۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه

خصایص شخصیت ها در افسانه های مردم آذربایجان


ویژگی های کاراکترهای قصص عامیانه آذربایجان

از دکتر م.    جعفر زاده   
بخشی از کتاب در دست چاپ
  چرا کبوتر نماد صلح است؟ 

( نگاهی کوتاه به نقش کبوتر در قصه­ های فولکلور آذربایجان)http://www.rezahamraz.com/fa/images/hamraz/dr.%20jafar%20zadh.jpg

کبوتریکی از کاراکترهای حیوانی است که در قصه­های عامیانه­ی آذربایجان دیده می­شود.   در قصص آذربایجان کبوتر پرنده­ای است سخن­گو که با کبوترهای دیگر حرف می­زند و انسان­ها را راهنمایی می­کند.   معمولاً دو کبوتر باهم در حال گفتگو آرزو می­نماید  که کاش  فلانی حرف­هایشان را بشنود و به کار گیرد تا مشکلش را حل نماید.   اگرچه نقش کبوترها در اغلب این قصه­ها نقشی کوتاه است که صرفاً به راهنمایی نمودن کاراکتر اصلی قصه برای لحظات کوتاهی محدود می­شود اما راهنمایی او مسیر قصه را عوض می­کند و طالع قهرمان قصه را به نیکی ختم می­کند.   درقصص آذربایجان کبوتر یار و یاور انسان است که نقشی مثبت دارد و در این روند با راهنمایی ساده در قالب گفتگو بین دو کبوتر است راه غلبه بر مشکل را به قهرمان قصه نشان می­دهد یا با اعطای پری از خود و باز در قالب گفت­ و گو بین دو کبوتر و توضیح نحوه­ی استفاده از پرشان به قهرمان قصه کمک می­نماید.   
آنچه مسلم است کبوترها ماده هستند و دیالوگ ابتدایی آنها برای  راهنمایی قهرمان قصه چنین است:
یکی از کبوترها خطاب به کبوتر دیگر می­گوید:
- باجیلی ها باجیلی .   .   .   .   
سپس در حالی­که خطابش دیگر کبوتر است به قهرمان قصه می­گوید:
-.   .   .   یاتیبدیر اویاق، اویاقدیر سایاق اولسون، سایاق دیر ائشیتسین کی.   .   .   .   
(اگر خواب است بیدار، اگر بیدار است هوشیار و اگر هوشیار است بشنود که.   .   .   )
آنگاه آنچه را که به عنوان راهنمایی و کمک می­خواهد به قهرمان قصه بفهماند به خواهرش می­گوید.   اگرهم تنها باشد  در حالی که خطابش قهرمان است با خودش  حرف می­زند.   
بعضاًً هم  این کبوتر از جلد کبوتری خود بیرون آمده  با قهرمان قصه ازدواج می­نماید.   عموماً وقتی قهرمان قصه در آب صورت خود را می­شوید  یا از آب چشمه می­خورد در آب عکس زیبارویی را می­بیند و وقتی بر می­گردد  او را در بالای درختی می­بیند که لب چشمه است و تصویرش در آب افتاده است.   یا اینکه دختری زیباروی در برکه­ای آب آبتنی می­نماید و اینجا است که قهرمان قصه عاشقش می­شود و به هنگام آبتنی دختر لباس­های  او را بر می­دارد.   وقتی پریان از آب بیرون می­آیند دیگر پریان لباس­هایشان را پوشیده و به  جلد کبوتر به پرواز در می­آیند اما دختر زیبای روی دنبال لباس­هایش می گردد و در این حین  با قهرمان قصه و خواستگاری او مواجه می­شود.   معمولاً شرطی  از طرف پری برای ازدواج با قهرمان قصه وجود دارد که قهرمان قصه هم شرط را می­پذیرد.   معمولاً شرط این است که  او به پشتش دست نزند.   اما بعدها  قهرمان قصه آن شرط را به نوعی- و بیشتر بر اثر کنجکاوی- نادیده می­گیرد و به پشت او دست زده و بال هایش را لمس می کند و اینجا است که با آشکار شدن رازش، پری در قالب جلدش رفته و به پرواز در می­آید و جز افسوس برای قهرمان چیزی نمی­ماند.   
«از خصوصیات  توتمیسم تبدیل انسان به حیوان توتمی و برعکس در آمدن از جلد توتم به جلد انسانی است»(عادل عبدالله)
«در بررسی ریشه­ی اساطیری فرهنگ عامه­ی آذربایجان درکی شهودی از رمز درخت که می­تواند ژرف­ترین خواست­های انسانی را منعکس سازد،  زمانی بیشتر تحقق می­یابد که درخت سیب رمز باروری می­شود و میوه­اش  سترونی را زدوده  و آبستنی را ارمغان می­آورد.   
حتی درخت نمادی مقدس از بشارت روشنایی  و زیبایی می­شود وقتی که پریان در جلد کبوتر بر شاخه آن بال می افشانند و با گفتگوهای خود، مسیری را پیش پای  قهرمانان می­گذارد که حتی روشنی چشمشان را به آنان باز می دهد.   همان­گونه  که در داستان شاه اسماعیل رخ می دهد»(رمز و اسطوره درفرهنگ شفاهی آذربایجان-علیرضا ذیحق)
بعضی از جامعه شناسان معتقدند که حتی كبوتر در انجیل حیوانی مقدس است که از طرف  خدا معرفی شده است:
«چون تمامی قوم تعمید یافتند و عیسی هم[پیش از بعثت] تعمید گرفته دعا می‌كرد، آسمان شكافته شد و روح‌القدس به شكل كبوتری بر او نازل شد.   .   .    اینك در ابتدای ظهور دین مسیح،كبوتر،ماهی و بره حالت رمزی برای این دین داشته،خود آثاری از توتم‌پرستی قدیمی بوده،حتی حیوان بی‌قدر و منزلتی چون خوك زمانی توتم‌ یهودیان به شمار می‌رفته است»(ویل دورانت)
برای نمونه در ذیل به نقش کوتاه کبوتر در چند قصه مردمی آذربایجان اشاره می شود:
1- در قصه­ی“توکلوجه پادشاه” یا همان“ملیک اژدر” پر یکی از دو کبوتر چشمان نابینای پدر و مادر “ملک اژدر” را بینا می­کند.   .   .   
2-  در قصه­ی“نارا خاتین” دو کبوتر سخنگو هستند  که با همدیگر صحبت و آرزو می­کنند که “نارا خاتین” پری را که با بلند شدن آنها به زمین می­افتد برداشته و با مالش آن به حدقه­ی چشم، اول چشمان خود را در کاسه­ی چشمش قرار داده و سپس با مالش پر به محل گردن، سر بریده­ی فرزندش را به تنش بچسباند.   .   .   
3- درقصه­ی“نامادری” خواهر،  خون برادرش را که  به دستور نامادری و به خاطر ویار نامادری به گوشت پسرک  توسط پدر سربریده شده است در یک بطری جمع آوری می­نماید.   بعد از هفت روز به خاطر ناراحتی خواهر،  به اذن خداوند از بطری حاوی خون پسرک، کبوتری بیرون می­آید.    این کبوترعاقبت با تدبیر خود،  دختر را از دست زن­بابا نجات می­دهد و سپس به اذن خداوند خود نیز به قالب همان پسرک در می­آید.   .   .   
4- در قصه­ی“ملیک محمد” پادشاه کبوتری دارد که خیلی دوستش می­دارد.   کبوتر از پادشاه مرخصی می­گیرد تا به عروسی برادرش برسد و تا 3 روز برگردد.   کبوتر در بازگشت تخم سیبی را برای پادشاه سوغات  می­آورد.   به دستور پادشاه تخم سیب در باغ کاشته می­شود  که بعد از 3 سال 3 سیب طلایی بار می­دهد و از این جا ماجرای قصه شروع می شود .   .   .   
5- در قصه­ی“محمد گۆل بادام” دو کبوتر بر زمینی پوشیده از برف، نشسته­اند  که مقابل  کبوترها دو قطره خون روی برف ریخته شده است.   یکی از کبوترها از دیگری می­پرسد “آیا چیزی زیباتر از برف و خون وجود دارد؟  ” کبوتر دیگر جواب می­دهد:  “آری، محمد گۆل بادام از  هر چیزی زیباتر است.   ”
دختر پادشاه که از پنجره حرف­های کبوتر­ها را می­شنید نه یک دل بلکه صد دل شیفته­ی محمد گۆل بادام می­شود.   .   .   
6- در قصه­ی“گول سیناوره نه  ائله دی؟  ” که واریانتی  از قصه­ی“اذانچی” می­باشد و صمد به اتفاق بهروز در کتاب“قصه­های آذربایجان”جمع آوری نموده­اند در بخشی از قصه  مردی به اسم “سیناور” با دخترعمویش به اسم“گۆل” ازدواج می­کند.   دخترعموی مرد یعنی زنش به او خیانت کرده و با 40 حرامی سر وسری پیدا می­کند.   سیناور به او شک می­برد و شبی او را تعقیب کرده می­بیند،زنش“گۆل” به سراغ 40حرامی رفت.   سیناور 40 حرامی را بعد از بازگشت“گۆل” می­کشد و سر 40 حرامی را در کیسه­ای گذاشته  با خود به خانه می­آورد.   فردا سیناور ماجرا را به زنش تعریف کرده و سر رئییس حرامی­ها را نشانش می­دهد.   زن سیناور که رسوایی خود را می­بیند وردی خوانده  به صورت سیناور فوت می­کند و او تبدیل به  الاغ می­شود.    “گۆل” الاغ یعنی در اصل سیناور را از خانه بیرون می­اندازد.   فردی در کوچه الاغ را صاحب می­شود.   روزی سیناور درحیاط خانه مشغول یونجه خوردن بو صاحبش هم در اتاق در حال چرت زدن بود که دو کبوتر(البته صمد و رفقیش بهروز در این واریانت صرفاً لفظ  پرنده را به کار برده­اند که  به نوع  پرنده  اشاره نشده است.   اما چون در قصص دیگر  که به شرح آنها اشاره شد  همیشه با کبوترهای سخنگو مواجه هستیم بنا را بر کبوتر فرض گرفتیم)به بالای درختی نشسته بودند که یکی از کبوترها به دیگری می­گوید:
“خواهرجان این الاغ را می­شناسی؟  او همان سیناور است  که دخترعمویش با وردی  او را به شکل الاغ  در آورده است کاش  صاحب­خانه بیدار بود و حرف­های ما را می­شنید و وقت بلند شدن ما برگی را که از درخت می­افتد بردارد و برگ را کوبیده و جوشانده­اش را به کله الاغ بریزد.   در این صورت الاغ تبدیل به آدم یعنی همان سیناور اولی می­شود.   .   .   
از قضا صاحب­خانه  که در عالم  نیمه­خواب و نیمه بیداری بود این حرف­ها را شنیده و به کار می­گیرد و الاغ  تبدیل به سیناور می­شود.   
البته در این قصه عین ماجرا دو مرتبه تکرار می­شود و این بار سیناور با ورد همسر خیانتکارش به سگی تبدیل می­شود.   این بار سیناور را که به قالب سگی در آمده است قصابی در کوچه پیدا کرده و به خانه­اش می­برد.   در خانه­ی  قصاب باز  دو کبوتر  بر بالای درختی  آرزو می­کنند که قصاب حرف­های آنها را بشنود و با خواندن  دعایی که کبوترها خواهند گفت، سگ را در خزینه­ی حمامش دهد  که در آن صورت سگ تبدیل به سناور خواهد شد و اگر خود سیناور هم این ورد را بخواند و به صورت دخترعمو یا همان همسرش”گۆل”فوت کند وردهای“گۆل” برای همیشه بی­اثر می­شود.   قصاب این حرف­ها را شنیده و به کار گیرد و سگ به قالب سیناور در می­آید.   سپس سیناور این وردها را به کار گرفته و ورد همسر خیانکارش را خنثی می کند.   .   .   
7- در قصه­ی“اذان­چی”(اذان­گو)مرد زین­سازی چندین روز است که هنگام برگشت خانه­ را مرتب وجارو شده بیند.   زین ساز برای یک روز برای سر در آوردن از مساله سر کار نرفت و در خانه­ پنهان شد.   آنگاه دید که کبوتری به خانه­ آمد و جلدش بیرون آمد و به تمیز و مرتب کردن خانه  مشغول شد.   مرد زین ساز جلد کبوتر را برداشت.   بلاخره پس از کش و قوس و  کلانجار رفتن با دختری که از جلد کبوتر بیرون آمده بود آنها با همدگیر ازدواج کردند.   .   .   
8- درقصه­ی“درویش و میومیو خانم و دختر غازچران” درویشی که رفیق پادشاه است، بنا به وصیت پادشاه بعد از  مرگ او دختر ارشد پادشاه را عقد می­کند.   بعد از چندین روز درویش درخانه سر ماجرایی دختر را می­کشد که قطره خونی از دختر جهیده و به شکل کبوتر درمی­آید.   عین همین بلا را درویش سر خواهر زن دومش می­آورد  که باز قطره خونی می­جهد و به کبوتری تبدیل شده و پرواز می­کند.   بعدها وقتی درویش می­خواهد خواهر کوچکتر آنها را هم بکشد دو کبوتر به وجود آمده از دو قطره خون لب پنجره نشسته با همدیگر از راه حل غلبه بر درویش صحبت می­کنند.   کوچکترین خواهر این حرف­ها را شنیده و به کار می گیرد و بر درویش غلبه می کند.   .   .   
9- در قصه­ی“ضیقم شاه و احمد تالانی” وقتی احمد تالانی در پی دیوی می­رود که نامزد ضیقم شاه  را از دست او برهاند در جایی به لب دریا می­رسد که نمی­تواند از آن بگذرد.   همانجا  در حالت نیمه خواب و نیمه بیداری دو کبوتر بر بالای درختی نشسته و با همدیگر صحبت می­کنند.   یکی از کبوترها به دیگر کبوتر چگونگی رد شدن از دریا و نیز چگونگی غلبه بر  طلسم جنگل آن ور دریا را شرح می­دهد و نیز از اینکه اگر کسی در این جنگل از درخت سیب بخورد سنش جوان­تر می­شود.   کبوتری که اینها را شرح می­دهد آرزو می­کند کاش احمد تالانی اینها را بشنود و بکار گیرد.   احمد نیز این حرف­ها را شنیده  و به کار می­گیرد و بر موانع غلبه می­کند.   .   .   
10- در قصه­ی“تنبل احمد”سه کبوتر هستند که بر روی شاخه­ی درختی هر کدام یک راهنمایی به قهرمان قصه می­دهند.   .   .   
- در قصه­ی“مرد ایله نامرد”(مرد و نامرد) دو کبوتر دقیقاً به سان قصه­ی“ناراخاتون”مرد را راهنمایی می­کنند و پری می­دهند که مرد با پر کبوتران چشمش را به حدقه می­چسباند.   .   .   
11- در قصه­ی“لالا و نرگیز” برعکس اکثر کبوترها این دفعه یکی از کبوترها قلبش و دیگری نیز سرش را برای  کمک به قهرمان قصه می­دهند.   .   .   
12- همچنین در قصه­ی“گۆل و نسترن” برعکس اکثر کبوترها این دفعه یکی از کبوترها قلبش و دیگری سرش را برای  گۆل و نسترن می­دهند.   کسی که قلب کبوتر را بخورد پادشاه خواهد شد و هر کس سرش را بخورد ثرتمند می­شود.   .   .   
13- همچنین سه کبوتر قصه­ی“بختیار” هر کدام برای قهرمان مشاوره می دهند.   
14- سه کبوتر قصه­ی“کچل محمد”بعد از فرود آمدن و کندن جلدشان در استخر به آبتنی می پردازند که نشان دهنده­ی ذات اصلی کبوترها یعنی پریانی در جلد کبوتر می­باشند.   .   .   
15- در قصه­ی“داش اۆزوک” کاراکتر اصلی قصه کلفی را که برای فروش از ننه­اش گرفته است به کبوتری می­دهد.    بعدها همان کبوتر  در عوض کلف، قهرمان قصه را یاری می­نماید.   
16- در قصه­ی“افسانه­ی محبت”از صمد که  به عقیده­ی برخی، برداشتی از قصص فولکلور است با کاراکتر دو کبوتر به این نحو مواجه هستیم که: «.   .   .   دختر شاه این را که می­شنود از غرور و تکبر گذشته­اش  اظهار پشیمانی می کند و کمی بعد هر دو به جلد دو کبوتر در می آیند و بی خبر، کاخ شاه را ترک می­کنند.   .   .   »
17- در قصه­ی“کچل­ کفتر­باز” از صمد نیز با این کاراکترها مواجه هستیم: در این قصه ، دو کبوتر سخنگو وجود دارد  که با همدیگر صحبت آرزو گونه­ای دارند که کاش کچل بعد از بلند شدن آنها برگی را که از درخت می­افتد، برداشته و به بزش بدهد و با شیر بز  سر کفترهایش را بچسباند تا آنها زنده شوند.   .   .   
بعضاً در مواردی نادر در برخی قصص مثل قصه­ی“قوش دیلی بیلن اسکندر” به جای 2 کبوتر 2 بلبل دیده می­شود که همین وظیفه را دارند اما به نظر می­رسد این موارد سهوی از طرف برخی راویان قصص باشد که به جای کبوتر به بلبل اشاره کرده اند.   
می­دانیم امروزه کبوتر یکی از شناخته شده­ترین نمادهای صلح است.   برای انتخاب کبوتر به عنوان نماد صلح چندین عقیده موجود است:
الف.   « پس از آنكه نوح درگیر آن توفان سهمناك شد و از هر حیوان جفتى را انتخاب و بر كشتى سوار کرد.   .   .   با پایان گرفتن طوفان، نوح از پرندگان خواست که هر كدام به سمتى پرواز كنند و براى او از خشكى­هاى اطراف خبری بیاورند.   مدتى نگذشت که  كبوتری سفید در حالى كه شاخه­ای زیتون را در منقار داشت، بازگشت و خبر از زمینى سبز آورد.   »(منبع: اینترنت)
ب.   پس از جنگ جهانى دوم،پیكاسو از طرح كبوتر سفید براى نشان دادن صلح و دوستى به عنوان نشان كنگره­ی جهانى صلح در پاریس به سال ۱۹۴۹ استفاده كرد.   و از آن سال به بعد این کبوتر به عنوان نماد صلح انتخاب شد.   (منبع : اینترنت)
البته به نظر نگارنده این نظریه جای سوال دارد چرا که نمی تواند داستان­ها و قصص تاریخی را  که کبوتر در آن نماد صلح است در بر بگیرد.    در خوشبینانه ترین بینش  صرفاً از پیکاسو به بعد را می­تواند شامل می­شود؟ 
ج.   البته برخی نیز معتقدند که نماد صلح از پرنده­ی سفید ملل شرق مثل ویتنام، ژاین و.   .   .   برداشت شده است«زمانی­که
نخستین بار در ژاپن بعد از بمباران هیروشیما و ناكاساكى دختر بچه­ی ۱۱ ساله­اى در سال ۱۹۵۵ به علت قرارگیرى در معرض تشعشعات رادیواكتیو به سرطان خون مبتلا شد.    این دختر بچه که«ساساکی ساداکو»(
Sadako sasaki)نام داشت، شنیده بود درست كردن مرغ ماهی­خوار با كاغذ و فكر كردن به آرزوها، باعث برآورده شدن آرزوها مى­شود.   لذا شروع به درست كردن مرغ­هاى كاغذى كرد و به سلامت خود و پر شدن دنیا از صلح و دوستى اندیشید.   اگرچه هزاران مرغ ماهی­خوار درست كرد اما عاقبت در كمتر از یك سال بر اثر بیمارى سرطان جان باخت.   خبر این مرگ غم­انگیز به گوش مردم جهان رسید و پس از آن سازمانى به نام« Sadako »- به نام همان دختر- تأسیس گردید  که شعار و هدف این سازمان اتحاد كودكان جهان در تلاش براى صلح و دوستى مطرح گردید که  مرغ ماهی­خوار سفید نیز سمبل و نماد این فعالیت­شد.   »(منبع : اینترنت)
البته به نظر نگارنده این نظریه جای سوال دارد چرا که مرغ ماهی­خوار هم­چنانکه از اسمش بر می­آید از ماهیان تغذیه می­کند و جای سوال است که پرنده­ای که خود شکارچی است  چه طور می­تواند نماد صلح باشد؟ 
د.   در بین آذربایجانی­ها روایت است که «گویند روزی پادشاهی قصد حمله به کشور همسایه کرد.    لذا در مقابل کشور همسایه صف آرایی نمود.   پادشاه  کشور همسایه به لشگرش دستور آماده­باش داد و به عنوان فرمانده دستور به آوردن لباس­های جنگی­اش داد.   همه­ی پوشش جنگی پادشاه را به جز کلاه­خود­ش آوردند.   وقتی که کلاه­خود را خواستار شد خادمش گفت که
“مادرت کلاه­خود را به من نداد.   ” پادشاه با احضار مادرش علت عدم تحویل کلاه­خود را جویا شد.   مادر در جوابش گفت “کبوتری  در کلاه­خودات لانه کرده است و من نمی توانم با تحویل آن خانه­ی کبوتری را ویران کنم.   ” پادشاه باورش نشد خود برای آوردن کلاه­خود رفت.   پادشاه  وقتی وارد انبار تجهیزات جنگی­ شد واقعیت گفته­ی مادرش را با چشمان خود دید لذا وقتی پادشاه خواست کلاه­خود را بردارد مادرش اجازه تخریب خانه­ی کبوتر را به او نداد.   پادشاه درمانده از مادر پرسید “پس چه طوری در میدان جنگ حاضر شوم.   ؟  ”
مادرش  در جواب گفت “ بدون کلاه خود به جنگ برو.   ”
پادشاه بدون کلاه­خود به میدان جنگ رفته در مقابل دشمن صف آرایی کرد.   پادشاه لشکر کشیده پادشاه بدون کلاه­خود را  مسخره کرد.   پادشاه علت حاضرشدگی بدون کلاه­خود را به پادشاه مقابل توضیح داد.   پادشاه  لشگر کشیده باورش نشد لذا از پادشاه مقابل خواست که با همدیگر  به انبار تجهیزات بروند تا با چشمان خود  کبوتر لانه گزیده در کلاه خود را ببیند.   
دو پادشاه به انبار تجهیزات جنگی رفتند و با کبوتر  لانه گزیده در کلاه­خود مواجه  شدند.   
پادشاه لشگر کشیده به پادشاه مقابل گفت:
- مادر تو زن بزرگی است او با این­کارش به ما نشان داد که خانه محترم است و حتی نمی­توان خانه­ی کبوتری را خراب کرد.   با این وجود اینک برای ما عیب است که خانه­های بسیاری را ویران کنیم.   من از جنگ با شما منصرف شدم و با شما پیمان صلح می بندم.    و از آن تاریخ کبوتر  به عنوان نماد صلح قلمداد شد.   » (راوی:  دکتر حمید سفیدگر شهانقی)
به هر حال کبوتر در قصص تمامی ملل ترک  کاراکتری مثبت است.   

 
آیا “هه­دی و هودو” فرزندان“آدی و بودی”هستند؟
در­باره­ی کاراکترهای کومیک“ آدی-بودی- هه­دی- هودی-هادی- هدیک-هودوک”
«آدی و بودی
 دو کاراکتر کومیک در قصه­های آذربایجان می­باشند.  این زوجه را کاراکتری منفی نمی­توان قلمداد کرد بلکه شاید بتوان گفت که کودن بودن و در یک کلمه “ساده­لوح” بودن خصوصیت بارز این زوجه می­باشد.  این زوجه تمامی امور را سر­ و ته و ناتمام به انجام می­رسانند.  کاراکتر“آدی و بودی”علاوه بر قصه­های عامیانه­ی آذربایجان در قصه­های مردم ترکیه نیز دیده می­شود و نگارنده به واسطه­ی دوستی تاریخدان و- شهروند ترکیه­ای(اهل استانبول)- با کاراکتر این زوجه در قصه­های مردمی ترکیه آشنا گشته است.  قصه­ی”آدی و بودی” افسانه­های آذربایجان از صمد  یکی از مشهورترین قصه­ی با نقش “آدی و بودی”است.  (به جهت طولانی  نشدن بحث برای مطالع قصه به کتاب مذکور رجوع شود.  )
نکته1: در متن قصه گرد آوری شده  توسط صمد این دو کاراکتر نسبت زن و شوهری دارند. 
هدیک وهودیک
 دوکاراکتر کومیک همانند“آدی ­و بودی”درقصه­های آذربایجان می­باشند.  این زوج را نیز نمی­توان کاراکتری منفی قلمداد کرد بلکه شاید بتوان گفت که کودن بودن و در یک کلمه”ساده­لوح” بودن از خصوصیت بارز این زوج می­باشد.  این زوج تمامی امور را برعکس و ناتمام به انجام می­رسانند. 
نکته2: تفاوتی که“هه­دیک-هودوک”با “آدیبودی” دارند در این است که“آدیبودی” زوجه ساده­لوح هستند که در قصه­ی گردآوری شده توسط صمد نسبت زن و شوهری دارند.  حال اینکه “هه­دیک هودوک” زوج ساده لوح می­باشند که از یک جنس هستند و با توجه به قصه­ی زیر و سناریوی قصه که صحبت از شکار و  کارهایی که عموماً مردانه است  محتملاً این دو کاراکتر از جنس مذکر هستند و احتمالاً نسبت برادری دارند. 
قصه­ای با کاراکترهای “ هدیک” و “هودوک ”
هديك و هودوك (واریانت توفارقان)
بیری‌ واریدی‌ ـ بیری‌ یوخ ایدی‌ ـ دورد آدام‌ وار ایدی‌.  آدلاری‌ هَدیك‌،هودوك، كوسا كوراوغلو و زیرناچی‌ عبدالرحمن‌.  بیر گۆن‌ بونلار دؤردو اوو اوولاماق‌ اۆچون‌ اورمانا چیخدیلار.  دؤرد یولداش­اؤزلرین بو آغاجیلغاـ او آغاجلیغا ووروب­آنجاق بیرمیغ‌میغا شیكار ائتدیلر.  اوولاماقدان‌ سورا میغ‌میغانین‌ دَ‌ری­سین‌ سویماق‌ اۆچون‌ عبدالرحمن،‌ هدیك‌ و هۆدوكه‌ اۆز توتدو دئدی:
ـ هدیك‌ سنین‌ پیچاغین‌ وار؟
ـ هۆدوك‌ سنین‌ پیچاغین‌ وار؟
هدیك‌ و هودوك‌ جاواب‌ وئردیلر:
ـ یوخ‌
عبدالرحمن‌ دئدی:
ـ قارنیووزا یامان‌ اوخ‌!
 كوسا كور اوغلو اوتایدان‌ دئدی:
 منیم‌ بیر تییه‌ سیز پیچاغیم‌ وار !
كوسا كوراوغلو او تییه‌ سیز پیچاغلا میغ‌ میغانین‌ دَ‌ری­سین‌ سویوب‌,هدیك‌ و هودوك‌د‌ن‌ سوروشدو:
ـ هدیك‌ سنین‌ قازانین‌ وار؟
ـ هۆدوك‌ سنین‌ قازانین‌ وار؟
هدیك‌ و هۆدوك‌ جاواب‌ وئردیلر:
ـ یوخ‌
 كوسا كوراوغلو دئدی:
ـ قارنیووزا یامان‌ اوخ‌!
عبدالرحمن‌ اوتایدان‌ دئدی:
ـ منیم‌ بیر دیب‌سیز قازانیم‌ وار!
عبدالرحمن‌ قازانی‌ گتیریب, میغ‌میغانی‌ پیشیریب‌ یئدیلر.  گلمگه‌ ایراده‌ ائیله‌‌دیك‌لری‌ زامان‌ عبدالرحمن‌ ایپ‌ آختاردی,دری­نی باغلاییب آرخاسینا آلسین‌.  هدیك‌ و هۆدوكه‌ دئدی:
ـ هدیك‌ سنین‌ ایپ­ین‌ وار؟
ـ هۆدوك‌ سنین‌ ایپ­ین‌ وار؟
هدیك‌ و هودوك‌ دئدیلر:
ـ یوخ‌
عبدالرحمن‌ دئدی:
ـ قارنیووزا یامان‌ اوخ‌!
اوتایدان‌ كوسا كوراوغلو بیر تئل‌ ساچلاریندان‌ قوپاردیب‌ گلدی میغ میغانین دَریسی‌نی باغلاسین.  گۆجوچاتمادیغی اۆچون،هدیك‌ وهۆدوك‌ یاردیما گلدیلر.  آما اونلاریندا گۆجو چاتمادی.  عبدالرحمن‌ بئله‌سینه‌ گؤروب‌،گلدی دَ‌رینی‌ آرخاسینا آلسین،یوكون‌ آغیرلیغیندان‌ بئلی‌نین ‌یئددی‌ موهره‌سی‌ یئریند‌ن‌ ترپندی,عاجیز قالدی.  اونلار ایشین سونوندا بیر آتلی‌ قاریشقا تاپیب‌، دَ‌رینی‌ اونا یوكله‌‌ییب،گلدیلر. 
 راوی:الحاجیه­خانم بتول حاجی اسماعیلی( بی سواد و خانه دار) می باشد. 
ترجمه‌ی فارسی:
هدیك‌ و هودوك‌
یكی‌بود یكی‌نبود چهارنفر بودند به‌ اسامی‌”هدیك‌”، “هودوك‌”، ‌”كوساكوراوغلو”و“عبدالرحمن‌” كه‌شیپورچی‌ بود.  این‌ چهار نفر روزی‌ برای‌ شكار به‌ این‌ كوه‌ و آن‌ كوه‌ و به‌ این‌ جنگل‌ و آن‌ جنگل‌ می‌روند و در نهایت‌ یك‌پشه‌ شكار می‌كنند.  بعد از شكار عبدالرحمن‌ كه‌ می‌خواهد پوست‌ پشه‌ را بكند رو به‌ هدیك‌ و هودوك‌ می‌كند ومی‌گوید:
ـ هدیك‌ تو چاقو داری‌؟
ـ هودوك‌ تو چاقو داری‌؟
 هدیك‌ و هودوك‌ جواب‌ می‌دهند:
ـ نه‌
عبدالرحمن‌ می‌گوید:
ـ تیر به‌ شكمتان‌ بخورد!
 كوسا كوراوغلو از آن‌ طرف‌ می‌گوید:
ـ من‌ چاقو دارم‌ كه‌ فقط‌ دسته‌ دارد و تیغه‌ ندارد!
 كوسا كوراوغلو  با دسته‌ی‌ چاقو‌ پوست‌ پشه‌ را می‌كند و سپس‌ رو به‌ هدیك‌ و هودوك‌ می‌گوید:
ـ هدیك‌ تو دیگ‌ داری‌؟
ـ هودوك‌ تو دیگ‌ داری‌؟
هدیك‌ و هودوك‌ جواب‌ می‌دهند:
ـ نه‌
كوسا  كوراوغلو می‌گوید:
ـ تیر به‌ شكمتان‌ بخورد!
عبدالرحمن‌ از آن‌ طرف‌ میگوید:
ـ من‌ دیگی‌ دارم‌ كه‌ ته‌ ندارد!
سپس‌ عبدالرحمن‌ دیگ‌ را آورده‌ پشه‌ را می‌پزد و می‌خورند.  وقتی‌ اراده‌ بازگشت‌ می‌كنند، عبدالرحمن‌ طنابی‌می‌خواهد تا پوست‌ را بسته‌ و به‌ دوش‌ گیرد.  رو به‌ هدیك‌ و هودوك‌ می‌گوید:
ـ هدیك‌ تو طناب‌ داری‌؟
ـ هودوك‌ تو طناب‌ داری‌؟
هدیك‌ و هودوك‌ جواب‌ می‌دهند:
ـ نه‌
كوسا كوراوغلو تار مویی‌ از سرش‌ می‌كَند و پوست‌ پشه‌ را با آن‌ می‌بندد و چون‌ زورش‌ نمی‌رسد به دوش بكشد؛هدیك‌(1) و هودوك‌ به كمك
می­آیند اما زورشان‌ نمی‌رسد و عبدالرحمن‌ می­آید پوست‌ را به‌ دوش‌ می‌گیرد كه‌ از سنگینی‌ بار هفت‌ مهره‌ی‌ كمرش‌جابجا می‌شود و عاجز می‌ماند.  در نهایت‌ مورچه‌یی  اسب‌ سوار را یافته‌ و پوست‌ را بر آن‌ بار می‌زنند و می‌برند. 
هه­دی و هودی
دو کاراکتر کومیک در قصه­های آذربایجان می­باشند.  این زوج را نیز نمی­توان کاراکتری منفی قلمداد کرد بلکه شاید بتوان گفت که کودن بودن و در یک کلمه “ساده­لوح” بودن خصوصیت بارز این دو کاراکتر نیز می­باشد. 
نکته­3:البته این دو کاراکتر یک زوج نیستند بلکه آنها یار سومی نیز دارند که در  قصه­ی موزون زیر با ضمیر من مشخص است  که روای این قصه­ی موزون نیز هست.  این کاراکتر که با ضمیر من مشخص است“هادی” نام دارد که نسبت به دو یار دیگر کمتر شناخته شده است.  اینک در قصه­ای موزون با این کاراکترها بهتر آشنا می شویم:
شعری با کاراکترهای“هه­­دی” و “هودی”
هه­دي ایدی،هودی ایدی،بیرده من ایدیم
گئتدیك تبریز حامامینا،اوچ بیستی(2)تاپدیق
پول،نه پول!
ایكیسی سینیق،بیری نین سكّه سی یوخ. 
سكّه سی یوخو وئردیك اوچ توفنگه
توفنگ،نه توفنگ!
ایكیسی سینیق،بیری نین قونداغئ یوخ. 
قونداغئ یوخ اینن اوچ اوْو ووردوق
اوْو،نه اوْو!
ایكیسی اؤلو،بیری نین نفسی یوخ. 
نفسی یوخو آپاردیق اوچ كنده
كند،نه كند!
ایكیسی ییخیق،بیری نین دیوارئ یوخ. 
دیوارئ یوخدان اوچ قارئ چیخدئ
قارئ،نه قارئ!
ایكیسی كوْر،بیری نین گؤزو یوخ. 
گؤزو یوخدان اوچ كوپ آلدیق
كوپ،نه كوپ!
ایكیسی سینیق،بیری نین دیبی یوخ. 
دیبی یوخدا اوْولارئ بیشیردیك،یئدیك
یئمک نه یئمک ؟
کی قارنیمیزین دا خبری یوخ. 
راوی:عزت­اله دلالی ممقانی معلم بازنشسته حدود55ساله-ساکن ماماغان
ترجمه­ی فارسی:
“هه­دی” بود  و“هودی” و نیز من
“هه­دي” بود  و “هودی” و من بودم
رفتیم به حمام تبریز و 3 تا “بیستی”(2) پیدا کردیم
پول , چه پولی؟
دوتاش شکسته و یکی هم بدون نقش و نگار
آن که نقش و نگار نداشت را دادیم و 3 تفنگ خریدیم
تفنگ,چه تفنگی؟
دوتاش شکسته و یکی بدون قونداق
با تفنگ بی قونداق 3 تا آهو شکار کردیم
آهو,چه آهویی؟
دوتاش مرده یکی هم نفس نداشت
آنکه نفس نداشت را بردیم به سه ده
ده, چه دهی؟
دوتاش ویران و یکی بدون دیوار
از روستای بی دیوار سه پیرزن بیرون آمد
پیرزن ,چه پیرزنی؟
دوتاش کور و یکی بدون چشم
از پیرزن بی چشم سه تا کوزه  گرفتیم
کوزه,چه کوزه­ای؟
دوتاش شکسته و یکی ته نداشت
در کوزه­ی  بی ته  آهوها را پختیم  و خوردیم
 خوردن,چه خوردنی؟
که شکممان هم خبر ندارد
نکته­ی4: با توجه با یار سوم این دو کاراکتر که “هادی”,نام دارد و نیز با توجه  به سناریوی قصه که هر سه باهم به یک حمام می روند محتملاً این 3 کاراکتر از یک جنس و از  جنس مذکر هستند که احتمالاً نسبت برادری دارند. 
نکته­ی 5: “هه­دی و هودو”,همان “هه­دیک - هودوک”,هستند که در بعضی از نقاط آذربایجان به شکل “هه­دی و هودو”,شناخته می شوند. 
***
نتیجه:حال از آنجایی که کارهای آن زوجه یعنی “آدی -بودی”,شبیه به سه  یار هه دی(هه­دیک) و هودی(هودوک) و هادی است محتملاً این سه نفر فرزندان یعنی پسران “آدی -بودی”,هستند.  ؟!»

منبع:کتاب”ویژگی های کاراکترهای قصص عامیانه آذربایجان”,حسن-م.  جعفرزاده,(در آستانه­ی نشر)


---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1-”هدیک”در آذربایجان نام نوعی غذا است که از آبپز نمودن  گندم  نخود و لوبیا  تهیه می­شود و به نام “دیشلمه”نیز مشهور است.  این غذا برای کودکی که تازه دندان در آورده است تهیه می­شود. 
از همین واژه درفرهنگ آذربایجان اصطلاح”هدیک­لنمک”نیز رایج است که در مفهوم”همچون­هدیک,له و لبرده شدن”معادل با “مسخره­گی در آوردن برای خنداندن”می­باشد و چه بسا کاراکتر”هدیک”که شخصیتی طنز گونه است از همین اصطلاح رایج شده باشد و به تبع آن هودوک همزاد او انتخاب شده باشد؟!
2- بیستی:واحد پول است. 


ویژگی­های  قصه­ی آت(اسب) در قصص آذربایجان
  نام اسب
صاحب اسب
قمر
 شاه اسماعیل
کهر

قاشقا
ستارخان
قارا قاشقا
بابک
بوز آت
نبی
قیرآت
کور اوغلو
دور آت
کور اوغلو
ویللام
آتیلا
قره غرتاش
حسین کرد شبستری



آت(اسب),یکی دیگر کاراکترهای حیوانی قصص آذربایجان است.  اسب در قصص آذربایجان جایگاهی ویژه دارد.  اسب در قصص آذرباییجانی یار و یاور انسان است و به قهرمان قصه یاری می­رساند.  برای مثل در قصه­های «قیرخ قونچا خانیم”, “بختیار” و  «قارا آت”(اسب سیاه) به قهرمان قصه کمک می­رساند و به سان سیمرغ با دادن مویی از یالش از قهرمان قصه می­خواهد به وقت درماندگی با سوزاندن  یکی از موهایش او را خبردار کند تا به یاری­اش بشتابد.  زمانی که «کوپه گیرن قاری” به سان یک دختر زیباروی ظاهر می­شود و پسر را به سفری دور و دراز می­فرستد در اثنای راه این اسب است که با سوزانده شدن مویش توسط قهرمان برای یاری کردن او می­رسد و قهرمان را کمک می­نماید.  اسب قصه­ی  «قاراآت” با گریه و پای کوبیدن بر زمین”قهرمان قصه را از خطرات آگاه می­سازد. 
از اسب­های مشهور داستان وقصص آذربایجان می­توان به اسب­های زیل اشاره کرد:
اسب در داستان عاشیق غریب نقشی ویژه بازی می­کند وقتی که شاه صنم بعد از 7 سال  غریبی و عاشیغی در حلب برای پول در آوردن و تهیه­ی خواسته­ی پدرش می­خواهد  به تفلیس برود,این «اسب سفید”است که به تنهایی این راه دور و دراز و پر خطر «شاه صنم”را به تفلیس می­رساند. 
“یئل آتی” در قصه­ی «پادشاه اوغلو”یکی دیگر از اسب­های مشهور قصص است که اگر دو تا از مویش را به هم بگیری سریع حاضر می­شود. 
“چیل مادیان”اسب”الیاس”بر «گٶی آت” اسب پسر پادشاه غلبه غلیه می کند و قهرمان قصه را موفق می­گرداند. 
اسب  «ابراهیم” در قصه­ی  «یتیم ابراهیم و سوداگر” ابراهیم را از دست دیو می­رهاند و اسب محمد در قصه­ی  «محمدین دوستلاری”(رفقای محمد) که به پرواز در آمده و صاحبش را به جایی دیگر می رساند. 
یکی دیگر از اسب­های مشهور قصص آذربایجان «قمر” است که اسب ”شاه اسماعیل” است. 
اسب رام نشدنی «دریا” در قصه­ی «پهلوان اوشاق”(بچه پهلوان)تنها به دست بچه پهلوان رام می­شود.  البته اگرچه در این قصه دریا صرفاً اسم اسب است اما اصولاً اسب دریایی در قصص آذربایجان نقشی تاریخی دارد چرا که  «قیرات” و «دورآت”هم از مادیانی به دنیا آمدند که با اسب دریایی آمیزش کرده بود.  «چیل مادیان” قصه­ی «چیل مادیان” نیز اسبی دریایی است که وقتی از دریا بیرون می­آید  به دام گرفتار شده و مهار می­شود.  حتی اسب دریایی «اۆچ آیاق” در قصه­ی “اۆچ آیاق آت”(اسب 3 پا) با 3 پا به سان باد می تازد و زبان آدمیزاد نیز صحبت می کند.  این اسب از اسب های مشهور قصص آذربایجان است که به همراه مادرش در قصه­ی “ اۆچ توکلو کوسا” نیز نقش دارند. 
“قارا”, «قهوه­ای” و”بوز” اسم اسب­های قصه­ی «اۆچ قارداش” است.  در قصص آذربایجان بیشتر اسب­ها از روی رنگ نام گذاری می­شوند و نام گذاری اسب­ها بر اساس رنگ بسیار مرسوم است به طوری­که بر اساس رنگ اسب­ها نام­های زیادی دارند.  مثلاً
اسم اسب
اسم اسب به لاتین
    مشخصات رنگ
قاشقا آت
Qaşqa at
اسب سیاه رنگی که پیشانی اش سفید است- اسب ستارخان
قولا
Qula
اسب به رنگ زرد روشن
تیغ ات
Tıx at
اسب قرمز ی که به سفیدی بزند
تیس ات
Tıs at
اسبی که میان دو چشمش سفید باشد
آغ آت
Ağ at
اسب سفید و یا مایل به سفید
چیبار
Çibar
اسبی با لکه های  غیر رنگ اصلی
چیلقی
Çılqı
اسب سرخ رنگ
قنغر
Qonğor
اسب تیره رنگ
توروق
Toruq
اسب سرخی که به سیاهی بزند
توزی
Tozi
اسب سرخی که به سیاهی بزند
دور آت
Dur at
اسبی که یال و دمش سیاه و سایر نقاط بدنش  سرخ رنگ باشد  -اسب دوم کوراوغلو
قیر آت
Qir at
اسب خاکستری  رنگ- اسب اول کوراوغلو
قیرمیزی آت
Qırmızı at
اسب قرمز که با کهر فرق می کند. 
ابرش
Əbrəş
اسب  سرخ رنگ با خال­های سفید یا هر رنگ با لکه های مخالف رنگی اصلی
کهر آت
Kəhər at
اسب کهر
بول آت
Bol at
اسبی که دست و پاهاش سفید باشد
بوز آت
Boz at
اسبی به رنگ سبز روشن خاکستری رنگ
بوکرول
Bökrül
اسبی که پشتش سفید باشد
آلا باجاق
Ala bacaq
اسب سفید پا
آلا پاچا
Ala paça
اسبی که میان پاهایش  رنگ  سفید دارد
اوغوربول
Oğurbul
اسب پیشانی سفید
ابلق آت
Əbləq at
اسبی که رنگارنگ باشد و گویند بد یمن است.  معمولا سوارش نمی شوند. 
“چیل مادیان”, «آغ آتین ناغیلی”, «دورآتین ایتمه­گی”,”قارا آت” “آتلی یولداش” و «آتلی دول آرواد” قصصی هستند که اسم قصص با نام اسب گره خورده است. 





«عروسک هم صبر و هم راز ”کاراکتر عروسکی قصص عامیانه آذربایجان

«صبیرلی قولچاق”  یا «صبیرداش قولچاق” (عروسک صبور),مثل عروسک در قصه­های «اولدوز و کلاغ­ها” و «اولدوز و عروسک سخن­گو” است که نویسنده­اش صمد از این کاراکتر قصص آذربایجان به نحو ماهرانه­ای بهره برده است.  کاراکترعروسک صبور در قصه­ی «عروسک صبور” از قصص عامیانه­ی آذربایجان  نیز دیده می­شود که صمد با اسم«عروسک سنگ صبور” ثبت کرده است. 
این عروسک شخصیتی است که دلتنگی­های افراد را گوش می­کند و سنگ­صبور تنهایی و دلتنگی برخی از کاراکترهای قصه است به خصوص زمانی که یکی از کاراکترها تنها مانده و چنان مورد ظلم و آزار و دوز و کلک واقع شده است که کسی را در پیرامون خود ندارد تا دلتنگی­هایش را به او بگوید.  آنگاه کاراکتر عروسک­صبور مستمع دلتنگی و حرف­های ته دل مانده این کاراکتر است.  مثلاً در قصه­ی «عروسک صبور”وقتی کلفتی خود را به جای دختر تیمارگر جا می­زند و با پسر بهبود یافته ازدواج می­کند شخص دیگری نیست که بتواند شاهدی برای دختر تیمارگر باشد و دروغ دختر کلفت را برملا سازد و از طرفی به حرف­ها و دلتنگی­های دختر تیمارگر گوش کند.  لذا این نقش را «عروسک صبور” بازی می­کند.  آنگاه که دختر تیمارگر حرف­های دلش یعنی واقعیت را برای عروسک صبور تعریف می­کند پسر جوان پشت در حرف­های دختر تیمارگر را می­شنود و بدین سان پی به حرف­های دروغین دختر کنیز برده و ماجرای زندگی را به روال طبعیی خود بر می­گرداند.  چرا که اغلب پیرزن فروشنده­ی عروسک صبور  از خریدار می­خواهد که پشت در ایستاده و بعد از دردل صاحب عروسک با «عروسک صبور”  عروسک را  با شمشیر از وسط به دو نیم کند چرا که اگر این کار را انجام ندهد صاحب عروسک بعد از گفتن درد دل­هایش خواهد ترکید و خواهد مرد.  در حقیقت این راهی است که پیرزن دنیا دیده و فروشنده­ی عروسک صبور  شخص خریدار عروسک هم صبر را به طور غیر مستقیم تشویق به شنیدن  حرف­ها ی صاحب عروسک و پی بردن به واقعیت­ها می­کند.  در این قصص وقتی شخص خریدار عروسک را به صاحبش تحویل داد پشت در  می ایستد تا بعد از اتمام صحبت صاحب عروسک, عروسک را از وسط به دو نیم کند با شنیدن درد دل صاحب عروسک  پی به وافعیت ها  می برد و اینجاست که مسیر قصه عوض می­شود و به نفع صاحب عروسک به پایان می رسد. 
ابوالقاسم انجوی شیرازی به سال 1355 کتابی در مورد افسانه­های ایرانی جمع آوری کرده و برای اسم کتاب از این شخصیت داستانی آذربایجانی استفاده کرده است. 
این کاراکتر به فارسی نیز ورود پیدا کرده است. 
به نظر نگارنده صبیرداش به معنی«هم صبر,هم­راز و غم­خوار است” که در فارسیبه اشتباه  «داش” را در معنی سنگ گرفته و به «سنگ صبور” ترجمه کرده­اند و از آن به بعد بعضاً «سنگ صبور” جای عروسک صبور نشسته است. 
مردم آذربایجان از این کاراکتر عروسکی برای روزهای بد خود چنین دلخوش کنکی آفریده ند. 
صبر ائیلرم صبیرداشی                                                                                                                   پارتلادی اۆرگیمین باشی




کوپ قاری(پیرزن خمره سوار)

کوپ قاری­(پیرزن کوپه سوار),یکی از کاراکترهای جادویی قصص آذربایجان است.  “کوپ قاری­” (پیرزن خمره سوار)پیرزنی است که بر خمره­ای سوار است.  این خمره به مانند قالیچه­ی حضرت سلیمان یا جاروی افسانه های اروپایی و تخت ملکه­ی صبا وسیله ای برای ایاب و ذهاب این جادوگر است که می­تواند در یک لحظه و چشم به هم زدنی سوارش پیرزن را  از این ­ور دنیا به آن ور دنیا برساند اما مثل قالیچه وسیله­ای صرف جادویی نیست که  پروازش سحر گونه یا به مانند قالیچه­ی سلیمان از طرف خداوند باشد  بلکه پیچی دارد که توسط آن کوک  می­شود و به پرواز در می­آید و می­توان گفت وسیله­ای شبه جادویی و شبه تکنولوژیکی است که قدرتش را از تکنولوژی(پیچ کوکی)و  از طرفی از نیروی شر شیطانی می­گیرد  که  شیطان بنا به خواسته­ی پیرزن به او بخشیده است.  این پیرزن خمره سوار را “کوپه گیرن­قاری” یا “کوپ قاری­سی” می­گویند. 
خیانت, راپور دادن, جاسوسی, خبرچینی و دو به هم­زنی بین پسر و دختر عاشق از ویژگی­های شخصیتی این آکتور است که ذکاوت,سحر و جادوی شیطانی­اش در خدمت شخصیت­های منفی قصه است و همیشه  علیه قهرمان قصه نیرنگ طرح می کند اما نهایت قهرمان بر او فایق خواهد آمد چرا که قدرت سحر گونه­ی  او بی حدو مرز نیست. 
کوپه قاری­ بعضاً از“کولا فرنگی” نگاه کرده و می تواند در شهری دیگر حادثه­ای را دیده یا شخصی را زیر نظر بگیرد و راپورش را به وزیر, وکیل  یا پادشاه گزارش نماید.  “کولا فرنگی” در حقیقت چیزی به مانند دوربین شاه­عباس یا “شهر فرنگ”چند دهه پیش است. 
برای نمونه  قاری­ننه در  قصه­های“تیزتن”, “روباه و پیرزن خمره سوار”(یا همان کوپ قاری­), “سوسن- سونبول,شیدا بولبول”, “یاخشی­لیق یئرده قالماز”(نیکی بدون جواب نمی­ماند), “آوچی احمد”(احمد شکارچی), “سحیرلی اۆزوک”(انگشتر جادویی) و “سلیمان پیغمبرین اۆزوگو و تاجیر اوغلو محمد”(انگشتر حضرت سلیمان و  مجمد پسر تاجر), “گۆل گۆل قاه قاه و گۆل شاهناز” و“محمدین دوستلاری”(رفقای محمد) خود را به شکل “کوپ قاری” در می­آورد. 
 “کوپ قاری­” خود اسم چندین قصه از قصص مردمی آذربایجان است که یکی از کاراکترهایش“پیرزن خمره سوار” است و به رغم اسم واحد هر یک از قصص سناریویی متفاوت را دنبال می­کنند که این قصص معمولاً به اسم کاراکتر “کوپ­قاری­” مشهور شده­اند به مانند قصص“کچلین ناغیلی” که نام چندین قصه­ی متفاوت از قصه­های  شفاهی آذربایجان است. 
برای نمونه “کوپ­قاری­” از قصص گردآوری شده در “کتاب صمد” و “کوپ قاری­” از قصص گردآوری شده در “کتاب حمید ساهر” موضوعی متفاوت اما اسمی واحد به نام “کوپ قاری” دارند. 
برخی معتقدند که آفرینش این  شخصیت به اعتقادات پیشینیان بر می­گردد که مرگ را به صورت پیرزنی تصور می­کردند  که سکونت­گاه­اش دخمه­ای تاریک است.  برخی نیز به اعتقادات دفن“کوپ”(خمره)در کنار مرده(از برخی گورهای تاریخی آذربایجان خمره­ای در کنار مرده پیدا شده است)مربوط می­دانند. 
در قصص خلق آنادولو «بستانجی دده” مشابه کاراکتر“کوپ­قاری­”است.  «بستانجی دده” پیری است با موهای پریشان که  ریش و زلفش به هم گره خورده است.  “بوستانجی دده” نیز به سان “کوپ­قاری­” در خدمت نیروهای شر و تاریک است.  بوستانجی دده مثل “کوپ قاری­” می­تواند در هوا از یک نقطه به نقطه­ای دیگر برود  آما او سوار خُم نیست بلکه بر اسبی بالدار و سخنگو سوار است  که با این اسب در تعقیب قهرمان قصه بر می­آید.  در بعضی از ملت­های ترک  همین کاراکتر به اسم“بابادهقان” شهرت دارد.