۱۳۹۸ فروردین ۷, چهارشنبه

بلوچ و بلوچستان


بلوچ و بلوچستان
كليات
جغرافيا
1) بلوچستان بزرگ
2) بلوچستان ايران
اصل و منشأ بلوچها
تاريخ
بلوچها در مناطق مختلف
قومشناسي 
دين و معتقدات
باستانشناسي
زبان بلوچي
ادبيات بلوچي
موسيقي
كليات
تعداد كل بلوچهاي بلوچستان (در افغانستان و ايران و پاكستان) و شيخنشينهاي خليجفارس و مناطق ديگر آسيا و افريقا را به تفاوت ميان سهتا پنج ميليون نفر تخمين ميزنند. تاريخ آنها، تا زماني كه در قرن سيزدهم/ نوزدهم به تاريخ استعمار غرب پيوند ميخورد، چندان روشن نيست. از آن زمان به بعد مطالب فراواني، بويژه به زبان انگليسي و نيز به فارسي و چند زبان اروپايي و زبانهاي محلي، دربارة آنها نوشته شده است. ولي تاكنون كوششي در جهت تأليف و تفسير تمام مواد موجود به عمل نيامده است.
بلوچستان در نظر بلوچها و همسايگان آنها به طور كلي مشتمل بر منطقهاي است به وسعت بيش از نيم ميليون كيلومتر مربع واقع در بخش جنوب شرقي فلات ايران و جنوب كويرهاي مركزي و رود هيرمند، و در اراضي پست ساحلي ميان فلات ايران و خليجعمان. حدود آن دقيقاً مشخص نيست و با حدود استانهاي امروزي مطابقت ندارد. ظاهراً در طول تاريخ، ارتفاعات آن در منطقة نفوذ ايران، و نواحي كم ارتفاع آن در منطقة نفوذ هند قرار داشته و از 1287/1870 رسماً ميان افغانستان و ايران و هند (بعدها پاكستان) تقسيم شده است. معلوم نيست كه نام بلوچستان از چه زماني رواج يافته است، شايد از قرن دوازدهم/ هجدهم، يعني هنگامي كه نصيرخان اول كلاتي، طي حكومت طولاني خود در نيمة دوم آن قرن، نخستين حاكم بومي منطقه شد و در بخش عظيمي از آن نواحي حكومت خودمختار تشكيل داد.
اصل و منشأ بلوچها و نام ايشان نامعلوم است. گويا هنگام ورود مسلمانان، در شمالغربيِ منطقه (جنوب شرقي كرمان) ميزيستهاند، اما احتمالاً حوزة فعاليت ايشان به نواحي دورتري در شرق آنجا ميرسيده است. ظاهراً مقارن با ورود سلجوقيان به كرمان در قرن پنجم، بلوچها مهاجرت به سوي شرق و آن سوي مَكران را آغاز كردند، و اين امر را تا زمان گسترش قدرت صفويان ادامه دادند، و احتمالاً مهاجرتهاي عمدة ايشان در قرنهاي ششم و نهم به وقوع پيوسته باشد. 
اين كه بلوچها چگونه و در چه زماني به منطقة كرمان رسيدند معلوم نيست. ادعاي ايشان (در اشعار حماسي) داير بر اين كه عرباند، و پس از شركت در نبرد كربلا از حَلَب مهاجرت كردهاند چندان معتبر نيست. لانگ ورث ديمز (1904، ص 7ـ16) آراي متفاوت و غيرقطعي راجع به منشأ ايشان را بررسي كرده است.
از آغاز سيطرة اسلام تا ورود سلجوقيان، دربارة بلوچها شواهد اندكي در دست است كه به آساني نميتوان ارزيابي كرد، زيرا تا حدي معلول تعصب نويسندگان شهرنشين نسبت به عشاير چادرنشين است. ولي از اين شواهد چنين بر ميآيد كه ايشان تنها چند ده هزار تَن، و گلهداراني بودهاند كه گوسفند و بز پرورش ميدادهاند و مانند ديگر گلهداران خاورميانه، اگر هم كاملاً كوچرو نبودهاند، تحرك بسيار داشتهاند و در گروههاي عشيرهاي، براساس معيارهاي پدرتباري، ميزيستهاند و با جمعيت آبادينشين ـ كه غالباً در معرض آزار بلوچها بودند ـ كمتر ميآميختند.
از ديدگاه ارزشهاي عمومي فرهنگي و جهاني، بلوچها در دورههاي اخير، از نظر سوابق تاريخي و نژادي، به گروههاي مسلمان همسايه شباهت دارند. گذشته از زبان، مشخصة بلوچها ساختار پيوندهاي اجتماعي و سياسي آنهاست. ولي احتمال بيشتر آن است كه اين ساختار مولود نزديكي گروههاي متعدد در بلوچستان باشد، نه ميراث تاريخ كهن آنها (جذب ايشان در ساختارهاي ايالتي جديد تغيير چنداني در آن نداده است). هويت بلوچها در بلوچستان با كاربرد زبان بلوچي در مناسبات ميان قبيلهاي پيوندي نزديك داشته است. زبان بلوچي امروز داراي شجرهنامهاي روشن با تعدادي ويژگيهاي دستوري و واژههاي رايج در «شمال غرب» ايران است (رجوع کنید به  اصل و منشأ بلوچها) ولي بلوچهاي امروز را از نظر نژادي نميتوان با اين وضوح تعريف كرد. از طرفي، بسياري از گروههايي كه معمولاً خود و ديگران آنها را بلوچ ميخوانند، اصل و نسب بيگانه دارند و طي چهار قرن اخير در بلوچها ادغام شدهاند. از طرف ديگر، دليلي در دست نيست كه همه گروههاي پراكندة متعددي كه در ديگر قسمتهاي ايران و افغانستان و تركمنستان به بلوچ معروفاند (و بيشتر آنها امروزه به زبان بلوچي تكلم نميكنند) از نظر تاريخي با يكديگر نسبت داشته باشند يا، اگر نسبت دارند، در بلوچستان از يكديگر جدا شده باشند.
در داخل بلوچستان، جمعيت از نظر قومي يكدست نيست؛ برخي از گروهها را خودشان و ديگران بلوچ ميخوانند (رجوع کنید به  بلوچها در مناطق مختلف)، با اين معناي ضمني كه ايشان اعقاب كساني هستند كه هنگام ورود به منطقه بلوچ بودهاند؛ در حالي كه ديگران ـ گرچه اكنون عضو جامعة بلوچ شناخته ميشوند و در قياس با جهان خارج بلوچ بهشمار ميآيند ـ در درون جامعة بلوچ به نامهاي عشيرهاي (مانند نوشيرواني، گيچْكي، بارَكزايي * ) و تيرهاي (مانند برهويي * ، دِهوار، غُلام، جطگال/ جدگال، ميد) شناخته شدهاند، با اين معناي ضمني كه ايشان در دوران بالنسبه متأخر هويت بلوچي يافتهاند، نه بدان معني كه بدين سبب غريبه به حساب ميآيند. برخي از اين «بلوچها»، قبل از ورود بلوچ در اين منطقه وجود داشتهاند؛ ديگران (مثلاً باركزايي، كه تا همين اواخر اصل و نسب ايشان افغان بود) بعداً آمدهاند. بازماندگان دوران خودمختاري بلوچها و دوران سلطة انگليسيان (1077 ق ـ1326 ش/ 1666ـ1947) ـ كه عمدتاً بازرگانان هندو، سيك يا اسماعيلياند ـ بلوچ به شمار نميآيند. بلوچي زبان مكالمة ميان قومها و قبيلههاي مختلف بوده است. اگرچه تكلم به زبان بلوچي معمولاً به جذب شدن فرد يا گروه در بلوچها ميانجاميده، ظاهراً مسلمان بودن از شرايط لازم آن بوده است. با وجود اين، بلوچهاي مَكران كه در قرن دهم به فرقة ذِكري * گرويدند باز هم بلوچ شمرده ميشدند. بلوچها كلاً مدعي هستند كه همه مسلمان حنفي مذهباند، گو اينكه، گذشته از ذكريان (كه هنوز هم وجود دارند ولي بندرت سخني دربارة ايشان گفته ميشود)، گروههاي شيعيمذهب كوچكي نيز در حواشي شمال غربي بلوچستان ايران وجود دارند ولي در نقاط شرقيتر ديده نميشوند. 
سرزمين وسيع بلوچستانِ بزرگ در طول تاريخ به چند ناحيه تقسيم شده كه مهمترين آنها عبارت است از مَكران (در جنوب)، سرحدّ (در شمال غربي) و ناحيهاي كه در قديم بهتوران/ طوران معروف بوده و امروزه شامل شهرهاي كلات و خُزْدَر (قُصْدار/ قُزدار؛ در شرق) است.
ظاهراً در اواخر قرن نهم، بلوچها از نظر فرهنگي بر اين منطقه تسلط يافتند و زبان بلوچي نيز زبان مكالمة اقوام مختلف آن گرديد ـ البته جزئيات و علل و اسباب يكايك اين تغيير و تحولها بوضوح معلوم نيست. مدتها طول كشيد تا غالب جمعيت منطقه، هويت بلوچي را پذيرفتند، و اين احتمالاً تا حدودي معلول توفيق سياستهاي نصيرخان و تا حدودي نيز بعداً به سبب نحوة ردهبندي مناطق و اقوام از جانب انگليسيان بود. تشريح دلايل ادغام تقريباً تمام جمعيت در زير لواي هويت بلوچ و سلطة زبان بلوچي مشكل است، زيرا عشايري كه در نيمة قرن يازدهم خاننشين كلات را تشكيل دادند و به تبع آن بدين ناحيه خودمختاري سياسي و هويت بخشيدند به زبان بلوچي تكلم نميكردند، بلكه زبان آنها برهويي بود و حكومت خويش را به ياري كارمنداني كه از ميان دهوارها (دهقانان تاجيك) استخدام كرده بودند به زبان فارسي اداره ميكردند. مهاجراني كه به زبان بلوچي تكلم ميكردند، بجز ساكنان بخشهاي غير زراعي منطقه، محتملاً از نظر عده از ديگران بيشتر نبودند.
در مجموعة آثار بازمانده از فرهنگ و زبان بلوچستان، گسستگيها و خلاهايي وجود دارد. هر چند مواد موجود دربارة آن بمراتب از ديگر نواحي ايلي مشابه در ايران بيشتر است، عدمتجانس آنها مسائل بسياري فرا راه بررسيهاي روشمند دربارة بلوچستان و بلوچها قرار ميدهد، و هنوز نميتوان با قاطعيت به حل اين مسائل پرداخت، زيرا پژوهشهاي تاريخي و قومشناختي بسياري لازم است. آنچه در سطور بعد خواهد آمد از نوعي جمعبندي مقدماتي فراتر نميرود.
جغرافيا
1)  بلوچستان بزرگ. جغرافيدانان عنايت چنداني به بلوچستان نكردهاند. گذشته از شرحهاي مقدماتي، دانشمنداني چون وردنبرگ براي فرهنگهاي جغرافيايي و هريسون براي > راهنماي نيروي دريايي انگليس (بخش ايران) < ، اسنيد در 1338ـ 1339 ش/ 1959ـ1960 در امتداد ساحل مكران، و ويتا فينتزي در اواسط دهة 1350 ش/ 1970 در نواحي غربي مكران به تحقيق پرداختند (هر دوي آنها «زمين ريختشناس » بودند)، و شولتس ، متخصص جغرافياي فرهنگي،از پايگاه خود در كُويته به سفرهاي مطالعاتي كوتاه مدت رفت. معتبرترين منبع دربارة جغرافياي افغانستان اثر هوملوم است، كه در آن چند صفحهاي را به نواحي بلوچنشين در جنوب غربي آن كشور اختصاص داده است. شرح آتي عمدتاً مبتني بر فرهنگهاي جغرافيايي و يادداشتهايي است كه مؤلف در سفرهاي خود تهيه كرده است. 
بيشتر سرزمين بلوچستان پستي و بلنديهاي بسيار دارد و كوهستاني است. ارتفاع اراضي آن بين 500 ، 1 تا 000 ، 2 متر (در جلگة حاشية فلات ايران، در قاعدة كوهها) تا بيش از 500 ، 3 متر (در شمال و شمال شرقي) و همسطح با دريا (در دشت ساحلي) متغير است. در بخشي كه امروزه در جنوب غربي افغانستان قرار دارد، و در منطقهاي به عرض پانصد كيلومتر ميان مرز افغانستان و پاكستان تا ساحل، اراضي وسيع كويري و نيمه كويري بدون هيچ مشخصهاي ديده ميشود. آب و هواي ارتفاعات، برّي است و نواحي كم ارتفاع و ساحلي، دماي مناطق نيمه حارّه را دارند. گرماي مفرط تابستاني در مناطق كم ارتفاع و دور از ساحل، در دشت كِچّهي ـ سيبي و درههاي وسيع مكران ديده ميشود. بادهاي تندي كه ميوزد به پديدة باد 120 روزة سيستان برميگردد. ميزان بارندگي در ارتفاعات و كوههاي بلند در شرق و شمالشرقي، گاه چهارصد ميليمتر و حتي در بعضي از بلنديهاي شرقي بيش از آن است. در بيشتر نواحي ديگر، ميانگين باران سالانه يكصد ميليمتر يا كمتر است ـ گو اينكه به سبب وجود نوسانات شديد سالانه، ذكر حد متوسط گمراهكننده است. باران (و برف در كوههاي بلند) بيشتر در زمستان ميبارد. بادهاي موسمي سبب رطوبت تابستاني و گاهي باران فراوان در سواحل و اراضي كمارتفاع ميشود. باران تابستاني گاهي سيلآسا است و در كوهستانها خسارات فراوان به بار ميآورد. باران شديد، دشت ساحلي را به باتلاقي از گلِ رس تبديل ميكند كه عبور از آن، گاه به مدت يك هفته، براي انسان و حيوان و وسايل موتوري ناممكن ميشود. در بعضي از آبگيرهاي بالنسبه عميقِ رودهاي نهنگ و سرباز، تمساح وجود دارد، و در كوههاي مرتفع بز كوهي. كبك و پرندگان كوچكتر، مانند كبوتر و باقرقره و بلدرچين، در همهجاي اين منطقه يافت ميشود. قوچ وحشي، آهو، خرس سياه، گراز، گرگ، شغال، كفتار، روباه و خارپشت نيز ميتوان يافت. آب، جز در چند محل، در تمام سال وجود ندارد، ولي مشكلِ عمدة كشاورزي در كوهها، خاك است. خاك دشتهاي ساحلي غالباً مساعد است ولي گذشته از باران و زهاب، آب ديگري موجود نيست، بندرها نيز داراي منابع آبي شايان اعتماد نيستند.
تاريخ اسكان در بلوچستان در نامگذاري جايهاي آن منعكس است. اسامي جايها به سه نوع تقسيم ميشود: نامهايي كه از اصلِ بلوچياند يا به آنها رنگ بلوچي داده شده است. اين نامها، بيشتر به پديدههاي طبيعي كم اهميتتر مانند رودها و ريزابهها و صخرهها و كوهها اطلاق ميشوند؛
نام آباديهاي كهن و پديدههاي طبيعي مهمتر، كه به قبل از ورود بلوچها تعلق دارد؛
و آباديهاي جديد، كه از نيمة قرن سيزدهم به بعد، در ايران و از نيمة قرن چهاردهم در پاكستان، عموماً اسامي فارسي يا اردو دارند. امروزه، شهرنشيني در بلوچستان كلاً نتيجة اقدامات دولتهاي ايران و پاكستان و (در ايام متأخرتر) فعاليتهاي عمراني است. بلوچها هرگز به شيوة زندگي شهري توجهي نداشتهاند، و اگر چه بسياري از آنها اكنون در شهرها زندگي ميكنند، شهرها در اصل صبغة غيربلوچ دارند. بسياري از آباديهاي زراعي بلوچ در محل شهرهايي قرار دارد كه قبل از ورود بلوچها وجود داشته است. از آن دوران، چه قبل و چه بعد از ورود بلوچها، فعاليت كشاورزي متكي به حمايت حاكمان بوده است. معدودي پيشهور نيز پيرامون قلعهها گرد ميآمدهاند، ولي گرانيگاه فرهنگي حيات بلوچها در ميان چادرنشيناني قرار داشته كه بر نواحي وسيع ميان آباديها مسلط بودهاند.
از درون تنوع جغرافيايي و فرهنگي بلوچستان، در طول تاريخ، چند ناحيه با ويژگيهاي جغرافيايي خود پديد آمده است. اگر از فلات ايران در شمال آغاز كنيم، اين بخشهاي مهم طبيعي و فرهنگي را ميتوان چنين نام برد (تقسيمات حكومتي امروز نيز كم و بيش همين است): فلاتِ سرحدّ، هامونِ ماشكيد (ماشكيل)، زهابِ ماشكيد از سراوان ـ پنجگور، ارتفاعات شمال شرقي كويته، پِشين، ژوب، لورالايي و سيبي، تپههاي مَري ـ بوگطي، ارتفاعات شرقيِ سراوان ـ جهلاوان، هامون جزموريان * (جازموريان)، مَكران، اراضي كم ارتفاع كچّهي ـ سيبي، و دشت ساحلي شامل لَسبِلا و دشتياري.
نام «سرحدّ» ظاهراً در قرون نخستين اسلام به «اراضي سرحدّي» سيستان اطلاق شده است. سرحد، فلاتي مرتفع است (به طور متوسط از 500 ، 1 تا000 ، 2 متر) كه حدود آن در طول تاريخ دقيقاً مشخص نبوده و به نوسانات قدرت نسبي حكام محلي بستگي داشته است. گاهي گسترش حدود آن را تا بخش شمال شرقي هامون جزموريان و زهابِ ماشكيد از سراوان، و در سمت غرب تا جنوب ايالات نيمروز و هِلْمَند، و چاغَي و حتي تا خاران ميدانستند. در دو سوي مرزِ سرحد و افغانستان، نواحي وسيع شني وجود دارد. گذشته از پوشش گياهي جلگهاي، درختهاي پسته و بادام وحشي در دشتها بويژه ميان خاش (يا خواش، در بلوچي: واشت) و گُشت (گْوَشْت)، و سرو كوهي در كوهستانها يافت ميشود. تپههاي جدا از هم و فروبارهايي كه به منزلة زهابهاي داخلي عمل ميكنند، جنبههاي شاخص ناحيهاند. آب در فروبارهاي وسيعتر («هامون») شور و در بعضي از فروبارهاي كوچكتر («نَوار») شيرين است. آثاري از بندهاي كهن در دشت جنوبغربي كوه تفتان و جاهاي ديگر ديده ميشود. خاش، در جنوب تفتان، تنها آبادي زراعي است كه قدمتي دارد. چند روستاي كهن در دامنة كوه، عمدتاً در جانب شرقي آن، وجود دارد كه مهمترين آنها لاديز و سَنگان است. اراضي خاش با قناتهايي آبياري ميشود كه گرچه احتمالاً از زمان قديماند، در زمان سلطنت رضاشاه (1304ـ1320 ش) متخصصان يزدي آنها را مرمت كردند. در آن سوي مرز، در چاغَيِ پاكستان، نيز چند قنات هست.
از همان دوران قديم، سرحدّ بين چند ايل تقسيم شده كه مهمترين آنها عبارتاند از: اسماعيلزايي (در زمان رضاشاه نامشان به شهبخش تغيير يافت)، ميربلوچزايي، ريگي، يارمحمدزايي (در زمان رضاشاه به شهنوازي تغيير نام يافت)، گمشادزايي، ناروئي و گورگيچ. آن سوي مرزهاي كنوني در افغانستان و پاكستان ايلهاي مهم عبارتاند از: سَنجَراني، جمالالديني، باديني، محمد حسني، و مِنگَل كه به گويش برهويي تكلم ميكنند.
هامونِ رود ماشكيد، در جانب جنوب غربي فروباري به وسعت حدود 000 ، 38 كيلومتر مربع است كه، گرچه از نظر جغرافيايي ادامة سرحدّ است، معمولاً زير سلطة قلعهاي موسوم به خاران در جانب شمال شرقي آن بوده است. در دورة انگليسيان، خاران اميرنشيني مجزا بود كه زير نظر كلات قرار داشت؛
قبل از آن زير نظر قندهار بود؛
بيشتر آن كوير و مشتمل بر ناحية وسيعي از تلماسهها در قسمت جنوبي آن است. حد شمالي آن رأسكوه است كه آن را از چاغي جدا ميكند، و در جنوب به رشته كوههاي سياهان محدود است كه آن را از پنجگور و مكران مجزا ميسازد. در دو سوي قسمت سفلاي رودي كه زماني سدي بر آن بسته شده و با آب آن زراعت در همه فصول سال ممكن است، پس از مركز اميرنشين (خاران ـ كلات) جنگل انبوهي از درختان گز وجود دارد. در قسمت غربي هامونِ ماشكيد، در ناحية وسيعي، درختان خرما با كيفيتي نازل وجود دارد كه در بومشناسي برخي از ايلهاي سرحدّ ـ كه در غرب آن در ايران زندگي ميكنند ـ نقش مهمي داشته است. تعدادي سد كه با قطعه سنگهاي بزرگ ساخته شده و امروزه در نوشتههاي باستانشناسان به «گَبَربَند» معروفاند ظاهراً در گذشته كشاورزي در زمينهاي پلّكاني تپههاي مشرف بر فروبار اصلي را ممكن ميساخته است (استاين ، ص 7، 15ـ34، 145ـ147؛
ريكس ، 1964ـ1965). اين نوع مهندسي هنوز هم در مقياسي محدود در سراسر بلوچستان (و ديگر قسمتهاي افغانستان و ايران و پاكستان) معمول است، ولي احتمالاً در دورههاي متقدم اهميت بيشتري داشته است.
نوشيروانيها، ايل حاكم در خاران، مدعياند كه اصل آنها ايراني است. ايلهاي مهم ديگر عبارتاند از: رخشاني، محمدحسني، ساسُلي، سَمَلاري (دو ايل اخير به گويش برهويي تكلم ميكنند).
ارتفاع فلات در جنوب كوه تفتان و در امتداد مسير رود ماشكيد و ريزابههاي آن به پايينتر از هزار متر از سطح دريا كاهش مييابد و، قبل از اينكه مجدداً به سمت شمال و به خاران برود، بخشهاي سراوان و پنجگور را تشكيل ميدهد. در حال حاضر، اين رود فقط پس از بارندگي داراي آب ميشود. در جايي كه ريزابههاي عمده به رودخانه ميپيوندند، رود از ميان شنهاي فرسايشي دشت و دشتگوني ميگذرد كه، جز دستههايي از «پيش» ( نوعي از خرما ) در واديهاي معدود، كاملاً خشك و لميزرع است. كوهِ بيرك، كه در جهت شمالغربي به جنوب شرقي 150كيلومتر ادامه دارد، سراوان را از هامون جزموريان جدا ميكند. مَگَس (كه در زمان رضاشاه به زابلي تغيير نام يافت) در ارتفاع 200 ، 1 متري در پايين منتهااليه جنوبي كوه بيرك داراي بهترين خرمايي است كه در سمت ايراني مرز به دست ميآيد. در شرق آن، دو درة طولاني و موازي وجود دارد كه در يكي آباديهاي زراعي قديم پسكوه، سوران و سيب، و در ديگري گُشت، شَستُون (شهر امروزي سراوان) و دِزَك (كه در زمان رضاشاه به داورپناه تغيير نام يافت) قرار دارد. آباديهاي قديم ديگر در پايين آب اين ناحيه و در كوههاي دو سوي آن قرار گرفتهاند كه عبارتاند از: كَلَّكَان، اِسفَندَك، كوهَك، ناهوك، جاْلق، كَنْت، هيدوچ، آشار، اَفشان و ايرافَشان. بَمپُشت، يكي از نواحي عمدة چادرنشيني و زراعتِ «آپبند» (آببند)، در جنوب ماشكيد واقع است. هر دو بخش به قنات متكياند و جمعيت ساكن در محل احتمالاً در تمام طول تاريخ بر چادرنشينان كوچرو غلبه داشتهاند. دهوارها قسمت اعظم زارعان سراوان و سيب ـ سوران را تشكيل ميدهند. ايلهاي ديگر مشتملاند بر باركزايي (كه اخيراً گروه غالب بوده است)، سلف ايشان در قدرت، يعني بزرگزاده (كه يك شعبة آنها، ميرمرادزاييها، قلعههاي سيب، سوران، پسكوه، كَنْت، گَشْت و هُوشَك و شعبة ديگري، يعني نعمتاللهيها، جالق و دِزَك را در اختيار داشتند)، نوشيرواني (در ناهوك، كوهك، اسفندك)، صاحبزاده (كه سيّد هستند)، ملكزاده، لُري، نوتيزايي، سپاهي (كه تفنگچيان ايل بزرگزاده بودند)، ارباب (كه خرده مالكاند)، ايلهاي بلوچ معروف به سياهْبُر، چاكَربُر، عبدالزايي، چاريزايي، دُرهزايي (در بمپشت و هيدوچ)، كُرد (در مگس). بلوچهاي سلاهكوه و كوههاي مجاور عبارتاند از: آسكاني، پُركي، و سِيْپادَك، شهريها در ايرافشان عبارتاند از: رئيس و وَتْكار.
در پنجگور ـ كه در آن سوي مرز در پاكستان قرار دارد و از جهات بسيار شبيه سراوان است ـ جمعيت كمتر است. رود رخشان بيش از 240كيلومتر امتداد دارد ولي از ناگ در منتهااليه شمال شرقي دره تا ملتقاي ماشكيد در نزديكي مرز ايران (كه نواحي وسيع آبياري كرتي وجود دارد) فقط در حدود پنجگور (چه به صورت مستقيم و چه از طريق قنات) به آبياري مزارع كمك ميكند. در محلي به نام بُنِستان در پايين پنجگور حدود صد سال پيش بقاياي سدي متعلق به دوران قبل از ورود بلوچها موجود بوده است. سراوان ارتباط بسيار نزديكي با سرحدّ و بمپور * داشته است. پنجگور با كچ رابطة نزديكي داشته و ازينرو بخشي از مكران شمرده شده است، ولي خاران همواره با اين نفوذ مكران به مقابله برخاسته و تسلط خود را بر ناحية مرزي اسفندك و كوهك حفظ كرده است.
بخشهاي ژوب، لورالايي، پِشين و كويته در شمال شرقي، در درههاي رودخانهاي قرار دارند كه آب رودهاي آن از كوههاي پيرامون كويته تأمين ميشود؛
اين كوهها شامل دو قله به ارتفاع بيش از 400 ، 3 متر است. تا دويست سال پيش، اين بخشها با قندهار رابطة نزديكتري داشتند تا با كلات، و بر اثر رابطة سياسي ميان كلات و قندهار، به بخشي از بلوچستان تبديل شدند. بلوچها، جز لورالايي، در هيچيك از اين بخشها سكونت نكردهاند و جمعيت آنها عمدتاً مركب از پشتوهايي است كه جذب هويت بلوچ نشدهاند. اگرچه ميزان بارندگي در اين ناحيه بالنسبه زياد است، تا همين اواخر كه باغداري به شيوة تجاري در آنجا آغاز شده، بلوچها عمدتاً به كار شباني اشتغال داشتند. نواحي جنگلي مهمي بويژه از سروكوهي در ارتفاع دو تا سههزار متري و زيتون وحشي هنوز در كوهها موجود است. در سالهاي 1306 و 1310 و 1318 و 1320 ( >
فرهنگ جغرافيايي <
، ج 5، ص 30ـ31) و نيز در 1315 ش زلزلههاي عمدهاي در اين منطقه ثبت شده است. ايلهاي مهم پشتو عبارتاند از: كاكَر، تَرين، پَني و آكاكزايي. ايلهاي بلوچ در لورالايي عبارتاند از: بُزدار، لِيگَري و غورچاني. در كويته ـ پِشين تنها معدودي شبان بلوچ يافت ميشوند كه بيشتر آنها از ايلرِنْد هستند (همان، ج 5، ص 77). امروزه در حوالي كويته مهاجراني از بسياري از ايلهاي بلوچ ديده ميشوند.
زبانهاي از مرتفعات و كوهها در جنوب كويته تقريباً تا ساحل ادامه دارد و قسمت سفلاي درة سند را از مكران جدا ميكند. رودهاي عمده عبارتاند از: هِنگُل، پورالي، بَدّو، هَبّ. اين منطقه همان توران دوران باستان است كه، نظير سراوان و جهلاوان، جايگاه عمدهاي در تاريخ بلوچها دارد. معناي تحتاللفظي سراوان «بالازمين» و جهلاوان «پايين زمين» است (در اردو: جهلوان)، ولي اين اسامي به وضع طبيعي محل ربطي ندارد بلكه به دو گروه ايلهايي اشاره دارد كه در آنجا زندگي و به گويش برهويي تكلم ميكنند. كلات مركز سراوان، و خُزدر مركز جهلاوان است. نَلْ و وَد از ديگر مراكز عمدة ايلي هستند. زلزلة 1315 ش، قلعه احمدزايي (ميري) را در كلات و نيز شهر كويته را ويران كرد (بلوچ ، 1975، ص 121). اگرچه ميزان بارندگي در اين بخشها كمي بيش از اغلب نواحي واقع در جنوب و غرب كويته است، تا ايام اخير كه شبكة برق سراسري بدانجا رسيد و سرمايهگذاري در حفر چاه و نصب موتور و زراعت و يكجانشيني را ممكن ساخت و به بيتوجهي به بندها و قناتهاي سنتي منجر شد، بيشتر اهالي شبان و چادرنشين بودند. كوچ شبانان به اراضي كم ارتفاع كچّهي در غرب چون گذشته داراي اهميت است. ايلهاي عمده عبارتاند از: رئيساني، شَهواني، بنگلزايي، لِيهْري، لَنگَو، رُستَمزايي، مِنگل، بيزِنجو، كَمبَراني (قَمبَراني/ قنبراني)، ميرورَي، گُرگْناري، نِچَتي، ساسُلي، خِدراني، زارَكزايي و زِيهري (تنها ايل اخير به زبان بلوچي تكلم ميكنند).
حدود بيست كيلومتري شرق سراوان و جهلاوان، دشتِ كوهپاية كچّهي قرار دارد كه قسمت شمالي آن متعلق بهبخش سيبي است (دامنة كچّهي تا درههاي كوههاي شرق كويته ادامه مييابد). وسعت كچّهي حدود دوهزار كيلومترمربع است و ارتفاع آن از حدود 150 متر در سيبي در شمال به پنجاه متر در جيكوبآباد در جنوب كاهش مييابد. از دهة 1310 ش كه آبراههاي از رود سند بدانجا كشيده شد، قسمت جنوبي آن از حاصلخيزترين قسمتهاي بلوچستان شده است. بيشتر ساكنان آن را كه سراسر سال در آنجا اقامت دارند جَتّ * (جَطّ)ها تشكيل ميدهند. در كچّهي كشاورزي متكي بر ذخيره كردن سيلابهايي است كه بر اثر بارانهاي موسمي تير و مرداد از تپهها به سوي دشت سرازير ميشود. ميزان بارندگي در دشت، كمتر از يكصد ميليمتر است. رودهاي عمده عبارتاند از: بولان و ناري. مقدار آبي را كه مسيلهاي فصلي به زمينهاي كشاورزيِ سيبي، كچّهي، لَسبِلا، باهو و بمپور ميريخت، به طور سنّتي ـ همچون آبدهي هلمند به زمينهاي دلتاي سيستان (گرچه به اندازهاي كمتر) مهار ميكردند (تيت ، 1909، ص 224ـ226، مرمت سالانة بندهاي سيستان را وصف كرده است). در اين كار ـ كه مهمترين رويداد سال به شمار ميآيد ـ از تمام كارگران موجود استفاده ميشد. محصول عمدة كچّهي ذرت و حبوبات و كنجد است. جَتها آببندهاي عظيمي در بستر رودخانهها ميسازند تا آب سيلهاي خروشان را مهار و مسير آنها را منحرف كنند. چون مزرعهاي پر از آب شد يكي از بندها را ميشكنند تا آب به مزرعه ديگر برود. ناريها بيش از پانزده بند از اين نوع دارند كه بيشتر آنها هر ساله در زمستان نياز به مرمت دارد. ايلهاي عمده عبارتاند از: رِند، مَگَسي، دُمْبْكي، اُمْراني، بُليِدي، خُوسه، جاتويي، كِيباري، مُگاري، ديناري، چالْگْري، مَري، بوگطي.
ناحية جدا افتادهاي متشكل از تپه ماهورها در جنوب لورالايي به سمت جنوب تا كرانههاي رود سند ادامه مييابد و در شرق نيز به منتهااليه جنوبي رشته كوههاي سليمان محدود ميشود. اينها تپههاي مري ـ بوگطي است و به نام ايلهايي خوانده شده كه تا زمان حاضر با خودمختاري بالنسبه قابل ملاحظهاي سلطة خود را بر آنها حفظ كردهاند. درههاي اين منطقه بهطور كلي خشك و بيآب و علف است، ولي جاي ـ جاي، مرتعهاي كوچكي يافت ميشود، چند دره را نيز زير كشت بردهاند. مَريها بزرگترين ايل بلوچاند و جمعيت آنها شصت هزار تن تخمين زده شده بود (پرسون ، ص 2). آنها به هويت بلوچي خود ميبالند و خود را از اخلاف شعبهاي از ايل رند ميدانند. به گويش ويژهاي از زبان بلوچي سخن ميگويند، و همواره استقلال خود را در برابر جامعة بلوچها، بويژه در برابر كلات، با توجهي قريب به وسواس حفظ كردهاند. در سازمان سياسي آنها جنبههايي نظير شوراي ايل ديده ميشود كه يادآور همسايگان پشتون ايشان است.
در شمال غربي، مرز تاريخي ميان بلوچستان و كرمان، سرزميني است در هامون جزموريان با حدودي نامشخص كه در حيطة گروه خاصي قرار ندارد. جزموريان، هامون وسيعي به طول تقريبي سيصد كيلومتر و مساحت هفتاد هزار كيلومترمربع است كه رود بمپور از شرق و هليلرود از غرب به آن ميريزد. رشته كوههاي كمارتفاعي آن را از نرماشير و دشت لوت در شمال جدا، و ناحية وسيعي از تلماسهها راه مواصلاتي با آن را از سوي جنوب شرقي سد ميكند. در كرانههاي رود بمپور در قسمت سفلاي شهر بمپور بيشهزارهاي متراكمي وجود دارد كه عمدتاً از درختان گز تشكيل شده است. قسمت اعظم باقيماندة آن بياباني و هموار است. ( در اوايل قرن چهاردهم/ بيستم از طايفة برهانزايي، دامني و كلگي بهعنوان ايلاتِ اطراف ايرانشهر * (فَهرَجِ سابق، پَهرَه در بلوچي) نام برده ميشد ) . در ايرانشهر و بمپور تعدادي روستاي كشاورزي غني وجود دارد كه اَپتَر بزرگترين آنهاست. اين روستاها از آب قنات و نيز از آب سدي استفاده ميكنند كه در بالاي بمپور، محل بزرگترين قلعة بلوچستان غربي، واقع است. مركز ايل بامري، در حاشية شمال شرقي هامون مركزي و يكصد كيلومتري غرب بمپور است. اين ايل سريعترين جمازهها را پرورش ميدهند، مختصر زراعتي نيز دارند و آب را از چاههاي كم عمق با اهرمهايي كه وزنهاي در يك سر آن تعبيه شده است (عربي: شادوف، بلوچي: شَدُف) تأمين ميكنند.
در جنوب جزموريان و سراوان، كوههاي مكران در منطقهاي به پهناي 150 تا 220 كيلومتر از بَشاگِرْد * در غرب تا مَشكاي در جهلاوان در شرق امتداد دارد. چندين رشته كوه و درههاي متوازي به پلههايي شباهت دارند كه گويي از فلات ايران به سوي ساحل كشيده شدهاند. اين كوهها ـ گرچه ارتفاع قلههايشان بندرت از دوهزار متر تجاوز ميكند ـ بسيار صعبالعبورند. مهمترين رودهاي اين منطقه عبارتاند از: جاگين، گَبْريگ، سَديچ، راپيچ سرباز، كِچ و ريزابة آن نهنگ. رودهاي غربي از طريق تنگههاي عميق از ميان كوهها عبور ميكنند و سرباز از اين نظر ديدنيترين آنهاست. در مشرق، رود عمده كِچ است كه 150كيلومتر به طرف غرب از ميان دو رشته كوه جريان دارد، سپس به نهنگ ميپيوندد و به سوي جنوب تغيير مسير ميدهد و از ميان تنگي به دريا ميريزد. ميزان بارندگي اندك و نامرتب، و دما در تابستان بالاست، ولي بادهاي موسمي شبه قارة هند رطوبت هوا را افزايش ميدهد و گاهي اندك باراني نيز همراه ميآورد كه موجب كاهش دما و تجديد حيات گياهي ميشود. كوههاي مكران سكونتگاه چوپانان كوچروِ بلوچ است، و ايشان بخشي از وقت خود را صرف دامداري (عمدتاً بز) و «آپبند» ميكنند. معدودي آبادي كوچك دايمي در كرانة رودها قرار دارد. مراكز عمده عبارتاند از: بِنْت، فَنّوج، گِه (از زمان رضاشاه نيكشهر)، قصرقند، بُگ، راسك، چامپ، لاشار، اِسپَكَه، مَنْد، وتُمْپ. در هر سوي تنگهاي كه رود سرباز از آن ميگذرد، بيش از پنجاه روستا وجود دارد، و بر كرانههاي رود كچ نيز رشتة به هم پيوستهاي از واحهها با مزارع و نخلستانها قرار دارد كه با كاريزها و نهرهايي (بلوچي: كَورجو، كَور در بلوچي به معناي رود است) كه آب آنها را آبگيرهاي وسيع بستر رودها تأمين ميكنند، آبياري ميشود. تُمپ و مَند نيز وضع مشابهي دارند. كُلْوَه ادامة طبيعي دره كچ به سمت مشرق است كه 130 كيلومتر طول دارد و با آبپخشاني از آن جدا شده است. بيشترين مقدار كشاورزي ديم مكران در اين ناحيه است. رودهاي كچ و نهنگ به هم ميپيوندند و از درة دشت به سوي ساحل و دريا جريان مييابند. در درة بليده واقع در شمال تُربَت، و نيز در برخي از نواحي تپههاي زَمُرن در شمال رود نهنگ كه آب بهاره دارند، كشاورزي مختصري ديده ميشود. از اينها گذشته، و جز پَرُم و بَلگَتَّر كه شورهزارند، در مكران تنها گلهداري ممكن است. محصول عمده در مناطق كوهستاني برنج و خرماست. انواع مختلف ميوه و سبزي نيز به مقدار اندك به دست ميآيد، و بويژه از انبه بايد ياد كرد. در >
فرهنگ جغرافيايي <
مكران، غير از گونههاي وحشي خرما («كُروچ»)، از 109 گونه خرماي پرورشي («نَسَبي») نام برده شده است. «پيش» برجستهترين نمونة خرماي مكران است. ايلهاي عمده در كوهستانهاي مكران عبارتاند از: گيچكي، بُليدي، هُوت، بيزِنجو، نوشيرواني، ميرواري، رِند، رئيس، لانْدي، كَتَّهوار، كِينه گيزايي، مُلاّ زايي، شيراني، مباركي، لاشاري، آهُراني، جَطگال ( جدگال ) ، و سردارزايي. گِه و فَنّوج و بنت در دست شيرانيهاست؛
مباركيها، كه شعبهاي از شيرانيها هستند، چامپ و لاشار را در اختيار دارند. قلعههاي راسك، قصرقند، بُگ و هيت در دست بليديها بود و بَرها تفنگچيان («زات» جنگي) آنها بودند. كَتْريها و باپاريها سوداگران غير بلوچاند. غالب كشاورزان مكران صاحب زمين نيستند. 
عرض دشت ساحلي تقريباً از صفر تا يكصد كيلومتر در دشتياري و بيش از يكصد كيلومتر در لسبلا در نوسان است. منابع مطمئن آب در آن نيست، ولي مقدار زيادي بيشه و جنگل درختان كهور و كُنار و آكاسيا وجود دارد. خط ساحل را خليجهاي متعدد عميقاً مُضَرّس كرده و لنگرگاههاي مناسبي براي بندرها، از جمله چابهار * (قبلاً تيز، ( طيس كنوني ) كمي بالاتر از آن) و گوادَر فراهم آوردهاند. باد و باران، ماسهسنگها را به شكلهاي خارقالعادهاي در آورده است. در برخي جاها، اين سنگها در نزديكي آب بر اثر فرسايش به وضعي در آمده كه عبور و مرور از روي آنها مشكل است. زنجيرهاي از گِلفِشانها در امتداد ساحل وجود دارد كه بزرگترين آنها نَپَگ (شانزده كيلومتري شمال رأس تنگ)، بر اثر فوران دايم گِلي سبز رنگ، قلة مخروطي شكلي به ارتفاع پنجاه متر دارد ( >
ايران <
، ص 141). در خليج گواتَر و رودهاي غرب آن، زمينهاي باتلاقي وسيعي وجود دارد كه درخت كرنا در آن روييده است. خاك دشتياري و بلا نظير خاك كچّهي، و قسمتهايي از مكران مانند پَرُم و در امتداد رودِ دشت، داراي خاصيت عجيب حفظ رطوبت است، يعني پس از بارندگي كافي آنقدر رطوبت را در خود حفظ ميكند تا محصول ذرت به دست آيد. دشتياريها براي آبياري اراضي خود به كارجوكَور و باهوها به مَزَنكوَر (دنبالة رودسرباز) متكي بودند. ولي حدود يك قرن پيش، آب اين دو رود كاهش يافت و، جز هنگام سيلهاي استثنايي، آب آنها به اراضي كشاورزي نميرسيد. منبع سنتي آب تمام اهالي اين منطقه، باران و آبگيرهايي بوده كه از آب باران پر ميشده است.
براي مآخذ اين قسمت رجوع کنید به 
منابع مندرج در پايان بخش قومشناسي در ادامة همين مقاله.


/ اسپونر ، تلخيص از ( ايرانيكا ) /

بلوچ و بلوچستان- بلوچستان ايران ،
بلوچ و بلوچستان

2) بلوچستان ايران. در جنوب شرقي ايران، شامل قسمت اعظم استان سيستان و بلوچستان است. از شمال به سيستان، از مشرق به مرزهاي ايران ـ افغانستان، و ايران ـ پاكستان، از جنوب به درياي عمان و از مغرب به استانهاي هرمزگان و كرمان محدود، و جز شهرستان زابل مشتمل بر همه شهرستانهاي استان (زاهدان، خاش، سراوان، ايرانشهر، نيكشهر و چابهار) است.
بلوچستان در گذشته به چند ناحية عمده (هر ناحيه به چند بلوك) تقسيم ميشد:
الف)  ناحية سرحد . كمابيش مطابق با شهرستانهاي كنوني خاش و زاهدان در شمال منطقة بلوچستان، از شمال به سيستان، از مشرق به افغانستان و پاكستان، از جنوب به سراوان و بلوچستان مركزي (شهرستان ايرانشهر) و از مغرب به استان كرمان محدود است. اين محدوده، بهلحاظ كوهستاني بودن از مناطق ييلاقي و خوش آب و هواي بلوچستان شمرده ميشود و داراي مراتع فراوان است. رشته كوه پيرشوران، ادامة كوههاي شرقي ايران (خراسان)، در مغرب آن امتداد دارد. كوه تفتان (مرتفعترين قله: ح  940 ، 3 متر) در آن واقع است. در شمال و مشرق آن كوههاي ملك سياه (مرتفعترين قله: ح  600 ، 1 متر)، ميرجاوه كه خط رأس آن مرز ايران و پاكستان را تشكيل ميدهد، و كوه كازو قرار گرفته است. كوههاي يك سر و مارپيچ و ژيلي كوه (مرتفعترين قلهها: 464 ، 1 تا 976 ، 2 متر) مشرق اين ناحيه را پوشانده است. رود لاديز در شمال آن جريان دارد. به نوشتة قايني، در 1297 در سرحد جز بلوچها، تيرههايي از عشاير فارس زبان، مانند تَميني، تَمَندان، لادزي ( لاديزي ) ، كرَمزهي و هاشمزهي و خاشي، نيز زندگي ميكردند (ص 177ـ 178). آباديهاي مهم آن زاهدان (مركز استان سيستان و بلوچستان كه تا 1315 ش دُزدآب نام داشت)، خواش (خاش)، و ميرجاوه است.
ب)  ناحية بلوچستان مركزي (ناحية بمپور). كمابيش مطابق با شهرستان ايرانشهر، در شمال ناحية مكران، از شمال به ناحية سرحد، از مشرق به ناحية سراوان و از مغرب به استان كرمان محدود است. اين ناحية عمدتاً در مشرق جزموريان قرار گرفته است. جزموريان آبهاي غربي اين ناحيه را زهكشي ميكند. قسمت شرقي بلوچستان مركزي كوهستاني است و كوه بَزمان (مرتفعترين قله: ح  490 ، 3 متر) در شمال آن قرار دارد. دشت فَنّوج در جنوب شرقي و دشت بمپور در حاشية شرقي جزموريان واقع است. قسمتهايي از جنوب جزموريان كويري است كه ظاهراً اسكندر در راه رفتن به گدروسيا (جيرفت) از آنجا گذشته است (گابريل، ص 29). رشته كوه نمداد در قسمت شمالي آن، بلوچستان را از دشت لوت جدا ميكند. رود سرباز و رود بمپور (با جهت شرقي ـ غربي) در آن جريان دارد. آباديهاي قديمي آن عبارتاند از: شهر بمپور (نام قديم آن: بَن فَهل كه مركز و ضابطنشين بلوچستان شمرده ميشد)؛ ايرانشهر (نام قديم آن: فهره/ فهرج) و قصر قند كه در قديم مركز مكران بود.
ج)  ناحية سراوان . در مشرق بلوچستان مركزي (كمابيش مطابق با شهرستان امروزي سراوان)، از شمال به ناحية سرحد، از مشرق به پاكستان، از جنوب به پاكستان و مكران، و از مغرب به بلوچستان مركزي محدود است. اين ناحيه، كوهستاني است و رشته كوه بَمْپشت (مرتفعترين قله: ح  700 ، 1متر) در آن قرار دارد. كوه بيرگ (يا بيرك، مرتفعترين قله: 740 ، 2 متر) در حد فاصل ناحية سراوان و ناحية قديمي بمپور قرار گرفته است. رود ماشكيد (يا ماشكيل) در شمال كوه بم پشت با جهت شرقي ـ غربي در آن جريان دارد و وارد پاكستان ميشود. در قديم اراضي آن با 26 قنات آبياري ميشد. از آباديهاي قديمي آن دِزَك، در حدود شش كيلومتري مشرق سرباز (رجوع کنید به  ادامه مقاله) است كه در قديم قلعه داشت و اقامتگاه حاكم ناحيه بود. يكي از آباديهاي آن، كوهك در دهستان كوهك اِسفَندك، نزديك مرز پاكستان است كه زيارتگاهي در كنار چاهي به عمق حدود هشتاد متر دارد. در 1013، نواب امير محمد كه از هندوستان به ايران فرستاده شده بود، در اين آبادي اقامت گزيد. در 1290، قشون ايران به فرماندهي وكيل الملك، قلعة كوهك را كه از ايران جدا شده بود، پس گرفت ( جغرافياي بلوچستان ، ص 284 ـ 285). از جمله آباديهاي ديگر آن، سرباز در جنوب شرقي و زابلي است كه در جنوبغربي شهر سراوان (مركز شهرستان) قرار دارد. ده سوران در جنوبغربي شهر سراوان، دهكدة گشت در قسمت شمالي آن در دامنة كوه سفيد، و دهكدة ايرافشان بر روي تپهاي (در حدود 65 كيلومتري جنوب آبادي سوران) واقع است. در 1280، اهالي ايرافشان بر ضد قاجاريه شورش كردند (همان، ص 286). پيشين، مركز دهستاني به همين نام، در اين ناحيه قرار دارد.
د)  ناحية مكران . در جنوب بلوچستان (امروزه مشتمل بر شهرستان چابهار و نيكشهر)، از شمال به بلوچستان مركزي و سراوان، از مشرق به بلوچستان انگليس يا قسمت شرقي مكران (پاكستان)، از جنوب به درياي عمان، و از مغرب به شهرستان جاسك (استان هرمزگان) محدود است. كوههاي مكران، كه ادامة كوههاي بشاگرد است، با جهت غربي ـ شرقي آن را از ديگر مناطق بلوچستان جدا ميكند. نام قديم اين كوهها كُوفچ بوده است ( حدود العالم ، ص 30ـ31). اين كوهها آب پخشان (مقسم المياه) شهرستانهاي چابهار و نيكشهر و مناطق شمالي (بلوچستان مركزي) است. آبهاي سطحي اين منطقه به درياي عمان ميريزد و رودهاي مهم آن از مشرق به مغرب، باهوكَلات * ، و راپيچ است. دشتهاي باهوكلات، نَگور و كهير در آن قرار دارد. دشتهاي قصرقند و نيكشهر (نام قديم آن: گِه) كه سابقاً در قسمت مكران قرار داشت، امروزه بر اثر تغيير در تقسيمات كشوري، از شهرستان چابهار (مكران) جدا شده است. خليجهاي گواتر و چابهار و چندين خور و خليج كوچك در ساحل آن ديده ميشود و بندرهايي به نام چابهار و طيس (تيز) و گالَك و لنگرگاه دارد.
زاهدان، مركز استان سيستان و بلوچستان، در منطقة بلوچستان واقع است و با راه اصلي به بيرجند (در استان خراسان)، به زابل (در سيستان) و بم (در استان كرمان)، و از طريق شهرهاي خاش و ايرانشهر به بندر و شهر چابهار مرتبط است. راهآهن زاهدان از طريق ميرجاوه به راهآهن پاكستان متصل است. شهر زاهدان فرودگاه بينالمللي دارد.
طبق قانون تقسيمات كشوري در 1316 ش، حوزه بلوچستان با شهرستانهاي تابعه (زاهدان، سراوان، ايرانشهر و چابهار) در استان كرمان تشكيل شد. در مرداد 1326، حوزة بلوچستان به صورت فرمانداري كل ـ مشتمل بر سه فرمانداري جزء ـ تشكيل و مركز آن شهر زاهدان شد.
طوايف بلوچستان ايران . بلوچستان تنها جايي در ايران بود كه تا حدود يك دهه قبل براي چادرنشينان و آبادينشينان آن، اصطلاح «طوايف» به كار ميرفت (قس «ايل»، «قبيله» و «عشاير» در ديگر جاهاي ايران)، اما از 1366 ش، براي طوايف بلوچ، «ايل» به كار رفته است (رجوع کنید به  مركز آمار ايران، 1368 ش الف و ب ). در بلوچستان جز بلوچها طوايف چادرنشين و آبادينشين ديگري نيز به سر ميبرند كه خاستگاه اجتماعي و زبان آنان با بلوچها فرق دارد. برخي از آنان به فارسي، و برخي مانند جَدگالها و جَتها كه از هند آمدهاند، به زبان بومي خود سخن ميگويند. در برخي جاها، بلوچها تيرههايي از چادرنشينانِ كوهنشين را «كوچ» مينامند. برخي طوايف بلوچ، علاوه بر بلوچستان، در مناطق ييلاقي و قشلاقي (از شمال تا سيستان، و از مغرب تا كرمان و هرمزگان) نيز به سر ميبرند. تيرههايي از بلوچها (كوچها) در كوههاي بارِز * و دامنههاي آن، و در شهرستانهاي كرمان (مثلاً جيرفت و بافت و بم) و هرمزگان ييلاق و قشلاق ميكنند، و دستههايي نيز به استان گلستان (بويژه گرگان) و خراسان (تربت و نيشابور) مهاجرت كردهاند. از قديم در برخي نواحي بلوچستان، مانند سرحد، تيرههاي آبادينشين شيعه، و چادرنشينان سنّي بودهاند. بيشتر طوايف كوچندة بلوچ دامدارند و پرورش گوسفند و بز و اسب و شتر در ميان آنان رواج دارد (متوسط دام هر خانوار در ييلاق، 34 رأس گوسفند و بز و بزغاله، و در قشلاق، 39 رأس). 3ر5% شترهاي جامعة عشايري كشور، به «ايل» بلوچ اختصاص دارد. از صنايع دستي، بافتِ قالي، پلاس، چادر، گليم و زيلو در ميان آنان رايج است. فروش دام و مبادلة فراوردههاي دامي در ميان آنان رونق فراواني دارد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي (22 بهمن 1357) خانوارهاي ايل بلوچ از امكانات آموزشي بيشتري برخوردار شدند و از بلوچها طايفة پلنگي كه حدود 3ر10% جمعيت ايل بلوچها را تشكيل ميدهد، از بيشترين امكانات آموزش برخوردار است (مركز آمار ايران، 1368 ش الف ، ص 3). بنابر مطالب جزوة فرهنگ عشايري، در 1366 ش جمعيت ايل كوچندة بلوچ به 308 ، 12 تن (236 ، 2 خانوار) ميرسيده است (همان، ص 1). ايل بلوچ مشتمل بر هفده طايفه و 213 رده بوده است، هر طايفه به چند تيره و هر تيره به چند احشام تقسيم ميشود. جز ايل بلوچ، طوايف مستقل ديگري در بلوچستان به سر ميبرند كه عمدتاً در بلوچستان ييلاق و قشلاق دارند. ساختار طايفهاي در بلوچستان عبارت است از: طوايف بزرگ «ايل» بلوچ، شاملِ طايفههاي آبدوغي كه بيشتر در شهرستان بافت به سر ميبرند؛ پوراحمدي كه در شهرستانهاي جيرفت و كهنوج و مشيز (بردسير) و بافت زندگي ميكنند؛ پلنگي در شهرستانهاي بم و جيرفت و كهنوج؛ جلالي و حسنخاني و شيهكي در شهرستانهاي بم و جيرفت؛ محمدرضاخاني در شهرستانهاي بافت و بم و بندرعباس و جيرفت و كهنوج و بردسير؛ مسافري در شهرستانهاي بم و بردسير؛ نمدادي در شهرستان كهنوج؛ بلوچ سيركاني در شهرستان جيرفت؛ و شولهبُر (شُهوليبُر يا شُروميبُر؟) در شهرستانهاي بم و جيرفت و كهنوج.
طوايف مستقل و بزرگ بلوچ به پنج دسته تقسيم ميشوند: 1. طوايف مستقل و بزرگي كه در شهرستان ايرانشهر ييلاق و قشلاق ميكنند و عبارتاند از: اِسكاني، بامري، بلوچ توتان، سركوهي، لاشاري، بلوچي، حَمَلي (هَملي)، دامِني، درزاده، زينالديني، سايكي، سردار زهي، شولهبر، صالحزهي (صلاحزهي)، و فولادي. 2. طوايف مستقل و بزرگي كه در شهرستان چابهار ييلاق و قشلاق ميكنند و عبارتاند از: هَنزَم، بلوچي، و نوحاني. 3. طوايف مستقل و بزرگي كه در شهرستان خاش ييلاق و قشلاق ميكنند و عبارتاند از: ريگي، بامري، دامِني، سوريزهي، شهبخش، عَمَرزهي، كُرد، گمشادزهي (قمشادزهي)، و مزار زهي. 4. طوايف مستقل و بزرگي كه در شهرستان زاهدان زندگي، و در همانجا ييلاق و قشلاق ميكنند و عبارتاند از: ريگي، سالارزهي ـ سالاري، شهبخش، قنبرزهي، كرد، گمشادزهي، و نارويي. 5. طوايف مستقل و بزرگي كه در شهرستان سراوان ييلاق و قشلاق ميكنند و عبارتاند از: ارضي زهي (ارززهي)، پُرَكي، خاكيزهي، دُهاني، سياهاني/ سياحاني، گمشادزهي، و مزارزهي (مركز آمار ايران، 1369ش، ص   28ـ   38).
براي اطلاع بيشتر دربارة رويدادهاي بلوچستان ايران رجوع کنید به  سيستان و بلوچستان * ، استان.

منابع:
(1) ايـران. وزارت كشـور، قانون تقسيمـات كشور و وظايف فرمانداران و بخشداران، مصوب 16 آبان ماه 1316 ، تهران ( بيتا. ) ؛
(2) عباس جعفري، گيتاشناسي ايران ، ج 1: كوهها و كوهنامة ايران ،
تهران 1368 ش؛
(3) جغرافيا و تاريخ بلوچستان ، تأليف سال 1289
قمري، در فرهنگ ايران زمين ، ج 28 (1368 ش)؛
(4) جغرافياي بلوچستان ، نوشتة سال 1304 قمري، در فرهنگ ايران زمين ، ج 28 (1368 ش)؛
(5) امانالله جهانباني، عمليات قشون در بلوچستان ، تهران 1336 ش؛
(6) حدود العالم منالمشرق الي المغرب ، چاپ منوچهر ستوده، تهران 1340 ش؛
(7) مهدي قايني، كتابچة سياحتنامة بلوچستان ، چاپ ايرج افشار، در فرهنگ ايران زمين ، ج 28 (1368 ش)؛
(8) آلفونس گابريل، تحقيقات جغرافيائي راجع به ايران ، ترجمة فتحعلي خواجهنوري، چاپ هومان خواجهنوري، تهران 1348 ش؛
(9) مركز آمار
ايران، سرشماري اجتماعي ـ اقتصادي عشاير كوچنده 1366: فرهنگ عشايري ايل بلوچ ، تهران 1368 ش الف ؛
(10) همو، سرشماري اجتماعي ـ اقتصادي عشاير كوچنده 1366: نتايج تفصيلي ايل بلوچ ، تهران 1368 ش ب ؛
همو، سرشماري اجتماعي ـ اقتصادي عشاير كوچنده 1366: نتايج تفصيلي استان سيستان و بلوچستان ، تهران 1369 ش.


/ خسرو خسروي /


دانشنامه جهان اسلام نویسنده : بنیاد دائرة المعارف اسلامی   

۱۳۹۸ فروردین ۵, دوشنبه

منّ (ترانگبین/ خار انگبین/خشگ¬انگبین، شیرخشت) ویراست پنج 5



  منّ (ترانگبینخار انگبین/خشگ­انگبین، شیرخشت)
21.  واژه منّ، كه ریشه  سامی دارد من (mān عبری، مَنّ mann عربی) از راه مانّا μαννα  یونانی در ترجمه هفتادی‌ و برگردانِ  عهد جدید به ما رسیده است.  مَنّ ماده‌ای است قندی كه در شرایط خاص‌ ‌از سوراخ­هایی كه کرم­ها (=حشرات) ایجاد می‌كنند یا زخمی کردن تنه و شاخه‌ها‌ـ‌ از پوست یا برگ برخی گیاهان ‌تراود.  بدین ترتیب، مَنّ‌هایی با ماهیت و خاستگاه متفاوت هست.  نامی ترین مَنّ تراوشات فَکسیموس اورنوس Fraxinus ornus (یا اورنوس یوروپیا Ornus europaea) بنام زبان گنجشكِ مَنّ‌آور [شیر خشتی] [زبان گنجشک گُل، مُران رمادی در عربی] است كه از منطقه ‌مدیترانه و هروم (آسیای صغیر/آناتولی) خیزد.1 اصلی‌ترین ماده  تشكیل دهنده مَنّ، قندِ مَنّ، مَنایت (mannite) یا مانیتول است كه جز زبان گنجشك Fraxinus ، در بسیاری گیاهان دیگر نیز هست. 
سالنامه‌های دودمان سوئی (Sui) گیاهی بنام یان تسه  yan ts‛e  ("خارگوسفند/خارشتر/اشترخار") را به منطقه  كائو‌ـ ‌چان (Kao-č‛an) [Gaochang (Uyghur: قاراھوجا, Қарахоҗа, ULY: Qarahoja ; Chinese高昌; pinyin: Gāochāng)]    (تورفان) نسبت داده‌اند كه از بخش زِبَرینش انگبینی ‌آید بس خوش­مزه.2
چن تس'ان-ك'ی (Čen Ts‛an-k‛i) كه در نیمه نخست سده هشتم می‌نوشت آورده است در شن‌های كیائو‌ـ ‌هو  (Kiao-ho)[ Gaochang[قاراهوجا/قره خوجه]   (یارخوتو/Yarkhoto) [یارغول اویغوری] گیاهی است كه بر نوک آن پرزهایی روییده و از آنها انگبین آید ؛ مردمان هو (ایرانیان) آن را    (= )  کی-پو-لو k‛ie-p‛o-lo ‘*k‛it (kir)-bwuδ-la نامند3.   بخش نخست  ظاهراً برابر است با xār ("خار") فارسی یا دار  rāδ که صورت این واژه در یكی از گویش­ها است؛4 بخش دوم برابر است با burra یا bura ("بره") فارسی؛5 پس روشن است كه نام  چینی یان تسه yan ts‛e بر گردان واژ به واژه  نامی فارسی (یا بهتر از آن فارسی میانه یا سغدی) است.  در فارسی جدید خارِ شتر و به گفته  ایچِسِن Aitchison  خارِ بزی/خاربزی نیز به‌كار ‌رود1.
طُرفه این كه چینی‌ها واژه  فارسی میانه‌ای برای "مَنّ" حفظ كرده‌اند كه هنوز در هیچ منبع ایرانی نشانه­ای از آن یافت نشده است.  این گیاه هِدیسِروم الحاگی/جی (Hedysarum alhagi) است كه در سرتاسر بیابان­های پست و كم آب ایران فراوان یافت می‌شود تنها در برخی از جاها مَنّ به دست می‌دهد.  هر کجا از این گیاه مَنّ به دست نیاید، شتران آن را می‌چرند (نام "خارِ شتر" هم از همین جاست) و برابر  گفته  صریح و قاطع شلیمر،2 خوراك گوسفندان و بزها نیز می‌شود. 
"Les indigènes des contrées de la Perse, ou se fait la récolte de teren-djebin, me disent que les pasteurs sont obliges par les institutions communales de s'éloigner avec leurs troupeaux des plaines ou la plante mannifere abonde, parce que les moutons et chèvres ne manqueraient de faire avorter la récolte."
كورژینسكی3 درباره یكی از هم‌خانواده های آن هِدیسِروم سِمِنُوی  (Hedysarum semenowi) گوید اغنام بسیار دوستش دارند و پروارشان ‌كند.  پن تسائو کان مو Pen ts‛ao kan muبِنچائو گانگمو  Bencao gangmu 本草綱目 از کتــاب لیان سه کون تسی کی
   Lian se kun tse ki4 چنین آورده: "در   كائو‌ـ ‌چان (Kao-č‛an) [Gaochang (Uyghur، مَنّ (تسه می  ts‛e mi) هست.  آقای كی‌یه (Kie)     گوید  در شهر نان‌ـ ‌پین (Nan-p‛in)5  گیاه یان تسه yan ts‛e برگ ندارد، انگبینش سفید و شیرین‌ است.  برگ­های گیاه yan ts‛e در شهر نمك (   Yen č‛en) بزرگ‌ است و انگبینش تیره  و بی­مزه.      كائو‌ـ ‌چان (Kao-č‛an) همان كیائو‌ـ ‌هو (Kiao-ho) در سرزمین بربرهای باختری (ســــــی‌فان/ SiFan)اســــــت؛6 امــــــــــروزه  بــــــخش بــــــــزرگی از تا-چو (ta čou   ) است."
وان ین‌ـ ‌ته (Wan Yen-te) كه در سال 981 ترسائی  به مأموریت تورفان فرستاده شده بود، در سفرنامه خود از این گیاه و مَنّ شیرینش یاد می‌كند1
چو كو‌ـ ‌فی (Čou K‛ü-fei) نویسنده لین وای تای تا Lin wai tai ta،  در سال 1178، در توصیف "مَنّ اصیل (ژاله  شیرین) 1041 موصلی (وو-سِ-لی 1042 Wo-se-li) چنین می‌نویسد:2 "این سرزمین چند كوه نامی دارد.  وقتی شبنم پاییز فرو افتد، زیر آفتاب سخت شده چون شكر و برفک ‌گردد كه گرد آورده بکار برند.  این ماده خنك، پاک كننده خون، شیرین و پرورنده است و آن را مَنّ ناب ‌دانند3."
وان تــــــــا‌ـ‌ یوان (Wan Ta-yüan)   در کتابش، تائو ایچی لیو  Tao i či lio به تاریخ 1349 4، نكته  زیر را در توصیف مَنّ کان-لو (kan lu) در ما‌ـ‌كو‌ـ‌ سه‌ـ ‌لی (Ma-k‛o-se-li)5 آورده : "هر سال در ماه­های هشتم و نهم سال مَنّ از آسمان می‌بارد و مردم گودالی می‌كنند تا آن را گرد كنند.  با برآمدن آفتاب مانند  قطرات آب فشرده و سپس خشك می‌شود.  طعمش مانند بلورِ شكر است.  در كوزه نگه می دارند و آمیخته با آب داغَش را داروی تــــــب لرز (مالاریا) ‌دانند.  بنا به روایتی کهن، این سرزمــینِ آمریتاراجا‌ـ‌تاتهاگیتا (Armritarāja-tathāgata)  است."6
لی شی‌ـ‌ چن/لی شیژن Li Shizhen، پس از آوردن مطالب چن تسان‌ـ‌كی (Č‛en Ts‛an-k‛i)، پی شی Pei ši و جز آن7، به این نتیجه می‌رسد كه این اطلاعات مربوط به همان گیاه مولد انگبین است هرچند روشن نیست مراد از یان تسه yan ts‛e چه گیاهی است. 
نام تركی این گیاه یانتاغ yantaq است و صمغ  شیرینی را كه بر روی آن انباشته می‌شود یانتاغ شکری yantaq šäkärī  ‌گویند1
این نام در فارسی (جدید) ترانگبین tär-ängubīn است (terenjobīn /ترنجبین عربی كه تِرِنیابین tereniabin اسپانیایی نیز از آن آمده)؛ و چنان كه گفته شد، گیاهی كه این ماده  شیرین از آن ‌تراود xar-i-šutur ("خارشتر") نام دارد.  مَنّ نزدیک پایان تابستان بناگاه  در درازنای شب پدیدار می‌شود و بایست در نخستین ساعات بامداد گرد آرند.  آن را به شكل طبیعی اش بکار برند، یا به شكل شربت (شیره šire) در آسیای مركزی یا در كارخانه‌های قند و شكر مشهد و یزد در ایران به كار‌گیرند2.   چینی‌ها در سمرقند و به صورت آوانگاشت تا-لان-کو-پین ta-lan-ku-pin  با این واژه  فارسی آشنا شدند3.   در توصیف این محصول زیر عنوان کان لو kan lu   ("ژاله  شیرین") گفته شده كه از گیاهی كوچك به دست می‌آید كه بلندایش سی تا شصت سانتی‌متر است و رشدی انبوه دارد و برگ­هایش ظریف است و به ایندیگوفرا Indigofera [نیل] لان (lan) ماند.  ژاله خزانی بر سطح ساقه‌ها سخت می‌شود با طعمی شكرسان.  آن را گردآورده می‌جوشانند تا نبات گردد.  کتاب کوان یو کی  Kwan yü ki4 گیاهی كوچك در سمرقند را به همین نام کان-لو kan-lu توصیف کرده كه در پائیز روی برگ­های آن شبنمی بهم رسد به شیرینی انگبین با برگ­هایی چون گیاه ایندیگوفرا  Indigofera (lan (نیل) ؛ و همان کتاب5 این گیاه با نام یان تسه yan ts‛e را از قـره خوجه (Qarā-khoja) خوجو دانسته است.  در سالنامه‌های مینگ6 نیز همین نكته آمده است.  دَنیِل هانبری این گیاه را همان خارشتر الهاگی کَمِلوروم (Alhagi camelorum) دانسته كه گیاه كوچك خارداری است از تیره  بنشن‌ها یا پروانه‌واران، لگومینوسائه (Leguminosae) كه در ایران و تركستان ‌روید1.
در سده چهاردهم اودوریک پوردنونی (Odoric of Pordenone) نزدیك هوز/خوز  (Huz)[آدیابنه/حدیب] در ایران مَنّی بهتر و فراوان­تر از هر جای دیگر در جهان یافت2 در سده شانزدهم،‌ پی‌یر بلون دو مون (Pierre Belon du Mons) (64ـ1518)،‌ جهانگرد و طبیعی­دان،3 مَنّ/مانّا ایرانی‌ـ‌‌عربی را به این شرح به اروپاییان معرفی کرد:
"Les Caloieres auoyt de la Manne liquide recueillie en leurs montagnes, qu'ils appellent Tereniabin, a la différence de la dure: Car ce que les autheurs Arabes ont appelle* Tereniabin, est garde en pots de terre comme miel, et la portent vendre au Caire : qui est ce qu' Hippocrates nomma miel de Cedre, et les autres Grecs ont nomine* Rose"e du mont Liban: qui est differente a la Manne blanche seiche.  Celle que nous auons en France, apporte*e de Brianson, recueillie dessus les Meleses a la sommité' des plus hautes montagnes, est dure, differente & la susdites.  Parquoy estant la Manne de deux sortes, Ion en trouve au Caire de 1'vne et de l'autre es boutiques des marchands, exposé en vente.  L'vne est appelée Manne, et est dure: Pâture Tereniabin, et est liquide: et pource qu'en auons fait plus long discours au liure des arbres tousiours verds, n'en dirons autre chose en ce lieu."


مَنّ بریانسون (Briançon) را كه بلون نام برده از  كاج پینوس لاریکس (Pinus larix) [سیاه کاج] در جنوب فرانسه گیرند.   گارسیا دا اورتا (Garcia Da Orta) چندین گونه مَنّ توصیف کرده كه یكی از آنها را از سرزمین ازبكان به هرمز آرند به نام شیرخشت  xirquest یا xircast "یعنی شیرِ درختی خشت quest نام*، زیرا xir [بخوانید šir] در فارسی شیر است، پس شیرخشت ژاله‌ای است كه از این درختان ‌چكد، یا صمغی كه از آنها تراود".[2] [؟!]
پرتغالی­ها این واژه را به صورت سیراکوست  siracost تحریف كرده ‌اند." گونه دیگر را tiriam-jabim یا trumgibim ترنجبین/ترنگبین (tär-ängubīn فارسی) ‌نامد.  "‌گویند این ماده لابلای خارها و به صورت تکه های كوچك و به رنگی سرخ فام یافت می‌شود.  گویند آن را با زدن چوب به خارها به دست می‌آورند، و خشك شده  آن بزرگتر از تخم گشنیز است و رنگش، همان‌طور كه گفته شد، بین قرمز و شنگرفی است.  عوام آن را میوه می‌دانند، هرچند  از دید من صمغ  یا رزین است." به باور آنها  از مَنّ ما خوشگوارتر و سودمند تر است و در ایران و هرمز بسیار کارگیرند."  "گونه  دیگر آن در قطعات درشت همراه با برگ است.  این گونه مانند ترانگبین كالابریا است و نرخش گران‌تر و از راه  بکورا/[بصره] (Boçora)، از شهرهای نامی ایران صادر می‌شود.  گونه دیگر را گاه می‌توان در گوآ (Goa) یافت و شربتش که به انگبینِ سفیدِ رُسّ کرده ماند در مشک عرضه ‌شود.  از هرمز برایم فرستادند، چرا كه در كشور ما زود خراب می‌شود هرچند در قرابه Carboy محفوظ می‌ماند.  چیز دیگری درباره این دارو نمی‌دانم".  جان فرایر4 از ژاله‌ای خوشگوار/شیرین یاد می‌كند كه شب­ها تبدیل به مَنّ ‌شود، سفید و دانه‌دانه که کم از مَنّ كالابریایی ندارد.  به گفته وات5، شیرخشت shirkhist [به عربی قطنية درهمية/ سفرجلية ؛ درترکی دوشان الماسی؛ در پشتو کنخری، در ترکی استانبولی داغ ماسمولاسی، در تاجیکی، قزاقی و ازبکی ایرگای(Ирғай, Irgʻay)در روسی گیزینیک (Кизильник)]  نام توده‌های سفیدرنگ‌دانه‌دانه‌ای است كه در ایران روی بوته کاتن­ایسترن مالِمریا  Cotoneastern ummularia پیدا شود؛ ترنجبین سفید از خارشتر (A.maurorum, Alhagi camelorum) كه در ایران ‌روید به دست ‌آید و گونه ایی قند خاص موسوم به مانجیفرین/مِلِزیتوز (melezitose) و شکر/ساکروز در آن است.  شیرخشت را بیشتر  از هرات ‌آرند و از آترافاکسیس اِسپینوزا atraphaxis spinosa  [در عربی قرزح شوکی] (پُلیگُناسه polygonaceae/[هفت بندیان/ریواسیان؛ در عربی فصيلة البَطْبَاطِيَّة/رَأوَنْدِيَّة/فصيلة العقدية ) نیز به دست ‌آید1
بدین ترتیب از جنبه­های تاریخی و فقه اللغه/زبانشناسی نیز روشن شد مراد چینی‌ها از یان تسه yan ts‛e و کی-پو-لو k‛ie-p‛o-lo گونه الهاگی کَمِلوروم Alhagi camelorum است.
نام فارسی دیگر مَنّ خُشک­انگبین xoškenjubīn است به معنی "انگبین/عسل خشك".  در روایت  عربی ژاله‌ای است كه در كوه­های ایران بر درختان ‌نشیند؛ هرچند  نویسنده عرب دیگری گوید، "انگبین خشك است كه از كوه­های ایران می‌آورند.  بویی ناپسند دارد، گرم و خشك است؛ گرمتر و خشك­تر از انگبین.  رویهم رفته نیروبخش‌تر از انگبین است2."  این محصول، كه در هند گزانگبین guzangabin گویند از گیاه گزانگبین (Tamarix gallica, var.mannifera Ehrenb.) در دره‌های شبه‌جزیره سینا و نیز ایران دست ‌آید3.    در ایران گزانگبین اشاره به مَنّی است كه از اَستراگالوس فلورولِنتوس Astragalus florulentus و اَستراگالوس ادسِندِنس A.adscendens در بخش­های كوهستانی چهارمحال و فّریدِن و بویژه پیرامون خوانسار/خونسار در جنوب باختری[کذا!] [بخوانید شمال باختری] اصفهان به دست می‌آید.  بهترین انواع این مَنّ كه گز علفی یا گز خونسار/خوانسار (از شهرستان خونسار/خوانسار) است در ماه مرداد با تكان دادن شاخه‌ها به دست می‌آید وسرشگ­های كوچك سرانجام به یكدیگر چسبیده توده ای سخت برنگ  سفید چرك خاكستری  فام سازند.  به گفته  شلیمر4 بوته‌ای كه این مَنّ  روی آن تشكیل می‌شود در همه جا یافت می‌شود، هرچند كوچكترین نشانی از مَنّ روی آن نتوان یافت، زیرا این ماده تنها  از بوته‌های خونسار یا خوانسار به دست می‌آید.  علت این پدیده را وجود حشره کوکوس مانیفر  Coccus manniferدر آنجا و نبودش در دیگر صفحات ایران دانسته‌اند.  چندین پزشک ایرانی از اصفهان، و برخی نویسندگان اروپایی تشکیل مَنّ در خونسار را به سوراخ­هایی كه این حشره در می آورد بسته اند و شلیمر پیشنهاد می دهد آن را به سرزمین­هائی كه درخت گز/تاماریکس Tamarix خودروست برده با آب و هوای آنجا خوگر كنند. 
گفته اند کهن ترین اشاره به گز مَنّ آور را در تاریخ هرودت ‌توان یافت،1 كه درباره  مردان شهر كالاتبوس/ساریقُل (Callatebus) در هروم (آسیای صغیر/آناطولی)  Asia Minor گوید از دانه گندم و میوه  درخت گز/تاماریکس ‌عسل سازند.  به هر روی، سخن او دیگر است و از تراوش این ماده از درخت یاد نكرده است. 
استوارت2 گوید مَنِّ تاماریسك/اثل را چِ'ن ژو  če‛n žu ‌گویند.  گز/تاماریسك از گیاهان چین است و سه گونه آن شناخته شده3.   تا آنجا كه من می‌دانم، چینی‌ها نامی از مَنّ هیچ یك از این سه گونه نبرده اند و آنچه استوارت یاد کرده تنها به شیره  درون درخت اشاره دارد كه بنا بر پن تسائو Pen ts‛ao در مفردات داروئی بکار می رود.  چن تسیائو(Čen Tsiao)   از دوره  سونگ در کتابش تون-چی ، T‛un-či4، در تعریف چِن- ژو č‛en žu تنها گوید : "شیره موجود در چوب یا تنه گز/تاماریسك5."
افزون بر این، گونه­ای مَنّ بلوط هست که از  کورکوس وِلونیا کاچی/سندیانلاخ/بلوط Quercus vallonea Kotschy و کورکِس پرسیکاQ.persica [مازوج ایرانی/بلوط ایرانی] به دست می‌آید.  در مرداد ماه بی‌شمار کرم­ها/حشرات كوچك سفیدرنگ [شپشک/کرم/ /حشره فلس وار (Coccus) [کذا! Coccoidea [scale insect/ روی درختان ‌نشسته از سوراخ­هایی كه در می آورند ماده‌ای قندی برون تراود که بسان دانه‌های كوچك سخت می‌شود.  مردم پیش از بر آمدن آفتاب بیرون شده دانه‌های ترانگبین را با تكان دادن شاخه‌ها روی پارچه‌های كتانی كه زیر درخت­ها گسترده اند می‌تكانند.  همچنین با فروبردن سرشاخه‌هایی كه این ماده بر روی آن بهم رسیده در آب جوش و تغلیظ و تبدیل محلول قندی به شربتی غلیظ آنرا بکار شیرین كردن خوراک  زده یا آمیخته با آرد گونه­ای كلوچه سازند1
سوای مَنّ‌های بالا، شلیمر2 دو گونه دیگر را نیز وصف کرده است كه در كار هیچ مولف دیگری ندیده ام.  نام فارسی یكی از آنها را شكر تیغال/ شکرتیار skier eighal [کذا!] اکینناکس Echinops[در عربی قنفذی/قرقفان] بر شمرده گوید  در پی سوراخی كه كرم در گیاه در ‌آرد بهم رسد.  خود وی این كرم را در نمونه تازه یافته است.  این مَنّ را کشتکاران البرز، Lawistan [كذا‌ در متن!] ‌لارستان فارس Larestan
و دماوند به تهران ‌آرند، هرچند این گیاه اطراف تهران و بخش­های دیگر نیز یافت می‌شود.  گرچه این مَنّ کمابیش  هیچ  شیرینی ندارد خلط ‌آور بسیار خوبی است و سرفه‌های سخت درمان را آرام می کند.  دیگری مَنّ اَپونیکوم سیریاکوم  Apocynum syriacum است كه آن را در ایران به نام شكرالعشر šiker āl-ošr می‌شناسند و از یمن و حجاز وارد می‌شود.  به گفته داروشناسان ایرانی این گیاه محصول تراوش­های شبانه است كه در درازنای روز سخت و چون تكه‌های كوچك نمك سان می‌شود كه سفید، خاكستری یا  حتی سیاه است.  این ماده نیز کاربرد  دارویی دارد. 
مَنّ از جمله فرآورده های خوراکی ایرانیان باستان بود و از دیرباز در سفره  آنها جای داشته است.  وقتی شاه‌شاهان در مادستان اقامت می کرد، همه روزه صد سبد مَنّ، كه وزن هر یك ده مینا [کیلو/سیزده سیر] (mine) [کذا!  mina ] بود، به سفره‌خانه‌اش تحویل داده می‌شد.  آن را چون انگبین/شهد/عسل بکار شیرین كردن نوشیدنی­ها  می کردند1.   بگمانم ایرانیان این روش را در آسیای مركزی گسترش دادند. 
در یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu در اشاره به مَنّ هند چنین آمده است: "در شمال هند گیاهی انگبینی است كه چون پیچك رشد می‌كند، با برگ­های بزرگ كه در پائیز و زمستان خزان نمی‌كند.  وقتی روی آن ژاله و شبنم می بندد انگبین  بهم رسد."  به گفته  وات،2 سیزده، چهارده گیاه در هند شناخته شده‌ كه زیر تأثیر زندگی انگلی کرم­ها (حشرات) یا به شیوه های دیگر ماده‌ای شیرین بنام "مَنّ" آرند.  این ماده پیوسته گردآوری می‌شود و مانند  انگبین  بسیار بیشتر از شكر در قرابادبن هندوان بکار است. 
دانه‌های سخت سیلیسی که چون بلور روی ساقه یا بندهای خیزران هندی بامبوسا آرندونیشا  (Bambusa arundinacea) یافت می‌شود و آن را تباشیر tabashir می‌شناسند، در هند "مَنّ خیزران" نیز نامیده می شود که به روشنی نادرست است.  از سوی دیگر، گاه گونه ای مَنّ راستین برروی گره‌های گونه ای خاصی از خیزران در هند یافت می‌شود3.   موضوع  تباشیر هیچ ربطی به مَنّ ندارد و به روابط ایران و چین نیز، هرچند از آنجا كه سرگذشت اولیه این ماده هیچ‌گاه به درستی شرح داده نشده،  باشد که کوتاه نوشته­های زیر سودمند افتد4.   نمونه‌های تباشیر كه در سال 1902 در چین گردآوری كرده‌ام در موزه  تاریخ طبیعی نیویورك موجود است.5
اكنون می‌دانیم كه تباشیر کشفی باستانی در هند است و در دوران کهن به چین و مصر صادر می‌شد.  در سالیان اخیر همین نــــــام به صورت تباسیس  tabasis () در پاپیروسی یونانی پیدا شده كه گوید این سنگ متخلخل را از مصر [علیا] [به اسكندریه] آرند: کالای هندی پس از گذر از دریای سرخ و رسیدن به بندرهای مصر از راه آبی نیل به دلتای رود برده می‌شد1.   خاستگاه  هندی این كالا پیش ازهر چیز با این حقیقت ثابت می‌گردد كه نام یونانی tabasis (با ظاهر آوایی مشابه تباشیر tabāšīr فارسی) با تواک-کیشیرا tavak-kisīrā سنسكریت (یا tvak-ksīra؛ ksirā، (क्षीर) "شیره  گیاهی") ارتباط دارد، و اجازه می‌دهد صورت پراكریتی (Prākrit) tabašīra را بازسازی كنیم؛ زیرا روشن است که وارد كنندگان یا صـادر كنندگان یونانی این واژه را نه از سنسكریت بلکه از نامی از یکی از زبان های بومی رایج در جایی در دریابار باختری هند گرفته اند.  یا اینكه باید بر این رفت كه یونانیان این نام را از ایرانیان و ایرانیان از پراكرتی هندی گرفته‌اند2
چینی‌ها هم به همــین ترتیب نخست این كالا را از هنــــد وارد كرده آن را "زردِ هند" (تیِن-چو هوان    T‛ien-ču hwan) می‌نامیدند.  این كالا نخستین بار با این نام به عنوان یكی از فرآورده های هند در مفردات داروئی در دوره  كایی‌ـ ‌پائو (K‛ai-pao) (976ـ 968 ترسائی ) به نام کائی پائو پن تسائو K‛ai pao pen ts‛ao آمده؛ هرچند در عین حال چنین آورده كه این ماده در آن روزگار از تمامی   خیزران­های چین به دست می‌آمد،3 و چینی­ها به شیوه مألوف آن را متقلبانه با استخوان سوخته، نشاسته موسوم به ارو-روت حاصل از پَکی­رایزوس اِنگیولیتوس Pachyrhizus angulatus (در عربی لوبيا بصلية) و مواد دیگر در می آمیختند4.  پن تسائو ین یی  Pen ts'aos yen i از سال 1116 ‌5 این ماده را محصول طبیعی بامبو خوانده كه مانند  لوس [خاك بادرفتی] زرد رنگ است.  این نام در اندك مدتی به "زرد خیزرانی" (چو هوان ču hwan) یا "روغن خیزران" چو کائو(ču kao) تغییر یافت1.   خوب است یادآور شویم چینی‌ها تباشیر را در رده سنگ­ها نیاورده فرآورده ای از خیزران می‌دانند، در حالی كه هندوان آن را گونه ایی مروارید به شمار  می‌آورند. 
نخستین نویسنده عـــرب كه این ماده را شرح کرده ابو دَلف[4] از دربار سامانیان در بخاراست و دور وبر سال 940 ترسائی به سفر آسیای مركزی رفت.  وی گوید  این ماده محصول مندوراپاتن (Mandūrapatan) (Patan Mandure) در شمال باختری هند است (ابوالفدا و دیگران می‌گویند تانه/تانا (Tana) در جزیره  سالسته (Salsette) در بیست مایلی بمبئی محل اصلی کشتش بود)، و از آنجا به تمامی  كشورهای جهان صادر می‌شود.  این ماده از نی‌های بوریا (بامبو) آید كه وقتی خشك باشند و باد آنها را جنبانده به یكدیگر ساید گرما و آتش آرند.  گاه آتش در پهنه‌ای به گستره پنجاه فرسنگ یا حتی بیش از آن گسترش ‌یابد.  تباشیر محصول این نی بوریاست2.   دیگر نویسندگان عرب كه ابن‌ابیطار از آنها نقل كرده آن را مشتق از نیشكر هندی ‌دانسته‌ ‌گویند از همه  کرانه های هند صادر می‌شود، و به تفصیل در خواص دارویی آن قلم فرسوده‌اند.3  گارسیا دا اورتا (1563) كه با این دارو آشنا بود نیز به سوزاندن نی‌ها اشاره می‌كند و با بی گمانی گوید آتش زدن نی ها برای دستیابی به مغزشان  است؛ هرچند  همیشه  چنین نمی کنند چنان كه بسیاری نمونه‌های آن هست كه آتش نگرفته‌اند. به درستی گوید نام عربی (تباشیر، كه در  نگارش  پرتغالی او تباخیر tabaxir شده) برگرفته از فارسی است، به معنی "شیر، شیره، یا نم".  بهای معمول این محصول در ایران و عربستان هموزنش سیم بود.  به گفته  او نی‌ها، كه به بلندا و بزرگی درختان زبان گنجشگ‌اند،  بین گره‌ها رطوبت فراوان ایجاد می‌كنند كه وقتی می‌ بندد به نشاسته ماند.  نجاران هندی كه با این نی‌ها كار می‌كنند شیره یا مغزی غلیظ در آنها می‌یابند كه آن را روی ناحیه  كمر یا شانه‌ها و در صورت سردرد بر پیشانی خود می‌نهند؛ پزشكان هندی در علاج گرمی بیش از حد، اعم از درونی یا برونی، و تب و اسهال تجویز می‌كنند1.   همچنان جالبترین روایات داستان اودوریك پوردنونی (درگذشت به سال 1331) است كه گرچه از این محصول نام نمی‌برد و شاید کمابیش آن را با بازهر/پادزهر (bezoar) جابجا می‌گیرد، به سنگ­هایی ویژه اشاره‌ها می‌كند كه در نی‌های بورنئو یافت می‌شود و گوید  این سنگها "چنان‌اند كه اگر مردی آن را همراه داشته باشد هیچ‌گاه از آهن به هر شكل كه باشد آسیب نبیند و زخمی نشود و از همینروست که بیشتر مردان آنجا همراه دارند2."
ماندلسلو3 درباره  تباشیر چنین گوید: "روشن است كه در کرانه های مالابار، كوروماندل، بیسناگر/ویشناگر (Bisnagar) و نزدیك مالاكا  از این گونه نی (كه اهل جاوه‌ مامبو mambu ‌نامند) نوعی دارو به نام شكر مامبو sacar mambus دست ‌آید.  اعراب، ایرانیان و موروها آن را تباشیر tabaxir ‌نامند كه در زبان آنها به معنای شیره‌ای بسته و سفیدرنگ است.  این نی‌ها به بزرگی تنه سپیدار و دارای شاخه‌های راست‌اند با برگ­هاشان كمی درازتر از برگ زیتون دار.  گره‌های پرشمار  دارند باماده ای سفیدرنگ نشاسته مانند در درون، كه اعراب و ایرانیان همسنگ آن سیم ‌دهند، زیرا در پزشکی در درمان تب­های سوزان، اسهال خونی و بخصوص در مراحل آغازین همه بیماری ها کار گیرند."




1. نک: تحقیق گرانسنگ هانبری:

2. Sui šu, Ch. 83, p. 3 b.
همین نوشته را می‌توان در Wei šu و Pei ši یافت؛ در تائی-پین هوان یو کی T‛ai p‛in hwan yü ki (Ch. 180, p. 11b) از محصولات كو‌ـ‌شی (Kü-ši)   [chu shih] در تورفان دانسته شده است.

3. استوارت (Chinese Materia Medica, p. 258) نویسه نخست را به غلط   نوشته است. نتوانسته این گیاه را شناسایی كند.
5. در گویش­های شمال ایران  varre و varra و werk نیز به‌كار می‌رود:

4. کار چان یوئه (Čan Yüe) (667 تا 730 م)؛ نک: الماس، کتاب پیش رو،  ص 6.
6. گویا این نام که بیشتربه معنای تبّت است، ولی بی گمان نه در اینــجا، استوارت را گـــــــــــمراه کرده (Chinese Materia Medica, p. 258) و واداشته تا گوید، می‌گویند این ماده را از تنغوت/شیای غربی (Tangut) ‌آرند.

2. Ch. 3, p. 3b (ed. of Či pu tsu čai ts‛un šu).
در مورد نام کان لو kan lu كه برگردان  واژه سنسكریت آمریتا amrita
 نیز هست، نک:
3. همین متن را چائو ژو‌ـ‌كوا (Čao Žu-kwa) (برگردان  هیرت، ص 140) با تغییرات جزئی رونویسی كرده است.
5. روشن نیست كجاست. برخلاف نظر راك‌هیل، دور است که موصل باشد.
این نام  بودایی به این دلیل به اینجا راه یافته كه کان لو kan lu (’’ژاله شیرین‘‘) برگردان  واژه سنسكریت آمریتا amrita (’’شهد/شراب خدایان‘‘) و نامی است برای مَنّ.
7. همچنین یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu، اما در این نوشته  اشاره به هند و گیاهی متفاوت است،‌ و بنابراین از این سپس در جای خود بدان پردازیم.
اگر حدس مانكکِسی درست باشد (B. MunkacsiKeleti szemle, Vol. XI, 1910, p. 353) كه ممکن است gyanta (gyánta،  jánta، gyenta، ’’صمغ‘‘) و gyantár (’’جلا‘‘)  در زبان مجاری وام واژه هائی از زبان تركی باشند، دور نیست که نام تركی بالا اشاره به خاصیت صمغ‌آوری گیاه داشته باشد.

3. Ta Min i t'un či, Ch. 89, p. 23.
این نوشته  در چاپ نخست سال 1600 نیامده است (نک: ص 251 كتاب پیش رو درجستار چاپ­های گوناگون این کتاب).
5. Ch. 24, p. 6 چاپ نخست؛ و Ch. 24, p. 30 b چاپ سال 1744.

1. ‌گویند این گیاه در هند، ( با نام ویکالادا viçāladā و قندهاری gāndhārī سنسكریت؛ به معنای از قندهار)، عربستان و مصر هم می‌روید، اما شگفت اینكه در این كشورها ماده شكرسان از آن تراوش نمی‌شود. پس نمی‌توان گفت همان گیاهی است كه در صحرا بهر بنی‌اسرائیل منّ می‌آورد (نک:
 دیر زمانی نیست که مردم چین  با مَنّ شمال هند آشنا شده اند؛ نک:
Lu č‛an kun ši k‛i  , p. 44, in Ts‛in čao t‛an ts‛un šu.
[2] . ریشه‌شناسی گارسیا تا حدی درست است. واژه‌ فارسی šīr-xešt [شیر خشت] است به معنی "شیرِ بز." [؟]* širixišd،  sirxešd،  širaxušg یا širaxuž ارمنی هم از همین واژه است (نک: E. SeidelMechithar, p. 210).
* ایرانیان نظر دیگری دارند:
خشت از خوشت، مطلق صمغ را گویند. لغتنامه دهخدا.
https://www.parsi.wiki/fa/wiki/topicdetail/73617faa068a479cb982f44b4dbe6217

5. G. Watt, Agricultural Ledger, 1900, No. 17, p. 188.
1. نک: Flückiger and Hanbury, op. cit., p. 415. به گفته شلیمر (Terminologie, p. 357)، این مَنّ از هرات، خراسان، و ناحیه لر‌ـ ‌شهرستانك Lor-ehrestanek می‌آید.




3. به‌ویژه، نک:

3. BretschneiderBot. Sin., pt. II, No. 527; Pen ts‛ao kan mu, Ch. 35 B, p. 9.
5. نام تركی اثل/تاماریسك یولگن yulgun است. در فارسی gaz [گز] یا gazm [گزم] ‌نامند ( گِزو gazo یا gezu كردی)، و میوه اش را گَزمازَک یا gazmazak  یا گَزمازو gazmāzū ( گَز برش  gaz basrah، مَنّ درخت) ‌گویند؛ افزون بر این­ها، پَلَنگ موشی belangmuši، بلَنگ مُشک balangmusk، یا بَلَنج مُشک balanjmušk،  و گزمازج/طرفاء kizmāzaj عربی‌ـ‌ فارسی نیز هست.

شلیمر (Terminologie, p. 358) مَنّ بلوط را محصول کوه­های کردستان ایران دانسته است.
درباره ترانگبین در ایران، نیز نک:
 G. Watt, Agricultural Ledger, 1900, No. 17, pp. 185-189.
4. آخرین كسی كه درباره این موضوع نوشته، تنها چند نكته تاریخی مربوط به سده‌های میانه را آورده است:
G. F. Kunz, The Magic of Jewels and Charms, pp. 233-235, Philadelphia, 1915.
5. به شماره ثبت 70،13834.  این نکته را به شکل ضمنی در اینجا آورده ام، زیرا دكتر كونتس گوید  مقادیر بسیار ناچیزی از این ماده به ایالات متحده رسیده است.
2. نخستین بار ابومنصور تباشیر را توصیف کرده است (آخوندوف، ص 95)، و هنوز هم از خوراک­های خوش­مزه زنان  ایران است (همان، ص 247). در ارمنی دباشیر dabašir ‌گویند.
3. در Č‛en lei pen ts‛ao (Ch., 13, p. 48) همین متن از کتابی به نام  Lin hai či نقل شده كه گویا كتابی است سوای Lin hai i wu či كه برتشنایدر  (Bot. Sin., pt. i, p. 169) نام برده.
4. ادعای زیر از جانب استوارت (Chinese Materia Medica, p. 64) خطاست: «مردم چین احتمالاً این ماده را در اصل از هند نگرفتند، اما محتمل است كه دانش مربوط به كاربردهای دارویی آن را از آن سرزمین گرفته باشند كه از سال­ها سال پیش در آنجا ارزش زیادی برای آن قائل بوده‌اند. » دانش مربوط به این محصول و خود محصول نخستین بار از هند به چین رسید، و طبعاً آن­ها را برانگیخت تا در خیزران­های خود به جستجوی این ماده برآیند.
1. Pen ts‛ao kan mu, Ch. 37, p. 9.

.
3. L. Leclerc, Traité des simples, Vol. II, pp. 399-401.
اشمیت فهرستی از نام­های مترادف برای تباشیر در زبان سنسكریت ارائه كرده است:
3. J. A. de Mandelslo Voyages and Travels, p. 120 (London, 1669).