۱۴۰۴ فروردین ۲۵, دوشنبه

فصل یکصد و سی و دوم موبی دیک/وال زال هرمان ملویل، وفاق

 

 

فصل یکصد و سی و دوم

وفاق

 

آفتاب روزی بود آبی فولادی.  تفکیک دو گردون هوا و دریا در آن فراگیر  آبی لاجوردی به سختی شدنی بود؛ تنها تفاوت این که، خواب زده هوا با ظاهری زنانه به نحوی شفاف ملایم و زلال بود و ستبر دریای مردوار با طویل موجه های قوی و کِشدارخود، چون سینه سامسون در خواب، بالا و پائین می شد.

  اینجا و آنجا، در بالا، بی خط و خال بال های سفید برفی پرندگانی در پرواز بودند؛ لطیف افکار هوای زنانه؛ اما در اعماق پیش رو و پس پشت، در آبی بی انتها، سُتُرگ لویاتان ها، شمشیر ماهیان و کوسه گان در هجوم؛ تُند تفکرات طوفانی خونی دریای مردانه.

  اما گرچه دردرون این گونه متضاد بودند تباین بیرونی تنها در سایه‌ها و پوشش ها بود؛ آن دو یکی دیده می شدند؛ تنها جنسیت بود که به نوعی متمایزشان می‌کرد.

  به نظر می رسید خورشید چون شاه و امپراطور روسیه، این هوای لطیف را از بالا بدین جسور دریای غلتان دهد؛ درست مثل بیوگی به دامادی.  و در خط  افق احاطه کننده این همه، حرکتی ملایم و لرزان—که بیشتر اینجا در خط استوا دیده می‌شود—مصداق تپش اعتماد عاشقانه و خارخارهای عاشقانه ای که خاکسار بَیوگ آغوش خویش را همراهش نِثار کند.

استوار آخاب، دل مشغول و غرق در افکار خود؛ با روی ترش و سگرمه های درهم؛ با چشمانَی چون نیم سوززغال هائی که در خاکستر ویرانه ای فُروزَد، در روشنی بامدادی دیده می شد؛ در حالی که  شکستهخودش را برابر زیبا پیشانی دخت زیبای گَردون از جبین بَرگِرفته بود.

   آه، ای نامیرا نوباوگی وعِصمتِ صاف آسمان آبی! نامرئی مخلوقات بالدار که گِرداگِردمان شادی کنید! دل نشین کودکی هوا و آسمان!  تا چه پایه به کور کلاف فلاکت آخاب بی اعتنا بودید!  هرچند میریام و مارتا، آن شاد دیدگان وروجک های کوچک را دیده ام که بی پروا گرد پیر پدر خویش پای کوفته به بازی با چَنبر سوخته  طُرِّه های روئیده بر لبه آن فَرتوت دهانه آتشفشان دماغش پرداخته اند.  

  آخاب، که با عزیمت از دریچه به آرامی عرض عرشه را پیموده و روی کناره کشتی خم شده بود، می دید چگونه هر چه بیشتر تلاش نفوذ در ژَرفا می کند سایه اش  در آب، برابر نِگاهش فروتر و فرو تر شود.  اما سرانجام بنظر رسید خواستنی رایحه های آن هوای سِحر آمیز آن چیز ویرانگر را از روحش زدوده باشد.  آن زیبا هوای خجسته، آن گیرا آسمان عاقبت براستی نَوازِشش داده و درآغوش گرفت؛ حال مایندر عالمِ که مدتها سَنگدِل- ناسازگار- بود، پُرمِهر دستان  را به یاغی گردنَش انداخت و به نظر رسید بر شانه اش هِق هِق شادی کند؛ شادی از این بابت که هر چقدر هم خودسر و گُنَهکار باز هم در دل خویش یارای نجات و آمُرزِشَش دارد.  آخاب از زیر کلاه لبه دار سِرِشکی به دریا فکند؛ و تمامی اقیانوس آرام گنجی چون آن تک سرشک  کوچک در خود نداشت.

 استارباک پیرمرد را دید؛ او را دید که چه سنگین روی لبه کشتی خم شده؛ و بنظر می رسید در روح اصیل خویش گریز مخفیانه گریه های بی حد از دل آرامش اطراف را در می یابد.  در حالی که مراقب بود نه لمس آخاب کند و نه دیده شود،  به او نزدیک شد و کنارش ایستاد.

  آخاب چرخید.

  "اِستارباک!"

  "قربان."

  "آه، استارباک! بادی است بس ملایم، با آسمانی ملایم نما.  در روزی چنین– به دلپذیری این- نخستین وال خود را زدم- زوبین انداز جوانی هجده ساله! چهل- چهل- چهل سال پیش! - پیش!  چهل سال وال گیری مداوم! چهل سال حِرمان، و خطر، و اوقات طوفانی! چهل سال بر دریای بی رحم! آخاب چهل سال زمین آرام را ترک گفته ، چهل سال دهشت های اقیانوس را به نبرد خوانده!  آری، استارباک، از آن چهل، سه سالَش را هم در ساحل نگذرانده ام.  وقتی در عمر طی شده باریک می شَوَم؛ تنها پریشانی تنهایی بودست؛ مَسوره شهرسنگین  انحصار ناخدا که کمترین راه ورود هر غمخواری سبز بوم بُرون به دَرون دهد – آه از تَعَب! گِرانی! بردگی ساحل گینه ای[1] فرماندهی! وقتی این همه را یاد آرَم؛ استبداد مطلق یِکِّه فرماندهی!- وقتی صرفأ نیم شکاک، به همه این چیزها، که پیشتر با چنین شدت بر من معلوم نشده بود می اندیشم- اینکه چطور چهل سال خوراکم نمک سود بوده- نیکو نشان خشک خوراک خاکم! -وقتی تنگدست ترین خشکی نشین روزانه میوه تازه در دسترس داشته و بجای بویناک پوسته ی نانم شراکت شکست تازه نان عالم کرده - دور، دریاها دور از نورسته زنی که پسا پنجاه گرفته فرداش عازم دماغه هورن شده صرفا یک فرو رفتگی در بالش زناشوئیم برجای گذاردم- زن؟ زن؟ بیشتر بیوه زنده شوئی!  آری استارباک با ازدواج خود آن مسکین دختر را بیوه کردم، و پس،  آخاب پیر، با غَضَب، شوریدگی، جوشان دَم و سوزان جبین، با هزار بار قارب اندازی، ژیان و کف کنان شکار خود را پِی کرد بیشتر شیطان تا انسان! آری، آری!چه احمق پیر چهل ساله ای، احمق، احمقی پیر آخاب پیر بوده است!  این تقلای تعقیب چرا؟ چرا باید بازو سر پارو، زوبین و نیزه فرسود و فلج کرد؟ آخاب چه مایه غنی تر یا بهتر شده؟ بنگر.  آه، استارباک! منطقی نیست که با چنین بار فرساینده بر دوش یک نحیف پا از زیرم ربوده شده باشد.  بیا این پیرانه موی را کنارزن،  طوری جلوی چشمم گیرد که گوئی گریانم.  طره هائی چنین سپید هیچگاه از چیزی جز قدری خاکسترنروید!  اما استارباک آیا خیلی پیر، خیلی خیلی پیر بنظر رسم؟  در حد مرگ احساس ضعف کنم، خمیده و کوژ؛ گوئی آدم ام که پی هبوط زیرلایه های قرون و اعصار از پا افتم. خدایا! خدایا! خدایا!- سینه ام بِدر، مغزم بِشکاف! – ایا، استهزا! استهزا! استهزای تلخ و گزنده سپید موهایم، آیا آنقدر در خوشی زیسته ام که تحملت کرده با چنین شدت احساس پیری کنم و پیرنمایم؟  نزدیک، نزدیکم ایست استارباک؛ بگذار به چشم انسان نگرم، بهتر از خیره شدن به آسمان یا دریاست؛ بهتر از چشم دوختن به خداست[2]. سوگند به زمین سبز، سوگند به تابان اجاق خانه مرد، چشمانت آئینه جادوست؛ زن و بچه خود را در چشمان تو بینم.  نه، نه، در کشتی بمان، در کشتی! وقتی  قارب اندازم، وقتی داغ خورده آخاب سر درپی موبی دیک گذارد، تو مَنداز؛ آن مخاطره آن تو نباشد.  نه، نه! با آن دوردست خانه که در چشمانت بینم."

  "آه، ناخدای من ناخدای من! ای روح نجیب، دریا دل دیرین، اصلأ چرا باید کسی به تعقیب آن منفور ماهی پردازد؟  بیا برویم! بگذار از این مرگبار آبها دور شویم!  بیا  سوی خانه رویم!  سوی همسر و فرزند نیز؛  همسر و فرزند استارباک همبازی خواهر، برادری نوجوانی او؛ حتی آنِ شما نیز قربان، همسر و فرزند پدرانه عشق و شوق پیرانه سر! دور! بیا دور شویم! – همین دم اجازه  تغییر مسیرم ده!  آه ناخدای من، چه شادان، چه خندان راه دوباره دیدن دیرین نانتوکت خویش پیمائیم!  فکر کنم قربان، آنجا هم آبی روز های آرام، حتی به همین خوبی، داشته باشد."

  "دارند، دارند، دیده ام، صبح برخی روزهای تابستان.  حدود همین وقت- آری، حالا وقت خواب نیمروزیش است- پسرک سرزنده بیدار شود، در تختش راست نشیند و مادرش از من گوید؛ از این وحشی  پیر، این که در دریا بدور از خانه ام و با این همه بر می گردم تا دوباره به پایکوبیش آرم."    

  "این مری من است، خودِ مری من! قولم داد هر بامداد پسرم سر تپه برد تا نخستین کس باشد که بادبان پدرش بیند.  آری! آری! نه بیش از این.  کار انجام گرفت.  عازم نانتوکت شویم.  بیا، ناخدای من، مسیر را بررس  و از اینجا دورمان کن!  می بینی! می بینی! صورت پسرک پشت پنجره! دستش فراز تپه!"

  اما نگاه آخاب منحرف شد.  چون آتشک زده میوه داری لرزید و واپسین سوخته سیبَش را به خاک انداخت.

  "چیست این، چیست این ناشناخته ی مرموز آسمانی؛ کدامین فریبکار ارباب و استاد پنهان و امپراطورسِتَمگَر و سنگدل بر من حکم راند؛ که همواره خلاف همه عشق ها و آرزوهای طبیعی چنین به فشار و اجبار و اِختِناق خود ادامه دهم؛ و بی پروا خود را آماده کاری کنم که در سَلیم قلب ذاتی خویش حتی روی جرات کردنش را هم ندارم.  آیا آخاب آخاب است؟ چه کسی این دست فرازد، من، خدا یا کی؟   اما گر خَطیر خورشید بخودی خود حرکت نکند و جز پادوئی در گَردون نیست؛ و حتی یک ستاره نتانست جز به نیروئی نادیدنی گردید، در آنصورت این قلب ناچیز چگونه توانست تپید، این عقل جُزئی چگونه توانست اندیشید؛ جز این که خداست که آن تپش، آن آندیشه و آن زندگی کند، نه من.  مرد، به خدا سوگند، در این عالم چون آن چرخ لنگر چرخانده و چرخانده می شویم  و تقدیر اَهرُمَش.  و در همه حال، دریغ! آن خندان آسمان و این دریای بی انتها! نگاه کن! آن تُن دراز باله را ببین، چه کسی در نهادش نهاده که آن ماهی پرنده را تعقیب کرده دندان َزنَد؟ جانیان کجا روند مَرد؟  وقتی خودِ دادرس را به دادگاه کشند یاسا رسانی کِراست؟[3]  اما اینک باد بسیار بسیار ملایم است و آسمان هم ملایم بنظر می رسد و اینک هوا چنان بوئی دارد که گوئی از مرغزاری دور می وزد؛ استارباک جائی پائین دامنه های کوه های آند علوفه ساز کنند و علف چینان میان علوفه تازه چیده خوابیده اند.  خوابیده اند؟  آری هرچقدر سخت کوشیم سرآخر در دشت خُسبیم.  خُسبیم؟  آری، و در سبزی از کار افتیم؛  مثل اوفتاده  داس های پار که میان نوارهای نیم درو جا گذاشته اند- استارباک!"

  اما نایب مرده سان سفید شده از فشار نومیدی، کالیده بود.  آخاب عرض عرشه را پیمود تا از سوی دیگر به دریا نگرد، اما از ثابت بازتاب دو چشم در آب یکه خورد.  فتح الله بی حرکت روی همان نرده خم شده بود.  

 



[1] -  بردگی ساحل گینه ای یکه فرماندهی: کشتی‌های اروپایی و آمریکایی در سواحل گینه در ساحل غربی آفریقای مرکزی به مقصد آمریکا برده گیری می کردند. بر اساس رسمی سخت‌گیرانه، ناخدای کشتی وال شکرد از هرگونه صمیمیت با افسران خود منع می شد.

[2] - بازبینی روایت: بهتر از خیره شدن به دریا یا آسمان؛ بهتر از خیره شدن  به خدا.  نسخه بریتانیایی نشان‌دهنده ویرایش ملویل است. حرف تعریف "the" اضافه شده تا به "دریا یا آسمان" خاص‌تر تبدیل شود، و gaze”" دوم به “look”تبدیل شده تا مانع  تکرار شود اما شاید، در عین حال متن را به کتاب مقدس نزدیک‌تر کند: "و موسی روی خود را پوشاند؛ زیرا از نگاه کردن به خدا ترسید" (خروج 3:6).نیز نک. صرف فعل "نگاه کردن" پیپ در فصل ۹۹ ("دوبلون")..

[3] - Who’s to doom, when the judge himself is dragged to the bar?.  وقتی خود قاضی تحت محاکمه ست کدامین کس می ماند تا کسی را بابت قتل محکوم کند؟ روزگاری که ملویل گرم تصنیف موبی دیک بود، پدرزنش، لموئل شاو، قضاوت پرونده قتل ننگین وبستر-پارکمن در بوستون را بر عهده داشت. حکم او علیه متهم موجب بحث و جدل فراوان میان مردم و عالمان حقوق شد. این احتمال هست که در اینجا قاضی اشاره ای به شاو باشد. نک. تام کویرک، "محاکمه قاضی"، منتخبات انجمن ملویل، شماره 84 (1991).