۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

مـعـرفـت نیست دریـن قوم خدایا سببی تـا برم گوهر خود را به خریدار دگر


(242)گـر بـود عـمـر بـه میخانه رسم بار دگر                

1 گـر  بـود عـمـر  بـه میخانه رسم بار دگر        بجز از خدمت رندان نکنم کار دیگر

2   خـرم آنـروز  کـه بـا دیده گریان بروم            تـا زنـم آب در  میکده یک بار دگر

3 مـعـرفـت نیست دریـن قوم خدایا سببی      تـا برم گوهر خود را به خریدار دگر

4 یار اگر رفت  و حق صحبـت دیرین نشناخت  حـاش لله کـه روم من ز پی یار دگر

5 گـر مـسـاعد شودم  دایـره چرخ کبود       هـم به دست آورمش باز به پرگار دگر

6 عـافـیت مـی طـلبد خاطرم ار بگذارند       غـمـزه  شوخش و آن طره طرار  دگر

7 راز  سر بسته ما بین که به دوستان گفتند    هر زمان با دف و نی بر سر بازار  دگر

8 هـر دم  از درد بنالم  که فلک هـر ساعت         کـنـدم قـصد دل ریش به آزار دگر

9 باز گـویم  نه در ین واقعه حافـظ تنها ست         غـرقـه گشتند  درین بادیه بسیار دگر


536474
معانی  لغات غزل (242)

رِندان:جمع رند، منکر که انکار او از زیرکی باشد نه از جهل  و حماقت و آنکه کار خود، فراست  کند و آنکه ظاهر خود را در ملامت  نماید و در باطن آراسته  باشد و کسی که بر هیچ قید مقید نباشد بجز الله و از شیخی و مریدی بیزار باشد. (كشّاف )

تا زنم آب در میکده: تا در میکده را آب پاشی و شست وشو و تمیز کنم.

معرفت:شناسایی، و در اصطلاح  صوفیه:1)  ادراک مطلق است اعم از تصور و تصدیق که تصور تنها را معرفت نامند و تصدیق را كه علم .  2) ادارك بسیط است اعمّ از تصوّر  و تصدیق و بنابراین تعریف، ادراک کلّی را  علم گویند. معرفت یا شهودی است که همان صدیقان  است یا کشفی که در آن تمامت شکوک و ابهامات از پیش سالک حق بر خیزد. ( فرهنگ عرفانی دکتر سجادی)  . ومنظور شاعر از به کار بردن این کلمه در این بیت و غزل همان شناسایی و قدر شناسی و قائل شدن ارزش برای خاصان و عارفان است  که شاعر در غربت، اهالی یزد را فاقد آن می داند .

حاش لله(شبه جمله) پناه بر خدا، دور باد از من ، حاشا که.

دایره  چرخ کبود: گردش این آسمان نیلوفری.

پرگار: مکر وحیله ، تدبیر و افسون( در اینجا این معنا را افاده می کند).

عافیت: . سلامت ، صحت.

خاطر: دل ، قلب.

غمزه شوخ:  کرشمه گستاخ ، ناز و ادای دلربا.

طره طرار: زلف راهزن.

دگر: دیگربار، بار دیگر.

دستان: ترانه ،نغمه ، آواز ، سرود.

دف: دایره ، اَرَبانه.

قصد: آهنگ

ریش: زخم ، مجروح .

باز گویم: دوباره به خود می گویم. 

واقعه: حادثه ، رویداد.                                                                                                                   

غرقه گشتند:غرق شدند.

غرقه گشتند در این بادیه: در این صحرای بی آب و علف زیر شن دفن شدند.



(1)  اگر عمری  باقی باشد  بار دیگر  خود را به میخانه ( شیراز ) می رسانم و غیر از خدمت به آزادگان زیرک کار  دیگری نخواهم کرد. (2) خوشا آنروزی که با دیده گریان ( از یزد ) بروم تا یکبار دیگر با اشک چشم خود درِ میکده را آب پاشی کنم. (3) در این گروه مردم ( یزد) دانش وشناختی  نیست . برای خاطرخدا اسبابی فراهم  کنید  تا گوهر  هنر خود را نزد خریدار دیگری ببرم . (4)  اگر محبوب  رفت و حق دوستی گذشته را مراعات نکرد از من دور باد که به دنبال محبوب دیگری بروم.

(5) اگر گردش این آسمان نیلوفری  با من همراهی  کند باز هم  با نقشه وتدبیر دیگری اورا به دست  خواهم آورد!

(6)  دلم خواستار ایمنی و آسودگی  است  اگر ناز و غمزه گستاخانه  و زلف راهزن  دلربایش بگذراند.

(7) راز نهان و پوشیده ما را ببین که هر چند یکبار بر سر بازاری  با ساز و آواز بر ملا کردند.

(8) پیوسته اوقات از درد می نالم  زیرا این چرخ هر ساعت  به یك نحوی در صدد آزردن دل مجروح من است....  (9)  دوباره  به خود می گویم که حافظ در این واقعه سخت، تنها نیست  و در این صحرای بی آب و علف ( یزد/ و جامع تر از آن زندان زندگی) چه بسیار کسان دیگر که زیر شنهای روان  مدفون اند.

شرح ابیات غزل (242)

وزن غزل: فاعلاتن  فعلاتن  فعلاتن فعلن

بحر غزل   : رمل مثمن مخبون  محذوف

*

سعدی  : ( با قافیه دیگر )

هر شب اندیشه کنم  و رای دگر     که من از دست تو فردا بروم جای دگر

عبید زاکانی( با قافیه دیگر ):

می پزد باز سرم بیهده سودای دگر   (( که من  ازدست تو فردا بروم جای دگر))

*

این غزل در فرجه تبعید 2 ساله ای که حافظ در زندان اسکندر یعنی یزد به سر می برده و در اواخر این ایام  سروده شده است و ما به منظور  احتراز از اطاله کلام در مبحث ( چرا حافظ به یزد تبعید شد) از آن سخنی  به میان نیاوردیم .

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم    راحت جان طلبم از پی جانان بروم

 ویا در غزل:

نـماز شام غریبان چهوگریه آغازم     بـه مویه های غریبانه قصه پردازم


  که هر دو غزل را در ایام سختی و تبعید سروده و به ترتیب می فرماید .

نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی     تا در میکده شادان وغزلخوان بروم

و:

 خدای را مددی ای رفیق ره تا من  به کوی میکده دیگر علم برافرازم

و اینکه در بیت دوم این غزل  می فرماید خوشا به حال روزی که از این شهر با چشم گریان بروم  تا در میکده را با اشک چشم آب پاشی کنم. به این دلیل است که حافظ در بدو ورود به یزد وارد خانقاه شیخ تقی الدین دادا شد و چشمش به کوچه هایی افتاد که تمامی آب وجاروشده وتمیز بود واین برای او تازگی داشت و در غزل :

در سرای مغان رفته بود و آب زده   نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده

  این رویداد را بازگو  می کند و این آب و جارو کردن کوچه ها از رسوم زرتشتیان و از قدیم الایام  تا به امروز باقی است و هر کدبانوی خانه قبل از آفتاب ، فرجه  جلوی  منزل خود را آب و جارو می کند. و اما اینکه در بیت سوم می فرماید:معرفت نیست در این قوم ... کاملاً ذیحق بوده و این سخن منصفانه است. مردم دیاریزد به سبب بی رحمی طبیعت یعنی کم آبی و طوفانهای شن و هوای نامناسب مجبورند تمام ساعات روز و ماه سال به کار پرداخته و با طبیعت مبارزه کنند و وقت و مجالی برای رفتن به سبزه وصحرایی که ندارند، ندارند  و به گفته حافظ ، این (قوم)، کسی را که حرفه اش صرفاً شاعری باشد به نام آدم بیکاره  شناخته  و برای او چندان اعتباری قائل نیستند و این ناتوان [نویسنده شرح] که عمری را با همشهریان به سر برده، تا سالیان درازی طبع موزون  خود را از آنها پنهان نگاه می داشت و گرنه با این اظهار نظر مواجه می شد که كسی که سرو دلش به دنبال شعر وشاعری  است نمی تواند یک متخصص آزمایشگاهی  و فنی خوبی باشد و بحمدالله ! در این دوره اخیر ، که در اثر تدابیر حکومت! آن پشتکار و فداکاریهای سابق ! از میان رفته ومردم متدرجاً کم کار می شوند!  به شعر وادب اظهار تمایل نسبی پیدا کرده اند!

منظور شاعر در بیت چهارم از کلمه یار، همان شاه شجاع است که در بیت پنجم ، شاعر، باطن رند خود را می نمایاند و می گوید : اگر اوضاع مناسب شود دوباره او را با نیرنگ و حیله وتدبیر دیگری با خود موافق خواهم کرد و این طبع رندانه  و هوش وفراست شاعر را می رساند.

  شاعر در پایان غزل می گوید پیوسته اوقات از بخت بد خود نالانم اما باز با خود می گویم هزاران نفر در این بیابان بی آب و علف یزد [منظور کلی تر و بزرگ تر از این حرف هاست)، زیر شنها روان  مدفون شدند منهم  یکی از  آنها!