۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

گویش و واژگان دماب Damab's words

گویش و واژگان دماب Damab's wordsمشاهده در قالب پی دی افچاپفرستادن به ایمیل
نوشته شده توسط میرزایی   
شنبه ، 13 آذر 1389 ، 19:50
استاد جنیدی درباره زبان و فرهنگ پارسی می گوید بزرگترين کاردرگرد آوری واژه‌های پارسی در این روزگار، کارروانشاد دهخدا است.دهخدا خود گفته است که نزدیک دو ميليون برگه برای «لغتنامه» گردآوری کرده، که اگر يک میلیون آن برای نامها باشد، بازيک میلیون واژه‌ برجای می‌ماند و اينچنین واژه انبوه درهيچ يک از زبانهای گیتی به چشم نمی آید. باید یاد آوری نمودکه شمار واژه گان زبان انگليسی تا يک سده پيش سدهزاربوده ودراين سده با وام و پذيرش واژه از زبانهای ديگر، و پيدايش دانشهای نوین و واژهگان پيوسته به آن، سد هزار واژه ديگر به آن افزوده شده ،که روی هم نزدیک به دو سد می رسد.واگر اين شماررا با شمار واژهگان پارسی درفرهنگ بزرگ لغتنامه دهخدا بسنجيم دچار شگفتی می‌شويم.
زبان پارسی،مانند همه زبانهای ايرانی، چون پيوند خويش را با ديگر زبانهای آريايی و باستانی، بویژه زبان "پهلوینگسسته ،چنين توانايی را دارد که واژه بسازد،آن چنان که گستردگی و نيروی بسیار به زبان پارسی ‌دهد و توان آن را چند برابر کند.از این گذشته انبوه واژه‌های گويشهای پارسی، ازکردستان گرفته تا ورارود(ماورا نهرافغانستان و تاجیکستان ،شهرهای بزرگ و کهن پارسی زبان، مانند خجند، سمرقند، بخارا، کابل، تاشکند، قندهار، هرات، بلخ، بدخشان، زرافشان، و... وانبوه شگفتی آور واژه‌های زیبای آن اگر برآن افزوده  شود ديگر در همه جهان کسی را پروای سنجش زبانهای ديگر بازبان فارسی را نخواهدبود. و با یاری این زبان است که زیباترین و خوش آهنگترين سروده‌های جهان را ايرانيان سروده اند، و داوری باختریان (اروپاييان ) دربارهسروده‌ها وچامه‌های شگرف زبان پارسی، همواره با شگفتی و آفرين همراه بوده ، و اگر آنان چامه های فردوسی،سعدی،مولوی ، رودکی يا خيام را می‌ستايند، ستايش از زبانی نيز می‌کنند که اين چامه‌ها بدان سروده شده است.زیرا در پارسی آواهای خشن پديدار نيست و ساختار واژه‌گان که تک آوايی و دو آوايی اند، به همديگر توان آميزش می‌بخشند، آنچنان که از واژه‌گان، آواهای خوش پديدار می شود ،پس به همین سبب است که خوش آواترین سروده‌های گیتی را ايرانيان سروده اند.
درهمه گیتی به اندازه ايران سخنور و سخندان و چامه سرا نبوده و انبوه نويسندگان و سُرايندگان ايرانی چنان در سراسر جهان آشکارند که سخنگويان باختر زمین نيز آن را از زبان و انديشه خويش دور نمی دارند. حافظ نيز می گوید:
بلبل به شاخ سرو، به گلبانگ پهلوی              می‌خواند دوش، درس مقامات معنوی
يكی از بهره‌هایی كه از بررسی و شناخت گويش‌ها و زبان‌های ايرانی به پژوهندگان می‌رسد، آشنايی با انبوهی از واژه‌ها است كه ريشه در زبان‌های ايران باستان دارد ، و با زبان امروز پارسی نيز خويشاوند است، اما امروز در زبان پارسی بکار برده نمی شوند، و درون شدن اين گروه از واژه‌ها ازهمه زبان‌ها و گويش‌ها ایرانی،به زبان پارسی ، بدان توان و نيروی افزون می‌دهد تا در برخورد با انبوه واژه‌های فنی تازه، كه از سوی فن‌گرايان ديگر كشورها ،که به‌ناگزیر زبان پارسی را می‌گشايند، بشود واژه‌های نوین و رساتر بسازيم.
روشن است که وام‌دهنده اين واژه‌های ريشه‌دار ،گویشهای ايرانيان‌ به ايرانيان باشد. و ازاين‌سو می‌توان به ديگر زبان‌های ايرانی كه با چنين واژه‌های تازه برخورد می كنند ياری برسانيم. چنان‌كه اگر يك واژه نوین اما كهن از يكی از زبان‌های پارسی كارآيی در زبان‌ فارسی پيدا كند، می‌توان از آن در زبانهای دیگر پارسی نيز سود جست و راه وام گیری واژه ايرانيان از بیگانگان را بست.
اگر چه دهکده دماب دارای زبان و گویش ویژه ای نیست،اماگویش آن ،ازگروه گویش های زبان پارسی مرکزایران ، و به گویش گلپایگانی وسپاهانی و تهرانی نزدیک است ،و به گلپایگانی نزدیک تر،اما خود دارای واژگانی است که اگر چه ریشه در زبان پهلوی (مادر زبان کنونی فارسیدارد اما تا اندازه ای ویژه خود این روستا است

آ
آباجی ābāji خواهر ، دِدِه
آب میونی âbmiyuni  آب زیاد بر مصرف سهام داران چاه یاکاریز که میرآب  می فروشد وپول آنرا هزینه چاه یا کاریز می کند
آتیشَک ātiŝak کوفت ،آبله فرنگی ، سفلیس، syphilis از بیماری های تناسلی مردان، بیماری است که به سبب دردوآزاری که با خود همراه دارد به این نام مشهور گشته،این واژه گرفته شده از پارسی آتَشَک ، ودر زبان گرجی ، آتِشَنگی ، و آتاشانگی ، و در زبان ارمنی، آتاشاک گفته می شود
آتیشگو âtiŝgow چوبی که با آن آتش را هم می زنند، آتش کاو
آخالِه àxàlé  پسر خاله
آرت ârt  آرد، پهلوی آرتک ârtak
آزّاد āzzād فراوان ،بسیار
آسَّر āssar آستَر ، لای و تاه  زیرین جامه و جز آن ، زیر ه
آسٌونه àssunné آستانه ، درگاه ، آستان ، گذرگاه ، کفش کن ، (آسونه در) و بخش بالایی  در را نیز آستانه گویند
آسه âssé  آهسته. اسپهانی و گرکویه ای آسه
آسیو âsiyo   آسیاب ، در زبان پهلو ی "آسیاو" (از: آس + اُو= آب) آس = آسیاب  + اُو= آب. آب آسیا. آب آس
آشونه âŝuné آشیانه،لانه،خانه،کاشانه
آقا عَمه àqà ammé   پسرعمه
آقيده àqidé شيره انگور سفت شده
آل âl  بیماری ای که بر زنان تازه زاییده می آید و سبب مرگ زائو می شود.درلغت نامه دهخدا آمده:بیماری که زن نوزاده را رسد تا شش روز پس از وضع حمل . نام دیوی مادینه ، یعنی پری بدکار در خرافات زنانه که بشب ششم جگر زچگان بَرَد و آنان را هلاک کن . مثل آل، زنی بداندرون و بدخواه . مرضی به صورت صرع که زنان حامله را افتد(Eclampsis) تبری كهن، به معنی سبز. طبری نو، سرخ كم‌رنگ. ارمني، سرخ كم‌رنگ و باز .در تبريز سرخ فام است. چنان‌ كه گزينه «آل قاننا بولاشدي» (به خون سرخش آغشته شد) و در فرهنگ‌های فارسی آل به معنی سرخ نيم‌ رنگ آمده است.
آلخولوق âlxoloq (ارخالق) قبای کوتاه ، قبایی کوتاه تر در زیر قبای مردان . نیم تنه ٔ روئین زنان ، گونه ای بالاپوش در گذشته
آلِه àléخر سفيد با لكه‌های سياه
آلیشتی āliŝti عوضی ، اشتباهی
آما âmmâ  اما
امبار ambâr انبار ، پارسی باستان hambâra  ، ایلامی ambara
آمُخته āmoxté کوتاه شده آموخته ، یاد رفته،خوگرفته ، خوکرده، خوی گرفته
بکشتش بسی دشمنان بی شمار                که آمخته بد از پدر کارزار           (دقیقی )
آونی āwni   بزیکه دو خط سپید در دو سوی گونه هایش از بالا به پایین کشیده باشد
ا
اَبرِشوم abreŝum   ابریشم ، این واژه از پهلوی "اَپرِشوم"( apréŝum) ، فارسی" اَبرشوم" ( abreŝum (یا "اَبریشم"( abriŝm) ، ارمنی"آپریشوم"(āpriŝum)، بلوچی"اَبرِشَم"( abréŝam )کردی"اَوریشم"(āwriŝim)
اَتیشگو atiŝgow  تکه چوبی که با آن آتش را هم می زدند(اتش کَلک کرسی)
اَخیه axiyé  میخ آخور. ریسمان یا تیری که از دو سوی بر جایی استوار کنند و رسن ستور بر آن بندند . چوبی که افسار چارپایان را بدان می بندند
اَرازی arazi  خشمگین ، شاکی
اُرچینه orčiné  راه پله {اَرچین، پایه نردبان( برهان قاطع ،آنندراج)}
اُرخُلُغ orxoloq  (آلخلغ) گونه ای پیراهن که در گذشته مردان در دماب می پوشیدند، قبای کوتاه ، قبایی کوتاه تر در زیر قبای مردان ، نیم تنه ٔ روئین زنان ، گونه ای بالاپوش در گذشته
اُردُلُک ordolok گونه ای گیاه بیابانی که درگذشته با سوزاندن و خاکسترآن صابون می پختند
اَردُوآل arduāl گونه ای سنگ رگه رگه . رگه های بسیار کوتاه کوه،که بلندی آن 2تا 3متر، و پهنای آن 2تا 4 متر می رسد و در بیابان های دماب از سوی خاور به باخترکشیده شده
ارزایش arzâyeŝ  ارزیدن،ارزش،گرامی
اِرگِنه érgéné گونه ای سنگ یا کوه که رگه رگه باشد
اروچک aruĉak اروسک (عروسک) بفارسی لهفت خوانند. (آنندراج ، ناظم الاطباء). آدمک . بازیچه
اُریف orif  اریب،(در فرهنگها اریف هم آمده.ن.ک.لغت نامه)،کج،یه ور
اِز éz  ستوه، از اومدن= به ستوه آمدن، خسته شدن
اِزسرezsar آغاز، از نخست
اُزگُله ozgolé  تکه چوبی در کلون درب های چوبی،که کلید چوبی را در درون کلون بدان گیر داده،وکلون را باز و بست می کردند
اِزوَر ezvar  از بر،نزد خود،حفظ کردن
اِزو وَر ezu var از آن سو ، از آن گوش
اِسبار esbār  بیل زدن ، بیل ویژه ای،با 40 سانت (یا بیشتر) بلندی، برای زیرورو کردن زمین در کشت وکار، در پهلوی وپازند"سپَر spar ، پهلوی مانوی ، سمنانی وراجی  اسبار .اَسپَر aspar، فارسی سیپَر sipar یا اِسپَرispar  ،پارسی باستان سپَرَ spara  وزند سپارَ spāra  و ارمنی آسپار āspār ، سنسکریت  سفَرَ sfara ، به معنی سپراست (فرهنگ واژه های همانند) که شاید همانندی کفه بیل اسپار با سپر سبب این نامگذاری شده است ( سمنانی  و راجی= اسبار)
اِسپار espàr  بیل ویژه ای با40 سانت بلندی یا بیشتر برای زیرو رو کردن زمین در کشت وکار ، در پهلوی وپازند "سپَر spar ، پهلوی مانوی ، سمنانی وراجی  اسبار .اَسپَر aspar، فارسی سیپَر sipar یا اِسپَرispar  ،پارسی باستان سپَرَ spara  و زند  سپارَ spāra و ارمنی آسپار āspār ، سنسکریت  سفَرَ sfara ، به معنی سپراست (فرهنگ واژه های همانند) که شاید همانندی کفه بیل اسپار با سپر سبب این نامگذاری شده است (سمنانی وراجی= اسبار)،در پهلوی وپازند "سپَر spar،پهلوی مانوی
اَسپَر aspar، فارسی سیپَر sipar یا اِسپَرispar ،پارسی باستان سپَرَ spara و زند  سپارَ spāra و ارمنی آسپار āspār، سنسکریت  سفَرَ sfara ، به معنی سپراست (فرهنگ واژه های همانند) که شاید همانندی کفه بیل اسپار با سپر سبب این نامگذاری شده است
اُسبُل osbol اسپرز، طحال، اسپل
اِسپار: espàr  بیل ویژه ای با40 سانت بلندی یا بیشتر برای زیرو رو کردن زمین در کشت وکار
اُسپُل ospol   اسپرز، طحال،اسبل (ن.ک. اسبل) اُسبُل osbol   هم می گویند
اسش aséŝحالا که این جور شد ، اصلا
اِسِّغون ésséqun  استخوان
اِسفِناغ esfenàq  همان"اسفناج"است که درفرهنگ ها به گونه های اسفناج ، اسپناج ، اسپناچ ، اسپاناخ ، اسفاناخ ، اسفناخ ، سپاناخ ، اسپاناخ، و در زبان های اروپایی هم spinacia”epinard.(ن.ک لغت نامه). سفاناخ . اسفناخ . اسپناج . اسپاناخ . اسپنانج . سپاناخ .   بابای تو چارده پسر داشت                 نی میزد و اسفناج میکاشت .
اسفناج است که سبزی آش باشد. (برهان ). تره ٔ معروف . سپاناخ . اسفاناخ . سفاناخ . اسپاناخ . اسپانج . سبانج . (مهذب الاسماء) رتشنایدر درباره اسفناج (Spincia oleracea) گفته است: "می‌گویند از ایران آمده. گیاهشناسان معتقدند زادبوم اسفناج باختر آسیاست و نامهای Spinacia، spinage، spinat، épinards را مشتق از تخم خاردار (spinous) آن می‌دانند؛ هرچند از آنجا که نام فارسی این گیاه esfinadsh است، احتمال قوی‌تر آن است که نامهای گوناگونی که برای اسفناج داریم خاستگاه فارسی داشته باشند . برپایه رساله‌ای در کشاورزی (کتاب الفلاحه) نوشته ابن‌العوّام اسپانیایی در اواخر سده یازدهم، اسفناج را در آن زمان در اسپانیا کشت می‌کردند. تا بدان جا که ابن‌حجّاج در آن روزگار رساله‌ای ویژه درباره کشت این سبزی نوشته و گفته بود آن را در ماه ژانویه در سویل کشت می‌کنند. این سبزی از اسپانیا به دیگر جاهای اروپا رفت. خود نام گیاه شاهد دیگری است بر راستی این سخن؛ این نام خاستگاه ایرانی دارد و اعراب آن را به اروپا بردند. نام فارسی آن aspanāh، aspanāj یا asfināj است و در عربی isfenāh یا isbenāh. واژه‌های spinachium یا spinarium لاتین سده‌های میانه ، espinaca اسپانیولی، espinafre یا espinacio پرتغالی، spinace  یا spinaccio ایتالیایی،espinarc  پرووانسی،espinoche  یا epinoche فرانسوی باستان و epinard فرانسوی امروز از همین جـا آمده‌اند. در زبانهای دیگر هـم این واژه فارســــــی کـار گرفته شده است.... spanaxیا asbanax ارمنی،spanák  یاispanák  ترکی، yspanac  کومانیایی،spinakion  یونانی میانهspanaki(on) یا spanakio (جمع) یونانی جدید. درانگلیسی کهن دست نوشتهای گوناگون داشته است، همچون spynnage، spenege، spinnage، spinage و جز آن. در ادبیات انگلیسی پیش از سده شانزدهم نشانی از این واژه نمی‌یابیم. ترنر در "گیاهنامه" خود که به سال 1568 نوشت از "spinage یا spinech، گیاهی که بتازگی یافت شده و مدت زیادی از خوردن آن نمی‌گذرد" سخن گفته است.
به هر روی ، در نیمه دوم سده شانزدهم، اسفناج در انگلستان بخوبی شناخته شده بود و همگان می خوردند... نامهایی که اینها برای اسفناج به کار برده‌اند عبارت‌اند از: Spanachea، Spinachia، Spinacheum olus، Hispanicum olus، spinage و  spinach انگلیسی....... در زبان هندوستانی اسفناج palak نامیده می‌شود..... اسفناج از سرزمینی ایرانی وارد نپال شده و در سال 647 م از آنجا به چین رفته است...... چینیها این واقعیت را دریافتند که ایران سرزمین اسفناج است....... اعراب اسفناج را در سده یازدهم به اسپانیا بردند. از کتاب در دست انتشار مرکز نشر دانشگاهی، به شناخت دو سویه ایران و چین باستان، ، بـرگردان فارسی مهرداد وحدتی دانشمند از ساینو-ایرانیکا اثر جـاوید برتولد لوفر، آمریکائی آلمانی تبار.(لغت نامه)
اَسکه aské  اشنوسه (عطسه )،اَکسِه هم می گویند .(راجی اَسکَه = aska)
اِسِّلَخ ésselax   آبگیر، تالاپ،استخر، دهانه استخر،جایی که آب کاریز درآن گردآید تا هنگامی که انبوه شد به زمین روانه شود. فشارکی سَرخ
اِسُوندَن esundan  ستاندن ، گرفتن، ( استدن = فعل)، بسون = بگیر(بستان) اسوندُم = گرفتم
اِشپیش eŝpiŝ  (شپش) یک گونه جانور کوچک خونخوار که در اندام و گیسوان کودکان و بدن مردمان کثیف و چرکین رشد می کند و از مکیدن خون زندگی میکند. شپش حامل میکرب برخی از بیماری ها ازجمله تب زرد و تیفوس و مانند آن میباشد. شپش انگل انسان است و در جامه ٔ مردمان چرک  ودور از بهداشت زندگی میکند. دهان این جاندار سوراخ کننده است ، شاخکهایش کوتاه و چشمهایش کوچک است . سرش  دراز و پاهایش کوتاه است و بیشتر دارای دو بند است که به قلابی می رسد. در انسان دو گونه شپش یافت میشود: یکی شپش سر است که در لابلای موها زندگی میکند و تیره رنگ است و دیگری شپش جامه که از شپش سر بزرگتر است و دربرای نیش زدن از درزجامه خارج میشود. تخم هر دو گونه شپش را به نام « رشک » مینامند و آن به شکل دانه های سفیدی در قاعده ٔ موها یا درز لباس گذاشته میشود و پس از چند روز بچه ها از تخمها خارج میشوند و بعد از سه هفته بالغ میشوند و قادر به تخم ریزی میگردند ( اِشپش){ن. ک . به شپش در فرهنگ فارسی }
اُشتُوکی oŝtowki  دستپاچگی، شتاب کردن در کاری، شتاب داشتن .
اِشم eŝm گونه ای گل زرد در بیابانهای دماب
اُشُوم owŝum آویشن ، آویش، آویشه ، اوشه ، اوشن، یوشن، پودنه کوهی
اُشنو oŝnu  گونه ای گیاه بیابانی با ساقه های گوشتی که در گذشته آن را خشک کرده ومی ساییدند برای شستن رخت و دست
اُفتو oftow  آفتاب. از آف = مِهر، خور + تو= تاب = فروغ ، نور. نورخورشید. برابر سایه (ن.ک. به لغت نامه). (نام خاص ، بزرگترین ستار آسمان زمین که هر بامداد می تابد و روی زمین روشن می کند و شبانگاه فرومی شود. مهر. خور. هور. آف .. (ن .ک . به دستوراللغه )
اُفتوئه oftoé آفتابه
اُک ock در گویش دماب و گناباد خراسان  به معنی استفراغ ، قی
اَکسه aksé  عطسه ،اَسکه هم می گویند. راجی اَسکهَ  aska
اَگول agul   گونه ای خار بیابان که نزدیک 60 سانت بلندی، وساقه های باریک، و برگهای کوچک، و تیغ های تیزی دارد
اُلو olow عقاب ،آله، یا آلوه،در زبان پهلوی به معنی عقاب وآشیانه عقاب آمده است (لغتنامه) آله = شاهین ،نشانه ایران باستان است وشکی نیست که در فارسی ، آله عقاب است. در کردی هلو،مازندرانی اله،گیلکی آلغ،(فرهنگ ایران باستان297 ) ودر نامه پهلوی کارنامک ارتخشیر پاپکان ،14بند12 آلو به معنی عقاب بکار رفته (فرهنگ ایران باستان297 ) آنچنان که در الموت آمده یعنی قله عقاب. کلمه ٔ اَلَموت را گویند در اصل مرکب از آله به معنی عقاب و آموت آشیان است ( لغتنامه)
اَلّی alli قيدی كه با آن كتاب را شيرازه می كردند
اِنجیل enjil   انجیر، میوه انجیر .در نوشتار زبان پهلوی حرف های( ل) و (ر) یک جور نوشته می شده،بنا براین می شده آنرا (ل) و(ر)خواند،پس انجیر را می شده انجیل هم خواند،مانند قیر،و قیل، برگ وبلگ
اَم am  دهان
اَمبار ambâr  انبار ،جای نگهداری کالا، (پارسی باستان هَمبارَ hambâra ،ایلامی امبارَ ambâra )
اِمشِو emŝeuw  امشب ، زرتشتی،ابیانه و بسیاری از روستاها اِمشِو
اَمُغزَر amoqzar  این اندازه
اِنجیل enjil  انجیر، میوه انجیر .در نوشتار زبان پهلوی حرف های ( ل) و (ر) یک جور نوشته می شده،بنا براین می شده آنرا (ل) و(ر)خواند،پس انجیر را می شده انجیل هم خواند،مانند قیر، و قیل، برگ وبلگ،غال و غار
انگلات engelat   آویزان کسی شدن ،بند کسی شدن ،انگل
انگلاس engelas  آویزان کسی شدن ،بند کسی شدن ،انگل
اِنگِنه éngené  حشره ای انگلی و سرخ رنگ به اندازه ماش، که در آغل گوسپندان،یا اسطبل یافت می شود واز خون دام یا گاو می خورد
اُو ow آب، در بیشتر روستاهای ایران او گفته می شود، وبرخی گویش ها چون لری، هریزندی،زرتشتی ،بختیاری، اُو و درگویش راجی آوِ است
اُوازowaz   آواز کردن،کسی را خواندن،صدا کردن
اُوخوری owxori آبخوری ، لیوان، آبخواره . آبخور.
اُودارowdâr آبدار
اُودوغ owduq آبدوغ،دوغ
اِور éwr ابر، پهلوی  اَور awr ، راجی آور
اوره uré او را ، وی را
اِوسار ewsār افسار، ابسار، ریسمانی که بر گردن چار پایان می آویزند وآنها را می بنددند و یا می کشند
اُوشُره owŝoré ، آب شره، افشره ،شربت، شیره ٔهر چیز که افشرده باشند، چیز فشرده مانند آبلیمو. آبی که بافشردن از میوه می گیرند. آبی که از فشردن یا کوفتن میوه ها بدست آید
اُوشون owŝun آویشن
اُوغوره owquré آبغوره
اُوگرم owgarm آبگرم
اومحل umahal  آنگاه ، وقتیکه
او وَر uvar  آن سو ، آن ور
اویار owyâr آبیار
ایغَزه iqazé  این اندازه
اِیفه eyfe  چندش ، نفرت، لج آمدن ) ایفم می یاد = لجم می گیره )
ب
با ئون bàeun  بازو،ماهیچه،ران
باخسوره bàxsuré  پدر شوهر، پدر زن
باخاجه bàxàjé  پدر بزرگ ، نیا،نیاگان ، پیشینیان
باخواجه bàxàjé  پدر بزرگ ، نیا ، نیاگان ، پیشینیان
بادیه bâdiyé کاسه ، کاسه بزرگ
بارت bàrt  شکل ، قیافه ، ظاهر،بر و روی. بی بارت = بد شکل ، بد بارت = بد شکل
بارتَنگ bàrtang بارهنگ ،گیاه و تخمی دارویی که در گویش مردم گناباد و تهران و دماب ،بدان بارتنگ گویند،اما بارهنگ هم آمده ومردم دماب بارهنگ هم می گویند
بارهَنگ bàrhang (ن.ک.به بار تنگ)
باسک bask  گره های سر چرک های (ساقه های تازه روییده ) درخت که بدان بَست هم می گویند. بست bast هم بدان می گویند( ن ک به بست )
بال bâl  پذیرفتنی،بال نیت = پذیرفته نیست
بالو bālu  پوپک، قاصدک
بالیشت bàliŝt  بالش،پشتی، آنچه برای خفتن زیر سر می نهند. این نام در زبان پهلوی باریشن Bariŝn است (برهان قاطع ح معین) ،زیرا در نوشتار زبان پهلوی حرف های (ل) و(ر) به مانند هم نگاشته می شود،پس بالیش یا باریشن از یک ریشه است. پسوند «شت  ŝt » در بالیشت یعنی «محل بالیدن وبالا آمدن سر». این پسوند همان است که به گونه «ایشن» در وجه مصدری «خوریشن ، دانیشن و...» بوده وامروزه (ن) آن افتاده و به گونه «خورش» (که هنوز در روستا ها واز جمله در دماب خورشت گفته می شود) و دانش خوانده  می شود، ودر آذربایجان هنوز در پیوند به حرف صدادار«ایشت» خود را نشان می دهد: خواهیشت الیرم یعنی خواهش می کنم. «مانیشت » هم همان «مانیشن» یا «مانش » یا «ماندن» است. (جنیدی ،نامه پهلوانی)
بام bâm بمب
باهِر bàhér درگویش مردم دماب خراب، نابود، ضایع
بچه ناغاتی béĉé nâqâti   بچه تخس ، بچه شلوغ وشیطون ، درگویش اسپهانی نیز بچه ناغاتی
بُر bor  انبوه ، گروه،دسته ، یک دسته بزرگ (یک بُر گله = یک گروه گله) نیشابوری =  بُرَ  bora ، راجی ، اسپهانی  بُر
بِرو او وَر bérow uvar  برو آن سو، برو آن طرف
بِری beri  آیین چیدن پشم گوسپندان در تابستان که در دماب برای گوسپند داران بسیار گرامی است و جشن نیکویی می گیرند
بز گونه بز ،بزگونه
بُزمَک bozmak   گامیجه، بزمجه(ن.ک. گامیجه)
بست bast  همان پیچ یا باسک bask  ، گره های سر چرک های (ساقه های تازه روییده ) درخت که بدان بَست هم می گویند (ن ک به باسک bask  )
بسگی basgi  بسکه ،آنقدر که
بُل bol   غاپیدن و گرفتن توپ در هوا به هنگام توپ یا گوی بازی ، همریشه با ball  (گوی )انگلیسی . در لغت نامه آمده : در گال بازی (الک دولک ) معمول در حصار و نامق (تربت حیدریه )، وقتی است که یکی از بلهای حریف ، گال را در هوا بگیرد، بدین طریق سرنوشت بازی عوض میشود. (از فرهنگ فارسی معین ). در بازی بل و چفته که هنوز هم در بین اطفال معمول است وقتی بل را با چفته میزنندو به هوا برخیزد، اگر بل در حال حرکت در هوا گرفته شود، این عمل را بل گرفتن گویند و موجب بُرد افراد دسته ٔ پایین میشود. (از فرهنگ عوام ، ذیل از هوا بل گرفتن ). رجوع به بل گرفتن و بل دادن شود.
بَل bal  بهل، بگذار،(دستوری) ازریشه فعل « هیلت  hilét » پهلوی به معنی هلد ، نهد آمده (نامه پهلوانی ،فریدون جنیدی 202)
بَلگ balg  برگ ، (ن.ک.به ماده انجیل)، بلگ درخت ،آش بلگ، یه بلگ کاغذ. در نوشتار زبان پهلوی حرف های( ل) و (ر) یک جور نوشته می شود، بنا براین می شده آنرا (ل) و(ر)خواند،پس انجیر را می شده انجیل هم خواند،مانند قیر، و قیل ، برگ وبلگ ،غال و غار
بلیدن balidan  بهلیدن، گذاردن،چیزی را روی چیز دیگر یاجایی گذاردن (بَلُم ، بَلی، بَل،بَلیم ، بَلید، بَلَن، فعل فارسی از ریشه زبان پهلوی)  بِيَل، بِیَ لید، بِ یَلِه،بِیالَن (امر) می يالُم، می يالی، می‌‌ياله ،می ياليم ، می ياليد ، می يالن
بُنگ bong  بامدادان،پگاه، خروس خوان،هنگام بانگ خروس،و نیز هنگام پسین آفتاب،هنگام پایین رفتن آفتاب و پایان روز
بُوَر bow var  باور
بولونی buluni ظرفی گلین یا سفالین که در گذشته بیشتر درآن روغن می ریخته اند، و نگهداری می کرده اند
بون bun  بام ، پشت بام، « بوم» هم می گویند. در گيلكي = بام  bam ، نتنزی (نطنزی) = بام = « بان »  ban ، هرزندی = بام = «بون» bun ، پهلوی= بام « بان» ban ، فارسي= بام « بام و بان» bam-ban ، ارمني= بام « دون» don ، آذری باستان « بون»  bun ، تركي آذربايجانی= بام « دام» dam ، كرمانشاهي= بام « بان» ban ، شيراز= بام « بون » bun ، زردتشتيان يزد و كرمان= بام « بون» bun ، يهوديان اسپهان = بام « بون» bun ، سنگری= بام « بون» bun ،لاسگردی= بام « بان» ban ، تهران= بام «بون» bun
بیخ bix در دماب زنان ازرسوب روغن ته ماهی تابه و افزودن آرد به آن ،گونه ای خوراک خوشمزه سازند، که بدان بیخ گویند
بیس و پنج bis o panj وزنی است برابر با هشتاد مثقال یعنی 375گرم . پَینار paynâr  (پنج نار)، واحد کشامن به اندازه 2  مثقال ،یا یک سیر و اندی یعنی بیست مثقال . درلغت نامه دهخدا آمده : نار. (اِ) در اصفهان وزنی است معادل 4  مثقال ،دَنار«ده نار» وزنی است معادل دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال ، و پنج نارمعادل ده مثقال است . (یادداشت مؤلف). دَنار  danâr  ده نار،واحد کشامن به اندازه 4  مثقال ،یا دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال . درلغت نامه دهخدا آمده : نار. (اِ) سَد دِرَم sad deram  (صد درم ). [ ص َ دِ رَ ] (اِ مرکب ) وزنی است بابرسیسد( سیصد) و بیست مثقال یعنی نیم من تبریز. پَنجا بیس و پنج bis o panj وزنی است برابر با هشتاد مثقال یعنی 375 گرم panjâ  وزنی است برابر یک سد وشست(160) مثقال یعنی 750گرم .
بی وِرٌه biwérré  بی فرهنگ بی ادب،بی تربیت، وره = فرهنگ

پ
پا چِلون pāčelun  با پای چیزی را فشردن ، پامالی کردن( بیشتر انگور را برای در آوردن آب آن و پختن شیره انگور)
پازَر pàzar  گونه ای سنگ پربها
پازَن: pàzan گونه ای بزکوهی(نرینه)
پایش pâyeŝ  کار وجین کردن و کندن گیاهان هرز
پاشکُنی pâŝkoni  پایش کنی ، ابزاری که در کشاورزی برای پایش گیاه یا وجین کردن گیاهان هرزبه کار می رود
یاک pâk  یکسره ، همه. پهلوی هم پاک
پاگیره pàgiré  پیمان نامه همسری که پیش از عقد میان دو طرف عروس وداماد نگاشته می شود
پَخچ paxč  پخش
پَخچِه paxčé  پشه
پر par  گوشه ،کنار، پرقبا = گوشه قبا
پَروَرِشت pavareŝt   پرورش ، در تداول مردم در پایان نام مصدر می آید که برابر است با «ش»(ن.ک. به لغت نامه دهخدا) . پسوند «شت  ŝt » در خورش  همان است که به گونه « ایشن » در وجه مصدری «خوریشن ، دانیشن و...» بوده وامروزه (ن) آن افتاده و به گونه «خورش» (که هنوز در روستا ها واز جمله در دماب خورشت گفته می شود) و دانش خوانده می شود، ودر آذربایجان هنوز در پیوند به حرف صدادار«ایشت» خود را نشان می دهد: خواهیشت الیرم یعنی خواهش می کنم. «مانیشت » هم همان «مانیشن» یا «مانش » یا «ماندن» است (جنیدی ،نامه پهلوانی)
پِزو pézzow  نم، نشت نم
پسا passâ  نوبت
پس سُبا passobâ  پس فردا
پس سری فردا passarifarda سه روز دیگر، روز پس از پس فردا
پِسّين pessin  هنگام برافتادن آفتاب، پایان روز
پُش افتادن poŝ oftâdan  پیشرفت کردن
پُشد اِنداختن poŝd endâxtan  پس انداز کردن
پُش کله هم poŝkalleham پشت سر هم ،دنبال هم
پَغَر paqar  پشگل و فضولات چار پایان،پشگل ساییده شده گوسپندان
پکا آوردن pékâ âvordan  تحمل کردن ،طاقت آوردن ،شکیبایی کردن
پَل pal  پهلو،کنار
پَل pal  گوشه
پلاپلاکردن pélâpélâ بالا و پایین پریدن ، تقلای بیهوده و مسخره
پِلاره pélāré  لاله گوش
پل پِلَک pélpélak   پروانه
پِنا penâ کنار، گوشه ، پناه ، پناهگاه
پَنجا بیس و پنج bis o panj وزنی است برابر با هشتاد مثقال یعنی 375گرم . پَینار paynâr  (پنج نار)، واحد کشامن به اندازه 2  مثقال ،یا یک سیر و اندی یعنی بیست مثقال   درلغت نامه دهخدا آمده : در اصفهان وزنی است معادل 4 مثقال ،دَنار«ده نار» وزنی است معادل دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال ، و پنج نار معادل ده مثقال است . danâr  ده نار،واحد کشامن به اندازه 4 مثقال ،یا دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال . سَد دِرَم sad deram  (صد درم ). وزنی است برابرسیسد( سیصد) و بیست مثقال یعنی نیم من تبریز. panjâ  وزنی است برابر یک سد وشست(160) مثقال یعنی 750 گرم.
پِنجو penjow   (پنجه آب ) آبی که با پنجه دست به هنگام به تنور زدن خمیر به آن می زنند تا به تنور بچسبد
پنداری péndâri  گویی ، آنچنان است که
پِنگ péng واحد سنجش و پيمايش آب کهریز، و چشمه‌ها، و نیز واحد ساعت درگذشته برای تقسیم آب
پنگی péngi  دمی ، لحظه ای
پوروش puruŝ  چکه ای ، اندکی
پوری puri  پاره ای ، اندکی ، چکه ای
پوریچی puriĉi  پاره ای ، اندکی ، چکه ای  ، یک پوری اندکی
پوک peuk  پوچ
پوکِه peuké   درگویش دمابی به معنی "سر و مغز،کله
پیارسال piyârsâl پیرار سال ، دو سال پیش .سپاهانی  پیارسال .در نوشتار زبان پهلوی حرف های ( ل) و (ر) یک جور نوشته می شده،بنا براین می شود آنرا (ل) و(ر) خواند،پس انجیر را می شده انجیل هم خواند،مانند قیر، و قیل ، برگ وبلگ ، غال و غار
پیاله piyâlé  جام ، کاسه
پی توئِه pitoé شالی پشمین که در گذشته ها مردان برای گریز از سرما و برف به دور ساق  پا می بستند
پیچ piĉ  ساقه های باریک و نخ مانند کرچ های درخت مو(تاک)
پیچک piĉak  گیاه خودرویی که در میان کول های باغ انگورمی روید. این گیاه برگهای ریزی دارد و مانند پیچ به دور  مو یا درخت می پیچد .دام و گوسپند آنرا می خورند. ساقه های باریک و نخ مانند کرچ های درخت مو(تاک)
پیرَن کَشی piran kaŝi  پیراهن بی یغه و دکمه که از پشم یا کرک می بافتند و کش می آمد
پیش دسی piŝdassi  بشفاب ، دوری
پیش زا piŝzâ فرزند زن پیشین شوی
پیلارسال pilârsal  پیرار سال ، دو سال پیش . پیارسال (ن ک به پیارسال)
پَینار paynâr  (پنج نار)، واحد کشامن به اندازه 2  مثقال ،یا یک سیر و اندی یعنی بیست مثقال . درلغت نامه دهخدا آمده : در اصفهان وزنی است معادل 4  مثقال ،دَنار«ده نار» وزنی است معادل دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال ، و پنج نار معادل ده مثقال است .. دَنار  danâr  ده نار،واحد کشامن به اندازه 4 مثقال ،یا دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال . سَد دِرَم sad deram  (صد درم ). وزنی است بابرسیسد( سیصد) و بیست مثقال یعنی نیم من تبریز. پَنجا بیس و پنج bis o panj وزنی است برابر با هشتاد مثقال یعنی 375گرم panjâ  وزنی است برابر یک سد وشست(160) مثقال یعنی 750 گرم .

ت
تاپالِه tāpālé  تاپه، سرگین گا و یا اسب و استر و خر
تاپ ترنه tâptérné  ریغ و تاپه
تاپوچی tâpuĉi  تاپوی کوچک،که از گل رس وبای نگهداری نان ، آرد، و گندم و دانه ها ساخته می شد.اندازه تاپو دو گز ولی تاپوچی کوچکتر بود
تاپه tāpé  تاپالِه ، سرگین گا و یا اسب و استر و خر
تاچِه tàčé  یک لنگه از خورجین ، جوالی کوچک نیم بار، گونه ای خورجین برای آرد وگندم و جو ودانه ها
تاراغِّه tàràqqé ترقه. تاراغّونه tàràqquné ترقه
تاراغّونه tàràqquné  ترقه
تاركردن tàr  تاراندن ،پراکندن،رمانیدن،ترساندن ،فراری دادن.
تاركردن  tàr  دنبال کردن (تار= دنبال) ،دنبال کسی گذاشتن ، دنبال کسی دویدن
تارهtâre    کاسه سفالی که درون آن پوشش(لعاب) دار است
تازه زا tâzezâ   زائو تازه زاییده
تاغار tàqàr  گونه ای ظرف بزرگ  پخته شده از گل با لعاب،که درون آن ماست ذخیره کرده، یا در آن خمیر می کردند ، تشت گلین که در آن آب کنند و غذا خورندیا گندم و جو کنند
تُتَک totak  جوجه مرغ که نزدیک است به تخم آید
تِجایی téjāee  ترجمه کردن باز کردن چیزی، فاش کردن چیزی،شرح دادن چیزی
تَخده taxed تخته . از ویژه گیهای زبان پارسی است که (د) و(ت) به هم در می آیند، مانند خودت و خودد در گویش اسپهانی و دمابی
تَخسیر taxsir  کوتاهی، کوتاهی کردن ، تقصیر، راجی = تخسیر
تَخنا taxnà  در برابر،در عوض،درازا
تِرخ térx گیاهی بوته ای و بیابانی و خوش بوکه دام آنرا می خورد. ترخه هم می گویند
تِرِخت téréxt  ترنگ
تُرشاله torŝālé  چیز ترشیده،زردالوی خشک کرده
تُرشَک torŝak  گیاهی ترش مزه بیابانی وخودروکه در جاهای نم ناک می روید و آن را داروی کچلی می دانستند و آن بسیار خنک است (طبری تِرشَه)
تَرغَز tarqaz  پرت ، پرتاب ، تَرغَز کردن = پرتاب کردن
تَرَّک tarrak  گیاهی بیابانی که گوسپندان آن رامی خورند
تِرِکمون térékmun ترکیدن، گونه ای سخن گفتن بی ادبانه که گاهی برای زاییدن،و ریدن به کار برند
تِرنه térné ریغ ، تاپ ترنه = ریغ و تاپه
تُروندن torundan تاب دادن چیز گرد،غلطاندن. سپاهانی و تهرانی نیز تُروندن ، بختیاری تُرُندِن toronden
تعَّ ta a  هنگامی که کسی به چیزی اعتراض دارد،برای نشان دادن ناراحتی خود
تُغُلی toqoli بره 8-9 ماهه،بره ماده ای که بیش از 6 تا یک سال داشته باشد
تِگِرس tégérs  تگرگ ، گلوله های تگرگ
تِل tel  پهلو،چسبيده به چيزي. مانند، بیل تل دیواره= بیل کنار دیواراست،.مُو تِل تو اُم = من پهلوی توام.تُف تِل تاق= تف سر بالا.تِل اُفتو= سینه آفتاب، زیرآفتاب. تِل کو= سینه کوه
تِلّ téll  له، فشرده،( تلیدن فعل است = لهیدن، له نمودن) گوشد می تلم= گوشت را له می کنم
تِلِبون télébun  آیین و مراسم دعوت ازمهمانان برای جشن عروسی که بدین کارتلبونی گویند
تِلِشنِه teleŝné  تکه ای چوب بزرگ تر از چلفته
تلنگه téléngé  خوشه های کوچکتر که به خوشه بزرگتر چسبیده ، در اسپهان نیز تلنگه
تِلوهِه teleuhé هل، هل دادن ، فشار دادن
تلِّیدن tellidan  لِهیدن، له شدن ( تِلّیدگی،= لهیدگی، له شده) ، لری تلنیدن
تِلیک telik  ترید ، تریت ، تیلیت، نانی که در دوغ یا آبگوشت خرد کنند وبخورند
تِمیس temis  تمیز.لری تَمیس
تِندّور tenddur  تنور،با گویش دماب و بیشتر روستاها وبرخی شهر های ایران
تُنُک tonok  کم پشت،نا پر ،نازک
تَنگولَک tangulak  بِشگَن، بِشگَن زدن
تُنگی tongi  کوزه.سپاهانی ولری تنگی
تنه دادن téné تکیه دادن
تِوبُر tewbor  تب بر
تورکِه tewrké  دانه ،دانه انگور،تورکه انگور،تورکه باران
توعَّه teuâ  نشان شگفتی، آوای شگفتی و ناباوری است .همچنین هنگامی که کسی به چیزی اعتراض دارد،برای نشان دادن ناراحتی خود
توفال tufâl  تکه های چوبی که درودگران (نجارها ) در گذشته به تیرهای چوبی روی تاق ساختمانها می کوبیدند تا بتوان تاق اتاق را کاهگل وسپس گچ کاری نمود.در اسپاهان نیز توفال
تُوِل towél  تاول،آبله که به سبب سوختن ،یاکارکردن بردست یا پا پدید آید
توون towun  تاوان
توون towun  تاباندن، بتوون = بتابان ، تاب بده
تُوِه towé  تابه ، تاوه، آنچه بر آن نان پزند و یا دانه گندم و دانه ها را برشته و بریان کنند یا بودهند( از تو tew پهلوی به معنی داغی و گرمی. تِو = تب به معنی داغی و گرمی)
تُوِه towé  پره های گرد و آهنی وصفحه هایی که بسیار نازک و تیز اند ودر زیر چوم بسته می شوند تا با گردش آن روی خرمن به خرد کردن دانه و جدا کردن دانه از پوسته بینجامد.
تیریج tirij  چاک جامه
تيشدوری tiŝduri خرت و پرت.کار بیهوده
تیغ tiq  خار ، پهلوی تیک tik

ج
جَخ jax  تازه ، کنون،اکنون ، هم اکنون ، ( ری و تهران و سپاهان)
جَخت jaxt تازه، اکنون ،هم اکنون ،  )اسپهانی و لری = جخت not only    but also ( این واژه هم پیوند با واژه just انگلیسی و فرانسه است
جَخد jaxd   تازه ، اکنون ، هم اکنون ، )اسپهانی و لری = جخت not only    but also ( این واژه هم پیوند با واژه just انگلیسی و فرانسه است
جَختِ بِلا jaxté belā  تازه نه تنها ... ( not only    but also)... بلکه
جِرمِهی jérméhi آدم لاغر ودراز
جررو jerru  جرزن ، کسی که در بازی جر می زند
جِز jez  درد ، داغ.سپاهانی وتهرانی و بختیاری جز (جز جیگر بزنی)
جَعدِه ja adé  جاده،راه
جِغِلِه jeqelé  نوجوان،بچه چوپان، پسربچه خرد و کوچک به سن و به قد،پادو چوپان
جُل jol   پارچه کهنه و بی ارزش
جَلد jald  زود ، جلدی = زودی ، جلد باش = زودباش، شتاب کن
جمله یی jomléie  جملگی ،همگی
جوجه اُويار owyàr  jujé  دُم جنبانک ، پرنده ای کوچک با پرهای سپید و خاکستری که اندکی بزرگتر از گنجشک ، و به مانند آن است ، که بیشتر به هنگاه آبیاری زمینهای کشاورزی در کنار آب یا در آب جوی و کول می نشیند ودم خود را تکان می دهد ، بدین گونه آبیار درمییابد که تا کجای کرت یا جوی آب رفته است.دم این پرنده اندکی بزرگتر از دم گنجشک است
جوری juri جوجه مرغ
جوغ juq  جوی ،جوب ، جوغ (جوق) هم آمده (ن.ک.به لغت نامه)
جوغوله بازی juqulébâzi  گل بازی کودکانه در روی زمین به بهانه کشاورزی، گونه بازی بچه ها که در آن بچه ها در روی زمین با آب و زمین ،کشاورزی می کنند(کرت درست میکنند و بر آن جوی کوچک آب می بندند و زمین کوچک خود را آب می دهند)
جوغولی بازی juqulibâzi گونه بازی بچه ها که در آن بچه ها در روی زمین با آب و زمین ، کشاورزی می کنند(کرت درست میکنند و بر آن جوی کوچک آب می بندند و زمین کوچک خود را آب می دهند) جوغوله بازی
جُونِه jewné  گوساله جوان
جووال juwal  کیسه بزرگ بافته شده ازموی بُز برای بار کردن کاه وگندم وجو وحمل آن با خروقاطر(طبری گَوال gavāl   مازندرانی کنونی گِوال gévāl ، گوال guāl، گال gāl غال qāl، نیز در فارسی جوهال وجهال وگاله گفت اند.( برهان قاطع حاشیه  معین) جوبال هم گفته شده ،جووال
جِوون jevun  جوان، پهلوی گوان guvân
جیغ جیغونی jiqjiquni  پرنده ای است از سار بزرگتر واز کبوتر کوچک تر،که سرنوک آن کج است
چ
چاچِو čāčew  چاچب، چادر شب
چاپول čapul  دست زدن
چاربَند čarband  میان کمر، چهار بند و مفصل ، دو مفصل دست و دو مفصل زانو ، کنایه از چهارآخشیج   (عنصر)
چارتاق ĉârtâq درب کاملا باز ،جای بی درب و پیکر
چارچار ĉârĉâr  به چهار روز پایان چله بزرگ و چهار روز آغاز چله کوچک (7تا14 بهمن ماه) که از سردترین روزهای زمستان است را بدان چارچار می گویند
چارچوغِ čàrčuq  چارچوب
چارچوغِه čàrčuqé  چارچوبه
چاردنده ĉârdandé  چهاردنده ، ابزاری در کشاورزی که به مانند هرچوم است اما آهنی (هرچوم چوبی است)
چارُغ ĉâroq گونه ای گیوه ، گونه ای پایپوش
چاشد ĉâŝd چاشت ،پیش از نیمروز، و گاهی خوراکی پیش از نیمروز
چاق qčā  آماده ، درست ، سرحال (دماغت چاقه،کار چاق کن)
چاییدن ĉâeedan  سرما خوردن، سپاهانی و تهرانی چاییدن
چایدمون ĉâydemun چاییدن
چَپال čapāl آدم چپ دست
چُپ čop  بور، خیت،چُپ شدن=خیت شدن،بور شدن، شرمنده شدن
چپری ĉapari  تند ، تند رفتن (چاپاری)
چُپون čopun  چوپان
چِپه ĉepe   مشت ، کف دست
چر arĉ خس و خاشاک ، تکه چوب ریز، سُک ،چوغ و چر
چُر čor  پيشاب، شاش، چریدن = شاشیدن (لری وراجی چر)
چراغ تیریک râq tirikĉé  چراغ توری ،چراغ زنبوری
چُرسوز čorsuz  پیشاب با سوزش، سوزاک (سوز+ آک پسوند فارسی) راجی، لری=چُرسوز
چُرّو čorru  شاشو
چَرک čark  ساقه های نو وجوان درخت تاک،ساقه های درخت مو
جعده ja adé جاده ، راه
چَغَر čaqar  نرم و انعطاف پذیر
چَغَر čaqar  ترکه درخت مو که در پاییز بر روی آن خاک می ریزندو آنرا زیر خاک می کنند تا سال دگر ریشه کند و آنگاه درپایان زمستان آنرا با ریشه جدا کرده و در جای دیگر می کارند.به ترکه ریشه کرده چغر می گویند.
چُغُلی čoqoli  شکایت ،شکایت کسی را کردن
چک و چوله ĉowlé ĉak o  کج، ناراست ، چوله
چک و چونه ĉuné ĉak o  چونه زدن
چُکِه čoké چکه، یه چُکه اُو=یک چکه آب. چُكّی: čokki كمی، چكه‌ای
چِلِسمِه člesmé  هَله هوله
چُلُفتِه čolofté  تکه چوب کوچک وبسیار باریک، که گاهی آن را برای خلال دندان به کار برند
چُلُفتی čolofti  چوبی،(آدم دست و پا چلفتی)
چُلَنگ čolang  چمباتمه
چِلوندَن élundanč  فشار آوردن بر چیزی و آب آن را گرفتن.فشردن
چُلّه čollé  پنبه، پنبه زده شده و پاک کرده
چله بزرگ ĉéllé  به 20روز پایانی بهمن ماه و پایان زمستان گفته می شود
چله کوچک ĉéllé  به 40روز نخستین زمستان  گفته می شود
چمبر ĉambar گِرد،پهلوی هم چمبر ĉambar
چمبری ĉambari ابزاری درست شده از پارچه های کهنه و گرد که میان آن تهی است و زنان درگذشته باری آسانتر شدن آنراروی سر می گذاردند و بر روی آن دیگ و دیگچه و چیزهای سنگین می گذاردند و به جای دیگر می بردند. به آن چمبره هم می گویند
چمبره ĉambare   چمبری
چمه ĉommé سُک و چوب بسیار باریکی که در درون تورکه (دانه) انگور، توت،سنجد، سیب، گیلاس است
چَنبَر čanbar   سگی که دست و گردنش سپيد باشد
چُو čow  هو، هوانداختن،شایعه کردن
چوئِه čué  چوئک، گیاهی بیابانی که آن را ساییده و برای شستن دست ورخت به کارمی بردند
چوش ĉowŝ  بزغاله یک ساله، چاوش
چوشی čowŝi  چاوشی،آواز و سرودی که به هنگام جشن وعرسی، یا سفر،چاوش سرمی دهد
چوغ čuq چوب ، چوغ هم در کتاب آمده (ن.ک.به لغت نامه،زیر ب)
چوغ تِنگِس téngés  در گذشته دوغ را درون ظرفی می جوشاندند تا سفت شده، و دوغ سفت شده را دوراغ می گویند ، درهنگام جوشیدن دوغ، برای آنکه نبردبا چوبی آنرا هم میزنندکه به آن تنگس گویند
چوغ دوغ čuqduq  گونه ای چوب که سر آنرا می سوزانند و دود آن را درون مشک دوغ می کنند تا ضدعفونی گردد
چول čul چر، آلت مردی
چوله ĉowlé کج، ناراست
چوم čum وسیله ای درست شده از یک چار چوبه و آن چون نیمکتی است که در زیر آن سه غلتک دارد که دو غلتک هر کدام 6 و یک غلتک 5 و مجموعا 17 پره آهنیِ گردِ تیز بر غلتک ها نصب شده که به گاو یا اسب یا قاطر یا خر بسته شودو آدمی بر آن می نشیند تا سنگین شود وچون تیغه هایِ تیزِ آهنی برخوشه های  خرمن حرکت کند دانه های گندم یا جو وغله از ساقه، وکاه از دانه جدا گردد.مردم خراسان به آن گردونه می گویند و در روستا های قزوین جنحل
چُووش čowoŝ  بز دو ساله ( لُری=چوپیش، راجی= چَپش)
چِویل čevil  گونه ای گیاه
چی چی ĉiĉi  چه ؟ چه چیز؟
چینِه činé  دیوار،دیوار گلی و آجری. در اسپاهان نیز چینه گویند
ح
حَت hat   در دماب به خانه حت گویند، وبه اتاق خانه می گویند. بیا تو حَته
حنجله hanjélé     حجله
خ
خاراشَك xàràŝak  گونه ای گياه با خارهای تيزكه روی لبه ديوارباغها می‌‌گذاشتند.تا گذرمردمان وجانوران رامانع باشد
خارسو xàrsu  مادر شوهر،مادر زن،در اسپاهان نیز خارسو گویند. در لغت نامه دهخدا آمده : مادرزن . (فرهنگ نظام ). خواهرشوهر. این لغت را فرهنگ نظام از تکلم اصفهانیان ضبط کرده است ولی در لهجه ٔ تهرانیان همان خواهر است :
میروم تا همدان شو کنم با رمضان       قلیان بلوری بکشم ، منت خارسونکشم .
خارشِکری xàrŝekari  گونه ای گیاه پر خار که ماده قندی تراوش می کند و برای سرفه خوب است ودر دشت های دماب فراوان یافت می شود
خارشُوَر xàrŝuar  خواهر شوهر،در اسپاهان نیز خار شور می گویند
خارغوزه xàrquze  گونه ای خار با تیغ های تیز که خوراک دام می شود
خارفور xàrfur  گونه ای گیاه بیابانی که نرم است و گوسپندان آن را می خورند
خارموشی xàrmuŝi  گونه ای خار در دشت های دماب
خاکی چی xàkiči  خاکشیر،خاکشی، خاکشو، گیاهی است خرد که بوته آن بلند به مانند برگ تربوگلهایش زرد یا سرخ و دور هم جمع شده و دسته های گوناگون تشکیل می دهد، میوه ی آن هم به مانند میوه ترب غلافی است که میوه های ریزو سرخ رنگ درون آن است  و این دانه ها خاکشیراست که برای درمان بیماری های گوناگون به ویژه اسهال ویبوست به کار می رود
خالخِسا xālxésā   بیحال و تنبل
خاهشت xâhéŝt  خواهش ، لری خواهست. «اشت» در تداول مردم در پایان نام مصدر می آید که برابر است با «ش» (ن.ک. به لغت نامه دهخدا) . پسوند «شت  ŝt » در خورش  همان است که به گونه «ایشن» در وجه مصدری «خوریشن ، دانیشن و...» بوده وامروزه (ن) آن افتاده و به گونه «خورش» (که هنوز در روستا ها واز جمله در دماب خورشت گفته می شود) و دانش خوانده می شود، ودر آذربایجان هنوز در پیوند به حرف صدادار«ایشت» خود را نشان می دهد: خواهیشت الیرم یعنی خواهش می کنم. «مانیشت » هم همان «مانیشن» یا «مانش » یا «ماندن» است (جنیدی ،نامه پهلوانی) واژگانی چون خاهشت(خواهشت) خورشت،سرزنشت ،گوارشت و ...همه در زبان پارسی  ت پایانی آنها افتاده است خاید xâyad خواهد
خَچ xač  خش، خش انداختن،راجی=خچه
خَچّه xaččé  خط ، خط کشیدن
خدا ورداره؟ xodâvardâré   آیا خدا خوشش میاد؟
خَدّا xaddà  بزی که روی لپ آن سرخ باشد
خِرسانی xérsāni  خرس گونه،مانند خرس،دشنامی است که به آدم گنده و درشت می دهند
خَرکول xarkul  گونه ای گیاه در بیابان های دماب که چنانچه گوسپند بخورد می ترکد
خرند xérand ایوان جلوی اتاق های خانه که اندکی از کف سرا بلند تر است.به سنگ چین پیرامون باغچه و کنارایوان گویند(انجمن آرا ، برهان) ، در اراک خرند به بخشی از سرا (حیاط) گفته می شود که پیرامون آنرا گلکاری و باغچه بندی شده
خِرّه xérré  لجن، لیغه ،گل ولای چسبندهِ ته جوی، گِل سیا
خُرّه xorré   آتش،گوله آتش
خِرَند xérad  ایوان جلوی میانسرای خانه،به سنگ چین پیرامون باغچه و کنار ایوان گویند (برهان قاطع ،انجمن آرا)،سپاهانی خَرَند، در اراک به بخشی از میانسراگفته می شود که پیرامون آنراگلکاری وباغچه بندی کرده اند
خِزّه xézzé   گلو
خسسه xéssé  خسته
خُل xol  خاکسر داغ،خاکستری که هنوز آتش دارد
خِل xél  آب بینی ،خلط بینی انسان و گوسپند ،مایعی که گاهی از بینی، بویژه بچه ها بیرون می آید
خُل پُرزه xolporzé  خاکسر داغ،خاکستری که هنوز آتش دارد
خَلَج xalaj  بزی که دو تا خط سرخ در دو گونه اش از بالا به پایین کشیده شده
خِلّو xellu  دماغو،کسی که مایع بینی اش همیشه روان است. و نیز گونه ای فحش، مردم گناباد هم به کسی که زیاد از بینی وی خل بیرون می آید خِلّوک می گویند
خَنجولی xanjuli  نیشگون، نشگون،وشگون،نخجل،نشکون(ن.ک. لغت نامه دهخدا)
خنجه xanjé  پنجه و ناخن . خنجه زدن = پنجه کشیدن
خنکو xonokow  خنکی هوا به هنگام بامداد و پسین در تابستان
خُو xow  خواب ، خُوئیدن، خوابیدن
خواجونه xājuné  لانه پرندگان روی درخت
خوارسو xàrsu  مادر شوهر، مادر زن،در اسپاهان نیز خوارسوگویند. خارسو  xàrsu  مادر شوهر، مادر زن،در اسپاهان نیز خارسو گویند. در لغت نامه دهخدا آمده : مادرزن . (فرهنگ نظام ). خواهرشوهر. این لغت را فرهنگ نظام از تکلم اصفهانیان ضبط کرده است ولی در لهجه ٔ تهرانیان همان خواهر است :
میروم تا همدان شو کنم با رمضان       قلیان بلوری بکشم ، منت خارسونکشم .
خوارشور xàrŝuar خواهر شوهر، در اسپاهان نیز خوار شورمی گویند
خواهشت xâhéŝt خواهش . «اشت» در تداول مردم در پایان نام مصدر می آید که برابر است با «ش» (ن.ک. به لغت نامه دهخدا) . پسوند «شت  ŝt » در خورش  همان است که به گونه «ایشن» در وجه مصدری «خوریشن ، دانیشن و...» بوده وامروزه (ن) آن افتاده و به گونه «خورش» (که هنوز در روستا ها واز جمله در دماب خورشت گفته می شود) و دانش خوانده می شود، ودر آذربایجان هنوز در پیوند به حرف صدادار«ایشت» خود را نشان می دهد: خواهیشت الیرم یعنی خواهش می کنم. «مانیشت » هم همان «مانیشن» یا «مانش » یا «ماندن» است (جنیدی ،نامه پهلوانی) واژگانی چون خاهشت(خواهشت) خورشت،سرزنشت ،گوارشت و ...همه در زبان پارسی  ت پایانی آنها افتاده است
خورشت xoreŝt   خورش. «اشت» در تداول مردم در پایان نام مصدر می آید که برابر است با «ش» (ن.ک. به لغت نامه دهخدا) . پسوند «شت  ŝt » در خورش  همان است که به گونه «ایشن» در وجه مصدری «خوریشن ، دانیشن و...» بوده وامروزه (ن) آن افتاده و به گونه «خورش» (که هنوز در روستا ها واز جمله در دماب خورشت گفته می شود) و دانش خوانده می شود، ودر آذربایجان هنوز در پیوند به حرف صدادار«ایشت» خود را نشان می دهد: خواهیشت الیرم یعنی خواهش می کنم. «مانیشت » هم همان «مانیشن» یا «مانش » یا «ماندن» است (جنیدی ،نامه پهلوانی) واژگانی چون خاهشت(خواهشت) خورشت،سرزنشت ،گوارشت و ...همه در زبان پارسی  ت پایانی آنها افتاده است
خوشوا xoŝwā   نان فطیر،نانی که خمیرآن ور نیامده باشد
خونه xuné  اتاق  (درزبان پارسی جایی که اکنون «خانه» نامیده می شود « سرا » نام داشته وبه جایی که اکنون « اتاق » گفته خوانده می شود «خانه » نام داشته ، ودربسیاری از روستاهای کشور نیز هم اکنون واژهخانه همین چم را دارد « فرهنگ نامه پارس آریا »)
خوسيدن xeusidan  خيس خوردن،خیسیدن
خیش xiŝ  تیر ، کنده خیش ، لپک

د
دار dâr داس
دارغول dàrqul  به آدم گنده ودرشت گویند، گونه ای فحش
داوول dàeul  مترسك ، آویزان ، مترسك برای ترساندن پرندگان،گنجشکها،وسارها،برای نخوردن دانه های مزرعه ، بختیاری هم دائول
دُبُرdobor   بز دو ساله تخم دار، بز بزرگ و درشت اندام که در جلو گوسپندان راه می رود ،سنگسری و راجی هم دُبُر
دِدِه dedé خواهر، دربرابر دادا  و کاکا (خواهر هم می گویند) شوشتری دَدَه ، بختیاری دَ دَ  و  دَدی
دِرازولی derâzuli  دراز گونه ،دراز، کشیده ، بختیاری درازوله
دَرغاز darqāz  روزنه ، سوراخ کوچک
دَرغَز darqaz  روزنه ، شکاف،ترک،سوراخ ، سوراخ کوچک، بختیاری دَغَز
دَرگا dargâ  درگاه ، آستانه درب
دَرواس darvâs  دربایستی، دربایست،بختیاری هم دَرواس
دِرِوش derewŝ  درفش ، پرچم
دِروندن derundan  پاره کردن،جردادن
دَسخاله dasxàlé  وسیله ای برای پایش کردن درکشاورزی، داس
دَسگردون dasgardun   وام ، وام گرفتن ،دست به دست کردن مال و پول
دُشخوار doŝxār  سخت، دشوار. پهلوی اشکانی dizwârift . این واژه در زبان پهلوی دشخوار بوده که سپسها به دشوار در آمده و به معنی ناآسان است.این واژه از به هم پیوستن « دژ» یا « دش » که پیشوندی است برای وارونه کردن معنی برخی واژه ها وگاهی هم به معنی «بدی» است، و «خوار» که به معنی آسان است.پس دشخوار به معنی نه آسان  یا بد آسان است
دِشمون deŝmun  دشنام، دژنام ،نام بد به کسی دادن
دُشول doŝvel  دُژپیه ، غده های چرکین و بدخیم در گوشت گوسپند
دِل گُنده del gonde  بی خیال
دِلِنگون delengun  آویزان
دَم dam  پهلو،کنار،چسبیده ،پیوسته
دم اُفتو dam oftow  نزدیک آفتاب زدن
دُمب domb  دم، پهلوی دومب dumb
دم جنبون dom jonbun  هرجانور و پرنده و دامی که برای انسان مفید باشد و در اختیار باشد بدان دم جنبون می گویند . مانند اسب ، گاو ، خر ، گوسپند، و پرندگانی مانند مرغ و خروس و پرندگان اهلی
دِمَرو demaru  وارو ، دمر
دِمه demé  بوران،برف باباد و سرمای سخت، شوشتری دَمَه با دَمه ، گرکویه ای دَمه و پهلوی «دَمَک damak »
دَنار danâr  ده نار،واحد کشامن به اندازه 4 مثقال ،یا دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال . درلغت نامه دهخدا آمده : نار در اصفهان وزنی است معادل 4  مثقال ، ده نار وزنی است معادل دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال ، و پنج نار معادل ده مثقال است . پَینار paynâr  پنج نار، واحد کشامن به اندازه 2 مثقال ،یا یک سیر و اندی یعنی بیست مثقال . سَد دِرَم sad deram  (صد درم ). وزنی است بابرسیسد( سیصد) و بیست مثقال یعنی نیم من تبریز. پَنجا  panjâ  وزنی است برابر یک سد وشست (160) مثقال یعنی 750 گرم .بیس و پنج bis o panj وزنی است برابر با هشتاد مثقال یعنی 375 گرم
دُنگ dong  دانگ،یک ششم هر چیز
دو dow   دشنام ، سخن بد، دو دشمون = دشنام ، ( افغانی دو dow)
دوازَه duvazza  دوازده (12) در پهلوی نیز « دووازده  ah duvâzad » درگویش اصیل  ری و تهران نیز همین گونه است
دوب dub  تپه ماهور های کوتاه، زمین های بیابانی که اندکی از زمین های دیگر بلندتر است،
دو دشمون dow déŝmun  دشنام ، سخن بد
دُو دَغلی dow daqali  نیرنگ ، تقلب
دود كردن deud اخم كردن،روی در هم کشیدن،ابرو در هم کشیدن دود dewd  اخم
(جریره زنی بود مام فرود     ز بهر سیاوش دلش پر ز دود ) فردوسی
دوراغ duràq   دوغ جوشیده که سفت شده مانند ماست، دوغ و ماستی که برآن شیردوشیده باشند.این نام نخست دوغ راغ بوده، یعنی دوغی که از دشت وبیابان وکوه آورده اند و نرم نرم دوراغ شده. مردم شیراز نیز دوراغ و مردم مشهد دُراغ گویند ( ن. ک. آنندراج، برهان، انجمن آرا،لغت نامه دهخدا) در کرمانشاه نیز دوراغ
دِوری dewri  پیش دسی ، بشفاب
دود dewd  اخم ، اخم كردن،روی در هم کشیدن،ابرو در هم کشیدن دود
(جریره زنی بود مام فرود     ز بهر سیاوش دلش پر ز دود ) فردوسی
دوس dus   دوست
دوغدَری duqdari  پرنده ای حلال گوشت،که در بیابان های دماب یافت می شود
دو کارت dokârt ابزاری برای چیدن پشم گوسپندان شامل دو دانه کارد ویژه . دو تیغه آهنی به مانند کارت که آنرابرهم می گدارند و با آن پشم گوسپندان را می چینند
دول dul  دلو، ابزاری از چرم و یا پوست که با آن از چاه آب می کشند، پهلوی نیز دول dul ، سپاهانی نیز دول
دولچه dulĉé دول یا دلو کوچک که مسی بوده
دوله duellé  زوزه گرگ و سگ
دیب dib   دیو، ازویژگیهای زبان پارسی است که « و» به « ب » دگرگون می شود، مانند وردار = بردار، ورگیر= برگیر= بگیر، ورگرد = برگرد، ورگشت = برگشت، ورانداختن = برانداختن ، ورخیز = برخیز، ورکش «بلند کن » = برکش، ورچین = برچین ، واز = باز، واکن = بازکن و...
دیفال difàl  دیوار
دیگول digul  دیزی سفالی، (دیگوله،دیگچه)
دیگولِه digulé  دیزی سفالی، (دیگول،دیگچه)
ر
رابُرداری râbordâri  دسترسی به چیزی یا جایی داشتن ، چیز یا پولی را سراغ داشتن. گمان می روداین واژه با ریپرت  repport در زبانهای انگلیسی و فرانسوی هم ریشه با شد
راگذرrâgozar   رهگذر
رامَك ramak گونه ای سنگ پربها
رُج roj  رک، بی پرده
رِسَت résat  سهم، قسم، بخش(رسد کردن= تقسیم کردن، بخش کردن)
رِسَد resad  سهم ،بخش،بهر،سزا(رسد کردن=تقسیم کردن،بخش کردن) شوشتری رَسَد
رِسمون resmun  ریسمان ، پهلوی «رَسَن rasan »، گرکویه ای رِسُن réson، سپاهنی رِسمون
رِشک réŝk  تخم و نوزاد شپش
رُفت و ریز roft o riz  ریخت و پاش
رگا regâ  زمانی که بره یا بزغاله را از مادر جدا می کنند تا از شیر بگیرند.راجی، رگا
رگاز regâz  به دنبال هم ،پشت سر هم .سپاهان هم رگاز
رگ رگی ragragi  خط خطی، راه راه
رگ و ریشه rago riŝi  نژاد ،تخمه
روخونه ruxune  رود خونه ، رود خانه
رود rud  فرزند (رودُم =فرزندم)
رِوِش reveŝ  راه و روش
روشنا ruŝnâ  روشن ،روشنایی
روشنایی ruŝnâee  روشنایی
ریزشت rizeŝt  ریزش،«اشت» در تداول مردم در پایان نام مصدر می آید که برابر است با «ش» (ن.ک. به لغت نامه دهخدا) . پسوند «شت  ŝt » در خورش  همان است که به گونه «ایشن» در وجه مصدری «خوریشن ، دانیشن و...» بوده وامروزه (ن) آن افتاده و به گونه «خورش» (که هنوز در روستا ها واز جمله در دماب خورشت گفته می شود) و دانش خوانده می شود، ودر آذربایجان هنوز در پیوند به حرف صدادار«ایشت» خود را نشان می دهد: خواهیشت الیرم یعنی خواهش می کنم. «مانیشت » هم همان «مانیشن» یا «مانش » یا «ماندن» است (جنیدی ،نامه پهلوانی) واژگانی چون خاهشت(خواهشت) خورشت،سرزنشت ،گوارشت و ...همه در زبان پارسی  ت پایانی آنها افتاده است
ز
زُبون zobun  زبان ، پارسی میانه زُوَن zowan
زِرانوه zérānuh حشره ای پرنده ،به اندازه زنبور سرخ رنگ،با خط های سیاه که مایعی از خود تراوش کند که چنانچه به پوست برسد به پوست تاول می زند
زرِه آئو zérré àu  گیاهی خوشبو که آن را خشکانده و در دوغ ریزند(زهره آهو)
زِشد zeŝd  زشت
زک و زاzeko zâ   زاییدن
زل zzel  تخس، زبل،زرنگ،و نیز به معنی تیز نگاه کردن
زِلّو zéllu  زالو
زِلِّه zéllé  به تنگ آمدن،به ستوه آمدن
زُمبَر zombar ابزاری در کشاورزی که با آن زمین را صاف می کنند
زِمین کِلا zémin kélà  زمینی که برای تقویت یک سال کشت نشده باشد
زنجُئِه zénjoé  گیاهی است بیابانی و بسیار تلخ که برای درمان دل درد به کار می رفته است، ودر اصطلاح به مانند " زهرمار" گفته می شده
زنجِفیل zénjéfil فارسی آن شنگبیل ، شنگبیز، شنگلیل ، شنکلیل، (ناظم الاطبا) زنجبیل، زنجفیل هم آمده (لغت نامه دهخدا) گیاهی است که ساقه های زیرین آن بسیار تند و از ادویه خوراکی است و برای درمان و دارو هم به کار می رود
زِنج zenj
زِنجِه مورِه zénjé muré  زجه مویه. لابه کردن
زِنَغ zenaq
زنه zéné خمیازه هنگام مردن،زنغ
زِور zewr زبر ،زمخت
زُهم zohm  بو و مزه تخم مرغ،ماهی و گوشت نپخته

س
ساسِلِنگی sâselengi شاخه های ته مانده خوشه انگور که دور انداخته می شود .در بشرویه به آدم لاغر استخوانی سوسلنگی می گویند
ساسی sāsi آمخته، خو کرده .مانند آنکه گویند گوسپند دنبال صاحبش ساسی شده یعنی به صاحبش عادت کرده و همه جا دنبال او می رود
سَ اَت sâat (ساعت) دمان. برابر نوشته فریدون جنیدی در«واژه نامه راجی، برگ 16» ساعت ریشه تازی ندارد و «سات» و «گات» که درکردی بکارمی رود بخش دوم آن از «گات» اوستایی و «گاس» پهلوی و «گاه » فارسی آمده است . پس واژه «سا آت» (ساعت) ریشه پارسی باستان دارد
سُبا sobà  فردا،در بیشتر گویش های روستایی سبا گویند
سُبُک و تُنُک sobo; o tonok  سبک،بی مزه ، بی بها ،لیم
سخله saxle   سرگردان،سَلَندَر
سَد دِرَم sad deram  (صد درم ). وزنی است بابرسیسد( سیصد) و بیست مثقال یعنی نیم من تبریز. پَنجا panjâ  وزنی است برابر یک سد وشست(160) مثقال یعنی 750گرم .بیس و پنج bis o panj وزنی است برابر با هشتاد مثقال یعنی 375 گرم. پَینار paynâr  (پنج نار)، واحد کشامن به اندازه 2  مثقال ،یا یک سیر و اندی یعنی بیست مثقال . درلغت نامه دهخدا آمده : در اصفهان وزنی است معادل 4مثقال ،دَنار«ده نار» وزنی است معادل دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال ، و پنج نار معادل ده مثقال است . دَنار  danâr  (ده نار)،واحد کشامن به اندازه 4 مثقال ،یا دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال .
سراره بندیsérâsé bandi   کیسه کوچکی که در آن چیز مهمی قرار دهند و در گوشه ای پنهان کنند ، همیان
سراری sérâri کیسه پارچه ای کوچک برای نگهداری چیزی
سرتیر sartir  دردم ،همان دم
سرزنشت خاهشت(خواهشت) خورشت،سرزنشت ،گوارشت و ... همه در زبان پارسی  ت پایانی آنها افتاده است . ( بهشت به سرزنشت نمی ارزه)sarzaneŝt  سرزنش . «اشت» در تداول مردم در پایان نام مصدر می آید که برابر است با «ش» (ن.ک. به لغت نامه دهخدا) . پسوند «شت  ŝt » در خورش  همان است که به گونه «ایشن» در وجه مصدری «خوریشن ، دانیشن و...» بوده وامروزه (ن) آن افتاده و به گونه «خورش» (که هنوز در روستا ها واز جمله در دماب خورشت گفته می شود) و دانش خوانده می شود، ودر آذربایجان  هنوز در پیوند به حرف صدادار«ایشت» خود را نشان می دهد: خواهیشت الیرم یعنی خواهش می کنم. «مانیشت » هم همان «مانیشن» یا «مانش » یا «ماندن» است (جنیدی ،نامه پهلوانی) واژگانی چون
سرکنده sarkandé  پریشان
سِرند sérand گونه ای غربال در کشاورزی ، برای پاک کردن وجدا نمودن کاه از گندم ، دانه از پوسته. غِل بور qélbeur الک، غربال، غربول qerbűl هم می گویند
سُرنگ sorang  گیاهی است خود رو و زرد رنگ که به مانند ریسمان باریک است و به دور درخت مو و یا گیاهان دیگر می پیچد و آنرا می خشکاند
سَعبون saabun  صابون
سِفیداُو sefid ow  سفید آب
سِفید جاز séfid jāz  گونه ای خار و جاز که هنگامی که خشک و سفید می شودخوراک گوسفندان می شود
سُک sok   چلفته ، تکه چوب بسیار کوچک و سرتیز که بیشتر در گذشته برای پاک  کردن لای دندان ها به کار می رفته،
سُک sok   سیخونک . سیخ . نیش . تکه چوب نوک تیزی که بدان ستوران را به تند رفتن وادارند
سگ و سوته sago sute  سگ و توله هایش
سُل sol  سُر ،سُلیدن= سُریدن ،سرخوردن، لیزیدن . در نوشتار زبان پهلوی حرف های( ل)و (ر) یک جور نوشته می شده، بنا براین می شود آنرا (ل) و(ر)خواند، پس سُلیدن را سریدن و انجیر را می شودانجیل هم خواند، مانند قیر، و قیل،ّ برگ وبلگ،غال و غار
سِل کردن sél  نگاه کردن،تماشا کردن
سَلَندَر salandar  سرگردان،سخله و سَلَندَر
سُلیدن solidan سریدن ، سر خوردن، لیزیدن، در نوشتار زبان پهلوی حرف های( ل) و (ر) یک جور نوشته می شده،بنا براین می شود آنرا (ل) و(ر)خواند،پس سُلیدن را سریدن و انجیر را می شودانجیل هم خواند،مانند قیر،و قیل،ّبرگ وبلگ،غال و غار
سُمب somb  سم چارپایان ، پهلوی« سومب sumb»
سُندِلِه sondélé  مدفوع آدمی
سَنگِشکَن sangéŝkan  گونه ای شیرینی که زنان دماب با شیره انگور ،برای نوروزدرست کنند
سو su  نژاد،تخمه
سووار suvâr سَوار، پهلوی «اَسووارasuvâr » ،اسپهانی و گرکویه ای  سووار
سو و سِگره o segere su  نژاد،تخمه
سُوِرد sovérd  زمین سنگی که کندن آن دشوار است
سِوز séwz  سبز(کردی،تالشی، لری ودزفولی=سوز)
سِوزی séwzi سبزی
سوفال sufāl  ساقه گندم(اسپهانی سوفال،گرکویه ای سووال ،نیشابوری  سُفال، سمنانی  سووال، راجی  سُوال)
سوک seuk  گوشه و کنار(او سوک = آن گوشه، آن سوی)، پهلوی سوک suk
سوکِه seuké  گوشه،او سوکه = آن گوشه
سوکِش در کردن seukéŝ dar kardan  ازحد گذراندن،شورش را در آوردن
سَهب sahb  بامداد،پگاه
سیرمونی sirmuni  سیری
سِیل کردن séyl  نگاه کردن،تماشا کردن

ش
شاباش ŝâbâŝ  خجسته باد، شادباش. آوازی که بشتر در اروسی ها (عروسی) سرمی دهند
شاتره ŝâtare  گیاه و سبزی خوراکی به مانند تربچه
شاته ŝâte ساج نان پزی
شاغاله qālé ŝā  چاغاله، بادام نورس و کوچک
شالان lān ŝā  کاش،ای کاش،بادا (گویش فشارکی شالّا )
شَر ŝar شهر، کردی و لری نیز شَر ŝar،سورانی و اردهالی شارŝār ،اوستایی xŝatra پارسی باستانxŝassa  ارمنی aŝxarh  (فرهنگ واژه های همانند)
شِر دادن ŝér  جر دادن، پاره کردن
شَرَسّون ŝarassun  شهرستان، لری شرستان،سورانی واردهالی شارستان
شِرِّه ŝerré  پاره،رخت شره= رخت پاره
شَش ŝaŝ  شش (6) ، در پهلوی  هم شَش  و هنوز در یزد شَش گفته می شود( نامه پهلوی ص 74جنیدی)
شُشتَن ŝoŝtan  شستن
شغ ŝaq راست
شَغ  و رَغ ŝaq o raq  رک و راست
شِفته ŝefte  شته
شِکَمه ŝekamme  شکمبه، سیرابی،این واژه از ریشه پهلوی «اَشکُمبک aŝkombak » است که «باک  back » فرانسه هم از این ریشه است
شِلال ŝelal شل کردن دست برای کشیده و سیلی زدن
شُله کشک ŝolle kaŝk  گونه ای آش که از نخود،لوبیا،عدس،برنج ،جعفری،برگ چغندرو کشک درست می شود
شناسا ŝenâsâ  آشنا
شَنگُل ŝangol  گوساله ماده یک ساله
شِو ŝéw   شب. این از ویژگی حرف (ب) در زبان فارسی است که گاهی به (و) درمی آید، مانند، شو، شب،آو،آب ،نانوا، نانبا، ساربان، ساروان، شیربان، شیروان، باز،واز، باژگونه، واژگونه، زابل، زاول،بزیدن،وزیدن (بزان،وزان) (ن.ک.لغت نامه دهخدا) کردی و تالشی شَو= ŝaw، در زبان آذری باستا ن=شو
شِوپِلَک ŝéwpélak  خفاش(شب پرک)،پهلوی شپَکپَر  ŝpakparr، گرکویه ای  شِو پَرَک
شِودَر ŝéwdar  گیاه شبدر،از رسته یونچه
شِوِر ŝévér  میشی که دنبه بزرگ داشته باشد
شُورَت ŝowrat  زیاده ، هرچیز افزون براندازه،بیرون از حد،از قحطی در رفته
شورکات ŝurkat  زمینی که شوره زار است و خاکش همیشه نم دارد
شو سلام ŝew sélâm به نوجوانی که تازه قد کشیده می گویند(در گذشته که کوچه ها در شب تاریک بود ، قد نوجوان تازه قد کشیده مردم را به اشتباه می انداخت ،به گونه ای که به خیال اینکه وی مرد بزرگ است به وی  سلام می گفته اند)
شِوَغ ŝevaq   روشنایی آسمان به هنگام پگاه
شِوگرد ŝewgard  شبگرد، نگهبان
شونده روز ŝevanderuz  شبانه روز
شِونشینی ŝewneŝini شب نشینی
شیرمال ŝirmàl  گونه ای گیاه که با کندن آن شیر از ساقه آن بیرون می آید.این گیاه ،خوراک دام است
شیره به شیره زاییدن ŝire be ŝire  هر سال زاییدن زن  ، دنبال هم زاییدن
شیره به شیره کردن ŝire be ŝire  زن هنوز کودک را از شیر نگرفته باز کودک دیگر بزاید
شیشَک ŝiŝak  گوسپند 6ماهه تایک ساله (اسپهانی،راجی= شیشک)
شیمیا ŝimya چوبی سوراخ شده که در کشاورزی و درشخم زدن چوب یو را به آن می بندند ،کونه ای پیم  و نگهدارنده

غ
غازغِلَنگی qāzqélangi آدم لاغر و دراز را گویند
غازه qàzé  تکه ای استخوان مانند، درون دنبه میش، غازیچه هم به آن گفته می شود، بیخ دم حیوان ها
غاش qāŝ  جای ماندن وخوابیدن گله گوسپندان در بیابان ،سینه کوه که گله گوسپندان در آنجا شب را سپری می کند . جایی در تپه های بلند یا سینه کوه که چوپان برای خوابیدن گوسفندان بر می گزیند
غاغ qàq خشک،نان غاغ = نان خشک.مردم خراسان هم نان خشک روغنی ومردم تهران گونه ای نان خشک را غاغ گویند
غاغی qàqi   حشرهای کوچک وانگلی به رنگ قهوای سیر،که خود را درزیرپوست دام پنهان می کند و از خون دام می آشامد
غال qàl   سوراخ گوسپندان در کوه ، شکافی که شبانان برای خوابیدن گوسپندان در شب در بیابان و در دامنه کوه می سازد، سوراخی که جانورانی چون روباه و شغال و کفتار و ... در آن به سر برندو بچه کنند،سوراخ ،شاید این واژه ازغار باشد.در نوشتار زبان پهلوی (ر)و(ل) به یک گونه نگاشته می شود،پس می توان آنرا غال یا غار خواند. غار و شکاف کوه ، در برخی شهر های جنوب خراسان همه سوراخ را غال گویند
غالفِس qâlfes تنبل، بی عار
غُپی qopi نان کوچک و کلفت ، نان غپی
غِدوو qédow  سوخته، کباب شده، بریان شده
غُدومِه qodumé  گیاه و تخم دارویی از تیره چلیپاییان که لعاب فراواندارد(قدومه)
غِدیر qedir  گودالی سطحی در زمین و بیابان که آب در روی آن جمع شود
غربول qerbűl الک، غربال، برای آرد بیختن .غِل بور qélbeur هم می گویند
غَریاز:qaryàz  نزدیک نوروز،پایان زمستان
غَزَلی qazali  گونه ای پیت حلبی که چوپانان برا ی آب جوش آوردن بر آتش نهند
غِل بور qélbeur الک، غربال، برای آرد بیختن .غربول qerbűl هم می گویند
غِلبیر qélbir  الک،غربال، برای آرد بیختن .غربول qerbűl هم می گویند
غیچ qič  لوچ، کسی که دیدگانش چپ است

ف
فالگوش fâlguŝ پنهانی به سخن و گفتگوی دیگران گوش کردن
فِرَخجای feraxjay  میدانگاه ،جای فراخ
فرسخ farsax  فَرسَنگ ،فرسخ ،اندازه سنجش راه ، هر فَرسَنگ برابرشش هزارگز یا  شش هزارگز گام (شش کیلومتر) ، پهلوی و بختیاری و اسپهانی فَرسَنگ
فَرسَنگ farsang  فَرسَنگ ، فرسخ ،اندازه سنجش راه ، هر فَرسَنگ برابرشش هزارگز یا  شش هزارگز گام (شش کیلومتر) ، پهلوی و بختیاری و اسپهانی فَرسَنگ
فرشده ferŝde  فرشته
فرمایشت farmayeŝt  فرمایش . پسوند «شت  ŝt » در فرمایشت  همان است که به گونه «ایشن» در وجه مصدری «خوریشن ، دانیشن و...» بوده وامروزه (ن) آن افتاده و به گونه «خورش» (که هنوز در روستا ها واز جمله در دماب خورشت گفته می شود) و دانش خوانده می شود، ودر آذربایجان هنوز در پیوند به حرف صدادار«ایشت» خود را نشان می دهد: خواهیشت الیرم یعنی خواهش می کنم. «مانیشت » هم همان «مانیشن» یا «مانش » یا «ماندن» است (جنیدی ،نامه پهلوانی) «اشت» در تداول مردم در پایان نام مصدر می آید که برابر است با «ش» (ن.ک. به لغت نامه دهخدا) . پسوند «شت  ŝt » در خورش  همان است که به گونه «ایشن» در وجه مصدری «خوریشن ، دانیشن و...» بوده وامروزه (ن) آن افتاده و به گونه «خورش» (که هنوز در روستا ها واز جمله در دماب خورشت گفته می شود) و دانش خوانده می شود، ودر آذربایجان هنوز در پیوند به حرف صدادار«ایشت» خود را نشان می دهد: خواهیشت الیرم یعنی خواهش می کنم. «مانیشت » هم همان «مانیشن» یا «مانش » یا «ماندن» است (جنیدی ،نامه پهلوانی) واژگانی چون خاهشت(خواهشت) خورشت،سرزنشت ،گوارشت و ...همه در زبان پارسی  ت پایانی آنها افتاده است
فوتک futak سوت ،سوتک، ابزاری که (بیشتر کودکان) در آن فوت میکنند تا آهنگ سوت بدهد
ق
قاش qàŝ  جای ماندن وخوابیدن گله گوسپندان در بیابان ، سینه کوه که گله گوسپندان در آنجا شب را سپری می کند . جایی در تپه های بلند یا سینه کوه که چوپان برای خوابیدن گوسفندان بر می گزیند
قاهام qāhām  پنهان
قفیس qefis
قُلوه qolvé  کلیه ی انسان یا حیوان،نام فارسی آن "گُرده " است
قورمه qormé  تکه گوشت قلیه و سرخ شده که آن را درون سیرابی گوسپند می ریزند و درآن را سفت بسته و تکه ای از آن را می برند و می خورند
قِوس qéws به روزهای پاییز قوس می گویند
قیل qil   قیر (ن.ک.به بلگ) در نوشتار زبان پهلوی حرف (ل) و(ر) یک گونه نگاشته می شود
ک
کُ co = ک ،نشان پرسش است که در زبان پهلوی به گونه "کو"آمده و در واژه های کجا وکدام  پارسی به گونه سبک تر "ک" آمده و در گویش سپاهانی به گونه"کوجا "به زبان می رود
کُ ko  کوکردن = ها کردن،گرم کردن دست با ها کردن دهان
کُ ko = که (در بیشتر روستا های کشور کُه می گویند)
کادرایی kâderâee  گدایی،کند و کلاش
کارت kârt  کارد. پهلوی کارت، اسپهانی کارت
کارتَک kārtak  گونه ای گیاه بیابانی به مانند کنگر که خوراک دام می شود
کار و بارچاق kârobâr ĉâq  پولدار و پر درآمد.در گویش گرکویه ای «کارو بار چاک». درفارسی گفته می شود کارش سکه است که «سکه» که در زبان تازی به کار می رود از واژه «چاکه» است که از زبان پارسی به تازی رفته و به گونه سکه درآمده (منصوری امام حسین و ایران ص 583)
کاشنی kāŝni  کاسنی، گیاه کاسنی ،تب بر  که برای رفع تشنگی سود منداست
کاشونه k āŝuné  کاشانه
کاکا kàkà  برادر،دادا، لری و شیرازی کاکا
کالجوش kâljuŝ  خورکی که از کشک وپیازداغ و نعنا درست کنند.کلاجوش کله جوش
کامسِرا kàmsérà  کاروان سرا
کالا kàlà  کلاه
کاها kàhà  سرفه ،سرفه کردن
کاها کردن kardan  kāhā  سرفه کردن
کُپ kop  گونه ای خار بزرگ چتری در بیابان های دماب (ن.ک. به تصویر)
کُپ شدن kop ŝodan  دولا شدن،خم شدن
کپه koppe  انباشته ، توده،مشتی ،خرده ای،اندکی
کپه kope  نام بیماری سالک
کت kat   کتف،شانه
کَت بَل bal kat  گونه ای بیل برای کرت بندی زمین در کشاورزی، بیلی بزرگ و پهن آهنین با دسته ای چوبی و زنجیری که به پهنه ی بیل متصل ،و دو نفر با آن کار میکنند
کُتِرِه kotéré  توله (سگ،گرگ ،خرس،روباه ،گربه و مار)
کَتره ای katréi  الکی،بی اندیشه،بی رویه
کتفر katfar  بیل بزرگ نیم متری که دسته ای چوبی دارد و در کفه آهنی بیل هم زنجیری هست . یک نفر دسته بیل را می گیرد و آنرا در خاک زمین فرو می کند، و یک تن دیگر زنجیر را می کشد تا خاک زمین را گرد آوری کنند
کُتکُتی kotkoti  گونه استخوان نرم
کَته katé  گونه ای تاپو (سیلو) برای انبار نمودن گندم و جو،بخشی از پستو یا زیرزمین
کُجی koji   مهره ای به رنگ تیره یا رنگ آسمان ، آبی و روشن درخشنده، که برای دوری از چشم زخم و چشم بد بر کلاه  و سرپوش شیرخوارگان و کودکان می آویختند.
کُرkor  میشی که گوش کوچک داشته باشد
کِرkér  در دماب مردم کلکی از کلوخ ساخته و در آن آتش افروزند، و پس ازاینکه آتش فرو نشست،کدو یا سیب زمینی درون آتش گذارند و کلوخ های داغ را بر آن خراب کنند وزمانی درنگ کنند ،آنگاه آنها را بیرون آرند وبخورند که خوراکی خوشمزه است
کِرا kerà   کره، کره که از دوغ می گیرند
کراش kérâŝ   ارزیدن ، کراش نمی کنه = صرف نمی کنه
کرت kerat  بار ، نوبت ، راه ، ره ، پی ، دست ، هنگام ، گه ، گاه ، کِش یا کَش
کرت kart  تکه ای از زمین کشاورزی. قطعه ای از زمین زراعت کرده و سبزی کاشته که کَرد نیز گویند. (ناظم الاطباء). کرد. کرذ. هر یک از بخشهای تقریباً مساوی مزرعه یا باغچه . (فرهنگ فارسی معین ) : میان محوطه گرد آن [ دخمه ] به شکل کرت بندیهای مستطیل سنگفرش شده بود. رزبانو... یکی از این کرتها را اشغال کرده بود. (سایه روشن صادق هدایت . فرهنگ فارسی معین).
کَرتونه kartuné  لانه مرغ، آشیانه مرغ، کتونه مرغ. بنابراین « کر+خونه = تونه) مرغ درزبان اوستایی « کهرکه » ، پهلوی « کتَکkatak  » و تاتی« کرکه » است .همریشه با کَته kate  زبان مردم شمال آلمان به معنی کلبه
کَرچ karĉ  ساق های نازک و تازه روئیده در شاخه های درخت مو، ساق های بسیار نازک مو که به دورساقه می پیچد
کِرچ kerč  خسیس، ناخن خشک
کرچال korĉâl گندمی که هنوز پوسته آن از دانه جدا نشده
کُرچیدن korčidan  گازگرفتن چیزی که آن را قطع کند
کُرفه korfé  بچه کوچک،نابالغ
کَرَک karak  گونه ای گیاه تیغ دار که خوراک دام می شود
کِرنِه kerné   کنه ،حشره کنه
کِریوش kéroyuŝ حوضی که انگور را در آن ریخته و پا چلان می کردند تا آب آن برای پختن شیره انگور بیرون آید
کَری kari  میشی که از ته گوش نداشته باشد
کُری kori  کره خر
کل kal  نیشخند ،ریشخند،نیش
کُلا دوز kolāduz  همان حشره کفش دوزک است،که اندازه عدس است وپوسته ای سرخ دارد باخال های سیاه ، و پروازهم می کند
کِلاش kelàŝ  خراش، تراش(کلاشیدن=تراشیدن، خراشیدن) و به معنای گدایی هم گاهی به کار می رود
کِلاش kelāŝ  خاریدن،خاراندن
کِلَک kelak  اجاقی که با خشت وسنگ بنا می کنند ودرآن آتش بر پا می کنند برای دیگ بارگذاردن
کُلک kolk  کرک،گاهی موی بز را هم کلک می گویند
کلمبه kolombé  برآمده ، برآمدگی ،قلمبه
کِلِوس kéléws  کرفس،یا کلفس،گونه ای سبزی بهاره خوردنی ودرخورشت ها و آش کنند،کَلَفس هم آمده
کِلون kelun  کلون در خانه یا باغ،چوبی که پشت درنصب کنند ودررا بدان ببندند، چفت و بست درهای چوبی در گذشته.در فرهنگ ها کلون آمده
کِلون کاری kelunkâri  شیرین کاری همراه با نادانی،خرابکاری
کله kalle  دست به سر کردن کسی ،دنبال نخود سیاه فرستادن (اسپهانی هم کله)
کلّه پتره kalépatré   پرت و پلا ، سخن های بیهوده، یاوه،کتره پتره هم آمده(ن.ک. ناظم الاطبا ولغت نامه)
کُلیچه koliĉe  کت بی آستین  از نمد یا پوست بره
کُما komà  گونه ای گیاه بیابانی که برگهایش به مانند برگ های جعفری است،آن را چیده و برای خوراک دام درزمستان خشک وانبارمی کنند
کُماژدون komàjdun  کماجدان، طرفی مسین به سان دیگ که دردارد وخوراک رادرآن ریزند ودرآن را محکم کنند و درزیرآتش خل گذارند تا پخته شود
کمچه kamĉe  گونه ای ملاقه
کنداله kandâlé  گودالی ، گودال ، کندالی
کندالی kandâli  گودالی ، گودال ، کنداله
کُندِله kondélé  کوزه شکسته، اسپاهانیان نیزکُندِله گویند،ومردم قم تَنگِلِه گویند .
کَند و کلاش kandokélâŝ  تلاش  و تقلا کردن ، کادرای کردن ، گدایی کردن(ن ک کلاش )
کَنده kandé پهلوی کندک، جایی که درزیرزمین ودامنه کوه برای حفظ گوسپندان کنده باشند، زیرزمین، درگذشته درخانه های روستا،زیر زمین هایی بود که آن را کنده می نامیدند، ودرزمستان در برف وسرما گوسفندان راجا می کردند، فردوسی می گوید:
یکی کنده ای زیر بار درون         بکنده نهادند زیرش ستون
کُنده خیش kodéxiŝ   تکه چوبی که در کشاورزی ، خیش گاوآهن به آن بسته می شود
کند و کلاش kand o kelâŝ  کند و کاو ،تقلا کردن،تلاش کردن،کادرایی
کنده خیش kodé xiŝ تکه چوب الوار که خیش گاو آهن به آن متصل است و دو میخ آهنی سر آن است که خیش را به آن می بندند
کوت kut کود(این از ویژگی های زبان پارسی است که بسیاری از« ت »های زبان پهلوی در زبان امروزی « د »شده است.مانند همین واژه و چون در گویشهای روستایی زبان کمتر دستخوش دگرگونی شده به مانند زبان کهن بکار می رود)
کوتی kuti  بزی که گوشش بلند و بزرگ باشد
کوچوری kučuri  کوچولو
کودو keudu  همان کدواست واصطلاحا به جای" سر ومغز" به کارمی رود
کورکردن Kur خاموش کردن
کوره keuré  راه آب و سوراخی که درزیردیوارباغ برای گذرآب جوی میسازند
کِوِره keveré   چرک ،آلودگی
کوزل کو (کوب) kuzal ku  ابزاری چوبی که از الوار ی 30سانتی ساخته می شود و دسته ای به مانند دسته بیل بر سر آن است و کشاورز با کوبیدن آن بر خوشه های گندم یا جو و مانند آن دانه را از پوسته جدا می سازد
کوش kewŝ  کفش، درگویش خراسانی نیز کِوش و در زبان ارمنی کِوش وکوشیک(koŝik)  گویند (فرهنگ واژه های هماهنگ)
کوف انداختن kuf andâxtan  نشست کردن و فروکش کردن و پایین رفتن چیزی . مانند نسشت دیوار یا آستانه درب
کِوک kewk   کبک ،پرنده ای حلال گوشت. سیوندی « kowg  » ،بلوچی «  kug » ازویژگیهای زبان پارسی است که « و» به « ب » دگرگون می شود،مانند وردار = بردار، ورگیر= برگیر= بگیر،ورگرد = برگرد، ورگشت = برگشت، ورانداختن = برانداختن ، ورخیز = برخیز، ورکش « بلند کن »= برکش، ورچین = برچین ،واز = باز، واکن = بازکن و... در گویش دمابی همه با « و » گفته می شود
کوگ kewg  همان کبک ،پرنده ای حلال گوشت(ن ک به کوک و «و» )
کول kul  پوشیدن،رخت کول کردن= رخت پوشیدن
کول kul  کرت های باغ انگور، گودی جوی مانندی پای درخت مو برای آبیاری
کول kul  بغل، (کول کردن= بغل کردن، به پشت گرفتن)، دوش،کتف،شانه،کول کردن= به بغل و دوش گرفتن ، پشت يا به پشت گرفتن.کولی دادن = برپشت سوارکردن و بردن کسی
کولار kulār  بز دو ساله
کول واری kul vàri  کوله پشتی چوپان
کولوَری kulvari  میشی که دنبه ی کوچک داشته باشد
کولوغ kolox  کلوخ
کوله Kulé  سوخته، جزغاله
کوله Kulé  زنا، کارنامشروع
کوله مرجون Kulémarjun   گونه ای ناسزا و نفرین (در فشارک اسپهان به گوشه گیر و افسرده می گویند)
کولیچه kuliče  گونه ای پوشش نمدین برای چوپان
کولی دادن kulidâdan   دربازی کسی را بر پشت گرفتن و سواره بردن
کوم کردن kum kardan  شگفت زده ورنجیده شدن
کِویج kévij  میوه زال زالک ، در اسپهان هم کیویج می گویند

گ
گا gā  گاو، گو،(ن.ک. گو)
گا پونه gapuné  پونه ی گاوی، گاو پونه.گونه ای گیاه بیابانی که برای خوراک دام به ویژه گاو به کار میرود
گازِری gàzeri  بزی که میان کمرش یک خط سپید باشد
گاگُدار gâgodâr  گهگاه گاهگاه ،گاهی
گالفِس gâlfes  تنبل، بی عار
گال وار gàlvàr  گاله ای بزرگ ترازگاله ی معمولی برای حمل کود(پغروپشگل) جوال دو سویه که بر پشت خریا دیگرستورگسترند، ودرهردو جوال خاک و کود و سنگ و . . .بار کنند، گاله
گالِه gàlé  گونها ی خورجین دو طرفه که درگذشته روی خر، می انداختند و خاک یا کود یا سنگ حمل میکردند، گونه ای جوال
گامیجه gàmijé  گونه ای مارمولک بزرگ که در بیابان ها زندگی میکند که به آن بزمک هم می گویند (بزمجه)
گامیش gāmiŝ  گاومیش
گُدار godàr  سربالایی تند و تیز درسراشیبی کوه یا تپه بلند (از واژه پهلوی"ویتارتَن ) گذرگاه کوهستانی
گُر gor  گوشه ،کنا ر، نک جایی، سر  جایی (گر درخت = نک درخت )
گربه رو gorbé row راه بسیارتنگ و باریک به جایی ،شکاف راه ،
گر و گر gorr o gor  تند تند، پی در پی، پشت سر هم ،زود زود
گرت gart  گرد. هم ریشه با گرت  gart  در زبان پهلوی ،اسپهانی،گرکویه ای « گرت»
گِرداُو gerdow  گرداب
گِردولی gerduli  گرد،گردگونه
گز gaz  فاصله نوک بینی تا نوک انگشتان دست مرد در حالن کشیدگی دست ، برابر یک متر،سنجش اندازه گیری درازای راه ، برابر با104 سانتیمتر
گُزَل gozal  میشی که گوشش بلند وبزرگ باشد
گِزِّه gézzé  گاز، گازگرفتن با دندان
گِلازنه gélāzné  دنبال هم رفتن،در صف دنبال هم رفتن
گُل اُفتو oftow  gol  گل آفتاب، گل آفتاب گردان (تخمه ی گل آفتابگردان را نیز گویند)
گُل بی مادَرون màdarun bi égol  گلی است بویا و دارویی، با گلهای کبود، ونام آن برنجا است، وبو مادَرون مخفف آن است
گل گوزُبون gow zobun   gol گل گاو زبان
گِلِگی gellegi  شکوه و گلایه،همریشهبا «گیلک gilak » پهلوی
گُلی goli  چکه ای،مقداری،یه گُلی اُو= یک کمی آب
گِلیز géliz   آب لزج دهن انسان یا گاو،آب واعابی را که دردهان انسان وحیوان در آید(ن.ک .آنندراج، برهان، رشیدی) آب دهان هنگامی که از لب و لوچه فرو می ریزد،در گویش اسپهانی غلیز، کف و غلیز، مازندرانی گَلِز، کردی غِلِز،
گمبذ gobbaz  گنبد. پهلوی « گومبت   gumbat )گنبد، در تهران و اراک و اسپهان  گنبذ. نوعی از عمارت باشد مدور که از خشت و گل و آجر پوشند. (برهان ،آنندراج)
گُمبلی gombéli گرد،چیز گرد، گردالو
گنداُو gandow  گنداب، مرداب
گُندِله gondélé  گرد وگلوله شده،هرچیزگرد شده ویک جا جمع گشته.درفرهنگ ها گُندُله وکُندُله هم آمده
گُندِلی godéli  هرچیزگلوله شده مانند چونه خمیر
گندو gandow  گند آب، آب گندیده
گُندیچه gondičé  کوفته برنجی
گو gow  گاو، در زبان پهلوی= گو،هندی=گو، کردی= گا در زبان های آلمانی، Kuh،هلندی koe ،آنگلوساکسون  cu ،انگلیسی cow ،ارمنی kov ، آلمانی علیای قدیم Сău-huo (فرهنگ واژه های همانند) مادی گو = ماده گاو، گو گله = گله گاو
گوارشت govareŝt گوارش. « اشت » در تداول مردم در پایان نام مصدر می آید که برابر است با « ش» (ن.ک. به لغت نامه دهخدا)
گوسبند gusband  گوسپند،گوسفند،همریشه با گُسپَند gospand پهلوی، از ریشه اوستایی گوسپنتا
گوسوَند gusvand  گوسپند،گوسفند،همریشه با گُسپَند gospand پهلوی، از ریشه اوستایی گوسپنتا
گوسوختَن gusuxtan  پاره شدن،گسلیدن. سپاهانی گوسوختن
گوشکویی guŝkuee  گوشت کوبی
گوگ gug  توپ، گوگ بازی = توپ بازی (از گوی گرفته شده)
گوگرد gugerd  کبریت، پهلوی گوگرت gugart
گوگوله باد gugulé bâd  گردباد
گولو gulu  گوساله ی تازه زاییده شده
گولو gewlu  گلو
گوه دار govédâr  چوب یا گوه که مانند پیم  تیر خیش را نگه می دارد
گِویج gevij  گونه ای گیاه بیابانی که گوسفندان آن را می خورند
گیتورنِه gitorné  عزیز دردانه، لوس و ننر
گیجِه gijé  کچل، بی مو،گر. به جایی ازدرب که درپاشنه می چرخد نیز گیجه می گویند
گیجین gijin  سفت درگاه، سوراخ وگودی که پاشنه ی دردرون آن قرارمیگیرد ودرروی آن می چرخد
گیس gis  گیسو،زلف،همریشه با گیس gis پهلوی وگَئسَ اوستایی.سپاهانی هم گیس

ل
لاحافت làhàft  لحاف
لال lāl  بی نمک،بی مزه خوراک بی نمک ،یا کم نمک، به گونه ای که بی مزه  باشد به مانند دوغ پرآب
لاله سگونه saguné  lālé  گیاهی ازرسته پیازها با برگ های مانند تره وبه مانند  پیازچه  و بد بو، آن را می خشکانند و به  خمیرنان میزنند ومی پزند
لپک lépak ابزاری آهنی و نوک تیز که آنرابه گاو یا خر و استر می بندند و با آن زمین را خیش می زنند ،گاو آهن خیش
لَت lat  گونه سنگ نرم
لته laté  زمین کشاورزی ، کرتهای بزرگ در زمین های کشاورزی ، در اسپهان نیز لته
لَغ لَغ laqlaq  لک لک،
لَغِّه laqqé   لگد، لگد زدن
لُک lok  کلفت، چیز گنده و کلفت ، چیزه نتراشیده و نخراشیده
لِوlew   لب (لب پیرامون دهان) و لبه هر چیز.از ریشه لَف laf  پهلوی و لَو lav اوستایی
لوبی lubi  لوبیا ، ( افغانی لوبی )
لِوبه لِو léw bé léw  لب به لب، پُر شده
لودَر ludar  گوسپند
لواس luwas  ریواس،گیاهی کوهی وگوشتی وترشمزه که در کوههای دماب فراوان یافت می شود(ن.ک.انجیل، در اینجا هم می بینیم حرف( ل )و (ر) بدل شده اند
لِو گِززه lew gezze   لب گزّه، لب گزیدن
لور lur  گونه ای پنیرکه ازآب پنیرو با جوشاندن ویااز بریدگی آغوزدرست می شود،گونه ای پنیرکه ازآب پنیر تازه سازند،ماست چکیده
لودر ludar  گوسپند
لِودِه lewdé   ظرف های بزرگ، ساخته شده ازچوب یا بافته شده از شاخه های درخت که برای جابجایی وحمل انگور بکارمی بردند
لووادِه luwadé  روده (انسان و حیوان)
لوک luk  کلفت،بزرگ،آدم یا حیوان گنده وبزرگ ، شتر
لوواس luwas  ریواس،گیاهی کوهی وگوشتی وترشمزه که در کوههای دماب فراوان یافت می شود(ن.ک.انجیل) در اینجا هم می بینیم حرف ( ل ) و (ر) بدل شده اند
لُهم lohm  گوشت بی استخوان و بی چربی،سپاهانی لُخم
لیغه liqé  لجن، خره،گل بد بو
لیم lim   بی مزه، آب بی مزه،آدم لوس و ننر. سپاهانی ولری لیم

م
ما افتو ma oftow    مه افتو، ماه و آفتاب
مّاچه mmâĉe   ماده ، در برابر نرّه (برای خر و الاغ)
مادرچا mâdatĉâ  نخستین چاه کاریز(قنات) چاه مادر
مارو màro  (ماهرو) بزی که رویش سپید باشد (مثه گا مارو میمونی=مانند گاو پیشانی سپیدی)
ماتوه màtoé ماهی تابه
ماماچه mâmâĉe  ماما، زنی که زائو را می زایاند (ماماچه کُه دوتا بشه ،سر بِچه چوله میشه)
ماوره mâwré   مرغزار ،جای آبزای سرسبز – تپه ماوره : تپه های سبز (ماهور)
مایه mâyye ماده ،پاری میانه باختری مایگ  mâyag
ماینه màyné  مادینه ،ماده
مِجری méjri  صندوقچه های کوچک که در آنها چیز های گرانبها نگهداری می شد
مِجگون mejgun  مژگان ،مژه ها
مجو mejju  گونه ای گیاه دارویی
مُجّه mojjé  مژه (راجی= مججه)
مَرد mard   کارگر،کارگر کشاورزی،ساختمانی
مَردخونه mard xuné  کلبه های کوچک گلی،برا ی آسودن کشاورز یا چوپان در مزرعه یا بیابان (درگویش فشارکی مدخون)
مردوم mardum  مردم (در نوشتار پهلوی هم مرتوم martum آمده)
مردُمون mardomun  مردمان،(پهلوی مرتومان martumân )
مُرغ اُیی morq ow ee  مرغ آبی
مُرواری morvâri  مروارید
مشگُو maŝgow   مشگ ، مشگ آب،مشگ کوچک از پوست بره وبزغاله
مَشگوله maŝgulé  گونه ای مشگ،یا پوست بزغاله که چوپان برای ذخیره شیر وقاتق ازآن استفاده می کند
مَغَس haqas  مگس
مُفلِق mofleq  جوجه کبوتر که هنوز پر نگرفته، تا16 ماهگی
مُک mok کامل ، درسته
مِلِوس melews  توله سگ یکساله
مِلیچ melič  گنجشک ، خونساری ،مِلیچ ،کردی وراجی مَلیچ malič ، ملیجه { م َ ج َ } (اِ) به لهجه ٔ دیلمانی ، گنجشک  (دهخدا)
میتو maytav مکتب ، مکتب خانه
میشینه miŝine  از گونه میش ، میش گونه
مَن man   وزن برابر شش کیلو،سپاهانی و بختیاری  من
مَن man  زمینی که اندازه و گنجایش بذر افشانی یک من گندم یا جو راداشته باشد
مَنغاش manqāŝ ، موی کن ، موی چینه . خارچین (زمخشری ) موی کن که آهن باشد که بدان خار و موی برکنند. مِنقَش . (منتهی الارب ، اقرب الموارد). موی چینه که بدان موی را از بدن برکنند. (غیاث ،آنندراج)  راجی= منغاش
مور mowr  مهر ، دست نخورده
مورچونِه murčunéمورچه(ارمنی ولری=مِرچیون،راجی=مُورچنه)
موردونِه murduné  موریانه
مورسیا siyà mowr  (مهر سیاه) بزی که کاملا سیاه باشد
موس موس کردن musmus  کسی که چیزی یا کاری را میخواهد و روی گفتن ندارد ولی با رفتار خود نشان می دهد ، یا رفتارش نشان می دهد
مونده munde  مانده، خسته (مونده نباشی = خسته نباشی )
مِیرِبون méyrébun  مهربان
میلورچه milorčé  هنگامی که آتش ذغال خوب سرخ می شود وگرمای آن به اوج می رسد، می گویند می لورچه از لورچیدن

ن
نا nâ  نم
نا بلد nâbélad   ناشی ، نا آشنا
نا بیمی nâ bimi  بیگانه،ناخودی، ناسازگار، غیر بومی
ناخپری nâxpari   ناگهانی ، یهو،ناغافل (فشارکی = اِناخبِرِکی)
ناشور nâŝur  نشسته ، ناپاک
ناغاتی nâqâti  بسیار اندک، ذره (یه نغاتی= یه ذره) ، دراسپهان «بچه ناغاتی » = بچه تخس ، بچه شیطون.
نالگیر nâlgir نارگیل ، نلگیر
نالی nàli   تشک،دشک،زیرانداز(لری،گلپایگانی،راجی= نالی) نهالی فردوسی می گوید:
نهالی بیفکند و مسند نهاد             ز دیدار او میزبان گشت شاد
ناغافل nâqâfel   ناگهانی، یهو، ناخپری
نَخری naxri  زایمان نخستین،شکم نخستین زاییدن (زنان ،گاو) نخستین فرزند، گویش سپاهانی نیز نخری،کردی نوخری بچه نخست
نخود او noxod ow   نخودآب، آب گوشت نخود
نرینه narine  از گونه نر – نرگونه
نروک narok   نه نر و نه ماده
نِزیک nezik   نردیک. اسپهانی هم نِزیک ، گرکویه ای نیزیک nizik
نِشِس و وَرخاس neŝess o vaxâs   نشست و برخاست ،رفت و آمد و نشست و برخاست
نلگیر nalgir  نارگیل،نالگیر
نسم nesm  نیم ،(نیم و نیمه)
نسمه nésmé   نیمه (نسمه شو = نیمه شب )
نِودون newdun  ناودان باران در پشت بام
نِوَردون nevardun  نردبان
نومبایی numbâee  نانوایی
نومزد numzad  نامزد
نومه nume  نامه
نیروز néyruz  نوروز
نِیزول néyzul  گونه ای خوار بیابان
نیش niŝ  نیشخند ، ریشخند
نیشدر niŝdar  نیشتر، افزاری باشد به صورت نیش که بدان رگ گشایند و نشتر مخفف آن است . (فرهنگ خطی).
چرا شیر از نهیب مور ناگه درخروش آید     گریزد او چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد.( ناصرخسرو)

و
« و » ازویژگیهای زبان پارسی است که « و» به « ب » دگرگون می شود،مانند وردار = بردار، ورگیر= برگیر= بگیر
،ورگرد = برگرد، ورگشت = برگشت، ورانداختن = برانداختن ، ورخیز = برخیز، ورکش « بلند کن »= برکش، ورچین
= برچین ،واز = باز، واکن = بازکن و... در گویش دمابی همه با « و » گفته می شود
وادَنگ vâdang  جِر، جِرزدن
واچیدن vâĉidan  دوباره چیدن ،باز چیدن،برگرداندن ودوباره چیدن چیزی که درجایی چیده شده (ن ک به « و»)
وارسی vâresi  بازرسی (بسیاری از « و » های زبان  پهلوی در زبان امروزی به « ب » در آمده)
واره vâre  آب بند کوچک در کرت های کشاورزی . اسپهانی واره،آذری واریان
واگو کردن vagu   بازگوکردن، فاش کردن
وخیز vaxiz   برخیز ،بلند شو
وَر var سو ، کنار. یور= یک سو
وَر var  پهنا ،پهلوی هم وَر var
وَر var   از بر کردن،پهلوی وَرم varm
ورانداختن varandaxtan  برانداختن ، ورندازی = براندازی ورندازی،(ن ک به « و» )
وَر اومدن var umdan برآمدن و آماده شدن خمیر برای نان پختن
وَربندی varbandi پیش بند، پیش بندی
وَربپری varbeppari   بمیری (نفرین) بپری
وَرتیزی vartizi  با شادمانی درهوا پریدن وجست وخیزکردن ودویدن (عام) وگونه ای دویدن وجفتک زدن خروالاغ
ورجه varje   بپر (از جستن و پریدن) ،(ن ک به « و» ) ، ورجِست = ازجای پرید،جست
ورچه varĉé  ورجستن و پریدن ، ورچیکیدن= پریدن ، ورپریدن (ن ک به « و» ) ، اسپهانی ورجه
ورچه کردن varĉé   ورجستن و پریدن ، ورچیکیدن
ورچیکیدن varĉikidan  ورجستن
وردار vardâr   بردار،(ن ک به « و» )
ورزو varzow  گاو نر بسیار نیرومندی که در گذشته خیش کشاورزی را به آن می بستند و زمین را با آن خیش می زدنند
ورکِش varkeŝ  بلند کن ،(ن ک به « و» )
ورکلاشیده varkélâŝidé  ژولیده و در هم ریخته
ورگشت vagaŝt  برگشت،(ن ک به « و» )
ورگیرvargir   برگیر= بگیر(ن ک به « و» )
وَرو وَر varo var   برابر(بسیاری از « و » های زبان  پهلوی در زبان امروزی به « ب » در آمده)
وِریوvéryo  دستپاچه ، دستپاچه شدن،وِریوبودن=دستپاچه بودن،دست و پا گم کردن
وِزَّغ vézzaq  وَزَغ،گونه ای غورباغه
وِشَن veŝan  باران،برف ،بارندگی. بَشَن وبار در زبان پارسی یعنی بارندگی . در زبان پارسی در بسیاری از واژگان (و) به (ب) در آمده، مانند : باز= واز ، بر= ور، بردار= وردار، برآمده = ورآمده ،وهمن = بهمن.گرکویه ای « وَشَد »
وِله vele  پهن ،وله کردن = پهن کردن (سفرهه ره وله کن = سفره را پهن کن )
وهسو vahsow  سرگردان به دور خود، یا این سو و آنسو گشتن
ویلون veylun  سرگردان،سخله و سلندر

ه
هابله hâbalé آری ، بله (با تاکید)
هاچه hàčé  گونه ای چوب خم شده ،مانند نعل اسب که طنابی به دو سرآن بسته شده،و برای بستن بوته های هیزم یا بارنمودن علف دو سرطناب را با آن می بندند
هُر hor گونه ای گیاه هرز
هُرتوم hortum   شکم،شکمو، کنایه به آدم شکمو
هَرچوم harčum گونه ای چنگک چوبی پنجه ای ودسته دار،به بزرگی پارو،که خرمن کوبیده را بدان باد دهند وکاه را ازدانه جدا سازند
هُرم horm   گرمی وداغی آتش
هَش haŝ هنگامی که گوسپندان در بیابان با بارش باران برخورد می کنند به گوشه ای گرد می آیند ومی ایستند،بدین حالت هش گویند
هَشتن haŝtan گذاردن،چیزی را جایی گذاردن (هَشتُم،هَشتی،هَشت،هَشتیم،هَشتید،هَشتن) آویختن ، نهادن ، هلیدن ، فروهلیدن ، واگذاشتن ، رها کردن. هشتن از فعل « هشت hiŝt » زبان پهلوی ، به معنی « نهاد » (گذارد) هشت آمده (نامه پهلوانی ، فریدون جنیدی 202)
هُق heuq  قی کردن،استفراغ
هَکّه hakké سکسکه،و گاهی دل درد( این حرف به گونه معترضه می آید،مثلا می گویند: هکه داری ؟ یعنی آزار داری؟) این واژه مخفف"هکچه"است (فرهنگ انجمن آرا) به معنی هکک است که جستن گلو وفوافق باشد(برهان قاطع)، در زبان فرانسه به همین گونه آمده(hequet)  ماخوذ از فارسی است (لغت نامه دهخدا)
هَلالی halàli   در دماب خوشه سالم وتازه انگور را در بلونی دارای سرکه اندازند و درب آنرا بسته ودر گوشه ای برای زمستان گذارند. بدین گونه در زمستان انگور سالم ازبلونی بیرون آرند وبخورند
هَلوهِه halowha   داد و فریاد، هیاهو،یک کلاغ چهل کلاغ کردن
هُلَّرhollar  گونه ای گیاه به مانند یونجه،با گلهایی  به مانند گل شقایق و برگ آن مانند برگ یونجه با تخم های سیاه ، که برای خوراک دام می کارند
هَلگ halg   یک گونه هلوی سپید که میوه آن کوچک وسپید است وبیشتر آن را خشک میکنند
هُمواری homvāri  جای صاف،زمین صاف
هَنی hani  سرخ،حنایی رنگ
هو how   چو،چو انداختن،شایعه کردن
هُوار howār   آوار،دیوار گلی خراب شده ،خاک های ناشی از دیوار گلی خراب شده
هِوش heuŝ   (هیش،هوژ) هیچ
هِولی heuli کره خریک ساله،کره اسبی که هنوز زین نکرده باشند
هونگ hovang  هاون،هاونگ،
هویاری howyari  کارگری

ی

یه پوری yépuri یک  پاره ای ، اندکی ، چکه ای ،سرسوزنی
یه پوریچی puriĉi   (یک) پاره ای ، اندکی ، چکه ای  ، یک پوری اندکی
یَک yak    یک (1)،در نوشتار و گفتار پهلوی نیز یَک yak آمده ( نامه پهلوی ص 74جنیدی) یَک امروزه هم در گفتار خودش را نشان می دهد« یَک مارمولکی ست، یَک پدری ازش در بیارم»
یو yu  چوب و تیری که در هنگام شخم زمین یک سر آن روی سر یک گاو یا خر و سر دیگر آن روی گاو یا خر دیگری بسته می شود تا هر دو جانور با هم  جلو روند
یوزنه yow zéna کلافی از پوست گاو که در میان « یو » بسته می شد و سر خیش را به یوزنه می بستند
یه ناغاتی yé nâqâti   یک ذره ، یه کوچولو ، (بچه ناغاتی بچه تخس ، بچه شلوغ وشیطون ، درگویش اسپهانی نیز بچه ناغاتی )
یه وری yevari   کج
آخرین بروز رسانی مطلب در يكشنبه ، 18 دی 1390 ، 14:07