پیر فرزانه
الا ای پیر فرزانه نکن عیبم ز میخانه میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی
زمانه دیده بر هم نه بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی
نهانی صد سخن دارم دارم
به کام وآرزوی دل چون دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بد گو یان میان انجمن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی
زمانه دیده بر هم نه بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی
نهانی صد سخن دارم دارم
سزد کس خاتم لعلش زنم لاف لاف سلیمانی
چو اسم عظمش باشد چه ترس از اهرمن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی
زمانه دیده بر هم نه بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی
نهانی صد سخن دارم دارم
به کام وآرزوی دل چون دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بد گو یان میان انجمن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی
زمانه دیده بر هم نه بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی
نهانی صد سخن دارم دارم
درویش
بارالها مددی که از تو غافل نشوم
بارالها مددی غريب و سائل نشوم
کمکم کن که پر از عشق شود دفتر دل
کمکم کن که ورق پاره باطل نشوم
با تو درويش منم گذشته از خويش منم
آن کم از همگان بيش منم گذشته از خويش منم
مثل يک شاخه سنگين پرم از بار نياز
بارالها چه کنم گر به تو مايل نشوم؟
دل درويش من اين ثروت بی پرده وفا
آيه بذل توام چگونه نازل نشوم
با تو درويش منم گذشته از خويش منم
آن کم از همگان بيش منم گذشته از خويش منم
من يکی قطره و تو ساحل دريای وجود
کمتر از هيچم اگر من به تو واصل نشوم
بارالها حاصل بودنم اين تحفه دل
مددی کن که سرافکنده ز حاصل نشوم
با تو درويش منم گذشته از خويش منم
آن کم از همگان بيش منم گذشته از خويش منم
دلیجان عشق
میگم مسافرم دلیجان عشقم و ساختم
میگی تنها نرو دل و به دلواپسی باختم
میگی همسفر و از جنس پاک عشق و نورن
امید وآرزو های منن سنگ صبورم
تو که درد جدایی از وطن رو خوب میدونی
دلم می خواد که با من این لالایی رو بخونی
که دلیجان سفرت خوش برو روز و شبت خوش
طپشهای دلم پشت وپناهت برو عاقبتت خوش
دلیجان سفرت خوش برو روز و شبت خوش
طپشهای دلم پشت وپناهت برو عاقبتت خوش
نگو تنها نرو تنها که نیستم دلم روحم امید وآرزوهام همه هستن
همان احساس ها ی شکننده که در دست زمانه نشکستن
تورو قسم میدم من ودعا کن واسه رسیدنم خدا خدا کن
میرم دریا کنارم وببینم واست یه موج از دریا می چینم
میارم روح تشنه ی تو رو سیراب ببینم
میخوام برم نمی خوام وطن و تو خواب ببینم
دلیجان سفرت خوش برو روز و شبت خوش
طپشهای دلم پشت وپناهت برو عاقبتت خوش
دلیجان سفرت خوش برو روز و شبت خوش
طپشهای دلم پشت وپناهت برو عاقبتت خوش
مرغک خیال
ای مرغک خیال من من و ببر من و ببر
ببین
ببین
شکسته بال من من ببر من و ببر
نزار که رفتنم بشه آرزوی محال من
من خسته ام من و ببر ببین شکسته بال من
دلم تنگه من و ببر
من وببر به اون جا که واسه صبح دل انگیزش
شب از عشق لبریزش تابستون تب آلودش پاییز غم انگیزش
دلم تنگه دلم تنگه
واسه گل های صحرایش طبیعت تماشایش واسه اشکاو لبخنداش واسه زشتی و زیبایش
دلم تنگه دلم تنگه
من و ببر به اون جا که توی کو یر خشکیدش داره بارون میاد نم نم
کبوتر های تازه نفس خسته از حسار و قفس دارن دارن عاشق میشن کم کم
دارن عاشق میشن کم کم
ای مرغک خیال من من و ببر من و ببر
ببین
ببین
شکسته بال من من ببر من و ببر
نزار که رفتنم بشه آرزوی محال من
من خسته ام من و ببر ببین شکسته بال من
دلم تنگه من و ببر
ای زندگی
بیش از این رنجم مده
بیش از این رنجم مده بس کن دیگه ای زندگی
من شدم در دست تو اسباب بازی زندگی
زندگی ای زندگی
خواب و خیالی زندگی
بیش از این رنجم مده بس کن دیگه ای زندگی
من شدم در دست تو اسباب بازی زندگی
زندگی ای زندگی
خواب و خیالی زندگی
عمری در ظلمت و تنها در بعد چو شمع سوختم و خاکسترم بر باد دادی زندگی
مرده بود تیمار شدن یا که قطره قطره آب شدن
نامه ای افسانه چیست
نامه ای افسانه چیست
بازیچه های زندگی
بازیچه های زندگی
صحر جاری می شود
صحر جاری می شود
هر شب از چشمان من آخه انسافت کجاست ای زندگی ای زندگی
ای زندگی
ای زندگی
این دو روز زندگی چون تک درختی در کو یر
چشم به راه قطره ی آرام عشقم زندگی
این دو روز زندگی چون تک درختی در کو یر
چشم به راه قطره ی آرام عشقم زندگی
قوم به حج رفته
ای قـوم به حـج رفـتـه کـجـایید کجـایید
معشوق همین جاسـت بـیـایید بیـایید
معشوق تو هـمسایـه دیـوار بـه دیـوار
در بادیه سر گشته شما در چه هوایید
گـر صــورت بی صــورت مـعـشـوق ببینیـد
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن خانه بـدان راه بـرفـتـید
یک بار از این خانه بر این بام بر آیید
ای قـوم به حـج رفـتـه کـجـایید کجـایید
معشوق همین جاسـت بـیـایید بیـایید
آن خانه لطیف است نشان هاش بگفتید
از خـواجـه آن خـانـه نـشـانـی بـنـمایـیـد
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو آگر از بحر خدایید
ای قـوم به حـج رفـتـه کـجـایید کجـایید
معشوق همین جاسـت بـیـایید بیـایید
ای قـوم به حـج رفـتـه کـجـایید کجـایید
معشوق همین جاسـت بـیـایید بیـایید
معشوق تو هـمسایـه دیـوار بـه دیـوار
در بادیه سر گشته شما در چه هوایید
گـر صــورت بی صــورت مـعـشـوق ببینیـد
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن خانه بـدان راه بـرفـتـید
یک بار از این خانه بر این بام بر آیید
ای قـوم به حـج رفـتـه کـجـایید کجـایید
معشوق همین جاسـت بـیـایید بیـایید
دل مجنون
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آيد
فغان که بخت من از خواب در نمی آيد
ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت بدر نمی آيد
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هردو را ويرانه کردی عاقبت
آمدی کاتش در اين عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ويران شده
قصد اين ويرانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی مردانه کردی عاقبت
عشق را بی خويش بردی در حرم
عقل را بيگانه کردی عاقبت
شمع عالم بود عقل چاره ام
شمع را پروانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می کردم دلا
ياد آن افسانه کردی عاقبت
معبود
ای يوسف خوشنام ما خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردريده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وا مکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای دل
ای يوسف خوشنام ما خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردريده دام ما
اشک مهتاب
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه رو از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به عاشقی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب
دل من در تنم بی تابه امشب
نیمه هوشیار
نيم هشاریم و یک نیم دگر مستانه ایم
لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم
بيم رسواييم مده ای شيخ ما را بعد از اين
سال ها شد ما به رندی در جهان افسانه ايم
عقل اگر با ما بود از عهد دیرین آشنا
بگذر از ما گو که نيز از خویشتن بیگانه ايم
لب به لعل گلرخان بنهاده همچون ساغريم
چنگ در زلف بتان افکنده همچون شانه ايم
نيم هشیاریم و یک نیم دگر مستانه ایم
لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم
عقل اگر با ما بود از عهد دیرین آشنا
بگذر از ما گو که نيز از خویشتن بیگانه ايم
سیل اندوه را بگو آبادی ما را مده
بیمه ویرانی که از روز ازل ویرانه ايم
نيم هشیاریم و یک نیم دگر مستانه ایم
لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم