یکی از جنبه های کمتر بحث شده تاریخ کتاب در ایران شرح هایی است که مولفان نامدار از درسهای خود و دانش آموزی های خود داده اند. معمولا گفته می شود که زندگینامه نویسی در ایران رایج نبوده است. اما این سخن هم مثل بسیاری از سخن های کلیشه ای دیگر بی بنیاد است و ناشی از نخواندن! زندگینامه خودنوشت ابن سینا یکی از نمونه های بسیاری است که می توان از بزرگان دانش و فرهنگ در تاریخ ما یافت که در آن شرحی از سوانح احوال خود داده است و از شیوه درس آموزی و کتابخوانی خود گفته است. از زندگینامه ابن سینا نکته های متعدد می توان در تاریخ کتاب آموخت. اینکه چه کتابهایی در شهرهای ایران وجود داشته و اینکه کتابخانه های شاهی چه رسم و رسومی داشته اند و کتابها چگونه طبقه بندی و فهرست نویسی می شده و اینکه کتابفروشان برای خود بازاری و راسته ای از بازار داشته اند و شیوه فروش کتابشان چگونه بوده است و مولفان با چه انگیزه ها و حمایتهایی دست به نوشتن کتاب می زده اند و از این شمار. استاد سعید نفیسی که خود از کتابدوستان بزرگ معاصر است در کتاب پر ارج خود در باره زندگی ابن سینا شرح حال خودنوشت او را به زیبایی و با نثری کهنه گرا ترجمه کرده است. این بخش اول خواهد بود و در بخش بعدی ادامه زندگی ابن سینا را از زبان شاگردش جوزجانی خواهید خواند که باز هم تمام در باره کتاب و کاغذ و تالیف است. – م.ج
سعید نفیسی
برگرفته از پورسینا
در آغاز کار در نظر داشتم شرحی را که ابن سینا درباره خویشتن نوشته و شاگردش ابوعبیدالله عبدالواحد گوزگانی ضبط کرده و دنباله آنرا از خود نوشته است چون دیگران هم آن مطالب را مکرر کرده اند ترک کنم اما دیدم که دیگری از معاصران درصددست آنرا عیناً ترجمه کند و بیم داشتم که ترجمه او کاملاً مطابق با اصل نباشد ناچار از روی نسخه ای که در مجلد دوم عیون الانباء فی طبقات الاطبا، تالیف ابن ابی اصیبعه و در اخبار العلماء باخبار الحکما تالیف ابن القفطی چاپ شده است ترجمه می کنم. اخیراً در قاهره سه مجلد کتاب بمناسبت هزاره وی بنام « ذکری ابن سینا» چاپ شده و در مجلد سوم آن همین رساله را چاپ کرده اند منتهی چون نسخه ای که از روی آن چاپ کرده اند به خط یحیی بن احمد کاشانی نامی بوده در مصر او را مولف این رساله پنداشته و بدین عنوان انتشار داده اند: «نکت فی احوال الشیخ الرئیس ابن سینا لیحیی بن احمد الکاشی»
اما آنچه ابن سینا در باره خویشتن نوشته بدین گونه است:
پدرم از مردم بلخ بود و در رمان نوح بن منصور از آنجا به بخارا شد و در زمان وی کار متصرف و تولیت عمل را داشت در دهی که خرمیثن گویند و از روستاهای بخارا و از ده های بزرگ آنجا بود و نزدیک آن دهی بود که آنرا افشنه گویند و از آنجا پدرم مادرم را به زنی گرفت و آنجا ماند و جایگاه گرفت و من در آنجا به جهان آمدم و پس از من برادرم به جهان آمد. سپس از آنجا به بخارا رفتیم و پیش آموزگار قرآن و آموزگار ادب رفتم و به ده سالگی رسیدم و قرآن و بسیاری از ادب برای من فراهم شده بود تا جایی که از من در شگفت بودند و پدرم از کسانی بود که دعوت مصریان که مردم را به اسمعیلیه می خواندند پذیرفته بود و ذکر نفس و عقل را بدان گونه که ایشان می گفتند و می شناختند از ایشان شنیده بود و برادرم نیز و بسیار می شد که در میانشان آن را یاد می کردند و من می شنیدم و آنچه را می گفتند درک می کردم اما نفس من نمی پذیرفت و ایشان آغاز کردند که مرا هم دعوت کنند و ذکری از فلسفه و هندسه و حساب هندی بر زبانشان می رفت و مرا به مردی راهنمایی کردند که سبزی می فروخت و حساب هند را می دانست و من ازو فرا گرفتم.
سپس ابوعبدالله ناتلی به بخارا آمد و وی دعوی فلسفه داشت و پدرم وی را به خانه ما فرود آورد و آرزو داشت که مرا چیز بیاموزد و پیش از آنکه وی بیاید من سرگرم فقه بودم و برای این کار با اسمعیل زاهد رفت و امد داشتم و من از باهوش ترین پویندگان این راه بودم و با راههای مطالبه و وجوه اعتراض با گوینده بدان گونه که مردم بدان خوی گرفته بودند آشنا شده بودم.
سپس به خواندن کتاب ایساغوجی نزد ناتلی آغاز کردم و چون درباره حد جنس در جواب آنکه چیست مرا گفت که مقول بر کثیرین مختلفین در نوع است من در تحقیق این حد چیزی پیش گرفتم که وی مانند آن را نشنیده بود و از من بسیار در شگفت شد و پدر مرا از پرداختن به هر چیزی که جز دانش باشد پرهیز می داد و هر مسئلتی را که بر من می گفت به از وی تصور می کردم تا اینکه ظواهر منطق را بر وی خواندم اما از دقایق آن چیزی نمی دانست.
پس بخواندن کتابهای منطق در پیش خود آغاز کردم و شروح آنها را مطالعه کردم تا اینکه بر علم منطق استوار شدم و هم چنین بر کتاب اقلیدس و از آغاز آن پنج یا شش شکل را نزد او خواندم و پیش خود بازمانده کتاب را سراسر دریافتم. سپس به مجسطی رفتم و چون از مقدماتش فارغ آمدم و به اشکال هندسی رسیدم ناتلی مرا گفت پیش خود بخواندن و حل کردن آنها بپرداز و آنها را با من بازگو تادرست آنرا از نادرست بر تو بیان کنم و آن مرد برین کتاب چیره نبود و من این کتاب را حل کردم و بسیاری از اشکال بود که تا بدو باز نمی گفتم نمی دانستم و سپس آنرا می فهمیدم.
پس ناتلی از من جدا شد و آهنگ گرگانج کرد و من به فرا گرفتن کتابها از متن ها و شرح ها از طبیعی و الهی پرداختم و درهای دانش بر من گشوده می شد.
سپس به علم پزشکی گراییدم و کتابهایی را که در آن گردآورده اند می خواندم و علم پزشکی از دانش های دشوار نیست و ناچار من در کمترین زمانی در آن زبردست شدم تا آنکه پزشکان دانشمند آغاز کردند پیش من طب بخوانند و بیماران را پرستاری کردم و درهای معالجاتی که از آزمون مرا دست می داد آن چنانکه به وصف نمی آید بر من گشوده می شد و با این همه در فقه فرو می رفتم و بر آن مینگریستم و در آن هنگام شانزده سال داشتم.
سپس در دانش آموختن و کتاب خواندن یک سال و نیم دیگر کوشیدم و خواندن منطق و همه اجزای فلسفه را از سرگرفتم و درین مدت هیچ شب را تا پایان نخفتم و هیچ روز را جز آن کاری نداشتم و هر چه بود بر من آشکار شد و گردآمد و چون بر آن می نگریستم مقدمات قیاسی بر من ثابت می شد و آنها را بدین گونه مرتب می کردم و چندان بر آن می نگریستم تا به نتیجه می رسیدم و بشرط و مقدمات آن رفتار می کردم تا بر من حقیقت حق در آن مسئله محقق می شد و هرگاه در مسئله ای سرگردان می ماندم و بر حد وسط قیاس دست نمی یافتم به مسجد جامع می رفتم و نماز می گزاردم و در برابر آفریننده همگان فروتنی می کردم تا اینکه دشواری بر من گشوده می شد و مشکل آسان می گشت و شب به خانه ام باز می گشتم و چراغ را در پیش می نهادم و به خواندن و نوشتن سرگرم می شدم تا آنکه خواب بر من چیره می شد و ناتوانی دست می داد به نوشیدن ساغری از باده رو می آوردم و نیروی من باز می گشت. سپس دوباره بخواندن بر می گشتم و گاهی که اندک خوابی مرا در می گرفت مهم ترین این مسایل در خواب بر من گشاده می شد، تا آنکه بسیاری از وجوه مسایل در خواب بر من آشکار شد.
و بدین گونه همه دانش ها بر من استوار شد و آنچه در توانایی مردم بود بدان رسیدم و آنچه در آن زمان آموختم مانند آن است که الان آموخته باشم و تا امروز چیزی بر آن افزوده نشده است تا آنکه در علم منطق و طبیعی و ریاضی استوار شدم. پس به الهی پرداختم و کتاب مابعدالطبیعه را خواندم و از آنچه در آن بود چیزی نمی فهمیدم و اندیشه واضع آن بر من پوشیده ماند، تا آنکه بیست بار از نو خواندم و در یادم ماند و با این همه آنرا نمی فهمیدم و بدان راه نمی بردم و از خود ناامید شدم و گفتم برای فهم این کتاب راهی نیست.
در همان روزها روزی چاشتگاه در بازار کتابفروشان بودم، دلالی مجلدی در دست داشت و مرا خواند و آن را به من نمود و من بسختی رد کردم و می پنداشتم که از آن سودی درین دانش نیست. مرا گفت این را از من بخر که ارزانست، به سه درهم به تو می فروشم و خداوند آن به بهای آن نیازمندست. پس من آنرا خریدم و آن کتاب از ابونصر فارابی بود در اغراض کتاب مابعدالطبیعه و به خانه ام بارگشتم و به خواندن آن شتافتم و در همان زمان اغراض این کتاب بر من گشاده شد بدان جهت که در دل من آماده بود و از آن شادی کردم و روز دیگر چیز بسیار به تهی دستان صدقه دادم سپاس خدای را.
و شاه بخارا درین هنگام نوح بن منصور بود و او را بیماری پیش آمد که پزشکان از ان درماندند و نام من در میانشان بواسطه بسیار خواندن مشهورتر بود و از من در برابر او یاد کردند و خواستند که مرا بخواهد. پس من رفتم و در درمان کردنشان یار شدم و به خدمت او پیوستم.
سپس روزی ازو دستوری خواستم که به کتابخانه شان بروم و آنچه از کتابهای پزشکی در آنجا هست بخوانم و مطالعه کنم. پس مرا دستوری داد و به سرایی اندر شدم که خانه های بسیار داشت و در هر خانه ای صندوق های کتاب بود که روی هم انباشته بودند، در یک خانه کتاب های تازی و شعر، در دیگری فقه و بدین گونه در هر خانه ای کتابهای دانشی. پس بر فهرست کتابهای اوایل نگریستم و هر چه از آنها را که بدان نیاز داشتم خواستم و کتابهایی یافتم که نام آنها به بسیاری از مردم نرسیده و من هم پیش از آن ندیده بودم و پس از آن هم ندیدم.
پس این کتاب ها را خواندم و از انها سود برداشتم و اندازه هر مردی را درداشی دریافتم و چون به هجده سالگی رسیدم از همه این دانش ها فارغ آمدم. آنروز بیشتر از امروز دانشی دربرداشتم اما امروز در من پخته ترست و گرنه دانش یکیست و پس از آن چیزی بر من تازه نشد.
و در همسایگی من مردی بود که او را ابوالخیر عروضی گفتندی و از من خواست که کتاب جامعی درین دانش برای او گردآورم و من مجموعی گردآوردم و به نام او کردم و همه دانش های دیگر را در آن آوردم بجز ریاضی را و در آن زمان بیست و یکساله بودم.
و نیز در همسایگی من مردی بود که او را ابوبکر برقی خوارزمی گفتندی مردی پاکیزه سرشت و در فقه و تفسیر و پارسایی یگانه و خواستار این دانش ها بود. از من خواست که کتابهایی را برای او شرح کنم و من کتاب الحاصل و المحصول را در نزدیک بیست مجلد برای او گردآوردم و برای او کتابی در اخلاق کردم بنام کتاب البر والاثم و این دو کتاب را جز نزد او نتوان یافت. و هیچ کس از آنها نسخه برنداشته است.
پس پدرم در گذشت و کار بر من دگرگونه شد و کاری در دربار مرا پیش آمد و ضرورت افتاد که از بخارا بیرون شوم و به گرگانج بروم و ابوالحسین سهلی که دوستدار این دانش ها بود در آنجا وزیر بود و مرا نزد امیر آنجا که علی بن مامون بود برد و من جامه فقیهان داشتم با طیلسان و تحت الحنک؛ و ماهواری که برای چون منی بسنده بود برقرار کردند. پس ضرورت پیش آمد که از آنجا به نسا و از آنجا به باورد و از آنجا به طوس و از آنجا بشقان و از آنجا به سمینقان و از آنجا به جاجرم سرحد خراسان و از آنجا به گرگان روم و آهنگ امیرقابوس را داشتم و درین میان پیش آمد که قابوس را گرفتند و در یکی از دژها زندانی کردند و در آنجا درگذشت. سپس به دهستان رفتم و در آنجا بیمار سخت شدم و به گرگان بازگشتم و در آنجا ابوعبید گوزگانی به من پیوست و در آنجا قصیده ای درباره خویشتن گفتم که در آن این بیت را سروده ام:
لما عظمت فلیس مصر واسعی                       لما غلا ثمنی عدمت المشتری
آن گاه که نامم بلند گشت، هیچ شهری گنجایش مرا نداشت و چون بهای کالایم گران گردید، مشتری نایاب شد.
—————————
*ترجمه بیت آخر از این شرح حال ابن سینا از عبدالرحیم اباذری. نسخه پی.دی.اف کتاب پورسینا از سعید نفیسی را می توانید از باشگاه ادبیات بردارید و مطالعه کنید. تصویر بالا صفحه ای از کتاب قانون ابن سینا در طب.