36. برتشنایدر درباره اسفناج (Spincia oleracea) گفته است: "میگویند از ایران آمده. گیاهشناسان برآنند که زادبوم اسفناج باختر آسیاست و نامهای Spinacia، spinage، spinat، épinards را برگرفته از تخم خاردارش (spinous) دانند؛ هرچند از آنجا که نام فارسی این گیاه esfinadsh [اسفناج] است، احتمال قویتر آن است که نامهای گوناگونی که برایش داریم خاستگاه فارسی داشته باشند." با این همه ماجرا به این سادگی ها نیست. درهیچ منبع چینی بروشنی گفته نشده که اسفناج از ایران به چین آمده؛ و نام سبزی ایرانی (Po-se ts'ai) نوست و نخستین بار در Pen ts'ao kan mu به آن برمیخوریم و در آنجا لی شیـچن خود آن را به فان شیـیین (Fan Ši-yin) نامی نسبت میدهد.
شگفت تر اینکه اینجا نیزخردک مایه ای از افسانه چانـکیین پدیدار میشود. دست کم جــــــــــــــــولی مــــــــــــــــدعی شــــــــــــــــــــده است: "در منـــابع چینی و ژاپنی (Chinese and Japanese Repository) گفته شده که چان -کیین اسفناج را به چین آورده است. " تنها منبع چینی که توانستم این افسانه را در آن بیابم T'un či نوشته چن تسیائو (Čen Tsiao) از دودمان سونگ است که در اوج بی پروائی میگوید چان کیین این گیاه را به چین آورد. حتی نویسنده Pen ts'ao kun mu هم یارای واگوئی چنین خیالبافی را در خود ندیده است. این ادعا از آنرو یکسره بیارزش است که اسفناج تا سده دوم پیش از میلاد در باختر شناخته نبود. راست اینکه، اقوام سامی و مردم باستان چیزی از آن نمی دانستند. این گیاه تازه در سده های میانه شناخته شد.
اینکه در چین پیش از دوره تانگ نامی از اسفناج در میان نیست درست با این وضعیت می خواند. اگر نوشته های کشاورزی را در نظر بگیریم، این گیاه نخستین بار در Čun šu šu می آید که نزدیک پایان سده هشتم نوشته شده است. این کتاب گوید اسفناج، (*pwa-lin) po-lin از سرزمین پوـلین Po-lin (*pwa-lin، پالینگا/Palinga) آمده است.
نخستین گیاهنامهای که از اسفناج سخن رانده Čen lei pen ts'ao است که تان شنـوی (T'an Šen-wei) به سال 1108 نوشته. در این گیاهنامه دارویی رویهم رفته 1746 گیاه دارویی توصیف شده، حال آنکه در کتاب Kia yu pu ču pen ts'ao (که در دوره کیاـیو، 64-1056 م. منتشر شد) این شمار به 1118 می رسد و بدین ترتیب شمار گیاهان افزوده شده به 628 میرسد. پیش از هر فصل فهرست مندرجاتی هست که در آن چیزهای نو بروشنی مشخص شدهاند و اسفناج نیز از شمار گیاهان نوست. از توصیف اسفناج در این کتاب میتوان نتیجه گرفت که از سبزیهای دلخواه دوره سونگ بوده است. در آنجا گفته شده که اسفناج بویژه برای مردمان شمال چین که خوراکشان را گوشت و آرد (بیشتر به صورت رشته فرنگی) تشکیل میدهد بسیار سودمند است، حال آنکه مردمان جنوب چین که خوردشان ماهی و لاکپشت است نمیتوانند زیاد اسفناج بخورند زیرا خوراک های آبی آنها موجب سردی میشود و اسفناج نیز سرد اســـــــت. در ( یا ) lu (hwa یا) Kia yü نوشته لیو یوـسی (Liu Yü-si) (842-772 م) آمده است که " po-lin در اصل از سرزمینهای باختری بود و تخمش را چان کیین همچون یونجه و انگور به چین آورد. در آغاز مراد سرزمین پوـلین Po-lin بوده و در انتقال این واژه که در آن روزگار برای بسیاری ناشناخته بوده این خطا رخ داده است."
نخستین و تنها اشاره تاریخی موجود به این موضوع را در T'an hui yao مییابیم که چنین آورده: "در دوره فغفور تایی تسون (T'ai Tsun) (649-627 م) در بیست و یکمین سال از دوره چنـکوان (Čen-Kwan) (647 م)، نیـپوـلو (ni-Po-lo) (نپال) سبزی po-lin را به دربار فرستاد که شبیه گل (Carthamus tinctorius) hun-lan [گلرنگ] است، با میوهای چون میوه (Tribulus terrestris) tsi-li [خارخسک]. چنانچه درست پخته شود،
خوراکی است خوب و خوشمزه."
این نوشته فزون بر نخستین اشاره تاریخ پذیر به این سبزی در اسناد چینی بودن، رویهم رفته کهن ترین اشاره به این گیاه است که تا کنون به دست ما رسیده است. این سند نشان میدهد اسفناج در آن روزگار نه تنها برای چینیها بلکه برای مردم نپال نیز تازگی داشته زیرا اگر چنین نبود در خور پیشکش به دربار چینش نمیشمردند، آن هم در برآوردن خواسته فغفور تایی تسون که تمامی مردمان خراجگزار بهترین سبزیهای خود را به دربارش فرستند. یوان ون (Yüan Wen) ، از نویسندگان دوره سونگ، در کتابش، Wen yu kien p'in ، گــــوید اسفناج (po-lin) از سرزمین نیـپوـلو (نپال) در سرزمین های باختری آید (یا از آنجا خیزد). Kia yu pen ts'ao، که در سال 1057 م گردآوری شد، نخستین گیاهنامه دارویی است که اسفناج را در دارونامه کشور گنجاند.
در گفتگو آن را Po ts'ai ("سبزی Po") میگویند که در اینجا Po کوتاه شده po-lin است. به گفته وان شیـ مو (Wan Ši-mou) (که در سال 1591 در گذشت) در Kwa su su، نام رایج برای اسفناج در شمال چین Či ken ts'ai ("سبزی سرخبیخ") است. در Kwan k'ün fan p'u نام yin-wu ts'ai ("سبزی طوطی") هم به کار رفته که وجه تسمیه اش ریــشه سرخ است که بـرخی به طوطی مانند کردهاند. Pen ts'ao kan mu ši i فــــــزون بر Po-se ts'ai، همــــــبرابرهای hun-ts'ai ("سبزی سرخ") و ts'ai yan ("سبزی بیگانه ") راهم آورده است. نام دیگری که بر
اسفناج گذاشتهاند šan-hu ts'ai ("سبزی مرجانی") است.
کتاب Min šu که در بازنمائی استان فوـکیین (Fu-Kien) و در انتهای سده شانزدهم یا آغاز سده هفدهم نوشته شده، شوخی کم و بیش بیمزهای آورده: نویسنده در توضیح نام po-lin آن را po len ("موجها و لبهها") فرونگاشته، زیرا برگهای اسفناج شبیه به موجاند و لبه دار. پرپیداست که واژه ای نیست که چینیها نتوانند ریشهای برایش تراشند.
در روایات دورههای تانگ و سونگ گزارشی نیست که نشان دهد اسفناج از ایران آمده و با توجه به پیشینه کوتاه نام "سبزی ایرانی"، که توضیح هم داده نشده ، از همان آغاز وسوسه میشویم که نظریه خاستگاه ایرانی گیاه را ناپذیرفتنی بدانیم. استوارت تا آنجا می رود که گوید "چون گرایش چینیهاست که هر چه را از جنوب باختری میآید به ایران نسبت دهند شگفت نیست که میبینیم این سبزی را Po-se ts'ao، "سبزی ایرانی"، نامیدهاند" به هر روی این قضیه روی دیگری نیز دارد. چه بسا، همانطور که دوکاندول گفته، اسفناج به عنوان سبزی نخستین بار در ایران کشت شده، اما نه به آن دیرینگی که او می گوید ــ "از روزگار تمدن یونانـروم". پیشتر لوکلر گفته دوکاندول را که اعراب اسفناج را به اسپانیا نبردهاند اصلاح کرده است؛ از آنجا که کتاب لوکلر معمولاً در دسترس دانشجویان و گیاهشناسانی که آثار دوکاندول را کار می گیرند نیست شایسته است در اینجا این گفته را بیشتر بشکافیم.
برپایه رسالهای در کشاورزی (کتاب الفلاحه) نوشته ابنالعوّام اسپانیایی در اواخر سده یازدهم، اسفناج را در آن روزگار در اسپانیا کشت میکردند. تا بدان جا که ابنحجّاج در آن روزگار رسالهای ویژه درباره کشت این سبزی نوشته و گفته بود آن را در ماه ژانویه در سویل کشت میکنند. این سبزی از اسپانیا به دیگر جاهای اروپا رفت. خود نام گیاه گواه دیگری است بر راستی این سخن؛ این نام خاستگاه ایرانی دارد و اعراب آن را به اروپا بردند. نام فارسی اش aspanāh، aspanāj یا asfināj است و در عربی isfenāh یا isbenāh. واژههای spinachium یا spinarium لاتین سدههای میانه ، espinaca اسپانیولی، espinafre یا espinacio پرتغالی، spinace یا spinaccio ایتالیایی، espinarc پرووانسی، espinoche یا epinoche فرانسوی باستان و epinard فرانسوی امروز از همین جـــــا آمدهاند. در زبانهای دیگر هــــم این واژه فارســــــی کـــــار گرفته شده است: spanax یا asbanax ارمنی، spanák یا ispanák ترکی، yspanac کومانیایی، spinakion یونانی میانه، spanaki(on) یا yspanac کومانیایی، spinakion یونانی میانه، spanaki(on) یا spanakio (جمع) یونانی نو.
در انگلیسی کهن دست نوشتهای گوناگون داشته است، همچون spynnage، spenege، spinnage، spinage و جز آن. در ادبیات انگلیسی پیش از سده شانزدهم نشانی از این واژه نمییابیم. ترنر در "گیاهنامه" خود که به سال 1568 نوشت از "spinage یا spinech، گیاهی که بتازگی یافت شده و مدت زیادی از خوردن آن نمیگذرد" سخن گفته است.
به هر روی، در نیمه دوم سده شانزدهم، اسفناج در انگلستان بخوبی شناخته شده بود و خورد مردم بود. رامبار دو دون در بازنمائی این گیاه آن را بسیار شناخته شده میداند؛ جان جرارد نیزبر همین رفته حتی نمیگوید که خوردنش به تازگی رایج شده است. نامهایی که اینها برای اسفناج کار بردهاند چنین است: Spanachea، Spinachia، Spinacheum olus، Hispanicum olus، spinage و spinach انگلیسی. جان پارکینسون نیز این سبزی را بی کم و کاست توصیف کرده و دستورهای گوناگون پختش را آورده است.
تا آنجا که من میدانم، کهن ترین کتاب فارسی که از اسفناج یاد کرده دارونامه ابومنصور است. کهن ترین مأخذی که ابنبیطار (1248-1197) در این موضوع چیزی از آن آورده "کتاب زراعت نبطیه" (فلاحة نبطیه) است که به ادعای خودش برگردانی است از منبعی کهن از نبطیه و گمان میرود که در سده دهم برساخته باشند. در این کتاب اسفناج را سبزیای شناخته شده و کم زیانترین تمامی سبزیها شمرده؛ اما گیراتر از همه اینکه میگوید گونهای اسفناج خودروئی همانند اسفناج بستانی هم هست، جز اینکه ظریفتر و نازکتر است و شکافهای برگها گود تر و بلندایش از کف زمین
کمتر. دو کاندول گوید "هنوزاسفناج خودرو یافت نشده، مگر اینکه گونه بستانی دگر شده Spinacia tetandra Steven باشد که در جنوب قفقاز، در ترکستان، ایران و افغانستان خودروست و با نام šamum چون سبزی خورند." گویا این واژه زاده فرونگاری نادرست و کژخوانی واژه فارسی شومین، šomīn یا šumīn (zomin و šomin ارمنی)، نام دیگر اسفناج، باشد.
در هند اسفناج را جز رهاورد انگلیسیان ندانند. کارشناسان کشاورزیشان نیز اسفناج را درشمار سبزیهای انگلیسی می آورند. شاید گونه Spinacia tetrandra Roxb، که راکسبرگ نامهای رایج اسفناج را در زبانهای فارسی و عربی برای آن می آورد و میگوید در بنگال و استانهای همسایه اش فراوان کشت شود و از سبزیهای خوراکی است که بومیان آن را بس ارج نهند، بدست مسلمانان وارد هند شده باشد. روشن است که اسفناج از گیاهان سرزمین های معتدل است و با گرمسیر بیگانه. از وجود نام سنسکریت سره برای اسفناج نشانی نیست. با این حال، نام چینی po-lin، *Pwa-lin، باید آوانگاشت نامی در یکی از زبانهای بومی هند باشد. در زبان هندوستانی اسفناج palak نامیده میشود و Beta vulgaris [چغندر]، palan یا palak، در زبان پشتو پالک، pālak، که گویا بر پایه pālanka، pālankya، palakyū، pālakyā سنسکریت ساخته شده و در فرهنگهای ما "گونه ای سبزی، قسمی چغندر قرمز، Beta bengalensis" تعریف شده است؛ در زبان بنگالی نیز palun هست. برای تکمیل همخوانی این واژه با صورت چینی اش، آوردن این نکته هم نیاز است که واژه
سنسکریت پالکّه (Pālakka) یا پالکه (Pālaka) را هم داریم که نام سرزمینی است، و همین گویا سبب شده که راهبان بودایی مدعی شوند اسفناج باید محصول سرزمینی پالینگا (Palinga) نام باشد. از این رو نپالیها نام گیاهی بومی سرزمین خویش را به اسفناج تازهوارد داده این نام را همراه با خود گیاه به چینها سپردند. مردمان تبّت هیچگاه با این گیاه آشنا نشدند؛ واژه spo ts'od که در فرهنگ چند زبانه فرونگاشته شده، از روی نام چینی برساخته شده است و در آن spo (که آوایش po دارد) آوانگاشت po چینی، و ts'od به معنای "سبزی" است.
گر تمامی دانستههای گیاهشناختی و تاریخی را در نگر آریم بناچار می پذیریم اسفناج از سرزمینی ایرانی به نپال دامن کشیده و در سال 647 م از آنجا به چین رفته است. این را نیز باید پذیرفت که نام چینی "سبزی ایرانی" را، با اینکه کمابیش نوست، نمیتوان یکسره بیپایه شمرد وباید ریشهای در واقعیت هم داشته باشد. گویا در دوره یوان یا در دوره مینگ (به احتمال بیشتر در اولی) چینیها این واقعیت را دریافتند که ایران سرزمین اسفناج است. بر من روشن است که در آینده نوشته ای پشتیبان این گفته یافت خواهد شد. تمامی اطلاعات تاریخی موجود ما را به این نتیجه میرساند که کشت این گیاه در ایران چندان کهن نبوده و دیرینه تر از سده ششم م، یا دور و بر آن نیست. آن نوشته چینی که کشت اسفناج را از سده هفتم م شمرده کهن ترین نوشته موجود است. پس از آن کتاب فلاحت نبطیه از سده دهم در دست است و در پی آن اعراب اسفناج را در سده یازدهم به اسپانیا بردند. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
______________________
1. Chinese Recorder, 1871, p. 223.
2. H. L. Joly, Legend in Japanese art, p. 35.
3. Ch. 75, p. 32b.
4. Bretschneider, Bot. Sin., pt. I, p. 79.
1. Ch. 29, p. 14b (print of 1587).
2. جان جرارد (John Gerarde, The Herball or Generall Historie of Plantes, p. 260, London, 1597) میگوید: «اسفناج گویا سرد است، از درجه دوم و مرطوب، اما رطوبتش ملایم است. اسفناج یکی از سبزیهای خوراکی است.
3. بر پایه خوانشی دیگر، گفتهاند راهبی (sen) بودایی تخم اسفناج را همراه خود آورده که کمابیش پذیرفتنی است. استوارت میگوید راهبان در چلهنشینیهای خود فراوان از این گیاه می خورند.
1. در Tai pin yü lan (Ch. 980, p. 7) این متن به سالنامههای تانگ نسبت داده شده است. به هر روی، نه در شرح مربوط به نپال در دو Tan šu و نه در یادداشت مربوط به نپال در T'an hui yao چنین چیزی نیست. در Pen ts'ao kan mu، T'u šu tsi č'en و Či wu min ši t'u k'ao (Ch. 5, p. 37) این متن به درستی به نقل از T'an hui yao آمده است، تنها با این تفاوت که گفته شده برگهای po lin شبیه برگهای hun-lan اند. Fun ši wen kien ki (Ch. 7, p. 1b) نوشته فون ین (Fun Yen) از سده نهم (ص 232 کتاب پیش رو ) که به همین شرح ارجاع داده شده، نامی غریب برای اسفناج آورده ، به صورت po-lo-pa-tsao، *Pa-la-bat-tsaw، یا اگر tsao، که بر چندین گیاه آبی گفته می شود بخشی از آوانگاشت نباشد: *pa-la-bat (bar).
2. Ch. 4, p. 11b (ed. of Wu yin tien, 1775).
3. میشود جمله را به این شکل هم بر گرداند: «در سرزمین های باختری و در سرزمین نیـپوـلو.»
4. Či wu min ši t'u k'ao, Ch. 4, p. 38b.
5. Ch. 8, p. 87b.
1. گیرا تر حقیقت زیر است که در هـــــمان کتاب آمده است. در شمــــــال چین اسفناج را «po-lin خیزرانی ( ču) نامند که ساقههای بلند و تلخ مزه دارد؛ اسفـــــناج فوـکیین را «po-lin سنگی ( ši)» مینامند که دارای ساقههای کوتاه و شیرین است. کتاب Min šu در 154 دفتر را هو کیائوـیوان (Ho K'iao-yüan) اهل تسینک یان (Tsin-kian) در فوـکیین نوشته است؛ او در سال 1586 مدرک tsin ši گرفت (نک : Cat. Of the Imperial Library, Ch. 74, p. 19).
2. Chinese Materia Medica, p. 417.
3. فریاد واترز (Essays ot the Chinese Language, p. 347) اعتراض به در بیدروپیکر بودن مصداق نام پوـسه و نپذیرفتن «سبزی ایرانی» با این دست آویز که «نمونهای از استفاده بیدروپیکر از این واژه» است بهیچ روی وارد نیست. این گفته او هم یکسره نادرست است که «آنها فزون برخود ایران، سوریه و ترکیه و امپراتوری روم را نیز مصداق این واژه دانستهاند و بعضی مواقع به نظر میرسد آن را همچون اسم عام زیستگاه همه مردمان بربر مستقر در جنوب باختری قلمرو میانه به کار میبرند.» پوـسه آوانگاشت درست پارسه یعنی همان نامی است که ساکنان ایران بدان دادهاند و درست به ایران بر می گردد نه هیچ کجای دیگر. اسمیت با دادن نام po-ts'ai به Conrolvulus reptans مرتکب یکی دیگر از در آمیزی ها و لغزشهای پرشمارخود شده است. این ادعای واترز نیز که این نام حتی به چغندر و هویج و دیگر گیــاهان نابومی ایران هم داه شده خطاست. این بار نیز، مثل بسیاری موارد دیگر، اطلاعات واترز درباره این موضوع نادرست بوده است.
4. Leclerc, Origin of Cultivated Plants, pp. 98-100.
1. این نتیجهگیری هم نتیجه مستقیم عارضه «چان کیین بزرگبینی» است که برتشنایدر دچار آن بود؛ به گفته دوکاندول: «برتشنایدر میگوید این نام چینی به معنای «گیاه ایرانی» است و همه گیاهان باختری یک سده قبل از میلاد مسیح وارد چین شدهاند.»
2. Traité des simples, Vol. I, p. 61.
3. L. Leclerc, Histoire de la médecine arabe, Vol. II, p. 112. کتاب الفلاحه را کلمانـموله (Clément-Mullet) از عربی به فرانسه برگردانده و با عنوان زیر منتشر کرده است:
Ibn al Awwam, le livre de I' agriculture (2 vols. Paris, 1864-67).
نظریه نادرست و بی ارزش دو کاندول: « گیاه پرورشیافته در اروپا باید در سده پانزدهم از خاور زمین به اروپا آمده باشد» هنوز پابرجاست و برای مثال در آخرین ویراست دانشنامه بریتانیکا واگوئی شده است.
4. کهن ترین دیده شدن این نام که Ducange آورده از سال 1351 است، که در Transactio inter Abbatem et Monachos Crassenses آمده. ترسا راهبان اروپائی همچون بودایی راهبان چین اسفناج خور بودند. شرادر (O. Schrader, Reallexikon, p. 788) مدعی است که نخست آلبرتوس ماگنوس (Albertus Magnus) (1289-1193) از این گیاه با نام spinachium نام برده است اما مأخذ مشخصی را نام نمی برد. نظریه بی پایه او این است که اسفناج را صلیبیون به اروپا آوردهاند؛ او ورودش به اسپانیا به دست اعراب را یکسره نادیده گرفته است.
5. این که پیشتر واژه را مشتق از «اسپانیا» یا spina («خار») ـ به دلیل بذر خاردار گیاه ـ می دانستند، براستی همان مایه شاهکار است که کار Min šu. لیتره (Littre) از مننژیه (Menangier) در سده شانزدهم چنین می آورد:
Les espinars sont ainsi appelle's a' cause de leur graine que est espineuse, bien qu'ily en ait de ronde sans piqueron
لیتره در پیوست کتابش از ریشه شرقی واژه که Devic نشان داده است یاد میکند.
1. D. Rembert Dodoens, A Nievve Herball, or Historie of Plantes, translated by H. Lyte, p. 556 (London, 1578).
2. John Gerarde, The Herball or Generall Historie of Plantes, p. 260 (London, 1597).
3. John Parkinson, Paradisus in sole Paradisus terrestris, p. 496 (London, 1629).
4. آخوندوف، ابومنصور، ص 6. «اسفاناخ سرد و تر است اندر درجهی اول و به اعتدال نزدیک است، سینه و حلق و جگر را منعفت کند و شکم نرم کند و تف جگر بچیند و یرقان را سود کند» (الابنیه عن حقایقالادویه ص 8.)
5. L. Leclerc, Traité des simples, Vol. I, p. 60.
1. شاید این توضیح به Atriplexl، اسفناج به اصطلاح خودرو، برگردد که بیشتر در فرانسه کشت و مثل اسفناج خورده میشود. پر پیداست که توضیح بالا را نباید بدین معنا گرفت که اسفناج بستانی از اسفناج به اصطلاح خودروی نبطی برخاسته است. باشد که این دو گیاه هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
2. N. G. Mukerji, Handbook of Indian Agriculture, 2d ed., p. 300 (Calcutta, 1907);
اما درست نیست که گفته شود اسفناج نخست از شمال آسیا آمده است. دو کاندول (همان، ص 99) پیشتر گفته است: «در بعضی کتابهای مردم پسند واگوئی شده که اسفناج بومی شمال آسیاست، اما هیچ نشانه ای در پشتیبانی این نگر نیست.»
3. Roxburgh, Flora Indica, p. 718.
4. بوروآ (A. Borooah) در فرهنگ انگلیسیـسنسکریت خود واژه çākaprabheda را با این معنا آورده، اما این واژه صرفاً به معنای «نوعی سبزی» است و در نتیجه جز توضیح نیست.
5. H. W. Bellew, Report on the Yosufzais, p. 255 (Lahore, 1864).
1. مردمان بنگال Beta [چغندر] را زیادمیکارند و برگش را در کار خورشهایشان کنند (W. Roxburgh, Flora Indica, p. 260). گونه دیگر، Beta maritima نیز به نام «اسفناج خودرو» شناخته شده است. نباید از یاد برد که جنس Beta و Spinacia هر دو از یک خانواده (Chenopodiaceae) [تیره اسفناجیان/ تیره چغندر] اند.
2. صورت دوم در فهرست ماهامایوری آمده است:
Catalogue of the Mahāmāyūrī, ed, by S. Lévi (Journal asiatique, 1915, 1, p. 42).
3. Polyglot Dictionary, Ch. 27, p. 19b. لغت نامه دهخدا
۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه
مدرسه عشق، مدارا، مردمی! هرچند چون که صد آید نود هم پیش ماست: دولت عشق
در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ماست
مهربانيست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد
در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست
در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند
لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند
و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند
و به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند
از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند
غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد:"هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشي تکرار شود
رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت
مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم
در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند
و بگويند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
مجتبي کاشاني
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ماست
مهربانيست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد
در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست
در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند
لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند
و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند
و به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند
از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند
غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد:"هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشي تکرار شود
رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت
مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم
در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند
و بگويند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
مجتبي کاشاني
۱۳۸۹ تیر ۸, سهشنبه
اسمال آقا/سوسن خانم... گل، گفتن و شنیدن
اسمال آقا
سیبیل سیاه
چشم بادومی
پاشنه طلا
میخوام بیام درخونتون
*نمیخواد بیای!
حرف بزنم با نَنَتون
*نمیخواد بابا!
میخوام بیام درخونتون
حرف بزنم با ننتون
بگم شدم عاشق پسرتون
میخوام بشم من عروستون
بابا(هی) میخوام(هی) بیام(هی) زنت(هی) بشم (هی)
نگو نه(هی) نگو نمیشه(هی)
ریشات (هی)اگه(هی) بلند(هی) بشه(هی) قشنگترم (هی)میشه(هی)
اسمال آقا
سیبیل سیاه
چشم بادومی
پاشنه طلا
میخوام بیام درخونتون
حرف بزنم با ننتون
بگم شدم عاشق پسرتون
میخوام بشم من عروستون
بابا(هی) میخوام(هی) بیام(هی) زنت(هی) بشم (هی)
نگو نه(هی) نگو نمیشه(هی)
ریشات (هی)اگه(هی) بلند(هی) بشه(هی) قشنگترم (هی)میشه(هی)
میشم فدات
عاشق کارات
میپزم برات تو هرچی بخوای
حالا نمه نمه
شدی تو شوهرم
اسمال آقا آره تویی تاج سرم
حالا نمه نمه
شدی تو شوهرم
اسمال آقا آره تویی تاج سرم
میگم بوس بُـ کُن ازم
میگی اسمم اسماله نه حسن
حالا اسماله مسماله دسماله مسماله هرچی باشه اسمال باشه
اسمال آقا یه دونه باشه
کفشاش سیاه باشه
…
سیبیل سیاه
چشم بادومی
پاشنه طلا
میخوام بیام درخونتون
*نمیخواد بیای!
حرف بزنم با نَنَتون
*نمیخواد بابا!
میخوام بیام درخونتون
حرف بزنم با ننتون
بگم شدم عاشق پسرتون
میخوام بشم من عروستون
بابا(هی) میخوام(هی) بیام(هی) زنت(هی) بشم (هی)
نگو نه(هی) نگو نمیشه(هی)
ریشات (هی)اگه(هی) بلند(هی) بشه(هی) قشنگترم (هی)میشه(هی)
اسمال آقا
سیبیل سیاه
چشم بادومی
پاشنه طلا
میخوام بیام درخونتون
حرف بزنم با ننتون
بگم شدم عاشق پسرتون
میخوام بشم من عروستون
بابا(هی) میخوام(هی) بیام(هی) زنت(هی) بشم (هی)
نگو نه(هی) نگو نمیشه(هی)
ریشات (هی)اگه(هی) بلند(هی) بشه(هی) قشنگترم (هی)میشه(هی)
میشم فدات
عاشق کارات
میپزم برات تو هرچی بخوای
حالا نمه نمه
شدی تو شوهرم
اسمال آقا آره تویی تاج سرم
حالا نمه نمه
شدی تو شوهرم
اسمال آقا آره تویی تاج سرم
میگم بوس بُـ کُن ازم
میگی اسمم اسماله نه حسن
حالا اسماله مسماله دسماله مسماله هرچی باشه اسمال باشه
اسمال آقا یه دونه باشه
کفشاش سیاه باشه
…
چه یعنی، یعنی چه؟ نه باژگونه روزگاری است
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
ناشناسی نوشته:
غزلی عجیب وشور انگیز وجذاب است در بیت اول هیچ معلوم نیست که خطاب به چه کسی سخن میگوید در بیت دوم که میگوید “زلف در دست صبا” میتوان حدس زد که مقصود محبوب ازلی است چه باد صبا در اصطلاح عرفا از کوی یار خبر میآورد این آمیختگی اوصاف محبوب زمینی با محبوب آسمانی وتشبیه دومی به اولی وسعی در بدست دادن وصف وشناخت ازمحبوب ازلی در اکثر غزلیات حافظ ونیز در عزلیات دیگر شعرا نمودار است با ذکر اوصاف معشوق زمینی خواننده را آماده میسازند تا به اوصاف محبوب نهائی توجه کند وگمان میرود راز توجه ویزه به غزلیات حافظ در بین همه طبقات مردم در همین است در بعضی غزلیات هم سر نخی بدست نمیآید که مقصود کدام محبوب است به هر حال با دقت در این غزل به روشنی معلوم است که روی سخن با کیست مثلا در این بیت :
هرکس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه؟
هر کسی از طاس لطف تو به نقشی وکاری مشغول است وعاقبت با او کج قماری میکنی یعنی از او میگیری ودر بیت آخر که سخن از پردازش خانه دل از غیر یار مطرح است بهتر معلوم میشود که روی سخن با کیست در مجموع استعاراتی لطیف وشگفت انگیز در این غزل وجود دارد که برای هرکس به نسبت ذو قیا تش معلوم میشود.
از سایت بی مانند گنجور
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
ناشناسی نوشته:
غزلی عجیب وشور انگیز وجذاب است در بیت اول هیچ معلوم نیست که خطاب به چه کسی سخن میگوید در بیت دوم که میگوید “زلف در دست صبا” میتوان حدس زد که مقصود محبوب ازلی است چه باد صبا در اصطلاح عرفا از کوی یار خبر میآورد این آمیختگی اوصاف محبوب زمینی با محبوب آسمانی وتشبیه دومی به اولی وسعی در بدست دادن وصف وشناخت ازمحبوب ازلی در اکثر غزلیات حافظ ونیز در عزلیات دیگر شعرا نمودار است با ذکر اوصاف معشوق زمینی خواننده را آماده میسازند تا به اوصاف محبوب نهائی توجه کند وگمان میرود راز توجه ویزه به غزلیات حافظ در بین همه طبقات مردم در همین است در بعضی غزلیات هم سر نخی بدست نمیآید که مقصود کدام محبوب است به هر حال با دقت در این غزل به روشنی معلوم است که روی سخن با کیست مثلا در این بیت :
هرکس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه؟
هر کسی از طاس لطف تو به نقشی وکاری مشغول است وعاقبت با او کج قماری میکنی یعنی از او میگیری ودر بیت آخر که سخن از پردازش خانه دل از غیر یار مطرح است بهتر معلوم میشود که روی سخن با کیست در مجموع استعاراتی لطیف وشگفت انگیز در این غزل وجود دارد که برای هرکس به نسبت ذو قیا تش معلوم میشود.
از سایت بی مانند گنجور
خرما
35. در مدارک چینی مربوط به خرما Phoenix dactylifera) دو نکته مهم آمده که از لحاظ علمی شایان توجه است: نخست نقش چین در پراکنش جغرافیایی این درخت در دوره باستان، و دوم تلاشی گذرا برای خو دادن آن به آب و هوای چین. این درخت بومی چین نیست. نخستین بار در دوره تانگ اطلاعاتی راجع به آن ثبت شده هرچند پیش از آن هم در Wei šu و هم در Sui šu از آن به عنوان یکی از محصولات ایران ساسانی و با نام ts`ien nien tsao ("عنابهای هزار ساله"، عناب، Zizyphus vulgaris، از گیاهان بومی چین) یاد شده است. Yu yan tsa tsu، خرما را Po-se tsao ("عناب ایرانی") نامیده و گفته زیستگاه آن در پوـسه (ایران) است یا از آنجا به چین آرند. سپس نام فارسی گیاه بصورت k'u-man، *k'ut (k'ur) man آمده که شاید همبرابر باشد با خورمان، خورمانگ، (*khurmang) *xurman فارسی میانه، خرما، xurmā در پا زند و فارسی امروز که در ترکی عثمانی و یونانی جدید، ("خـــــرما") و ("درخت خرما")، و korme آلبانیایی نیز به کار گرفــته شده است. در T'an šu همــــــــین واژه hu-man، *guδ (gur)-man فرونگاشته شده که همبرابر است با صورت *gurman یا *kurman در فارسی میانه. واژه خرمای فارسی امروز در Pen ts'ao kan mu به صورت k'u-lu (ru)-ma آمده است، که شیوه آوانگاری دوره یوآن (Yüan) است، و نخستین بار در Čo ken lu که به سال 1366م منتشر شده به کار رفته است. این واژه فارسی وارد زبانهای آریایی امروزی هند و نیز گروه زبانهای مالایایی شده است، kurma در جاوهای؛ kuramō در چامی؛ korma در مالایایی، دایاکی و سوندایی؛ koromma در بوگیایی و ماکاساری؛ و نیز romö، lomö، amö در زبان خمری.
آنچه در پی میآید توصیف این درخت است به نقل از Yu yan tsa tsu: "بلندای آن به نه تا دوازده متر، و دور تنه آن به یکونیم تا یک متر و هشتاد سانتیمتر میرسد. برگها همِیشه سبز و شبیه برگهای t'u t'en (نوعی خیزران) است. در ماه دوم سال گل میدهد. گلها شبیه گل موزند و دو پایه. نرم نرم باز میشوند؛ در شکاف آنها بیش از ده غلاف دانه به درازای پنج سانتیمتر و به رنگ زرد و سفید بهم رسد. وقتی مغز میرسد، دانههای خرما سیاهرنگ میشوند. بظاهر به عناب خشک ماند. دانهها خوش خوراکاند و به شیرینی نبات."
واژه بیگانه دیگر برای خرما را چن تسانـکی در Pen ts'ao ši i ی خود به صورت wu-lou، *bu-nu آورده است. وی این واژه را نام همان "عناب ایرانی" میداند که در ایران روید و به عناب ماند. لی شیـچن در حاشیه می گوید معنای این واژه هنوز توضیح داده نشده است. نه برتشنایدر و نه هیچکس دیگر در این مورد چیزی نگفته. این واژه شباهتی شگفت به نام خرما در مصری باستان، bunnu، دارد. میدانیم که اعراب بیشمار واژه برای نامیدن انواع خرما و مراحل متفاوت رشد آن دارند و دور نیست که این واژه مصری را گرفته زان پس به چین برده باشند. نامهای عربی متداول عبارتاند از نخل، nakhl و تمر، tamr ، (tamar عبری، temar سریانی). از طرف دیگر، اگر بپذیریم wu-lou در اصل نام Cycas revoluta (نک. پائین) بوده و بعدها به درخت خرما گفته شده، این احتمال هم هست که رابطه wu-lou با واژه مصری تصادفی باشد.
در Lin piao lui نوشته لیو سون (Liu Sü) گزارش جالب زیر آمده است:
"اما خرما ("عناب ایرانی"): این درخت را میتوان در نــــــزدیکی کوانـچو (Kwan-čou) (کانتون) یافت. تنه درخت که هیچ شاخه ندارد راست است و بلندای آن به نه تا دوازده متر میرسد. تاج درخت در تمام جهات گسترده و بیش از ده شاخه از آن منشعب میشود. بــــــرگها "نـــــــخل نارگیل دریـــــایی" ( hai tsun، Chamaerops excelsa) را ماند. درختانی که در کوانـچو کاشتهاند هر سه یا پنج سال یک بار میوه میدهند. میوه شان چون عناب سبزی است که در شمال میروید هرچند کوچکتر. نخست سبز است و سپس زرد میشود. وقتی برگها درمیآید میوه به صورت خوشه تشکیل میشود و معمولاً هر خوشه بین سه تا بیست حبّه دارد که باید با احتیاط آنها را کند و حمل کرد. در کشور ما علاوه بر نوع داخلی، نوع بیگانه آن را هم می خورند. رنگش شبیه حبههای نبات است. پوست و گوشت میوه نرم و براق است. وقتی آن را با بخار آب پخته یا کلوچه سازند بسیار خوشمزه است. هسته اش یکسره با هسته عناب شمال متفاوت است. دو انتهای آن [برخلاف عناب] تیز نیست بلکه از دو طرف به سمت بالا برگشته و مثل تکه کوچک ژد سرخ کینو گرد است. باید با آنها خیلی احتیاط کرد. تا مدتها پس از کاشت هیچ جوانهای از هسته در نیاید، چنانکه گوئی هیچگاه سبز نخواهد شد".
در این نوشته خرما به روشنی باز نمائی شده روشن است که درخت خرما در کوانـتون کشت میشده و در دوره تانگ میوه آن را از خارج هم وارد میکردند. چون لیو سون، نویسنده این کتاب، در دوره فغفور چائو تسون (Čao Tsun) (904-889) میزیست، این اطلاعات به آخر سده نهم مربوط میشود. دوکاندول به خطا میگوید چینیها این درخت را در سده سوم میلادی از ایران آوردند.
لی شیـچن در مطلب خود درباره خرما، زیر نام wu-lou tse، نامها را درهم آشفته نوشته هائی ناهمگون را با هم آورده است. برتشنایدر تمامی این ها را دربست پذیرفته است. نیازی نیست شخص گیاهشناس باشد تا دریابد نوشته های Nan fan ts'ao mu čwan و Čo ken lu که بنا بر ادعا به خرما بر می گردد هیچ ربطی به این درخت ندارند. بسا که مراد از آن hai tsao ای که در کتاب نخست توصیف شده Cycas revoluta [نخل ساگو] بوده باشد . در متن کتاب دیگر که برتشنایدر بدون ذکر نام از آن نقل کرده و به اشتباه آن را از "نویسندهای از دوره مینگ" شمرده از شش درخت "میوه زرین" (kin kwo ) سخن رفته که در چنـتو (Č'en-tu)، مرکز سهـچوان، میروید و بر پایه روایتی گفتاری در دوره هان کاشته شدهاند. سپس توصیف درخت میآید و نام بیگانه آن k'u-lu-ma (نک: پیشگفته ها) می آید که به گفته برتشنایدر درست با درخت خرما می خواند. اما نمیتوان باور کرد که این گیاه توانسته باشد در آب و هوای سهـچوان رشد کند و خود برتشنایدر می پذیرد که امروزه میوه Salisburia adiantifolia [جنکو/ درخت معبد] را نیز kin kwo مینامند. بدین ترتیب، با وجود اینکه نام فارسی خرما هم اضافه شده، باز هم احتمال می رود این تکه از Čo ken lu بد فهمیده شده باشد.
فزون بر اینکه چینیها میدانستند خرما محصول ایران است، این را هم میدانستند که این میوه خورد برخی قبایل ساحل خاور ی افریقاست. در نوشته های کهن درباره تا تسین (Ta Ts'in) نامی از نخل نیست، اما T'an šu در پایان مقاله مربوط به فوـلین (سوریه) از دو سرزمـــین Mo-lin (*Mwa-lin, Mwa-rin) و Lao-p'o-sa (*Lav-bwi5-sar), درفاصله دوهزار لی ازجنوب باختری فو-لین با مردمانی سیهچرده یاد می کند. این سرزمینها خشک و بی آب و علفند؛ مردم به اسبان خود ماهی خشک شده میدهند و خوراکشان خرماست. حق دربست با برتشنایدر بود که برای شناسایی این محل به افرِیقا روی آورد، اما نمی توان این نظر او را که "شاید مراد از نامهای چینی موـلین و لائوـپوـسا سرزمین مورها (موریتانی) یا لیبی باشد"پذیرفت. هیرت در این نظریه سست چون و چرا نکرده ، آن سرزمینها را در امتداد ساحل باختری دریای سرخ دانسته و پی جوی شناسایی این آوانگاشتها نشده است. به گفته ما توانـلین (Ma Twan-lin)، سرزمین موـلین در جنوب باختری سرزمین یان سا ـ لو (Yan-sa-lo) واقع است که هیرت با قید احتیاط آن را همان اورشلیم گرفته است. این نظر بهیچ روی پذیرفتنی نیست، زیرا یان ـ سا ـ لو برابر است با An-saδ (sar)-la (ra) باستان. افزون بر این، در Tai p'in kwan yü ki ثبت است که موـ لین در جنوب باختری پوـ ساـ لو (*Bwiδ-saδ-la) واقع است؛ بدین ترتیب این نام آشکارا با ما توانـلین (Ma Twan-lin) و آوانگاشت مندرج در سالنامههای دوره تانگ یکی است. به نظر من، مراد از آوانگاشت *Mwa-lin همان مالیندی/ملندی (Malindi) ادریسی است یا مولاندا (Mulanda) ی یاقوت که اینک مالیندی نام دارد و در جنوب خط استوا و در استان سیدیه در افریقای خاوری، از مستملکات بریتانیا [ کنیای پسا استعمار امروزی] قرار دارد. ادریسی آن را شهری بزرگ خوانده که پیشه مردمش شکار است و ماهیگیری. ماهیان دریا را نمک سود کرده فروشند، و بهره برداری از کانهای آهن خاستگاه ثروتشان است. اگر تشخیص ادریسی درست باشد، بیتردید توصیف جغرافیایی مندرج در سالنامههای دودمان تانگ (در فاصله دوهزار لی در جنوب باختری فوـلین) ناقص است؛ اما نباید از یاد برد پایه این اطلاعات گزارشی شنیداری از فوـلین است. دو دیگر، روی هم رفته نباید محاسبات چینیان از مسافتهای دریایی را چندان درست شمرد. در فرمانروائی دودمان مینگ، همین سرزمین ماـلین (Ma-lin) نام داشت و شاهش بسال 1415 هیئتی را با شماری زرافه پیشکشی به چین گسیل داشت. چن هو (Čen Ho) نیز از آن درشمار سرزمینهایی نام برده که خود از آنها دیـــــــدن کرده است، و همان جا از ماـلین و لاـسا (La-se) نام برده که به ظاهر دومی همان لائوـپوـسای کهن تر است.
چینیها این را نیز میدانستند که خرما در سرزمین اعراب (تاـشی/ Ta-ši) و نیز در عمان، بصره، و ساحل کوروماندل میروید. به وجود آن در عدن و هرمز نیز اشاره شده است.
تردیدی نیست که درخت خرما از دوران باستان در جنوب ایران، بویژه در سواحل خلیج فارس و در مکران و بلوچستان بود ه است. در چندین جا در بندهشن از خرما نام برده شده است. دیرینگی فراوان آن در بابــــل نیز چون و چرا نمی پذیرد (gišimmaru آشوری). استرابو شرح داده که مردان اسکندر در عبور از صحرای خشگ گدروسیا چه رنجهائی کشیدند. آذوقه از راه دور میآمد، آن هم نامنظم و ناچیز، و در نتیجه ارتش از گرسنگی سخت در رنج بود، حیوانات بارکش جان میدادند و باروبنه برجای میماند. ارتش با خوردن خرما و مغز نخل جان بدر برد. همو میگوید بسیار کسان با خوردن خرمای نارس خفه شدند. فیلوستراتوس از خواجه ای گوید که هنگام ورود آپولونیوس اهل تیانا (Tyana) به سرزمین پارت او را پذیرفت و خرماهایی کهربایی رنگ و بسیار درشت پیش نهاد. در استان فارس، خرمابن تقریباً در همهجا فروان است. در بابل میان خرمابن ایرانی و آرامی تفاوت قائل بودند و خرمای ایرانی را بیشتر قدر مینهادند چرا که گوشت آن به خوبی از هسته جدا میشود، در حالی که مقداری از گوشت خرمای آرامی به هسته میچسبد. در ایران ساسانی نیز همین تمایز را قائل میشدند. در قوانین مالیاتی خسرو یکم(578-531 م) ارزش و مالیات چهار خرمابن ایرانی برابر با شش خرمابن رسمی بود. همان طور که پیشتر گفتیم سالنامههای Wei و Sui خرما را به ایران ساسانی نسبت داده اند و نامش در نوشته های پهلوی آمده است( نک. ص. ؟؟؟ ). امروزه خرما در دشتهای پست کرمان و کرانه های خلیج فارس میروید؛ اما محصول کافی نیست و بسی خرما که از بغداد آرند. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار. لغت نامه دهخدا
آنچه در پی میآید توصیف این درخت است به نقل از Yu yan tsa tsu: "بلندای آن به نه تا دوازده متر، و دور تنه آن به یکونیم تا یک متر و هشتاد سانتیمتر میرسد. برگها همِیشه سبز و شبیه برگهای t'u t'en (نوعی خیزران) است. در ماه دوم سال گل میدهد. گلها شبیه گل موزند و دو پایه. نرم نرم باز میشوند؛ در شکاف آنها بیش از ده غلاف دانه به درازای پنج سانتیمتر و به رنگ زرد و سفید بهم رسد. وقتی مغز میرسد، دانههای خرما سیاهرنگ میشوند. بظاهر به عناب خشک ماند. دانهها خوش خوراکاند و به شیرینی نبات."
واژه بیگانه دیگر برای خرما را چن تسانـکی در Pen ts'ao ši i ی خود به صورت wu-lou، *bu-nu آورده است. وی این واژه را نام همان "عناب ایرانی" میداند که در ایران روید و به عناب ماند. لی شیـچن در حاشیه می گوید معنای این واژه هنوز توضیح داده نشده است. نه برتشنایدر و نه هیچکس دیگر در این مورد چیزی نگفته. این واژه شباهتی شگفت به نام خرما در مصری باستان، bunnu، دارد. میدانیم که اعراب بیشمار واژه برای نامیدن انواع خرما و مراحل متفاوت رشد آن دارند و دور نیست که این واژه مصری را گرفته زان پس به چین برده باشند. نامهای عربی متداول عبارتاند از نخل، nakhl و تمر، tamr ، (tamar عبری، temar سریانی). از طرف دیگر، اگر بپذیریم wu-lou در اصل نام Cycas revoluta (نک. پائین) بوده و بعدها به درخت خرما گفته شده، این احتمال هم هست که رابطه wu-lou با واژه مصری تصادفی باشد.
در Lin piao lui نوشته لیو سون (Liu Sü) گزارش جالب زیر آمده است:
"اما خرما ("عناب ایرانی"): این درخت را میتوان در نــــــزدیکی کوانـچو (Kwan-čou) (کانتون) یافت. تنه درخت که هیچ شاخه ندارد راست است و بلندای آن به نه تا دوازده متر میرسد. تاج درخت در تمام جهات گسترده و بیش از ده شاخه از آن منشعب میشود. بــــــرگها "نـــــــخل نارگیل دریـــــایی" ( hai tsun، Chamaerops excelsa) را ماند. درختانی که در کوانـچو کاشتهاند هر سه یا پنج سال یک بار میوه میدهند. میوه شان چون عناب سبزی است که در شمال میروید هرچند کوچکتر. نخست سبز است و سپس زرد میشود. وقتی برگها درمیآید میوه به صورت خوشه تشکیل میشود و معمولاً هر خوشه بین سه تا بیست حبّه دارد که باید با احتیاط آنها را کند و حمل کرد. در کشور ما علاوه بر نوع داخلی، نوع بیگانه آن را هم می خورند. رنگش شبیه حبههای نبات است. پوست و گوشت میوه نرم و براق است. وقتی آن را با بخار آب پخته یا کلوچه سازند بسیار خوشمزه است. هسته اش یکسره با هسته عناب شمال متفاوت است. دو انتهای آن [برخلاف عناب] تیز نیست بلکه از دو طرف به سمت بالا برگشته و مثل تکه کوچک ژد سرخ کینو گرد است. باید با آنها خیلی احتیاط کرد. تا مدتها پس از کاشت هیچ جوانهای از هسته در نیاید، چنانکه گوئی هیچگاه سبز نخواهد شد".
در این نوشته خرما به روشنی باز نمائی شده روشن است که درخت خرما در کوانـتون کشت میشده و در دوره تانگ میوه آن را از خارج هم وارد میکردند. چون لیو سون، نویسنده این کتاب، در دوره فغفور چائو تسون (Čao Tsun) (904-889) میزیست، این اطلاعات به آخر سده نهم مربوط میشود. دوکاندول به خطا میگوید چینیها این درخت را در سده سوم میلادی از ایران آوردند.
لی شیـچن در مطلب خود درباره خرما، زیر نام wu-lou tse، نامها را درهم آشفته نوشته هائی ناهمگون را با هم آورده است. برتشنایدر تمامی این ها را دربست پذیرفته است. نیازی نیست شخص گیاهشناس باشد تا دریابد نوشته های Nan fan ts'ao mu čwan و Čo ken lu که بنا بر ادعا به خرما بر می گردد هیچ ربطی به این درخت ندارند. بسا که مراد از آن hai tsao ای که در کتاب نخست توصیف شده Cycas revoluta [نخل ساگو] بوده باشد . در متن کتاب دیگر که برتشنایدر بدون ذکر نام از آن نقل کرده و به اشتباه آن را از "نویسندهای از دوره مینگ" شمرده از شش درخت "میوه زرین" (kin kwo ) سخن رفته که در چنـتو (Č'en-tu)، مرکز سهـچوان، میروید و بر پایه روایتی گفتاری در دوره هان کاشته شدهاند. سپس توصیف درخت میآید و نام بیگانه آن k'u-lu-ma (نک: پیشگفته ها) می آید که به گفته برتشنایدر درست با درخت خرما می خواند. اما نمیتوان باور کرد که این گیاه توانسته باشد در آب و هوای سهـچوان رشد کند و خود برتشنایدر می پذیرد که امروزه میوه Salisburia adiantifolia [جنکو/ درخت معبد] را نیز kin kwo مینامند. بدین ترتیب، با وجود اینکه نام فارسی خرما هم اضافه شده، باز هم احتمال می رود این تکه از Čo ken lu بد فهمیده شده باشد.
فزون بر اینکه چینیها میدانستند خرما محصول ایران است، این را هم میدانستند که این میوه خورد برخی قبایل ساحل خاور ی افریقاست. در نوشته های کهن درباره تا تسین (Ta Ts'in) نامی از نخل نیست، اما T'an šu در پایان مقاله مربوط به فوـلین (سوریه) از دو سرزمـــین Mo-lin (*Mwa-lin, Mwa-rin) و Lao-p'o-sa (*Lav-bwi5-sar), درفاصله دوهزار لی ازجنوب باختری فو-لین با مردمانی سیهچرده یاد می کند. این سرزمینها خشک و بی آب و علفند؛ مردم به اسبان خود ماهی خشک شده میدهند و خوراکشان خرماست. حق دربست با برتشنایدر بود که برای شناسایی این محل به افرِیقا روی آورد، اما نمی توان این نظر او را که "شاید مراد از نامهای چینی موـلین و لائوـپوـسا سرزمین مورها (موریتانی) یا لیبی باشد"پذیرفت. هیرت در این نظریه سست چون و چرا نکرده ، آن سرزمینها را در امتداد ساحل باختری دریای سرخ دانسته و پی جوی شناسایی این آوانگاشتها نشده است. به گفته ما توانـلین (Ma Twan-lin)، سرزمین موـلین در جنوب باختری سرزمین یان سا ـ لو (Yan-sa-lo) واقع است که هیرت با قید احتیاط آن را همان اورشلیم گرفته است. این نظر بهیچ روی پذیرفتنی نیست، زیرا یان ـ سا ـ لو برابر است با An-saδ (sar)-la (ra) باستان. افزون بر این، در Tai p'in kwan yü ki ثبت است که موـ لین در جنوب باختری پوـ ساـ لو (*Bwiδ-saδ-la) واقع است؛ بدین ترتیب این نام آشکارا با ما توانـلین (Ma Twan-lin) و آوانگاشت مندرج در سالنامههای دوره تانگ یکی است. به نظر من، مراد از آوانگاشت *Mwa-lin همان مالیندی/ملندی (Malindi) ادریسی است یا مولاندا (Mulanda) ی یاقوت که اینک مالیندی نام دارد و در جنوب خط استوا و در استان سیدیه در افریقای خاوری، از مستملکات بریتانیا [ کنیای پسا استعمار امروزی] قرار دارد. ادریسی آن را شهری بزرگ خوانده که پیشه مردمش شکار است و ماهیگیری. ماهیان دریا را نمک سود کرده فروشند، و بهره برداری از کانهای آهن خاستگاه ثروتشان است. اگر تشخیص ادریسی درست باشد، بیتردید توصیف جغرافیایی مندرج در سالنامههای دودمان تانگ (در فاصله دوهزار لی در جنوب باختری فوـلین) ناقص است؛ اما نباید از یاد برد پایه این اطلاعات گزارشی شنیداری از فوـلین است. دو دیگر، روی هم رفته نباید محاسبات چینیان از مسافتهای دریایی را چندان درست شمرد. در فرمانروائی دودمان مینگ، همین سرزمین ماـلین (Ma-lin) نام داشت و شاهش بسال 1415 هیئتی را با شماری زرافه پیشکشی به چین گسیل داشت. چن هو (Čen Ho) نیز از آن درشمار سرزمینهایی نام برده که خود از آنها دیـــــــدن کرده است، و همان جا از ماـلین و لاـسا (La-se) نام برده که به ظاهر دومی همان لائوـپوـسای کهن تر است.
چینیها این را نیز میدانستند که خرما در سرزمین اعراب (تاـشی/ Ta-ši) و نیز در عمان، بصره، و ساحل کوروماندل میروید. به وجود آن در عدن و هرمز نیز اشاره شده است.
تردیدی نیست که درخت خرما از دوران باستان در جنوب ایران، بویژه در سواحل خلیج فارس و در مکران و بلوچستان بود ه است. در چندین جا در بندهشن از خرما نام برده شده است. دیرینگی فراوان آن در بابــــل نیز چون و چرا نمی پذیرد (gišimmaru آشوری). استرابو شرح داده که مردان اسکندر در عبور از صحرای خشگ گدروسیا چه رنجهائی کشیدند. آذوقه از راه دور میآمد، آن هم نامنظم و ناچیز، و در نتیجه ارتش از گرسنگی سخت در رنج بود، حیوانات بارکش جان میدادند و باروبنه برجای میماند. ارتش با خوردن خرما و مغز نخل جان بدر برد. همو میگوید بسیار کسان با خوردن خرمای نارس خفه شدند. فیلوستراتوس از خواجه ای گوید که هنگام ورود آپولونیوس اهل تیانا (Tyana) به سرزمین پارت او را پذیرفت و خرماهایی کهربایی رنگ و بسیار درشت پیش نهاد. در استان فارس، خرمابن تقریباً در همهجا فروان است. در بابل میان خرمابن ایرانی و آرامی تفاوت قائل بودند و خرمای ایرانی را بیشتر قدر مینهادند چرا که گوشت آن به خوبی از هسته جدا میشود، در حالی که مقداری از گوشت خرمای آرامی به هسته میچسبد. در ایران ساسانی نیز همین تمایز را قائل میشدند. در قوانین مالیاتی خسرو یکم(578-531 م) ارزش و مالیات چهار خرمابن ایرانی برابر با شش خرمابن رسمی بود. همان طور که پیشتر گفتیم سالنامههای Wei و Sui خرما را به ایران ساسانی نسبت داده اند و نامش در نوشته های پهلوی آمده است( نک. ص. ؟؟؟ ). امروزه خرما در دشتهای پست کرمان و کرانه های خلیج فارس میروید؛ اما محصول کافی نیست و بسی خرما که از بغداد آرند. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار. لغت نامه دهخدا
۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه
لا ضرر، لا ضرار، تسلیط. اسلامی یا اسمالی؟ مسئله این است
لاضرر. [ ض َ رَ ] (ع اِ مرکب ) (از: لا + ضرر) ماخوذ از حدیث «لا ضَرَر و لا ضِرار فی الاسلام »، و آن قاعده فقهی است و درموارد بسیاری از فقه بدان استناد می شود. مدرک قاعده لاضرر را روایاتی گفته اند بتواتر از جانب شرع وارد اما این ادعا اگر در موردتواتر اجمالی ادله درست باشد شک نیست که در مورد تواتر لفظی پذیرفتنی نیست وبا ثبوت مسلم بودن اصل قاعده در فقه بحث در یکایک روایات مدرک قاعده مذکور موردی نخواهد داشت و روایتی که از همه روشنتر و سند آن صحیح تر است روایتی است شامل داستان سمرة بن جندب و آن روایت اینست که سمرة راخرمابنی بود و راه بدان درخت از خانه یکی از انصارگذشتی و سمرة سرزده و نابهنگام به خانه آن مرد درآمدی و مزاحمت رساندی . انصاری وی را گفت آمد شد نابهنگام تو و آنهم بی کسب اجازت مایه تباهی آسایش من است و دوست ندارم که در هر حال سرزده به خانه من درآئی . بهتر که به گاه درآمدن اجازت خواهی . سمره گفت برای رسیدن به درخت خویش اجازت چه خواهم ، انصاری شکایت با پیغمبر اکرم برد. پیغمبر (ص ) سمرة را فرمود چون به خانه مرد انصاری روی اجازت خواه . گفت نخواهم . فرمود آن درخت بگذار و خرمابنی دیگر در فلان جای بستان . گفت نستانم . فرمود دو درخت گیر. و آن درخت بِهل . گفت نهلم . حضرت بر تعداد خرمابن بیفزود تا به ده رسید. سمرة هم بنخواست . فرمود درخت بگذار تا بجای آن خرمابنی در بهشت ترا دهم . گفت بهیچ روی خرمابن بکس نگذارم و مابازائی نخواهم . حضرت فرمود «انک رجل مضار و لاضرر و لاضرار علی مومن ». آنگاه فرمان داد تا خرمابن وی بکندند و دور افکندند و فرمود برگیر و هر جای که خواهی بنشان . و در روایت دیگر آمده است که فرمود لاضررو لاضرار فی الاسلام و در (موثقه ) دیگر: «لاضرر و لاضرار» و ضرر گزند رساندن باشدو مضاره آن باشد که دو کس به یکدیگر گزند رسانند.
پس مدلول لغوی این حدیث چنین باشد که جنس ضرر در اسلام و یا بر مومنی موجود نیست و آشکار است که چنین مفهوم از این حدیث در نظر نبوده چه وجود ضرر بر همه کس معلوم است از اینرو فقیهان در معنی این حدیث احتمالها داده اند از جمله اینکه حکمی که از آن گزندی رسد (یا گزندی بمومنی رسد) تشریع نشده است . در این صورت لزوم بیع مستلزم غبن یا بیع بدون شفعه از شریک یا وجوب وضو با پرداخت آب بهای گزاف مشروع نیست و همچنین رفتن سمرة بسوی خرمابن خویش و آزار رساندن به مرد انصاری و بالجمله هر حکم شرعی که زیانی از آن پدید آید و یا هرگونه اعمال سلطنت که گزندی از آن به دیگری رسد به مدلول این خبر تشریع نشده است . اکنون باید دانست که قاعده لاضرر با افاده چنین معنی در موارد ادله احکامی که از آن احکام زیانی ناشی میشودو همچنین در مورد زیان دیگر که آن را تعارض ضررین گویند و نسبت به قاعده تسلیط که مشرّع اِعمال سلطنت مردم به اموال خویش میباشد احکام مخصوصی دارد در مواردی قاعده لاضرر بر بسیاری از احکام حکومت خواهد داشت و بطور اجمال اینکه : نسبت به برخی احکام که بر موضوعات متضمن ضرر مالی یا جانی تعلق گرفته مانند زکوة، خمس ، حج ، جهاد، و مانند آن هیچگونه تاثیری ندارد ولی نسبت به احکامی که برخی از افراد موضوعات آن ضرری و برخی غیرضرری (خواه آن احکام تکلیفی باشد و خواه وضعی ) قاعده لاضرر نسبت به افراد ضرری حکومت خواهد داشت . در مورد تعارض دو ضرر میگویند چون این قاعده «لاضرر» از لحاظ حفظ مصالح امت و منت گذاردن بر آنها به وجود آمده است پس در اینگونه موارد باید ضرر کمتر اختیار شود چنانکه هرگاه امر دائر گردد که زیان به شخص واحد برسد یا به عموم ،زیان دیدن شخص مقدّم بر زیان عمومی خواهد بود و اگرامر دائر شود که زیان به خود شخص برسد یا به دیگری در این صورت میگویند اگر تاسیس قاعده برای منت بر نوع امت میباشد باید رعایت اقل ضررین شود ولی اگر تاسیس آن بلحاظ منت بر آحاد افراد امت باشد تحمل ضرر بخاطر ضرر نرسیدن به دیگری واجب نخواهد بود، هر چند که ضرر وارد بر غیر بیشتر باشد.
نسبت قاعده لاضرر با قاعده تسلیط: قاعده تسلیط از حدیث نبوی مشهور (الناس مسلطون علی اموالهم ) استفاده میشود و در مواردی با قاعده لاضرر متعارض میشود چنانکه مالک بخواهد به استناد این قاعده از ملک خود استفاده ای بکند و آن استفاده به زیان دیگری منتهی شود مثلاً او در خانه خود چاهی بکند و آن چاه به دیوار همسایه صدمه رساند در اینگونه موارد فقیهان به اختلاف سخن گفته اندکه پسندیده تر از همه این است که هرگاه تصرف مالک به زیان دیگری منتهی نشود بلکه از سود او جلوگیری کند،در این صورت مسلماً قاعده تسلیط مقدم خواهد بود ولی اگر تصرف او به زیان دیگری منتهی گردد و جلوگیری از این تصرف نیز به زیان مالک باشد در این صورت قاعده تسلیط مقدم خواهد بود ولی اگر تصرف او به زیان دیگری منتهی گردد و جلوگیری از این تصرف نیز به زیان مالک باشد در این صورت قاعده تسلیط و لاضرر معارض خواهند بود.
لکن اگر جلوگیری از تصرف مالک به زیان او نباشد ولی تصرف وی به زیان دیگری منتهی شود در این صورت است. که باید گفت قاعده لاضرر مقدّم بر قاعده تسلیط خواهد بود و برای تفصیل بیشتر رجوع به فرائد الاصول مرحوم شیخ مرتضی و تقریرات آقا شیخ محمدعلی کاظمینی خراسانی و کفایة الاصول مرحوم آخوند شود. لغت نامه دهخدا.
پس مدلول لغوی این حدیث چنین باشد که جنس ضرر در اسلام و یا بر مومنی موجود نیست و آشکار است که چنین مفهوم از این حدیث در نظر نبوده چه وجود ضرر بر همه کس معلوم است از اینرو فقیهان در معنی این حدیث احتمالها داده اند از جمله اینکه حکمی که از آن گزندی رسد (یا گزندی بمومنی رسد) تشریع نشده است . در این صورت لزوم بیع مستلزم غبن یا بیع بدون شفعه از شریک یا وجوب وضو با پرداخت آب بهای گزاف مشروع نیست و همچنین رفتن سمرة بسوی خرمابن خویش و آزار رساندن به مرد انصاری و بالجمله هر حکم شرعی که زیانی از آن پدید آید و یا هرگونه اعمال سلطنت که گزندی از آن به دیگری رسد به مدلول این خبر تشریع نشده است . اکنون باید دانست که قاعده لاضرر با افاده چنین معنی در موارد ادله احکامی که از آن احکام زیانی ناشی میشودو همچنین در مورد زیان دیگر که آن را تعارض ضررین گویند و نسبت به قاعده تسلیط که مشرّع اِعمال سلطنت مردم به اموال خویش میباشد احکام مخصوصی دارد در مواردی قاعده لاضرر بر بسیاری از احکام حکومت خواهد داشت و بطور اجمال اینکه : نسبت به برخی احکام که بر موضوعات متضمن ضرر مالی یا جانی تعلق گرفته مانند زکوة، خمس ، حج ، جهاد، و مانند آن هیچگونه تاثیری ندارد ولی نسبت به احکامی که برخی از افراد موضوعات آن ضرری و برخی غیرضرری (خواه آن احکام تکلیفی باشد و خواه وضعی ) قاعده لاضرر نسبت به افراد ضرری حکومت خواهد داشت . در مورد تعارض دو ضرر میگویند چون این قاعده «لاضرر» از لحاظ حفظ مصالح امت و منت گذاردن بر آنها به وجود آمده است پس در اینگونه موارد باید ضرر کمتر اختیار شود چنانکه هرگاه امر دائر گردد که زیان به شخص واحد برسد یا به عموم ،زیان دیدن شخص مقدّم بر زیان عمومی خواهد بود و اگرامر دائر شود که زیان به خود شخص برسد یا به دیگری در این صورت میگویند اگر تاسیس قاعده برای منت بر نوع امت میباشد باید رعایت اقل ضررین شود ولی اگر تاسیس آن بلحاظ منت بر آحاد افراد امت باشد تحمل ضرر بخاطر ضرر نرسیدن به دیگری واجب نخواهد بود، هر چند که ضرر وارد بر غیر بیشتر باشد.
نسبت قاعده لاضرر با قاعده تسلیط: قاعده تسلیط از حدیث نبوی مشهور (الناس مسلطون علی اموالهم ) استفاده میشود و در مواردی با قاعده لاضرر متعارض میشود چنانکه مالک بخواهد به استناد این قاعده از ملک خود استفاده ای بکند و آن استفاده به زیان دیگری منتهی شود مثلاً او در خانه خود چاهی بکند و آن چاه به دیوار همسایه صدمه رساند در اینگونه موارد فقیهان به اختلاف سخن گفته اندکه پسندیده تر از همه این است که هرگاه تصرف مالک به زیان دیگری منتهی نشود بلکه از سود او جلوگیری کند،در این صورت مسلماً قاعده تسلیط مقدم خواهد بود ولی اگر تصرف او به زیان دیگری منتهی گردد و جلوگیری از این تصرف نیز به زیان مالک باشد در این صورت قاعده تسلیط مقدم خواهد بود ولی اگر تصرف او به زیان دیگری منتهی گردد و جلوگیری از این تصرف نیز به زیان مالک باشد در این صورت قاعده تسلیط و لاضرر معارض خواهند بود.
لکن اگر جلوگیری از تصرف مالک به زیان او نباشد ولی تصرف وی به زیان دیگری منتهی شود در این صورت است. که باید گفت قاعده لاضرر مقدّم بر قاعده تسلیط خواهد بود و برای تفصیل بیشتر رجوع به فرائد الاصول مرحوم شیخ مرتضی و تقریرات آقا شیخ محمدعلی کاظمینی خراسانی و کفایة الاصول مرحوم آخوند شود. لغت نامه دهخدا.
جان پدر بجز از کشته ندروی
درختی که پَروردی آمد به بار
ببینی بَرش را کنون در کنار
گرش بار خارست خود کِشته یی
وگر پرنیانست خود رِشته یی
ببینی بَرش را کنون در کنار
گرش بار خارست خود کِشته یی
وگر پرنیانست خود رِشته یی
زیره، جیره، کمون، کامین
34. برخلاف نظر نادرست واترز و استوارت ، مراد چینیها از نام بیگانه ši-lo ، *ži-la ، نه رازیانه (Foeniculum vulgare) بلکه زیره سبز (Cuminum cyminum) و زیره سیاه (Carum carui) بوده است. سر نمون این واژه در فارسی میانه، زیره žīra یا zīra ، جیره jīra سنسکریت، خود اساساً گفته بالا را تأیید میکند؛ نمونهای که (*ži-la) ši-lo آوانگاشت با قاعده ی آن است. در هند، نام jīra هم بر زیره سبز دلالت دارد هم بر زیره سیاه. گرچه زیره کمابیش در تمامی استانهای هند، جز بنگال و آسام، کشت میشود، به گفته وات دلایلی به نسبت قاطع هست که نشان میدهد در هیچ کجای هند بومی نیست؛ اما در سرزمین های پر شمار چنان با محیط خو گرفته که حتی ناظران خبره آن را "خودرو" دانستهاند. تردیدی نیست که این گیاه از ایران به هند رفته است. چنان که از کتیبه کوروش بزرگ در تخت جمشید برمیآید ایرانیان باستان زیره را میشناختند، و این گیاه در زمانی دور از ایران وارد مصر و نیز هند شده است.
ابن سینا چهار رقم زیره (در عربی kammūn ) را برشمرده است — زیره کرمان که سیاه است؛ زیره پارسی که زرد است و باخاصیتتر از ارقام دیگر؛ زیره سوریه، و زیره نبطیه. همه این ارقام خودرو و بستانی یافت میشوند. ابومنصور زیره کرمان را از همه بهتر میداند. به گفته شلیمر، زیره کرمان نام دیگر زیره سیاه است، حال آنکه cummin را در فارسی زیره سبز یا سفید مینامند. البتـــــــــــه
(Carum carui) caraway را معمولاً در زبان فارسی شاهزیره، زیره شاهانه یا زیره رومی مینامند.
گرچه شواهد مبتنی بر لغتشناسی تاریخی حکم به رفتن زیره از ایران به چین میدهند، با اسنادی که در اختیار داریم چنین چیزی به وضوح تأیید نمیشود. چن تسان- کی (Č‛en Ts‛ań-k‛i) در نیمه نخست سده هشتم نوشته است که ši-lo در فــــــــــو- شی (Fu-ši) (بهوجا، سوماترا) میروید. لی سون (Li Sün) ، در کتاب خود، Hai yao pen ts‛ao ، به پیروی از کتاب Kwań čou ki نوشته که این گیاه در سرزمین پو- سه (Po-se) میروید؛ و سو سون (Su Suń) از دوره سونگ گفته که در روزگار او این گیاه در لین- نان (Liń-nan) (کوان-تون Kwań-tuń) و سرزمین های چسبیده آن یافت میشده است. با توجه به اینکه میگویند Kwan čou ki در فرمانروائی دودمان تسین (420-265) نوشته شده، و آنچه زین پس بروشنی نشان خواهیم داد، مراد لی سون نه پو-سه ایران بلکه پوسه مالایاست. همو بجای صورت ایرانیِ ši-lo = زیره، صورت سنسکریت آن، jīraka ، را به کار میبرد که چه بسا از راه پو- سه مالایا به چین رسیده باشد.
لی شن- چن زیر نام ši-lo واژه بیگانه دیگری با صورت (*dži-mu-lak) ts‛e-mou-lo را آورده که از کتاب K‛ai pao pen ts‛ao گرفته و آن را مثل ši-lo واژهای بیگانه شمرده است. این آوانگاشت هنوز شناسایی نشده، زیرا فرونگاری آن نادرست بوده است. در Ceń lei pen ts‛ao فرونگاشت درست آن به صورت (*dži-mu-lak) (rak), ts‛e-lo آمده که همبرابر است با jīraka سنسکریت. کتاب Hai yao pen ts‛ao نوشته لی سون در سده هشتم این صورت را آورده است. بدین ترتیب در یک سو صورت سنسکریتی داریم، jīraka ، که در دوره تانگ از پو- سه مالایا به کوان تون رفته و در دیگر سو گونه ایرانی ši-lo = زیره را داریم که باز به دلایل آواشناختی باید از دوره تانگ باشد و چه بسا از راه خشکی به چین رسیده باشد. نکته اخیر اینک از گمان فراتر نمی رود و شاید اسناد به دست آمده از ترکستان به روشن شدن آن کمک کند. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
ابن سینا چهار رقم زیره (در عربی kammūn ) را برشمرده است — زیره کرمان که سیاه است؛ زیره پارسی که زرد است و باخاصیتتر از ارقام دیگر؛ زیره سوریه، و زیره نبطیه. همه این ارقام خودرو و بستانی یافت میشوند. ابومنصور زیره کرمان را از همه بهتر میداند. به گفته شلیمر، زیره کرمان نام دیگر زیره سیاه است، حال آنکه cummin را در فارسی زیره سبز یا سفید مینامند. البتـــــــــــه
(Carum carui) caraway را معمولاً در زبان فارسی شاهزیره، زیره شاهانه یا زیره رومی مینامند.
گرچه شواهد مبتنی بر لغتشناسی تاریخی حکم به رفتن زیره از ایران به چین میدهند، با اسنادی که در اختیار داریم چنین چیزی به وضوح تأیید نمیشود. چن تسان- کی (Č‛en Ts‛ań-k‛i) در نیمه نخست سده هشتم نوشته است که ši-lo در فــــــــــو- شی (Fu-ši) (بهوجا، سوماترا) میروید. لی سون (Li Sün) ، در کتاب خود، Hai yao pen ts‛ao ، به پیروی از کتاب Kwań čou ki نوشته که این گیاه در سرزمین پو- سه (Po-se) میروید؛ و سو سون (Su Suń) از دوره سونگ گفته که در روزگار او این گیاه در لین- نان (Liń-nan) (کوان-تون Kwań-tuń) و سرزمین های چسبیده آن یافت میشده است. با توجه به اینکه میگویند Kwan čou ki در فرمانروائی دودمان تسین (420-265) نوشته شده، و آنچه زین پس بروشنی نشان خواهیم داد، مراد لی سون نه پو-سه ایران بلکه پوسه مالایاست. همو بجای صورت ایرانیِ ši-lo = زیره، صورت سنسکریت آن، jīraka ، را به کار میبرد که چه بسا از راه پو- سه مالایا به چین رسیده باشد.
لی شن- چن زیر نام ši-lo واژه بیگانه دیگری با صورت (*dži-mu-lak) ts‛e-mou-lo را آورده که از کتاب K‛ai pao pen ts‛ao گرفته و آن را مثل ši-lo واژهای بیگانه شمرده است. این آوانگاشت هنوز شناسایی نشده، زیرا فرونگاری آن نادرست بوده است. در Ceń lei pen ts‛ao فرونگاشت درست آن به صورت (*dži-mu-lak) (rak), ts‛e-lo آمده که همبرابر است با jīraka سنسکریت. کتاب Hai yao pen ts‛ao نوشته لی سون در سده هشتم این صورت را آورده است. بدین ترتیب در یک سو صورت سنسکریتی داریم، jīraka ، که در دوره تانگ از پو- سه مالایا به کوان تون رفته و در دیگر سو گونه ایرانی ši-lo = زیره را داریم که باز به دلایل آواشناختی باید از دوره تانگ باشد و چه بسا از راه خشکی به چین رسیده باشد. نکته اخیر اینک از گمان فراتر نمی رود و شاید اسناد به دست آمده از ترکستان به روشن شدن آن کمک کند. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه
خردل، کلم، کرم، کرنب، شلغم
32. از دو گونه خردل، Brassica یا Sinapis juncea و S. alba ، اولی همواره بومیِ چین بوده است (kiai ). اما گونه دوم تازه در دوره تانگ وارد چین شد. نخستین بار سو کون (Su Kuń) در گیاهنامه دوره تانگ (نزدیک 650 م) از این گیاه نام برده و گفته است آن را از ژون باختری (سی ژون/ Si Žuń) آوردهاند، نامی که همانطور که پیشتر نیز گفته شد، بارها به مناطق ایرانی داده شده است. در Šu pen ts‛ao ، که در میانه سده دهم بدست هان پائو- شن (Han Pao-šeń) منتشر شد، به نام hu kiai ("خردل مردمان هو") برمیخوریم. چن تسان- کی از دوره تانگ گفته که این گیاه در تایی- یوان (T‛ai-yüan) و هو- تون (Ho-tuń) (شان- سی/ Šan-si) میروید و هیچ اشارهای به خاستگاه بیگانه آن نکرده است. لی شی- چن در حاشیه آورده است که این گیاه بستانی از سرزمینهای هو و ژون میآید و در شو (Šu) (سه- چوان) فراوان است و از همینجاست نامهای hu kiai و šu kiai ("خردل سه- چوان")، در حالی که نام متداول آن Pai kiai ("خردل سفید") است. این وضعیت به خوبی نشان میدهد که این گیاه از راه زمین از آسیای مرکزی به چین رفته، ضمن آنکه از رسیدن آن به چین از راه دریا سخنی نیست. همانطور که پیشتردر جایی دیگر نشان دادهام، واژه ســــی- هیاییِ si-na (Si-hia) ("خردل) ظاهراً با واژه یونانی sinapi بستگی دارد و چه بسا مبلغان نسطوری، که به گفته مارکو پولو در قلمرو سی- هیا مستقر شده بودند، این واژه را به آنجا برده باشند. این گونه برای مردمان تبّت نیز بیگانه بود و این را از روی نام "شلغم سفید" (yuńs-kar) که بر آن گذاشتهاند میتوان دریافت. بومی هند نیز نبوده است: وات گوید اگر هم بتوان آن را یافت تنها در باغهای معتدل یا در هند بالا در فصل زمستان است؛ جزو محصولات کشاورزی هم نیست.
این جنس از حدود سد گونه تشکیل شده که همگی بومیِ مناطق معتدل شمالیاند و بیشتر آنها گیاهانی اند که اروپاییان از زمانهای باستان کشت میکردند (در حالی که چین نیز، مستقل از اروپا، مرکز کشت آن بوده است).
ابومنصور ذیل نام عربی کرنب* karnab پنج نوع Brassica را نام برده است – نوع نبطیهای، Brassica silvestris ، B. marina ، B. cypria (qanbīt) ، و نوع سوری که از موصل میآید. از Brassica rapa نیز تحت نام šelgem شلغم (در عربی šaljam [شلجم] نام میبرد.
33. یکی از همبرابر های (Brassica rapa) yün-t‛ai، hu ts‛ai ("سبزی مردمان هو) است. به گفته لی شی- چن نخستین بار فو کیین (Fu Keien) از سده دوم میلادی در اثر خود، T‛uń su wen ، این نام را به این سبزی داد. اگر این اطلاعات درست بود، نخستین نمونه کارگیر نام هو در مورد گیاهی بستانی رامی بایست همین نوشته میدانستیم؛ اما مراد از این هو ایرانیان نیست، زیرا هو هیا (Hu Hia) در اثر خویش، Pai piń fań کتابی در پزشکی از دوره سویی (Sui) (618-589 م)، این گیاه را sai ts‛ai نامیده که به گفته لی شن- چن دلالت بر همان جایی دارد که hu ts‛ai منسوب به آن است و مراد از آن سایی- وایی (Sai-wai) ، سرزمین آنسوی گدوکها، یعنی مغولستان است. حتی عدهای بر این باورند که یون- تایی (Yün-t‛ai) نام جائی است در مغولستان که این گیاه در آنجا فراوان میروید و نام خود را هم از همان جا گرفته است. اینگونه جای ها که بر پایه نام گیاهان برساخته میشوند بیشتر زاده اندیشه های بعدی و افسانه ای اند. نام yün-t‛ai در کتاب کهن Pie lu آمده است.
شلیمر از Brassica capitata (در فارسی، کلمپیچ)، B. caulozapa (کلم قمری) و B. napus یا B. rapa (شلغم) نام میبرد. در جایی دیگر گفتهام که ایرانیان نقشی فعال در ترویج کشت گونههای Brassica و Raphanus در تبت، در میان ترکان و در مغولستان داشتهاند. پیشتر (ص کتاب پیش رو) از این حقیقت یاد شد که در دوره دودمان هان متأخر قبایل ترک مغولستان (yün-t‛ai) Brassica rapa را وارد چین کردند و منطقی است که نتیجه بگیریم این قبایل خود پیشتر کشت این گیاه را از ایرانیان فراگرفته بودند. Brassica rapa در ایران به صورت بسیار گسترده و در بیشتر نقاط هند نیز در فصل خشک، از ماه مهر تا اسفند، کشت میشود. yün-t‛ai را در زمره سبزی های ممتاز سرزمین مو- لو *Mar-luk, (Mo-lu) ، واقع در عربستان دانستهاند.
در سرزمین اعراب شلغم کلمی (Brassica rapa depressa man-tsiń) تولید میشد با ریشهای به اندازه یک پک (Peck) (سطل نه لیتری)، گرد و بسیار شیرین.
یی تسین (Yi Tsiń) ، زایر بودایی سده هفتم، در بحث تفاوت میان Brassica ی هندی و چینی گفته است: " man-tsiń [در هند] به قدر کفایت و در دو نوع یافت میشود، یکی با دانههای سفید و دیگری با دانههای سیاه. در ترجمه چینی آن را خــــــــــــردل (kie-tse ) مینامند. در اینجا نیز مثل دیگر کشورها روغن آن را با فشار گرفته در خوراک پزی به کار برند. وقتی آن را چون سبزی خوردم، مزه ای چندان متفاوت با man-tsiń چین نداشت؛ اما ریشه آن که به نسبت سخت است، به man-tsiń ما شباهت ندارد. دانههای آن زبرند و هیچ ربطی به دانههای خردل ندارند. این دانهها شبیه دانههای (či-kü ) Hovenia dulcis اند که جنس خاک شکلشان را دگر کرده است." از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
این جنس از حدود سد گونه تشکیل شده که همگی بومیِ مناطق معتدل شمالیاند و بیشتر آنها گیاهانی اند که اروپاییان از زمانهای باستان کشت میکردند (در حالی که چین نیز، مستقل از اروپا، مرکز کشت آن بوده است).
ابومنصور ذیل نام عربی کرنب* karnab پنج نوع Brassica را نام برده است – نوع نبطیهای، Brassica silvestris ، B. marina ، B. cypria (qanbīt) ، و نوع سوری که از موصل میآید. از Brassica rapa نیز تحت نام šelgem شلغم (در عربی šaljam [شلجم] نام میبرد.
33. یکی از همبرابر های (Brassica rapa) yün-t‛ai، hu ts‛ai ("سبزی مردمان هو) است. به گفته لی شی- چن نخستین بار فو کیین (Fu Keien) از سده دوم میلادی در اثر خود، T‛uń su wen ، این نام را به این سبزی داد. اگر این اطلاعات درست بود، نخستین نمونه کارگیر نام هو در مورد گیاهی بستانی رامی بایست همین نوشته میدانستیم؛ اما مراد از این هو ایرانیان نیست، زیرا هو هیا (Hu Hia) در اثر خویش، Pai piń fań کتابی در پزشکی از دوره سویی (Sui) (618-589 م)، این گیاه را sai ts‛ai نامیده که به گفته لی شن- چن دلالت بر همان جایی دارد که hu ts‛ai منسوب به آن است و مراد از آن سایی- وایی (Sai-wai) ، سرزمین آنسوی گدوکها، یعنی مغولستان است. حتی عدهای بر این باورند که یون- تایی (Yün-t‛ai) نام جائی است در مغولستان که این گیاه در آنجا فراوان میروید و نام خود را هم از همان جا گرفته است. اینگونه جای ها که بر پایه نام گیاهان برساخته میشوند بیشتر زاده اندیشه های بعدی و افسانه ای اند. نام yün-t‛ai در کتاب کهن Pie lu آمده است.
شلیمر از Brassica capitata (در فارسی، کلمپیچ)، B. caulozapa (کلم قمری) و B. napus یا B. rapa (شلغم) نام میبرد. در جایی دیگر گفتهام که ایرانیان نقشی فعال در ترویج کشت گونههای Brassica و Raphanus در تبت، در میان ترکان و در مغولستان داشتهاند. پیشتر (ص کتاب پیش رو) از این حقیقت یاد شد که در دوره دودمان هان متأخر قبایل ترک مغولستان (yün-t‛ai) Brassica rapa را وارد چین کردند و منطقی است که نتیجه بگیریم این قبایل خود پیشتر کشت این گیاه را از ایرانیان فراگرفته بودند. Brassica rapa در ایران به صورت بسیار گسترده و در بیشتر نقاط هند نیز در فصل خشک، از ماه مهر تا اسفند، کشت میشود. yün-t‛ai را در زمره سبزی های ممتاز سرزمین مو- لو *Mar-luk, (Mo-lu) ، واقع در عربستان دانستهاند.
در سرزمین اعراب شلغم کلمی (Brassica rapa depressa man-tsiń) تولید میشد با ریشهای به اندازه یک پک (Peck) (سطل نه لیتری)، گرد و بسیار شیرین.
یی تسین (Yi Tsiń) ، زایر بودایی سده هفتم، در بحث تفاوت میان Brassica ی هندی و چینی گفته است: " man-tsiń [در هند] به قدر کفایت و در دو نوع یافت میشود، یکی با دانههای سفید و دیگری با دانههای سیاه. در ترجمه چینی آن را خــــــــــــردل (kie-tse ) مینامند. در اینجا نیز مثل دیگر کشورها روغن آن را با فشار گرفته در خوراک پزی به کار برند. وقتی آن را چون سبزی خوردم، مزه ای چندان متفاوت با man-tsiń چین نداشت؛ اما ریشه آن که به نسبت سخت است، به man-tsiń ما شباهت ندارد. دانههای آن زبرند و هیچ ربطی به دانههای خردل ندارند. این دانهها شبیه دانههای (či-kü ) Hovenia dulcis اند که جنس خاک شکلشان را دگر کرده است." از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه
تاج الملوک، آقونیطون، پوها، اکونی تو، آکونیت، نایل لوس، بیش، هلاهل، گرگ کش، اجل گیاهی، موش بیثا.
تاج الملوک [ جُل ْ م ُ ] (ع اِ مرکب ) اقونیطون مأخوذ از یونانی داروئی مخدر و مسکن که یک قسم آنرا باغبانهای تهران گل تاج الملوک گویند. (فرهنگ نفیسی تألیف مرحوم ناظم الاطباء). اقونیطون از دسته ٔ خربقی ها ازتیره ٔ آلاله ها، دارای گلهای نامنظم که از پنج گلبرگ آن سه عدد بسیار کوچک و دو عدد بسیار بزرگ شده و برگشته است . در ریشه های ضخیم آن ماده ٔ سمی «آکونی تین » یافت شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ج 1 ص 153 بنقل از کتاب گیاه شناسی گل و گلاب ) اکونی تین ، عصاره ای است الکولوئیدی (شبه قلیائی ) که از ریشه ٔ اقونیطون می گیرند و در طب مستعمل است و سم خطرناکی است . «اکونیت » گیاهی است از خانواده ٔ «آلاله ها» با ساقه های بلند و برگهای سبز تند و گلهایی برنگ آبی تیره . اقونیطن . بیونانی خانق النمر است (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 16). و رجوع به خانق النمر شود.نامهای دیگر: پوها، اکونی تو، آکونیت، نایل لوس، بیش، هلاهل، گرگ کش، اجل گیاهی، موش بیثا. رحیمی گل سفیدی، مهدی، گیاهان داروئی زاگرس بختیاری، چ. نخست، 1387.
نام علمی: Aconitum carmichaelii ,Arendsii
خانواده: Ranunculaceae
گیاه دایمی و افراشته که ریشه آن غده ای است. برگها سبز تیره، دارای تقسیمات عمیق، گلها به رنگ آبی تیره در فصل پاییز روی گل آذین های سنبله ظاهر می شوند. حداکثر بلندی ۱۵۰ و گستردگی آن به ۳۰ سانتیمتر می رسد.
جهت کاشت در ردیف پشتی حاشیه های گلکاری مناسب است.
نیازها: مکان آفتابی و یا سایه، خاک حاصلخیز که دارای زهکش خوب باشد. فاصله ۳۰ سانتیمتر برای کاشت بین دو بوته مناسب است. حداقل دمای قابل تحمل آن ۱۵- درجه سانتیگراد است.
ازدیاد: از طریق تقسیم گیاه هر دو یا سه سال یکبار در فصل پاییز پس از پایان گلدهی امکان پذیر است. هنگام تقسیم تنها غده های بزرگتر را جدا نموده و مجددا می کارند.
شرح گیاه
گیاهی است چند ساله علفی، پایا و به ارتفاع 50 تا 150 سانتی متر که به حالت خودرو در نقاط مرطوب و سایه دار نواحی کوهستانی تا ارتفاع 2500 متری می روید و امروزه به منظور استفاده های خاص یا زینتی پرورش داده می شود. آکونیت ریشه متورم ضخیم ، گوشتدار و ساقه ای پوشیده از برگهای بی کرک و به رنگ سبز تیره در سطح فوقانی پهنک دارد. پهنک برگ آن دارای بریدگیهای متعدد و عمیق است. گلهای درشت و زیبای آن به رنگ آبی گاهی ارغوانی یا سفید، نامنظم و مجتمع به صورت خوشه دراز است از مشخصات آقونیطون آنست که در ناحیه یقه یعنی قسمت بالای ریشه گیاه پس از ظاهر شدن ساقه بر دار، معمولاً یک یا دو جوانه جانبی پدید می آید. این جوانه ها پس از آنکه چند سانتی متر از یکدیگر فاصله پیدا کردند خمیدگی حاصل نموده در داخل خاک فرو می روند و بر اثر رشد و نمو تدریجی به ریشه ای متورم تبدیل می شوند به نحوی که در همان اواخر سال اول گیاه دارای 2 تا 3 غده متورم که یکی از آنها غده اصلی و مادر است می گردد پس از خاتمه گل دادن غده های کوچک مذکور در این زمان از نظر رنگ و حجم شباهت به تربچه های سیاه رنگ و کوچک دارند، که در سال بعد رشد و نمو کافی پیدا کرده و هر یک باعث پیدایش یک ساقه گلدار می شوند.
محل مناسب رویش
به حال خودرو در نقاط مرطوب و سایه دار نواحی کوهستانی تا ارتفاع 2500 متری و جهت پرورش آن زمینهای رسی سیلیسی سبک مناسب است.
روش کاشت
دانه های رسیده گیاه را معمولاً شهریور ماه در زمین آماده و اصلاح شده، در امتداد خطوطی با فاصله 20 سانتی متر در عمق خاک می کارند.
تکثیر بوسیله غده
تکثیر آقونیطون اگر به وسیله غده های جوان صورت گیرد باید در پائیز انجام شود این عمل متداولترین روش برای تکثیر گیاه می باشد و معمولاً بهتر از روش تکثیر آن به کمک دانه نتیجه می دهد. برای این کار غده ها را در زمین شخم زده و کود دار در امتداد خطوطی به فواصل 50 سانتی متری به نحوی می کارند که هر یک از دیگری حداقل 20 سانتی متر فاصله داشته باشد. با این روش حدود 100 هزار غده در هکتار کاشته می شود.
دوران گل دهی
خرداد تا شهریور
زمان برداشت
خرداد تا مهر که پس از در آوردن غده های (پیاز) از خاک و تمیز کردن باید آنها را به طور طولی بریده و سریعاً در درجه حرارت 40 تا 50 درجه سانتی گراد خشک نمود البته همانطور که ذکر شد عمل برداشت برگ و ریشه در زمان گل دادن گیاه انجام می گیرد و باید در موقع خارج کردن ریشه از خاک که به صورت غده های متورم در آمده اند انواع سنگین تر را انتخاب نمود. تذکر : از گیاهان سمی می باشد.
دامنه انتشار
نواحی شمالی ایران ، آذریابجان.
نام علمی: Aconitum carmichaelii ,Arendsii
خانواده: Ranunculaceae
گیاه دایمی و افراشته که ریشه آن غده ای است. برگها سبز تیره، دارای تقسیمات عمیق، گلها به رنگ آبی تیره در فصل پاییز روی گل آذین های سنبله ظاهر می شوند. حداکثر بلندی ۱۵۰ و گستردگی آن به ۳۰ سانتیمتر می رسد.
جهت کاشت در ردیف پشتی حاشیه های گلکاری مناسب است.
نیازها: مکان آفتابی و یا سایه، خاک حاصلخیز که دارای زهکش خوب باشد. فاصله ۳۰ سانتیمتر برای کاشت بین دو بوته مناسب است. حداقل دمای قابل تحمل آن ۱۵- درجه سانتیگراد است.
ازدیاد: از طریق تقسیم گیاه هر دو یا سه سال یکبار در فصل پاییز پس از پایان گلدهی امکان پذیر است. هنگام تقسیم تنها غده های بزرگتر را جدا نموده و مجددا می کارند.
شرح گیاه
گیاهی است چند ساله علفی، پایا و به ارتفاع 50 تا 150 سانتی متر که به حالت خودرو در نقاط مرطوب و سایه دار نواحی کوهستانی تا ارتفاع 2500 متری می روید و امروزه به منظور استفاده های خاص یا زینتی پرورش داده می شود. آکونیت ریشه متورم ضخیم ، گوشتدار و ساقه ای پوشیده از برگهای بی کرک و به رنگ سبز تیره در سطح فوقانی پهنک دارد. پهنک برگ آن دارای بریدگیهای متعدد و عمیق است. گلهای درشت و زیبای آن به رنگ آبی گاهی ارغوانی یا سفید، نامنظم و مجتمع به صورت خوشه دراز است از مشخصات آقونیطون آنست که در ناحیه یقه یعنی قسمت بالای ریشه گیاه پس از ظاهر شدن ساقه بر دار، معمولاً یک یا دو جوانه جانبی پدید می آید. این جوانه ها پس از آنکه چند سانتی متر از یکدیگر فاصله پیدا کردند خمیدگی حاصل نموده در داخل خاک فرو می روند و بر اثر رشد و نمو تدریجی به ریشه ای متورم تبدیل می شوند به نحوی که در همان اواخر سال اول گیاه دارای 2 تا 3 غده متورم که یکی از آنها غده اصلی و مادر است می گردد پس از خاتمه گل دادن غده های کوچک مذکور در این زمان از نظر رنگ و حجم شباهت به تربچه های سیاه رنگ و کوچک دارند، که در سال بعد رشد و نمو کافی پیدا کرده و هر یک باعث پیدایش یک ساقه گلدار می شوند.
محل مناسب رویش
به حال خودرو در نقاط مرطوب و سایه دار نواحی کوهستانی تا ارتفاع 2500 متری و جهت پرورش آن زمینهای رسی سیلیسی سبک مناسب است.
روش کاشت
دانه های رسیده گیاه را معمولاً شهریور ماه در زمین آماده و اصلاح شده، در امتداد خطوطی با فاصله 20 سانتی متر در عمق خاک می کارند.
تکثیر بوسیله غده
تکثیر آقونیطون اگر به وسیله غده های جوان صورت گیرد باید در پائیز انجام شود این عمل متداولترین روش برای تکثیر گیاه می باشد و معمولاً بهتر از روش تکثیر آن به کمک دانه نتیجه می دهد. برای این کار غده ها را در زمین شخم زده و کود دار در امتداد خطوطی به فواصل 50 سانتی متری به نحوی می کارند که هر یک از دیگری حداقل 20 سانتی متر فاصله داشته باشد. با این روش حدود 100 هزار غده در هکتار کاشته می شود.
دوران گل دهی
خرداد تا شهریور
زمان برداشت
خرداد تا مهر که پس از در آوردن غده های (پیاز) از خاک و تمیز کردن باید آنها را به طور طولی بریده و سریعاً در درجه حرارت 40 تا 50 درجه سانتی گراد خشک نمود البته همانطور که ذکر شد عمل برداشت برگ و ریشه در زمان گل دادن گیاه انجام می گیرد و باید در موقع خارج کردن ریشه از خاک که به صورت غده های متورم در آمده اند انواع سنگین تر را انتخاب نمود. تذکر : از گیاهان سمی می باشد.
دامنه انتشار
نواحی شمالی ایران ، آذریابجان.
هلیله
29. هلیله ho-li-lo . Terminalia chebula (kariroku, *ha-ri-lak ژاپنی، harītakī سنسکریت، arirāk تخاری، a-ru-ra تبتی، halala نواری؛ هلیله فارسی، هلیلج و اهلیلج عربی) در ایران یافت شد. خود درخت بومی هند است و روشن است که میوه اش از هند به ایران رفته است. در تأیید گفته بالا همین بس که در فارسی امروز آن را halīla (halile ارمنی باستان)، هلیله کابلی مینامند که اشارتی است به خاستگاه آن.
"رسالهای در شراب"، Tsiu p‛u ، نوشتــــه تو کین Tou Kin از دوره سونگ، چنین آورده: "در سرزمین پو-سه بائی دارنـــــد که از سه گونه هلیـــــله (san-lo tsiań )سـازند؛ چون شراب است و an-mo-lo ( āmalaka ، Phyllanthus emblica یــــــــــــا P‛i-li-lo (Terminalia belerica, vibhītaka) گویند." با اینکه نمی دانیم این گفته را از کجا آورده اگر مراد از پو- سه ایران باشد، روشن میشود در آنجا سه نوع هلیله شناخته بوده است.
از طرف دیگر، توضیحی یکسره متفاوت برای san-lo tsiań هســـــت . ما چی (Ma Či) ، که در سده دهم مینوشت، میگوید نام شرابی است از گلی شیرینکه در سرزمینهای باختر میروید و مردمان هو آن را میچینند. نام گل t‛o-te ، *da-tik است. در این صورت، نام san-lo شاید آوانگاشتی باشدهمبرابر با *sam-lak ، sam-rak کهن. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
"رسالهای در شراب"، Tsiu p‛u ، نوشتــــه تو کین Tou Kin از دوره سونگ، چنین آورده: "در سرزمین پو-سه بائی دارنـــــد که از سه گونه هلیـــــله (san-lo tsiań )سـازند؛ چون شراب است و an-mo-lo ( āmalaka ، Phyllanthus emblica یــــــــــــا P‛i-li-lo (Terminalia belerica, vibhītaka) گویند." با اینکه نمی دانیم این گفته را از کجا آورده اگر مراد از پو- سه ایران باشد، روشن میشود در آنجا سه نوع هلیله شناخته بوده است.
از طرف دیگر، توضیحی یکسره متفاوت برای san-lo tsiań هســـــت . ما چی (Ma Či) ، که در سده دهم مینوشت، میگوید نام شرابی است از گلی شیرینکه در سرزمینهای باختر میروید و مردمان هو آن را میچینند. نام گل t‛o-te ، *da-tik است. در این صورت، نام san-lo شاید آوانگاشتی باشدهمبرابر با *sam-lak ، sam-rak کهن. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
شکر
28. نیشکر (Saccharum officinarum) نوعاً گیاهی هندی یا بهتر بگوییم از جنوب خاوری آسیا است، اما تاریخچه آن در ایران آن قدر اهمیت دارد که در اینجا چند سطری به آن اختصاص دهیم. در سالنامههای سویی شکر سخت (ši-mi ، با معنای واژه به واژه ی "عسل سنگی") و pan-mi ("نیمعسل") را به ایران ساسانی و تسائو (جغتا) بسته اند. روشن نیست دومی را باید چه نوع شکری دانست. پیش از پیدایش شکر همه جا عسل را در شیرین کردن خوراکهایشان کار می گرفتند و از همینرومردمان باستان شکر را گونه ای عسل میدانستند که بی زنبور از نی فراهم آرند. نام ši-mi نخستین بار در Nan fan ts'ao mu čwan آمده؛ نیشکر هم نخستین بار در همین اثر بازنمائی و محصول کیائوـ چی (Kiao-či) (تونکن) دانسته شده است؛ بر پایه این متن، بومیان این سرزمین شکر را ši-mi مینامند که چه بسا برگردان واژه به واژه ی نام تونکنی آن باشد. در سال 285 ترسائی ، فوـ نان (Fu-nan) (کامبوج) ču-čö ،("نیشکر") را چون خراج به چین فرستاد.
گویا در دوره تانگ شکر را از ایران نیز به چـــــین می بردند، زیرا مــون شن (Mon Šen) که در نیمه دوم سده هفتم Ši liao pen ts'ao را نوشته است، میگوید شکری که از پوـسه (ایران) به سهـچوان میآید عالی است. سوـ کون (Su Kun)، که پیرامون سال 650ترسائی به بازنگری در T'an pen ts'ao پرداخته، شکر وارداتی از سی ژون (Si Žun) را ستوده که باز هم می تواند اشاره به مناطق ایرانی باشد. در مورد ورود و پراکندگی نیشکر در ایران اطلاعات دقیق موجود نیست. لیپمان نظریهای پرآب و تاب ساخته و پرداختـــــــه بر این پایه که بی گمان مسیحیان جندیشاپور، شهری که با هند در ارتباط بود و طب هندی در آنجا تدریس میشد، کشت نیشکر و صنعت تهیه شکر را در آنجا رواج داده اند. اینها همه گمانه زنی هائی است بس هوشمندانه که هیچ سندی آن را تأیید نمیکند. دانستهها در این مورد
در همین حد است که مورخ ارمنی، موسی خورنی، در نیمه دوم سده پنجم نوشته است که نیشکر در المائیس در نزدیکی جندی شاپور کشت میشده، و اینکه نویسندگان عربی نویس بعد از او چون ابن حوقل، مقدسی و یاقوت به کشت نیشکر و تولید شکر در برخی بخشهای ایران اشاره کردهاند. متن چینی پیشگفته از آن رو اهمیتی دارد که نشان میدهد شکر در سده ششم م. در دوران ساسانی شناخته بود. همان طور که مشهور است، عربها پس ازگشودن ایران (سال 640 ترسائی ) به صنعت تصفیه شکر علاقه فراوان نشان داده آغاز به پراکندن کشت نیشکر در فلسطین، سوریه، مصر و سرزمین های دیگر کردند. چینیها در فن تولید شکرهیچ وامی به ایرانیان ندارند. در سال 647 ترسائی ، فغفور تایی تسون (T'ai Tsun) مشتاق شد رموز تولید شکر را فراگیرد، و هیئتی را به ماگادها در هندوستان فرستاد تا فرایند جوشاندن شکر را بررسی کنند، و نیشکرکاران یانـچو (Yan-čou) این شیوه را بر گزیدند. رنگ و مزه این فرآورده در آن زمان برتر از گونه هندی بود. مردانی از قاهره نزدیک پایان دوره مغول فن پالایش شکر را به چینیها آموختند. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
گویا در دوره تانگ شکر را از ایران نیز به چـــــین می بردند، زیرا مــون شن (Mon Šen) که در نیمه دوم سده هفتم Ši liao pen ts'ao را نوشته است، میگوید شکری که از پوـسه (ایران) به سهـچوان میآید عالی است. سوـ کون (Su Kun)، که پیرامون سال 650ترسائی به بازنگری در T'an pen ts'ao پرداخته، شکر وارداتی از سی ژون (Si Žun) را ستوده که باز هم می تواند اشاره به مناطق ایرانی باشد. در مورد ورود و پراکندگی نیشکر در ایران اطلاعات دقیق موجود نیست. لیپمان نظریهای پرآب و تاب ساخته و پرداختـــــــه بر این پایه که بی گمان مسیحیان جندیشاپور، شهری که با هند در ارتباط بود و طب هندی در آنجا تدریس میشد، کشت نیشکر و صنعت تهیه شکر را در آنجا رواج داده اند. اینها همه گمانه زنی هائی است بس هوشمندانه که هیچ سندی آن را تأیید نمیکند. دانستهها در این مورد
در همین حد است که مورخ ارمنی، موسی خورنی، در نیمه دوم سده پنجم نوشته است که نیشکر در المائیس در نزدیکی جندی شاپور کشت میشده، و اینکه نویسندگان عربی نویس بعد از او چون ابن حوقل، مقدسی و یاقوت به کشت نیشکر و تولید شکر در برخی بخشهای ایران اشاره کردهاند. متن چینی پیشگفته از آن رو اهمیتی دارد که نشان میدهد شکر در سده ششم م. در دوران ساسانی شناخته بود. همان طور که مشهور است، عربها پس ازگشودن ایران (سال 640 ترسائی ) به صنعت تصفیه شکر علاقه فراوان نشان داده آغاز به پراکندن کشت نیشکر در فلسطین، سوریه، مصر و سرزمین های دیگر کردند. چینیها در فن تولید شکرهیچ وامی به ایرانیان ندارند. در سال 647 ترسائی ، فغفور تایی تسون (T'ai Tsun) مشتاق شد رموز تولید شکر را فراگیرد، و هیئتی را به ماگادها در هندوستان فرستاد تا فرایند جوشاندن شکر را بررسی کنند، و نیشکرکاران یانـچو (Yan-čou) این شیوه را بر گزیدند. رنگ و مزه این فرآورده در آن زمان برتر از گونه هندی بود. مردانی از قاهره نزدیک پایان دوره مغول فن پالایش شکر را به چینیها آموختند. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه
فلفل
27. آوردن نام گیاه فلفل (hu tsiao، košō ژاپنی، ، Piper nigrum) در اینجا تنها از آن روی سزاست که نامش در شمار فرآوردههای ایران ساسانی آمده است. ابن حوقل گوید فلفل، صندل و داروهای گوناگون را از بندر سیراف (Sīrāf) در ایران به سراسر جهان می کشیدند. بسا که فلفل از زادگاهش هند به ایران رسیده باشد. نامش در گذشته در سالنامههای دودمان هان در شمار گیاهان هند آمده است. Tu yan tsa tsu بروشنی بیشتر آن را از فرآورده های ماگادها (Magadha) دانسته و از نام سنسکریت آن، marica یا marīca با آوانگاشت mei-li-či یاد کرده است. نام hu tsiao نشان میدهد همه گیاهانی که در نام آنها پیشوند hu هست خاستگاه ایرانی ندارند: روشن است که در اینجا hu به هند بر می گردد. tsiao اسم عام برای گیاهان ادویهای است که بیشتر از
جنس Zanthoxylon اند. از دید لی شیـچن، فلفل سیاه تنها از آنرو چنین نام گرفته که مزه ای گزنده دارد و به tsiao می ماند، اما در واقع میوه فلفل tsiao نیست. این نکته شایان توجه است که نویسندگان گیاهنامههای گوناگون چینی ظاهراً از این واقعیت غافل شدهاند که این گیاه خاستگاه هندی دارد و حتی نگاهی به سالنامههای هان نیانداختهاند. سو کون میگوید hu tsiao در سرزمین مردمان سی ژون می روید و همین بروشنی نشان می دهد واژه hu را به معنای مردمان آسیای مرکزی یا ایرانیان گرفته جایگزین همارش آن کرده است؛ دست کم این نکته روشن است که سی ژون را نمیتوان به هیچ روی به هند مربوط دانست. لی شیـ چن محلهای کشت این گیاه را برشمرده است: "کلیه سرزمینهای بربرهای جنوبی (نان فان/ Nan Fan)، کیائو ـ چی (آنام)، یون ـ نان (Yün-nan) و های ـ نان (Hai-nan). "
نکته جالب دیگراین که سوکون در T'an pen ts'ao از گونهای فلفل بنام šan hu tsiao یا فلفل خورو نام برده و آن را شبیه گونه بستانی به رنگ سیاه با دانهای به بزرگی لوبیای سیاه با مزه گزنده، بسیار تند و غیر سمی بازنموده است. هنری این نامگیاه را همان Lindera glauca دانسته و میگوید دهقانان یی ـ چان (Yi-č'an) در هوـ پی (Hu-pei) آن را میخورند. همین نویسنده از گیاهی نام میبرد به نام ye hu-tsiao ("فلفل خودرو") و میگوید که Zanthoxylum setosum است.
Piper longum یا Chavica roxburghii، یــــــــــــا چینی، pi-po، *pit-pat (pal) ، از pippalī سنسکریت، نیز به ایران ساسانی نسبت داده شده است. این فلفل نیز باید از هند به ایران وارد میشده، چرا که بومی بخش های گرمتر هند، از نپال به سمت خاور تا آسام، تپههای خاسیا و بنگال، در جهت باختر تا بمبئی و در جهت جنوب تا تراونکور، سیلان و مالاکاست. پس شگفت انگیز است که در گیاهنامه دوره تانگ میخوانیم که pi-po در سرزمین پوـ سه میروید: این پوـ سه نباید ایران باشد و مراد از آن تنها پوـ سه مالایایی است. در موارد دیگر، چینیها بهخوبی خاستگاه هندی گیاه را می دانستند و این را بویژه میتوان از پذیرش نام سنسکریت آن دریافت. نخستین بار در Nan fan ts'ao mu čwan از فلفل یاد شده، مگر آنکه از افزوده های بعدی باشد که در ایــــــــــــــــــــــــــن کــــــــتاب فـــــــــــــــــراوان به چشم میخورد، اما به هر روی با (Chavica betel) betel-pepper [که در عربی شاه صینی*، تُنُبل** گویند] درآشفته شده است. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
جنس Zanthoxylon اند. از دید لی شیـچن، فلفل سیاه تنها از آنرو چنین نام گرفته که مزه ای گزنده دارد و به tsiao می ماند، اما در واقع میوه فلفل tsiao نیست. این نکته شایان توجه است که نویسندگان گیاهنامههای گوناگون چینی ظاهراً از این واقعیت غافل شدهاند که این گیاه خاستگاه هندی دارد و حتی نگاهی به سالنامههای هان نیانداختهاند. سو کون میگوید hu tsiao در سرزمین مردمان سی ژون می روید و همین بروشنی نشان می دهد واژه hu را به معنای مردمان آسیای مرکزی یا ایرانیان گرفته جایگزین همارش آن کرده است؛ دست کم این نکته روشن است که سی ژون را نمیتوان به هیچ روی به هند مربوط دانست. لی شیـ چن محلهای کشت این گیاه را برشمرده است: "کلیه سرزمینهای بربرهای جنوبی (نان فان/ Nan Fan)، کیائو ـ چی (آنام)، یون ـ نان (Yün-nan) و های ـ نان (Hai-nan). "
نکته جالب دیگراین که سوکون در T'an pen ts'ao از گونهای فلفل بنام šan hu tsiao یا فلفل خورو نام برده و آن را شبیه گونه بستانی به رنگ سیاه با دانهای به بزرگی لوبیای سیاه با مزه گزنده، بسیار تند و غیر سمی بازنموده است. هنری این نامگیاه را همان Lindera glauca دانسته و میگوید دهقانان یی ـ چان (Yi-č'an) در هوـ پی (Hu-pei) آن را میخورند. همین نویسنده از گیاهی نام میبرد به نام ye hu-tsiao ("فلفل خودرو") و میگوید که Zanthoxylum setosum است.
Piper longum یا Chavica roxburghii، یــــــــــــا چینی، pi-po، *pit-pat (pal) ، از pippalī سنسکریت، نیز به ایران ساسانی نسبت داده شده است. این فلفل نیز باید از هند به ایران وارد میشده، چرا که بومی بخش های گرمتر هند، از نپال به سمت خاور تا آسام، تپههای خاسیا و بنگال، در جهت باختر تا بمبئی و در جهت جنوب تا تراونکور، سیلان و مالاکاست. پس شگفت انگیز است که در گیاهنامه دوره تانگ میخوانیم که pi-po در سرزمین پوـ سه میروید: این پوـ سه نباید ایران باشد و مراد از آن تنها پوـ سه مالایایی است. در موارد دیگر، چینیها بهخوبی خاستگاه هندی گیاه را می دانستند و این را بویژه میتوان از پذیرش نام سنسکریت آن دریافت. نخستین بار در Nan fan ts'ao mu čwan از فلفل یاد شده، مگر آنکه از افزوده های بعدی باشد که در ایــــــــــــــــــــــــــن کــــــــتاب فـــــــــــــــــراوان به چشم میخورد، اما به هر روی با (Chavica betel) betel-pepper [که در عربی شاه صینی*، تُنُبل** گویند] درآشفته شده است. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
برنج
برنج
26. گرچه امروزه برنج یکی از خوردهای ایران است و مردم از پلو خوری لذت میبرند، در ایران باستان یکسره ناشناخته بود . در اوستا هیچ واژهای برای "برنج" نیامده. هرودوت تنها گندم را خوراک اصلی ایرانیان در فرمانروائی کمبوجیه شمرده است. این شواهد نبود برنج در سالنامههای چینی مشخصاً تأیید شده است و به روشنی آورده اند که در ایران ساسانی برنج یا ارزن نیست؛ و شهادت چینیها در این مورد درست است، زیرا چینی های برنج خوار همیشه علاقه داشتهاند از کشت و خورد برنج در میان ملل بیگانه با خبر شوند. در واقع نخستین پرسش هر جهانگرد چینی هنگام ورود به هر جای جدید بیتردید به برنج و کیفیت و ارزش آن مربوط میشده است. این را میتوان بروشنی در خاطرات چان کیین دید؛ او نخستین چینی بود که سفر های دور و درازی در ایران داشت و کشت برنج در فرغانه (تاـیوان/ Ta-yüan) و پس از آن در سرزمین پارت (آنـسی/ An-si) و تیائوـچی (T'iao-či) (کلده/ Chaldœa) را به دقت ثبت کرد. البته خودش دو سرزمین آخری را ندیده و شنیده های خود در باره آنها را گزارش کرده. منابع چــــــــــــــــنی، نشان می دهد در دوره ساسانی بــــــــرنج در کــــــــــوچا، کاشغر (سوـلک/ Su-lek)، ختن و تسائو Ts'ao (جغتا) واقـــــــــــــع در شمــــــــال تسونـلین (Ts'un-lin) و نیز در شی (Ši) (تاشکند) فراوان عمل میآمد. از طرف دیگر، آریستوبولوس (Aristobulus)، ازهمراهان اسکندر در اردوکشیهای وی در آسیا و نویسنده زندگینامه او، که پس از 285پ م نوشته است، میگوید برنج در باکتریان، بابل، سوس (Susis) و در بخشهای پائین دست سوریه میروید؛ و دیودوروس نیز بر فروانی برنج در
سوزیان تأکید کرده است. هن از این دادهها چنین نتیجه میگیرد که در فرمانروائی ایرانیان و شاید در نتیجه حکومت آنان، کشت برنج از سند تا فرات گسترش یافت و نام یونانی نیز از همین جاست. به هر روی باید برنج در این زمان در پیرامون ایران، آنهم در اینجا و آنجا کشت شده و برسراسر ایران تأثیر نگذاشته باشد. از دید من، حکم چینیها بر "نبود برنج" در ایران ساسانی چون و چرا نمی پذیرد و فزون بر این به باور من از دوره تازیان کشت برنج در ایران گسترده تر شد. این نتیجهگیری با گزارش هویی چائو (Hwi Čao) ، جهانگرد اوایل سده هشتم، سازگاری دارد که در مورد مردم مسلمان ایران گفته است، تنها با نان و گوشت گذران میکنند، اما برنج هم دارند که آن را آرد کرده شیرینی سازند. این نوشته نشان می دهد برنج خورد اصلی نبوده و تنها خوراکی فرعی و کم اهمیت به شمار میرفته است. یاقوت از برنج در استانهای خوزستان و سابو [تازی گشته شاپور نزدیک کازرون امروزی ـم. ] یاد کرده است. ابومنصور، که نوشتهاش بیشترً بر نوشته های تازی استوار است، نخستین نویسنده ایرانی است که بسیار از برنج یاد کرده است. در زبان فارسی امروزی تنها یک واژه برای برنج شناخته شده که همان برنج birinj یا گورنج gurinj (در ارمنی و آستی: brinju) است که معمولاً آن را وام از vrīhi سنسکریت میدانند؛ واژه افغانی vrīže (همراه با یونانی) به واژه سنسکریت نزدیکتر است. با توجه به وضعیت تاریخی، بازسازی واژه اوستایی *verenja یا واژه ایرانی *vrinji و نظریه وجود واژه اصیل آریایی برای برنج از دید من پذیرفتنی نیست. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
26. گرچه امروزه برنج یکی از خوردهای ایران است و مردم از پلو خوری لذت میبرند، در ایران باستان یکسره ناشناخته بود . در اوستا هیچ واژهای برای "برنج" نیامده. هرودوت تنها گندم را خوراک اصلی ایرانیان در فرمانروائی کمبوجیه شمرده است. این شواهد نبود برنج در سالنامههای چینی مشخصاً تأیید شده است و به روشنی آورده اند که در ایران ساسانی برنج یا ارزن نیست؛ و شهادت چینیها در این مورد درست است، زیرا چینی های برنج خوار همیشه علاقه داشتهاند از کشت و خورد برنج در میان ملل بیگانه با خبر شوند. در واقع نخستین پرسش هر جهانگرد چینی هنگام ورود به هر جای جدید بیتردید به برنج و کیفیت و ارزش آن مربوط میشده است. این را میتوان بروشنی در خاطرات چان کیین دید؛ او نخستین چینی بود که سفر های دور و درازی در ایران داشت و کشت برنج در فرغانه (تاـیوان/ Ta-yüan) و پس از آن در سرزمین پارت (آنـسی/ An-si) و تیائوـچی (T'iao-či) (کلده/ Chaldœa) را به دقت ثبت کرد. البته خودش دو سرزمین آخری را ندیده و شنیده های خود در باره آنها را گزارش کرده. منابع چــــــــــــــــنی، نشان می دهد در دوره ساسانی بــــــــرنج در کــــــــــوچا، کاشغر (سوـلک/ Su-lek)، ختن و تسائو Ts'ao (جغتا) واقـــــــــــــع در شمــــــــال تسونـلین (Ts'un-lin) و نیز در شی (Ši) (تاشکند) فراوان عمل میآمد. از طرف دیگر، آریستوبولوس (Aristobulus)، ازهمراهان اسکندر در اردوکشیهای وی در آسیا و نویسنده زندگینامه او، که پس از 285پ م نوشته است، میگوید برنج در باکتریان، بابل، سوس (Susis) و در بخشهای پائین دست سوریه میروید؛ و دیودوروس نیز بر فروانی برنج در
سوزیان تأکید کرده است. هن از این دادهها چنین نتیجه میگیرد که در فرمانروائی ایرانیان و شاید در نتیجه حکومت آنان، کشت برنج از سند تا فرات گسترش یافت و نام یونانی نیز از همین جاست. به هر روی باید برنج در این زمان در پیرامون ایران، آنهم در اینجا و آنجا کشت شده و برسراسر ایران تأثیر نگذاشته باشد. از دید من، حکم چینیها بر "نبود برنج" در ایران ساسانی چون و چرا نمی پذیرد و فزون بر این به باور من از دوره تازیان کشت برنج در ایران گسترده تر شد. این نتیجهگیری با گزارش هویی چائو (Hwi Čao) ، جهانگرد اوایل سده هشتم، سازگاری دارد که در مورد مردم مسلمان ایران گفته است، تنها با نان و گوشت گذران میکنند، اما برنج هم دارند که آن را آرد کرده شیرینی سازند. این نوشته نشان می دهد برنج خورد اصلی نبوده و تنها خوراکی فرعی و کم اهمیت به شمار میرفته است. یاقوت از برنج در استانهای خوزستان و سابو [تازی گشته شاپور نزدیک کازرون امروزی ـم. ] یاد کرده است. ابومنصور، که نوشتهاش بیشترً بر نوشته های تازی استوار است، نخستین نویسنده ایرانی است که بسیار از برنج یاد کرده است. در زبان فارسی امروزی تنها یک واژه برای برنج شناخته شده که همان برنج birinj یا گورنج gurinj (در ارمنی و آستی: brinju) است که معمولاً آن را وام از vrīhi سنسکریت میدانند؛ واژه افغانی vrīže (همراه با یونانی) به واژه سنسکریت نزدیکتر است. با توجه به وضعیت تاریخی، بازسازی واژه اوستایی *verenja یا واژه ایرانی *vrinji و نظریه وجود واژه اصیل آریایی برای برنج از دید من پذیرفتنی نیست. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه
نیل
نيل
25. همان طور که از واژه انگليسی "indigo" (بر گرفته از indicum لاتين) برمیآيد، خاستگاه اين ماده رنگی هند بوده است. گياه نيل (Indigofera tinctoria) از هند وارد ايران شده و ابومنصور با نام نيل، nil يا ليله līla از آن یاد کرده است. گویند برگهای اين گياه مو را تقويت کنـد. اگر از پیش مورا با حنا رنگ کرده سپس کوبيده ی نيل زنند به رنگ مشکی بــــراق درمیآيد. گونهای ديــگر از آن، I. linifolia، هنوز در ايران برای سياه کردن موی سر و ريش به کار میرود. واژههای فارسی از nīla سنسکريت اند؛ نیلج** nīlej عربی نيز به همچنين. در فارسی نیل هندی nili hindi نيز به کار میرود. گارسيا دا اورتا صورت anil را نيز فرونگاشته، و در اسپانيايي اين گياه anil نام دارد (anil در پرتغالی و ايتاليايي). اين گمان پذيرفتنی است که نيل نخستین بار در دوران ساسانی و در دوره سلطنت خسرو انوشيروان یکم (579-531 ميلادی) وارد ايران شده باشد، زيرا مسعودی که پیرامون سال 943 ميلادی مینوشته است، میگويد اين پادشاه کتاب کليله و دمنه، شطرنج، و رنگ موی مشکی بنام هندی را از آنجا دريافت کرد.
چينیها با نيل راستين با نام ts'in tai ("بزکی کبود برای رنگ کردن ابرو") آشنا شدند و روش یاد شده کاربردش را از ايرانيان گرفتند. اين نام نخستین بار به عنوان فرآورده ای از تسائو Ts'ao (جغتای/ Jāguda)
و کوـلان (Kü-lan) در نزديکی تخارستان فرونگاشته شده است؛ در دوره تانگ، زنان فرغانه سفيداب نمیکردند، اما بـــــــه ابروهای خود ts'in tai می کشیدند. مــــا چی (Ma Či)، که در سده دهم میزيست، میگويد، ts'in tai از سرزمين پوـسه (ايران) میآمـــــــد اما اکنــــــون در رنـگی با خواـص مشابه از tien (Polygonum tinctorium بومی چين) گیرند. " لی شی ـ چن بر اين باور است که ts'in tai همان lan-tien بیگانه (Indigofera tinctoria) است. نبايد فراموش کرد جنس Indigofera شامل سيسد گونه است و از همین رو هیچ اميدی نیست که بتوان آن را بر مبنای نوشته های خاور زمين به دقت شناسايي کرد. وات در اين مورد میگويد: "گونهای Indigofera در سرتاسر مناطق استوائی جهان (چه در بّر قديم و چه جديد) به مرکزیت آفریقا پراکنده است. اضافه بر گياهان اين تيره، از چندين گياه یکسره متفاوت نيز مادهای مشابه بدست میآمد. از این رو چندین سده پیاپی دربیشتر زبانها نامی مشابه داشته تا بدان پايه که نمیتوان به روشنی دانست آيا نيلی که در آثار نويسندگان کلاسيک هند به کار رفته همان گياهی است که رنگی را که امروزه در تجارت نيل مینامند به دست میدهد." بنابراين، "نيل" نام تجاری فراگیری است برای ماده رنگی کبود، بیآنکه از نظر گياهشناسی اعتباری داشته باشد. به همين ترتيب، نيل چينی نيز در قسمتهای گوناگون آن کشور از گياهانی متفاوت به دست میآيد.
شگفتا که چينیها که زمانی نيل را از ايران وارد میکردند و ايران نيز بروشنی آن را از هند گرفته بود، اشارهای به هند به عنوان کشور عمده توليد کننده نيل نکردهاند. هيرت مقالهای جالب درباره ts'in tai نوشته است. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
25. همان طور که از واژه انگليسی "indigo" (بر گرفته از indicum لاتين) برمیآيد، خاستگاه اين ماده رنگی هند بوده است. گياه نيل (Indigofera tinctoria) از هند وارد ايران شده و ابومنصور با نام نيل، nil يا ليله līla از آن یاد کرده است. گویند برگهای اين گياه مو را تقويت کنـد. اگر از پیش مورا با حنا رنگ کرده سپس کوبيده ی نيل زنند به رنگ مشکی بــــراق درمیآيد. گونهای ديــگر از آن، I. linifolia، هنوز در ايران برای سياه کردن موی سر و ريش به کار میرود. واژههای فارسی از nīla سنسکريت اند؛ نیلج** nīlej عربی نيز به همچنين. در فارسی نیل هندی nili hindi نيز به کار میرود. گارسيا دا اورتا صورت anil را نيز فرونگاشته، و در اسپانيايي اين گياه anil نام دارد (anil در پرتغالی و ايتاليايي). اين گمان پذيرفتنی است که نيل نخستین بار در دوران ساسانی و در دوره سلطنت خسرو انوشيروان یکم (579-531 ميلادی) وارد ايران شده باشد، زيرا مسعودی که پیرامون سال 943 ميلادی مینوشته است، میگويد اين پادشاه کتاب کليله و دمنه، شطرنج، و رنگ موی مشکی بنام هندی را از آنجا دريافت کرد.
چينیها با نيل راستين با نام ts'in tai ("بزکی کبود برای رنگ کردن ابرو") آشنا شدند و روش یاد شده کاربردش را از ايرانيان گرفتند. اين نام نخستین بار به عنوان فرآورده ای از تسائو Ts'ao (جغتای/ Jāguda)
و کوـلان (Kü-lan) در نزديکی تخارستان فرونگاشته شده است؛ در دوره تانگ، زنان فرغانه سفيداب نمیکردند، اما بـــــــه ابروهای خود ts'in tai می کشیدند. مــــا چی (Ma Či)، که در سده دهم میزيست، میگويد، ts'in tai از سرزمين پوـسه (ايران) میآمـــــــد اما اکنــــــون در رنـگی با خواـص مشابه از tien (Polygonum tinctorium بومی چين) گیرند. " لی شی ـ چن بر اين باور است که ts'in tai همان lan-tien بیگانه (Indigofera tinctoria) است. نبايد فراموش کرد جنس Indigofera شامل سيسد گونه است و از همین رو هیچ اميدی نیست که بتوان آن را بر مبنای نوشته های خاور زمين به دقت شناسايي کرد. وات در اين مورد میگويد: "گونهای Indigofera در سرتاسر مناطق استوائی جهان (چه در بّر قديم و چه جديد) به مرکزیت آفریقا پراکنده است. اضافه بر گياهان اين تيره، از چندين گياه یکسره متفاوت نيز مادهای مشابه بدست میآمد. از این رو چندین سده پیاپی دربیشتر زبانها نامی مشابه داشته تا بدان پايه که نمیتوان به روشنی دانست آيا نيلی که در آثار نويسندگان کلاسيک هند به کار رفته همان گياهی است که رنگی را که امروزه در تجارت نيل مینامند به دست میدهد." بنابراين، "نيل" نام تجاری فراگیری است برای ماده رنگی کبود، بیآنکه از نظر گياهشناسی اعتباری داشته باشد. به همين ترتيب، نيل چينی نيز در قسمتهای گوناگون آن کشور از گياهانی متفاوت به دست میآيد.
شگفتا که چينیها که زمانی نيل را از ايران وارد میکردند و ايران نيز بروشنی آن را از هند گرفته بود، اشارهای به هند به عنوان کشور عمده توليد کننده نيل نکردهاند. هيرت مقالهای جالب درباره ts'in tai نوشته است. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه
Nourishment
I bought a cactus. A week later it died. And I got depressed, because I thought, Damn. I am less nurturing than a desert.
- Demetri Martin
- Demetri Martin
باریجه
باریجه*
23. تنها یک نوشته چینی مربوط به باریجه هست که در Yu yan tsa tsu آمده: " (*bit-dzi, bir-zi, bir-zai) p'i-ts'i فر آورده ای است از سرزمین پوـسه (Po-se) (ایران). "در فوـلین (Fu-lin) آن را (*xan-bwiδ-li-da) han-p'o-li-t'a مینامند. بلندای درخت به حدود سه ونیم متر و پیرامون تنه اش به بیش از سی سانتیمتر میرسد. پوست تنه سبز، نازک و بسیار روشن است. برگها چون گــــیاه آنغوزه (a-wei) اند و سهتا سهتا در انتهای هر شاخه میرویند. گل ندهد و میوه نیارد. در کشورهای باختری مردم معمولاً سرشاخهها را در ماه هشتم سال برخو کنند؛ چند باری تا ماه دوازدهم. بدین ترتیب شاخههای نورس بسیار پرآب و سرسبز میشوند؛ اگر این شیوه هرس کردن نبود بی گمان شاخهها خشک میشد و از بین میرفت. در ماه هفتم با بریدن شاخهها شیرابهای زرد چون عسل و کمی خوشبو از بریدنگاه تراود که در پزشکی درمان بیماریها را کار گیرند."
هیرت به درست آوانگاشت p'i-ts'i را همان بیرزد birzai فارسی شمرده که به هر روی مثل دیگر واژههای پوـسه در Yu yan tsa tsu باید آن را واژهای پهلوی یا فارسی میانه دانست؛ نام فوـلینی han-p'o-li-t'a را همارش xelbānita آرامی دانسته است که از xelbenāh عبری، یکی از چهار عنصر ترکیب عطر مقدس، گرفته شده است (سفر خروج، باب سیام، آیات 38-34). در ترجمه هفتادی این نام ، و وولگات گالبانوم Vulgate galbanum ترجمه شده است. تئوفراستوس سه جا ازاین ماده یاد کرده است: این ماده در سوریه از گیاه ("درمان همه درد") به دست میآید؛ تنها شیره
آن را مینامند و " پی مرده زائی و نیز دررفتگی دست و پا و مانند آن و نیز در درمان گوش و تقویت صدا به کار میرفت. ریشه گیاه در زایمان و بردن نفخ شکم چهارپایان بارکش کار گرفته میشد، همچنین با بوی دلپسندش در ساخت عــطر زنبق ( )؛ اما زور دانه از ریشه بیشتر است. در سوریه میروید و در هنگام برداشت گندم آن را می چینند. "
پلینی میگوید باریجه در کوه آمانوس (Amanus) در سوریه می روید و تراوش نوعی ferula ست همنام با ژد خود و گاه آن را stagonitis نامند. وی به تقصیل درباره مصارف پزشکی آن بحث میکند. دیوسکوریدس در تعریف خود، آن را ژد گیاهی میداند که ظاهری شبیه ferula دارد، در سوریه میروید و برخی آن را metopion مینامند. ابومنصور زیر نام عربی قنه quinna و نام فارسی بارزد bārzäd از این دارو می گوید. در سده های، از سده چهاردهم به بعد باریجه در اروپا به خوبی شناخته شده بود.
این نتیجهگیری متکی بر لغتشناسی تاریخی با شواهد گیاهشناختی تأیید میشود؛ باز نمود توان چنـشی (Twan C'en-ši) که بر پایه گزارشی است گفتاری، بیآنکه خود آن را به چشم دیده باشد، طبعاً کمابیش ناقص است؛ اما به کمک آن میتوان ویژگیهای نوعی Ferula را باز شناخت. سراسر درست میگوید که برگها مانند فرولای Ferula مولد آنغوزه است چرا که تنها نگاهی به تصاویر بسیار عالی تکنگاری بورژچو (همانجا) کافی است تا تردیدی برایمان باقی نماند. این مطلب نیز درست است که برگها در انتهای شاخههای جوان و سهتا سهتا در میآیند. اما اینکه این درخت گل نمیکند و میوه نمیآورد نادرست است. فرایند گردآوری شیره آن به کوتاهی اما خوب باز نمود شده است. هیچ اطلاع قطعی درباره ورود باریجه به چین در دست نیست، هر چند اینزلی درسال 1826 گفت این ماده را از بمبئی به چین میفرستند، و استوارت این امر را بس محتمل میداند، چنین نظری تنها در حد حدس و گمان باقی میماند و هیچ اطلاعات استواری مؤید آنها نیست: هیچ نام امروزی که بتوان بر این ماده گذاشت نداریم. سه نامی که در فرهنگ انگلیسی-چینی استانده داده شده همه نادرست است: اولی، a-yü ، نام آنغوزه است (نک ص 361 کتاب پیش رو)؛ دومی، ، نام Liquidambar orientalis است، و سومی، pai sun hian ("ماده خوشبو کاج سفید") نام Pinus bungeana است. در Pen ts'ao kan mu نکاتی درباره p'i-ts'i به پیوست "من" آمده است. لی شیـچن نیز از چیستی این فرآورده چیزی نمی دانسته و به آوردن نوشته Yu yan tsa tsu و برشمردن خواص درمانی این ماده به شیوه چن تسانـکی از دوره تانگ خرسند مانده است. تازه در دوره تانگ بود که باریجه در چین شناخته شد.
معمولاً درختانی را که ایـــــــــن فرآورده را از آنها گیرند Ferula galbaniflua، F. rubricaulis یا F. erubescens دانستهاند، که هر دو بومی ایراناند. گویا فرآورده سوری که عبرانیان و مردمان باستان کار می گرفتنداز گونهای متفاوت اما هم خــــــانواده به دست میآمد. F. rubricaulis که به گفته بوزه (Buhse) گیاهشناس در فارسی آن را khassuih مینامند، در سرتاسر شمال ایران و در کوههای دنا در جنوب این کشور فراوان است؛ این گیاه در دماوند و دامنههای الوند نزدیک همداننیز بسیار است. گیاه را تیغ نمیزنند: تنها شیرهای را که از قسمتهای زیرین ساقهها و پایه برگها خارج میشود جمعآوری میکنند. ژد زرد کهربایی است و بوی خوش تندی دارد که البته ناخوشایند نیست و با فشار انگشتان به سرعت نرم میشود. کمی تلخ مزه است. تنها دوو و بر همدان که این گیاه فراوان میروید گردآوری باریجه خود رو صنعتی شده است.
شلیمر دونوع باریجه را شناسایی کرده استـ باریجه قهوهای و باریجه سفید زرد فام.
اولی (که در فارسی آن را بارزد barzed یا باریجه barijeمیگویند) و از Ferula galbaniflua دست میآید، در نزدیک دهستان کردان در کوههای ساوجبلاغ بین تهران و قزوین، از درههای لار (البرز)، خرقان و ساوه خیزد و در آنجا روستاییانی که آن را جمعآوری میکنند بالوبو balubu گویند. نوع دوم از Borema anchezi Boiss به دست میآید که بوزه آن را در کوههای پست نزدیک رشم یافت (باریجه سفید). باریجه را در فارسی kilyānī نیز گویند.
بورژچو در منطقه آرالـخزر گونهای دیـــــگر از Ferula یافت که F. schaïr نامید، برگرفته از نام بومی این گیاه، šair (= شیر فارسی/ شیره). شیره این گونه همان خواص باریجه را دارد، با بوئی چون آن.
ابومنصور از نوعی Ferula به نام sakbīnaj (صورت عربی، sakbīna فارسی) نام برده و مترجم کتاب وی، آخوندوف، طبیب ایرانی، آن را همان ژد ساگاپنوم Ferula persica (Sagapenum) دانسته که میگویند به باریجه ماند و از کوههای لرستان به دست آید. به گفته فلوکیگر و هانبری، خاستگاه گیاهی ساگاپنوم دانسته نیست، اما بی تردید که این واژه ( در متن دیوسکوریدس، iii, 95، و جالینوس؛ sacopenium در پلینی، xii, 56 که در قرابادین سده های میانه بیشتر serapinum فرونگاشته شده، وام واژه ای است پارسی.
آن باریجه که در هند می خورند از ایران به بمبئی برند. وات سه نوع باریجه را که دادوستد میشود برشمرده : باریجه شرق طالع، باریجه جامد ایرانی، و باریجه مایع ایرانی. اولی محصول شیراز است، دومی بوی تربانتین میدهد، و سومی گواشیر gaoshir یا جواشیر jawāshir؛ نوع اخیر ژدی است نیمهمایع به رنگ زرد یا سبزفام که معمولاً با ساقه، گل و میوه گیاه آمیخته است. آن را از ساقه گیاه میگیرند که وقتی تیغ میزنند مایعی ژد مانند به رنگ زرد نارنجی از آن می تراود. اما معمولاً باریجه بازاری به صورت قطرههای گردی چسبیده به هم در اندازه ای نزدیک به نخود است، که بیرونشان به رنگ نارنجی قهوه فام و درونشان سفید زرد فام یا آبی سبزفام، بوی آن، برخلاف آنغوزه ، ناپسند نیست و مزه ای تلخ دارد.
باریجه از نزدیک به 65 درسد رزین، 20 درسد ژد و بین 3 تا 7 درسد روغن فرّار تشکیل شده است. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
23. تنها یک نوشته چینی مربوط به باریجه هست که در Yu yan tsa tsu آمده: " (*bit-dzi, bir-zi, bir-zai) p'i-ts'i فر آورده ای است از سرزمین پوـسه (Po-se) (ایران). "در فوـلین (Fu-lin) آن را (*xan-bwiδ-li-da) han-p'o-li-t'a مینامند. بلندای درخت به حدود سه ونیم متر و پیرامون تنه اش به بیش از سی سانتیمتر میرسد. پوست تنه سبز، نازک و بسیار روشن است. برگها چون گــــیاه آنغوزه (a-wei) اند و سهتا سهتا در انتهای هر شاخه میرویند. گل ندهد و میوه نیارد. در کشورهای باختری مردم معمولاً سرشاخهها را در ماه هشتم سال برخو کنند؛ چند باری تا ماه دوازدهم. بدین ترتیب شاخههای نورس بسیار پرآب و سرسبز میشوند؛ اگر این شیوه هرس کردن نبود بی گمان شاخهها خشک میشد و از بین میرفت. در ماه هفتم با بریدن شاخهها شیرابهای زرد چون عسل و کمی خوشبو از بریدنگاه تراود که در پزشکی درمان بیماریها را کار گیرند."
هیرت به درست آوانگاشت p'i-ts'i را همان بیرزد birzai فارسی شمرده که به هر روی مثل دیگر واژههای پوـسه در Yu yan tsa tsu باید آن را واژهای پهلوی یا فارسی میانه دانست؛ نام فوـلینی han-p'o-li-t'a را همارش xelbānita آرامی دانسته است که از xelbenāh عبری، یکی از چهار عنصر ترکیب عطر مقدس، گرفته شده است (سفر خروج، باب سیام، آیات 38-34). در ترجمه هفتادی این نام ، و وولگات گالبانوم Vulgate galbanum ترجمه شده است. تئوفراستوس سه جا ازاین ماده یاد کرده است: این ماده در سوریه از گیاه ("درمان همه درد") به دست میآید؛ تنها شیره
آن را مینامند و " پی مرده زائی و نیز دررفتگی دست و پا و مانند آن و نیز در درمان گوش و تقویت صدا به کار میرفت. ریشه گیاه در زایمان و بردن نفخ شکم چهارپایان بارکش کار گرفته میشد، همچنین با بوی دلپسندش در ساخت عــطر زنبق ( )؛ اما زور دانه از ریشه بیشتر است. در سوریه میروید و در هنگام برداشت گندم آن را می چینند. "
پلینی میگوید باریجه در کوه آمانوس (Amanus) در سوریه می روید و تراوش نوعی ferula ست همنام با ژد خود و گاه آن را stagonitis نامند. وی به تقصیل درباره مصارف پزشکی آن بحث میکند. دیوسکوریدس در تعریف خود، آن را ژد گیاهی میداند که ظاهری شبیه ferula دارد، در سوریه میروید و برخی آن را metopion مینامند. ابومنصور زیر نام عربی قنه quinna و نام فارسی بارزد bārzäd از این دارو می گوید. در سده های، از سده چهاردهم به بعد باریجه در اروپا به خوبی شناخته شده بود.
این نتیجهگیری متکی بر لغتشناسی تاریخی با شواهد گیاهشناختی تأیید میشود؛ باز نمود توان چنـشی (Twan C'en-ši) که بر پایه گزارشی است گفتاری، بیآنکه خود آن را به چشم دیده باشد، طبعاً کمابیش ناقص است؛ اما به کمک آن میتوان ویژگیهای نوعی Ferula را باز شناخت. سراسر درست میگوید که برگها مانند فرولای Ferula مولد آنغوزه است چرا که تنها نگاهی به تصاویر بسیار عالی تکنگاری بورژچو (همانجا) کافی است تا تردیدی برایمان باقی نماند. این مطلب نیز درست است که برگها در انتهای شاخههای جوان و سهتا سهتا در میآیند. اما اینکه این درخت گل نمیکند و میوه نمیآورد نادرست است. فرایند گردآوری شیره آن به کوتاهی اما خوب باز نمود شده است. هیچ اطلاع قطعی درباره ورود باریجه به چین در دست نیست، هر چند اینزلی درسال 1826 گفت این ماده را از بمبئی به چین میفرستند، و استوارت این امر را بس محتمل میداند، چنین نظری تنها در حد حدس و گمان باقی میماند و هیچ اطلاعات استواری مؤید آنها نیست: هیچ نام امروزی که بتوان بر این ماده گذاشت نداریم. سه نامی که در فرهنگ انگلیسی-چینی استانده داده شده همه نادرست است: اولی، a-yü ، نام آنغوزه است (نک ص 361 کتاب پیش رو)؛ دومی، ، نام Liquidambar orientalis است، و سومی، pai sun hian ("ماده خوشبو کاج سفید") نام Pinus bungeana است. در Pen ts'ao kan mu نکاتی درباره p'i-ts'i به پیوست "من" آمده است. لی شیـچن نیز از چیستی این فرآورده چیزی نمی دانسته و به آوردن نوشته Yu yan tsa tsu و برشمردن خواص درمانی این ماده به شیوه چن تسانـکی از دوره تانگ خرسند مانده است. تازه در دوره تانگ بود که باریجه در چین شناخته شد.
معمولاً درختانی را که ایـــــــــن فرآورده را از آنها گیرند Ferula galbaniflua، F. rubricaulis یا F. erubescens دانستهاند، که هر دو بومی ایراناند. گویا فرآورده سوری که عبرانیان و مردمان باستان کار می گرفتنداز گونهای متفاوت اما هم خــــــانواده به دست میآمد. F. rubricaulis که به گفته بوزه (Buhse) گیاهشناس در فارسی آن را khassuih مینامند، در سرتاسر شمال ایران و در کوههای دنا در جنوب این کشور فراوان است؛ این گیاه در دماوند و دامنههای الوند نزدیک همداننیز بسیار است. گیاه را تیغ نمیزنند: تنها شیرهای را که از قسمتهای زیرین ساقهها و پایه برگها خارج میشود جمعآوری میکنند. ژد زرد کهربایی است و بوی خوش تندی دارد که البته ناخوشایند نیست و با فشار انگشتان به سرعت نرم میشود. کمی تلخ مزه است. تنها دوو و بر همدان که این گیاه فراوان میروید گردآوری باریجه خود رو صنعتی شده است.
شلیمر دونوع باریجه را شناسایی کرده استـ باریجه قهوهای و باریجه سفید زرد فام.
اولی (که در فارسی آن را بارزد barzed یا باریجه barijeمیگویند) و از Ferula galbaniflua دست میآید، در نزدیک دهستان کردان در کوههای ساوجبلاغ بین تهران و قزوین، از درههای لار (البرز)، خرقان و ساوه خیزد و در آنجا روستاییانی که آن را جمعآوری میکنند بالوبو balubu گویند. نوع دوم از Borema anchezi Boiss به دست میآید که بوزه آن را در کوههای پست نزدیک رشم یافت (باریجه سفید). باریجه را در فارسی kilyānī نیز گویند.
بورژچو در منطقه آرالـخزر گونهای دیـــــگر از Ferula یافت که F. schaïr نامید، برگرفته از نام بومی این گیاه، šair (= شیر فارسی/ شیره). شیره این گونه همان خواص باریجه را دارد، با بوئی چون آن.
ابومنصور از نوعی Ferula به نام sakbīnaj (صورت عربی، sakbīna فارسی) نام برده و مترجم کتاب وی، آخوندوف، طبیب ایرانی، آن را همان ژد ساگاپنوم Ferula persica (Sagapenum) دانسته که میگویند به باریجه ماند و از کوههای لرستان به دست آید. به گفته فلوکیگر و هانبری، خاستگاه گیاهی ساگاپنوم دانسته نیست، اما بی تردید که این واژه ( در متن دیوسکوریدس، iii, 95، و جالینوس؛ sacopenium در پلینی، xii, 56 که در قرابادین سده های میانه بیشتر serapinum فرونگاشته شده، وام واژه ای است پارسی.
آن باریجه که در هند می خورند از ایران به بمبئی برند. وات سه نوع باریجه را که دادوستد میشود برشمرده : باریجه شرق طالع، باریجه جامد ایرانی، و باریجه مایع ایرانی. اولی محصول شیراز است، دومی بوی تربانتین میدهد، و سومی گواشیر gaoshir یا جواشیر jawāshir؛ نوع اخیر ژدی است نیمهمایع به رنگ زرد یا سبزفام که معمولاً با ساقه، گل و میوه گیاه آمیخته است. آن را از ساقه گیاه میگیرند که وقتی تیغ میزنند مایعی ژد مانند به رنگ زرد نارنجی از آن می تراود. اما معمولاً باریجه بازاری به صورت قطرههای گردی چسبیده به هم در اندازه ای نزدیک به نخود است، که بیرونشان به رنگ نارنجی قهوه فام و درونشان سفید زرد فام یا آبی سبزفام، بوی آن، برخلاف آنغوزه ، ناپسند نیست و مزه ای تلخ دارد.
باریجه از نزدیک به 65 درسد رزین، 20 درسد ژد و بین 3 تا 7 درسد روغن فرّار تشکیل شده است. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـــــرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جــــــاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.
۱۳۸۹ تیر ۱, سهشنبه
بار پروردگارا، خرسندی
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مهر او چه میپرسی در او همت چه میبندی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مهر او چه میپرسی در او همت چه میبندی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه
باریجه و کتاب مقدس
باریجه . [ ج َ ] (اِ) وشا. دارویی است . گاو شیره . بیرزد. بارزد. «فرولاگالبانیفر» باشد. رجوع به وشا و اشقالانس شود. (گیاه شناسی گل گلاب چ دانشگاه طهران ص 235).
New International Version (©1984)
Then the LORD said to Moses, "Take fragrant spices--gum resin, onycha and galbanum--and pure frankincense, all in equal amounts,
New Living Translation (©2007)
Then the LORD said to Moses, "Gather fragrant spices--resin droplets, mollusk shell, and galbanum--and mix these fragrant spices with pure frankincense, weighed out in equal amounts.
English Standard Version (©2001)
The LORD said to Moses, “Take sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum, sweet spices with pure frankincense (of each shall there be an equal part),
New American Standard Bible (©1995)
Then the LORD said to Moses, "Take for yourself spices, stacte and onycha and galbanum, spices with pure frankincense; there shall be an equal part of each.
GOD'S WORD® Translation (©1995)
The LORD said to Moses, "Take one part fragrant spices (two kinds of gum resin and aromatic mollusk shells), and mix them with one part pure frankincense.
King James Bible
And the LORD said unto Moses, Take unto thee sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum; these sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight:
American King James Version
And the LORD said to Moses, Take to you sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum; these sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight:
American Standard Version
And Jehovah said unto Moses, Take unto thee sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum; sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight;
Bible in Basic English
And the Lord said to Moses, Take sweet spices, stacte and onycha and galbanum, with the best frankincense, in equal weights;
Douay-Rheims Bible
And the Lord said to Moses: Take unto thee spices, stacte, and onycha, galbanum of sweet savour, and the clearest frankincense, all shall be of equal weight.
Darby Bible Translation
And Jehovah said to Moses, Take fragrant drugs stacte, and onycha, and galbanum fragrant drugs and pure frankincense; in like proportions shall it be.
English Revised Version
And the LORD said unto Moses, Take unto thee sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum; sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight;
Webster's Bible Translation
And the LORD said to Moses, Take to thee sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum; these sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight:
World English Bible
Yahweh said to Moses, "Take to yourself sweet spices, gum resin, and onycha, and galbanum; sweet spices with pure frankincense: of each shall there be an equal weight;
Young's Literal Translation
And Jehovah saith unto Moses, 'Take to thee spices, stacte, and onycha, and galbanum, spices and pure frankincense; they are part for part;
Geneva Study Bible
And the LORD said unto Moses, Take unto thee sweet spices, stacte, and {r} onycha, and galbanum; these sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight:
(r) In Hebrew, Sheheleth: which is a sweet kind of gum and shines as the nail.
Wesley's Notes
30:34 The incense which was burned upon the golden altar was prepared of sweet spices likewise, though not so rare and rich as those which the anointing oil was compounded of. This was prepared once a year, (the Jews say) a pound for each day of the year, and three pound over for the day of atonement. When it was used it was to be beaten very small; thus it pleased the Lord to bruise the Redeemer, when he offered himself for a sacrifice of a sweet smelling savour. Concerning both these preparations the same law is here given, that the like should not be made for any common use. Thus God would preserve in the peoples minds a reverence for his own institutions, and teach us not to profane or abuse any thing whereby God makes himself known.
Scofield Reference Notes
[2] frankincense
Frankincense is not to be confounded with incense (to which it was to be added), as it is often used apart from incense. We are told what composed the incense--never in Scripture what the frankincense was. All speaks of Christ--the sweet spices of those perfections which we may apprehend, the frankincense of that which God saw in Jesus ineffable.
Jamieson-Fausset-Brown Bible Commentary
34-38. the Lord said unto Moses, Take unto thee sweet spices-These were:
stacte-the finest myrrh;
onycha-supposed to be an odoriferous shell;
galbanum-a gum resin from an umbelliferous plant.
frankincense-a dry, resinous, aromatic gum, of a yellow color, which comes from a tree in Arabia, and is obtained by incision of the bark. This incense was placed within the sanctuary, to be at hand when the priest required to burn on the altar. The art of compounding unguents and perfumes was well known in Egypt, where sweet-scented spices were extensively used not only in common life, but in the ritual of the temples. Most of the ingredients here mentioned have been found on minute examination of mummies and other Egyptian relics; and the Israelites, therefore, would have the best opportunities of acquiring in that country the skill in pounding and mixing them which they were called to exercise in the service of the tabernacle. But the recipe for the incense as well as for the oil in the tabernacle, though it receives illustration from the customs of Egypt, was peculiar, and being prescribed by divine authority, was to be applied to no common or inferior purpose.
Matthew Henry's Concise Commentary
30:22-38 Directions are here given for making the holy anointing oil, and the incense to be used in the service of the tabernacle. To show the excellency of holiness, there was this spiced oil in the tabernacle, which was grateful to the sight and to the smell. Christ's name is as ointment poured forth, So 1:3, and the good name of Christians is like precious ointment, Ec 7:1. The incense burned upon the golden altar was prepared of sweet spices. When it was used, it was to be beaten very small; thus it pleased the Lord to bruise the Redeemer, when he offered himself for a sacrifice of a sweet-smelling savour. The like should not be made for any common use. Thus God would keep in the people's minds reverence for his own services, and teach us not to profane or abuse any thing whereby God makes himself known. It is a great affront to God to jest with sacred things, and to make sport with his word and ordinances. It is most dangerous and fatal to use professions of the gospel of Christ to forward wordly interests.
New International Version (©1984)
Then the LORD said to Moses, "Take fragrant spices--gum resin, onycha and galbanum--and pure frankincense, all in equal amounts,
New Living Translation (©2007)
Then the LORD said to Moses, "Gather fragrant spices--resin droplets, mollusk shell, and galbanum--and mix these fragrant spices with pure frankincense, weighed out in equal amounts.
English Standard Version (©2001)
The LORD said to Moses, “Take sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum, sweet spices with pure frankincense (of each shall there be an equal part),
New American Standard Bible (©1995)
Then the LORD said to Moses, "Take for yourself spices, stacte and onycha and galbanum, spices with pure frankincense; there shall be an equal part of each.
GOD'S WORD® Translation (©1995)
The LORD said to Moses, "Take one part fragrant spices (two kinds of gum resin and aromatic mollusk shells), and mix them with one part pure frankincense.
King James Bible
And the LORD said unto Moses, Take unto thee sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum; these sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight:
American King James Version
And the LORD said to Moses, Take to you sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum; these sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight:
American Standard Version
And Jehovah said unto Moses, Take unto thee sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum; sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight;
Bible in Basic English
And the Lord said to Moses, Take sweet spices, stacte and onycha and galbanum, with the best frankincense, in equal weights;
Douay-Rheims Bible
And the Lord said to Moses: Take unto thee spices, stacte, and onycha, galbanum of sweet savour, and the clearest frankincense, all shall be of equal weight.
Darby Bible Translation
And Jehovah said to Moses, Take fragrant drugs stacte, and onycha, and galbanum fragrant drugs and pure frankincense; in like proportions shall it be.
English Revised Version
And the LORD said unto Moses, Take unto thee sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum; sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight;
Webster's Bible Translation
And the LORD said to Moses, Take to thee sweet spices, stacte, and onycha, and galbanum; these sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight:
World English Bible
Yahweh said to Moses, "Take to yourself sweet spices, gum resin, and onycha, and galbanum; sweet spices with pure frankincense: of each shall there be an equal weight;
Young's Literal Translation
And Jehovah saith unto Moses, 'Take to thee spices, stacte, and onycha, and galbanum, spices and pure frankincense; they are part for part;
Geneva Study Bible
And the LORD said unto Moses, Take unto thee sweet spices, stacte, and {r} onycha, and galbanum; these sweet spices with pure frankincense: of each shall there be a like weight:
(r) In Hebrew, Sheheleth: which is a sweet kind of gum and shines as the nail.
Wesley's Notes
30:34 The incense which was burned upon the golden altar was prepared of sweet spices likewise, though not so rare and rich as those which the anointing oil was compounded of. This was prepared once a year, (the Jews say) a pound for each day of the year, and three pound over for the day of atonement. When it was used it was to be beaten very small; thus it pleased the Lord to bruise the Redeemer, when he offered himself for a sacrifice of a sweet smelling savour. Concerning both these preparations the same law is here given, that the like should not be made for any common use. Thus God would preserve in the peoples minds a reverence for his own institutions, and teach us not to profane or abuse any thing whereby God makes himself known.
Scofield Reference Notes
[2] frankincense
Frankincense is not to be confounded with incense (to which it was to be added), as it is often used apart from incense. We are told what composed the incense--never in Scripture what the frankincense was. All speaks of Christ--the sweet spices of those perfections which we may apprehend, the frankincense of that which God saw in Jesus ineffable.
Jamieson-Fausset-Brown Bible Commentary
34-38. the Lord said unto Moses, Take unto thee sweet spices-These were:
stacte-the finest myrrh;
onycha-supposed to be an odoriferous shell;
galbanum-a gum resin from an umbelliferous plant.
frankincense-a dry, resinous, aromatic gum, of a yellow color, which comes from a tree in Arabia, and is obtained by incision of the bark. This incense was placed within the sanctuary, to be at hand when the priest required to burn on the altar. The art of compounding unguents and perfumes was well known in Egypt, where sweet-scented spices were extensively used not only in common life, but in the ritual of the temples. Most of the ingredients here mentioned have been found on minute examination of mummies and other Egyptian relics; and the Israelites, therefore, would have the best opportunities of acquiring in that country the skill in pounding and mixing them which they were called to exercise in the service of the tabernacle. But the recipe for the incense as well as for the oil in the tabernacle, though it receives illustration from the customs of Egypt, was peculiar, and being prescribed by divine authority, was to be applied to no common or inferior purpose.
Matthew Henry's Concise Commentary
30:22-38 Directions are here given for making the holy anointing oil, and the incense to be used in the service of the tabernacle. To show the excellency of holiness, there was this spiced oil in the tabernacle, which was grateful to the sight and to the smell. Christ's name is as ointment poured forth, So 1:3, and the good name of Christians is like precious ointment, Ec 7:1. The incense burned upon the golden altar was prepared of sweet spices. When it was used, it was to be beaten very small; thus it pleased the Lord to bruise the Redeemer, when he offered himself for a sacrifice of a sweet-smelling savour. The like should not be made for any common use. Thus God would keep in the people's minds reverence for his own services, and teach us not to profane or abuse any thing whereby God makes himself known. It is a great affront to God to jest with sacred things, and to make sport with his word and ordinances. It is most dangerous and fatal to use professions of the gospel of Christ to forward wordly interests.
چونکه با زالان سر و کارت فتاد پس زبان زالکی باید گشاد
بیت از اجله علمای بی علم: مولانا مهرسارانی
پیریشناسی دانشی است تقریبا نوین و مستقل که مچنیکوف آن را ژرونتولوژی و سپس ایگناز ناشر ژریاتریک نام نهادند. امروزه پسیکوژرونتولوژی که مجموعهای است از پیریشناسی و روانشناسی دوران سالمندی رشته مستقلی را در جهان پزشکی تشکیل میدهد.
مقدمه
آنچه به ظاهر گذشت عمر و سالمندی را نشان میدهد شکل ظاهری انسان است، بدن انسان که به مرور پوست سر و صورت و دستها خشک میگردد و چین و چروکهایی در آن پیدا میشود که رفته رفته رو به تزاید میگذارد. طراوت معمولی پوست که به علت وجود یک طبقه چربی زیر پوستی است از میان میرود و پوست شفافیت خود را از دست میدهد و در اثر ضعف جریان خون رنگ پریدگی پیدا میشود. موهای سر و صورت رنگ معمولی خود را از دست میدهد و سفید میشود. در اثر اختلال جذب مواد معدنی و به خصوص کلسیم، استخوانها رو به تحلیل میروند و قد خمیده و کوتاهتر میگردد. اختلال جریان خون و کاهش ترشح برخی غدههای مترشح داخلی و کاهش آنزیمهای مختلف که در هضم و جذب و سوخت و ساز بدن نقش مهمی دارند پیش میآید و روند تباهی رو به پیشرفت و گسترش میگذارد.
تعاریف سالمندی
برای تعیین سن سه ضابطه وجود دارد:
•سن زمانی یا سن تقویمی که سن افراد را از بدو تولد تا زمان حال میسنجند و همان سن شناسنامه است.
•سن فیزیولژیک که بر پایه دگرگونیهای فیزیولژیک و تحولات ناشی از بیماریهای مختلف استوار است. چه بسیار افراد کمسال که از نظر سن فیزیولژیک سالمند هستند “ یعنی فرسودهتر از سن تقویمی خود هستند “ و چه بسا افراد مسن که از نیروی جوانی برخوردارند.
•سن روانی که بر اساس حالات عاطفی و هیجانی و نیروی روانی سنجیده میشود و معمولا با سن فیزیولژیک تطابق دارد.
سازمان جهانی تندرستی دوران مختلف زندگی را پس از گذشتن از سن بلوغ بر اساس سن تقویمی چنین طبقهبندی کرده است: از 35 سالگی تا 59 سالگی میانسالی، از 60 سالگی تا 74 سالگی مسنی، از 75 سالگی تا 90 سالگی پیری و از 90 سالگی به بالا خیلی پیر.
نظریات توصیفی دوران سالمندی
در تعریف و شرح مشخصات فیزیولژیک دوره سالمندی دانشمندان نظریات گوناگونی ارائه دادهاند:
•مچنیکوف میگوید: سالمندی عبارت است از عوارض عفونی مزمنی که با ناتوانی و استحاله “ ناتوانی در ترمیم عناصر از دست رفته “ و افزایش بیگانه خوارها همراه است.
•استرهلر میگوید: سالمندی دگرگونیهای تدریجی در ساخت و ترکیب موجود زنده است و دارای این ویژگی است که تغییرات گسترده و درونی است و گرایش به پیشرفت دارد و بالاخره بهسوی فساد و اضمحلال پیش میرود.
•آشوف با مطالعه و کالبدگشایی 400 مورد افراد بالاتر از 65 سال در سال 1937 میلادی اعلام کرد “ مرگ طبیعی وجود ندارد “ و کالبدگشاییها نشان دادهاند که علت مرگ بیماری بوده است و نه پیری.
•بر خلاف آشوف، وارتین میگوید: مرگ و میر افراد مسن بهعلت کهولت است. اخیرا نظریات مختلف دیگری نیز مطرح شدهاند از جمله تغییرات رشتههای کلاژن بافت همبند، نظریه تغییرات مولکولی در ساختمان سلولها و بالاخره نظریه وراثت که میگوید یکی از مهمترین علل تاخیر یا تسریع علایم پیری وراثت است.
نشانههای پیری
با اینکه در 70 درصد افراد مسن تصلب شرائین “ آترواسکلروز “ یا فشار خون وجود دارد امروزه ثابت شده است که آترواسکلروز تنها در اثر بالا رفتن سن بهوجود نمیآید و عوامل دیگری از قبیل بهداشت محیط و مسائل بومشناختی (اکولوژیک)، کمی تحرک و ترس و وحشت و هیجانات و مصرف برخی مواد غذایی مانند چربیها و قهوه در به وجود آمدن آن از اهمیت خاصی برخوردارند. بیماریهای دوران پیری از سن 60 و 65 سالگی رفته رفته خودنمایی میکنند. عوارض عروقی و قلبی در سنین بالای زندگی شایعتر هستند و سکته مغزی و قلبی بهعلت گرفتگی عروق انتهایی در قلب و مغز گرچه در جوانان نیز دیده میشود ولی در سالمندان بیشتر است. بیماریهای استخوانی و مفصلی بخصوص پوکی استخوانی (اوستئوپوروز) به علت کم شدن قدرت جذب کلسیم و ویتامین D پیش میآید و در کنار آن بیماریهای مفصلی نظیر آرتریت روماتوئید، نرماستخوانی و تغییرات استخوانی مهرههای گردن که به علت فشار بر شبکه عصب بازویی ایجاد دردهای مبهم در دستها میکند زیاد دیده میشود.
در 90 درصد سالمندان بیماریهای دستگاه تنفسی بخصوص پارگی حبابچههای ششی (آمفیزم) و برونشیت مزمن دیده میشود. این عوارض از یکسو به علت تقلیل جذب اکسیژن موجب تنگی نفس میشود و از سوی دیگر خود موجب کاهش جذب اکسیژن میشود و نارساییهای قلبی را شدت میبخشد. همچنین کلیهها، کبد و لوله گوارش در سالمندان دستخوش تغییراتی میشوند که مراقبتهای خاصی ایجاب میکنند. از میان بیماریهای غدههای مترشح داخلی، بیماری قند “ دیابت “ بهخصوص نزد سالمندان پرخور و الکلیهای مسن بهمیزان در حدود 15 درصد شیوع دارد. علت این بیماری خرابی جزایر لانگرهانس لوزالمعده است. بیماریهای بدخیم و سرطانها در دوران سالمندی بیش از سایر دورانهای زندگی دیده میشوند.
اختلالات حواس پنجگانه و سلسله اعصاب مرکزی موجب کاهش سرعت انتقال و عدم بروز بهموقع بازتابها و در نتیجه افزایش سوانح در پیران میشود. قدرت تطابق عدسی چشم به مرور تقلیل پیدا میکند که سبب پیرچشمی و ضعف دید چشم میگردد. گوشها رفته رفته سنگین میشود و صداها بهخوبی شنیده نمیشوند. حس لامسه و چشایی و بویایی کمتر آسیب میبیند ولی ضعف قدرت بینایی و شنوایی درک مسائل روزمره را دچار اشکال ساخته لذا رابطه شخص مسن با جامعه مختل میشود. آرتریواسکلروز عروق مغزی سبب میشود که حافظه شخص مسن مختل شود. ابتدا قدرت حافظه نزدیک کاهش مییابد و شخص از بخاطر سپردن آنچه با آن برخورد میکند عاجز میماند بعدها حافظه دور نیز کاستی مییابد و بعضی خاطرات گذشته فراموش میشود و شخص قدرت بهخاطر آوردن قسمتهایی از خاطرات گذشته را از دست میدهد. گاهی شخص سالمند نسبت به افراد یا مناظر ناشناخته احساس آشنایی میکند.
در بعضی از موارد در افراد سالمند نوعی جنون که آن را جنون پیری مینامند پیش میآید. این بیماران زودرنج، حساس، تحریکپذیر و گاهی بیتفاوتاند. حس حسادت و محرومیت شدید داشته و دچار بیقراری، بیخوابی و کمبود درک میشوند. حالت افسردگی در چهره آنان نمایان است. بالاخره ممکن است زوال عقل و حالات پرخاشگرانه جنون و دیوانگی در آنها پیدا شود. در بعضی سالمندان بحرانهای تیرگی شعور و هذیان ظاهر میشود و منگی ناگهانی، احساس تنهایی روانی و هذیان و توهم پیش میآید.
در میان این عوارض افسردگی ناشی از بازنشستگی و احساس پوچی شخص سالمند را زیر فشار روانی قرار میدهد که باید با فراهم کردن فعالیتهای اجتماعی آنها را برطرف ساخت. لازم به تذکر است که برخلاف این گروه افراد سالخورده دیگری را میتوان یافت که با وجود ابتلا به ناتوانیهای جسمی بهترین آثار علمی و ادبی خود را در دوران پیری و حتی در آخرین روزهای حیات تهیه و تنظیم کرده و تجربیات ذیقیمت خویش را به نسل بعد تقدیم داشتهاند. از آن جمله میتوان ویکتور هوگو، گوته، جوزپه وردی و بسیاری از دانشمندان و نویسندگان بزرگ را نام برد.
پیری زودرس
اگر علایم و عوارض دوران سالمندی قبل از سن 60 سالگی ظاهر شود آن را پیری زودرس نامند. عوامل مختلفی در سرعت روند پیری دخالت دارند مانند مسائل اجتماعی شامل فشارهای اقتصادی، مشکلات زندگی، قحطی، قتل و غارت، جنگ و خشونت، اختلافات طبقاتی و نژادی، وجود بیعدالتی در اجتماع و بالاخره نبودن تامین آینده. گاه علت پیری زودرس به بهداشت شخصی مربوط میشود که از آن جمله میتوان فقر و گرسنگی، غنا و پرخوری، شب زندهداری، اعتیاد به مواد مخدر و دخانیات و مسکرات، غم و غصه، عیاشی و ولگردی، بیکاری و نگرانی از آینده و غیره ... را نام برد. در این میان فعالیتهای مغزی بیش از حد بخصوص اگر با نگرانی همراه باشد خیلی زود شخص را به عوارض پیری دچار خواهد ساخت.
راههای پیشگیری از پیری زودرس
برای جلوگیری از بروز پیری زودرس دانشمندان پیشنهادهای متعددی ارائه کردهاند از آن جمله میتوان پیوند بیضه حیوانات برای برخورداری از هورمونهای مردانه، تزریق عصاره جفت، سرم (سروم) مگوهولتز، تزریق عصاره بافتهای جنینی، تزریق مایع مشیمه (مایعی که درون کیسهای به همین نام قرار دارد و جنین در آن غوطهور است) و همچنین تزریق عصاره قلب، کلیه و طحال افراد سالمی که در تصادف کشته شدهاند و غیره را نام برد. البته هیچیک از تمهیدات فوق نتوانسته است اثرات مطلوب قابل توجهی بهبار آورد ولی بکار بستن دستورهای زیر اثرات مطلوبی برای به تاخیر انداختن علایم پیری و عوارض دوره سالمندی دارد مشروط بر اینکه همیشه رعایت شود.
چناچه این اصول از دوران کودکی مورد نظر قرار گرفته و عمل شود اثرات بسیار نیکویی در دوران سالمندی خواهد داشت.
1. مصرف مقدار مناسب کالری برای تولید انرژی لازم با مراعات کمخوری و در عین حال جلوگیری از گرسنگی و بخصوص جلوگیری از تشنگی.
2. ننوشیدن فراوردههای الکلی.
3. خودداری از مصرف توتون، تنباکو و سیگار، چپق یا پیپ و حتی قلیان.
4. خودداری از مصرف مواد مخدر و خوابآورها و محرکها.
5. خودداری از مصرف قهوه و کاکائو زیرا این مواد موجب بالا رفتن چربیهای خون میشوند همچنین مصرف هرچه کمتر مواد چربی بخصوص چربیهایی که در حرارت معمولی جامد هستند. مصرف متعادل چربیهای مایع مانند روغن زیتون و روغنهای گیاهی دیگر که در حرارت معمولی مایع هستند به مقدار پانزده گرم در روز مفید است و چون حاوی ویتامینهای محلول در روغن میباشد برای انجام بعضی از فعل و انفعالات بدن مثل انعقاد خون، جذب کلسیم و . . . ضرورت دارند. باید یادآور شد که مصرف روغنهای معدنی نظیر پارافین مایع زیانبخش است.
6. امساک در مصرف مواد قندی بخصوص قند سفید (ساکاروز)
7. بطور متوسط 8 ساعت خواب در شبانهروز.
8. رعایت تعادل بین کار جسمی و فعالیت روانی.
9. استفاده از ویتامینها از ابتدای تولد در دوران رشد و میانسالی و سالمندی.
10. استفاده از املاح منیزیوم چرا که منیزیوم در تولید بعضی از آنزیمهای حیاتی که در دوران پیری دچار کاهش میشوند و در سوخت و ساز تولید انرژی اهمیت بسزایی دارند بسیار موثر است.
11. فراهم کردن امکانات آرامش روانی.
مسائل درمانی سالمندان
با آنچه گذشت فعالیت دستگاههای مختلف بدن سالمندان با جوانان و میانسالان تفاوتهایی دارد که بدون توجه به اصول یاد شده در درمان آنها موفقیتی بدست نمیآید. این تفاوتها ممکن است مربوط به نارسایی جریان خون، اختلال در ترشح ادرار و دفع کلیوی، اختلالات سوخت و ساز (مثلا کم شدن فعالیت آنزیمهای حیاتی که برای سوخت و ساز بدن لازماند) و یا به علت رفع نشدن به موقع یا تاخیر در دفع دارو از راه ادرار باشد که سبب پیدایش سریع عوارض جانبی دارو و موجب مسمومیت و واکنشهای نامطلوب میشود. بیماران مسن بعلت ابتلا به اختلالهای مختلف معمولا داروهای متعددی مصرف میکنند که این خود خطر ناسازگاریهای داروها را با یکدیگر بههمراه دارد.
تشخیص عوارض جانبی داروها در افراد مسن مشکلتر است چرا که افراد پیر در بیشتر موارد دچار گیجی، بیاشتهایی، اختلالات گوارشی و لرزش و ... میباشند که ممکن است با عوارض دارو اشتباه شوند. از طرف دیگر به علت ضعف دید چشم مشکل میتوانند دستورات دارویی را بخوانند و بعلت ضعف شنوایی دستورات شفاهی را هم بهخوبی نمیشنوند و همچنین بعلت کمبود حافظه ممکن است دستورات را فراموش کنند و یا به درستی بکار نبندند. افراد مسن در اثر تحلیل ماهیچهای و کم شدن حجم بدن باید مقدار کمتری دارو مصرف کنند، همچنین بهسبب اختلال اعمال قلب، کبد و کلیه باید در مصرف خوابآورها، آرام بخشها، داروهای ضد افسردگی و داروهای ضد تشنج (که بیشتر برای درمان لرزشها بکار میروند) بسیار محتاط بود زیرا مقداری که برای جوانان مصرف میشود در افراد مسن ممکن است موجب مسمومیت شود.
داروهایی که برای اختلالهای قلبی بکار میروند نظیر دیژیتال و کینیدین و بسیاری از داروهای قلبی دیگر در افراد مسن دارای نیمه عمر طولانیترند لذا به مقدار کمتری تجویز میشوند. داروهای ضد انعقاد مانند آسپرین، چون ممکن است موجب خونرویهای شدید شوند باید بهمقدار کمتر و تحت کنترل دقیق آزمایشگاهی و شمارش تعداد پلاکتها تجویز شوند. به هر حال درمان افراد مسن باید با احتیاط بیشتری همراه باشد و بخصوص باید از مصرف خود سرانه داروها در دوران پیری خودداری شود، ضمنا پرستاری از سالمندان که خود رشتهای تخصصی در پرستاری است از اهمیت خاصی برخوردار است که در اینجا مجال پرداختن به آن نیست.
مباحث مرتبط با عنوان
•ایست قلبی و تنفسی
•بهداشت روانی سالمندان
•بیماریهای قلبی
•پوکی استخوان
•پیرچشمی
•پیری زودرس
•تغذیه سالمندان
•روانشناسی سالمندی
•سکته مغزی
پیریشناسی دانشی است تقریبا نوین و مستقل که مچنیکوف آن را ژرونتولوژی و سپس ایگناز ناشر ژریاتریک نام نهادند. امروزه پسیکوژرونتولوژی که مجموعهای است از پیریشناسی و روانشناسی دوران سالمندی رشته مستقلی را در جهان پزشکی تشکیل میدهد.
مقدمه
آنچه به ظاهر گذشت عمر و سالمندی را نشان میدهد شکل ظاهری انسان است، بدن انسان که به مرور پوست سر و صورت و دستها خشک میگردد و چین و چروکهایی در آن پیدا میشود که رفته رفته رو به تزاید میگذارد. طراوت معمولی پوست که به علت وجود یک طبقه چربی زیر پوستی است از میان میرود و پوست شفافیت خود را از دست میدهد و در اثر ضعف جریان خون رنگ پریدگی پیدا میشود. موهای سر و صورت رنگ معمولی خود را از دست میدهد و سفید میشود. در اثر اختلال جذب مواد معدنی و به خصوص کلسیم، استخوانها رو به تحلیل میروند و قد خمیده و کوتاهتر میگردد. اختلال جریان خون و کاهش ترشح برخی غدههای مترشح داخلی و کاهش آنزیمهای مختلف که در هضم و جذب و سوخت و ساز بدن نقش مهمی دارند پیش میآید و روند تباهی رو به پیشرفت و گسترش میگذارد.
تعاریف سالمندی
برای تعیین سن سه ضابطه وجود دارد:
•سن زمانی یا سن تقویمی که سن افراد را از بدو تولد تا زمان حال میسنجند و همان سن شناسنامه است.
•سن فیزیولژیک که بر پایه دگرگونیهای فیزیولژیک و تحولات ناشی از بیماریهای مختلف استوار است. چه بسیار افراد کمسال که از نظر سن فیزیولژیک سالمند هستند “ یعنی فرسودهتر از سن تقویمی خود هستند “ و چه بسا افراد مسن که از نیروی جوانی برخوردارند.
•سن روانی که بر اساس حالات عاطفی و هیجانی و نیروی روانی سنجیده میشود و معمولا با سن فیزیولژیک تطابق دارد.
سازمان جهانی تندرستی دوران مختلف زندگی را پس از گذشتن از سن بلوغ بر اساس سن تقویمی چنین طبقهبندی کرده است: از 35 سالگی تا 59 سالگی میانسالی، از 60 سالگی تا 74 سالگی مسنی، از 75 سالگی تا 90 سالگی پیری و از 90 سالگی به بالا خیلی پیر.
نظریات توصیفی دوران سالمندی
در تعریف و شرح مشخصات فیزیولژیک دوره سالمندی دانشمندان نظریات گوناگونی ارائه دادهاند:
•مچنیکوف میگوید: سالمندی عبارت است از عوارض عفونی مزمنی که با ناتوانی و استحاله “ ناتوانی در ترمیم عناصر از دست رفته “ و افزایش بیگانه خوارها همراه است.
•استرهلر میگوید: سالمندی دگرگونیهای تدریجی در ساخت و ترکیب موجود زنده است و دارای این ویژگی است که تغییرات گسترده و درونی است و گرایش به پیشرفت دارد و بالاخره بهسوی فساد و اضمحلال پیش میرود.
•آشوف با مطالعه و کالبدگشایی 400 مورد افراد بالاتر از 65 سال در سال 1937 میلادی اعلام کرد “ مرگ طبیعی وجود ندارد “ و کالبدگشاییها نشان دادهاند که علت مرگ بیماری بوده است و نه پیری.
•بر خلاف آشوف، وارتین میگوید: مرگ و میر افراد مسن بهعلت کهولت است. اخیرا نظریات مختلف دیگری نیز مطرح شدهاند از جمله تغییرات رشتههای کلاژن بافت همبند، نظریه تغییرات مولکولی در ساختمان سلولها و بالاخره نظریه وراثت که میگوید یکی از مهمترین علل تاخیر یا تسریع علایم پیری وراثت است.
نشانههای پیری
با اینکه در 70 درصد افراد مسن تصلب شرائین “ آترواسکلروز “ یا فشار خون وجود دارد امروزه ثابت شده است که آترواسکلروز تنها در اثر بالا رفتن سن بهوجود نمیآید و عوامل دیگری از قبیل بهداشت محیط و مسائل بومشناختی (اکولوژیک)، کمی تحرک و ترس و وحشت و هیجانات و مصرف برخی مواد غذایی مانند چربیها و قهوه در به وجود آمدن آن از اهمیت خاصی برخوردارند. بیماریهای دوران پیری از سن 60 و 65 سالگی رفته رفته خودنمایی میکنند. عوارض عروقی و قلبی در سنین بالای زندگی شایعتر هستند و سکته مغزی و قلبی بهعلت گرفتگی عروق انتهایی در قلب و مغز گرچه در جوانان نیز دیده میشود ولی در سالمندان بیشتر است. بیماریهای استخوانی و مفصلی بخصوص پوکی استخوانی (اوستئوپوروز) به علت کم شدن قدرت جذب کلسیم و ویتامین D پیش میآید و در کنار آن بیماریهای مفصلی نظیر آرتریت روماتوئید، نرماستخوانی و تغییرات استخوانی مهرههای گردن که به علت فشار بر شبکه عصب بازویی ایجاد دردهای مبهم در دستها میکند زیاد دیده میشود.
در 90 درصد سالمندان بیماریهای دستگاه تنفسی بخصوص پارگی حبابچههای ششی (آمفیزم) و برونشیت مزمن دیده میشود. این عوارض از یکسو به علت تقلیل جذب اکسیژن موجب تنگی نفس میشود و از سوی دیگر خود موجب کاهش جذب اکسیژن میشود و نارساییهای قلبی را شدت میبخشد. همچنین کلیهها، کبد و لوله گوارش در سالمندان دستخوش تغییراتی میشوند که مراقبتهای خاصی ایجاب میکنند. از میان بیماریهای غدههای مترشح داخلی، بیماری قند “ دیابت “ بهخصوص نزد سالمندان پرخور و الکلیهای مسن بهمیزان در حدود 15 درصد شیوع دارد. علت این بیماری خرابی جزایر لانگرهانس لوزالمعده است. بیماریهای بدخیم و سرطانها در دوران سالمندی بیش از سایر دورانهای زندگی دیده میشوند.
اختلالات حواس پنجگانه و سلسله اعصاب مرکزی موجب کاهش سرعت انتقال و عدم بروز بهموقع بازتابها و در نتیجه افزایش سوانح در پیران میشود. قدرت تطابق عدسی چشم به مرور تقلیل پیدا میکند که سبب پیرچشمی و ضعف دید چشم میگردد. گوشها رفته رفته سنگین میشود و صداها بهخوبی شنیده نمیشوند. حس لامسه و چشایی و بویایی کمتر آسیب میبیند ولی ضعف قدرت بینایی و شنوایی درک مسائل روزمره را دچار اشکال ساخته لذا رابطه شخص مسن با جامعه مختل میشود. آرتریواسکلروز عروق مغزی سبب میشود که حافظه شخص مسن مختل شود. ابتدا قدرت حافظه نزدیک کاهش مییابد و شخص از بخاطر سپردن آنچه با آن برخورد میکند عاجز میماند بعدها حافظه دور نیز کاستی مییابد و بعضی خاطرات گذشته فراموش میشود و شخص قدرت بهخاطر آوردن قسمتهایی از خاطرات گذشته را از دست میدهد. گاهی شخص سالمند نسبت به افراد یا مناظر ناشناخته احساس آشنایی میکند.
در بعضی از موارد در افراد سالمند نوعی جنون که آن را جنون پیری مینامند پیش میآید. این بیماران زودرنج، حساس، تحریکپذیر و گاهی بیتفاوتاند. حس حسادت و محرومیت شدید داشته و دچار بیقراری، بیخوابی و کمبود درک میشوند. حالت افسردگی در چهره آنان نمایان است. بالاخره ممکن است زوال عقل و حالات پرخاشگرانه جنون و دیوانگی در آنها پیدا شود. در بعضی سالمندان بحرانهای تیرگی شعور و هذیان ظاهر میشود و منگی ناگهانی، احساس تنهایی روانی و هذیان و توهم پیش میآید.
در میان این عوارض افسردگی ناشی از بازنشستگی و احساس پوچی شخص سالمند را زیر فشار روانی قرار میدهد که باید با فراهم کردن فعالیتهای اجتماعی آنها را برطرف ساخت. لازم به تذکر است که برخلاف این گروه افراد سالخورده دیگری را میتوان یافت که با وجود ابتلا به ناتوانیهای جسمی بهترین آثار علمی و ادبی خود را در دوران پیری و حتی در آخرین روزهای حیات تهیه و تنظیم کرده و تجربیات ذیقیمت خویش را به نسل بعد تقدیم داشتهاند. از آن جمله میتوان ویکتور هوگو، گوته، جوزپه وردی و بسیاری از دانشمندان و نویسندگان بزرگ را نام برد.
پیری زودرس
اگر علایم و عوارض دوران سالمندی قبل از سن 60 سالگی ظاهر شود آن را پیری زودرس نامند. عوامل مختلفی در سرعت روند پیری دخالت دارند مانند مسائل اجتماعی شامل فشارهای اقتصادی، مشکلات زندگی، قحطی، قتل و غارت، جنگ و خشونت، اختلافات طبقاتی و نژادی، وجود بیعدالتی در اجتماع و بالاخره نبودن تامین آینده. گاه علت پیری زودرس به بهداشت شخصی مربوط میشود که از آن جمله میتوان فقر و گرسنگی، غنا و پرخوری، شب زندهداری، اعتیاد به مواد مخدر و دخانیات و مسکرات، غم و غصه، عیاشی و ولگردی، بیکاری و نگرانی از آینده و غیره ... را نام برد. در این میان فعالیتهای مغزی بیش از حد بخصوص اگر با نگرانی همراه باشد خیلی زود شخص را به عوارض پیری دچار خواهد ساخت.
راههای پیشگیری از پیری زودرس
برای جلوگیری از بروز پیری زودرس دانشمندان پیشنهادهای متعددی ارائه کردهاند از آن جمله میتوان پیوند بیضه حیوانات برای برخورداری از هورمونهای مردانه، تزریق عصاره جفت، سرم (سروم) مگوهولتز، تزریق عصاره بافتهای جنینی، تزریق مایع مشیمه (مایعی که درون کیسهای به همین نام قرار دارد و جنین در آن غوطهور است) و همچنین تزریق عصاره قلب، کلیه و طحال افراد سالمی که در تصادف کشته شدهاند و غیره را نام برد. البته هیچیک از تمهیدات فوق نتوانسته است اثرات مطلوب قابل توجهی بهبار آورد ولی بکار بستن دستورهای زیر اثرات مطلوبی برای به تاخیر انداختن علایم پیری و عوارض دوره سالمندی دارد مشروط بر اینکه همیشه رعایت شود.
چناچه این اصول از دوران کودکی مورد نظر قرار گرفته و عمل شود اثرات بسیار نیکویی در دوران سالمندی خواهد داشت.
1. مصرف مقدار مناسب کالری برای تولید انرژی لازم با مراعات کمخوری و در عین حال جلوگیری از گرسنگی و بخصوص جلوگیری از تشنگی.
2. ننوشیدن فراوردههای الکلی.
3. خودداری از مصرف توتون، تنباکو و سیگار، چپق یا پیپ و حتی قلیان.
4. خودداری از مصرف مواد مخدر و خوابآورها و محرکها.
5. خودداری از مصرف قهوه و کاکائو زیرا این مواد موجب بالا رفتن چربیهای خون میشوند همچنین مصرف هرچه کمتر مواد چربی بخصوص چربیهایی که در حرارت معمولی جامد هستند. مصرف متعادل چربیهای مایع مانند روغن زیتون و روغنهای گیاهی دیگر که در حرارت معمولی مایع هستند به مقدار پانزده گرم در روز مفید است و چون حاوی ویتامینهای محلول در روغن میباشد برای انجام بعضی از فعل و انفعالات بدن مثل انعقاد خون، جذب کلسیم و . . . ضرورت دارند. باید یادآور شد که مصرف روغنهای معدنی نظیر پارافین مایع زیانبخش است.
6. امساک در مصرف مواد قندی بخصوص قند سفید (ساکاروز)
7. بطور متوسط 8 ساعت خواب در شبانهروز.
8. رعایت تعادل بین کار جسمی و فعالیت روانی.
9. استفاده از ویتامینها از ابتدای تولد در دوران رشد و میانسالی و سالمندی.
10. استفاده از املاح منیزیوم چرا که منیزیوم در تولید بعضی از آنزیمهای حیاتی که در دوران پیری دچار کاهش میشوند و در سوخت و ساز تولید انرژی اهمیت بسزایی دارند بسیار موثر است.
11. فراهم کردن امکانات آرامش روانی.
مسائل درمانی سالمندان
با آنچه گذشت فعالیت دستگاههای مختلف بدن سالمندان با جوانان و میانسالان تفاوتهایی دارد که بدون توجه به اصول یاد شده در درمان آنها موفقیتی بدست نمیآید. این تفاوتها ممکن است مربوط به نارسایی جریان خون، اختلال در ترشح ادرار و دفع کلیوی، اختلالات سوخت و ساز (مثلا کم شدن فعالیت آنزیمهای حیاتی که برای سوخت و ساز بدن لازماند) و یا به علت رفع نشدن به موقع یا تاخیر در دفع دارو از راه ادرار باشد که سبب پیدایش سریع عوارض جانبی دارو و موجب مسمومیت و واکنشهای نامطلوب میشود. بیماران مسن بعلت ابتلا به اختلالهای مختلف معمولا داروهای متعددی مصرف میکنند که این خود خطر ناسازگاریهای داروها را با یکدیگر بههمراه دارد.
تشخیص عوارض جانبی داروها در افراد مسن مشکلتر است چرا که افراد پیر در بیشتر موارد دچار گیجی، بیاشتهایی، اختلالات گوارشی و لرزش و ... میباشند که ممکن است با عوارض دارو اشتباه شوند. از طرف دیگر به علت ضعف دید چشم مشکل میتوانند دستورات دارویی را بخوانند و بعلت ضعف شنوایی دستورات شفاهی را هم بهخوبی نمیشنوند و همچنین بعلت کمبود حافظه ممکن است دستورات را فراموش کنند و یا به درستی بکار نبندند. افراد مسن در اثر تحلیل ماهیچهای و کم شدن حجم بدن باید مقدار کمتری دارو مصرف کنند، همچنین بهسبب اختلال اعمال قلب، کبد و کلیه باید در مصرف خوابآورها، آرام بخشها، داروهای ضد افسردگی و داروهای ضد تشنج (که بیشتر برای درمان لرزشها بکار میروند) بسیار محتاط بود زیرا مقداری که برای جوانان مصرف میشود در افراد مسن ممکن است موجب مسمومیت شود.
داروهایی که برای اختلالهای قلبی بکار میروند نظیر دیژیتال و کینیدین و بسیاری از داروهای قلبی دیگر در افراد مسن دارای نیمه عمر طولانیترند لذا به مقدار کمتری تجویز میشوند. داروهای ضد انعقاد مانند آسپرین، چون ممکن است موجب خونرویهای شدید شوند باید بهمقدار کمتر و تحت کنترل دقیق آزمایشگاهی و شمارش تعداد پلاکتها تجویز شوند. به هر حال درمان افراد مسن باید با احتیاط بیشتری همراه باشد و بخصوص باید از مصرف خود سرانه داروها در دوران پیری خودداری شود، ضمنا پرستاری از سالمندان که خود رشتهای تخصصی در پرستاری است از اهمیت خاصی برخوردار است که در اینجا مجال پرداختن به آن نیست.
مباحث مرتبط با عنوان
•ایست قلبی و تنفسی
•بهداشت روانی سالمندان
•بیماریهای قلبی
•پوکی استخوان
•پیرچشمی
•پیری زودرس
•تغذیه سالمندان
•روانشناسی سالمندی
•سکته مغزی
۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
پایداری، خورشید همچنان می دمد
نامه رسان نامه من دیر شد
کودک ولگرد فلک پیر شد
خون به رگ زال زمان شیر شد
بردۀ بیچاره ز جان سیر شد
نامه ما را نکند باد برد
یا که فرستنده اش از یاد برد
یا دگری بر دگری داد برد
صید شد اندر ره و صیاد برد
نامه رسان نامه من دیر شد
کودک ولگرد فلک پیر شد
دیده به در دوخته ام قرنها
ز آتش غم سوخته ام قرنها
چهره برافروخته ام قرنها
سوخته ام سوخته ام قرنها
نامه رسان نامه من دیر شد
کودک ولگرد فلک پیر شد
نامه یوسف به زلیخا رسید
دستخط قیص به لیلا رسید
قاصد وامق بر عذرا رسید
نامه رسان جان به لب ما رسید
نامه رسان نامه من دیر شد
کودک ولگرد فلک پیر شد
لک لک آوارۀ بی خانمان
روی چنار آمد و زد آشیان
جوجه بر آورد زمان در زمان
هر نوه اش شد سر یک دودمان
نامه رسان نامه من دیر شد
کودک ولگرد فلک پیر شد
تنها با گلها...
اقاقیا: عشق نهانی - عشق پاک
گل مروارید:خدا حافظی - دوستی صادقانه
لادن:میهن پرستی - پیروزی - غلبه – فتح
گیاه بامیه:زیبا یی و لطافت
گل آفتابگردان : ستایش - غرور – پرستش
گل صورتی:عشق
گل رز صورتی : قدردانی ، وقار ، ستایش همدلی ، لطافت ، شادکامی ، باور کن تو خیلی دوست داشتنی هستی
گل کاملیا صورتی : در آرزوی تو هستم
گل نرگس:غرور . زیبایی
گل نرگس زرد : احترام ، جوانمردی ، تا زمانی که تو در کنار من هستی خورشید بر من خواهد تابید
گل حسرت:امید
گل رزماری : یادآوری ، خاطرات ، یادگاری
تاج الملوک:حماقت و دیوانگی
بنفشه: اندیشه های ناگفته- سفر- "سفر بخیر" -پاکدامنی فروتنی. تواضع
رزسرخ:زیبایی محصورکننده
سنبل آبی:وفاداری
لاله: عشق - عاشق تمام عیار - "باورم کن -زرق و برق
حسن یوسف:رشادت
"پا مچال :ابتدای جوانی - "بدون تو قادر به زندگی کردن نمیباشم
گل یاسمن : شادی ، شیرینی ، دلپذیری وقار
گل میخک : شیفتگی ، عشق زن ، ستایش ، بله
یاسمن زرد: شادی
یاس ارغوانی:عواطف عشق
همیشه بهار: خاطره ی فراموش نشدنی
داوودی : دوستی - حقیقت ، تو دوست فوق العاده من هستی
داوودی قرمز: من عاشقت هستم
شب بوی زرد: وفا داری و صمیمیت در دوران مصیبت
مروارید: دوستی صادقانه
غنچه رز: نماد پاکی و زیبایی-جوانی-عشق نوپا
یک شاخه گل رز: سادگی-سپاسگزاری-عشق تازه
یک شاخه گل رز سرخ: "دوستت دارم- سادگی ، سپاسگذاری-عشق تازه
رزسفید عروس: عشق مبارک و فرخنده
رز قرمز سیر: سوگواری
رز سیاه: مرگ
ترکیبی از رز سفید و سرخ: اتحاد-سازش
رز کاملا شکفته: "من متعهد به تو هستم"-"هنوز دوستت دارم
دسته گل رز: قدردانی
دسته گل رز کوچک: "من به یاد تو هستم
رز نارنجی: اشتیاق-شیفتگی-آرزو
رز بنفش: عشق در نگاه اول
رز سرخ: عشق بی ریا-زیبایی-شجاعت- احترام-تبریک-دوستت دارم
"رز سفید: پاکی-معصومیت-راز-سکوت-فروتنی-احترام- "عشق من به تو عمیق و خالصانه است
رز صورتی: قدردانی- "متشکرم" وقار-ستایش-همدلی-لطافت
شادکامی- "باورم کن" - "تو خیلی دوست داشتنی هستی"
گل رز زرد : شادمانی ، رفاقت ، شوق ، حسادت ، آغاز دوباره -فراموش نکن – معذرت می خواهم
ارکیده : محبت و زیبایی - عشق
آفتاب گردان : درخشنده ترین ستاره بودن - پاکی و بی گناهی
زنبق و سوسن : خلوص و دوست داشتنی بودن
گل مریم : لذت – عشق - دوست داشتن
گل نیلوفر آبی : حقیقت
گل سوسن سفید : دوشیزگی ، پاکی
میخک: شیفتگی - عشق زن - ستایش
کاکتوس: پایداری – استقامت
پیچک: عشق - صداقت - وفاداری
قاصدک: وفاداری - خوشبختی - صداقت - پیام آور عشق
نسترن: آرزو - همدلی - دوستم داشته باش
اطلسی: شرم - ازدواج فرخنده
یاسمن: شادی - شیرینی - دلپذیری - وقار
رزماری: یادآوری - خاطرات - یادگاری
گل مروارید: خدا حافظی
شکوفه ی پرتغال:خلوص و دوست داشتن
گل برف:پاکی
خشخاش قرمز:تسلی، دلداری
بگونیا: هشدار
کاملیا صورتی:در آرزوی تو هستم
کاملیا قرمز: عشق تو همچون آتشی در قلب من است
کاملیا سفید: تو در خور پرستشی فراموشم نکن: خاطرات گذشته- عشق ناب
گلایل: ستایش - صداقت - "به من فرصت بده
زنبق: اندوه - تاسف
آنتوریوم: عاشق
مرغ بهشتی: شکوه – عظمت
گل نسترن : آرزو ، همدلی ، دوستم داشته باش
گل سرخ: عشق بی ریا-زیبایی-شجاعت-احترام-تبریک- دوستت دارم
گل صدتومانی:حیا
یچ امین الدوله:صمیمیت
یاسمن زرد:شادی
مرغ بهشتی: شکوه – عظمت
مریم: لذت از زندگی عاشقانه و صداقت در عشق
گل مروارید:خدا حافظی - دوستی صادقانه
لادن:میهن پرستی - پیروزی - غلبه – فتح
گیاه بامیه:زیبا یی و لطافت
گل آفتابگردان : ستایش - غرور – پرستش
گل صورتی:عشق
گل رز صورتی : قدردانی ، وقار ، ستایش همدلی ، لطافت ، شادکامی ، باور کن تو خیلی دوست داشتنی هستی
گل کاملیا صورتی : در آرزوی تو هستم
گل نرگس:غرور . زیبایی
گل نرگس زرد : احترام ، جوانمردی ، تا زمانی که تو در کنار من هستی خورشید بر من خواهد تابید
گل حسرت:امید
گل رزماری : یادآوری ، خاطرات ، یادگاری
تاج الملوک:حماقت و دیوانگی
بنفشه: اندیشه های ناگفته- سفر- "سفر بخیر" -پاکدامنی فروتنی. تواضع
رزسرخ:زیبایی محصورکننده
سنبل آبی:وفاداری
لاله: عشق - عاشق تمام عیار - "باورم کن -زرق و برق
حسن یوسف:رشادت
"پا مچال :ابتدای جوانی - "بدون تو قادر به زندگی کردن نمیباشم
گل یاسمن : شادی ، شیرینی ، دلپذیری وقار
گل میخک : شیفتگی ، عشق زن ، ستایش ، بله
یاسمن زرد: شادی
یاس ارغوانی:عواطف عشق
همیشه بهار: خاطره ی فراموش نشدنی
داوودی : دوستی - حقیقت ، تو دوست فوق العاده من هستی
داوودی قرمز: من عاشقت هستم
شب بوی زرد: وفا داری و صمیمیت در دوران مصیبت
مروارید: دوستی صادقانه
غنچه رز: نماد پاکی و زیبایی-جوانی-عشق نوپا
یک شاخه گل رز: سادگی-سپاسگزاری-عشق تازه
یک شاخه گل رز سرخ: "دوستت دارم- سادگی ، سپاسگذاری-عشق تازه
رزسفید عروس: عشق مبارک و فرخنده
رز قرمز سیر: سوگواری
رز سیاه: مرگ
ترکیبی از رز سفید و سرخ: اتحاد-سازش
رز کاملا شکفته: "من متعهد به تو هستم"-"هنوز دوستت دارم
دسته گل رز: قدردانی
دسته گل رز کوچک: "من به یاد تو هستم
رز نارنجی: اشتیاق-شیفتگی-آرزو
رز بنفش: عشق در نگاه اول
رز سرخ: عشق بی ریا-زیبایی-شجاعت- احترام-تبریک-دوستت دارم
"رز سفید: پاکی-معصومیت-راز-سکوت-فروتنی-احترام- "عشق من به تو عمیق و خالصانه است
رز صورتی: قدردانی- "متشکرم" وقار-ستایش-همدلی-لطافت
شادکامی- "باورم کن" - "تو خیلی دوست داشتنی هستی"
گل رز زرد : شادمانی ، رفاقت ، شوق ، حسادت ، آغاز دوباره -فراموش نکن – معذرت می خواهم
ارکیده : محبت و زیبایی - عشق
آفتاب گردان : درخشنده ترین ستاره بودن - پاکی و بی گناهی
زنبق و سوسن : خلوص و دوست داشتنی بودن
گل مریم : لذت – عشق - دوست داشتن
گل نیلوفر آبی : حقیقت
گل سوسن سفید : دوشیزگی ، پاکی
میخک: شیفتگی - عشق زن - ستایش
کاکتوس: پایداری – استقامت
پیچک: عشق - صداقت - وفاداری
قاصدک: وفاداری - خوشبختی - صداقت - پیام آور عشق
نسترن: آرزو - همدلی - دوستم داشته باش
اطلسی: شرم - ازدواج فرخنده
یاسمن: شادی - شیرینی - دلپذیری - وقار
رزماری: یادآوری - خاطرات - یادگاری
گل مروارید: خدا حافظی
شکوفه ی پرتغال:خلوص و دوست داشتن
گل برف:پاکی
خشخاش قرمز:تسلی، دلداری
بگونیا: هشدار
کاملیا صورتی:در آرزوی تو هستم
کاملیا قرمز: عشق تو همچون آتشی در قلب من است
کاملیا سفید: تو در خور پرستشی فراموشم نکن: خاطرات گذشته- عشق ناب
گلایل: ستایش - صداقت - "به من فرصت بده
زنبق: اندوه - تاسف
آنتوریوم: عاشق
مرغ بهشتی: شکوه – عظمت
گل نسترن : آرزو ، همدلی ، دوستم داشته باش
گل سرخ: عشق بی ریا-زیبایی-شجاعت-احترام-تبریک- دوستت دارم
گل صدتومانی:حیا
یچ امین الدوله:صمیمیت
یاسمن زرد:شادی
مرغ بهشتی: شکوه – عظمت
مریم: لذت از زندگی عاشقانه و صداقت در عشق
یوسف اباذری: دولت فرهنگی از عاقبت انسان مدرن آگاه است
ستاد مردمي ائتلاف اصحاب فرهنگ، هنر و رسانه ستاد میرحسین موسوی روز چهارشنبه ششم خرداد در آغاز سلسله نشست های فرهنگی خود نشستی با حضور یوسف اباذری از اندیشمندان و اساتید جامعه شناسی برگزار کرد. اباذری در این نشست به تبیین مفهوم دولت فرهنگی پرداخت و بایدها و نبایدهای پیش روی چنین دولتی را تشریح کرد.
یوسف اباذری در آغاز بحث خود با اشاره به اینکه مفهوم "دولت فرهنگی" برای او نیازمند مداقه بیشتری است خاطرنشان کرد: مفهومی که هگل از دولت در ذهن دارد، دولت یا جامعه ای اخلاقی است. او می گوید نباید جامعه را رها کنیم و بنابراین به سراغ دولت در مفهوم یونان باستان می رود و معانی اخلاقی و ارزش های آن را استنباط می کند.
وی ماجرای پیشنهاد خودکشی به سقراط و پاسخ او که گفته بود از شهر آتن نمی رود، را پیش کشید و گفت: سقراط به رغم انتقادهای زیادی که به رفتار آتنی دارد، به ارزش های آن پایبند است و ترجیح می دهد در آنجا بماند. هگل از همین مفهوم استفاده می کند و فرمولی که می ریزد این است که دولت باید اخلاقی باشد. او جامعه اخلاقی و دولت را به عنوان دو جزء از هم جدا می کند؛ دولتی که حافظ و نگاهبان جامعه است تا به سمت مفاهیم غیر اخلاقی درغلتیده نشود و جامعه اخلاقی که به دنبال ارزش های خودش است. نظریه دولت اخلاقی او وظیفه سنگینی را بر دولت مترتب می کند. جامعه مدنی عبارت از جامعه ای است که افراد در آن با مشخصه های خاص خود حاضر می شوند. اما هگل در این میان با خودبسندگی و فایده گرایی از نوع جامعه انگلیس زمان خود مخالف است.
این استاد دانشگاه سپس پای جامعه شناس دیگری را به میان کشید و از امیل دورکیم سخن گفت: او هم معتقد است که باید با فلسفه فایده گرای انگلیسی جنگید. دورکیم هم از فایده گرایی اخلاقی صحبت می کند و می گوید دولت باید حافظ اخلاق باشد و حد فاصل میان دولت و ملت نیز باید نهادهایی به وجود بیاید که فرهنگ را الگوسازی کند. یعنی هم دولت باید نظارت کند و هم جامعه در پایین نظارت اخلاقی خود را داشته باشد. اینجاست که مفهوم فرهنگ جلوی درغلتیدن جامعه را در فایده گرایی می گیرد.
اباذری در ادامه به نظریات متیو آرنولد اشاره کرد و گفت: او متوجه شد که جامعه انگلیسی در حال از هم پاشیده شدن است. آرنولد بازرس مدرسه بود و به همین خاطر شاهد فرهنگی شدن مردم بود. او مطالعات فرهنگی جدید را در کتاب "فرهنگ و آنارشی" پی ریخت. آرنولد می گوید یا ما دارای فرهنگ می شویم و یا به سمت آنارشی می رویم.
او با تشریح آرای آرنولد درباره نسبت میان دین و فرهنگ گفت: تعبیری که از او می شود این است که دین ناگزیر است خود را با فرهنگ جدید تطبیق دهد. هایدگر معتقد است که عصر حاضر عصر علم و تکنولوژی و فرهنگ است. او عصر جدید را عصر بی خدا نیز قلمداد می کند. البته این به معنی از بین رفتن دین نیست بلکه صحبت بر سر تبدیل آن به یک تجربه دینی است. متاسفانه برخی از هایدگری های ما از بحث اومانیسم استفاده کردند و آن را به بی خدا شدن انسان جدید ربط دادند و این مفاهیم ضربه های زیادی به ما زد که می گویند بشر جای خدا نشسته است. این تعبیر غلطی است.
وی افزود: اما در طرحی که آرنولد می دهد، دین می تواند خود را در قالب فرهنگ، ادبیات و هنرها نشان دهد. پس در یک طرف دولتی خنثی داریم که افراد در آن فایده گرایانه دنبال منافع خود هستند و در نقطه مقابل دولتی که پایبند به اخلاق است. اگر این بحث ها باز شود به دنبال تحلیل هایی خواهیم رفت تا از این بلاتکلیفی های رابطه فرهنگ و دولت و رابطه دولت و ملت و... دربیاییم. مسئله حال حاضر ما این است که می دانیم در جامعه مدنی، ارزش های مشترکی که همه آحاد جامعه را دور هم جمع کند وجود ندارد. جامعه جدید به گونه ای نیست که در آن بتوان به ارزش های واحدی رسید بنابراین نیازمند واسطه هایی هستیم تا نسبت فرهنگ و دین و یا دولت و فرهنگ را مشخص کنیم.
اباذری ادامه داد: دولت می تواند مدعی دینی یا اخلاقی بودن باشد اما در عصر جدید بدون میانجی قادر نیستیم این مفاهیم را از بالا به پایین برسانیم چون با جامعه ای مدنی روبرو هستیم که فردگرایی و فایده گرایی در آن رشد کرده است. اگر میانجی های لازم را درنظر نگیریم به جایی درمی غلتیم که فرهنگ بهانه ای بیش برای فردگرایی عنان گسیخته نخواهد بود.
مولف "نشانه شناسی 11 سپتامبر" سپس به تحقیقی اشاره کرد که خود درباره رمان های کوندرا و نظر مردم درباره محتوای آنها انجام داده بوده است و گفت: اگر نخواهیم مردم فرهیخته ای بسازیم آنها هر نقطه چینی را در کتاب به مطالب پورنو تعبیر می کنند. بین یک موسیقی والا و فرهیخته با صنعت فرهنگسازی که شیوع یافته است تفاوت وجود دارد. الان موسیقی زیرزمینی با ابتذال محض ساخته می شود. اگر فرهنگ به معنای واقعی وجود نداشته باشد با افرادی منزوی، اتمیزه و تک افتاده در جامعه روبرو می شویم که هیچ سپری برای دفاع از خود ندارند.
اباذری به جمله محمود احمدی نژاد که گفته بود "مردم ایران بزرگتر از آن اند که به احزاب و دسته ها بگروند" اشاره کرد و افزود: او دقیقا از آدم های اتمیزه ستایش می کند. در جامعه جدید امکان ندارد جز از طریق واسطه هایی چون گروه ها و اصناف و احزاب و... به دولت متصل شد. اگر این واسطه ها نباشند یعنی دولت به صورت عریان با افراد به صورت عریان در ارتباط است. دولت ها باید از این روش بگریزند چرا که افراد اتمیزه قادرند امروز دنبال این آدم بروند و فردا دنبال کسی دیگر. چنین انسانی هیچ فرهنگی ندارد و از هیچ محافظی در برابر فرهنگ های دیگر برخوردار نیست. بنابراین اینکه مردم ما عضو هیچ گروه و حزبی نیستند به این معنی است که افراد به صورت عریان و اتمیزه زندگی می کنند و آماده اند تا تن به هر وضعیت توتالیتری بدهند.
وی تصریح کرد: اگر فرد از طریق نهادهای مدنی، فرهیخته و فرهنگی نشده باشد، این جامعه بلادفاع خواهد شد. چنانچه همه چیز فرد را از او بگیرند و در خدمت دولت دربیاورند، او در برابر همه چیز خلع سلاح خواهد شد. نمونه اش کشور آلمان بود که با آن فرهنگ و هنر متعالی به چنان سرنوشتی رسید و تسلیم فاشیسم شد. بنابراین اتمی شدن انسان و فقدان ارتباط معنادار بین انسان و نهادهای واسط به چنین خطری منجر می شود. ما در جامعه فعلی خود شاهد این روند هستیم.
او بار دیگر به مفهوم دولت فرهنگی بازگشت و گفت: آنچه از این مفهوم می فهمم این است که دولت واقف است که دین باید با میانجی فرهنگ وارد جامعه شود. از فرهنگ نمی توان استفاده ابزاری کرد. با تغییر چند اسم در یک رمان نمی توان آن را به اثری دینی تبدیل کرد. دولت اخلاقی دولتی نیست که تنها به مردم اجازه زندگی برهنه و برای بقای محض را بدهد. چنین انسانی نگاهی ارضاگونه به همه مسائل پیدا می کند. در این جامعه نمی توان سعدی و شاهنامه خواند. مداقه کردن در جامعه ای صورت می گیرد که آدم هایش تنها برای بقا زندگی نکنند. ما دارای فرهنگ هستیم و دولت باید بدون نگاه ابزاری، اجازه رشد را به فرهنگ بدهد.
مولف "خرد جامعه شناسی" از تناقض های برخی تعاریف ارائه شده از سوی رسانه های غربی درباره جامعه مدرن سخن گفت و تاکید کرد: جامعه مدرن جامعه بی رحمی است ولی طوری تبلیغ می شود که انگار در امریکا و فرانسه همه خوشبخت هستند. بوردیو در یکی از تحقیقات خودش بی رحمی جامعه فرانسوی را نشان داد. جامعه مدرن با خودش تنهایی و اتمیزه شدن و فقر هم می آورد.
اباذری ادامه داد: من فکر می کنم مهندس موسوی به این مسائل آگاه است و آگاهانه چنین شعاری را مطرح کرده است. او می داند که اگر افراد را از سپر لازم جدا کنیم و پای صندوق ها بکشانیم، آن فرد می تواند دنبال هر کسی برود. باید بدانیم که دین ما با میانجی فرهنگ پیاده می شود. فرهنگ باید نو شود و ادبا و روشنفکران ما باید به شیوه های نو آثار کهن را بازآفرینی کنند. از هر زاویه ای که نگاه کنید مسئله فرهنگ اهمیت دارد. فرهنگ محافظی است که در برابر بلایای جامعه مدرن به تن می کنیم و بدون آن آدم های بی دفاعی هستیم. باید اجازه دهیم تا فرهنگ راه خودش را پیدا کند.
وی تصریح کرد: دولت فرهنگی به مردم اجازه می دهد تا فرهنگ را خلق کنند. این فرهنگ به هیچ چیز لطمه نخواهد زد. هنر زیرزمینی است که جامعه را نابود می کند نه هنر روزمینی. فرهنگ را هم مردم می سازند. دولت فرهنگی از عاقبت انسان مدرن آگاه است. امیدوارم راه ها بسته نشوند و ما دست از ستایش یا نکوهش مطلق فرهنگ مدرن برداریم و آن را بشناسیم و اجازه دهیم تا فرهنگ آفریده و سپس نقد شود.
یوسف اباذری در ادامه به چند پرسش مطرح شده پاسخ داد. او گفت: عمده فلاسفه قرن 19 دین را با خرافه برابر می دانستند اما می توانیم بگوییم که در قرن 20 بیشترین تعداد متاله را در ادیان مختلف داشته ایم که همگی درباره سرنوشت بشر و سرنوشت دنیای مدرن سخن گفته اند. دولتی که می خواهد اخلاق و دین را به هم گره بزند باید بداند که عصر جدید فرصت های درخشانی را در اختیار می گذارد اما دهشت هایی را هم با خود می آورد.
وی به سوال دیگری این طور جواب داد: دولت فرهنگی یک ایده است و همه باید سعی کنیم که این فکر را جلو ببریم. این مسئله به توانایی دولت و انتقاد ما برمی گردد. دولتی که چنین اعتقادی دارد باید ایده اش را دنبال کند. برخی مواقع عده ای می گویند که خاتمی برای ما چکار کرد؟ موضوع این است که ببینیم چه مقدار به جامعه ما اجازه داده می شود که جلو بیاید. دولت باید این فضا را برای خلق فرهنگ به وجود بیاورد. ما گاه فکر می کنیم کسی باید بیاید که دو ماه دیگر به همه چیز برسیم. انفعال بعضی از افراد نیز از همین تفکر سرچشمه می گیرد. مهم این است که موسوی می خواهد اجازه پیشروی را به جامعه ما بدهد
س.ا.کوهزاد
یوسف اباذری در آغاز بحث خود با اشاره به اینکه مفهوم "دولت فرهنگی" برای او نیازمند مداقه بیشتری است خاطرنشان کرد: مفهومی که هگل از دولت در ذهن دارد، دولت یا جامعه ای اخلاقی است. او می گوید نباید جامعه را رها کنیم و بنابراین به سراغ دولت در مفهوم یونان باستان می رود و معانی اخلاقی و ارزش های آن را استنباط می کند.
وی ماجرای پیشنهاد خودکشی به سقراط و پاسخ او که گفته بود از شهر آتن نمی رود، را پیش کشید و گفت: سقراط به رغم انتقادهای زیادی که به رفتار آتنی دارد، به ارزش های آن پایبند است و ترجیح می دهد در آنجا بماند. هگل از همین مفهوم استفاده می کند و فرمولی که می ریزد این است که دولت باید اخلاقی باشد. او جامعه اخلاقی و دولت را به عنوان دو جزء از هم جدا می کند؛ دولتی که حافظ و نگاهبان جامعه است تا به سمت مفاهیم غیر اخلاقی درغلتیده نشود و جامعه اخلاقی که به دنبال ارزش های خودش است. نظریه دولت اخلاقی او وظیفه سنگینی را بر دولت مترتب می کند. جامعه مدنی عبارت از جامعه ای است که افراد در آن با مشخصه های خاص خود حاضر می شوند. اما هگل در این میان با خودبسندگی و فایده گرایی از نوع جامعه انگلیس زمان خود مخالف است.
این استاد دانشگاه سپس پای جامعه شناس دیگری را به میان کشید و از امیل دورکیم سخن گفت: او هم معتقد است که باید با فلسفه فایده گرای انگلیسی جنگید. دورکیم هم از فایده گرایی اخلاقی صحبت می کند و می گوید دولت باید حافظ اخلاق باشد و حد فاصل میان دولت و ملت نیز باید نهادهایی به وجود بیاید که فرهنگ را الگوسازی کند. یعنی هم دولت باید نظارت کند و هم جامعه در پایین نظارت اخلاقی خود را داشته باشد. اینجاست که مفهوم فرهنگ جلوی درغلتیدن جامعه را در فایده گرایی می گیرد.
اباذری در ادامه به نظریات متیو آرنولد اشاره کرد و گفت: او متوجه شد که جامعه انگلیسی در حال از هم پاشیده شدن است. آرنولد بازرس مدرسه بود و به همین خاطر شاهد فرهنگی شدن مردم بود. او مطالعات فرهنگی جدید را در کتاب "فرهنگ و آنارشی" پی ریخت. آرنولد می گوید یا ما دارای فرهنگ می شویم و یا به سمت آنارشی می رویم.
او با تشریح آرای آرنولد درباره نسبت میان دین و فرهنگ گفت: تعبیری که از او می شود این است که دین ناگزیر است خود را با فرهنگ جدید تطبیق دهد. هایدگر معتقد است که عصر حاضر عصر علم و تکنولوژی و فرهنگ است. او عصر جدید را عصر بی خدا نیز قلمداد می کند. البته این به معنی از بین رفتن دین نیست بلکه صحبت بر سر تبدیل آن به یک تجربه دینی است. متاسفانه برخی از هایدگری های ما از بحث اومانیسم استفاده کردند و آن را به بی خدا شدن انسان جدید ربط دادند و این مفاهیم ضربه های زیادی به ما زد که می گویند بشر جای خدا نشسته است. این تعبیر غلطی است.
وی افزود: اما در طرحی که آرنولد می دهد، دین می تواند خود را در قالب فرهنگ، ادبیات و هنرها نشان دهد. پس در یک طرف دولتی خنثی داریم که افراد در آن فایده گرایانه دنبال منافع خود هستند و در نقطه مقابل دولتی که پایبند به اخلاق است. اگر این بحث ها باز شود به دنبال تحلیل هایی خواهیم رفت تا از این بلاتکلیفی های رابطه فرهنگ و دولت و رابطه دولت و ملت و... دربیاییم. مسئله حال حاضر ما این است که می دانیم در جامعه مدنی، ارزش های مشترکی که همه آحاد جامعه را دور هم جمع کند وجود ندارد. جامعه جدید به گونه ای نیست که در آن بتوان به ارزش های واحدی رسید بنابراین نیازمند واسطه هایی هستیم تا نسبت فرهنگ و دین و یا دولت و فرهنگ را مشخص کنیم.
اباذری ادامه داد: دولت می تواند مدعی دینی یا اخلاقی بودن باشد اما در عصر جدید بدون میانجی قادر نیستیم این مفاهیم را از بالا به پایین برسانیم چون با جامعه ای مدنی روبرو هستیم که فردگرایی و فایده گرایی در آن رشد کرده است. اگر میانجی های لازم را درنظر نگیریم به جایی درمی غلتیم که فرهنگ بهانه ای بیش برای فردگرایی عنان گسیخته نخواهد بود.
مولف "نشانه شناسی 11 سپتامبر" سپس به تحقیقی اشاره کرد که خود درباره رمان های کوندرا و نظر مردم درباره محتوای آنها انجام داده بوده است و گفت: اگر نخواهیم مردم فرهیخته ای بسازیم آنها هر نقطه چینی را در کتاب به مطالب پورنو تعبیر می کنند. بین یک موسیقی والا و فرهیخته با صنعت فرهنگسازی که شیوع یافته است تفاوت وجود دارد. الان موسیقی زیرزمینی با ابتذال محض ساخته می شود. اگر فرهنگ به معنای واقعی وجود نداشته باشد با افرادی منزوی، اتمیزه و تک افتاده در جامعه روبرو می شویم که هیچ سپری برای دفاع از خود ندارند.
اباذری به جمله محمود احمدی نژاد که گفته بود "مردم ایران بزرگتر از آن اند که به احزاب و دسته ها بگروند" اشاره کرد و افزود: او دقیقا از آدم های اتمیزه ستایش می کند. در جامعه جدید امکان ندارد جز از طریق واسطه هایی چون گروه ها و اصناف و احزاب و... به دولت متصل شد. اگر این واسطه ها نباشند یعنی دولت به صورت عریان با افراد به صورت عریان در ارتباط است. دولت ها باید از این روش بگریزند چرا که افراد اتمیزه قادرند امروز دنبال این آدم بروند و فردا دنبال کسی دیگر. چنین انسانی هیچ فرهنگی ندارد و از هیچ محافظی در برابر فرهنگ های دیگر برخوردار نیست. بنابراین اینکه مردم ما عضو هیچ گروه و حزبی نیستند به این معنی است که افراد به صورت عریان و اتمیزه زندگی می کنند و آماده اند تا تن به هر وضعیت توتالیتری بدهند.
وی تصریح کرد: اگر فرد از طریق نهادهای مدنی، فرهیخته و فرهنگی نشده باشد، این جامعه بلادفاع خواهد شد. چنانچه همه چیز فرد را از او بگیرند و در خدمت دولت دربیاورند، او در برابر همه چیز خلع سلاح خواهد شد. نمونه اش کشور آلمان بود که با آن فرهنگ و هنر متعالی به چنان سرنوشتی رسید و تسلیم فاشیسم شد. بنابراین اتمی شدن انسان و فقدان ارتباط معنادار بین انسان و نهادهای واسط به چنین خطری منجر می شود. ما در جامعه فعلی خود شاهد این روند هستیم.
او بار دیگر به مفهوم دولت فرهنگی بازگشت و گفت: آنچه از این مفهوم می فهمم این است که دولت واقف است که دین باید با میانجی فرهنگ وارد جامعه شود. از فرهنگ نمی توان استفاده ابزاری کرد. با تغییر چند اسم در یک رمان نمی توان آن را به اثری دینی تبدیل کرد. دولت اخلاقی دولتی نیست که تنها به مردم اجازه زندگی برهنه و برای بقای محض را بدهد. چنین انسانی نگاهی ارضاگونه به همه مسائل پیدا می کند. در این جامعه نمی توان سعدی و شاهنامه خواند. مداقه کردن در جامعه ای صورت می گیرد که آدم هایش تنها برای بقا زندگی نکنند. ما دارای فرهنگ هستیم و دولت باید بدون نگاه ابزاری، اجازه رشد را به فرهنگ بدهد.
مولف "خرد جامعه شناسی" از تناقض های برخی تعاریف ارائه شده از سوی رسانه های غربی درباره جامعه مدرن سخن گفت و تاکید کرد: جامعه مدرن جامعه بی رحمی است ولی طوری تبلیغ می شود که انگار در امریکا و فرانسه همه خوشبخت هستند. بوردیو در یکی از تحقیقات خودش بی رحمی جامعه فرانسوی را نشان داد. جامعه مدرن با خودش تنهایی و اتمیزه شدن و فقر هم می آورد.
اباذری ادامه داد: من فکر می کنم مهندس موسوی به این مسائل آگاه است و آگاهانه چنین شعاری را مطرح کرده است. او می داند که اگر افراد را از سپر لازم جدا کنیم و پای صندوق ها بکشانیم، آن فرد می تواند دنبال هر کسی برود. باید بدانیم که دین ما با میانجی فرهنگ پیاده می شود. فرهنگ باید نو شود و ادبا و روشنفکران ما باید به شیوه های نو آثار کهن را بازآفرینی کنند. از هر زاویه ای که نگاه کنید مسئله فرهنگ اهمیت دارد. فرهنگ محافظی است که در برابر بلایای جامعه مدرن به تن می کنیم و بدون آن آدم های بی دفاعی هستیم. باید اجازه دهیم تا فرهنگ راه خودش را پیدا کند.
وی تصریح کرد: دولت فرهنگی به مردم اجازه می دهد تا فرهنگ را خلق کنند. این فرهنگ به هیچ چیز لطمه نخواهد زد. هنر زیرزمینی است که جامعه را نابود می کند نه هنر روزمینی. فرهنگ را هم مردم می سازند. دولت فرهنگی از عاقبت انسان مدرن آگاه است. امیدوارم راه ها بسته نشوند و ما دست از ستایش یا نکوهش مطلق فرهنگ مدرن برداریم و آن را بشناسیم و اجازه دهیم تا فرهنگ آفریده و سپس نقد شود.
یوسف اباذری در ادامه به چند پرسش مطرح شده پاسخ داد. او گفت: عمده فلاسفه قرن 19 دین را با خرافه برابر می دانستند اما می توانیم بگوییم که در قرن 20 بیشترین تعداد متاله را در ادیان مختلف داشته ایم که همگی درباره سرنوشت بشر و سرنوشت دنیای مدرن سخن گفته اند. دولتی که می خواهد اخلاق و دین را به هم گره بزند باید بداند که عصر جدید فرصت های درخشانی را در اختیار می گذارد اما دهشت هایی را هم با خود می آورد.
وی به سوال دیگری این طور جواب داد: دولت فرهنگی یک ایده است و همه باید سعی کنیم که این فکر را جلو ببریم. این مسئله به توانایی دولت و انتقاد ما برمی گردد. دولتی که چنین اعتقادی دارد باید ایده اش را دنبال کند. برخی مواقع عده ای می گویند که خاتمی برای ما چکار کرد؟ موضوع این است که ببینیم چه مقدار به جامعه ما اجازه داده می شود که جلو بیاید. دولت باید این فضا را برای خلق فرهنگ به وجود بیاورد. ما گاه فکر می کنیم کسی باید بیاید که دو ماه دیگر به همه چیز برسیم. انفعال بعضی از افراد نیز از همین تفکر سرچشمه می گیرد. مهم این است که موسوی می خواهد اجازه پیشروی را به جامعه ما بدهد
س.ا.کوهزاد
اشتراک در:
پستها (Atom)