۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

کورپاسانت*، کورپاسانت! آذر سن المو، شگون بد برای پکود و ناخدایش آخاب... *Mene, Mene, Tekel, Upharsin

* نامی است دیگر برای پدیده الکتریکی موسوم به آتش/نار سن المو.  آتش آرش و يا آتش کمانگير هم  نام های دیگر پديده برقی جوي است، که با تخليه بارهاي الکتريکي همراه است. اين پديده درخششی است که در هواي توفاني و مرطوب، پيرامون صخره هاي بلند و نوک تيز، سر دکل کشتی ها و سازه های رفیع ديده مي شود. طبق اصلی فيزيکي، بارهاي الکتريکي در نوک اجسام جمع مي شوند. اين بارها مولکولها و يونهاي موجود در هوا را به سوي خود کشیده موجب تخليه الکتريکي مي شوند که با نور و درخشش همراه است. دریانوردان اروپايی از سده پانزدهم به بعد، این پدیده را آتش سنت المو خوانده اند.


»»»»»»»»»»»»»»»»»


اصل عبارت در سِفْر دانیال نبی، باب پنجم، آیه 25 چنین (Mene, Mene, Tekel, Upharsin)، و معنای آنچه دانیال به بلشصر، شاه بابل گوید از این قرار است: روزهای آخر سلطنت است، وزن اعمالت در میزان کم بوده و مملکتت میان مادیان و پارسیان تقسیم و به آنان بخشیده شده است.
 






                                                            

اگربان، اگرپات، قرواط

آگربان، آگرپات یا قرواط نوعی کشتی بادبانی از دوران اشکانی به بعد بوده که در دریای مازندران برای حمل کالا به کار می‌رفته است.
اصل واژه فارسی، آگِرپات و یا آگِربان به معنی آتش‌بان و یا آتش‌برفرازآن بوده و دلیل این نام‌گذاری وجود مشعل در دو سوی کشتی و روی دکل آن بوده تا در دل شب و یا در مه دیده شود.
نظامی گنجوی از این نوع کشتی بادبانی در بخش نبرد ایران و روس در اسکندر نامه نام برده است.  ویکی پدیا


قرواط. [ ق ِرْ ] (اِ) بعضی از شارحان اسکندرنامه به معنی کشتی و سفینه نوشته ، و بعضی نوشته اند که قرواط هفت اندچنانکه روس هفت اند. و در مدارالافاضل و مؤید قرواط بمعنی خیک نوشته و آن مشک چرمین باشد که آن را پربادکرده بر آن نشسته از دریا عبور نمایند :
ستیزنده روسی زاعلان گرگ
شبیخون درآورده همچون تگرگ
به دربند آن ناحیه راه یافت
به قرواطها سوی مغرب شتافت .
نظامی (از آنندراج ) (از بهار عجم ).

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

ماستِ ماست

کتاب لرد جیم، نوشته جوزف کنراد نویسنده انگلیسی زبان لهستانی الاصل به ترجمه صالح حسینی و به ویراستاری زنده یاد هوشنگ گلشیری است که چند سال قبل توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است. این کتاب در ژانر رمان‌های سایکولوژیک است که اولین بار از اکتبر سال ۱۸۹۹ تا نوامبر سال ۱۹۰۰ بصورت سریالی در نشریه بلاک وود منتشر شد. در رتبه‌بندی انجام شده توسط modern library در سال ۱۹۸۸ این کتاب در بین صد رمان برجسته انگلیسی زبان رتبه هشتاد و پنجم را به خود اختصاص داد.
سبک نوشتاری کنراد هم از نظر لفظ و هم از نظر معنا ، نوشتار بسیار سنگینی است. پیچیدگی‌های ساختاری و نگارگری‌های کلامی برای خواننده انگلیسی‌زبان نیز ثقیل است. به رغم سخت‌کوشی و دقت فراوان مترجم محترم، ترجمه چندان موفق نیست و این چیزیست که مترجم خود نیز به آن اذعان دارد و آفت آن را ترجمه لفظ به لفظ و خام دستی‌های اوایل کار ترجمه می‌داند. وسواس زیاد در انتقال سبک کنراد سبب شده است که  بعضی جملات را حتی پس از چند بار خواندن هنوز هضم نکنید و گاهی  احساس کنید که متن فارسی نیز نیاز به یک بار ترجمه دارد تا خواننده فارسی زبان متوجه شود جریان از چه قرار است! بعضی جملات آن قدر به درازا کشیده می‌شوند که  فراموش می‌کنید نویسنده در مورد چه چیزی حرف می‌زند. و گاه آن قدر تتابع اضافات به چشم می خورد و بعضا در این میان کلمات مهجور عربی آورده شده‌اند که شما نمی‌فهمید دقیقا معنای اینها چیست. «جزء لایتجزی ، همه چیز کما هو حقه، به تذبذب افتادن ، اجمال برداشت، مشحون از حقیقت، تمجمج کنان، گَسل شدن کشتی، از نطع گریختن، قضای زمهریر و خوارمایه، غائیت متبرک» و ده‌ها مورد دیگر همگی نمونه‌هایی هستند که در کنار جملات سنگین شما را از خواندن این کتاب دلزده و خسته می‌کنند. ولی اگر بی‌انصاف نباشیم، اذعان خواهیم داشت که کار ترجمه این اثر، کار آسانی نبوده است.
سبکی که جوزف کنراد در این نوشتار از آن بهره برده است ، القای حجم در یک اثر داستانی است. آنچنان که در یادداشت ویراستار آمده است مقصود از حجم در داستان کنراد ، گریز از خطی کردن داستان است. زمانی که وقایع عینی و ذهنی داستانی را برخط زمان نقل می کنیم، حاصل، نقل خطی داستان است. این یعنی شما در نمودار زمان از عدد یک تا بیست را یک به یک طی می‌کنید و نقاطی پشت هم از این حرکت در ذهن شما نقش می‌بندد. حتی اگر یک واقعه از چند منظر نقل شود اما خود جنس روایت در یک سطح همچنان خطی است و خواننده قادر است در ذهن خود قطعات واضح و مشخص این پازل را در کنار هم بچیند و نهایتا یک تصویر واضح روایی از داستان را در ذهن مجسم کند؛ ولی در القای حجم در آثار داستانی ، تقطیع واقعه به چند جزء و چیدن آن اجزاء در متن بدون تبعیت از توالی زمانی صورت می‌گیرد. تصور کنید در این نوع ادبیات که در نوشته‌های کنراد به چشم می‌خورد، شما بارها از نقطه بیست به عقب برمی‌گردید، یک بار به ده، یک بار به دو، یک بار به پانزده و یک بار به نوزده. این از هم گسیختگی، هم در روایت کل واقعه، هم در ترکیب سطور و هم گاه حتی در ترتیب کلمات یک جمله به چشم می‌خورد که آشفتگی خواننده که پیگیر اصل ماجراست را در پی دارد.
در دنیای طب در مبحث آریتمی‌های قلبی اصطلاحی داریم بنام بی‌نظمی در عین بی‌نظمی (irregular irregularity) . وقتی شما با قلبی روبرو هستید که به علل مختلف پاتولوژیک، دارای طپشی است که بی‌نظم است و این بی‌نظمی به هیچ ترتیبی در ضربان بعدی قابل پیش‌بینی نمی‌باشد و در هر ضربان از قاعده بی‌نظمی در بی‌نظمی پیروی می‌کند، این اصطلاح بکار می رود و این همان چیزی است که در مطالعه این کتاب به آن رسیدم، نوعی بی‌نظمی و سرگردانی بدون قاعده در لابلای سطور. ویراستار بزرگوار جناب آقای هوشنگ گلشیری در یادداشت ابتدای کتاب این نکات را به ما گوشزد می‌کند و به ما این هشدار را می‌دهد که اگر عادت کرده‌ایم بر صفحات رمان راه برویم ، بهتر است لرد جیم را نگشوده به کناری بگذاریم. امید است این پست کمکی هرچند ناچیز در لذت بردن هرچه بیشتر از این اثر کلاسیک باشد.
کتاب لرد جیم دارای متنی شعر گونه، ثقیل و پیچیده و درخور تأمل است ، به طوری که با یک جستجوی ساده مقالات متعدد به زبان انگلیسی می‌یابیم که از مناظر گوناگون، من جمله روانشناسی، اخلاق و ادبیات این نوشته را مورد بررسی و تحلیل قرار داده‌اند. بنابراین کاملا قابل پیش‌بینی است که وقتی این متن سنگین وارد زبان دوم می‌شود و ترجمه می‌شود از متن اصلی پیچیده‌تر و نامفهوم‌تر می‌شود.
جوزف کنراد در سال ۱۸۵۷ در اوکراین که در آن زمان به لهستان تعلق داشت و سالها بعد جزء خاک روسیه شد، به دنیا آمد. وی در اواسط دهه ۱۸۷۰ شاید برای فرار از خدمت سربازی روسیه یا علاقه زیاد به دریانوردی وارد این حرفه شد. ارتباط وی با دریانوردان و مواجهه با کارگران کشتی و ملوانها در طی این مدت زمینه ای برای جزییات درخشان رمان‌هایش شد.
مانند خیلی از نوشته‌های کنراد، کتاب لرد جیم هم خالی از این عناصر اتوبیوگرافیکال که ریشه در زندگی شانزده ساله وی در کشتیرانی تجاری بریتانیا دارند، نیست. داستان سرنوشت جیم ( که هیچگاه اسم واقعی‌اش در کتاب فاش نمی‌شود) است که در دو بخش به نگارش درآمده است. در بخش اول جیم که یک ارزیاب ملزومات کشتی است ، به استخدام یک کشتی لکنته بنام patna به سرپرستی ناخدایی آلمانی در می‌آید که با هشتصد مسافر که زوار خانه کعبه هستند در دریای سرخ به راه می‌افتد. جیم که در نهادش تمایلی همیشگی برای قهرمان شدن (heroism) موج می‌زند، پس از مواجهه کشتی لکنته با توفان و سوراخ شدن آن، با سه نفر دیگر فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد و بر تنها قایق کشتی سوار می‌شوند و کشتی واهالی آن را به حال خود گذاشته و می‌گریزند.
شیوه حجمی کنراد در وصف واقعه اصلی همین کشتی نمود پیدا می‌کند. واقعه سوراخ شدن کشتی را یک بار از زبان کاپیتان مارلو (که راوی چند نوول دیگر کنراد از جمله در دل تاریکی نیز می باشد) می‌شنویم و یک بار از زبان جیم. در ادامه داستان زمانی که جیم در دادگاهی محاکمه می‌شود ، دیگران نیز از همین واقعه و دیگر وقایع به تکرار خواهند گفت.
جیم که شخصیت اصلی این رمان است از برخی اختلالات روحی رنج می برد. او که قبل از واقعه ترک مسئولیت، در هنگام غرق کشتی رویای قهرمان شدن را در سر می‌پروراند، ناتوانی خود را به هنگام قرارگرفتن در عرصه قهرمان شدن، که زندگی در اختیار وی قرار می‌دهد، می‌بیند و این منجر به اختلالاتی در وی می شود. اضطراب (anxiety) و ترس درونی جلوی دستیابی وی را به رؤیایش می‌گیرد و برای مدتی طولانی این شکست که اعتماد به نفس او را سلب کرده است، مانند قطعه‌ای آهنربا در مجاورت با قطب‌نمای سعادتمندی‌اش می‌شود که ناخودآگاه جلوی حرکت عقربه‌ها و نهایتا حرکت صحیح او را به سمت خوشبختی می گیرد. جیم می‌خواهد این نقطه منفی را به فراموشی بسپرد و ضمیر ناخودآگاهش می‌خواهد قهرمانی باشد که جیم در واقعیت نبوده است. او سعی می‌کند این بخش از خاطرات را به دست فراموشی بسپارد و آن را از حافظه پاک کند و برای تحقق این هدف از بندری به بندر دیگر می‌رود. چون شما در مورد حقایقی که همه از آن باخبرند ممکن است بتوانید خود را فریب دهید و حافظه خود را آگاهانه یا نا آگاهانه محو کنید، ولی حافظه جمعی هرگز این لطف را در حق شما نخواهد کرد و لکه‌های ننگ به آسانی با گول زدن شخص خود، پاک نمی شوند. هرجا سابقه ننگ آلوده جیم بر سر زبانها می افتد، جیم آنجا را ترک می‌کند. به طوری که پس از زمانی درون دایره سرگردانی‌هایش که قطری به طول هزار میل دارد، شهره  خاص و عام می‌شود و جیم که به قول یکی از کارفرمایانش از گنجایش زیادی برخوردار است (گویی مسئله حجم مکعب در میان بوده است!) ، از گذشته  خود و در واقع از حقیقت خود می‌گریزد.
در ادبیات سایکولوژیکال جمله معروفی وجود دارد که می گوید روانشناسی به ما کمک می کند چیزی که نوولیست می‌داند را به بحث بکشیم و تخیل به ما کمک میکند تا آنچه سایکولوژیست در مورد آن صحبت می کند را بفهمیم.
پریشانی عواطف، بیهودگی تلاش، اشتیاق به آرامش، امیدی که رو به افول می‌رود، پنجه در پنجه افکندن با نیروهای نامعقول، عذاب وجدان ناشی از کشتی شکستگان و یا گمگشتگان در بیابان، ناتوانی مقابله با قدرت‌های نامعقول طبیعت و نهایتا جنگ با وحشیگری احمقانه توده‌ها که هرگز تو را به حال خود نمی‌گذارند، در لابلای سطور این رمان قابل تجربه است، به شرطی که حوصله و صبر به خرج دهید.

دو برداشت سینمایی از لرد جیم انجام شده، اولی به کارگردانی ویکتور فلمینگ و دومی به کارگردانی «ریچارد بروکس» و بازی «پیتر اوتول» در نقش لرد جیم
در نیمه دوم کتاب است که تاجری آلمانی جیم را به جزیره‌ای دور افتاده، به نام پاتوسان در مجمع‌الجزایر مالزی می‌فرستد که درگیر کشمکشهای داخلی و رقابتهای تجاری آمیخته با جنگ میان چندین دسته مختلف است. جیم با ذکاوت خود و با کمک زن جوانی که گوهر می‌نامدش و به عشق زندگی‌اش مبدل می شود، از چند توطئه جان سالم به در می‌برد و موفق به شکست فردی بنام شریف علی می‌گردد و از این راه اعتماد بومیان منطقه را به دست می‌آورد.
بخش درخشانی از این رمان آنجاست که جیم چیزهایی به دست می‌آورد که نیاز درونی همیشگی او را ارضاء می‌کند. فتح عشق و افتخار و اعتماد به نفس و غرور و قدرت ناشی از آن مصالح مناسبی برای حکایتی قهرمانی است. جذابیت در آن جاست که به عنوان خواننده رمان می‌بینیم، مردم از این «هیچ»، بت می‌سازند تا آن را پرستش کنند. افسانه، دیهیم قدرت کبریایی بر سر او می‌نهد. جیم که تا این جای داستان دیگر او را خوب می‌شناسیم توسط بومیان منطقه تبدیل به موجودی واجد نیروهای ماوراءطبیعت گشته است. از دید آنان چیزی جادویی در این همه است، بی هیچ تردید! جانی شورشی در اشیاء هست که باید با طلسم و اوراد بر آن غلبه یافت و جیم کسی است که جان سرسخت اشیاء را به تسلیم وامی‌دارد. اینها عادت کرده‌اند که درهر مورد گفته‌اش را بپذیرند. تا آنجا که مثلا پیر خرفتی از دهی دوردست می آید تا ببیند می‌تواند همسرش را طلاق بدهد یا نه! این گفته‌هاست که سبب می شود جیم که حالا «لرد جیم» شده است، از تکدر پا به زمین بکوبد و با خنده کوتاهی از سر خشم بگوید: «با چنین بینوایان ابله چه می توان کرد؟! نیمی از شب را بیدار می مانند و چرندیات می‌بافند ودروغ هر چه بزرگتر باشد، انگار بیشتر خوششان می‌آید.»
و این روانشناسی جمعی من وشماست که به همچون فرهنگی تعلق داریم. امروز از من بتی بساز، مرا چندی پرستش کن، فردا تخریبم کن و بتی دیگر ساز کن. برای ما که در فرهنگمان ملزومات چند صدایی معنای خاصی ندارد و همواره یک نفر حقی برای خود قایل است و داعیه‌دار حقیقتی غایی و نهایی است و در تمام عرصه‌های اجتماعی‌مان گوش به دیگری سپرده‌ایم و تقدس و سلطه بر خود را دوست داریم و کودنیِ رهایی‌بخش آرزویمان است، این حکایت آشناست.
در پایان کتاب فردی تحت تعقیب دولت اسپانیا برای کسب مال ومنال وارد داستان می‌گردد و در حالیکه بومیان خود را برای مبارزه آماده می کنند، لرد جیم به او اجازه می دهد تا آنجا را ترک کند. در حالیکه این انسان شایستگی این لطف را ندارد و این به قتل عام سنگین بومیان توسط این فرد می‌انجامد . این جاست که جامعه‌ای که از شما انتظار اشتباه ندارد، شما را نمی‌بخشد واین یعنی از بین رفتن اعتماد همنوعان.
«لرزشهای خفیف دست‌ها»، مانند آنچه از ابتدای داستان دیده‌ایم، به سراغ لرد جیم می‌آیند. تعارضات تا پایان دست از لرد جیم نمی‌کشند و در آخر ماجرا، قهرمان به بن‌بست رسیده، دیگر حتی کوششی برای اثبات بی‌گناهی خود نمی‌کند، از روی میل و رغبت مرگ را می‌پذیرد و به کام مرگ می‌رود؛ زیرا «او یکی از ماست» ، در تمام داستان او یکی از ما بوده است.
ابهام (ambiguity) در شخصیت‌های این داستان و حس کنجکاوی که شما را قلقلک می‌دهد تا این ابهام را به وضوح مبدل سازید آن چیزی است که خواندن این رمان را جذاب می‌کند. رمان بسیار پیچیده و چند لایه است و منتقدان بسیاری بر این باورند که کتاب تنها یک معنی ندارد و هر خواننده ممکن است در لابلای سطور و هزارتوی این رمان نکات جدیدی بیابد. به قول زنده یاد هوشنگ گلشیری«این شما و این راه دشوار ، یا این همه حجم‌های هستی که بر هم و در کنار هم تلمبار شده‌اند. سفر به خیر مسافر دریاها و اعماق جان آدمیان!»

بالاخره آقای مرتضی بانک نشان از کدامیک از اینا دارند؟! بس که اطلاعات تو این مملکت فراوونه




بانک

لغت نامه دهخدا

بانک . (اِ) بان . درختی که ثمرش حب البان است . (ازفرهنگ نظام ). اما در دیگر فرهنگها این کلمه را در ذیل بانگ باکاف پارسی آورده اند، و رجوع به بان شود. ...

بانک

لغت نامه دهخدا

بانک . (فرانسوی ، اِ) (از ایتالیایی بانکا بمعنی میزی که روی آن چیزهائی فروشند). سازمان و دستگاهی که محل ذخیره ٔپول مردم است و بدان داد و ستد کنند یا د ...

بانک

لغت نامه دهخدا

بانک . (فرانسوی ، اِ) قسمی قمار با ورق . (یادداشت مؤلف ) نام نوعی قمار است با یک دست ورق بازی کنند و آن بدین ترتیب است که اول برگهای دارای خال دو و س ...

بانک

لغت نامه دهخدا

بانک . [ ن َ ] (اِخ ) نام جدسعیدبن مسلم که شیخ قعنبی بوده . (منتهی الارب ). ...

بانک

لغت نامه دهخدا

بانک . [ ن ُ ] (اِخ ) دهی است . (ناظم الاطباء). بلده ایست به ری . (از معجم البلدان ). از دهات ری است و بعضی ازاهل علم بدان منسوب اند. (مرآت البلدان ج ...
بان . (اِ) درختی است . (شرفنامه ٔ منیری ). درخت حب البان خوانند و در فارسی تخم غالیه گویند و آن مانند پسته می باشد لیکن زود می شکند و عربان فستق الهاویه خوانند. (برهان قاطع). درختی است که بر آن خوشبو است . اما در پارسی بانک خوانند با فتح نون . (انجمن آرای ناصری ). درختی است نازک و خوش نما که از تخم آن روغن گیرند و بسیار نافعو خوشبو باشد و آن درخت در عرب روید. آنچه بعضی نوشته اند که بان بمعنی درخت سهجنه است و بعضی گویند که درخت بکاین را نامند این هردو غلط است . (از آنندراج )(غیاث اللغات ). درختی است که بر آن خوشبو بود و به پارسی بانِک نامند. (فرهنگ رشیدی ). درختی است خوشبوی که بر آن خوشبوی شود و آن را حب بان گویند و در دواها بکار برند و بپارسی بانِک نامند. (از فرهنگ جهانگیری ) درختی است شبیه بدرخت آمله که از آن حسن لبه استخراج میکنند و این درخت در عربستان فراوان است . (ناظم الاطباء). مأخوذ از هندی بهن است بقول ابوحنیفه و دیسقوریدس درخت بان شبیه به اثل مشرقی و بلند و مرتفع است و چوب آن نرم و شاخه های وی سبز و لطیف است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ظاهراً کلمه ٔ بنان کوتاه شده و بصورت بان درآمده است و آن درختی است که دانه های آن از حمص کمی بزرگتر است و این دانه روغنی بسیار معطر دارد که به دهن البان معروف است و هر درخت آنرا بانه گویند و فرانسویان آنرا بن نوشته اند. (از نشوء اللغة ص 52). در ناحیه ٔ تهامه نام درختی است که میوه ٔ آن به اندازه ٔ فندق است و سه پهلو دارد و در عربی آنرا فستق البان گویند. (از فرهنگ شعوری ص 181). درختی است در ناحیت تهامه و جهینه ، و این درخت را دانه ایست بزرگتر از نخود، او را بسریانی بستقی گویند، از بهر آنکه مانند پسته است لکن پسته را دو پهلو است و او را سه پهلو است و مغز او هم سه پهلو است و مغز پسته به دو پاره است و مغز او یک پاره است و سپید است و طلخ و گرم است بدرجه ٔ سیم و خشک بدرجه ٔ دوم و روغن او از قبضی خالی نیست و مغز او روغن زداینده است کلف را و خالها را که بروی پدید آید و نشان ریش ببرد و اگر اندر مرهم کنند آماسهاء سخت و گندمه را نافع بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). عادت عرب آن است که بان را مجرد ذکر نکند بلکه شاخ او را یا روغن او را در وقت ذکر به او اضافه کنند چنانکه گویند قضیب البان و دهن البان ، دانه ٔ او را روغنی باشد خوشبوی و چون او را ببرند بوی او زیاد شود و مشک و عنبر و انواع عطرها بر وی افکنند و نیکوترین انواع آن بود که انواع عطر درو کرده باشند و او را عرب «بان منشوش » گوید یعنی با عطر آمیخته ،... و نامنشوش را عرب اصل گوید و رازی گوید عرب روغن او را بیش از آنکه در انواع پرورده باشد سبیخه گوید و چون در انواع عطر پرورده شود و روغن از عطر جداکند و صافی شود او را منشوش خوانند...و درخت او را شوع گویند... ساق درخت بان دراز باشد و بی تفاوت و ساق او راست بود و برگها تافته بود و چوب او سبک باشد و سست و نیکوسبز باشد، ... و بار او به غلاف لوبیا ماند و چنانچه لوبیا در غلاف باشد. دانه های آن دو نوع است سفید و بزرگ بمقدار پسته و سیاه و خرد به اندازه ٔ نخود، هردونوع در مزه و شکل یکسانند... در سیستان از تخم درخت گز روغنی سازند و به انواع او را پرورند و آن شبیه بود در رنگ و بوی به روغن بان و اهل سیستان او را گزروغن گویند، و حمزه اهل سیستان را تکذیب کرده است در این قول . (از ترجمه ٔ صیدله ٔ ابوریحان بیرونی ). و رجوع به ابن بیطار ترجمه ٔ فرانسه ج 1 ص 190 و 191 شود.
حب البان ؛ پسته ٔ ذغالیه . (ریاض الادویه ).
درخت بان ؛ شوع . (منتهی الارب ).
دهن البان ؛ روغن بان و آن روغنی است شبیه به روغن زیتون . (از نشوء اللغة ص 49).
شجرالبان ؛ شوع . (منتهی الارب ).
|| چیزی است خوشبوی مثل عود. (شرفنامه ٔ منیری ). نام خوشبوئی . (غیاث اللغات ). بمعنی لادن و نوعی از عنبر و مشمومات باشد که بعربی حصین البان گویند.(برهان قاطع). حسن لبه . مهضومة؛ خوشبوی که از مشک وبان آمیزند. (منتهی الارب ). غالیه که از روغن بان سازند، بدین صفت : عنبر خام یک مثقال ، مسک اذفر نه مثقال ، روغن بادام ده مثقال روغن را با عنبر بیامیزند و مشک ، را صلایه کرده در آن ریزند و بهم برآرند. و در ظروف عاج نگاه دارند، بعضی صندل و عود و غیر آن داخل میکنند. (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ) : 
از زلف تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ دهان هزار چندان آید.
رودکی .

ورش ببویی گمان بری که گل سرخ 
بوش بدو داد و مشک و عنبر با بان .
رودکی .

دگر بویهای خوش آورد باز...
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب 
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب .
فردوسی .

مردمی و آزادطبعی زو همی بوید بطبع
همچنان کز کلبه ٔ عطار بوید مشک و بان .
فرخی .

زخوش رنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم .
ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم .
فرخی .

به زلفش اندر تاب و بتابش اندر مشک 
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان .
فرخی .

بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها
وآنگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان .
منوچهری .

جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او
چون بوی خوش غالیه و عنبر بان است .
منوچهری .

ز خلق خوش تست شرمنده دائم 
چه مشک طرازی ، چه بان حجازی .
سوزنی .

آهو بسر سبزه سبز مگر نافه بینداخت 
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را.
انوری .

با بان آهوان که گزیند پلنگمشک 
برشان انگبین که گزیند ترنجبین .
خاقانی .

پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده اند
اولین تثلیت مشک و عود و بان افشانده اند.
خاقانی .

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

فایدون و بی عملی ... نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس...ملالت خیلی ها هم ز علم بی عمل است

فایدون
افلاطون
محمد حسن لطفي – رضا كاوياني
شاگردان سقراط در آخرین روز زندگی اش در زندان جمع شده اند کریتون، آنتیستنس...... کبس و سیمیاس که از تب آمده اند ، قبلا شاگردفیلولائوس بودند وجذب سقراط شدند،از جمله ی کسان فایدون است ." فایدون که عنوان مکالمه از نام او گرفته شده است ، جوانی زیباست که در شهر الیس به جهان آمده و به عنوان اسیر جنگی به آتن برده شده و در آنجا در بازار برده فروشان به معرض فروش نهاده شده است . سقراط او را از خواجه اش خریده و بدین سان از سرنوشتی موحش نجات بخشیده است."[1]  سقراط در آخرین روز زندگی اش با شاگردان خوددر باره ی مرگ و جاودانگی روح به بحث می نشیند . به نظر می رسد که یک بار دیگرسقراط می خواهد ببیند که آیا راهی را که در پیش گرفته است درست است یا نه. یک بار در دادگاه از روش خود دفاع کرد و بار دوم در گفت وگو با کریتون و این آخرین بار است که روش خود را مورد بررسی قرار می دهد .شايد يك بار از نظر حقوقي و بار دوم از نظر وجداني و بار سوم از نظر فلسفي.
سقراط در تمام عمر فلسفی اش به دنبال کشف حقیقت بود و اگردر هنگام مرگ پرده ی جهالت به کنارمي رود و انسان باحقیقت آشنامي شود، سقراط می گوید پس هر فیلسوفی باید مرگ اندیش باشد و از مرگ استقبال کند." مردی که زندگی را در خدمت فلسفه به سر آورده است باید مرگ را با گشاده روئی بپذیرد و امیدوار باشد که در جهان دیگر جز نیکی و نیکبختی نخواهد دید......کسانی که از راه درست به فلسفه می پردازند در همه ی عمر، بی آنکه دیگران بدانند،هیچ آرزوئی جز مرگ ندارند."[2] سقراط مرگ را جدایی روح از تن می داند ما با تن یا به عبارت دیگر با حواس خود نمی توانیم به حقیقت برسیم چون حواس ما خطا می کند .پس فیلسوف باید به حد نیاز به تن بپردازد تا از مزاحمت های او در امان بماند ولی تمام هم اوبايد به روح باشد. تنها از راه تفکر بی واسطه و مستقیم در باره ی عدالت ، خویشتنداری ، زیبایی....است که می توانیم به حقیقت آنهانزدیک شویم و آنها را بشناسیم.و تا زمانی که " در دام تن گرفتاریم و روحمان با این دیو دست به گریبان است نخواهیم توانست به آرزوی خود برسیم و حقیقت را در یابیم."[3] پس باید بمیریم واز دام تن رهایی یابیم.فیلسوفان راستین در آرزوی مرگند و کمتر از همه ی مردان از آن می ترسند.اما كسي حق ندارد كه خود كشي كند .اگر چه كه مردن بهتر از زندگي است ما گله هاي خدايان هستيم و تا زماني كه مقدر است بايد زندگي كنيم . ولي در اين زندگي بايد هر چه بيشتر تلاش كنيم كه روي از زندگي جسماني بگردانيم و به زندگي معنوي روي كنيم .
کبس از سقراط می خواهد برای ادعای خود " روح پس از مرگ آدمی از میان نمی رود" دلیل بیاورد. سقراط سه دليل بر فنا نا پذيري نفس اقامه مي كند كه هر سه مبتني برنظريه ي ايده است .دو استدلال اول از نظريه هاي پيشينيان وام گرفته است اما استدلال سوم كاملا افلاطوني است يعني بر پايه ي پژوهش مفاهيم است .
استدلال اول : " همه ی رویداد های جهانی عبارت از این است که اضداد جای یکدیگر را می گیرند (نظریه ی هراکلیتوس) نفس آدمی پیش از آنکه وجود این جهانی خود را بیابد زندگی متضاد با زندگی این جهانی داشت که در طی آن به مشاهده ی ایده نایل شده است ، بنابر این باید پس از پایان زندگی این جهانی نیز همان گونه زندگی را داشته باشد."[4]  سقراط در استدلال خود از یک مقدمه ی هراکلیتوسي و يك مقدمه ي فيثاغورسي استفاده می کند .هر چیزی ضدی دارد و از ضد خود پدیدار می شود.یا بین دو ضد زایش و پیدایش متقابل است همچنانكه ميان بيداري و خواب ، خوابيدن هست و ميان خواب و بيداري، بيدار شدن .  البته منظور اين نيست كه زنده از مرده پدیدآید ومرده از زنده.بلكه بايد موضوعي باشد كه محل اين دو صفت گردد .مثل جسم كه وقتي سياهي مي رود مي توانيم سفيدي را بر او حمل كنيم . براي زنده بودن و مرده بودن هم بايد موضوعي باشد تا اين دو صفت را بتوان بر او حمل كرد اين موضوع جسم نمي تواند باشد؛وچون انسان مركب از جسم و روح است پس روح موضوع زندگي و مرگ است و اين روح بايد از قبل وجود داشته باشد . ووقتي هم كسي مرد نابود نمي شود بلكه روح او به عالم ديگري مي رود و پس از گشت و گذار و ديدن حقايق و ايده ها به اين عالم در كالبد ديگري بر مي گردد .و يا اينكه ما از یک طرف می بینیم که زنده ها می میرند و این نمی تواند یک طرفه باشد و اگر بخواهد روح از آن دنیا به زندگی پا بگذارد باید قبلا وجود داشته باشد." زندگان از مرگ به زندگی بازگشته اند همچنانکه مردگان از زندگی به مرگ رسیده اند. اگر این استدلال درست باشد ، همین خود دلیل کافی است بر اینکه ارواح مردگان باید در جایی باقی بمانندو از آنجا به زندگی بر گردند."[5]
  نكته اي را كه استدلال اول در پي دارد اين است كه آموختن چیزی جز بیاد آوردن نیست . با روش دیالکتیکی که افلاطون در رساله ی منون آن رامطرح کرده است در اینجا نیز سقراط می گوید با دیدن چیزی به یاد خود آن چیز و یا چیز دیگری می افتیم و با دیدن دو چیز برابر به یاد خود برابری می افتیم حال ما خود برابری را در کجا دیده ایم " پس باید گفت پیش از آنکه از مادر بزائیم نه تنها برابری وبزرگتری و کوچکتری بلکه خود زیبائی و خود خوبی و خود عدالت و خود دینداری ، و همه ی چیزهائی را که در بحثهای خویش همواره در باره ی " خود" آنها گفت وگو می کنیم ، می شناختیم؟" [6] افلاطون با نظريه ي يادآوري مي خواهد اين نظريه را مطرح كند كه آدمي چگونه مي تواند به چيزي دانش پيدا كند كه موضوع تجربه نيست .قوانين رياضي ،نيك،عدالت....را چگونه مي شناسيم .ما به اينها از طريق حواس نمي توانيم علم پيدا كنيم چون حواس ما را براي مثال به برابري تقريبي مي رساند نه به برابري مطلق . پس ما چطور به برابري مطلق علم پيدا مي كنيم ؟روح ما بايد قبل از اين كه وارد كالبد شده باشد و قبل از آن كه تجربه چشم ما را تار كرده باشد آن را در عالم ديگر ديده باشد پس بايد روح قبل از وارد شدن به بدن وجود داشته باشد .[7]از نظريه ي ايده دو نتيجه حاصل مي شود . " اولا اين نظريه بدين سوال پاسخ مي دهد كه ما دانش خود را در باره ي موجود تغيير نا پذير كه هرگز موضوع احساس و تجربه نمي تواند بود ، از كجا به دست مي آوريم …..در ثاني وجود روح پيش از ورود در كالبد با وجود ايده ها ارتباط جدايي نا پذير دارد.اين حكم كه موجود ( يا موجودات ) تغيير ناپذير وجود دارد نتيجه ي ضروري اين واقعيت است كه ما داراي دانش ضروري و عام الاعتبار هستيم : و همين خود دليل وجود روح پيش از ورودش در كالبد است . " [8]
استدلال دوم : سیمیاس می گوید قبول دارم که روح قبل از بدنیا آمدن ما وجود داشته است ولی استدلال شما ثابت نمی کند که روح پس از مرگ نیز زنده بماند .سقراط می گوید در استدلال اول گفتیم که اضداد جای یکدیگر را می گیرند وقتی از زنده مرده پدید آید از مرده هم زنده پدید می آید.با این وجود سقراط استدلال دیگری را مطرح می کند ." هر فسادی تجزیه ی شیئی مرکب است ، هر شیء بسیط تجزیه نا پذیر است و در نتیجه فساد نا پذیر ، ایده که موجود فی نفسه است ، مطلقا بسیط است . شناسنده و موضوع شناسایی ذاتا همانند یکدیگرند ( نظریه ی امپدوکلس و دیگران ) ، پس نفس که شناسنده ی ایدهاست بسیط است ، یعنی تجزیه نا پذیر ، و در نتیجه فساد نا پذیر ."[9]مرگ ناپذيري روح ريشه در نظرات امپدوكلس و متفكران ديگر قبل از سقراط دارد . اگر چهار عنصر با تركيب چيزي را به وجود مي آورند و با تجزيه همان چيز از بين مي رود يعني ما كون وفساد داريم وآن چيزي كه هميشه ثابت است و باعث به وجود آوردن و از بين رفتن مي شود لذا ما دو حوزه داريم تغيير پذير و تغيير ناپذير . محسوس و معقول . نوعي ديدني كه موجود به معني غير واقعي است كه تغيير پذير و مركب و فنا پذير است  و نوعي ناديدني كه موجود به معناي واقعي است تغيير نا پذير و فنا نا پذير و بسيط است  . تن از طريق حواس با محسوس سر و كار دارد و و روح با معقول .  روح بسیط است و تن مرکب ،روح جاویدان و توانا به تفکر است و همواره همان می ماند در صورتی که تن فناپذیر و موقت و از تفکر نا توان است .امر بسیط با بسیط سرو کار دارد و امر مرکب با مرکب .انسان نه مادي محض است و نه معقول محض حال اگر کسی بتواند روح خود را مستقل از تن نگاه دارد و دل به حقیقت بسپارد و هر چه بيشتربا موجود تغيير نا پذير سر وكار داشته باشد و در شناخت آن بكوشد به ماهيت حقيقي خودراه مي يابد و مرگ را با آغوش باز مي پذیرد و ديگر به عالم ماده بر نمي گردد .و چون در اين دنيا به الوهيت تشبه پيدا كرده است الوهي مي شود و جاويدان . پس از مرگ به جائی همانند خویش یعنی خدایی و جاویدان روی می نهدو در آنجا به نیکبختی می رسد .اما انسان هایی که در زندگی گرفتار تن بودندو تمام همشان عالم محسوسات بود، روح آنان بعد از مرگ سرگردان می ماند و آنها را به نزد خدایان راه نیست لذا دو باره مطابق با هوسهایی که از تن پیش در آنان مانده است به تن گرگ یاسگ یا مورچه یا انسان دیگری در می آیند .فیلسوفان برای اینکه به چنین سر نوشتی گرفتار نشوند هیچ وقت دست از فلسفه یعنی اشتیاق به دانش بر نمی دارند .. فلسفه چون انسان را گرفتار تن می بیندبه او پند می دهد که دست از ادراک حسی بر دارد و " فقط آنچه را که خود بی واسطه ی حس در می یابد حقیقت بشمارد."[10] و راهی جز آنچه تفکر بر او می نمایاند نپیماید تا حقیقت پاک و خدایی را که بسی بر تر از گمان و عقیده است رویت کند.
سیمیاس ایراد می گیرد که حرف های سقراط در باره ی چنگ نیز صادق است کسی می تواند بگوید که نغمه پس از شکستن چنگ می ماند .یا شاید روح نیز مانند نغمه ی چنگ نتیجه ی هماهنگی اجزاء تن باشد که به وسیله ی سردی و گرمی و خشکی و رطوبت به هم پیوسته باشند" روح چيز ديگري نيست جز هماهنگي و نسبت درست تركيب عناصري كه بدن از امتزاج آنها به وجود مي آيد . " [11]ایراد سیمیاس ریشه در اندیشه ی فیثاغوری دارد." اکنون بیندیش و ببین اگر کسی ادعا کند که روح زاده ی هماهنگی و پیوند اجزاء تن است و با فرارسیدن مرگ پیش از تن نابود می شود در پاسخ او چه باید بگوییم؟"[12]  ايراد ديگري كه مطرح است اين است كه نغمه پس از ساز به وجود مي آيد حال اگر سازي خراب شود ساز هست اما ديگر نغمه اي نيست .يعني اگر بدن اسان بيمار شود تن وجود دارد اما ديگر روحي كه هماهنگي تن است وجود نخواهد داشت.
کبس می گوید من هنوز قانع نشده ام که روح پس از مرگ می ماند با اینکه قبول دارم که روح پیش از آنکه به کالبد ما درآید وجود داشته است .و اینکه روح پس از مرگ یک بدن نابود نمی شود ولی از کجا معلوم که پس از مرگ چندین بدن نابود نشود.استدلال هاي سقراط ثابت نمي كند كه روح فنا ناپذير است .
 سقراط در جواب سیمیاس می گوید اگر روح را نتیجه ی هماهنگی بدانیم باید پس از اجزاء هماهنگ به وجود آید و پیش از همه ی آنها نیز از بین برود لذا نمی توانیم بپذیریم که روح هماهنگی مثل نغمه است واز طرف دیگر روح قبل از اینکه وارد تن شود در جائی بوده و علم یادآوری است نه یادگیری.بین این دو باید یکی را بپذیریم. چون سيمياس و كبس هر دو فيثاغورسي هستند سقراط مي گويد نمي شود از يك طرف نظريه ي ياد آوري را قبول داشت و از طرف ديگر معتقد بود كه روح چيزي جز هماهنگي تن نيست .روح را نمي شود با نغمه و تن را با ساز مقايسه كرد .از طرفي ديگر ما به چيزي ميل مي كنيم و با همان چيز هم مخالفت مي كنيم نمي شود كه يك چيز هم به چيزي ميل كند و هم با آن مخالفت نمايد لذا چيزي كه ميل مي كند تن است و چيزي كه مخالفت مي كند روح است. روح نسبت به چيزي كه تن ميل مي كند هم مي تواند موافقت كند و هم مخالفت .اگر روح عمل بدن و ناشي از بدن باشد چنين چيزي امكان پذير نيست  . همچنین روح از آنجایی که بسیط است نمی توان قوی تر و یا ضعیف تر باشد در صورتی که در هماهنگی ما هماهنگ و هماهنگ تر داریم . يونانيان فضيلت را نيز هماهنگي مي دانستند ؛ در اين صورت آیا روح که هماهنگی است خود بايد داراي هماهنگی ديگر باشد و بگوییم هماهنگی که هماهنگ تر است روح نیک و هماهنگی که هماهنگ تر نیست روح بد است. چون در روح ما بيشي و كمي نداريم پس ما نمي توانيم بگوييم كه روح هماهنگي است و از طرف ديگر چون هماهنگی نمی تواند ناهماهنگی باشد پس ما روح بد نيز نمی توانیم داشته باشیم " اگر روح را هماهنگی بدانیم ارواح همه ی جانداران چون از حیث روح بودن فرقی با یکدیگر ندارند باید از حیث نیکی با هم برابر باشند."[13].همچنین اگرروح را هماهنگی بدانیم مثل نغمه ، در این صورت این نغمه هست که تابع چنگ است نه بر عکس در صورتی که در انسان این روح است که بر انسان حکم می راند .نه بر عکس.خلاصه اين كه روح هماهنگي نسيت .
اما درجواب کبس سقراط اندکی سیر اندیشه ی خود را بیان می کند چون براي اثبات فساد نا پذيري روح بايد علل كون و فساد را بررسي كند .  اینکه نخست مثل دانشمندان طبیعی در باره جهان می اندیشید و سر انجام به این نتیجه رسید که چون علت اصلی پدیده های عالم را نمی تواند از این راه پیدا کند از آن نا امید شد. می گوید نتوانسم بفهمم که آیا یک را بر یک می افزاییم دو می شود یا اینکه یک را به دو نیم می کنیم دو به وجود می آید .تا اینکه شنید آناکساگوراس عقل(نوس) راعلت همه ی چیز ها و سامان دهنده آنها می داند اما هر چه بیشتر مطالعه کرد دید که آناکساگوراس همه ی پدیده ها را تفسیر مادی و یا تفسیر مکانیکی می کند و در هر جا که کم می آورد پای عقل را به میان می کشد .لذا از او نیز نا امید شد . چاره را در این دید که دست به دامن تفکر بزند و ذات حقیقی چیز ها را به دیده ی تعقل بنگرد .و از راه تفکر به این نتیجه رسید که اگر چیزی بزرگ یا کوچک ویا زیباست از خود کوچکی و از خود بزرگی واز خود زیبایی بهره مند است.هر ایده مستقلا وجود دارد و هر چیز نام خود را به سبب بهره داشتن از آن ایده بدست می آورد.پس علل مادي اگر چه كه مهم هستند و علل ثانوي هستند
استدلال سوم : بعد از این استدلال می کند که دو ضد و دو امر متناقض مانعه الجمع هستند با آمدن یکی دیگری می گریزد و اگر نگریزد نابود می شود ولی مثلا سقراط که بزرگتر ازیکی و کوچکتر از دیگری است وقتی کوچکی بیاید بزرگی می گریزد اما سقراط همان می ماند که پیش از آن بوده است .به عبارت دیگر نه تنها هیچ چیزی ضد خود را نمی پذیرد بلکه اگر با آمدن خود یکی از اضداد را نیز با خود بیاورد آن را هم نمی پزیرد .فردی هیچگاه زوج و هر چه را که زوجی رابا خود بیاورد نمی پذیرد و چون در هر چیزی که روح باشد با خود زندگی را می آورد هیچ وقت ضد خود که مرگ است و یا هر چیزی که لازمه ی مرگ است را نمی پذیرد لذا روح مرگ نا پذیر است.و هر چیزی كه مرگ نا پذیر باشد فنا نا پذیر است پس روح جاودان است." چيزي كه ماهيتش زندگي است و زنده بودن خاصيت و علامت ماهيتش است ممكن نيست اين خاصيت را از دست بدهد . روح في نفسه زندگي است و حامل ايده ي زندگي . همچنان كه ايده ي زندگي مرگ را به خود راه نمي دهد ، حامل ايده ي زندگي نيز مرگ را به خود نمي پذيرد ……از اين رو روح تنها مرگناپذير نيست بلكه چون ممكن نيست از زندگي جدا شود نابود نشدني است."[14]
سقراط پس از اینکه ثابت کرد روح جاودان است در قالب اسطوره سرنوشت روح ها را پس از مرگ بیان می کند و بعد آماده می شود که زهر را بنوشد .افلاطون با زیباترین ودلکش ترین نثر مرگ سقراط را گزارش می دهد سقراط در آخرین لحظه می گوید کریتون یک خروس برای اسکلپیوس خدای پزشکی قربانی کند و منظور او این است که از رنج زندگی رهایی یافته است افلاطون در پایان می نویسد " این بود سرانجام مردی که از همه ی مردمانی که دیدیم و آزمودیم هیچ کس در خردمندی و عدالت به پایش نمی رسید"[15]    


[1] مرگ سقراط  تفسیر چهار رساله ی افلاطون ، رومانو گواردینی ، محمد حسن لطفی ، 154
[2] فايدون 64
[3] همان66
[4]متفکران یونانی ، تئودور گمپرتس ، محمد حسن لطفی، جلد دوم ، 983
[5] فايدون 72
[6] همان75
[7] افلاطون ، كارل بورمان ، محمد حسن لطفي ،ص 121-131 و مرگ سقراط ص 186-196
[8] افلاطون 128-129
[9] متفكران يوناني 984
[10] فايدون 83
[11] افلاطون 137
[12] فايدون86
[13] همان 94
[14] افلاطون 152
[15] فايدون 118
+ نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم آبان 1386ساعت 13:41  توسط عبدالعلی عنایتی 

Universal Being: وجود کلی

جزئی‌ و كلی‌ ، دو اصطلاح‌ در فلسفه‌ و منطق‌، در حوزه وجودشناسی‌، معرفت‌شناسی‌ و مباحث‌ الفاظ‌.

در فلسفه‌ در باره این‌ دو اصطلاح‌، هم‌ در حوزه وجودشناسی‌ و هم‌ در قلمرو معرفت‌شناسی‌ مباحث‌ مهمی‌ یافت‌ می‌شود و چون‌ در مواردی‌ با مباحث‌ الفاظ‌ پیوند مستقیم‌ دارد، در هر سه‌ قلمرو (ذهن‌، خارج‌ و الفاظ‌) و ارتباط‌ میان‌ این‌ حوزه‌ها مطالب‌ مهمی‌ عرضه‌ شده‌ است‌. چون‌ جزئی‌ و كلی‌ در منطق‌ به‌ قضایای‌ حملی‌ و شرطی‌ اسناد داده‌ می‌شود و همچنین‌ كلی‌ مقسمی‌ برای‌ كلیات‌ خمس‌ * در بحث‌ تعریف‌ است‌، از اصطلاحات‌ منطقی‌ نیز محسوب‌ می‌شوند. متكلمان‌ نیز در آثار خود مطالب‌ در خور توجهی‌ در این‌ باره‌ مطرح‌ ساخته‌اند، لیكن‌ در برخی‌ موارد به‌ جای‌ واژه كلی‌ از اصطلاحات‌ خاص‌ خود استفاده‌ كرده‌اند، همانطور كه‌ عرفا نیز چنین‌ كرده‌اند. بنابراین‌، در فلسفه‌، كلام‌، منطق‌ و عرفان‌ بحث‌ در باره جزئی‌ و كلی‌ قابل‌ پیگیری‌ است‌.

پیشینه بحث‌ درباره جزئی‌ و كلی‌. پیشینه این‌ بحث‌ را، مانند بسیاری‌ دیگر از مسائل‌ فلسفی‌، باید در فلسفه یونان‌ و آرای‌ فیلسوفان‌ یونانی‌ جست‌. از طریق‌ انتقالِ آثار و آرای‌ فلسفی‌ ایشان‌ به‌ جهان‌ اسلام‌ ( رجوع کنید به ترجمه‌ * )، برخی‌ از مبانی‌ اندیشه فیلسوفان‌ مسلمان‌ بر گرفته‌ یا متأثر از آنان‌ است‌. اما اندیشمندان‌ مسلمان‌ در توسعه‌ و تكمیل‌ مباحث‌ فلسفی‌، به‌ ویژه‌ بحث‌ مذكور، و حل‌ برخی‌ مشكلات‌ ناشی‌ از آن‌ در زمینه وجودشناسی‌ و معرفت‌شناسی‌، مستقلاً و با ابتكار نظر نقش‌ مؤثری‌ ایفا كرده‌اند ( رجوع کنید به ادامه مقاله‌).

در تاریخ‌ فلسفه یونان‌، افلاطون‌ را پدر این‌ موضوع‌ جاودانه‌ (بحث‌ كلیات‌) خوانده‌اند ( > دایرة ‌المعارف‌ فلسفه‌ < ، ج‌ 8، ص‌ 199). وی‌ در تبیین‌ نظریه كلی‌، عناصر مهمی‌ به‌كار برده‌ كه‌ آنها را از گذشتگان‌ خود اخذ كرده‌ است‌. مثلاً، درك‌ وحدت‌ در كثرت‌ را از طالس‌، درك‌ كثرت‌ در وحدت‌ در عین‌ وحدت‌ در كثرت‌ را از هراكلیتوس‌، و ازلیت‌ و ابدیت‌ و بی‌زمانی‌ و ثبات‌ را به‌ عنوان‌ معیار واقعیت‌ از پارمنیدس‌ گرفته‌ است‌. افلاطون‌، همانند سقراط‌، در پی‌ ایده‌آلی‌ بود كه‌ ملاك‌ اخلاق‌، فلسفه‌ و سیاست‌ باشد. از نظر او ایده‌آل‌ همان‌ مُثُل‌ یا كلیات‌ است‌ (برای‌ پیشینه بحث‌ كلیات‌ قبل‌ از افلاطون‌ رجوع کنید به گروبه‌ ، ص‌ 1ـ3).

اولین‌ گام‌ افلاطون‌ در طرح‌ بحث‌ كلی‌ (مُثُل‌)، تفاوت‌ گذاشتن‌ میان‌ مدلول‌ اسم‌ عام‌ و اسم‌ خاص‌ بود. وی‌ به‌ ارتباط‌ الفاظ‌ با بحث‌ كلی‌ و جزئی‌ پی‌ برد و مدلول‌ اسم‌ عام‌ را كلیات‌ (مُثُل‌) دانست‌ (ملكیان‌، ج‌ 1، ص‌ 221ـ222).

از نظر افلاطون‌، مدلول‌ اسامی‌ عام‌، كلیاتِ ثابت‌ و متعالی‌ از اشیای‌ محسوس‌اند و محسوسات‌، روگرفتهای‌ واقعیات‌ كلی‌ و از آنها بهره‌مندند. اشیای‌ محسوس‌، حقیقتی‌ جز شدن‌ یا صیرورت‌ ندارند و نمی‌توان‌ گفت‌ كه‌ هستند؛ اما، كلیات‌، واقعیاتی‌ نامتغیر و ثابت‌اند كه‌ از محسوسات‌ و حتی‌ از ذهن‌ متفكر جدا هستند. چون‌ افلاطون‌ این‌ كلیات‌ را خارج‌ از ذهن‌ انسان‌ و مستقل‌ از آن‌ می‌دانست‌، در بحث‌ معرفت‌شناسی‌ به‌ نظریه تذكار قائل‌ شد كه‌ بر اساس‌ آن‌، نفس‌ پیش‌ از اتحاد با بدن‌، در قلمروی‌ متعالی‌، ذواتِ معقول‌ و ثابتِ مُثُل‌ (كلیات‌) را مشاهده‌ كرده‌ و ازاین‌رو، تحصیل‌ معرفت‌ همان‌ یادآوری‌ (تذكار) كلیاتی‌ است‌ كه‌ نفس‌ در وجود قبلی‌اش‌ آنها را مشاهده‌ كرده‌ است‌ (كاپلستون‌، ج‌ 1، ص‌ 173، 175، 201ـ202).

افلاطون‌ صورت‌، كلی‌ یا مثال‌، را عنصر ذاتی‌ و درونی‌ شی‌ء فیزیكی‌ و محسوس‌ قلمداد نكرد و در حالی‌ كه‌، بر خلاف‌ الئائیان‌، حركت‌ و وجود اشیای‌ جزئی محسوس‌ را انكار نكرد، نسبت‌ میان‌ كلیات‌ و جزئیات‌ محسوس‌ را روشن‌ ننمود. اگرچه‌ افلاطون‌ كلیات‌ را واقعیت‌ می‌دانست‌، جزئیات‌ را توهم‌ نمی‌دانست‌، زیرا آنها از واقعیات‌ كلی‌ بهره‌مندند و كلیات‌، علتِ واقعیتِ آنها به‌شمار می‌روند (همان‌، ج‌ 1، ص‌ 196). در عین‌ حال‌، از نظر افلاطون‌ ملاك‌ جزئی‌ بودن‌، تغییر نیست‌، زیرا وی‌ به‌ امور جزئی معقول‌ نیز قائل‌ بود. او در كتاب‌ جمهوری‌ (ج‌ 2، ص‌ 1051ـ1053)، در تمثیل‌ خط‌، اظهار كرده‌ است‌ كه‌ ادراك‌ انسان‌ از صور واسطه‌ یا مفاهیم‌ ریاضی‌ معرفت‌ است‌ و با اینكه‌ چنین‌ مفاهیمی‌ را مُثُل‌ نمی‌دانست‌، آنها را از معقولات‌ به‌شمار می‌آورد كه‌ كلی‌ نیستند بلكه‌ جزئی‌اند و ریاضیدانها از این‌ جزئیات‌ معقول‌ سخن‌ می‌گویند نه‌ از جزئیات‌ محسوس‌ و نه‌ از كلیات‌. بنابراین‌، او تغیر و شدن‌ (صیرورت‌) را ملاك‌ جزئی‌ بودن‌ نمی‌دانست‌، بلكه‌ كثرت‌ را ویژگی‌ و ملاك‌ جزئی‌ بودن‌ و در مقابل‌، وحدت‌ را ویژگی‌ صور كلی‌ معقول‌ (مُثُل‌) می‌دانست‌.

دوگانگی‌ و جدایی‌ میان‌ محسوسات‌ جزئی‌ و معقولات‌ (مُثُل‌) یا جدایی‌ میان‌ عالم‌ محسوسات‌ جزئی‌ و عالم‌ معقولات‌ كلی‌، كه‌ نتیجه نظام‌ فلسفی‌ افلاطون‌ بود، موجب‌ انتقادها و اعتراضهایی‌، به‌ویژه‌ از جانب‌ ارسطو، شد (كاپلستون‌، ج‌ 1، ص‌ 196ـ197). از جمله انتقادهای‌ ارسطو این‌ بود كه‌ مُثُل‌ (كلیات‌ یا ذوات‌ معقول‌) به‌ شناسایی‌ اشیا و جزئیاتِ محسوس‌ كمكی‌ نمی‌كنند، زیرا مثل‌، جوهر اشیا نیستند، چون‌ اگر جوهر اشیا بودند می‌بایست‌ در اشیا موجود می‌بودند (همانجا).

ارسطو با افلاطون‌ در این‌ نكته‌ موافق‌ بود كه‌ معرفت‌ واقعی‌ به‌ كلیات‌ تعلق‌ دارد، زیرا او در باره علم‌ به‌ امور جزئی‌، از این‌ حیث‌ كه‌ جزئی‌اند، بحث‌ نكرد. از نظر ارسطو، كلی‌ واقعیت‌ دارد و نه‌ تنها در اذهان‌ كه‌ در جزئیات‌ محسوس‌ هم‌ موجود است‌، اما نه‌ به‌ معنای‌ موجود خارجی كلی عینی‌، بلكه‌ به‌ این‌ معنا كه‌ یك‌ اساس‌ عینی‌ در اشیا برای‌ كلی‌ ذهنی‌ وجود دارد.

ارسطو (1980، ج‌ 1، ص‌ 34) موجود را چهار نوع‌ می‌دانست‌: 1) موجود فی‌ موضوع‌، علی‌ موضوع‌ (عرَض‌ كلی‌)؛ 2) موجود فی‌ موضوع‌، لاعلی‌ موضوع‌ (عرَض‌ جزئی‌)؛ 3) موجود لافی‌ موضوع‌، علی‌ موضوع‌ (جوهر كلی‌)؛ 4) موجود لا فی‌ موضوع‌ و لاعلی‌ موضوع‌ (جوهر جزئی‌ یا جوهر نخستین‌).

شارحان‌ ارسطو موجود علی‌ موضوع‌ را همان‌ كلی‌ و موجود لاعلی‌ موضوع‌ را همان‌ جزئی‌ دانسته‌اند ( رجوع کنید به ارسطو، 1974، یادداشتهای‌ آكریل‌ ، ص‌ 73ـ76). این‌ تفسیر با آنچه‌ ارسطو در كتاب‌ عبارت‌ گفته‌ است‌ ( رجوع کنید به 1980، ج‌ 1، ص‌ 105)، تطبیق‌ می‌كند. وی‌ در آنجا كلی‌ و جزئی‌ را بر اساس‌ حمل‌ تعریف‌ كرده‌ كه‌ بنا بر آن‌، جزئی‌ معنایی‌ است‌ كه‌ بر امور كثیر قابل‌ حمل‌ نیست‌ (لاعلی‌ موضوع‌) و كلی‌ آن‌ است‌ كه‌ بر كثیر (علی‌ موضوع‌) قابل‌ حمل‌ است‌، با این‌ تفاوت‌ كه‌ در عبارت‌ ، معانی‌ را به‌ كلی‌ و جزئی‌ و در كتاب‌ مقولات‌ (1980، ج‌ 1، ص‌ 34) موجود را به‌ «علی‌ موضوع‌» و «لاعلی‌ موضوع‌» تقسیم‌ كرده‌ است‌ كه‌ در اصل‌ باهم‌ منافاتی‌ ندارند.

از سوی‌ دیگر، بنا بر نظر ارسطو، «موجود فی‌ موضوع‌» عرض‌ و «موجود لافی‌ موضوع‌» همان‌ جوهر است‌ كه‌ هر كدام‌ به‌ كلی‌ و جزئی‌ تقسیم‌ می‌شوند. همچنین‌ از نظر ارسطو آنچه‌ حقیقتاً موجود است‌، جوهر نخستین‌ یا به‌ بیان‌ دیگر جوهر جزئی‌ است‌ و اطلاق‌ موجود بر جوهر كلی‌، عرض‌ كلی‌ و عرض‌ جزئی‌ به‌واسطه وجود جوهر جزئی‌ است‌. مثلاً، زید موجود است‌ و چون‌ موجود است‌، جوهر كلی‌ انسانیت‌ و عرض‌ كلی‌ ضِحْك‌ (خندیدن‌) و عرض‌ جزئی «بیاضٌ ما» (یك‌ سفیدی‌ نامتعین‌) موجودند (برنتانو، ص‌ 68ـ71). به‌ نظر ارسطو، جواهرِ جزئی‌، مركّب‌ از مادّه‌ و صورت‌اند و صورت‌، همان‌ اساسی‌ است‌ كه‌ ذهن‌ از آن‌ كلی‌ را انتزاع‌ می‌كند (داودی‌، ص‌ 141).

فُرفوریوس‌، از شارحان‌ مشهور ارسطو، در كتاب‌ ایساغوجی، كلیاتِ محمول‌ را به‌ جنس‌، نوع‌، فصل‌، عرض‌ عام‌ و عرض‌ خاص‌ تقسیم‌ كرده‌ و كلی‌ را مدلول‌ اسم‌ عام‌ و جزئی‌ را مدلول‌ اسم‌ خاص‌ دانسته‌ است‌ ( رجوع کنید به ارسطو، 1980، ج‌ 3، ص‌ 1087).

هرچند بنا بر نظام‌ ارسطویی‌، مشكل‌ افلاطونی دوگانگی‌ عالم‌ محسوس‌ و معقول‌ حل‌ شد و او در هستی‌شناسی‌اش‌ امور جزئی‌ محسوس‌ را موجودات‌ حقیقی‌ و كلیات‌ معقول‌ را دارای‌ حقیقتی‌ ثانوی‌ و برگرفته‌ (منتزَع‌) از امور جزئی‌ دانست‌، ولی‌ بنا بر معرفت‌شناسی‌اش‌، دانش‌ حقیقی واقعی‌ فقط‌ از آنِ كلیات‌ است‌. این‌ امر، در فلسفه او ناسازگاریها و تهافتهایی‌ را در پی‌ داشت‌ (برای‌ نمونه‌ در بحث‌ تكامل‌؛ كاپلستون‌، ج‌ 1، ص‌ 339). بنا بر آنچه‌ گفته‌ شد، از نظر ارسطو كلی‌ بودن‌ و معقول‌ بودن‌ به‌ یك‌ معنی‌ است‌ و عقل‌ فاعلی‌ (یا عقل‌ فعال‌)، معقولات‌ را، كه‌ در صور اشیا بالقوه‌اند، بالفعل‌ می‌كند و موجب‌ وجود صور كلی‌ در ذهن‌ می‌شود (داودی‌، ص‌ 91، 141).

نظر افلاطون‌ و ارسطو در باره كلی‌ در تاریخ‌ فلسفه‌ به‌ واقع‌گرایی‌ معروف‌ شده‌ است‌، زیرا هر دو برای‌ كلیات‌، واقعیت‌ خارجی‌ قائل‌ شده‌اند. به‌ نظر ووزلی‌ ( > دایرة ‌المعارف‌ فلسفه‌ <، ج‌ 8، ص‌ 194ـ195)، افلاطون‌ و ارسطو برای‌ الفاظ‌ عام‌ در خارج‌ مدلول‌ حقیقی‌ قائل‌ شده‌اند، با این‌ تفاوت‌ كه‌ افلاطون‌ آنها را در عالم‌ معقولات‌ خارجی‌ جای‌ داده‌ و ارسطو آنها را هم‌ ذهنی‌ و هم‌ به‌واسطه [ حضور بالقوه‌ در جزئیات‌ ]، در خارج‌ موجود دانسته‌ است‌. ووزلی‌ (همان‌، ج‌ 8، ص‌ 199) مفهوم‌گرایی‌ را دقیقاً در برابر واقع‌گرایی‌ ندانسته‌ و به‌ نظر او هركس‌ كه‌ برای‌ مدلولِ اسامی عام‌، مفهومی‌ قائل‌ باشد مفهوم‌گراست‌. در این‌ صورت‌، مفهوم‌گرایی‌ هم‌ به‌ ارسطو اطلاق‌ می‌شود كه‌ برای‌ اسمای‌ عام‌ مفهوم‌ قائل‌ شده‌ است‌ ــ اگرچه‌ وجود معقولات‌ بالقوه‌ در ضمنِ جزئیات‌ را قبول‌ كرده‌ و هم‌ به‌ كسانی‌ مفهوم‌گرا می‌توان‌ گفت‌ كه‌ تنها برای‌ اسمای‌ عام‌، مفاهیم‌ عام‌ قائل‌ شده‌اند ولی‌ منشأ انتزاعی‌ برای‌ كلیات‌ قائل‌ نشده‌اند، مانند جان‌لاك‌ (متوفی‌ 1704).

در مقابلِ واقع‌گرایی‌ در باب‌ كلی‌، دو نظریه مفهوم‌گرایی‌ و اسم‌گرایی‌ نیز اظهار شده‌ است‌. اسم‌گرایی‌ نیز ریشه‌ در فلسفه یونانی‌ دارد و پیروان‌ آن‌ معتقدند كه‌ میان‌ اسم‌ عام‌ و مدلول‌ و مصادیق‌ آن‌ نیازی‌ به‌ وساطت‌ مفهوم‌ در ذهن‌ و عقل‌ نیست‌. فیلسوفان‌ رواقی‌ نیز كلیات‌ را، چه‌ در قالب‌ مفهوم‌ و معنی‌ چه‌ در عالم‌ خارج‌ و مصداق‌، انكار كردند و آنها را فقط‌ ویژگی‌ اسمای‌ عام‌ دانستند (كاپلستون‌، ج‌ 1، ص‌ 443). فلوطین‌ (متوفی‌ ح270) در عین‌ آنكه‌ محسوسات‌ جزئی‌ عالم‌ طبیعت‌ را واقعی‌ می‌دانست‌، آنها را به‌واسطه نفس‌ كلی‌ بهره‌مند از عقل‌ برمی‌شمرد. وی‌ حقیقت‌ و واقعیت‌ امور جزئی‌ را منكر نشد و آنها را تنزل‌ یافته عالم‌ عقل‌ و نفس‌ دانست‌ و در عین‌ حال‌، به‌ وجود معقولاتِ بالفعل‌ (مُثُل‌) در عقل‌ نیز قائل‌ بود (پورجوادی‌، ص‌ 42، 48؛ داودی‌، ص‌ 212ـ214). اسكندر افرودیسی‌ هرچند به‌ عقل‌ فعال‌ قائل‌ بود، چون‌ آن‌ را خدا می‌دانست‌، از فلوطین‌ و تفكر وی‌ فاصله‌ گرفت‌ (داودی‌، ص‌ 94).

جزئی‌ و كلی‌ در فلسفه اسلامی‌. بحث‌ در باره جزئی‌ و كلی‌، باتوجه‌ محوری‌ در باب‌ كلی‌، نزد فیلسوفان‌ مسلمان‌ غالباً از دو منظر یا به‌ تعبیر دیگر به‌ دو معنی‌ مطرح‌ بوده‌ است‌: 1) كلی‌ و جزئی‌ به‌ عنوان‌ مدلولهای‌ اسم‌ عام‌ و خاص‌، كه‌ قابل‌ صدق‌ بر امور كثیر است‌ یا نیست‌. 2) كلی‌ به‌ معنای‌ وجود سِعِی‌ و احاطی‌ و جزئی‌ به‌ معنای‌ مقابل‌ و مرتبه وجودی‌ مادون‌ آن‌.

1) بنا بر این‌ معنا و منظر، كلی‌ از نظر فارابی‌ (1408ـ1410، ج‌ 1، ص‌ 28، 118)، وجه‌ تشابه‌ تعدادی‌ از اشیاست‌ و جزئی‌ امری‌ است‌ كه‌ ممكن‌ نیست‌ دو شی‌ء در آن‌ متشابه‌ باشند. ابن‌باجه‌ (فارابی‌، 1408ـ1410، ج‌ 3، تعلیقات‌، ص‌ 32ـ33) این‌ سخن‌ فارابی‌ را بدین‌گونه‌ تفسیر كرده‌ كه‌ برای‌ انتزاع‌ كلی‌ دست‌كم‌ به‌ دو فرد متشابهِ موجود نیاز هست‌، زیرا كلی‌ وجه‌ تشابه‌ چند شی‌ء است‌. او بنا بر این‌ تفسیر، تعریف‌ دیگر فارابی‌ را در باره كلی‌ ــ آن‌ چیزی‌ كه‌ شأنیت‌ صدق‌ بر بیش‌ از یكی‌ دارد مطابق‌ با تعریف‌ اول‌ گرفته‌ است‌. ازاین‌رو، بر طبق‌ تفسیر ابن‌باجه‌، می‌توان‌ گفت‌ كه‌ از نظر فارابی‌ آن‌ دسته‌ از معانی‌ و مفاهیم‌ ذهنی‌ كه‌ منحصراً یك‌ فرد دارند، مانند ماه‌، یا اصلاً فردی‌ در خارج‌ ندارند، مانند عنقا، كلی‌ نیستند.

ابن‌سینا ( الشفاء ، الالهیات‌ ، ج‌ 1، 195) كلی‌ را بر سه‌ وجه‌ دانسته‌ است‌: الف‌) كلی‌ كه‌ دارای‌ افراد موجود بالفعل‌ است‌، مانند انسان‌. ب‌) كلی‌ كه‌ دارای‌ یك‌ فرد است‌، ولی‌ نفسِ تصور آن‌ پذیرای‌ داشتن‌ فرد یا افراد دیگر است‌، مانند خورشید. ج‌) كلی‌ كه‌ فردی‌ ندارد، ولی‌ داشتن‌ فرد یا افراد برای‌ آن‌ عقلاً محال‌ نیست‌، مانند خانه هفت‌ گوشه‌ (البیت‌المُسَبَّع‌). وی‌ برای‌ دخول‌ هر سه‌ تحت‌ عنوان‌ كلی‌، جزئی‌ و كلی‌ را بدین‌گونه‌ تعریف‌ كرده‌ كه‌ كلی‌ آن‌ چیزی‌ است‌ كه‌ تصور آن‌ مانع‌ از اطلاق‌ بر كثیر نیست‌ و جزئی‌ آن‌ چیزی‌ است‌ كه‌ تصورش‌ مانع‌ از اطلاق‌ بر كثیر است‌، مانند ذات‌ زید. او برای‌ مثالِ جزئی‌، با ذكر قید «هذا المشار الیه‌»، دقت‌ خاصی‌ می‌كند تا بدین‌طریق‌ بر «اتصال‌ به‌ خارج‌»، به‌ عنوان‌ شرط‌ جزئی‌ بودن‌، تأكید كرده‌ باشد، چنانكه‌ فارابی‌ نیز قائل‌ بود كه‌ افزودن‌ تخصیص‌ بر معانی‌ ذهنی‌، هر قدر كه‌ باشد، مانع‌ از صدق‌ آنها بر كثیر نمی‌گردد و آنها را جزئی‌ نمی‌كند ( رجوع کنید به طباطبائی‌، 1404، ص‌ 153؛ همو، 1362 ش‌، ص‌ 243 كه‌ در جزئی‌ این‌ شرط‌ را در نظر گرفته‌ است‌).

ابن‌سینا در الهیات‌ شفا (ج‌ 1، ص‌200ـ201، 204) كلی‌ را به‌ كلی‌ طبیعی‌، منطقی‌ و عقلی‌ تقسیم‌ كرده‌ است‌. هرچند او در آنجا اصطلاح‌شناسی‌ كاملی‌ در این‌ باب‌ عرضه‌ نكرده‌، در منطق‌ شفا (ج‌ 1، فن‌ 1، ص‌ 65) از این‌ حیث‌ و نیز از جهت‌ تفكیك‌ مباحث‌، كار دقیق‌تری‌ انجام‌ داده‌ است‌. بنا بر آنچه‌ او در هر دو جا اظهار كرده‌، می‌توان‌ گفت‌ كه‌ ابن‌سینا اِسناد كلی‌ به‌ انسان‌ را، برای‌ مثال‌، از چند وجه‌ بررسی‌ كرده‌ است‌. انسان‌ كه‌ موصوف‌ به‌ كلی‌ بودن‌ می‌شود، از آن‌ جهت‌ كه‌ انسان‌ است‌ نه‌ عام‌ است‌ نه‌ خاص‌؛ همچنان‌ كه‌ نه‌ واحد است‌ نه‌ كثیر. به‌ عبارت‌ دیگر، انسان‌ نسبت‌ به‌ این‌ اوصاف‌ و نسبت‌ به‌ كلی‌ یا جزئی‌ بودن‌ لابشرط‌ است‌ (یعنی‌ قید و شرطی‌ ندارد) و به‌ موجب‌ این‌ لابشرط‌ بودن‌ می‌تواند با شروط‌ مختلف‌ بسیاری‌ جمع‌ شود. به‌ این‌ اعتبار، انسان‌ طبیعتی‌ است‌ كه‌ اگر در ذهن‌ یا خارج‌ محقق‌ شود كلی‌ یا جزئی‌ می‌شود. چون‌ طبایع‌ اگر در ذهن‌ موجود شوند متصف‌ به‌ كلی‌ بودن‌ و اگر در خارج‌ موجود شوند متصف‌ به‌ جزئی‌ بودن‌ می‌گردند. پس‌، انسانِ لابشرطِ نسبت‌ به‌ كلی‌ یا جزئی‌ بودن‌، كلی‌ طبیعی‌ نامیده‌ می‌شود. همچنین‌ چون‌ مفهوم‌ انسان‌ آن‌ چیزی‌ است‌ كه‌ قابل‌ صدق‌ بر امور كثیر (مانند زید و حسن‌ و...) است‌، كلی‌ منطقی‌ خوانده‌ می‌شود و طبیعت‌ انسان‌ به‌ قید «كلی‌ بودن‌» كلی‌ عقلی‌ است‌. روشن‌ است‌ كه‌ كلی‌ منطقی‌ و عقلی‌ فقط‌ در ذهن‌ موجودند. اسكندر افرودیسی‌ در شرح‌ قول‌ ارسطو در باره كلی‌ در كتاب‌ نفس‌ تفسیری‌ به‌دست‌ داده‌ است‌ كه‌ آن‌ را سرمشق‌ ابن‌سینا در بحث‌ كلی‌ در كتاب‌ شفا می‌توان‌ دانست‌ (بدوی‌، 1978، ص‌ 279ـ280). به‌ نظر می‌رسد این‌ رأی‌ اسكندر در باره كلی‌ با عقاید دیگر او هماهنگ‌تر است‌ و اینكه‌ كاپلستون‌ (ج‌ 1، ص‌ 489) وی‌ را در باب‌ كلیات‌ در زمره اسم‌گراها برشمرده‌ است‌ درست‌ نیست‌.

ابن‌سینا ( الشفاء ، الالهیات‌ ، ج‌ 1، ص‌ 205ـ206) كلی‌ بودن‌ صورتهای‌ ذهنی‌ را فقط‌ در قیاس‌ به‌ مصادیق‌ و افراد آنها و اینكه‌ قابل‌ صدق‌ بر امور كثیرند معتبر دانسته‌، وگرنه‌ بنا بر نظر او، هریك‌ از صورتهای‌ كلی‌ نیز باتوجه‌ به‌ نفس‌ جزئی‌ شخصی‌ كه‌ در آن‌ منطبع‌ و متصوَّر شده‌اند جزئی‌اند. ملاصدرا (صدرالدین‌ شیرازی‌، اللمعات‌المشرقیه ، ص‌20) نیز همین‌ مطلب‌ را با ملاحظه اختلاف‌ حمل‌ اولی‌ و حمل‌ شایع‌ بیان‌ كرده‌ و گفته‌ است‌ كه‌ كلی‌، كلی‌ است‌ به‌ حمل‌ اولی‌ و كلی‌ جزئی‌ است‌ به‌ حمل‌ شایع‌؛ یعنی‌، مفهوم‌ كلی‌، مفهوم‌ كلی‌ است‌ و بر امور كثیر صادق‌ است‌، ولی‌ به‌ حمل‌ شایع‌، مصداقی‌ از مفهوم‌ جزئی‌ است‌. همچنین‌ جزئی‌، جزئی‌ است‌ به‌ حمل‌ اولی‌ و بر امور كثیر صادق‌ نیست‌، ولی‌ به‌ حمل‌ شایع‌، مصداق‌ كلی‌ است‌، زیرا جزئی‌ نیز مفهومی‌ است‌ كه‌ مصادیق‌ بسیار دارد و از این‌ رو كلی‌ است‌.

سهروردی‌ در تعریف‌ جزئی‌ و كلی‌ و در باره كلی‌ طبیعی‌، چنانكه‌ از آثار وی‌ به‌دست‌ می‌آید، مطابق‌ رأی‌ ابن‌سینا و مشائیان‌ مسلمان‌ سخن‌ گفته‌ است‌ (برای‌ نمونه‌ رجوع کنید به ج‌ 1، ص‌ 17ـ18، 328ـ331، ج‌ 4، ص‌ 145ـ146، 215، قس‌ ج‌ 2، ص‌ 15، كه‌ به‌ جای‌ «كلی‌» اصطلاح‌ «عام‌» و به‌ جای‌ «جزئی‌» اصطلاح‌ «شاخص‌» را به‌كار برده‌ است‌). ملاصدرا ( الحكمه المتعالیه، سفر 1، ج‌ 2، ص‌ 7ـ 8) نیز كلی‌ و جزئی‌ را در همان‌ معنایی‌ كه‌ ابن‌سینا به‌كار برده‌ پذیرفته‌ و از رأی‌ او در باره كلی‌ طبیعی‌ پیروی‌ كرده‌ و آن‌ را منافی‌ با كلی‌ سِعِی‌ ندانسته‌ است‌ ( رجوع کنید به ادامه مقاله‌). به‌ نظر ملاصدرا، ماهیت‌ نه‌ كلی‌ است‌ نه‌ جزئی‌، زیرا ماهیات‌ اصیل‌ نیستند و بدون‌ اتصاف‌ به‌ وجود به‌ چیزی‌ متصف‌ نمی‌شوند. بنابراین‌، از نظر او ماهیتِ موجود [ در خارج‌ یا ذهن‌ ] به‌ جزئی‌ و كلی‌ تقسیم‌ می‌شود (آشتیانی‌، ص‌ 142).

2) كلی‌ و جزئی‌ به‌ معنای‌ سعه‌ و عدم‌ سعه وجودی‌. در متون‌ فلسفی‌ مسلمانان‌، كلی‌ را در این‌ معنی‌ تحت‌ سه‌ عنوان‌ كلی‌ سِعی‌، مُثُل‌ و عقل‌ (موجود مفارق‌ عُلْوی‌) می‌توان‌ بازجست‌. اقوال‌ ایشان‌ در باره كلی‌ و جزئی‌ به‌ این‌ معنی‌ قابل‌ مقایسه‌ و تطبیق‌ با جنبه‌هایی‌ از آرای‌ افلاطونیان‌ و نوافلاطونیان‌، به‌ ویژه‌ فلوطین‌، است‌. ریشه‌ها و بذرهای‌ اولیه این‌ نظر را در متون‌ آنها می‌توان‌ یافت‌ كه‌ در عین‌ حال‌، در زمینه مساعد تفكر فلسفی‌ در جهان‌ اسلام‌، به‌ باروری‌ و رشد شایان‌ توجهی‌ نایل‌ شد. كلی‌ در این‌ معنا، ناظر به‌ تبیین‌ عالم‌ هستی‌ بر اساس‌ نظام‌ طولی‌ و رابطه وجودی میان‌ علتها و معلولها (بی‌واسطه‌ یا باواسطه‌)، خصوصاً از نوع‌ فَیضان‌ و صدور یا اشراق‌ و انعكاس‌، به‌كار رفته‌ است‌ كه‌ بنا بر آن‌، علت‌ یا مبدأ فیض‌ و اشراق‌ ــ چون‌ مُعطِی‌ وجود و كمالات‌ آن‌ به‌ معلول‌ است‌ خود باید دارای‌ وجود و واجد كمالات‌ وجود باشد و معلول‌، كه‌ ذاتاً فاقد وجود و كمالات‌ آن‌ است‌، پس‌ از این‌ افاضه‌ و اشراق‌، معلول‌ و رشحه‌ای‌ از رشحات‌ و پرتوی‌ از اشراق‌ آن‌ مبدأست‌. بدین‌ترتیب‌، در سلسله‌ مراتب‌ هستی‌، مبدأ فیضِ وجود و آنچه‌ واسطه فیض‌ است‌، هریك‌ نسبت‌ به‌ مقام‌ و مرتبه‌اش‌، مادون‌ خود را در بر می‌گیرد و محیط‌ بر آن‌ است‌ و چون‌ كلی‌، یعنی‌ چیزی‌ كه‌ دارای‌ احاطه‌ و در بر گیرنده غیر است‌، به‌ چنین‌ موجوداتی‌ به‌ اعتبار سعه‌ و احاطه وجودیشان‌، «كلی‌» گفته‌ شده‌ است‌.

چون‌ به‌ نظر تمامی‌ فیلسوفان‌ مسلمان‌ هرگونه‌ وجود و معرفتی‌ در عالم‌ پایین‌ ناشی‌ از وجودات‌ عالم‌ بالا و معرفت‌ آنهاست‌، می‌توان‌ گفت‌ كه‌ اندیشه تمامی‌ ایشان‌ با اطلاق‌ «كلی‌» بر آن‌ وجودات‌، یعنی‌ عقول‌ و مفارقات‌، سازگار است‌ و به‌ آن‌ قائل‌ بوده‌اند ( رجوع کنید به ادامه مقاله‌)، چنانكه‌ كندی‌ عقل‌ فعال‌ را صورت‌ نوعی اشیا دانسته‌ كه‌ در مرحله بالفعل‌ بودنِ مطلق‌ و دائمی‌ است‌ (داودی‌، ص‌ 227ـ229). فارابی‌ نیز عقل‌ فعال‌ را جامعِ صور بالقوه اشیا خوانده‌ و در رساله الدعاوی‌ القلبیه (ص‌10) مُثُل‌ افلاطونی‌ را انكار كرده‌ است‌. ابن‌سینا ( الشفاء ، الالهیات‌ ، ج‌ 1، ص‌ 317) نیز اگرچه‌ منكر مُثُل‌ افلاطونی‌ شده‌، به‌ صور معقولِ بالفعل‌ در عقل‌ فعال‌ قائل‌ بوده‌ است‌. به‌ علاوه‌، از اقسام‌ سه‌گانه كلی‌ «ماقبل‌ الكثره »، «فی‌الكثره » و «مابعدالكثره »، كه‌ به‌ نظر می‌رسد نخستین‌بار ابن‌سینا ( الشفاء، المنطق‌ ، ج‌ 1، مدخل‌، ص‌ 69) بیان‌ كرده‌، كلی‌ «ماقبل‌الكثره » یعنی‌ آنچه‌ در علم‌الاهی‌ و ملائكه‌ (عقول‌ مفارق‌) هست‌ ناظر به‌ كلی‌ سِعی وجودی‌ است‌ كه‌ چون‌ در كثرات‌ خارجی‌ موجود می‌شوند، كلی‌ «فی‌الكثره » نامیده‌ می‌شوند و آنگاه‌ كه‌ در فرآیند تعقل‌ برای‌ انسان‌ معقول‌ می‌شوند به‌ آنها كلی‌ «بعدالكثره » می‌گویند. سهروردی‌ (ج‌ 2، ص‌ 145، پانویس‌ 10) نیز به‌ مثل‌ افلاطونی‌ یا به‌ تعبیر او، انوار قاهر عَرْضی‌ (عقول‌ عرضی‌)، قائل‌ بوده‌ است‌ كه‌ بنا بر نظر وی‌، عالم‌ حس‌ (مادّیات‌) از اشراقات‌ و انعكاس‌ آن‌ انوار صادر شده‌ است‌. انواع‌ موجوداتِ جهان‌ مادّی‌ با اربابِ انواع‌ متماثل‌اند و نسبت‌ میان‌ آنها از قبیل‌ نسبت‌ سایه‌ به‌ صاحب‌ سایه‌ است‌. هریك‌ از انواع‌ مجرد در این‌ جهان‌ تحت‌ تأثیر و تدبیر یك‌ عقلی‌ كلی‌ و مفارق‌ است‌ و این‌ كلی‌ بودن‌، كه‌ او به‌ عقول‌ یا انوار قاهره‌ نسبت‌ داده‌ است‌، در تفكر وی‌ امری‌ مفهومی‌ و ذهنی‌ نیست‌، بلكه‌ جز گسترش‌ هستی‌ و احاطه‌ و سعه وجودی‌، معنای‌ دیگری‌ ندارد (ابراهیمی‌ دینانی‌، 1366 ش‌، ص‌ 622، 631). گفتنی‌ است‌ كه‌ همان‌ كثراتِ نوعی‌ را كه‌ سهروردی‌ به‌ عقول‌ عرْضی‌ استناد داده‌ است‌، منكران‌ عقول‌ عرضی‌ یا مثُل‌، مانند ابن‌سینا و فارابی‌، به‌ جهات‌ متكثر در عقل‌ فعال‌ مستند دانسته‌اند (آشتیانی‌، ص‌ 221ـ222). به‌ نظر می‌رسد كه‌ بی‌توجهی‌ ارسطو و فیلسوفان‌ مسلمانی‌ چون‌ ابن‌سینا به‌ فهم‌ كلی‌ سِعی‌ و احاطی‌، موجب‌ گردید كه‌ به‌ دیده انتقاد و اعتراض‌ به‌ نظریه مثل‌ افلاطونی‌ بنگرند. در میان‌ فیلسوفان‌ مسلمان‌، اگرچه‌ می‌توان‌ گفت‌ كه‌ سهروردی‌ به‌ این‌ تفسیر از مثل‌ افلاطونی‌ تا حدودی‌ نزدیك‌ شد، در اصل‌ ملاصدرا بود كه‌ با درك‌ دقیقی‌ از معنای‌ كلی‌ سِعی‌ تفسیری‌ از مثل‌ افلاطونی‌ عرضه‌ داشت‌ كه‌ بنا بر آن‌، می‌توان‌ گفت‌ این‌ نظریه‌ دست‌كم‌ با آرای‌ فیلسوفان‌ مسلمان‌ سازگار است‌. چنانكه‌ بنا بر تفسیری‌ كه‌ ملاصدرا بیان‌ كرده‌ است‌، به‌رغم‌ اینكه‌ ابن‌سینا از مثل‌ افلاطونی‌ انتقاد كرده‌ و آن‌ را منكر شده‌، با نام‌ دیگری‌ (نظریه عقول‌ و عقل‌ فعال‌) آن‌ را پذیرفته‌ است‌.

به‌ نظر ملاصدرا، عقل‌ فعال‌ یا رب‌النوع‌ یا مثال‌ نوری‌ افلاطونی‌، وجود فی‌نفسه‌ای‌ است‌ كه‌ از علتش‌ صادر شده‌ است‌ و این‌ وجود به‌حسب‌ حقیقت‌ و با وحدت‌ اطلاقی‌ و انبساطی‌ ذاتش‌، جامع‌ جمیع‌ متكثراتِ موجود در عالم‌ طبیعت‌ و مادّیات‌ است‌ و این‌ عالم‌ و امور جزئی در آن‌، مرتبه نازلِ همان‌ حقایق‌ كلی‌ عالم‌ بالاست‌ (صدرالدین‌ شیرازی‌، الحكمه المتعالیه، سفر 1، ج‌ 3، ص‌ 337). وجود مُثُل‌ و عقل‌ فعال‌ به‌ معنای‌ كلی‌ سِعی‌، بنا بر قول‌ ملاصدرا (سفر 1، ج‌ 3، ص‌ 339)، بدین‌گونه‌ است‌ كه‌ تمام‌ ماهیات‌ مختلف‌ و متكثر به‌ كثرت‌ عددی‌ در واقعیت‌ عالم‌ مادّی‌، به‌ وجود واحد بسیط‌ جمعی‌ و به‌ وحدت‌ اطلاقی‌ (نه‌ عددی‌) در عقل‌ مجرد موجودند، یعنی‌ عقل‌ مجرد به‌ نحو اطلاق‌ (نامتعین‌) واجد كمالات‌ متكثر در موجودات‌ مادّی‌ و مادون‌ خود است‌ و كمالات‌ موجودات‌ مادون‌، شئون‌ و فروعِ تنزل‌ یافته حقایق‌ وجودی‌ كمالی‌ مافوقشان‌ (عقل‌ فعال‌ و از طریق‌ آن‌ دیگر عقول‌ مفارق‌) هستند (آشتیانی‌، ص‌ 175ـ 178؛ نیز رجوع کنید به بسیط‌ الحقیقه ‌، قاعده‌ * ).

پیوند و نسبت‌ میان‌ كلی‌ به‌معنای‌ سعه وجودی‌ و كلی‌ عقلی‌ و منطقی موجود در اذهان‌ و كلی‌ طبیعی‌ كه‌ در خارج‌ وجود دارد، از مباحث‌ مهم‌ به‌شمار می‌رود. به‌ نظر فارابی‌، مفاهیم‌ كلی‌ موجود در ذهن‌ توسط‌ عقل‌ هیولانی‌ و به‌ مدد عقل‌ فعال‌ (كلی‌ سِعِی‌) از محسوسات‌ عینی‌ انتزاع‌ می‌شود. عقل‌ انسان‌، به‌ مدد عقل‌ فعال‌، معقولات‌ بالقوه‌ را، كه‌ در اشیای‌ محسوس‌ است‌ واز طریق‌ حس‌ ادراك‌ شده‌ است‌، معقول‌ بالفعل‌ می‌سازد (داودی‌، ص‌ 236ـ237؛ نتون‌ ، ص‌ 99). ابن‌سینا نیز با این‌ قول‌ موافق‌ بوده‌ و حصول‌ صور معقول‌ را برای‌ نفس‌ و عقل‌ انسانی‌ منوط‌ به‌ اتصال‌ آن‌ با عقل‌ فعال‌ دانسته‌ است‌ ( الشفاء ، الالهیات‌ ، ج‌ 1، ص‌ 205، 317؛ همو، الاشارات‌ ، ج‌ 3، ص‌ 364ـ366) با این‌ تفاوت‌ كه‌ به‌ نظر فارابی‌ صور معقولات‌ در عقل‌ فعال‌ بالقوه‌ است‌، اما ابن‌سینا آنها را بالفعل‌ دانسته‌ است‌. بدین‌ترتیب‌، می‌توان‌ گفت‌ كه‌ نظریه ابن‌سینا در این‌ باب‌ به‌ قبول‌ مفاهیمی‌ از نوع‌ مثل‌ افلاطونی‌ (كلّی سِعی‌) نزدیك‌تر از رأی‌ فارابی‌ است‌ (داودی‌، ص‌ 329، پانویس‌ 2). سهروردی‌ نیز وجود صور معقولات‌ را در نفس‌ انسانی‌ به‌ مدد و اشراق‌ عقل‌ فعال‌ دانسته‌ است‌. بنا بر نظر وی‌، نفس‌ ناطقه انسانی‌، بالقوه‌ عاقل‌ است‌ و با عقل‌ فعال‌ و تابش‌ نور آن‌، عاقل‌ بالفعل‌ می‌گردد (ج‌ 3، ص‌ 429ـ431؛ برای‌ پیوند و نسبت‌ عقل‌ فعال‌ با نور اسپهبدی‌ ( نفس‌ ) از نظر سهروردی‌ رجوع کنید به شهرزوری‌، مقدمه ضیائی‌ تربتی‌، ص‌ 28).

ملاصدرا، بر خلاف‌ فیلسوفان‌ پیش‌ از خود، در باره پیوند و نسبت‌ كلی‌ موجود در ذهن‌ و كلی‌ سِعی‌، نه‌ به‌ اتصال‌ نفس‌ انسانی‌ به‌ عقل‌ فعال‌ بلكه‌ به‌ اتحاد با آن‌ قائل‌ شد. بنا بر نظر وی‌، نفس‌ انسانی‌ در قوس‌ صعود با عقل‌ فعال‌ متحد است‌ و در قوس‌ نزول‌ نیز نفس‌ و عقل‌ انسانی‌ در ساخت‌ كلیاتْ خلاق‌ است‌. نفس‌ انسانی‌، به‌ سبب‌ علل‌ اِعدادی‌، از عالم‌ حس‌ به‌ عالم‌ عقل‌ راه‌ پیدا می‌كند و از این‌ طریق‌ برای‌ آن‌ تجردی‌ حاصل‌ می‌شود و چون‌ در این‌ مرحله‌ هنوز اتحادش‌ با عقل‌ فعال‌ ضعیف‌ است‌، مجردات‌ را از دور مشاهده‌ می‌كند؛ پس‌، به‌ واسطه حصول‌ اشراقاتِ عقل‌، عكوس‌ و سایه‌هایی‌ كه‌ همان‌ كلیات‌اند، در عقل‌ انسانی‌ منعكس‌ و موجود می‌شود. این‌ كلیاتِ ذهنی‌ همان‌ جهات‌ ابهامِ حقایقِ نوری‌ موجود در مرتبه عقل‌ فعال‌ است‌ و به‌ دلیل‌ همین‌ ابهام‌ است‌ كه‌ از صدق‌ بر كثیر ابا ندارد؛ اما، نفس‌ انسانی‌ بعد از قوّت‌ می‌تواند تمام‌ حقایق‌ را به‌ وجود وسیعِ محیط‌، كه‌ ملاك‌ كلیت‌ به‌ معنای‌ سعه وجودی‌ است‌، در عقل‌ فعال‌ مشاهده‌ كند. نفس‌ بعد از ادراك‌ كلیات‌ از این‌ طریق‌، قادر است‌ به‌ شكل‌ فعلی‌، نه‌ انفعالی‌، كلیات‌ را بسازد و انشا كند (صدرالدین‌ شیرازی‌، الحكمه المتعالیه ، سفر 1، ج‌ 2، ص‌ 69؛ آشتیانی‌، ص‌ 136، پانویس‌ 2، ص‌ 165).

در متون‌ متأخر، برای‌ جزئی‌ نیز اقسام‌ طبیعی‌، منطقی‌ و عقلی‌ نیز ذكر شده‌ است‌، چنانكه‌ مظفر (ج‌ 1، ص‌ 102) جزئی‌ را بر این‌ سه‌ قسم‌ دانسته‌ است‌. جزئی طبیعی‌، آن‌ چیزی‌ كه‌ معروض‌ و متصف‌ به‌جزئی‌ بودن‌ است‌، مانند زید. جزئی منطقی‌، مفهومی‌ است‌ كه‌ صدقش‌ بر امور كثیر محال‌ است‌ و جزئی‌ عقلی‌، طبیعت‌ جزئی‌ به‌ قید جزئی‌ بودن‌ است‌، مانند زید جزئی‌.

جزئی‌ را از جهت‌ دیگر به‌ دو نوع‌ حقیقی‌ و اضافی‌ تقسیم‌ كرده‌اند. جزئی حقیقی‌، مفهومی‌ است‌ كه‌ فی‌نفسه‌ مانع‌ از صدق‌ بر امور كثیر است‌، مانند مدلولهای‌ نامهای‌ خاص‌. جزئی اضافی‌، مفهومی‌ است‌ كه‌ در قیاس‌ به‌ مفهوم‌ دیگر اخص‌ از آن‌ و جزئی‌ است‌ هرچند كه‌ فی‌نفسه‌ كلی‌ و قابل‌ صدق‌ بر امور بسیار می‌باشد. بدین‌ترتیب‌، هر جزئی حقیقی‌، جزئی اضافی‌ است‌، ولی‌ برخی‌ از جزئیاتِ اضافی‌، جزئی حقیقی‌ نیستند، مانند انسان‌ كه‌ نسبت‌ به‌ حیوان‌، جزئی‌ اضافی‌ است‌ ولی‌ جزئی‌ حقیقی‌ نیست‌، زیرا می‌تواند مصادیق‌ بسیاری‌ داشته‌ باشد (همان‌، ج‌ 1، ص‌ 67ـ69؛ ابراهیمی‌ دینانی‌، 1380 ش‌، ج‌ 2، ص‌620ـ621).

در باره جزئی‌ و ویژگیهای‌ آن‌ احكام‌ و قواعدی‌ بیان‌ شده‌ است‌، بدین‌ شرح‌: جزئی‌ حقیقی‌ نه‌ كاسب‌ است‌ و نه‌ مكتَسب‌، یعنی‌ ادراك‌ یك‌ جزئی‌ نه‌ می‌تواند به‌ ادراك‌ دیگری‌ منتج‌ شود و نه‌ خود از ادراك‌ دیگری‌ مقدّم‌ بر آن‌ ناشی‌ می‌شود. ادراك‌ كلی‌ از آن‌ جهت‌ كه‌ كلی‌ است‌ به‌ هیچ‌وجه‌ ادراك‌ جزئی‌ مشخصی‌ را نتیجه‌ نمی‌دهد و حكم‌ كلی‌ زمانی‌ بر جزئیات‌ جاری‌ می‌گردد كه‌ جزئی‌ از قید جزئی‌ بودن‌ و تشخص‌ و عوارض‌ مختص‌ به‌ آن‌ رها و منفك‌ شده‌ باشد، زیرا جزئی‌ از این‌ جهت‌ كه‌ جزئی‌ و یك‌ فرد مشخص‌ و معین‌ است‌، با سایر موجودات‌ و امور جزئی‌ مباین‌ است‌ و معنای‌ فردِ مشخص‌ بودن‌ همین‌ است‌ كه‌ جز بر خود بر غیرش‌ صادق‌ نباشد. بنابراین‌، اقامه برهان‌ بر امور جزئی بماهو جزئی‌ و شخصی‌ ممكن‌ نیست‌ (ابراهیمی‌ دینانی‌، 1380 ش‌، ج‌ 2، ص‌620ـ623، 645)، چنانكه‌ نمی‌تواند برهان‌ چیزی‌ واقع‌ شود. از طرفی‌، چون‌ حد و برهان‌ با یكدیگر مشارك‌ و همراه‌اند، اگر چیزی‌ برهان‌ نداشته‌ باشد، حد هم‌ ندارد؛ بنابراین‌، یك‌ امر شخصی جزئی‌ چون‌ برهان‌ ندارد حد هم‌ ندارد. همچنین‌ چون‌ اتحاد، شرط‌ جوازِ حمل‌ است‌ و یك‌ شخص‌ از آن‌ جهت‌ كه‌ جزئی‌ است‌ قابل‌ اتحاد با چیزی‌ نیست‌؛ بنابراین‌، امر شخصی جزئی‌ نه‌ موضوع‌ قضیه‌ می‌تواند واقع‌ شود نه‌ محمول‌ آن‌ (همان‌، ج‌ 2، ص‌ 645ـ650).

در باره جزئی‌ و كلی‌ در منطق‌، در بحث‌ تصورات‌ (مفردات‌) بحث‌ شده‌ است‌، از آن‌ جهت‌ كه‌ كلیات‌ (جنس‌، فصل‌، نوع‌، عرض‌ عام‌ و عرض‌ خاص‌) در تعریف‌ به‌كار می‌روند ( رجوع کنید به تعریف‌ *؛ حد *؛ نیز رجوع کنید به كلیات‌ خمس‌ * ). همچنین‌ در بخش‌ قضایا در باره آنها بحث‌ می‌شود، چنانكه‌ ارسطو در كتاب‌ عبارت‌ (1980، ج‌ 1، ص‌ 106) از قضایای‌ جزئی‌ و كلی‌ سخن‌ گفته‌ است‌ كه‌ بر اساس‌ سلب‌ و ایجاب‌ در هر كدام‌، محصورات‌ چهارگانه‌ (موجبه كلیه‌، سالبه كلیه‌، موجبه جزئیه‌ و سالبه جزئیه‌) به‌ دست‌ می‌آید ( رجوع کنید به قضیه‌ * ) . در تفسیر جزئی‌ یا كلی‌ بودنِ قضایا از نظر ارسطو اختلاف‌ هست‌ و این‌ اختلاف‌ ناشی‌ از ابهامی‌ است‌ كه‌ در این‌ باب‌ در آثار او وجود دارد و روشن‌ نیست‌ كه‌ جزئی‌ یا كلی‌ بودن‌ وصف‌ موضوع‌ است‌ (یعنی‌ سُور مرتبط‌ به‌ موضوع‌ است‌) یا وصف‌ حكم‌ است‌ كه‌ به‌ تبع‌ آن‌، موضوع‌ با تمام‌ افراد یا بعض‌ افرادش‌ در حكم‌ شركت‌ می‌كنند ( رجوع کنید به حكم‌* ). به‌ نظر فارابی‌ (1408ـ1410، ج‌ 2، ص‌ 67)، كلی‌ یا جزئی‌ بودن‌ وصف‌ حكم‌ است‌.

نكته دیگر در این‌ باب‌ آن‌ است‌ كه‌ تا پیش‌ از ابن‌سینا، كلی‌ یا جزئی‌ بودن‌ در باب‌ قضایا، فقط‌ در باره قضایای‌ حملی‌ مورد بحث‌ قرار می‌گرفت‌. ابن‌سینا برای‌ جملات‌ شرطی‌، سورهای‌ زمانی‌ و احوالی‌ نظیر «كلّما»، «مهما» (به‌ معنای‌ در هر زمان‌، در هر حال‌ و مانند اینها) را بیان‌ كرد و بدین‌ترتیب‌، جزئی‌ یا كلی‌ بودن‌ را به‌ شرطیه‌ها نیز نسبت‌ داد. به‌ نظر وی‌، این‌ وصف‌ نه‌ به‌ مقدّم‌ و تالی‌ در شرطیه‌، بلكه‌ به‌ اتصال‌ و انفصال‌ آن‌ مربوط‌ است‌. ابن‌سینا، با به‌كاربردن‌ سور در جملات‌ شرطی‌، زمینه نسبت‌ دادن‌ احكام‌ قیاسهای‌ حملی‌ به‌ قیاسهای‌ شرطی‌ اقترانی‌ را مهیا ساخت‌ ( رجوع کنید به الشفاء، المنطق، ج‌ 2، فن‌ 4، ص‌ 272ـ276). به‌ نظر موحد (ص‌ 179ـ182) این‌ سورها، شبه‌ سورند. وی‌ نظر ابن‌سینا را در باره سورهای‌ زمانی‌ و احوالی‌ در شرطیه‌، ناشی‌ از فضای‌ نادرستِ حاكم‌ بر تفكر ابن‌سینا در باره تقدم‌ منطق‌ حملی‌ بر منطق‌ شرطی‌ می‌داند. مظفر نوع‌ دیگری‌ از كلیت‌ را بیان‌ كرده‌ است‌ كه‌ ملحق‌ به‌ قضایای‌ حملی‌ می‌شود كه‌ بنا بر آن‌، قضایای‌ حملی‌، كلی‌ یا جزئی‌ یا شخصی‌، به‌ اعتبار وجودِ نسبت‌ میان‌ موضوع‌ و محمول‌، در همه زمانها از كلیتِ اَزمانی‌ برخوردارند (مظفر، ج‌ 3، ص‌ 365).

عارفان‌ مسلمان‌ نیز در بحث‌ كلی‌ به‌ كلی سِعی‌ وجودی‌ قائل‌ شده‌اند و در باره آن‌ اصطلاح‌ اعیان‌ ثابته‌ * را به‌ كار برده‌اند. در متون‌ كلامی‌ اسلامی‌ نیز بحث‌ كلی‌ در مباحث‌ صفات‌ الاهی‌، اما با اصطلاحات‌ متفاوتی‌ از قبیل‌ «معنی‌»، «حال‌»، «اعیان‌ ثابته‌» و «ثابتات‌ ازلی‌» ــ باتوجه‌ به‌ تفسیری‌ كه‌ از این‌ اصطلاحات‌ شده‌ است‌ قابل‌ پیگیری‌ است‌ (ولفسون‌، ص‌ 168ـ174). به‌ نظر ابراهیمی‌ دینانی‌ (1370 ش‌، ص‌ 358ـ365) غزالی‌ در بحث‌ كلی‌ طبیعی‌ از ابن‌سینا پیروی‌ كرده‌ است‌. وی‌ همچنین‌ (1376ـ 1379 ش‌، ج‌ 1، ص‌ 332) با استناد به‌ عباراتی‌ از رساله كلیات‌، فخر رازی‌ را در باب‌ كلی‌ پیرو نظریه اسم‌گرایی‌ برشمرده‌ است‌ (قس‌ سیدموسوی‌، ص‌ 76ـ77 كه‌ رساله كلیات‌ را نوشته قطب‌الدین‌ رازی‌ می‌داند). به‌ نظر بدوی‌ (1983، ج‌ 1، ص‌ 360ـ 361)، متكلمان‌ معتزلی‌، به‌ جز ابوهاشم‌ جُبّائی‌، دارای‌ گرایشهای‌ اسم‌گرایانه‌ بوده‌اند، زیرا نظریه واقع‌گرایانه‌ در باره كلی‌، به‌ این‌ نتیجه خطیر در باب‌ صفات‌ الاهی‌ منتهی‌ می‌شود كه‌ صفات‌ خدا جوهر یا اقنوم‌ باشند كه‌ این‌ با آرای‌ معتزلیان‌ كاملاً ناسازگار است‌.

منابع‌: جلال‌الدین‌ آشتیانی‌، شرح‌حال‌ و آرای‌ فلسفی‌ ملاصدرا ، قم‌ 1378 ش‌؛ غلامحسین‌ ابراهیمی‌ دینانی‌، شعاع‌ اندیشه‌ و شهود در فلسفه سهروردی‌ ، تهران‌ 1366 ش‌؛ همو، قواعد كلی‌ فلسفی‌ در فلسفه اسلامی‌ ، تهران‌ 1380 ش‌؛ همو، ماجرای‌ فكر فلسفی‌ در جهان‌ اسلام‌ ، تهران‌ 1376ـ1379 ش‌؛ همو، منطق‌ و معرفت‌ در نظر غزالی‌ ، تهران‌ 1370 ش‌؛ ابن‌سینا، الاشارات‌ و التنبیهات‌ ، مع‌ الشرح‌ لنصیرالدین‌ طوسی‌ و شرح‌ الشرح‌ لقطب‌الدین‌ رازی‌، تهران‌ 1403؛ همو، الشفاء ، چاپ‌ ابراهیم‌ مدكور و دیگران‌، چاپ‌ افست‌ قم‌ 1404ـ1406؛ ارسطو، منطق‌ ارسطو، چاپ‌ عبدالرحمان‌ بدوی‌، بیروت‌ 1980؛ افلاطون‌، دوره آثار افلاطون‌، ترجمه محمدحسن‌ لطفی‌ و رضا كاویانی‌: جمهوری‌ ، تهران‌ 1380 ش‌؛ عبدالرحمان‌ بدوی‌، ارسطو عندالعرب‌: دراسه ‌و نصوص‌ غیرمنشوره، كویت‌1978؛ همو، مذاهب‌الاسلامیین‌ ، ج‌ 1، بیروت‌ 1983؛ نصراللّه‌ پورجوادی‌، درآمدی‌ به‌ فلسفه افلوطین‌ ، تهران‌ 1364 ش‌؛ علی‌مراد داودی‌، عقل‌ در حكمت‌ مشاء: از ارسطو تا ابن‌سینا ، تهران‌ 1349 ش‌؛ یحیی‌بن‌ حبش‌ سهروردی‌، مجموعه‌ مصنّفات‌ شیخ‌ اشراق‌ ، تهران‌ 1380 ش‌؛ حسین‌ سید موسوی‌، « [ در باره ] رساله تحقیق‌ الكلیات‌ »، خردنامه صدرا ، ش‌ 19 (بهار 1379)؛ محمدبن‌ محمود شهرزوری‌، شرح‌ حكمه الاشراق‌ ، چاپ‌ حسین‌ ضیائی‌ تربتی‌، تهران‌ 1372 ش‌؛ محمدبن‌ ابراهیم‌ صدرالدین‌ شیرازی‌، الحكمه المتعالیه فی‌الاسفار العقلیه الاربعه، تهران‌ 1337 ش‌، چاپ‌ افست‌ قم‌ [ بی‌تا. ]؛ همو، منطق‌ نوین‌: مشتمل‌ بر اللمعات‌ المشرقیه فی‌الفنون‌ المنطقیه، با ترجمه‌ و شرح‌ عبدالمحسن‌ مشكوه ‌الدینی‌، تهران‌ [ بی‌تا. ]؛ محمدحسین‌ طباطبائی‌، بدایه ‌الحكمه ، قم‌ 1404؛ همو، نهایه ‌الحكمه ، قم‌ 1362 ش‌؛ محمدبن‌ محمد فارابی‌، رسائل‌ الفارابی‌، رساله‌ 6 : الدعاوی‌ القلبیه، حیدرآباد دكن‌ 1345/1926؛ همو، المنطقیات‌ للفارابی، چاپ‌ محمدتقی‌ دانش‌پژوه‌، قم‌ 1408ـ1410؛ فردریك‌ چارلز كاپلستون‌، تاریخ‌ فلسفه‌ ، ج‌ 1: یونان‌ و روم‌ ، ترجمه جلال‌الدین‌ مجتبوی‌، تهران‌ 1368 ش‌؛ محمدرضا مظفر، المنطق‌ ، نجف‌ 1388/1968، چاپ‌ افست‌ قم‌ 1370 ش‌؛ مصطفی‌ ملكیان‌، تاریخ‌ فلسفه غرب‌ ، [ قم‌ ] 1377 ش‌؛ ضیاء موحد، از ارسطو تا گودل‌: مجموعه مقاله‌های‌ فلسفی‌ ـ منطقی‌، مقاله 13: «نظریه قیاس‌های‌ شرطی‌ ابن‌سینا»، تهران‌ 1382 ش‌؛ ایان‌ ریچارد نتون‌، فارابی‌ و مكتبش‌، ترجمه گل‌بابا سعیدی‌، تهران‌ 1381 ش‌؛

Aristoteles, Aristotle's Categories, and De interpretatione , translated with notes by J.L. Ackrill, Oxford 1974; Franz Brentano, On the several senses of being in Aristotle , ed. and tr. Rolf George, Berkeley 1975; The Encyclopedia of philosophy , ed. Paul Edwards, New York: Macmillan, 1972, s.v. "Universals" (by A.D. Woozley); G.M.A. Grube, Plato's thought , Boston 1958; Harry Austryn Wolfson, The philosophy of the Kalam , Cambridge, Mass., 1976.

/ گوهرتاج‌ مینوچهر /