◄ سنت و تجدد در دنیای معاصر
● سخنران: اكبر - قنبری
● منبع: - تاریخ شمسی نشر 00/00/1382
قبل از ورود به اصل بحث دو نكته را تذكار میدهم. اول آنكه وقتی از تعارض سنت و تجدد سخن به میان میآید، گویا این پیش فرض را پذیرفتهایم كه تجدد در گسست از سنت است و این گسست نه به صورت غیریت بلكه به صورت تعارض رخ نموده است و این تعارض در عرصههای مختلف اقتصاد، حقوق، سیاست، قابل تحقق است. ولی این پیشفرض اگر در گسترهی تحول مفاهیم مطرح بشود جای بحث فراوانی دارد. مثلاً، وقتی كه ماركس از تحول مفاهیم اقتصادی در دنیای سرمایهداری سخن به میان میآورد، در جستوجوی این معنا بود كه تحول مفاهیم صورت گرفته در دنیای جدید نسبت به دنیای سنتی چیست. در معنای سرمایهداری، پول، كالا، تجارت، دستمزد، تحول جدیدی رخ داده است. همین طور حقوقدانانی مثل كارل اشمیت، تاریخنویسانی مانند ارنست كانترویچ، یا در مقابل كارل اشمیت، نظریهپردازانی مثل بلومنبرگ در واقع سخنانشان این است كه بدون دریافت تاریخ تحول مفاهیم و انتقال آنها از سنت به دوران جدید، نمیتوان دریافت درستی از مبانی اندیشهی معاصر داشت.
نكتهی دوم این كه وقتی من از سنت و تجدد سخن میگویم، مرادم تجددگرایی و سنتگرایی نیست، وقتی میگویم تجددگرا یا سنتگرا، مرادم افرادی سنتی نیستند، انسان سنتی یك گزینه بیشتر سراغ ندارد. ولی انسان سنتگرا در میان گزینههای مختلف یك گزینه را انتخاب میكند.
تا جایی كه بنده اطلاع دارم، تا سال 1377 سنتگرایی پنجاه و چهار نظریهپرداز داشته است. رنه گنون، فریتیوف شوان، كوماراسوامی در درجه اول و افراد دیگر در مدارج بعدی قرار دارند. من در ضمن سخنرانی خودم، به نظریهی شوماخر اشاره میكنم كه اقتصاددانی سنتگرا است و درونمایهی سخن ایشان را در دنیای معاصر مطرح خواهم كرد.
اولین نكته این است كه تجدد وصف انسانی است؛ یعنی فرد انسانی است كه متجدد است. البته این اصطلاح، به اعتبار افراد انسانی، گاه بر جوامع، تمدنها و همچنین دورههای تاریخی نیز اطلاق میشود. در بین كسانی كه دربارهی تجدد و تجددگرایی مطالعه كردهاند، اختلاف فراوان است، اما میشود گفت كه ده ویژگی در انسان جدید آهسته آهسته در كنار هم نشسته است. البته این ده ویژگی در یك زمان واحد گرد هم نیامدهاند، بلكه این ده ویژگی، از انسان سنتی، یك انسان جدید ساخته است. ویژگی اول، التفات بسیار و گاه انحصاری انسان جدید نسبت به علوم تجربی، در دو شاخه انسانی و طبیعی، است. دومین ویژگی، رشد علوم عملی یا تكنولوژی است. سومین ویژگی رشد صنعت است. چهارمین ویژگی پدید آمدن سطح زندگی بالا و بیسابقهای برای انسان مدرن است. ویژگی پنجم، خصلت اقتصادی انسان جدید است؛ طرفداری از بازار آزاد. (به این چهار ویژگی اخیر در نظریهی شوماخر اشاره خواهم كرد). ویژگی ششم این است كه انسان متجدد زندگی را هر چه بیشتر سكولار كرده است؛ یا به عبارتی، دینزدا شده است. وقتی گفته میشود سكولار كرده، یعنی اینكه دین را از صحنهی زندگی اجتماعی بیرون برده است. اگر برای انسان چهار نوع ارتباط قائل شویم ـ با خود، خدا، با طبیعت، با دیگران ـ انسان متجدد، ارتباط را به دو نوع تقلیل داده؛ با خدا و خودش. به تعبیری، دین را در ساحت مناسبات شخصی مطرح كرده است. هفتمین ویژگی انسان متجدد اومانیزم است. اومانیزم اعتقاد به این قول است كه همه چیز باید به نحوی از انحا در خدمت انسان قرار گیرد و به سود انسان سامان بگیرد. هر نوع ساماندهی نظری و عملی باید به گونهای باشد كه به سود انسان تمام شود. باید همه چیز در خدمت انسان باشد. اومانیزم یعنی خدایگان بودن انسان؛ اینكه انسان یك شأن خدایی پیدا كند؛ منتها نه به معنای مابعدالطبیعه خدایی، بلكه به معنای اخلاقی آن. انسان در اومانیزم به لحاظ اخلاقی شأن خدایی پیدا میكند. در تفكر سنتی، از لحاظ اخلاقی، همه چیز در خدمت خدا و رضای او بود، ولی اومانیزم میگوید همه چیز در خدمت رضای انسان.
ویژگی هشتم، ظهور حالت خاصی از انسانگرایی است كه بدان individualism یا فردگرایی گوییم. این فردگرایی، در مقابل جمعگرایی است. فردگرایی به این معناست كه نه فقط همه چیز باید در خدمت نوع انسان باشد، بلكه همه چیز باید در خدمت فرد انسانی باشد. واحد حق، نه جامعهی انسانی، بلكه فرد انسان است. مهمترین حق نیز حق آزادی است؛ در تجدد، هر انسانی آزاد است؛ حال، چه گفته شود آزاد آفریده شده، كه تعبیری دینی است، چه بگوییم آزاد به دنیا آمده است، كه تعبیری غیردینی است. فقط با آزادی است كه سایر حقوق انسانی قابل تحصیل است. هر مقدار این آزادی مضیق بشود، سایر حقوق هم به تبع آن مضیق خواهند شد. نهمین ویژگی انسان جدید عقلگرایی، یا به تعبیر دقیقش استدلالگرایی است. معمولاً این خصلت را به «راسیونالیزم» تعبیر میكنند. استدلالگرایی این است كه هیچ سخنی را به صرف اینكه فلان كس گفته، نپذیریم. هر جا گفتیم «الف، ب است، چون X گفته است كه الف، ب است»، دیگر استدلالگرا نیستیم. دهمین ویژگی انسان جدید، كه مربوط به خصیصه سیاسی اوست، اعتقاد به دموكراسی لیبرال است. این نكته نیز باید ذكر شود كه ضرورتاً دموكراسی با لیبرالیسم قابل جمع نیست. هر نظام دموكراتیكی ضرورتاً لیبرال نیست و هر نظام لیبرالی هم ضرورتاً دموكراتیك نیست. بسا نظامی لیبرال باشد و دموكراتیك نباشد یا برعكس. ویژگی «دموكراتیك» بودن یك نظام سیاسی دموكراتیك لیبرال، به چگونگی به قدرت رسیدن افراد مربوط میشود؛ ویژگی «لیبرال» بودنش، در نحوهی اعمال قدرت آن افرادی است كه به قدرت رسیدهاند.
وقتی ما از مدرنیزم سخن میگوییم، به جهانبینی انسان متجدد نظر داریم. مؤلفههای جهانبینی انسان متجدد را از سه تا سیزده مورد شمردهاند. مهمترین مؤلفهی جهانبینی مدرنیسم این است كه انسان جدید میخواهد جهان را تغییر دهد. از همین ناحیه است كه به علوم تجربی رو میآورد، تنها علمی كه این قدرت را در اختیار بشر قرار میدهد، همین علوم تجربی است. بقیهی خصایص مدرنیسم، در واقع تلقیهای جدیدی است كه زاییدهی انسان مدرن است. در مدرنیسم، اخلاق، تبدیل و ارجاع به روانشناسی میشود. انسان مدرن، بعد از توفیقهایی كه علوم تجربی به دست آورد، با یك گذر روانشناختی، علوم تجربی را پارادایم سایر علوم كرد. به واقع، علمزدگی از همین جا زاده شد. اولین اثر علمزدگی، اندیشهی پیشرفت بود. پیشرفت را معمولاً در شش ناحیه گرفتهاند. پیشرفت در علوم تجربی، پیشرفت در صنعت، پیشرفت نیازهای اولیه (خوردن، آشامیدن، استراحت، پوشاك، مسكن، غریزهی جنسی و تفریح)، پیشرفت آرمانهای اجتماعی (مانند نظم، امنیت، عدالت، آزادی، برابری)، پیشرفت آرمانهای اخلاقی (یعنی از نظر متجددان، انسان امروزی، اخلاقیتر از انسان پانصد سال قبل است). در آخر، پیشرفت ظرفیتهای روانی.
اندیشهی پیشرفت، در فاصلهی دو جنگ جهانی به طرز هولناكی فرو ریخت و بنیانهایش در هم شكست. آنچه باید گفت این است كه هم گذر به اندیشهی پیشرفت، یك گذر روانشناختی بود و هم گسست از آن.
از پارادایم علوم تجربی، اندیشهی برابری هم زاده میشود. گفته میشود همهی انسانها با هم برابرند، چون در علوم تجربی اوتوریته وجود ندارد و سخن هیچ كس بر دیگری ارجح و غالب نیست، پس در اینجا برابری، یك از مؤلفههایی است كه به وجود میآید.
گفتیم یكی از مؤلفههای شاخهی مدرنیسم اومانیزم است. اومانیزم دو معنای مختلف دارد. معنای اول آن معنای معرفتشناختی است، طبق این معنا، اومانیزم یعنی اینكه هر معرفتی برای انسان است، بنابراین باید لااقل نسبت معرفت را نسبت به انسان و وابستگی معرفت را نسبت به انسان بپذیریم. این نوع اومانیزم را اومانیزم در مقام نظر گویند. معنای دوم، اومانیزم در مقام عمل یا پراگماتیزم است، كه بر اساس آن، هیچ موجودی ارزش، اهمیت یا شرافت وجودیاش بیش از انسان نیست، تا بیارزد كه انسان فدای او شود.
مؤلفهی دیگر جهانبینی انسان جدید، اندیویدوالیسم یا فردگرایی است. البته این فردگرایی به اومانیزم مرتبط است. وجه غالب مدرنیزم، همان سخن كانت است. اتونومی هر كسی باید محفوظ باشد. این اتونومی در مقام عمل، تا وقتی محفوظ میماند كه با اتونومیهای دیگران تعارض نداشته باشد. اندیویدوالیسم دو فرزند دیگر دارد؛ یكی مسأله حقوق بشر است و دیگری لیبرال دموكراسی و لیبرالیسم سیاسی. حال كه ویژگیهای انسان جدید و مؤلفههای آن را مطرح كردم، میپردازم به یكی از نظریهپردازان سنتگرا به نام ارنست شوماخر.
شوماخر پس از پیوستن به جریان سنتگرایی دو كتاب نوشت، كه یكی از آنها تحت عنوان كوچك زیباست یا اقتصاد با ابعاد انسانی، به فارسی ترجمه شده است. دیگری راهنمای سرگشتگان است، كه هنوز به فارسی ترجمه نشده است. استدلال من در این بخش به بخشی از كتاب كوچك زیباست برمیگردد. اما قبل از اینكه به این بحث بپردازم، جایگاه نظریهی شوماخر را در بین نظریات توسعهیافتگی و نظریات توسعهنیافتگی، كه از معضلات جامعهی ماست، بیان میكنم.
در مباحث نظری مربوط به اقتصاد توسعه، عمدتاً چهار نوع نظریه مطرح است. بعضی تئوریها، پدیدهی توسعهیافتگی و توسعه نیافتگی را تنها با عملكرد درونی جوامع، مورد بحث قرار میدهند. در اینجا شش تئوری وجود دارد؛ تئوری دوگانگی اقتصادی و اجتماعی از سینگر و بوكه، تئوری دوگانگی تكنولوژی از ایكانز، تئوری دوگانگی مراحل رشد از روستو، تئوری فشار همه جانبه از روزنشتاین ـ رودن، تئوری حداقل تلاش بحرانی از لیبنشتاین، تئوری رشد قهقرایی از بهگواتی. از آنجا كه این تئوری و بسیاری دیگر از تئوریهایی كه مجال طرحشان در اینجا نیست، مدعی مدرنیزه كرده جوامع توسعهنیافته هستند، آنها را تئوریهای مدرنیزاسیون یا نوگرا نامیدهاند.
قسمت دوم، تئوریهایی هستند كه توسعهیافتگی یا نیافتگی را تنها با عملكرد عوامل خارجی جوامع، مورد بحث قرار میدهند. نمونهی این تئوریها را میتوان در تئوری امپریالیسم به مثابه آخرین مرحلهی رشد سرمایهداری از لنین، تئوری امپریالیزم از كائوتسكی، تئوری امپریالیسم یا اقتصاد جهانی از بوخارین و تئوری انباشت سرمایه از رزا لوكزامبورك دید. این تئوریها را در اقتصاد سیاسی، تحت عنوان تئوریهای كلاسیك امپریالیزم مطرح میكنند. درونمایهی این تئوریها این است كه تحولات نظام سرمایهداری و مكانیزم آن، به واسطهی بازار جهانی قابل تحلیل و توضیح است.
سومین دسته تئوریها، تئوریهایی هستند كه به عملكرد متقابل عوامل درونی و بیرونی توجه دارند و در تحلیل نهایی، عامل تعیینكننده را عامل خارجی میدانند. نمونهی این تئوریها را از ایمانوئول داریم كه به عنوان تئوری نابرابر مطرح است؛ نیز، تئوری ساختار امپریالیزم از گالتونگ است، تئوری ساختار اقتصاد جهانی از ارنست مندل، تئوری وابستگی از آندره گوندر فرانك. این تئوریها در اقتصاد سیاسی به نام تئوریهای نوامپریالیسم شناخته میشوند.
دستهی چهارم، تئوریهایی هستند كه توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی را در عملكرد عوامل درونی و عوامل خارجی جوامع، مورد بحث قرار میدهند؛ ولی در تحلیل نهایی، عامل تعیین كننده را عامل داخلی میدانند. این تئوریها عبارتند از تئوری توسعه نابرابر از سمیر امین، تئوری توسعهی امپریالیسم خشونت ساختاری از سینگرهاوز و تئوری خودمحوری در چهارچوب مرزها از گرومیر. نظریهی شوماخر در درون این تئوری قرار میگیرد. در تئوری گرومیر، گفته میشود كه به خاطر مناسبات تولیدی با ویژگیهای مشخص و مكانیزمهای قابل ارزیابی، نیروهای مولد در جوامع صنعتی پیشرفته توسعه جهانی را به وجود آورد و خود به عنوان غالب بر آن حكم راند. تحت این شرایط وقتی وارد بازارهای جهانی میشویم تقسیم كار به وجود میآید و عدهای تولیدكننده، ضرورتاً برای عدهای كه مصرفكننده هستند تولید میكنند. تحت این شرایط، سؤالی كه مطرح میشود این است كه جوامع توسعه نیافته، چگونه باید خود را از قیومیت جوامع پیشرفته صنعتی نجات دهند؟
شوماخر میگوید كه جوامع توسعهنیافته میتوانند برای مصرف شخصی خود، با تكیه بر منابع داخلی و یا تولید درونزا، به توسعهی خودمحور دست یابند. پیشفرضهای تئوری توسعهی خودمحور، وقوف به ابزار موجود در بطن جامعه است، كه به وسیله آنها میتوان سیستمهای آموزشی و هنجارهای سنتی را كشف نمود و به بسط هویت تاریخی افراد این جوامع كمك كرد. در تئوریهای توسعهی خودمحور، پیش شرطهای اقتصادی و اجتماعی لازم جهت استراتژی تغییر رابطه با بازار بینالمللی سرمایهداری ارائه شده است.
تئوریهای توسعهی خودمحور از رابطهی ارگانیك عوامل زیر تشكیل شدهاند:
1ـ تكیه مجدد بر منابع موجود محلی؛
2ـ استفاده محلی از منابع محلی؛
3ـ ساخت صنایع برای تولید وسایل تولید؛
4ـ بسط تكنولوژیهای موجود و كشف تكنولوژیهای درونزا؛
5ـ برنامهریزی در جهت افزایش بازدهی كشاورزی؛
6ـ برنامهریزی در جهت تولید كالاهای صنعتی به صورت انبوه.
شوماخر میگوید، ما نیازمند روشها و تجهیزاتی هستیم كه به قدر كافی ارزان باشد، تا برای همگان قابل حصول باشند، برای كاربرد در مقیاس كوچك مناسب باشند، با نیاز آدمی به آفرینندگی سازگار باشند. اگر روشها و ماشینها آن قدر ارزان باشند كه در دسترس عموم قرار گیرند، مفهومش آن خواهد بود كه قیمت تمام شدهی آن باید رابطهی قابل توجیهی با سطح درآمدهای جامعهای داشته باشد كه مصرفكنندهی آن روشها و ماشینها خواهد بود. وی میگوید: «من خود به این نتیجه رسیدهام كه بالاترین حد متوسط سرمایهگذاری برای هر فرصت اشتغال، احتمالاً از روی درآمد سالانهی یك كارگر قابل و ترقیخواه میتواند به دست آید».
دومین ضرورت، مناسب بودن روشها و ماشینها برای كاربرد در مقیاس كوچك است. كارهای با وسعت كوچك هر چقدر هم كه شمارشان زیاد باشد احتمال زیانشان برای محیط طبیعی، از كارهای با وسعت بزرگ، كمتر است؛ تنها بدین علت كه نیروی فردی آنها در مقایسه با نیروهای بازسازندهی طبیعت ناچیز است. تنها، به دلیل كوچكی و وصله وصله بودن معرفت آدمی، كه بیشتر بر تجربه متكی است تا بر فهم، باید گفت كه خردمندی در كوچكی است. بزرگترین خطر، همواره از كاربرد دانش ناقص در مقیاسی عظیم ناشی میشود؛ كه از آن گونه میتوان كاربرد وسیع انرژی هستهای، كاربرد شیمی جدید در كشاورزی، كاربرد تكنولوژی حمل و نقل، بسیاری از موارد دیگر را ذكر كرد. به واقع، شاید مهمتر از همه، آن باشد كه روشها و ماشینها محل كافی برای آفرینندگی آدمی بگذارند. چرا كه اگر فراگرد تولید، به گونهای باشد كه كار آدمی از خودش جدا بشود، از آن یك فعالیت ماشینی محض درست بشود، در این وضع كارگر خود به صورت منحطی از بشر آزاد مبدل میگردد.
به نظر من اینجا شوماخر از نظریه تقسیم كار یا مانو فاكتورماركس استفاده كرده كه در آن كارگر از روند كار خودش در تولید صنعتی جدا میشود، این همان چیزی است كه در فیلم عصر جدید چارلی چاپلین هم دیدهایم. راه حلی كه شوماخر ارائه میدهد این است كه:
تصور بسیار واهیتر آن است كه صلح را بر بنیادهای اقتصادی بنا سازیم، بنیادهایی كه خود بر پرورش نظامیافتهی آز و حسد، یعنی همان نیروهایی كه آدمیان را به سوی جنگ میراند، تكیه دارد. چگونه میتوانیم خلع آز و حسد را آغاز كنیم؟ شاید از طریق كاهش قابل توجه آز و حسد خودمان. یا شاید به وسیلهی ایستادگی در برابر وسوسهی تجملات و اجازه ندادن تبدیل آن به نیازهای واقعی، شاید حتی از راه بازنگری دقیق نیازهایمان بدان منظور كه شاید بتوان آنها را ساده كرد و تقلیل داد. اگر توان انجام دادن هیچ یك از این كارها را نداشته باشیم شاید بتوانیم از تحسین آن نوع پیشرفت اقتصادی دست برداریم كه به طور نمایان اساس پایداری را فاقد است و حمایت معقول خود را نسبت به كسانی روا داریم كه بیپروا از برچسب خشكاندیشی برای عدم خشونت تلاش میكنند. از این جلمهاند حافظان منابع طبیعی، بومشناسان، حفاظتگران وحوش، مروجان كشاورزی ارگانیك، موزعان و تولیدكنندگان صنایع روستایی و غیره. به طور كلی یك مثقال عمل بیش از چند خروار نظریه ارزش دارد.
پینوشت:
* سردبیر مجله نقد و نظر
● سخنران: اكبر - قنبری
● منبع: - تاریخ شمسی نشر 00/00/1382
قبل از ورود به اصل بحث دو نكته را تذكار میدهم. اول آنكه وقتی از تعارض سنت و تجدد سخن به میان میآید، گویا این پیش فرض را پذیرفتهایم كه تجدد در گسست از سنت است و این گسست نه به صورت غیریت بلكه به صورت تعارض رخ نموده است و این تعارض در عرصههای مختلف اقتصاد، حقوق، سیاست، قابل تحقق است. ولی این پیشفرض اگر در گسترهی تحول مفاهیم مطرح بشود جای بحث فراوانی دارد. مثلاً، وقتی كه ماركس از تحول مفاهیم اقتصادی در دنیای سرمایهداری سخن به میان میآورد، در جستوجوی این معنا بود كه تحول مفاهیم صورت گرفته در دنیای جدید نسبت به دنیای سنتی چیست. در معنای سرمایهداری، پول، كالا، تجارت، دستمزد، تحول جدیدی رخ داده است. همین طور حقوقدانانی مثل كارل اشمیت، تاریخنویسانی مانند ارنست كانترویچ، یا در مقابل كارل اشمیت، نظریهپردازانی مثل بلومنبرگ در واقع سخنانشان این است كه بدون دریافت تاریخ تحول مفاهیم و انتقال آنها از سنت به دوران جدید، نمیتوان دریافت درستی از مبانی اندیشهی معاصر داشت.
نكتهی دوم این كه وقتی من از سنت و تجدد سخن میگویم، مرادم تجددگرایی و سنتگرایی نیست، وقتی میگویم تجددگرا یا سنتگرا، مرادم افرادی سنتی نیستند، انسان سنتی یك گزینه بیشتر سراغ ندارد. ولی انسان سنتگرا در میان گزینههای مختلف یك گزینه را انتخاب میكند.
تا جایی كه بنده اطلاع دارم، تا سال 1377 سنتگرایی پنجاه و چهار نظریهپرداز داشته است. رنه گنون، فریتیوف شوان، كوماراسوامی در درجه اول و افراد دیگر در مدارج بعدی قرار دارند. من در ضمن سخنرانی خودم، به نظریهی شوماخر اشاره میكنم كه اقتصاددانی سنتگرا است و درونمایهی سخن ایشان را در دنیای معاصر مطرح خواهم كرد.
اولین نكته این است كه تجدد وصف انسانی است؛ یعنی فرد انسانی است كه متجدد است. البته این اصطلاح، به اعتبار افراد انسانی، گاه بر جوامع، تمدنها و همچنین دورههای تاریخی نیز اطلاق میشود. در بین كسانی كه دربارهی تجدد و تجددگرایی مطالعه كردهاند، اختلاف فراوان است، اما میشود گفت كه ده ویژگی در انسان جدید آهسته آهسته در كنار هم نشسته است. البته این ده ویژگی در یك زمان واحد گرد هم نیامدهاند، بلكه این ده ویژگی، از انسان سنتی، یك انسان جدید ساخته است. ویژگی اول، التفات بسیار و گاه انحصاری انسان جدید نسبت به علوم تجربی، در دو شاخه انسانی و طبیعی، است. دومین ویژگی، رشد علوم عملی یا تكنولوژی است. سومین ویژگی رشد صنعت است. چهارمین ویژگی پدید آمدن سطح زندگی بالا و بیسابقهای برای انسان مدرن است. ویژگی پنجم، خصلت اقتصادی انسان جدید است؛ طرفداری از بازار آزاد. (به این چهار ویژگی اخیر در نظریهی شوماخر اشاره خواهم كرد). ویژگی ششم این است كه انسان متجدد زندگی را هر چه بیشتر سكولار كرده است؛ یا به عبارتی، دینزدا شده است. وقتی گفته میشود سكولار كرده، یعنی اینكه دین را از صحنهی زندگی اجتماعی بیرون برده است. اگر برای انسان چهار نوع ارتباط قائل شویم ـ با خود، خدا، با طبیعت، با دیگران ـ انسان متجدد، ارتباط را به دو نوع تقلیل داده؛ با خدا و خودش. به تعبیری، دین را در ساحت مناسبات شخصی مطرح كرده است. هفتمین ویژگی انسان متجدد اومانیزم است. اومانیزم اعتقاد به این قول است كه همه چیز باید به نحوی از انحا در خدمت انسان قرار گیرد و به سود انسان سامان بگیرد. هر نوع ساماندهی نظری و عملی باید به گونهای باشد كه به سود انسان تمام شود. باید همه چیز در خدمت انسان باشد. اومانیزم یعنی خدایگان بودن انسان؛ اینكه انسان یك شأن خدایی پیدا كند؛ منتها نه به معنای مابعدالطبیعه خدایی، بلكه به معنای اخلاقی آن. انسان در اومانیزم به لحاظ اخلاقی شأن خدایی پیدا میكند. در تفكر سنتی، از لحاظ اخلاقی، همه چیز در خدمت خدا و رضای او بود، ولی اومانیزم میگوید همه چیز در خدمت رضای انسان.
ویژگی هشتم، ظهور حالت خاصی از انسانگرایی است كه بدان individualism یا فردگرایی گوییم. این فردگرایی، در مقابل جمعگرایی است. فردگرایی به این معناست كه نه فقط همه چیز باید در خدمت نوع انسان باشد، بلكه همه چیز باید در خدمت فرد انسانی باشد. واحد حق، نه جامعهی انسانی، بلكه فرد انسان است. مهمترین حق نیز حق آزادی است؛ در تجدد، هر انسانی آزاد است؛ حال، چه گفته شود آزاد آفریده شده، كه تعبیری دینی است، چه بگوییم آزاد به دنیا آمده است، كه تعبیری غیردینی است. فقط با آزادی است كه سایر حقوق انسانی قابل تحصیل است. هر مقدار این آزادی مضیق بشود، سایر حقوق هم به تبع آن مضیق خواهند شد. نهمین ویژگی انسان جدید عقلگرایی، یا به تعبیر دقیقش استدلالگرایی است. معمولاً این خصلت را به «راسیونالیزم» تعبیر میكنند. استدلالگرایی این است كه هیچ سخنی را به صرف اینكه فلان كس گفته، نپذیریم. هر جا گفتیم «الف، ب است، چون X گفته است كه الف، ب است»، دیگر استدلالگرا نیستیم. دهمین ویژگی انسان جدید، كه مربوط به خصیصه سیاسی اوست، اعتقاد به دموكراسی لیبرال است. این نكته نیز باید ذكر شود كه ضرورتاً دموكراسی با لیبرالیسم قابل جمع نیست. هر نظام دموكراتیكی ضرورتاً لیبرال نیست و هر نظام لیبرالی هم ضرورتاً دموكراتیك نیست. بسا نظامی لیبرال باشد و دموكراتیك نباشد یا برعكس. ویژگی «دموكراتیك» بودن یك نظام سیاسی دموكراتیك لیبرال، به چگونگی به قدرت رسیدن افراد مربوط میشود؛ ویژگی «لیبرال» بودنش، در نحوهی اعمال قدرت آن افرادی است كه به قدرت رسیدهاند.
وقتی ما از مدرنیزم سخن میگوییم، به جهانبینی انسان متجدد نظر داریم. مؤلفههای جهانبینی انسان متجدد را از سه تا سیزده مورد شمردهاند. مهمترین مؤلفهی جهانبینی مدرنیسم این است كه انسان جدید میخواهد جهان را تغییر دهد. از همین ناحیه است كه به علوم تجربی رو میآورد، تنها علمی كه این قدرت را در اختیار بشر قرار میدهد، همین علوم تجربی است. بقیهی خصایص مدرنیسم، در واقع تلقیهای جدیدی است كه زاییدهی انسان مدرن است. در مدرنیسم، اخلاق، تبدیل و ارجاع به روانشناسی میشود. انسان مدرن، بعد از توفیقهایی كه علوم تجربی به دست آورد، با یك گذر روانشناختی، علوم تجربی را پارادایم سایر علوم كرد. به واقع، علمزدگی از همین جا زاده شد. اولین اثر علمزدگی، اندیشهی پیشرفت بود. پیشرفت را معمولاً در شش ناحیه گرفتهاند. پیشرفت در علوم تجربی، پیشرفت در صنعت، پیشرفت نیازهای اولیه (خوردن، آشامیدن، استراحت، پوشاك، مسكن، غریزهی جنسی و تفریح)، پیشرفت آرمانهای اجتماعی (مانند نظم، امنیت، عدالت، آزادی، برابری)، پیشرفت آرمانهای اخلاقی (یعنی از نظر متجددان، انسان امروزی، اخلاقیتر از انسان پانصد سال قبل است). در آخر، پیشرفت ظرفیتهای روانی.
اندیشهی پیشرفت، در فاصلهی دو جنگ جهانی به طرز هولناكی فرو ریخت و بنیانهایش در هم شكست. آنچه باید گفت این است كه هم گذر به اندیشهی پیشرفت، یك گذر روانشناختی بود و هم گسست از آن.
از پارادایم علوم تجربی، اندیشهی برابری هم زاده میشود. گفته میشود همهی انسانها با هم برابرند، چون در علوم تجربی اوتوریته وجود ندارد و سخن هیچ كس بر دیگری ارجح و غالب نیست، پس در اینجا برابری، یك از مؤلفههایی است كه به وجود میآید.
گفتیم یكی از مؤلفههای شاخهی مدرنیسم اومانیزم است. اومانیزم دو معنای مختلف دارد. معنای اول آن معنای معرفتشناختی است، طبق این معنا، اومانیزم یعنی اینكه هر معرفتی برای انسان است، بنابراین باید لااقل نسبت معرفت را نسبت به انسان و وابستگی معرفت را نسبت به انسان بپذیریم. این نوع اومانیزم را اومانیزم در مقام نظر گویند. معنای دوم، اومانیزم در مقام عمل یا پراگماتیزم است، كه بر اساس آن، هیچ موجودی ارزش، اهمیت یا شرافت وجودیاش بیش از انسان نیست، تا بیارزد كه انسان فدای او شود.
مؤلفهی دیگر جهانبینی انسان جدید، اندیویدوالیسم یا فردگرایی است. البته این فردگرایی به اومانیزم مرتبط است. وجه غالب مدرنیزم، همان سخن كانت است. اتونومی هر كسی باید محفوظ باشد. این اتونومی در مقام عمل، تا وقتی محفوظ میماند كه با اتونومیهای دیگران تعارض نداشته باشد. اندیویدوالیسم دو فرزند دیگر دارد؛ یكی مسأله حقوق بشر است و دیگری لیبرال دموكراسی و لیبرالیسم سیاسی. حال كه ویژگیهای انسان جدید و مؤلفههای آن را مطرح كردم، میپردازم به یكی از نظریهپردازان سنتگرا به نام ارنست شوماخر.
شوماخر پس از پیوستن به جریان سنتگرایی دو كتاب نوشت، كه یكی از آنها تحت عنوان كوچك زیباست یا اقتصاد با ابعاد انسانی، به فارسی ترجمه شده است. دیگری راهنمای سرگشتگان است، كه هنوز به فارسی ترجمه نشده است. استدلال من در این بخش به بخشی از كتاب كوچك زیباست برمیگردد. اما قبل از اینكه به این بحث بپردازم، جایگاه نظریهی شوماخر را در بین نظریات توسعهیافتگی و نظریات توسعهنیافتگی، كه از معضلات جامعهی ماست، بیان میكنم.
در مباحث نظری مربوط به اقتصاد توسعه، عمدتاً چهار نوع نظریه مطرح است. بعضی تئوریها، پدیدهی توسعهیافتگی و توسعه نیافتگی را تنها با عملكرد درونی جوامع، مورد بحث قرار میدهند. در اینجا شش تئوری وجود دارد؛ تئوری دوگانگی اقتصادی و اجتماعی از سینگر و بوكه، تئوری دوگانگی تكنولوژی از ایكانز، تئوری دوگانگی مراحل رشد از روستو، تئوری فشار همه جانبه از روزنشتاین ـ رودن، تئوری حداقل تلاش بحرانی از لیبنشتاین، تئوری رشد قهقرایی از بهگواتی. از آنجا كه این تئوری و بسیاری دیگر از تئوریهایی كه مجال طرحشان در اینجا نیست، مدعی مدرنیزه كرده جوامع توسعهنیافته هستند، آنها را تئوریهای مدرنیزاسیون یا نوگرا نامیدهاند.
قسمت دوم، تئوریهایی هستند كه توسعهیافتگی یا نیافتگی را تنها با عملكرد عوامل خارجی جوامع، مورد بحث قرار میدهند. نمونهی این تئوریها را میتوان در تئوری امپریالیسم به مثابه آخرین مرحلهی رشد سرمایهداری از لنین، تئوری امپریالیزم از كائوتسكی، تئوری امپریالیسم یا اقتصاد جهانی از بوخارین و تئوری انباشت سرمایه از رزا لوكزامبورك دید. این تئوریها را در اقتصاد سیاسی، تحت عنوان تئوریهای كلاسیك امپریالیزم مطرح میكنند. درونمایهی این تئوریها این است كه تحولات نظام سرمایهداری و مكانیزم آن، به واسطهی بازار جهانی قابل تحلیل و توضیح است.
سومین دسته تئوریها، تئوریهایی هستند كه به عملكرد متقابل عوامل درونی و بیرونی توجه دارند و در تحلیل نهایی، عامل تعیینكننده را عامل خارجی میدانند. نمونهی این تئوریها را از ایمانوئول داریم كه به عنوان تئوری نابرابر مطرح است؛ نیز، تئوری ساختار امپریالیزم از گالتونگ است، تئوری ساختار اقتصاد جهانی از ارنست مندل، تئوری وابستگی از آندره گوندر فرانك. این تئوریها در اقتصاد سیاسی به نام تئوریهای نوامپریالیسم شناخته میشوند.
دستهی چهارم، تئوریهایی هستند كه توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی را در عملكرد عوامل درونی و عوامل خارجی جوامع، مورد بحث قرار میدهند؛ ولی در تحلیل نهایی، عامل تعیین كننده را عامل داخلی میدانند. این تئوریها عبارتند از تئوری توسعه نابرابر از سمیر امین، تئوری توسعهی امپریالیسم خشونت ساختاری از سینگرهاوز و تئوری خودمحوری در چهارچوب مرزها از گرومیر. نظریهی شوماخر در درون این تئوری قرار میگیرد. در تئوری گرومیر، گفته میشود كه به خاطر مناسبات تولیدی با ویژگیهای مشخص و مكانیزمهای قابل ارزیابی، نیروهای مولد در جوامع صنعتی پیشرفته توسعه جهانی را به وجود آورد و خود به عنوان غالب بر آن حكم راند. تحت این شرایط وقتی وارد بازارهای جهانی میشویم تقسیم كار به وجود میآید و عدهای تولیدكننده، ضرورتاً برای عدهای كه مصرفكننده هستند تولید میكنند. تحت این شرایط، سؤالی كه مطرح میشود این است كه جوامع توسعه نیافته، چگونه باید خود را از قیومیت جوامع پیشرفته صنعتی نجات دهند؟
شوماخر میگوید كه جوامع توسعهنیافته میتوانند برای مصرف شخصی خود، با تكیه بر منابع داخلی و یا تولید درونزا، به توسعهی خودمحور دست یابند. پیشفرضهای تئوری توسعهی خودمحور، وقوف به ابزار موجود در بطن جامعه است، كه به وسیله آنها میتوان سیستمهای آموزشی و هنجارهای سنتی را كشف نمود و به بسط هویت تاریخی افراد این جوامع كمك كرد. در تئوریهای توسعهی خودمحور، پیش شرطهای اقتصادی و اجتماعی لازم جهت استراتژی تغییر رابطه با بازار بینالمللی سرمایهداری ارائه شده است.
تئوریهای توسعهی خودمحور از رابطهی ارگانیك عوامل زیر تشكیل شدهاند:
1ـ تكیه مجدد بر منابع موجود محلی؛
2ـ استفاده محلی از منابع محلی؛
3ـ ساخت صنایع برای تولید وسایل تولید؛
4ـ بسط تكنولوژیهای موجود و كشف تكنولوژیهای درونزا؛
5ـ برنامهریزی در جهت افزایش بازدهی كشاورزی؛
6ـ برنامهریزی در جهت تولید كالاهای صنعتی به صورت انبوه.
شوماخر میگوید، ما نیازمند روشها و تجهیزاتی هستیم كه به قدر كافی ارزان باشد، تا برای همگان قابل حصول باشند، برای كاربرد در مقیاس كوچك مناسب باشند، با نیاز آدمی به آفرینندگی سازگار باشند. اگر روشها و ماشینها آن قدر ارزان باشند كه در دسترس عموم قرار گیرند، مفهومش آن خواهد بود كه قیمت تمام شدهی آن باید رابطهی قابل توجیهی با سطح درآمدهای جامعهای داشته باشد كه مصرفكنندهی آن روشها و ماشینها خواهد بود. وی میگوید: «من خود به این نتیجه رسیدهام كه بالاترین حد متوسط سرمایهگذاری برای هر فرصت اشتغال، احتمالاً از روی درآمد سالانهی یك كارگر قابل و ترقیخواه میتواند به دست آید».
دومین ضرورت، مناسب بودن روشها و ماشینها برای كاربرد در مقیاس كوچك است. كارهای با وسعت كوچك هر چقدر هم كه شمارشان زیاد باشد احتمال زیانشان برای محیط طبیعی، از كارهای با وسعت بزرگ، كمتر است؛ تنها بدین علت كه نیروی فردی آنها در مقایسه با نیروهای بازسازندهی طبیعت ناچیز است. تنها، به دلیل كوچكی و وصله وصله بودن معرفت آدمی، كه بیشتر بر تجربه متكی است تا بر فهم، باید گفت كه خردمندی در كوچكی است. بزرگترین خطر، همواره از كاربرد دانش ناقص در مقیاسی عظیم ناشی میشود؛ كه از آن گونه میتوان كاربرد وسیع انرژی هستهای، كاربرد شیمی جدید در كشاورزی، كاربرد تكنولوژی حمل و نقل، بسیاری از موارد دیگر را ذكر كرد. به واقع، شاید مهمتر از همه، آن باشد كه روشها و ماشینها محل كافی برای آفرینندگی آدمی بگذارند. چرا كه اگر فراگرد تولید، به گونهای باشد كه كار آدمی از خودش جدا بشود، از آن یك فعالیت ماشینی محض درست بشود، در این وضع كارگر خود به صورت منحطی از بشر آزاد مبدل میگردد.
به نظر من اینجا شوماخر از نظریه تقسیم كار یا مانو فاكتورماركس استفاده كرده كه در آن كارگر از روند كار خودش در تولید صنعتی جدا میشود، این همان چیزی است كه در فیلم عصر جدید چارلی چاپلین هم دیدهایم. راه حلی كه شوماخر ارائه میدهد این است كه:
تصور بسیار واهیتر آن است كه صلح را بر بنیادهای اقتصادی بنا سازیم، بنیادهایی كه خود بر پرورش نظامیافتهی آز و حسد، یعنی همان نیروهایی كه آدمیان را به سوی جنگ میراند، تكیه دارد. چگونه میتوانیم خلع آز و حسد را آغاز كنیم؟ شاید از طریق كاهش قابل توجه آز و حسد خودمان. یا شاید به وسیلهی ایستادگی در برابر وسوسهی تجملات و اجازه ندادن تبدیل آن به نیازهای واقعی، شاید حتی از راه بازنگری دقیق نیازهایمان بدان منظور كه شاید بتوان آنها را ساده كرد و تقلیل داد. اگر توان انجام دادن هیچ یك از این كارها را نداشته باشیم شاید بتوانیم از تحسین آن نوع پیشرفت اقتصادی دست برداریم كه به طور نمایان اساس پایداری را فاقد است و حمایت معقول خود را نسبت به كسانی روا داریم كه بیپروا از برچسب خشكاندیشی برای عدم خشونت تلاش میكنند. از این جلمهاند حافظان منابع طبیعی، بومشناسان، حفاظتگران وحوش، مروجان كشاورزی ارگانیك، موزعان و تولیدكنندگان صنایع روستایی و غیره. به طور كلی یك مثقال عمل بیش از چند خروار نظریه ارزش دارد.
پینوشت:
* سردبیر مجله نقد و نظر