فصل بیست و یکم
سوار شدن
نزدیک شش بامداد بود،
اما وقتی نزدیک اسکله شدیم صرفا سپیده دمی ناقص و مه آلود بود.
به کوئیکوئک گفتم،
غلط نکنم چند ملوان جلو تر از ما دوانند، نمی توانند سایه باشند، گمانم با بر آمدن
آفتاب راهی شود، زود باش.
"دست نگهدارید!"، فریادی بود که صاحبش
در آن تاریک روشن مشکوک همزمان از
پشت به ما نزدیک شد و دستی بر شانه هامان گذارده، به نیرنگ
میانمان جای گرفت، کمی خم شده به جلو ایستاد و به نحوی غریب ابتدا کوئیکوئک
و در پی اش من را ورانداز کرد. این الیاس
بود.
"سوار می شید؟"
گفتم، "دستاتو بردار؛ لطفا"
کوئیکوئک با تکانی به
خود گفت، "منو ببین،
دور شو!"
"پس سوار نمی شید؟"
گفتم، "چرا می شیم، ولی چه
ربطی به شما دارد؟ میدونی آقای الیاس که
شما را کمی گستاخ می بینم؟"
الیاس گفت، "نه، نه، نه؛ این رو
نمی دونستم" و به آرامی
و در تحیر مرموز ترین نگاههای
خود را به من و کوئیکوک می انداخت.
گفتم، "الیاس من و دوستم ممنونت می شویم گر
کنار رفته به حال خودمان گذاری. عازم
اقیانوسهای اطلس و هندیم ترجیح می دهم معطلمان نکنند."
گفتم، "کوئیکوئک، اعتنایش
نکی، بیا بریم."
اما دوباره دزدکی خود را به ما رساند و ناگهان
دستی به شانه ام زده گفت-، لَختی پیش
چیزی شبیه مردانی چند روان سوی آن کشتی دیدید؟
جاخوده از این پرسش ساده
مبتنی بر حقیقت پاسخ دادم، فکر کردم چهار یا پنج مرد دیدم؛ اما تار تر آن بود
که بتوان مطمئن شد.
باز هم بترکش گفتیم؛
هرچند باری دگر از پشت سرمان آمد و دوباره به شانه ام زده گفت، "ببین می تونی
پیراشون کنی، باشه؟"
"کرا پیدا کنم؟"
پاسخ داد، "صبح بخیر، صبح بخیر"؛ و در حین دور شدن
افزود. "او، می خواستم بر
حذرتان دارم-اما مهم نیست، فکرشو نکنید؛ جُمله یکی است و خانوادگی هم؛-امروز
یخبندان شدیدی است، اینطور نیست؟ گمان
نکنم به این زودی ها بینمتان، مگر در روز جزا." با این جملات ناقص سرانجام
دور شد و مرا لحظه ای درحیرتی بزرگ از شوریده گستاخی خود فرو برد.
سرانجام قدم به عرشه پکود
گذارده همه چیز را در سکوتی عمیق یافتیم، بدون جنبنده ای. ورودی کابین از تو
قفل و همه چفت ها بسته و زیر بارِ حلقه های طناب بادبان. جلو تر به سینه گاه کشتی رفتیم و کشو دریچه ای را باز دیدیم. با دیدن نوری پائین رفته دکلآرائی پیچیده در ژنده نیم پالتوی ضخیم دریانوردان
یافتیم. دراز به
دراز دمر با صورت میان دو بازوی خمیده روی دو صندوق افتاده بود، ژرفترین
چُرت ها بر او
مستولی.
همچنان که بدگمانانه به خُفته می
نگریستم گفتم، "کوئیکوئک آن ملاحان که دیدیم
کجا توانند رفته باشند." اما ظاهرا وقتی
در بارانداز بودیم آنچه را اشاره کردم به هیچ روی ندیده بود و اگر نبود پرسشی که
الیاس پیش کشید و جز در صورت وجود آن ناویان توضیح ناپذیر می نمود می توانستم به
این نتیجه برسم که در مورد آنان دچار خطای دید شده ام. اما قضیه را سهل گرفتم و بار دگر
با اشاره به خفته به شوخی به کوئیکوئک گفتم شاید بهتر باشد کنار آن پیکر نشسته بپاسیم؛ و به او گفتم بدین وضعیت در
آید. دستش را به معاینه پشتِ خُفته گذارد
چنانکه گوئی می خواهد از نرمی اش مطمئن شود و سپس بدون کاری اضافی آرام بر آن
نشست.
گفتم، "بخاطر خدا کوئیکوئک
آنجا ننشین."
گفت، "نشیمن بسار خوبی است،
به رسم کشورم، به صورتش لطمه نمی زند."
گفتم، صورت! به اون میگی صورتش؟ در آنصورت باید سیمای خیلی
بخشنده ای باشد؛ اما به سختی نفس می کشد، دارد تقلا می کند، بلند شو،
کوئیکوئک، سنگینی و این صورت او بیچاره رو داغون می کنه. بلند شو، کوئیکوئک! ببین، زودا که دمار از روزگارت در آره، شگفتا
که بیدار نمی شود."
کوئیکوئک تکانی خودره
صرفا خود را آنسوی سرِ خفته کشانده چپق تبرزینی خود را چاق کرد. من هم پائین پایش نشستم. از فراز خفته چپق را محض پُکی دست به دست می
کردیم. در این بین در توضیح کارش با زبان
الکن برایم توضیح داد در کشورش، بخاطر نبود هرگونه نیمکت و تخت، شاه، سران قبائل، و عموم بزرگان رسم
داشتند برخی از فرودستان را برای استفاده بعنوان کرسی پروار کنند و
براحتی خانه ای آمایند و تنها کار لازم خرید هشت ده تنآسا و استقرارشان گرد جرزها و شاه نشینها بود. از این گذشته این شیوه در گلگشت ها خیلی راحت بود؛
بسی بِه زان صندلیهای
باغی عصائی؛ رئیس، حسب موقعیت از ملازم خویش می خواست نیمکتی زیر سایه گَشن درختی، احتمالا
در گِلزاری خیس
برایش تدارک بیند.
"اینکار برای چیست،
کوئیکوئک؟"
"بی زحمت می کُشه؛
خیلی راحت!"
در ادامه برخی یادآوریهای وحشیانه مرتبط با تبرزین-چپقش بود که معلوم شد در
توجه بی واسطه مان بدان دکلآرای خفته دومنظوره
است، آرام بخش روان و کُشنده دشمنان. اینک دودی غلیظ آن سوراخ تنجیده آکنده بود و کمکم
تأثیرش بر او نمایان می شد. با نوعی خفگی نفس می کشید، سپس
بنظر آمد خارش بین گرفته، پس از آن یکی دوبار غلطی زد و پس آنگه نشسته مالیدن
چشمان گرفت.
"بله، بله، بله، با این
می رید، امروز بادیان کشد. خاندا دیشب سوار شد."
"کدامین ناخدا؟ آخاب؟"
"چه کسی جز او توانست
بود؟"
پرسش ها بیشتری در
باره آخاب داشتم اما صدائی از روی عرشه آمد.
بادبان ساز گفت، "بعله!
استارباکه که کارشو آغاز کرده. نایب اول کشتی، نیک مردی پارسا و سرزنده که اینک
سراپا جنب و جوش شده و باید کارم رو شروع کنم." با گفتن این جمله به عرشه رفت و پی اش روان
شدیم.
نک خورشید روشن
برآمده بود. دیری نپائید که خدمه دو به دو
و سه به سه به کشتی آمدند؛ بادیان سازان در تلاش و نایبان ناخدا در گیر تکاپو و چندین
ساحل نشین گرم آوردن آخرین اقلام گوناگون به کشتی. در این بین ناخدا آخاب همچنان نهان از دیده ها مُحرِم کابین اش بود.
فصل بیست و دوم
کریسمس
فرخنده
سرآخِر، نزدیک نیمروز، پس از فرجامین
ترخیص بادبان سازان و بیرون کشیدن پکود از بارانداز و پس از آنکه کریمه هماره در
نیکخواهی در قایق والگیری با واپسین هدایا، شبکلاهی برای استاب، نایب دوم، شوهر خواهرش، و انجیلی یدکی
برای خوانسالار آمد-پس از همه این ها، دو ناخدا، پِلِگ و بیلداد، از کابین بیرون
آمده و پِلِگ رو به نایب اول گفت:
خوب آقای استارباک، "مطمئنی همه چیز
مهیاست؟ ناخدا آخاب کاملا آماده است-همین
الان باهاش صحبت کردم. چیز دیگری از ساحل
لازم نداری؟ پس همه خدمه را فراخوان. همه
رو عقب کشتی جمع کن،
خدا بزندشان!
این پرسش پیش می آمد
که چه معنا دهد اینجا
و در لحظه شروع سفر ناخدا بیلداد و ناخدا پِلِگ در عرشه افسران چنین آمرانه رفتار می کنند!
چنانکه گوئی علاوه بر فرماندهی کشتی در بندر آنطور که کلیه ظواهر امر نشان می داد،
در دریا نیز فرماندهی مشترک کشتی با آنان
است. اما در مورد ناخدا آخاب باید گفت هنوز هیچ
نشانی از او دیده نمی شد و تنها می گفتند در کابین است. در عین حال این فکر هم وجود داشت که در لنگر کشی و هدایت کشتی به گشوده
دریا حضورش به هیچ روی ضروری نیست. در
واقع از آنجا که هدایت کشتی به بیرون بندر به هیچ وجه ربطی به ناخدای کشتی نداشت و
کار راهنما بود، و آنطور
که میگفتند بخاطر فاصله تا بهبودی کامل، در کابین مانده بود. و همه
اینها سراپا طبیعی می نمود؛ بویژه زانرو که در کشتی رانی تجاری بسیاری از ناخداها پس
از برداشتن لنگر هم تا مدتی مدید روی عرشه آفتابی نشده بلکه سر میز کابین همراه دوستان
ساحل جشن وداع گیرند، پیش
از آنکه کشتی مجهز به راهنما را برای همیشه ترک کنند.
اما چندان مجال
اندیشه در این نبود زیر اینک ناخدا پِلِگ سراسر تلاش
شده بود. بنظر می رسید بیشتر گویش و فرمایش با پِلِگ
بود نه بیلداد. در حالی که ناویان گِرد
دکل اصلی معطل بودند فریاد
زد، "جمع شید
اینجا عقب کشتی تخم عزبها؛ آقای استارباک
بیارشون اینجا."
"آن چادر را بر چینیید!"-فرمان بعدی
بود. همانطور که پیشتر اشاره کردم این چادر
استخوان وال تنها در مواقعی که کشتی در بندر بود زده می شد و طی سی سال گذشته همه
می دانستند جمع کردن چادر درست پیش از کشیدن لنگر صورت می گیرد.
عموما هنگام لنگرکشی جای
راهنما بخش جلوی کشتی است. بیلداد که که
ناگفته نماند، همراه پِلِگ، علاوه بر دیگر مشاغل، در زمره راهنمایان مجاز بندر شمرده
می شد-و این بدگمانی وجود داشت که از آنرو خود را راهنما کرده تا هزینه راهنمایی تمامی
کشتی هائی را که در آن ذینفع است صرفه جوئی کند، زیرا عهدهدار هدایت هیچ کشتی
دیگر نمی شد-باری بیلداد اینک فعالانه از بالای سینه کشتی نزدیک شدن لنگر را زیر
نظر داشت و در فواصل آنچه را بنظر بندهای مزموری ملالتبار می
نمود بهر ترغیب ملوانان
َسرِ چرخ دوار میخواند
و آنان غرش کنان و با خوش نیتی صمیمانه در نوعی همخوانیِ ستایش دختران کوچه بوبِل. این همه با وجود هشدار سه روز پیش بیلداد که
خواندن هیچ صنف سرود غیر دینی در پکود،
بویژه هنگام کشیدن لنگر مجاز نیست و خواهرش، عمه کریمه، نسخه کوچکی از تسبیحات واتس در تخت
یکایک ناویان گذارده بود.
در این بین ناخدا
پِلِگ که گرم سرکشی به دیگر قسمت های کشتی بود به ترسناک ترین شیوه در عقب کشتی این سو و آنسو می رفت و یک ریز
مثل ریگ ناسزا می داد. چیزی نمانده
بود فکر کنم پیش از بالا کشیدن لنگر کشتی را غرق می کند؛ دل افکار
از مخاطراتِ پیشِ رو در آغاز سفر با چنین شیطانی بعنوان مُرشِد، بی اختیار
از گرداندن اهرم چرخ دوار لنگر دست
کشیده به کوئیکوئک هم گفتم چنین کند. با
این همه با این فکر بخود دلداری می
دادم که ممکن است در بیلداد پارسا، با همه سهم 777/1 که برایم در
نظر گرفته بود امید نجاتی باشد
بناگاه اُردنگی ای در
پشت خود احساس کردم و با برگشت از دیدن سایه ناخدا
پِلِگ که پا پس می کشید یکه خوردم. این نخستین تیپایم بود.
غرّان گفت، "در کشتیهای تجاری چنین
لنگر کشند؟" با تو ام، بِجُنب
کَلّه بَبَعی، ، تکون خورید
تا کمرتون بشکنه! چرا تکون نمی خورید، همتون رو میگم، بجنبید! کوهوک! بجُنب پسره ریش قرمز؛ تو، کلاه اسکاتلندی، بجُنب؛
تو شلوار سبزه، تکون بخور. بجُنبید میگم، با همتونم، آنقدر زور بزنید تا چشاتون
در آد!" و با گفتن این کلمات گِرد چرخ دوار لنگرکش می
گشت و آزادانه لگد در کار می کرد و بیلداد با مزمور خوانی کشتی را از اسکله دور می
کرد. گمانم ناخدا پِلِگ باید امروز چیزی
بالا انداخته باشد.
سرانجام لنگر بالا
آمد و بادبانها تنظیم شد و بدریا شدیم. روز
سرد و کوتاه میلاد مسیح بود و در حالی که روز کوتاه شمالی به شب در می پیچید خود
را تقریبا بکلی در اقیانوس زمستانی یافتیم که مه منجمد کننده اش چنان یخ پوشمان میکرد
که دِرع صیقل خورده. ردیف های بلند دندانهای وال دیواره های عرشه در
مهتاب می درخشید و قندیل های تابدار چون عاج سفید پیلان کوهپیکر از سینه کشتی
آویزان بود.
بیلداد نحیف، بعنوان دلیل، ریاست اولین پاس
را داشت، و به محض شناوری کشتی سالخورده در دریای زمردین و
افتادن شبنم منجمد بر سراپایش، و زوزه باد و آوای
طناب های کشتی ترتیل مداومش بگوش می رسید،-
هیچوقت این کلمات
دلنشین چنین خوش آهنگ به گوشم نیامده بود. کلامی آکنده از امید و تحقق. با وجود سرمای منجمد کننده دیجور زمستانی در
اطلس توفانی، با همه رطوبت پا و
کُتی مرطوب تر، در آن وقت چنین بنظرم می رسید که بسی واحه دلنشین، با
مرغزارها و بیشه های همیشه بهاری که مَرغ ربیع رستهاش تا
میانه سپیید بَر پانخورده
و شاداب ماند از
راه خواهد رسید.
سرانجام چنان در آبهای ساحلی پیش رفتیم که دیگر
نیازی به دو راهنما نبود. زورق بادبانی محکمی که ما را همراهی کرده
بود آغاز حرکت به
موازاتمان گرفت.
تأثیر الحاق دوکشتی بر پِلِگ و
بیلداد، بخصوص ناخدا بیلداد شگرف و نه ناخوشایند
بود. با وجود نفرت از
جدائی، و همزمان بیزاری از ترک
کشتی به مدتی مدید، کشتی که عازم سفری چنان خطیر و طویل- ورای هر دو دماغه بود؛ کشتی
که چندین هزار دلار دسترنج خویش در آن
نهاده بود؛ کشتی
به ناخدائی همناوی دیرین، مردی هم سن و سال خودش که دگربار آغاز رویاروئی با همه دهشت های آرواره بیرحم می کرد؛ بیزار از
وداع با چیزی از هرجهت لبریز از علائقش،-بینوا بیلداد پیر چندی این پا و آن پا کرده، دل نگران و شِلَنگ انداز عرشه می سپرد؛ دوان
سرازیر کابین میشد تجدید وداع را و به عرشه برگشته نگاهی به جهت باد می انداخت و
نگاهی به بیکران پهنه آبهائی که تنها حدّشان قاره های دوردست شرقی بود
انداخت؛ نگاهی به خشکی؛ نگاهی به بالا؛ نگاهی به راست و
چپ؛ به همه جا و هیج جا نگاه انداخت؛ و سر آخر نا بِخود طنابی را گِرد
گیره اش پیچید؛ به
حالتی عصبی دست پِلِگ تنومند گرفت و با بالا
آوردن فانوسی یک دم پهلوانانه در چهره اش خیره شد گوئی بزبان حال گوید، "رفیق پِلِگ با همه
این احوا ل تبا تحملش را دارم؛ بله، دارم".
اما خود پِلِگ، وداع
را بیشتر چون یک فیلسوف پذیرا شد ولی با این همه وقتی فانوس خیلی نزدیک آمد رخشش
قطره اشکی در چشمش نمایان بود. خود او هم
کم بین دبوسه و عرشه رفت
و و برگشت نکرده بود صحبتی زیر عرشه و کلامی با استارباک نایب اول.
اما سرآخر در حالی که
نوعی واپسین نگاه در او دیده می شد رو به رفیقش کرده گفت،-"ناخدا بیلداد-بیا
همنواوی دیرین، باید رفت. سرعت کمتر، تیرک افقی بادبان به عقب! آهای زورق!
آماده پهلوگیری شو! مراقب باش،
مراقب باش!-بیا بیلداد پسر-بیا آخرین حرفات رو بزن. بخت یارت استارباک-بخت یارت آقای استاب-بخت
یارت آقای فلاسک-بدرود و بخت یار همه تان-و سه سال دیگر در چنین روزی در نانتوکت
شامم داغ بخارکنان برایتان آماده خواهم داشت.
هورا کشید و بدرود.
بیلداد پیر به شکلی تقریبا نا منسجم ژکید، "برکت خدا بر شما و در
پناه حق
باشید. امیدوارم هوا بسرعت خوب شه تا
بزودی ناخدا آخاب را میان خود بینید-آفتاب دلپذیر تنها نیاز اوست و در سفر استوا
که عازم آنید فراوان است. همناویان در صید
مراقب باشید. زوبین اندازان بی جهت زورق
ها را متلاشی نکنید؛ تخته خوب سرو سفید سالی سه درصد
کامل بالا می رود. دعاهای خود را هم
فراموش نکنید. آقای استارباک مراقب باش
چلیک ساز ذخیره تخته های چلیک سازی را به باد ندهد. راستی جوالدوز های بادبان در
صندوق سبز است! یکشنبه ها خیلی شکار
وال نکنید اما فرصت مناسب را هم از دست نهید تا کفران نعمت نشود. آقای استاب نگاهی به چلیک ملاس بینداز، کمی نشتی داشت. آقای فلاسک، گر به جزایر رفتید گِرد زنا مگردید. بدرود، بدرود!
آقای استارباک، پنیر را خیلی نگه ندارید؛ فاسد خواهد شد. مراقب مصرف کره باش- بابت هر پوندش بیست سنت
پرداخت شده و اگر اشکالی نداشته-"
بیا، بیا ناخدا بیلداد، پُرچونگی بسه،-برید! و با
این حرف پِلِگ به شتاب از دیواره کشتی عبورش داد و هردو در زورق فرود آمدند.
میان کشتی و زورق فراق افتاد؛
باد سرد و مرطوب شبانه میانشان دوید؛ یاعویی فریاد کنان از بالای سر گذشت؛ تنه های دو کشتی
بشدت دور می شد؛ اندوهگنانه سه هورا کشیدیم
و چونان قدر چشم بسته در
اقیانوس اطلس دلتنگ افتادیم.
فصل بیست و سوم
ساحل بادگیر
چند فصل پیش از بالکینگتون نامی
گفتم، بالا بلند ناوی تازه از
دریا رسیده در مهمانخانه نیویدفورد.
وقتی در آن شب سرد زمستانی پکود
سینه کین خواه به
امواج سرد بد کِردار زد چه کسی جز بالکینگتون
سرِ سُکّان توانست بود! با شگفتی آمیخته با بیم و دلسوزی نگاه در مردی فکندم که در میانه زمستان هنوز
از سفر خطیر چهار ساله برنگشته یارایش بود بی آرام رهسپار طوفانی سفری دیگر شود. گوئی زمین پایش می تَفت. شگرف ترین چیزها همانهاست که به شرح ناید؛ ژرف
خاطرات گور نوشته ای ندارند. این فصل شش اینچی گور بی سنگ بالکینگتون
است. همین بس که گویم تأثیر سفر بر او چون کشتی دستخوش طوفانی
است که تیره بختانه در امتداد ساحلی بادگیر رود و طوفان سوی ساحلش پرتابد. بندر بخشنودی یاری کند؛ بندر رحیم است؛ در بندر ایمنی است، راحت، آتش بخاری، شام، پتو های گرم، دوستان و همه چیزهای مُرافِق میرائیمان. اما در آن طوفان، بندر، خشکی، مهلک ترین خطر است؛ کشتی باید از همه خوشامدها پرهیزد؛ کمترین
تماس با ساحل، حتی در حد خراش مازه سراسر
وجودش مرتعش کند. با همه توان و به نیروی بیشترین
بادبانها از ساحل دوری جوید و با همان بادها جنگد که میل خانه کشیدنش دارند؛ دگربار تمامی
بی زمینی دریای شلاق خورده جوید؛ بهر یافتن
ملجأ نومیدانه به
دلِ خطر زند؛ تنها دوست
و کینه توز ترین
دشمنش.
نَک بالکینگتون دانستید؟ هیچ بارقه های حقیقتِ تحمل
ناپذیر برای فانیان دیدید؛ این که کُلِّ ژرف اندیشی های دیندارانه نیست
مگر تلاش دلیرانه روح در حفظ
استقلالِ دریای آزاد رویاروی سهمگین بادهای ارضی و سماوی در دسیسه پَرتابش به ساحل
غدار تقلیدِ
برده وار؟ اما از آنجا که والاترین حقیقت تنها
در بی زمینی زیَد و بیکران
است و نامتناهی چون خدای-از اینرو، مرگ در آن بیکرانِ عظیم بِه ز پرتاب خفت بار به
ساحل عافیت! کدام کس آرزوی خزش کِرم سان زیِ زمین کند! ای دهشت های آن ژرفای بی انتها! آیا همه این تقلای پُر رَنج بی حاصل است؟ پُر دل، پُر دل باش ای بالکینگتون! راست قامت طاقت
آر ای نیمخدا! از ترکه چنین فنا در اقیانوس است-ایزد انگاریت یکسر به استعلا.
فصل بیست و چهارم
مدافع
از آنجا که من و کوئیکوئک
کمابیش راهی والگیری شده ایم؛ و خشکی نشینان به نوعی این کار را نوعی اشتغال نا متعالی و بدنام شمارند،
سراپا مشتاقم به
بی انصافی که بر ما روا می دارید متقاعدتان کنم.
نخست این که شاید اثبات این حقیقت ضروری بنظر نرسد که در میان بیشتر مردم شکار
وال هم طراز آنچه مشاغل شریف نام گرفته
دانسته نمی شود. گر غریبی وارد جامعه
متنوع کلان شهری شده و در جمعی زوبین انداز معرفی شود نظر عموم در مورد فضائلش
چندان بهتر نخواهد شد؛ و گر بفرض در هم چِشمی با افسران دریانورد روی کارت ویزیت حروف
اول تخصص خود را ص. ن. ع.
(صیاد نهنگ عنبر) درج می کرد چنین کاری بیش از هر
چیز
خود بینانه و
مسخره می نمود.
بی گمان یکی از دلایل
مهمی که باعث می شود جهان والشکاران را ارج
نَنَهد این است: با این تصور که در بهترین
حالت پیشه ما در قد و قواره نوعی کشتار کردن است و وقتی فعالانه بدان
پردازیم در انواع آلودگی فرو
غلطیم. درست است که ما قصابیم. اما همه فرماندهانِ رزم که کل جهان هماره از
ستایششان دلشادند قصاب اند،
آن هم مزین به نشان خونریزترین. در مورد قضیه آلودگی کار ما همین جا شما
را برخی حقایق تعلیم کنم که تا
امروز بس ناشناخته مانده اند و روی هم رفته کشتی صیادی نهنگ عنبر را
پیروزمندانه دست کم در زمره تمیز ترین چیزهای این نیک کُره آرد.
اما حتی با وارد دانستن اتهام موصوف؛ کدام
لغزنده عرشه به هم ریخته کشتی شکار وال قیاس پذیر با مردارهای ناگفتنی آوردگاههایی است که آن همه
سرباز از آن بر می گردند تا در هلهله بانوان
پیمانه زنند؟ و گر فکر مخاطره تا
بدان حد به افزایش غرور عموم
بابت پیشه سربازی می شود؛ بگذارید اطمینانتان دهم بسی کهنه سرباز مشتاقانه
سوی آتشبار شتافته،
با ظهور دُم عظیم
نهنگ عنبر که هوای بالای سرش را گردباد سازد شتابان پَس جَهَد.
زیرا دهشت های دریافتنی بشری کجا و
ترکیب توأمان دهشت ها و حیرت های خدائی
کجا!
با این همه گرچه جهان
در ما بعنوان والشکار به خواری نگرد نادانسته بشدت اجلال مان کند؛
بله، ستایشی فراگیر! زانرو که نزدیک به
تمام باریک شمع ها، چراغ ها و عنبری های اکناف
عالم، و برابر آن همه مقابر به افتخار ما سوزد!
حال بگذارید قضیه را به
روش های دیگر
بررسیم؛ به همه صنف ترازو سنجیم؛ ببینیم ما وال شکاران چه ایم و
چه بوده ایم.
چرا هلند در صدارت دِ ویت امیرالبحرهای ناوگان والشکار داشت؟ چرا لوئی شانزدهم پادشاه
فرانسه به هزینه شخصی در بندر دونکرک کشتی
های والشکار آماد و مودبانه سی
چهل خانوار از نانتوکت خودمان را بدانجا دعوت کرد؟ چرا انگلستان از 1750 تا 1788به والشکاران خویش
1.000.000 لیره جایزه داد؟ و فرجامین پرسش اینکه چه شد شمار ما والشکاران
امریکائی از مجموع تمامی همگنان در جهان درگذشته؛ بیش از هفتصد کشتی با هجده هزار
خدمه؛ که سالی 4.000.000 دلار هزینه دارند و ارزش کلشان به هنگام بادبان کشیدن
20.000.000 دلار است! و همه ساله 7.000.000
دلار محصول نیک به بنادرمان آورند. گر در
شکار وال چیزی قدرتمند نیست این
همه بهرِ چیست؟
فاش گویم و از گفته خویش دلشادم که فیلسوف جهان وطن، ولو با صرف همه
عمر، نتواند حتی یک جریان مسالمت آمیز نشان دهد که در
مجموع طی شصت سال گذشته در پهن گستره گیتی بیش از عمل والا و بزرگ شکار وال تلاش
کرده باشد. شکار وال به طرق گوناگون مسبب رویدادهائی چنان
مهم و نتایجی پیوسته آنقدر
عظیم شده که می توان همتای آن مام مصری شمرد که دخترانی
باردار می زاد. برشماری تمامی این دست
موارد عبث و بی پایان
است. ذکر چند نمونه کافی است. طی چندین و چند سال گذشته کشتی والشکار پیشتاز کشف دورترین و گمنام
ترین نقاط زمین بوده. دریاها و مجمع
الجزایرهائی را که هیچ نقشه ای نداشتند کشف کرده اند که پای هیچ کوک یا ونکوری بدان
نرسیده. گر مردان جنگی امریکا و اروپا
امروزه در صلح و صفا وارد بنادر در گذشته وحشی می شوند باید در تجلیل و تکریم به
کشتی وال شکار درود فرستند که نخستین بار راه را بدانها نشان داد و نخستین ترجمان میان آنان و
وحشیان شد. می توانند همچنان کوک ها و کروزنسترن هایتان
را در مقام قهرمان سفرهای اکتشافی تجلیل کنند؛ اما از
دید من ده ها ناخدای بی نام و نشان از نانتوکت بادبابان افراشته اند که به همان
بزرگی و حتی بزرگتر از کوک ها و کروزنسترن هایتان
بوده اند. زیرا با همه تنگدستی و بی یاوری در آب های کوسه
خیز کفار و سواحل ناشناخته جزایر
نیزه داران با عجائب و دهشت های بدوی در افتاده
اند که کوک با همه تفنگداران
دریائی مسلح به سَرپُر جرأت
رویاروئی ارادی با مخاطراتش را نداشت. هرآنچه با آن همه آب و تاب در سفرهای
دریای جنوب آمده پیش پا افتاده کارهای عُمرانه پهلوانان نانتوکتی
ماست. اغلب ماجراهائی که سه فصل از کتاب ونکووِر به شرحشان
اختصاص یافته مردان ما خورد ثبت در دفتر رویدادهای کشتی هم نمی دیدند. ای دنیا! آری، چنین است راه و رسم زمانه!.
تا کشتی های والگیری
دماغه هورن را دور نزده بودند، هیچ تجارت غیر استعماری میان اروپا و خط طویل ایالات
زرخیز مستعمره اسپانیا
در اقیانوس آرام صورت نمی گرفت و چیزی بیش از داد و ستد استعماری وجود
نداشت. این والشکار بود که برای نخستین
بار در سیاست حسودانه پادشاهی اسپانیا رخنه کرده خود را بدان مستعمرات رساند و گر
مجال بود می شد بوضوح نشان داد چگونه آزادی پرو، شیلی و بولیوی از یوغ استعمار
اسپانیا و استقرار استقلال ابدی در آن
صفحات بدست والگیران عملی شد.
آن امریکای بزرگ در
سوی دیگر کره ارض، استرالیا، بدست والشکاران به جهان متمدن داده شد. پس از نخستین کشف اشتباهی توسط یک هلندی، کلیه کشتی
های دیگر تا مدت ها از آن سواحل دوری می کردند چرا که آن خطه را به شکلی آزاردهنده وحشی
می شمردند اما کشتی های والشکار بدانجا رفتند.
کشتی والگیری مادر راستین آن مهاجرنشین قدرتمند امروزی
است. از این گذشته در نوباوگی نخستین جامعه مهاجران استرالیا
چند بار مهاجران به لطف خشک فطیرهای
سخاوتمندانه کشتی های والشکاری که از بخت خوش در آبهایشان لنگر انداخته بودند از قحطی رهائی
یافتند. بی شمار جزایر پُلینزی نیز مُقِرّ و
مُعتَرِف به همین حقیقت بوده کشتی والگیری را بابت گشودن راه تجارت و
هموار کردن مسیر بازرگانان و مبلغان مسیحی اولیه و موارد متعدد رساندن ایشان به
مقاصدشان تجلیل می کنند. گر آن سرزمینِ درها دو قفله کرده، ژاپن، روزی
مهماننواز گردد اعتبارش
تنها کشتی های والشکاری راست که هم اینک در آستانه آن کشور اند.
لیک گر
در پاسخ این همه برهان آرید که هیچ تداعی هنری فخیمی ملازم
والگیری نیست آماده ام در این جدل پنجاه بار به زوبین، خود شکافته، از اسبتان
فکنم.
وال را مولف ناموری
نیست و هیچ رویداد نگار شهیری
ندارد؟ چه کس نخستین شرح لویاتان نوشت؟ کسی جز ایوب کبیر؟ کدامین
کس نخستین روایت سَفَر والگیری نوشت؟ جز
کسی در قد و قواره شاه آلفرد کبیر، که به
خامه شاهوار تقریرات آوده، والشکار
نروژی آن روزگار نگاشت! و چه کس جز ادموند برک در مجلس عوام پارلمان انگلستان چنان
درخشان در ستایشمان گفت!
دربست می پذیرید و گوئید
لیک خودِ والشکاران شیاطینی اند فاقد هرگونه خون شریف در رگها.
فاقد هرگونه خون
شریف در رگها؟ چیزی بهتر از خون
شاهان در رگ دارند. مادر بزرگ بنجامین فرانکلین مری مورل بود؛ بعد
از ازدواج مری فولجر شد، یکی از ساکنان دیرین نانتوکت و جده سلسله ای درازدامن از
فولجرها و زوبین افکنان-جملگی خویشاوند و همشهری بنجامین
فرانکلین شریف-که امروز از این سو تا دیگر سوی عالم زوبین اندازند.
گوئید این هم درست،
اما همه تصدیق می کنند والگیری به نوعی محترم نیست.
والگیری محترم
نیست؟ والگیری شاهوار است! طبق یکی از قوانین موضوعه قدیم انگلستان وال "ماهی شاهانه" اعلام شده.
وال هرگز شکوهمند و فخیم ترسیم نشده؟ در یکی از بزرگ جشن های پیروزی به
افتخار فرمانده رومی هنگام ورود
به پایتخت جهان، استخوان
های والی که از ساحل سوریه آورده بودند نمایان ترین شیء در کوکبه ای بود که
با نواختن سنج پیش می رفت.٭
هیچ بزرگی در والگیری
نیست؟ خدایان هم شأن پیشه مان گواهی
کنند. قیطس صورتی فلکی است در نیمکره جنوبی! کافی است!
در حضور تزار کلاه را
پائین تر کشید و برابر کوئیکوئک به احترام از سر گیرید. کافی است!
مردی شناسم که در زندگی خویش سیصد و پنجاه وال گرفته است. آن مرد را محترم تر از آن
فرمانده بزرگ باستان دانم که لاف تسخیر همین تعداد شهر بارو دار می زد.
لیک در مورد خودم، گر
حسب احتمال هنوز
چیز ممتاز نایافته
ای در وجودم باشد؛ گر هرگز شایای شهرتی راستین در آن عالم کوچک و بس مهجور شوم که
گر هوایش بسر داشته باشم خیلی بیراه نرفته ام؛ گر زین پس کاری کنم که رویهم رفته شخص ترجیح دهد
انجام دهد تا نا شده گذارد؛ گر پس از مرگ اوصیاء یا بهتر
بگویم بستانکارانم دست نبشته هائی ارشمند در
کشو میز تحریرم یابند از همینجا آینده نگرانه تمامی
آن افتخار و شکوه را از والگیری دانم؛ زیرا کشتی
وال گیری ییل و هارواردم بوده.
فصل بیست و پنجم
ذیل
در دفاع از جلال والگیری تمایل به طرح
چیزی جز حقایق اثبات شده
ندارم. اما آن مدافعی که در پی مبارزه بخاطر حقایق حدس معقول خود را که می تواند به فصاحت آرمانش را شرح دهد بکلی
سرکوب کند در خور ملامت نیست؟
کیست که نداند در
تاجگذاری شاهان و ملکه ها، حتی امروزی ها، نوعی مراحل آماده سازی جهت اجرای وظائفشان
اجرا می شود. اصطلاحا نوعی نمکدان دولت
وجود دارد و احتمالا فلفلپاش دولت هم می
تواند باشد. دقیقا چگونه از نمک استفاده
می کنند-چه کسی داند؟ به هر روی مطمئنم در
تاجگذاری سر شاه را با تشریفات تدهین کنند، درست مانند سر سالاد. علت تدهین می تواند این باشد که در نظر دارند
کله بهتر کار کند، همانطور که به ماشین آلات روغن زنند؟ می توان در مورد شأن واقعی این عمل شاهوار بسیار
اندیشه کرد زیرا
در زندگی عادی در کسی که به مویش روغن زند و بویش محسوس است به دیده حقارت و تمسخر
نگریم. درواقع مرد بالغی که جز به دلائل
پزشکی روغن سر کار برد باید جای معیوبی در بدن داشته باشد.
قاعده کلی این است که این صنف افراد در
مجموع چیزی نمی شوند.
لیک تنها چیزی که باید
در اینجا بررسید این است-چه روغنی در تاجگذاری کار گیرند؟ قطعا روغن زیتون که نمی تواند باشد، نه روغن ماکاسار، نه روغن کرچک، نه روغن خرس، نه روغن نهنگ رایج، نه روغن کبد ماهی کاد. پس چه تواند بود جز روغن نهنگ عنبر طبیعی و نالوده، سرآمد همه روغن ها.