۱۴۰۴ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

فصل یکسد و سی و سوم موبی دیک/وال زال هرمان ملویل، شِکرد روز یکم

 

فصل یکسد و سی و سوم

شِکرد روز یکم

 

 

آنشب، در پاس میانی، وقتی پیرمرد - حسب عادت گهگاهیش- با برون شد از دهانه ای که در آن تکیه داده بود سوی سوراخ محورپای خود رفت، ناگاه ددمنشانه صورت را جلو داد و هوای دریا را همچون زیرک سگ کشتی گرم َتقَرُّب به جزیره‌ای وحشی به دقت بو کشید.  تصریح کرد باید نهنگی در آن نزدیکی باشد. دیری نپائید که آن غریب بوی که گاه در دوردست ازعنبروالی زنده خیزد برهمه نوبتان محسوس شد؛ و وقتی آخاب پس از وارسی قطب‌نما، سپس بادنما، و در پی آن مشخص کردن موقعیت دقیق بوی تا بدان حد که امکان پذیر بود ، به سرعت دستور اندک تغییر مسیر و تقصیر بادبان داد، هیچ دریانوردی در شگفت نشد.

  بامدادان، مشاهده دراز سطحی صیقلی و صاف چون روغن برآب، مشابه آژنگین جَعد آبی مجاور، همراه با صیقلی علائم فلزوار تند موجی برگشتی از دهانه ژرف رودی تیز رو، درستی آن تدبیر هوشمندانه را بخوبی اثبات کرد.

 “ دیده بان ها سر دکل ها! فراخوان جمعی!”

 داگو با کوبش قنداق های سه اهرم گُرزسان روی عرشه سینه گاه، خُفتگان را با چنان بانگ روز حساب بیدار کرد که بنظر رسید َدردَم لباس به دست از دهانه بیرون ریزند.

  آخاب با سیمای رو به آسمان فرباد زد، “چه بینی؟”

  فریادی که در پاسخ پائین آمد، “هیچ، هیچ قربان!” بود. 

  “بادبان های تاگَلنت!- کمکی های جانبی! بالا و پائین، و هر دو طرف!”

  وقتی همه بادبان ها افراشته شد، طناب نجات کنار گذارده برای ترفیعش به سر زِبَرین دکل اصلی را آزاد کرد و ظرف چند لحظه گرم ترفیعش بدان نقطه بودند و در آن وقت که تنها دو سوم ارتفاع را بالا رفته بود حین نگاه به جلو از میان افقی فضای خالی میان بادبان اصلی فوقانی و بادبان تاگَلنت، بانگی کاکائی وار در آسمان برآورد.  “آنجا فواره می زند! آنجا فواره می زند! کوهانی چون تَلّی برفی! این موبی دیک است!”

   افراد روی عرشه که بنظر می رسید همزمان با سه دیده بان از این فریاد مشتاق  شده اند بهر نظاره نامی نهنگی که مدتی چنین مدید در پی اش بودند به صعود از بادبان بندی شتافتند.   آخاب که اکنون به نهائی نشیمن خویش رسیده بود، چند قدم بالاتر از دیگر دیده بانان قرار داشت؛ تاشتگو درست زیر پای او روی کلاهک دکل  تاگَلنت ایستاده بود، طوری که سَرِ سرخپوست تقریباً هم‌سطح پاشنه آخاب بود.  حالا از این ارتفاع نهنگ حدود یک مایل جلوتر دیده می‌شد، هر موج دریا، رخشا کوهان بلندش را هویدا می کرد و خموش فواره اش را مرتب  به هوا می ‌پراند.  به چشم دریانوردان ساده ‌دل، همان فواره ای بود که مدت‌ها پیش در در مهتاب اقیانوس‌های اطلس و هند دیده شده بود.

  آخاب مُستَقَر مردان گرداگرخویش را ندا داد، “هیچ یک از شما پیشتر ندیدَش؟”

  تاشتگو گفت، قربان تقریبأ هم زمان با ناخدا دیدمش و فریاد زدم.”

  “ نه در همان دم، نه همزمان- نه، دابلون آن من است.  تقدیر برایم کنار گذارده بود.  فقط من؛ هیچ کدام از شما نمی توانست اول وال زال را نمایان کرده باشد.  با صداهای بس کشدار، ماندگار و منظم، هماهنگ با طولانی تر شدن های تدریجی هویدا فواره های وال، فریاد زد، “آنجا می َدمَد!- آنجا می دمد! آنجا می دمد! دوباره همانجا!- دوباره همانجا!” “ می‌خواهد فرو رود!” بادبان های کمکی جانبی جمع! بادبان های تاگَلنت پائین! سه قارب آماده.  آقای استار باک، فراموش نکن روی عرشه بمان و کشتی را نگاه دار. آهای سکاندار، یک نقطه برابر باد!  همینطور؛ ثابت مرد، ٍثابت!  آن دُم اوست!  نه، نه، تنها سیاه آب است!  قایق‌ها آماده‌ اند؟ آماده‌، آماده‌ا پایینم  آر، آقای استارباک؛ پایین، پایین، - سریع، سریع‌تر! و از میان هوا به سمت عرشه لغزید.

  همه قارب ها آماده اید؟ آماده باشید، آماده باشید!

  استاب فریاد زد، “مستقیم در مسیر باد می رود قربان، مستقیم از ما دور می شود؛ هنوز نمی تواند کشتی را دیده باشد.”

  زبان به دهان گیر مرد!  کنار مهار تیرک بادبان ها بایست ! سکان درست برابر باد! - تیرک بادبان ها به جلو!  بادبان ها کم باد!-کم باد!- همینطور خوبه! قارب ها، قارب ها!” 

  دیری نپائید که قارب های همه، جز استارباک، به آب انداخته شد؛ همه قاربها عازم شدند- همه بیل ها با سرعتی موج انداز کار افتاد؛ پشت به باد دادند و آخاب در نوک حمله بود.  ضعیف بارقه مرگ چشمان گود افتاده فتح الله را روشن کرده بود؛ حرکتی هولناک لبانش می خائید.

  سبک دماغه هاشان همچون خَموش صدف های ناتیلوس به دریا می شتافت؛ هرچند تقربشان به خصم آهسته بود.  هنگام تقرب به او دریا حتی آرام تر هم شد طوری که بنظر می رسید فرشی بر امواجَش کشیده اند؛  گسترده با چنان صفا که گوئی مرغزار نیمروزی است.  سرانجام بی نفس بِشکَرد چنان به نخجیرِ بظاهر بی گُمان  خود نزیک شده بود که کل رخشان  کوهانَش بوضوح مشهود بود؛ در حالی که چنان در دریا می سُرید که گویی یکه موجودی است که پیوسته در گردان حلقه‌ای از ظریف ترین کف نرم و  سبزفام  جای دارد.  صیاد سُتُرگ آژنگ های بغرنج کله اندک بیرون زده اش را دید.  پیشِ رو، تا مسافتی دور روی آبهائی که پهلو به نرم فرشی تُرک می زد، سفید سایه آن رخشان جبینِ شیریش در حرکت و آب لرزی آهنگین  به شادمانه همراهیش؛ و در پشت سر، نیلی آب ها به تناوب به پویا میان موجه رَدِّ حرکت یکنواختش سرریز می شدند؛ و در هر دو جناح آب سوارانی روشن در کنارش به رقص می خاستند.  هرچند با سَبُک چنگال صدها خُرَّم  مُرغ که با متغییر پروازهایی متناوب  بنرمی بال بر آب می زدند از نو می ترکیدند؛ و دسته  بلند، هرچند شکسته، نیزه ای تازه پرتاب، چونان میله پرچمی بیرون آمده از رنگ شده بدنه کلان کشتی تجاری، از پشت وال زال بیرون زده بود؛ و گهگاه یکی ازانبوه نرم‌ چنگال پرندگانیِ که پرپر زنان و در پرواز رفت و برگشت در ارتفاع پست تاج پوشه ای بالای وال تشکیل می دادند، خاموش بر این دسته می نشست و پس و پیش می رفت،با بلند پرهای دم چون درفشی در اهتزاز.

سَبُک رو وال، پوشیده در بِهجَتی رادمنشانه-  طُمأنينه ای عظیم، در سُرعَت بود.  نه سفید وَرزا ژوپیتر، حین دور شدن، با ربوده  اروپای چسبیده[1] به دِلرُبا شاخ هاش، با آن فریبا چشمان شَهَوانی از پهلو دوخته بر دخترک؛ در آن حال که با نرم سرعتی افسونگر، یکراست سوی حِجله زفاف خویش در کرت تَمَوُّج می کرد؛ نه زئوس، نه آن برترین اعلیحضرت![2]، بر چنان ملکوتی شنای وال زال پیشی نمی گرفت.

وال، از هریک از دو نرم پهلو- مُقارن  با شکافته اُشُترَکی که صرفا یکبار از او جدا و سپس به دور دست جاری می شد- از هر یک از دو رخشان جناح، وسوسه می انگیخت.  چه جای شگفتی که  در میان صیادان کسانی بوده اند که به شکلی وصف ناپذیر از این همه آرامش افسون و دستخوش احساسات شده دلیری تاخت بر او کرده بودند؛ اما مرگبارانه دریافته بودند آن آرامش نه جُز جُبّه پیچندها بوده.  با این همه، ای وال! صرف نظر از شمار کسانی که احتمالأ پیشتر به همان نهج گیج و تبه کرده ای اِغواگرانه آرام، نرم و سبک سوی همه کسانی روی که برای نخستین بار چشم بر تو گشایند.

  و موبی دیک، به همین نحو در رخشان آرامش دریای استوائی، میان موج هائی که دست زدن هاشان از نهایت سعادت متوقف شده بود، پیش می رفت، در حالی که هنوز همه دِهَشت های غوطه ور تنه خویش را از نظر نهان داشته و پیچیده شناعت فک خود را سراسر نهفته بود.  اما دیری نپائید که بخش قُدامیش آرام از آب بر آمد، یک دم کل مرمرین بَدَنَش قوسی بلند، نظیر پل طبیعی ویرجینیا، ساخت و گُسترده دم-باله های خویش را به شکلی تحذیری در هوا تِکانید؛ بزرگ خُدای خودی نمود، فرو رفت و ناپدید شد.  سفید مرغان دریائی ، پَرپَر زنان، با مکث و خَفضِ جِناح، مشتاقانه فراز مُتِلاطِم گودالی که پشت سر گذارده بود می درنگیدند.

اینک سه قارب، دراز لبه پاروها را عمود ساخته ، مَجداف ها را پایین و ریسمان بادبان های خویش را آزاد کرده، در انتظار باز پیدائی موبی دیک، بی حرکت شناور بودن و آخاب، ثابت ایستاده در پاشنه قارب خویش و نگاه به فراسوی محل وال، سمت کبود پهنه ها و اغواگر فضاهای خالی در جهت وزش باد  گفت، “یک ساعت”.   این حالت بیش از دمی نپائید؛ زیرا دوباره بنظر رسید در گَشتن گُستره دریا چشم در سر گرداند.  اینک نسیم تازه شد و دریا خاستن گرفت.  

  تاشتگو بانگ زد، “پرنده ها- پرنده ها!”

 اینک جمله پرنده های سفید، همچون هنگام پر کشیدن غم خورک ها، در تک ستونی بلند، سوی قارب آخاب پرواز می کردند؛ و در فاصله چند متری روی آن آبها، آغازِ پرپرزنی و دور گشتن و گشتن، با شاد فریادهای انتظار گرفتند.   دید آنها تیز تر از انسان بود؛ آخاب یارای یافت هیچ اثری در دریا نداشت.  اما در همان حال که ژرف تر و ژرف تربه اعماق دریا چشم می دوخت، بخوبی سپید نقطه ای زنده دید نه بزرگتر از راسوئی سفید، که با سرعتی شِگرف بالا می آمد و هرچه بالاتر می آمد بزرگتر می شد، تا اینکه چرخید، و  پس آنگاه دو دراز ردیف کج از دندان‌های سفید و رخشان، که از ناپیدا قعر بالا می آمد، بوضوح هویدا شد. این گشوده دهان و پیچیده آرواره موبی دیک بود، در آن حال که هنوز نیمی از تنه مبهم او آمیخته با آبیِ دریا بود.  همان رخشان دهان چونان دهان گشوده مرمرین گوری زیر قارب فاژه کرد؛ اما آخاب با حرکت جانبی خله خویش، قارب را از برابر این شِگَرف شبح کنار گَرداند.  سپس از فتح الله خواست جایش را با او عوض کند و خود به دماغه قارب رفته زوبین پرت را برگرفته خدمه خویش را فرمان داد چنگ در پاروهای خود زده در پاشنه قارب آماده باشند.

  اینک، در نتیجه آن گرداندن قارب روی محور، پیشاپیش دماغه اش، برابر کله هنوز زیر آب وال قرار گرفت.  اما موبی دیک که گوئی با شریرانه هوش منتسب به او، این ترفند را دریافته بود به پهلو تغییر جا داد، طوری که دَردَم چروکیده کله را از طول زیر قارب زد.

  این عمل، برای یک لحظه سراپای قارب، فردافرد اضلاع و تک تک الواح آن را به لرزه در آورد، وال که به شیوه کوسه ای دندان زن، مایل و سِتان شده بود، به آرامی و بطور کامل کل دماغه قارب را در دهان کرد، بدانسان که دراز فک زیرینِ پیچیده تابی درهوا خورد و یکی از دندانها در مقر پارو گیر کرد.  سفیدی مرواریدی مایل به آبی درون کام در فاصله شش بوصة از کله آخاب بود و بالاتر از آن هم می آمد. حالا و در این حالت وال زال ناچیز قارب سِدار را چنان می تکاند که گربه ای اندک سنگدل، موش خود را.  فتح الله دست بر سینه و با چشمانی بی‌ تحیر نگاه می کرد؛ اما خدمه که زردپوستی بَبرسان داشتند از سر و کول هم بالا می رفتند تا به دورترین قسمت پاشنه قارب رسند.

اما، در آن مدت که هر دو خَم پذیر دیواره قارب به درون و بیرون خم می شد، در آن  حال که شَریر وال بدین شیوه با نگون بخت قارب بازی بازی می‌کرد؛ و از انرو که بدنش زیر قارب نهان بود، نمی شد درآن وضعیت از دماغه قارب زوبیشن زد، چرا که دماغه تقریباً درون دهانش بود؛ و در حالی که قایق‌های دیگر، مثل مواقع روبرو شدن با سریع فاجعه ای ایستادگی ناپذیر ناخواسته باز ایستاه بودند؛ آنجا بود که  تکشیدا آخاب، برآشفته از این مُوَسوِس جوار دشمن که سراپا سرزنده و درمانده، در همان آره نهاده بودَش که از آن نفرت داشت؛ دیوانه از این همه، بی سلاح طویل آروارش گرفت و دیوانه وار تلاش رهائی قارب از گِرِفتَش.

حین تقلای بیهوده، فک از دستش لغزید؛ و در حالی که هر دو فک چون تیغه های مِقراضی عظیم بیشتر به عقب قارب می رفت نازک لبه ها به درون خم شد، فرو ریخت و شکست و قارب را بکلی دوتا کرد و دوباره آرواره را میان دو شکسته نیمه شناور چِفت کرد.  این دو نیمه شنناور بر آب از هم دور شدند، در حال که دو شکسته انتها میل نزول می کرد خدمه سوار بر شکسته پاشنه چنگ در لبه های قارب زده می کوشیدند محکم به پارو های خود چسبند بلکه با سخت پاروزدن بر آب مانند.   

  در آن طلیعه ای دم، که وال هنوز قارب را نشکسته بود، آخاب، نخستین فردی بود که  قصدش از افراشت فریبکارانه سر و رها کردن موقت گرفت قارب را دریافت؛ در آن لحظه دستش واپسین تلاش را برای بیرون کشیدن قارب از گاز وال بعمل آورد.  اما  نتیجه لغزش بیشتر قارب در دهان وال و یک بر شدن در آن حین و جدائیش از فک وال بود؛ همین امر آخاب متکی بر فشار را بیرون پرت کرد و با شکستی مفتضحانه در آب افتاد.

  حالا موبی دیک که موج افکنان از قربانی خود عقب می کشید، کمی دورتر جای گرفته سفید کله کشیده خود را عمودی در خیزآب ها  بالا و پائین می انداخت و همزمان کل دوکی تنه خویش را می گرداند؛ طوری که وقتی سترگ پیشانی آژنگینش حدود بیست قدم از آب برآمد، امواجی که اینک بلند می شد، همراه همه امواج مُتلاقی، بنحوی خیره کننده به کله می خورد و می شکست؛ و کین ورزانه شکسته رشحات خود را باز هم بیشتر به هوا می فرستاد.*  به همان نحو که  در تند باد، موج های صرفا سرگردان کانال مانش  تنها بدان جهت از پای صخره های ادی استون بر می گردند تا پیروزمندانه رگبار خود را بر  اوجش پرانَند.

  * این حرکت مختص عنبر وال است.  نام خود  (کله در آب فرو کردن=pitchpoling) را از تشبیه به حالت بالا و پائین رفتن نیزه وال زنی در عملی به همین نام می گیرد که پیش تر [3]شرح شد.  به احتمال فراوان وال با این حرکت می تواند به بهترین و جامع ترین شکل هر آنچه را احاطه اش کرده ببیند.

  اما موبی دیک خیلی زود حالت افقی خود را ازسر گرفت و شتابان به گردش دورادور خدمه شکسته قارب پرداخت؛ در حالی که غیر مستقیم با رد کینه توزانه خویش چنان آب را می شوراند که گوئی خود را مهیای حمله کُشنده تری می کند.  بنظر می رسید منظره شکسته قارب، همچون خون رَز و توت که بنا بر سفر مکابیان جلوی پیلان آنتیوخوس انداختند، دیوانه اش می کند.  در این بین، آخاب نیم خَبه  در کف خیره دُم وال، و عاجز تر از آن بود که شنا توانست، -گرچه هنوز می توانست، حتی در دل  چنان گرداب، شناو ماند؛ کله درمانده آخاب چونان حبابی دستخوش امواج دیده می شد که کمترین تکان تصادفی توانست ترکاند.  فتح الله از شکسته پاشنه قارب با بی تفاوتی  و متانت او را تماشا می کرد؛ خدمه چسبده به دیگر انتهای سرگردان را یارای دستگیریش نبود؛  همین قدر که توان مراقبت از خویش را داشتند چشمگیر بود.  زیرا ظاهر وال زال و دورگشتش چنان هولناک بود و دوایر پیوسته کوچکتر شونده ای که با سرعتی چنان سیاره وار می ساخت طوری بود که بنظر می رسید افقی سوی انها شیرجه زند.  و گرچه دیگر بی گَزَند قارب ها همچنان استوار در محل ایستاده بودند، هنوز جرأت ورود به گرداب برای ضربه زدن را نداشتند، مبادا که این عمل پیام  هلاک آنی به آب افتادگان در معرض خطر، آخاب و همه باشد؛ ضمن اینکه در آنصورت خود آنها هم امید گریز نتوانستند بُرد.  از همینرو با چشمانی خسته در لبه بیرونی منطقه وحشتناک که اینک کله پیررمرد کانونش شده بود، ماندند.

  در این مدت،  تمام این رویداد از همان آغاز از سر دکل ها دیده شده بود؛ و کشتی با گرداندن بادبان ها برابر باد سوی صحنه شتافته بود؛ و اینک چنان نزدیک بود که آخاب در آب درودَش گفت!- “پیش بسوی” – اما همان دم، شِکنا موجی موبی دیک خاسته به او خورد و لَختی غرقه ساخت.  اما آخاب که به تقلا دوباره از آن بدرشده و از اتفاق سر موجی شاهِق بالا آمده بود، فریاد زد، - پیش به سوی وال- دورش کنید!”

  دماغه پیکواد را سوی وال کردند و کشتی با شکست آن طلسم آگین دایره عملا وال را از قربانیش جدا کرد.  وقتی وال با تلخکامی دور شد قارب ها به نجات شتافتند.

  وقتی آخاب را خونین چشم و تیره دید، در حالی که سفیدی آب شور در چین و چروک هایش کبره بسته بود، به قارب استاب کشیدند، طویل مقاومت قدرت بدنیش براستی در هم شکست و درمانده تسلیم هلاک تن خویش شد: مدتی خورد و خمیر، چونان کسی که لگدمال گله های فیلان شده باشد، کف قارب استاب افتاد.  از اعماق وجودش بی نام ناله هایی چون اصوات متروک آبکندهای ژرف بر می آمد.

  اما همین شدت درماندگی بدنی بیشترموجب کوتاهیش شد.  گاه قلب های والا ظرف یک لحظه از دردی عمیق برابر با مجموع  خفیف آلامی که مهربانانه در کُلِّ زندگی مردان ضعیف تر پراکنند، فشرده شوند.  و از همینرو گرچه چنین  قلب ها در هر مورد رنجی کوتاه دارند؛ با این حال، گر خدایان حُکم کُنند، در طول زندگی خود قدرعمری کامل پریشانی یکسره متشکل از شداید آنی را انباشته می کنند؛ زیرا آن ذات‌های والا حتی در همان قلب بی تأثیرخویش، کل محیط‌ های ارواح کِهتر را مُشتَمِل اند.

  آخاب نیم خیز و در حالی که کشان کشان روی یک خمانده بازو تکیه می کرد، گفت، زوبین،- سالم است؟”

  استاب با نشان دادن زوبین گفت، “بله قربان، زیرا پرتاب نشده بود، اینجاست.”

 “پیش مَنَش گُذار؛ نفری از دست داده ایم؟”

  “یک، دو، سه، چهار، پنج؛- پنج پارو بود، قربان و پنج نفرحاضرند.”

  “خوب است.- کمکم کن مرد؛ می خواهم بایستم.  همینطور، همینطور، می بینمش! آنجا! آنجا! هنوز هم درجهت باد رود؛ چه پَرّان فواره ای!- رهایم کنید! پاینده نَسغ دوباره در استخوانهای آخاب می دَوَد! بادبان به پا؛ پاروها بیرون؛ سَرِ سُکّان!”  

  اغلب پیش می آید  وقتی قاربی در هم می شکند خدمه اش به قاربی که از آبشان گرفته کمک می کنند و بدین ترتیب تعقیب شکار به شیوه ای که پاروهای دو ردیفه نامند ادامه می یابد.  حالا هم همینطور.  اما اضافه زورقارب هم سنگ فزوده نیروی وال نبود، زیرا بنظر می رسید تک تک باله های خود را سه ردیفه کرده و سرعت شنایش چنان زیاد که واضح بود گر حالا و در این  وضعیت پارو می زدند، تعقیب، اگر هم بی نتیجه نبود، دست کم بی اندازه به درازا می کشید؛ ضمن اینکه هیچ یک از خدمه تحمل فشار شدید بی وقفه سر پارو ها به مدت چنان طولانی را نداشت؛ تلاشی که صرفا در برخی تغییرات کوتاه تحمل پذیر است.   بنابراین همانطور که گاه پیش می آید، خود کشتی امیدوار کننده ترین ابزار واسط برای تصدی تعقیب را در اختیار نهاد.  بنابراین حالا قارب ها روی به کشتی گذارده  خیلی زود بالای جرثقیل های خود کشیده شدند- دو تکه  شکسته قایق پیشتر تثبیت شده بود- سپس پیکواد با بالا کشیدن همه چیز بکنار خود و افراخت جمیع بادبان های اصلی و گُشاد بادبان های کمکی جانبی، چون نرم بال های قادوس، در جهت وزش باد پی موبی دیک روان شد.  رویت رخشان فواره وال با همان روش آشنا در فواصل مرتب، از سر دکل های دیده بان دار اعلام می شد و به محض اعلام بزیر رفتنش آخاب نگاهی به ساعت می انداخت سپس ساعت پایه قطب نما بدست، به رفت و برگشت روی عرشه می پرداخت و به محض انقضای آخرین ثانیه یک ساعت تعین شده صدایش شنیده می‌شد. —”حالا دابلون آن کیست؟ می بینیدش؟”  و گر پاسخ “خیر قربان” بود درجا فرمان می داد ترفیع به بلند جایگاهش دهند. روز بدین نحو آرام سپری می شد.  آخاب که این دم بالا و بی حرکت بود، دمی دیگر، بی وقفه تخته های عرشه می پیمود.

  در حالی که بدین ترتیب قدم می زد و جز ندا به مردان فراز بادبانبندی،  یا فرمان ترفیع باز هم بیشتر این بادبان یا تعریض هنوز فزون تر آن دیگری، هیچ صدائی بر نمی آورد—به این ترتیب زیر آن کلاه لبه دار جلو و عقب گام می‌زد و با هر برگشت از برابر قاربش می گذشت که برعرشه انداخته بودند و شکسته دماغه و خُرد پاشنه، وارونه در آنجا قرار داشت. سرانجام برابرش باز ایستاد؛ و بدانسان که گاه خیل ابرهای جدید از آسمان پیشاپیش پوشیده از ابری سنگین گذرند، با دیدن این صحنه فزون اندوهی مشابه دزدانه بر سیمای پیرمرد نشست.  

استاب درنگ را دید؛ و شاید از روی قصد، هرچند نه بی هدف، محض ابراز شجاعت استوار و از این طریق حفظ جایگاه دلاوری خود در ذهن ناخدای خویش، پیش رفته با نگاهی به لاشه قارب با حرارت گفت: "خاری که خر نخورد[4]؛ بدجوری در دهانش خلیده، قربان؛ ها! ها!"

"چه سنگدل آدمی باید که برابر شکسته قارب ‌خنده کند؟" مرد، مرد! گر نمی‌دانستم در شجاعت چون آتش بی‌باک (و همانقدر بی فکر و احساسی)[5] ‌توانستم بقید سوگند ترسویت شمارم.  برابر شکسته قارب نه ناله باید شنید نه خنده."

استارباک نزدیک شد و گفت، "آری، قربان، منظره ای است پُر اُبُهَت؛ شگونی است، شگونی بد."

«شگون؟ شگون؟ - لغتنامه! گر خدایان بفکر صحبت واضح با آدمی افتند، صادقانه و رُک و راست صحبت کنند؛ نه با سر تکان دادن  ومبهم ایما و اشاره پیره همسران. - دور شوید! دو قطب‌ مخالف یک چیزید؛ استارباک، استابِ معکوس است و استاب، معکوس استارباک؛ شما دو تن همه بشریتید؛ و آخاب در میان میلیون‌ها مردم زمین پرجمعیت تنها ایستاده، نه خدایان و نه انسان‌ها مُجاوِرَش! سرده، سرده – مورمورم شود! - حالا چطور؟ آهای سر دکل! می‌بینیدش؟ هر فواره را فریاد کنید، حتی اگر هر ثانیه ده فواره زند."

 روز تقریباً تمام شده بود؛ تنها لبه زرین جُبِّه اش را به نجوا به دریا می کشید. چیزی نگذشت که تقریباً تاریک شد، اما دیده بانان هنوز بالا بودند.

  صدائی از بالا فریاد کرد، "قربان حالا نمی توان فواره را دید، زیاده تاریک است."

  "آخرین بار که دیده شد کدام سمت می رفت؟"

  "مثل قبل قربان، مستقیم پشت به باد."

  "خوب است! باید توجه داشت که امشب آسته تر رَوَد.  آقای استارباک، بادبان های شاهی، تاگَلنت ها و کمکی های جانبی پائین.  نباید پیش از بامداد از رویش بگذریم؛ فعلا در حرکت است و ممکن است مدتی پرسه زند.  آهای، سکانبان! کاملا برابر بادش نگه دار!  آهای سر دکل! پائین بیا!  آقای استاب، نفر تازه نفس سر دکل پیشین فرست و مراقب باش تا صبح دیده بان داشته باشد." – سپس با حرکت به سمت دابلون روی دکل اصلی افزود، "مردان این طلا مراست، زیرا بدستش آوردم، اما می گذارم تا مرگ وال زال همنیجا بماند؛ پس این سکه آن نخستین کس از شماست که در روز مرگ وال دیدنش را فریاد کند؛ و اگر در آن روز خود من دوباره دیدنش را اعلام کنم، در آنصورت، ده برابر ارزش این سکه میان همه شما تقسیم خواهد شد!  حال دور شوید!- حالا عرشه شماراست، آقا!"

  و با گفتن این جمله تا نیمه در دهانه فرو شد و با پائین کشیدن لبه کلاه تا پگاه همانجا ایستاد، به استثنای فواصلی که خود را بیدار می داشت تا سپری شدن شب را بیند.

 

 

 

.



[1] - سفید وَرزا ژوپیتر... ربوده  اروپا... کرت: آنطور که در افسانه های دگردیسی‌ اووید آمده ، ژوپیتر، پادشاه خدایان، به طرزی اغواگرانه به شکل ورزایی سفید (نیز نک. "ورزای سفید برفی" در فصل ۴۲) در آمد و شاهزاده خانم اروپا را به جزیره کرت برد. احتمالا ملویل در بازدید از گالری ملی لندن در سال ۱۸۴۹، تابلوی "تجاوز به اروپا" اثر ورونزه را دیده، اما آن تابلو هیچ سنخیتی با توصیف او ندارد. یک تابلو رنگ روغن اثر تیتیان، که در آن اروپا واقعاً به شاخ ورزا چسبیده، متعلق به ارل دارنلی در کوبهام هال در کنت بود. اگرچه ملویل از کنت بازدید کرد، اما در دفتر خاطرات خود هیچ اشاره‌ای به این نقاشی که اکنون در موزه ایزابلا استوارت گاردنر بوستون قرار دارد، نمی‌کند.

[2] - اصلاح روایت: نه زئوس، نه آن برترین اعلیحضرت پیشی نمی گرفت//  لقب ("برترین اعلیحضرت!") در نسخه بریتانیایی حذف شده،؛ بدون شک حذفی است ویرایشی برای محو کفرگوئی ملایم اسماعیل.

[3] - نک. فصل 84.

[4] - خاری که خرنخورد. استاب بخطا به خر افسانه ازوپ اشاره می ‌کند که خار را بیشتر ازخوراکی که دیگران ترجیح می‌دهند، دوست دارد.

[5] -