طوفان حادثات
این سوز سینه شمع شبستان
نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان
نداشته است
آگه ز روزگار پریشان
ما نبود
هر دل که روزگار پریشان
نداشته است
از نوشخند گرم تو آفاق
تازه گشت
صبح بهار این لب خندان
نداشته است
ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است
سر بر نکرد پاک نهادی
ز جیب خاک
گیتی سری سزای گریبان
نداشته است
جز خون دل ز خوان فلک
نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان
نداشته است
دریا دلان ز فتنه ایام
فارغند
دریای بی کران غم طوفان
نداشته است
آزار ما بمور ضعیفی
نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان
نداشته است
غافل مشو ز گوهر اشک
رهی که چرخ
این سیمگون ستاره بدامان
نداشته است
رهی معیری، غزلها، ج. یکم