۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

فایدون و بی عملی ... نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس...ملالت خیلی ها هم ز علم بی عمل است

فایدون
افلاطون
محمد حسن لطفي – رضا كاوياني
شاگردان سقراط در آخرین روز زندگی اش در زندان جمع شده اند کریتون، آنتیستنس...... کبس و سیمیاس که از تب آمده اند ، قبلا شاگردفیلولائوس بودند وجذب سقراط شدند،از جمله ی کسان فایدون است ." فایدون که عنوان مکالمه از نام او گرفته شده است ، جوانی زیباست که در شهر الیس به جهان آمده و به عنوان اسیر جنگی به آتن برده شده و در آنجا در بازار برده فروشان به معرض فروش نهاده شده است . سقراط او را از خواجه اش خریده و بدین سان از سرنوشتی موحش نجات بخشیده است."[1]  سقراط در آخرین روز زندگی اش با شاگردان خوددر باره ی مرگ و جاودانگی روح به بحث می نشیند . به نظر می رسد که یک بار دیگرسقراط می خواهد ببیند که آیا راهی را که در پیش گرفته است درست است یا نه. یک بار در دادگاه از روش خود دفاع کرد و بار دوم در گفت وگو با کریتون و این آخرین بار است که روش خود را مورد بررسی قرار می دهد .شايد يك بار از نظر حقوقي و بار دوم از نظر وجداني و بار سوم از نظر فلسفي.
سقراط در تمام عمر فلسفی اش به دنبال کشف حقیقت بود و اگردر هنگام مرگ پرده ی جهالت به کنارمي رود و انسان باحقیقت آشنامي شود، سقراط می گوید پس هر فیلسوفی باید مرگ اندیش باشد و از مرگ استقبال کند." مردی که زندگی را در خدمت فلسفه به سر آورده است باید مرگ را با گشاده روئی بپذیرد و امیدوار باشد که در جهان دیگر جز نیکی و نیکبختی نخواهد دید......کسانی که از راه درست به فلسفه می پردازند در همه ی عمر، بی آنکه دیگران بدانند،هیچ آرزوئی جز مرگ ندارند."[2] سقراط مرگ را جدایی روح از تن می داند ما با تن یا به عبارت دیگر با حواس خود نمی توانیم به حقیقت برسیم چون حواس ما خطا می کند .پس فیلسوف باید به حد نیاز به تن بپردازد تا از مزاحمت های او در امان بماند ولی تمام هم اوبايد به روح باشد. تنها از راه تفکر بی واسطه و مستقیم در باره ی عدالت ، خویشتنداری ، زیبایی....است که می توانیم به حقیقت آنهانزدیک شویم و آنها را بشناسیم.و تا زمانی که " در دام تن گرفتاریم و روحمان با این دیو دست به گریبان است نخواهیم توانست به آرزوی خود برسیم و حقیقت را در یابیم."[3] پس باید بمیریم واز دام تن رهایی یابیم.فیلسوفان راستین در آرزوی مرگند و کمتر از همه ی مردان از آن می ترسند.اما كسي حق ندارد كه خود كشي كند .اگر چه كه مردن بهتر از زندگي است ما گله هاي خدايان هستيم و تا زماني كه مقدر است بايد زندگي كنيم . ولي در اين زندگي بايد هر چه بيشتر تلاش كنيم كه روي از زندگي جسماني بگردانيم و به زندگي معنوي روي كنيم .
کبس از سقراط می خواهد برای ادعای خود " روح پس از مرگ آدمی از میان نمی رود" دلیل بیاورد. سقراط سه دليل بر فنا نا پذيري نفس اقامه مي كند كه هر سه مبتني برنظريه ي ايده است .دو استدلال اول از نظريه هاي پيشينيان وام گرفته است اما استدلال سوم كاملا افلاطوني است يعني بر پايه ي پژوهش مفاهيم است .
استدلال اول : " همه ی رویداد های جهانی عبارت از این است که اضداد جای یکدیگر را می گیرند (نظریه ی هراکلیتوس) نفس آدمی پیش از آنکه وجود این جهانی خود را بیابد زندگی متضاد با زندگی این جهانی داشت که در طی آن به مشاهده ی ایده نایل شده است ، بنابر این باید پس از پایان زندگی این جهانی نیز همان گونه زندگی را داشته باشد."[4]  سقراط در استدلال خود از یک مقدمه ی هراکلیتوسي و يك مقدمه ي فيثاغورسي استفاده می کند .هر چیزی ضدی دارد و از ضد خود پدیدار می شود.یا بین دو ضد زایش و پیدایش متقابل است همچنانكه ميان بيداري و خواب ، خوابيدن هست و ميان خواب و بيداري، بيدار شدن .  البته منظور اين نيست كه زنده از مرده پدیدآید ومرده از زنده.بلكه بايد موضوعي باشد كه محل اين دو صفت گردد .مثل جسم كه وقتي سياهي مي رود مي توانيم سفيدي را بر او حمل كنيم . براي زنده بودن و مرده بودن هم بايد موضوعي باشد تا اين دو صفت را بتوان بر او حمل كرد اين موضوع جسم نمي تواند باشد؛وچون انسان مركب از جسم و روح است پس روح موضوع زندگي و مرگ است و اين روح بايد از قبل وجود داشته باشد . ووقتي هم كسي مرد نابود نمي شود بلكه روح او به عالم ديگري مي رود و پس از گشت و گذار و ديدن حقايق و ايده ها به اين عالم در كالبد ديگري بر مي گردد .و يا اينكه ما از یک طرف می بینیم که زنده ها می میرند و این نمی تواند یک طرفه باشد و اگر بخواهد روح از آن دنیا به زندگی پا بگذارد باید قبلا وجود داشته باشد." زندگان از مرگ به زندگی بازگشته اند همچنانکه مردگان از زندگی به مرگ رسیده اند. اگر این استدلال درست باشد ، همین خود دلیل کافی است بر اینکه ارواح مردگان باید در جایی باقی بمانندو از آنجا به زندگی بر گردند."[5]
  نكته اي را كه استدلال اول در پي دارد اين است كه آموختن چیزی جز بیاد آوردن نیست . با روش دیالکتیکی که افلاطون در رساله ی منون آن رامطرح کرده است در اینجا نیز سقراط می گوید با دیدن چیزی به یاد خود آن چیز و یا چیز دیگری می افتیم و با دیدن دو چیز برابر به یاد خود برابری می افتیم حال ما خود برابری را در کجا دیده ایم " پس باید گفت پیش از آنکه از مادر بزائیم نه تنها برابری وبزرگتری و کوچکتری بلکه خود زیبائی و خود خوبی و خود عدالت و خود دینداری ، و همه ی چیزهائی را که در بحثهای خویش همواره در باره ی " خود" آنها گفت وگو می کنیم ، می شناختیم؟" [6] افلاطون با نظريه ي يادآوري مي خواهد اين نظريه را مطرح كند كه آدمي چگونه مي تواند به چيزي دانش پيدا كند كه موضوع تجربه نيست .قوانين رياضي ،نيك،عدالت....را چگونه مي شناسيم .ما به اينها از طريق حواس نمي توانيم علم پيدا كنيم چون حواس ما را براي مثال به برابري تقريبي مي رساند نه به برابري مطلق . پس ما چطور به برابري مطلق علم پيدا مي كنيم ؟روح ما بايد قبل از اين كه وارد كالبد شده باشد و قبل از آن كه تجربه چشم ما را تار كرده باشد آن را در عالم ديگر ديده باشد پس بايد روح قبل از وارد شدن به بدن وجود داشته باشد .[7]از نظريه ي ايده دو نتيجه حاصل مي شود . " اولا اين نظريه بدين سوال پاسخ مي دهد كه ما دانش خود را در باره ي موجود تغيير نا پذير كه هرگز موضوع احساس و تجربه نمي تواند بود ، از كجا به دست مي آوريم …..در ثاني وجود روح پيش از ورود در كالبد با وجود ايده ها ارتباط جدايي نا پذير دارد.اين حكم كه موجود ( يا موجودات ) تغيير ناپذير وجود دارد نتيجه ي ضروري اين واقعيت است كه ما داراي دانش ضروري و عام الاعتبار هستيم : و همين خود دليل وجود روح پيش از ورودش در كالبد است . " [8]
استدلال دوم : سیمیاس می گوید قبول دارم که روح قبل از بدنیا آمدن ما وجود داشته است ولی استدلال شما ثابت نمی کند که روح پس از مرگ نیز زنده بماند .سقراط می گوید در استدلال اول گفتیم که اضداد جای یکدیگر را می گیرند وقتی از زنده مرده پدید آید از مرده هم زنده پدید می آید.با این وجود سقراط استدلال دیگری را مطرح می کند ." هر فسادی تجزیه ی شیئی مرکب است ، هر شیء بسیط تجزیه نا پذیر است و در نتیجه فساد نا پذیر ، ایده که موجود فی نفسه است ، مطلقا بسیط است . شناسنده و موضوع شناسایی ذاتا همانند یکدیگرند ( نظریه ی امپدوکلس و دیگران ) ، پس نفس که شناسنده ی ایدهاست بسیط است ، یعنی تجزیه نا پذیر ، و در نتیجه فساد نا پذیر ."[9]مرگ ناپذيري روح ريشه در نظرات امپدوكلس و متفكران ديگر قبل از سقراط دارد . اگر چهار عنصر با تركيب چيزي را به وجود مي آورند و با تجزيه همان چيز از بين مي رود يعني ما كون وفساد داريم وآن چيزي كه هميشه ثابت است و باعث به وجود آوردن و از بين رفتن مي شود لذا ما دو حوزه داريم تغيير پذير و تغيير ناپذير . محسوس و معقول . نوعي ديدني كه موجود به معني غير واقعي است كه تغيير پذير و مركب و فنا پذير است  و نوعي ناديدني كه موجود به معناي واقعي است تغيير نا پذير و فنا نا پذير و بسيط است  . تن از طريق حواس با محسوس سر و كار دارد و و روح با معقول .  روح بسیط است و تن مرکب ،روح جاویدان و توانا به تفکر است و همواره همان می ماند در صورتی که تن فناپذیر و موقت و از تفکر نا توان است .امر بسیط با بسیط سرو کار دارد و امر مرکب با مرکب .انسان نه مادي محض است و نه معقول محض حال اگر کسی بتواند روح خود را مستقل از تن نگاه دارد و دل به حقیقت بسپارد و هر چه بيشتربا موجود تغيير نا پذير سر وكار داشته باشد و در شناخت آن بكوشد به ماهيت حقيقي خودراه مي يابد و مرگ را با آغوش باز مي پذیرد و ديگر به عالم ماده بر نمي گردد .و چون در اين دنيا به الوهيت تشبه پيدا كرده است الوهي مي شود و جاويدان . پس از مرگ به جائی همانند خویش یعنی خدایی و جاویدان روی می نهدو در آنجا به نیکبختی می رسد .اما انسان هایی که در زندگی گرفتار تن بودندو تمام همشان عالم محسوسات بود، روح آنان بعد از مرگ سرگردان می ماند و آنها را به نزد خدایان راه نیست لذا دو باره مطابق با هوسهایی که از تن پیش در آنان مانده است به تن گرگ یاسگ یا مورچه یا انسان دیگری در می آیند .فیلسوفان برای اینکه به چنین سر نوشتی گرفتار نشوند هیچ وقت دست از فلسفه یعنی اشتیاق به دانش بر نمی دارند .. فلسفه چون انسان را گرفتار تن می بیندبه او پند می دهد که دست از ادراک حسی بر دارد و " فقط آنچه را که خود بی واسطه ی حس در می یابد حقیقت بشمارد."[10] و راهی جز آنچه تفکر بر او می نمایاند نپیماید تا حقیقت پاک و خدایی را که بسی بر تر از گمان و عقیده است رویت کند.
سیمیاس ایراد می گیرد که حرف های سقراط در باره ی چنگ نیز صادق است کسی می تواند بگوید که نغمه پس از شکستن چنگ می ماند .یا شاید روح نیز مانند نغمه ی چنگ نتیجه ی هماهنگی اجزاء تن باشد که به وسیله ی سردی و گرمی و خشکی و رطوبت به هم پیوسته باشند" روح چيز ديگري نيست جز هماهنگي و نسبت درست تركيب عناصري كه بدن از امتزاج آنها به وجود مي آيد . " [11]ایراد سیمیاس ریشه در اندیشه ی فیثاغوری دارد." اکنون بیندیش و ببین اگر کسی ادعا کند که روح زاده ی هماهنگی و پیوند اجزاء تن است و با فرارسیدن مرگ پیش از تن نابود می شود در پاسخ او چه باید بگوییم؟"[12]  ايراد ديگري كه مطرح است اين است كه نغمه پس از ساز به وجود مي آيد حال اگر سازي خراب شود ساز هست اما ديگر نغمه اي نيست .يعني اگر بدن اسان بيمار شود تن وجود دارد اما ديگر روحي كه هماهنگي تن است وجود نخواهد داشت.
کبس می گوید من هنوز قانع نشده ام که روح پس از مرگ می ماند با اینکه قبول دارم که روح پیش از آنکه به کالبد ما درآید وجود داشته است .و اینکه روح پس از مرگ یک بدن نابود نمی شود ولی از کجا معلوم که پس از مرگ چندین بدن نابود نشود.استدلال هاي سقراط ثابت نمي كند كه روح فنا ناپذير است .
 سقراط در جواب سیمیاس می گوید اگر روح را نتیجه ی هماهنگی بدانیم باید پس از اجزاء هماهنگ به وجود آید و پیش از همه ی آنها نیز از بین برود لذا نمی توانیم بپذیریم که روح هماهنگی مثل نغمه است واز طرف دیگر روح قبل از اینکه وارد تن شود در جائی بوده و علم یادآوری است نه یادگیری.بین این دو باید یکی را بپذیریم. چون سيمياس و كبس هر دو فيثاغورسي هستند سقراط مي گويد نمي شود از يك طرف نظريه ي ياد آوري را قبول داشت و از طرف ديگر معتقد بود كه روح چيزي جز هماهنگي تن نيست .روح را نمي شود با نغمه و تن را با ساز مقايسه كرد .از طرفي ديگر ما به چيزي ميل مي كنيم و با همان چيز هم مخالفت مي كنيم نمي شود كه يك چيز هم به چيزي ميل كند و هم با آن مخالفت نمايد لذا چيزي كه ميل مي كند تن است و چيزي كه مخالفت مي كند روح است. روح نسبت به چيزي كه تن ميل مي كند هم مي تواند موافقت كند و هم مخالفت .اگر روح عمل بدن و ناشي از بدن باشد چنين چيزي امكان پذير نيست  . همچنین روح از آنجایی که بسیط است نمی توان قوی تر و یا ضعیف تر باشد در صورتی که در هماهنگی ما هماهنگ و هماهنگ تر داریم . يونانيان فضيلت را نيز هماهنگي مي دانستند ؛ در اين صورت آیا روح که هماهنگی است خود بايد داراي هماهنگی ديگر باشد و بگوییم هماهنگی که هماهنگ تر است روح نیک و هماهنگی که هماهنگ تر نیست روح بد است. چون در روح ما بيشي و كمي نداريم پس ما نمي توانيم بگوييم كه روح هماهنگي است و از طرف ديگر چون هماهنگی نمی تواند ناهماهنگی باشد پس ما روح بد نيز نمی توانیم داشته باشیم " اگر روح را هماهنگی بدانیم ارواح همه ی جانداران چون از حیث روح بودن فرقی با یکدیگر ندارند باید از حیث نیکی با هم برابر باشند."[13].همچنین اگرروح را هماهنگی بدانیم مثل نغمه ، در این صورت این نغمه هست که تابع چنگ است نه بر عکس در صورتی که در انسان این روح است که بر انسان حکم می راند .نه بر عکس.خلاصه اين كه روح هماهنگي نسيت .
اما درجواب کبس سقراط اندکی سیر اندیشه ی خود را بیان می کند چون براي اثبات فساد نا پذيري روح بايد علل كون و فساد را بررسي كند .  اینکه نخست مثل دانشمندان طبیعی در باره جهان می اندیشید و سر انجام به این نتیجه رسید که چون علت اصلی پدیده های عالم را نمی تواند از این راه پیدا کند از آن نا امید شد. می گوید نتوانسم بفهمم که آیا یک را بر یک می افزاییم دو می شود یا اینکه یک را به دو نیم می کنیم دو به وجود می آید .تا اینکه شنید آناکساگوراس عقل(نوس) راعلت همه ی چیز ها و سامان دهنده آنها می داند اما هر چه بیشتر مطالعه کرد دید که آناکساگوراس همه ی پدیده ها را تفسیر مادی و یا تفسیر مکانیکی می کند و در هر جا که کم می آورد پای عقل را به میان می کشد .لذا از او نیز نا امید شد . چاره را در این دید که دست به دامن تفکر بزند و ذات حقیقی چیز ها را به دیده ی تعقل بنگرد .و از راه تفکر به این نتیجه رسید که اگر چیزی بزرگ یا کوچک ویا زیباست از خود کوچکی و از خود بزرگی واز خود زیبایی بهره مند است.هر ایده مستقلا وجود دارد و هر چیز نام خود را به سبب بهره داشتن از آن ایده بدست می آورد.پس علل مادي اگر چه كه مهم هستند و علل ثانوي هستند
استدلال سوم : بعد از این استدلال می کند که دو ضد و دو امر متناقض مانعه الجمع هستند با آمدن یکی دیگری می گریزد و اگر نگریزد نابود می شود ولی مثلا سقراط که بزرگتر ازیکی و کوچکتر از دیگری است وقتی کوچکی بیاید بزرگی می گریزد اما سقراط همان می ماند که پیش از آن بوده است .به عبارت دیگر نه تنها هیچ چیزی ضد خود را نمی پذیرد بلکه اگر با آمدن خود یکی از اضداد را نیز با خود بیاورد آن را هم نمی پزیرد .فردی هیچگاه زوج و هر چه را که زوجی رابا خود بیاورد نمی پذیرد و چون در هر چیزی که روح باشد با خود زندگی را می آورد هیچ وقت ضد خود که مرگ است و یا هر چیزی که لازمه ی مرگ است را نمی پذیرد لذا روح مرگ نا پذیر است.و هر چیزی كه مرگ نا پذیر باشد فنا نا پذیر است پس روح جاودان است." چيزي كه ماهيتش زندگي است و زنده بودن خاصيت و علامت ماهيتش است ممكن نيست اين خاصيت را از دست بدهد . روح في نفسه زندگي است و حامل ايده ي زندگي . همچنان كه ايده ي زندگي مرگ را به خود راه نمي دهد ، حامل ايده ي زندگي نيز مرگ را به خود نمي پذيرد ……از اين رو روح تنها مرگناپذير نيست بلكه چون ممكن نيست از زندگي جدا شود نابود نشدني است."[14]
سقراط پس از اینکه ثابت کرد روح جاودان است در قالب اسطوره سرنوشت روح ها را پس از مرگ بیان می کند و بعد آماده می شود که زهر را بنوشد .افلاطون با زیباترین ودلکش ترین نثر مرگ سقراط را گزارش می دهد سقراط در آخرین لحظه می گوید کریتون یک خروس برای اسکلپیوس خدای پزشکی قربانی کند و منظور او این است که از رنج زندگی رهایی یافته است افلاطون در پایان می نویسد " این بود سرانجام مردی که از همه ی مردمانی که دیدیم و آزمودیم هیچ کس در خردمندی و عدالت به پایش نمی رسید"[15]    


[1] مرگ سقراط  تفسیر چهار رساله ی افلاطون ، رومانو گواردینی ، محمد حسن لطفی ، 154
[2] فايدون 64
[3] همان66
[4]متفکران یونانی ، تئودور گمپرتس ، محمد حسن لطفی، جلد دوم ، 983
[5] فايدون 72
[6] همان75
[7] افلاطون ، كارل بورمان ، محمد حسن لطفي ،ص 121-131 و مرگ سقراط ص 186-196
[8] افلاطون 128-129
[9] متفكران يوناني 984
[10] فايدون 83
[11] افلاطون 137
[12] فايدون86
[13] همان 94
[14] افلاطون 152
[15] فايدون 118
+ نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم آبان 1386ساعت 13:41  توسط عبدالعلی عنایتی