۱۴۰۴ فروردین ۱, جمعه

فصل یکصد و سی ام موبی دیک یا وال زال هرمان ملویل، کلاه

 

فصل یکصد و سی ام

کلاه

 

حالا که بنظر می رسید آخاب در پی گشت مقدماتی چنان طولانی و گسترده- و پویشِ تمامی دیگر آب های والگیری، دشمن خویش را تا انداختن در قفس اقیانوس تعقیب کرده تا همانجا، در زمان و مکان مناسب، با اطمینان و قطعیت بیشتر کُشَدش؛ حالا که خود را نزدیک همان طول و عرض جغرافیائی می یافت که آن اَلیم زخم بر او زده شده بود؛ حالا که با کشتی ای صحبت کرده بود که درست یک روزپیشتر براستی با موبی دیک رَزمیده بود؛- و حالا که همه پیاپی دیدارهاش با کشتی های گوناگون به اشکال متفاوت تصدیق نمایش اهریمنی بی تفاوتی[1]وال زال در دریدن صیادان خویش، اَعَم از سِتَمگَر یا سِتَم کِش، می کرد؛ حالا چیزی در چشمان کهن مرد نهان شده بود که که سُست ارواح کمتر دیدنش را تحمل توانستند.  بدانسان که بی غروب ستاره قطبی در سراسر شب شش ماهه قطب شمال نگاه نافذ، ثابت و مسلط خود را حفظ می کند؛ اینک اِراده آخاب ثابت بر دائمی ظلمات غمگین خدمه سو سو می زد.  چنان تسلطی بر آنها داشت که تمامی تَطَیُّرها، تردیدها، نِگرانی ها و ترس ها میل به اختفا زیر ارواحشان داشته حتی یک جوانه یا برگ نمی آورد.

  همچنین در این فاصله انذار دهنده، هر خنده و شوخی، زورکی یا فطری، محو شد.  دیگر استاب نِمی کوشید خنده برآرد؛ استارباک دیگر نمی کوشید جلوش گیرد.   بنظر می رسید فعلأ شادی وغم و بیم و امید، چنان به یکسان درهاون گیره بسته ی آهنین روح آخاب سوده که بدل به نرم ترین خاک و گرد گردیده.  افراد با علم به اینکه آن مستبد چشمانِ پیر زیر نظرشان دارد، همچون گنگ اَبزار روی عرشه اینسو و آنسو می رفتند.

  هرچند اگر او را در نَهانی تر ساعات محرمانه اش، آن وقت ها که تصور می کرد، نگاه کسی جز یک نفر بر او نیست، عمیقأ بر می رسیدی؛ آنوقت بود که می دیدی آن چشمان آخاب که آنطور خدمه را به وحشت می انداخت، خود ازمرموز نگاه پارسی می ترسد؛ یا دست کم، گهگاه به نوعی شیوه وحشیانه بر آن اثر می گذارد.  حالا چنان فزون غِرابَتی اوج گیرنده آغاز تکوین در لاغر فتح الله گرفت؛ چنان پیوسته لرزها تِکانَش می داد که افراد بَدگُمان بدو می نگریستند؛  آنطور که معلوم بود نیم مُردَّد بودند آیا وی براستی ذاتی فانی است، یا مُرتَعِش سایه پیکر نوعی نادیده َ موجودی است که بر عرشه افتاده. و  آن سایه همیشه همانجا می پِلِکید. زیرا کسی مطمئن نبود فتح الله حتی شب ها چرتی زده یا پائین رفته باشد.   ساعت ها بی حرکت می ایستاد: اما هرگز نمی نشست و تکیه نمی داد؛ خسته چشمان شِگَرفَش بوضوح می گفت- دو رقیبیم که هرگز نیاسائیم.

  همچنین، حالا دیگر امکان نداشت، در هر ساعت از شب یا روز دریانوردان پای بر عرشه گذارند، مَگَر آخاب مقدم بر آنها بوده باشد؛ ایستاده سر سوراخ محور چوبین پاش، یا گام زَنان تخته هایی که دقیقا میان دو حَدِّ  ثابت دکل اصلی و واپَسین دکل قرار داشت؛ یا ایستاده در دهانه دریچه ورودی کابین می دیدندش، - در حالی که پای زنده را چنان روی عرشه پیش گذارده که گویی قصد حرکت دارد؛ با کلاهی که بشدت روی چشمانش کج شده بود؛ طوری که هرچقدرهم بی حرکت می ایستاد؛ هر چند شبانه روز هم که بدان مدت فزوده می شد که تابی در بانوج خویش نخورده بود؛ با این همه، هرگز نتوانستند با اطمینان گفت، با همه این احوال، آن چشمان پنهان در زیر کلاه پهن لبه اش گهگاه بسته است یا خیر؛ یا هنوز به دقت آنها را زیر نظر دارد؛ اهمیتی نمی داد که بی اعتنا به رطوبت شبانه که بر آن کلاه و پالتوی سنگ تراشیده می نشست به مدت یک ساعت تمام در آن دریچه کابین ایستد.  آفتاب روز لباسی را که دوش خیس شده بود بر تنش خشک می کرد؛ و همین ترتیب روزهای متوالی و شب های پیاپی ادامه داشت؛ دیگر زیر تخته های عرشه نمی رفت و پی هرآنچه در کابین لازم داشت می فرستاد.  

  در همان فضای باز غذا می خورد، منظور صرفا دو وعده  غذای اوست،- چاشت و نهار: هرگز دست به شام نمی برد؛ ریشش را نمی زد، ریشی که یکسره تیره و ژولیده می روئید، چونان ریشه های ازخاک برون شده درختانی مرده که با همه مرده طراوتِ فوقانی، به هرزه بر برهنه پایه رویند.  اما گرچه اینک کل زندگیش پایِش بر روی عرشه شده بود؛ و با اینکه مُراقبة عارفانه پارسی نیز همچون پایش خودش بی وقفه بود؛ اما بنظر نمی رسید ایندو هیچگاه صحبت کنند – این با آن دیگری- مگر در فواصل طولانی گُذَرا مسئله ای خطیر ایجاب گفتگو می کرد. گرچه بنظر می رسید افسونی چنان نیرومند این زوج را درخِفا به هم پیوسته؛ در علن و در نگاه خدمه بهت زده چون قطبین دور از هم بودند.  گر حسب اتقاق، روزهنگام کلامی به هم می گفتند، شب ها هر دو از نظر کوچکترین تَبادُل کلامی، گُنگ بودند. گاه می شد، بدون یک صلا ساعت ها دور از هم در زیر نوراختران می ایستادند؛ آخاب در دریچه کابین؛ پارسی کنار دکل اصلی؛ اما همچنان با نگاهی ثابت به یکدیگرچشم دوخته بودند؛ گوئی آخاب پیش افکنده سایه خویش را در پارسی می دید و پارسی در آخاب، متروک اصل[2] خود را.

  با اولین و ضعیف ترین سوسوی شبگبر آهنین صدایش از عقب کشتی شنیده می شد،- "سر دکل ها نفر گذارید!" و در تمام طول روز تا بعد ایوار و بعد غَسَق، با هر ضربه سکاندار به زنگ همان صدا شنیده می شد –"چه می بینی؟ دقت! دقت!"

  اما با گذشت سریع سه چهار روز از برخورد با راحیلِ بچه-جو هنوز فواره ای دیده نشده بود؛ بنظر می رسید پیرمرد تک شیدا به اخلاص خدمه خود بدگمان است؛ دست کم به تقریبا همه خدمه به استثنای زوبین اندازان بی دین؛  بنظر می رسید شک دارد حتی استاب و فلاسک به عمد چشم اندازی را که می جُست نادیده گیرند.  اما اگر هم براستی چنین بدگمانی ها داشت، خِرَدمَندانه از ابراز کلامی آنها خودداری می کرد، هرچقدر هم اعمالش می توانست اشاره بدانها باشد.

  گفت،-"خودم نخستین کس خواهم بود که آن وال بیند."  "آری! دوبلون باید به آخاب رسد! و با دستان خودش و استفاده از گره های حلقه ساز نِشیَمنی زنبیلی بهر خود آراست؛ و یاری را بالای بادبان ها فرستاد تا تک قرقره ای را سر دکل اصلی استوار کند؛ دو سر طناب ردشده از قرقره را که پایین فرستاده شده بود گرفت و یکی را به سبد خویش بست و گیره ای برای بستن دیگر سر به نرده عرشه آماد.  با انجام این کار، در حالی که هنوز این سر طناب را بدست داشت و کنار گیره ایستاده بود، با نگاه به بررسی خدمه خود پرداخت و پس از وارسی تک تک آنها دِرَنگی روی داگو، کوئیکوئک و تاشتگو کرد؛ اما روی از فتح الله گرداند؛  سپس در حالی که ثابت نگاه مُعتَمِد خویش را به نایب اَرشَدش دوخته بود، گفت، -طناب را بگیر جناب- استارباک دست تو می سِپارمش."  سپس با آماد خود در سبد دستورشان داد تا آموتش بالا کِشَند و سرآخر استارباک سر طناب بندد؛ و پس کنارش ایستد.   بدین ترتیب آخاب، در حالی که با دستی به دکل زبرین  چسبیده بود، با تسلط برمحیطی چنین فراخ گسترده از چنان بالا بلندی، آخاب از روی کشتی، جلو، عقب و این طرف و آن طرف دریا را تا میل ها دورتر زیر نظر گرفت. 

  در آن  مواقع که در دریا ملاحی را تا آن نقطه بالا کشند و تنها با یک طناب در آنجا نگاه داشته شود، وقتی در چنان بلند جایگاه تقریبا تک افتاده با دستان خود در در بادبادبان بندی ای کار می کند که مجال هیچ جای پائیش ندهد؛ تحت این شرایط آن سر طناب بسته  به عرشه را زیر تصدی دقیق یکه مردی گذارند که عهده دار نگهبانی مختص به  آن می شود.  زیرا در چنین جنگل مولای افزارگان متحرک و با آنچه از روی عرشه مشهود است، تشخیص بی خطای ارتباط های گوناگون طنابها در آن بالا، همیشه امکان پذیر نیست؛ و از آنجا که انتهای عرشه بند این طناب ها هر چند دقیقه یک بار از گیره های خود پائین انداخته می شود اگر نگهبانی دائمی برای طنابی که ملوان را بالا برده نگمارند این احتمال هست که درنتیجه نوعی بی دقتی خدمه بی محافظ ماند و مرگش در نتیجه سقوط آزاد به دریا قابل انتظار باشد.  ازهمینرو کارهای آخاب در این امر نارَوال نبود؛ بنظر می رسید تنها امر غریب در همه این اعمال این باشد که استارباک، تا آن زمان تقریبأ تنها مرد بی بدیلی بود که جرأت کرده بود در مورد چیزی با جزئی ترین قرابت به تصمیم گیری تو رویش ایستد- یکی از همان کسان که بنظر رسیده بود نسبت به اخلاصشان در دیده بانی قدری نگرانی دارد؛ آری عجیب  بود که او همان مردی باشد که بعنوان نگهبان خویش انتخاب کند و به میل خود زندگیش را دست مردی سپارد که جز در این مورد بدو بی اعتماد بود.

  باری، نخستین بار که آخاب آن بالا مستقر شد" پیش از اینکه زمان حضورش به ده دقیقه رسد؛ یکی از آن وحشی عقاب های دریائی سرخ منقار که در این عرض های جغرافیائی اغلب به شکلی آزار دهنده نزدیک سر دکل کشتی های وال گیری پرواز می کنند؛ یکی از همین پرندگان، چرخان و صفیر زَنان در گردش های پُرپیچ و خمی که از سرعت بالای دور زدن قابل رَد گیری نبود دور سرش به گردش در آمد.  سپس بسرعت و بخط مستقیم هزار قدم در هوا اوج گرفت و در پی اش، مارپیچی پائین آمده چَرخِش دور سرش را از سر گرفت.

  اما بنظر نمی رسید اخاب چشم دوخته به افق کمرنگ و دوردست این مرغ وحشی را دیده باشد؛ درواقع تحت آن شرایط غیر عادی هرکس دیگری هم بود چندان توجهی بدان نمی کرد، جز اینکه اینک بنظر می رسید تقریبأ کم توجه ترین دیدگان تقریبا در هر منظره نوعی معنای رِندانه بیند.   

  ناگهان ملاح سیسیلی که مستقر بر سر دکل عقبی مستقیمأ پشت سر آخاب، هرچند قدری پائین از طرازاو ایستاده بود و ژرف مُغاک هوا جداییشان می ساخت،  بانگید، "کلاهتان، کلاهتان قربان!"

  اما هنوز این فریاد بگوش آخاب نرسیده سیه بال جلوی دیدگان و هلالی منقارش بر سر پیرمرد قرار گرفت و سیه باز، باغنیمت خود، فریادکنان، چون تیر دور شد.

  عقابی سه بار دور سر تارکوین پرید، کلاهش برداشت تا باز پَس گُذارَد، درنتیجه همسرش، تاناکوئیل، اعلام کرد تارکوین پادشاه رم خواهد شد.  هرچند تنها پس گذاریش باعث شد فال نیکَش شمارند. کلاه آخاب هرگز بازگردانده نشد؛ وحشی عقاب جلوی دماغه کشتی تا نقطه ای دور به پرواز با آن ادامه داد و داد تا سرانجام ناپدید شد؛  در حالی که از محل آن ناپدید شدن، ریز لکه ای سیاه، تیره و تار دیده ‌شد که از آن نَهمار بُلَندا به دریا می اُفتاد.

  

 

 

 

 



[1] - چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مُقیمِ حریمِ حَرَم نخواهد ماند. 

https://ganjoor.net/hafez/ghazal/sh179

 

 

[2] - هرکسی کودور ماندازاصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.

https://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar1/sh1