شرق و غرب
از: داریوش آشوری
شرق و غرب
[↑] پینوشتها
[↑] جُستارهای وابسته
[↑] سرچشمهها
شرق و غرب
فهرست مندرجات
[قبل] [بعد]
شرق و غرب
شرق (Orient) در برابر غرب (Occident) در اصل یک مفهوم جغرافیایی است که سپس از راه شرقشناسی (Orientalism) دارای مفهوم تاریخی و فرهنگی نیز میشود. البته، سررشتۀ این رویارویی دو مفهوم را چه بسا بتوان تا مفهوم «آسیا» و «بربریت» آسیایی در برابر «اروپا» نزد یونانیان باستان واپس برد یا به رویارویی روم و ایران یا مسیحیت و اسلام در قرون وسطا. بههرحال، در وجدان اروپایی، چه بهصورت رویارویی مدنیّت یونانی در برابر «بربریّت» آسیایی، چه بهصورت حضور پیوستۀ دشمنی در برابر جهانسالاری رومی Imperium Romanum) و چه بهصورت تهدیدی برای مسیحیت و کلیسا از سوی غرب (آندلس) یا از سوی شرق (امپراتوری عثمانی) همواره چیزی وجود داشته است تهدیدگر که وجدان اروپایی با آن درگیر یا در جنگ بوده است. در «روزگاران نو» (Jes temps moderns) است که باز اروپا خود را با مدنیّت مدرن خویش در مقام «غرب» در برابر «شرق» و «بربریت» یا نیمه بربریت آن سامان میدهد و بهخود آگاهی میرسد. با رشد شرقشناسی در مقام شاخهای از علم مدرن، تمامی جامعههای کهن آسیایی با ویژگیهای کمابیش همانند و پایداری که به ساختهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی آنها نسبت داده میشود، در ذیل نام «شرق» در درون ذهنیّت غربی همچون برابر نهاد (آنتی تز)
«غرب» شکل میگیرد. بهعبارت دیگر، با پدید آمدن خودآگاهی تاریخی و فرهنگی مدرن «غربی» است که وجه رویاروی آن یا «دیگری» آن، به تعبیر میشل فوکویی، پدیدار میشود؛ و هرچه غرب غربیّت خود را - که تمامی جهانبینی و شکل زندگی و نهادها و رفتارها و ابزارها و دانشهای آنست که به آن مقامی دیگر در میان همۀ تمدنها و فرهنگها میبخشد - پدیدارتر میکند و در آن به کمال میرسد، شرقیّت شرق، همچون وجه رویارو یا ضد آن، پدیدارتر میشود. حرکت شرقشناسی که از سدههای شانزدهم و هفدهم با مطالعات زبانشناسی آغاز میشود، در قرن نوزدهم با جهانگیری امپریالیسم اروپایی به اوج میرسد و از آن سو آسیا نیز میآموزد که در برابر سیل بیامان نیرویی که از اروپا بهسوی او در حرکت است خود را بهعنوان «شرق» ببیند و بشناسد. بدینسان است که در قرن نوزدهم تمدنهای چین و هند و ایران و عثمانی دیگر همسایههای یکدیگر یا در دادوستد یا کشاکش با یکدیگر نیستند، بلکه خود را با نیروهایی در همسایگی یا در زیر نفوذ و چیرگیشان مییابند که از نظر خاستگاه جغرافیایی از آن سوی جهانند و به ایشان آگاهی تاریخی - جغرافیایی تازهای میدهند که آگاهی تاریخی - جغرافیایی سنتی ایشان را یکسره زیر و زبر میکند و به ایشان میآموزاند که خود را در پرتو این آگاهی تازه بهعنوان «شرق» یا آسیا بشناسند با تمامی بازتابهایی که این آگاهی تازه در وجدان ایشان دارد.
البته، در میان ما شرقیان و آسیاییان رسم بر اینست که شرقنشاسی را بخشی از یک توطئه امپریالیستی بر ضد خودمان بدانیم که کمابیش آگاهانه طرحریزی شده و چه بسا تمام شرقشناسان یا بیشترینشان را جز مأموران دستگاههای جاسوسی ندانیم و نام شرقنشاسی در گوشهای ما طنین ترسانگیزی داشته باشد و در برابر آن همان وحشت یا حیرتی را داشته باشیم که در برابر همۀ ساختههای فن یا بافتههای علم غربی داریم. اما، اگر بناست که شرقشناسی را بدرستی بفهمیم میباید آن را پارهای از آن پروژهای بدانیم که «علم مدرن» نام دارد، یعنی آن حرکت بیامان و ایستایی ناپذیر عقل در مقام «سوژه»، در مقام شناسنده، برای فرو گرفتن و شکافتن و شناختن هر آن چیزی که در برابر آن همچون چیز یاعین (ابژه) قرار گیرد. فرقی ندارد که در سر راه خود با چه چیزی یا چه چیزهایی برخورد میکند یا چه چیزی را همچون چیز در پهنۀ هستی مییابد. هر چیز موجود یا ممکنی برای او یک عین (ابژه) است که در مقام موضوع شناخت میباید در ذیل علمی از علمها قرار گیرد، خواه ستاره باشد یا سنگ، جاندار باشد یا بیجان، پرنده باشد یا کرم، گیاهی ممکن در ستارهای دوردست یا موجود در ژرفنای اقیانوسها، انسان باشد یا حیوان یا زبان یا روان. هر چیزی که خود را در برابر عقل شناسنده پدیدار کند میباید از راهی و با روشی به یاری ابزارها و تکنیکهایی شناخته شود. علم مدرن از راه شاخههای بیشمارش در قلمرو علوم طبیعی و علوم انسانی و از راه لشکری بیشمار از ذهنها، از کم مایه و میانمایه و پر مایه گرفته تا پر نبوغ، که بسیج کرده است، و با پروژۀ شناختی که در فروتنانهترین ساحت خود خردترین چیز در میان چیزها را موضوع شناخت خود میداند و بس و در بلندپروازانهترین ساحت چیزی کمتر از گشودن راز زندگی و هستی را دنبال نمیکند، با تاخت و تاز بیامانی که بههمه سو میآورد هر چیزی را که در سر راه خود بیابد به مادّۀ شناختی خود بدل میکند (چنانکه خود را نیز در فلسفۀ علم و روششناسی موضوع شناخت قرار میدهد) و آن را در دستگاه شناختی ویژهای (یکی از علوم) قرار میدهد تا چند و چون آن و نسبت آن را با چیزهای دیگر آشکار کند. در چنین پروژۀ فراگیر و مرزناپذیری که توانایی دریافت و شناخت بشری را نه تنها محدود به «طاقت بشری» نمیداند که «طاقت بشری» را برای شناخت بیکران میداند، «شرق» و «آسیا» (با تمام بزرگی خود!) چگونه میتوانست بیرون از این پروژه قرار گیرد و بهعلمی یا شاخههایی از علم تعلق نیابد؟
شرقشناسی را ابزاری برای استعمارگری و امپریالیسم و دانستن یکسره بیوجه نیست؛ یعنی اینکه شرقشناسی به گسترش امپریالیسم و استعمار یاری رسانده است و همچون ابزار شناختی آن بهکار رفته است. امّا نه آنست که تنها شرقشناسی است در میان تمامی علوم که بهعنوان ابزار قدرت بکار رفته است و دیگر علوم جز کنجکاویهای معصومانه برای «شناخت به قصد شناخت» نبودهاند. تمام علوم ابزارهای قدرت و «خواست قدرت» (Will to Power) اند و شرقشناسی نیز. به این بحث در جای دیگر خواهیم پرداخت. ماجرای گرفته شدن شرق یا آسیا بهدست اروپاییان و درهم شکسته شدن ذهنیّت «شرقی» از راه دریانوردیهای ماجراجویانۀ اروپاییان آغاز شد که براساس نیازهای خود به تدوین علم جغرافیا و نقشهکشی جغرافیایی پرداختند و چشمانداز زمین و خشکیها و دریاهای آن را دگرگون کردند و به جای جغرافیاهای اسطورهای که، به دلیل ناآگاهی و خودمداری، هر جهان فرهنگی - انسانی را در مرکز زمین و جهان آفرینش قرار میداد، جغرافیایی را نشاندند که جایگاه نسبی هر حوزۀ طبیعی، انسانی، و فرهنگی را نسبت بهدیگر حوزهها نشان میداد و فرهنگهای غیر اروپایی را که براساس خودمداری (selfcentrism) خود را جهانمدار (cosmocentric) میانگاشتند، از مدار سنّتی خود خارج کردند و، در حقیقت، جهانی اروپامدار (Eurocentric) آفریدند که در آن جایگاه نسبی سرزمینها نسبت به اروپا معیّن میشد. چنانکه ما میبایست بیاموزیم که در «خاورمیانه» قرار داریم و چینیها در «خاور دور» که این دو نام خود جایگاه نسبی ما را در «شرق» و درجۀ نزدیکی ما را به غرب یا اروپای غربی نشان میداد.
همچنین، با مطالعات لغتشناسی و زبانشناسی و متنشناسی بود که کندوکاو در تمدنهای شرقی و کنجکاوی نسبت به آنها آغاز شد و با بیداری ذهن تاریخی در غرب بود که پروژۀ پژوهش در «تاریخ جهانی» (universal history) در پیش گرفته شد، پروژهای که از راه بررسی روشمند و منطقی و سنجشگرانۀ متنها و سپس از راه زبانشناسی تاریخی (فیلولوژی) و باستانشناسی سررشتۀ گم شده در اسطوره و افسانۀ همۀ تاریخها را پیگیری میکرد و با نشاندن دادهها در محور زمان-مکان واقعی از آنها اسطورهزدایی و افسانهزدایی میکرد و جایگاه نسبی هریک را در طرح «تاریخ جهانی» باز مینمود. ذهنیّت مدرن با درهم شکستن ذهنیت اسطورهای و نهادن زمان - مکان «واقعی» و اندازهگیری پذیر به جای آن و تعیین جایگاه زمان-مکانی هر چیز است که جهانی نو و بسامان را پدیدار میکند که از راه علم شناختنی است و به زبان ریاضی یا منطقی شرحپذیر. تعیین جایگاه تاریخی - جغرافیایی (زمان - مکانی) انسان شرقی را از راه مطالعات جغرافیایی، تاریخی، زبانشناسی، باستانشناسی، قومشناسی، فرهنگشناسی و مانند آنها، آن فرایندی بود که «شرقی» را همچون یک عین (ابژه) در برابر ذهن (سوژۀ) غربی مینهاد و همین رابطۀ «سوژه - ابژه»ای است که انسان غربی را نه تنها به یاری تکنیکها و قدرت مادّی از بیرون که از درون و از درونیترین لایههای ذهن و روان انسان «شرقی» بر وی چیره میکند و او را از درون درهم میشکند و دچار تب و تاب و بحران میکند. رابطۀ «سوژه-ابژه» نه تنها یک رابطۀ شناختی که همواره یک رابطۀ قدرت است؛ رابطۀ قدرتی که از درون شناخت میزاید و شناختی که از راه رابطۀ قدرت ممکن میشود. زیرا در هر رابطۀ شناختی سوژه کمابیش شرایط خود را بر ابژه تحمیل میکند و او را در چهارچویی از آن خود فرو میگیرد.
درهم شکستگی انسان شرقی از آنجا آغاز میشود که وی نه تنها با ابزارهای مادّی غرب که، بیشتر و بالاتر از آن، با دانش غربی دربارۀ خود، با«شرقشناسی»، رویارو میشود و از راه آن میآموزد که رفته - رفته به تاریخ و جغرافیا و فرهنگ و زبان خود به گونۀ دیگری بنگرد و به آن خودآگاهی تازهای بیابد که از جایگاه او در علم مدرن غربی سرچشمه میگیرد. در چنین زیر و زبر شدن جهان است که انسان شرقی خود را «ابژه»ای یا شیئی ناچیز و بیدست و پا و نادان و ناتوان مییابد آنهم در برابر«سوژه»ای همه دان و همه توان که تا نهفتهترین لایههای درون و باطن او، به درون تمامی تاریخ و سنت و دانش و هنجار و رفتار او، در تمام نظام سیاسی و اقتصادی او رخنه میکند و با شناختی که از آن دارد در آن هرگونه که بخواهد تصرف. در چنین رابطهای است که وجدان شرقی خود را «شرقی» مییابد و خود را محکوم سرنوشتی شوم میبیند: انسانی ناخرسند، «ابژه»ای با احساس درماندگی مطلق در برابر «سوژه»ای با احساس برتری مطلق.
[↑] انسان غربی و علم
[↑] انسان غربی و علم
در «روزگاران نو» انسان تازهای در اروپا پای به پهنۀ هستی نهاده است که با تمامی بشریت پیش از آن فرقی نمایان دارد. این انسان نو یا انسان مدرن پروژۀ شناختی را از هستی طرح افکنده که در آن تمامی هستی در مقام موجود یا پدیده، همچون چیز یا ابژه، در پیشگاه ذهن او یا سوژه قرار میگیرد و سوژه با روشها و ابزارهای خود آن را وامیدارد تا خود را تسلیم خواست شناخت او کند. این انسان نه تنها پهنۀ طبیعت را با تمامی پدیدههای آن در ذیل شاختههای گوناگون علم قرار میدهد که خود زندگانی و جهان خود و تمامی بشریت پیش از خود و همزمان با خود و حتّا بشریت و جهان آینده را نیز همچون ابژههای علم موضوع بررسی و تحلیل قرار داده است و در کنار علوم طبیعی، علوم انسانی را پدید آورده که جنبههای گوناگون زندگانی فردی و اجتماعی و تاریخی انسان را موضوع شناخت و علم قرار میدهد. با پدیدار شدن این انسان و شکل آگاهی او خودآگاهی تازهای برای انسان پای به هستی نهاده است که تمامی صورتهای دیگر و پیشین آگاهی را در ذیل خود قرار میدهد و بهعنوان صورتهای آگاهی زندگانیهای تاریخی و فرهنگی آنها را از پوستۀ مطلقیّت خود از درون، بدر میآورد و جایگاه نسبی تاریخی - فرهنگی میبخشد. این انسان با برگزیدن عقل بهعنوان مرجع (authority) و زبان مفهومی ریاضی - منطقی، به جای زبان تصویری اساطیری - شاعرانه، برای باز گشودن و باز نمودن همۀ پدیدهها - از جمله جهانهای اسطورهای - شاعرانه یا دینی-عرفانی و نیز معنای زبانهای آنها - چنانکه گفتیم، جهانی تازه و زبانی تازه و انسانی تازه پدید آورده است با تمدنی تازه با جهانبینی و ابزارها و تکنیکها و روابط و سنجههای تازۀ سیاسی و اجتماعی و اقتصادی. پروژۀ فراگیر شناخت علمی که هیچ جزئی از هستی را بیرون از دایرۀ شناخت و پژوهش خود نمیداند، آن بلندپروازی عظیم انسانی است که این تمدن را در میان همۀ تمدنهای دیگر چهرهای دیگر میبخشد. ذهنیت مدرن این جنبش را با شکاف انداختن، به صورتی قطعی و روشن، میان «سوژه» (ذهن شناسنده) و«ابژه» (عین شناختپذیر) آغاز میکند و با اصل قرار دادن سوژه و آغازیدن از آن در مقام آغازگاه شناخت، انسان را در مقام شناسنده در برابر جهان و خدا قرار میدهد و بهوی توانایی تازه و بیکرانی میبخشد. انسانی که تاکنوندر چنگال نیروهای طبیعت یا در چنگ ارادۀ خداوند بود، اکنون در مقام ارادۀ آزاد و شناسا و دانا میخواهد بر جهان و خدا چیره شود تا از راه علم آزادی نهایی - و چه بسا «رستگاری» - را فراچنگ آورد.
در جهان پیش - مدرن، جهانی که در آن هنوز شکاف سوژه - ابژه بروشنی پدید نیامده است (زیرا که عقل هنوز از بندهای سنّت و دین نرهیده و خود را بنیاد هستی ننمایانده است)، مفاهیم علمی اندک و پراکنده است و شناخت بهصورت سیستمانۀ علمی در آنها پدید نمیتواند آمد، بلکه جسته - گریخته، اینجا. و آنجا، چیزهایی از مقولۀ شناخت میتوان یافت که به شناخت علمی مدرن شباهتی دارند و به زبانی نزدیک به زبان علمی مدرن بیان میشوند، ولی این شناختهای پراکنده در درون ساخت ذهنیّتی اسطورهای - شاعرانه یا دینی - عرفانی جای میگیرند و هرگز خود بنیاد نگرش به جهان نیستند.
برای پیدایش مفاهیم علمی و فلسفی (به معنای مدرن) صورت و مآده یا مفهوم و مصداق چیزها باید از هم جدا شوند و واژهها چنان کلیّتی یابند که مصداقهای بسیار یا تمامی مصداقهای ممکن خود را دربر گیرند. برای این کار عقل میباید بر عواطف و چسبیدگیشان به وضع و شرایط معیّن چیره شود و در مقام و عقل نظری (speculative reason) یا عقل جهانگیر (universal reason) به پدیدهها بنگرد. در تمدنهای پیش-مدرن چنین شکافی جز به صورت برخی مفاهیم در حوزۀ علوم طبیعی و نیز مابعدالطبیعه پدید نیامده است و بویژه قلمرو علوم انسانی رشدی بسیار ناچیز دارد و یا میتوان گفت که جهان پیش-مدرن، در تمدنهای کهن آسیایی، معنای دیگری از انسان دارند و در نتیجه«علم»دیگری. برای مثال، در فضای اندیشۀ مفهوم ساز مدرن است که واژههای دین و فرهنگ چنان کلیّتی مییابند که مصداقهای بسیار یا تمامی مصداقهای ممکن موضوع خود را دربر میگیرند. از دیدگاه یک مسیحی قرون وسطا یا مسلمان، دین مصداقی جز مسیحیت یا اسلام ندارد و هرچه جز آنهاست یا «کفر» است یا دین نماهای دروغین یا تحریف شده که، بههرحال، با وجود مسیحیت یا اسلام میباید از میان بروند. برای مسیحیت «دین» یونانی و رومی وجود ندارد، بلکه آنچه پیش از آن بوده است کافر کیشی (paganism) است؛ همچنانکه برای اسلام، پیش از اسلام دوران «جاهلیت» است و یهودیت و مسیحیت هم دینهای تحریف شدهای که با ظهور اسلام نسخ شدهاند و برای آن در اساس چیزی به نام دین چینی یا ژاپنی یا هندی هم وجود ندارد. امّا، از دیدگاه فلسفۀ دین، جامعهشناسی دین، و تاریخ دین است که توتم باوری (totemism) نیز صورتی از دین بشمار میرود و نه تنها اسلام و مسیحیت و یهودیت دیناند که دینهای هند و بودایی و دائویی و شینتو و جز آنها نیز وجود دارند. زیرا تنها در این دستگاه از اندیشه، که دستگاه اندیشۀ عقلی ناب است، صورت و مادّۀ دین از هم جدا میشود و صورت آن بدل به مفهوم کلّی دین میشود که مصداقهای بسیار دارد و هریک به تنهایی یا همه باهم میتوانند موضوع مطالعهای تاریخی یا جامعهشناسیک قرار گیرند و اصل بر این است که ذهنی که در پی شناسایی آنها از نظر تاریخی یا جامعهشناسی یا مردمشناسی است نسبت به آنها وضعی خنثا دارد و شناسایی علمی یا فلسفی او پایبند بههیچ ایمانی نیست.
مفهوم ادب و فرهنگ برای یک چینی یا ایرانی یا اروپائی قرون وسطا جز ادب و فرهنگ چینی یا ایرانی یا اسلامی یا مسیحی نیست و آنچه جز آنست نه «ادب» و «فرهنگ» که «بیادبی» است و شیوۀ زندگی«بربران» یا«کافران». به همین دلیل، در نوشتههای چینی یا هندی یا اسلامی و مسیحی کمتر نشانی از کنجکاوی نسبت به شیوۀ زندگی و رفتار و ادب و فرهنگ اقوام یا ملتهای دیگر میتوان یافت. و این ذهنیّت مدرن است که به «فرهنگ» چنان کلّیتی میبخشد که شیوۀ زندگی و آداب بومیان آمازن و افریقا تا چینیان و هندیان و مصریان و خلاصه تمامی مردم روی زمین را شامل میشود و شاخههایی از علم پدید میآیند که کارشان مطالعۀ «فرهنگها» است. در اینجا نیز صورت و مادّه یا معنا و مصداق «فرهنگ» که برای چینی یا ایرانی یا هندی جز یک چیز نبود، که همان فرهنگ خود اوست، از هم جدا میشود و مفهوم کلّی «فرهنگ» مصداقهای بسیار پیدا میکند. «فرهنگ» از جمله مفهومهای اساسیای است که ذهنیّت علمی مدرن برای فهم رفتارهای جمعی انسانها پدید آورده و یا این مفهوم خنثا و فراگیر تمامی حوزهها و قلمروهای رفتار جمعی انسانی را موضوع شناخت علمی میکند.
این جدا کردن صورت و مادّه از یکدیگر و از راه صورتها یا مفهومها یا ایدهها به چیزها نگریستن، همان کاری است که علم و فلسفه میکند و ذهنیّت مدرن، در مقام ذهنیّتی علمی و فلسفی، در مقام «سوژه» نسبت به هر موضوع شناخت («ابژه») در پیش میگیرد، و، به این ترتیب، در مقام شناسنده رویاروی هر چیز قرار میگیرد و از چیستی آنها پرسش میکند، از جمله در برابر انسانها، فرهنگها، تمدنها، دینها و به آنها از راه دستگاههای مفهومی خود همچون موضوعهای شناخت مینگرد. بدینسان است که، برای مثال، رابطۀ انسان اروپایی با انسان افریقایی یا آسیایی بهصورت رابطۀ سوژه - ابژه درمیآید که در آن یکی شناسنده است و دیگری شناختپذیر و، در نتیجه، یکی چیره و دیگری چیرگیپذیر، یکی کنا و دیگری کنشپذیر. یعنی همان نسبتی که انسان مدرن از راه دانشها و ابزارهایش با طبیعت دارد با دیگر انسانها در دیگر جامعهها نیز دارد. شکاف زبانی میان «سوژه»ها و «ابژه»ها در قلمرو انسانی از آنجاست که سوژۀ مدرن برای کرد و کار شناختی خود دستگاههایی گسترده و پیچیده از مفاهیم تعریفپذیر پدید آورده که پدیدهها (سنگها، درختها، ستارهها، کرمها، فیلها، قبیلهها، جامعهها، فرهنگها، و...) را مطالعه میکند و به زبان خود چند و چون آنها را شرح میدهد «ابژه»های انسانی دیگر چنان امکانی برای شناخت ندارند، زیرا در ذهنیّت آنها و، در نتیجه، در زبانشان، هنوز شکاف سوژه-ابژه و صورت و ماده یا مفهوم و مصداق چنانکه باید پدید نیامده و آنان در مقام سوژه یا عقل ناب (pure reason) رویاروی پدیدهها نمیتوانند ایستاد و از چیستی آنها پرسش نمیتوانند کرد. (همچنانکه در شخصیتشان نیز هنوز شکاف لازم میان «احساس» و «عقل» پدید نیامده که برای شناخت مدرن ضروری است). بهعبارت دیگر، ذهنیّت پیش - مدرن که هنوز با جهان جادویی - اساطیری - دینی خود میزید و با آن یگانه است، نمیتواند در مقام سوژه یا ذهن فلسفی-علمی با خود و جهان خود یکسره فاصله بگیرد و به عناصر سازندۀ جهان خود از بیرون، همچون ابژه، بنگرد.
این تنها انسان مدرن و جامعۀ مدرن است که علم را بدین معنا و همچون ابزارشناسایی خود میتواند گسترش دهد. ذهنیّت مدرن با قرار دادن روش و سنجشگری (کریتیک) بهجای مرجعیّت سنت و دین و با قراردادن سنت و دین در ذیل شناخت علمی، علم را همچون پارهای ساختاری و مطلقا ضروری از خود برگزیده است.
بیگمان، هر جامعۀ انسانی، که یک جامعۀ زمانی است، نیاز به هستی شناسی دارد. زیرا انسان از طبیعتی بدر آمده و در نسبت با «افق هستی» زندگی میکند و دانش او دربارۀ چند و چون هستی و ساخت کیهان و نسبتها و روابط در درون آن با رفتارها و ارزشها و شیوۀ زندگی او نسبت دارد و خود آگاه و ناخودآگاه تعیینکنندۀ آنست. در جامعۀ سنّتی این دانش را سنّت میدهد و افقها و حدّ آن را تعیین میکند. این دانش که بنیادی اسطورهای دارد کمابیش یکبار برای همیشه داده میشود و هرگز باز سنجی نمیشود و هرگونه کوشش برای بازسنجی آنچه بسا سخت کیفر داده میشود.
دانش سنتّی جهان را به بخشهای «مقدّس» و «نامقدس»، «پاک» و «نجس»، «یزدانی» و «اهریمنی» بخشبندی میکند. «دانش» او دربارۀ جهان از این دیدگاه و در قالب افسانهها و اسطورهها دربارۀ آغاز یا انجام جهان یا چیستی و چگونگی چیزها، برپایۀ روایت و سنّت است و نهادهای اجتماعی خاص و کسان خاصی پاسداران و «مراجع» این «دانش»اند. دامنۀ این «دانش» نیز تمامی پهنۀ زمان را، از اول تا آخرالزمان و فراسوی آن، دربر میگیرد و «تاریخ» هستی را در تمامی گسترهاش از آغاز تا انجام گزارش میکند. این «تاریخ» اسطورهای و افسانهای نه تنها آنچه را که تاکنون گذشته است گزارش میکند، بلکه تمامی آنچه میباید رخ دهد را نیز باز میگوید. بدین معنا، انسان سنّتی نیز همچنان موجودی است تاریخی و در تاریخ هستی میزید، همچنانکه انسان مدرن نیز موجودی است تاریخی و با آگاهی تاریخی میزید، امّا این دو گونه تاریخ و دو گونه انسان با یکدیگر فرقهای اساسی دارند.
در کنار دانش انسان سنّتی دربارۀ بخشهای «مقدس» و «نامقدس»، «یزدانی» و «اهریمنی» چیزهایی نیز از دانش تجربی یا نظری یافت میشود که به علم تجربی و نظری مدرن ناهمانند نیست. اما این پارههای دانش هرگز در کلیّتی معنادار و روشمند به شیوۀ مدرن به هم نمیپیوندند تا هستی را از درون خود برای انسان از دیدگاه خود معنا کنند، زیرا که این خردهدانشها هرگز به یک نظام هستی شناسی عقلی کلی مربوط نمیشوند که خود را از قید اساطیر رهانده باشد، بلکه در کنار نظام هستیشناسی اسطورهای زندگانی ناچیزی دارند. چنانکه آن چیزهایی از اخترشناسی و گیاهشناسی و بیماریشناسی و ریاضی و ما بعد الطبیعۀ عقلی که، برای مثال، در تمدن اسلامی یا هندی حضور داشته، هرگز بر روی هم و باهم یک دستگاه بسامان مفهومی نظری برای توضیح هستی از دیدگاه خود پدید نمیآوردهاند، بلکه سرانجام در یک نظام اسطورهای رنگ میباختهاند و محو میشدهاند و در بالا دست ساختمایههایی برای بنا کردن سیستمهای نظری - اسطورهای میشدهاند و معمارانی از این دست را به کار میآمدهاند. آنچه دستکار معماری چون محیّ الدین عربی است جز این نیست که عناصر عقلی متافیزیک یونانی را برای بنا کردن نظامی نظری - اسطورهای به کار گیرد.
بنابراین، پاسخ چنین پرسشی که چرا غربی علم شرقشناسی دارد و ما غربشناسی نداریم و یا، به گفتۀ آل احمد، چرا غربی میتواند مرا به آزمایشگاه ببرد و زیر میکروسکوپ علم خود بگذارد و شناسایی کند و من نمیتوانم، اینست که علم مدرن، با تمام ویژگیهای آن، بنیاد هستیشناسی غربی است و غرب این بنیاد را برای خود پرورانده و بالانده است و این کار را درست با درهم شکستن چارچوبهای جهان سنّتی و دانش سنتی آن کرده است، همچنانکه تا زمانی که این کار را نکرده بود علم مدرن و از جمله شرقشناسی را نیز نداشت. در واقع، غربشناسی بدین معنا نیز باز پارهای از علم مدرن غربی است و اوست که از راه جامعهشناسی و اقتصاد و علم سیاست و فلسفۀ خود همچون یک جامعۀ انسانی مینگرد و خود را«ابۀ»علم قرار میدهد و هرگونه دانشی از اینگونه نسبت به غرب ناگزیر «غربی» است و هرگز «شرقی» نمیتواند بود و جامعههای شرقی از راه «غربی شدن» است که میتوانند به آن نزدیک شوند یا چیزی از آن بیاموزند. و اگر آل احمد یا کسانی چون او فرصت یافتهاند که چنین پرسشی طرح کنند، از آنجاست که با آموختن چیزی یا چیزکی از علم مدرن، از راه آشنایی با علوم انسانی و تاریخی، توانایی طرح چنین پرسشی را یافتهاند. طرح چنین پرسشی در درون دستگاه دانش سنتی ناممکن و بیهوده است، زیرا دانش سنتی هرگز با چنین مقولات شناخت آشنا نیست. و بد نیست به یاد آوریم که مفاهیمی همچون جامعه، فرهنگ، تاریخ، اقتصاد، سیاست و تمامی دستگاههای مفهومی مربوط به آنها کمی بیش از یک قرن نیست که به عنوان برابری برای مفاهیم معادل خود در زبانهای اروپایی (بویژه فرانسه) بار معنایی خود را از آنها وام گرفتهاند و در زمان ما بدین معناها بکار میروند. در فضای جهان سنتی و دانش سنتی ما جایی برای این مفاهیم - که دستاورد علوم اجتماعی مدرناند - وجود نداشته است.[٢]
بدینسان است که «شرقشناسی» از سوی آنها وجود دارد، اما «غرب شناسی» از اینسو وجود نمیتواند داشت. شرقشناسی یک دیدگاه غربی است به «شرق» که بر عقل و علم مدرن تکیه دارد و ابزارهای شناختی آن را به کار میبرد و از دستاوردهای آن در زمینۀ زبانشناسی، علم تاریخ، روششناسی و جز آنها مایه میگیرد و آنها را برای شناخت دنیای شرقی و نمودهای تاریخی و فرهنگی آن به کار میبندد. امّا یک دیدگاه «شرقی» ناب، دست کم از دیدگاه دنیای اسلامی نسبت به غرب یا هر حوزۀ تمدنی و فرهنگی دیگری جز خود آن، چه میتواند بود؟ دیدگاه «دار الاسلام» نسبت به «دار الکفر». در چنین رابطهای «دار الفکر» هرگز موضوع شناخت نمیتواند بود، بلکه پیشاپیش با همین عنوان ماهیت آن تعیین و طرد شده است. همچنانکه برای چینیها جهان «بربرانۀ» بیرون چندان کنجکاوی را برنمیانگیخته. از دیدگاه ایمان اسلامی، «دار الاسلام» با «دار الکفر» در جنگ بی پایان است و اگر بتواند باید آن را از میان بردارد یا اگر زورش نرسد میباید به آن پشت کند و آن را کمابیش نادیده بگیرد. در اینجا هرگز آن شور بیامان برای دانش که انگیختۀ رنسانس است، وجود نمیتواند داشت. از اینسو هرگز با کنجکاوی بدانسو ننگریستهاند. جهان سنتی و فرهنگهای سنتی هرگز چشمی و گوشی برای دیدن و شنیدن از آنگونه که فرهنگ مدرن به انسان میتواند بخشید، نمیتواند داد، زیرا ابزارهای لازم برای چنان نگرشی را در اختیار ندارد. از دیدگاه «دار الاسلام» نسبت به «دار الکفر» هرگز علوم انسانی بدرستی پدید نتواند آمد. چنین بخشبندی جهان تنها در پرتو دانش سنتی و جهانبینی دینی - اسطورهای آن وجود تواند داشت و اگر دانش سنتی جای به علم مدرن بسپارد، یکباره چشمانداز جهان دگرگون میشود. علم مدرن «دار الاسلام» و «دار الکفر» را از بارهای ارزشی خود تهی میکند و همچون ابژهای تاریخی در ذیل مقولات شناسایی خود قرار میدهد و به درون علوم تاریخی خود میبرد.
جامعۀ سنتی در اساس به دانش عقلی بدبین است، زیرا ذهن فرد انسانی را از اسارت سنت آزاد میکند و به او توانایی داوری شخصی میدهد و او را از گلّۀ انسانی بیرون میبرد. به همین دلیل، دانش عقلی در اسطورۀ آفرینش یهودی از همان آغاز محکوم شده، زیرا سبب «هبوط» انسان شده است. بنا به ایمان مسیحی نیز انسان هرچه کمتر بداند به معصومیّت و ملکوت آسمان نزدیکتر است. چنانکه در انجیل آمده است: «خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا ملوکت اسمان از آن ایشان است.» دانش عقلی در سنت دینهای ابراهیمی شیطانی است و شیطان است که با بخشیدن آن به انسان او را از ملکوت و بهشت همجواری با خدا دور میکند و به زمین فرو میاندازد (اسطورۀ هبوط). جهاد عظیم بر ضد اندیشۀ عقلی یونانی در تمدن اسلامی، که غزالی بزرگترین نمایندۀ آنست، و شکستن کمر فلسفه و باز ماندن علم از پیشرفت (ریاضیات، منطق، طب، گیاهشناسی، و...) ضروری بود تا روح سنتی بتواند صورت تمام یابد و از شرّ عنصر مزاحم رهایی یابد و آن را در درون خود بگذارد و محو کند. برای این کار لازم بود که دستاوردهای علم و فلسفه نیز آنگونه که با سنّت سازگار باشد در آن جذب شود و فلسفۀ عقلی ناب ارسطویی به عرفان نظری و حکمت الاهی بدل شود.
علم مدرن یا علم ناب، علم عقلی است که دادههای تجربه یا ذهن را با محک منطق و تحلیل و روش سامان میدهد و معنا میکند و همان پروژهای از شناخت است که ارسطو پیش نهاد (با یک فرق و جهش عمده از روش قیاسی به استقرایی) ؛ پروژۀ شناخت عقلی و علمی جهان در تمامیّت و جزء-جزء آن. پروژه ارسطویی شناخت، که logos را یکسره جانشین mythos میکرد، هیچ روزن و رخنهای برای ورود mythos به درون خود باز نمیگذاشت، بلکه شناخت mythos و کشف رمز آن نیز بخشی از کردوکار logos بود. علم مدرن تمامیّت یافتن چنین پروژهای است؛ پروژۀ شناختی که هر چیزی را که همچون موجود یا پدیده رخ بنماید در زیر ذرّهبین روش تحلیلی و شناخت عقلی قرار میدهد. بنابراین، دین و اساطیر نیز از راه تاریخ و جامعهشناسی و انسانشناسی و روانشناسی جایی در دستگاه فراگیر شناخت او مییابند و آنها از بیرون نمیتوانند بر آن زور آورند و در خود فرو گیرند و محدود کنند. امّا در جهان شرقی که علم و شناخت عقلی در درون جهان دینی-اساطیری جای دارد، هرگز نمیتواند به یک نظام فراگیر شناختی بدل شود و هرگز نمیتواند منطق خود را چنانکه باید بپروراند و آن را تا نهایت ممکن نتایجش پیش برد. به همین دلیل است که جهان«شرقی» نمیتواند فهمی فراگیر و بنیادی از علم «غربی» داشته باشد، و تنها گوشه و کنارههایی از آن را میتواند شناخت، و گرچه میتواند علوم کاربردی را بیاموزد و به کار بندد اما در بنیاد با «جهانبینی علمی» بیگانه است، زیرا در بنیاد بینش او دینی-اساطیری است و چنین بنیادی هرگونه کوشش برای فهم عقلی ناب را در خود خفه میکند.
اینکه شرقشناسی چه نسبتی با امپریالیسم غربی دارد، پرسشی است وسوسهانگیز برای ذهن شرقی. ذهن شرقی در عین آنکه میکوشد غرب و امپریالیسم غربی و شرقشناسی او را از راه مفاهیمی که از همان سرچشمه آموخته است بفهمد و برای خود حلّ کند، درست به دلیل آنکه نمیتواند به ماهیت علم مدرن و جهانگیری (universality) آن راه برد، نمیتواند به کنه این ماجرا برسد و از سطح شعار و شور و غلیان به قلمرو فهم نزدیک شود، زیرا که ذهنیّت شرقی در ماجرای شگرف شکلگیری عقل جهانگیر (universal reason) شرکت نداشته و تنها نیروی شگرف و شکنندۀ آن را تجربه کرده است و ذهنیّت او جهان درهم ریخته و پرآشوبی است از ترکیب عناصر و مفاهیمی از این عمل با ذهنیّت اسطورهای شرقی. تمامی ماجرای گذار از «شرق» به «جهان سوم» را میباید در ماجرای شگفت و دردناک درآمیختگی این دو ذهنیّت جستوجو کرد؛ یعنی درآمیختگی ذهنیّت اسطورهای و ذهنّیت جویای عقل ناب یا ذهنیتی که خود را در مقام عقل ناب فرا مینهد.
[↑] گذار از شرق به جهان سوم
[↑] گذار از شرق به جهان سوم
چنانکه میدانیم، انسان«شرقی»، یعنی انسانی که در مدار جهان فروبستۀ اسطورهای خود میزید، مرزهای جهان فرهنگی خود را مرزهای تنها جهان ممکن معنادار و «راستین» میشناسد و «حقیقت» را از آن خود و خود را مالک حقیقت مطلق میداند که در قالب دین یا سنت خاصی به او به ارث رسیده است. چنین انسانی هیچ سنجهای برای شناخت جهان بیرون از جهان خود ندارد، مگر طرد و نفی آن به عنوان دنیای کفر یا بربریت یا چیزی که، بههرحال، میباید نادیده گرفته شود یا از میان برداشته شود. به عبارت دیگر، انسان جهان سنتی هرآنچه را که از راه سنت به او داده یا شناسانده نشده باشد بسادگی نابوده یا سزاوار نابودی میانگارد. دایرۀ شناختی او همان چیزی است که سنّت به او میآموزاند. سنّت یعنی آن شیوۀ آموختۀ اندیشه و رفتار که هیچگونه درنگ و اندیشه و باز پرسیدن و تحلیل را روا نمیداند. سنّت یعنی تکرار نیندیشیدۀ هنجارهای داده شدۀ ذهنی، و شیوههای زندگی یعنی در مدار کردهها و گفتههای پدران و نیاکان زیستن و باز زیستن. شکستن هر دایرهای و حصاری از سنت، خواه در زمینۀ زبان باشد یا شعر و ادبیات یا عادات و رفتارهای اجتماعی یا ارزشها و هنجارها و بدتر و بالاتر از همه باورهای ایمانی، همیشه بازتابهای سخت پدید میآورد. جامعۀ سنّتی تودگی و یکپارچگی خود را به هیچ بهایی نمیخواهد از دست بدهد. هرگونه شک و پرسش در آن کاری است شیطانی و نشانۀ میل فرد به بیرون آمدن از گلّه، و از همین روست که«فضول»با کیفرهای سخت سر جای خود نشانده میشود. انسان جامعۀ سنتی هرگز چشمی جز آنچه پیرامون او به او میدهد ندارد.
تا پیش از سدۀ هجدهم و نوزدهم، یعنی تا زمانی که وجدان اروپایی در قالب خودآگاهی تاریخی به خود شکل نداده و به این معنا به خود خود آگاه نشده بود، «شرق» به این معنا هنوز وجود نداشت. به عبارت دیگر، تمامی جهان تا آن زمان کمابیش «شرقی» بود، یعنی اسطوره و دین بر آن فرمانروا بود. و امّا، خودآگاهی شرق به عنوان شرق نیز جز از راه برابر نهادن خود با غرب و خودآگاهی غربی امکان نمود نداشت. «شرق» آفریدۀ وجدان و خودآگاهی تاریخی - جغرافیایی انسان غربی است که با چنگ زدن در شناخت عقلی و زدودن جهانبینی اسطورهای واقعیت قطب مخالف خود، یعنی انسان شرقی را پدید آورده است. و امّا، انسان غربی با تثبیت انسان شرقی بدین عنوان و هویّتی ثابت و مخالف با خود به او بخشیدن، زمینه را برای تحول«شرق»به«جهان سوم»فراهم میکند؛ انسانی که جز جهان پدران و نیاکان و تکرار رفتار و ذهنیّت آنان جهانی دیگر نمیشناسد، به انسان شورشی، به انسانی که جهان دیگر (آخرت) را رها میکند و جهانی دیگر بر روی زمین میخواهد.
آنچه «شرق» را بدین عنوان میآفریند و رویاروی غرب قرار میدهد، پویایی بی امان انسان مدرن برای شناخت و دگرگون کردن است. تا پیش از ظهور ذهنیّت مدرن و عقلانیت و علمیّت آن، انسان غربی نیز جهان خود را به عنوان جهان ایمان مسیحی میشناخت که بیرون از آن جهان کفر بود و آن را به نام ایمان خود نفی میکرد. به عبارت دیگر، تا زمانی که بینش ایمانی او به بینش علمی بدل نشد، جهان او نیز همچنان یک جهان سنتی بود. بطور کلی، جهان سنتی تا زمانی سنتی است و سنتی میماند که جز خود و جهان خود و الگوهای «ازلی» داده شدۀ رفتار و اندیشه و شیوۀ زندگی خود چیزی را نشناسد، اما همینکه چشمش به چیزی دیگر گشوده شد و آغاز به سنجش و ارزیابی کرد، جهان او دیگرگون شده است.
گفتیم که «شرق» بدین عنوان، به عنوان جهان سنتی آسیایی، با تمام ویژگیهای خود، در زیر نگاه غربی است که شکل میگیرد و ویژگیهای خود را در نسبت و سنجش با جهان مدرن پدیدار میکند و همچون برابر نهاد (آنتی تز) آن رویاروی آن میایستد. به عبارت دیگر، شرقشناسی و علوم فرهنگی مدرن - همگام با استعمار و امیرپالیسم - هرچه بیشتر به قصد شناخت به درون شرق رخته میکنند، شرقیّت شرق را پدیدارتر میکنند؛ و شرقیّت شرق کمابیش از همۀ جهات رویاروی غربیّت غرب میایستد که جهان رفتار، اندیشه، و طرحافکنیهای مدرن است.
شرق در آغاز کنشپذیر (انفعالی) است و خود را به شناخت وامیگذارد. شرق ابزارهای شناختی غرب را ندارد، یعنی علم و روشمندی و عینیّتجویی آن را. این غرب است که مقولات شناخت علمی را در اختیار دارد و میتواند در مقام «سوژه»یا ذهن شناسنده به هر«ابژه»یا موضوع شناخت رو کند. در حقیقت، برتری سیاسی و نظامی غرب نمودی از آن رابطۀ پنهان درونی است که غرب را «سوژه»و شرق را«ابژه»میکند و حصارهای پیرامون شرق را درهم میشکند و زبان و تاریخ و پیش از تاریخ و زندگی اجتماعی و محیط طبیعیش را موضوع واقعیت قطب مخالف خود، یعنی انسان شرقی را پدید آورده است. و امّا، انسان غربی با تثبیت انسان شرقی بدین عنوان و هویّتی ثابت و مخالف با خود به او بخشیدن، زمینه را برای تحول«شرق»به«جهان سوم»فراهم میکند؛ انسانی که جز جهان پدران و نیاکان و تکرار رفتار و ذهنیّت آنان جهانی دیگر نمیشناسد، به انسان شورشی، به انسانی که جهان دیگر (آخرت) را رها میکند و جهانی دیگر بر روی زمین میخواهد.
آنچه «شرق» را بدین عنوان میآفریند و رویاروی غرب قرار میدهد، پویایی بیامان انسان مدرن برای شناخت و دگرگون کردن است. تا پیش از ظهور ذهنیّت مدرن و عقلانیت و علمیّت آن، انسان غربی نیز جهان خود را به عنوان جهان ایمان مسیحی میشناخت که بیرون از آن جهان کفر بود و آن را بهنام ایمان خود نفی میکرد. به عبارت دیگر، تا زمانی که بینش ایمانی او به بینش علمی بدل نشد، جهان او نیز همچنان یک جهان سنتی بود. بطور کلی، جهان سنتی تا زمانی سنتی است و سنتی میماند که جز خود و جهان خود و الگوهای «ازلی» داده شدۀ رفتار و اندیشه و شیوۀ زندگی خود چیزی را نشناسد، اما همینکه چشمش به چیزی دیگر گشوده شد و آغاز به سنجش و ارزیابی کرد، جهان او دیگرگون شده است.
گفتیم که «شرق» بدین عنوان، بهعنوان جهان سنتی آسیایی، با تمام ویژگیهای خود، در زیر نگاه غربی است که شکل میگیرد و ویژگیهای خود را در نسبت و سنجش با جهان مدرن پدیدار میکند و همچون برابر نهاد (آنتی تز) آن رویاروی آن میایستد. به عبارت دیگر، شرقشناسی و علوم فرهنگی مدرن - همگام با استعمار و امیرپالیسم - هرچه بیشتر به قصد شناخت به درون شرق رخته میکنند، شرقیّت شرق را پدیدارتر میکنند؛ و شرقیّت شرق کمابیش از همۀ جهات رویاروی غربیّت غرب میایستد که جهان رفتار، اندیشه، و طرحافکنیهای مدرن است.
شرق در آغاز کنشپذیر (انفعالی) است و خود را به شناخت وامیگذارد. شرق ابزارهای شناختی غرب را ندارد، یعنی علم و روشمندی و عینیّتجویی آن را. این غرب است که مقولات شناخت علمی را در اختیار دارد و میتواند در مقام «سوژه» یا ذهن شناسنده به هر «ابژه» یا موضوع شناخت رو کند. در حقیقت، برتری سیاسی و نظامی غرب نمودی از آن رابطۀ پنهان درونی است که غرب را «سوژه» و شرق را «ابژه» میکند و حصارهای پیرامون شرق را درهم میشکند و زبان و تاریخ و پیش از تاریخ و زندگی اجتماعی و محیط طبیعیش را موضوع شناخت قرار میدهد.در چنین رابطهای است که جهانهای شرقی از جایگاه خود کنده میشوند و بند نافی که آنها را به تاریخ و جغرافیای اساطیرشان میپیوست پاره میشود و نیروی پرزوری از بیرون آنها را وامیدارد که پای به سرای تاریخی - جغرافیایی تازهای بگذارند که دستاورد ذهنیّت مدرن غربی است.و امّا، بههمان نسبتی که شرق در دانش غرب جذب میشود و تن به آن میسپارد، به همان نسبتی که «شرقیّت» او نمودار میشود، و به همان نسبتی که از بستر آشنای خود دور میشود،بحران درونی او آغاز میشود که همان بحران انسان جهان سومی است.
[↑] يادداشتها
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلیارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- این مقاله پارهای است از یک رساله بهنام «از شرق به جهان سوم» که هنوز منتشر نشده است. آخرین اثر داریوش آشوری بر گردان نمایشنامۀ مکبث ویلیام شکسپیر به فارسی است که بزودی منتشر خواهد شد.
[٢]- چه بسا باز کسانی - همچنانکه بسیار دیدهایم - نام ابن خلدون را در این زمینه بیاورند که حرفهایش دربارۀ زندگی اجتماعی به حرفهای پیشروان علوم اجتماعی در غرب بیشباهت نیست؛ همچنانکه در زمینۀ علوم طبیعی یا ریاضی نیز مثالهای دیگری از وجود ذهنیت علمی و دستاوردهای علمی در آن سوی جهان میآورند، ولی اینها همۀ وجود چیزی از علم را در آن سو نشان میدهد نه وجود بنیاد بینش علمی را که بر عقل پایه دارد و بس و این صورت از بینش ویژۀ تمدن مدرن غربی است و بس.
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ آشوری، داریوش، شرق و غرب، ایراننامه، بهار ۱٣٧۱ - شماره ٣٨، صص ٢٦۵-٢٧۹