیلی پروای تعجیل در پرداختن به آنچه امور عمیق گویند نداشت و در واقع همانها را در زمره مسلم ترین پوچ ها می شمرد- ناخدا بیلداد نه تنها اساسا منطبق بر آموزه های سختگیرترین فرقه کواکر نانتوکت تربیت شده بود، بلکه کل زندگی بعدی اش در دریا و دیدن آن همه برهنه موجودات دوست داشتنی جزایر آنسوی دماغه-هیچیک از این ها ذره ای تغییر در طبیعت کواکر مادرزادی او نداده حتی تریج قبایش هم هم آوخی نگفته بود.  با همه این جُمود نوعی نبود ثبات متداول در نا خدا بیلداد توانا بود.  با همه وسواس وجدانی در نبرد با مهاجمان خشکی همین آدم بی حد و حصر در اطلس و آرام حمله­ور شده و با ابن که دشمن پر و پا قرص ریختن خون مردم بود با این حال در آن بالاپوش دراز دراز خروارها خروار خون لویاتان ریخته بود.  ندانم بیلداد پارسا حالا، در خزان دل افکار  عمر خویش چگونه این امور را خاطرات خود وفق می داد اما بنظر نمی رسید چندان نگرانش کند و به احتمال زیاد به این نتیجه معقول و حکیمانه رسیده بود که دین فرد یک امر و دنیای عملی او امری بکلی دیگر است.   این عالم سود سهام پردازد.   همانطور که پیشتر گفتم بیلداد در پی ارتقاء از جایگاه پادوی کشتی در کم فروغ ترین کوته جامه ها تا زوبین انداز ملبس به نیم تنه بزرگ چسبان،  و طی مدارج فرماندهی زورق، نایب اولی، ناخدائی و سرانجام مالکیت کشتی، حال با کناره گیری تام از زندگی فعالانه در سن مناسب شصت سالگی عمر مانده را صرف دریافت بی دردسر درآمد حقه خود می کرد.
  متاسفانه باید بیفزایم شهرت داشت این بیلداد  بد نهادی  اصلاح ناپذیر و در روزگار دریانوردی بهره کشتی بی امان بود.  در نانتوکت شنیدم، وقتی کهن کشتی والگیری کاتگات می راند، بیشتر خدمه اش در بازگشت به نانتوکت از شدت خستگی و ماندگی یکراست از بندر به بیمارستان برده شدند.  دست کم توان گفت در سلک پارسایان، آن هم  از نوع کواکر بیگمان سنگدل بود.  می گرچه هیچگاه خدمه خود را ناسزا نمی گفت؛ اما نوعی قساوت مفرط داشت و سخت از گرده شان کار می کشید.   وقتی بیلداد نایب اول بود با خیره کردن چشمان خاکستری بر خدمه آنان چنان آشفته کند تا دست در چیزی زند، چکشی یا پازویی و دیوانه وار سرگرم کاری شوی، هر چه امکان داشت و نوعش هیچ فرقی نمی کرد.  تن آسائی و بطالت در برابرش رنگ می باخت.  خودش تجسم دقیق شخصیتی فایده گرا بود.  بدون هیچ گوشت اضافی در پیکر بلند لاغرش  که جز کمترین ته ریش نرم پُرز گونه بر چانه، نه بی شباهت به پرز فرسوده کلاه لبه پهنش، هیچ ریش زائدی نداشت. 
  باری آن شخص که در پی ناخدا پلگ هنگام ورود به اطاقک کشتی نشسته بر سکو دیدم چنین آدمی بود.  فضای بین دو عرشه محدود بود و بیلداد پیر مثل همیشه شق و رق نشسته بود؛ وی هیچگه تکیه نمی داد تا دنباله پالتوش سلام ماند.  کلاه لبه پهن در کنارش بودو پاها را محکم رویهم انداخته بود؛ تکمه های لباس رسمی خاکستری اش را تا زیر چانه انداخته بود و عینک به چشم در حال مطالعه کتابی وزین دیده می شد.
ناخدا پِلِگ بانگ زد، "بیلداد با هم مشغولی هان؟ یقین دارم سی سالی می شود که در خواندن کتاب مقدس بوده ای.  کجا رسیده ای بیلداد؟" 
  بیلداد چنانکه گوئی مدت هاست به سخنان کفر آمیز هم ناویش خو کرده بدون اعتنا به بی ادبی فعلی اش آرام نگاهی به بالا کرد و با دیدن من دوباره نگاهی پرسشگرانه سوی پِلِگ انداخت.  
   پِلِگ گفت، "می گوید فرد مورد نظر ماست، می خواهد در این کشتی اجیر شود."
  بیلداد رو به من کرده با صدائی خشک گفت، "چنین قصدی داری؟"
  چنان کواکر دو آتشه ای بود که بی اختیار گفتم، "داری"
  پِلِگ گفت، بیلداد نظرت راجع با این چیست؟
  بیلداد  نگاهی به من انداخته گفت، "از عهده بر میاد" و سپس به زمزمه مطالب کتاب پرداخت در حالی که صدایش کاملا بگوش می رسید.
  بنظرم غریب ترین کواکری بود که در عمرم دیدم، بویژه از آن رو که دوست و هم ناویش پِلِگ چنین پر سر و صدا بود.  اما من هیچ نگفتم و صرفا به دققد به اطرافم نگریستم.  اینک پِلِگ صندوقچه ای را باز کرد و با بیرون کشیدن قراردادهای کشتی قلم و دوات پیش خود گذاشته سر میز کوچکی نشست.  شروع به اندیشه در این کردم که اینک بهترین موقع است که با خود توافق کنم تحت چه شرایطی حاضرم به این سفر روم.  از پیش می دانستم در کار والگیری دستمزدی در کار نیست و نصیب همه، از جمله ناخدا سهم معینی از سود است که لی می گفتند و این لی متناسب با اهمیت وظائف هر یک از دریانوردان کشتی است.   این را هم می دانستم که با توجه به تازه کاریم در امر والگیری سهم چندان بزرگی نخواهم داشت، اما با در نظر گرفتن آشنائیم با دریانوردی و توانائی هدایت کشتی و طناب تابی و جز آن شک نداشتم که بر پایه شنیده ها باید 275 لی-یعنی 275/1 از سود خالص سفر، صرفنظر ازمقدارش، پیشنهادشان باشد.  و گرچه به گفته آنها 275/1 سهمی ناچیز شمرده می شده یهتر از هیچ بود و گر سفری خجسته می داشتیم تقریبا هزینه پوشاک سفرم را تأمین می کرد، سوای اینکه سه سالی پشیزی بابت خورد و خوراک و خابگاه نمی پرداختم. 
  ممکن است تصور شود این راه مناسب بهم زدن ثروتی شاهوار نیست-ودقیقا همیطور است و به هیچ روی مناسب نیست.  اما از آنانم که هیچگاه بفکر ثروت شاهوار نبوده چنانچه تا ساکن این سپنجی سرایم روزگار خورد و خوراک و جا و مکانم دهد کاملا خشنود خواهم بود.  رویهم رفته فکر می کردم 275/1 لی سهمی منصفانه باشد و با توجه به این که آدمی چهارشانه ام حتی پیشنهاد 200/1 هم شگفت انگیز نمی بود. 
  اما با همه این ها تنها چیزی که باعث می شد تا حدودی نسبت به دریافت سهمی گشاده دستانه از سود بی اعتماد باشم این بود: در ساحل در مورد ناخدا پِلِگ و رفیق قدیمی وصف ناپذیرش بیلداد شنیده بودم چگونه دیگر سهامداران جزء و پراکنده پکود تقریبا تمامی مدیریت و تمشیت امور کشتی را  به این دو تن، به عنوان مالکان عمده کشتی، واگذارده اند.  این را هم نمی دانستم که بیلداد پیر خسیس تا چه پایه حق اظهار نظر در باره خدمه کشتی دارد، بویژه حالا که او را در پکود می دیدم که راحت در اطاقک کشتی گرم خواندن اجیل خویش نشسته که گوئی کنار بخاری خانه خویش است.  باری در حالی که پِلِگ بیهوده می کوشید مدادی را با چاقوی جیبی خود تراشد، بیلداد پیر، با توجه به این که در این مذاکرات کاملا ذینفع بود، در کمال تعجب بی اعتنا به ما در زمزمه انجلیش می خواند، "در زمین بهر خویش گنج میندوزید، جائی که بید-"
  پِلِگ در زمزمه اش دویده گفت، "خوب ناخدا بیلداد نظرت چیست، حصه این جوان چه باشد؟" 
  با صدائی حُزن انگیز پاسخ داد، "خودت بهتر می دانی، 777/1 نباید خیلی زیاد باشد؟-جائی که بید و پوسش تباهش کند، آنرا جائی-"
  با خود اندیشیدم، عجب حصه ای است این!  یک هفتصد و هفتاد و هفتم!  خوب بیلداد پیر خواهی من یکی در این عالم سُفلی که بید و پوسِش گنج تباهد چندان نصیبی نبرم.  براستی که حصه ناچیزی بود و گرچه ممکن است بزرگی عدد در آغاز خشکی نشین را فریبد با این همه کمترین بررسی نشان می دهد گرچه هفصد و هفتاد و هفت عدد به نسبت بزرگی است وقتی کَسری بودن عدد را در نظر گیرید در می یابید یک هفتصد و هفتاد و هفتم فارتینگ بمراتب از هفتصد و هفتاد و هفت دابلون زر کمتر است، و در آن دم چنین فکر می کردم.
  بیلداد فریاد زد، "چرا بیلداد؛ کور شی، مگر قصد فریب این جوان را داری!  سهمش باید بیش از این باشد.
  بیلداد بدون بالا نگاه کردن دوباره گفت، "یک هفتصد و هفتاد و هفتم" و دوباره به زمزمه برگشت-"زیرا دلت همانجاست که گنجت."
  پِلِگ گفت، "در ردیف یک سیصدم منظورش می کنم، گوشِت با منه بیلداد! گفتم 300/1."
  بیلداد کتاب فرو گذارده موقرانه سوی پِلِگ چرخیده گفت، "ناخدا پِلِگ قلبی سَخی داری، اما باید وظیفه خود نسبت به دیگر مالکان کشتی-خیلی از بیوگان و یتیمان- را در نظر گیری و گر اجرت این این جوان زیاده کنی نان از دهان آن بیوگان و یتیمان گرفته ای.  777/1 ناخدا پِلِگ."
  ناخدا پِلِگ از جا جست و در حالی که اطاقک را روی سرش گذاشته بود گفت، "ای بیلداد خدا به کمرت بزنه، اگر در این امور صلاحدید تو در کار کرده بودم تا به حال وجدانی چنان سنگین یافته بودم که توانست بزرگترین کشتی را که تاکنون از دماغه هورن گذشته غرقه سازد."
  بیلداد با متانت گفت، "ناخدا پِلِگ، نمی دانم، شاید عمق وجدانت ده اینچ یا ده قامت باشد، اما از آنجا که هنوز توبه ناپذیری سخت نگرانم وجدانت سوراخ باشد و عاقبت به درک اسفلت کشاند ناخدا پِلِگ."
  "درک اسفل!، درک اسفل!  توهین می کنی مرد؛ فراتر از تحمل طبیعی اهانتم کنی.  بدترین اهانت به انسان این است که جهنمی اش خوانی.  اعماق  و آتش!  بیلداد  گر دوباره  چنینم خوانی بکلی از کوره در میروم و  بزی زنده، بله بزی زنده را با تمام پشم و پیله و شاخ هاش خواهم خورد.  از اطاق برو بیرون جا نماز آبکش زردنبو تخم حروم- خدا بیک جو عقلت بده!"
  در حالی که این اوصاف را رعد آسا بیرون می ریخت سمت بیلداد هجوم برد ولی بیلداد با چالاکی به یک سو مایل شد و جا خالی داد.
  مضطرب از این غضب وحشتناک میان دو دو مسئول و مالک عمده کشتی و مردد در زدن قید کشتی رانی با سفینه ای با مالکیتی چنین بحث انگیز و تحت چنین فرماندهی موقت از جلوی در کنار رفتم تا به بیلدادی در رو دهم که بی گمان سراپا مشتاق بود از برابر خشم بر افروخته پِلِک بگریزد.  اما د کمال تعجب دوباره آرام روی سکو نشست و بنظر نمی رسیدن کوچکترین قصد خروج داشته باشد.  گوئی کاملا به پِلِگ توبه ناپذیر و کارهایش آشناست.  اما پِلِگ پس از خالی کردن خشمش کاملا آرام بنظر می رسید و او نیز چون بره ای آرام نشست، هر چند هنوز کمی گرفته می نمود تو گوئی اعصابش بهم ریخته.  سر آخر با  صفیر فیو شکر کنان گفت، "گمانم تُندباد رو رد کردیم."  بیلداد، "روزگاری استاد تیز کردن نیزه بودی، ممکنه این مداد رو بتراشی.  چاقوی جیبی من نیاز به تیز کردن دارد."  "بیلداده دیگه، ممنون بیلداد."  خوب جوانِ من گفتی اسمت اسماعیل بود، نه؟  بسیار خوب نامت را در ردیف 300/1 نوشتم.
  گفتم، "ناخدا پِلِگ، دوستی همراه دارم که او هم می خواهد اجیر شود-فردا بیاورمش؟"
   پِلِگ گفت، "حتما، بیاورش ببینیم."
  بیلداد با برگرفتن نگاه از کتابی که خود را غرق آن کرده بود سری بالا کرد و با شِکوِه پرسید، "چه سهمی می خواهد؟"
  پِلِگ گفت، "بیلداد هیچوقت خودت رو مشغول این امور نکن."  رو به من کرده پرسید، "هیچ والی گرفته؟"
  "آنقدر که شمردنش نتوانم ناخدا پِلِگ."
 "خوب در اینصورت بیارِش."
  پس از امضای اوراق بیرون شدم، مطمئن از اینکه کار صبحگاهی ام خوب و پکود همان کشتی است که یوجو برای سفر من و کوئیکوئک گرد دماغه هورن آماده.
  اما خیلی دور نشده بودم که بفکر افتادم ناخدائی را که قرار است با او دریا نَوَردَم ندیده ام؛ هر چند در واقع در بسیاری موارد وقتی کشتی والگیری از هر جهت آماده شد و تمامی خدمه سوار شدند ناخدای کشتی که برای بدست گرفتن فرماندهی می رسد دیده می شود؛ زیرا این سفر ها چنان دور و دراز و فترت های زندگی در خانه چنان کوتاه و کوتاه تر شده که چنانچه ناخدا متأهل بوده یا دلمشغولی جالبی از همان دست داشته باشد خیلی بابت کشتی اش در بندر خود را به زحمت نمی اندازد و کار را به مالکان کشتی وا می گذارد تا همه چیز مهیای سفر گردد.  با این حال همیشه این هم خوب است که قبل از تعهد به خدمت زیر دستش دست کم نگاهی بدو انداخته باشی.   برگشتم و با ناخدا پِلِگ روبرو شده پرسیدم کجا توانم ناخدا آخاب بینم. 
  "با آخاب چکار داری؟  همه چیز مرتب است و اجیر شده ای."
  "بله ولی بهتر است او را ببینم."
  "اما گمان نکنم فعلا بتوانی.  دقیقا نمی دانم مشکلش چیست، اما خود را در خانه حبس کرده؛ نوعی بیماری، گرچه بیمار هم بنظر نمی رسد.  در واقع بیمار نیست؛ هرچند سلامت هم نیست.  به هر حال جوان مرا هم همیشه نمی بیند و از اینرو گمان نکنم تو را هم بپذیرد.  این ناخدا آخاب مردی است غریب-یا برخی چنین انگارند- ولی آدم خوبی است.  بقدر کفایت دوستش خواهی داشت، هیچ بیمی نداشته باش، هیچ.  بزرگمردی است بی دین و هم خدای وَش، این ناخدا آخاب، کم گوست و وقت گویش خوب بنیوش.  بدان و از یاد مبر آخاب فرا انسان است.  دانشگاه­ها دیده و میان آدمخواران بوده؛ آشنای عجایبی شگرف تر از امواج؛ زوبینِ آذرگون در تن دشمنانی قوی تر و غریب تر از وال ها نشانده.  نیزه اش بُرّا ترین و دقیق ترین در جزیره مان.  نه ناخدا بیلداد است و نه ناخدا پِلِگ؛ آخاب است، پسر؛   آخاب کهن که میدانی شاهی تاجدار بود!"
  "و شاهی بس فرومایه  همان شاه نابکاری که وقتی کشته شد سگان خونش لیسیدند؟"
  پِلِگ با نگاهی چنان پر معنا که کمابیش وحشت زده­ام کرد گفت، "بیا اینجا پهلوی من، اینجا، اینجا.  نگاه کن پسر، هیچوقت  در کشتی پکود چنین حرفی را بر زبان میار.  هیچگاه جائی مگو.  ناخدا آخاب که این نام را بخود نداده.  انتخاب این نام زاده هوس سبکسرانه مادر بی سواد خل وضع بیوه اش بود که وقتی آخاب دوازده ماه بیش نداشت درگذشت.  با این همه دایه تیستیگ، پیرزن سرخ پوست گی­هدی گفت این نام به نوعی پیشگویانه است.  شاید هم دیگر ابلهان همانند او همینت گویند.  مایلم هشدارت دهم.  این­ها همه دروغ است. ناخدا آخاب را خوب می شناسم؛ سال­ها پیش در مقام نایبش سفر کرده ام؛ از ماهیتش خبر دارم-مردی نیک-نه پارسای نیک چون بیلداد، بل نیک مردی کُفرگوی-چیزی است مانند من-جز این که بس بهتر از من است.  آوخ، آوخ، می دانم که هیچگاه خیلی شاد نبود؛ و می دانم در سفر بازگشت کوتاه زمانی کمی پریشان فکر شده بود، اما علت تیر کشیدن های پای بریده خون ریزش بود و هر کسی این را می فهمد. این را هم می دانم که از وقتی در سفر اخیر  پای خود به وال لعنتی باخت بنوعی بدخو شده-ترشروی مستأصل و گاه وحشی؛ اما این هم گذرا خواهد بود.  جوان بگذار یکبار برای همیشه بگویم و اطمینانت دهم سفر با ناخدایی خوب و ترشرو به به از ناخدایِ ناقابل خندان.  پس خدا به همراه و در مورد ناخدا آخاب بدین خاطر که از قضا اسم بدی دارد  فکر بد نکن.  از این گذشته، پسرم آخاب زن دارد- تنها سه سفر از ازدواجش می گذرد-دختری دلنشین و سازگار.  به این فکر کن که پیر مرد از آن دلنشین زن فرزندی دارد.  پس دمی بیندیش آیا می شود در آخاب آسیبی تام و جبران ناپذیر باشد؟   نه، نه، پسرم آخاب با همه ضربه ای که خورده و خرد و خمیر شده انسانیت های خود دارد." 
  غرق در افکار خود از آنجا دور شدم و آنچه تصادفا در مورد آخاب بر من عیان شده بود وجودم از نوعی احساس درد شدید مبهم نسبت باو آکند.  و در آن زمان ندانم از چه رو، شاید بخاطر از دست دادن ظالمانه پایش نوعی احساس همدردی و اندوه نسبت به او پیدا کردم.  با این حال بیمی عجیب از او داشتم، هر چند به هیچ روی نتوانم توضیحش دهم، دقیقا بیم نبود و ندانم چه بود.  اما حسش می کردم؛ و مرا بیزار از او نمی کرد، هرچند با این که در آن زمان او را درست نمی شناختم بخاطر چیزی که چون رازی در او بنظر می رسید آرام و قرار از کف داده بودم.  به هر روی سرانجام افکارم به جهات دیگر کشیده شد طوری که در آن لحظه آخاب نژند از ذهنم بیرون شد.

      
 
.
  فصل هفدهم
رمضان.
  از آنجا که رمضان، یا روزه داری و خاکساری کوئیکوئک تمام روز به درازا می کشید بر آن شدم تا شامگاه  خلوتش به هم نزنم؛ زیرا احترامی خاص برای واجبات دینی مردم، هر قدر هم مضحک باشند، قائلم و حتی دلم رضا ندهد جمع موران در پرستش قارچی پریشان کنم؛ یا آن دیگر مخلوقات برخی نقاط عالم را که با درجاتی از چاپلوسی بکلی بی سابقه در دیگر سیارات برابر نیم تنه زمین داری متوفی صرفا بخاطر اموال عظیم ناموجهی که هنوز در قباله نام اوست و اجاره داده می شود سر فرود آرند. 
  حرفم این که خوب است ما مسیحیان مشایخی در اینگونه امور مهربان بوده صرفا بخاطر عقاید شبه احمقانه دیگر خاکیان، مشرک یا مومن، در این مباحث، خود را خیلی برتر از آنان نپنداریم.   همین کوئیکوئک بی گمان پوچ ترین اعتقادات را درباره یوجو و رمضان خویش داشت؛ اِشکال این چیست؟  گمانم کوئیکوئک بر این باور بود که می داند چه می خواهد؛ و بنظر می رسید خشنود است؛ پس بگذاریم چنان بماند.  از دید من هرگونه بحث با او بی فایده است و به حال خودش گذاریم و رحمت خدا نصیب همه مان- خواه مشایخی، خواه مُشرِک-زیرا همه ما بطور نسبتا وحشتناک مغزمان درست کار نمی کند و نیاز به ترمیم دارد. 
  حوالی غروب وقتی احساس کردم قطعا کلیه اعمال و شعاعرش باید پایان یافته باشد بالا جلوی اطاقش رفته در زدم اما پاسخی نیامد.  کوشیدم در را باز کنم ولی از داخل بسته بود.  از سوراخ کلید به آرامی صدا زدم، "کوئیکوئک":-سکوت محض.  "میگم، کوئکوئک، چرا حرف نمیزنی؟ منم-اسماعیل."  اما همه چیز به همان سکون قبلی بود.  شروع به احساس وحشت کردم.  این همه به او وقت داده بودم؛ فکر کردم شاید سکته و غش کرده.  از سوراخ کلید نگاه کردم اما در رو به گوشه ای تک افتاده از اطاق بود و آنچه از درون سوراخ کلید دیده می شد کج و کوله.  تنها می شد بخشی از تخته پائین­پای تخت و خط دیوار را دید نه بیشتر.  از اینکه دیدم دسته چوبی زوبین کوئیکوئک که شب پیش مهمانخانه­دار پای پلکان ازش گرفته بود به دیوار تکیه کرده در حیرت شدم.  با خود گفتم عجیب است؛ اما به هر حال چون زوبین آنجاست و بندرت، یا هیچگاه، بدون آن خارج نمی شود، رد خور ندارد که باید درون اطاق باشد. 
  "کوئیکوئک!- کوئیکوئک!"-سکوت کامل.  سکته مغزی! کوشیدم در بشکنم اما نشد که نشد.  از پلکان پائین دویده ظنّ خود را به نخستین کسی که دیدم، خدمتکار اطاق ها، اعلام کردم.  زَنَک فریاد زد، "لا! لا!، حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد.  بعد از صبحانه رفتم تخت را مرتب کنم و در قفل بود؛ صدای جنبنده ای نمی آمد؛ و از آن موقع تا حال همینطور ساکت بوده.  با خود گفتم شاید هر دو بیرون رفته و محض ایمنی بار سفر در را قفل کرده اید.  لا! لا! خانوم!-مدیر!  قتل!  خانم هوسی!  سکته مغزی!"- و با این فریادها سوی آشپزخانه دوید و من در پی اش.
  خانم هوسی بسرعت پدیدار شد، با قوری خردل در دستی و تُنگ سرکه در دیگری، تازه دست کشیده از رسیدگی به روغن­فشان و سرکه­فشان ها و گرم سرکوفت پادوی سیاه کوچک. 
فریاد زدم، "هیمه خانه کجاست؟  خدای را، شتاب؛ چیزی آرید در شِکَنیم-تبر!-تبر! حتما سکته کرده"- و با گفتن این حرف ها دیوانه وار و تُهی دست باری دگر  سه پله یکی می کردم که خانم هوسی قوری خردل و سرکه­فشان بدست و روی تُرُش کرده، راهم بست. 
  "چِت شده جوون؟"
  تبر آرید، شمارو به خدا، تا در شکنم یکی پِی دکتر شتابد!
    مهمانخانه­دار در حالی که به سرعت سرکه فشان زمین می­گذاشت تا دستی آزاد کند گفت، ببینم می خواهی یکی از درهای منو بشکنی؟-و با گفتن این جمله دستم گرفته گفت، چِت شده؟ چِتِه، همناوی؟"
  در نهایت آرامش و سرعت ممکن کل ماجرا را فهماندم.  ناخودآگاه سرکه فشان به یک بَرِ بینی زده دمی تأمل  کرد و بانگ زد، "نه! از وقتی اونجا گذاشتم ندیدمش."  سوی گنجه کوچکی زیر پاگرد پله ها دویده نگاهی به داخل انداخته برگشت و گفت زوبین کوئیکوئک گم شده.  فریاد زد، "خودشو کشته، تکرار کار اِستیگز بخت برگشته و از دست رفتن یک روتختی دیگه-خدا به مادر بیچاره اش رحم کنه!-خانه خراب میشم!  جوانک بیچاره خواهری هم داره؟  این دختره کجاست؟-بتی بی درنگ نزد اسنارلز مُصَوِر رفته بگو تابلوئی نویسد به این مضمون-خودکشی در این مکان و دودکردن در سالن مجاز نیست؛-بلکه یک تیر و دو نشان شود. خودکشی؟  رحمت خدا بر او باد!  اون صدا چیه؟  با شمام جوان، دست نگهدار."
  پشت سرم بالای پلکان دوید و مچم را در تلاشِ زورگشائی در گرفت.
  اجازه نمی دم.  نمی گذارم ملکم تباه شود.  برو دنبال کلید ساز.  یکی حدود یک مایل پائین تر از اینجا هست. اما صبر کن ببینم.  دستی در جیب بغلی پیرهنش کرده گفت، فکر کنم این کلید به قفل می خوره؛ بگذار امتحان کنم.  با این جمله کلید را درون قفل راند، ولی دریغ! چفت مکمل پشت در تکان نخورد.
  گفتم، "ناچارم در شِکَنَم"، و کمی در راهرو دورخیز کردم و همان موقع بود که مهمانخانه دار دستم گرفت و دوباره شرط کرد نباید به ملکش صدمه زنم؛ اما دست آزاد کرده با تمامی وزن بدن به در کوبیدم.
  در با صدائی مهیب باز شد و دستگیره محکم به دیوار خورد و تکه گچی سوی سقف پرید؛ و آنجا، خدای من، کوئیکوئک با یوجو بر فرقِ سر، درست وسط اطاق چار زانو نشسته بود؛ کاملا خونسرد و خوددار.  نه چپ می نگریست و نه راست، بَل چونان تراشیده تندیسی بی اندک نشانه حیات. 
  نزدش رفته پرسیدم، "کوئیکوئک، کوئیکوئک چِت شده؟"
  مهممانخانه دار پرسید، "تمام روز که ننشسته، نشسته؟"
  اما هرچه گفتیم کلمه ای بر نیاورد؛ احساس می کنم تقریبا هُلِش دادم بلکه حالت نشستنش تغییر دهم چرا که آن گونه نشستن بسیار دردناک و بشکلی غیر طبیعی شاق بود، بویژه از آنرو که احتمال می رفت بیش از هشت یا ده ساعت بدون وعده های غذایی منظم به آن حالت نشسته باشد. 
  گفتم، "خانم هوسی، هرچه هست زنده است، پس لطفا تنهامان گذارید و خود به این ماجرای غریب می پردازم."
  پس از بستن در بروی مهمانخانه دار بیهوده کوشیدم قانعش کنم روی صندلی نشیند.  همانجا نشسته بود و واکنشش به همه ترفندهای مودبانه و نوازش­هایم نه تکانی بود ونه ادای کلمه ای و نه نگاهی به من و نه کمترین توجه به حضورم.
  با خود می­گفتم این باید بخشی از آداب رمضانش باشد و در جزیره موطنش دوزانو روزه داری کنند.  بله، قاعدتا باید همینطور باشد و گمانم این بخشی از طریقت اوست و در این صورت بهتر است بگذارم در همان حال بماند و بی­گمان دیر یا زود بر می خیزد.  شکر خدا رمضانش نمی تواند همیشگی باشد و تنها سالی یکبار فرا می رسد و آن را هم نه هنگام مُعَّیَنی. 
  برای شام پائین رفتم.  پس از نشستن طولانی به قصه های درازدامن ملوانانی که تازه از به قول خودشان سفر پودینگ-آلو(نوعی سفر والگیری کوتاه با شونر یا بریگ در محدوده شمال استوای اقیانوس اطلس) برگشته بودند گوش سپردم؛ پس از شنیدن قصه های این پلام-پودینگی ها تا حدود یازده شب بقصد خواب از پله ها بالا رفتم، مطمئن از این که به احتمال قریب به یقین کوئیکوئک رمضان خویش به فرجام رسانده.  اما نه، هنوز همان جا بود و حتی یک اینچ نجنبیده بود.  کم کم از او خشمگین می شدم؛ مثل روز روشن بود که یک روز و نیم شب دو زانو نشستن در اطاقی سرد با تکه چوبی بر سر مطلقا احمقانه و بی معناست.
  "کوئیکوئک بخاطر خدا برخیز و تکانی به خودت بده؛ بلند شو شامکی بخور.  از گرسنگی می میری، خودت رو به کشتن میدی."  اما دریغ از یک کلمه پاسخ.
  با دست شستن از او بر آن شدم تا به بستر رفته بخوابم؛ بی شک طولی نمی کشد که او هم خواهد آمد.  اما پیش از رفتن به بستر بالاپوش سنگین پوست خرسی خود را برداشته رویش انداختم چرا که معلوم بود شبی بسیار سرد خواهیم داشت و هیچ چیز جز نیم­تنه  مستدیر معمولی نپوشیده بود.  یک مدت هر چه کوشیدم حتی مختصر چرتی هم نزدم.  شمع را خاموش کرده بودم و صرف فکر کوئیکوئک-که کمتر از چهار پائی من- در آن حالت دشوار تک و تنها در سرما و ظلمات نشسته بود واقعا بیچاره ام می کرد. مجسم کنید؛ خوابیدن کل شب در یک اطاق با مشرکی کاملا بیدار دوزانو نشسته در این رمضان غم انگیز وصف ناپذیر!
  سرانجام هرطور که بود خوابم در ربود و تا صبح که با نگاه از کنار تخت کوئیکوئک را دیدم چنان چندک زده که گوئی به کف اطاق پیچ شده، چیزی نفهمیدم.  اما بمحض دیدن نور خورشید که وارد اطاق می شد با مفاصلی خشک و کوفته، هر چند بوضوح مسرور، از جا برخاسته لنگان سوی من آمده پیشانی به پیشانی ام فشرده گفت روزه رمضانش  پایان گرفته.
  همانطور که پیش­تر گفتم هیچ مخالفتی با دین هیچ کس، هر چه باشد، ندارم، اما این رواداری تا زمانی است که شخص بدان خاطر که دیگری بر آئینش نیست نه بدو توهین کند و نه َکُشد.  اما وقتی دین کسی براستی دیوانه­وار می شود؛ وقتی قطعا شکنجه اش دهد و نهایتا زمین مان را مهمانسرایی ناراحت کند آنوقت است که فکر می کنم مقتضی است فرد را کناری کشیده در این مورد با او بحث کنم.  
  دقیقا همین کار را با کوئیکوئک کردم.  گفتم، "کوئیکوئک به بستر رو، دراز کش و گوش بگیر."  در ادامه از ظهور و پیشرفت دین های بدوی آغاز کرده به ادیان رنگارنگ امروزی رسیده در خلال صحبت کوشیدم به کوئیکوئک دریابانم که تمامی این چِله روزه­ها و رمضان­ها و دوزانو نشینی­های دور و دراز در اطاق های سرد غمبار یکسره یاوه؛ مخل سلامت؛ بی­فایده برای روح؛ و بطور مختصر در تعارض با اصول مسلم بهداشت و عقل سلیم است.  این را هم گفتمش که برایم بسیار درد­آور است که او را که در امور دیگر وحشی­ای بسیار معقول و هوشمند است در مورد این رمضان مسخره چنین اَسَفناک نابخرد باشد.  افزون بر این استدلال کردم روزه موجب سستی تن و در نتیجه ناتوانی روح گردد و کلیه افکار زاده روزه ضرورتا ناقص است.  از اینروست که بیشتر دین باوران بَدگوار آراء چنین اندوهباری درباره عالم پس از مرگ دارند.  به شکلی نسبتا گریز زنانه گفتمش کوئیکوئک مَخَلص کلام این که جهنم انگاره ای است که اول بار در سوء هضم ناشی از سنبوسه سیب و زان پس از طریق سوء هاضمه های موروثی رمضان ها تداوم یافته.
  سپس برای این که درست منظور را در یابد با توضیح خیلی ساده شکل گیری ایده جهنم در نتیجه بَدگواری از کوئیکوئک پرسیدم هیچوقت از سوء هضم در رنج بوده.  پاسخ منفی بود جز یک مورد بیاد ماندنی.  این سوء هضم در پی ضیافت بزرگی بود که پدرش، پادشاه، بخاطر پیروزی در جنگی بزرگ داده بود؛ جنگی که در حدود ساعت دو بعد از ظهر رخ داد و پنجاه تن از دشمن کشته و همان شب جملگی پخته و خورده شدند.
  بخود لرزیده گفتم، "بس است دیگر کوئیکوئک، همین مقدار کفایت می کند؛"  زیرا بی نیاز از توضیحات او نتایج را می دانستم.  ملوانی را دیده بودم که از همان جزیره دیدن کرده بود و مرا گفت رسم دارند وقتی جنگی بزرگ در می گیرد تمامی کشتگان را در حیاط یا باغ فاتح کباب کرده یک به یک در طبق های چوبی بزرگ گذارده دورشان را چون پلو با نارگیل و میوه نان آراسته با قدری جعفری در دهان بهمراه تعارفات فاتح برای کلیه دوستان ارسال کنند، درست مثل شمار بزرگی از بوقلمون های کریسمس.  
  از همه این­ها گذشته گمان نکنم ملاحظاتم در مورد دین چندان تأتیری بر کوئیکوئک گذارده باشد زیرا نخست این که نشان می داد چندان علاقه ای به شنیدن در مورد این موضوع مهم ندارد مگر از دیدگاه خودش بدان پرداخته شود؛ دو دیگر، هر چقدر هم که در ساده سازی نظرات خود می کوشیدم بیش از یک سوم حرف هایم را در نمی یافت و سرآخر این که بی گمان بر آن بود که بیش از من از دین راستین داند.  با نوعی دلواپسی و شفقت فروتنانه در من می نگریست تو گوئی در این اندیشه که صد حیف که چون من جوانی معقول چنین لاعلاج  در پارسائی مشرکانه تبشیری از دست شده ام.
  سرآخر برخاسته جامه تن کردیم و کوئیکوئک صبحانه ای مفصل و مقوی از همه سنخ شُله خورد تا مهمانخانه دار بابت روزه داریش خیلی سودی نکرده باشد و در حالی که با تیغ هلیبوت دندان خلال می کردیم گردش کنان عازم عرشه پکود شدیم.














فصل هجدهم
نِشانَش.
 
با کوئیکوئکِ زوبین بدوش در حال گام­زَنی به انتهای بارانداز سوی کشتی­ها بودیم که ناخدا پِلِگ با صدای دورگه خود از چادر سرخپوستی اش درود رسائی گفتمان و افزود گمان نمی برده دوستم آدمخوار باشد و اعلام داشت هیچ آدمخواری را جواز سوار شدن به کشتی ندهد مگر ابتدا مدارک ارائه کند.
  از روی نرده به عرشه پریده رفیقم را ایستاده در اسکله جا گذارده گفتم، "ناخدا پِلِگ منظورت چیست؟"
  پاسخ داد، "این که باید اوراقش را نشان دهد."
  ناخدا بیلداد با بیرون کردن سرِ از پشت سر ناخدا پِلِگ از درون چادر سرخپوستی با صدائی خشک گفت، باید ثابت کند به مسیحیت گرویده.  رو به کوئیکوئک کرده گفت، "پسر ظَلام، آیا در آئین عشای ربانی هیچ کلیسائی حاضر می شوی؟"
  گفتم، "چرا، پیرو نخستین کلیسای کنگره­گرایان است.  در اینجا این را هم بیافزایم بسیاری از وحشیان خالکوبی شده که در کشتی­های نانتوکت دریانوردی کنند سرآخر به کلیساها می گروند." 
  بیلداد فریاد زد، "نخستین کلیسای کنگره­گرایان، چی! او در جلسات  شمّاس دیوترونومی کُلمن شرکت می کند؟" و با گفتن این جمله عینک در آورده با دستمال بزرگِ زردِ گلدارش پاک کرده به دقت بر چشم گذارده از چادر سرخپوستی بیرون آمده سفت و سخت از روی دیواره دور کشتی خم شده کوئیکوئک را برانداز کرد.
  آنگاه پرسید، چه مدت عضو بوده ای؟ پس رو به من کرده گفت، "بگمانم خیلی نبوده، جوان."
  پِلِگ گفت، "نه، غسل تعمید درستی هم نیافته وگرنه قدری از آن آبی شیطانی صورتش پاک شده بود."
  بیلداد فریاد کشید، "بگو ببینم آیا این وحشی منظما به جلسات  شمّاس  دیوترونومی می رود.  هر روزِ خدا از آنجا می گذرم و هیچگاه ندیدم بدانجا رود."
  گفتم، "چیزی از شمّاس  دیوترونومی یا جلساتش نمی دانم؛ صرفا می دانم این کوئیکوئک عضو نخستین کلیسای کنگره­گرایان است؛ برای خودش یک پا شمّاس است."
  بیلداد با اخم گفت، جوان داری برام بازی در میاری-منظورت چیست هیتی جوان.  بگو ببینم منظورت کدام کلیساست؟
  وقتی دیدم چنین سخت تحت فشار قرار گرفته­ام پاسخ دادم، منظورم همان کهن کلیسای جامع عالم است که شما و من و ناخدا پِلِگ آنجا و کوئیکوئک اینجا و همه ما و فرزندان همه مادران و روح همه مان بدان تعلق دارد،  نحستین کنگره بزرگ و جاودان تمامی عابدان؛ همه ما عضو آنیم؛ جز این که برخی از ما برخی بوالهوسی های کوچک غریب داریم  که به هیچ طریق تأثیری بر آن اعتقاد کلان که همه در آن متحدیم ندارد.
  پِلِگ در حالی که نزدیک تر می شد فریا زد، "به هم تابیم، منظورت این است که سخت دست های یکدیگر می گیریم.  مرد جوان بهتر بود بعنوان مبلغ مسیحی استخدام شوی تا ملوان عادی؛ هرگز موعظه ای بهتر از این نشنیدم.  شمّاس  دیوترونومی-که سهل است خود پدر ماپل هم بهتر از این نتاند و این در حالی است که خیلی هم روی او حساب می شود.  بیا روی عرشه، بیا روی عرشه، اوراق را فراموش کن.  به اون کوهوک-چی صداش میکنی؟ به کوهوک بگو بیاد جلو.  بخدا قسم طُرفه زوبینی دارد!  بنظر می رسد از جنس عالی است و درست هم کارش گیرد.  میگم کوهوک یا هرچه اسمت هست، هیچ کله زورق-والگیری ایستاده­ای، هیچ وقت به والی زده ای؟"
  کوئیکوئک بدون ادای یک کلمه، به شیوه وحشیانه خویش روی دیواره کشتی و از آنجا در سینه یکی از زورق های شکار وال که از دیواره کشتی آویزان بود پریده با محکم کردن زانوی چپ و میزان کردن زوبینش چیزی قریب به این مضمون بفریاد گفت:-
  ناخدا، "اونجا اون قطره کوچک قیر روی آب رو می بینی؟  می بینی؟  خوب فرض کن چشم وال باشه، خوب نگاه کن!"  با هدف گیری دقیق فولادش را درست از بالای کلاه لبه پهن بیلداد پرتاب کرد که با عبور از عرض عرشه به رخشان قطره قیر خورد و ناپدیدش ساخت.
  اینک در حالی که به آرامی ریسمان زوبین سوی خود جمع می کرد گفت، "فکر کن چشم وال بود؛ خوب واله مرد."
  پِلِگ به شریکش بیلداد که مبهوت از نزدیکی زوبین پرتابی به سمت تخته پل اطاقک کشتی عقب نشسته بود گفت.  بیلداد، سریع اوراق کشتی را بیار.  باید اسم هجهاوک، همون کوهوک رو، در فهرست اسامی نفرات یکی از زورق ها وارد کنیم.  ببین کوهوک بهت سهم 90/1 از کل سود رو می دیم و این از سهمی که تاکنون به هر زوبین­انداز نانتوکتی داده شده بیشتر است.


  پس رفتیم پائین داخل اطاقک کشتی و در اوج خوشحالی من دیری نکشید که عضوی از خدمه همان کشتی شد که من هم در آن خدمت می کردم.  
  وقتی تمامی کارهای مقدماتی انجام شد و  پِلِگ همه چیز را آماده امضا کرده بود رو به من کرده گفت، "گمانم این کوئیکوئک نوشتن نداند، درسته؟  میگم کوئیکوئک، خدا بزندت! نامت را امضا می کنی یا نشانی می گذاری؟
  اما از آنجا که پیشتر دو تا سه بار در مراسم مشابه شرکت کرده بود به هیچ شکل از این پرسش دستپاچه نشد؛ بلکه مدادِ پیش آورده را گرفته در جای مناسب سطح کاغذ مشابه دقیق نقشی را که روی بازویش خالکوبی شده بود رسم کرد و بعلت خطای سرسختانه ناخدا پِلِگ در ادای نامش نتیجه این شد:
Quohog – his mark
  همه این مدت ناخدا بیلداد نشسته بود و با خلوص نیت یکسره به کوئیکوئک می نگریست و سر آخر موقرانه برخاست و با دستمالی در جیب های کلان بالاپوش خاکستری درازدامنش رساله ای چند بیرون کشیده با گزیدن یکی از آن ها را با عنوان "آخر­الزمان نزدیک است، یا مجال اتلاف نیست"، در دستان کوئیکوئک نهاده سپس کتاب و دستانش را در دو دست خود گرفته مخلصانه به چشمانش نگریسته گفت، "پسر ظُلام، باید وظیفه­ام را نسبت به تو انجام دهم؛ من مالک بخشی از این کشتی­ام و نگران روح تمامی خدمه آنم، گر هنوز پای بند مشرکانی و متاسفانه بیمناکم که همیمطور هم باشد خواهشت می کنم  بنده بلیعال نمان.  پشت پا به بت بَعل و اِژدهای شیطانی زن؛ از خشمی که نازل شود بپرهیز؛ مراقب چشمانت باش؛ گویم بحق خدای مهربان! از آتش دوزخ دور شو!
  هنوز اثرات دریای شور در گزندگی زبان بیلداد پیر، ملقمه ای ناهمگن از الفاظ و عبارات محلی و کتاب مقدس، بجا مانده بود.
  پِلِگ گفت، "صبر کن، دست نگه دار بیلداد، از ضایع کردن زوبین اندازمان دست بدار."  "زوبین اندازان پارسا هیچگاه مسافران خوبی نخواهند شد-پارسائی درندگی کوسه وار را از آنان گیرد؛ هیچ زوبین انداز بَری از درندگی قوی خَسی نیرزد.  نَت سوئین جوانی داشتیم که زمانی پردل ترین وال کُش در میان همه سر-زورق­ها، از تمامی نانتوکت گرفته تا واین­یارد بود؛ به جلسات کواکرها رفت و هیچگاه بِه نشد.  چنان بیمناک روح مضطرب خویش بود که از خوف نامه اعمال سرای باقی در صورت کشتی شکستگی و رفتن به قعر دریا از برابر وال ها پس نشسته می گریخت."
  بیلداد در حالی که بالا می نگریست و دست بالا می آورد گفت، "پِلِگ، پِلِگ! خودِ تو همچو خودِ من بسی لحظات پُرخطر دیده ای؛ پِلِگ تو می دانی بیم از مرگ چیست؛ پس چگونه توانی با این نقاب بی­دینانه یاوه­درائی کنی. تو به قلب خودت هم دروغ می گوئی.  بگو ببینم وقتی هر سه دکل همین پکود در آن طوفان دریای ژاپن شکسته بود، همان سفری که نایب ناخدا آخاب بودی فکر مرگ و روز جزا نیفتادی؟"
  پلگ در حالی که سوی دیگر اطاق می رفت و دست ها را بیشتر در جیب ها فرو می کرد فریاد زد، آقارو باش، گوش کنید، همه گوش کنید آقا چه گوید.  فکر مرگ و روز جزا!  وقتی هر دم بفکر غرق شدن کشتی بودیم!  فکر مرگ! وقتی هر سه دکل شکسته بی وقفه با صدائی چنان رعد آسا به بدنه کشتی می خورد و آب همه دریاها از پس و پیش بر سرمان می ریخت.  آن حال و روز و فکر مرگ و روز جزا؟  نه، در آن لحظه هیچ مجال اندیشه در مورد مرگ نبود.  زندگی چیزی بود که من و ناخدا آخاب بدان می اندیشیدیم؛ و این که چگونه همه را نجات دهیم-چگونه دکل های موقت سازیم- چطور به نزدیک ترین بندر رسیم؛ این بود چیزی که بدان می اندیشیدم."
  بیلداد دیگر چیزی نگفت و با انداختن تکمه های پالتو روی عرشه رفت و ما هم در پی اش. آنجا ایستاده بود و آرام کار بادبان سازانِ گرمِ تعمیر بادبان دوم عرشه میانی را نظاره می کرد.  گهگاه خم می شد وصله یا ته ریسمان قطران خورده ای را که زیر دست و پا تبه می شد بردارد.











فصل نوزدهم
پیشگو

  "همناویان، در آن کشتی اجیر شده اید؟"
  من و کوئیکوئک تازه پکود را ترک کرده بودیم و گردش­کنان از آب دور می شدیم و در آن لحظه هریک غرق افکار خود بودیم که غریبه ای جلوی ما درنگید و کلان سبابه را سوی کشتی مورد نظر گرفته پرسش بالا را مطرح کرد.  ژنده پوشی در کُتی رنگ و رو رفته و شلواری مرقع؛ با کهنه دستمالی سیاه به گردن.   آثار آبله بی امان دویده در همه جهات صورتش نمایان، تا بدان پایه که سیمایش چونان خشکیده اشکال درهم و برهم بجا مانده از گذر سیلاب در بستر رود می نمود.
  دوباره پرسید، "در آن کشتی اجیر شده اید؟"
 در حالی که می کوشیدم اندک مجال بیشتری یابم تا نگاهی ممتد بر او اندازم گفتم، "گمانم منظورت از کشتی پکود است."
  با پس کشیدن کل دست و پرتاب سریع و مستقیم دست به بالا، در حالی که نوک ثابت و تیز سرنیزه مانند انگشتش را مستقیم به سوی کشتی گرفته بود گفت، "بله پکود، آن کشتی."
  گفتم، "بله تازه قرارداد امضا کرده­ایم."
  "چیزی هم درباره روحتان در آن منظور شده بود؟"
  "در باره چه؟
  بسرعت پاسخ داد، "او، شاید اصلا روحی ندارید."  هرچند مهم نیست، بسی جوان شناسم که ندارند،-بخت یارشان باشد؛ و بی آن بهترند؛ روح نوعی چرخ پنجم درشکه است.
  گفتمش، "از چی وِر می زنی همناوی؟"
  غریبه به تندی گفت، اما او آنقدر دارد تا کلیه نقصان های گوناگون در دیگر جوان ها را پوشش دهد، ضمن این که به شکلی عصبی تأکیدی بر او گذارد.   
  گفتم، "کوئیکوئک بیا بریم، این بابا باید از جائی گریخته باشد و درباره چیزی یا کسی حرف می زند که ما ندانیم."
  غریبه "فریاد زد،ایست! هنوز تندر پیر را ندیده اید؛ نه!"
  در حالی که دوباره از اخلاص دیوانه وار رفتارش میخکوب شده بودم گفتم، "تندر پیر کیست؟"
" ناخدا آخاب."
 "چی! ناخدای کشتی ما، پکود؟"
  "بله، در میان برخی از ما کهنه دریانوردان چنین نام دارد.  هنوزش ندیده اید، نه؟"
  "نه، ندیده ایم.  گویند بیمار است، اما بهتر می شود و بزودی کاملا خوب شود".
  غریبه با خنده توأم با تقلید تمسخر آمیز سخنانم گفت، "بزودی خوب شود!"  "ببین، هروقت این بازوی چپ من خوب شد ناخدا آخاب هم خوب شود."
  "درباره اش چه دانی؟
  "بگو بدانم، درباره اش چه تحویلتان دادند؟"
  نه چندان، فقط شنیده ام والگیری است کارآمد و ناخدائی خوب برای خدمه اش."
  "درسته، درسته-بله هر دو کاملا درسته.  اما وقتی فرمان دهد باید پرید.  لُند لُند کنان راهی شوید؛  لُند لُند کُنید و انجام دهید-این که در وصف ناخدا آخاب.  اما هیچ چیز در باره آنچه مدت ها پیش حوالی دماغ هورن سرش آمد و سه روز و سه شب تمام چون جنازه افتاده بود نگفتند، هیچ چیز از جدال با اسپانیائی برابر محراب در سنتا؟  هیچ چیز از آن بگوشتان نخورده، ها؟ هیچ چیز در باره خدو افکنی در کدوی سیمین؟  هیچ چیز درباره از دست دادن پایش در واپسین سفر، مطابقِ پیشگوئی.  هیچ چیز در باره این موضوع و مطالب دیگر نشنیدید، هان؟  نه، فکر نکنم شنیده باشید.  چگونه توانید؟  چه کسی داند؟  گمان نکنم در کل نانتوکت کسی داند.  اما به هرحال ممکن است به نحوی ماجرای پایش و چگونگی از دست دادنش را شنیده باشید.  بله به جرأت توان گفت شنیده اید.  بله، همه آن را تقریبا می دانند-منظورم این است که می دانند یک پا دارد و دیگری را نهنگ عنبر بُرید."
  گفتم، "دوست من نمی دانم کل این یاوه ها در مورد چیست و خیلی هم اهمیت نمی دهم چرا که بنظرم سرت بجائی خورده.  اما اگر درباره ناخدا آخاب و آن کشتی، پکود، صحبت می کنی بگذار بگویم کل ماجرای قطع شدن پایش را می دانم."
  "کُلِش را هان، مطمئنی کلش دانی؟"
  "تقریبا مطمئنم."
  غریبه گداوَش در حالی که چشم و دست سوی پکود گردانه بود لختی چنان درنگید که گوئی از خیالاتی ناخوش نژند است و پس آنگاه مختصر تکانی خورده برگشت و گفت:-"اجیر شده اید، درسته؟  نامتان در قرارداد آمده؟ خوب خوب، چیزی که امضا شده امضا شده؛ و آنچه باید بشود خواهد شد؛ و اضافه کرد شاید هم اصلا نشود.   به هر روی بگمانم همه چیز از پیش معین و مرتب شده؛ و شماری ملاح، چه شمایان و چه دیگران، باید با او بروند، خدا رحمشان کند!  صبحتان بخیر، صبح بخیر همناویان؛ برکت خدای وصف ناپذیر نصیبتان؛ پوزش از این که سد راهتان شدم."
  گفتم، "ببین رفیق، اگر حرف مهمی برای گفتن داری خوب بگو، اما اگر تنها پی ریشخندی سخت در اشتباهی، این همه حرف من است." 
  "خیلی خوب گفتی و خوش دارم کسی اینجوری حرف زند؛ شما و شمایان راستِ کار اوئید.  صبحتان بخیر همناویان، صبح! او! وقتی کشتی رفتید بگید به این نتیجه رسیده ام از خیل­شان نباشم".
  "بله دوست من، خام کردن­مان نتانی-نتوانی ما را رنگ کنی.  ساده ترین کار در این عالم تظاهر به این است که شخص حامل سِرّ اعظم است." 
  "صبحتان بخیر همناویان، صبح."
  "گفتم، صبح که هست. بیا بریم کوئیکوئک و این مشنگ به حال خود گذاریم.  اما، یک لحظه، نامت را به من بگو،  میگی؟"
  "الیاس."
 با اندیشه در الیاس!، دور شدیم و هر یک به شیوه خویش درباره این کهنه ملوان پاره پوش گفتیم و به این نتیجه رسیدیم که صرفا فریبکاری است که خواهد لولو نماید.  اما بگمانم هنوز بیش از صد قدم دور نشده بودیم که هنگام گذر از نبش خیابان نگاهی به پس سر انداخته الیاس را دیدم که هر چند با فاصله پی ما روان است.  دیدنش بدان صورت که گوئی در تعقیب ماست بنوعی تکانم داد اما به کوئیکوئک نگفتم پشت سرمان است و با رفیقم به حرکت خود ادامه دادیم، ضمن این که دلواپس شدم ببینم آیا از همان نبش می پیچد.  پیچید، و بنظرم آمد در تعقیبمان است، اما به جان خودم سوگند نمی توانستم تصور کنم به چه منظور.  این وضعیت توأم با سخنان مبهمِ  ملفوفِ نیم تصریح و نیم تلمیح موجب انواع حیرت و نیم دلهره کلا در ارتباط با پکود؛ و ناخدا آخاب؛ و پایِ از دست رفته؛ و غش در دماغه هورن؛ و کدوی سیمین؛ و آنچه ناخدا پِلِگ روز پیش به هنگام ترک کشتی از او گفته بود؛ و پیش بینی پیرزن سرخپوست، تیستیگ؛ و سفری که خود را متعهد بدان کرده بودیم؛ و صد امر تیره و تار من شد. 
  بر آن شدم مطمئن شوم آیا الیاس رقعه پوش واقعا در تعقیب ماست و با این قصد با کوئیکوئک به آنسوی خیابان رفته آغاز حرکت در مسیر مخالف کردیم.  اما الیاس از ما گذشت، ظاهرا بدون این که متوجه ما باشد.  این آرامم کرد و باری دیگر و بنظرم برای آخرین بار در دل خویش فریبکارش نامیدم.          
           
            

  
   
 









فصل بیستم
همه در تکاپو
  روزی، شاید دو، گذشت و بسی جنب و جوش در عرشه پکود.  نه تنها بادبان های قدیمی را احیاء کردند بلکه شراع های نو به عرشه می آوردند با توپ های کرباس و کلاف های طناب؛ و در یک کلام، همه چیز گویای شتابان به فرجام رساندن آمادِ کشتی.  ناخدا پِلِگ کمتر، یا هرگز ساحل می رفت و بجای اینکار در کَپَر سرخپوستی اش می نشست و بدقت بر کارها نظارت می کرد.  بیلداد تما خرید ها و تدارکات در فروشگاه ها انجام می داد و افرادی که برای کار در انبارها و امور بادبان بندی اجیر شده بودند تا پاسی از شب کار می کردند.
  روز بعد از امضای قرارداد به تمام مهمانخانه هائی که کارکنان کشتی مقیم بودند اطلاع داده شد باید صندوق هاشان باید پیش از شامگاه روی عرشه باشد زیرا نمی شده دقیقا پیش بینی کرد کشتی کی عزیمت کند.  از اینرو من و کوئیکوئک توشه خود را سپردیم، هرچند تصمیم گرفتیم تا آخرین شب در ساحل خوابیم.  اما بنظر میرسد در این موارد اخطار ها را خیلی زود تر از موعد حرکت می دهند و کشتی تا چند روز حرکت نکرد.  هرچند جای شگفتی نیست چرا که بسیار کارها باید انجام می شد و دشوار توان گفت قبل از تجهیز کامل پکود به چه کارهائی باید فکر می شد. 
  همه می دانند چه چیزها-از تخت خواب گرفته ، تا قابلمه، کارد و چنگال، کفگیر و انبر، دستمال و فندق شکن و صدها قلم دیگر برای امر تدبیر منزل اهمیت حیاتی دارد.  در مورد والگیری نیز تدبیر منزلی سه ساله در دریای فراخ بدور از خوار و بار فروش، طواف، دکتر، نانوا و بانکدار  ضروری است.  گرچه این در مورد کشتی های تجاری نیز کمابیش صادق است اما نه به هیچ روی در حد و اندازه نیازهای والگیران.  زیرا افزون بر دور و درازی سفر والگیری اقلام پرشمار مختص این حرفه و نبود امکان جایگزینی در بنادر دوردستی که معمولا بدانها  می روند باید این را هم نباید فراموش کرد که از میان همه کشتی ها سفائن والگیری بیش زا همه در معرض همه نوع حادثه اند، از جمله نابودی و از دست شدن همه چیزهائی که موفقیت سفر متکی بدانهاست.  از این رو قایق های یدکی، تیر دکل یدکی، طناب و زوبین یدکی و در یک کلام، یدک همه چیز جز یدک ناخدا و کشتی مکرر.
  هنگام رسیدنمان به بندر ذخیره سازی سنگین ترین ره توشه مشتمل بر گوشت، نان، آب، سوخت، تسمه های آهن و دنده بشکه به پایان رسیده بود.  اما همانطور که پیشتر اشاره شد تا مدتی تهیه و حمل انواع سیخ و سه پایه خِنزِر پِنزِر ریز و درشت به کشتی ادامه یافت.
  رأس همه مسئولان این تدارک و حمل خواهر ناخدا بیلداد، پیرزنی لاغر و مصمم و وجودی خستگی ناپذیر و در عین حال بسیار مهربان بود که که مصمم به نظر می رسید در حد توان او پکود نمی بایست پس از آعاز سفر دریائی هیچ کم و کسری داشته باشد.  گاه با کوزه ترشی برای سفره خانه خوانسالار؛ باری دیگر با دسته ای قلم­پَر برای میز تحریر نایب اول کشتی، جائی که گزارش های سفر کشتی را نگاه می داشت؛ و سوم بار با توپی از  فلانل برای مهره  دردناک کمر کسی.  نامش چریتی بود و همه عمه کریمه صداش می زدند و زنی برازنده تر از او برای نامِ سخا نِه.  این عمه کریمه  مهربان چونان راهبه های سخا و دستگیری، در تکاپوی بی امان آماده سپردن دل و دستان به هرآنچه موجب ایمنی، آسایش و دلداری به همه حاضران در کشتی بود  که گرامی برادرش بیلداد علائقی دران داشت  و خود وی نیز  قدر سی چهل دلار حلال­وار سهیم در در آن.
  اما مشاهده این که روزی این بانوی خوش­قلب پیرو آئین کواکر با چمچه روغن در دستی زوبین آکج والگیری در دیگری به عرشه آید، کاری که روز آخر از او سر زد، تکان دهنده بود.  اما بیلداد و ناخدا پِلِگ هم کم از او نمی زدند.  بیلداد فهرست بلندبالائی از ملزومات داشت و رسیدن هر یک از محموله مقابل نامش در سیاهه خود نشانی می گذارد.  هر از گاهی پِلِگ غرش کنان از کُنام برساخته از استخوان نهنگ بیرون آمده سرِ مردان زیر دریچه های عرشه فریادی می کشید و بانگی بر بادبان دوزان سر دکل می زد و سرآخر خروشان به چادر سرخپوستی خویش باز می گشت.
  طی این روزهای تدارک من و کوئیکوئک بارها به کشتی رفتیم و  پُرسان ناخدا آخاب و حال و احوالش و هنگام آمدنش به کشتی شدم.  پاسخ این پرسش ها این که بهتر و بهتر می شود و هر روز انتظار ورودش به کشتی می رود و در این بین ناخدایان، پِلِگ و بیلداد می توانستند به کلیه ضروریات آماده سازی کشتی برای سفر برسند.  گر کاملا با خود صادق بودم به وضوح در دل خویش دیده بودم که چندان آماده متعهد شدن به سفری طولانی بدون یکبار رویت فردی که قرار بود فرمانده مطلق العنان کشتی به محض ورود به دریاهای باشد نیستم.  اما وقتی به دل انسان بد می افتد گاه شخصی که از پیش درگیر موضوع شده غافلانه می کوشد سوء ظن را حتی از خودش مخفی دارد.  در مورد من هم به همین ترتیب.  چیزی نگفتم و کوشیدم فکری نکنم. 
  سرانجام اعلام شد کشتی زمانی در روز بعد قطعا بادبان  کِشد.   از اینرو اوائل صبح روز بعد من و کوئیکوئک راهی شدیم.