راه قدیم بلده به تهران
در هنگام انجام کار مردم نگاری درباره یکی از روستاهای شهرستان نور متوجه شدم مردم نور و کجور و بلده در گذشته برای رفتن به تهران، از مسیری می رفتند که برخلاف دیگر مسیرهای مال رو (همچون راه شاهی لاریجان که به جاده هراز تبدیل شد)، متروک ماند. البته هنوز برخی از عشایر منطقه از بخشهایی از آن استفاده می کنند. این جاده از بلده به یالرود، از آنجا به پاکبود، گردنه قو، سرخک، دشت سفیداب، دشت یونزا، تنگه یونزا، خاتون بارگاه، گرمابدر، فشم و نهایتاً تهران می رسید که البته برخی افراد در گذشته از طریق خاتون بارگاه به افجه، لواسان و تهران می رفتند. یالرود آخرین روستای مازندران و گرمابدر نخستین روستای استان تهران است و دیگر مکانهای بین این دو روستا، خالی از سکنه است. چرا که زمستانها بسیار سرد و برفی است و برای همین در گذشته هم تنها در ماههای گرم سال از این راه استفاده می شد. اکنون هم اداره منابع طبیعی قُرُق آنرا در نیمه خرداد می شکند و عشایر می توانند همراه با دامهای شان به اینجا بیایند.
(پیشنهاد می شود فایل پیوست را دانلود کرده و همزمان با خواندن متن، تصاویر را نیز ببینید.)
با دانستن چنین اطلاعاتی بود که تصمیم گرفتم این راه را پیاده طی کنم. تنها همسفرم، محسن گلعنبری ساکن تهران بود و تصمیم گرفتیم از تهران به بلده بیاییم. البته خیلی های دیگر هم برای این سفر اعلام آمادگی کرده بودند که یکی یکی با توجیهاتی که داشتند ریزش کرد و نهایتاً ما دو نفر باقی ماندیم. وسایل سفر را جمع کرده و صبح روز شنبه، 25 خرداد 92 در میدان تجریش قرار گذاشتیم. از آنجا سوار تاکسی های مسیر فشم شدیم و به این شهر کوچک در نزدیکی لواسان رفتیم. فشمی ها بسیاری از واژه هایی که به کار می برند، مازندرانی است؛ به ویژه فعل های شان. اما با لهجه ای که به نظرم لری می آمد. به فروشگاه بزرگی در میدان مرکزی فشم رفته و مواردی همچون آب یخ، آتش زنه و... که می خواستیم را از آنجا خریدیم. تلویزیون فروشگاه روشن و فروشنده غرق در آمار نتایج انتخابات ریاست جمهوری بود. تا آن موقع حدود شش میلیون رأی شمرده شده بود که حسن روحانی نیمی از آراء را در اختیار داشت. با سواری های گرمابدر، به این روستا رفتیم. در راه، راننده با ما درباره سفرمان صحبت می کرد و اینکه قرار است کل مسیر را جاده ماشین رو کنند. خودش مخالف بود و می گفت اگر این اتفاق بیفتد، فشم نابود می شود. اما مردی که کنارش نشسته بود، می گفت: «من باید به فکر بچه های بیکارم باشم که اگر این جاده کشیده شود، زمین هایم گران خواهد شد و می توانم با پول آنها برای بچه هایم کاری دست و پا کنم». در جایی دیگر در این باره نوشته ام که اقتصاد بیمار ایران و قابل پیش بینی نبودن وضعیت بازار و کار، از اصلی ترین عوامل زمین خواری و علاقه شدید به خرید و فروش زمین است. راننده می گفت به دلیل هجوم تهرانی ها، اکنون در فشم زمین به طور متوسط متری دو میلیون تومان و در روستاهایی همچون گرمابرد، حدود پانصدهزارتومان است. به هرحال تا درب محیط بانی گرمابدر رفته و آنجا پیاده شدیم. در باز بود و هیچ نگهبانی هم نبود. روی تابلو نوشته بود که بومی ها می توانند از ادامه جاده درون منطقه حفاظت شده استفاده کنند. اینجا منطقه حفاظت شده وَرجین آغاز می شود که جزو استان تهران است. مشغول آماده کردن کوله پشتی های مان بودیم که یک مزدا بازی با سه سرنشین در جلو و یک نفر در قسمت عقب آمد. سه دوچرخه پشتش بار کرده بود و جوانی که عقب ایستاده بود، آنها را نگهداشته بود. اگرچه با طناب بسته شده بودند. چند متر جلوتر ایستاد و یکی از سرنشینان دعوت کرد که اگر می خواهیم، بخشی از مسیر را همراه شان برویم. من که شوق بیشتری داشتم، پیشنهادشان را رد کردم؛ اما محسن که قبلاً یکبار این مسییر را آمده بود، با این توجیه که این بخش از مسیر، جاده است و جذابیت خاصی ندارد، متقاعدم کرد که سوار شویم. ما هم رفتیم عقب و کنار دوچرخه ها جایی برای خودمان پیدا کردیم. با پسر جوانی که آنجا بود شروع به صحبت کرده و فهمیدیم که اهل لواسان هستند و می خواهند با دوچرخه از خاتون بارگاه بروند تا شهر نور. خاتون بارگاه همگی از خودرو پیاده شدیم. اینجا یک گردنه با ارتفاع 2188 متر است که به گفته محسن، بنای نیمه مخروبی در بالای کوهش قرار دارد. از دوچرخه سوارها خداحافظی کرده و پیاده راه افتادیم تا کمی بیش از پنجاه کیلومتر کوهپیمایی و دشت نوردی کنیم؛ مسیری که اگرچه می توان آنرا در دو روز و یک شب پیمود، اما چون ما وقت کافی داشتیم، مجموعاً سه روز و دو شب در راه بودیم تا لذت بیشتری برده باشیم. از خاتون بارگاه تا دشت یونزا (همان یونجه زار)، سرازیری است. در کل مسیر این چند روزه، قدم به قدم چشمه های آب گوارا و خنک سر راه مان بود که نیازمان را برطرف می کرد و خودش نعمتی بود. هرچند معمولاً آب همراه مان ذخیره نگاه می داشتیم. راهی که در کنار رودخانه و از میان دره ای می گذرد، قابل استفاده توسط خودروهای شاسی بلند است. اما نزدیکی های تنگه یونزا، دیگر امکان استفاده از خودرو نیست و جاده باریک، مال رو و نسبتاً صعب العبور می شود. در انتهای بخش ماشین رو، سه خودروی شاسی بلند بدون سرنشین پارک کرده بودند که با توجه به تجهیزات شان، به نظر می آمد متأسفانه برای شکار آمده اند. قطعات بزرگ برف یخ زده بر روی رودخانه بود که از روی آنها رد شدیم و بالاخره تنگه را پشت سر گذاشتیم. سپس وارد دشت یونزا شدیم که به همراه دشت سفیداب، بخشی از دشت بزرگتری است به نام دشت لار. اگرچه منابع طبیعی است، اما بخشی از زمینهای این دشت پهناور را یونجه کاشته بودند. از اینجا به بعد، تا نزدیکی های یالرود، دشتها و کوهها بسیار سرسبز بود؛ به علاوه آنکه پر بود از گلهای رنگارنگ؛ زرد، بنفش، سفید و برخی رنگهای دیگر. راه ماشین رو از سمت شرق به دشت یونزا باز شده بود که خودروهای شاسی بلند و نیسان می توانستند در آن رفت و آمد کنند. در سمت شرق مان کوه دوبِرار (دو برادر) دیده می شد. دو قله نسبتاً سخت برای صعود که در کنار هم قرار دارند. اما ما باید به سمت شمال می رفتیم. رودخانه لار از وسط دشت یونزا می گذشت؛ اما به جای آنکه یک رودخانه با عمق و پهنای زیاد باشد، تعداد زیادی رودخانه منشعب با عمق حدود نیم متر و پهنای بین پنج تا ده متر بود. بنابراین مجبور شدیم پاچه های مان را بالا کشیده، کفشها را در آورده و از رودخانه ها عبور کنیم. تعداد زیادی چادر عشایری در این دشت برپا شده بود که گله های شان عموماً در نزدیکی شان بودند. دردسر ما از همینجا آغاز شد: سگ های گله که شدیداً وحشی بودند، قدم به قدم به ما حمله می کردند. هر گله دست کم 6-5 سگ داشت. در نخستین برخورد، سگها به من حمله کردند. با عصایم تلاش کردم آنها را از خودم دور کنم که گویا نتیجه عکس داد و تحریک شان کرد. در یک قدمی احاطه ام کرده بودند و همراه با پارس، دندانهای شان را نشانم می دادند و خیز بر می داشتند برای گرفتن پاهایم. به ویژه یکی شان که زردرنگ و بزرگ بود، دندانهای وحشتناکی داشت که مرا یاد گرگهای هار می انداخت. هنوز ترس از آن سگ در وجودم است. مطمئن بودم اگر لحظه ای از چرخاندن عصا دور خودم دست بردارم، کارم شاید برای همیشه تمام شود. نزدیک یک دقیقه ای به هم مشغول بودیم که نمی دانم چقدر از وزنم در این مدت کم شد. بالاخره پیرمرد صاحب گله آمد و نجاتم داد. بعد هم خودش و خانواده اش تشویقم می کردند که خوب از پس سگها برآمده ام و برخلاف دیگر کوهنوردان، فرار نکرده ام. اگر دست روی قلبم می گذاشتند، می فهمیدند کی پیروز واقعی این نبرد بود. نگاهی به محسن انداختم که بیست متر آنسوتر ایستاده بود. دوربین دستش بود و می خواست این لحظه ناب را فیلمبرداری کند. بعداً توضیح داد که چون می دانسته کاری از دستش بر نمی آید، چاره ای نداشت. هرچند دوربین هم کار نکرده بود. این واقعه، سوژه ای شد برای خندیدن چنده روزه مان. ساعت حدود 3 بعدازظهر بود که کنار همان عشایری که سگهای شان ازمان پذیرایی کرده بودند، اتراق کرده و ناهار را تدارک دیدیم. کنسرو لوبیا. پیرمرد هم آمد کنارمان نشست و کمی با هم صحبت کردیم. قرص ژلوفن می خواست. یک بسته داشتیم که بهش دادیم (در ادامه راه متوجه شدیم که عشایر به خوبی می دانند گروههای کوهنورد همه امکانات را همراه شان دارند و بنابراین هر چیزی که می خواهند را بدون رودرواسی از کوهنوردان می گیرند. در طول این سفر، ما مجموعاً این لوازم را به عشایر دادیم: یک بسته ژلوفن؛ یک بسته استامینوفن کدئین، پماد ضد خارش، چراغ قوه، کلاه آفتابگیر و تبر). توضیح داد که همزمان با تعطیلات نیمه خرداد که عشایر هم تازه از راه رسیده بودند، تعداد قابل توجهی کوهنورد از این مسیر گذشته اند. از نتیجه انتخابات هم از ما پرسید که اظهار بی اطلاعی کردیم. می گفت که به روحانی رأی داده است؛ چون آخوند است. معتقد بود که آخوندها آدمهای زرنگی هستند و توانسته اند آنها را از دست خوانین که در دوره پهلوی زور می گفتند، نجات دهند. گفته هایش دو نکته را برایم برجسته کرد: نخست اینکه تا یکصد سال پیش، ممکن بود چند پادشاه پشت سر هم عوض شوند و بسیاری از مردم شهرها و روستاهای دور نفهمند، چه برسد به تغییر مقامهای پایین تر که اصولاً کمتر کسی درباره شان می دانست؛ اما حالا این عشایر می خواهند فردای همان روز انتخابات، نتیجه را بدانند. دوم اینکه دلیل رأی دادنش جالب بود و باید در تحلیلهای سیاسی و انتخاباتی، به این گزینه توجه شود که هنوز بخش قابل توجهی از جامعه، صِرف روحانی بودن را دلیل کافی برای برگزیدن می دانند. در صحبت با آن پیرمرد بود که فهمیدم بیشتر عشایر این اطراف، اهل پاکدشت ورامین هستند. البته در نقاط نزدیک این محدوده عشایر مناطق دیگری همچون فَشَند هشتگرد کرج، سنگسر و گرمسار سمنان (که بیشتر اطراف قله دماوند ییلاق شان است) و... هم هستند. هر منطقه را اداره منابع طبیعی به یک گله دار اختصاص داده و برخی تابلو هم دارند. قُرُق را از نیمه خرداد به مدت 80 روز می شکنند و در شهریور اینجا را ترک می کنند. پیرمرد تعریف می کرد که قبلاً در این دشت و مسیر، پر بود از کاروانسرا و قهوه خانه. اما حالا کاروانسراها ویران شده و از قهوه خانه ها خبری نیست. ناهار را خورده و دوباره راه افتادیم. دو-سه بار دیگر گیر سگهای گله افتادیم که این بار دیگر تحریک شان نکردیم و فقط در فاصله نیم متری مان پارس می کردند و منتظر واکنش ما بودند. باز هم ترسناک بود. به ویژه آنکه نمی دانستیم حرف برخی چوپانها را بپذیریم که می گفتند سگ گله، آدم نمی گیرد و یا برخی دیگر که در نقطه مقابل می گفتند برخی سگهای گله، به غریبه ها حمله می کنند. غروب روز نخست بود که به ذهنم رسید سگها را با نان رام کنیم. بنابراین گروه بعدی سگها که حمله کرد، چند تکه نان از کوله ام در آورده و برای شان ریختم. مشغول خوردن شدند و دیگر کاری با ما نداشتند. به دشت سفیداب رسیدیم که با یک تنگه نسبتاً بزرگ، از دشت یونزا جدا می شد. همین که آبشار سفیداب از دور پیدا شد، تقریباً در نزدیکی چادر عشایر، چادرمان را برپا کردیم. یکی از چادرها، صفحه خورشیدی برای تولید برق نصب کرده بود. بر اساس گفته یکی از اهالی، دولت نصب کرده و برای بقیه هم نصب خواهد کرد. سگ سیاهی که از تعداد زیادی اردک مراقبت می کرد، ابتدا به قصد حمله به طرف مان دوید که وقتی چند تکه نان بهش دادیم، دوست مان شد و حسابی بازیگوشی کرد. دلش می خواست دنبالش بدویم و گاهی هم اجازه بدهیم که دنبال مان بدود. ساعت 8:30 رفتیم توی چادر تا ابتدا کمی استراحت کرده و بعد بلند شویم برای شام خوردن. اما خوابمان برد و هیچکدام مان حال نداشتیم بلند شویم برای شام. من کیسه خواب داشتم و راحت خوابیدم. اما محسن چون با خودش چادر مسافرتی آورده بود، جای کیسه خواب نداشت و فقط یک پتوی نازک داشت. برای همین تا صبح از سرما لرزید.
ساعت 6 بود که بیدار شدم و شروع کردم به آماده کردن بساط صبحانه. محسن هم خزید توی کیسه خواب من تا کمی گرم شود. حالا بیرون را بهتر می شد دید. اطراف مان پر از سوراخ های ریز ریز در کنار یکدیگر بود. همین که اشعه آفتاب به زمین رسید و کمی گرم شد، سر و کله موشها از درون سوراخها بیرون آمد. اندازه و رنگ شان مانند موشهای خانگی بود. محسن موفق شد چند تا عکس ازشان بگیرد. یکی شان هم که بچه بود، به اشتباه آمد توی دست و پای ما و بعد هم دیگر حاضر نبود رهای مان کند. هی می خزید توی لباسهای مان. چهار تا تخم مرغ نیمرو کرده و خوردیم. چای را هم دم کرده و پس از نوشیدن نفری یک لیوان، وسایل و چادر را جمع کرده و راه افتادیم. از اینجا به بعد مسیر سربالایی شروع می شد. نیم ساعت که رفتیم، به آبشار سفیداب رسیدیم. در نزدیکی آبشار، ویرانه های یک کاروانسرای سنگی به چشم می خورد. چند اتاق داشت که سقف همه شان فرو ریخته بود. هرچه جلوتر می رفتیم، سربالایی بیشتر می شد. باز هم عشایر و گله ها و سگهای شان سر راه مان بودند. عشایر یا با خانواده های شان آمده بودند، یا آنکه گله ها را به دست چوپانهایی سپرده بودند که همگی افغان بودند. برخی شان هم پشتو بوده و به جز سلام و خداحافظی و چند واژه ساده، از فارسی چیز دیگری بلد نبودند. به سُرخَک رسیدیم. اینجا بالاتر و سردتر از سفیداب است. برای همین، برخی عشایر سفیداب صبر می کنند تا هوا که کمی گرمتر شد، به اینجا می آیند. دولت برای شان طرح آبرسانی دارد. بر اساس اطلاعات نوشته شده بر روی تابلویی که آنجا بود، مجموعاً پانزده خانوار تابستانها را در آنجا سکونت دارند. خانه های سنگی نه چندان مناسب که تنها نقش سرپناه را دارد و نه خانه همراه با امکانات مناسب. از سرخک که بیرون شدیم، با شیب بسیار تندی باید از کوه بالا برویم. رد تایر دوچرخه ها همه جا دیده می شد. برخی جاها واقعاً دوچرخه را حمل کردن بسیار دشوار بود. از کوه نخست که بالا رفتیم، سر و کله یخچالهای برفی پیدا شد. چهار-پنج سخچال برفی بود که باید از روی شان عبور می کردیم. البته با احتیاط که لیز نخوریم. برخی از این برفهای یخ زده بیش از پنج متر قطر، بیست متر پهنا و شاید نزدیک به یکصدمتر درازا داشتند. اما همه شان در حال آب شدن و به وجود آوردن چشمه های آب خنک بودند. بالاخره به گردنه قو رسیدیم. ارتفاع اینجا 3407 متر است و بالاترین نقطه در طول سفر و مسیرمان بود. روبروی مان قله چپکرو (Chapak ru) دیده می شد که چون نوکش کمی کج است، به این نام خوانده می شود. از اینجا اگر هوا صاف باشد می توان قله توچال را هم دید. البته من ندیدم و تنها بر اساس تجربه محسن می گویم. از بارگاه خاتون تا اینجا مسیرمان شمال شرقی بود؛ اما از گردنه قو به بعد جهت راه مان شمال غربی می شود. کمی پایین تر از گردنه، در کنار یک چشمه ایستادیم و بساط ناهار را پهن کردیم؛ کنسرو عدس. چای هم دم کرده و خوردیم و دوباره راه افتادیم. چون شیب سرازیری زیاد بود، روی زانوی چپم فشار می آمد و همین باعث می شد سرعت محسن را هم کم کنم. به ویژه آنکه کوله پشتی ام هم غیراستاندارد بود و سنگینی اش شانه هایم را زخم کرده بود. در پایین کوه، وارد مسیری شدیم که در واقع دره بود. در بخشی از این مسیر، یک کاروانسرای زیرزمینی وجود داشت که قبلاً وصفش را شنیده بودم. این کاروانسرا را برای در امان بودن از سرما، زیر زمین ساخته بودند. راه را از کنار کوه «سینه خاص» ادامه دادیم تا غروب آفتاب و در حالی که هوا داشت تاریک می شد، به «دفتر» در منطقه پاکبود رسیدیم. اتاقی کاهگلی که مسئول گله آستان، آنجا زندگی می کند. گله آستان یکی از گله های بزرگ اینجا و متعلق به آستان امام است. این گله و مراتع متعلق به آن در دوران پیش از انقلاب به شخصی به نام هژبر میرزایی (بخوانید یزدانی) تعلق داشت که پس از انقلاب و فرار وی، به مالکیت بنیاد مستضعفان در می آید. پس از چند سال بانک ملت آنرا از بنیاد می خرد و نهایتاً به آستان امام خمینی می فروشد. در کنار دفتر، یک انبار و یک دستشویی کاهگلی هم ساخته اند. گوسفندهای مریض یا آسیب دیده را در آغل نزدیک دفتر می گذارند. اگر گوسفندی بمیرد، آنرا نگه می دارند تا بازرسی که هر چند روز یکبار از راه یالرود و سوار بر قاطر می آید، مرگ آنرا تأیید کند. گوسفندهای آسیب دیده را هم سر می برند و به یالرود می برند تا به قصابی ها بفروشند. همین که ما رسیدیم، غدیر، یکی از مسئولان دفتر که خودش یالرودی است، گوسفندی را سر بریده بود. شنیده بودیم که شبها به کوهنوردان در اینجا اسکان می دهند. همین که از او درباره این موضوع سوال پرسیدیم، دعوت مان کرد به درون دفتر و خودش مشغول پوست کندن و سلاخی گوسفندش شد. دفتر، اتاقی 5 در 3 متر با سقفی کوتاه بود که کف آنرا با نمدهای جنس خوب، پوشانده بودند. تعدادی ظرف، یک گاز خوراک پزی و دو دست رختخواب در اتاق بود. همین که داشتیم به پیشنهاد غدیر، چای تازه دم می خوردیم، گل محمد هم آمد؛ جوان 28 ساله ای اهل فاریاب افغانستان که در افغانستان زن و سه فرزند دارد و سالی یکبار به آنها سر می زند. برای چوپانی در کوه و بیابان ماهانه هفتصد هزارتومان دستمزد می گیرد. اما می گوید که مخارج زندگی در فاریاب بسیار کمتر از اینهاست و خانواده اش می توانند با ماهی 300-200 هزار تومان یک زندگی راحت داشته و بقیه پول را پس انداز کنند. با گل محمد بیشتر از غدیر که کم سخن می گفت، صمیمی شدیم. به غدیر همان ابتدا گفته بودم که نور نیشتِمِه (ساکن نور هستم) و بنابراین فکر کرد نوری هستم و کلاً به زبان مازندرانی با هم صحبت می کردیم. اگرچه گاهی اوقات شک کرده و چند کلمه ای فارسی هم قاطی اش می کرد. دل و جگر گوسفند را برای شام، سرخ کردند و ما را هم که کنسرو برای شام داشتیم، به زور سر سفره شان کشاندند. کلاً آن شب و فردایش خیلی به ما لطف کردند. اینها تا مهرماه اینجا هستند و بعدش همراه با گله به جاده قدیم ساوه می روند تا زمستان را در آنجا بگذرانند. البته غدیر هر 20 روز یکبار به خانه اش در یالرود می رود و یک شخص دیگر که بیرجندی است، شیفتش را تحویل می گیرد. شام و چایی را که خوردیم، گل محمد رفت تا در کنار گله اش که در کوه کناری بودند، شب را صبح کند؛ البته در کنار آتش و زیر پتویی که همراه داشت. ما هم خوابیدیم. من درون کیسه خوابم و محسن و غدیر هم درون رختخوابها. برای محسن پس از یک شب بی خوابی، فرصت مغتنمی بود.
صبح روز سوم بیدار شده و پس از صرف صبحانه، آماده حرکت شدیم. غدیر هم می خواست با سه تا قاطرش به یالرود برود تا هم لاشه گوسفندی که دیشب سر بریده بود را به قصابی بفروشد و هم مایحتاج بخرد. به ما هم پیشنهاد کرد سوار قاطرها برویم که زودتر برسیم. ابتدا با این توجیه که می خواهیم پیاده روی کنیم، مخالفت کردیم، اما کم کم وسوسه سوارکاری تصمیم مان را عوض کرد و سوار شدیم. از خودم خجالت می کشیدم که سوار جاندار دیگری شده ام. به ویژه وقتی می دیدیم غدیر آنها را برای تندتر حرکت کردن، با چوبدستی اش محکم می زد، دل مان می سوخت. بنابراین فکر می کنم حدود دو کیلومتر که رفته بودیم، پیاده شده، خداحافظی کرده و بقیه راه را پیاده رفتیم. سه ساعت مانده به یالرود، جاده خاکی آغاز می شود که برای خودروها ساخته اند. اما بسیار طولانی تر از جاده قدیمی است که از کف دره و نزدیکی رودخانه می رود. اگر این جاده را به جاده دشت لار وصل کنند، گرچه کار دامداران برای رفت و آمد با خودرو بسیار ساده می شود، اما تصاحب زمینهای خوش منظر و خرید و فروش و نهایتاً نابودی اینجا هم رونق خواهد گرفت. آبشار یالرود که چند ده متر ارتفاع دارد هم سر راه مان بود. یک گروه شش نفره از مردان بابلسری هم آمده بودند و زیر آب به شدت سرد آبشار، دوش می گرفتند؛ البته همراه با جیغ و داد. همچنان سرازیری در پیش داشتیم. بخشهایی از راه قدیمی در اینجا دیده می شد؛ به ویژه در جاهایی که دره عمیق و پرتگاهی بود، سنگ و ساروج را به صورت دیوار بین راه و دره حائل کرده بودند. برخی جاها هم که سنگها صاف و شیب دار بود، با تنه درختان حالت پله درست کرده بودند. یک جا هم اثری از پل قدیمی بر روی رودخانه دیدیم. کنار همین پل برای ناهار ایستادیم. سایه بود و خنک. آخرین وعده غذایی مان، کنسرو ماهی بود که پس از خوردن آن و نوشیدن چای، دوباره به راه افتادیم. چندجا ناچار شدیم از عرض رودخانه که شدت داشت، با پاچه های بالا زده عبور کنیم. کم کم وارد دره ای شدیم که پر از درخت بود. از وقتی از گرمابدر بیرون آمدیم تا اینجا، مجموعاً ده عدد درخت در راه مان ندیده بودیم. اینجا زمینها و باغهای متعلق به روستای یالرود بود. جلوتر که رفتیم، خانه های یالرود هم از دور هویدا شد. اینجا دیگر پیاده روی پنجاه و سه کیلومتری مان (که البته از کوه و دره می گذشت) به پایان می رسید. خودمان را به روستا رسانده و سراغ تاکسی یا خودرویی را گرفتیم که تا بلده برساندمان. نشانی خانه صاحب خودروی خطی را دادند. به سراغش رفتیم. یک لندرور قدیمی که بالایش تابلوی کوچک تاکسی نصب کرده بود. ده هزار تومان گرفت و مسیر ده کیلومتری تا بلده را بردمان. بلده هم سوار پراید خط آمل شدیم. توی پراید بود که فهمیدیم دکتر روحانی در همان مرحله نخست، با رأی اکثریت به عنوان رئیس جمهور منتخب، برگزیده شده است.
http://anthropology.ir/node/18490
http://anthropology.ir/node/18490