۱۳۹۹ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

فصل بیست و هفتم موبی دیک یا وال زال شهسواران و نوچه ها


  استاب نایب دوم بود.  از اهالی دماغه کاد؛ از همینرو برسم محل دماغه کادی خوانده می شد.  مردی لاقید،  نه بُزدل نه پُردِل؛ با بی تفاوتی رویاروی خطرات پیش آمده می شد و حین مشارکت در مصائب حتمی تعقیب وال چنان با آرامش و خاطر جمع محنت می کشید که گوئی شاگرد درگری است یکساله اجیر.  خوش خلق، آسان گیر و بی پروا که زورقِ وال شکار چنان اداره می کرد که گوئی مهلک ترین کارزار میهمانی شام است و خدمه زورقش مَدعُو.  به همان اندازه در باره راحتی ترکیب جایگاه خود در زورقش سخت گیر بود که که ارابه رانان قدیم در باره گرم و نرمی جعبه زیر نشیمن خود.  وقتی در هنگامه معرکه مرگ و زندگی به وال نزدیک می شد نیزه بی ترحم خود را چنان خونسرد و بی تأمل کار می گرفت که دوره گرد چلنگرِ صفیرزنان چکش را.  پهلو به پهلویِ شرزه ترین لِویاتان آهنگ رقص تند دو نفره قدیمی خویش زمزمه می کرد.  ممارست طولانی در این پیشه آرواره های مرگ را برای این استاب مبدل به صندلی راحتی کرده بود.  نمی دانیم درباره خود مرگ چه فکر می کرد.  این که اصلا هیچگاه به مرگ فکر می کرد می تواند پرسشی باشد؛ اما اگر هم حسب اتفاق پس از شامی دلچسب فکرش بدانسو کشیده می شد، بی گمان چون دریانوردی وظیفه شناس آن را نوعی احضار به پاس روی عرشه و انجام کاری در آنجا می دید که غایتش را پس از انجام و نه پیش تر در می یافت.
  شاید آنچه استاب را از جمله آسان گیر و بی باک بار آورده باعث می شد در جهانی آکنده از دِژَم دستفروشانی دوتا از سنگینی کوله بار چنین خوشدلانه زیر پُشته زندگی گام های خسته بردارد؛ آنچه کمکش می کرد آن خوش مشربی شبه کافرکیشانه داشته باشد به احتمال قریب به یقین سبیلش بود.  زیرا آن سیاه شَطَب کوچک همانند بینی یکی از ویژگی های پابرجای سیمایش بود.  مشاهده برون شدن بی سبیلش از تخت دو طبقه کشتی همان قدر نامنتظر بود که دیدنش بی بینی.  ردیف کاملی از آن ها آماده در جا سبیلی در دسترس داشت؛ و هروقت به بستر می رفت یکی پس از دیگری چاق می کرد و زنجیروار تا انتها می کشید و سپس همه را از نو پر می کرد تا آماده مصرف باشند.  زیرا هنگام لباس پوشی پیش از راندن پا به پاچه شلوار سبیل به دهان می گذاشت. 
  بنظرم به احتمال فراوان این سبیل کِشی مداوم دست کم یکی از علل مشرب غریبش بود؛ زیرا بر کسی پوشیده نیست این هوای دنیوی، چه خشکی چه دریا، شدیدا آلوده به نکبت های بی نام و نشان بی شمار فانیانی است که با برآوردنش از سینه جان باخته اند؛ و مثل سال های وبا افتادن، که مردم با دستمال کافور زده حرکت کنند، دود تنباکوی استاب توانست چون نوعی عامل تطهیر برابر تمامی محنت های مهلک عمل کند.
  نایب سوم فلاسک بود، اهل تیسبِری در مارتاز وِنییِرد.  چهارشانه جوانی قَد­پَس و سرخ روی و بس ستیزه گر نسبت به وال ها که بنوعی بنظر می رسید به گُمانش لویاتان ها و زاد و رودشان نسل اندر نسل بدو بی حرمتی کرده اند و از این رو نابودکردنشان در هر رویاروئی نوعی افتخار  است.  چنان بری از هر حس احترام به پر شمار شِگفتی های تنه خسروانی و راه و رسم باطنی شان بود؛  بدان پایه بی خبر از چیزی بنام بیمِ هرگونه خطر رویاروئی با آنان که در سست اندیشه اش شگرف وال چیزی نه فراتر از گونه ای موش بزرگ شده، یا دست کم راکالی است که کشتن و جوشاندنش تنها کمی گِرد گیری و جزئی صرف وقت و ایذاء طلبد.  سلحشوریِ عامیانه و نابخود در مورد وال ها اندکی بذله گویش کرده بود؛ محض سرگرمی سر در پی این ماهیان می گذاشت و سفر سه ساله گرد دماغه هورن شوخی دلنشینی بود که صرفا سه سال به درازا می کشید.  همانطور که میخ های نَجّار به دو صنف ورزیده و بُرِشی تقسیم می شود، انسان ها را هم می توان به همین نهج دسته بندی کرد.  فلاسک قَد پَس در زمره میخ های ورزیده بود که بهر آن سازند تا سفت گیرد و با دوام باشد.  در پکود شاه تیرش می خواندند زیرا در قد و قواره بس به الوار کوتاه چهارگوش کشتی های وال شکار شمالگان می مانْد که با اتصال چندین الوار شعاعی جانبی کشتی را برابر ضربات یخ امواج کوبنده دریا تحکیم کند.
 باری این سه نایب-استارباک، استاب و فلاسک، خطیر مردانی گزیده سالار سه زورق وال شکارِ پکود بودند با جمیع آرا خدمه اش.  در آن صف آرائی بزرگ نیروهای ناخدا آخاب رویاروی وال این سه روزبان چونان گروهان سالارانش بودند.  مسلح به بُرّا زوبین های بلندِ وال گیری حتی در حضور زوبین اندازانی که وظیفه پرتاب سَبُک نیزه ها را داشتند سه گزیده زوبین انداز بشمار می رفتند. 
  و از آنجا که در این بلند آوازه پیشه وال گیری هر نایب یا روزبان چون سلحشوران گوت باستان هماره قایقران یا زوبین انداز خویش هم رکاب دارد که در برخی تنگناها، وقتی نیزه اش زیاده کج یا در حمله دوتا شود یکی تازه اش دهد؛ و گذشته از این از آنجا که عموما این دو تن دوستی و صمیمیتی جانانه دارند شایسته است در اینجا بگوئیم زوبین اندازان پکود که بودند و به کدام روزبان  تعلق داشتند. 
  مقدم همه کوئیکوئک بود که استارباکِ نایب اول به نوچگی خویش برداشته بود.  لیک پیشتر با او آشنا شده ایم. 
   بعدی تاشتِگو بود، نژاده سرخپوستی از گی هِد، غربی ترین دماغه جزیره  مارتاز وِنییِرد؛ جائی که هنوز هم آخرین بقایای دهکده سرخپوستان که مدتهاست بسیاری از دلیر ترین زوبین اندازان جزیره مجاور خود ،نانتوکت، را تأمین کرده موجود است.  اینان را در این صنف از ماهیگیری نام عام گی هدی دهند.  موی بلند، نازک و مشکی، برجسته استخوان های گونه و سیه چشمان گرد تاشتگو، که در یک سرخ پوست به لحاظ درشتی به چشمان شرقیان می مانست و از نظر حالتِ درخشان به اهالی جنوبگان- جملگی گواه میراث داری برحق نالوده خون آن جنگاور شکارچیانی که در طلب کلان موس نیو انگلند، کمان کشیده جنگل های بومیان را روفته بودند.  اما تاشتگو که دیگر رد حیوانات وحشی جنگل ها را بو نمی کشد اینک سر در پی خطیر وال های دریا می گذاشت و زوبین بی خطای پسر به شایستگی جایگزین تیرهای بی نخورد پدران شده بود.  نگاهی به دراز دستان چابک گندمگونش کافی بود تا به آستانه تأئید خرافات برخی پاکدینان متقدم رفته نیم اعتقادی پیدا کنید که این سرخپوست وحشی پورِ شیطان است.  تاشتگو نوچه استاب نایب دوم پکود بود.
  سومین زوبین انداز داگو بود، غول پیکر وحشی قیرگون با خرامی شیروار-  اخشورشِ مُجَّسَم.  با دو حلقه زرین در گوش، چنان بزرگ که ناویان پیچ حلقه دار خوانده و می گفتند بکار سفت بستن طناب بادبان فوقانی آید. در  جوانی داوطلب خدمت در کشتی والگیری لنگر انداخته در غَمبار خورِ زادگاه خود  شده بود.  او که جز افریقا، نانتوکت و بنادر مشرکان که بیش از همه وال شکاران در آن لنگر می اندازند جائی دیگر ندیده بود و سال ها می شد که در کشتی های مالکانی که بسیار مراقب رفتار مردان اجیر شده بودند به پیشه دلیرانه وال گیری می پرداخت؛ داگو همه وقار وحشیانه خود نگاه داشته افراشته قامت چون زرافه، با همه شکوهِ قدی حدودِ دومتر، در کفش های راحت بی پاشنه در عرشه های کشتی می خرامید.  در نگاه به بالای بلندش نوعی تحقیر جسمانی بود و آن سفیدی که برابرش می ایستاد به پرچم سفید درخواست صلح برابر دژی رفیع می مانست.   طُرفه آنکه این سیاه شاهوار، اخشورش داگو، نوچه فلاسک قَدپَس بود که در کنارش بیدقی را مانِست.   لیک در مورد مانده کارکنان افراد پکود باید گفت امروزه از میان هزاران کَس که در صِنف وال گیری امریکا اجیر خدمت شده اند حتی یک امریکا زاده نیست، هر چند تقریبا همه افسران امریکائی اند.  مشابه وضعیتِ این صنف در ارتش و بحریه نظامی و تجاری و نیروهای مهندسی دست اندرکار ساخت آبراه ها و راه آهن های امریکا هم هست.  از این جهت می گویم مشابه که در همه این موارد سفید پوستان امریکا زاده بی دریغ ارائه فکر کنند و بقیه جهان سخاوتمندانه کار یدی.  شمار بزرگی از این دریانوردان وال شکار اهل آزور اند، جائی که اغلب کشتی های وال گیری اعزامی از نانتوکت پهلو گیرند بهر تکمیل خدمه خود از میان کشتکاراران سختکوش آن سواحل صخره ای.  وال گیران گرین­لندی که از هال یا لندن بادبان بردارند به همین شیوه سری به جزایر شِتلند زنند تقویت خدمه کشتی را.  در سفر بازگشت همانجا پیاده شان کنند.  چرائی را کس نداند هرچند بنظر می رسد جزیره نشینان بهترین وال شکاران شوند.  در پکود نیز تقریبا همه خدمه جزیره نشین­اند و اهل اِنزِوا و غرضم از چنین اِسناد نه تصدیق کشور مشترک مردم بل اشاره بدین است که هر یک از آن مُنزَویان در اقلیم جداگانه خویش زیَد.  با این همه با اتحاد کنونی در راستای یک مازه چه جمع مُنزَویانی ساخته اند!  هیئت آناکارسیس کلوتسی متشکل از مردم همه جزایر اکناف عالم در رکاب آخابِ پیرِ پکود بهر کشاندنِ همه بیداد عالم بدان دادگاه که انگشت شمارند مردانی که زان برگشته اند.  پیپ، آن سیاه کوچولو-هرگز برنگشت- اوه نه! او مقدم بر همه بِشد.  طفلی پسرک آلبامائی!  زودا که داریه زن در عبوس سینه­گاه پکودش خواهی دید؛ درآمدی بر جاودانگی، آنگاه که به برین عرشه  فرا خوانده گفتندش به فرشتگان پیوسته با آنان داریه زند؛ بُزدِل عالم سُفلی و  ستوده پهلوان عُلوی!