۱۴۰۰ دی ۱۰, جمعه

 


 بهرام چوبین ... اصلش از ری بود و از ملک زادگان و اسپهبدان ری بود... و بگونه سیاه چرده و ببالا دراز و بتن خشک بود، بدین جهت او را چوبین خواندندی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی)

ببالا دراز و به بینی بزرگ

سیه چرده گردی دلیر و سُتُرگ

فردوسی

۱۴۰۰ دی ۹, پنجشنبه

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ »
پس چه باید کرد ای اقوام شرق



پس چه باید کرد ای اقوام شرق


باز روشن می شود ایام شرق


در ضمیرش انقلاب آمد پدید


شب گذشت و آفتاب آمد پدید


یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد


زیر گردون رسم لادینی نهاد


گرگی اندر پوستین بره ئی


هر زمان اندر کمین بره ئی


مشکلات حضرت انسان ازوست


آدمیت را غم پنهان ازوست


در نگاهش آدمی آب و گل است


کاروان زندگی بی منزل است


هر چه می بینی ز انوار حق است


حکمت اشیا ز اسرار حق است


هر که آیات خدا بیند ، حر است


اصل این حکمت ز حکم «انظر» است


بندهٔ مومن ازو بهروز تر


هم بحال دیگران دلسوز تر


علم چون روشن کند آب و گلش


از خدا ترسنده تر گردد دلش


علم اشیا خاک ما را کیمیاست


آه در افرنگ تأثیرش جداست


عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت


چشم او بی نم ، دل او سنگ و خشت


علم ازو رسواست اندر شهر و دشت


جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت


دانش افرنگیان تیغی بدوش


در هلاک نوع انسان سخت کوش


با خسان اندر جهان خیر و شر


در نسازد مستی علم و هنر


آه از افرنگ و از آئین او


آه از اندیشهٔ لا دین او


علم حق را ساحری آموختند


ساحری نی کافری آموختند


هر طرف صد فتنه می آرد نفیر


تیغ را از پنجهٔ رهزن بگیر


ایکه جان را باز میدانی ز تن


سحر این تهذیب لا دینی شکن


روح شرق اندر تنش باید دمید


تا بگردد قفل معنی را کلید


عقل اندر حکم دل یزدانی است


چون ز دل آزاد شد شیطانی است


زندگانی هر زمان در کشمکش


عبرت آموز است احوال حبش


شرع یورپ بی نزاع قیل و قال


بره را کرد است بر گرگان حلال


نقش نو اندر جهان باید نهاد


از کفن دزدان چه امید گشاد


در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟


صید تو این میش و آن نخچیر من


نکته ها کو می نگنجد در سخن


یک جهان آشوب و یک گیتی فتن


ای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شو


مؤمن خود ، کافر افرنگ شو


رشتهٔ سود و زیان در دست تست


آبروی خاوران در دست تست


این کهن اقوام را شیرازه بند


رایت صدق و صفا را کن بلند


اهل حق را زندگی از قوت است


قوت هر ملت از جمعیت است


رای بی قوت همه مکر و فسون


قوت بی رای جهل است و جنون


سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست


هم شراب و هم ایاغ از آسیاست


عشق را ما دلبری آموختیم


شیوهٔ آدم گری آموختیم


هم هنر ، هم دین ز خاک خاور است


رشک گردون خاک پاک خاور است


وانمودیم آنچه بود اندر حجاب


آفتاب از ما و ما از آفتاب


هر صدف را گوهر از نیسان ماست


شوکت هر بحر از طوفان ماست


روح خود در سوز بلبل دیده ایم


خون آدم در رگ گل دیده ایم


فکر ما جویای اسرار وجود


زد نخستین زخمه بر تار وجود


داشتیم اندر میان سینه داغ


بر سر راهی نهادیم این چراغ


ای امین دولت تهذیب و دین


آن ید بیضا برآر از آستین


خیز و از کار امم بگشا گره


نشهٔ افرنگ را از سر بنه


نقشی از جمعیت خاور فکن


واستان خود را ز دست اهرمن


دانی از افرنگ و از کار فرنگ


تا کجا در قید زنار فرنگ


زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو


ما و جوی خون و امید رفو


خود بدانی پادشاهی ، قاهری است


قاهری در عصر ما سوداگری است


تختهٔ دکان شریک تخت و تاج


از تجارت نفع و از شاهی خراج


آن جهانبانی که هم سوداگر است


بر زبانش خیر و اندر دل شر است


گر تو میدانی حسابش را درست


از حریرش نرم تر کرپاس تست


بی نیاز از کارگاه او گذر


در زمستان پوستین او مخر


کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست


مرگها در گردش ماشین اوست


بوریای خود به قالینش مده


بیذق خود را به فرزینش مده


گوهرش تف دار و در لعلش رگ است


مشک این سوداگر از ناف سگ است


رهزن چشم تو خواب مخملش


رهزن تو رنگ و آب مخملش


صد گره افکنده ئی در کار خویش


از قماش او مکن دستار خویش


هوشمندی از خم او می نخورد


هر که خورد اندر همین میخانه مرد


وقت سودا خندخند و کم خروش


ما چو طفلانیم و او شکر فروش


محرم از قلب و نگاه مشتری است


یارب این سحر است یا سوداگری است


تاجران رنگ و بو بردند سود


ما خریداران همه کور و کبود


آنچه از خاک تو رست ای مرد حر


آن فروش و آن بپوش و آن بخور


آن نکوبینان که خود را دیده اند


خود گلیم خویش را بافیده اند


ای ز کار عصر حاضر بی خبر


چرب دستیهای یورپ را نگر


قالی از ابریشم تو ساختند


باز او را پیش تو انداختند


چشم تو از ظاهرش افسون خورد


رنگ و آب او ترا از جا برد


وای آن دریا که موجش کم تپید


گوهر خود را ز غواصان خرید

چلوار. [ چ ِل ْ ] (اِ) پارچه ٔ پنبه ای سفید آهارداری که از آن پیراهن و زیرجامه و دیگر جامه ها سازند. چلواری. (ناظم الاطباء) :
آن را که به سر چند گزی چلوار است
بینی که چه پیچ و خمش اندر کار است
آصف ابراهیمی

ای خطه ایران مِهین ای وطن من...

 وقتی مالک بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتاد صبر کرد چون کار از حد بگذشت بدکان روّاس رفت سه پارچه خرید و در آستین نهاد و برفت روّاس شاگردی داشت در عقب او فرستاد تا چه می کند برفت و زمانی بود که شاگرد بازآمد گریان گفت آن بیچاره تا موضعی رسید که پارچه از آستین بیرون آورد و سه بار ببوئید... (تذکرةالاولیاء عطار)

Characters - Melville's Crib

Characters

Return Home

The crew-members of the Pequod are carefully drawn stylizations of human types and habits; critics have often described the crew as a "self-enclosed universe".

Ishmael

The name has come to symbolize orphans, exiles, and social outcasts — in the opening paragraph of Moby-Dick, Ishmael tells the reader that he has turned to the sea out of a feeling of alienation from human society. In the last line of the book, Ishmael also refers to himself symbolically as an orphan. Ishmael has a rich literary background (he has previously been a schoolteacher), which he brings to bear on his shipmates and events that occur while at sea.

Elijah

The character Elijah (named for the Biblical prophet, Elijah, who is also referred to in the King James Bible as Elias), on learning that Ishmael and Queequeg have signed onto Ahab's ship, asks, "Anything down there about your souls?" When Ishmael reacts with surprise, Elijah continues:

"Oh, perhaps you hav'n't got any," he said quickly. "No matter though, I know many chaps that hav'n't got any — good luck to 'em; and they are all the better off for it. A soul's a sort of a fifth wheel to a wagon."

Later in the conversation, Elijah adds:

"Well, well, what's signed, is signed; and what's to be, will be; and then again, perhaps it wont be, after all. Any how, it's all fixed and arranged a'ready; and some sailors or other must go with him, I suppose; as well these as any other men, God pity 'em! Morning to ye, shipmates, morning; the ineffable heavens bless ye; I'm sorry I stopped ye."

Ahab

Ahab is the tyrannical captain of the Pequod who is driven by a monomaniacal desire to kill Moby Dick, the whale that maimed him on the previous whaling voyage. Despite the fact that he's a Quaker, he seeks revenge in defiance of his religion's well-known pacifism. Ahab's name comes directly from the Bible (see 1 Kings 16:28).

Little information is provided about Ahab's life prior to meeting Moby Dick, although it is known that he was orphaned at a young age. When discussing the purpose of his quest with Starbuck, it is revealed that he first began whaling at eighteen and has continued in the trade for forty years, having spent less than three on land. He also mentions his "girl-wife," whom he married late in life, and their young son, but does not give their names.

In Ishmael's first encounter with Ahab's name, he responds "When that wicked king was slain, the dogs, did they not lick his blood?" (Moby-Dick, Chapter 16).

Ahab ultimately dooms the crew of the Pequod (save for Ishmael) to death by his obsession with Moby Dick. During the final chase, Ahab hurls his final harpoon

while yelling his now-famous revenge line:
... to the last I grapple with thee; from hell's heart I stab at thee; for hate's sake I spit my last breath at thee.

The harpoon becomes lodged in Moby Dick's flesh and Ahab, caught around the neck by a loop in his own harpoon's rope and unable to free himself, is dragged into the cold oblivion of the sea with the injured whale. The mechanics of Ahab's death are richly symbolic. He is literally killed by his own harpoon, and symbolically killed by his own obsession with revenge. The whale eventually destroys the whaleboats and crew, and sinks the Pequod.

Ahab has the qualities of a tragic hero — a great heart and a fatal flaw — and his deeply philosophical ruminations are expressed in language that is not only deliberately lofty and Shakespearian, but also so heavily iambic as often to read like Shakespeare's own pentameters.

Ahab's motivation for hunting Moby Dick is perhaps best summed up in the following passage:

The White Whale swam before him as the monomaniac incarnation of all those malicious agencies which some deep men feel eating in them, till they are left living on with half a heart and half a lung. That intangible malignity which has been from the beginning; to whose dominion even the modern Christians ascribe one-half of the worlds; which the ancient Ophites of the east reverenced in their statue devil; -- Ahab did not fall down and worship it like them; but deliriously transferring its idea to the abhorred white whale, he pitted himself, all mutilated, against it. All that most maddens and torments; all that stirs up the lees of things; all truth with malice in it; all that cracks the sinews and cakes the brain; all the subtle demonisms of life and thought; all evil, to crazy Ahab, were visibly personified, and made practically assailable in Moby-Dick. He piled upon the whale's white hump the sum of all the general rage and hate felt by his whole race from Adam down; and then, as if his chest had been a mortar, he burst his hot heart's shell upon it.

Mates

The three mates of the Pequod are all from New England.

Starbuck

Starbuck, the young first mate of the Pequod, is a thoughtful and intellectual Quaker from Nantucket.

Uncommonly conscientious for a seaman, and endued with a deep natural reverence, the wild watery loneliness of his life did therefore strongly incline him to superstition; but to that sort of superstition, which in some organization seems rather to spring, somehow, from intelligence than from ignorance... [H]is far-away domestic memories of his young Cape wife and child, tend[ed] to bend him ... from the original ruggedness of his nature, and open him still further to those latent influences which, in some honest-hearted men, restrain the gush of dare-devil daring, so often evinced by others in the more perilous vicissitudes of the fishery. "I will have no man in my boat," said Starbuck, "who is not afraid of a whale." By this, he seemed to mean, not only that the most reliable and useful courage was that which arises from the fair estimation of the encountered peril, but that an utterly fearless man is a far more dangerous comrade than a coward.
Moby-Dick, Ch. 26

Little is said about Starbuck's early life, except that he is married with a son. Unlike Ahab's wife, who remains nameless, Starbuck gives his wife's name as Mary. Such is his desire to return to them, that when nearly reaching the last leg of their quest for Moby Dick, he considers arresting or even killing Ahab with a loaded musket, one of several which is kept by Ahab (in a previous chapter Ahab threatens Starbuck with one when Starbuck disobeys him, despite Starbuck's being in the right) and turning the ship back, straight for home.

Starbuck is alone among the crew in objecting to Ahab's quest, declaring it madness to want revenge on an animal, which lacks reason. Starbuck advocates continuing the more mundane pursuit of whales for their oil. But he lacks the support of the crew in his opposition to Ahab, and is unable to persuade them to turn back. Despite his misgivings, he feels himself bound by his obligations to obey the captain.

Starbuck was an important Quaker family name on Nantucket Island, and there were several actual whalemen of this period named "Starbuck," as evidenced by the name of Starbuck Island in the South Pacific whaling grounds. The multinational coffee chain Starbucks was named after Starbuck, not for any affinity for coffee but after the name Pequod was rejected by one of the co-founders.

Stubb

Stubb, the second mate of the Pequod, is from Cape Cod, and always seems to have a pipe in his mouth and a smile on his face. "Good-humored, easy, and careless, he presided over his whaleboat as if the most deadly encounter were but a dinner, and his crew all invited guests." (Moby-Dick, Ch. 27) Although he is not an educated man, Stubb is remarkably articulate, and during whale hunts keeps up an imaginative patter reminiscent of that of some characters in Shakespeare. Scholarly portrayals range from that of an optimistic simpleton to a paragon of lived philosophic wisdom.

Flask

Flask is the third mate of the Pequod. He is from Martha's Vineyard.

King Post is his nickname because he is a short, stout, ruddy young fellow, very pugnacious concerning whales, who somehow seemed to think that the great Leviathans had personally and hereditarily affronted him; and therefore it was a sort of point of honor with him, to destroy them whenever encountered.
Moby-Dick, Ch. 27

Harpooneers

The harpooneers of the Pequod are all non-Christians from various parts of the world. Each serves on a mate's boat.

Queequeg

Queequeg hails from the fictional island of Kokovoko in the South Seas, inhabited by a cannibal tribe, and is the son of the chief of his tribe. Since leaving the island, he has become extremely skilled with the harpoon. He befriends Ishmael very early in the novel, when they meet in New Bedford, Massachusetts before leaving for Nantucket. He is described as existing in a state between civilized and savage. For example, Ishmael recounts with amusement how Queequeg feels it necessary to hide himself when pulling on his boots, noting that if he were a savage he wouldn't consider boots necessary, but if he were completely civilized he would realize there was no need to be modest when pulling on his boots.

Queequeg is the harpooneer on Starbuck's boat, where Ishmael is also an oarsman. Queequeg is best friends with Ishmael in the story. He is prominent early in the novel, but later fades in significance, as does Ishmael.

Tashtego

Tashtego is described as a Native American harpooneer. The personification of the hunter, he turns from hunting land animals to hunting whales. Tashtego is the harpooneer on Stubb's boat.

Next was Tashtego, an unmixed Indian from Gay Head, the most westerly promontory of Martha’s Vineyard, where there still exists the last remnant of a village of red men, which has long supplied the neighboring island of Nantucket with many of her most daring harpooneers. In the fishery, they usually go by the generic name of Gay-Headers.
Moby-Dick, Ch.27

Daggoo

Daggoo is a gigantic African harpooneer from a coastal village with a noble bearing and grace. He is the harpooneer on Flask's boat.

Fedallah

Fedallah is the harpooneer on Ahab's boat. He is of Indian Zoroastrian ("Parsi") descent. Because of descriptions of him having lived in China, he might have been among the great wave of Parsi traders who made their way to Hong Kong and the Far East from India during the mid-19th century. At the time when the Pequod sets sail, Fedallah is hidden on board, and he emerges with Ahab's boat's crew later on, to the surprise of the crew. Fedallah is referred to in the text as Ahab's "Dark Shadow." Ishmael calls him a "fire worshipper" and the crew speculates that he is a devil in man's disguise. He is the source of a variety of prophecies regarding Ahab and his hunt for Moby Dick.

Tall and smart, with one white tooth evilly protruding from its steel-like lips. A rumpled Chinese jacket of black cotton funereally invested him, with wide black trowsers of the same dark stuff. But strangely crowning this ebonness was a glistening white plaited turban, the living hair braided and coiled round and round upon his head.
Moby-Dick, Ch.48

Other notable characters

Pip (nicknamed "Pippin," but "Pip" for short) is a black boy from Tolland County, Connecticut who is "the most insignificant of the Pequod's crew". Because he is physically slight, he is made a ship-keeper, (a sailor who stays in the Pequod while its whaleboats go out). Ishmael contrasts him with the "dull and torpid in his intellects" — and paler and much older — steward Dough-Boy, describing Pip as "over tender-hearted" but "at bottom very bright, with that pleasant, genial, jolly brightness peculiar to his tribe". Ishmael goes so far as to chastise the reader: "Nor smile so, while I write that this little black was brilliant, for even blackness has its brilliancy; behold yon lustrous ebony, panelled in king's cabinets."

The after-oarsman on Stubb's boat is injured, however, so Pip is temporarily reassigned to Stubb's whaleboat crew. The first time out, Pip jumps from the boat, causing Stubb and Tashtego to lose their already-harpooned whale. Tashtego and the rest of the crew are furious; Stubb chides him "officially" and "unofficially", even raising the specter of slavery: "a whale would sell for thirty times what you would, Pip, in Alabama". The next time a whale is sighted, Pip again jumps overboard and is left stranded in the "awful lonesomeness" of the sea while Stubb's and the others' boats are dragged along by their harpooned whales. By the time he is rescued, he has become (at least to the other sailors) "an idiot", "mad". Ishmael, however, thought Pip had a mystical experience: "So man's insanity is heaven's sense." Pip and his experience are crucial because they serve as adumbration, in Ishmael's words "providing the sometimes madly merry and predestinated craft with a living and ever accompanying prophecy of whatever shattered sequel might prove her own." Pip's madness is full of poetry and eloquence; he is reminiscent of Tom in King Lear. Ahab later sympathizes with Pip and takes the young boy under his wing.

Dough-boy is the pale, nervous steward of the ship. The Cook (Fleece), Blacksmith (Perth) and Carpenter of the ship are each highlighted in at least one chapter near the end of the book. Fleece, a very old African-American with bad knees, is presented in the chapter "Stubb Kills a Whale" at some length in a dialogue where Stubb good-humoredly takes him to task over how to prepare a variety of dishes from the whale's carcass.

The crew as a whole is exceedingly international, having constituents from both the United States and the world. Chapter 40, "Midnight, Forecastle," highlights, in its stage-play manner (in Shakespearean style), the striking variety in the sailors' origins. A partial list of the speakers includes sailors from the Isle of Man, France, Iceland, Holland, the Azores, Sicily and Malta, China, Denmark, Portugal, India, England, Spain, Chile and Ireland.

 https://r.search.yahoo.com/_ylt=AwrWnWRYsc1htVsAUAcXFwx.;_ylu=Y29sbwNncTEEcG9zAzMEdnRpZAMEc2VjA3Ny/RV=2/RE=1640899033/RO=10/RU=https%3a%2f%2fsites.google.com%2fsite%2fhermanscrib%2fcharacters/RK=2/RS=looOjIkl7WqS9izb3.wcTALU8Wc-

 

۱۴۰۰ دی ۸, چهارشنبه

فصل چهل و هفتم از حماسه هرمان ملویل، موبی دیک یا وال زال

فصل چهل و هفتم

بَساط باف

 

بَعد از ظهری اَبری و شَرجی بود و دریانوردان در تَکاسُل گرد عرشه ها به بطالت یا با نگاهی بی حالت خیره به آبهای سربی.  کوئیکوئک و من آرام گَرمِ بافتِ آنچه بَساطِ شمشیری[1]خوانَند؛ بنَدی اضافی برای زورَقِمان.  کل صحنه چنان آرام، گرفته و همزمان بدان نحو پیش پَرده وار بود و افسون خیالِ مَکنون در هوا، چنان که بنظر می رسید هر ملاح غَرقِ ناپَدیدِ خویشتن است. 

  تا کوئیکوئک سرگرم بَساط بود وَردَست یا پادویَش بودم.  در حالی که با استفاده از دست خود بعنوان ماکو گَرمِ گذراندن و دوباره گذراندن پود یا لُحمهِ ریسمانِ دولا میان رشته های بلند تار بودم، و کوئیکوئک ایستاده در کنار،گَهگاه سنگین تیغِ بَلوط را میان ریسمان ها می گذراند و کاهلانه به آب  می نگریست و لاقیدانه و بی فکر هر رشته را به مَقصَد می رسانید: خیال پروری حُکمفَرما بر کُلّ کشتی و تمامی دریا که تنها با دِلگیر صدای متناوب تیغ[2] شکسته می شد چنان غریب بود که بنظر می رسید این دار زمان است و مَن، ماکویی که بی احساس رشته تقدیر زندگی مردم بافد و بافد. آنجا رشته های ثابت تار در معرض تک ارتعاش بی تغییرِ مُدام بازگشت قرار داشت، و همان ارتعاش برای مُیَسَّر ساختن آمیزش چَلیپاوار دیگر رشته ها با آنِ خویش کافی.  بنظر میرسید تار ضَرورَت باشد؛ و بنظرم در اینجا با دستان خود ماکوی خویش را مُجِدانه در کار کرده سرنوشت خود در آن تارهای تغییر ناپذیر می بافتم.  در این بین زورمَند تیغ بی تفاوت کوئیکوئک حسب مورد گاه اُریب و گاه خمیده، با شدت یا ضعف به پود می خورد؛ و با همین تفاوت در ضَربه پایانی تباینُی متناظر در مَنظَرِ نهائی بافته تکمیل شده ایجاد می کرد؛ با خود اندیشیدم تیغ این وحشی که بدین شکل به تار و پود شکل و اُسلوب نهائی می دهد؛ این تیغ بی تفاوت باید بَخت  باشد-آری بخت، اِختیار و ضَرورَت-که به هیچ وجه ناموافق نیستند- جملگی با هم و تنیده در هم بِکارند.  تار مستقیم ضرورت، که نباید از مسیر غائی خویش مُنحَرِف گردد-در هر ارتعاش مُتِناوِب، درواقع همین پایَد؛ اختیار که هنوز آزادی کارگیری ماکوی خود میان رشته ها دارد؛ و بَخت، با همه مَحدودیت کار خود میان رشته های مستقیم ضرورت و اِختیارِ واقع در جناحین، و با این که آن هر دو، بدین شکل محدودش کرده اند، به نوبت با هریک از آن دو حُکم رانَد و آخرین ضربه ویژه کننده نتایج نهایی را همو زَنَد.  

  بدینسان گرم بافتن و بافتن بودیم که صدایی چنان غریب، مُمتَد و به لحاظ موسیقائی شدید و فَرازَمینی تکانَم داد که گویِ اختیار[3]از کَفَم رها شد و ایستاده چشم به ابرهایی دوختم که گوئی صدا چون بادبانی از آنها ساقط شد.  بر چلیپای تارُک دکل آن گی هدی دیوانه، تاشته گو بود.  بدن را مشتاقانه جلو و دست را چون تَعلیمی دراز کرده و با وَقفه های کوتاه ناگهانی فریاد ها پی می گرفت.  در واقع احتمالا در همان دم صدائی همسان در پهنه همه دریاها از دهان صدها دیده بان والشکار مستقر در همچو ارتفاع شنیده می شد؛ اما معدودند شش هایی که شنیدن آن دیرین بانگ مُعتاد از آن ها شِگَرف آهنگی مانند فریاد تاشته گوی سرخ پوست بَر آرَد. 

  نیمه معلق ایستاده بالای سرتان در هوا دِلَنگان بود و با چنان شدت و شوق خیره به افق که نوعی وَخشور یا غیبگو در نظاره سایه های تقدیر پنداشته می شد؛ و آن شدید فریادها اعلام در رسیدنشان. 

  آنجا فواره زند!  آنجا! آنجا! فواره زند! فواره زند!

  فاصله!

  "در سَمت باد، حدود دو مایلی!  یک گروه!"

  درجا غوغا سراسر کشتی گرفت. 

  نهنگ عنبر چون تیک ساعت، با همان یکنواختی مُوََثَّقِ بی انحراف فواره زند و وال شکاران بدین شکل آنرا از دیگر تیره های جنس او تشخیص دهند.

  اینک فریاد تاشته گو که، "آنجا دُمِ ها زیر آب می رود"؛ و نهنگ ها ناپدید شدند.

  آخاب فریاد زد خوانسالار بجنب، زمان! زمان!

  داوبوی پائین شِتافته نگاهی به ساعت انداخت و وقت دقیق را به آخاب گزارش کرد. 

  اینک کشتی را از مسیر باد دور داشتند و پیشاپیش آن نرم می رفت.  با این گزارش تاشته گو که وال ها رو به باد به زیر رفتند با اطمینان امید می بستیم بار دیگر آنها را راست پیشاپیش دماغه زورق های خویش بینیم.  باوجودِ آن شِگَرف گُربُزی که گهگاه نهنگ عنبر نشان می دهد و با فرو بردن سر در یک جهت، زیر سطح و پنهان از دید، چرخیده بسرعت در جهت مخالف دور می شود-این فریبکاری نمی توانست در این مورد در کار باشد؛ چرا که دلیلی برای این گمان وجود نداشت که ماهی هایی که تاشته گو دیده بود تَحتِ هیچ شرایطی رَمیده یا اصلا براستی از نزدیکی ما خبر شده باشند.  اینک یکی از مردان برگزیده برای پاسداری کشتی-کسی که به زروقی نَگُماشته بود؛ سرخپوست را از سر دکل اصلی مُرخَصّ کرد. ملاحان سر دکل های پیشین و پسین پائین آمده بودند؛ تَشت های طناب در جایگاه خود اُستُوار و جَّر ثقیل ها بیرون داده شد؛ تیر اصلی بادبان عقب کشیده و سه زورق چون سه سبد کاکُله از رفیع صخره ها فراز اقیانوس آویزان شد.  بیرون نَرده، بی تاب خدمه زورق ها با یک دست نرده را چسبیده و یک پا را مُنتَظِرانه روی لبه کشتی مُتِوازِن کرده بودند.  در این حالت چون صفی از مردان رزمناو آماده پرتاب خود بر کشتی دشمن دیده می شدند. 

  اما در این لَحظه خطیر بانگی ناگهانی شنیده شد که همه چشم ها را از وال برگرفت.  جملگی تکانی خورده به گِرِفته آخاب در میان پنج شبح تیره گون که بنظر می رسید بتازگی از هوا تشکیل شده اند خیره شدند. 



[2] - حَفّ. شانه جولاهان. دفتین. بَفتَری. مُنسَج. (اقرب الموارد).  دهخدا

[3] . Moby Dick, Vocabulary List.  https://www.vocabulary.com/lists/179922