۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه
نظامی گنجوی
ز نام خدا سازد آنرا کليد
خرد هر کجا گنجي آرد پديد
همان ناخردمند را چاره ساز
خداي خرد بخش بخرد نواز
توانا کن ناتوانان کن
رهائي ده بستگان سخن
خرد را به درگاه او رهنمون
نهان آشکارا درون و برون
نگارنده نقش اين کارگاه
برآرندهي سقف اين بارگاه
بزرگي و دانائيش دلپذير
ز دانستنش عقل را ناگزير
ستاينده حيران ازو وقت گفت
به حکم آشکارا به حکمت نهفت
تولا بدو مرده و زنده را
سزاي پرستش پرستنده را
همه رشتهای گوهر آمود او
وراي همه بودهاي بود او
نه از آب و آتش نه از باد و خاک
يکي کز دوئي حضرتش هست پاک
بدو آفرين کافريننده اوست
همه آفريدست در هفت پوست
به بود کس او نيست نسبت پذير
همه بود را هست ازو ناگزير
خردمند ازين حکمت آگاه نيست
بدو هيچ پوينده را راه نيست
ز تعظيم او زير تنها بود
گرت مذهب اين شد که بالا بود
خدا را نخواند کسي زيردست
وگر ذات او زير گوئي که هست
به زير و به بالا دليري مکن
چو از ذات معبود راني سخن
که بي قدرتش نيست بالا و زير
چو در قدرت آيد سخن زان دلير
سر از خط فرمان نبايد کشيد
به هرچ آرد از زير و بالا پديد
يکي را ز کيوان درآرد به چاه
يکي را ز گردون دهد بارگاه
نهد بر دل ديگر از درد داغ
دلي را فروزان کند چون چراغ
بزرگي و خردي به پيشش يکيست
همه بيشيي پيش او اندکيست
چه با امر او زندگاني چه مرگ
چه کوهي بر او چه يک کاه برگ
نه بر آب نقشي توان نيز بست
نه گوينده خاکي کس آرد بدست
بر آب اين چنين نقش داند نوشت
جز او کيست کز خاک آدم سرشت
چو در بسته باشد گشاينده اوست
چو ره ياوه گردد نماينده اوست
گر آن چيز جنبنده يا ساکنست
تواناست بر هر چه او ممکنست
بدو زنده هر کس که دارد حيات
تنومند ازو جمله کاينات
تمام اوست ديگر همه ناتمام
همه بودي از بود او هست نام
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر