۱۳۹۹ تیر ۴, چهارشنبه

موبی دیک وال زال پنج فصل شش 6



  نایب اول پکود استارباکِ نانتوکتیِ کواکر تبار بود.  بلند بالا مردی مصمم و متعهد که با همه ولادت در ساحلی سرد با بدنی برنگ نان دوآتشه خو گرفته با زندگی در عرض جغرافیائی گرم بنظر می رسید.  گرمای رفتن به هند غربی خونش را چون آبجو شیشه ای تباه نمی کرد.  باید در دوران خشکسالی و قحطی فراگیر یا ایام روزه ای که ایالتش بدان مشهور است زاده شده باشد.  تنها سی تابستان خشک دیده بود و همانها تمام زائدات جسمانی اش سوزانده بود.  اما این به اصطلاح سُهام نه نشانه دغدغه ها و نگرانی ها جانکاه یا پژمردگی جسمانی بل چگالیدن مرد بود.  نه بیمار که برعکس بس تندرست می نمود.  پوست سفت و پاکیزه اش جزم و جفت و به شکلی با شکوه تنش را پوشانده بود و به نیرو و سلامت درون چنانش تدهین می کرد که گوئی مصری است احیا شده.  بنظر می رسید این استارباک همیشه چونان امروز آماده تاب آوردی بسی اعصار آینده باشد؛ زیرا چه در سرمای قطبی چه زیر خورشید سوزان، قدرت درونی او تضمین کارکردی صحیح چون ساعت دقیق عرشه کشتی در هر شرایط آب و هوائی بود.  با نگاهی به چشمانش بنظر میرسید هنوز تصاویر بیش از هزار مخاطره که در طول زندگی در آرامش با آن ها روبرو شده پیداست.  مردی مُوَقَّر و ثابت قدم که عمده زندگی اش بیشتر نمایش بی حرفِ کردار بود تا فصلی بیروح از  گفتار بی عمل.  ولی با همه هشیاری و شکیبائی سرسختانه برخی خصایص در او بود که گاه تأثیرگذار بود و در برخی موارد تقریبا بر تمامی دیگر خصائلش می چربید.  گرچه  بعنوان یک دریانورد بشکلی چشمگیر دین­دار و برخوردار از وَرَع عمیق طبیعی بود بی حساب تجرد طولانی دریا شدیدا به وهم بیمورد متمایلش ساخته بود؛ هرچند از آن صنف که بنظر می رسد در برخی خمیره ها بیشتر زاده فهم است تا جهل.  پیشگوئی های ظاهری و شهود باطنی از خصائلش بود.  گر هَر از گاهی این چیز ها نرم فولاد روحش خم می کرد، و تأثیر خاطرات خانوادگی دوردست و یاد فرزند و زن جوان دماغه کادی اش بیشتر از صلابت ذاتی اش می کاست و در معرض آن تأثیرات مکنون قرارش می داد که در برخی مردان راستکار مانع بالا گرفتن دلاوری متهورانه ای گردد که دیگران بکرات در فراز و فرود های خطیر وال گیری ابراز کنند.  استارباک می گفت، "زورق من نه جای آن است که بیمی از وال بدل ندارد."  گوئی منظورش نه تنها این بود که قابل اتکا ترین و مفید ترین دلیری آن است که از تخمین درست خطر روبرو بر خیزد، بلکه مردی بکلی عاری از ترس به مراتب خطرناک تر از رفیقی ترسوست.  
  استاب، نایب دوم کشتی می گفت، "بله، بله، این استارباک از محتاط ترین مردانی است که در کل وال گیری جهان توان یافت."  اما زودا که دریابیم "محتاط" نزد مردی چون استاب یا تقریبا هر وال گیر دیگر دقیقا به چه معناست.  
  استارباک صلیبی ماجراجو نبود؛ شهامت در او نه یک حس، بلکه ابزاری مفید بود که در تمامی موقعیت های عملا مهلک در دسترسش قرار داشت.   افزون بر این شاید فکر می کرد در این پیشه وال گیری دلاوری یکی از ملزومات اساسی و مهم کشتی چون نان و گوشت آن است که نباید نابخردانه تلف شود.  از همینرو نه علاقه ای داشت پی غروب برای شکار وال زورق به آب اندازد؛ و نه میلی به پافشاری در نبرد با والی که بیش از حد پایداری می کرد.  زیرا باور داشت، بهر آن در این دریای خطیرم تا برای گذران زندگی وال کُشَم، نه اینکه بهر عیش آنان کشته شوم؛ و نیک می دانست صدها مرد به همین نحو کشته شده اند.  چه مرگ دهشتناکی نصیب پدرش شد؟  اعضاء و جوارح برادردر کجای آن اعماق بی پایان جوید؟
  همین که با این دست خاطرات و با وجود نوعی خرافه گرائی موصوف، دلاوری اش توانست همچنان شکوفا ماند حاکی از عظمت شجاعت گذشته اش بود. 
  لیک طبیعتا منطقی نیست چنین امور نتواند در وجود مردی چنان مُنَّظم با چنین تجارب و خاطرات دهشتناک نهانی عاملی ایجاد کند که در شرایط مساعد حصر شکسته کل شجاعتش سوزد.  با همه دلاوری، شجاعتش عمدتا از آن نوع بود که در دلیر مردانی مشهود است که گرچه بطور کلی در نبرد با دریا، طوفان، وال یا هریک از دهشت های نامعقول عادی جهان استوار می مانند یارای مقاومت برابر امور ترسناک تر را ندارند، زیرا گاه باشد که برخی دهشت ها که بیشتر جنبه روحی دارند از جبین درهم کشیده خشمگین مردی تهدیدتان کند.    
  لیک گر شرح ذیل در نشان دادن تنزل کامل دلیری استارباک بی نوا باشد دِلیم بهرِ شرحش نیست؛ زیرا نمایش انحطاط کامل شهامت در روح بس اندوهبار و حتی تکان دهنده است.  مردان می توانند باندازه شرکت های سهامی و ملت ها فرومایه به نظر رسند؛ ممکن است مردانی رذل، احمق و قاتل باشند؛ مردان می توانند چهره هائی پست و نزار داشته باشند؛ لیک مرد آرمانی چنان شریف و درخشان و موجودی چنان خطیر و فروزان است که تمامی همکاران شتابان گرانبها ترین ردای خود روی هر نقص ناراحت کننده اش اندازند.  آن مردانگی بی آمیغ که هر یک از ما در خود حس می کنیم و در اعماق وجودمان جای گرفته و در حالی که کلیه صفات ممتاز برونی از دست شده نماید با حاد ترین اندوه بر عریان منظر از دست شدن دلیری مرد ز دو دیده خون فشاند.  حتی نَفْس پارسائی در برابر چنین آشفتگی شرم آور ممانعت ملامت اختران نحس نیارست.   اما این جلال خجسته که زان گویم نه شأن شاه و ردا که آن بُزُرگی وافِری است که هیچش خلعتِ تنصیب نَبْوَد.   رخشش این بزرگی را در دستی که تبر زند و میخ کوبد بینی، آن سرمدی بزرگی مردمی که  از جانب خدا بر دست ها رخشد؛ خود خدا! خدای قدرت وکمال مطلق! کانون و پیرامون همه خلق!  حضور مطلقش، مساوات الهی مردم!     
  پس اگر زین پس به حقیر ترین دریانوردان مرتد و مطرود صفاتی عالی، هر چند شوم داده جامه جذابیت های فاجعه آمیز پوشانم، گر حتی اسف بار ترین و شاید سرافکنده ترینشان گهگاه خود را به قلل تعالی رساند و گر دست آن کارگر را نوری عُلْوی دهم، گر بر غروب منحوس خورشیدش رَدای سَریر فِکَنَم، ای روح القُدُس دادگر مساوات که تَک جُبِّه شاهوار آدمیت بر تمامی همنوعانم فکندی از تیرهای مُهلِک ملامت خرده گیرانم رهان!  در این راه مؤیدم باش ای پروردگار مردمی! که مروارید روشن شعر و ادب از محکوم سیه چِرده، بونیان، دریغ نداشتی؛ تو که زرین برگ های بازوبند دوبار کوفته طلای ناب بر دست بریده سروانتس پیر بی برگ بستی، تو که اندرو جکسون را از خاک به افلاک رساندی؛ بر اسب جنگیش نشانده تندری فراتر از تخت و تاجش بخشیدی.  پروردگارا! تو که در همه سربازگیری های بزرگ خاکی هماره برترین پهلوانان خود را از میان عوام شاهوار گُلچینی در این راه دستگیرم شو!       

       


  استاب نایب دوم بود.  از اهالی دماغه کاد؛ از همینرو برسم محل دماغه کادی خوانده می شد.  مردی لاقید،  نه بُزدل نه پُردِل؛ با بی تفاوتی رویاروی خطرات پیش آمده می شد و حین مشارکت در مصائب حتمی تعقیب وال چنان با آرامش و خاطر جمع محنت می کشید که گوئی شاگرد درگری است یکساله اجیر.  خوش خلق، آسان گیر و بی پروا که زورقِ وال شکار چنان اداره می کرد که گوئی مهلک ترین کارزار میهمانی شام است و خدمه زورقش مَدعُو.  به همان اندازه در باره راحتی ترکیب جایگاه خود در زورقش سخت گیر بود که که ارابه رانان قدیم در باره گرم و نرمی جعبه زیر نشیمن خود.  وقتی در هنگامه معرکه مرگ و زندگی به وال نزدیک می شد نیزه بی ترحم خود را چنان خونسرد و بی تأمل کار می گرفت که دوره گرد چلنگرِ صفیرزنان چکش را.  پهلو به پهلویِ شرزه ترین لِویاتان آهنگ رقص تند دو نفره قدیمی خویش زمزمه می کرد.  ممارست طولانی در این پیشه آرواره های مرگ را برای این استاب مبدل به صندلی راحتی کرده بود.  نمی دانیم درباره خود مرگ چه فکر می کرد.  این که اصلا هیچگاه به مرگ فکر می کرد می تواند پرسشی باشد؛ اما اگر هم حسب اتفاق پس از شامی دلچسب فکرش بدانسو کشیده می شد، بی گمان چون دریانوردی وظیفه شناس آن را نوعی احضار به پاس روی عرشه و انجام کاری در آنجا می دید که غایتش را پس از انجام و نه پیش تر در می یافت.
  شاید آنچه استاب را از جمله آسان گیر و بی باک بار آورده باعث می شد در جهانی آکنده از دِژَم دستفروشانی دوتا از سنگینی کوله بار چنین خوشدلانه زیر پُشته زندگی گام های خسته بردارد؛ آنچه کمکش می کرد آن خوش مشربی شبه کافرکیشانه داشته باشد به احتمال قریب به یقین سبیلش بود.  زیرا آن سیاه شَطَب کوچک همانند بینی یکی از ویژگی های پابرجای سیمایش بود.  مشاهده برون شدن بی سبیلش از تخت دو طبقه کشتی همان قدر نامنتظر بود که دیدنش بی بینی.  ردیف کاملی از آن ها آماده در جا سبیلی در دسترس داشت؛ و هروقت به بستر می رفت یکی پس از دیگری چاق می کرد و زنجیروار تا انتها می کشید و سپس همه را از نو پر می کرد تا آماده مصرف باشند.  زیرا هنگام لباس پوشی پیش از راندن پا به پاچه شلوار سبیل به دهان می گذاشت. 
  بنظرم به احتمال فراوان این سبیل کِشی مداوم دست کم یکی از علل مشرب غریبش بود؛ زیرا بر کسی پوشیده نیست این هوای دنیوی، چه خشکی چه دریا، شدیدا آلوده به نکبت های بی نام و نشان بی شمار فانیانی است که با برآوردنش از سینه جان باخته اند؛ و مثل سال های وبا افتادن، که مردم با دستمال کافور زده حرکت کنند، دود تنباکوی استاب توانست چون نوعی عامل تطهیر برابر تمامی محنت های مهلک عمل کند.
  نایب سوم فلاسک بود، اهل تیسبِری در مارتاز وِنییِرد.  چهارشانه جوانی قَد­پَس و سرخ روی و بس ستیزه گر نسبت به وال ها که بنوعی بنظر می رسید به گُمانش لویاتان ها و زاد و رودشان نسل اندر نسل بدو بی حرمتی کرده اند و از این رو نابودکردنشان در هر رویاروئی نوعی افتخار  است.  چنان بری از هر حس احترام به پر شمار شِگفتی های تنه خسروانی و راه و رسم باطنی شان بود؛  بدان پایه بی خبر از چیزی بنام بیمِ هرگونه خطر رویاروئی با آنان که در سست اندیشه اش شگرف وال چیزی نه فراتر از گونه ای موش بزرگ شده، یا دست کم راکالی است که کشتن و جوشاندنش تنها کمی گِرد گیری و جزئی صرف وقت و ایذاء طلبد.  سلحشوریِ عامیانه و نابخود در مورد وال ها اندکی بذله گویش کرده بود؛ محض سرگرمی سر در پی این ماهیان می گذاشت و سفر سه ساله گرد دماغه هورن شوخی دلنشینی بود که صرفا سه سال به درازا می کشید.  همانطور که میخ های نَجّار به دو صنف ورزیده و بُرِشی تقسیم می شود، انسان ها را هم می توان به همین نهج دسته بندی کرد.  فلاسک قَد پَس در زمره میخ های ورزیده بود که بهر آن سازند تا سفت گیرد و با دوام باشد.  در پکود شاه تیرش می خواندند زیرا در قد و قواره بس به الوار کوتاه چهارگوش کشتی های وال شکار شمالگان می مانْد که با اتصال چندین الوار شعاعی جانبی کشتی را برابر ضربات یخ امواج کوبنده دریا تحکیم کند.
 باری این سه نایب-استارباک، استاب و فلاسک، خطیر مردانی گزیده سالار سه زورق وال شکارِ پکود بودند با جمیع آرا خدمه اش.  در آن صف آرائی بزرگ نیروهای ناخدا آخاب رویاروی وال این سه روزبان چونان گروهان سالارانش بودند.  مسلح به بُرّا زوبین های بلندِ وال گیری حتی در حضور زوبین اندازانی که وظیفه پرتاب سَبُک نیزه ها را داشتند سه گزیده زوبین انداز بشمار می رفتند. 
  و از آنجا که در این بلند آوازه پیشه وال گیری هر نایب یا روزبان چون سلحشوران گوت باستان هماره قایقران یا زوبین انداز خویش هم رکاب دارد که در برخی تنگناها، وقتی نیزه اش زیاده کج یا در حمله دوتا شود یکی تازه اش دهد؛ و گذشته از این از آنجا که عموما این دو تن دوستی و صمیمیتی جانانه دارند شایسته است در اینجا بگوئیم زوبین اندازان پکود که بودند و به کدام روزبان  تعلق داشتند. 
  مقدم همه کوئیکوئک بود که استارباکِ نایب اول به نوچگی خویش برداشته بود.  لیک پیشتر با او آشنا شده ایم. 
   بعدی تاشتِگو بود، نژاده سرخپوستی از گی هِد، غربی ترین دماغه جزیره  مارتاز وِنییِرد؛ جائی که هنوز هم آخرین بقایای دهکده سرخپوستان که مدتهاست بسیاری از دلیر ترین زوبین اندازان جزیره مجاور خود ،نانتوکت، را تأمین کرده موجود است.  اینان را در این صنف از ماهیگیری نام عام گی هدی دهند.  موی بلند، نازک و مشکی، برجسته استخوان های گونه و سیه چشمان گرد تاشتگو، که در یک سرخ پوست به لحاظ درشتی به چشمان شرقیان می مانست و از نظر حالتِ درخشان به اهالی جنوبگان- جملگی گواه میراث داری برحق نالوده خون آن جنگاور شکارچیانی که در طلب کلان موس نیو انگلند، کمان کشیده جنگل های بومیان را روفته بودند.  اما تاشتگو که دیگر رد حیوانات وحشی جنگل ها را بو نمی کشد اینک سر در پی خطیر وال های دریا می گذاشت و زوبین بی خطای پسر به شایستگی جایگزین تیرهای بی نخورد پدران شده بود.  نگاهی به دراز دستان چابک گندمگونش کافی بود تا به آستانه تأئید خرافات برخی پاکدینان متقدم رفته نیم اعتقادی پیدا کنید که این سرخپوست وحشی پورِ شیطان است.  تاشتگو نوچه استاب نایب دوم پکود بود.
  سومین زوبین انداز داگو بود، غول پیکر وحشی قیرگون با خرامی شیروار-  اخشورشِ مُجَّسَم.  با دو حلقه زرین در گوش، چنان بزرگ که ناویان پیچ حلقه دار خوانده و می گفتند بکار سفت بستن طناب بادبان فوقانی آید. در  جوانی داوطلب خدمت در کشتی والگیری لنگر انداخته در غَمبار خورِ زادگاه خود  شده بود.  او که جز افریقا، نانتوکت و بنادر مشرکان که بیش از همه وال شکاران در آن لنگر می اندازند جائی دیگر ندیده بود و سال ها می شد که در کشتی های مالکانی که بسیار مراقب رفتار مردان اجیر شده بودند به پیشه دلیرانه وال گیری می پرداخت؛ داگو همه وقار وحشیانه خود نگاه داشته افراشته قامت چون زرافه، با همه شکوهِ قدی حدودِ دومتر، در کفش های راحت بی پاشنه در عرشه های کشتی می خرامید.  در نگاه به بالای بلندش نوعی تحقیر جسمانی بود و آن سفیدی که برابرش می ایستاد به پرچم سفید درخواست صلح برابر دژی رفیع می مانست.   طُرفه آنکه این سیاه شاهوار، اخشورش داگو، نوچه فلاسک قَدپَس بود که در کنارش بیدقی را مانِست.   لیک در مورد مانده کارکنان افراد پکود باید گفت امروزه از میان هزاران کَس که در صِنف وال گیری امریکا اجیر خدمت شده اند حتی یک امریکا زاده نیست، هر چند تقریبا همه افسران امریکائی اند.  مشابه وضعیتِ این صنف در ارتش و بحریه نظامی و تجاری و نیروهای مهندسی دست اندرکار ساخت آبراه ها و راه آهن های امریکا هم هست.  از این جهت می گویم مشابه که در همه این موارد سفید پوستان امریکا زاده بی دریغ ارائه فکر کنند و بقیه جهان سخاوتمندانه کار یدی.  شمار بزرگی از این دریانوردان وال شکار اهل آزور اند، جائی که اغلب کشتی های وال گیری اعزامی از نانتوکت پهلو گیرند بهر تکمیل خدمه خود از میان کشتکاراران سختکوش آن سواحل صخره ای.  وال گیران گرین­لندی که از هال یا لندن بادبان بردارند به همین شیوه سری به جزایر شِتلند زنند تقویت خدمه کشتی را.  در سفر بازگشت همانجا پیاده شان کنند.  چرائی را کس نداند هرچند بنظر می رسد جزیره نشینان بهترین وال شکاران شوند.  در پکود نیز تقریبا همه خدمه جزیره نشین­اند و اهل اِنزِوا و غرضم از چنین اِسناد نه تصدیق کشور مشترک مردم بل اشاره بدین است که هر یک از آن مُنزَویان در اقلیم جداگانه خویش زیَد.  با این همه با اتحاد کنونی در راستای یک مازه چه جمع مُنزَویانی ساخته اند!  هیئت آناکارسیس کلوتسی متشکل از مردم همه جزایر اکناف عالم در رکاب آخابِ پیرِ پکود بهر کشاندنِ همه بیداد عالم بدان دادگاه که انگشت شمارند مردانی که زان برگشته اند.  پیپ، آن سیاه کوچولو-هرگز برنگشت- اوه نه! او مقدم بر همه بِشد.  طفلی پسرک آلبامائی!  زودا که داریه زن در عبوس سینه­گاه پکودش خواهی دید؛ درآمدی بر جاودانگی، آنگاه که به برین عرشه  فرا خوانده گفتندش به فرشتگان پیوسته با آنان داریه زند؛ بُزدِل عالم سُفلی و  ستوده پهلوان عُلوی!










         
فصل بیست و هشتم
آخاب
  چند روز از ترک نانتوکت گذشت و آخاب بیرون از دریچه ها دیده نشد.  نایبان منظما تحویل پاس می کردند استراحت یکدیگر را، و در نبود قرائن مخالف تنها فرماندهان کشتی بنظر می رسیدند؛ لیک گهگاه با اوامری چنان ناگهانی و قاطع از اطاق بیرون می زدند که نشان می داد با همه این احوال فرماندهی شان نیابتی است.  بله خدیو مطلق آنجا بود هرچند تاکنون هیچ چشم نامحرمی جواز نگاه به درون آن کابین اینک عزلت کده قدسی نیافته بود.
  هربار که پیِ پایان پاسیِدن خود در پائین روی عرشه می رفتم درجا نگاهی به عقب کشتی می انداختم تا ببینم هیچ چهره غریبی دیده می شود؛ زیرا اینک در انزوای دریا بی قراری های مبهم اولیه در باره ناخدای ناشناخته بدل به چیزی چون تشویش می شد.  تشویشی که گهگاه با پرت و پلا های شیطانی الیاس ژنده پوش با نیروی ظریفی که زان پیش در نیافته بودم ناخوانده تکرار و تشدید می شد.  اما چندان یارای مقاومت نداشتم، با این که در حالات دیگر تقریبا مستعد خنده به خیالبافی های مهیب آن پیامبر غریب بارانداز بودم.  اما صرفنظر از این که این احساس را دلواپسی یا پریشانی توان گفت هر بار که اوضاع و احوال خود و کشتی را وا می رسیدم هیچ توجیهی برای پرورش چنین احساسی نمی یافتم.  زیرا گرچه زوبین اندازان و شمار بزرگی از خدمه به نسبت ملازمان رام و آرام شرکت های کشتیرانی که در تجارب پیشین خود بدان خو گرفته بودم بمراتب وحشی تر، کافرکیش تر و نا همگن تر بودند، این وضعیت را بدرستی به شرزگی بی همتای آن پیشه اسکاندیناوی که دیوانه وار آغاز کرده بودم اسناد می دادم.   لیک بخصوص وضعیت سه افسر ارشد، نایبان، کشتی بود که به شدت تمام در تخفیف این بدگمانی های ملال آور عمل کرده موجد اعتماد و سُرور در هر گونه توصیف سفر می شد.  یافتن سه مرد و افسر کشتی بهتر از این ها که هر یک به شیوه خاص خود مناسب این کار و جملگی امریکائی بودند، یک نانتوکتی، یک واینیاردی و یک دماغه ای، به آسانی میسر نبود.  از آنجا که بیرون زدن کشتی از بندرگاهش در کریسمس بود کوتاه زمانی هوای گزنده قطبی داشتیم هرچند همواره با حرکت به جنوب از آن می گریختیم و هر درجه و دقیقه عرض جغرافیائی را که می پیمودیم بتدریج زمستان بی رحم و هوای تحمل ناپذیر را پشت سر می گذاشتیم.  صبح یکی از روزهای کمتر تیره و با این وجود خاکستری و دلگیرِ این گذر، وقتی کشتی در باد مساعد با نوعی جهش کینه جویانه و سرعتی غمبار پیش می تاخت به علت احضار برای پاسیدن پیش از ظهر به عرشه رفتم، به محض افتادن چشم بر نرده پاشنه کشتی لَرزی شوم بجانم افتاد.   واقعیت بر هراس پیشی گرفت؛ ناخدا آخاب بر عرشه کوچک عقب کشتی ایستاده بود. 
  هیچ نشانی از بیماری جسمانی رایج یا بهبود از آن در وی دیده نمی شد.  چونان مردی پائین آورده از چوبه سوختن که آتش همه اندام ها سوخته ولی تحلیل نبرده، نکاسته ذره ای از سالدیده ستبری اش.  گوئی تنومند قامت بلندش از مُفْرَغی اُستوار چون پیکره پرسئوس اثر چلینی به قالبی راسخ زده اند.  داغِی میله ای کبود سفیدفام از میان موهای خاکستری اش بیرون زده تا پنهان شدن در زیر لباس به پائین یک طرف صورت و گردن آفتاب سوخته اش دویده؛ همچون درزی قائم که گاه آذرخشی از فراز به پائین در رفیع تنه درختی تناور اندازد و بی خماندن حتی یک شاخه با بردن پوست چاکیده از سر تا به خاک خودِ درخت را سبز و زنده و در عین حال داغ خورده گذارده.   هیچ کس نیارست بی­گمان گوید با آن زاده شده یا داغِ زخمی شدید است.  در درازنای سفر به  علت نوعی توافق ضمنی کمتر اشاره ای بدان شد، بخصوص از دهان نایبان ناخدا.  لیک یکبار ارشدِ تاشتگو، سالدیده سرخپوست گی هدی در میان خدمه، به شکلی اساطیری تأکید کرد تا چهل سال را تمام نکرده بود آن داغ را برنداشت، آن هم نه از خشمِ ستیزگیِ فانیان، بل در رویاروئی با آخشیجان در دریا.  با این حال بنظر می رسید این اشاره موهوم را استنباط آن زال غمبار مانی که زان پیش هیچگاه از نانتوکت خارج نشده و هرگز چشمش به آخاب شوریده نیفتاده بود نفی می کرد.  به هر روی کهن روایات دریا و دیرنده سادگی­های دریانوردان باعث شده بود در این مانیِ زال بصیرتی فراطبیعی بینند.  تا بدان پایه که وقتی می گفت گر روزی جسد آخابِ در آرامش مرده را-با این زمزمه که چنین چیزی در حد مُحال است- بهر تدفین آرایند، هر عهده دار واپسین آمادَنش از فرق سر تا نوک پا نشان ولادت بیند هیچ دریانورد سفیدی پاپی­اش نمی شد.   
  کُلّ سیمای عبوس آخاب و داغِ کبود سفیدفام بر آن چنان تأثیر شگرفی بر من گذارد که در چند لحظه نخست در نیافتم بخش اعظم این ترسناکی منکوب کننده به پای سفید غیر انسانی بر می گردد که بخشی از بدن خود را بدان تکیه داده.  پیش تر شنیده بودم این این پای استخوانی را در دریا و از فَکّ جلا زده نهنگ عنبر ساخته اند.  یک بار آن پیر سرخ پوست گی هدی گفت، "آری در سواحل ژاپن دکلش برفت، اما مثل کشتی دکل شکسته اش بدون برگشت به خانه نو دَکَلی یافت.   گوئی تَرکِشی پُر دکل دارد."
  حالت غریب ایستادنش در شگفتم کرده بود.  روی هر یک از دو جانب عرشه عقب و در جوار طناب های کمکی دکل انتهائی با برماه سوراخی به عمق حدود یک جو در تخته درآورده بودند.  ناخدا آخاب پای استخوانی در آن سوراخ استوار کرده یک دست را بالا آورده طناب کمکی را گرفته راست قامت ایستاده مستقیم به فراسوی دماغه کشتی که پیوسته بالا و پائین می رفت می نگریست.  راسخ ترین شکیب بی انتها، عنادی بوضوح تسلیم ناپذیر در آن نگاه خیره و بی باک متعهدانه به جلو عیان بود.  کلامی بر لب نیاورد و افسرانش هم چیزی درباره اش نگفتند، هرچند تمامی ریز ترین حرکات و وجناتشان بوضوح نشان می داد علم به این که زیر نگاهی مُتِبَحِّر و سختگیر اند، گر نه دردناک، دست کم آزار دهنده است.  از این گذشته آخاب دُژکام زخم­خورده با زخم تصلیب بر سیما، با تمامی بی­نام بزرگی منکوب کننده و شاهوارِ زاده پریشانی سُتُرگ برابرشان ایستاده بود.
  این نخستین حضور در هوای آزاد چندان نپائید.  اما پس از آن صبح خدمه هر روز می دیدندش؛ ایستاده با پائی در سوراخ محور، یا نشسته بر کُرسی عاجی که داشت؛ یا در فراوان عرشه پیمائی.  هرچه آسمان افسردگی فرو گذارده و در واقع آغاز اندکی گرمی گرفت گوشه­گیری اش کمتر و کمتر شد؛ انگار از وقتی کشتی از نانتوکت بادبان کشید جز تیرگی زمستان بیروح دریا چیزی باعث انزوایش نشده بود.   کم کم طوری شد که تقریبا همیشه در هوای آزاد بود؛ اما هنوز هم هر چه می گفت یا به شکلی مشهود در واپسین عرشه آفتابی انجام می داد به همان اندازه زائد بود که وجود دکلی در آنجا.  اینک پکود صرفا در حال سفر بود نه گشت منظم دریائی و سه نایب بخوبی از عهده کلیه تدارکاتِ نیازمندِ نظارتِ وال گیری بر می آمدند، طوری که تقریبا هیچ کاری بیرون از نَفْس آخاب باقی نمی ماند که بدان پرداخته یا به هیجانش آرد بلکه دمی ابر های لا به لا از پیشانی زداید، همانها که همچون همیشه بر رفیع ترین قلل نشینند.
  با این همه دیری نپائید که به نظر رسید افسون نیروی گرم و مترنمِ دلپذیر هوای عیدانه که بدان رسیدیم نم نم حالش به کند.  زیرا همانگونه که با برگشت گلگون دخترکان رقصنده آوریل و می بِه مُنزَوی جنگل های زَمِستان دیدهِ از آدم بدور، حتی بی برگ ترین، سخت ترین و آذرخش شکافته ترین بلوط پیر در استقبال پیدائی چنان میهمانان خوشدل دست کم چند سبز شاخه آرد، آخاب نیز سرانجام اندک واکنشی به وسوسه های آن هوای دوشیزه وار نشان داد.  چند باری شکوفه رنگ باخته آنچه در هر مرد دیگر بسرعت جای به گل لبخند می باخت در سیمایش پیدا شد.                 

















فصل بیست و نهم
ورودِ آخاب و آستاب بر او

  چند روزی گذشت و پکود با گذر از همه یخ و کوه­هایش در رخشان بهاری که در آستانه جاودان تیرگان استوای کیتو تقریا دائمی بر دریا مستولی شود، پیش می غلتید.  گرم خنکایِ وافر روزهایِ روشنِ مُشگ سایِ سرشارِ مترنم، جامِ بلور شربت ایرانی برآمده از پَرَک برف-گلاب را مانست.  پُر­ستاره شب­های باشکوه به گردن­کش بانوان دُرنِشان مُخمَل پوشی مانستند که در فخر خلوتِ خانه خاطرات پیروزمند سروران خویش، خورشید های زَرّین خود پرورند.   برای خُسبنده مرد انتخاب میان چنین فَتّان روزها و اغواگر شب­ها دشوار بود.  اما همه فسونگری آن هوای پایدار صرفا به آفاق قدرت و جذابیت نمی بخشید.  در انفس نیز اثر می کرد، بخصوص با فرا رسیدن ساعات ملایم و آرام شبانگاه، در آن هنگام که خاطرات بلورهای خود رها کند چونان یخِ روشن که در گرگ و میشِ­ آرام هر صنف شکل پدید آرد.  و تمامی این عوامل لطیف بیشتر و بیشتر بر تار و پود آخاب تأثیر می گذارد.  
  کهنسالی همیشه قرین بیدارخوابی است؛ گوئی هرچه پیوند انسان به زندگی بیشتر گریز از هرآنچ مرگ را مانَد فزونتر.  در میان فرماندهان دریا پیران کافوری محاسن­ بیش از همه پهلو ز بستر تهی کنند دیدار عرشه شب پیچ را.  آخاب نیز؛ با این تفاوت که این اواخر بیشتر در هوای آزاد بود، طوری که درست تر این که بیشتر از عرشه به کابین سر می زد تا از دومی به اولی.  گوئی می ژکید "برای پیر ناخدائی چون من، نزول از این تَنْگ روزن بهر رفتن به تخت گور­­وار، حس رفتن به آرامگاهم دارد.
  از اینرو تقریبا هر بیست و چهار ساعت یکبار پی تعین نگهبانان شب و آغاز نگهبانی پاسداران استقرار یافته بر عرشه بهر چُرت افراد زیرین، آنگاه که ملاحان گر می خواستند طنابی روی سینه­گاه کشند چون روز­هنگام خَشِن پرتابش نکرده بلکه با قدری احتیاط جایش اندازند مبادا باعث پاره کردن چرت همقطاران شوند؛ وقتی این سنخ آرامش مداوم آغاز استیلا می گرفت، سکاندار خاموش حسب عادت به نظاره روزن کابین می پرداخت و دیری نمی کشید مرد پیر ظاهر می شد؛ چنگ در آهنین نرده زده لنگان نَوَردی را.  معمولا برخی اثرات ملاحظه انسانی در وجودش باعث می شد در این جور مواقع پرهیز گشت عرشه کند؛ زیرا طنین ترق ترق وغوغای آن استخوان قدم سبب می شد خسته همناویانی که در فاصله یک بَدَست از عاج پاشنه اش استراحت می کردند خوابِ دندان های خرد کننده کوسه بینند. اما یکبار که دژم تر از آن بود که پروای ملاحظات معمول کند و کشتی را از نرده انتهائی تا شاه دکل با گام های سنگین می پیمود، استاب، نایب دوم غریب ناخدا از پائین روی عرشه آمد و با نوعی طیبت نا استوار و شرمگنانه اشاره کرد گر ناخدا میل عرشه پیمائی دارند کس را یارای مخالفت نیست اما باید راهی برای خفه کردن صدا وجود داشته باشد و به تلویح و تردید از نهادن پاشنه عاج در توپی کنفی گفت.
  آخاب گفت، "گلوله توپم، استاب که بدین شکل از من حرف میزنی؟  اما سرت به کار خودت باشد.  فراموشم شده بود.  به گور شبانه ات رو میان آن دو لفاف خوابی که سر آخر کفنت خواهد شد.  سگ، گم شو پائین در لانه ات." 
  زبان استاب که از غریو نامنتظر و چنین تحقیر آمیز در پایان جمله مرد پیر تکان خورده بود لحظه ای بند آمد و سپس برافروخته گفت، قربان عادت ندارم کسی اینطور با من حرف زند؛ و قطعا نیمِ آن را هم خوش ندارم. 
  "بس کن!"  آخاب از میان دو دندان بهم فشرده  این را گفت و چنان بر آشفته دور شد که گوئی از وسوسه ای آتشین گریزد.
  استاب که حالا کمی پُردِل شده بود گفت، "خیر قربان، نه هنوز، نمی ایستم کَسی سَگَم خواند، قربان."
پس ده بار الاغ و قاطر و حماری و گم شو پیش از آنکه زمین از وجودت پیرایم."
  آخاب با گفتن این کلمات با سیمائی چنان ترسناک و قاطع سوی استاب شتافت که ناخواسته پس نشست.
  در فرود از روزن کابین می ژکید "نشده بود کسی چنینم خواند و مشتی محکم نخورد."
  خیلی غریب است.  دست نگهدار استاب، فعلا  بدان سان است که نمی دانم باید برگردم بزنمش یا چه کنم؟  بزانو درآمده برایش دعا کنم؟  بله این فکری است که به سرم افتاده؛ اما این نخستین دعای زندگیم خواهد بود.  غریب است؛ بسیار؛ او هم غریب است، خوب که بررسی غریب ترین پیر مردی است که استاب با او به دریا رفته.  چه برقی در نگاهش بود!  چشمانش به کَفِّه باروت مانِست!  دیوانه است؟  به هر روی چیزی به سر دارد، به همان قطعیتی که سنگین بار عرشه شِکَنَد.  این روزها هم که بیش از سه از بیست و چهار ساعت به بستر نمی رود و حتی در آن مدت هم خواب ندارد.  مگر آن پسره اطاقدار نگفت هر روز صبح رخت خواب پیر مرد را در هم و برهم و ملافه ها پائین پا و رو تُشَکی تقریبا گره خورده و بالش ها را سوزان یابد، بدان سان که گوئی پخته آجری بر آن بوده؟  پیرمردی تب زده!  بگمانم به آنچه ساحل نشینان وجدان گویند دچار بود؛ به گفته آنان نوعی انقباض دردناک که نه دندان درد که الیم تر از آن است.  خوب، خوب، ندانم چیست اما خدا نکند دچارش شوم.  پر از معماست.  نمی دانم چرا آنطور که اطاقدار شک برده هر شب به انبار انتهای کشتی می رود و مایلم علتش را بدانم.  با چه کسی قرار دارد؟  همین هم غریب نیست؟  هیچ کس نمی داند، و گوئی همیشه چنین بوده-داره خوابم می بره.  لعنت بر من، بدینا آمدن، ولو صرفا برای درجا بخواب رفتن هم باشد، ارزشش را دارد.  حالا که فکرش رو می­کنم می بینم خواب نخستین کار نوزادان است و آنهم به نوعی غریب است.  لعنت بر من حالا که فکر می کنم  همه چیزها غریب اند.  اما این خلاف اصول من است.  فکر نکن اصل یازدهم است و بخواب وقتی توانی، اصل دوازدهم-باز هم داره خوابم می بره. اما چگونه چنین است؟  مگر سگم نخواند؟  جهنم!  گفت ده بار خری و بسی ناسزا که بدان فزود!  توانست حتی لگدم زده باشد و تمام.  شاید هم براستی زد و حس نکردم.  به هر هر روی از سِگِرمِه اش بکلی جا خوردم.  برق استخوان سفید شده داشت.  خدایا  چه بر سرم آمده.  تعادلم بر هم خورده.  درگیری با مرد پیر بنوعی آشفته حالم کرده.  بخدا قسم باید خواب دیده باشم، لیک چگونه؟ چگونه؟ چگونه؟- اما تنها راه این است که این افکار را برای بعد گذارم؛ پس دوباره بستر؛ بامدادان و در روشنائی روز این افکار رنج آور گمراه کننده را وا رسم.










فصل سی ام
  پس از دور شدن استاب آخاب مدتی تکیه داده بر دیواره کشتی ایستاد و بعد به روش معمول این اواخر ملاح نگهبان را خواسته پی کرسی عاج و سبیلش فرستاد.  سبیل را با چراغ جای قطب نما چاق کرده با گذاردن کرسی در سمت رو به باد عرشه به سبیل کِشی نشست. 
   آورده اند که در نورس باستان کرسی شاهان دریادوست دانمارک را از عاج ناروال می ساختند.  چگونه می شد در آن وضعیت بر آخاب نشسته بر سه پایه عاج نگاه انداخت و بفکر سلطنتی که نمادش بود نیفتاد؟  زیرا آخاب خان عرشه، شاه دریا و سرور لویاتان ها بود. 
  لحظاتی که طی آن دود پُک های تند و مداوم به سبیل را بیرون می داد و باد به صورتش برمی گرداند سپری شد.  سرآخِر با برون کردن لوله سبیل از دهان با خود گفت، "حال چه شده که این دود آرامم نکند.  آه ای سبیل، چه سختی بر من رود که حتی افسون تو باطل شده!   این مدت نابخود نه در عیش که به تقلا بوده ام-بله و تمام مدت جاهلانه رو به باد دود می کرده ام؛ رو به باد، و با چنان پُک های عصبی که گوئی چون وال در حال نزع آخرین فَوَران هایم قوی تر و پُر دَرد تر از همه بوده.  مرا با این سبیل چکار؟  اینی که بهر آرامش ساخته شده تا دود ملایم سفید میان نرم موهای سفید فرستد نه تُرَنجیده مویِ چونان خاکستری آهنِ ریش ریشِ من.  دیگر نخواهم کشید-"
  سبیل روشن بدریا انداخت.  آتش در امواج هیس کرد؛ همان دم کشتی چون برق از حباب غرقه سبیل گذشت.  آخاب با کلاه لبه پهن لنگان عرشه می پیمود.