۱۴۰۰ مهر ۳, شنبه

اسب . [ اَ ] (اِ) (از پهلوی اسپ ) ۞ چارپائی از جانوران ذوحافر که سواری و بار را بکار آید. اسپ . فَرَس . نوند. برذون . نونده . باره . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). بارگی . ریمن . (برهان ). بارگیر. شولک . (صحاح الفرس ). ابوالمضاء. (السامی فی الاسامی ). ابوالمضا. (مهذب الاسماء). ابوطالب . ابومنقذ. ابوالمضمار. ابوالاخطل . ابوعمار. (مهذب الاسماء). هامة. (منتهی الارب ): فسکل ؛ اسب بازپسین . عُرن ؛ اسب بی زین . لخت ، اجرد؛ اسب بی مو. مصمت ؛ اسب بی نشان . بیم ، اشدف ؛ اسب بزرگ تن . سحیر؛ اسب بزرگ شکم . (منتهی الارب ). ابقع؛ اسب پیسه . (مهذب الاسماء). اسعف ؛ اسب پیشانی سفید. (منتهی الارب ). برذون ؛ اسب ترکی . (زمخشری ). عنجوج ؛ اسب جواد. عوّام ؛ اسب راهوار. شاهب ؛ اسب سپیدموی . فیخز؛ اسب سطبرنره . (منتهی الارب ). کمیت ؛ اسب سرخ . (صراح ). سِلَّغد؛ اسب (منتهی الارب ) :
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را بدیدار توشه بدی
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.

فردوسی .


بفرمود [ رستم ] تا اسب را زین کنند
همان زین به آرایش چین کنند.

فردوسی .


همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیهاکه بردند نام ...

فردوسی .


چو بشنید آواز او را تبرگ
بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ ...

فردوسی .


فرودآمد از اسب آن نامدار
بسی آفرین خواند بر شهریار.

فردوسی .


کوه پرنوف شد هوا پرگرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.

عسجدی .


شاها مرا به اسبی موعود کرده بودی
در قال پادشاهان قیلی مگر نباشد
اسبی سیاه و پیرم دادند و من بر آنم
کاندر جهان سیاهی زآن پیرتر نباشد
آن اسب بازدادم تا دیگری ستانم
بر صورتی که کس را زآن سر خبر نباشد
اسب سیه بدادم رنگ دگر نیامد
آری پس از سیاهی رنگ دگر نباشد.

سلمان ساوجی .


- امثال :
اسب تازی دو تک رود بشتاب
شتر آهسته میرود شب و روز.

سعدی .


اسب تازی شده مجروح بزیر پالان
طوق زرّین همه در گردن خر می بینم .

حافظ.


اسب راه آنست کو نه فربه و نه لاغر است .

امیرعلی شیر.


اسب لاغرمیان بکار آید
روز میدان ، نه گاو پرواری .

سعدی .


- از اسب فرودآمدن و از اسب پیاده شدن ؛از اسب بزیر آمدن :
چو نوذر بر سام نیرم رسید
یکی نوجوان پهلوان را بدید
فرودآمد از اسپ سام سوار
گرفتند مر یکدگر را کنار.

فردوسی .


درفش منوچهر چون دید سام
پیاده شد از اسپ و بگذارد گام .

فردوسی .


- اسب آتش نعل ؛ اسپ تندرو. (مؤید الفضلاء).
- اسب آل . رجوع به آل شود.
- اسبان ؛ خیل .
- اسبان تازی ؛ عراب .
- اسب افکندن ؛ اسب به میدان تاختن :
چو اسب افکند لشکر از هر دو روی
نباید که گردان پرخاشجوی
بیایند و ماند تهی قلبگاه
اگرچند بسیار باشد سپاه .

فردوسی .


- اسب برانگیختن ؛ اسب از جای حرکت دادن رفتن را :
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسپ و برآورد نام (؟)...

فردوسی .


سپر خواست از ریدک ترک ، زال
برانگیخت اسب و برآوردیال .

فردوسی .


برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد
چنان شد که مرد اندرآمد بمرد.

فردوسی .


- اسب تاختن ؛ راندن اسب بسرعت : اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان . (تاریخ بیهقی ).
- اسب تازی ؛ اسب عربی :
پای تو مرکب است وکف دست مشربه ست
گر نیست اسب تازی و نه مشربه ٔ بلور.

ناصرخسرو.


اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر به .

سعدی .


- اسب تیزرو ؛ اسب شتاب و راهوار.
- اسب پالانی ؛ پالانی . کودن .
- اسب جنگی ؛ اسبی که در جنگ بر آن نشینند :
دگر اسب جنگی چل و شش هزار
که بودند بر آخور شهریار.

فردوسی .


- اسب چوبین ؛ اسبی که از چوب کودکان را سازند. و کنایه از تابوت است .
- اسب خرامنده ؛ عَیال . (منتهی الارب ).
- اسب فلان خواستن ؛ در قدیم معمول بود که چون کسی بسمتی از قبیل امارت و حکومت یا منصبی دیگر محلی منصوب میشد، گاه بازگشتن خادمی بانگ میزد: اسب ... بیاورید: کیخسرو بچند تن از شاهان پیغام داد که بدرگاه آیندتا در امان باشند و چنان کردند آنگاه که اجازت بازگشتن خواستند :
بر آن مردمان [ شاهان ] خلعت آراستند
پس اسب جهاندیدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند و شاه
سوی گنگ دژ رفت خود با سپاه .

فردوسی .


و در دو بیت ذیل نیز شاید اشارتی بدین معنی باشد: کیخسرو چون جهن پسر افراسیاب را پادشاهی داد،
بگنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت و تاج شاهانه آر
بیاورد گنجور تاج کیان
ابا خلعت و باره ٔ مهتران .

فردوسی .


اسب امیر خراسان خواستند و وی سوی خراسان و نیشابور بازگشت . (تاریخ بیهقی ). خواهی که بر درگاه ترا اسب امیر عراق خواهیم یا اسب شاهنشاه . (تاریخ بیهقی ). و مثالهای تلک راست شد امیر مسعود رضی اﷲ عنه فرمود تا ویرا خلعتی سخت فاخر راست کردند... و امیر برنشست تا لشکر هند بر وی بگذشت ... و تلک پیاده شد و زمین بوسه داد و برنشست و اسب سالار هندوستان خواستند و برفت . (تاریخ بیهقی ).
امروز که معشوق بعشقم برخاست
بر درگه ، اسب میر می باید خواست .

(اسرارالتوحید چ طهران ص 205).


- اسب نبرد ؛ اسب جنگی .
- اسب نوبتی ؛ خنگ نوبتی . رجوع به خنگ شود. اسب چاپارخانه .
- اسب یدکی ۞ ؛ اسب نوبتی .
- بر اسب بودن ؛ سوار اسب بودن : علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود. (تاریخ بیهقی ). و رجوع به ردیف اسب در امثال وحکم شود.
- به اسب اندرآمدن ؛ بر اسب نشستن :
تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندرآیند یکسر سپاه .

فردوسی .


- ز اسب اندرآمدن ؛ از اسب فرودآمدن . از اسب افتادن :
یکی خشت زد بر سرین قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسب اندرآمد نگونسارسر
شد آن شیردل پیر سالارفر.

فردوسی .


تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم
هر آنکس که بر زین بد از بیش و کم
از اسپ اندرآمد گو نامدار
از ایران بپرسید و از شهریار.

فردوسی .


اسب در ایران باستان : در این مقال سخن از اسب است ، اما نه آنچنانکه در جانورشناسی است ، کاری به نژاد و ساخت اندام و استخوان بندی و نیروهای آن نداریم ، بلکه میخواهیم ببینیم این جانور نزد ایرانیان چگونه شناخته شده و در آثار باستان و درگوشه و کنار تاریخ این سرزمین چگونه از آن یاد شده است . این جانور بسیار سودمند از روزگاران بسیار کهن همراه و یار ایرانیان بوده ، در هیچ جا نام و نشانی از آنان بجا نمانده که از این یار دیرین هم نام و نشانی نباشد. پیروزی و سرافرازی ایرانیان دلیر در پیکارها از پرتو همین چهارپای دلیر و سربلند است . همین تکاور گستاخ است که گردونهای خروشنده و تندرو و سواران چست و چالاک را به پهنه ٔ کارزار آورد و سرزمین پهناوری از سغد تا نوبه و از هند تا کرانه ٔ دریای یونان را از آن هخامنشیان ساخت ۞ ودر تاریخ چندین هزارساله ٔ این مرز و بوم هماره ایرانیان را نزد هماوردان در زدوخورد سربلند گردانید. ایرانیان از همان آغاز فرهنگ خود ارزش این جانور زیبا وسودمند و هوشمند و دلیر را دریافتند، و آن را از آفریدگان نیک دانسته به نگهبانی و پرورش و پرستاری آن کوشیدند. نامی که امروزه این جانور در فارسی دارد، همان است که در چندین هزار سال پیش نزد آریاییها داشته : در اوستا و فرس هخامنشی اَسپ َ و ماده ٔ آن اَسپا یا اَسپی و در سانسکریت اَسوَ خوانده شده و در لاتینی اکوئوس . ۞ سوار در فارسی ازواژه ٔ فرس هخامنشی اسپ باری بجای مانده . در سنگ نپشته ٔ داریوش در بهستان (بیستون ) چهار بار بکار رفته است . کهن تر از سنگ نپشته ٔ داریوش بزرگ (522 - 486 ق . م .)در یک سنگ نپشته که از سارگُون پادشاه آشور (722 - 705 ق . م .) بجا مانده یکی از شهریاران ماد یاد شده که ایسپبارَ نامیده میشده . جزء اخیر این واژه بَرَ (برنده ) از مصدر بَر یعنی بردن درآمده است ۞ در پهلوی اَسپوارَ و اَسوار (اسواران سالار در نامه ٔ پهلوی ماتیگان شترنگ آمده ) نزد نویسندگان ایرانی و عرب اسوار (در جمع اساوره ) بسا بمعنی آزادگان و بزرگان گرفته شده است واژه هایی که در فارسی از اسب ترکیب یافته بسیار است از آنهاست «اسپست » (اسفست ) که امروز یونجه گویند. جزء دوم این واژه از ریشه ٔ اَد میباشد که در سانسکریت بمعنی خوردن است . سپست : اسپ + اَست ۞ هیئت اصلی وباستانی آن اسپرتا بوده ، در سریانی پِس پِستا شده و معرب آن فصفصه (ج ، فصافص ) ۞ است ۞ . در زبان لاتین گیاه سرزمین ماد خوانده شده : این گیاه مانند خود اسب به ایران زمین اختصاص داشته و در کشورهای اسب خیز ایران بکشت و ورز آن اهمیت میدادند. در نامه ٔ پهلوی «ارتخشیربابکان » آمده : «چون اردشیر از پیکار اژدها (کرم ) روی برتافته بکرانه ٔ دریا شتافت ، در آنجا بخانه ٔ دو برادر یکی بورژَک و دیگری بُورزآذَر پناه برد، آنان اسبش را به آخور بستند و نزد آن جو و کاه و اسپست ریختند...» ۞ از خبر طبری در تاریخش در سخن از گزیت (مالیات ) ۞ در زمان خسرو انوشیروان میتوان به اهمیت و ارزش اسپست در ایران باستان پی برد. از برای هر یک جریب که گندم یا جو کاشته میشد یک درهم مالیات وضع کردند؛از برای یک جریب موزار، هشت درهم ؛ از برای یک جریب اسفست ، هفت درهم ؛ از برای هر چهار درخت خرمای ایرانی ، یک درهم ؛ از برای هر شش درخت خرمای معمولی ، یک درهم ؛ از برای شش درخت زیتون یک درهم . چنانکه دیده میشود اسپست پس از انگور گرانبهاترین محصول بوده و جو که آنهم غذای اسب است با گندم یکسان بوده است . ۞ دیگر واژه ٔ اسپریس یا اسپرس که در فرهنگها اسپریز و اسپرژ و اسپرسپ و اسپرسف یاد گردیده و بمعنی میدان اسب دوانی و میدان جنگ و پیکار گرفته اند. شمس فخری گفته :
زهی پادشاهی که سطح فلک
بود بندگان ترا اسپریس .
در شاهنامه آمده :
نشانها نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس .
در اوستا بجای اسپریس ، چرِتا آمده و واژه ٔ مرکب چَرِتو دراجو (درازای چرتا) که در فقره ٔ 25 از فرگرد دوم وندیداد آمده در گزارش پهلوی (زند، تفسیر اوستا) به اَسپراس گردانیده شده و به اندازه ٔ درازای دو هاسر گرفته شده است . در کتاب پهلوی بندهش ، فصل 26فقره ٔ 1، درباره ٔ اندازه ٔ هاسر آمده : «یک هاسر... یک فرسنگ و یک فرسنگ هزار گام و هر گام دو پاست » ۞ . چنانکه از واژه ٔ اسپراس پهلوی پیداست ، جزء آخر آن راس میباشد که در فارسی راه شده است . سین پهلوی در فارسی هاء میشود چون راس ، راه ، آگاسی ، آگاهی ، گاس ، گاه ، ماسی ، ماهی و جز اینها. اسپریس از واژه های فارسی است که سین پهلوی در آن مانده است . بنابراین بگواهی مفسر اوستا در زمان ساسانیان ونامه ٔ پهلوی بندهش ، اسپریس میدان تاخت و تاز اسب ، بدرازای دو هزار گام است . دیگر از واژه هایی که اسب درآن دیده میشود «سپاه » است و «اسپهبد یا سپهبد» کسی که بسرداری رزمیان سواره ٔ سپاه گماشته شود. شک نیست که نام شهر اسپهان یا سپاهان (معرب : اصفهان ) از همین واژه است که در اوستا و فرس هخامنشی سپادَ میباشد. جغرافیانویس معروف یونانی بطلمیوس نام این شهر را بنقل از اِراتُستِنس (275 - 195 ق . م .) اَسپدان َ یاد کرده است . یاقوت در معجم البلدان ، بنقل از ابن درید وحمزه ٔ اصفهانی ، نام اسپهان را از همین بنیاد دانسته ، وجه اشتقاقی را که ابوعبیده نوشته نیز یاد کرده است ۞ و همچنین در وجه اشتقاق نام این شهر به واژه ٔ اسباه که بمعنی سگ است پرداخته است ۞ . در یادداشت شماره ٔ4 این مقال گفتیم ریشه و بن اسب را از مصدر اَک (اَس ) که بمعنی تند رفتن است گرفته اند. نظر به اینکه این جانور در میان چارپایان خانگی دیگر چون شتر و گاو و خر، تندتر و تیزروتر است ، بسا در اوستا اَئوروَنْت خوانده شده است . چست و چالاک و دلیر و پهلوان ، صفتی است که در نامه ٔ دینی ایرانیان بسیار بکار رفته و چندین بار همین صفت چون اسم آمده و لفظ مترادف اسب است ، چنانکه در یسنا 11، فقره ٔ 2 و یسنا 50 (گاتها) بند7 و یسنا 57، فقره ٔ 27 و جز اینها. ستور در فارسی واژه ایست که بمعنی اسب گرفته میشود چنانکه فردوسی گوید:
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت .
این واژه در اوستا ستَئُورَ آمده و از آن چارپایان بزرگ چون اسب و شتر و گاو و خر اراده میشود در مقابل اَنومَیَه یا پَسو ۞ یعنی چارپایان خرد اهلی چون میش (گوسفند) و بز ۞ . در پهلوی نیز ستور مانند فارسی بمعنی اسب است . گفتیم در زبانهای باستانی ایران چون اوستا و فرس هخامنشی ،مادینه ٔ اسب را اَسپا یا اَسپی میگفتند. در فارسی مادیان که مادینه ٔ اسب است ، از ریشه و بن ماتافرس هخامنشی است که در پهلوی مات شده و بمعنی مادر آمده است . مادیان چنانکه ماکیان (مرغ خانگی ) با واژه ٔ ماده (در پهلوی ماتک ) یا مادینه یکی است . اما استر که بگفته ٔ بلعمی : «خر بر اسپ او [ طهمورث ] افکند تا استر آمد ۞ » در سانسکریت اَسوتَرَخوانده میشود و بخوبی پیداست که جزو اول آن اَسوَ (اَسْپ َ) میباشد. ۞ نامهای شهریاران داستانی و پادشاهان تاریخی و ناموران ایران که با اسب ترکیب یافته بسیار است و این بخوبی میرساند که ایرانیان از روزگار بسیار کهن با این چهارپا آشنا بودند و میان نام گروهی از اینان که با اسب ترکیب یافته و در اوستا و کتیبه های آشور و بابل و سنگ نبشتهای هخامنشیان و آثار نویسندگان یونان از آن یاد شده چند تن را یادآور میشویم : ایسپَبارَ نام یکی از شهریاران یا سران ماد است که پادشاه آشور در سده ٔ هشتم پیش از میلاد در کتیبه ای از او نام میبرد. این نام لفظاً یعنی سوار که از آن سخن داشتیم : کرساسب [ کرساسپه ]، گرشاسب ؛ یعنی دارنده ٔ اسب لاغر ۞ . اَرِجَت اَسْپ َ، ارجاسب ؛ دارنده ٔ اسب ارجمند یا دارای اسب باارج و گرانبها. ۞ اَئوروَت اَسْپ َ، لهراسب ؛ تنداسب . ویشتاسب [ویشتاسپه ]، گشتاسب ؛ دارای اسب ازکارافتاده . ۞ یاماسپ [ یاماسپه ]، جاماسب ؛ یعنی دارنده ٔ ۞ اسب .... (؟). توماسپ [ توماسپه ]، تهماسب ؛ دارنده ٔ اسب فربه یا دارای اسب زورمند. ۞ هوسپ [ هوسپه ]؛ دارنده ٔ اسپ خوب ۞ .اَسپ َچَنا؛ آرزومند اسب یا خواستار داشتن اسب . ۞ کشنسب ؛ دارنده ٔ اسب نر و دلیر. ۞ شیداسب ؛ شیدور و درخشان ۞ . در نوشته های متأخر بیوراسب ، نامی که به اژدهاک (ضحاک ) داده شده ، یعنی دارای ده هزار اسب و نام پدرش طبق بندهش خروتاسب یاد شده ، نظر بواژه ٔ خروت ۞ در اوستا، باید این نام بمعنی دارنده ٔ اسب سهمگین باشد ۞ در بندهش و دینکرد و وچیتکیهای زادسپرم و وچرکرت دینیک و مروج الذهب مسعودی و روایات داراب هرمزدیار، نام چهارده تن از نیاکان وخشور زرتشت برشمرده شده ۞ نام چهار تن از آنان با واژه ٔ اسپ دیده میشود اینچنین : پوروشسب در اوستا پرورش اسب ۞ چنانکه در یسنا 9، فقره ٔ 3 و آبان یشت فقره ٔ 18 و وندیداد، فرگرد نوزدهم ، فقره ٔ 6 و در مروج الذهب بورشسف ، لفظاً یعنی دارنده ٔ اسب پیر، پوروشسب نام پدر زرتشت است . پتیراسب ۞ در مروج الذهب فدراسف دومین نیای پیغمبر است یعنی (؟) اورودسب ۞ دارنده ٔ اسب تندرو، در مروج الذهب ، اریکدسف ، یاد شده ۞ سومین نیای زرتشت است . هچدسپ در مروج الذهب ، هجدسف در اوستا، هئچت اسپ ۞ ، چهارمین نیای زرتشت است ، چند بار پیغمبر از او در سرودهای خود گاتها یاد میکند چنانکه در یسنا 46 بند 15 ویسنا 53 بند 3. ۞ نام گروهی از ایرانیان نیز با شتر ترکیب یافته ، از آنهاست نام خود پیغمبر ایران زرتهوشتر ۞ یعنی زرین شتر یا دارنده ٔ شتر زرد. فرشئوشتر ۞ (در فارسی فرشوشتر) دارنده ٔ شتر فرارونده یا راهوار. فرشوشتر برادر جاماسب وزیر کی گشتاسب است و چند بار در سرودهای گاتها یاد شده است .
ناگزیر اسب مانند همه ٔ جانوران خانگی یا اهلی در دشتها آزاد میزیست و رفته رفته رام گردید. تا چندی پیش در دشت های سرزمینی که امروزه ترکستان روسیه خوانند رمه ٔ اسبهای وحشی که ترپن ۞ نام داشتند دیده میشدند. دیرگاهی است که اقوام معروف به هندواروپائی و در میان آنان بویژه آریاییها یعنی هندوان و ایرانیان ، که روزی با هم میزیستند، به رام کردن اسبهای وحشی کامیاب شدند و آنها را آنچنان پرورش دادند که از ارمغان های گرانبهای فرهنگ (تمدن ) آریائی گردید و بدستیاری آنان به سرزمینهای کشورهای غیرآریائی رسید.در روزگار کهن ایران زمین بزرگ مرز و بومی بوده اسب خیز، امروزه مانند پارینه اسبهای آن زیبا و تیزتک و دلیرند. از جمله چیزی که توجه تازه وارد به این دیار را بخود میکشد اسبهای خوش اندام آن است . این اسبها از نژاد و تخمه ٔ همان تکاورانی هستند که در پارینه دارای نام و آوازه ٔ نیک بودند و یا در نوشته های کهن ستوده شده اند. دیرگاهی است که ایرانیان به ارزش این جانور هنرمند برخورده بپرورش آن پرداختند آنچنانکه در نامه ٔ دینی آنان اوستا، اسب مانند گاو و شتر بسیار ستوده شده است . در میان دینهای سامی چون یهودی و عیسوی و اسلام اتفاقاً نام چند جانور در توراة و انجیل و قرآن یاد شده است ، اما در هیچ جا آنچنان نیست که دینداران را به پرورش و تیمار و نگهداری آنها بگمارد . درمیان این نامه های دینی یادآوری چند فقره از سفر پنجم توراة، باب چهاردهم و سفر لاویان باب یازدهم بیجا نیست . در این دو جا از جانوران حلال و حرام و مکروه گوشت سخن رفته : چرندگان و پرندگان و ماهیان حلال و مکروه و حرام یک یک برشمرده شده ، درست برابر است با دستوری که بعد در دین اسلام درآمده است . در دینهای آریائی چون زردشتی و برهمنی و بودائی بر خلاف کیشهای سامی توجه خاصی بجانوران شده است . در این دو دین اخیر، در سرزمین هند بهمه ٔ جانداران چه سودمند و چه زیانکار توجه شده است . این توجه از این رو است که بعقیده ٔ هندوان و بودائیان دوره ٔ زندگی مردم پس از مرگ پایان نمی پذیرد، هرکه درگذشت باز خواهد برگشت . روان درگذشته از کالبدی به کالبد دیگر درمی آید. انتقال روح از بدنی به بدن دیگر بسته به کردار جهانی اوست ، روان ممکن است در بازگشتهای پایان ناپذیر خود، دیگرباره به پیکر آدمی درآید یا در کالبد جانوری نمودار گردد، یا بقالب یکی از خداوندان جلوه کند، نظر به کَرمَن یعنی کردار چه نیک و چه زشت ، پس از طی یک دوره زندگی مردم ، روان آنان به پیکر دیگری درمی آید و نظر به سمسارا ۞ یعنی گردش زندگی ، در دین های هندی هیچیک از جانداران را نباید کشت و هر آنکه از فرمان اهیمسا ۞ (نکشتن ) سر پیچد به آلایش بزرگترین گناه آلوده گردد، یک برهمنی و بودایی باید محبت خود را بهمه ٔ جانوران که با مردمان یکسان دانسته شده و هیچ تفاوتی میان آنان قایل نگردیده ، بثبوت برساند ۞ اما دردین ایران توجهی که به جانوران شده از روی عقیده ٔ به کرمن و سمسارا نیست ، چه در دین زرتشتی تناسخ وجود ندارد. نگهداری از چارپایان سودمند در ردیف نگهداری از همه ٔ آفریدگان نیک و سودمند است . هندوان میان جانوران سودمند و زیاندار فرقی نگذاشتند اما ایرانیان که به زندگی خوش و آبادانی علاقه داشتند کشتن جانوران زیانکار را تکلیف دینی خود میدانستند. ستیزه ٔ با آنها ستیزه ایست نسبت به همه ٔ چیزهای پلید و ناپاک اهریمنی که در مقاله ٔ «خرفستر» از آن سخن داشتیم و در همین مقاله از نگهداری اسب بدستور اوستا سخن خواهیم راند. گفتیم اسب ارمغانی است از فرهنگ (تمدن ) آریاییها.بگواهی تاریخ و آثار کهن ، این جانور بدستیاری ایرانیان بسرزمین های شنعار (بابل ) و مصر رسیده است . در میان آثار سومریها اسب دیده نمیشود و نامی هم از این جاندار در کتیبه های آنان نیست ، پس از رسیدن اسب بسرزمین بابل آن را «خر کوهی » خواندند.
واژه ٔ «سیسو» ۞ که در زبان اکدی و آشوری از برای اسب بکار رفته ، واژه ٔ بومی آن دیار نیست ۞ در شنعار همچنین در مصر گردونه ها را گاوان و خران میکشیدند؛ گردونه ٔ گودئه ۞ پادشاه سومر (2600 - 2560 ق . م .) با خر کشیده میشد و بگردونه ٔ خداوند نینگرسو ۞ که بخواست وی گودئه بشاهی رسید، جانوران شگفت انگیز بسته شده بود ۞ . درقوانین معروف همورابی ۞ پادشاه توانای بابل (2123 - 2081 ق . م .) در جزء دارایی و مقررات و در سخن از بیطار (دامپزشک )، گاو و خر و گوسفند و خوک برشمرده شده از اسب نامی نیست . چنین مینماید که چندی پس از دومین هزاره ٔ پیش از مسیح ، اسب به بابل زمین رسیده باشد و همان کاری که خر در کشیدن گردونه انجام میداده با این جاندار نورسیده انجام گرفته باشد و از این رو «خر کوهی » نامیده شد. خود این نام گویاست که اسب از کوهستانی که امروزه پشتکوه نامیم و نزد یونانیان زاگرس ۞ خوانده شده بدشتهای عراق کنونی رسیده باشد، قومی که از این کوه به کرانه ٔ دجله سرازیر شده نزد یونانیان کوسه اِ ۞ نامیده شده اما درکتیبه های بابل کششو ۞ یاد گردیده ، ناگزیر این نام که از همزمانان این قوم بجای مانده درست تر است . کششوها نزد خاورشناسان کنونی نظربه نام یونانی آنان کسئن یا کاسیت ۞ نوشته میشود. این قوم بگواهی نویسندگان یونانی در راهی که از بابل به همدان کشیده میشده جای داشتند، پادشاهان هخامنشی که در زمستان از پایتخت همدان به پایتخت زمستانی خود بابل میرفتند آنان را با بخششها مینواختند. در هنگام لشکرکشی اسکندر به ایران این قوم دلیر و جنگجو سیزده هزار رزم آزما داشته و باکشورگشای مقدونی به زدوخورد پرداختند.
در تاریخ شنعار (بابل ) نخستین بار درنهمین سال پادشاهی سمسوئی لان ۞ (2073 ق . م .) پسر و جانشین همورابی از کششو ۞ یاد شده ، گویا در این زمان کششوها از متحدین ریمسین ۞ بودند و از برای بازستاندن پادشاهی از خاندان همورابی و بتخت نشاندن ریمسین به وی یاری کردند ۞ . از این تاریخ ببعد چندین بار از آنان در کتیبه های بابلی یاد شده و پادشاه آشور سانهریب ۞ در لشکرکشی خود در سال 703ق . م . از کششوهای جنگجوی پشتکوه (زاگرس ) نام میبرد.اینان به اندازه ای بسرزمین بابل رخنه کرده بودند که یکی از سران آنان بنام گندش ۞ توانست در سال 1760 ق . م . تاج و تخت شاهی آنجا را بدست آورد. تا سال 1180 ق . م . یعنی پانصد و هشتاد سال کششوها در آن دیار پادشاهی داشتند. کتیبه ای که از گندش بجای مانده خود را پادشاه سومر و اکد و وارث پادشاهی بابل میخواند. از زبان کششو، نام سران و لغت هایی به ما رسیده که برخی از آنها با نامهای خاص قبایل همسایه ٔ آنان که در سرزمینهای کوهستانی میان آشورو ماد میزیستند، پیوستگی دارد و نیز برخی از این نامها یادآور نامهای قبایل آریائی میتانی ۞ و حیتیت میباشد و چنین مینماید که آنان با اقوام آسیای صغیر خویشاوندی داشته باشند، اما برخلاف آنان نه از اقوام هندواروپائی و آریائی و نه ازاقوام سامی هستند و بهیچ روی با ایلامی ها و سومریها نسبتی ندارند. جای تردید نیست که کششوها در زیر نفوذتمدن آریائیها بودند. از جمله ٔ علائم این نفوذ نام یکی از پروردگاران آنان است که بنام شوریاس ۞ میپرستیدند. در میان گروهی از پروردگاران غیرآریائی آنان بیشک شوریاس همان سوریه ٔ آریائی است که خورشید باشد. «سین ، S» علامت فاعلی است که در شوریاس بجای مانده است . ۞ گذشته از این در لغات آنان عناصر ایرانی بسیار دیده میشود. پس از روی آوردن آریائیها (ایرانیان ) به سرزمین های مغرب ایران ، رفته رفته کششوها بسوی بابل رانده شدند. قبایل آریائی از پایان سومین هزاره ٔ پیش از مسیح خاور دریای گرگان (خزر) و دریاچه ٔ خوارزم (ارال ) را بچنگ آوردند و از آن سرزمین ها دسته ای بسوی جنوب شرقی سند و دسته ٔ دیگر به کشور کوهستانی ایران درآمدند و بهر جا که رفتند بومیان آنجا را بجنبش درآورده از دیاری به دیار دیگر راندند. ورود چند دسته از آریاییها، در میان آنان میتانیها ۞ و حیتیتها ۞ در بین النهرین و سوریه متأخرتر از سال 1600 ق . م . نیست . مهاجرت آریائیها از جایی بجایی با گردونه هائی که اسبها میکشیدند، انجام گرفت . زن و فرزند و باروبنه ٔ آنان را همین چارپایان بسرمنزل رسانیدند. مرزوبومهائی که اسب را ندیده و نشناخته بودند، بدستیاری آریائیها با آن آشنا شدند، کششوها نیز این جانور هنرمند را از آریائیها بدست آوردند و به پرورش آن کوشیدند، آنچنانکه بازرگانی و داد و ستد برگزیده ٔ آن__ان اسب__ها ب__ودن__د و آنه__ا را ب__ا خ__ود ببابل بردند و در آن سرزمین مانند سرزمینهای آریائی نشین گردونه های به اسب بربسته بتکاپو درآمدند.
در آثار سلسله های پیشین پادشاهان مصر از اسب نام و نشانی نیست . از سال 1580 ق . م . مصر بدست یکی از اقوام آسیائی افتاد که آنان در تاریخ هیکسوس ۞ خوانده میشوند و تا بسال 1350 ق . م . در آن دیار فرمانروا بودند. پس از سپری شدن روزگار اینان دیگرباره یک سلسله ٔ مصری بسر کار آمد و هیکسوسهای بیگانه را تا به فلسطین راندند. این سلسله که بدست اهموسه ۞ تأسیس شده ، هجدهمین سلسله ٔ شاهان مصر بشمار است . در آثار همین سلسله است که نخستین بار در کرانه ٔ نیل به اسب و گردونه ٔ اسبی برمیخوریم . چنین مینماید که این جانور در هنگام استیلای آسیاییهای بیگانه ، به خاک مصر رسیده باشد ۞ . در افسانه های یونانی کنتورها ۞ در کنده گریها به پیکر اسبی نشان داده شده که از ناف ببالابصورت آدمی است و چنین مینماید که وجود اسب در یونان مانند افسانه های ۞ آنان بسیار قدیمی باشد، اما کنتورها بعدها به این هیئت نشان داده شده اند. کنتورها آنچنانکه هومر ۞ در اشعار خود از آنان سخن داشته مردمانی وحشی و خشن کوهستان تسالی ۞ بودند. نزد هزیود ۞ شاعردیگر یونان سده ٔ نهم پیش از میلاد نیز کنتورها چنین کسانی میباشند. در اشعار پندار ۞ شاعر سده ٔ پنجم پیش از میلاد (521 - 441 ق . م .)کنتورها نیم تن اسب و نیم دیگر آدمی تعریف شده اند. چنین مینماید که داستان کنتورها با چنین هیئتی کهنتراز سده ٔ هشتم پیش از میلاد نباشد. درآمدن کنتورها به این هیئت بخوبی شگفتی یونانیان را از دیدن نخستین سواران یا مردمان بر اسب نشسته میرساند ۞ .
اسب در سرزمین هند ناگزیر از ارمغانهای اقوام آریائی است که بدانجا مهاجرت کردند، جز از پنجاب و سند هوای آن دیار، بویژه جنوب آن ، آنچنان نیست که اسبهای خوب بپروراند، پارینه چنین بوده و امروزه نیز چنین است . در ودا نامه ٔ آسمانی برهمنان که آنهمه از اسبهای زیبا یاد شده ، میرساند که بخشی از کهنترین سرودهای آن پیش از ورود آریائیها به آن مرزوبوم سروده شده و یادآور دیاری است که از اسبهای خوب برخوردار بود. از پرتو گردونه های اسبی بود که سرزمین پهناور هندوستان به چنگ آریائیها درآمد و برتری آنان را به بومیان آنجا ثابت ساخت . قربانی اسب از برای خدایان (اسومدهه ۞ ) یکی از مراسم بسیار کهن ودا ۞ است . بسیار قابل توجه است که در ودا در قطعاتی که دانستوتی ۞ خوانده میشود، در میان بخششهای گرانبهایی که سرودگویان ودا از شاهان و بزرگان دریافت میکردند، چندین اسب بود، بسا از بخشش پنجاه اسب سخن رفته است . ۞ در چین که زمان تاریخی آنجا از پایان سده ٔ سیزدهم پیش از میلاد آغاز میشود ۞ در جزء رمه و گله ٔ گاو و گوسفند و خوک مردمان کشاورز آن دیار اسب نبود. در مراسم دینی آنان که بسرپرستی بزرگان و سران قوم انجام میشد گاو نر (ورزاو) و گوسفند وخوک فدیه میگردیدند در صورتی که در سرزمینهای همسایه ٔ آنان ، سکها ۞ و ماساگتها ۞ که از اقوام آریایی بودند و از آنان سخن خواهیم داشت ، در دشتهایی که امروز ترکستان روسیه خوانده میشود، از برای خدایان خود اسب قربانی میکردند.
بعقیده ٔ برتلو ۞ مرکز پرورش اسب یعنی جایی که اسبهای وحشی تربیت شده و رام گردیده و از آنجا بهمراهی مردم بسرزمینهای دیگر رسیده ، کوههای تیانشان ۞ در ترکستان شرقی ، یا ترکستان چین است و از همین جا اسب و گردونه ٔاسبی بچین درآمد. در سال 1881 م . باز اسب وحشی در دزونگری ۞ میان کوههای تیانشان و آلتائی ۞ پیدا شده است ۞ . چنانکه میدانیم سرزمینی که امروزه ترکستان چین و ترکستان روس نامیده میشود،مرکز اصلی تمدن آریائیها بوده و بویژه کرانه های سیردریا و آمودریا (سیحون و جیحون ) مهد تمدن تورانیان وایرانیان است ۞ اما اسب عربی که بخوبی معروف است همان اسب ایرانی است که پس ازافتادن ایران بدست تازیان پرورش یافته است ، زیرا عربستان در روزگار کهن سرزمین اسب خیز شناخته نشده است . ۞ و در هیچ جای توراة از اسبهای کویر آن دیار سخن نرفته ، همیشه سخن از شتر و خر آنجاست . نقوش و کتیبه های آشوری همواره عربها را باخر و شتر و گوسفند نشان داده و یاد کرده است . هردوت نویسنده ٔ سده ٔ پنجم پیش از میلاد که از لشکریان خشیارشا در جنگ یونان سخن میدارد، در میان آنان از گروه عربها که جزء لشکریان بوده یاد کرده مینویسد: عربها با شتر می تاختند و در تندی از اسب واپس نمیماندند...شترسواران عرب در دنبال پس از همه ٔ اسب سواران بودندزیرا اسبها با شتران سازشی ندارند از اینرو بایستی پشت سر همه باشند که اسبها نرمند. ۞ در نوشته های کهن هر جا که سخن از عرب است با اسب یاد نشده ، چه سرزمین وی با جانوری بیابان نورد و شکیبا و بردبار و اندک خور و بسیاررو چون شتر بیشترسازش دارد. استرابون (63 ق . م . - 19 م .) نوشته : در یمن اسب و استر نیست و بگفته ٔ وی در مرز و بوم نبطیها هم اسب نیست ، بجای آن شتر بکار میبرند. زمان پرورش اسب در عربستان نباید قدیمتر از پایان سده ٔ چهارم پیش از میلاد باشد. ۞ نه اینکه فقط اسب از ارمغانهای اقوام هندواروپائی است بلکه گردونه (ارابه ) هم بدستیاری آنان بسرزمین های دیگر رسید. از اینکه میگوئیم اسب را نژاد هندواروپایی به اقوام دیگر شناساند، مقصود اسب پرورش یافته است ، اسبی را که بکار انداخته و از کار آن سودی برند، اگر نه درهمه جای روی زمین هر جا که آب و هوای مساعد بود و هر خاکی که چراگاه و پناهگاهی داشت ، از این جانور برخوردار بود، در غارهائی که استخوان مردمان هزاران سال پیش پیدا شده استخوانهای اسب دیده شده است . این جانور در هر جا که میزیست شکار آدمی و مایه ٔ خورش وی بود تا اینکه اقوامی که نظر بزبانشان هندواروپایی خوانند آن را رام کرده از برای باربری بکار بردند و در آغاز آنرا به گردونه بستند و با گردونه های اسبی به پهنه ٔ کارزار درآمدند.
بپشت اسب نشستن بگواهی تاریخ و آثار، بسیار متأخرتر است . با گردونه ٔ جنگی ارمغان دیگری از اقوام هندواروپایی به اقوام دیگر روی زمین رسید و آن چرخ است که یکی از بزرگترین اختراع آدمی است . پیش از اینکه مصریها با گردونه ٔ اسبی آشنا شوند بارهای سنگین خود را با غلطک میکشیدند، پیداست که در روی زمین سخت و هموار چرخ بغلطک برتری دارد، باری را با چرخ کشیدن آسانتر است و کار زودتر انجام میگیرد.
سکها ۞ از زمان بسیار کهن گردونه های چهارچرخه یا شش چرخه که گاوها آنها را میکشیدند، داشتند. حمل و نقل اینان بهمین وسیله انجام میگرفت . نقش اینگونه گردونه ها در روی ظروف آنان ، در گور (قبر)های کرچ ۞ پیدا شده است . ۞ در هنگام جنگ ترویا ۞ در آغاز سده ٔ دوازدهم پیش از میلاد، سران لشکر روی گردونه ها میجنگیدند. ۞ همچنین همزمانان آنان حیتیها ۞ و مصریها در روزگار رامِسس دوم (1292 -1225 ق . م .) و رامسس سوم (1198 - 1167 ق . م .) در پهنه ٔ کارزار با گردونه های جنگی در تکاپو بودند. واژه ٔرتهشتر ۞ در اوستا که در فارسی ارتشتار شده بخوبی میرساند که از دیرگاه ایرانیان با گردونه ٔ اسبی آشنا بودند و نام طبقه ٔ رزمیان آنان از «گردونه سوار»، ساخته شده است . این واژه از دوجزء ترکیب یافته : نخست از رتهه ۞ که بمعنی گردونه یا ارابه است ، در سانسکریت نیز رتهه ۞ در لاتین رتا ۞ در فرانسه رو ۞ و در آلمانی راد ۞ (چرخ )، دوم از مصدر ستا که در فارسی ستادن و ایستادن گوییم . بنابراین رتهشتر، ارتشتار یعنی بگردونه ایستاده یا به ارابه برنشسته یا چرخ سوار. در ایران باستان ارتشتاران دومین گروه پیشه وران بشمار بودند در برابر آذربانان و کشاورزان و هتخشان یعنی نخستین و سومین و چهارمین گروه پیشه وران که پیشوایان برزیگران و دستورزان باشند ۞ چنانکه دیده میشود نام طبقه ٔ جنگاوران ایران باستان از نام گردونه ٔ جنگی است همان گردونه ای که اسبهای تیزتک آن را بتکاپو درمی آورد. همچنین در اوستا از برای گردونه ، واژه ٔ واش ۞ بسیار بکار رفته ، از مصدر ورت ۞ که در پهلوی «ورتیتن » و در فارسی گردیدن شده است ، از همین بنیاد است نوردیدن (با جزء یا پیشاوند نی ۞ ) و وردنه که بمعنی محور است ، بنابراین گردون یا گردونه در فارسی با واش اوستایی از یک ریشه و بن است . ریتهیه ۞ در اوستا رتهیا ۞ در سانسکریت که در پهلوی راس و در فارسی راه شده از ریشه ٔ رتهه ۞ (گردونه ) میباشد ۞ . از آثار و نقوشی که در دست است پیداست که به اسب نشستن و سواره جنگیدن از یک زمان نسبةً متأخر است و دیرگاهی پس از بستن اسب به گردونه ، رواج یافت . در سده ٔ هشتم پیش از میلاد در آسیای غربی جنگجویان سواره بمیدانهای جنگ درآمدند، چنانکه در لشکریان آشور اندکی پیش از سارگون دوم (722 - 705 ق . م .) دیده میشود که جنگجویی بر اسبی نشسته و خادمی به اسب دیگر نشسته و اسب آن جنگجو را اداره میکند. در زمان آسوربانیپال ۞ (669 - 626 ق . م .) اسبهای رزمیان به زین و ستام آراسته شده و خادمان سواره که اسبهای آنان را در هنگام پیکار اداره میکردند، دیگر دیده نمیشوند. شک نیست که اسب به گردونه بستن یا بر اسب نشستن نزد اقوام آریایی قدیمتر است و رسم دیرین اینان است که رفته رفته به اقوام غیرآریایی رسید ۞ . گفتیم آسیای مرکزی ، سلسله ٔ کوههای تیانشان ۞ مرکز پرورش اسب دانسته شده است . این سرزمین که بعدها پس از دست اندازی مغول نژادان ترکستان چین و ترکستان روس خوانده شده ، مرزوبوم دیرین اقوام ایرانی بوده ، در میان آنان سکها و دسته ٔ دیگری ماساگتها در پیرامون دریاچه ٔ خوارزم (آرال ) میزیستند. سکها همانندکه خاورشناسان و تاریخ نویسان به پیروی یونانیان آنان را اسکیت ۞ یاد میکنند. داریوش در کتیبه ٔ بیستون آنان را سک ۞ نامیده و از سه قبیله ٔ آنان نام میبرد. کوروش سرسلسله ٔ هخامنشیان در سال 529 ق . م . در شمال غربی ایران در جنگ با اینان کشته شده ، پس از دست اندازی اینان بسرزمین درنگین ۞ آنجا را بنامشان خوانده سکستان (سیستان ) گفتند ۞ . ماساگتها قبیله ای از سکها هستندکه یونانیان آنان را مسگتای ۞ نامیده اند، چنانکه از خود این نام که بمعنی «ماهیخوار» ۞ است پیداست که اینان از قبایل ایرانی که در آسیای مرکزی بودند، نزد یونانیان اسکت خوانده شدند و هردوت مینویسد که اینان را ایرانیان سَک َ نامند. همین قبایل هستند که ایرانیان باستانی چنانکه در اوستا و داستان ملی ما، نام تورانیان به آنان داده اند. این قبایل مانند همه ٔ قبایل ایرانی از روزگاران بسیار کهن با اسب سر و کاری داشتند. هرودت درباره ٔ ماساگتها مینویسد: رخت و زندگی ماساگتها مانند سکهاست ، سواره یا پیاده پیکار میکنند، به تیر و تبرزین مسلح هستند. زر و مس نزد آنان بسیاربکار میرود، تیر و تبرزین آنان از مس ساخته میشود، خود و کمربندشان بزر آراسته است ، همچنین سینه بند و دهنه و لگام اسبهای خود را با زر می آرایند... در میان همه ٔ خدایان آنان بجز خورشید خدای دیگر را نمیستایند و از برای او اسب قربانی میکنند، زیرا عقیده دارندکه باید از برای چالاک ترین خداوند، چست ترین و تندترین جاندار فدیه گردد ۞ . بگفته ٔ کزنفون ۞ ارمنیها نیز ازبرای مهر (خورشید) اسب قربانی میکردند ۞ .
اسب و گردونه در اوستا: از برای اینکه بدانیم گردونه و اسبی که آنرا میکشد تا به چه اندازه نزد ایرانیان گرانبها بوده باید نگاهی به اوستا انداخت . آنچه درباره ٔ این دو در نامه ٔ دینی که کهنترین اثر کتبی ایرانیان است آمده بخوبی میرساند که در مرزوبوم ایران دیرگاهی است که با گردونه و اسب آشنا هستند و میرساند که دلیران و ناموران این دیار در پهنه ٔ کارزار از اسب و گردونه بی نیاز نبودند. گروهی از ایزدان یا فرشتگان مزدیسنا مانند خود ایرانیان رزم آزما بگردونه ٔ مینوی نشسته اند. از آنان است مهر که در اوستا و فرس هخامنشی متر ۞ و در سانسکریت میتر ۞ خوانده شده است .
مهر ایزد فروغ و پیکار و پاسبان عهد و پیمان است . این ایزد بعدها با خورشید تیزاسب که یاد کردیم یکی دانسته شده است . مهر ایزدیست دارای هزار چشم و ده هزارگوش و ده هزار پاسبان . در تفسیر پهلوی (زند) مهریشت آمده این گوشها و چشمها خود جداگانه فرشتگانی هستندکه از سوی مهر گماشته شده اند تا از کردارهای مردمان آنچه را شنیدند و دیدند وی را بیاگاهانند. خود مهر بگردونه ٔ چهاراسبه نشسته از خاور به باختر شتابد. درگردونه اش ابزارهای جنگ انباشته شده تا دیوان و دروغ گویان و پیمان شکنان را بسزا رساند. در مهریشت که در نیایش و درود همین ایزد است در فقرات 124 - 125 آمده : «مهر از برای پاسبانی پاکدینان بازو گشوده از گرزمان ۞ درخشان روان گردد. گردونه ٔ زیبا و هموار رونده اش زرین و با زینتهای گوناگون آراسته است . این گردونه را چهار اسب سفید یکرنگ جاودانی که از چراخوری مینوی خورش یابند میکشند. سمهای پیشین آنها زرین و سمهای پسین آنها سیمین است . این چهار تکاور به یوغ گرانبها بسته شده ». در فقرات 128 - 132 آمده : «در گردونه ٔ مهر هزار کمان خوب ساخته شده و به زه گوزن آراسته و هزار تیر به پر کرکس نشانده نهاده شده تیرهائی زرین ناوک که سوفارش از استخوان وچوبه اش از آهن است . در گردونه ٔ مهر هزار نیزه ٔ سرتیز و هزار تبرزین پولادین و هزار تیغ دوسره و هزار گرزه ٔ آهنین و کوبین زرین نهاده . این ابزارها آنچنان خوب ساخته شده که پیروزمندترین و بتندی نیروی اندیشه پرتاب شوند». فقرات 19 - 20 : «مهر برآشفته و آزرده به همان سوی که پیمان شکن است روی آورد و بخطا نرود، آنچنان که اسبهای پیمان شکنان در زیر سواران خود خیره سری کنند از جای نجنبند و جست وخیز نکنند». فقره ٔ 52: «مرد بدکنش و فریب کار را ایزد مهر با گامهای تند و گردونه ٔ چست خود پذیره شود و او را نابود کند». فقره ٔ76 : «آری توئی ای مهر نابوده کننده ٔ مرد بداندیش ، تویی دارنده ٔ اسبهای زیبا و گردونه های خوب ». فقره ٔ 143 : «گردونه ٔ مهر ساخته ٔ خرد پاک آفریدگار است ». فقره ٔ 67 : «گردونه ٔ مهر بلندچرخ است ». فقره ٔ 136: «چهار اسب سفید به گردونه ٔ مهر بسته شده و با چرخ زرین کشیده شود». فقره ٔ 67 : «گردونه ٔ مهر را فرشته ٔ توانگری ارت ۞ بزرگوار همی گرداند». گردونه ٔ ایزد سروش مانند گردونه ٔ ایزد مهر به چهار اسب سفید بسته شده چنانکه در یسنا 57 فقرات 27 - 28 آمده : «سروش پاک خوب بالای پیروزمند گیتی افزای پاک و سرور پاکی را میستاییم . او را چهار راهوار (اَئوروَنْت ) سفید روشن درخشان پاک هوشمند بی سایه در سرای مینوی میکشند، سمهای شاخ سان آنها زرکوب است . تندترند از اسبها، تندتر از باران ، تندتر از میغ (ابر)، تندتر از مرغهای پران ، تندتر از تیر خوب رهاشده ». فرشته ٔ نگهبان چارپایان سودمند که در اوستا درواسپا خوانده شده نیز دارای گردونه است ۞ . در فقرات 1 - 2 درواسپ یشت که در نیایش همین فرشته است آمده : «درواسپ توانای مزدا آفریده ٔ پاک را میستاییم ، کسی که چارپایان خرد (پسو ۞ ) را درست (سالم ) نگه دارد، کسی که چارپایان بزرگ (ستور) را درست نگه دارد، کسی که دوستان را درست نگه دارد، کسی که کودکان را درست نگه دارد، کسی که دارنده ٔ اسبهای زین شده و گردونه های گردنده و چرخهای خروشنده است ۞ ». در میان ایزدان اندروای فرشته ٔ هوا هم با گردونه و چرخ زرین یادگردیده است ۞ . همچنین ناهید نگهبان آب و پارند نماینده ٔ فراوانی به گردونه نشسته اند ۞ . بسا در اوستا به فقراتی برمیخوریم که در آنها داشتن گردونه و اسب آرزوشده و دارایی آنها در ردیف خان ومان و زن و فرزند و گله و رمه مایه ٔ آسایش و زندگی خوش و خرم دانسته شده است ، از آن جمله در فروردین یشت فقرات 51 - 52 آمده :«کسی که فرورها را از خود خشنود کند، آنان در پاداش از برای او از مزدا درخواست کنند خانه اش از گله ٔ گاوان و گروه مردان بهره مند باد، از اسب تیزتک و گردونه ٔ استوار برخوردار ماناد». در آبان یشت فقرات 130 - 131 آمده : «ای ناهید پاک بی آلایش و توانا آرزومندم که مرا خوشبخت سازی و به شهریاری (دارایی ) بزرگ رسانی ،آن شهریاری که از خورش فراوان و بهره ٔ بزرگ برخوردار باشد و از اسبهای شیهه زننده و از چرخهای خروشنده واز تازیانه ٔ شیبا ۞ و از انبار انباشته و از همه ٔ چیزهایی که از برای زندگی خوب بکار آید. اینک مرا ای ناهید پاک آرزوی داشتن دو چالاک (اروند) ۞ است ، یک چالاک دوپا و یک چالاک چهارپا، این چالاک دوپا (مرد دلیر) از برای گردانیدن گردونه در پهنه ٔ کارزار و این چالاک چهارپا (اسب ) از برای در هم شکستن دو بازوان لشکر درسنگر فراخ از چپ به راست و از راست به چپ ». فقره ٔ 86 آبان یشت : «از تو ای ناهید، باید مردان دلیر، اسب تندرو درخواست کنند». در ارت یشت که در نیایش ایزد توانگری و پاداش است در ردیف بخشایشهای ایزدی از گردونه و اسب چنین یاد شده : «هر آنکه این ایزد را از خود خشنود کند در این جهان نیز پاداش یابد، به هر کجا که فرشته ٔ ارت روی آورد در آنجا شادمانی است ، در آنجا خان ومان خوب برپاست ، از آنجا بوی خوش برآید، در آنجا سازش و دوستی است ، در آنجا شهریاری است . در آنجا خورش فراوان است ، در آنجا انبارها انباشته است ، در آنجابسترها گسترده است . در آنجا همه ٔ چیزهای گرانبها فراهم است . به هر کجا که ایزد ارت روی کند، سراهای خوب ساخته شده ٔ آنجا از ستوران بهره ور است ، در آنجا تختهای زرین پایه نهاده شده و با بالشها آراسته است ، زنان نازنین در آنجا با گوشواره و دست بند و گردن بند آرمیده اند. به هر کجا که فرشته ٔ توانگری پای فرونهد در آنجا دختران زیباپیکر و بلندانگشت خلخالها به پا کرده و کمربند به میان بسته دارند، آنچنان که دیدار آنان شادی بخشد. کسانی که از بخشایش فرشته ٔ توانگری برخوردار باشند اسبهای تندرو و هراس انگیز و تیزتک شان گردونه ٔ استوار را بتکاپو درآورند و از نیزه ٔ سرتیز و بلندچوبه شان هماوردان از پیش و پشت بستوه آیند. ارت به هرکه روی کند شتران بلندکوهان و دلیرش در تکاپو و ستیز افتند، آری شتران همان کسانی که تو یار آن باشی ، ای ارت ، براستی خوشا بکسی که تو یارش باشی ، تو ای پربخشایش و نیرومند، مرا نیز یار باش ». در گشتاسب یشت فقره ٔ 46 و فقره ٔ 48 از زبان زرتشت برای کی گشتاسب پادشاه همزمان و پشتیبان وی از اهورامزدا فرزندان دلیر و گردونه های روان و اسبهای تیزتک پژوهش شده است . در تیریشت که در نیایش تیشتر فرشته ٔ باران است در فقره ٔ 56 گوید: «ای زرتشت سپیتمان اگر کشورهای ایران تیشتر فروغنده و فرهمند را از روی راستی آنچنان که باید نیایش کند به این کشورهای ایران لشکر دشمن دست نیابد و سیلاب و بیماری و آسیب زهرآگین به آنها نرسد و نه گردونه ها و نه درفشهای برافراشته ٔ دشمن ». در اشتاد(ارشتات ) یشت فقرات 4 - 5 آمده : «مردی که فرشته ٔ راستی را از خود خشنود کند فرشته ٔ توانگری ارت بدو گشایش دهد و به خان ومان زیبای خسروی به نیایش درآمده ، واز همه گونه رمه و از همه پیروزی و از همه خرد و ازهمه فرّ برخوردار سازد. اگر ارت نیک بزرگوار به خان ومان زیبای خسروی بنیان کسی پای فرونهد هزار اسب و هزار رمه و فرزندان آزاده بدو ارزانی دارد».
بسا در اوستا از نیروی اسب سخن رفته از آنجمله است در بهرام یشت . در این یشت بسیار دلکش ایزد بهرام که در اوستا وِرِتهرَغن َ خوانده شده و فرشته ٔ پیروزی است ستوده شده است . پیداست که ایرانیان رزم آزما در پهنه ٔ کارزار رستگاری و پیروزی از او خواستار بودند. در فقرات 1 - 27 این یشت ایزد بهرام خود را به پیغمبر زرتشت بنمود و هر بار به هیئتی که گویای زور و نیرویی است نمودار گشت . در میان این هیئتهای دهگانه هفت بار به پیکر جانداری چون ورزاو (گاو نر) و شتر و اسب و گراز و عقاب و جز اینها خویشتن به وخشور زرتشت پدیدار ساخت . در پاره ٔ 9 این یشت چنین آمده : «فرشته ٔ پیروزی اهوراآفریده سومین بار خود را به پیکر اسب به زرتشت بنمود، اسبی زیبا و سفید یکرنگ با گوشهای زرین و لگام زربفت آنچنانکه از پیشانی آن دلیری هویدا بود». در تیریشت فقره ٔ 24 گوید: «اگر مردمان از من (تیشتر) نام برده ستایش کنند آنچنانکه ایزدان دیگر را نام برده و ستایند هرآینه من نیروی ده اسب ، نیروی ده گاو، ده کوه ، نیروی آبی ناورو خواهم گرفت ». ۞ در بهرام یشت فقره ٔ 39 آمده : «همان پیروزی که بزرگان آرزومند آن بودند، بزرگ زادگان آرزومند آن بودند، ناموران جویای آن بودند، کیکاوس خواستار آن بود، آن [ پیروزی ] که نیروی اسبی در بر دارد، نیروی شتر سرمست در بر دارد، نیروی آب ناورو در بر دارد». مانند فقره ٔ 10 دین یشت که در آغاز این مقال یاد کردیم در فقره ٔ 31 بهرام یشت از نیروی بینایی اسب سخن رفته که در شب تیره ٔ بی ستاره و پوشیده از ابر یک موی اسب که در روی زمین افتاده بخوبی تواند بازشناخت ، آن موی از یال اسبی است یا ازدم آن . دیگر از جاهائی که در اوستا از اسب یاد شده است در یسنا 11 فقره ٔ 2 میباشد اینچنین : «اسب سوار نفرین کند که اسبان [ اَئوروَنت ] نتوانی بستن ، نه بر اسبان نشستن ، نه به اسبان لگام زدن ، تو ای کسی که آرزو نکنی زورم را در انجمن گروه مردان در میدان بنمایانی ». ۞ در مهریشت فقره ٔ 11آمده : «ارتشتاران بر پشت اسب بمهر نماز برند، زور از برای اسبها و تندرستی خویشتن درخواست کنند، تا اینکه دشمنان را از دور توانند شناخت و هماوردان را از آسیب رسانیدن توانند بازداشت و به بداندیشان کینه جوی توانند چیره گشت ». در آبان یشت فقره ٔ 53 آمده : «یل جنگجو توس بر پشت اسب به ناهید نماز برد، زور از برای اسبها و تندرستی خویشتن درخواست ، تا اینکه بتواند به هماورد کینه توز به یک زنش چیر شود». ارزشی که در ایران باستان اسب داشته بخوبی از فرگرد (فصل ) هفتم وندیداد پیداست . در این فرگرد از پزشک و آزمودگی و درمان وی سخن رفته . در پاره ٔ 41 آن از مزدی که باید به او داد چنین یاد شده : «آتربان (پیشوای دینی ) را درمان کنند در برابر آفرین نیک ، خانخدای دودمان را درمان کنند در برابر ارزش پست ترین ستور، دهخدای ده را درمان کنند در برابر ارزش یک ستور میانگین ، شهربان شهر را درمان کنند در برابر ارزش بهترین ستور، شهریار کشور را درمان کنند در برابر یک گردونه ٔ چهاراسبه ». ۞ چنانکه از این فقرات پیداست مزد پزشکی که یک موبد را چاره بخشد دعای خیر است . خر در میان ستوران یعنی چارپان بزرگ کم ارزش تر از همه شناخته شده و از ستور میانگین یا متوسط گاو مقصود است و از بهترین ستور اسب اراده شده است . زیرا در پاره ٔ 42 آن فرگرد گوید: «پزشکی که زن خانخدای را چاره بخشد مزدش یک ماده خر است . آنکه زن دهخدای را درمان کند مزدش یک ماده گاو است . مزد درمان کردن زن شهربان یک ماده اسب است (مادیان ). و مزد پزشکی که زن شهریارکشور را چاره بخشد یک ماده شتر است ». در گزارش پهلوی (زند) یعنی تفسیر پهلوی اوستا که از روزگار ساسانیان بما رسیده در تفسیر فقره ٔ دوم از فرگرد (فصل ) چهارم وندیداد ارزش چارپایان بزرگ و خرد چنین معین شده :ارزش چارپای خرد (میش و بز) 3 ستیر، ارزش یک ستور پست و کم بها (خر) 12 ستیر، ارزش یک ستور میانگین (گاو) 22 ستیر، ارزش یک ستور پربها (شتر یا اسب ) 30 ستیر. در نامه ٔ پهلوی شایست نشایست در فصل اول فقره ٔ 2 آمده : «هر یک ستیر ۞ چهار درهم است ». در یکی از قطعات اوستایی در ارزش یک اسب آمده : «ارزش بهترین و برگزیده ترین اسب یک سرزمین برابراست با ارزش هشت گاو باردار». ۞ در تیریشت فقرات 13 - 18 فرشته ٔ باران تیشتر به پیکر اسب سفیدی درآمده با دیو خشکی اَپَئوش که آن هم بصورت اسبی درآمده اما اسب سیاه و زشت و بی یال ودم ، در نبرد است . سرانجام تیشتر از کارزار پیروز بدر آید و باران به کشتزارهای ایران فروبارد. ۞ در ارت یشت فقرات 55 - 56 تورانیان و نوذریان دارای اسبهای تندرو خوانده شده اند و در آبان یشت فقره ٔ 98 آمده که نوذریان از ناهید اسبهای تندرو درخواست کردند و گشتاسب که از خاندان نوذر است دارای اسبهای تندرو گردید ۞ .اَپام نَپات که مانند ناهید فرشته ٔ نگهبان آب است چندین بار در اوستا تنداسب یا دارنده ٔ اسب تیزتک یاد شده چنانکه در یسنا 2، فقره ٔ 5 و یسنا 70، فقره ٔ 6 و آبان یشت ، فقره ٔ 72 و جز اینها. در آبان یشت و گوش (درواسپ ) یشت به گروهی از پادشاهان داستانی و چند تن ازیلان و ناموران برمیخوریم که هر یک صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند از برای ناهید ایزد آب و درواسپ فرشته ٔ نگهبان چارپایان فدا کرده از آنان رستگاری و کامیابی درخواستند. نامورانی که فدیه آورده اند اینانند: هوشنگ پیشدادی ، جمشید اژدهاک (ضحاک )، فریدون پسرآتبین ، نریمان گرشاسب ، افراسیاب تورانی ، کیکاوس ، کیخسرو توس (طوس )، پیران ویسه ، کی گشتاسب و جز اینان . از برای نمونه برخی از آنان را یاد میکنیم : در آبان یشت فقرات 21 - 23 آمده : «از برای ناهید هوشنگ پیشدادی در بالای کوه هرا ۞ (البرز)صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند فدا کرد و از او درخواست کرد که در همه ٔ کشورها بزرگترین پادشاه گردد و به همه ٔ دیوها و مردمان و جادوان و پریان و کویها و کرپنهای ستمکار چیره شود ۞ و دوسوم از دیوهای مازندران و نابکاران ورنه ۞ را برافکند. ناهید فدیه ٔ اوپذیرفته ویرا کامروا ساخت ». در فقرات 29 - 31 همان یشت گوید: «اژدهاک سه پوزه در سرزمین بابل از برای ناهید صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند فدا کرد و آرزو داشت چنان توانا گردد که هفت کشور روی زمین را از مردمان تهی کند، ناهید او را کامیاب نساخت ». در فقرات 49 - 51 آن آمده : «یل کشورهای ایران و آراینده ٔ پادشاهی ، کیخسرو، در کنار دریاچه ٔ ژرف و فراخ چیچست (ارمیه ) صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند فدا ساخت و درخواست کرد که در سراسر کشورها بزرگترین شهریارشود به دیوان و مردمان و جادوان و پریان و کویها و کرپنهای ستمکار دست یابد و در پهنه ٔ کارزار گردونه اش در تکاپو از گردونه های دیگران پیش افتد و به کمینگاه دشمن بدخواه که سواره به پیکار آید گرفتار نگردد».در گوش یشت فقرات 21 - 23 چنین آمده : «یل کشورهای ایران و آراینده ٔ پادشاهی ، کیخسرو، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند از برای ناهید فدا کرد و از او درخواست که روبروی دریاچه ٔ ژرف و فراخ چیچست ، افراسیاب بزهکار تورانی را بکشد، برای کین پدرش سیاوش دلیر که به بیداد کشته شد و برای کین اغریرث دلیر». ۞ در آغاز مقال گفتیم اسب ماده یا مادیان «اسپا» میباشد. در گاتها که از سرودهای خود وخشور زرتشت است در یسنا 44 (اشتودگات ) بند 18 پیغمبربمزدی که باید بدو برسد، یادآوری کرده فرماید: «چگونه ای اردیبهشت (بهترین راستی ) به آن مزد ارزانی خواهم شد، به آن ده مادیان با [ جفت ] نر و یک شتر که به من پیمان داده شد». بجای واژه ٔ «نر» در متن ارشن ۞ آمده ، چنانکه پیداست از آن اسب نر، جفت ماده اسب ، اراده شده است . ارشن که در پهلوی گوشن ۞ یا وشن شده بچندین معنی بکار رفته : نخست بمعنی مرد در برابر زن . دوم بمعنی دلیر. نام چارمین شاهنشاه هخامنشی پسر داریوش از همین واژه ترکیب شده : خشیارشن ۞ (خشایارشا). خشیه ۞ ، شاه + ارشن ۞ ، دلیر؛ یعنی دلیر شاهان . سوم بمعنی اسب نر. گذشته از بند 18 یسنا 44 که یاد کردیم بهمین معنی در اوستا بسیار بکاررفته و بسا از برای بازشناختن اسب و شتر و گاو نر از اسب و شتر و گاو ماده ، ارشن آورده شده چنانکه از برای بازشناختن اسب و شتر و گاو ماده از نر آنها واژه ٔ دئنو ۞ (در پهلوی دنوتک ) ۞ بکار رفته است . گشن در فارسی (گوشن پهلوی ، ارشن اوستایی ) بمعنی اسب نر آمده :
ز دشت رمکله در هر قرانی
بگشن آید تکاور ۞ مادیانی .
همچنین گشن در فارسی مانند اوستا بمعنی همه ٔ چارپایان نر است چون گُشن اشتر، میش گشن ، گُشن بز ۞ . همین واژه در گشنسب (گشن + اسپ ) که نام آتشکده ٔ آذرگشنسب (گشسب ) بوده در آذربایجان بجای مانده است و در نام جشنسف ، شاه فدشوارگر (پتشخوارگر) در طبرستان که نامه ٔ معروف تنسربدو نوشته شده دیده میشود ۞. سیاوش که در پهلوی و گاه-ی در فارسی سیاوخش گوینددر اوستا سیاورشن آمده ۞ سیاو ۞ ، سیاه + ارشن ۞ ، اسب نر؛ یعنی دارنده ٔ اسب سیاه . در فروردین یشت فقره ٔ 114 یکی از پارسایان سیاوسپی ۞ خوانده شده و به وی درود فرستاده شده است . سیاوسپی در معنی با سیاوش یکی است . در آبان یشت فقره ٔ 120 ارشن بمعنی اسب با تعبیر بسیار شاعرانه بکار رفته بمناسبت اینکه ناهید ایزد آب است چنین گوید: «برای ناهید اهورامزدا از باد و باران و میغ (ابر) و تگرات چهار اسب (ارشن ) ساخت . ای سپیتمان زرتشت هماره از این [ چهار اسب ] باران و برف و ژاله و تگرگ فروریزد». باز هم در اوستایی که امروزه در دست داریم به فقراتی برمیخوریم که از اسب و گردونه ٔ اسبی سخن رفته ۞ برای اینکه سخن دراز نگردد به همین اندازه بسنده کردیم . باید به یاد داشت اوستایی که امروزه در دست داریم چهاریک اوستائی است که نیاکان ما در روزگار ساسانیان داشتند ناگزیر در اوستای بزرگ بیش از اینها از اسب سخن رفته بود. در نامه ٔ پهلوی دینکرد که در نخستین نیمه ٔ سده ٔ نهم میلادی (نخستین نیمه ٔ سده ٔ سوم هجری ) نوشته شده و در آن زمان هنوز اوستای بزرگ به استثنای یک دو نسک همه موجود بوده در بخشهای هشتم و نهم آن نامه ٔ پهلوی بیست ویک نسک اوستا هریک بنام خود یاد گردیده و ازگفتار هر یک از آنها کم و بیش سخن رفته است .
از مندرجات دینکرد به اختصار میتوان دانست که نسکهای ازدست رفته دارای چه مطالبی بوده ۞ و از خلاصه ای که از مندرجات نسک پانزدهم موسوم به نیکاتوم ۞ بدست می آید میدانیم که در این نسک به شکاربانان اسبهای وحشی اندرز داده شده : «در شکار اسبهای وحشی بی پروا نباشید، آنچنانکه به آنها آسیب رسانید». از این جمله دانسته میشود که سخن از زمانی است که هنوز اسبهای وحشی موجود بوده و شکار آنها رایج . دیگر بگفته ٔ دینکرد در نسک هجدهم که سکاتوم ۞ نام داشته چنین آمده بود: «آخر اسبان که پاک نباشد، آلوده و شوخگن نگاه داشته شود آنچنانکه از داد (قانون ) بیرون باشد گناهی است درخور سزا» ۞ .
بسیار جای افسوس است که شانزدهمین نسک اوستا نامزد به گنباسرنیجت ۞ نسکی که در مقاله ٔ سگ (فرهنگ ایران باستان ص 210) از آن سخن داشتیم از دست رفته است . این نسک که دارای 65 فرگرد (فصل ) بوده مانند نیکاتوم و سکاتوم از نسکهای داتیک ۞ یعنی قانونی بشمار میرفت . فقط از مندرجات دینکرد میدانیم که در این نسک گرانبها بویژه از جانوران مانند سگ واسب سخن میرفته . آنچه ممکن بوده از روی مطالب دینکرد درباره ٔ سگ استخراج شود یاد کردیم و گفتیم یکی از فرگردهای آن نامزد به پشوش هئوروستان ۞ یعنی قوانین از برای سگ شبانی . بگواهی دینکرد میدانیم که چندین بخش گنباسرنیجت ستورستان و ارتشتارستان نامیده میشدند. ستورستان قوانینی بوده از برای چارپایان بزرگ و خرد چون اسب سواری و بارکش و استر و خر و گاو و میش (گوسفند) و بز. ارتشتارستان قوانینی بوده درباره ٔ لشکریان و رزمیان . در این دو فرگرد از سزای کسی که به چارپایان آسیبی رساند و به آنها زخمی زند و تاوانی که باید پرداخته شود سخن رفته بود. همچنین در قوانین سپاهیان از پوشاک و خوراک و زین افزار (سلاح ) و اسبهایی که باید در هنگام جنگ از برای آنان برگزید سخن میرفت و از پرستاری و درمان خستگان پهنه ٔ کارزار و از خوراک و تیمار اسبهای رزمیان و از بیطار که ستورپزشک خوانده میشد. ۞
اسب در نوشته های پهلوی و پازندو فارسی : در نوشته های دینی پهلوی و پازند و فارسی چندین بار از اسب یاده شده از میان آنها در مینوخرد فصل 61 پاره ٔ 24 آمده : «اسپ الوس اسبان رت »؛ یعنی اسب سفید رد (سالار) اسبان است . ۞ در بندهش فصل 24 که از ردان یا سالاران هر چیز سخن رفته در پاره ٔ 64 گوید: «فرتوم اسپ ، (سوسیا) الوس زرت گوش ، شیت ورس ، سپیت چشم پوست ، فراچ تاشیت . آن هست اسپان رت »؛ یعنی نخست اسب سفید زردگوش و درخشان موی و سفید پلک چشم خوب ساخته شده ، سالار اسبهاست . ۞ در نوروزنامه ٔ خیام درباره ٔ اسب آمده : «چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست ، چه وی شاه همه ٔ چهارپایان چرنده است و گویند آن فرشته که گردونه ٔ آفتاب کشد بصورت اسبیست الوس نام ... و همو [ خسرو پرویز ] گوید که پادشاه سالار مردان است و اسب سالار چهارپایان و گویند هر اسبی که رنگ او رنگ مرغان بود، خاصه سپید آن ، بهتر و شایسته تر بود...». باز در نوروزنامه در ردیف نامهای اسپان بزبان پارسی چنین آمده : «الوس ، چرمه ، سرخ چرمه ...» و جز آن و در چند سطر دیگر گوید: «اما الوس آن اسبست که گویند آسمان کشد و گویند دوربین بود و از دورجای بانگ سم اسبان شنود و بسختی شکیبا بود...» ۞ .
چنانکه دیده میشود مندرجات نوروزنامه با آنچه از مأخذ کهنتر که درباره ٔ اسب یاد کردیم سازش دارد، جز اینکه واژه ٔ الوس که نام اسب پنداشته شده درست نیست . فقراتی که ازمینوخرد و بندهش یاد کردیم بخوبی گویاست که الوس صفت است بمعنی سفید. الوس یا اروس در پهلوی برابر است با واژه ٔ اوستایی ائوروش ۞ که بهمین معنی است . در سانسکریت اروس ۞ بمعنی سرخ فام آمده است . در اوستا ائوروش و در نوشته های پهلوی الوس (اروس ) بسیار بکار رفته ودر همه جا لفظ مترادف سپیت ۞ اوستایی و سپیت ۞ پهلوی است . همچنین در اوستا به واژه ٔ مرکب ائوروشاسب ۞ (ائوروش + اسپ ) برمیخوریم که نیز صفت است بمعنی دارنده ٔ اسبهای سفید و این صفتی است که از برای ایزد مهر آورده شده چنانکه در فقره ٔ 102 مهریشت گفتیم مهر ایزد فروغ و عهد و پیمان است و بعدها با خورشید یکی دانسته شده بنابراین گردونه ٔ مهریا گردونه ٔ خورشید که اسبهای سفید آن را میکشند یکی است ، خود خورشید در اوستا همیشه صفت ائوروت اسپ ۞ (تنداسب ) آمده است . ۞ در قابوسنامه جمله ای که درباره ٔ اسب آمده میرساند که اسب نزد ایرانیان همیشه گرامی و ارجمند بوده : «و حکماء گفته اند که جهان به مردمان بپای است و مردم به حیوان و نیکوترین از حیوانات اسب است که داشتن او هم از کدخداییست و هم از مروت ». ۞ گفتیم در اوستا آمده نوذریان از ناهید، فرشته ٔ آب ، اسبهای تندرو درخواست کردند و گشتاسب که از خاندان نوذر است دارای اسبهای تندرو گردید. در سنت مزدیسنان در میان اسبهای کی گشتاسب ، پادشاه همزمان زرتشت ، اسب سیاهی بود بسیار گرانمایه ، روزی چهار دست و پای آن بشکمش فرورفت و شاه از این پیش آمد افسرده و دلتنگ گردید، همه ٔ حکیمان از چاره و درمان فروماندند تا اینکه زرتشت که در آن هنگام از بدگویی دشمنان در زندان بود چهار دست و پای آن اسب را بیرون آورد و مایه ٔ شادمانی شاه و سران دربار گردید. ازاین معجزه گشتاسب و زنش و پسرش اسفندیار به پیغمبری زرتشت بیگمان شدند و بدخواهان وخشور بسزای خود رسیدند. این داستان دینی و معجزات دیگر پیغمبر ایران را شاعر زرتشتی ، زرتشت بهرام پژدو که در سده ٔ هفتم هجری در ری میزیست ، از پهلوی برشته ٔ نظم فارسی کشیده ، درتعریف آن اسب گوید:
ز اسبان یکی بود در پایگاه
که بودی ورا نام اسب سیاه
که او را گرانمایه تر داشتی
ابر پشت او گردن افراشتی
بمیدان بکردار کوه روان
که با باد پهلو زدی هر زمان
تن پیل وارش بزرین ستام
تو گفتی عروسی است اندر خرام
برافراخته گردنی همچو ببر
که غران شود پیش رویش هزبر
گه تاختن چون بجستی ز جای
تو گفتی برو نیست خود دست و پای
چو رفتی سوی رزم گشتاسب شاه
نشستی همیشه بر اسب سیاه
چو بر پشت او رزم ساز آمدی
بپیروزی ازرزم بازآمدی ۞ .
در بخش هفتم نامه ٔ پهلوی دینکرد که «زرتشت نامه » خوانده شده در فصل سوم فقره ٔ 70 از چاره بخشیدن زرتشت ، اسب گشتاسب راسخن رفته ، اما آن اسب ، شیدور(شیت ) یا روشن و درخشان خوانده شده است ۞ . همچنین در بخش نهم دینکرد فصل 22 در سخن از نخستین نسک (سوتکَر) اوستا، در فقره ٔ 2 از اسب درخشان (شیت ، شید) گشتاسب یاد شده است . در نامه ٔ پهلوی یادگار زریران ، چندین بار از اسب سیاه خاندان گشتاسب یاد شده است . در جنگ کی گشتاسب با ارجاسپ تورانی ۞ زریر برادر گشتاسب بر پشت اسب سیاه برآمده بپیکار روی آورد. پس از کشته شدن زریر بدست ویدرفش (بیدرفش )، این اسب سیاه بدست کشنده ٔ وی ویدرفش افتاد. بستور ۞ پسر زریر به خونخواهی پدر به پهنه ٔ کارزار شتافت . اسب سیاه که ویدرفش بر پشت آن نشسته بود چون آواز بستور بشنید دست و پا بلند کرد و خروش برآورد. پس از زدوخورد ویدرفش از پای درآمده بدست بستور کشته شد. اسب سیاه دیگرباره به خاندان گشتاسب برگشت . بستور پیروزمند بر پشت اسب سیاه نشسته و لگامش بدست گرفت و از میدان کارزار به کاخ گشتاسب درآمد ۞ . همچنین در شاهنامه چندین بار از یک اسب سیاه خاندان گشتاسب سخن رفته است . اسفندیار پسر گشتاسب بر پشت همین راهوار برگزیده و دلیر برآمده به رزم رستم شتافت :
بفرمود تا زین بر اسب سیاه
نهادند و بردند نزدیک شاه
چو اسب سیه دید پرخاشجوی
ز زور و ز مردی که بد اندروی
نهاد او بن نیزه را بر زمین
ز روی زمین اندرآمد بزین
بسان پلنگی که بر پشت گور
نشیند برانگیزد از گور شور.
پس از کشته شدن اسفندیار،برادرش پشوتن تابوت و خود و خفتان و اسب سیاه اسفندیار را نزد گشتاسب برد:
پشوتن همی رفت گریان براه
پس پشت تابوت و اسب سیاه .
کتایون مادر اسفندیار، زنان و خواهران مویه کنان بسوی اسب رفتند:
برفتند یکسر ز بالین شاه
خروشان بنزدیک اسب سیاه
بسودند از مهریال و سرش
کتایون همی ریخت خاک از برش ۞
کزو شاه را روز برگشته شد
در آورد بر پشت او کشته شد.
گفتیم سیاوش که در اوستا سیاورشن ۞ آمده لفظاً بمعنی دارنده ٔ اسب سیاه می باشد (سیاو ۞ + ارشن ۞ ). در شاهنامه نیز اسب او سیاه رنگ یاد شده است . در داستان گذشتن وی سواره از آتش چنین آمده :
چوزینگونه بسیار زاری نمود
سیه را برانگیخت بر سان دود...
شگفتی در آن بد که اسب سیاه
نمیداشت خود را از آتش نگاه
سیاوش سیه را بدانسان بتاخت
تو گفتی که اسبش به آتش بساخت .
اسب سیاه گشتاسبی یادآور اسب سیاه خسرو پرویز ساسانی است که برای رنگش شبدیز خوانده شده یعنی شب مانند یا سیاه چون شب ۞ . نظامی در خمسه ٔ خود آن را چنین تعریف کرده :
هر آخور بسته دارد ره نوردی
کزو در تک نبیند باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زآب طوفان
بیک صفرا که برخورشید راند
فلک را هفت میدان بازماند
بگاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیزران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
برو عاشق تر از مرغ شب آویز.
عشق و علاقه ای که ایرانیان از دیرباز به اسب داشتند در قرون پس از استیلای عرب هم از آثار گویندگان ایران هویداست و در گفتار سخنسرایان بزرگ به ابیات بسیار نغز و دلکش درباره ٔ جانور بسیار دلاور دیده میشود. از برای نمونه برخی از آنها را یاد میکنیم . از آنهاست گفتار منوچهری :
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خاراشکن
بارکش چون گاومیش و حمله ور چون نره شیر
گامزن چون زنده پیل و بانگزن چون کرگدن
یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببرجه آهودو و روباه حیله گوردن
چون زبانی اندر آتش چون سلحفات اندر آب
چون نعایم در بیابان چون بهایم در قرن
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راه جوی و سیل بر و کوه کن
پشت او و پای او و گوش او و گردنش
چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن
برشود بر باره ٔ سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون بچاه اندر شطن
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن .
در جای دیگر در صفت اسب گوید:
شخ نوردی که چو آتش بود اندر حمله
همچنان برق مجال و بروش بادمجاز
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز
بانگ او شیر بلرزاند چون شیهه ٔ شیر
سم او سنگ بدراندچون نیش گراز
چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در ره و برگردد باز
نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف
نه بپشتش در پیچ و نه بپهلو در ماز
بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ به کوه
تیزتر زآب بشیب اندر زآتش بفراز
بگذرد زود بیک ساعت از پول صراط
بجهد باز بیک جستن از کوه حراز (؟)
ره بر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان
خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز
برق جه بادگذر یوزدو و کوه قرار
شیردل ببرقدم گورتک آهوپرواز
بجهد گر بجهانی ز سر کوه بکوه
بدود گر بدوانی ز بر تار طراز
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صف در و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
همو گوید:
آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب
بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز
همچنان سنگی که او را سیل گرداند ز کوه
گاه زآنسو گاه زینسو گه فراز و گاه باز
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
باز منوچهری در جای دیگر گوید:
گاه بررفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار
گاه رهواری چو کبک وگاه برجستن چو گوی
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان بر جبل
چون کلنگان بر هوا و همچو طاووسان بکوی
درشود بی زخم و زجر و برشود بی ترس و بیم
همچو آذرشین ۞ به آتش همچو مرغابی بجوی .
عنصری در صفت اسب گوید:
چهارپایی کش پیکر از هنر هموار
نگارگر ننگارد چو او بخامه نگار
جهنده ای که همی برق ازو برد رفتن
رونده ای که همی باد از او برد رفتار
به باد ماند و کس باد دید ابرنهاد؟
به ابر ماند و کس ابر دید آتش بار؟
به کوه ماند و مردم بدو گذارد کوه
بمردمی که شگفت است ، کوه کوه گذار
چو بشنوی بسر بانگ بر فرودآید
چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار
چو چرخ گردد و بیرون رود درست ز چرخ
به مار ماند و اندرجهد بدیده ٔ مار
گر از نشیب بسوی فراز خواهد رفت
ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار
بپای پست کند، برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند، پای آهنین دیوار
ز راستی که بگردد همی گه ناورد
گمان بری که بود دست و پای او پرگار
چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند
چو مرغ باشد، چون رفت بایدش هموار.
مسعودسعد در تعریف اسب گوید:
بده می که تا یاد آرد مرا
ز شبدیز در زیر برگستوان
چوچرخی روان در طلوع و غروب
چو کوهی دوان در ضراب و طعان
کمانش دو پایست و تیرش دو دست
ولیکن بجستن چو تیر از کمان
ز سمش همی در کف نعلبند
شکسته شود پتکهای گران
بدریای خون کشتی جانور
رکاب و عنان لنگر و بادبان
نجنبد چو کوه ار بداری رکاب
بپرد چو باد ار نداری عنان
نه کشتی است ابریست بارانْش خوی
بر او تازیانه ست باد بزان
خروشنده رعدش چه ؟ - غران صهیل
درخشنده نعلش چه ؟ - برق یمان ۞ .
پیش از اینکه از اسب در تاریخ ایران نام و نشانی جوییم ، باید یادآور شویم که در سنت بسیار کهن ما پرورش اسب و هنر براسب نشستن از ایرانیان دانسته شده است . این سنت را بلعمی چنین یاد میکند: «و زینت ملوک و اسپ نشستن و زین برنهادن او [ طهمورث ] آورد». ۞ ابن البلخی در فارسنامه گوید: «طهمورث زینت پادشاهان ساخت از اسپان برنشستن و بارها بر چهارپایان نهادن و لشکرها از بهر نخجیر بدست آوردن » ۞ . در مجمل التواریخ آمده : «طهمورث بسیاری از جانوران وحشی اهلی کرد و شکار آموخت ». ۞ در نوشته های پازند و پهلوی آمده که طهمورث در هنگام سی سال اهریمن را اسب خود ساخت و گرد گیتی گشت . همچنین فردوسی در شاهنامه در داستان طهمورث گوید:
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی ۞ .
اسب در کارنامه ٔ ایران باستان : آنچه از اوستا و نوشته های پهلوی و پازند و پارسی یاد کردیم بخوبی میرساند که اسب نزد ایرانیان از آفریدگان پاک ایزدی شمرده شده و پایه ٔ ارجمندی داشت . بگواهی کارنامه ٔ ایران باستان یا تاریخ قدیم ۞ ایرانیان دوستاران این جانور دلیر بودند و از دیرباز ایران زمین پرورشگاه اسبان بود، آنچنانکه در سراسر گیتی اسبهای این مرزوبوم بخوبی شناخته شده بود. تاریخ نویس یونانی هرودت ، همزمان هخامنشیان ، در پانصد سال پیش از میلاد مسیح نوشته : «ایرانیان بفرزندان خود از پنج تا بیست سالگی سه چیز آموزند: اسب سواری ، تیراندازی ، راستگوئی ». ۞ استرابون جغرافیانویس یونانی در پایان سده ٔ پیش از میلاد در سخن از عادات و رسوم ایرانیان مینویسد: «ایرانیان جوان از پنج تا بیست سالگی کمان کشیدن و ژوبین انداختن و بر اسب نشستن وراست گفتن می آموزند... ایرانیان همیشه سواره با تیرو کمان و ژوبین و فلاخن بشکار میروند» ۞ . بگفته ٔ هرودت و استرابون در روزگار هخامنشیان اسب از کودکی یار برگزیده ٔ هر ایرانی بوده ، نویسندگان دیگر نیز از اسبهای زمان اشکانیان و ساسانیان یاد کرده اند. هرودیانوس ۞ نویسنده ٔ یونانی (176 - 240 م .) درباره ٔ پارتها مینویسد: «پارتها کمان و اسبشان را مانند رومیها فقط در هنگام جنگ لازم ندارند، بلکه از کودکی با آنها بزرگ میشوند، وقتشان بشکار میگذرد، هیچگاه ترکش را از خود دور نمیکنند و از اسب فرود نمی آیند، همیشه آنها را بکار میبرند چه در پیکار و چه در شکار» ۞ . در یک تاریخ چینی که در سال 572 م .بدست وی شو ۞ نوشته شده و خاندان وی شو ۞ خوانده میشود،از سلسله ٔ خاندان وی ۞ و از پیش آمدهای سالهای 386 تا 535 م . سخن میدارد. در فصل 102 این کتاب از ایران ۞ زمان ساسانیان یاد کرده مینویسد: «... هوای آنجا گرم است ، خانواده ها یخ ذخیره میکنند، دارای چندین دشت ریگزاریست که با کاریز آبیاری میشود، گیاه و جانور این سرزمین رویهمرفته مانند چین است ، اما برنج و ارزن ندارد، دارای اسبهای نامبردار است همچنین خرهای بزرگ و شترهایی که برخی از آنها میتوانند در روز هفتصد لی ۞ راه بپیمایند. توانگران کشور دارای چندین هزار از اینگونه چهارپایان هستند.از اینها گذشته این کشور دارای فیلهای سفید و شیرهامیباشد و همچنین تخمهای مرغان بزرگ . در آنجا مرغی است که پیکرش بشتر ماند و با دو بال خود بپرد اما بلندپرواز نیست . این مرغ هم گیاهخوار است و هم گوشتخوار. آتش نیز تواند فروبردن ...». ۞
از دیربازنویسندگان اسبهای سرزمین ماد را بنیکی یاد کرده اند.از آنان است پولیبیوس ۞ یونانی که در میان سالهای 201 و 130 ق . م . میزیست . در جزء تاریخ روزگار خود مینویسد (70، 10): «سرزمین ماداز برای مردم و اسب خویش به جاهای دیگر برتری دارد،آنچنانکه اسبش در سراسر آسیا بهترین اسب بشمار میرود، از اینرو پرورشگاه اسبهایی که از برای آخور پادشاهیست در ماد میباشد». در زمان ساسانیان نیز اسبهای ماد مانند روزگاران هخامنشی و اشکانی بخوبی نامبردار بودند. امیانوس مارسلینوس نویسنده ٔ رومی که در هنگام جنگ ژولیان و شاپور دوم (309 - 389 م .) همراه سپاهیان روم بود در تاریخش از سرزمین الوند سخن رانده مینویسد: «مردمانی که در این دیار جای دارند دارای کشتزارهای گندم و موزارهای فراوان هستند، از رودهای بسیار و چشمه های روشن برخوردارند، چون خاکشان بارآور است خوشبخت اند. نزد آنان چراگاههای خرم و اسبهای نجیب یافت میشود. از این اسبها نویسندگان پیشین هم سخن داشتند و ما خود دیدیم که چگونه مردان ایران در پیکار بسیار گستاخ و نیرومند در تکاپو بودند. این اسبها را نسایی نامند». ۞
از نسا سرزمینی که در ایران باستان ، بویژه در روزگار هخامنشیان از برای پرورش اسبها مشهور جهان بوده ، بزودی سخن خواهیم داشت . نویسندگان قدیم ، از زمان هخامنشیان تا روزگار ساسانیان در سخن از اسبهای ایران از همین سرزمین یاد میکنند. از آنان است ارسطاطالیس فیلسوف نامور سده ٔ چهارم پیش از میلاد که مینویسد: «شتران دوکوهان گرگانی چون به تکاپو درآیند از اسبهای نسایی هم پیش افتند، با اینکه اسبهای نسایی تیزتک ترین اسبها هستند». ۞ استرابون در سخن از لشکرکشی اسکندر به ایران و رسیدنش بسرزمین سیستان مینویسد: «شتران دوکوهان سیستان راهی را که از اینجا تا همدان در سی یا چهل روز باید پیمود در یازده روز درنوردیدند». ۞ هرودت از لشکریان خشایارشا، شاهنشاه هخامنشی که در بهار سال 480 ق . م . سپاهیان خود را در شهر سپردا (سارد) گرد آورده و از آنجا به یونان روی آورده بود، چنین یاد کرده : «پیش از همه ٔ سپاهیان ، بارکشان و چهارپایان و از پی آن گروهی از مردمان گوناگون گذشتند. چون نیمی از این لشکریان گذشت ، فاصله داده شد آنچنانکه پادشاه در میان این گروه نبود، آنگاه هزار سوار برگزیده ٔ ایرانی و در دنبال آنان هزار نیزه دار برگزیده که سرنیزه ها را بسوی زمین داشتند گذشتند. پس از آن ده اسب مقدس که آنها را نسایی نامند و با زیباترین زینتها آراسته بودند نمودار شدند، از این رو آنها را نسایی خوانند برای اینکه در کشور ماد دشت پهناوری است نامزد به نسا.این دشت اسبهای بزرگ پرورش میدهد. پشت سر این ده اسب ، گردونه ٔ مقدس خداوند ۞ که هشت اسب سفید به آن بسته بودند پدیدار گشت و کسی پیاده لگام اسبها را در دست داشت ، زیرا نباید کسی در چنین گردونه ای جای گزیند. در دنبال این گردونه خود خشایار در گردونه ای که اسبهای نسائی آنرا میکشید نشسته بود...». باز هرودت در جای دیگر تاریخش میگوید: «در هند چارپایان و مرغان بسیار بزرگتر از کشورهای دیگر هستند جز اسب ، زیرا در ماد اسبهایی را که نسایی خوانند برتر و بزرگترند». ۞ نویسنده ٔ رومی کورتیوس رفوس در تاریخ خود که در نخستین سده ٔ میلادی نوشته شده میگوید: «ایرانیان در سفر پیش از برخاستن خورشید براه نمی افتند. پس از سر زدن خورشید از سراپرده ٔ شاه شیپور دمیده فرمان حرکت داده میشد. در بالای چادر شاه که بهمه نمودار بود، نشانه ای از خورشید که از بلور ساخته شده بود میدرخشید. لشکر ایران اینچنین براه افتاد، نخست آتش که ایرانیان مقدس و جاودانی دانند، در یک آتشدان زرین نمودار شد، ازپی آن مغان سرودگویان آمدند. پشت سر آنان سیصد و شصت و پنج جوان با جامه های ارغوانی روان شدند. این شمار برابر است با روزهای سال نزد ایرانیان ، دنبال آنان گردونه ٔ خداوند ۞ که هشت اسب سفید آنرا میکشید بتکاپو درآمد، پس از آن اسب سترگ پیکری که آنرا اسب خورشید خوانند نمودار شد. لگامداران این اسبها جامه های سفید در بر و شاخه های زرین دردست داشتند.» ۞
بسا در تاریخ ایران مانند اوستا به اسب دوانی و هنرنمائی این جانور برمیخوریم . گردونه تاختن و چوگان زدن مایه ٔ نشاط یلان و بزرگان ایران بود.گزنفون در کورشنامه اش چندین بار از اسبها و گردونه های هخامنشیان یاد کرده است . هرچند این نامه ارزش تاریخی ندارد و بیشتر رنگ و روی داستانی دارد اما برخی از گفتارهای آنرا که در نوشته های دیگران هم به آنها برمیخوریم میتوان پذیرفت ، از آن جمله مینویسد: «کورش پس از گشودن بابل خواست سپاس بجای آورد با شکوهی که درخور چنین هنگامی است آماده شدند. بامدادان آنگاه که خورشید سر زد راه را از دو سوی بستند آنچنان که امروزه هم راهی را که پادشاه از آن میگذرد می بندند، کسی جز از بزرگان در آن آمد و شد نمیکند. از راست و چپ گماشتگان با چوب دستی نگهبانی میکردند و تجاوزکنندگان را تازیانه میزدند. چهار هزار نیزه دار چهارچهار از دو سوی کوشک رده برکشیدند. سواران پیش کوشک جای گرفتند. جنگاوران دستهای خود زیر خفتان پنهان داشتند، امروزه هم در برابر پادشاه چنین کنند. پارسیها از سوی راست و دیگران از سوی چپ ایستادند. گردونه ها از دوسوی رده برزدند. آنگاه دروازه ٔ کوشک گشوده شد. نخست چهار ورزاو (گاو نر) بزرگ که بایستی برای خداوند ۞ و پروردگاران دیگر قربانی شوند بیرون آمدند. پس از ورزاوها اسبی که بایستی برای خورشید ۞ قربانی شود بیرون آمد. پس از آن گردونه ٔ زرین ستام و بگلها آراسته ٔ خداوند و از پی آن گردونه ٔ سفید دیگر و بگلها آراسته ٔ خورشید و از پی آن گردونه ٔ سومی که اسبهایش پوشش ارغوانی رنگ داشتند نمودار شدند. در دنبال آنها چند تن آتش را در یک آتشدان بزرگ میکشیدند. آنگاه کورش در گردونه نشسته پدیدار شد، تاجی بر سر و جامه ٔ ارغوانی راه راه سفید در بر داشت که جز او پادشاه دیگری نباید بپوشد. شلوارش سرخ و جبه اش ارغوانی بود. مردم چون کورش را بدیدند سر فرودآوردند. پس از درآمدن گردونه ٔ کورش چهار هزار نیزه دار از دو سوی گردونه براه افتادند. سیصد تن پارسیان سواره با جامه های گرانبها و ژوبین در دست از پی روان شدند. پشت سر آنها دویست اسب ازآخور پادشاهی با لگامهای زرین و پوششهای راه راه و از دنبال آنها ده هزار نیزه دار گذشتند. از پی آنان دسته ای از ده هزار کهنترین سواران پارس با سردارشان خرویشینت صدصد پهلوی هم میرفتند. دسته ٔ دیگری از ده هزار سواران پارس بفرماندهی ویشتاسپ ، دسته ٔ سومی نیز ده هزار سوار بفرماندهی داستم ، دسته ٔ چهارمی هم با ده هزار سوار بسرکردگی گدات . پس از آن سواران ماد و ارمنی و کادوزی و سکها در دنبال سواران همی رفتند. گردونها چهارچهار پهلوی هم بفرماندهی ارت پتی بتکاپو درآمدند... پس از آن که کورش آیین قربانی و سپاسگزاری بجای آورد آن میدان را از برای اسب دوانی برازنده دید فرمان داد تا سواران هر گروه در اسپریس بتازند. نخست خود کورش با سواران بتاخت و پیروز درآمد، چه هیچیک از آنان بیشتر از خود کورش در سواری چست و آزموده نبودند. در میان سواران ماد ارت پتی که کورش اسبی به اوداده بود پیروز شد. در میان آشوریها سالار آنان و درمیان ارمنیهای تیکران و در میان گرگانیها پسر سپهسالارشان مسابقه را بردند. در میان سکها یک سوار ساده پیروز درآمد آنچنان که اسبش نیمی از میدان را از دیگران پیش افتاد». ۞
باز گزنفون در جای دیگر کورشنامه مینویسد: «کورش بزرگ در کودکی در دربار پادشاه ماد نزد پدربزرگ خود ایشتوویگو ۞ (استیاج ) میزیست و شاد بود که در آنجا سواری آموخت زیرا در فارس اسب بسیار کمیاب و پرورش آن در سرزمین کوهستانی فارس و بکاربردن آن دشوار بود». باز همین نویسنده در همان کتاب گوید: پرورش اسب و سواری را کورش در فارس رواج داد.روزی کورش سران و بزرگان فارس را گرد آورد و گفت : آیا با اسب راه پیمودن بهتر از پیاده روی نیست ؟ آیا پسندیده تر نیست در آن هنگام که باید شتاب کرد بیک تاخت بیاری دوستی رسیدن و بیک تاخت به چارپائی یا به مردی نزدیک شدن ؟ آیا زین افزار (اسلحه ) بپشت اسب نهادن وهماره آنرا زیر دست داشتن بهتر نیست ؟ شاید شما بیم آن داشته باشید که با اسب شیوه ٔ کارزار را درست نیاموزیم و سواره کاری از پیش نبریم و چالاکی پیادگان را از دست بدهیم ، اما دشوار نیست هر آنگاه باید بیدرنگ از اسب فرودآییم و پیاده بجنگیم . با آموختن هنر سواری شیوه ٔ پیادگان را فراموش نخواهیم کرد ۞ .
هرودت در سخن از لشکرکشی خشایارشا بیونان مینویسد: «این شاهنشاه در هنگام جنگ با یونان به تسالی ۞ رسید. در آنجا شنید که اسبهای این سرزمین بهترین اسبهای یونانی هستند. خواست آنها را با اسبهای ایرانی بسنجد. در اسپریس آنجا فرمان اسب دوانی داد. در این آزمایش اسبهای تسالی واپس ماندند». باز همین نویسنده در بخش سوم تاریخش از پادشاه شدن داریوش سخن داشته از اسب وی یاد میکند: «پس از آنکه داریوش و شش یارانش گماتای مغرا کشتند و تاج و تخت هخامنشیان را از چنگ وی بدرآوردند، با خود گفتند چگونه شهریاری ایران از نو برپا سازیم و که را به پادشاهی برگزینیم ؟ سرانجام بر آن شدند که بامداد فردا هنگام برآمدن خورشید اسب هر یک از هفت سران که زودتر شیهه کشید پادشاهی وی را باشد. آخورسالار داریوش شب هنگام در بیرون شهر در جائی که باید سران گرد آیند مادیانی بست و اسب داریوش را به آن نزدیک کرد. چون روز آینده داریوش و یارانش سواره دربیرون شهر گرد آمدند و اسب داریوش جای مادیان دوشینه بدید بیاد آن بانگ برداشت و همان دم تندر بغرید و درخش بجهید. سران آنرا نوید ایزدی دانستند و داریوش را به پادشاهی برگزیدند» ۞ .پیداست که این داستانی بیش نیست زیرا داریوش پس از کمبوجیه پسر کورش ، بزرگ خاندان هخامنشی بود و پس از کوتاه کردن دست غاصب ، تاج و تخت بدو میرسید، نه شیهه ٔ اسب بایستی و نه غریدن و رخشیدن تندر و آذرخش .
بگفته ٔ گزنفون همزمان اردشیر دوم هخامنشی آنچنانکه یاد کردیم اسب سواری را کورش در سرزمین ماد آموخت . در فارس زادبوم هخامنشیان اسب کمیاب و پرورش آن در آن دیار دشوار بود. کورش نخستین کسیست که بپرورش اسب در فارس کوشید و به جنگجویان فارس هنر سواری آموخت . اما سومین شاهنشاه خاندان هخامنشی داریوش بزرگ در سنگنبشته ٔ تخت جمشید در فارس سرافراز است که زادبومش دارای مردم خوب و اسبهای خوب است (هومرتیه ۞ ، هواسپ ۞ ). داریوش پادشاه گوید این کشور پارس را اهورامزدا به من ارزانی داشت که [ سرزمین ] زیباست . اسبهای خوب و مردم خوب دارد. بخواست اهورامزدا و خودم داریوش پادشاه از هیچکس نترسد» ۞ شک نیست که در سراسر ایران زمین بزرگ و هر جا که ایرانیان در دست داشتند پرورشگاه اسبان بود. در مقاله ٔ سگ (فرهنگ ایران باستان ص 209) نقل از هرودت (192.1) یاد کردیم : «رمه ای از اسپهای سپاهیان هخامنشیان در بابل نگاهداری میشود، هشتصد اسب و شانزده هزار مادیان در آنجا پرورش مییابند، آنچنانکه از هر یک اسب بیست کره آید، همچنین رمه ٔ بزرگی از سگهای هندی در آنجا نگاهداری میشود. چهار ده بزرگ در دشتهای بابل خوراک آنها را فراهم میکنند. این چهار ده باژ و ساو دیگر نمی پردازند».
گزنفون در کتاب دیگرش نامزد به آنابازیس ۞ که در ارزش تاریخی آن بر خلاف کورشنامه اش شبهه ای نیست ، درباره ٔ لشکرکشی کورش کوچک به جنگ برادر خود اردشیر دوم هخامنشی (461 - 404 ق . م .) از پرورش چند اسب در یکی از ده های ارمنستان از برای خراج به پادشاه هخامنشی سخن میدارد. گزنفون پس از شکست کورش کوچک و کشته شدن وی در سر ده هزار سرباز مزدور یونانی که در میان سپاهیان کورش بودند روی به گریز گذاشته خود را به یونان رسانیدند. درهنگام گریز در ارمنستان به دهی فرودآمدند که دهخدای آنجا هفده کره ٔ اسب از برای خراج به پادشاه پرورش میداد ۞ . هرودت از باژ و ساوشاهنشاهان هخامنشی سخن داشته مینویسد: «از سیلیسیا ۞ در آسیای صغیر (پیرامون آدنه و ترسوس کنونی ) هر سال سیصد و شصت اسب سفید خراج میدادند، بشمار روزهای سال و از این گذشته پانصد تالان ۞ سیم میپرداختند. از این مبلغ صد و چهل تالان از برای هزینه ٔ سپاهیان که بنگهبانی سیلیسیا گماشته بودند بکار میرفت و سیصد و شصت تالان دیگر از برای داریوش فرستاده میشد ۞ ».
در میان سرزمینهای ایران بزرگ و کشورهای همسایه ، سرزمین ماد یا ایران غربی از برای اسبهای خود نامبردار بود بویژه نسا که در همین بخش از ایران دارای چراگاههای پهناور بوده و اسبهایش در زیبائی و بزرگی و پایداری و چالاکی بی مانند بودند. دیودورس سیکولوس ۞ که تاریخ خود را در میان سالهای 30 - 60 ق . م . نوشت میگوید: «در روزگار اسکندربزرگ شصت هزار اسب در چراگاه نسا در چرا بودند و پیش تر از آن روزگار صد و شصت هزار اسب در آنجا پرورش میشدند». استرابون مینویسد: «اسبهای نسایی که بهترین و بزرگترین اسبهایی بودند که در آخور پادشاهی داشتند، بگفته ٔ برخی از ماد و بگفته ٔ برخی دیگر از ارمنستان بودند... ماد و ارمنستان هر دو از اسبهای خوب برخوردار هستند. در آنجا در سر راه مسافرینی که از فارس و بابل بسوی دروازه ٔ قفقاز میروند چراگاهی است که درروزگار پارسی ها (هخامنشیان ) پنجاه هزار مادیان در چرا بودند و این رمه ٔ اسبان از آن پادشاه بود... ارمنستان به اندازه ای از اسب بهره ور است که از ماد واپس نمیماند و اسبهای نسائی که از آن آخور پادشاهی بودندنیز در اینجا پرورش میشدند. خشتهرپاون (ساتراپ ) ارمنستان هر سال در هنگام جشن مهرگان بیست هزار کره اسب برای پادشاه میفرستاد». همچنین بگفته ٔ استرابون شیوه ٔ جنگ و دستگاه با فر و شکوه پادشاهی و هنر سواری را پارسیها از مادها آموختند ۞ . در توراة هم از اسب و استر و گردونه ٔ توجرمه ۞ که ارمنستان و کتپتوکا ۞ باشد یاد شده است . ۞
پیشتر از قربانی اسب در اوستا نزد پادشاهان و ناموران یاد کردیم . در تاریخ ایران هم نویسندگان قدیم از قربانی اسب یاد کرده اند از آنجمله تاریخ و جغرافیانویس یونانی که کتاب خود را نامزد به «پری ژزیس » ۞ در میان سالهای 143 و 176 م . نوشت ، در سخن از کوه تایژتوس ۞ مینویسد: «مردمان لاکونیکا ۞ در بالای تایژتوس کوه مقدس پروردگار خورشید ۞ از برای خورشید اسب هم قربانی میکنند». و پس از آن مینویسد: «چنانکه میدانیم این رسم و عادت ایرانیان است » ۞ . آریانوس ۞ تاریخ نویس یونانی در سده ٔ دوم میلادی در اسکندرنامه اش نقل از اریستوبولوس ۞ کرده مینویسد: «گور کورش در پازارگاد (دشت مرغاب ) در میان باغی است و در پیرامون آن بیشه ای از درختهاست . نگهبانی آن از روزگار کمبوجیه پسر کورش به چند تن از مغان سپرده شده که از آن زمان از پدر به پسر به این وظیفه گماشته میباشند. آنان هر روز از شاه یک گوسفند و مقداری آرددریافت میکنند و هر ماه یک اسب از برای کورش قربانی میشود» ۞ . استرابون نقل ازاونسیکریتوس کرده مینویسد: برجی که آرامگاه کورش است دارای ده طبقه است . پیکر کورش در آخرین طبقه نهاده شده . در روی گور بزبان یونانی اما بخط فرس چنین نوشته شده : «اینجاست آرامگاه من کورش شاهنشاه ». باز استرابون نقل از اونسیکریتوس از گور داریوش سخن داشته ودر جزء کتیبه ٔ گور وی او را بهترین سوار یاد میکند اینچنین : «من دوستار دوستانم بودم . من بهترین سوار وزبردست ترین تیرانداز و سرآمد شکاربانان شدم . من دانستم و توانستم هر کاری را انجام دهم » ۞ . نویسنده ٔ دیگر یونانی فیلوستراتوس ۞ که در سده ٔ سوم میلادی میزیسته در زندگانی فیلسوف سده ٔ یکم میلادی اپولونیوس ۞ نوشته از فرهاد ۞ اشکانی (اشک پانزدهم - شانزدهم ) (؟) یاد میکند (؟): «اپولونیوس نزد پادشاه فرهاد درآمد و درود فرستاد. پادشاه ایران بزبان یونانی با او سخن داشت و از او خواست که در بجای آوردن مراسم قربانی وی راهمراهی کند زیرا پادشاه برای بجا آوردن مراسم قربانی میرفت . یکی از بهترین اسبهای سفید نسایی را بویژه از برای قربانی خورشید پرورش داده بودند و با پوشش زینت گرانبها آراسته بودند. اپولونیوس در پاسخ گفت پادشاها! تو به رسم خودت قربانی کن و بمن هم اجازه ده به رسم خود مراسم بجای آورم » ۞ .
نسا پرورشگاه اسبها: اینک ببینیم نسا، جایی که اسبهای خوب پرورش میداده و از برای این کار نامبردار بوده ، در کجاست ؟ چون در ایران زمین بزرگ چندین جاچنین نامیده میشده ، در سر تعیین این پرورشگاه اختلاف کرده اند. در اوستا از یک نسا و در سنگنبشته ٔ داریوش در بغستان (بیستون ) از نسای دیگر یاد گردیده است . نویسندگان قدیم یونانی و رومی و جغرافیانویسان ایرانی و تازی قرون وسطی از چندین نسا نام برده اند. هنوز هم در ایران سرزمین هائیست که دارای همین نام هستند. نظر بمعنی لفظی واژه ٔ نسا اگر چندین سرزمین دارای همین نام بوده شگفت انگیز نیست ، چنانکه در پارینه و امروزه واژه ٔ «آباد» در بسیاری از نامهای شهر و دیه بوده و هست و بسا شهرهای ایران با واژه ٔ میهن که در مقاله ٔ آن گفتیم بمعنی جا و خان و مان است ترکیب یافته است . ( فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 8). نسا از مصدر سای ۞ (سی ۞ ) که بمعنی آسودن است و از جزء (پیشاوند ۞ ) «نی » که بمعنی فرود و زیر و پایین است ترکیب یافته است ، بنابراین نسا بمعنی نشستگاه یا فرودگاه یا زیستگاه و آبادی است . از همین بنیاداست واژه ٔ آسایش و آسودن که با جزء «آ» در فارسی بجای مانده است . ۞ بنابراین باید نون در نسا بکسر باشد مانند نون در نشستن و نهادن و نمودن که با همان جزء «نی » ساخته شده اند. چون نسا بمعنی آسایشگاه و اقامتگاه است بسا سرزمینهای ایران که گروهی در آنجاها منزل برگزیدند و خان و مان ساختند چنین نامیده شدند. یکی از این نساها در خراسان بوده که یاقوت حموی در معجم البلدان آنرا یاد کرده و وجه تسمیه ٔ شگفت آمیزی از برای آن نوشته است : «نسا شهری است در خراسان . چنین مینماید که این نام از زبان بیگانه باشد. ابوسعید درباره ٔ آن گفته هنگامی که مردمان نسا از پیش آمد لشکر اسلام آگاه شدند روی به گریز نهادند و جز زنانشان کسی بجای نماند. چون مسلمانان به آنجا درآمدند یک مرد هم ندیدند و گفتند: هؤلاءِ نساء، ما را با آنان جنگ نیست . برویم و شهرهای دیگر بگشاییم تا مردان این شهر بجای خود بازگردند. آری مسلمانان از آنجا برفتند و نام نساء [ بفتح یا بکسر ] از آن روز برای این شهر بماند... از این شهر تا به سرخس دو روز تا به مرو پنج روز تا به ابیورد یک روز و تابه نشابور شش یا هفت روز راه است ». گذشته از این نسا در خراسان ، یاقوت از چهار نسای دیگر یاد میکند: نسا شهری در فارس ، شهری در کرمان ، دژی در کرمان ، شهری در ایالت همدان . باز یاقوت در سخن از همدان ، بیست وچهار رستاق (روستاک ) آنرا یک بیک نام میبرد و در میان آنها یکی را نسا خوانده گوید: «سه رستاق که نسا و سلفانروذ (سلقانروذ) و خرقان باشد متعلق به همدان بودندو پس از آن جزء قزوین شدند ۞ ».
ابن الفقیه در کتاب البلدان بیست وچهار رستاق همدان را برشمرده و در میان آنها از نسا و سلقانروذ نام میبرد و مینویسد سبب اینکه این دو رستاق از همدان جدا گشته بقزوین پیوست این بود که در قزوین از سوی طاهربن الحسین عدل بود و در همدان از طرف گماشته ٔ خلیفه المعتصم باللّه جور. مردی بود موسوم به محمدبن میسره از مردی از اهل قزوین احمدبن النضربن سعید نزد صاحب خراسان که در شهر نیشابور مقرش بود شکایت برد و درخواست که نسا و سلقانروذ جزو قزوین گردد و چنین شد ۞ . نسا شهری که در خراسان بنزدیکی شهر باورد یا ابیورد بوده همان است که در حدودالعالم و مسالک الممالک اصطخری و احسن التقاسیم مقدسی و المسالک و الممالک ابن خرداذبه و نزهةالقلوب حمداﷲ مستوفی ودیگران یاد شده و در همه جا از آب فراوان و چشمه های بسیار و باغهای دلگشا و سبزه و کشتزار آن سخن رفته است . در شاهنامه هم دو بار به نام همین نسا در خراسان برمیخوریم ، یک بار در جنگ بهرام گور با خاقان (هبتالها):
ز گرگان بیامد بشهر نسا
یکی رهنمون پیش او از بسا (پسا، فسا)
و دیگر بار در توقیعات خسرو انوشیروان . ابوحنیفه ٔ دینوری نیز در اخبارالطوال از جنگ بهرام گوربا خاقان که هبتالها مراد است یاد کرده مینویسد: بهرام گور از طبرستان و کرانه ٔ دریای خزر گذشته به گرگان رسید و از آنجا از نسا گذشته به مرو درآمد بنزدیکی آنجا، در کشمیهن جنگ با خاقان درگرفت ۞ . بگفته ٔ ابوریحان بیرونی که مزدک پسر بامداد از شهر نسا بوده است شاید همین نسا مقصود باشد اما دینوری او را از استخر دانسته است ۞ شاید هم بیرونی بسا (فسا) نوشته باشدکه آنهم مانند استخر شهری است در فارس . در تاریخ پارتها (اشکانیان ) بسا بنام شهر نسا برمیخوریم که باز همین شهر نزدیک ابیورد مراد است ، شهری که امروزه باید در سرزمین اشک آباد (عشق آباد) در مرز ترکستان روسیه و ایران آثار آن را جست . پِرِکلِس ساتراپ سرزمین پَرتَهوَ (پهلو = پارت ) که بخوی ناخوش دیرین یونانی خود آرزو داشت کام دلی از تیرداد برادر ارشاک برگیرد، جان و قلمرو حکمرانی خود را از پی خوی اهریمنی خویش از دست داد و بدست ارشاک کشته شد و بسزای اندیشه ٔ ناپاک خود رسید. ارشاک (اشک ) سرسلسله ٔ خاندان اشکانی در سال 250 ق . م . بتخت نشست و تیرداد پس از کشته شدن برادرش ارشاک در چهاردهم آوریل 237 ق . م . سِلُوکُس دوم را شکست داده خود را شاهنشاه خواند و به استوار ساختن مرزوبوم خود پرداخت . در سرزمین پَرتَهوَ یکی ازرستاقهای باختری نسا را بنام اَپ َوَرتیکا (ابیورد) که جای با کشتزار و جنگل و شکارگاه بود مقر و مرکز خود گردانید اما پایتخت شهری بوده که بنام یونانی هِیکاتُومپیلُوس ، صددروازه خوانده شده . چون این شهر چنانکه از نامش برمی آید جای تقاطع چندین راه بزرگ بوده اهمیت خود را از دست نداد و همچنان پایتخت ماند. برخی بنای هیکاتومپیلوس را از زمان اسکندر دانسته اند. این شهر در جنوب غربی دامغان کنونی بوده است . ۞ سلوکیه در سال 141 ق . م . به دست مهرداد اول اشکانی گشوده شد و پس از آن پایتخت گردید ۞ . باز در نزدیکی همین نسااست که اسکندر شهری به نام خود الکساندروپولیس ۞ نامید. چنان که می دانیم اسکندر در ایران زمین بزرگ ویژه در خراسان زمین بزرگ (مشرق ایران تا رود آمویه )، چندین شهر را به نام خود خواند. بسیاری از شهرها پیش از او وجود داشت و فقط کشورگشای مقدونی آنها را به نام خود گردانید و در برخی از آن شهرها برج و بارو و لشکرگاه ساخت . چون در خاور ایران پایداری و سرکشی ایرانیان بیشتر از بخشهای دیگر ایران بوده این است که بیشتر الکساندروپولیسها در این مرز و بوم بودند. به یکی از این شهرها در سرزمین نسا برمی خوریم ۞ . همین شهر است که پلینیوس ۞ یاد کرده می نویسد: نسا ۞ شهر معروف پرتو ۞ همان است که الکساندروپولیس در آنجاست ، شهری که به نام سازنده ٔ آن خوانده شده است . ۞ ایزیودوروس خراکسی ۞ که همزمان استرابون بوده می نویسد: گورهای پادشاهان پارت در نسا بوده است . سیکس ۞ همین نسا را با سرزمین نسا که در اوستا یاد شده یکی دانسته است و آن را ده میلی جنوب غربی اشک آباد یاد کرده است ۞ . مینورسکی ۞ گمان کرده که این نسا همان جایی باید باشد که دارای پرورشگاه معروف اسبها بوده و هرودت و استرابون آن رایاد کرده اند و می نویسد آثار این نسا در خراسان نزدیکی دیهی به نام باگیر ۞ در نوزده کیلومتری مغرب اشک آباد دیده میشود. ۞ نام دیه باگیر که بهمین املاء از مأخذ روسها دوبار به نظر نگارنده رسیده شاید همان باجگیر (باجگیران ) باشد که در سرحد ایران و ترکستان روسیه است . در روی نقشه های مختلف باگیر ۞ نوشته شده است . شک نیست جای نسا در همسایگی شهر ابیورد در پیرامون سرزمینی بوده که امروزه اشک آباد (عشق آباد) است در مرز ایران و ترکستان روسیه امروزه در همین سرحد در داخل خاک ایران جایی (ابیورد خراب ) خوانده میشود. به زودی خواهیم دید این نسا به هیچ روی مناسب نیست که همان نسای اوستایی باشد و نه مناسب است همان نسایی باشد که اسبهای خوب در آنجا پرورش می شدند. در این نسا که گفتیم در سده ٔ سوم پیش از میلاد کرسی نشین مرز و بوم اشکانیان بوده در ماه اکتبر 1934 م . در دیه باگیر نزدیک اشک آباد در هنگام کاوش بنایی در میان استحکامات قدیمی کشف گردیده ، نظر به شکوه و بزرگی و طرز معماری و تزیین باید گور یکی از پادشاهان اشکانی باشد. این بنا که 48 متر درازا و 25 متر پهنا دارد از آجر و مرمر ساخته شده در پیرامون آن مقدار بسیاری خرد و ریزها که از برای زینت ساختمان بوده پیدا شده است . همچنین در آنجا کمان و ترکش و فلاخن همانند جنگ ابزارهای جنگجویان اشکانی یافته اند ۞ . گذشته از این نسا باز در خراسان سرزمین دیگری نسا نام داشت و این نسا همان است که در اوستا نیسایه ۞ خوانده شده و در نخستین فرگرد (فصل ) وندیداد پاره ٔ 7 یاد گردیده است . در این فرگرد شانزده کشور ایران برشمرده و گفته شده که هر یک از این سرزمینها را اهورامزدا پاک و نیک بیافرید و اهریمن در آنها بستیزه آسیبی پدید آورد. این سرزمینها چنین یاد شده : ایران ویچ (ائیرین وئجه ) ۞ ، خوارزم ۞ ، گو ۞ ، سوغذ ۞ ، سغد ۞ ، مرو [ مئررو ۞ ]، بلخ (باخذی ) ۞ ، نسا (نیسایه ) ۞ که میان مرو و بلخ است ۞ ، هرات (هروئیو ۞ ) و جز اینها نسا که موضوع ماست در پاره ٔ 7 از فرگرد اول وندیداد چنین یاد گردید: «پنجمین جاها و سرزمینهای بهترین که من اهورامزدا بیافریدم نسا میان مرو و بلخ [ است ] آنگاه در آن اهریمن پتیاره ۞ پرمرگ (زیانکار) بدگمانی پدید کرد». چنانکه در این فقره روشن و آشکاراست از این نسا سرزمینی اراده شده که در میان مرو وبلخ است و در گزارش (تفسیر) پهلوی اوستا که زند خوانند در توضیح همین فقره گفته شده :
«نسا [ نیسای ۞ ] که در میان مرو و بلخ است این را برای این گویم زیرا که نسای دیگر هم هست » ۞ . شک نیست که در اوستا از نسا سرزمین کنونی اشک آباد و نواحی جنوبی آن باجگیران و گیفان و قوچان و لطف آباد و ابیورد خراب آن چنانکه در روی نقشه دیده می شود، اراده نشده و بخطا برخی از خاورشناسان به این دیار متوجه شده اند و باز بخطا برخی دیگر آنرا با نیشابور یکی دانسته اند. مسافت این دیار با سرزمین میان مرو و بلخ بسیاراست . با قیدی که در اوستا و تفسیر پهلوی آن شده باید این نسا جایی باشد که امروزه جزء خاک افغانستان بشمار میرود. چنانکه دهارله ۞ در ترجمه ٔ اوستای خود حدس زده باید جائی باشد در دره ٔ مرغاب ۞ . بطلمیوس ۞ یک نیسائیه ۞ را در مرو ۞ یاد کرده است ناگریز همین نساست که در اوستا آمده است . توماشک ۞ این نسا را در خاک افغانستان در سرزمین میمند دانسته است ۞ گیگر نیز آنرا در میمند و سرپل و اندخوی وشبورقان (شاپورگان ) سراغ داده است . ۞ همچنین مارکوارت ۞ که در جغرافیای ایران باستان استاد زبردستی بوده و در این زمینه گفته ٔ او حجت است نسایی را که در اوستا یاد شده ، همان میمند دانسته مینویسد: «نسایی که در اوستا یاد شده ، آن نسایی که جغرافیانویسان تازی یاد کرده اند (شهر نزدیک ابیورد یا اشک آباد کنونی مراد است )، نیست . این نسا چنانکه توماشک بشناختن آن کامیاب شد در سرزمین کنونی میمند است که در قرون وسطی یهودان یا جهودان خوانده میشده و کرسی نشین حکام عرب پاریاب (فاریاب ) بوده و پس از آن بگفته ٔ اصطخری جزء گوزگان (جوزجان ) گردیده ». مورخ ارمنی موسی خورنچی ۞ همین نسا را نسای میانک ۞ نوشته یعنی نسا میانه ، ناگزیر با صفت میانک نام این سرزمین از دیارهای دیگری که همین نام را دارند شناخته میشده است . ۞
چنانکه دیدیم گروهی از نویسندگان پیشین یونانی و رومی ، نسا پرورشگاه معروف اسبهای روزگار هخامنشیان را در ماد یاد کرده اند از خودداریوش بزرگ سومین شاهنشاه هخامنشی در پانصد سال پیش از مسیح از یک نسا در سرزمین ماد در سنگنبشته ٔ بغستان (کتیبه ٔ بیستون ) یاد شده و مانند اوستا نیسایه ۞ خوانده شده است . داریوش میگوید گماتا ۞ مغ را که بنام بردیه ۞ پسر کورش و برادر کمبوجیه در هنگام لشکرکشی کمبوجیه به مصر به تخت و تاج هخامنشی دست اندازی کرده بود، در نسا کشتم اینچنین : «کسی را یارای آن نبود که درباره ٔ گماتیا مغ چیزی بگوید تا اینکه من رسیدم ، از اهورامزدا چاره خواستم ،اهورامزدا یاری کرد. در دهم ماه باگیادی ۞ بود ۞ که من با همراهی چند تن از یاران گماتای مغ را و مردان وسران پیروانش را کشتم ، دژی (دیدا ۞ ) است بنام سیکیه هوتی ۞ در سرزمینی بنام نیسایه «ماد» در آنجا من او را کشتم و شهریاری از او بازستاندم ، بخواست اهورامزداشاه شدم ، اهورامزدا مرا پادشاهی داد». ناگزیر همین نساست که تیگلات پیلسر ۞ سوم پادشاه آشور در سده ٔ هشتم پیش از میلاد، در دومین تاخت و تازش در سال 737 ق . م . به کشور ماد در میان بسیاری از سرزمینهای این دیار از نشای ۞ (نسا) نام میبرد ۞ .
اینک ببینیم این نسا که پیشینیان آن را پرورشگاه اسبها ۞ دانسته اند در کجای ماد بود. برخی از خاورشناسان این نسا را در لرستان دانسته اند. دانشمند فرانسوی بریون ۞ چنین نوشته : در لرستان سرزمینی است دارای دشتهای پهناوردر مغرب رود کرخه که در روزگاران پیش قومی پرورندگان اسبها در آنجا میزیستند. این قوم از روزگار بس کهن از هنر سواری و اسب به گردونه بستن برخوردار بود. مینورسکی ۞ درباره ٔ لرستان تحقیقات شایانی کرده و رایناخ ۞ در تحقیقات خود به این نتیجه رسیده که ساکنین قدیم این سرزمین ، پرورش دهندگان اسبها بودند که به گواهی اشیاء برونزی که در آنجا پیدا شده ، آنان بر پشت اسب می نشستند و آنها را به گردونه ها می بستند. بگفته ٔ راولنسون ۞ این ناحیه همان دشتهای نسایی است که در کشور ماد قدیم دارای اسبهای فراوان و برگزیده بود. چنانکه هرودت و دیودروس و استرابون نوشته اند ۞ نامی که دریونانی نیسیه ۞ نوشته شده در سنگنپشته ٔ داریوش هم در بیستون دیده میشود. چون از هرسین به الیشتر رسند، در جنوب آنجا کنده گریهایی در روی سنگ خارا بجای مانده که هرتسفلد ۞ گمان کرده از زمان مادها باشد. اگر اشیاء برونزی لرستان از مادها نباشد (میان سالهای هزار و هفتصد پیش از مسیح ) باید به زمان قدیمتری پرداخت وتا به عهد کششو ۞ بالا رفت ،آنانی که ساکنین سرزمینهایی بودند در میان شوش و همدان و از آنان نخست در حدود 2000 و 1750 ق . م . یاد شده است . آنانند که بابل را بچنگ آوردند و در آنجا یک سلسله ٔ پادشاهی کششو ۞ بوجود آوردند و از سال 1760 تا 1180 ق . م . فرمانروایان آنجا بودند. نیز پیش از آغاز تاریخ ماد چند عنصر غیرایرانی نزد کششوها راه یافتند. فرهنگ کوچک لغات کششوبا ترجمه ٔ بابلی که دلیچ ۞ انتشار داده دارای عناصری است بظاهر هندو و مثلاً پروردگار خورشید شوریش ۞ در سانسکریت سوریه ۞ خورشید. بابلیها اسب را خر کوهی شرقی ۞ مینامیدند و دیرگاهی است که دانسته شده که کششوها این جانور را با خود به بین النهرین بردند. خلاصه از نقطه ٔ نظر جغرافی ، اشیاء برونزی لرستان که پیوستگی باهنر سواری دارد ثابت میکند آنچه را که یونانیان درباره ٔ اسبهای نسایی گفته اند. از نقطه ٔ نظر تاریخی میتوان در این اشیاء که ظاهراً از زمانهای مختلف است نفوذ سه تمدن را تشخیص داد: نخست نفوذ تمدن قومی غیرایرانی ، دوم نفوذ کششوها، سوم نفوذ تمدنی که از بابل وماد گرفته شده است . نمونه های مهمی از این اشیاء برونزی را موزه ٔ لوور ۞ دریافت کرد. این اشیاء لرستان تقریباً همه ٔ آنها متعلق است به اسب چون افسار و لگام و دهنه و زینتهای زین ۞ . این است آنچه بریون ۞ نوشته و این مطالب همان است که دراین مقاله از مأخذ دیگر یاد کردیم و بویژه از کششوها سخن داشتیم (فرهنگ ایران باستان صص 233 - 234) و گفتیم اسب به دستیاری آنان از ایران به بابل رسید. اما دشتهای الیشتر یا الشتر که اصطخری ، لاشتر و ابن الاثیر، لیشتر و یاقوت در یک جا اشتر و در جای دیگر لاستر= لاشتر مینامد نزد چند تن از خاورشناسان محل نسا پرورشگاه اسب دانسته شده و همانجا را سرزمین نسا که داریوش از آن نام میبرد شناخته اند. راست است که لرستان و دشتهای فراخ و خوش آب و هوای سرزمین الیشتر و خرم آباد مانند بسیاری از سرزمینهای دیگر ایران از برای پرورش اسب مناسب بوده اما پرورشگاه معروف اسبها ۞ دژ یا ارگ سیکیه هوتی ، در آنجایی که داریوش گماتا را کشت بقراینی که یاد خواهیم کرد باید در کرمانشاهان باشد. این نسا که بگفته ٔ برخی از نویسندگان یونانی اسکندر در لشکرکشی خود به ایران چند روزی در آنجا ماند غیر از نسایی است که اسکندرپس از گرفتن فارس و سوختن پایگاه هخامنشیان (پرسپولیس ) بقصد تعاقب داریوش سوم از آنجا گذشته به همدان وری و دروازه ٔ کسپین رسید ۞ نسائی که اسکندر در هنگام نوردیدن راه فارس و همدان از آنجا گذشته در خاک فارس در 24 فرسنگی شمال استخراست و ممکن نیست نسای معروف پرورشگاه اسبان باشد که همه ٔ نویسندگان قدیم آنرا در ماد یاد کرده اند. نسایی که در خاک فارس است نویسندگان ایرانی و عرب قرون وسطی نیز آن را جزء آن دیار یاد کرده اند. مقدسی مینویسد که نساءالبیضا خوانده میشود. یاقوت در سخن از بیضا مینویسد: حمزه گفته که البیضا ترجمه ایست از نام فارسی این شهر که «اسفید» باشد. در زمان الاصطخری یکی از بزرگترین شهرهای سرزمین استخر بود... نام درست فارسی آن نسایک ۞ میباشد و این شهر ببزرگی شهر استخر است . ۞ گذشته از این نسا در خاک فارس ، شهری بهمین نام درخاک کرمان یاد شده است . مقدسی یکی از شهرهای ایالت نرماشیر (کرمان ) را بنام نسا یاد میکند و آن در دشتی است و دارای باغهای بسیار. شهریست بس زیبا همانند است با نابلس ۞ (شهری در فلسطین ) چنانکه میدانیم هنوز در کرمان محلی در طرف غربی سلطان آباد کرمان بنام نسا موجود است و در رودبار کرج هم جایی بهمین نام است . گفتیم نسا پرورشگاه معروف اسبها و نسایی که داریوش از آن نام میبرد هر دو یکی است و جای آن باید در کرمانشاهان باشد. چند تن از دانشمندان بهمین سرزمین متوجه شده اند از آنان است مارکوارت ۞ دژ (دیدا) که سیکیه هوتی ۞ نام داشته باید همان سرزمینی باشد که نویسندگان ایرانی و عرب قرون وسطی مرج القلعه یا مرج نامیده اند و امروز هرون آباد (شاه آباد) گویند و شهر آنرا طزر یاد کرده اند. در سر راه حلوان به همدان (پیش از بیستون ) در میان دشت پهناوری دژ استواری برپا بوده که آنرا مرج القلعه یعنی مرغزاردژ یا مرج نامیده اند. در زمان خلفاء در همین جا اسبهای سپاهیان عرب در چرا بودند. اصطخری و ابن حوقل در میان شهرهای جبال (ماد) از مرج القلعه یاد کرده اند. مقدسی آنرا جزء حلوان نوشته و ابن رسته آنرا یک دژ بزرگ شناخته است . ابن حوقل آنرا چنین تعریف کرده : «مرج القلعه شهر زیبایی است ، دیوار باشکوهی گرداگرد آن فراگرفته ، آب روان دارد، گوسفند بسیار دارد آنچنان که برایگان توان داشت . از مرج القلعه تا حلوان ده فرسنگ است ». شوارتز ۞ مینویسد: نظربمسافتهایی که میان مرج القلعه و شهرهای آن دیار جغرافیانویسان یاد کرده اند باید مرج القلعه در پیرامون کرند کنونی باشد. بگفته ٔ ابن رسته در میان مرج القلعه و قصر یزید دیهی است موسوم به آخورین که از بناهای ساسانیان است و مردمان آن کرد هستند در آنجا آتشکده ایست که مغان (زرتشتیان ) بسیار گرامی دارند و از جاهای دور بزیارت آن آیند. دخویه ۞ احتمال داده قصر یزید که ابن خردادبه و ابن رسته و قدامه و مقدسی منزلگاهی میان زبیدیه و مرج القلعه یاد کرده اند با طزر یکی باشد شاید این زبیدیه ، سالارآباد کنونی باشد. از قصر یزید چهار فرسنگ است . اما طزررا که یاقوت بنقل از لیث و ابومنصور آنرا معرب از تزر فارسی دانسته و بمعنی خانه ٔ تابستانی گرفته چنین تعریف کرده است : شهریست از ناحیه ٔ مرج القلعه و یک منزل از راه بزرگ خراسان مسافت دارد و در میان دشتی واقع است . قصر یزید را جغرافیانویسان طزر هم خوانده اندیعنی یک شهر را به دو نام یاد کرده اند و این طزر معرب از تزر بیشک همان واژه ٔ فرس هخامنشی تچر ۞ میباشد که بمعنی کوشک (قصر) است در زبان ارمنی تچر بمعنی سرای و پرستشگاه از زبان ایرانی گرفته شده است و همین واژه است که در فارسی تجر شده . نزاری قهستانی گفته :
میان این تجر و گنبد فلک فرق است
که هست این بثبات آن نباشدآرامش .
در فرهنگهای فارسی چنین یاد شده : تجر خانه ٔ زمستانی را گویند که در آن تنور و بخاری باشد. چنانکه پیداست طزر بخوبی یادآور قصر یا دژ (دیدا) نساست که داریوش از آن یاد میکند و مرج القلعه که ناگزیر ترجمه ٔ نام فارسی آن است یادآور دشتهای پرآب و علفی است که اسبهای نسایی در آنجا پرورش میشدند. از این نامها گذشته غالباً در تاریخ ساسانیان و بعد در هنگام استیلای عرب به مطالبی درباره ٔ همین سرزمینها برمیخوریم که با اسبهای سپاهیان پیوستگی دارد ودر آنجاها اسبها آخر و چراگاه و ستورگاه داشتند. چنانکه میدانیم از ماهیدشت و هرون آباد گرفته تا کرند دشتهای فراخ و پر آب و علفی گسترده و از هوای خوش برخوردار است و شایستگی آنرا دارد که چراگاه هزاران اسب باشد. علایم لغوی و جغرافی و تاریخی همه ما را متوجه میسازد که پرورشگاه معروف اسبهای زیبای نسایی را درهمین سرزمین جستجو کنیم . آری همان نسا که امروزه نامی از آن در آن دیار بجای نیست . اما هنوز در تاریخ پر جوش و خروش ایران باستان شیهه ٔ اسبهای دلیر آن و همهمه ٔ گردونه های تندرو هخامنشیان به گوش میرسد. ۞ (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 صص 220 - 295).
در کتابخانه ٔ ملی پاریس بشماره ٔ 1038 کتب قدیم نسخه ای خطی است که مؤلف آن ثابت بن قرّه را مترجم کتابی فارسی در بیطاری گفته است .
در جغرافیای اقتصادی تألیف کیهان آمده است : مملکت ایران سابقاً دارای بهترین اسبها بود بطوری که در ممالک خارجه ایران را موطن اصلی اسبهای خوب دنیا دانسته اند. در قرن هفدهم لوئی 14 پادشاه فرانسه از پادشاه ایران تقاضای فروش چند رأس اسبهای تخمی جهت اصلاح نژاد اسبهای فرانسه کرد، ولی شاهنشاه ایران فقط اجازه داد که از ایلخی های متفرقه چند رأس اسب به فرانسه فرستاده شود و خروج اسبهای تخمی دولتی و اسبهای دم قرمز را از مملکت قدغن کرد و بموجب قرارداد منعقده همه ساله فرانسویها هشت رأس اسب تخمی و چهار رأس مادیان از ایران میبردند. نادرشاه افشار نیز توجهی مخصوص به اصلاح نژاد اسب معطوف داشته و برای تهیه ٔ اسب جهت قشون اقدامات مؤثری کرد و بوسیله ٔ اسبهای تخمی معروف که در تعقیب فتوحات بداخل مملکت وارد کرده و از آن گذشته در داخل مملکت از راه اصلاح و اختلاط نژاد اقدامات مهمی بعمل آورده است . ولی اکنون از حیث اسب مملکت ایران بسیار فقیر وحتی در ایلات و عشایر هم که در اسب و مادیان داری و سواری معروف بودند برخلاف سابق جز معدودی مادیان دیگراسب دیده نمیشود و اگر کار به این منوال بگذرد بیم آن میرود که تا چندی بعد نژاد این حیوان زیبا بکلی منقطع گردد. برای ازدیاد نوع اسب باید اقدامات سریع واساسی کرد و سه نوع اسب برای مملکت تهیه کرد: اولاً اسب سواری ، ثانیاً اسب ممتاز، ثالثاً اسب بارکش . نژادهای خالص اسبهای ایران را برای خدمات سه گانه ٔ فوق میتوان به این طریق تقسیم کرد: اسبهای عربی را برای سواری و ترکمنی ممتاز و قراباغی را بجهت بارکشی میتوان بکار برد. برای نوع اول و دوم فعلاً احتیاجی نیست که از خارج وارد گردد، چه هنوز نمونه ای از اسبهای سابق شکیل و نجیب ایرانی در مملکت باقی و ممکن است با جدیت در اصلاح نژاد هر یک یا اختلاط آنها (مثلاً فرستادن اسبهای عربی به ترکمن یا بالعکس ) اسبهای بزرگ و زیبا تهیه کرد ولی راجع به نوع سوم که مورد احتیاج مملکت میباشد باید از خارجه وارد کرد و میتوان با کمال دقت و بر طبق اطلاعات لازمه ٔ علمی از ممالکی که معروف به داشتن اسبهای سنگین بارکش هستند برای تخم کشی انتخاب کرده و به اندازه ٔ لزوم و احتیاج این نوع اسب را خریداری کرد و ضمناً برای تکثیر آن باید ایلخیهای اهلی تشکیل داد و دستجات مادیان جهت جفت گیری با مادیانهای اهالی نگهداری کرد و ضمناً مراقبت تامه در حفظالصحه ٔ آن کرد تا متدرجاً اصلاحاتی در سراسر مملکت راجع به این حیوان نفیس بعمل آید. بطور کلی سابقاً در ایران به تربیت دواب اهمیت بسیار داده میشد زیرا بواسطه ٔ فقدان راه های شوسه یگانه وسیله ٔ حمل و نقل همان دواب بود، بعلاوه عادت مردم بسواری در شهرها و دهات بی اندازه مخصوصاً ایلات در عمل آوردن اسبهای خوب مراقبت کامل داشتند. از چندی به این طرف که به تدریج احتیاج اهالی از حیث مسافرت و حمل و نقل مال التجاره از دواب رفع شد بتربیت آن نیز اهمیتی داده نمیشود. در صورتی که در ممالک دیگر با داشتن همه قسم لوازم برای مسافرت و حمل و نقل مانند راه آهن ، اتوبوس ، طیاره و غیره باز همه روزه در پرورش اسب های خوب و ازدیاد آن سعی وکوشش مینمایند. (جغرافیای اقتصادی تألیف مسعود کیهان صص 209 - 211) ۞ .
در نوروزنامه ٔ منسوب به خیام آمده است : یاد کردن اسپ و هنر او و آنچه واجب آید درباره ٔ او، چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسپ نیست ، چه وی شاه همه چهارپایان چرنده است ، و رسول علیه السلام فرموده است : الخیر معقود فی نواصی الخیل ۞ ؛ گفت نیکی در پهلوی پیشانی ۞ اسپ بسته است ، و مر اسپ را پارسیان بادجان خوانده اند، و رومیان آن را بادپای ، و ترکان گام زن کام ده ، و هندوان تخت پران ، و تازیان براق بر زمین . و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپ است الوس نام ۞ ، و در حدیث اسپ بزرگان را سخن بسیار است . چنین گویند روزی بر سلیمان علیه السلام اسپ عرض کردند، وی گفت شکر خدای تعالی [ را ] که دو باد را فرمان بردار من کرد، یکی باجان و یکی بی جان ، تا بیکی زمین میسپرم و بیکی هوا. و آفریدن را پرسیدند که ای ملک چرا بر اسپ ننشینی ؟ گفت ترسم که یزدان را شکر بواجبی نتوانم گزارد، و کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی بر من گرامی تر از اسپ نیست .
حکایت : خسرو پرویز را اسپ شبدیز پیش آوردند تا برنشیند، گفت اگر برتر از آدمی یزدان را بنده بودی جهان بما ندادی و اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را برنشست ما نکردی ، و همو گوید که پادشاه سالار مردانست و اسپ سالار چهارپایان ، حق سبحانه و تعالی میفرماید: من مثلی و قد خلقت الفرس . و افراسیاب گوید: آت ایرکااندغ کم گوگ کا آی ۞ ؛ یعنی اسپ مر ملوک را چنانست که آسمان مر ماه را. و بزرگان گفته اند اسپ را عزیز باید داشت که هرکه اسپ را خواردارد بر دست دشمن خوار گردد، و مأمون خلیفه گوید: نعم الشی ٔ الفرس سماء یجری و سریر یمشی ؛ گفت نیک چیزیست اسپ آسمان گردان و تخت روان . و امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب رضی اﷲ عنه گفت : ماخلق اﷲ الفرس الاَّ لیتعز به الانسان و یذل ّ به الشیطان ؛ گفت ایزدتعالی اسپ را نیافرید الاَّ از بهر آن تا مردم را بوی عزیز گرداند و دیو را خوار کند. و عبداﷲبن طاهر گفت : رکوب الفرس احب ّ الی ّ من رکوب عنق الفلک ؛ گفت بر اسپ نشستن دوست تر دارم که بر گردن فلک ، و نعمان منذر گوید: الخیل حصون رجال اللیل و لولا الخیل لم تکن الشّجاعة اسماً یستحق به الشجاع ؛ گفت اسپان حصارهای مردمان شب اند و اگراسپ نبودی نام شجاعت کی اندرخور نام مردان جنگی بودی ؟ و نصربن سیار گوید: الفرس سریرالحرب و الاسلحة انوارها و الصیاح غناءالحرب و الدّم عقارها؛ گفت اسپ تخت جنگ است و سلاح گلهای وی . و مهلب بن ابی صفرة گوید: الفرس سحاب الحرب لایمطر ببرق السیف الا مطر دم ؛ گفت اسپ ابر جنگ است نبارد بدرخشیدن شمشیر مگر باران خون . اکنون بعضی از نامهای اسپان یاد کرده شود که پارسیان در صفت اسپانی گفته آنچه بتجربه ایشان را معلوم شده است از عیب و هنر ایشان و آنکه بفال نیک باشد: نامهای اسپان بزبان پارسی الوس ، چرمه ، سرخ چرمه ، تازی چرمه ،خنگ ، بادخنگ ، مگس خنگ ، سبزخنگ ، پیسه کمیت ، کمیت ، شبدیز، خورشید، گورسرخ ، زردرخش ، سیارخش ، خرماگون ، چشینه ۞ شولک ، پیسه ، ابرگون (؟) ۞ خاک رنگ ، دیزه ، بهگون ، میگون ، بادروی ، گلگون ، ارغون ، بهارگون ، آبگون ، نیلگون ، ابرکاس (؟)، ماوبار(؟)، سپیدزرده ، بورسار، بنفشه گون ، ادس (؟)، زاغ چشم ، سبزپوست (؟)، سیمگون ، ابلق ، سپید، سمند. امّا الوس آن اسپ است که گویند آسمان کشد ۞ ، و گویند دوربین بود، و از دورجایی بانگ سم اسپان شنود، و به سختی شکیبا بود، و لیکن بسردسیر طاقت ندارد و بداشتن خجسته بود، ولیکن نازک بود، چرمه بدحشم (؟) ۞ و دوربین بود. سیاه چرمه خجسته بود، کمیت رنج بردار بود. شبدیز روزی مند و مبارک بود. خورشید آهسته و خجسته بود، سمند شکیبا و کارگر بود، پیسه خداونددوست و مهربان بود، سپیدزرده بر نشست ملوک را شاید، پیسه کمیت رنجور و بدخو بود، و مر اسپان را رنگهای غریب است که کم افتد بدان رنگ . ارسطاطالیس بکتاب حیوان لختی یاد کرده است و گوید هر اسپی که رنگ او رنگ مرغان بود،خاصه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود و خداوندش بحرب همیشه بپیروزی ، و این چنین اسپ مرکب پادشاه را شاید،زرده ، زاغ چشم و عنبررنگ که رنگ چشم او بزردی زند، و آن اسپی که بر اندام او نقطه های سپید بود، یا زرد،و چون خنگ عقاب یا سرخ خنگ پای او بس سپید بود، یا کمیت رنگ با روی سپید، یا چهار دست و پای او سپید، این همه فرخ و خجسته [ بود ]، و اسپی که ملوک را نشایدآن اسپ بود که رنگش برنگ تذرو بود، یا بر روی نشانهای کلان دارد. اما آنچه فرخنده بود از نشانهای اسپ یکی آنست که برجای حکم (؟) نشان دارد که پارسیان آن راگردا (؟) خوانند، مبارک بود و فرخ ، و هر اسپی که مویش زرد بود یا سرخ بسرما طاقت ندارد، و رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسپان اشقر بود، و امیرالمؤمنین علی رضی اﷲ عنه گفته است : دلاورترین اسپان کمیت است ، وبی باک تر سیاه ، و با نیروتر و نیکوخوتر خنگ ، و باهنرتر سمند، و از اسپان خنگ آن به که پس ۞ سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دُم و چشمها همه سیاه بود، و این مقدار جهت شرط کتاب یاد کرده شد. بروزگار پیشین در اسپ شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی از بهر آنک ملک جهان از آن ایشان بود، و هر کجا در عرب و عجم اسپ نیکو بودی بدرگاه ایشان آوردندی ، و امروز هیچ گروه به از ترکان نمی دانند، از بهر آنک شب و روز، کار ایشان با اسپ است ، و دیگر آنک جهان ایشان دارند. (نوروزنامه چ مینوی صص 51 - 55).