۱۴۰۳ دی ۱۴, جمعه

 

این همه شهوترانی چرا؟
حکایت: می گویند در زمان قدیم، یک معلم رشتی با پیکان جوانانش، خیلی نازک به بغل یک «وانت نیسان آبی»! مالید. راننده سبیل کلفت نیسان با تایلور پرید بیرون و قبل از آنکه «آقا معلم ریقو» را با ضربات مشت و لگد نفله کند، چاک دهانش را کشید و تا توانست، خواهر، مادر، زن و زار طرف را مورد مرحمت های عالی قرار داد. بیچاره آقا معلم که پاک گیج شده بود به لهجه زیبای گیلانی بانگ بر آورد :« آآآهوووو! چه خبره برار! یک تصادف کوچک که این همه شهوترانی ناره، ری!» به قول عمران صلاحی نازنین « حالا حکایت ماست!» ما دیروز جلوی دفتر خانم پهلوی فقط یک نیش ترمز زدیم و از این بانوی بزرگوار که محبوب خیلی از ایرانیان هم هست، یک درخواست کوچک کردیم که به رسم همه بزرگان دربار های مشروطه و نیز به عنوان یک پنجاه و هفتی که در مقام نایب السلطنه، در به فنا دادن ایران، اندکی - خیلی کم!- نقش داشت، برای التیام یک تعداد زخم باز، پا پیش بگذارد، بزرگی کند و با فرستادن یکدسته گل برای مزار ساعدی، به حامیان و مخالفان، درسی شاهانه بدهد. از دیشب جماعت حشری، مثل مور و ملخ به سرم ریخته اند! حالا برار! آبجی! شاه اللهی! سایبری! چپ پرولتری! انقلابی! یک خواهش کوچولو که این همه شهوترانی نره ، برار!